هدایت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 76 سوره‌ی مریم می‌فرماید: «خدا هدایت یافتگان را بر هدایتشان می‌افزاید».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «ای علی اگر خدا به‌وسیله‌ی تو مردی را هدایت کند برای تو به‌اندازه‌ی آنچه آفتاب بر آن می‌تابد، خیر قرار داده است.» (سفینه البحار 2/700)

توضیح مختصر:

هدایت به معنای دلالت است به‌سوی چیزی و در قرآن اشاره شده است به صراط مستقیم؛ یعنی ما از خدا بخواهیم ما را به مطلوب خودش برساند که آن، راه روشن راست است. البته حق‌تعالی اسباب و نشانه‌های هدایت را برای همگان به نوعی بازکرده است تا کسی انکار مادی نداشته باشد خواه آن نشانه، خلیفه باشد یا کتاب آسمانی یا براهین و دلایل در مصنوعات و مظاهر خلقت و…؛ تا بنده گمراه نشود و به خواست و هدف الهی برسد. همه‌ی آیات و آثار به نوعی دالّ بر رفتن به‌سوی یکی که صانع و خالق است می‌باشد و لکن در راه رسیدن به مقصود، سبیل و طُرق، گوناگون است. ازیک‌طرف هادیان صادق و از طرفی شیطان‌صفتان و افراد قطاع طریق عباد هستند تا شخص، جذب کدام‌یک شود و در تار صواب بیفتد یا به دام ضلال؛ چون سبیل‌ها بسیار و هرکدام دارای مراتبی است. بنده‌ی خدا در نماز (سوره حمد) از خداوند صراط مستقیم را می‌خواهد که آن راه امیرالمؤمنین علیه‌السلام است. شیعه در پنج نماز واجب از خداوند می‌خواهد در این هدایت، آن به آن و لحظه‌به‌لحظه، درجات و مراتب به صراط را بر او بیفزاید که این نعمت کامل را خدا به هرکسی بدهد، نجات یابد.

1- دروغ‌گو هدایت یافت

روزی خَوّات بن جُبیر در راه مکه با عده‌ای از زن‌های طایفه بنوکعب نشسته بود (و با آن‌ها گفت‌وشنود داشت) اتفاقاً حضرت رسول صلی‌الله علیه و آله ازآنجا عبور می‌کرد به او فرمود: «چرا با زن‌ها نشسته‌ای؟»
گفت: «شتری دارم که سرکش است و مرتب فرار می‌کند، اینجا آمده‌ام تا این زن‌ها طنابی برایم ببافند تا شتر را با آن ببندم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله چیزی نفرمودند و رفتند؛ و بعد از انجام دادن کارشان بازگشتند و به او که هنوز آنجا بود فرمودند: «دیگر آن شتر چموش فرار نکرد؟»
خوّات می‌گوید: من خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. بعدازآن واقعه پیوسته از پیامبر فرار می‌کردم و سعی می‌نمودم رو در روی پیامبر قرار نگیرم؛ زیرا از برخورد با او (که فهمیده بود آنچه گفتم بهانه‌ای بیش نبوده است) حیا داشتم تا این‌که به مدینه آمدم.
روزی در مسجد نماز می‌خواندم، دیدم رسول خدا آمدند در کنار من نشستند. من نماز را طولانی کردم، پیامبر فرمودند: «نمازت را طولانی مکن که من در انتظارت هستم.»
چون از نماز فارغ شدم به من فرمودند: «آیا آن شتر چموش بعدازآن روز دیگر فرار نکرد؟» من خجالت کشیده و برخاستم و از نزدش رفتم.
روز دیگر پیامبر را دیدم درحالی‌که روی الاغی نشسته و هر دو پایش به یک طرف انداخته بود و از کوچه‌ای عبور می‌کرد به من که رسید فرمود: «آیا دیگر آن شتر فرار نکرد؟»
گفتم: به خدا قسم از روزی که مسلمان شدم هرگز آن شتر فرار نکرده است (و من خلاف به عرض شما رساندم).
پیامبر فرمود: الله‌اکبر الله‌اکبر خدایا خوّات را هدایت فرما (سه مرتبه فرمود: خدا ترا رحمت کند)؛ پس از آن روز او از مسلمانان واقعی شد و مورد هدایت قرار گرفت. (شنیدنی‌های تاریخ ص 188- محجه البیضاء 5/235)

2- از بین بردن گمراه‌کننده

مردی برای امام حسن علیه‌السلام هدیه‌ای آورده بود، امام به او فرمودند: «در مقابل هدایت، کدام‌یک از این دو را می‌خواهی: بیست برابر هدیه‌ات (بیست هزار درهم) بدهم یا بابی از علم را برایت بگشایم که به‌وسیله آن بر فلان مرد که ناصبی و دشمن خاندان ما است غلبه پیدا کنی و شیعیان ضعیف الاعتقاد قریه‌ی خود را از گفتار او نجات دهی؟ اگر آنچه بهتر است انتخاب کنی من هم بین دو جایزه را جمع می‌کنم.» (بیست هزار درهم و باب علم).
درصورتی‌که در انتخاب، اشتباه کنی به تو اجازه می‌دهم که یکی را برای خود بگیری! عرض کرد: «ثواب من در این‌که ناصبی را مغلوب کنم و شیعیان ضعیف را هدایت و از حرف‌های او نجات بدهم آیا مساوی است با همان بیست هزار درهم؟»
فرمود: «آن ثواب، بیست هزار برابر بهتر از تمام دنیاست.» عرض کرد: «در این صورت چرا انتخاب کنم آن قسمتی که ارزشش کمتر است! همان باب علم را اختیار می‌نمایم.»
امام فرمود: نیکو انتخاب کردی؛ باب علمی که وعده داده بود تعلیمش نمود و بیست هزار درهم را نیز اضافه به او پرداخت و او از خدمت امام مرخص شد.
در قریه با آن مرد ناصبی بحث کرد و او را مجاب و مغلوب نمود. این خبر به امام رسید و روزی اتفاقاً شرفیاب خدمت امام شد، امام به او فرمود: «هیچ‌کس مانند تو سود نبرد، هیچ‌کس از دوستان سرمایه‌ای مثل تو به دست نیاورد، زیرا در درجه‌ی اول دوستی خدا، دوّم دوستی پیامبر و علی علیه‌السلام، سوّم دوستی عترت و ائمه، چهارم دوستی ملائکه، پنجم دوستی برادران مؤمنت را به دست آوردی و به عدد هر مؤمن و کافر، پاداشی هزار برابر بهتر از دنیا نصیب شد، بر تو گوارا باشد.» (داستان‌ها و پندها 4/91- احتجاج طبرسی ص 6)

3- سید حِمیَری

سیّد (سیّد نامی بود که مادرش برایش نهاد نه آن‌که از شجره سیادت پیامبر باشد.) اسماعیل حمیری (حِمیر نام قبیله‌ای در یمن یا یکی از قصبات شام است.) مکنّی به ابوهاشم، در عمان متولد و در بصره نشو و نما نمود و در بغداد (179 یا 173 هـ ق) وفات یافت.
پدر و مادر اسماعیل از خوارج و نواصب بودند و در شهر بصره هر روز بعد از نماز صبح، علی علیه‌السلام را دشنام می‌دادند. اسماعیل بااینکه کودک بود ازاین‌جهت ناراحت بود لذا با گرسنگی شب‌ها را در مساجد می‌خوابید تا حرف‌های پدر و مادر را درباره علی علیه‌السلام نشنود و اگر گرسنه می‌شد به خانه می‌رفت و غذا می‌خورد و از خانه بیرون می‌آمد.
وقتی در جوانی اشعاری در هدایت پدر و مادر فرستاد، آن‌ها تصمیم گرفتند او را بکشند. شخصی بنام امیر عقبه بن مسلم به او خانه و زندگی می‌بخشد.
سید اسماعیل در مسیر مذهب روی به کیسانیه آورد که قائل به امامت محمد بن حنفیه پسر امیرالمؤمنین علیه‌السلام بودند. آن‌ها قائل بودند او در کوه رضوی است و شیر و پلنگ از او حفاظت می‌کنند و از دو چشمه‌ای از آب و عسل ارتزاق می‌کند تا روزی قیام نماید و دنیا را پر از عدل و داد کند.
ابو بجیر عبدالله بن نجاشی با سید حمیری بحث می‌کند و نمی‌تواند او را هدایت نماید. تا این‌که روزی سید خدمت امام صادق علیه‌السلام می‌رسد و می‌گوید: «من به خاطر شما خاندان پیامبر، از دنیا دست کشیده‌ام و از دشمنان بیزاری می‌جویم ولی شنیده‌ام که شما فرمودید من منحرف هستم و راه صحیح در دست ندارم.»
امام فرمود: «پیامبر صلی‌الله علیه و آله و علی علیه‌السلام و حسن علیه‌السلام و حسین علیه‌السلام که بهتر از محمد حنفیه بودند مُردند، چگونه محمد نمرده است؟» می‌گوید: «شما دلیلی بر مرگش دارید؟» آنگاه امام دست سید را می‌گیرد و می‌آورد بقیع، دست روی قبر او گذاشت و دعایی خواند و یک‌مرتبه چشم برزخی سید باز شد و دید مردی با سر و روی سفید از قبر برزخی بیرون آمد و گفت: «مرا می‌شناسی؟ من محمد بن حنیفه‌ام، بدان که امام بعد امام حسین علیه‌السلام فرزندش علی بن الحسین علیه‌السلام بعد محمدباقر علیه‌السلام بعد از او این آقا امام است.»
سید به مکاشفه برزخی، هدایت شد و به تشیّع گروید و اشعاری گفت که مفهومش این است که: متدین به دینی غیر ازآنچه معتقد بودم شدم که جعفر بن محمد سرور مردمان مرا با آن هدایت کرد. (شاگردان مکتب ائمه 1/182 -اعیان الشیعه 3/409)

4- یاقوت

شیخ علی رشتی عالم منطقه‌ی لارستان که از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری بود، گوید: وقتی از زیارت امام حسین علیه‌السلام مراجعت کرده بودم، از راه فرات به سمت نجف با کشتی کوچکی بین کربلا و طویرج می‌رفتم. اهل کشتی از مردم حلّه و اکثراً مشغول لهو و لعب و مزاح بودند غیر یک نفر که آثار وقار از او ظاهر و آنان بر مذهب این جوان زخم‌زبان می‌زدند.
کشتی به‌جایی رسید که آب کم بود، پیاده کنار رودخانه راه می‌رفتیم، از احوالش پرسیدم، گفت: پدرم از اهل سنت و مادرم از اهل ایمان، اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در حلّه است.
وقتی با جماعتی از اهل حلّه نزد عشایر دوردست رفتیم و روغنی خریدیم، در برگشت، خوابیدم. آن‌ها رفتند، من باقی ماندم. ترس مرا گرفت و آنجا جای آبادی هم نبود. متوسل به خلفاء و مشایخ اهل سنت شدم فرجی برایم نشد. به یاد حرف مادرم افتادم که فرمود: «هرگاه درمانده شدی امام زنده ما را بنام ابو صالح المهدی صدا بزن به فریادت می‌رسد.»
وقتی متوسل به حضرت شدم، دیدم آقایی که بر سرش عمامه‌ی سبز دارد ظاهر شد و راه را به من نشان داد و مرا هدایت کرد که به دین مادرم درآیم بعد فرمود: الآن به قریه‌ای می‌رسی که همه شیعه‌اند.
عرض کردم: همراهم نمی‌آیی؟ فرمود: الآن هزاران نفر در اطراف دنیا به من استغاثه می‌نمایند باید به داد ایشان برسم.
یاقوت گوید: اندکی نرفتم که به آن قریه رسیدم همراهان من روز بعد به آنجا رسیدند. به امر امام به دین شیعه آمدم؛ اینان که درون کشتی هستند اقوام من‌اند که با من هم‌مذهب نیستند. (منتهی الامال 2/437)

