قضا و امضاء حتمی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی فرقان می‌فرماید: «خداوند هر چیزی را به قدر و اندازه، معین فرمود.»

حدیث:

امام صادق علیه السّلام فرمود: «در همه‌ی قضاء و قدر خداوند، برای مؤمن خیر و خوبی نهاده شده است.» (بحارالانوار 71/152)

توضیح مختصر:

از مباحث کلامی بسیار پیچیده و قابل‌توجه، قضا و قدر است؛ چه آن‌که آنچه پدید می‌آید و واقع می‌شود خداوند به آن عالِم است و این علم سبب نمی‌شود کسی دست از کار بکشد و اسباب را رها کند، زیرا دانستنِ معلم به این‌که فلان شاگرد حتماً قبول می‌شود، دلیلی ندارد که شاگرد، مدرسه نیاید و درس نخوانَد و دنبال بازی گوشی باشد. از آن‌طرف، اگر معلمی بداند فلان دانش‌آموز حتماً مردود می‌شود بااینکه دانش‌آموز، مدرسه می‌آید و اخلاقش خوب است امّا درک و حافظه‌اش یاری نمی‌کند؛ درعین‌حال، مدرسه را ترک نمی‌کند ولی معلم می‌داند او مردود می‌شود.
پس گذشتنِ قلمِ قضا و قدر، باعث نمی‌شود که ما از اسباب وجود آن بی‌نیاز باشیم. پس دعا یکی از اسباب وجود است و امر به دعا هم شده است لذا پیامبر فرمود: «قضا را رد نمی‌کند مگر دعا» (المیزان 2/58)
از پیامبر ما روایت است که چهار طایفه‌اند که خدا در قیامت نظری به آنان نمی‌افکند.
… 3. کسی که قضا و قدر را تکذیب کند… (المیزان 2/299)
کافران که خداوند را قبول ندارند، هر کاری را می‌خواهند انجام دهند. به خیال خودشان فکر می‌کنند که به اراده خود هر کاری بخواهند می‌توانند انجام دهند و تصرف کنند، دیگر نمی‌دانند که نظام دنیا متصل است و خودشان در قضا و علم الهی هستند و مهلت دادن و جهل آنان و خوشی‌های دنیا، از امضاء و سرنوشت حتمی بیرون نیست و این خود، نوعی ذلت است.

1- زنجیر بر پای

محمّد مهلبی وزیر گوید: با جمعی قبل از وزارت در کشتی نشسته و از بصره متوجه بغداد شدم. شخصِ شوخی، در آن کشتی بود و یاران، از روی شوخی و خنده، زنجیری بر پای او نهادند.
بعد از لحظه‌ای، خواستند زنجیر را بگشایند نتوانستند. چون به بغداد رسیدیم آهنگری طلبیدیم که آن قید را بگشاید. آهنگر گفت: «بدون دستور قاضی این کار را انجام نمی‌دهم.»
اهل کشتی نزد قاضی رفتند. ماجرا را گفتند و درخواست کردند تا آهنگر، آن بند و زنجیر را باز نماید؛ در این اثناء جوانی به مجلس آمد و با تندی به آن مرد نگریست و گفت: «تو فلانی نیستی که در بصره برادر مرا کشتی و گریختی؟ مدتی است که به دنبال تو می‌گردم.» و جمعی از بصره را آورد و شهادت دادند.
قاضی با شهادت شهود، آن مرد را قصاص نمود و همگان تعجب کردند که به مزاح در پای قاتلی ناشناخته بند کرده‌ایم و او را به حکومت تحویل داده‌ایم. (نمونه معارف – 3/146 زینه المجالس ص 374)

2- ماهی از آسمان

انسان‌ها در قضاء و قَدَرَند و آنچه خداوند، خیر بندگان خود می‌داند به آن‌ها می‌رساند. مرحوم شیخ محمّد حسن مولوی گفت: در جنگ جهانی دوم مجبور شدم به بحرین وارد شوم.
مردم بحرین به تواتر گفتند: «یک هفته به واسطۀ جنگ و درگیری و نرسیدن آذوقه گرسنه بودیم؛ و همۀ حبوبات از نخود و برنج و عدس نیز تمام شد. همه به مسجد و حسینیه رجوع کردیم و متوسل شدیم.
بعد مشاهده کردیم که به امر خداوند، بخاری از میان دریا بلند شد و به ابر مبدّل گردید و باران عجیبی همراه با ماهی بر ما بارید. ماهی‌های اعلا که به مدت یک هفته ارزاق ما را تأمین کرد تا برای ما آذوقه رسید.» (داستان‌های شگفت، ص 313)

3- عزرائیل هم‌نشین سلیمان علیه السّلام

روزی عزرائیل به مجلس حضرت سلیمان علیه السّلام وارد شد. در آن مجلس همواره به یکی از اطرافیان سلیمان علیه السّلام نگاه می‌کرد. پس از مدتی عزرائیل از آن مجلس بیرون رفت. آن شخص به سلیمان علیه السّلام گفت: «این شخص که بود؟» فرمود: «عزرائیل.»
گفت: «به‌گونه‌ای به من می‌نگریست، گویا در طلب من بود.» فرمود: «اکنون چه می‌خواهی؟» گفت: «به باد فرمان بده مرا به هندوستان ببرد.» سلیمان علیه السّلام به باد فرمان داد و باد او را به هندوستان برد.
وقتی دیگر که سلیمان علیه السّلام با عزرائیل ملاقات کرد. به او فرمود: «چرا به یکی از هم‌نشینان من نگاه پیاپی می‌کردی؟» گفت: «من از طرف خدا مأمور بودم در ساعتی نزدیک به آن ساعت، جان او را در هندوستان بگیرم! او را در اینجا دیدم تعجب کردم. بعد به هندوستان رفتم و در همان ساعت مقرر جانش را گرفتم.» (عالم برزخ ص 39- محجه البیضاء 8/268)
چون به امر حق به هندوستان شدم دیـدمش آنجا و جانش بِسـتدم **** تـو هـمه کـار جـهان را هـمچنین کـن قیاس و چشم بگشا و ببین

4- هدهد

روزی سپاهیان حضرت سلیمان علیه السّلام ازجمله پرندگان که در گروه سپاهیان آن پیامبر علیه السّلام قرار داشتند، با سلیمان ملاقات کردند و مجلس باشکوهی در محضر او به پا نمودند.
همه‌ی آن‌ها با کمال ادب، همدل در خدمت او توقف نمودند؛ و هر پرنده‌ای هنر و دانش خود را برای سلیمان علیه السّلام بازگو نمود تا این‌که نوبت به هدهد (شانه‌به‌سر) رسید و گفت: «هنرم این است که وقتی در اوج هستم آب در قعر زمین را با چشم تیزبین خود مشاهده می‌کنم که آیا از دل خاک می‌جوشد یا که از سنگ بیرون می‌آید. خوب است مرا در لشکر خود منصبی عطا کنی تا در سفرها جایگاه آب را به شما نشان دهم!»
سلیمان علیه السّلام قبول کرد و منصب نشان دادن آب را به عهده‌ی او واگذارد. کلاغ وقتی باخبر شد به سلیمان علیه السّلام گفت: «او دروغ می‌گوید، زیرا اگر راست می‌گوید که آب را در زیرزمین مشاهده می‌کند، پس چرا زیر مشتی خاک دام را نمی‌بیند و در قفس می‌افتد؟!»
هدهد در جواب گفت: «ای سلیمان سخن دشمن را در موردم نپذیر! اگر من دروغ می‌گویم سرم را از بدن جدا کن. من در همان اوج پرواز دام را می‌نگرم. چون قضاء و قدر می‌آید، پرده بر چشم هوشم می‌افتد.»
چون قضاء آید شود دانش به خواب **** مه سیه گردد بگیرد آفتاب (داستان‌های مثنوی 1/41)

5- فغفور پادشاه چین

چون اسکندر ذوالقرنین لشکر کشی کرد و خیلی از کشورها را تحت تصرّف خود درآورد، به چین روی آورد و آن را محاصره کرد. پادشاه چین روزی به‌عنوان دربان به خدمت اسکندر آمد.
گفت: «فغفور پادشاه پیامی داده تا در خلوت به عرض شما برسانم.» به امر او مجلس را خلوت کردند. او گفت: «فغفور پادشاه چین من هستم.» اسکندر متعجب شد و گفت: «به چه اعتمادی این جرئت را کردی؟!»
گفت: «من تو را سلطانی عاقل و فاضل می‌دانم و هیچ عداوتی بین من و تو نبوده و درباره‌ات قصد بدی نیندیشیده‌ام. اگر تو مرا بکشی از سپاهم یک نفر کم نشود. خود آمدم تا هر چه از من بخواهی در خدمتت عرضه کنم.»
اسکندر گفت: «سه سال مالیات چین را از تو می‌خواهم.» فغفور قبول کرد. چون زود قبول کرد، اسکندر گفت: «بعد از دادن خراج و مالیات حالت چگونه شود؟» فغفور گفت: «چنانکه هر دشمنی بر من حمله کند مغلوب شوم.»
اسکندر فرمود: «اگر به خراج دوساله قناعت کنم چطور شود؟» گفت: «اندکی بهتر از حال اول شود.» فرمود: «اگر خراج یک‌ساله قناعت کنم چطور شود؟» گفت: «خللی در سلطنت من نشود و به‌کلی پریشان نشوم.»
اسکندر فرمود: «به خراج شش ماه از تو راضی شدم!» فغفور فردا او را به مهمانی دعوت کرد تا خراج شش‌ماهه را بدهد. فردا اسکندر وقتی وارد چین شد لشکر بسیار، با ادوات جنگی آماده دید که او را به تعجب واداشت. لشکر اسکندر در وسط لشکر چین قرار گرفتند.
اسکندر کمی خائف شد که چرا با ادوات جنگی نیامد. اسکندر فرمود: «مگر فکر مکر داشتی که این‌همه لشکر آماده کردی؟»
فغفور گفت: «به قضاء الهی، می‌دانستم که تو را پادشاهی بزرگی عطاء فرموده و مؤید به تأیید آفریدگاری و هر که با دولتمندان مجادله کند، شکست یابد، فقط جهت اطاعت و احترام بوده است.» اسکندر فرمود: «آنچه از خراج شش‌ماهه می‌خواستیم همه را به خاطر این فهم و احترام، به تو بخشیدیم و از آن درگذشتیم.» (خزینه الجواهر ص 676 – زینه المجالس)

