اخبار و غیب گویی

قرآن:

خداوند متعال در آیات 27-26 سوره‌ی جن می‌فرماید: «دانای غیب اوست و هیچ کس را بر اسرار غیبش آگاه نمی‌سازد، مگر رسولانی که آن‌ها را برگزیده.»

حدیث:

عمار ساباطی گوید: از امام صادق علیه‌السلام سؤال کردم که آیا امام غیب می‌داند؟ فرمود: «نه ولیکن هرگاه اراده کند که چیزی را بداند، خداوند او را آگاه می‌کند.»[simple_tooltip content=’اصول کافی، ج 1، ص 201′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اخبار غیبیّه و غیب‌گویی که از انبیاء و امامان و اولیای الهی صادر می‌شود، مطلبی به حق است و از قبیل کهانت و تسخیر جن و موکل نیست، بلکه گفتن مسائل از آینده و پیش‌بینی، از وحی و الهامات صادقه و فرشته و یا اسمی از اسماء الهی که به افرادی خاص عطا شده، می‌باشد؛ و نوعاً به قَدَر الهی محقق می‌شود، مگر بِداء حاصل گردد؛ اما آنچه هر قوم و ملتی غیب‌گوهایی در طول تاریخ داشتند و از راه نامشروع جادو و تسخیرات اجنانین، برای گنج یا معالجه افراد یا پیروزی، وفات، رسیدن به ریاست و … به پیشگویی می‌پرداختند، مانند ستاره شناسان، منجمین، معبّرین، فالگیران، فال قهوه و خواب که بشارت می‌دادند و …، مقداری از تجربیات و کمی از داشتن علم آن موضوع و عده‌ای از دارا بودن رمل و جفر و بعضی از تسخیر جن و … بوده است. منتهای درجه گفته‌های آن‌ها قطعی و حتمی در همه‌چیز نبوده و با مَظنّه و گمان چنددرصدی پیش‌بینی می‌شد؛ نه آن‌که غیب‌گویی آنان مانند انبیاء و ائمه و اولیای به‌حق بوده است.

1- حجاج بن یوسف ثقفی

اشعث بن قیس به منزل امیرالمؤمنین علیه السّلام آمد، در زد و قنبر در را باز کرد ولی به او اجازه‌ی ورود نداد. اشعث با او دعوا کرد، آنگاه امیرالمؤمنین علیه السّلام بیرون آمد و فرمود: «میان من و تو هیچ چیزی حائل نیست تا دعوا کنیم، وقتی غلام ثقیف بیاید ذلیل خواهی شد.»
اشعث گفت: «او کیست؟» فرمود: «جوانی است که می‌آید، هیچ خانه‌ای در عرب باقی نمی‌ماند، مگر آن‌که خوار و ذلیل خواهد شد.»
پرسید: «چند سال حکومت می‌کند؟» فرمود: «بیست سال حکومت خواهد کرد.»
راوندی گوید: «حجاج در سال 75 به حکومت رسید و در سال 95 بعد از 20 سال حکومت، به درک واصل شد و چنان ظلمی نمود که روی تاریخ را سیاه کرد.»[simple_tooltip content=’مدینه المعاجز، ص 351′](2)[/simple_tooltip]

2- باب الفیل

سویید بن غفله گوید: «روزی وسط سخنرانی امام علیه‌السلام شخصی از کنار منبر به پا خواست و گفت: «ای امیر مؤمنان! از وادی القری می‌گذشتم، دیدم خالد بن عرفطه از دنیا رفته است.»
حضرت فرمود: «او نمرده است و نمی‌میرد تا هنگامی که سرلشکر جمعیت گمراهی می‌شود که پرچم‌دار آن حبیب بن حمار است.»
حبیب در مجلس حاضر بود؛ برخاست و گفت: «من حبیب هستم.» امام علیه‌السلام فرمود: «سوگند به خدا تو حامل پرچم هستی و آنان (دشمنان حسین علیه‌السلام) را از همین در (باب الفیل مسجد کوفه) وارد خواهی کرد.»
ثابت گوید: «من زنده بودم که خالد سرپرست و حبیب پرچم‌دار لشکری بود که برای کشتن امام حسین علیه‌السلام به کربلا رفته بودند و از باب الفیل وارد مسجد کوفه شدند.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 6، ص 54 -نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 286′](3)[/simple_tooltip]

3- سکه و لباس

ریّان بن صلت گوید: «به خدمت امام رضا علیه السّلام در خراسان رفتم و در دل خود گفتم: از حضرت می‌خواهم سکه‌هایی را که به نام او زده شده به من بدهد.
چون بر امام علیه السّلام وارد شدم، به غلام خود فرمود: «ریّان دینارهایی را که اسم من بر آن است می‌خواهد، سی عدد از آن‌ها را بیاور و به او بده!» غلام آورد و من از او گرفتم.
باز در دلم گفتم: «کاش مرا به لباس‌های تن شریفش می‌پوشانید.» چون این خیال در دلم گذشت، امام علیه السّلام رو به غلامش کرد و فرمود: «لباس‌هایم را بشویید و بیاورید، همچنان که هست.» پس پیراهن و ازار (زیر جامه، شلوار) و کفش خویش را به من داد.»[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 2، ص 275′](4)[/simple_tooltip]

4- صحیفه و تولد فرزندان

ابی بصیر گفت: «روزی خدمت امام صادق علیه السّلام نشسته بودم، ناگاه فرمود: «آیا امام خود را می‌شناسی؟» گفتم: «بلی! شمایید و می‌خواهم چیزی عطا کنید تا ایمان و یقین من زیاد شود.»
فرمود: «چون به کوفه روی، خدا فرزندی به نام عیسی به تو عطا کرده، بعد از او محمد و بعد از ایشان، دو دختر به تو خواهد داد. نام پسران تو نزد ما در صحیفه‌ی جامعه، با نام‌های شیعیان و نام‌های پدران و مادران و اجداد، آنچه متولّد می‌شوند تا روز قیامت نوشته شده است.» بعد صحیفه را بیرون آورد که زرد رنگ بود و جمیع اسماء در آن درج بود.»[simple_tooltip content=’کشف الغمه، ج 2، ص 420′](5)[/simple_tooltip]