5- عمیربن وهب

عمیر بن وهب جمحی از رجال قریش و شجاعان و از کسانی بود که آتش جنگ بدر را برافروخت. خودش در این جنگ نجات پیدا کرد اما پسرش وهب به دست مسلمانان اسیر شد.
روزی عمیر با پسرعمویش صفوان بن امیّه در کنار کعبه با همدیگر صحبت می‌کردند تا حرفشان به اینجا رسید که اگر مقروض نبودم و فقر خانواده‌ام نبود به مدینه می‌رفتم و با شمشیر محمد صلی‌الله علیه و آله را می‌کشتم زیرا شنیدم نگهبانی ندارد.
صفوان قبول کرد قرض‌های او را بدهد و خانواده‌اش را نگهداری کند او با شمشیر و شتر ظاهراً به قصد گرفتن فرزند اسیرش به مدینه برود و در باطن پیامبر را به قتل برساند.
وقتی وارد مدینه شد جلوی مسجد پیامبر پیاده شده و به دنبال هدف راه می‌رفت. عمر او را دید و فریاد زد: «این سگ را بگیرید.» جمعیت آمدند او را دستگیر کردند و عمر شمشیرش را گرفت و او را داخل مسجد پیامبر کرد. پیامبر تا او را دید فرمود: عمر دست از او بردار.
پیامبر با او صحبت کردند، علت آمدن به مدینه را پرسیدند، گفت: «برای آزادی فرزندم وهب آمدم!»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «تو در کنار کعبه با صفوان عهد بستی که بیایی با شمشیر در مدینه مرا به قتل برسانی و او قرض‌های تو را بدهد و خانواده‌ات را نگهداری کند ولی خدا مرا حفظ می‌کند و تو نمی‌توانی مرا بکشی!»
چون پیامبر از این راز پنهان، خبر داد، شهادتین گفت و مسلمان شد و گفت: تاکنون باور نمی‌کردم که وحی بر شما نازل شود و با عالم غیب ارتباط داشته باشید، ولی اکنون‌که این سرّ را کشف فرمودید، به خدا و رسولش ایمان‌دارم و خدا را سپاسگزارم که به این وسیله مرا هدایت فرمود! (پیغمبر و یاران 5/73 -اسدالغابه 4/149)

هدیه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 35 سوره‌ی نمل می‌فرماید: «بلقیس به بزرگان حکومتی گفت: من هدیه‌ی گران‌بهایی برای آنان (حضرت سلیمان) می‌فرستم تا ببینم فرستادگان من چه خبری می‌آورند.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «برای رفع آدم‌های خشمناک و جذب افراد جداشده از اجتماع و دفع آدم‌های شرور چیزی جز همان هدیه (و کادو) نیست.» (غررالحکم 2/581)

توضیح مختصر:

نوعاً کسی که برای کسی هدیه‌ای می‌فرستد برای منظوری می‌باشد از قبیل صله دادن، اظهار محبت، تشویق کردن، بهانه‌ای برای کارهای دیگر. آن‌کس که هدیه می‌گیرد، یا به هدف باطنی مُعطی پی می‌برد یا نمی‌برد. درهرصورت در هدیه، قصد معطی باید سالم و بی آفت باشد تا گیرنده به وسوسه و آفت نیفتد. وقتی رسول خدا صلی‌الله علیه و آله بر اهل فدک از سرزمین خیبر مستقر شد، زینب دختر حارث بن سلام که دختر برادر مرحب بود یک بره‌ی بریان به رسول خدا صلی‌الله علیه و آله هدیه نمود. او قبلاً پرسیده بود: پیامبر کدام عضو از گوسفند را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: دست گوسفند را.
پس در آن سمّ بسیار داخل کرد و آن را خدمت پیامبر آورد. پس پیامبر یک لقمه از آن را جوید، مسموم شد و فرمود: دیگران نخورند. زینب را احضار کرد و او اعتراف نمود که هدیه مسموم بوده است. پیامبر صلی‌الله علیه و آله هنگام احتضار فرمود: اثر آن غذا از بین نرفته و الآن وقت آن است که رگ حیات من قطع شود. (بیان السعاده 13/317) منظور این است که در هدیه، باید نیّت خالص باشد و متاع هدیه هر چه می‌خواهد باشد باید تمیز و بی‌غرض و مرض باشد تا خداوند آن را بپذیرد و این احسان را دوچندان افزایش دهد و ارتباط میان معطی و گیرنده، از نظر دوستی و خویشاوندی بیشتر گردد. امّا آنچه امروزه رسم شده یا به نحو نقاص است یا عوض و چشم هم‌چشمی و …

1- هدیه برای مریض

یکی از خدمتکارهای امام صادق علیه‌السلام گفت: خدمتگزاری از خادمان حضرت مریض شده بود و ما جمعی از خادمان به عیادت او رفتیم.
در یکی از کوچه‌ها به امام صادق علیه‌السلام برخورد کردیم. حضرت پرسید: کجا می‌روید؟ گفتیم: به عیادت فلانی.
فرمود: «آیا سیب یا گلابی یا مقداری عطر و یا عود (به‌رسم هدیه) به همراه دارید؟» گفتیم: نه! فرمود: «مگر نمی‌دانید، آنچه برای مریض برده می‌گردد، شاد می‌شود (و احساس راحتی می‌کند)؟» (شنیدنی‌های تاریخ ص 82، محجه البیضاء 3/11)

2- مورچه و پای ملخ

حضرت سلیمان روزی مجلسی از بزرگان و عموم قرار داد و قرار شد، هر کس هدیه‌ای هم بیاورد. تمام واردین هدیه‌ای با خودشان آوردند. مورچه‌ی ضعیفی هم پای ملخی را در دهان گرفت و به حضور آن جناب آورد.
حضرت سلیمان از او قبول کرد و به خزینه‌دار سپرد. عرض کردند: «شما هدیه‌ی بلقیس را با آن ‌همه بزرگی و جلالت، با خشت‌های زرین، با صد غلام زرین‌کمر، قبول نمی‌کنید، اما پای ملخی را از موری ضعیف قبول می‌کنید و به خزینه‌دار می‌سپارید؟»
فرمود: «ما را از هدیه‌ی درویشان و از فقر آنان اجتنابی نیست و قبول می‌کنیم و خزینه‌ی ما به هدیه‌ی توانگران احتیاج ندارد.» (رهنمای سعادت 3/577- رنگارنگ 1/352 اِنَّ الهَدایا عَلی مِقدارِ مَهدِیها)

3- هدیه به راوی حدیث

روزی سید حمیری از نزد یکی از بزرگان کوفه برمی‌گشت که آن بزرگ، اسب و خلعت زیبایی به سید هدیه کرده بود.
سید رو به مردم کوفه کرد و گفت: ای مردم! هر کس از امیرالمؤمنین علیه‌السلام فضیلتی برایم بگوید که درباره‌ی آن شعری نگفته باشم، این اسب و این لباس‌های هدیه‌ای را به او می‌بخشم.
مردی این فضیلت و حدیث را بازگو کرد: روزی امیرالمؤمنین علیه‌السلام خواست سوار اسب شود، لباسش را پوشید و یکی از کفش‌ها را نیز به پا کرد و چون خواست دیگری را بپوشد، ناگهان عقابی از آسمان فرود آمد و کفش را گرفته و بالا برد و سپس انداخت. ماری سیاه از کفش بیرون آمد و گریخت و به سوراخی خزید، آنگاه امیرالمؤمنین کفش را پوشید.
سید که درباره‌ی این فضیلت شعری نسروده بود، اندکی پس از شنیدن اشعاری سرود؛ و اسب و لباس‌های قیمتی (هدیه) را و هر چه که داشت به آن مرد بخشید. (تجلی امیر مؤمنان ص 146-الغدیر 4/94)

4- عجب هدیه‌ای!

نعیمان بن عمرو از اصحاب شوخ‌طبع پیامبر صلی‌الله علیه و آله بود. روزی کاروانی به مدینه آمد که دارای طعام‌های لذیذ عسل بود. او مقداری به‌رسم قرض گرفت و نزد پیامبر برد و عرض کرد:
یا رسول‌الله! میل کنید که هدیه است! حضرت از آن چیزی خورد و باقی را میان اصحاب قسمت کرد. چون کاروانیان پول از او خواستند، ایشان را نزد پیامبر آورد و گفت: یا رسول‌الله! بهای طعام ایشان را بده! فرمود: «مگر تو نگفتی که این هدیه است؟»
گفت: «قسم به خدا که پول آن را نداشتم و دوست داشتم که شما از آن میل کنید، بنابراین، این کار را کردم!»
پیامبر تبسّم کرد و قیمت طعام را به صاحبانش پرداخت. (لطائف الطوائف، ص 28)

5- کوزه‌ی آب باران

در سرزمین عربستان، مرد و زنی چادرنشین در بیابان زندگی می‌کردند. پادشاه آنجا اهل سخاوت بود.
شبی زن به شوهرش گفت: این‌همه فقر تا به کی؟ کاری بکن. شوهر او را به صبر و توکل دعوت می‌کرد. زن قانع نمی‌شد و مکرّر بی‌تابی می‌نمود.
مرد او را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: فقر با قناعت و رضا برای توجه به خدا بهتر است؛ و زن در جواب از شرمساری و دشواری زندگی صحبت می‌کرد.
مدتی از این زندگی فقیرانه را با مهربانی سپری کردند تا این‌که روزی زن به مرد گفت: «سلطان، بخشنده است، بیا هدیه‌ای در شهر نزدش ببریم تا شاید با بخشش او زندگی ما تأمین گردد.»
مرد گفت: «ما چیزی نداریم تا هدیه ببریم.» زن گفت: «آن کوزه‌ای را که درونش آب باران جمع کرده‌ایم، به‌عنوان هدیه ببریم.»
کوزه‌ی آب باران را نزد بارگاه آوردند و آن را اهدا نمودند. دربانان این مطلب را به گوش خلیفه رساندند.
خلیفه از این سادگی و نیّت خوشش آمد و دستور داد کوزه‌ی او را پر از طلا کنند و آن‌ها را سوار کشتی نمایند تا باکمال آسودگی به منزل خود بازگردند. فرمان خلیفه اجرا شد و به‌این‌ترتیب او به مراد رسید. (داستان‌های مثنوی 1/50)

همسایه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 36 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «… به همسایه‌ی خویشاوند و همسایه‌ی بیگانه نیکی و احسان کنید…».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «با همسایه‌ی خود، خوب همسایگی نما تا مؤمن باشی.» (جامع السعادات 2/267)

توضیح مختصر:

بدان که هم‌جواری و همسایگی، حقوقی چند را داراست. اگر همسایه، خویشِ انسان باشد حق قرابت، مسلمانی و هم‌جواری را دارد و اگر غریبه باشد حق اسلام و همسایگی را دارد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «آن‌قدر جبرئیل سفارش همسایه را نمود که گمان کردم حکم میراث برای آنان شود.» (اطیب البیان 4/78) و فرمود: «هر که همسایه‌ی خود را اذیت کند به طمع خانه‌ی او، پروردگار خانهی او را نصیب همسایه‌اش کند» (انوار درخشان 9/279)
و فرمود: «از اسباب سعادت انسان، همسایه‌ی شایسته و از اسباب شقاوت، همسایه‌ی بد است» نقل احادیث در این باب بسیار است که در این مسوّده نمی‌گنجد؛ مهم، فضایل همسایه‌ی خوب است که چه آثاری برای همسایگان دارد و از آن طرف، یک همسایه‌ی فضول و بدزبان و اذیت کن، همسایگان از آزارش در امان نیستند. اگر هم‌جوار انسان، مشرک یا کافر هم باشد هیچ عجوزی برای اذیت کردن آن‌ها نیست. در بنی‌اسرائیل مرد باایمانی بود که همسایه کافری داشت. مرد بی‌ایمان نسبت به همسایه‌ی باایمان خود نیک‌رفتاری می‌کرد. وقتی‌که از دنیا رفت خدا برای او خانه‌ای بنا کرد که مانع گرمای آتش جهنم شود. به او گفته شد: «این به سبب نیک‌رفتاری‌ات نسبت به همسایه مؤمنت می‌باشد.» (تفسیر نمونه 10/316)