قضا و قدر الهی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 117 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «چون خداوند انجام کاری را بخواهد، تنها می‌گوید باش بی‌درنگ خواهد بود.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «در هر چیزی حیله و چاره‌ای است جز در قضا و قدر حتمی (خداوند)» (غررالحکم 2/309)

توضیح مختصر:

آنچه به فطرت مربوط است اینکه: جای شکی نیست همه به فطرت توحیدی خلق شده‌اند؛ و آنچه به غیر سرشت ارتباط دارد اینکه هر موضوع و مسئله‌ای که در ارتباط با انسان دخالت داشته باشد می‌تواند باشد مثلاً وراثت، پدر و مادر، فرهنگ، رفیق، غذا، استاد و …
دانستن قلم سرنوشت، اختیار را از انسان سلب نمی‌کند چه آن‌که جزا و عقاب به نیّت و عمل انسان، مربوط است. گرچه خداوند می‌داند و دانایی، مانع از اختیار عمل نمی‌شود. بله از قضا و قدر اوست که فرزندی دنیا بیاید، اما اینکه تا آخر عمر جبری عمل کند و مجبور باشد و اختیار نداشته باشد و سپس داخل جهنم هم می‌شود، بی‌اختیار می‌رود، درست نیست.
این نوعی نادانی و بی‌سوادی است که می‌خواهد تمام کارها را به گردن خدا بیندازد و خود را تبرئه کند.
لذا در طول تاریخ، جبری مسلک‌های بسیاری آمدند و گفتند خدا از روز ازل می‌دانست که من باید شراب بخورم، پس می‌خورم و از خود اختیاری ندارم.
سنت‌های الهی بسیار است و باهم همانند زنجیر در ارتباط هستند، پس باید گفت هدایت، از سنت الهی است. اگر مجبور باشیم پس هدایت انبیاء در مشیت الهی چه معنی دارد؟! «درحالی‌که همیشه از دیرباز معمول بوده است که فرمان خدا همواره به‌اندازه مقدّر (و مناسب با توانایی) است.» (سوره احزاب، آیه‌ی 38)
کافر و مؤمن با اختیار، عملی را انتخاب می‌کند، اما منادیان و انبیاء و ملائکه در اندازه‌ی خود، در زمان و مکان خاص آمدند تا به مشیت الهی، مقصد را بیان کنند و همه را به جهنم و بهشت راهنمایی کنند و این قضا و سنّت الهی است.

1- قضای الهی

قضای الهی همانند ابری است که خورشید را می‌پوشاند. شیر و اژدها با همه‌ی قدرت، در برابر حکم الهی به موش ضعیف تبدیل می‌شوند.
این قضا ابری بوَد خورشید پوش **** شیر و اژدها شود زو، همچو موش
همه‌ی انسان‌ها باتدبیر و عقل جزئی و محاسبات، در برابر تقدیرات محکوم هستند. خداوند برای مؤمن اگر قضایی همانند تاریکی شب تقدیر کرد، باز قضایی حاکم می‌کند که از تاریکی نجاتش بدهد.
گر قضا پوشد سیه، همچون شبت **** هم قضا دستت بگیرد عاقبت
اگر در قضا، به درد و بی‌پولی و گرفتاری برخورَد، باز خداوند به این مؤمن تقدیری جبران‌کننده می‌دهد و او را به مقام عالی می‌رساند.
گر قضا صدبار، قصد جان کند **** هم قضا جانت دهد، درمان کند
اگر حق، بنده‌ای را می‌ترساند از کَرم اوست که می‌خواهد او را به این وسیله به مقام ایمنی بنشاند. (مثنوی دفتر اول، ابیات 1261 – 1255)

2- مشیّت الهی

بدان که تأثیر موجودات از طبع نیست، بلکه منوط به مشیّت الهی است. وقتی امر الهی به چیزی تعلّق گرفت، آن چیز همان مشیّت الهی می‌شود. اگرچه در نظر مردم آتش و خاک و آب فاقد درک و روح می‌باشند؛ اما در نظر اهل بصیرت، فاقد نیستند. مولانا در مثنوی چند مثال برای این مطلب می‌زند ازجمله می‌گوید: 1. آتش نمرودیان به ابراهیم ضرری نرساند چراکه او برگزیده‌ی حق بود با اینکه از خواص آتش، آن است که بسوزاند. 2. موج دریا به امر خداوند به خروش افتاد و راه را برای موسی و یارانش باز کرد و آنان نجات یافتند، اما همان راه، فرعون و فرعونیان را هلاک کرد. 3. زمین به امر خداوند دهن باز کرد و قارون را با گنج‌هایش در قعر خود کشاند و او را هلاک کرد. 4. عیسی با آب و گِل صورت پرنده‌ای ساخت و به امر خداوند در او دمید و پرنده‌ای شد و به پرواز درآمد. 5. خداوند بر کوه تجلّی کرد. از ظهور تجلّی، کوه از هم پاشیده شد و قطعه‌قطعه گردید. (همان بیت 868-861)

3- شکایت و عتاب

روایت است که یکی از پیامبران، از سختی زندگی خویش به خدا شکایت کرد. خداوند به او وحی کرد: شکایت از من داری باآنکه بر من مذمّتی و شکایتی نیست؟ آنچه به تو می‌رسد، سرنوشت تو در عالم غیب است. پس چگونه بر قضا و قدرم خشم گرفته‌ای؟ آیا می‌خواهی تو را رها کنم با بودن هوای نفست که حجاب بین من و توست؟ آیا می‌خواهی دنیا را به خاطر میل تو دگرگون سازم یا لوح محفوظ را با خاطر تو تغییر بدهم یا به خاطر دل تو سرنوشتت را عوض کنم؟ قسم به عزّتم اگر این اندیشه بار دیگر در دلت بیاید: 1. لباس نبوّت را از تو بگیرم. 2. حلاوت محبّت را از تو بگیرم. 3. تلخی فراق را به تو بچشانم؛ درنتیجه به حرارت آتش گرفتار می‌شوی. (نشان از بی‌نشان‌ها 1/419)

4- قضا و قدر

مردی از اهل شام پس از بازگشت از جنگ صفین پرسید: «آیا رفتن ما به جنگ اهل شام به قضا و قدر از جانب خدا بود؟» امیرالمؤمنین فرمود: «سوگند به خدایی که دانه را از زیرخاک شکافت و انسان را آفرید، گام ننهادیم به‌جایی و سرازیر نشدیم به درّه‌ای، مگر به قضا و قدر.»
آن مرد گفت: «پس رنج ما در این سفر پاداشی ندارد؟» امام فرمود: «خدا پاداش شما را بزرگ گردانید در رفتنتان که می‌رفتید و در بازگشتتان که برمی‌گشتید و در هیچ حال مجبور نبودید.» آن مرد گفت: «چگونه است که قضا و قدر، ما را می‌میراند؟» امام فرمود: «وای بر تو! شاید قضای لازم و قدر را حتمی پنداشتی؛ اگر چنین بود هرآینه پاداش و عقاب، باطل بود و وعده‌ها و وعیدها، ساقط می‌گشت. خداوند بندگانش را امر کرد به اختیار خود عمل کنند و نهی کرد با ترس از عذاب‌ها، بر آنان تکلیف را آسان نمود و بر اعمال کمشان پاداش زیاد عطا فرمود و او را معصیت نکردند چون مغلوب‌اند و اطاعت نکردند چون مجبورند. خداوند، پیامبران را بی‌جهت نفرستاد و کتاب‌های آسمانی را برای بندگان بی‌جهت نازل نفرمود و نه این‌که خلق آسمان و زمین بی خود باشد!» (نهج‌البلاغه حکمت شماره 75)

5- گوی چوگانیم

ما شکاریم، این‌چنین دامی که راست؟ **** گوی چوگانیم، چوگانی کجاست؟
به استفهام، مثنوی می‌پرسد و می‌گوید: «ما صیدیم و این دام از چه کسی است؟ ما مانند گوی چوگان هستیم، چوگان‌باز و زننده‌ی آن کجاست؟»
در جواب گفته‌ شده که دام از خداست، چوگان نیز از خداست. ما همانند گوی در ضربات قضا و قدر او به این‌طرف و آن‌طرف می‌رویم و در دست قدرت اوییم گر چه معرفت ما به این حقیقت، اندک و ناچیز است. اهل معرفت، هر قضای الهیِ رسیده از چوگان‌باز را شیرِ گوارا می‌دانند و اهل دنیا، آن را خون می‌دانند. (مثنوی دفتر دوم، بیت 1310)

قلب یا دل

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 28 سوره‌ی رعد، می‌فرماید: «آگاه باشید! تنها با یاد خدا دل‌ها آرامش می‌یابد.»

حدیث:

امام صادق علیه السّلام فرمود: «از بین بردن کوه، آسان تر از برطرف کردن قلب، از جایگاه خود می‌باشد.» (تفسیر معین، ص 109- بحار،78 – 240)

توضیح مختصر:

شخصیت انسان به دل اوست و دل خزینه‌دار زبان است یعنی زبان باید از دل فرمان بگیرد. بدن نگهبان می‌خواهد و دل است که از او نگهبانی می‌کند. دل دفتر اندیشه و تفکر است. کسی که دلش بمیرد و شیفته به دنیا باشد در غفلت و بی‌خبری به سر می‌برد بهترین دل آن است که از درک و فهم پرشده و چون چنین شود دل حالت اصلاح پیدا می‌کند و به یاد خدا می‌افتد.
امیر مؤمنان فرمود: «به‌راستی‌که این دل‌ها را ظرف‌هایی است و بهترین آن‌ها دلی است که ظرفیت بیشتری برای خیر و خوبی داشته باشد.» (غررالحکم 2/321)
چیزی که دل را خراب می‌کند خواطر سوء و اندیشه‌های بد است که در درازمدت خود را نشان می‌دهد یعنی دل از شعور و ادراک حقیقی بازمی‌گردد. قلب را حالت‌هایی است حالت میل و روی آوردن و حالت بی‌میلی و کراهت. چون دل به میل اقبال می‌کند باید از آن بهره گرفت و او را به نوافل و مستحبات وادار کرد که نشاط سبب افزایش میل به طهارت باطنی و نورانیت آن می‌گردد.