5- با روباه بیعت کردند

اصبغ بن نباته گوید: «امیرالمؤمنین علیه‌السلام دستور دادند از کوفه به مدائن لشکرکشی کنیم. ما روز یکشنبه حرکت کردیم و عمربن حریث و هفت نفر دیگر با ما نیامدند و به شهر حریره رفتند و روز چهارشنبه حرکت کردند. چون هفت نفری ناهار می‌خوردند، روباهی را گرفتند و عمر بن حریث گفت: «این امیرالمؤمنین است؛ با او بیعت کنیم.»
پس آن‌ها روز جمعه به مدائن رسیدند و امام خطبه ایراد می‌کرد و می‌فرمود: «پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم هزار حدیث به من یاد داد که هر حدیث، هزار در دارد و هر در کلیدی؛ به خدا قسم روز قیامت هشت نفر با امامشان که روباه است خوانده می‌شوند و اگر بخواهم نام آن‌ها را می‌گویم و آن‌ها را رسوا می‌کنم.»
راوی گوید: «دیدم عمر بن حریث، از ترس بر زمین افتاد و بی‌هوش شد.[simple_tooltip content=’مدینه المعاجز، ص 351′](6)[/simple_tooltip]

اخبار از مرگ

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 55 سوره‌ی آل عمران می‌فرماید: «(به یاد آورید) هنگامی را که خدا به عیسی فرمود: من تو را می‌گیرم.»

حدیث:

حضرت علی علیه‌السلام فرمود: «به‌راستی برای خدای سبحان، فرشته‌ای است که هرروز بانگ می‌زند که ای مردم دنیا! بزایید برای مردن.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 2، ص 438′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

پیشگویی از وفات برای عموم مردم نیست، بلکه اولیای الهی و انسان‌های پاک و مقرّب، از مرگ خود خبر دارند و می‌دهند. از آن جمله عارف بالله آقای سید علی آقا قاضی از ماه ربیع، شیخ مرتضی طالقانی از محرم، آیت الحق کشمیری از هفته آینده، قاموسی از ساعتی بعد و دیگر اولیایی که وقت رحلتشان را پیشگویی کرده بودند.
سید باقر صداقت مردی ساده و به اذان گویی و خواندن قرآن و روزه‌های مستحبی مشغول بود و در سال 1343 شمسی وفات کرد؛ سه روز قبل از وفات، امامزاده ابراهیم مدفون در بابلسر را که از اولاد موسی بن جعفر علیه‌السلام بود، در خواب دید که به او فرمود: سه روز دیگر وفات می‌کنی و او این مطلب را به متولی امامزاده که از اقوام او بود گفت و جای دفن را هم معلوم نمود و سه روز بعد، از دنیا حلت کرد.

1- وفات کنیز

هشام بن حکم گفت: «تصمیم داشتم کنیزی در سرزمین «منی» خریداری کنم، نامه‌ای به امام هفتم علیه‌السلام نوشتم و طلب مشورت کردم. امام علیه‌السلام جوابی نفرستاد. در سرزمین منی هنگام رمی جمرات (سنگ به ستون شیطان زدن) امام علیه‌السلام را دیدم، به من و کنیزی در میان کنیزان نگاهی انداخت؛ پس جواب نامه به دستم رسید. نوشته بود: «خریدن فلان کنیز اشکالی ندارد؛ درصورتی‌که عمر او کوتاه نباشد.» با خود گفتم: پس آن کنیز را نمی‌خرم. قبل از آن‌که از مکه خارج شوم آن کنیز وفات یافت.»[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 4، ص 277 -شنیدنی‌های تاریخ، ص 188′](2)[/simple_tooltip]

2- از رجب تا صفر

عالم عامل، شیخ محمدباقر اصفهانی، در ماه رجب 1300 هـ. ق اعمال اعتکاف را انجام داد و پیوسته شوق عتبات عالیات را در سر داشت.
روزی از او پرسیدند: «چرا این‌قدر برای سفر مرگ تعجیل داری؟» فرمود: «در قبرستان تخت فولاد به اعتکاف مشغول بودم، به‌طور غیرعادی برایم ظاهر شد که مرگم نزدیم است؛ می‌خواهم آنجا بمیرم تا زحمت بردن جنازه بر دیگران نباشد.»
پس شبی حرکت کرد و شب عاشورای 1301 به کربلا رسید، بعد به نجف رفت و دستور داد کنار مقبره‌ی جدش شیخ جعفر، قبری حفر کردند، بعد به منزل پدربزرگش رفت و سپس در ماه صفر به رحمت ایزدی پیوست.[simple_tooltip content=’داستان‌هایی از زندگی علما، ص 79 -فوائد الرضویه، ص 409′](3)[/simple_tooltip]

3- اول محرم

عارف ربّانی آیت‌الله کشمیری فرمودند: استادی در نجف بود بنام شمس که در علم منطق استاد و از اهالی بادکوبه قفقاز بود؛ می‌گفت: «روز اول محرم، کنار حوض مدرسه‌ی سیّد محمدکاظم یزدی بودم و شیخ مرتضی طالقانی داشتند وضو می‌گرفتند، به من فرمودند: «ده سال دیگر همانند این روز (اول محرم) از دنیا می‌روم.» و دقیقاً روز اول محرم 1363 از دنیا رفت.»[simple_tooltip content=’روح و ریحان، ص 25′](4)[/simple_tooltip]
مرحوم شیخ محمدتقی جعفری (رحمه‌الله علیه) فرمودند: «دو روز قبل از اول محرم، برای درس خدمت ایشان رسیدم، فرمود: «درس تمام شد. من مسافرم، خر طالقان رفته و پالانش مانده؛ روح رفته، جسدش مانده.» و دو روز بعد وفات یافت.»[simple_tooltip content=’تاریخ حکما و عرفا، تألیف صدوقی سها’](5)[/simple_tooltip]