1- فروش خانه با همسایه

محمد بن جهم خانه‌اش را در معرض فروش گذاشت و قیمت سنگینی برایش قرار داد و آن پنجاه‌هزار درهم بود.
چون خریداران جمع شدند گفتند: «خانه‌ات را به چه قیمت می‌فروشی؟» گفت: «علاوه بر خانه، حق همسایه‌ام سعید بن عاص را به چه مقدار از من خریداری می‌کنید؟»
گفتند: «مگر همسایگی خریدوفروش می‌شود؟» گفت: «چگونه فروخته نشود، همسایه شخصی که اگر از او چیزی بخواهند عطا می‌کند و اگر چیزی نخواهند خودش بدون سؤال بخشش می‌کند، اگر به وی بدی می‌کنی در حق تو نیکی می‌کند!»
این سخن به سعید بن عاص رسید خوشش آمد و صد هزار درهم برای وی فرستاد و گفت: خانه‌ات را مفروش. (نمونه معارف 3/336- ثمرات الاوراق 2/36)

2- کافر و همسایه‌ی مؤمن

علی بن یقطین گفت: امام کاظم علیه‌السلام به من فرمود: در بنی‌اسرائیل مرد مؤمنی بود که همسایه‌ی کافری داشت و این کافر همیشه به مؤمن مهربانی و مدارا و خوبی می‌کرد.
چون آن کافر مُرد، خداوند برایش خانه‌ای از خاک مخصوص در آتش برزخ قرار داد که او را از آتش جهنم برزخ حفظ کند و خداوند روزی به او می‌رساند.
به کافر در برزخ گفته شده: «این جایگاه اثر خوبی‌ها و مهربانی که به فلان همسایه مؤمن کردی، خدا به تو بخشیده است که نمی‌سوزی.» (لئالی الاخبار.3/6)

3- تأدیب همسایه

مردی نزد پیامبر آمد و از اذیت همسایه‌اش شکایت کرد. پیامبر فرمود: صبح جمعه اثاثیه‌ی خانه را ببر در کوچه بگذار تا مردمی که می‌روند به نماز جمعه ببینند، هرگاه از تو علت را بپرسند، بگو از جهت اذیت همسایه این کار را کردم.
به دستور پیامبر آن فرد اثاثیه‌ی خانه را در کوچه گذاشت و همسایه فهمید؛ از او خواهش کرد که اثاثیه را درون خانه ببرد و گفت: به خدای عهد می‌کنم که دیگر تو را اذیت ننمایم. (سفینه البحار 1/192)

4- چهل خانه

عمرو بن عکرمه گوید: بر امام صادق علیه‌السلام وارد شدم و عرض کردم: همسایه‌ام مرا اذیت می‌کند! فرمود: با او خوش‌رفتاری کن، گفتم: خدا او را رحمت نکند.
امام از من روی گردانید! من نخواستم به این شکل از حضرت جدا شوم، عرض کردم آخر او به شکل‌های مختلف اذیتم می‌کند! فرمود: «خیال می‌کنی اگر در ظاهر با او دشمنی نمایی (و مقابله‌به‌مثل کنی) می‌توانی از او انتقام بگیری؟»
عرض کردم: می‌توانم. فرمود: همسایهی تو از کسانی است که ازآنچه خدا به همسایه‌ها داده است حسادت می‌برد. اگر نعمتی برای کسی ببیند، اگر خانواده داشته باشد به آن‌ها تعرض می‌نماید و آزار می‌کند و اگر خانواده نداشته باشد به خدمتکار او اذیت می‌رساند، اگر خدمتکار نداشته باشد شب بیدار بماند و روز به خشم گذراند.
همانا مردی از انصار نزد پیامبر آمد و عرض کرد: «خانه‌ای در فلان قبیله خریدم ولیکن نزدیک‌ترین همسایه‌ام کسی است که به خیرش امیدوار نبوده و از شرّش در امام نیستم.» پیامبر امر کرد علی علیه‌السلام و سلمان و اباذر و یک نفر دیگر (مقداد) بروند در مسجد به آواز بلند بگویند: هر کس همسایه‌اش از آزارش ایمن نباشد ایمان ندارد. پس آن‌ها سه بار گفتند. سپس با دست اشاره کرد تا چهل خانه از چهار طرف همسایه باشند. (اصول کافی جلد دوم باب حق الجوار ح 1.)

5- قانون چنگیز خان

چنگیز خان مغول، قوانینی چند وضع کرد که مردم به آن عمل کنند، یکی آن بود که کسی گوسفند و یا حیوان دیگری را بخواهد بکشد باید گلوی آن را بگیرد و خفه کند، ذبح با کارد ممنوع است و کسی که این کار را بکند سرش را از تنش جدا کنند.
یکی از مسلمانان در همسایگی شخصی مغول خانه داشت و آن مغول با او بد بود. روزی دید مسلمان گوسفند خریده، پیش خود گفت: حتماً با کارد آن را ذبح خواهد کرد. رفت دو نفر از دوستان خود را برای شهادت، پشت‌بام برد و آن مسلمان گوسفند را ذبح کرد؛ آن مغول و دوستانش وارد خانه شدند؛ با گوسفند ذبح‌شده او را گرفتند و به حضور چنگیز خان بردند.
چنگیز از آن مغول سؤال نمود که مسلمان در کوچه این کار را کرده یا توی خانه؟ گفت: درون خانه، گفت شما کجا دیدید؟ گفت: از بالای پشت‌بام دیدیم.
چنگیز گفت: حکم ما در میان کوچه و بازار انجام نشد، امور پنهانی زیاد و خداوند عالم است و همه خلاف‌های پنهانی را می‌پوشاند؛ بعد به جلّاد گفت: سر از بدن این مغول جدا کنید تا دیگر کسی به خانه‌ی همسایه نگاه نکند. (خزینه الجواهر، ص 642)

همسر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 21 سوره‌ی روم می‌فرماید: «و از آیات خداوند این‌که همسرانی از جنس خودتان برای شما آفرید تا شما در کنار آنان آرامش یابید و در میانتان مودّت و رحمت قرار داد».

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «برای هیچ بنده‌ای فایده‌ای بهتر از همسر صالحه نیست، وقتی او را می‌بیند خوشحال می‌شود و وقتی در سفر و بیرون منزل می‌رود خودش و مال شوهرش را حفظ می‌کند.»

توضیح مختصر:

یکی از نعمت‌های قابل توجّه، همسر صالحه است و این از سعادت مرد به شما ر می‌رود. همسر صالحه، او را در امر دنیا و آخرت یاری کند، با اغذیه و کلمات دل‌نشین، غم را از دلش بزداید و اسباب خوشی را فراهم کند که این صفت و سیره‌ی بسیار پسندیده‌ی خدا و رسول است. اگر کسی همسر خوبی ندارد نباید آرزو کند کاش آن همسر زیبای فلانی از برای من بود و بهره‌مند می‌شدم که این آمال، عبارت از حسد است. بلکه اگر همسرش مشکل دارد به خداوند عرضه بدارد که همسر صالحه نصیبش گرداند. از امیرالمؤمنین علیه‌السلام روایت شده که فرمود: حسنه در دنیا همسر صالح و در آخرت حوریه است و منظور از عذاب آتش، همسر بد است. (المیزان، ج 2، ص 126) خداوند برای زنان، شرافتی خاص قائل شده و خواست تا آن‌ها را از بند اسارت نجات بدهد لذا قوانینی در اسلام تشریع کرد که همه بدانند همسر، یک انسان موردنظر است و باید به او توجّه کرد و همانند حیوان نباید با او رفتار نمود و یا او را به اسارت درآورد؛ بلکه یکی از خصوصیات آنان را، سکونت و آرامش برای مرد قرار داد.
عقاید خرافی که در تاریخ اقوام و ملل، می‌خوانید به این نکته پی می‌برید که نفقه دادن زوج به همسر از مسکن و پوشاک و غذا و امثال این‌ها از وظایف واجبی است که مرد در قبایل همسرش باید انجام بدهد، او را کتک نزند و از خانه بیرون نکند، تغیّر نا به جا انجام ندهد و بی‌جهت او را مورد سؤظن قرار ندهد.

1- صبر بر آزار همسر

عده‌ای برای میهمانی به منزل حضرت یونس پیامبر علیه‌السلام رفتند و مشاهده کردند که هر زمان، حضرت یونس علیه‌السلام به اتاق همسرش می‌رود تا چیزی بیاورد، مورد اذیّت و آزار او قرار می‌گیرد و همسرش او را معطل می‌کند و خواسته‌ی او را دیر فراهم می‌کند.
میهمانان از این وضع تعجب کردند. حضرت به آن‌ها فرمود: تعجب نکنید؛ من از خداوند خواستم که آنچه برایم از عقاب در آخرت قرار داده به همین دنیا منتقل کند.
خداوند فرمود: عقوبت تو دختر فلان شخص است که باید با او ازدواج کنی. من آن دختر را به همسری اختیار کردم و بر هر چه از او می‌بینم و اذیت‌های او را تحمل می‌نمایم. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 39 -محجه البیضاء، ج 3، ص 71)

2- زیبایی برای همسر

قتاده پسر نعمان از طایفه‌ی خزرج و از انصار مدینه بود. در جنگ بدر و احد و سایر جنگ‌های رسول خدا صلی‌الله علیه و آله شرکت داشت و در فتح مکه پرچم بنی ظفر با او بود. در میان یاران پیامبر، او از تیراندازان بنام و معروف بود.
در جنگ اُحد تیری به چشمش اصابت کرد و آن را از حدقه بیرون آورد و بر گونه‌اش آویخت.
در همان حال خدمت پیامبر رسید و عرض کرد: یا رسول‌الله! تازگی با زنی ازدواج کرده‌ام و او را زیاد دوست می‌دارم، می‌ترسم اگر مرا بااین‌حال ببیند، علاقه‌اش به من کم شود و از بین برود.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله با دست مبارک، چشم او را در جای خود گذاشت و دعا کرد «خدایا او را زیبا گردان.» در اثر دعای پیامبر، چشمش از اول بهتر و زیباتر گردید و بر بینایی‌اش افزود؛ و هرگز مریض نشد تا این‌که در سال 23 هجری در سن 65 سالگی از دنیا رفت. (پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 5، ص 163 -طبقات، ج 3، ص 26)

3- حَولاء

روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله به خانه‌ی خود آمد، همسرش امّ سلمه در خانه بود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله بوی خوشی استشمام کرد. فرمود: گویا حَولاء (سازنده و فروشنده عطر) در اینجاست.
امّ سلمه گفت: آری. آمده و از شوهر خود شکایت دارد. همان‌دم حولاء به نزد پیامبر آمد و عرض کرد: پدرم و مادرم به فدایت، شوهرم از من قهر کرده است. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: با عطریانی که داری، خود را برای شوهرت، بیشتر خوشبو کن. او گفت: «من خود را با آنچه از عطریّات بود، برای شوهرم خوشبو نمودم، درعین‌حال، او به من بی‌اعتنا است.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «اگر او می‌دانست هنگامی‌که به تو توجّه می‌کند، چه اندازه پاداش دارد، بی‌اعتنایی نمی‌کرد.»
عرض کرد: «چه اندازه پاداش دارد؟» پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «او هنگامی‌که به تو توجّه می‌کند، دو فرشته به حمایت او می‌آیند، پاداش او مانند پاداش رزمنده‌ای است که شمشیر کشید برای خدا و در میدان جنگ با دشمن بجنگد. در این هنگام گناهانش مانند ریختن برگ‌های درخت در فصل پاییز از او می‌ریزد و وقتی غسل می‌کند، از گناهان بیرون می‌آید.» (حکایت‌های شنیدنی، ج 2، ص 62 -فروع کافی، ج 5، ص 496)