1- زیر و رو شدن

سلام ابن مستتیر می‌گوید به امام باقر علیه السّلام گفتم: «وقتی ما در خدمت شما هستیم قلب ما صفایی پیدا می‌کند و دنیا را فراموش می‌کنیم و ثروت در نظرمان بی‌ارزش جلوه می‌کند، وقتی از خدمت شما دور می‌شویم و با مردم تماس می‌گیریم، باز به دنیا علاقه پیدا می‌کنیم.»
امام علیه السّلام فرمود: «قلب است (زیر و رو می‌شود) که گاهی سخت و زمانی نرم می‌شود.»
اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله هم از پیامبر صلی‌الله علیه و آله (نظیر) همین سؤال را کردند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «اگر شما بر همان حال اوّلی مداومت داشته باشید، ملائکه با شما مصافحه می‌کنند و بر روی آب راه خواهید رفت.» (اصول کافی،2/423 – داستان‌ها و پندها،4/83)

2- دزد قلب

روزی شخصی بر سهل بن عبدالله شوشتری (م.293) وارد شد و گفت: «دزدی داخل خانۀ من شد و متاع مرا بدزدید و برد.»
در جواب فرمود: «شکر خدای را به‌جای آور! اگر دزد که شیطان است، داخل قلب تو می‌شد و توحید را از دل تو می‌برد، آن‌وقت چه می‌کردی؟» (رنگارنگ 2/155)

3- رقّت قلب

امام صادق علیه السّلام فرمود: یک روز پیامبر صلی‌الله علیه و آله در جای خود نشسته بود، عبدالله بن تیهان آمد و عرض کرد: «یا رسول‌الله! من بسیار در خدمت شما می‌نشینم و به سخن شما گوش فرا می‌دهم ولی رقت قلب پیدا نمی‌کنم و اشکم جاری نمی‌شود.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «عدس بخور که قلب را رقّت می‌بخشد و اشک را فرومی‌ریزد و هفتاد پیامبر به آن تبرک جسته‌اند.» (مکارم الاخلاق،1/357(مترجم میرباقری))

4- آرامش دل

سعدی گوید: شنیدم پارسای فقیری از شدت فقر، در رنج و دشواری بود و پی‌درپی لباسش را پاره بر پاره می‌دوخت و برای آرامش دلش می‌گفت: «به نان خشک قناعت کنیم و لباس پشمینه پر وصله کنیم که بار محنت خود، بهتر است تا بار منّت خلق کشیدن.»

قلب جهان نما

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 10 سوره‌ی انفال می‌فرماید: «(یاری ملائکه برای مؤمنین) این وعده را خداوند جز نویدی قرار نداد تا آن‌که دل‌های شما بدان اطمینان یابد.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «بیداری چشم‌ها با وجود غفلت و بی‌خبری دل‌ها سودی نبخشد.» (غررالحکم 320/2)

توضیح مختصر:

قلب همانند آیینه‌ی جهان‌نما است که در آن طمأنینه و شک و یقین و … پدیدار می‌آید. آنان که در دام ابلیس و نفس امّاره می‌افتند قلبشان دچار وسوسه‌های قلبی شده و قلب قاسی می‌شود. از آن‌طرف آن‌قدر نورانی و روحانی می‌شود که محل تجلیّات حق‌تعالی گردیده و جایگاه نزول الهامات ربّانی می‌شود. آن‌که به این درجه نمی‌رسد معلوم می‌گردد که قساوت و آفات بر آن حاکم است.
قرآن بر قلب پیامبر نازل شد، آن قلبی که سراسر آن مقام دریافت وحی الهی بوده است. آنانی که با پیامبر به مجادله برخاستند قلب‌هایشان دارای زیغ یعنی انحراف از استقامت و راست بودن بود و اضطراب و پریشانی خاطر دامن آن‌ها را گرفته بود اما مؤمنان همیشه به خداوند می‌گویند: «رَبَنا لا تُزِغ قُلُوبَنا بَعدَ اذ هَدَیتَنا: پروردگارا قلب‌های ما را بعد از هدایتت دستخوش انحراف مگردان. (سوره آل‌عمران، آیه‌ی 8)»
قلب باطنی دارای دینی، خاص به خود است لذا پیامبر آنچه قلبش در معراج دیده همه صحیح و درست بود. قلب وقتی به طهارت باطنی برسد یعنی نفسش در اراده و اعتقادش، هیچ نوع پلیدی در او راه نمی‌یابد و آنچه می‌بیند و درک می‌کند به خطا نباشد و آنچه در ذهن آید و آنچه به فعلیت می‌انجامد باهم توافق دارد لذا آن قلب آیینه‌ی جهان‌نما می‌شود.

1- آینه‌ی جهان‌نما

مرحوم شیخ محمد بهاری (صاحب کتاب تذکره المتقین) فرمودند: روزی در حجره برای طبخ ناهار، برنج پاک می‌کردم. در بین، متذکّر وحدانیّت باری‌تعالی شدم. ناگهان استاد (ملّا حسینقلی همدانی) برای من وحدت عددی را توضیح داد. برخاستم و از او پرسیدم: «چگونه در اسرار من آگاه شدید؟» فرمود: «خداوند قلب مؤمن را آینه جهان‌نما قرار داده؛ اکنون نیاز تو بر قلب من منعکس شد.» (چلچراغ سالکان ص 106)

2- تمثّل در قلوب

در دعای صحیفه‌ی علویه، امیرالمؤمنین علیه السّلام می‌فرماید: «خداوند در قلوب، تمثّل یافته است بدون آن‌که او مثالی داشته باشد که وهم‌ها او را محدود و با خیال او را درک کند.» (تمثل فی) (رساله لقاءالله، ص 48) چون حق‌تعالی از جسم بری است و قوه‌ی خیال و وهم، محدود به حد ذهن و فکر است، از درک نامتناهی عاجز است… تمثّل حق، تجلّی و افاضه او در دل‌هاست که آن‌هم به‌قدر ظرف وجودی سالک است.

3- سه نوع قلب مذموم

در روایات؛ درباره‌ی افرادی که قلبشان مشکل دارد و دعایشان مستجاب نمی‌شود چنین آمده است:
1. خداوند دعای قلب بوالهوس را قبول نمی‌کند. (قلب لاه)
2. خداوند دعای قلب غافل را قبول نمی‌کند (قلب غافل)
3. خداوند دعای قلب اشتباه کار را قبول نمی‌کند. (قلب ساه) (شیخ مناجاتیان 208 – میزان الحکمه 3/255)

4- از نظر خدا

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «قلب‌های بندگان پاک، جایگاه نظر خداوند سبحان است پس هر کس قلبش را پاک کرده خداوند به او نظر می‌کند.» (غررالحکم 2/323 – قلوبُ العبادُ الطّاهره مواضِعُ نَظَرالله سُبحانَه)

5- دزد قلب

روزی شخصی بر سهل بن عبدالله شوشتری (م 293) وارد شد و گفت: دزدی داخل خانه من شده و متاع مرا بدزدید و برد. در جواب فرمود: شکر خدای را به‌جای آور؛ چون اگر دزد که شیطان است، داخل قلب تو می‌شد و توحید را از دل تو می‌برد آن‌وقت چه می‌کردی؟ (رنگارنگ 2/155)

6- طهارت قلب

در سوره احزاب آیه 53 خداوند چنین می‌فرماید: «هرگاه (شما ای مؤمنین) از زنان پیامبر متاعی را می‌طلبید از پس پرده طلب کنید که حجاب (بین شما مردان و زنان پیامبر) برای این‌که قلوب شما و دل‌های آنان پاکیزه بماند بهتر است.» (اَطهَرُ لِقُلُوبِکُم وَ قُلُوبِهِنَّ)
نکته‌ای که در این ارشاد وجود دارد این است که در دیدن مردان و زنان، گاهی نفوس اشتغال فکری پیدا می‌کند، چه آن‌که نفس امّاره و شیاطین در کلام و مهم‌تر در نگاه، بیشتر می‌توانند رسوخ کنند. درواقع حجاب و موانعی که در برخوردهای مردان و زنان باشد، جلوی خطورات را می‌گیرد.

7- قلب مجبور و خسته

امیرالمؤمنین علیه السّلام در نهج‌البلاغه فرمود: «همانا برای قلب‌ها شهوت (خواهش) و اقبال (رو آوردن) و ادبار (رو گردانیدن) است. پس آن‌ها را وادار نمایید از روی خواهش و رو آوردن (نه بی‌میلی)، زیرا قلب هرگاه مجبور شود (به انجام کاری) کور گردد. (خسته و مانده شود)» (کلمات قصار شماره 184)
در شماره 89 کلمات قصار فرمود: «این قلب‌ها خسته می‌شوند (به جهت یکنواختی بعضی کارها) چنان‌که بدن‌ها خسته می‌شوند، پس (برای رفع خستگی) دل‌ها، طرائف (چیزهای نو و سخنان نغز) حکمت‌ها را بطلبید.» فکر کردن در یک موضوع و یکرنگ بودن بسیار کارها که عادت می‌شود، قلب را به ستوه می‌آورد. پس فکر نو و عبادت غیرتکراری کلمات بزرگان و مطالب شگفت‌آور، برای خستگی دل نافع است.

قناعت و قانعان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 36 سوره‌ی حج می‌فرماید: «(قربانی حج را) به فقیر قانع و فقیری که سؤال نمی‌کند اطعام دهید».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «قانع باش تا از شاکرترین مردم باشی.»

توضیح مختصر:

آنچه خداوند از حلال نصیب مؤمن می‌کند، باید اکتفا کند و قناعت نماید. چون عمل بندگان ضعیف و اراده‌شان ناچیز است و مرتکب نواهی می‌شود درنتیجه بلندپروازی دارند و به حرص و طمع می‌افتند و بیشتر از مواجب خود را خواهان‌اند و از دایره قناعت خارج می‌شوند. سیره‌ی مؤمنان آن است که به داده‌های الهی بسنده کنند و اعتراض بر عطایای او ندارند. وقتی حضرت موسی با 70 نفر به میقات برای گرفتن تورات رفت، آنان به این توفیق که همراه پیامبرشان هستند بسنده نکردند و تقاضای رؤیت خداوند به چشم جسمانی نمودند، پس به صاعقه دچار شدند.
وقتی کسی به داده‌های حق‌تعالی راضی نشد، لازم می‌آید که سپاسگزاری را رها کرده و نعمت را کم ببیند. حیات طیبه به قناعت تفسیر شده است (تفسیر علی بن ابراهیم قمی) حتی در امور هدایتی خداوند به پیامبرش می‌فرماید: «به مردم بگو حق از جانب خداوند است.» (سوره یونس، آیه‌ی 108)
التماس و خواهش نکن یا در روز اول تبلیغ اکتفا کن و بگو لا اله الا الله بگویید رستگار می‌شوید.
در امور مادی هم اگر سائل یا فقیری صفت قناعت را داشته باشد، به اندکی از عطایای مردم راضی شود و قانع گردد و اشکالی بر غنی نکند، خداوند چون ملکه شدن این صفت را ببیند لطف و احسان خود را بیشتر می‌کند.