4- در جنگ تبوک خبر داد

چون همسر و پسر ابوذر در ربذه وفات کردند، ابوذر با دخترش تنها زندگی می‌کردند و چیزی برای خوراک نداشتند. دخترش می‌گوید: «سه روز باحالت گرسنگی زندگی کردیم و سپس پدرم در صحرا ریگی جمع نمود و سر بر آن گذاشت. چون دیدم چشمان پدرم در حال احتضار است، گریستم و گفتم: «با تنهایی در این صحرا چه کنم؟»
فرمود: «چون بمیرم، جمعی از اهل عراق بیایند و متوجه غسل و کفن‌ودفن من شوند که حبیب من رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مرا در غزوه‌ی تبوک چنین خبر داد. چون مُردم، عبا بر سرم بکش و بر سر راه عراق بنشین، چون قافله‌ای آمد، بگو: «ابوذر وفات کرده»
پس پدرم وفات کرد و گروهی از اهل عراق که مالک اشتر نیز در میان آن‌ها بود رسیدند و او را غسل دادند و کفن کردند و دفن نمودند.»[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 1، ص 117′](6)[/simple_tooltip]

5- سال دیگر زنده نخواهم بود

حسین بن روح نوبختی، سومین نایب خاص امام زمان علیه‌السلام بود. محمد بن صیرفی بلخی گوید: «به قصد زیارت خانه‌ی خدا بیرون می‌آمدم. مردم بلخ مقدار زیاد شمش طلا و نقره به من دادند که در سامرا به نماینده‌ی امام زمان علیه‌السلام تحویل دهم. چون به سرخس رسیدم، در قسمت شن زار، یک شمش طلا در خاک‌های نرم فرو رفت. وقتی به همدان آمدم، یک شمش طلا خریدم و به‌جای آن گذاشتم. چون در سامرا خدمت حسین بن روح رضی‌الله‌عنه رسیدم، و اموال را تحویل دادم، همان شمش خریداری‌شده را به من داد و گفت: «این از ما نیست. شمش ما در سرخس زیر چادر در رمل فرو رفته، چون برگشتی به همان نقطه برو، آن را خواهی یافت. چون سال دیگر بیایی من زنده نخواهم بود.»
در برگشت از حج، در سرخس به همان آدرس مراجعه کردم و طلا را در ماسه‌ها پیدا کردم و چون سال بعد به سامرا آمدم، حسین بن روح رضی‌الله‌عنه وفات کرده بود. (326 مدفون در بغداد) و کلامش دقیقاً درست بود و شمش طلا را به نایب چهارم دادم.»[simple_tooltip content=’شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 42 -بحار، ج 51، ص 340′](7)[/simple_tooltip]

احسان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 128 سوره‌ی نحل می‌فرماید: «همانا خدا یار و یاور نیکوکاران است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام می‌فرماید: «برادر دینی خود را به‌جای سرزنش، احسان و نیکی کن.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 1165′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

کریم بودن خداوند، لازمه‌اش بذل احسان و اعطای جود است. رحمت گسترده و ذاتی او، لطف و نیکی پی‌درپی را نصیب بندگان می‌کند.
احسان گری، عطوفت است؛ البته قابلیت در گیرندگی احسان فرق می‌کند. نیکوکاری به خلق، در مقابلش بدکاری به خلق است. محسن همیشه عمل و نیّتش ممدوح و دوستدارانش بسیارند. گرچه درجات نیکوکاران باهم مختلف است امّا ذات احسان به خلق ستوده است.
محسن از حق گرفته و به خلق افاضه می‌کند. اگر کسی متعرض است که به او احسان نشده، عیب از قابل است نه فاعل؛ چه آن‌که حسن فاعلی، همیشه هست.
مفهوم احسان، از انعام و بخشیدن، وسیع‌تر است و شخص محسن، همیشه در اعطای چیزی، بیشتر از آنکه لازم است می‌دهد. احسان، بخشایش افزون‌تر از حد عمومی است.

1- یهودی و زرتشتی

مردی یهودی و فقیر، با شخصی آتش‌پرست که ثروتمند بود، به راهی می‌رفتند؛ آتش‌پرست شتری داشت و اسباب سفر نیز همراه داشت؛ از یهودی سؤال کرد: «مذهب و مرام تو چیست؟»
گفت: «عقیده‌ام آن است که جهان را آفریدگاری است و او را پرستش می‌کنم و به او پناه می‌برم و هر کس موافق مذهب من می‌باشد، به او نیکی می‌کنم و هر کس مخالف مذهب من است، خون او را بریزم.»
یهودی از آتش‌پرست سؤال کرد: «مرام تو چیست؟» گفت: «خود و همه موجودات را دوست می‌دارم و به کسی بدی نمی‌کنم و به دوست و دشمن احسان و نیکی می‌کنم. اگر کسی با من بدی کند به او جز با نیکی رفتار نکنم به سبب آن‌که می‌دانم جهان هستی را آفریدگاری است.» یهودی گفت: «این‌قدر دروغ مگو که من همنوع تو هستم و تو روی شتر با وسایل مسافرت می‌کنی و من با پای پیاده به تهی‌دستی. نه از خوراک خود می‌دهی و نه سوار بر شترت می‌نمایی.»
آتش‌پرست از شتر پیاده شد و سفره‌ی غذا را در مقابل یهودی پهن کرد. یهودی مقداری نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگی بگیرد. مقداری راه را که با یکدیگر حرکت کردند، یهودی ناگهان تازیانه بر شتر نواخت و فرار نمود.
آتش‌پرست هرچند فریاد کرد: که ‌ای مرد! من به تو احسان نمودم، آیا این جزای احسان من است که مرا در بیابان تنها بگذاری؟ فایده‌ای نکرد. یهودی با فریاد می‌گفت: «قبلاً مرام خود را به تو گفتم که هر کس مخالف مرام من است، او را هلاک کنم.»
آتش‌پرست رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! من به این مرد نیکوئی کردم و او بدی نمود، داد مرا از او بستان.»
این گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقداری راه را نپیموده بود که ناگهان چشمش به شترش افتاد که ایستاده و یهودی را به زمین انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله‌اش بلند است. خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و می‌خواست حرکت کند که ناله‌ی یهودی بلند شد: «ای مرد نیکوکار! تو میوه‌ی احسان را چشیدی و من پاداش بدی را دیدم، اینک به عقیده‌ی خودت از راه احسان رو مگردان و به من نیکی کن و مرا در این بیابان رها مکن.»
او بر یهودی رحم و شفقت نمود و او را به شتر خویش سوار کرد و به شهر رساند.[simple_tooltip content=’جوامع الحکایات، ص 24 -نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 29′](2)[/simple_tooltip]