4- همسران سه دسته‌اند

در ایام خلافت منصور دوانیقی، مردی با خود چنین تصمیم گرفت: تا با صد نفر مشورت نکند، زن نگیرد.
شب خوابید و قصد کرد صبح با اولین نفر که ملاقات کرد، مشورت کند. ازقضا صبح به دیوانه‌ای برخورد کرد که بچه‌ها دنبالش می‌دویدند! پیش خود گفت: دیوانه که عقل ندارد، ولی چاره‌ای نیست و لذا با او مشورت کرد.
دیوانه گفت: همسر و زنان سه دسته‌اند: یکی برای تو، نه بر توست. یکی نه بر تو راست و به بر تو، یکی نه تو راست و بر تو است. مواظب باشی اسب من تو را لگد نزند. این گفت و رفت.
آن مرد گوید: این حرف عاقلان است و پشت سرش رفتم و گفتم: سخنان مختصر گفتی، توضیح بده.
گفت: زنی که سودش برای توست، زنی است که باکره باشد و محبت تو بر دلش ماند. زنی که نه سود برایت دارد و نه علیه تو باشد، زنی بود که شوهر دیگری داشته و از او دلش خالی نیست.
زنی که سودی برایت ندارد و بر ضررت بود، زنی بوَد که فرزند از شوهر دیگر داشته و همه‌روزه مشغول آن فرزند بود و آنچه از مالت است، به مصالح فرزند خود مصرف کند و اگر او را سخنی بگویی، گوید: بد روزی بود که به تو دچار شدم. پس دیوانه این بگفت و زود برفت.
نزدش رفتم و گفتم: سخنان تو عاقلانه است، چرا دیوانگی را پیشه‌ی خود گرفتی؟ گفت: خلیفه می‌خواست مرا قاضی قرار دهد، برای فرار از قضاوت خود را به دیوانگی زدم. من بسیار تعجّب کردم. (جوامع الحکایات، ص 335)
*این قضیه را درباره‌ی بهلول و هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی هم نوشته‌اند.

5- ام سلمه همسر پیامبر صلی‌الله علیه و آله شد

هند معروف به ام سلمه زوجه‌ی ابوسلمه بود و از وی چهار فرزند داشت. او با ابوسلمه به حبشه مهاجرت کردند و بعد به مدینه برگشتند.
شوهرش در جنگ اُحد شرکت کرد و مجروح گردید و پس از هشت ماه به همان جراحت از دنیا رفت.
هنگام مرگ شوهر، ام سلمه بی‌تابی می‌نمود که چگونه می‌تواند زندگی کند. ابوسلمه از پیامبر صلی‌الله علیه و آله برایش نقل کرد که: هنگام مصیبت هر کس «إِنَّا لِلَّه وَ إِنَّا إِلَیهِ راجِعُون» بگوید، بعد بگوید: خدایا این مصیبت را در راه تو به حساب می‌آورم، پس به من پاداش خوبی بده و بهتر از او را به من عنایت فرما، خوب و ممدوح است.
ام سلمه گوید: این کلمات را گفتم و فکر کردم چه کسی بهتر از ابوسلمه نصیبم می‌شود؛ تا این‌که ابوبکر و عمر از من خواستگاری کردند، نپذیرفتم.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله کسی را برای خواستگاری من فرستاد و به‌واسطه گفتم: به پیامبر صلی‌الله علیه و آله بگو: «من زنی بچه‌دار هستم و با شوهر کردنم، بچه‌ها بی‌سرپرست می‌شوند. بستگان من به ازدواج من حاضر نیستند، من زنی غیورم، می‌ترسم از عهده‌ی آن برنیایم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله در جواب فرمود: «اما فرزندانت را خودت سرپرستی کن، فامیل تو با پیشنهاد من مخالفت نمی‌کنند، در موضوع حسادت و غیور بودنت، دعا می‌کنم خدا از دل تو ریشه‌کن کند.»
موقعی که جواب رسول خدا صلی‌الله علیه و آله به ام سلمه رسید، قبول کرد و در سال چهارم هجری در ماه شوال به همسری پیامبر صلی‌الله علیه و آله در آمد. (پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 272 -اسدالغابه، ج 5، ص 218)

همسران معصومین

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 1 سوره نساء می‌فرماید: «خدا، شما را از یک انسان آفرید و همسر او را نیز از جنس او خلق کرد و از آن دو، مردان و زنان فراوانی منتشر ساخت.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «مؤمن بعد از تقوای الهی، از خیری همانند همسر صالحه بهره نبرد.» (تفسیر معین؛ ص 8)

توضیح مختصر:

در این‌که ائمه اطهار علیهم السّلام دارای همسرانی متعدد بودند جای شکی نیست اما در مورد خصایص آن‌ها می‌توان گفت که شناسنامه‌ی همه آن‌ها از جهت پاکی و طهارت، مُهر تامّ خورده بود اگرچه آن‌ها از مکه و مدینه نبودند بلکه از کشورها و شهرهای مختلف بودند. چون تولّد امام از صلب و رحم پاکیزه می‌باشد پس این شرافت را آنان دارا بودند. همسر امیرالمؤمنین علیه‌السلام فاطمه زهرا علیها السلام و مادر دو امام بوده که بر همه‌ی همسران دیگر امامان دارای فضایل و امتیازات برتر است که به قلم و بیان در نیاید؛ اما همسر امام حسین علیه‌السلام شهربانو دختر یزدگرد از ایران بوده است. حمیده‌ی مصفاه کنیزی از مراکش (مغرب) و مادر امام هفتم بود. نجمه همسر امام هفتم و مادر امام رضا علیه‌السلام از شمال آفریقا بود. سبیکه همسر امام رضا علیه‌السلام و مادر امام جواد علیه‌السلام از اهل نوبه‌ی سودان بوده است و همسر امام جواد علیه‌السلام سمّانه مغربیه (از آفریقا) مادر امام هادی علیه‌السلام بود. همسر امام هادی علیه‌السلام حُدیث یا سلیل از اهل سودان مادر امام عسگری علیه‌السلام بود؛ و همسر امام عسگری علیه‌السلام نرجس فرزند قیصر روم و مادر امام زمان (عج) می‌باشد.
نتیجه آن‌که: خداوند، همسران معصومین علیهم السّلام را از کشورهای مختلف نصیب آنان کرد که منزّه از رجس و پاک از هر پلیدی بوده، هم طهارت ظاهری و هم طهارت باطنی داشتند. بر همه‌ی شان درودی بی‌نهایت باد.

1- شهربانو

چون ایرانیان در جنگ شکست خوردند، عده‌ای اسیر را به مدینه آوردند. عمر خواست آن‌ها را بفروشد و مردان آن‌ها را بندگان عرب نماید. امیرالمؤمنین علیه‌السلام منع نمود و فرمود: «ایشان را برای ازدواج مخیر نموده تا هر که را خواهند اختیار کنند.»
جماعتی، از حضرت شهربانو [شاه‌زنان] دختر کسری، خواستگاری کردند و او سکوت نمود.
پس اشاره به امام حسین علیه‌السلام کرد. امیرالمؤمنین علیه‌السلام نامش را پرسید، گفت: «شاه‌زنان» [به زبان فارسی] فرمود: «شهربانو نام داری و خواهرت مروارید.»
به شهربانو گفتند: «چه طور امام حسین علیه‌السلام را انتخاب کردی؟» گفت: «پیش از ورود لشکر اسلام به مدائن، در عالم خواب، پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله به خانه‌ی من آمد و شب دیگر فاطمه‌ی زهرا علیها السلام آمد و اسلام را بر من اظهار کرد و برای فرزندش تزویج کرد.» از این همسر نمونه، حضرت علی بن الحسین علیه‌السلام متولّد شدند. (داستان ازدواج معصومین، ص 172 -بحار، ج 46، ص 15)

2- حمیده

ابن عکاشه ی اسدی، خدمت امام باقر علیه‌السلام رسید و امام صادق علیه‌السلام خدمتش بود. عرض کرد: «چرا برای جعفر تزویج نمی‌نمایی؟» جلوی امام علیه‌السلام کیسه‌ی زری مهر کرده بود، فرمود: «به‌زودی برده‌فروشی از اهالی بربر [مراکش] به منزل میمون وارد می‌شود و به این کیسه کنیزی خواهم خرید.»
او گوید: بعد از چند روز خدمت امام باقر علیه‌السلام رسیدم، فرمود: «بروید کنیزی بخرید.» من رفتم نزد برده‌فروش، گفت: «همه‌ی کنیزان را فروختم مگر دو کنیز، یکی از دیگری بهتر.» آن‌ها را آورد.
گفتم: «کنیز را چند فروشی؟» گفت: «هفتاد دینار» چانه زدیم، فایده نداشت. کیسه را باز کردیم شمردیم، درست، هفتاد دینار بود پس او را خریدیم و خدمت امام علیه‌السلام آوردیم. امام صادق علیه‌السلام ایستاده بودند، حضرت حمد کرد و از اسمش سؤال نمود، گفت: «حمیده.» فرمود: «پسندیده‌ای در دنیا و ستایش کرده خواهی بود در آخرت.» پس به فرزندش جعفر علیه‌السلام فرمودند: «او را برای خود به همسری بگیر!» از این همسر، امام موسی بن جعفر علیه‌السلام متولد شدند. (منتهی الآمال، ج 2، ص 182 -کافی، ج 1، ص 476)

3- نجمه

هشام بن احمر گوید: امام موسی بن جعفر علیه‌السلام به من فرمود: «آیا می‌دانی از اهل مغرب کسی بدین جا آمده باشد؟» گفتم: «نه!» فرمود: «چرا آمده، باهم برویم.» رفتیم. امام علیه‌السلام از آن برده‌فروش کنیزی خواست، پس او هفت کنیز را آورد. امام علیه‌السلام قبول نکرد. او گفت: «کنیز بیماری هم دارم.» فرمود: «آن را بیاور!» قبول نکرد. فردا حضرت مرا فرستاد و گفتند: «به هر قیمت که شده آن کنیز بیمار را از او خریداری کن.»
رفتم، او قیمت بسیاری گفت و من قبول کردم. گفت: «آن مرد دیروزی چه کسی بود؟» گفتم: «مردی از بنی‌هاشم.»
گفت: زنی از اهل کتاب به من گفت: «این کنیز قسمت بهترین کس روی زمین است و پسری برای او آورد که شرق و غرب مانند آن نباشد.»
پس کنیز را خریدم و نزد امام موسی بن جعفر علیه‌السلام آوردم حضرت به اصحابش فرمود: «به خدا قسم که من این جاریه را نخریدم؛ مگر به امر و وحی خدا» پس، از این همسر، امام رضا علیه‌السلام متولد شد. (منتهی الآمال، ج 2، ص 258)

4- خیزران

نام همسر امام، سبیکه بود که امام رضا علیه‌السلام او را خیزران نامید. او از اهل نوبه [اطراف کشور سودان] بود و پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «پدرم به قربان پسر بهترین کنیران اهل نوبه که پاکیزه است.» و اشاره به خیزران داشت.
حضرت موسی بن جعفر علیه‌السلام به یزید بن سلیط فرمود: «اگر او را دیدی، سلام مرا به او برسان.» خیزران با عده‌ای از اهل سودان به مدینه آمده بود و امام علیه‌السلام با او ازدواج کردند از این همسر، امام جواد علیه‌السلام متولد شد. (داستان ازدواج معصومین علیهم السّلام، ص 214)

