آموزگار (معلّم)

قرآن:

خدای متعال در آیه‌ی 55 سوری یوسف می‌فرماید: «یوسف فرمود: مرا بر خزائن این سرزمین بگمارید که من حفظ کننده و دانای (به اقتصاد و حساب داری) هستم.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم فرمود: «همانا من آموزگار برانگیخته شدم.»[simple_tooltip content=’سنن الدارمی، ج 1، ص 105 –حکمت نامه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله، ج 1، ص 448′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

خداوند که خالق مخلوق خود است، پس معلم است. چراکه همه در نظام هستی از عدم به وجود آمده‌اند و هیچ‌چیز نمی‌دانستند. پس در درجه‌ی اول به‌وسیله‌ی وحی و سپس فرشتگان و انبیاء، تعلیم علم و حکمت و تزکیه کرده‌اند.
چون تدبیر از اوست و ادراک بشر، بدون اراده‌ی مدبّر به‌جایی نمی‌رسیده، لذا در مقام ظهور و بروز علم و دانش از عالم امر به عالم خلق و ممکنات کرده است؛ بنابراین خداوند با همه‌ی اسبابی که از ظهور اسماء خودش داشته، همه‌چیز را در هر زمان و مکان خاص تعلیم داده است. مثلاً غرایزی در نهاد انسان یا حیوانی گذاشته که خودبه‌خود به حرکت آن غریزه، می‌یابد و می‌داند که چه‌کار کند.
در انسان‌ها معلم باید اول خودش به دانسته‌هایش عمل کند. اگر عملش برخلاف الفاظش باشد، دوگانگی می‌باشد و تأثیر کلامش بسیار ناچیز می‌شود و گفته‌هایش نوعی مجاز و درآوردن متاع دنیوی و نوعی فریب دادن می‌شود.
متأسفانه عرب جاهلی، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم را معلم می‌گفتند اما معلم مجنون می‌خواندند (سوره‌ی دخان، آیه‌ی 40) چون فهم و ادراک آنان بیش از این نبود.

1- رهبر و تأدیب سیرت

امیرالمؤمنین علیه‌السلام درباره‌ی رهبر و معلم مردم می‌فرماید: «هر کس خود را رهبر مردم قرار داد، باید پیش از تعلیم دیگران، به تعلیم خود بپردازد؛ قبل از اینکه با زبان این کار را کند، سیرت و باطن را مؤدّب کند.» (نهج‌البلاغه، کلمات قصار، شماره‌ی 73) درباره خودش می‌فرماید:
«ای مردم! به خدا قسم بر هیچ طاعتی شما را نمی‌خوانم مگر آن‌که قبلاً به آن عمل کرده‌ام و هیچ معصیتی را نهی نمی‌کنم، مگر آن‌که از آن پرهیز کرده‌ام.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه، بخشی از خطبه‌ی 176′](2)[/simple_tooltip]

2- ایثار یا شکر

چون شقیق بلخی (م 174) به مکه رفت و ابراهیم ادهم (م 166) او را دید، شقیق گفت: «ای ابراهیم چه می‌کنی در کار معاش؟» گفت: «اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد، صبر کنم.»
شقیق فرمود: «سگان بلخ هم این کنند که چون یابند، مراعات کنند و دم جنبانند و اگر نیابند صبر کنند.» ابراهیم گفت: «پس شما چگونه می‌کنی؟» فرمود: «اگر ما را چیزی رسد، ایثار کنیم و اگر نرسد، شکر کنیم.» ابراهیم برخاست و سر شقیق را بوسید و گفت: «ولله تو استادی»[simple_tooltip content=’مقدمه‌ای بر مبانی عرفان، ص 54 -تذکره الاولیاء، ص 226′](3)[/simple_tooltip]

3- عوارض سلوک بدون استاد

زبده‌ی فضلا، مرحوم ملّا فتح‌الله شوشتری گوید:
«این راه را بدون اذن و دستورالعمل مرشد کامل، رفتن و برگشتن به‌ سلامت محال است. اشخاص مبتدی و اهل ریاضت اگر بدون استاد بروند، گاه باشد که رفتن معایبی برای ایشان حاصل شود، اما برگشتن را نتوانند و در منتهای سیر خواهند ماند و به‌کلی فاسد و ضایع خواهند شد.
گاه باشد که محترق گردند و بسوزند و اگر صدمه به ارکان وجودی ایشان فرضاً نرسد، فتنه‌های عظیم از ایشان به ظهور خواهد رسید که موجب هلاکت خود و نفوس کثیره خواهند بود.
سید علی‌محمد باب شیرازی (مدعی امام زمان بودن مذهب بهائیت) را خودم دیدم که رفته بود اما به‌خودی‌خود رفته بود و نتوانست برگردد و به‌کلی فاسد و ضایع شد و وجود او مایه‌ی فساد در عالم گردید.
جایی که صنایع صوریه بدون استاد کامل حاصل نشود، چگونه می‌شود که صنعت‌های معنویه بدون استاد حاصل گردد؟ خصوصاً چنین صنعتی که اعلی و اجلّ صنایع نفسانیه است.»[simple_tooltip content=’شهاب ثاقب، ص 18′](4)[/simple_tooltip]

4- مطالب مرهون استاد

حمزه نامی، نامه‌ای به شیخ ابوسعید ابوالخیر نوشت و بر سر نامه نوشته بود:
«بو حمزه التراب» (حمزه‌ای که خاک است.)
شیخ هم بر پشت نامه این بیت نوشت:

چون خاک شدی، خاک تو را خاک شدم **** چون خاک تو را خاک شدم، پاک شدم

پس شیخ در میان جمع فرمود: «ما هرگز شعر نگفته‌ایم، آنچه بر زبان ما رود، گفته‌ی عزیزان بود و پیش‌تر از آن پیر ابوالقاسم بشر بود.»[simple_tooltip content=’حالات ابوسعید ابوالخیر، ص 79′](5)[/simple_tooltip]