2- امام حسین علیه السّلام و ساربان

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «زنی در کعبه طواف می‌کرد و مردی هم پشت سر آن زن می‌رفت. آن زن دست خود را بلند کرده بود که آن مرد دستش را به روی بازوی آن زن گذاشت خداوند دست آن مرد را به بازوی آن زن چسبانید.
مردم جمع شدند، چنان‌که قطع رفت‌وآمد شد. کسی را به نزد امیر مکه فرستادند و جریان را گفتند. او علما را حاضر نمود و مردم هم جمع شده بودند که چه حکم و عملی نسبت به این خیانت و واقعه کنند، متحیر شدند! امیر مکه گفت: «آیا از خانواده پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم کسی هست؟»
گفتند بلی حسین‌ابن‌علی علیه‌السلام اینجاست. شب، امیر مکه حضرت را خواست و حکم را از حضرتش پرسید.
حضرت اول رو به کعبه نمود و دست‌هایش را بلند کرد و مدتی مکث فرموده و بعد دعا کردند. سپس آمدند و دست آن مرد را به قدرت امامت از بازوی آن زن جدا نمودند.
امیر مکه گفت: «ای حسین علیه‌السلام آیا حد نزنم؟» فرمود: «نه»
آری این احسانی بود که حضرت نسبت به این ساربان کرد، اما همین ساربان در عوض خوبی و احسان حضرت، در تاریکی شب یازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع کرد.[simple_tooltip content=’رهنمای سعادت، ج 1، ص 36 -شجره طوبی، ص 422′](3)[/simple_tooltip]

3- ابوایوب انصاری

یکی از اصحاب بزرگ پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم «ابوایوب انصاری» بود. موقعی که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از مکه به مدینه هجرت کردند، همه‌ی قبایل مدینه تقاضا کردند که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بر آن‌ها فرود آید! پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر جا شترم نشست، همان‌جا را انتخاب کنم.» تا اینکه نزدیک خانه‌های «بنی مالک بن النجار» رسید در محلی که بعدها درب مسجد پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم قرار گرفت، شتر به زمین نشست. مردم نزد پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمدند و هر کس او را به خانه‌ی خودش دعوت می‌کرد. ابوایوب فوری خورجین پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را از پشت شتر گرفت و به خانه برد. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: چه شد؟ گفتند: ابوایوب آن را به خانه خود برد. فرمود: شخص باید همراه بارش باشد و به خانه‌ی ابوایوب تشریف بردند و تا هنگامی موقعی که خانه‌های اطراف مسجد ساخته شد، در خانه‌ی ابوایوب تشریف داشتند.
اول در اتاق پایین و همکف بودند بعد ابوایوب عرضه داشت یا رسول‌الله مناسب نیست شما در طبقه‌ی پایین و ما در طبقه فوقانی باشیم، خوب است شما بالا تشریف ببرید.
حضرت قبول کردند و دستور دادند اثاثیه را به طبقه‌ی فوقانی ببرند. او در تمام جنگ‌ها همانند بدر و اُحد و غزوات در رکاب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با دشمنانش می‌جنگید و شهامت‌های بزرگی از خود نشان می‌داد. در جنگ خیبر پس از پیروزی در برگشت پشت خیمه‌ی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نگهبانی می‌داد، وقتی صبح شد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «بیرون خیمه چه کسی است؟» عرض کرد: «منم ابوایوب…» دو بار پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: خدا تو را رحمت کند. «آری ابو ایوب از راه احسان با مال و جان این دعای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نصیب او شد.»[simple_tooltip content=’پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و یاران، ج 1، ص 27-20 -بحارالانوار، ج 6، ص 554′](4)[/simple_tooltip]

4- جزای اشعار

روز نوروزی، منصور دوانیقی که بعد از برادرش ابوالعباس سفّاح به خلافت رسید، امام کاظم علیه السّلام را امر کرد که در مجلس روز عید بنشیند و مردم برای تبریک بیایند و هدایای خود را نزدش بگذارند و حضرت آن‌ها را قبول کند.
حضرت فرمود: «عید نوروز عید سنتی فرس (ایرانیان) است و در اسلام درباره‌ی آن چیزی وارد نشده است.»
منصور گفت: «این کار را به خاطر سیاست لشکر و سپاه می‌کنم، شما را به خداوند عظیم سوگند می‌دهم که قبول کنید و در مجلس بنشینید»؛ حضرت هم قبول کردند و در مجلس نشستند و اعیان لشکر و اُمرا و مردم خدمتش شرفیاب می‌شدند و تهنیت می‌گفتند و هدایا را نزد حضرتش می‌گذاشتند.
منصور خادمی را موکّل کرده بود که نزد حضرت بایستد و اموال را که می‌آورند ثبت و ضبط کند. آخرین نفرات از مردم، پیرمردی بود که وارد شد و عرض کرد: یا بن رسول‌الله! من مردی فقیر می‌باشم و مالی ندارم که برای شما هدیه بیاورم، ولیکن هدیه‌ی من سه بیت شعری است که جدّم در مرثیه جدّ شما حسین بن علی علیه السّلام سروده، اشعار را خواند.