1- سیره‌ی امام صادق علیه السّلام

قناعت در همه‌ی زمان پسندیده و خداوند شخص قانع را دوست دارد، مخصوصاً این صفت در زمانی که جامعه از نظر مواد غذایی در کمبود است، بیشتر باید مورد توجه قرار گیرد.
معتب که عهده‌دار خدمات منزل امام صادق علیه السّلام بود می‌گوید: براثر کمبود مواد غذایی در بازار مدینه، قیمت اجناس بالا رفت. امام علیه السّلام به من فرمود: «در منزل چه مقدار خواروبار داریم؟» عرض کردم: «به‌قدر مصارف چندین ماه!»
فرمود: «همه‌ی آن‌ها را در بازار برای فروش عرضه کن.» معتب از سخن امام علیه السّلام به شگفت آمد و عرض کرد: «این چه دستور است که می‌فرمایید!» امام علیه السّلام سخن خود را دوباره تکرار کرد و با تأکید فرمود: «تمام خواروبار موجود در منزل را ببر و در بازار بفروش.»
معتب گفت: «دستور امام علیه السّلام را اجرا نمودم و خواروبار موجود منزل را فروختم.» به من فرمود: اینک وظیفه‌داری احتیاجات غذای منزل ما را مانند اکثر متوسط مردم روزبه‌روز خریداری کنی، به‌علاوه فرمود: «قوت خانواده‌ام باید نصفش از جو و نیمش از گندم تهیه شود.» (داستان‌ها و پندها 1/31)

2- سلمان

ابووائل می‌گوید: من و رفیقم بر سلمان وارد شدیم. سلمان فرمود: «اگر پیامبر صلی‌الله علیه و آله از تکلّف برای میهمان نهی نکرده بود خود را به زحمت افکنده و طعام خوبی برای شما تهیّه می‌کردم.»
مقداری نان‌ونمک حاضر کرد. رفیقم گفت: «اگر با این نمک قدری سبزی هم بود بهتر بود!» سلمان آفتابه خود را گرو گذاشت و مقداری سبزی خرید.
پس از صرف غذا رفیقم در مقام شکر خدا گفت: «خدا را حمد می‌کنم که ما را به آنچه داده قانع گردانیده است.» (الحمدالله الذّی قَنَعنا بِما رَزَقَنا)
سلمان فرمود: «اگر قانع بودی آفتابه‌ام به گرو نمی‌رفت.» (البته این حکایت با مختصری اختلاف که آن شخص ابوذر بوده و به‌جای سبزی نعناع بود، نیز نقل شده است).

3- به قناعت، نفس ذلیل می‌شود

یکی از علائم شخص قانع، زهد و اکتفا کردن به آنچه نفس را مهار کند، می‌باشد. اسود و علقمه گفتند: بر حضرت علی علیه السّلام وارد شدیم. در پیش آن حضرت طبقی از لیف خرما بود که در آن دو گرده نان جوین بود و نخاله‌ی آرد جو بر روی نان‌ها آشکار دیده می‌شد.
حضرت نان‌ها را برداشت و بر روی زانوی خود گذاشتند تا شکسته شد و بعد با نمک میل فرمود. به فضّه ی خادمه گفتیم: «چه می‌شد اگر نخاله‌ی این آرد را برای حضرت می‌گرفتی؟»
فضّه گفت: «نان گوارا علی علیه السّلام بخورد گناهش بر گردن من باشد.» در این هنگام امیرالمؤمنین علیه السّلام تبسّم کرد و فرمود: «من خودم دستور داده‌ام نخاله‌اش را نگیرد!»
گفتیم: «برای چه یا علی؟» فرمود: «زیرا این‌طور نفسم بهتر ذلیل (و قانع) می‌شود و مؤمنان از من پیروی خواهند کرد تا وقتی‌که به اصحاب ملحق شوم.» (داستان زندگی علی علیه السّلام ص 119 – انوارالنعمانیه، ص 18)

4- غذای خود یا سلطان

سعدی در گلستان در فضیلت قناعت بیست‌وچهار حکایت نقل نموده که آخرین آن‌ها حکایت عابدی است که با خوردن غذای سلطان، صفت پارسایی و قناعت را رها و به آزمندی دل‌بسته شد.
سعدی گوید: عابد پارسایی، غارنشین شده بود و در آنجا دور از جهانیان، به عبادت به سر می‌برد و به شاهان و ثروتمندان به دیده تحقیر می‌نگریست و به زرق‌وبرق دنیا اعتنایی نداشت.
یکی از شاهان آن سامان برای آن عابد چنین پیام داد: «از بزرگواری خوی نیک‌مردان، توقّع و انتظار دارم، مهمان ما بشوند و با شکستن پاره نانی از سفره‌ی ما، با ما همدم گردند».
عابد فریب خورد و دعوت او را جواب مثبت داد و در کنار سفره‌ی شام آمد و از غذای او خورد تا سنّت را به عمل آورده باشد.
فردا شاه برای عذرخواهی و تشکر خود به‌سوی غار عابد روانه شد. عابد همین‌که شاه را دید به احترام او برخاست و او را در کنارش نشانید و او را ستود. پس شاه خداحافظی کرد و رفت!
بعضی از یاران عابد از روی اعتراض گفتند: «چرا آن‌همه در برابر شاه کوچکی کردی و برخلاف سنّت عابدان وارسته؛ اظهار علاقه به او کردی؟» گفت: «مگر نشنیده‌اید که گفته‌اند: به کنار سفره هرکسی بنشینی بر تو لازم است که به چاکری او برخیزی و حق نمک را ادا کنی!» (حکایت‌های گلستان، ص 184)

5- سیره قانعان

بعضی دستشان به‌جایی که رسید خود را فراموش کرده و تا حد امکان استفاده و برای خود و فرزندانشان باقی می‌گذارند.
اما شیخ انصاری وقتی‌که بعد از صاحب جواهر (ره)، مرجع کُلّ می‌شود، آن روزی که می‌میرد، یا آن ساعتی که به‌صورت یک طلبه فقیر دزفولی وارد نجف شده است، فرقی نکرده است وقتی‌که خانه‌ی او را نگاه می‌کنند مانند فقیرترین مردم زندگی می‌کند باآنکه در هرسال بیشتر از صد هزار تومان (که با پول حالا صدها میلیون تومان می‌رسد) وجوهات برای او می‌آورند به کمترین وجه برای خود قناعت می‌کرد و وقتی مُرد، هفده تومان پول داشت که همان مقدار هم مقروض بود. حتّی بازماندگانش قدرت برپایی مراسم فاتحه و عزاداری نداشتند و یکی از بندگان خدا که دارای ثروت بود، شش شبانه‌روز برای او مراسم و مجلس ختم و فاتحه برپا کرد.
پرهیز او از حرص و اکتفا به حداقل، باعث شد که وقتی وکیل ایشان در بغداد به نجف می‌آید و می‌خواهد جهیزیه برای عروسی دختر شیخ را عهده‌دار شود، شیخ به او اجازه نداد و با یک جهیزیه بسیار معمولی و ناچیز، عروسی دختر را با برادرزاده‌اش بنام شیخ محمّد حسن انصاری ترتیب داد. (سیمای فرزانگان/ص 457)

قناعت و بار محنت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 23 سوره‌ی ص می‌فرماید: «این شخص برادر من است او را 99 میش و مرا یک میش است و (شخص قانعی نیست) و می‌گوید: آن را به من بسپار».

حدیث:

علی علیه السّلام فرمود: «آدم قانع بی‌نیاز است اگرچه گرسنه و برهنه است.» (چون دست نیاز به‌سوی کسی دراز نمی‌کند)

توضیح مختصر:

اعتدال در مسائل زندگی و مادی خوب است و افراط‌وتفریط سبب می‌شود که در معرض آفات قرار گیرد. وقتی یقین در صفت قناعت ملکه نشد لازمه‌اش آن است که شخص سبک و سنگین کند، دست به کارهای شاقّ بزند، دنبال وام برود، پس شغل عوض می‌کند تا به آرزوهای خیالی برسد، به گنج برسد، به‌راحتی زندگی کند و … این کارها مانند برد و باخت است و قضاء و قدری مجهول به همراه دارد چون توان ضعیف است و کشیدن بار غم و محنت معضلی است لذا پیچیدگی را همراه دارد. بهترین راه، صبر و اعتماد به کرم خداوند است و این‌که بعد از عُسر، یُسر می‌آید.
پیامبر ما یکی از صفات ممتازش در میانِ امتِ آن روز، نشان دادن رضایت به داده‌های پروردگار و قانع بودن به آنچه روزی او بوده است بود. باآنکه بار رسالت بسیار سنگین بود و چیزی ازنظر مالی نداشت خداوند خدیجه و همه‌ی اموالش را نصیب پیامبر کرد. پس با صبر و بسنده کردن به آنچه در دسترس است می‌توان ملکه‌ی قانع بودن را یافت، آنگاه نارضایتی از خودش نشان نمی‌دهد و شکر داده‌ها می‌کند و از محنت‌های مادی در امنیت می‌افتد.

