میزبانی

قرآن:

خداوند متعال در آیات 25-24 سوره‌ی ذاریات می‌فرماید: «آیا خبر مهمان‌های بزرگوار ابراهیم به تو رسیده است؟ در آن زمان که بر او وارد شدند و گفتند: سلام بر تو! او گفت: سلام بر شما که جمعیتی (ملائکه) ناشناخته‌اید».

حدیث:

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله فرمود:
«هرگاه خداوند به گروهی خیر برساند، به‌سوی آنان هدیه می‌فرستد.» اصحاب گفتند: «آن هدیه چیست؟» فرمود: «مهمان است که با رزقش وارد می‌شود و موقع رفتن از خانه‌ی میزبان، گناهان اهل خانه را بیرون می‌برد.» (بحار،15/241، به نقل از
پند تاریخ،2/85)

توضیح مختصر:

میزبان، همان است که مهمان یا با دعوت و یا بی دعوت بر او وارد می‌شود و او شرایط مهمان‌نوازی را به‌جا می‌آورد از احترام به مهمان، خوراندن، فراهم کردن وسایل آسایش، مجلس اُنس و … قرآن از حضرت ابراهیم علیه‌السلام یادکرده که مهمانانش از ملائکه بودند و غذا نمی‌خوردند. ابراهیم علت را پرسید، گفتند: ما فرشتگان هستیم. او تمام شرایط مهمان‌نوازی را نوعاً برای واردین آماده می‌کرد. از حدود و حقوق میهمان هم این است که بدی و نقصان کاریِ صاحب‌خانه را به زبان جاری نکند و اگر احیاناً در احترامات و اغذیه و مکان، کاستی وجود داشته باشد، متذکر نشود تا کدورتی بر قلب میزبان وارد آید؛ در عوض، تشکر سبب مزید الفت و رفت‌وآمد می‌شود. میزبان هم بداند که میهمان وقتی از خانه‌ی او می‌رود سیئات و ناگواری‌ها را به خاطر اجر میزبانی دور می‌کند. خداوند شخص سخی را دوست می‌دارد و حکمتش آن است که این صفت، کار خداوندگاری است که از ازل سفر انداخته و همه‌ی ممکنات سر سفره او میهمان هستند.
درنتیجه آثار میزبانی، بسیار قابل‌ستایش است و موجب آمدن برکات و رحمت‌های الهی گردیده و غذایش دوای درد خورنده می‌شود.

1- صفوان

صفوان گفت: عبدالله بن سنان بر خانه‌ام وارد شد و پرسید: «آیا چیزی در خانه ‌داری؟» گفتم: «آری!» فوراً به پسرم پول دادم و به او گفتم که برود گوشت و تخم‌مرغ بخرد. عبدالله گفت: «پسرت را کجا فرستادی؟» گفتم: «پول دادم تا گوشت و تخم‌مرغ بخرد.» گفت: «او را برگردان! آیا در منزل شما، زیت [روغن‌زیتون] نیست؟» گفتم: «آری!» گفت: همان را بیاور که از امام صادق علیه‌السلام شنیدم: «هلاک شد کسی که آنچه در خانه دارد، برای برادر دینی‌اش کم بشمارد و هلاک شد کسی که برادرش آنچه برایش بیاورد کم شمارد.» (سفینه البحار،2/76)

2- معاویه

مردی بر سر سفره‌ی معاویه نشسته و مشغول غذا خوردن بود. در بین غذا میزبان به غذای مهمان نگاه می‌کرد. پس گفت: «در لقمه‌ی تو مویی است، آن را بگیر!» مرد عرب از جای خود حرکت کرد و دست از غذا خوردن کشید و گفت:
«هرگز غذای کسی را نمی‌خورم که در لقمه‌ی میهمانش این‌قدر نگاه کند تا مویی را ببیند.» (لطائف الطوائف، ص 139)