عجبتُ لمصقولٍ علاکَ فرِندُهُ **** یوم الهیاج و قد علاک غبار

حضرت فرمود: هدیه‌ی شما را قبول کردم و در حقش دعای خیر کرد.
پس سر خود را به طرف خادم منصور بلند کرد و فرمود: «برو نزد منصور و او را از این اموال جمع شده خبر بده و بگو چه باید گرد؟»
خادم رفت و برگشت و گفت: «امیر می‌گوید تمام آن را به شما بخشیدم، در هر راهی که می‌خواهی صرف کن.»
پس حضرت به آن پیرمرد فرمود: «تمام این اموال را بردار که همه را به تو بخشیدم.»[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 2، ص 187′](5)[/simple_tooltip]

5- یوسف و برادران

بعد از آن‌که برادران، با حیله یوسف علیه‌السلام را به بیرون شهر بردند و او را زدند و درون چاه انداختند؛ و پدر را در غم یوسف به حزن و گریه دائمی وادار کردند… سال‌ها گذشت تا فهمیدند برادرشان پادشاه مصر شد و بالاخره با پدر و برادر نزدش رسیدند.
یوسف علیه‌السلام نخستین جمله‌ای که گفت این بود: «خدای من، به من احسان کرد که مرا از زندان بیرون آورد.»
این‌که از گرفتاری چاه و به دنبالش بردگی خود، نامی به زبان نیاورد، ظاهراً از روی جوانمردی بود که نخواست برادران را خجالت‌زده کند و آزارهایی را که از آن‌ها دیده بود اظهار کند و آن خاطرات تلخ را تجدید نماید.
بعد فرمود: «این شیطان بود که برادرانم را وادار کرد تا آن عمل نابجا را نسبت به من انجام دهند و مرا به چاه افکنند و پدر را به فراق من مبتلا کنند؛ اما خدای سبحان این احسان را فرمود که همان رفتار نابجای آن‌ها را مقدمه عزّت و بزرگی ما خاندان قرار داد!»
این هم از بزرگواری یوسف علیه‌السلام بود که رفتار ظالمانه‌ی برادران را نسبت به خود، به شیطان منسوب داشت و او را مقصر اصلی دانست تا برادران شرمنده نشوند و راه عذری برای کارهای خویشتن داشته باشند.
فرمود: «امروز بر شما ملامتی نیست.» و از جانب من آسوده‌خاطر باشید که شما را عفو کردم و گذشته‌ها را نادیده می‌گیریم و از طرف خدای تعالی نیز می‌توانم این نوید را به شما بدهم و از وی بخواهم که «خدای نیز از گناه شما درگذرد زیرا او مهربان‌ترین مهربانان است.»
«آری بدون شک هر کس تقوا و صبر پیشه سازد خداوند پاداش نیکوکاران را تباه نمی‌کند.»[simple_tooltip content=’سوره یوسف آیه 90′]*[/simple_tooltip]
درسی که حضرت یوسف علیه‌السلام نسبت به بدی‌های برادران به همگان داد، احسان و نیکی در مقابل بدی کردار آنان بود که انشا الله ما هم بتوانیم نسبت به برادران دینی این‌چنین باشیم.[simple_tooltip content=’تاریخ انبیاء، ص 347 – 334′](6)[/simple_tooltip]

احتضار

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 18 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «برای کسانی که کارهای بد را انجام می‌دهند، هنگامی که (در واپسین لحظات عمر) مرگ یکی از آن‌ها فرامی‌رسد، می‌گوید: «الآن توبه کردم» توبه نیست!»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «به افراد در حال جان دادن، کلمه‌ی «لا اله الاّ الله» را تلقین کنید.»[simple_tooltip content=’سفینه البحار، ج 1، ص 281′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

حالت احتضار، مشرِف به وفات و فرارسیدن مرگ است که هنوز وفات نکرده و روح جدا نشده؛ و شخص چه صالح و چه طالح، به چشم و گوش برزخی مسائلی را می‌بیند که دیگران که کنار محتضر نشسته‌اند نمی‌بینند.
البته چون فاصله‌ی مؤمن و کافر بسیار است وقایع و مسائلی را که می‌بینند قابل توصیف ازنظر کمیّت و کیفیّت نیست. لذا بعضی محتضرها از کثرت فشار، غش می‌کنند و با تأسف و تأثر از دنیا می‌روند و بعضی تلقین می‌پذیرند و با شهادتین از دنیا رحلت می‌نمایند.
لذا اصحاب یمین و اصحاب شِمال هر دو منزلگاه خود را در بهشت یا جهنّم، در حال احتضار می‌بینند؛ آن یکی از شوق، پرواز می‌کند و این یکی از جایگاه بسیار دردناک ضجّه می‌زند.