1- آثار قناعت در نفس

امیرالمؤمنین علی علیه السّلام فرمود: «کمک کارترین چیز برای اصلاح نفس، قناعت است. چگونه استطاعت اصلاح نفس خویش را دارد، کسی که به اندک قناعت نکند؟ کسی که نفس او قانع باشد، در حال فقر، عزیز است. کسی که نفس او قانع شد، بر پاکی و پاک‌دامنی یاری‌اش دهد. از عزّت نفس انسان، ملازم بودن با قناعت است. کسی که نفس خود را شناخت، سزاوار است که ملازم قناعت و عفّت باشد.» (غررالحکم 2/333)

2- بار محنت نه منّت

سعدی گوید: شنیدم پارسای فقیری از شدّت فقر در رنج و دشواری بود و پی‌درپی لباسش را پاره بر پاره می‌دوخت و برای آرامش دل می‌گفت:
به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق که بار محنت خود به که بار منّت خلق
شخصی به او گفت: «چرا اینجا نشسته‌ای؟ مگر نمی‌دانی که در شهر رادمرد بخشنده‌ای هست که جویای خشنودی دردمندان است؟ نزدش برو و احوال خود بگو که تو را خرسند خواهد کرد.» پارسا فرمود: «خاموش باش که در پستی مُردن، به که حاجت نزد کسی بردن.»
همانا پاره بر پاره دوختن و در گوشه‌ی صبر ماندن، بهتر از لباس خواستن و برای بزرگان نامه نوشتن. (حکایت‌های گلستان، ص 152)
دلق: پشمینه‌ی پُر وصله را گویند.

3- خواهش چیزهای ضروری

خداوند به حضرت موسی علیه السّلام فرمود:
1. از طعام، به یک‌تکه نان جو راضی باش که جلوی گرسنگی تو را بگیرد.
2. از لباس، به خرقه‌ای (لباس مخصوص فقراء) قانع باش که عورتت را بپوشاند.
3. از من، مانند کسی سؤال کن که خود را به وی نیازمند دانی حتی علف گوسفندان و نمک خمیرت را از من بخواه. (کلیات حدیث قدسی ص 146)
از این سه فقره مخصوصاً قسمت سوم (تحتاج الیه: نیازمند هستی) استفاده می‌شود که آنچه را غیرضروری باشد نباید از خدا خواست مانند لباس تجملی و خوراکی که به اشتهای نفس باشد (مثل فالوده)

4- قانع

اگر قانع قسم بخورد که مالک دنیا و آخرت شده‌ام، خدا او را به جهت بزرگی شأن و مرتبه‌ی قناعت تصدیق می‌کند. پس چگونه بنده‌ی قانع به آنچه خداوند قسمت کرده راضی نشود؟ و او فرمود: «ما در میان بندگان، معیشت آن‌ها را در دنیا قسمت کرده‌ایم.» (سوره‌ی زخرف، آیه‌ی 32) پس به فرموده‌ی او اذعان کن و تصدیق نما آنچه خدا بدون هیچ علّتی برایت خواسته است. هر کس به خدایش یقین پیدا کند روزی را از او دانسته و به اسباب ظاهری توجه ننماید و کسی که به آنچه خدا داده قناعت کند از اندوه و ناراحتی و زحمت، در آسایش به سر برد. هرگاه در صفت قناعت نقصی پیدا شود، طمع و رغبت بیشتر شود. طمع و رغبت در دنیا دو اصل برای بدی هستند و صاحب این دو صفت از آتش جهنّم نجات پیدا نکند مگر این‌که توبه نماید. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «قناعت، ملکی است که زوال ندارد» و این صفت مَرکبی است که رضای حق بر آن است و صاحبش را به خانه‌ی حقیقی خود می‌رساند. پس نیکو توکّل کن ازآنچه به تو نرسیده و راضی باش به آنچه به تو رسیده است. «در برابر مصائبی که به تو می‌رسد شکیبا باش که این علامت کارهای مهم است.» (سوره لقمان، آیه‌ی 17)

قیامت و دادخواهی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 185 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «همانا روز قیامت همه به مزد اعمال خود کاملاً خواهند رسید».

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «مردم را از قیامت جای رهایی نیست.» (نهج‌البلاغه فیض / ص 488)

توضیح مختصر:

روز قیامت عالمی است که همه‌اش اعتراف و اقرار بوده و حساب‌رس، دقیق و به عدالت است و کسی اعتراض نمی‌کند، چراکه هیچ نوع کاستی و نقص در پرونده‌ها وجود ندارد، عالم ملکوت است و آنچه شخص از ثواب و جزاء می‌بیند ذره‌ای از خودش جدا نیست لذا تقاضای شفیعان و دست به دامن خوبان و مقرّبان درگاه حضرت حق شدن، بسیار است.
دادگاه عدل با پرونده‌های معلوم و مشهود است و مانند دنیا نیست که پرونده‌ای مجهول و مخدوش و شاهدان ضعیف بوده و با پارتی‌بازی بخواهند ناحق را حق کنند. هر عمل آسان یا دشوار، در گروه و بند خودش است یعنی سرنوشت قضاوت را به یک معنی، خودش قاضی است و می‌بیند و درک می‌کند. معلم به دانش‌آموز، هم ورقه امتحان و هم نمره آن را می‌دهد. دانش‌آموز به ناتوانی که کرده و ضعف نشان داده و تجدید شده به معلم اعتراض نمی‌کند. خودش بازپرس است، در گروه اصحاب راست و یا اصحاب چپ، از بهشتیان و جهنمیان هدایت می‌شود.
مظلوم می‌یابد که ظالم در اینجا الآن در جهنم است چون عالم حضور است و مظلوم به حقش رسیده پس بازنده و برنده هر دو می‌یابند و درک می‌کنند.

1- دادخواه قیامت

جعفر طیّار برادر امیرالمؤمنین علیه السّلام همراه 82 نفر از مسلمین در سال پنجم بعثت، از مکه به‌سوی کشور حبشه مهاجرت نمودند تا هم از آزار مشرکان در امان باشند و هم اسلام را در حبشه، تبلیغ کنند.
این مهاجران در حدود دوازده سال در حبشه ماندند و سپس در سال هفتم هجرت به مدینه بازگشتند، یعنی همان وقت که مسلمین در جنگ خیبر، پیروز شده بودند.
در روایات آمده: پیامبر صلی‌الله علیه و آله از جعفر پرسیدند: «در این مدتی که در حبشه بودی، چه چیز عجیبی دیدی؟»
جعفر عرض کرد: «زن سیاه چهره‌ی حبشی را دیدم که عبور می‌کرد و زنبیل بزرگی بر سر داشت. مردی مزاحم، به او تنه زد و او را به زمین انداخت به‌طوری‌که زنبیل از سر آن زن افتاد. سپس زن نشست و به آن مرد مزاحم رو کرد و گفت: وای بر تو از داور (گیرنده‌ی حق) در روز قیامت که بر کرسی بنشیند و حق مظلوم را از ظالم بگیرد.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله نیز از این سخن تکان‌دهنده‌ی آن زن، تعجب کرد. (حکایت‌های شنیدنی 2/12 – اعلام الوری/ص 21)

2- شرورترین مردم در قیامت

عبدالله بن ابی سلول (یکی از سرسخت‌ترین منافقان صدر اسلام و دشمن جدی پیامبر صلی‌الله علیه و آله) برای وارد شدن بر آن حضرت اجازه خواست.
رسول خدا صلی‌الله علیه و آله با ایراد این جمله «برادر عشیره چقدر بد است» از ناهنجاری عبدالله و نفرت خود از وی خبر داد و بعد فرمود: اجازه دهید داخل شود.
هنگامی‌که داخل شد، حضرت او را نشانید و با خوش‌رویی و گرمی با وی سخن گفت.
پس از بیرون رفتنش، عایشه گفت: «یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله! شما درباره‌ی او قبل از ورود کلام خوبی نگفتید، اما وقتی با وی روبرو شدید، با چهره‌ی باز و خندان برخورد کردید؟!»
پیامبر فرمود: «ای عایشه! شرورترین مردم در روز قیامت کسی باشد که به خاطر پرهیز و رهایی از شرش، مورد اکرام و خوش برخوردی واقع شود.» (با مردم این‌گونه برخورد کنیم ص 129. مستدرک الوسائل 2/92)

3- ترس از قیامت

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم هرگاه برای جنگ عزیمت می‌کردند میان دو تن از صحابه را عقد اخوت می‌بست، چنانکه قبل از جنگ تبوک میان سعید بن عبدالرحمان و ثعلبه انصاری عقد بست. سعید در ملازمت پیامبر عازم جهاد شد و ثعلبه عهده‌دار خانه گردید.
روزی ثعلبه به خانه‌ی سعید برای تهیه غذا می‌رفت، شیطان او را وسوسه کرد که به زن سعید نگاه کند، چون نگریست او را زیبا دید و بی‌قرار شد، آمد دست به او رساند، زن سعید گفت: «روا باشد برادرت به جهاد رود و تو قصد تجاوز به حریم برادرت کنی؟!»
این سخن در او تأثیر کرد و رو به صحرا نهاد و در پای کوهی به خاک افتاد و شب و روز به ناله و فریاد مشغول بود.
وقتی پیامبر با اصحاب از جنگ برگشتند همه به استقبال برادران آمدند غیر از ثعلبه. سعید به خانه آمد از عیالش احوال ثعلبه را پرسید و او جریان را گفت.
سعید به حالت گریان به دنبال او بیرون آمد و تفحّص می‌کرد که او را دریابد؛ تا آخر او را یافت که در پس سنگی نشسته درحالی‌که با حسرت بر سر می‌زد و با آواز بلند می‌گفت: «وای از شرمساری و رسوایی روز قیامت.»
سعید او را در برگرفت و دلداری داد و خواست او را نزد پیامبر آورد تا چاره‌ای برای عفو بنماید. گفت: «دست‌های مرا ببند و ریسمانی در گردنم افکن چون بردگان فراری.»
پس سعید او را نزد پیامبر آورد، حضرت به او فرمود: «بزرگ گناهی کرده‌ای از پیش من برو ملازم درگاه خدای تعالی باش تا دستوری آید.
بعد از مدتی، وقت نماز عصر آیه‌ی عفو و توبه (آل‌عمران، آیه‌ی 135) نازل شد و پیامبر، علی علیه السّلام و سلمان را به دنبال ثعلبه فرستادند.
آنان در طلب ثعلبه به بیابان درآمدند و عاقبت، او را یافتند که با خدای راز و نیاز می‌کند و طلب عفو می‌نماید. امیرالمؤمنین علیه السّلام از حال او گریان شد و بشارت به او دادند که خدای تو را آمرزیده است؛ او را همراه خود به شهر مدینه آوردند، در وقت نماز شب (مغرب و عشاء) بود که پیامبر بعد از فاتحه سوره‌ی تکاثر می‌خواندند چون آیه‌ی اول (الهکم التَّکاثُر) را ثعلبه استماع کرد نعره زد و در آیه دوم (حَتّی زُرتُم المَقابِر) خروشی عظیم به او دست داد و چون آیه‌ی سوم (کلّاً سَوفَ تَعلَمُون) را استماع نمود بی‌هوش افتاد و بعد از نماز دیدند او جان داده است. پیامبر با جمله اصحاب گریان شدند، دستور دادند او را غسل بدهند و نماز بگذارند و حضرتش در تشییع‌جنازه ثعلبه به سر انگشتان راه می‌رفتند. علت را پرسیدند، فرمودند: «از بسیاری فرشتگان که در نماز و تشییع‌جنازه‌ی او شرکت کردند، این‌چنین تشییع کردم. (خزینه الجواهر ص 315 – روضه الانوار سبزواری)