3- از مهمان پول نمی‌گیرم

از قیس بن سعد بن عباده پرسیدند: «از خودت سخی‌تر دیده‌ای»؟ گفت: در بیابان، ما دو نفر بر کسی مهمان شدیم، زن او پذیرایی کرد تا شوهرش آمد. پس روز اول شتری را کشت و روز دوم شتر دیگری را کشت و غذا آماده کرد. گفتیم:
«ما هنوز گوشت دیروز را نخورده‌ایم.» گفت: «ما غذای شب‌مانده را به مهمان نمی‌دهیم.» به‌واسطه‌ی بارندگی مجبور شدیم چند روز بمانیم و شوهرش همین کار را تکرار می‌کرد. موقع خداحافظی، به زن صد دینار دادیم و گفتیم: «از شوهرت عذرخواهی بکن!» و به راه افتادیم.
هنوز آفتاب همه‌جا را روشن نکرده بود که دیدیم مردی با نیزه به دنبال ما می‌آید و ما را صدا می‌زند. وقتی به ما رسید، دیدیم میزبان است. گفت: «ما برای پذیرایی از مهمان پول نمی‌گیریم. اگر پول را نگیرید با نیزه شما را می‌زنم!» (پند تاریخ،2/64، مستطرف)

4- سفره‌ی میزبان حقیقی

حضرت ابراهیم علیه‌السلام در میزبانی و پذیرایی از مهمان، نمونه بود. او عادتش این بود که تا مهمان نمی‌آمد، غذا نمی‌خورد.
یک شبانه‌روز مهمان بر او نیامد. بیرون رفت تا مهمانی بیاورد. پیرمرد بت‌پرستی را دید و فرمود: ـاگر موحد بودی بر سر
سفره‌ی ما می‌نشستی.» پیرمرد از او گذشت. جبرئیل آمد و فرمود: «ای ابراهیم! خدا سلام می‌رساند و می‌فرماید: این پیرمرد، هفتادسال مشرک و بت‌پرست بود؛ یک روز از رزق او کم نکردیم، یک روز او را به تو حواله‌کردیم، به تهمت بیگانگی، طعام از او بازداشتی!» ابراهیم دنبال پیرمرد رفت و عتاب حق به او گفت، پیرمرد گفت: «نافرمانی کردن چنین خدایی از مروّت دور است» و دین ابراهیم را پذیرفت. (جامع الحکایات، ص 211)

5- میزبان قرض می‌کند

ابورافع، پیشکار پیامبر صلی‌الله علیه و آله گفت: روزی مهمانی برای پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد. حضرت به من گفت: «به فلان یهودی بگو، برای ما مهمان آمده، آردی قرض دهد، در ماه رجب به او برمی‌گردانیم.»
من نزد او رفتم و پیغام پیامبر صلی‌الله علیه و آله را رساندم. گفت: «چیزی به‌عنوان رهن نزدم بگذار تا آرد بدهم.» من حرف او را به پیامبر صلی‌الله علیه و آله رساندم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «به خدا قسم من در آسمان و زمین به امانت‌داری معروف هستم. اگر آرد می‌داد، حتماً به او بازمی‌گرداندم.» آنگاه زره‌ خود را داد و فرمود: «زره را نزدش بگذار و آرد را بگیر و بیاور.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 29 – محجه البیضاء 3/32)

مؤمن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 68 سوره‌ی عمران می‌فرماید: «خدا دوستدار مؤمنان است».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «همانا مؤمن محکم‌تر از کوه است.»

توضیح مختصر:

ایمان به خدا، انبیاء، معاد و قرآن، برای شخص مؤمن، مراتبی دارد که اگر ایمان ده درجه باشد درجه دهم بالاترین مرتبه است که در نقل، به سلمان فارسی از اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله منطبق شده است. اگر عبد، مؤمن شد نزد خداوند بسیار محترم و عزیز است و خصائص و شرافت‌هایی برای او در دنیا و آخرت در احادیث متواتر آمده است. عمل صالح را مؤمن انجام می‌دهد و پاداش می‌گیرد. مؤمن واقعی دارای باور و یقین خاص است که هیچ مورد دنیایی از بلاء، حادثه، مریضی و. او را از جا به در نمی‌کند. بر مؤمن لازم است که اولیای او، از کفّار، مشرکین و منافقین نباشند و تکیه‌ی او و توکل بر خداوند است. یکی از نشانه‌های مؤمن این است که وقتی آیات خدا خوانده می‌شود دلش بترسد و بر ایمانش افزوده شود، نماز را با حضور می‌خواند و انفاق می‌کند (سوره انفال، آیه 3) لذا رستگاری حقیقی برای مؤمنی است که در نماز خاشع بوده و از بیهوده روی‌گردان است؛ زکات را می‌پردازد و حفظ فروج می‌نماید، امانت‌ها و پیمان خود را رعایت می‌کند و بر نمازهایش مواظبت می‌نماید (سوره مؤمنون، آیات 9-1) با این توصیف‌ها و صفاتی که خداوند در قرآن نام برده، مؤمن کامل، آن‌قدر کمیاب بوده و از آن‌طرف، شرافتی خاص الخاص دارد که خداوند اجر و پاداش عظیم به او می‌دهد و به مقامی می‌رسد که به خاطر او، بلا از اطرافیان و شهرش دور می‌شود و شفاعت گریِ ایشان موردقبول حق قرار می‌گیرد.