1- سلمان

زاذان گوید: «در آخرین لحظات عمرِ سلمان فارسی، در خدمتش بودم. گفتم: «چه کسی شما را غسل می‌دهد؟» فرمود: «آن‌که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را غسل داد.» گفتم: «او در مدینه است و شما در مدائن (عراق)، چطور ممکن است؟!» فرمود: «همین‌که چانه‌ام را بستی، صدای پای حضرت را درک خواهی کرد؛ چراکه رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم مرا به این مطلب خبر داده است.»
پس چانه‌اش را بستم و جلوی در آمدم، مشاهده کردم که امیر مؤمنان علیه‌السلام با قنبر پیاده شدند.»[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 289′](2)[/simple_tooltip]

2- قاری بدصدا

شیخ بهایی رحمه‌الله علیه گوید: «ملا صنوف –ظریف کم‌نظیر عجم- وقتی‌که در حال احتضار بود، مردی را بالای سرش آوردند که نزدش قرآن بخواند. آن مرد صدای واقعاً بدی داشت؛ زمانی که قرائتش را طول داد، ملّا به زبان فارسی گفت: ملّا بس کن من مُردم و همان‌دم وفات کرد.»[simple_tooltip content=’پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و یاران، ج 3، ص 233 –بحار، ج 22، ص 372′](3)[/simple_tooltip]

3- سفارش هنگام احتضار

در پایان جنگ اُحد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «کیست که برای من از سعد بن ربیع خبر بیاورد، درحالی‌که در فلان محل دوازده نفر او را محاصره کرده‌اند؟»
ابی بن کعب عرضه داشت: «من این کار را می‌کنم.» پس به محلی که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم اشاره کرده بود رفت و در میان کشتگان دو بار نام او را صدا زد و جوابی نشنید. ابن کعب می‌گوید: «بار سوم گفتم: ای سعد! پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم خبر تو را می‌پرسد.»
او که در حال احتضار بود، مانند جوجه‌ای که از تخم بیرون می‌جهد، تکانی به خود داد و پرسید: «آیا پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم زنده است؟» گفتم: «آری! حضرتش فرموده: دوازده نفر نیزه‌دار تو را محاصره کرده بودند.»
فرمود: «پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم راست گفته است. سلام مرا به آن حضرت برسان و به انصار بگو: مبادا عهدی را که در عقبه با پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بستید، فراموش کنید. اگر خاری به پای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم برود در پیشگاه خدا معذور نیستید.» پس آهی کشید و خون مانند فواره از رگ‌های جستن نمود و جان بداد. ابی بن کعب گوید: «خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم رسیدم و پیام او را رسانیدم. فرمود: «خدا او را رحمت کند! تا زنده بود ما را یاری کرد و موقع مرگ هم سفارش ما را نمود.»[simple_tooltip content=’پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و یاران، ص 149 -اسد الغابه، ج 2، ص 277′](4)[/simple_tooltip]

4- شاگرد فضیل

فضیل بن عیاض را شاگردی عالم‌تر از دیگر شاگردان بود. در حال احتضار افتاده بود و فضیل او را تلقین شهادتین کرد ولی نمی‌توانست به زبان جاری کند و می‌گفت: «من نمی‌گویم.» فضیل شروع به خواندن سوره‌ی یاسین کرد اما شاگرد او را از خواند منع کرد و از دنیا رفت. فضیل افسرده شد تا اینکه شب در عالم خواب دید که ملائکه او را به‌سوی جهنم می‌برند؛ از او علت نگفتن تلقین شهادتین را در حال احتضار سؤال کرد.
گفت: «به سه چیز: یکی سخن‌چینی می‌کردم، دیگر به دوستانم حسادت می‌ورزیدم و سوّم مرضی داشتم که دکتر گفته بود باید سالی یک لیوان شراب بنوشی و الّا دردت بدتر خواهد شد، پس مداومت به این عمل نمودم.»[simple_tooltip content=’خزینه الجواهر، ص 632 -روضات الجنات’](5)[/simple_tooltip]

5- ریسمان به گلو

عمرو عاص سیاستمدار مکار که معاویه از افکار او بر ضد امیر مؤمنان علیه‌السلام استفاده می‌کرد، نود سال تا سال 43 هـ. ق عمر کرد. وقتی در حال احتضار افتاد، به‌ظاهر از کرده‌های خود پشیمان شده بود و گریه می‌کرد و می‌گفت: «خدایا! اطاعتت نکردم، از بدی‌ها بازم داشتی و در من اثر نگذاشت.»
به ابن عباس که سراغ او آمده بود گفت: «اکنون مانند کسی هستم که ریسمان به گلویش افکنده و میان زمین و آسمان آویزان است؛ نه با دست به‌طرف بالا و نه با پا به طرف زمین می‌توانم دست یابم.»[simple_tooltip content=’پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و یاران، ج 5، ص 71 -نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 183′](6)[/simple_tooltip]

اتحاد

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 103 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «همگی به ریسمان خدا (اسلام و هرگونه وسیله وحدت) چنگ زنید و پراکنده نشوید.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «مؤمنین با یکدیگر برابرند و حرمت خونشان برابر و بر بیگانگان چون دستان، متحدند.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 1، ص 403′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اگر انسان به خدا و روز جزا ایمان داشته باشد درمی‌یابد که دین همواره به اتحاد دعوت می‌کند نه افتراق و جدایی؛ و انبیاء برای وصل کردن آمدند نه فصل کردن و جدایی انداختن.
اتحاد و اتفاق از ارکان و اصول احکام و قوانین است تا هیچ عاملی و دشمنی نتواند در برابر اتفاق مقاومت کند. ولایت موجب اتحاد نفوس است و ولایت کفّار و دشمنان سبب افتراق و تشتّت می‌شود.
همیشه اجتماع و یگانگی و یکرنگی، شیرینی‌ها به بار آورد و محبت را افزون کند و تفرقه و متّحد نبودن در اصول و مسائل اخلاقی و … آتش دوگانگی را به بار آورد و تخم عداوت را بکارد و اختلافات را به نهایت رساند.