5- معلم جبرئیل کیست؟

روزی جبرئیل در خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم مشغول صحبت بود که حضرت علی علیه‌السلام وارد شد. جبرئیل چون آن حضرت را دید برخاست و شرایط تعظیم به‌جای آورد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم فرمودند: «ای جبرئیل از چه جهت به این جوان تعظیم می‌کنی؟» عرض کرد: «چگونه تعظیم نکنم که او را بر من حق تعلیم است.»
پیامبر فرمودند: «چه تعلیمی؟» جبرئیل عرض کرد: «در وقتی‌که حق‌تعالی مرا خلق کرد از من پرسید: «تو کیستی و من کیستم؟» من در جواب متحیّر ماندم و مدتی در مقام جواب ساکت بودم که این جوان در عالم نور به من ظاهر گردید و این‌طور به من تعلیم داد که بگو: «تو پروردگار جلیل و جمیل و من بنده‌ی ذلیل، جبرئیلم.» ازاین‌جهت او را که دیدم تعظیمش کردم.»
پیامبر پرسیدند: «مدت عمرت چند سال است؟» عرض کرد: «یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله و سلم در آسمان ستاره‌ای هست که هر سی هزار سال یک‌بار طلوع می‌کند و من او را سی هزار بار دیده‌ام.»[simple_tooltip content=’تحفه المجالس، ص 8′](6)[/simple_tooltip]

6- یا ماست یا چغندر

از کسانی که حضرت استاد، عالم عارف آیت‌الله کشمیری از او استفاده‌ی عرفانی می‌نمود، حاج مستور آقای شیرازی بود. ایشان می‌فرمود: «در سلاسل طریقت، قوی‌تر از او ندیدم. در تشخیص افراد، بسیار حاذق بود. هر کس را که می‌دید، با دید باطنی می‌شناخت. روزی یک نفر نزد ایشان آمد و تقاضای ذکری کرد؛ چون حاذق بود فهمید که طرف لیاقت این راه را ندارد، لذا به آن شخص فرمود: «روزی هزار بار بگو: یا ماست یا چغندر» کنایه از این‌که تو استعداد ذکر گفتن و طی طریق کردن را نداری!»[simple_tooltip content=’روح و ریحان، ص 36′](7)[/simple_tooltip]

7- علت نخوردن قهوه

آخوند ملّا علی همدانی فرمودند: «مرحوم عارف بالله ملّا حسینقلی همدانی (م 1311) عادتش این بود که بعد از درس یک فنجان قهوه میل می‌کردند. یک روز برای تدریس تشریف آورده بودند، فرمودند: امروز بعد از مباحثه، مجلس ترحیمی هست که باید بریم. قهوه در آنجا صرف می‌شود، آقایان برای درست کردن قهوه زحمت نکشند. درس تمام شد، استاد با بعضی شاگردان به مجلس ترحیم رفتند. در آنجا برای ایشان قهوه آوردند ولی ایشان اشاره کردند که قهوه را ببرند. شاگردان تعجب کردند که استاد فرموده بود در مجلس ترحیم قهوه صرف می‌شود، ولی میل نکردند. شاگردان درصدد برمی‌آیند تا موضوع را بررسی نمایند. اول از صاحب‌مجلس سؤال می‌کنند پولی را که برای خرج این مجلس صرف کرده است، خمسش را داده یا نه؟ معلوم می‌شود از طرف پول، ایرادی نبوده است. بعداً روشن می‌شود کسی که متصدی درست کردن قهوه بود، در هنگام درست کردن قهوه، یک قطره خون دماغش در میان آن افتاده و قهوه‌چی برای این‌که مبادا صاحب‌مجلس بگوید به ما ضرر زدی، هیچ اطلاعی نداده بود.[simple_tooltip content=’چلچراغ سالکان، ص 90 -صدوبیست حدیث، ص 37′](8)[/simple_tooltip]

8- تربیت نفس قابل

اولین استاد عرفان و سلوک شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی، حاج محمدصادق تخته فولادی (م 1292) بود او در اوایل جوانی به کار رنگرزی اشتغال و چند شاگرد داشت و در بعضی عصرها با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج می‌شدند.
روزی هنگام بازگشت به شهر در قبرستان تخته فولاد، چشمش به پیرمردی می‌افتد که در تفکر بود. حاجی به شاگردانش می‌گوید: «تا غروب وقت زیادی است، برویم با این پیر شوخی کنیم.» به پیرمرد نزدیک می‌شود و سلام می‌کند. پیر سر برداشته و جواب سلام می‌دهد و سر به زانو می‌گذارد؛ حاجی می‌گوید: «اسم شما چیست و از کجا آمده‌اید و چه‌کاره هستید؟» پیر جوابی نمی‌دهد. حاجی با ته عصایی که در دست داشتند، به شانه پیرمرد می‌زند و می‌گوید: «انسانی یا دیوار، چرا جواب نمی‌دهی؟»
به شاگردان می‌گوید: «برگردیم به شهر، ایستادن در اینجا نتیجه‌ای ندارد.» چند قدمی که برمی‌دارد، پیر سر برمی‌دارد و می‌فرماید: «عجب جوانی هستی! حیف از جوانی تو!» و دیگر حرف نمی‌زند.
حاجی منقلب می‌شود و کلید دکان را به شاگردان می‌دهد که بروند و خودش در خدمت پیر می‌ماند. تا سه شبانه‌روز پیر سخنی نمی‌گوید، جز اینکه هرچند ساعت یک‌بار می‌فرماید: «اینجا چه‌کار داری برخیز به دنبال کار خود برو.»
بعد از سه شبانه‌روز می‌فرماید: «شغل شما چیست؟» حاجی می‌گوید: «رنگرزی.» می‌فرماید: «پس روزها به کسب خود مشغول باش و شب‌ها اینجا بیا.» حاجی هم به گفته این پیر فرزانه بنام بابا رستم بختیاری عمل می‌کند. پس از یک سال بابا رستم می‌فرماید: «دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست؛ همین‌جا بمانید.» و حاجی در تکیه مادر شازده قبرستان تخته فولاد در خدمت استاد می‌ماند.
پس از یک سال استاد برای امتحان نفس حاجی، در روز عید قربان می‌فرماید: «امروز در شهر به منزل فلان شخص (که حاجی میانه خوبی با او نداشت) مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کرده‌اند بگیرید. بعد در میان عام مردم، هیزم جمع کنید و با جگر گوسفند اینجا بیایید.»
حاجی چون با آن شخص خوب نبود، جگر گوسفندی از بازار می‌خرد و هیزم را از جای خلوت جمع‌آوری می‌کند و با خود به نزد استاد می‌آورد. چون خدمت استاد می‌رسد، بابا رستم با تشدّد می‌فرماید: «هنوز اسیر هوا و هوس خود هستی، جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی!»
سال دیگر، حاجی وقتی برای کاری به شهری می‌رود، در راه مقداری کشمش می‌خرد و می‌خورد. پس از مراجعت، مرحوم بابا با آن دید باطنی با تغیّر می‌فرماید: «هنوز هم گرفتار هوای نفس هستی!»
حاجی ناراحت می‌شود و تصمیم می‌گیرد چند ساعتی از استاد دور شود تا ناراحتی او فرو نشیند.
به‌محض راه افتادن می‌بیند که از اطراف بر او سنگ، باریدن گرفت که ناگاه بابا رستم با صدای بلند می‌فرماید: «دو سال زحمت تو را کشیدم، کجا می‌روی؟» حاجی می‌گوید: «برگشتم و دیدم به‌ظاهر خشم بود ولی در باطن رحمت و محبت بود.»
خلاصه چند سال حاجی نزد بابا رستم به سلوک و ریاضت می‌پردازد و بعد از بابا رستم در مقام او می‌نشیند.[simple_tooltip content=’نشان از بی‌نشان‌ها، ج 1، ص 35′](9)[/simple_tooltip]