1- مؤمن کامل

روزی امیرالمؤمنین علیه‌السلام از کنار عده‌ای که نشسته بودند عبور کرد و دید، آن‌ها لباس‌های سفید و گران‌قیمت پوشیده‌اند، رنگ صورتشان برافروخته است، خنده آن‌ها زیاد است و با انگشت خود هر کس را که از کنارشان رد می‌شود مسخره می‌کنند.
سپس به عده‌ای دیگر رسید که لاغراندام بودند و رنگ آن‌ها زرد بود و در هنگام سخن گفتن متواضع بودند.
حضرت تعجب کرده و خدمت پیامبر رسید و حال دو گروه متفاوت را که دید و هر دو گروه خود را مؤمن می‌دانستند نقل می‌کند و می‌پرسد صفت مؤمن چیست؟
پیامبر صلی‌الله علیه و آله سکوتی کرد و سپس فرمود: مؤمن بیست خصوصیت دارد که اگر یکی از آن‌ها نباشد ایمانش کامل نیست.
به نماز جماعت حاضر شود، زکات را در وقت خود می‌پردازند، به مستمندان رسیدگی می‌کنند، یتیم را نوازش می‌کنند، لباس‌های پاکیزه می‌پوشند، کمر به عبادت حق بسته‌اند، راست می‌گویند، به وعده‌ی خود وفا می‌کنند، در امانت خیانت نمی‌کنند، زاهد شب و شیر روز هستند…(شنیدنی‌های تاریخ، ص 254- محجه البیضاء 4/362)

2- مؤمن دو بار گزیده نمی‌شود

در جنگ بدر که در سال دوم هجرت واقع شد، یکی از سربازان دشمن به نام عَزَّه جُمحی به اسارت مسلمانان درآمد، او را به مدینه محضر پیامبر آوردند، او با گریه و زاری به پیامبر صلی‌الله علیه و آله عرض کرد: من عیالمند هستم بر من منّت بگذار و مرا آزاد کن.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله او را با این شرط که بار دیگر به جنگ مسلمین نیاید آزاد ساخت. او به مکّه بازگشت و در جمع کفار می‌گفت: من محمد صلی‌الله علیه و آله را مسخره کردم و گول زدم و در نتیجه مرا آزاد کرد.
تا این‌که در سال بعد در صف مشرکان در جنگ احد شرکت کرد، پیامبر صلی‌الله علیه و آله وقتی او را در میدان جنگ دید دعا کردند که از میدان نگریزد؛ او در این جنگ هم به اسارت مسلمانان درآمد.
به پیامبر عرض کرد: من عیالمند هستم منّت بر من بگذار و مرا آزاد کن. پیامبر در پاسخ گفت: آیا تو را آزاد کنم که به مکه بروی و در جمع قریش بگویی محمد صلی‌الله علیه و آله را فریب دادم؟ مؤمن از یک سوراخ دو بار گزیده نمی‌شود و سپس او را کشت. (حکایت‌های شنیدنی 2/96 – مستدرک الوسائل 2/267)