1- وحشت از اتحاد مسلمین

در زمان حکومت عبدالمَلِک مروان، اختلافات داخلی و هرج‌ومرج بین مسلمین به حدی شدید شد که پادشاه روم با وزرای خود مشورت نمود و تصمیم گرفتند تا از موقعیت پیش‌آمده استفاده کرده و لشکری مهیا نمایند؛ تا علیه آنان وارد جنگ شوند.
همه‌ی وزرا این نظر را پسندیدند؛ اما یکی از آنان که باتجربه بود، نسبت به این مسئله متعرض شد. چون علت را از وی پرسیدند، گفت فردا شما را آگاه می‌کنم.
فردای آن روز، بعد از آن‌که جمعی از بزرگان کشور نزد او جمع شده و در انتظار شنیدن جواب او بودند، دستور داد دو سگ مخالف را آوردند و در وسط میدان رها کردند. آن دو سگ بعد از لحظه‌ای به همدیگر حمله کردند و آن‌قدر زد و خورد کردند که خون از بدن آن‌ها جاری شد.
در این هنگام، آن وزیر گرگی یا روباهی را که در اتاقی دیگر آماده کرده بود، بیرون آورد؛ و در وسط میدان، نزد آن دو سگ رها کرد. تا چشم آن دو (سگ) به مخالف افتاد، دست از اختلاف و نزاع برداشته و به آن گرگ حمله‌ور شدند و او را فراری دادند.
وزیر گفت: مَثَلِ شما و مسلمان‌ها، مَثل دو سگ و گرگ است. هرچند مسلمان‌ها اختلاف داخلی دارند، اما به‌مجرد حمله کردن به آن‌ها، اختلافات داخلی را کنار می‌گذارند و به‌طور دسته‌جمعی با شما وارد جنگ می‌شوند. سخن این وزیر، موردپسند شاه و وزرا واقع شد و از جنگ با مسلمین صرف‌نظر نمودند.[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 13 -مجانی الادب، ج 2، ص 242′](2)[/simple_tooltip]

2- اتحاد اهل باطل

پی‌درپی به امیرالمؤمنین علیه السّلام اخبار می‌رسید که اصحاب و لشکر معاویه بر شهرها دست یافته‌اند. دو نفر از یاران امام علیه السّلام که بر شهر یمن حاکم و والی بودند، (آن دو نفر عبیدالله بن عباس و سعید بن نمران بودند.) از ترس درگیری با بسر بن ابی ارطاه که از جانب معاویه به یمن حمله کرده بود، عبدالله ثقفی را به‌جای خود گذاشتند و نزد امام آمدند.
امام آن دو نفر را ملامت کرد سپس برخاست و به منبر رفت و فرمود: در تصرّف من نیست مگر کوفه که اختیار قبض و بسط آن در دست من است. ای کوفه! اگر نباشد مرا جز تو و گردبادهای تو هم بوزد (فتنه و فساد و نفاق و دورویی اهل تو انگیخته شود)، پس خدا تو را زشت گرداند. [خراب و ویران کند که هیچ‌کس به تو متوجه نگردد.]
(اکنون جز شهر کوفه در دست من باقی نمانده است که آن را بگشایم، یا ببندم. ای کوفه! فقط تو را برای من باشی، آن‌هم در برابر این‌همه مصیبت‌ها و طوفان‌ها، چهره‌ات زشت باد! ر. ک. نهج‌البلاغه، ترجمه محمد دشتی.)
سپس این شعر شاعر را به‌عنوان تمثیل خواند:
ای عمرو! سوگند به جان پدر تو که من رسیده‌ام به چرکی و چربی کمی از این ظرف طعامی که باقی مانده است. (کنایه از این است که بهره‌ی من از این مملکت به این پستی و کمی شده.)
به من خبر رسیده که بسر وارد یمن گردیده (است)، سوگند به خدا من گمان می‌کنم به همین زودی ایشان به دلیل اجتماع و یگانگی که در راه باطلشان دارند و تفرقه‌ای که شما، از راه حق خود دارید، بر شما مسلط می‌شوند و صاحب دولت می‌گردند. برای این‌که شما در راه حق از امام خود نافرمانی می‌کنید و آنان در راه باطل از پیشوای خودشان پیروی می‌نمایند.
آن‌ها امانت او را ادا می‌کنند و شما خیانت می‌نمایید؛ و برای اصلاحی که آن‌ها در شهرهای خودشان می‌نمایند و فسادی که شما (در دورویی و عدم اتحاد) دارید.
آری؛ چون عبیدالله و سعید از ترس فرار کردند و عبدالله را بر جای خود گذاشتند، بسر وارد یمن شد و شیعیان علی علیه السّلام از جمله عبدالله ثقفی جانشین این دو را کشت. امام وقتی به این دو فرمود: «چرا با او نجنگیدید؟» عذر آوردند و گفتند: «ما توانایی جنگیدن با او را نداشتیم!» امام به شعر شاعر ثمثل جست و فرمود: «آگاه باشید به خدا سوگند! دوست داشتم به‌جای شما (کوفیان) هزار سوار از فرزندان فراس ابن غنم داشتم (که به اتحاد و شجاعت مشهور بودند) و اگر آنان را می‌خواندی، سوارانی از ایشان نزد تو می‌آمدند، مبارز و تازنده، چون ابر تابستانی.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه، فیض الاسلام، ج 1، ص 88، خطبه 25′](3)[/simple_tooltip]