4- امام مجتبی علیه السّلام

هنگام وفات امام حسن علیه السّلام، آن‌هایی که حضور داشتند مشاهده کردند که آن جناب گریه می‌کند.
عرض کردند: یا بن رسول‌الله! چرا گریه می‌کنید بااینکه نسبتی با پیغمبر دارید و مقاماتی که پیامبر درباره‌ات فرموده است؛ بااینکه بیست مرتبه پیاده حج گذاردی و مال خویش را سه بار در راه خدا قسمت نموده‌ای، به‌طوری‌که از یک جفت کفش و نعلین نیمی برای خود نیم دیگر را در راه خدا داده‌ای؟
فرمود: «از هراس و ترس قیامت و دوری از دوستانم می‌گریم.» (پند تاریخ 2/208)

5- توبه بن صمه

شخصی بود به نام توبه بن صمه که در بیشتر اوقات از شب و روز، به مراقبه و محاسبه نفس مشغول بود.
پس روزی ایام گذشته خود را حساب کرد 21500 روز شد، گفت: وای بر من آیا من خدای تعالی را روز قیامت به این مقدار ملاقات کنم، اگر هر روزی یک گناه کرده باشم بیست‌ویک هزار و پانصد گناه باشد، چه بر سرم آید، این جمله را گفت و بی‌هوش شد.
دیدند او به همان بیهوشی از دنیا رفت و این فقط به خاطر بازپرسی قیامت بود که او را این موت، دست داد. (سرمایه سعادت ص 39)

قیامت عالم شهادت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 24 سوره‌ی نور می‌فرماید: «روز قیامت زبان و دست‌ها و پاهایشان بر ضدّ آنان به آنچه انجام می‌دادند شهادت می‌دهند».

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «همانا سرانجام، قیامت است و آن برای خردورزان، پند دهنده و برای نادانان، وسیله‌ی عبرت خوبی است.»

توضیح مختصر:

اصل وقوع قیامت و جزئیات آن عالم، از سنخ وقوع مانند دنیای ما نیست. مسائل محشر و روز دادرسی و رسیدن به ثواب و عقاب، برای تفهیم و تقریب ذهن به دنیا مثل زده می‌شود و تشبیه می‌گردد و الّا از نظر حقیقت، فاصله‌ی بی حدّ و حصر دارد.
عالم واپسین، همه‌چیز به شهود و معاینه است و چیزی مبهم و مجهول وجود ندارد، جای احتمال و شک و گمان نیست تا مسئله‌ای مخدوش شود و مبهم جلوه کند.
لذائذ آنجا، همان لذائذ اینجا نیست. آنجا عالم بقا و جاویدان است، اینجا لذائذش آنی و به خاطر نیاز و تولیدمثل است و آفات و اضمحلال را به دنبال دارد یعنی اینجا همه‌چیزش تحلیل می‌رود، آنجا همه‌اش باقی و تازه است. اینجا دیگران شهادت می‌دهند که بنده فلان کار خوب یا خراب را انجام داده، آنجا همه‌ی اعضاء و وجودش شهادت می‌دهند. اینجا عالم مُلک است و آنجا عالم ملکوت است که در آن اشتباه‌کاری و تزاحم و تضاد وجود ندارد.
ناظر، منظور را می‌بیند، رائی، مرئی را می‌نگرد بدون حجاب و نقاب، آنچه در عالم دنیا مانع بوده از نظر فیزیکی و طبیعی آنجا وجود ندارد، فقط یک مطلب قابل تذکر است که هر دسته‌ای از بهشتیان و جهنمیان، در امتداد رتبه‌ای که دارند می‌توانند درک کنند و به حقیقت ببینند و امتیازات آنجا همانند امتیازات دنیایی نیست چون آنجا عالم کیف است و قابل قیاس با دنیا نیست و فقط برای اوحدی از مردان الهی قابل‌درک است.

1- صحبت قیامت

روزی بایزید بسطامی بر بالای منبر از قیامت صحبت می‌کرد، زنی برخاست. بایزید بسطامی گفت: «ای عورت (زن) بنشین».
زن گفت: «ای شیخ! ای مدعی! دیدی که این حال تو باری نبود؟ اگرچه سخن حق است چون از آن تو نیست و معامله تو نیست؟ قیامت را صفت آن باشد که از هیبت و سیاست، از مرد تا زن، فرق نتوان کردن، همه برآمیخته باشند.» بایزید خاموش شد؛ یعنی وقتی کسی از قیامت صحبت می‌کند، انگار در قیامت است و همگان یکی می‌باشند نه آن زن را زن بیند. (مقالات شمس، ص 77)

2- قیامت‌ها

پس جهان زاید جهان دیگری **** این حَشَر را وانماید محشری
در شرح این بیت از دفتر دوم مثنوی گفته‌اند:
جهان که از حقیقت انسان کامل فیض می‌گیرد، یک جهان پرمعنا و تابان دیگر پدید می‌آورد و حقیقت حشر و قیامت برای مردم آشکار می‌شود. حشر و رستاخیز در کلّ جهان و در دل همه‌ی پدیده‌ها به وقوع می‌پیوندد و هرلحظه قیامتی برپاست و این زایش گری در سرشت طبیعت نهفته است. هر جهانی که نو زاییده می‌شود، نسبت به جهان قبل از خود، قیامت و نسبت به جهان بعد از خود، دنیا محسوب می‌شود؛ بنابراین قیامت‌ها نهایتی ندارد و در توصیف آدمی نمی‌گنجد.
تا قیامت گر بگویم بشمرم **** من ز شرح این قیامت قاصرم (شرح زمانی 2/310)

3- من و قیامت

هر وقت پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌خواستند از جریان قیامت خبر دهند، رنگ رخسارشان عوض می‌شد و خوف و خشیتی از خدا در حضرت محسوس می‌شد. امام صادق علیه السّلام فرمود: یک‌وقت رسول خدا صلی‌الله علیه و آله بالای منبر گونه‌ها و چهره‌شان متغیّر شد، به مردم نگاه کرد و فرمود: «من با قیامت مانند این دو انگشت هستم.» (امالی شیخ مفید مجلس،23)
توضیح آن‌که دو انگشت متصل‌ به‌ هم اگر یکی سرد و یا گرم باشد در دیگری تأثیر می‌گذارد و احساس می‌کند؛ پس پیامبر صلی‌الله علیه و آله این‌طور قیامت را احساس می‌نماید. (اسرار عبادات ص 289)

4- یک روز پنجاه‌هزار سال

در آیه‌ی 4 سوره‌ی معارج آمده است: «روز قیامت، یک روزش پنجاه‌هزار سال است.» در منزل زید بن ارقم، معاذ بن جبل از پیامبر صلی‌الله علیه و آله سؤال کرد: «چه قدر یک روزش در قیامت طولانی است ای پیامبر خدا؟» پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «قسم به ذات کسی که جان در دست اوست، این پنجاه‌هزار سال برای مؤمن به مقدار یک نماز واجب است.» (تفسیر المیزان 2/80- اسرار عبادات ص 242)
روزها در قیامت برای همگان یکسان نیست، برای مدّعیان خدایی و گناهکاران اهل کبائر و مؤمن ضعیف و اهل یقین فرق می‌کند. مؤمن کامل که به باطن و روح نماز رسیده و توجهش فقط به معبود است در قیامت، آن روز به‌منزله‌ی پنجاه‌هزار سال، برایش به‌اندازه‌ی یک نماز چهار رکعتی است؛ ولی برای دیگران در مراتب بسیار طولانی است و این‌که خداوند فرمود: «یک روز قیامت، همانند روز دنیایی شما»؛ معلوم می‌گردد که آنجا آفتاب و شبی نیست. فرضاً اگر یک روز دنیایی را حساب کنند؛ مراد کمیّت آن روز نیست، بلکه کیفیت ناراحتی و عذاب است که برای اهلش این‌قدر طولانی می‌شود…

5- علم حضوری

در عالم قیامت همه‌چیز برای صاحبش حضوری است. احتیاج به پرسش نیست کسی اشکال به ملائکه بکند، چراکه علم حضوری است. خداوند در سوره تکویر درباره قیامت چنین می‌گوید: «در آن هنگام که نامه‌ی اعمال گشوده شود و پرده از آسمان برگرفته شود و دوزخ شعله‌ور گردد و بهشت نزدیک شود (در آن هنگام) هرکس می‌داند چه چیزی را آماده کرده است. (عَلمَت نَفسً ما اَحضَرَت)» (آیات 14-10) بعد در سوره انفطار می‌فرماید: «وقتی‌که مردگان خارج شوند، هر کس می‌داند آنچه را از پیش فرستاده و آنچه را برای بعد گذاشته است». «عَلمَت نَفس ما قَدَّمَت وَ اَخَّرَت (آیات 5-4) پس آنچه در اخبار برای سؤال و حساب قیامت آمده است زبان قال نیست بلکه برای تفهیم است چه آن‌که عالم ملکوت حضوری است. (کشکول شیخ بهایی ص 556)

6- شهادت موی چشم

نیشابوری ذیل آیه «اَلیَومُ نَختِمُ عَلی اَفواههم وتُکَلّمُنا اَیدیهم: امروز بر دهان آنان مهر خموشی می‌نهیم و دست‌هایشان با ما سخن گویند.»(سوره‌ی یس، آیه‌ی 65) گوید:
«در برخی اخبار صحیح آمده است که در روز قیامت، اعضای بدن آدمی شهادت می‌دهند. در این هنگام، مویی از چشم به حرکت درمی‌آید و اجازه می‌گیرد تا شهادت دهد. پس پروردگار می‌گوید: «ای موی چشمش! سخن بگو و بر بنده‌ام گواه باش.» پس او شهادت می‌دهد بر این‌که از خوف (خدا) گریسته است. پس او را می‌بخشد و منادی از سوی خداوند ندا می‌دهد که این شخص آزادشده‌ی پروردگار است به شهادت موی چشم.» (کشکول شیخ بهایی ص 80)