9- دستورالعمل اساتید

محی‌الدین عربی نزد استادی رفت و از کثرت ظلم و عصیان شکایت نمود. استاد فرمود: «به خدای خود توجه کن.»
چندی بعد نزد استادی دگر رفت و هم چنان از شیوع معاصی و ظلم سخن گفت. استاد فرمود: «به نفس خود توجه کن.»
در این موقع ابن عربی گریه آغاز کرد و وجه اختلاف پاسخ‌ها را جویا شد. استاد فرمود: «ای نور دیده! جواب‌ها یکی است. او تو را به رفیق دعوت کرد و من تو را به طریق دعوت می‌کنم.»[simple_tooltip content=’رساله‌ی لب الالباب، ص 133′](10)[/simple_tooltip]

آمال

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 3 سوره‌ی حجر می‌فرماید: «(ای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم) این کافران را به خوردن و لذّات حیوانی واگذار تا آمال دنیوی، آن‌ها را غافل گرداند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرماید: «آرزوها پایانی ندارد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ص 629′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

امید و آرزو و آرمان در وجود همه‌ی بشر می‌باشد، چه جنبه‌ی خدایی داشته باشد و چه شیطانی.
امیدهای توخالی نفس امّاره، جز فریب، چیزی نیست که با مشتبه سازی و تسویف شخص را به حرکت وا‌می‌دارد.
آرزوها بیشمار است و انسان خواستار هر چیزی است که به نفع او باشد، راحت به دست آید و آسیبی نبیند؛ بااینکه می‌داند زندگی بسیار بالا و پایین دارد و انسان در معرض امواج حوادث است. آنکه به مقام یقین رسیده آرزوهایش آسیبی به او نمی‌رساند.
آرزوهای کاذب، تخم شهوات را می‌کارد و دست به هر حربه‌ای می‌زند تا بدان برسد. در آرزوهای پدر و مادر، مثلاً این به ذهن آن‌ها می‌رسد که فرزندشان را تربیت کنند و این کار را می‌کنند امّا متأسفانه به هر علتی، نتیجه کار که از اول بر اساس آرمانی خاص بود، برعکس شده، فرزند منحرف می‌شود، آبروی آن‌ها را می‌برد و …
پس بسیاری از آمال جنبه‌ی سراب داشته و کم بار بوده و ناقص نتیجه می‌دهد، پس نمی‌شود به این آمال تکیه کرد. ولی اگر کسی اهل یقین و مقصر پیش حق‌تعالی باشد و اساس فکری و عملی آن آرزو مستقیم و استوار باشد، نتیجه‌بخش خواهد بود.

1- عیسی و زارع

گویند حضرت عیسی بن مریم علیه‌السلام نشسته بود و نگاه می‌کرد به مرد زارعی که بیل در دست داشت و مشغول کندن زمین بود.
حضرت عرض کرد: خدایا آرزو و امید را از زارع دور گردان. ناگهان زارع بیل را به یک‌سو انداخت و در گوشه‌ای نشست. عیسی عرض کرد: خدایا آرزو را به او بازگردان، زارع حرکت کرد و مشغول زراعت شد. عیسی از زارع سؤال نمود: «چرا چنین کردی؟» گفت: با خود گفتم تو مردی هستی که عمرت به پایان رسیده تا به کی به کار کردن مشغولی؟ بیل را به یک‌طرف انداخته و در گوشه‌ای نشستم.
پس از لحظاتی با خود گفتم چرا کار نمی‌کنی و حال‌آنکه هنوز جان داری و به معاش نیازمندی، پس به کار مشغول شدم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 298 -مجموعه ورّام’](2)[/simple_tooltip]

2- شیرفروش و حجّاج

روزی «حجاج بن یوسف ثقفی» خون‌خوار (وزیر عبدالملک بن مروان خلیفه‌ی عباسی) در بازار گردشی می‌کرد. شیرفروشی را مشاهده کرد که با خود صحبت می‌کند. به گوشه‌ای ایستاد و به گفته‌هایش گوش داد که می‌گفت: این شیر را می‌فروشم، درآمدش فلان مقدار خواهد بود. استفاده آن را با درآمدهای آینده روی هم می‌گذارم تا به قیمت گوسفندی برسد، یک میش تهیه می‌کنم، هم از شیرش بهره می‌برم و بقیه‌ی درآمد آن، سرمایه‌ی تازه‌ای می‌شود. بعد از چند سال سرمایه داری خواهم شد و گاو و گوسفند و مِلک خواهم داشت.
آنگاه «دختر حجّاج بن یوسف» را خواستگاری کنم، پس از ازدواج با او، شخص بااهمیتی می‌شوم. اگر روزی دختر حجّاج از اطاعتم سرپیچی کند، با همین لگد چنان می‌زنم که دنده‌هایش خرد شود؛ همین‌که پایش را بلند کرد، به ظرف شیر خورد و همه‌ی آن به زمین ریخت.
حجّاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه بر بدنش بزنند.
شیرفروش پرسید: «برای چه مرا بی تفصیر می‌زنید؟!» حجاج گفت: «مگر نگفتی اگر دختر مرا گرفتی، چنان لگد می‌زدی که پهلویش بشکند؟ اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخوری.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 3، ص 150′](3)[/simple_tooltip]