5- فاطمه

امام حسن علیه‌السلام دختری به نام فاطمه داشت که معروف به اُمّ عبدالله شد. امام صادق علیه‌السلام درباره‌اش فرمود: «زنی در راست‌گویی و شایستگی به پایه‌ی او نمی‌رسد. در خاندان امام حسن علیه‌السلام همانند او دیده نشده است. او مستجاب‌الدعوه بود.»
امام باقر علیه‌السلام فرمود: مادرم زیر دیواری نشسته بود که آن دیوار در حال سقوط، قرار گرفت، فرمود: «نه! به حق مصطفی سوگند که خدا، تو را در افتادن اذن نداده است.» دیوار به حال خود ایستاد و مادرم از جای خود برخاست و پدرم صد دینار صدقه داد.
در واقعه‌ی کربلا با پسر چهارساله‌اش امام باقر علیه‌السلام همراه بود و همراه اُسراء همه‌ی رنج‌ها را کشید و نسل امامت را از امام حسین علیه‌السلام پیوند داد. از این همسر، امام باقر علیه‌السلام متولد شد. (داستان ازدواج معصومین علیهم السّلام، ص 184 -بحار، ج 46، ص 215)

هم‌نشین

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 11 سوره‌ی مجادله می‌فرماید: «هرگاه گفته شود در مجالس خود جای را بر یکدیگر فراخ دارید این کار را برای هم‌نشین انجام دهید که خدا بر توسعه‌ی شما بیفزاید».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «سزاوار نیست مؤمن در مجلسی بنشیند که اهل مجلس معصیت خدا کنند؛ و خود قادر بر تغییر مجلس هم نباشد!» (اصول کافی، ج 2، ص 374)

توضیح مختصر:

هر انسانی در مجالست و روابط خانوادگی و اجتماعی، احتیاج به کسی دارد که با او جلیس و همدم باشد و از هم‌نشینی با او لذّت ببرد؛ چه آن‌که هم‌نشینی با خوبان و صالحان، تأثیر به سزایی در روان انسان دارد. بعضی افراد مانند اقرع بن حابس نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌آمدند و می‌گفتند: ما از اشراف قوم خود هستیم و حاضر نمی‌شویم که با زیردستان هم‌نشین شویم، موقعی که نزد تو می‌آییم آن‌ها را طرد کن. خداوند، آیات 52 و 53 سوره‌ی انعام را نازل فرمود که:
«اینان را که بامدادان و شامگاهان خدا را می‌خوانند و خشنودی خدا را می‌خواهند نباید راند». (اسباب النزول، ص 114)
پس خصلت و شرافت هم‌نشین، در درجه‌ی اوّل، خداجویی و خدا خوانی آنان است و سپس خصایص و فضایل نفسانی. این‌که نهی از هم‌نشین بد شده به خاطر آفات و تخریبی است که از ناحیه‌ی آنان به هم جلیس ها می‌شود. پسر نوح با بدان بنشست که خود به هلاکت رسید و پدرش را که پیامبر اولوالعزم بود به تمرّدش به غم نشاند.
سنخیّت در هم‌نشینی، مهم‌ترین مسئله است چراکه عدم سنخیّت نمی‌تواند جلیس دائمی درست کند:
کبوتر با کبوتر، باز با باز **** کند هم‌جنس باهم جنس پرواز
همیشه قاعده در این است که باید هم‌نشین انسان، کسی باشد که انسان را از شک به یقین، از جهل به دانش، از عصبانیّت به حلم، از افراط به تعادل، از پُرگویی به سخنان منظم و با دقّت و از دوستی ریاست و دنیا به دوستی خوبان و آخرت بکشاند.

1- همراه ناآزموده

سعدی گوید: یک سال از تنگه‌ی بین بلخ و هری (هرات) به سفر می‌رفتم. راه سفر امن نبود زیرا رهزنان خون‌خوار در کمین مسافران و کاروان‌ها بودند. جوانی به‌عنوان راهنما و نگهبان به همراه من حرکت کرد.
این جوان انسانی نیرومند و درشت‌هیکل بود و برای دفاع با سپر ورزیده بود و در تیراندازی مهارت داشت.
زور و نیرویش در کمان‌کشی به‌اندازه‌ی ده پهلوان بود ولی یک عیب داشت و آن این‌که با ناز و نعمت و خوش‌گذرانی بزرگ شده بود.
جهان‌دیده و سفرکرده نبود، بلکه سایه‌پرورده بود، با صدای غرّش طبل دلاوران آشنا نبود و برق شمشیر سوارکاران را ندیده بود.
اتفاقاً من و این جوان پشت سر هم حرکت می‌کردیم و هر مانعی که سر راه بود برطرف می‌کرد.
ما همچنان به راه ادامه دادیم که ناگاه دو نفر رهزن، از پشت سنگی سر برآوردند و قصد جنگ ما نمودند، در دست یکی از آن‌ها چوبی و در بغل دیگری پتکی بود.
به جوان گفتم: چرا درنگ می‌کنی اکنون هنگام زورآزمایی است؟! دیدم تیر و کمان از دست او افتاد و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است، کار به‌جایی رسید که چاره‌ای جز تسلیم نبود، همه بار و بنه و اسلحه و لباس‌ها را در اختیار آن دو رهزن قرار دادیم و با جان سالم از دست آن‌ها رها شدیم. (حکایت‌های گلستان، ص 355)

2- اثر هم‌نشین

ناپلئون بناپارت (1821 م) امپراطور فرانسه روزی به تیمارستان (خانه دیوانگان) وارد شد، دید یک نفر را با زنجیر به دیوار بسته‌اند. از وضع رقّت بار دیوانه متأثّر شد و رئیس تیمارستان را خواست و گفت: «چرا این دیوانه را با زنجیر به دیوار بسته‌ای؟» گفت: «این دیوانه حرف‌های بدی می‌زند.»
ناپلئون گفت: چه می‌گوید؟ گفت: قربان او می‌گوید: «من ناپلئون بناپارت هستم.»
ناپلئون خنده‌ای کرد و گفت: «مانعی ندارد، بگذارید یک دیوانه خود را ناپلئون بداند.»
رئیس تیمارستان گفت: «نباید اجازه بدهم او این حرف را بزند، زیرا ناپلئون بناپارت خودم هستم.»
ناپلئون از شدّت خنده نتوانست خود را نگه دارد، زیرا فهمید که رئیس تیمارستان بر اثر تماس دائم با دیوانگان، همانند آن‌ها حرف می‌زند. (حکایت‌های شنیدنی، ج 3، ص 55)

3- کند هم‌جنس باهم جنس پرواز

زنی در مکه بود که بسیار شوخ‌طبع بود و مردم را می‌خندانید. در مدینه هم زن دیگری با همان خصوصیّات بود که او هم مردم را با شوخی‌های خود می‌خندانید.
روزی آن زن از مکه به مدینه آمد و بر زن شوخ‌طبع مدینه میهمان شد. در یکی از روزهای اقامت در مدینه به نزد عایشه رفت و او را خندانید.
عایشه از او پرسید: کجا منزل کرده‌ای؟ آن زن گفت: به فلانی وارد شده‌ام. عایشه گفت: خدا و رسول او درست گفته‌اند، من از پیامبر صلی‌الله علیه و آله شنیدم که می‌فرمود: «ارواح انسان‌ها لشکریانی هستند که باهم‌اند».
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 64 -محجه البیضاء، ج 3، ص 294)

4- فرعون و هامان

سرانجام فرعون با هامان نشست و وعده‌های حضرت موسی علیه‌السلام را به او گفت و در این باره به مشورت پرداخت.
هامان ناپاک، وقتی این سخن را از فرعون شنید، چند بار فریاد زد و گریه کرد و با دست به سر و صورتش زد و گفت: «ای شاه بزرگ، این چه فکری است که وارد سر تو شده است و این چه حال زشتی است که می‌خواهد تو را به تباهی بکشد!
همه‌ی جهان در تحت تسخیر تو است، امیران مشرق و مغرب، مالیات‌های فراوان به‌سوی تو سرازیر می‌کنند و شاهان جهان لب به خاک پایت می‌نهند. همه تو را به‌عنوان معبود و مقصود می‌پرستند و در برابر شکوه تو، خاموش و آرام هستند.
سوختن تو در هزار آتش بهتر از آن است که تو با این عظمت، خدایی خود را رها کنی و بنده‌ی موسی علیه‌السلام گردی؟!
اگر تو این کار را بکنی، بردگان تو، سرور تو گردند و چشم دشمنان روشن شود.»
آری فرعون با مشورت و هم‌نشینی با هامان خویش را خدای مردم خواند و به هشدار موسی علیه‌السلام اعتنایی نکرد و عاقبت به عذاب حق گرفتار شد. (داستان‌های مثنوی، ج 3، ص 84)

5- عذاب بر هم‌نشین گناهکار

جعفری گوید: حضرت موسی بن جعفر علیه‌السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحمان بن یعقوب می‌بینم؟ عرض کردم: او دایی من است. فرمود: «او درباره خداوند مطالب بدی می‌گوید، خدا را (به اجسام) توصیف می‌کند بااینکه خدا به چیزی از اجسام توصیف نشود؛ یا با او هم‌نشین شو و ما را ترک کن، یا با ما هم‌نشین شو و او را ترک کن!»
گفتم: او هر چه بگوید زیانی بر این ندارد! فرمود: آیا نمی‌ترسی عذابی به او رسد و تو را هم بگیرد؟ مگر نمی‌دانی کسی از اصحاب موسی علیه‌السلام بود و پدرش از مریدان فرعون، پس آن‌وقت که لشکر فرعون (در دریا) به موسی (و لشکریانش) نزدیک شدند، آن صحابی موسی، از لشگر موسی جدا شد و رفت پدر را که در لشگر فرعون بود نصیحت کند تا اینکه باهم کنار دریا رسیدند، چون فرعونیان غرق شدند آن دو هم غرق شدند.
خبر به حضرت موسی علیه‌السلام دادند، فرمود: «او در رحمت خداست ولی عذاب چون آید، آن‌کس که نزدیک گنه‌کار مستحق عذاب است از او عذاب دفع نشود.» (اصول کافی، ج 2، باب مجالسه اهل المعاصی، ج 2)

هوای نفس

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 50 سوره‌ی قصص می‌فرماید: «آیا گمراه‌تر از آن کسی که پیروی هوای نفس خویش کرده و هیچ هدایت الهی را نپذیرفته کسی پیدا می‌شود؟!».

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «بدبخت‌ترین مردم کسی است که هوای نفس بر او غلبه کند و دنیای او را در اختیار گیرد و آخرتش را تباه سازد.» (غررالحکم، ج 2، ص 592)

توضیح مختصر:

آنچه به‌عنوان پیروی از اوامر و نواهی شیطانِ درون که آن را نفس امّاره می‌خوانند، یاد می‌شود هوی پرستی می‌نامند. پس احکام الهی به نوعی پشت پا زده و به آن‌ها عمل نمی‌شود. درواقع اله نفس، همان هوای نفس است. منافقان به شکلی و مدّعیان دروغین به نوعی دیگر؛ و هر صف و گروهی با پیروی از حیله‌ها و مکرهای نفس، در شقاوت و هلاکت می‌افتند. کفّار و اهل کتاب و مشرکین از پیامبر صلی‌الله علیه و آله تقاضا می‌کردند که مقاصد آنان را دنبال کند بااینکه در درون جهل و دوئیّت و بت‌پرستی غوطه‌ور بودند و نمی‌خواستند به صراط مستقیم درآیند. تقلید از آباء و تعصّب بی‌جا، عناد و در بند شهوات بودن، موانعی است که نمی‌گذارد انسان به خدا برسد. خداوند می‌فرماید: «شیطان، دشمن شماست، او را دشمن بگیرید.» (سوره‌ی فاطر، آیه‌ی 6)
امّا هوی پرست، گوش شنوا ندارد و در بند شیطان است و او را دوست می‌گیرد.
بتِ نفس را پرستیدن، مانع از بندگی کردن است و آنانی که صدها جنایت کردند و انبیاء و اولیاء را کشتند، همه‌ی شان دچار این رذیله‌ی بزرگ و خطرناک بودند. آنان گوش دارند و چشم دارند امّا تفقّه ندارند و معقولاتشان، مغلوبِ محسوسات است.
نفس، راحتی و لذّت و آسایش را دوست دارد، ازاین‌جهت، از طاعت حق سرپیچی کرده و وزر و وَبال شیطانی را دنبال می‌نماید و به جهنم داخل می‌شود.