فحش

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 108 سوره‌ی انعام فرمود: «شما مؤمنان دشنام ندهید به کسانی که غیر خدا را می‌خوانند که آنان هم خدایتان را ناسزا و دشنام دهند.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند بدزبانی و هرزه‌گویی را دوست ندارد.» (جامع السعادات، ج 1، ص 314)

توضیح مختصر:

بدزبانی، ناسزاگویی و دشنام دادن را فحش گویند و گوینده‌ی آن را فحّاش می‌نامند که در بدزبانی از حد می‌گذرد.
کلمه فاحشه به هر عملی گویند که متضمن زشتی باشد ولی بیشتر در زنا استعمال می‌شود، اما فحش نوعاً استعمال عرضی‌اش در ناسزا گفتن است که زبان آلوده به کلمات نامتناسب و بی‌پروا و مستهجن است و اراجیف و بیهوده‌گویی را به‌طرف مقابل می‌گوید.
خداوند در قرآن می‌فرماید: «در بهشت کلمات لغو شنیده نمی‌شود.» (سوره واقعه، آیه 25)
که از مصادیق آن فحش است زیرا کفار مکه، پیامبر و اصحابش را فحش می‌گفتند ازاین‌رو به مؤمنین دستور داده شد که از جواب دادن آن‌ها خودداری کنند. (مجمع‌البیان 17/31)
در حدیث آمده است که فحش دادن به مسلمان، فسق است (تحقیق مفردات قرآن، ج 2، ص 171) لذا دشمنان برای خوار کردن مؤمنین، دست و قدرت را برای زدن و زبان را برای فحش دادن آماده کرده‌اند اما جواب دادن فحش به دشمن وارد نشده است چون دشمن بیشتر در مقام اذیت برمی‌آید و دیگر آنکه زبان، عادت پیدا می‌کند.
در ایام حج، حاجی نباید در حال اِحرام ناسزا گوید و نهی شده است. وقتی انسان در حال عبادت و طاعت به سر می‌برد، زشت است که زبان را آلوده کند، زیرا با آن زبان با خدا مناجات می‌کند، راز و نیاز می‌نماید، قرآن می‌خواند، نماز می‌گزارد و مانند این‌ها.

1- عکس‌العمل امام علیه‌السلام

عمرو بن نعمان جعفی گفت: امام صادق علیه السّلام را دوستی بود که هرکجا حضرت می‌رفت از او جدا نمی‌شد. وقتی حضرت به محلی به نام حذایین می‌رفتند، او و غلامش دنبال حضرت می‌آمدند.
آن شخص دید غلامش دنبالش نیست. تا سه بار توجه کرد او را ندید. مرتبه چهارم او را دید و گفت: ای پسر زن بدکار کجا بودی؟!
امام علیه السّلام با شنیدن این کلمه دست مبارکش را بر پیشانی زد و فرمود: سبحان‌الله! به مادرش اِسناد بد دادی! من تو را با ورع می‌پنداشتم، اکنون می‌بینم ورعی نداری. عرض کرد: فدایت شوم، مادرش سندیه و مشرک است (مانعی از این اسناد ندارد) فرمود: آیا نمی‌دانی که هر امتی را نکاحی هست؟ از من دور شو!! راوی حدیث گوید: دیگر او را ندیدم با حضرت راه برود تا این‌که مُردن بین ایشان جدایی افکند. (کیفر کردار، ج 1، ص 482-تبیه الخواطر، ص 526)

2- جواب اُسامه

اُسامه بن زید یکی از آزاد شده‌های پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم است. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «او از افرادی است که بسیار موردعلاقۀ من بوده و امید است از نیکان شما باشد.» پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم موقع وفات او را بااینکه جوان بود امیر لشکر کردند.
نوشته‌اند: اُسامه روزی در مسجد پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نزدیک قبر شریف مشغول نماز بود. برای نماز بر میتی، مردم سراغ مروان حکم فرماندار مدینه رفتند و او را آوردند. مروان نماز میت را خواند و برگشت، دید اُسامه محاذی درب خانۀ پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم هنوز مشغول نماز است؛ و همراه او در نماز میت شرکت نکرد.
مروان ناراحت شد و گفت: «خواستی که جای نمازت را ببینند» و شروع به فحاشی نمود. اسامه پس از اتمام نماز نزد مروان آمد و گفت: مرا اذیت کردی و ناسزا گفتی و بدزبانی نمودی، از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: «خدا شخص بدزبان و ناسزا دهنده را دشمن می‌دارد.» (پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و یاران، ج 1، ص 194)

3- شیطان در مجلس ناسزاگو

روزی رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم با ابوبکر کنار هم نشسته بودند. در این موقع شخصی آمد و به ابوبکر دشنام داد. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ساکت و آرام نظاره‌گر بود. وقتی شخص دشنام دهنده ساکت شد، ابوبکر به دفاع از خود به جوابگویی و دشنام به او پرداخت.
همین‌که ابوبکر زبان به ناسزاگویی باز کرد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از جا برخاست تا از نزد ایشان دور شود. وقتی‌که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از جای خود بلند شد، به ابوبکر گفت: «ای ابوبکر وقتی‌که آن شخص به تو دشنام می‌داد، فرشته‌ای از جانب خداوند به دفاع از تو جوابگوی او بود، اما هنگامی‌که تو شروع به ناسزاگویی کردی آن فرشته شما را ترک کرده و از نزد شما دور شد و به‌جای او شیطان آمد و من هم کسی نیستم در مجلسی بنشینم که در آن مجلس، شیطان حضور داشته باشد.» (ابلیس نامه، ج 1، ص 73- احیاء العلوم، ج 3، ص 370)

4- سیره

مردی خدمت امام صادق علیه السّلام آمد و عرض کرد: «پسرعمویت فلانی، اسم شما را برد و چیزی از بدگویی و ناسزا نبود مگر آن‌که دربارۀ شما گفت.»
امام، کنیز خود را فرمود آب وضو حاضر کند؛ پس وضو گرفت و داخل نماز شد. راوی گفت: من در دلم گفتم که حضرت او را نفرین خواهد کرد.
امام دو رکعت نماز خواند و عرض کرد: «ای پروردگار! این حق من بود، او را (به خاطر این دشنام) بخشیدم. تو جود و کرمت از من بیشتر است، او را ببخش و به کردارش او را جزاء و عقاب نده.» پیوسته امام برای ناسزاگو دعا می‌کرد. من از حال و رقّت قلب حضرت تعجب می‌کردم. (منتهی الامال، ج 2، ص 127-مشکوه الانوار)

5- ابن مقفّع

ابن مقفع فردی تیزهوش و دانشمند بود و بعضی از کتاب‌های علمی را به زبان عربی ترجمه کرد. برتری هوش و فضل، او را مغرور کرد و در برخوردهای اجتماعی دیگران را تحقیر می‌نمود و گاهی با زبان، مطالب رکیک می‌گفت.
از کسانی که مورد تعرض او قرا می‌گرفتند یکی سفیان بن معاویه بود که از طرف منصور دوانیقی دومین خلیفۀ عباسی، فرمانداری بصره را به عهده داشت.
سفیان، بینی بزرگ و ناموزونی داشت. هرگاه ابن مقفع به فرمانداری می‌آمد با صدای بلند می‌گفت: سلام بر شما دو تا یعنی یکی او، یکی دماغ بزرگش.
ابن مقفع گاهی سفیان را به نام مادرش تحقیر می‌کرد و روزی در حضور مردم با صدای بلند گفت: ای پسر زن شهوت‌پرست! و در مجالسی دیگر با اهانت و ناسزاهای مختلف او را می‌آزرد.
سفیان منتظر روزی بود تا تلافی کند. تا اینکه عبدالله بن علی بر برادرزادۀ خود منصور دوانیقی خروج کرد. منصور، ابومسلم خراسانی را به بصره مأمور دفع او کرد و مسلم پیروز شد و عبدالله فرار کرد و نزد سلیمان و عیسی برادران خود پناهنده شد.
آنان شفاعت خواهی کردند و منصور هم پذیرفت که از گناهش درگذرد. عموهای منصور به بصره بازگشتند و نزد ابن مقفع رفتند تا امان‌نامه‌ای بنویسد!
او با غروری که داشت در امان‌نامه نوشت: «اگر منصور دوانیقی به عموی خود عبدالله بن علی مکر کند و آزاری برساند، اموالش وقف مردم، بندگانش آزاد و مسلمان از بیعت او یله و رها باشند!»
چون امان‌نامه را برای امضاء نزد منصور بردند سخت ناراحت شد، امان‌نامه را امضاء نکرد و محرمانه خواست نویسندۀ امان‌نامه را به قتل برسانند.
سفیان فرماندار بصره که مدت‌ها از زبان بد ابن مقفع به تنگ آمده بود، دستور داد او را به اتاقی ببرند و خود آمد و گفت: یادت هست چه ناسزاها و نسبت‌ها به مادرم و خودم دادی؟ آنگاه دستور داد تنوری گداختند و ابن مقفع سی‌وشش‌ساله را به دستور منصور دوانیقی در آتش انداختند و از بین بردند. (دنیای جوان ص 64، جوان، ج 2، ص 21)

فرشته (ملائکه)

قرآن:

خداوند متعال در آیه 5 سوره‌ی شوری می‌فرماید: «فرشتگان پیوسته تسبیح و حمد پروردگارشان را به‌جا می‌آورند و برای کسانی که در زمین هستند استغفار می‌کنند.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «ملائکه (که از مجردات هستند) نمی‌خورند و نمی‌آشامند و ازدواج نمی‌کنند و نوع زندگی آنان به نسیم عرش (تجلیات و انوار فیض) بستگی دارد» (تفسیر معین ص 40-تفسیر علی بن ابراهیم، ج 2، ص 206)

توضیح مختصر:

ملائکه و فرشتگان از نوع مخلوقات مجرد هستند که مانند انسان تکلیف ندارند و ماده و جسم عنصری که آفت‌پذیر باشد ندارند. گروه‌ها و دسته‌جات ملائکه بسیار است که کسی غیر خدا حدوحصر آنان را نمی‌داند.
مثلاً جبرییل یعنی روح‌الامین، فرشته وحی است و از ملائکه مقرّب به شمار می‌رود، بر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نازل ‌شده و حضرت او را می‌دید و صدایش را می‌شنید.
یکی دیگر فرشته مرگ است که به‌عنوان ملک‌الموت و عزراییل خوانده می‌شود، اماذ فرشتگان رعدوبرق، ابر و باران، مأموران عذاب بر قوم‌ها و جمعیت‌ها، پیام‌رسانان، رحمت گستران، حاملین غیب، مأموران کوه‌ها، وکیل بر خزانه باد و … آن‌قدر زیاد است که در صحیفه سجادیه باب سوم در نی‌اشی، امام سجاد انواع فرشتگان را به نحو کلی در 33 دسته نام‌برده است. (هزار و یک تحفه ص 190)
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «در هرروز یا در هر شب هفتاد هزار فرشته به زمین نازل می‌شوند و پیرامون کعبه طواف می‌کنند و آنگاه نزد من، سپس نزد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رفته سلام می‌کنند. آنگاه نزد حسین علیه‌السلام می‌روند و شب را نزد او می‌مانند تا سحر شود. پس معراجی برای آنان نصب می‌کنند تا به آسمان عروج کنند و دیگر به زمین نمی‌آیند.» (تفسیر نور الثقلین، ج 4، ص 34)
آن‌قدر از این نمونه‌ها درباره ملائکه وارد شده و دلالت بر این دارد که هیچ مخلوقی عددش بیشتر از عدد آن‌ها نیست.