3- آرزوی شهادت

«عمرو بن جموح» از قبیله‌ی خزرج و اهل مدینه و مردی دارای جود و بخشش بود. وقتی‌که اقوامش برای بار اوّل به حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمدند، حضرت از رئیس قبیله سؤال کردند، آن‌ها شخصی که بخیل بود به نام «جد بن قیس» را معرّفی کردند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: رئیس شما عمرو بن جموح همان مرد سفید اندام که دارای موهای فرفری بود، باشد. او پایش لنگ بود و به حکم قانون اسلامی، از جهاد معاف بود. وقتی جنگ اُحد پیش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهایش سلاح پوشیدند. گفت: من هم باید بیایم شهید بشوم. پسرها مانع شدند و گفتند: پدر! ما می‌رویم، تو در خانه بمان، تو وظیفه نداری.
پیرمرد قبول نکرد. پسران رفتند فامیل را جمع کردند که مانع او بشوند. هر چه گفتند، او گوش نکرد. او نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و گفت: من آرزوی شهادت دارم چرا بچه‌هایم نمی‌گذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهید بشوم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: این مرد آرزوی شهادت دارد، جهاد بر او واجب نیست ولی حرام هم نیست.
خوشحال شد و مسلّح به طرف جهاد رفت. پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولی او بی‌پروا خودش را به قلب لشکر می‌زد تا بالاخره شهید شد.
و چون موقع رفتن به جهاد شد دعا کرد: خدایا مرا به خانه‌ام بازنگردان و شهادت نصیبم فرما، پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: دعایش مستجاب شد و او را در قبرستان شهدای اُحد دفن کردند.[simple_tooltip content=’داستان‌های استاد، ج 1، ص 48′](4)[/simple_tooltip]

4- جُعده به آرزویش نرسید

امام حسن علیه‌السلام بسیار زیبا و حلیم، دارای سخاوت و نسبت به خانواده رئوف و مهربان بود. چون معاویه ده سال بعد از علی علیه‌السلام با او از درِ کید و دشمنی درآمد و چند بار به امر او حضرت را ضربت زدند، ولی اثری نداشت، تصمیم گرفت، به‌وسیله‌ی زن امام حسن علیه‌السلام «جُعده، دختر اشعث بن قیس»، او را با وعده‌های کاذب، زهر بخوراند.
معاویه به او گفت: «اگر به حسن بن علی علیه‌السلام زهر بدهی، صد هزار درهم به تو می‌دهم و تو را به ازدواج پسرم یزید در می‌آورم.» او به آرزوی پول و زن یزید شدن، قبول کرد زهری را که معاویه از پادشاه روم گرفته، در غذای حضرت مخلوط کند.
روزی امام حسن علیه‌السلام روزه‌دار بودند، آن روز بسیار گرم بود و تشنگی بر آن جناب اثر کرده بود؛ در وقت افطار جُعده شربت شیری برای حضرت آورد که زهر داخل آن کرده بود. چون حضرت بیاشامید، احساس مسمومیّت کرد و گفت: انّا لله و انّا الیه راجعون، پس حمد خدای کرد که از این جهان فانی به جهان جاودانی خواهد رفت؛ سپس رو به جُعده کرد و فرمود: «ای دشمن خدا! مرا کشتی، خدا تو را بکشد، به خدا سوگند بعد از من نصیبی نخواهی داشت، آن شخص تو را فریب داده، خدا تو را و او را به عذاب خود خوار فرماید.»
از حلم امام علیه‌السلام آن‌که: وقتی امام حسین علیه‌السلام از برادرش درباره‌ی قاتلش سؤال کرد، حاضر نشد اسم جُعده را به زبان بیاورد.
به روایتی دو روز (به روایتی چهل روز) زهر در وجود مبارک امام علیه‌السلام اثر کرد و در 28 صفر سال 50 هجری در سن چهل‌وهشت‌سالگی از دنیا رحلت کرد، امّا جُعده به خاطر طمع به مال و زن یزید شدن آرزویش را به گور برد؛ معاویه گفت: وقتی به حسن بن علی علیه‌السلام وفا نکرد چطور به یزید وفا کند! و به وعده‌هایی که به او داده بود، عمل نکرد و با خواری و ذلّت به درَک واصل شد.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 1، ص 231′](5)[/simple_tooltip]

5- مُغیره به آرزویش، ریاست رسید.

«مغیره بن شعبه» از اهل طائف، در سال پنجم هجری اسلام آورد و از افراد مکّار و شیطان‌صفت و ریاست پرست بوده است. او وقتی شنید که معاویه، زیاد بن ابیه برادرخوانده‌ی خود را به کوفه فرستاد تا اقامت گزیند تا بعداً مغیره را از استانداری کوفه عزل و او را استاندار کند، کسی را در جای خود گذاشت و به شام نزد معاویه رفت و تقاضای انتقال از کوفه را نمود و گفت:
من پیر شده‌ام می‌خواهم در «قرقیسیا» چند دهکده را در اختیار من بگذاری تا استراحت کنم!
معاویه فکر کرد قیس که از مخالفین اوست در «قرقیسیا» به سر می‌برد ممکن است مغیره به آنجا برود و با او بر ضدّش متحد شود.
معاویه گفت: ما به تو احتیاج داریم باید به کوفه بروی و مغیره، آرزومندانه، انکار از رفتن می‌کرد. آن‌قدر معاویه اصرار کرد که او قبول کرد. نیمه‌شب وارد کوفه شد و اطرافیان خود را دستور داد «زیاد بن ابیه» را روانه شام کنید.
مدتی بعد، معاویه، سعید بن عاص را به جای او در کوفه منصوب کرد. مغیره نزد یزید رفت و گفت: چرا معاویه به فکر تو نیست، لازم است تو را به ولایت‌عهدی و جانشینی معرفی کند!
یزید تحریک شد و به پدر این پیشنهاد را کرد و با اصرار مغیره، یزید به جانشینی منصوب شد.
معاویه حکومت مصر را به عمروعاص و حکومت کوفه را به فرزند عمروعاص، عبدالله واگذار نمود. مغیره نزد معاویه آمد و گفت: خود را میان دو دهان شیر قرار دادی؟
معاویه دید حرف درستی است، لذا عبدالله را معزول ساخت و مغیره را دوباره با دو نقشه «ولایت‌عهدی یزید، در میان دو شیر قرار گرفتن» به حکومت کوفه منصوب کرد و هفت سال و چند ماه حکومت کرد و در سال 49 به مرض طاعون مُرد.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 5، ص 275 – 272′](6)[/simple_tooltip]