1- پیشوای هوی پرستان

روزی معاویه در هوای گرم، در اتاقی که از چند طرف پنجره داشت تا نسیمی بیاید، به بیرون نگاهی کرد، دید عربی پابرهنه با شلواری کهنه پا درون آب کرده و خیس شده و پوشیده تا خنک شود، گفت: اگر او مقصودی داشته باشد یا ستمی به او شده باشد، حتماً جوابش را می‌دهم.
عرب درب را زد و با اجازه بر معاویه وارد شد و سلام کرد. معاویه گفت: «در هوای گرم کاری داشتی که آمدی؟» گفت: بله من از محل بنی تمیم آمدم و آن اینکه دخترعمویی داشتم که سال‌ها با او زندگی خوب داشتیم؛ و بر اثر اتفاق زمانه، تمام ثروتم را از دست دادم و پدرزن هم که تنگدستی مرا دید، دختر خود را از نزدم برد.
نزد مروان فرماندار شما رفتم و داستان خود را گفتم، او دستور داد عیالم و پدرش که عمویم باشد، نزدش بیایند. چون آمدند، چشم فرماندار به زنم افتاد شیفته‌ی او شد و هزار دینار سرخ به عمویم داد تا من او را به‌زور طلاق بدهم. من امتناع کردم، دستور داد تازیانه‌ام بزنند، هر چه زدند من طلاق ندادم. خودش بدون رضایت من او را طلاق داد و تا پایان مدت عده‌ی طلاق مرا به زندان انداخت و اینک مرا آزاد کرد و زنم را به‌زور از من گرفت؛ الآن برای دادخواهی نزد شما آمدم.
معاویه نامه‌ای تند برای مروان نوشت و گوش زد کرد، این زن را به شام نزدش بفرستد. بعد از مدّتی که زن به مجلس معاویه آمد؛ معاویه رئیس هوی پرستان تا چشمش به او افتاد، شیفته‌ی او شد.
معاویه گفت: «ای مرد! حاضر نیستی به‌جای زنت، سه کنیز زیبا از بهترین کنیزانم به تو بدهم و زندگی تو را تأمین کنم تا از او دست بکشی؟»
عرب گفت: «از ستم مروان به شما پناهنده شدم، حال از دست شما به چه کسی شکایت برم؟» معاویه رو به زن کرد و گفت: «خلیفه یا مروان یا شوهر؟ کدام‌یک را می‌خواهی؟»
زن بعد از فکر زیاد گفت: «پسر عمویم و شوهرم را می‌خواهم. آخر میان من و او مشکلی نبود و رشته‌ی محبت پیوسته بود تا روزگار این بلا را بر ما روا داشت.»
معاویه دید خیلی بد شد، ناچار زن را به شوهرش داد. (پند تاریخ، ج 2، ص 218، اعلام الناس، ص 12)

2- هوی پرست کیست؟

پس از کشته شدن عثمان، عبدالله بن عمر جزو هفت نفری بود که هوی پرستی او مانع شد تا با امام علیه‌السلام بیعت کند و دلیلش این بود که اگر همه بیعت کردند من هم بیعت می‌کنم که البته دروغ می‌گفت.
بعد از مدّتی به مکّه رفت و بر ضدّ حکومت علی علیه‌السلام کارهایی انجام داد. امام مأموری فرستاد و او را به مدینه آورد و تا آخر عمر با امام بیعت نکرد.
بعد از شهادت امام با معاویه بیعت کرد و حکومت او را به رسمیت شناخت. موقع بیعت گرفتن معاویه از مردم برای یزید، او جزو مخالفین در آمد. بعد از معاویه، امام حسین علیه‌السلام که با یزید بیعت نکرد، او جزو مخالفین یزید بود، به مکه آمد و امام را نصیحت کرد و ا و را از جنگ بازداشت. بعد سینه‌ی امام را بوسید و خداحافظی کرد و خود در مکّه ماند تا برای ریاستش جمعیتی را جمع کند؛ اما او پس از این که به مدینه آمد و امام حسین علیه‌السلام به‌طرف کوفه رفت، نامه‌ای به یزید نوشت و حکومت و خلافت او را با جان‌ودل پذیرفت.
چون مردم مدینه بعد از شهادت امام، علیه استاندار و مسئولین یزید شوریدند، اقوام خود را جمع کرد و گفت: «من با هرکسی که با یزید مخالفت کند رابطه‌ام را قطع خواهم کرد.»
بعد از یزید، عبدالملک مروان به خلافت رسید. او برای سرکوبی ابن زبیر، حجّاج را به مکه فرستاد. او که هوای نفس دنیوی دنبالش می‌کرد، شبانه به‌طرف حجاج رفت و با او بیعت کرد.
حجاج گفت: «چه طور عجله در بیعت می‌کنی؟» عبدالله گفت: «از پیامبر صلی‌الله علیه و آله شنیدم که فرمود: هر کس بمیرد و امامی نداشته باشد، مانند مردم جاهلیت مرده است. ترسیدم شب‌هنگام مرگم فرابرسد و به سبب نداشتن امام، از مردگان جاهلیت محسوب شوم.»
حجاج پای خود را از لحاف بیرون آورد گفت: «بیا به‌جای دست، پایم را ببوس.»
چراکه او امامی مانند علی علیه‌السلام و امام حسن علیه‌السلام و امام حسین علیه‌السلام را قبول نداشت و هوای نفس مانع بود، ولی اینجا، شبانه بدون هیچ ترس، تسلیم هوای نفس بدکردارش می‌شود و با پای حجاج بیعت می‌کند. (سخنان حسین بن علی علیه‌السلام، ص 50-45)

3- زشتی هوی، روزی معلوم می‌شود

به امر حضرت موسی علیه‌السلام حوضی از پوست ساخته و پر از آب کردند و قفلی هم بر آن زده شد و کلید آن را به برادرش هارون سپرد.
چون بنی‌اسرائیل به زنی گمان زنا می‌بردند، او را نزد هارون می‌بردند. هارون قدری از آب آن پوست را به وی می‌داد تا بخورد؛ اگر زنا داده بود، در جا روی زن سیاه می‌شد و هلاک می‌گشت.
وقتی زنی از روی هوس نفس شهوانی، زنا داده بود و به او گمان بد بردند و خواستند امتحانش کنند، خواهری داشت که خیلی به او شبیه بود، ازاین‌رو برای راه گم کردن، تصمیم گرفت خواهرش را به‌جای خود بفرستد و با این کار خود را از هلاکت و روسیاهی نجات دهد. پس روز موعود خواهرش به‌جایش رفت و از آب پوست خورد و ضرری به او نرسید و برگشت.
چون خواهر ازآنجا برگشت، او خوشحال شد که خوب توانست گول بزند، اما چون با خواهر ملاقات کرد، درجا، رویش سیاه شد و به هلاکت رسید. (کیفر کردار، ج 1، ص 379)

4- تدلیس نفسانی

بلعم باعورا زمان حضرت موسی علیه‌السلام اسم اعظم می‌دانست. چون لشکر موسی علیه‌السلام به‌طرف شهر بلعم باعورا حرکت کردند، مردم تقاضای نفرین کردند. ولی بلعم قبول نکرد. از راه زن او وارد شدند، آن‌قدر زن، او را به خواهش خود و مردم وسوسه کرد و هوی نفس بر او غالب آمد که خواست نفرین کند، اما زبان او برمی‌گشت و کلمات ادا نمی‌شد…
بعد از آن که دید هوی نفس او را به خسران ابدی کشاند، دستور داد زن‌ها با تمام وسایل آرایش کنند و داخل لشکر موسی علیه‌السلام شوند و اگر سربازی از آن‌ها قصد تجاوز شهوانی را داشت ممانعت نکنند؛ و اگر یک نفر زنا کند، کار تمام است.
زن‌ها همین کار را کردند و یک نفر از آن‌ها با «زمری» فرزند «مشلوم» زنی را گرفت و نزد موسی آورد و گفت: جمع شدن با این زن حرام است. ولی من دستور تو را انجام نمی‌دهم. پس زن را به خیمه‌ی خود آورد و با او زنا کرد. پس خداوند طاعون را مسلط کرد و بیست هزار نفر از لشکر موسی علیه‌السلام مُردند.
خداوند هم در قرآن به پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌فرماید: (سوره‌ی اعراف، آیات 175-174) برای مردم تذکر بده داستان کسی (بلعم باعورا) که او را آشنا به اسرار خود (اسم اعظم) کردیم، ولی به‌واسطه‌ی نافرمانی آن را از او گرفتیم و شیطان در پی او افتاد و از گمراهان شد. اگر می‌خواستیم او را با این آیات (علوم) بالا می‌بردیم، ولی او به پستی گرایید و از هوی نفس خود پیروی کرد. (پند تاریخ، ج 2، ص 224)

5- با هوی، دعای مستجاب را رد کرد

ابوهریره (م 59) از اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله بود و از پیامبر صلی‌الله علیه و آله تقاضای دعا کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله در حقش دعا نمود. او دو سال پیامبر صلی‌الله علیه و آله را درک کرد؛ اما چند صفت زشت او سبب شد که هوای نفس، او را گمراه کند. یکی برتری علی علیه‌السلام را از زبان پیامبر صلی‌الله علیه و آله گواهی نداد؛ و شکم‌پرستی چشمش را به مال دنیا جذب کرد.
او در زمان معاویه برای احراز مقام، نسبت ناروا به امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌بست تا نزد معاویه محبوب شود.
نفس دروغ‌گویی او به حدی رسید که امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «از همه بیشتر، ابوهریره نسبت دروغ به پیامبر صلی‌الله علیه و آله داده است.» گاهی، بدیهیات را برای خوش‌رقصی و هواپرستی منکر می‌شد. گویند: عایشه دختر طلحه مشهور به زیبایی و جمال فراوان بود، روزی ابوهریره به او نظر افکند. گفت: سبحان‌الله، هرگز صورتی زیباتر از روی تو ندیدم مگر صورت معاویه را (که کوسج بود) موقعی که بر منبر رسول خدا صلی‌الله علیه و آله می‌نشیند.
(پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، جلد اول، شرح‌حال ابوهریره)

هود پیامبر علیه السلام

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 60 سوره‌ی هود می‌فرماید: «آگاه باشید که قوم عاد به خدای خود کافر شدند. بدانید که قوم عاد امت هود علیه السّلام (از رحمت خدا) دورند».