1- جبرئیل به‌صورت دحیه کلبی

جبرئیل، پیغام‌رسان حق‌تعالی و ملک مقرب است که بر پیامبران نازل می‌شد و مطالب الهی را به آن‌ها می‌رساند.
در زمان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم تاجری بود به نام دحیه کلبی که در جنگ‌های پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم همانند احد و خندق و مانند آن شرکت داشت؛ و به‌قدری زیبا بود که در جمال و زیبایی او را مثال می‌زدند. ملائکه می‌توانند به همه شکل (نه ناپسند) درآیند؛ و جبرئیل به شکل دحیه کلبی نزد پیامبر می‌آمد. چنانکه در غزوه بنی قریظه، در بازگشت پیامبر از حُنین، جبرئیل به‌صورت دحیه کلبی دیده شد. امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: وارد بر پیامبر شدم و دیدم حضرت خواب است و سر مبارکش بر روی زانوی دحیه کلبی است. سلام نمودم، او جواب سلام مرا چنین گفت: «سلام بر تو ای امیر مؤمنان و پیشوای پرهیزگاران و یکّه سوار مسلمانان و پیشرو سفید رویان و جهاد کننده با پیمان‌شکنان (اصحاب جمل) و سرکشان (نهروانیان) و ستمکاران (معاویه و اصحابش).»
سپس گفت: «ای علی! سر پیامبر را بر دامنت بگیر که تو سزاوارتری.» ولی همین‌که پیش رفتم، او از نظرم غایب شد.
پیامبر چشم گشود و فرمود: «با چه کسی سخن می‌گفتی؟» گفتم: «با دحیه کلبی حرف می‌زدم». فرمود: «او جبرئیل بود، خواست تفهیم کند که خدا تو را به چه اسم‌هایی نام‌گذاری نموده است.» (پیغمبر و یاران، ج 3، ص 3؛ بحارالانوار، ج 37، ص 322)

2- ائمه و ملائکه

مسمع کردین گوید: به ناراحتی معده گرفتار شدم تا جایی که هر شبانه‌روز یک‌بار بیشتر غذا نمی‌خوردم. وقتی منزل امام صادق علیه‌السلام می‌رفتم؛ اگر سفره را جمع کرده بودند، دستور می‌داد برایم غذا بیاورند، چون می‌خوردم، هیچ ناراحت نمی‌شدم.
عرض کردم: هر جا به غیر از خانه‌ی شما غذا بخورم، معده‌ام ناراحت شده و نفخ شکم نمی‌گذارد، بخوابم. امام علیه‌السلام فرمود: «در اینجا طعام صالحانی را می‌خوری که فرشتگان درروی فرش‌هایشان با آن‌ها مصافحه می‌کنند.»
عرض کردم: «فرشتگان نزد شما آشکار می‌شوند؟» امام دست بر سر یکی از فرزندانش کشید و فرمود: «فرشتگان از ما، نسبت به فرزندانمان مهربان‌ترند.» (شاگردان مکتب ائمه ص 364؛ کافی بابان ملائکه تدخل فی بیوتهم، ج 1)
و در جای دیگر امام فرمود: «ملائکه بر ما نازل می‌شوند و بر فرش‌های ما می‌نشینند و بر سفره غذای ما حاضر می‌گردند و بال‌های خود را بر کودکان ما می‌مالند و حشرات زمین را از ما دور می‌کنند و در هنگام هر نماز با ما نماز می‌خوانند.
هرروز و شبی که بر ما می‌گذرد، ما را از حوادث روی زمین آگاه می‌سازند. هر پادشاهی که بمیرد و دیگری جای او قرار گیرد، ما را باخبر می‌سازند و از سیرت و روش او در دنیا ما را آگاه می‌کنند.» (شرح جامعه کبیره تقوی ص 33)

3- خنده و گریه فرشتگان

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از جبرئیل سؤال کرد: «آیا ملائکه خنده و گریه هم دارند؟» جبرئیل گفت: بلی در سه جا تعجب می‌کنند و در سه جا از روی ترحم گریه می‌کنند.
اما جاهایی که تعجب می‌کنند، عبارت‌اند از:

1. کسی که تمام‌روز را به لهو و لعب مشغول باشد و شب بعد از نماز عشا باز به لهو لعب مشغول می‌شود، ملائکه تعجب می‌کنند و می‌گویند: ای غافل! سیر نشدی از صبح تا شب مشغول هوی و هوس بودی!

2. زارعی که به بهانه‌ی اصلاح مرز و سد میان زمین خود و همسایه‌اش، با بیل زمین را می‌تراشد که کمی زمینش وسیع‌تر شود. ملائکه از روی تعجب می‌گویند: از بزرگی این زمین سیر نشدی، آیا با این مقدار کم سیر می‌شوی؟!

3. زنی که حجاب و پروا نداشته باشد، ولی بعد از مردن، درون قبر پرده‌ای می‌کشند تا چشم نامحرم به بدن آن زن نیفتد. ملائکه می‌خندند و می‌گویند: وقتی‌که دل بخواه مردم بود مستور نمی‌شد، حالا که متنّفر از او شدند او را مستور و پنهان می‌دارند.

اما مواردی که گریه می‌کنند، عبارت‌اند از:

1. غریبی که برای تحصیل علم از وطن خارج شود و در غربت بمیرد، ملائکه برای او گریه می‌کنند.

2. مرد و زنی که آرزوی فرزند نمایند، خداوند فرزندی به آن‌ها عنایت کند و شاد می‌شوند و می‌گویند: این فرزند در پیری ما را کمک می‌نماید و در تشییع‌جنازه‌ی ما شرکت می‌کند ولی فرزند، قبل از خودشان می‌میرد ملائکه از روی ترحّم برای آن‌ها گریه می‌کنند.

3. وقتی‌که یتیم از خواب بیدار می‌شود و گریه می‌کند و چون صدای خشن نامادری را می‌شنود، مردن مادر را به یاد می‌آورد، از روی ناامیدی رویش را بر زمین می‌گذارد و دوباره می‌خوابد، ملائکه از روی ترحّم گریه می‌کنند. (رهنمای سعادت، ج 3، ص 574، اثنی عشریه ص 90)
4- فطرس

چون امام حسین علیه‌السلام متولد شد، خداوند جبرئیل را امر کرد که با هزار ملک برای تهنیت و تبریک بر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نازل شود.
چون جبرئیل در حال نزول (از عالم مجردات) بود، در جزیره‌ای از دریا به مَلَکی که نامش فُطرس و از حاملان عرش بود، برخورد کرد. او به علت این‌که در امری کُندی کرده بود، از عالم عرش هبوط نموده و در آن جزیره به عبادت هفت‌صدساله مشغول بود.
فُطرس پرسید: کجا می‌خواهید بروید؟ گفت خداوند به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نعمتی داده و مرا فرستاده است تا به او تبریک بگویم.
فطرس گفت: «مرا نیز با خود ببر، شاید حضرت در حق من دعا کند و خداوند از من بگذرد». جبرئیل او را با خود نزد پیامبر آورد؛ از جانب خدا تبریک گفت؛ و سپس قضیه فطرس ملک را ذکر کرد.
فرمود: «خود را به این مولود (امام حسین) بمالد و به مکان خود برگردد.» فطرس چون چنین کرد، خداوند او را بخشید، فطرس گفت: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم! همانا به‌زودی این مولود را امت تو شهید کنند. به خاطر این بخشش که از این مولود به من رسیده؛ هر که او را زیارت کند، من زیارت او را به حسین علیه‌السلام برسانم و هر که بر او صلوات بفرستد، من صلوات را به او می‌رسانم.»
چون فطرس به عالم علوی و نزد ملائکه رفت، می‌گفت: «کیست مثل من که آزادکرده‌ی حسین بن علی علیه‌السلام باشد.» (منتهی الامال، ج 1، ص 282)

5- دیدن و شنیدن ملائکه

عارف کامل مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی که چشمش باز بود و ملائکه را می‌دید؛ در کتاب اسرار الصّلوه خود (اسرار الصلاه ص 289) می‌گوید: «من خدا را شاهد می‌گیرم که از نماز شب خوانان و شب‌زنده‌داران کسی را می‌شناسم که به هنگام سحر صدای فرشته او را بیدار می‌کند؛ فرشته با لفظ آقا به او خطاب می‌کند و آن شخص با این سخن بیدار می‌شود و به نماز شب می‌ایستد.» (سیمای فرزانگان ص 64)
البته برای پرهیز از تعریف، نام خود را نمی‌برد و می‌گفت: کسی را می‌شناسم.
همچنین نقل می‌کنند که یکی از مأمومین مرحوم آیت‌الله انصاری همدانی گفت: روزی هنگام غروب که حاضران منتظر اذان مغرب و برپایی نماز جماعت بودند، آقای انصاری به مؤذن فرمودند:
اذان مغرب را بگو! مؤذن عرض کرد: آقا هنوز مغرب نشده است. آقا فرمودند: مگر رفتن فرشتگان روز و آمدن فرشتگان شب را ندیدی. (به نقل از در کوی بی‌نشان‌ها ص 89)