آفات زبان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی ممتحنه می‌فرماید: «إِنْ یثْقَفُوکمْ یَکونُوا لَکُمْ أَعْداءً وَ یبْسُطُوا إِلَیکمْ أَیدِیهُمْ وَأَلْسِنَتَهُمْ بِالسُّوءِ: اگر آن‌ها بر شما مسلّط شوند، دشمنانتان خواهند بود و دست و زبان خود را به بدی کردن نسبت به شما می‌گشایند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «یُعذِّبُ اللّهُ اللِّسانَ بِعَذابٍ لا یُعذِّبُ بِهِ شَیئا مِنَ الْجَوارِحَ: خداوند، زبان را عذابی کند که هیچ یک از جوارح را همانند آن عذاب نکند.»[simple_tooltip content=’اصول کافی، ج 2، ص 94′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

زبان، از اعضاء و جوارحی است که کاربردش در شبانه‌روز بسیار است. صفت نفسی هر آدمی، او را وادار می‌کند به لسان صدق سخن بگوید یا به لسان کذب.
زبان آلت اجرایی است که از درون فرمان می‌گیرد و اجرا می‌کند. ایمانی که از زبان جاری می‌شود اگر به ظاهر بسته باشد، لازمه‌اش آن است که به قلب نرسد، پس مدّعی در بیان داشتن ایمان به حقیقت نمی‌گوید.
اکثر بلاهای انسان‌ها از زبان است که از زبان تعبیر به شمشیر شده است زیرا زبان مانند شمشیر می بُرّد و پاره می‌کند و قطع می‌نماید.
دروغ، تهمت، غیبت، بدگویی و امثال این‌ها از آفات بزرگ زبان است که همه از رذایل به شمار می‌آیند و رذایل از نفس الامّاره و جنود جهل سرچشمه می‌گیرد. اگر پیامبران را مجنون و دیوانه می‌گفتند، علت آن بود که قدرت تشخیص نداشتند، معقول فکر نمی‌کردند و شیطانِ نفسِ آن‌ها بر آنان غالب شده بود که چنین بدگویی از زبان آنان جاری می‌شد.

1- راستی و ترس

عده‌ای نزد معاویه بودند و سخن می‌گفتند. احنف بن قیس خاموش بود. معاویه گفت: «ای ابوبحر! چرا سخن نمی‌گویی؟» گفت: «اگر دروغ بگویم، از خدا می‌ترسم و اگر راست بگویم، از شما ترسانم.»[simple_tooltip content=’راه روشن، ج 5، ص 271′](2)[/simple_tooltip]

2- چهار پادشاه

ابوبکر بن عیاش گفت: چهار پادشاه (پادشاه هندوستان، شاه چین، «کسری» شاه ایران و «قیصر» شاه روم) در جایی جمع بودند و در مذّمت و آفات کلام، این‌چنین می‌گفتند: یکی گفت: «ازآنچه گفته‌ام پشیمانم و برای آنچه نگفته‌ام، پشیمان نیستم.» دومی گفت: «هرگاه حرف بزنم، سخن بر من مالک است و هرگاه سخن نگویم، من او (سخن) را مالک هستم.» سومی گفت: «تعجب دارم از سخنگو؛ اگر سخنش به او برگردد، ضرر رساند و اگر به او برنگردد، بهره نبرد.» چهارمی گفت: «من بر رد آنچه نگفته‌ام، قادرترم از رد آنچه گفته‌ام.»[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 5، ص 198′](3)[/simple_tooltip]

3- شاید دل به درد آورده

انس گفت: نوجوانی از لشکر اسلام در روز اُحد شهید شد و بر شکمش از شدّت گرسنگی، سنگی بسته بود. پس مادرش، خاک را از صورتش کنار زد و گفت: «پسرکم! بهشت گوارایت باد.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گفت: «از کجا می‌دانی؟ شاید سخنان بی‌ربطی گفته باشد (و دلی را به درد آورده باشد) که محاسبه شود و از سخنی که برای او ضرری نداشته (باید برای حقانیت می‌گفت) خودداری کرده باشد.» و در بعضی نسخه‌ها قسمت دوم کلام پیامبر آمده است: «شاید بخل ورزیده به چیزی که از آن کم نمی‌شده است.»[simple_tooltip content=’راه روشن، ج 5، ص 274 -سنن ترمذی، ج 9، ص 196′](4)[/simple_tooltip]

4- دو شیطان

عیاض بن حمار مجاشعی، ساکن بصره -تا سال پنجاه هجری زندگی کرد- گفت: به رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم عرض کردم: «مردی از بستگانم مرا با زبان دشنام می‌دهد با این‌که از من پایین‌تر است، آیا اگر جوابش دهم بدکارم؟» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «دو نفر که به یکدیگر دشنام می‌دهند، دو شیطان‌اند که به همدیگر کمک می‌کنند که سخن بیهوده گویند.»[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 5، ص 217 -مسند طالیسی، ص 144′](5)[/simple_tooltip]

5- با سرعت

گویند حضرت سلیمان علیه‌السلام یکی از یارانِ جنّی خود را به سوی کاری فرستاد. یک نفر را در پی او روانه کرد تا از کرده‌ها و گفته‌های او برایش خبر بیاورد. آن مأمور وقتی که بازآمد، گفت: «آن یار جنّی وارد بازار شد، سرش را به‌سوی آسمان بلند کرد، سپس نگاهی به مردم نمود و بعد سرش را به زیر انداخت.» وقتی‌که آن یار آمد، سلیمان علیه‌السلام از او پرسید: «به چه علت در بازار سرت را به‌طرف آسمان بلند کردی؟» او گفت: «تعجب کردم از این‌که ملائکه بر بالای سر این مردم هستند و آن‌ها با سرعت بسیار حرف می‌زدند (و بی‌حساب می‌گفتند و عمل می‌کردند.)»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 281′](6)[/simple_tooltip]

آزمایش (آزمودن)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 155 سوره‌ی اعراف می‌فرماید: «(موسی گفت) این (هلاکت قوم) جز آزمایش تو، چیز دیگری نیست که هر کس را بخواهی به وسیله آن گمراه سازی و هر کس را بخواهی هدایت کنی»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «در فتنه‌ها مانند شتر دوساله باش، نه پشتی دارد که سواری دهد و نه پستانی تا او را بدوشند.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه، حکمت 1′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