3- بی‌اعتنایی به مؤمن کامل

محمد بن سنان می‌گوید: نزد امام رضا علیه‌السلام بودم، به من فرمود: ای محمد! در زمان گذشته در بنی‌اسرائیل چهار نفر بودند، روزی یکی از آن‌ها به خانه‌ی دیگری آمد و سه نفر دیگر هم در آن خانه بودند.
درب خانه را زد و غلام بیرون آمد و گفت: آقایت کجاست؟ گفت: در خانه نیست. آن مؤمن برگشت. مولایش گفت: چه کسی بود؟ گفت: دوست تو و به او گفتم شما در خانه نیستید. مولایش ساکت شد و اعتنایی نکرد و غلام را ملامت ننمود و آن سه نفر هم به خاطر این پیش آمد ناراحت نشدند و به صحبت‌های خود ادامه دادند.
فردای آن روز آن مؤمن نزد آن سه نفر رفت که می‌خواستند به طرف کشت زار (باغ) یکی از آن‌ها برود، سلام کرد و فرمود: می‌خواهم همراه شما بیایم؛ و همراه آنان شد، آن‌ها از پیش آمد روز گذشته هیچ عذرخواهی نکردند؛ و این مؤمن مردی محتاج و ناتوان بود.
مقداری راه رفتند، ابری بر آن‌ها سایه انداخت، خیال کردند که باران است که منادی و ملکی فریاد زد: ای آتش! اینان را در خود بگیر، من جبرئیل فرستاده‌ی خدایم، پس آتش از درون ابر آن سه نفر را گرفت و آن مرد مؤمن کامل تنها و خائف ماند و از این واقعه تعجب کرد.
چون به شهر برگشت نزد پیامبر آن زمان حضرت یوشع بن نون (وصی حضرت موسی) آمد و جریان را نقل کرد!
حضرت یوشع فرمود: مگر نمی‌دانی خدا از آن‌ها راضی بود، بعد بر آن‌ها خشم گرفت و این به خاطر عملی بود که با تو روا داشتند.
عرض کرد: مگر آن‌ها چه عملی نسبت به من انجام دادند؟ یوشع جریان را نقل کرد.
آن مؤمن گفت: من از آن‌ها گذشتم و عفو کردم! فرمود: اگر این عفو و گذشت، قبل از این عذاب بود برای آنان نافع بود ولی بعد، سودی ندارد، شاید از الآن به بعد آنان را سود بخشد. (اصول کافی جلد 2 باب من حَجَبَ اخاه المؤمن ج 2)

4- دفع بلا به خاطر مؤمن

زکریا بن آدم اشعری از اصحاب ائمه بوده و به‌قدری درجات معرفت و ایمانی او بلند بوده است که در سفری از مدینه تا مکه همراه و هم کجاوه‌ی امام رضا علیه‌السلام بوده است. ایشان در شهر قم از طرف امام رضا علیه‌السلام ساکن بود و مردم مأمور بودند مسائل دینی خود را از او بگیرند و وجودش مانع از عذاب بر اهل قم بوده است.
چنانکه خود زکریا به امام رضا علیه‌السلام عرض می‌کند، می‌خواهم از قم بیرون روم و با آن‌ها قطع رابطه نمایم، زیرا در بین آن‌ها سفیهان و نادانان زیادند (و کارهایی می‌کنند که موجب خشم خداست).
امام می‌فرماید: «چنین کاری مکن، زیرا خدا به‌واسطه‌ی تو بلا را از مردم قم برطرف می‌سازد، چنانکه به وجود پدرم امام کاظم خداوند بلا را از بغداد مرتفع گردانید». بعد از وفاتش امام جواد علیه‌السلام در نامه‌ای به محمد بن اسحاق می‌فرماید: خدا رحمت کند زکریا بن آدم را که عارف به‌حق و صابر و شکیبا و امیدوار به ثواب الهی و قیام‌کننده به آنچه خدا و رسولش می‌پسندند بود. (شاگردان مکتب ائمه 2/208- رجال کشی ص 496)

5- مؤمن خراسانی

امام باقر علیه‌السلام به مردی از اهل خراسان که به مدینه آمده بود فرمود: حال پدرت چطور بود؟ عرض کرد: خوب بود. فرمود: پدرت وفات یافت، آن‌وقتی که از خانه به این‌طرف توجه کردی، به نواحی جرجان رسیدی پدرت مُرد.
امام فرمود: برادرت در چه حالی بود؟ عرض کرد: او حالش نیکو بود. فرمود: او را همسایه‌ای بود صالح نام، در فلان روز و فلان ساعت برادر تو را کشت.
مرد خراسانی گریه کرد و گفت: إنّا لله وَ إنّا الَیه راجِعون. فرمود: صابر باش و اندوه نخور که جای ایشان در بهشت است و از این منازل دنیایی فانی، برای ایشان (پدر و برادر) آنجا خوش‌تر است.
عرض کرد: یا بن رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله! در وقت حرکت به‌طرف شما، پسری رنجور و مریض داشتم که با درد و ناراحتی شدید دچار بود، از حال او سؤال نفرمودی؟
فرمود: پسرت صحت یافت و عمویش، دخترش را به او تزویج نمود، چون تو او را ملاقات کنی خدا پسری به او داده باشد که نامش علی است و از شیعیان ما باشد؛ اما پسرت شیعه ما نیست بلکه دشمن ماست!
مرد خراسانی گفت: آیا چاره‌ای در این کار هست؟ فرمود: او را (ذاتاً) دشمنی است و آن دشمنی او را کافی است.
راوی حدیث ابو بصیر گوید: چون آن مرد برخاست، من به امام عرض کردم این مرد کیست؟ فرمود: مردی از اهل خراسان شیعه‌ی ما و مؤمن است. (منتهی الآمال 2/104)