حدیث:

چون ابن ملجم، امیرالمؤمنین علیه السّلام را ضربت، زد، حضرت به فرزندش امام حسن علیه السّلام فرمود: «هرگاه وفات یافتم مرا در پشت کوفه کنار (نزدیک) قبر برادرانم هود علیه السّلام و صالح علیه السّلام دفن کنید.»
(بحارالانوار، ج 11، ص 379)

توضیح مختصر:

هود علیه السّلام پیامبری بوده که بر قوم عاد مبعوث شد ولیکن قومش، او را اذیّت کردند و به توحید، گرایش پیدا ننمودند. پس نفرین کرد و قومش به باد، هلاک شدند. کلام هود علیه السّلام به امتش این بود:
«ای قوم من! پرستش خداوند کنید که نیست برای شما غیر او الهی، آیا پس از این، متقی نمی‌شوید و از بت‌پرستی دست برنمی‌دارید؟»
آنان چون طویل الجسم و قامت و عُمر بودند و زراعت و مکنت و ثروت بسیار داشتند، انکار دعوت او می‌کردند. به قولی، حضرت هود علیه السّلام در شانزده‌سالگی به رسالت مبعوث شد و عمر بسیاری نموده دسته‌ای به او ایمان آوردند و دسته‌ای ضعیف، تابع بزرگان خود بودند و گروهی هم مستکبرین و اهل عناد بودند و به هود علیه السّلام گفتند: ما تو را در سفاهت و بی‌عقلی می‌بینیم. او فرمود: من فرستاده‌ی پروردگار جهانیان هستم. گفتند: اگر راست می‌گویی، بیاور بر ما عذابی که وعده می‌دادی. پس هفت یا سه سال بر آن‌ها باران نیامد، فرمود: «دیدید این عذاب قحطی را که بر شما نازل شده است؟» گفتند: پروردگارا! اگر هود علیه السّلام بر حق است، بر ما باران را نازل کن؛ که عاد ابر سیاه را انتخاب کرد به خیال آن‌که باران است. پس به باد صرصر هلاک شدند. هفت شب و هشت روز، باد به‌طوری وزیدن گرفت که آدم و درخت و عمارت را بلند می‌کرد و می‌کوبید و از بین می‌برد.

1- نام و نسب

هود پسر عبدالله پسر ریاح پسر جلوث پسر عاد پسر عوض پسر آدم پسر سام پسر نوح پیامبر علیه السّلام است. (قصص الأنبیاء، راوندی، ص 96)
بعضی نام و شجره‌ی او را این‌چنین گفته‌اند: نامش عابر پسر شالخ پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح علیه السّلام بود. (العدد القویه، ص 134)
شیخ صدوق (رحمه‌الله علیه) فرمود: هود علیه السّلام را به این نام گفتند زیرا هدایت یافت و در میان قوم خود به امری که آن‌ها از آن گمراه بودند. (معانی الاخبار، ص 48)

2- اخبار از هود علیه السّلام

امام صادق علیه السّلام فرمود: «چون هنگام وفات حضرت نوح علیه السّلام شد تابعان خود را طلبید و فرمود: بدانید بعد از من غیبتی خواهد بود که در آن غالب خواهند شد پیشوایان باطل و سلاطین جابر؛ و حق‌تعالی آن شدّت را از شما رفع خواهد فرمود به قائم از فرزندان من که نام او هود علیه السّلام است.
او را هیئت نیکو و اخلاق پسندیده و سکینه و وقار خواهد بود و شبیه خواهد بود به من در صورت و خلق. چون او ظاهر شد خدا دشمنان شما را به باد، هلاک گرداند.» (کمال‌الدین، ص 135)

3- دعوت به خداپرستی

چون هود علیه السّلام را چهل سال تمام شد، خدا به وی وحی کرد که برو به‌سوی قوم خود و ایشان را به عبادت من و یگانه‌پرستی بخوان. اگر تو را اجابت کنند قوت و اموالشان را زیاد گردانم.
پس قوم او روزی درجایی مجتمع بودند که ناگاه هود علیه السّلام به نزد ایشان آمد و گفت: «ای قوم! عبادت خدا را کنید که شما را خدایی و آفریننده‌ای و معبودی به غیر او نیست.» آنان گفتند: ای هود! تو نزد ما ثقه و محل اعتماد و امین بودی (این چه مطالبی است که می‌گویی).
گفت: «من رسول خدایم به سوی شما، ترک کنید پرستیدن بت‌ها را.»
چون این سخن از او شنیدند به خشم آمدند و بر روی او دویدند و گلویش را فشردند تا آن‌که نزدیک به مُردن رسید، پس دست از او برداشتند. او یک شبانه‌روز بی‌هوش افتاده بود. چون به هوش آمد گفت: «خداوندا! آنچه فرمودی، کردم و آنچه ایشان با من کردند، دیدی.» پس جبرئیل بر او فرود آمد و گفت: «حق‌تعالی تو را امر می‌فرماید که ملال به هم نرسانی و سستی نورزی از خواندن قوم خود و تو را وعده داده است که از تو ترسی در دل‌های ایشان بیفکند که بعدازاین قادر بر زدن تو نباشند.» (قصص الأنبیاء، ص 92)

4- عذاب به باد

در این‌که قوم هود علیه السّلام به چه عذابی دچار شدند طبق آیه 19 سوره قمر که فرمود:
«به‌درستی که ما فرستادیم بر قوم هود علیه السّلام باد صرصری (تند یا سرد) در روز نحسی که بر ایشان مستمر بود.»
به عذابی از باد دچار شدند.
امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: بادها پنج‌اند و یکی از آن‌ها عقیم است. پس پناه می‌بریم از شرّ آن به خدا؛ اما ریح عقیم که خدا بر آن‌ها فرستاد آن باد عذابی است که هیچ رَحِمی را آبستن نمی‌کند و هیچ گیاهی را به نشو و نما درنمی‌آورد که از زیر آنچه بخواهد بیرون می‌آورد. این بر قوم عاد نازل شد در وقتی‌که خدا غضب بر ایشان کرد.
(کافی، ج 8، ص 92)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بادی هرگز بیرون نرفت بی مکیال و پیمانی مگر در زمان عاد که زیادتی نمود بر خزینه‌دارانش و بیرون آمد مانند سوراخ سوزنی (سوراخ انگشتری) که قوم عاد را هلاک کرد. (من لایحضره الفقیه، ج 1، ص 525)
آن باد که بر قوم عاد وزید قصرها و قلعه‌ها و شهرها و جمیع عمارات ایشان را خُرد کرد و همه را به‌مثابه ریگ روان کرد که باد آن را به هوا برد. خداوند در سوره ذاریات آیه 42 فرمود:
«ترک نمی‌کرد چیزی را که بر آن وارد شود مگر آن‌که می‌گردانید آن را مانند استخوان پوسیده یا گیاه پوسیده».
پس مانند ریگ در شهرهای آن‌ها روان شد چراکه آن شهرها را ریزه کرد. وزید بر ایشان هفت شب و هشت روز پی‌درپی، مردان و زنان را از زمین می‌کَند و به هوا بلند می‌کرد، پس سرنگون می‌کرد و ریزریز می‌شدند. (علل الشرایع، ص 33)

5- اختلاف در قبر هود علیه السّلام

1. بعد از هلاکت قوم هود علیه السّلام، حضرت هود علیه السّلام با هر که به او ایمان آورده بود رفت به مکّه و در مکّه بودند تا از دنیا رحلت نمودند. (قصص الأنبیاء، ص 90) و در حجر اسماعیل علیه السّلام مدفون است. (کامل ابن اثیر، ج 1، ص 88)
2. در غاری در حضر موت است. (بحار، ج 11، ص 360) از امیرالمؤمنین علیه السّلام روایت کرده‌اند که بر تل سرخی است در حضرت موت. (همان)
3. حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام به حضرت حسن علیه السّلام بعد از ضربت خوردن فرمود که مرا در نجف در قبر دو برادرم هود علیه السّلام و صالح علیه السّلام دفن کن. (فرحه الغری، ص 38) یا فرمود: مرا در قبر برادرم هود علیه السّلام دفن کن. (همان –حیوه القلوب، ج 1، ص 293-281)
* قول قریب آن است که حضرت هود علیه السّلام در نجف (قبرستان وادی السّلام) است و امیرالمؤمنین علیه السّلام کنار قبر حضرت آدم علیه السّلام و بدن نوح علیه السّلام مدفون است چنان‌که در زیارت‌نامه آن امام آمده است.

یار

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 15 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «آری خداوند سرور شما و او بهترین یاری کنندگان است».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «همان‌گونه که یاری دهی یاری شوی.» (غررالحکم، ج 2، ص 224-223)

توضیح مختصر:

از محبوب، معشوق، استاد، دوست صمیمی و کمک‌کار معنوی تعبیر به یار می‌شود. البته سرّ یار باید پوشیده باشد چه آن‌که نامحرمان و رقیبان، سبب اذیّت و آزار او نشوند. یار، قابل توصیف نیست که در ذهن کوچک فردی بگنجد چراکه او مونِس حق است و اُنسش با یاد حق است. چه‌بسا با یار بودن، برای عموم قابل‌هضم نباشد و بنای اعتراض بگذارند. فقدان یار، بزرگ‌ترین مصیبت است و هجران، سخت‌ترین موضوع یار می‌باشد. اتّحاد یاران با یار، خوش است چه آن‌که معنی با یار است و دل‌ها با او جمع است. نوری که از یار می‌رسد و در دل باقی می‌ماند انکار شدنی نیست. نباید در هم‌نشینی با او، مطلبی ناروا و ناپسند گفته شود یا انجام گیرد که باعث غمناکی او گردد. پس سبب رنجش او روا نباشد. یادِ یار، انسان را شاد کرده و مجلس را مبارک گردانَد. پس جان فدای یار باید کرد که این‌قدر در دل تأثیر دارد و نسیم و نفحات الهیّه را به بار آوَرَد. حُسن و جلوه‌ی یار دیدن، دیده‌ی مجنونی می‌باید. آن‌که مجنون نیست، نتواند جلوه‌ی لیلی خود را در تمام مظاهر بیند. صدق زلیخایی می‌خواهد که با همه‌ی وقایع و مشکلات، آخر به یوسفش رسید. حُسنِ دیدن، کار هر کس نیست و آفتاب و فروغ یار دیدن، کار هر بی‌مقدار و ضعیف و مُغالطه کار نباشد.

1- توصیف یار باوفا

ابراهیم پسر تیهان انصاری از کسانی بود که در جنگ بدر و اُحد و دیگر جنگ‌های پیامبر صلی‌الله علیه و آله شرکت داشته و از دوازده نفری است که با پیغمبر صلی‌الله علیه و آله بیعت کردند و از دوازده نفری است که با خلافت خلیفه‌ی اول مخالفت کردند. شغل او کارشناسی تعیین مقدار خرمای نخلستان بود. او بعد از پیامبر صلی‌الله علیه و آله لحظه‌ای از نصرت به امیرالمؤمنین علیه‌السلام دست نکشید و در واقعه‌ی روز غدیر گواهی بر ولایت امیرالمؤمنین علیه‌السلام داد.
امیرالمؤمنین برای بار دوم قصد داشت که به طرف صفین لشکرکشی کند تقریباً یک هفته قبل از شهادت، خطبه 181 را نقل کرد که در آن از یاران باوفای شهیدش در جنگ صفین نام برد ازجمله از ابوهیثم تمجید کرد: «برادرانم کجایند؟ آنان که سوار راه شدند و به حق رسیدند. عمار یاسر کجاست؟ فرزند تیهان کجاست؟ خزیمه ذوالشهادتین کجاست؟ افرادی که سرهاشان را برای مردان نابکار هدیه بردند.» سپس دست به محاسن شریف گرفت و مدّتی گریه کرد و آنگاه فرمود: «آه! کجایند آن دوستانی که قرآن خواندند و آن را استوار داشتند، افرادی که بدعت‌ها را نابود ساختند، هرگاه ایشان را به جهادی می‌خوانم با سرعت اجابت نموده، از زمامدار خود پیروی می‌کردند.» (پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 167)

2- نقش یار

شمس تبریزی (م 645) فرمود:
1. قومی باشند آیه‌الکرسی خوانند و قومی باشند آیه‌الکرسی باشند.
2. نقش خود خواندی، نقش یار بخوان.
3. ورق خود خواندی، ورق یار بخوان.
آن شخص نقصان اندیش، ورق خود می‌خواند و در آن، همه خط، تاریک و باطل چون بتی از خود تراشیده، درمانده‌ی او شد. اگر ورق یار یک سطر بر خواندی، از این خرابی‌ها هیچ نمی‌گفتی. (مقالات شمس، ص 29 و 101)

3- یار بد

مصاحب و یار ناباب سبب خرابی دوست شود. فصل بهار از درختان، شکوفه و گل و میوه پدیدار می‌شود که آن یار خوب است، اما فصل پائیز (خزان)، آن یار ناباب است، پس پژمردگی روی می‌دهد و خرّمی سر، زیر لحاف بزند.