غرض از آزمون و تمییز نیکوکار از بدکار که در نظام هستی وجود دارد، برای جدا کردن خوب از بد و مرغوب از نامرغوب است. آزمایش سبب می‌شود تا مردم خوب از بد جدا شوند.
انسان کامل‌ترین انواع موجودات است و دارای تکلیف می‌باشد که اگر در سیرش رشد و ترقّی داشته باشد، معلوم است که بر همه‌چیز افضل و شریف‌تر و مقامش رفیع‌تر است.
مقصود اصلی از خلقت انسان مشخص کردن کسی است که بهتر از دیگران راه می‌رود و عمل می‌کند و مقرب‌تر نزد حق‌تعالی می‌شود.
همه‌ی انبیاء در آزمون‌ها بودند و وقتی ابراهیم در آزمایش نسبت به ذبح اسماعیل مقبول واقع می‌شود و در آتش نمرود استقامت به خرج می‌دهد، توان این پیامبر اولوالعزم را نسبت به همه‌ی مسائل آزمونی نشان می‌دهد که می‌تواند؛ و او الگو می‌شود برای همه‌کسانی که در آزمایش می‌افتند که اول: ایمان و یقین و دوم: استقامت سبب موفقیت و قبولی می‌شود.

1- چه آزمایشی

سَمنون محب که از نزدیکان جُنید بغدادی بود، در مناجاتی عرض کرد: «الهی! در هر چه مرا بیازمایی در آن مرا راستم یابی و تسلیم شوم و دَم نزنم.»
در حال، دردی به وی مستولی شد که جانش به لب آمد و او دم نمی‌زد. همسایگان گفتند: «ای شیخ! دیشب تو را چه بود که از فریاد تو ما را خواب نیامد؟» درحالی‌که به‌ظاهر دم نزده بود.
یک‌بار دیگر گفت: «خدایا! دلم به غیر تو مایل نیست مرا به هر چه خواهی امتحان کن!» در حال، بولش بسته شد و به حبس بول دچار شد. پس به مدرسه بچه‌ها می‌گردید و کودکان را می‌گفت: «عموی دروغ‌گو را دعا کنید تا حق شفایش دهد.»[simple_tooltip content=’خزائن کشمیری، متن 8′](2)[/simple_tooltip]

2- موشی در کوزه

در کتاب نزهه المجالس است که شاگردی گمان قوی داشت که استادش اسم اعظم دارد و اصرار می‌کرد که استاد او را تعلیم دهد.
روزی استاد برای آزمایش، کوزه‌ای سربسته به او داد تا برای فلان شخص هدیه برد و او امانت‌داری کند. شاگرد در وسط راه خواست تا ببیند که درون کوزه چیست، چون سر کوزه را باز کرد، دید موشی زنده بیرون پرید. شاگرد با کمال غضب نزد استاد رفت و لب به اعتراض گشود. استاد تبسّمی نمود و گفت: «می‌خواستم با این آزمون به تو بفهمانم کسی که این‌قدر امانت‌دار نیست که موشی را حفظ کند، چطور می‌تواند اسم اعظم را حفظ کند.»[simple_tooltip content=’وسیله النجاه، ص 107′](3)[/simple_tooltip]

3- خروس

حاج محمدصادق تخته فولادی (م 1290) استاد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی بود. عالمی بنام شیخ محمدباقر نجفی، هر شب جمعه خدمتش می‌رسید و اظهار ارادت می‌کرد. استاد برای امتحان می‌گوید: «جمعه آینده یک خروس برای من بیاور» آقا نجفی خروسی می‌گیرد و زیر عبا نگه می‌دارد تا کسی نبیند، چون اگر مردم ببینند چه خیالی درباره‌ی او می‌کنند. با ناراحتی خروس را نزد استاد می‌آورد، ایشان می‌فرمایند: «ما از شما خروس خواستیم نه خروس دزدی» او می‌گوید: «من از شما تعجّب می‌کنم، این خروس را از خانه آورده‌ام.» حاجی می‌فرماید: «تعجب من هم از این بود که خروس برای شماست؛ چطور ناراحت بودید و نخواستید کسی آن را ببیند، فکر کردم شاید مال خودتان نبوده است.»[simple_tooltip content=’نشان از بی‌نشان‌ها، ج 1، ص 39′](4)[/simple_tooltip]

4- معاویه‌ی ثانی

بعد از مردن یزید (م.64) پسرش معاویه‌ی ثانی به خلافت رسید. به قولی: روزی، دراز کشیده و چشم‌هایش را بسته بود. دو کنیز زیبا با یکدیگر مزاح می‌کردند؛ اولی به دومی گفت: «زیبایی چهره‌ی تو، غرور شاهان است.» دومی گفت: «کدام پادشاه بی‌نیاز از زیبایی باشد، سرنوشت به دست قاضی زیبایی و پادشاه حقیقی است.»
اولی گفت: «پادشاهی چه فایده‌ای دارد؛ یا به وظایف خود عمل کنند و شکر گویند که دیگر عیشی ندارند؛ یا تابع شهوات شوند و حق را ضایع کنند و از شکر باز مانند که به جهنم می‌روند.»
این کلمات در دل معاویه ثانی اثر کرد و خود را از خلافت عزل نمود. پس مادرش به او گفت: «کاش خون حیض بودی.» و بسیار گریست. (به دستور مروان حکم، او را زهر خوراندند و فقط 25 روز بعدازاین ماجرا زنده بود.)[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 153′](5)[/simple_tooltip]

5- طاقت نداشتن و خودکشی

حضرت آیت‌الله بهجت فرمودند: «خیلی‌ها از شدت درد و در اثر فشار مصیبت و بلا، انتحار و خودکشی کرده‌اند، در همین قم یکی دو نفر از اهل علم و در نجف هم یکی را می‌شناختم که خودکشی کرده‌اند.»
استاد ما آیت‌الله کمپانی می‌فرمود: «از یکی از معروفین و مدرسین که مبتلا به حبس بول شده بود، احوال‌پرسی کردیم، وی گفت: «اگر رداع الهی نبود، خود را تلف (خودکشی) می‌کردم.»[simple_tooltip content=’در محضر بهجت، ج 1، ص 390′](6)[/simple_tooltip]

آداب أکل (خوردن و سفره)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 60 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «بخورید و بیاشامید از روزی خداوند.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «خدا پرخوری را دشمن می‌دارد.»[simple_tooltip content=’وسائل الشیعه، ج 16، ص 407′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

چون ضرورت بدن تقاضا دارد که بنده در شبانه‌روز چندین وعده غذا بخورد و آشامیدنی بنوشد، پس این ضرورت سبب می‌گردد که آدابی در هنگام خوردن اجرا شود و نوعی روش و سیره که صاحب‌شریعت آن را وضع کرده به ظهور بپیوندد.
شستن دست‌ها قبل و بعد از غذا، اول غذا بسم‌الله گفتن، با دست راست غذا خوردن، هرکسی در سر سفره غذای جلوی خودش را بخورد، لقمه را کوچک بردارد، غذا خوردن را طول بدهد، غذا را خوب بجود، بعد از غذا خداوند عالم را حمد کند، بعد از غذا خلال نماید، در اول روز و اول شب غذا بخورد، در اول و آخر غذا نمک بخورد، یک‌سوم برای غذا، یک‌سوم برای نوشیدنی، یک‌سوم برای راحت تنفّس کردن باشد.