3- اتحاد مبارزان بدر

یکی از همدلی مسلمانان در صدر اسلام، در سال سوم هجری اتفاق افتاد که نه صد و پنجاه نفر از مشرکین با یک‌صد اسب و هفت‌صد شتر، در مقابل 313 نفر از مسلمانان با 70 شتر و دو اسب، شش زره و هفت شمشیر قرار گرفتند. همان‌گونه که پیداست، از نظر ظاهری، جمعیت و وسایل جنگی مشرکان بیشتر از مسلمانان بود. عتبه، شیبه و ولید افرادی از مشرکان، در مقابل آنان امیرالمؤمنین علیه السّلام، حمزه و عبیده از مسلمانان بودند. از طرف مشرکین عمرو بن وهب به‌عنوان جاسوسی آمد تا لشکریان مسلمانان را ورانداز کند، چون بازگشت، گفت:
«عددشان کم و اسلحه‌شان قلیل است؛ اما دیدم شتران یثرب (مدینه) مرگ را حمل می‌کنند و زهر مهالک در بر دارند. آیا نمی‌بینید که خاموش‌اند و چون افعی، زبان در دهان همی گردانند؟! پناه ایشان شمشیر است و هرگز به جنگ پشت نکنند تا کشته شوند و کشته نشوند تا به شمار خویش دشمن را بکشند؛ سرانجام و عاقبت این کار را نیک بنگرید که جنگ با اینان سخت است!»
حکیم بن حزام چون این سخن بشنید، از عتبه خواست تا از جنگ دست بردارند. او در جواب گفت: «ابوجهل را نمی‌توان راضی کرد.» نزد ابوجهل آمد و جریان یک دست بودن لشکریان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را نقل کرد. ابوجهل گفت: «شُش بر باده شده»، کنایه از این‌که ترس و بددلی عارض شما شده!
چون جنگ شروع شد، اتحاد مسلمین سبب شد تا 70 نفر از بزرگان مشرکین کشته و 70 نفر اسیر شوند و بقیه فرار کنند. ازجمله کشته شده‌ها که سر او را برای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آوردند و پیامبر سجده‌ی شکر کرد، ابوجهل، فرعون امّت بود.
خداوند به خاطر همدلی و یگانگی مسلمین ملائکه را به کمک ایشان نازل کرد. چنان‌که در قرآن می‌فرماید: «وَلَقَد نَصَرَکُمُ الله بِبَدرٍ وَ انتُم اَذِلَّه … یُمدِدکُم رَبُّکُم بّخَمسَه الافٍ مِنَ المَلائِکهِ مُسوِّمین[simple_tooltip content=’سوره‌ی آل‌عمران، آیات 125 – 123′]*[/simple_tooltip]: ما در جنگ بدر شما مسلمین را کمک کردیم و پنج هزار ملائکه را به کمک شما فرستادیم.»[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 1، ص 114′](4)[/simple_tooltip]

4- اتحاد شیرین در اُندلس

کشور اُندلُس یعنی اسپانیا، چند صدسال تحت فرمان (حکومت) مسیحیان بود. کشوری که ازنظر وسعت و زیبایی، زمین و آسمانی همچون شام، در لطافت آب‌وهوا همانند یمن، ازنظر گل، ریاحین و عطریات مثل هند، در ثروت و حاصل خیزی مانند مصر و ازنظر دارا بودن سنگ‌های گران‌قیمت مانند چین بود؛ چنان‌که طارق، فاتح اندلس در گزارش خود به خلیفه وقت نوشت:
… در اثر اختلافات نژادی و مذهبی، تشدید نفاق و عدم توجه به رعایا و فقدان مردان جنگی، در سال 711 میلادی مردم اندلس به ریاست «کنت ژولی ین» با مسلمانان درگیر شدند. مسلمانانی متحد و یکدل و هم‌زبان و با عقیده، اندلس را به تصرف درآوردند.
طارق بن زیاد دنباله‌ی فتح اندلس را گرفت و شهرهای قرطبه، مالقه، غرناطه و طلیحه را هم متصرف شد. او از هرکسی که مسلمان نمی‌شد، جزیه می‌گرفت و در طلیحه که پایتخت مسیحیان بود، 25 تاج از سلاطین به دست آورد.
بدین ترتیب مسلمانان در سایه اتحاد و همدلی، هفت‌صد سال، پرچم اسلام را در آنجا برافراشته و در بهشت اندلس باهم زندگی می‌کردند.[simple_tooltip content=’اتحاد در اسلام، ص 90′](5)[/simple_tooltip]

5- نتیجه نفاق ضد اتحاد

چون مسلمانان در اندلس سال‌ها خوب زندگی می‌کردند و در بهشتی از یگانگی بودند، کم‌کم زمینه نفاق و جدایی به خاطر وفور نعمت، میان مسلمانان فراهم شد و جنگ قومی و قبیله‌ای آغاز شد.
بعضی از شهرها از دست فرمانداران اسلامی خارج گردید و فقط غرناطه باقی مانده بود که آن‌هم در سال 1492 میلادی به دست «فردیناند» پادشاه، گشوده شد.
فردیناند دادگاهی به نام «نواره» تشکیل داد و تفتیش مذهبی به عمل می‌آورد و هر کس که مذهب کاتولیک مسیحی را قبول نمی‌کرد، خارجی می‌نامید و هرگونه ظلم و اذیت در حق او روا می‌داشت. او پس از تسلط اول، آزادی مذهب و زبان داد و از سال 1479 بنای ظلم را گذاشت.
فردیناند در سال 1418 میلادی 3000 مسلمان را به حکم دادگاه نواره طعمه آتش کرد.
اسقف، اعظم پایتخت، حکم کرد که همه اعراب مسلمان را (اعم) از زن و بچه، از دمِ شمشیر بگذرانند.
راهبی دیگر به نام بلدا گفت: چون مسیحی بودن عرب معلوم نیست، همه آنان از مسلمان و مسیحی را گردن بزنند. نتیجه نفاق بعد از اتحاد، به‌گونه‌ای شد که تاریخ از نگاشتن جنایات آن خجالت می‌کشد.[simple_tooltip content=’اتحاد در اسلام، ص 98 این قسمت از کتاب تمدن و اسلام و عرب، نوشته‌ی گوستاولوبون اخذ شده است.’](6)[/simple_tooltip]