در خزان چون دید، او یار خلاف **** در کشید او رو و سر زیر لحاف

مثال دیگر، وقتی زمستان آید، بلبلان پنهان شوند و از نغمه‌سرایی باز مانند. چون یار ناباب (زمستان) آمد زاغان برای غذا دسته‌دسته فضای را سیاه می‌کنند و به‌مانند خیمه‌ای دورهم جمع شوند و سر و صدا می‌کنند.

چون‌که زاغان، خیمه بر بهمن زدند **** بـلبلان پـنهان شدند و تن زدند

مصاحبت با اهل دنیا و قلب تیرگان، سبب رکود دل و بی‌توفیقی و خمودی خواهد شد و احوالات خوب انسان را از بین می‌برد. (اسرار الوصول، ص 7)

4- یار (استاد)

از نعمت‌های حق، یکی یار (استاد) هست که مانند چشم انسان، عزیز است. سالک نباید با سؤالات زیاد و کج زبانی، غباری بر جمال او بیفکند تا اذیّت گردد و موجب رنجش خاطر او شود.

یار چشم توست، ای مرد شکار **** از خس و خاشاک او را پاک دار

در ادب با او، لباس خدمت و تهذیب پوشیده شود، مبادا نفس امّاره کاری کند که قلب او مکدّر شود که از صعود بازماند. چون یار، راه می‌آموزد، حق بزرگ بر سالک دارد. پس همانند چشم خود از او مواظبت باید کرد تا بهره‌ی کافی بَرد و از گلستان باطن او، نفحات الهی را بوید.

یار آیینه است جان را در حَزَن **** در رخ آیـینـه‌ی جـان، دَم مـَزَن (همان، ص 6)

5- از حال شما غافل نیستم

از مرحوم آیه الله بهجت (رحمه‌الله علیه) شنیدم که فرمود: در نجف سیّد حسن مدرس در مضیقه بود به‌گونه‌ای که نمی‌توانست با زن و بچه‌اش غذای سیر بخورند. تا چهل روز هرروز عریضه‌ای برای امام زمان می‌نوشت. روز چهلم در منزلش بود و صدایی شنید که ما از حال شما غافل نیستیم. سیّد پس از شنیدن این جمله دگرگون شد و مشکلی که داشت حل گردید. (همان، ص 6)

یأس (ناامیدی)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 49 سوره‌ی فصلت می‌فرماید: «انسان هرگز از تقاضای نیکی (و نعمت) خسته نمی‌شود و هرگاه شرّ و بدی به او رسد بسیار مأیوس و نومید می‌گردد.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کسی که از رسیدن به خواسته‌اش نومید شود، رنج کشنده‌ای دارد.»
(غررالحکم، ج 2، ص 605)

توضیح مختصر:

ناامیدی از رحمت خداوند، مذموم است. انسانِ امیدوار، شاداب بوده و به خداوند، خوش‌گمان است. کفّار در دنیا، چیزی از حقایق را نمی‌فهمند ولی در قیامت، کاملاً مأیوس می‌شوند از رفتن به بهشت. ولی مؤمنان، هم در دنیا امیدوارند و هم در آخرت امیدشان صدها برابر می‌شود چون همه‌چیز حقایق را به معاینه می‌بینند. وقتی یعقوب علیه‌السلام فرزندان خود را برای پیدا کردنِ یوسف علیه‌السلام فرستاد، به آن‌ها فرمود: «بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خداوند نومید مباشید، زیرا جز گروه کافران، کسی از رحمت خدا نومید نمی‌شود.» (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 87)
انبیای الهی به خاطرِ طولانی شدنِ دعوت امت به طرف توحید، وقتی که از هدایت آن‌ها مأیوس می‌شدند، پس از یأس، آن‌ها را رها می‌کردند و آن امت‌ها به کارهای باطلِ خود مشغول می‌شدند و ایشان را دروغ‌گو و مجنون می‌پنداشتند. پس خداوند، عذاب را بر آن‌ها نازل می‌کرد.
کلمه‌ی ابلیس از ماده‌ی بلس به معنی یأس است که او پس از رانده شدن، مأیوس از رحمت شد و نامش ابلیس گشت.
وقتی فرشتگان بر حضرت ابراهیم علیه‌السلام داخل شدند و در پیری مژده‌ی پسری به او دادند گفت: «مرا پیری فرا رسیده، به چه چیزی بشارت می‌دهید؟» فرشتگان گفتند: «ما تو را به‌حق بشارت می‌دهیم، پس از نومیدان مباش.» او گفت: «چه کسی از رحمت پروردگارش نومید می‌شود؟»
پس یأس از رحمت الهی، گناه بزرگ است و قنوط از رحمت، ضلال می‌باشد. سعادت در دنیا همان امید کامل است به لطف و رحمت و استجابت حق‌تعالی.

1- محمد بن شهاب زهری

امام سجاد علیه‌السلام در طواف خانه‌ی خدا بود، دید در یکی از نواحی مسجد مردم اجتماع کرده‌اند. پرسید چه خبر است؟ عرض کردند: «محمد بن شهاب زهری دچار اختلال روانی شده و گویی عقل خود را از دست داده است و هیچ سخن نمی‌گوید. خانواده‌اش او را به مکه آورده‌اند تا شاید حرفی بزند.»
امام وقتی طوافش تمام شد نزدیک محمد بن شهاب آمد و فرمود: تو را چه شده است؟ [و چه اتفاقی برای تو افتاده است؟] عرض کرد: «در شهری فرماندار بودم و خون بی‌گناهی را ریختم و آن عمل، مرا به این روز انداخته است.»
امام فرمود: «من از گناه ناامیدی تو از رحمت الهی، بیشتر از خون بی‌گناهی می‌ترسم.»
با این کلام، او را منقلب نمود و به رحمت خدا، امیدوار شد و بیماری روانی‌اش درمان یافت.
سپس امام فرمود: «دیه‌ی قتل را به ورّاث مقتول بده.» عرض کرد: «ولی آن‌ها قبول نکردند.»
فرمود: «دیه را در کیسه‌های سربسته قرار بده، مراقب باش و موقعی که بازماندگان مقتول برای نماز جماعت از منزل، خارج می‌شوند، از بالای دیوار، کیسه‌های پول یعنی دیه را به داخل منزل بینداز.»
(حکایت‌های پندآموز، ص 234 -بحارالانوار، چاپ قدیم، ج 11، ص 31)

2- الله گو چرا ناامید شود

شخصی در تاریکی شب، در حال دعا با سوزوگداز الله الله می‌گفت. شیطان نزد آن دعاکننده آمد و گفت: «آن‌قدر الله الله می‌گویی و جواب نمی‌شنوی، چرا اصرار می‌کنی؟ این‌همه سوز و دعای بی‌اثر بس است.»
آن شخص، ناامید و افسرده شد و دلش شکست. در عالم خواب حضرت خضر را دید که به او فرمود: «چه شده الله الله نمی‌گویی، مگر از راز و نیاز پشیمان شده‌ای؟»
آن شخص گفت: «آخر هر چه می‌گویم، جواب نمی‌شنوم، بنابراین ناامید شده‌ام.» حضرت خضر فرمود: «مگر باید جواب خدا را از در و دیوار بشنوی؟ همین‌که الله الله می‌گویی معنایش این است که جذبه‌ی خدایی و از جانب معشوق تو را به خود کشانده است.»

نـی، کـه آن الله تـو، لبـیک ماست **** آن نیاز و سوز و دردت، پیک ماست
تـرس و عشق تو کمند لطف ماست **** زیـر هــر یـا ربّ تـو لبیک‌هاست

پس از این معانی و هشداری، فهمید آن ندا از شیطان است و نباید ناامید از حق شد که این الله الله دلیل راه‌یابی و پذیرش به آن درگاه است. (داستان‌های مثنوی، ج 2، ص 48 -مثنوی دفتر سوم)

3- نومید از استجابت

حضرت ابراهیم علیه‌السلام به عابدی فرمود: «بیا دعا کنیم تا خداوند مؤمنان را از سختی آن روز نجات دهد.» عابد گفت: «سه سال است، تقاضایی از خدا دارم، ولی به استجابت نمی‌رسد، دیگر در درگاه خدا شرم دارم، دعای دیگری کنم.»
ابراهیم علیه‌السلام گفت: «هیچ شرم نداشته باش. گاهی خداوند، بنده‌اش را دوست دارد، استجابت دعایش را طول می‌دهد تا مناجات او زیاد شود و به‌عکس هرگاه بر بنده‌ای غضب کرد، دعایش را مستجاب می‌کند، یا ناامیدش می‌نماید که دیگر دعا نکند. حال بگو بدانم دعایت چیست؟»
عابد گفت: «روزی چشمم به جمال نوجوانی افتاد که چند گاو می‌چراند. گفتم: تو کیستی؟ گفت: فرزند ابراهیم خلیل. گفتم: خدایا! اگر خلیل و دوستی داری، مرا به زیارت او موفق کن.» حضرت ابراهیم علیه‌السلام فرمود: من همان ابراهیم علیه‌السلام هستم و آن نوجوان پسر من بود و همدیگر را بوسیدند. بااینکه عابد ناامید شده بود، اما به وصال خلیل رسید. (داستان‌ها و پندها، ج 5، ص 41 -بحار چاپ قدیم، ج 5، ص 133)

4- مجازات تبدیل یأس به امید

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: شخصی را روز قیامت داخل آتشی می‌اندازند و پیوسته صدا می‌زند: «یا حنّان یا منّان.»
خدا به جبرئیل می‌گوید: برو آن بنده‌ام را بیاور. جبرئیل او را می‌آورد.
خدا می‌فرماید: جایگاهت را چگونه یافتی؟ می‌گوید: بدترین مکان بود. خدا می‌فرماید: او را به همان‌جا برگردانید. چند قدمی که می‌رود، به پشت سرش نگاه می‌کند.
خدا می‌فرماید: به چیزی می‌نگری؟ آن بنده می‌گوید: من امیدوار بودم که دیگر مرا به آن جایگاه بازنگردانی! خداوند خطاب می‌کند که او را به‌سوی بهشت ببرید. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 391 -محجه البیضاء،7/254)

5- فرعون هم ناامید نیست!

در زمان فرعون رود نیل فرونشست، مردم مصر نزد او آمدند و تقاضا کردند کاری کنند که آب زیاد شود. فرعون گفت: چون من از شما راضی نیستم، این‌طور شد. بار دوم و سوم هم آمدند و همان جواب را شنیدند.
بار چهارم آمدند و گفتند: ای فرعون! حیوانات ما دارند می‌میرند و زراعت‌هایمان خشک می‌شود، اگر زود آب جاری نشود، خدای دیگری انتخاب می‌کنیم.
فرعون به آن‌ها وعده داد. فردا خودش در بیابانی در گوشه‌ای صورت بر خاک نهاد و عرض کرد: خدایا! می‌دانم که خدای واقعی تویی، ما ذلیل و بیچاره‌ایم، جز تو قدرتی نیست، به لطف خود آب رود نیل را به جریان بینداز.
آن‌قدر ناله و ضجه زد و با امید خدای را خواند که خداوند آب رود نیل را جاری ساخت که همانند آن سابقه نداشت. (چون خدای جزای اعمال خوب معصیت‌کاران را در همین دنیا می‌دهد، ازاین‌رو جزای عمل او را هم داد.)
(پند تاریخ،4/148- علل الشرایع، ص 55)