1- سیره‌ی امام کاظم علیه‌السلام

جد محمد بن جعفر گفت: با جمعی از اصحاب حج کردیم و ازآنجا به مدینه رفتیم. در مدینه به دنبال مکانی می‌گشتیم که در آنجا منزل کنیم.
در بین راه غلام موسی بن جعفر علیه‌السلام را دیدیم که بر الاغی نشسته و غذا می‌برد. ما در بین نخل‌های خرما فرود آمدیم. امام تشریف آورد و نشست. طشت آبی برایش آوردند. اول خود دستش را شست و بعد، از طرف راست حضرت همگی دست‌ها را شستند.
بعد غذا آوردند، حضرت از نمک شروع کرد بعد فرمود: بخورید بسم‌الله الرحمن الرحیم. بعد سرکه آوردند بعد کتف بریان گوسفندی را آوردند، فرمود: «بخورید بسم‌الله الرحمن الرحیم این غذایی است که پیغمبر آن را خیلی دوست می‌داشت.» بعد زیتون آوردند … (هر غذایی آوردند، اول حضرت بسم‌الله الرّحمن الرّحیم گفت.)
بعد از غذا سفره برچیده شد. یک نفر بلند شد که خرده‌های غذایی که از سفره ریخته بود جمع کند؛ حضرت فرمود جمع نکن، این کار برای خانه‌های سقف دار است ولی در اینجا (باغستان) خرده غذا مورد استفاده‌ی پرندگان و حیوانات قرار می‌گیرد.
بعد خلال آوردند. فرمود: «قاعده خلال این است که زبان را دور دهان بگردانی، هر چه با زبان بیرون آمد، فرو بری و هر چه لای دندان‌ها باقی ماند، با خلال بیرون آوری و دور بیندازی.»
بعد طشت و آب آوردند و از دست چپ حضرت شروع کردند و همه دست‌ها را تا آخر بشستند.[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 1، ص 284 – 266؛ تألیف حسن بن فضل طبرسی رحمه‌الله علیه، ترجمه‌ی سید ابراهیم میرباقری از انتشارات فراهانی تهران’](2)[/simple_tooltip]

2- دستور سفره

عمرو بن قیس گوید: در مدینه بر امام باقر علیه‌السلام وارد شدم. در برابر حضرت سفره‌ای گسترده بود و غذا میل می‌نمود.
پرسیدم: «دستور سفره چیست؟» فرمود: «وقتی سفره را گستردی، بسم‌الله بگو و چون آن را برچیدی، خدا را حمد کن و آنچه در اطراف سفره می‌ریزد، برچین و بخور.»
* طبق روایت اول چون غذا مانده‌ی سفره‌ی درون شهر است استفاده شود ولی در بیرون شهر برای پرندگان و حیوانات گذاشته شود.[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 1، ص 284 – 266؛ تألیف حسن بن فضل طبرسی رحمه‌الله علیه، ترجمه‌ی سید ابراهیم میرباقری از انتشارات فراهانی تهران’](3)[/simple_tooltip]

3- رعایت حاضران سفره

پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «وقتی سفره پهن می‌شود، حاضران باید از جلوی خود بخورند و از جلوی دیگران نخورند. از وسط بشقاب نخورند و از قسمت بالای آن (ناحیه‌ای که گوشت و محتوی بشقاب زیاد است) خوردن، برکت را از بین می‌برد و اگر سیر شدید دست از طعام نکشید که این کار موجب خجلت اهل سفره می‌شود، چه‌بسا که آنان احتیاج به غذا داشته باشند.» (به خاطر تو دست می‌کشند.)[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 1، ص 284 – 266′](4)[/simple_tooltip]

4- دسته‌جمعی

مردی از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سؤال کرد: «ما غذا می‌خوریم ولی سیر نمی‌شویم.» فرمود: «شاید به طور متفرق غذا می‌خورید. دسته‌جمعی به دور سفره بنشینید و نام خدا را بر سر سفره یاد کنید تا غذا را وسیله‌ی برکت شما قرار دهد.»[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 1، ص 284 – 266′](5)[/simple_tooltip]

5- دوازده خصلت

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «در سفره 12 خصلت هست که لازم است هر مسلمانی آن را بشناسد. چهار تای آن لازم و ضروری است و آن معرفت (به صاحب نعمت که خداوند است)، خشنود بودن (به آنچه خدا به تو اطعام کرده)، بسم‌الله گفتن و شکر نمودن می‌باشد.
چهار تای آن مستحب و سنّت است: شستن دست قبل و بعد از طعام، به طرف چپ بدن تکیه کردن (متورک مثل وقت نماز)، با سه انگشت غذا خوردن، انگشتان را لیسیدن.
چهار تای آن از ادب است: از جلوی خود خوردن، لقمه را کوچک برداشتن، زیاد جویدن و به دیگران کم نگاه کردن.»[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 1، ص 284 – 266′](6)[/simple_tooltip]

آداب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 6 سوره‌ی تحریم می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، خود و خانواده‌ی خود را از آتشی که هیزم آن انسان‌ها و سنگ‌هاست نگه دارید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «اگر آداب همراه انسان نباشد، همانند چارپایی بی‌مصرف را می‌ماند.»[simple_tooltip content=’ارشاد القلوب، ج 1، ص 160′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

آداب ‌و رسوم هر ملّت و مذهبی بر اساس تعالیم اخلاقی همان ملّت و مذهب است. پس خصلت و صفات و ادب هر گروهی بر مبنای اعتقادی یا موروثی و منطقه‌ای و عادات عرفیّه است و لذا وقتی آداب فردی و اجتماعی را بررسی می‌کنند تفاوت فاحش وجود دارد.
مثلاً آداب ‌و رسوم درباره‌ی زنان بر اساس تعالیم دینی و قوانینی که اروپائیان وضع کرده‌اند یا عرب‌ها یا چینی‌ها فرق می‌کند.
چه‌بسا آدابی در نظر شرقی‌ها ممدوح و در نظر غربی‌ها مذموم باشد. معنی ادب، حسن و ظرافت خاص است که در عمل ظاهر می‌شود.
آداب‌ورسوم اجتماعی به منزله‌ی آئینه ی افکار و خصوصیات اخلاقی آن اجتماع است. آداب، ناشی از مذهب همان اجتماع است. آداب در سفر، مجالس، خوردنی‌ها، برخورد با اهل مصیبت و بلا، عبادت و … همه مرهون دستورات مذهبی است.

1- جواب بی‌ادبی معاویه

مردی بنام شریک بن اعور که بزرگ قوم خود بود، در زمان معاویه زندگی می‌کرد. او شکل بدی داشت و اسمش هم شریک و خوب نبود و اسم پدرش هم اعور یعنی چشم معیوب بود.
دریکی از روزهایی که معاویه خلیفه بود، شریک به نزد وی رفت. معاویه با بی‌ادبی به این مردی که بزرگ قوم خودش بود، گفت: «نام تو شریک است و برای خدا شریکی نیست. پسر اعوری! سالم از اعور بهتر است. صورت بدگلی داری و خوشگل بهتر از بدگل است. پس چرا قبیله‌ات تو را به آقایی خود برگزیده‌اند؟»
شریک در مقابل این حرف معاویه گفت: «به خدا قسم! تو معاویه هستی و معاویه سگی است که عوعو می‌کند، تو عوعو کردی، نامت را معاویه گذاردند. تو فرزند حرب (نام جد معاویه) هستی و سِلم و صلح بهتر از حرب (جنگ) است. تو فرزند صخری (نام جد دیگر معاویه) و زمین هموار از سنگلاخ بهتر است؛ بااین‌همه چگونه به خلافت رسیده‌ای؟!»
معاویه که جواب حرف‌های بی‌ادبانه خود را می‌شنید، گفت: «ای شریک! قسم می‌دهم از مجلس من خارج شو.»[simple_tooltip content=’حکایت های پند آموز، ص 110 –ثمرات الاوراق، ص 59′](2)[/simple_tooltip]

2- پسر بی‌ادب

سعدی گوید: از سرزمین «دودمان بکر بن وائل» نزدیک شهر نصیبین که در دیار شام قرار داشت، مهمان پیرمردی شدم، یک شب برای من چنین تعریف کرد:
من در تمام عمرم جز یک فرزند پسر که (اکنون) در این جاست، فرزندی ندارم. در این بیابان درختی کهن‌سال است که مردم آن را زیارت می‌کنند و در زیر آن به مناجات با خدا می‌پردازند. من شب‌های دراز به‌پای این درخت مقدس رفتم و نالیدم تا خداوند به من همین یک پسر را بخشید.
سعدی می‌گوید: «شنیدم آن پسر ناخلف، به دوستانش آهسته می‌گفت: چه می‌شد که من آن درخت را پیدا می‌کردم و به زیر آن می‌رفتم و دعا می‌کردم تا پدرم بمیرد؟»
آری، پیرمرد دل‌شاد بود که دارای پسر خردمندی شده، ولی پسر، سرزنش کنان می‌گفت: «پدرم خرفتی فرتوت و سالخورده است.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 233′](3)[/simple_tooltip]

3- تعبیر مؤدبانه

شبی هارون‌الرشید در خواب دید که دندان‌های او ریخته شد. معبری را طلبید و از تعبیر خواب خود سؤال نمود.
معبّر گفت: «این خواب دلیل است که جمیع خویشان خلیفه بمیرند.» هارون از این سخن او ناراحت شد و گفت: «خاک به دهانت؛ سپس فرمان داد تا او را صد تازیانه بزنند.
معبّر دیگری را طلبید و از تعبیر خواب خود پرسید. معبّر گفت: «این خواب دلیل است که عمر خلیفه از همه‌ی اَقرَبا درازتر باشد.»
هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی بخندید و گفت: هر دو تعبیر، در یک معنی است، اما دوّمی ادب را رعایت نمود.» پس فرمان داد تا هزار درهم (پاداش) به وی دادند.»[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 95 –زینه المجالس، ص 249′](4)[/simple_tooltip]

4- توانگری بی‌ادب

وقتی ابراهیم ادهم در طواف کعبه دید توانگری مشهور بر اسبی نشسته و طواف می‌کند؛ این حالت او را نپسندید و ناراحت شد.
چون حاجیان از مکه برگشتند، آن مرد توانگر در بیابان از قافله جدا ماند. اشرار، اسب، شتر، لباس و اثاثیه‌ی او را گرفتند و او را برهنه رها کردند.
آن مرد در بیابان پیاده می‌رفت. ابراهیم به او رسید و او را در آن حال دید. سپس فرمود: «هر که در جایی همانند کعبه –که همه پیاده طواف کنند، او سواره باشد- و بی‌ادبی کند، الآن در بیابان، پیاده و بی‌توشه و بی زاد می‌رود.»[simple_tooltip content=’جوامع الحکایات، ص 199′](5)[/simple_tooltip]

5- آداب مجالس

روزی رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم وارد یکی از خانه‌های خود شد. اصحاب به محضرش مشرّف شدند، به‌گونه‌ای که اتاق باوجود آنان پر شد.
در این وقت جریر بن عبدالله وارد شد؛ اما محلی برای نشستن نیافت و در آستانه درب اتاق نشست. حضرت عبای خود را برداشت و به او داد و فرمود: «این عبا را زیرانداز خود قرار بده.» جریر، عبا را گرفت و آن را بوسید و بر صورت خود گذاشت و درحالی‌که گریه می‌کرد، آن را در هم پیچید و به‌سوی رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرستاد و گفت: «من بر روی لباس شما نمی‌نشینم، امیدوارم همان‌گونه که مرا احترام کردید، خدا شما را گرامی بدارد.»
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نگاهی به‌طرف راست و چپ خود کرد و فرمود: «وقتی‌که شخص محترمی نزد شما آمد او را گرامی و محترم بدارید، و همین‌طور نسبت به کسی که حقّی بر شما دارد، به نیکی رفتار کنید.»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 72 –محجه البیضاء، ج 3، ص 371′](6)[/simple_tooltip]