موسی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 53 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «و (یاد کنید) آنگاه‌که به موسی کتاب و فرقان (جداکننده بین حق و باطل) دادیم؛ باشد که به راه آیید.»

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «چون موسی با پروردگارش مناجات کرد خداوند به او وحی کرد ای موسی قوم تو را امتحان می‌کنم. عرض کرد: به چه چیزی؟ فرمود: به‌وسیله شخص سامری (گوساله‌پرستی)» (بحارالانوار،13/227)

توضیح مختصر:

در قرآن، بیشترین داستان‌ها درباره‌ی بنی‌اسرائیل بوده و بیشتر از همه‌ی پیامبران، ذکر حضرت موسی (136 بار) شده است. پیامبری که کلیم خدا بود و اولوالعزم؛ در محیطی که مردمش اشکال‌تراش با تقاضاهای ناروا بوده و سپس گوساله‌پرستی و عبادت طاغوت زمان فرعون کردند و …
کتاب آسمانی، قصص او را در موارد مختلف زندگی‌نامه‌ی خاص او، ذکر کرده است. معجزات موسی کم نبود امّا امتش در قبولی و ردّ، آدم‌هایی بی‌پروا و سیر نشدنی بودند؛ یعنی لوس و بچه بودند که قانع نمی‌شدند. لذا موسی را بسیار مورد خطاب قرار داده و تقاضا روی تقاضای پوچ و بی‌مورد قرار می‌دادند. مثلاً می‌گفتند: «چرا خدا با ما سخن نمی‌گوید و معجزه‌ای به خود ما نمی‌دهد؟ و می‌خواهیم خدا را با چشم سر ببینیم.»
وقتی موسی علیه‌السلام برای مناجات با حق، به میقات رفت، خداوند او را خبر داد که قومش گوساله‌پرست شدند. هنگامی‌که میان قوم خود آمد، سر برادرش را گرفت و کشید که چرا اینان از دین برگشتند؟ و غضب کرد؛ درحالی‌که هارون را به‌جای خود گماشته بود تا در بین آنان ترویج شریعت کند.
آنچه باز در شرح‌حال موسی علیه‌السلام متواتر ذکرشده، قضیه‌ی فرعون و کودکی موسی از قبل از تولد و بعد در خانه‌ی فرعون، مبارزه با سَحَره و ایمان آوردن سحره‌ی فرعون و غرق شدن فرعون در دریا بوده است که همه‌ی قصص موسی، قابل‌خواندن و توجه است.

1- نام و نسب و عمر موسی

چون فرعون صندوقی را که موسی علیه‌السلام در آن بود در میان آب و درخت پیدا کرد او را موسی نامیدند زیرا به لغت قبطیان آب را «مو» و شجر را «سی» می‌نامیدند. (علل الشرایع، ص 56)
موسی پسر عمران پسر یصهر پسر قاهث پسر لاوی پسر یعقوب است. هارون برادر پدر و مادری او بود.
نامادری موسی به قول مشهور بدخایید بوده است و بعضی‌ها نحیب [نخیب] و یعنی افاحیه گفته‌اند. (تفسیر قمی، ج 2، ص 270)
در روایتی حضرت امام حسن علیه‌السلام فرمود:« موسی دویست و چهل سال عمر کرد و میان او و حضرت ابراهیم پانصد سال فاصله بود.» (کامل ابن اثیر،1/169 – عراش المجالس، ص 166)

2- برگزیدن برای تکلّم

امام صادق علیه‌السلام فرمود: خداوند وحی نمود به‌سوی موسی بن عمران: «آیا می‌دانی ای موسی چرا تو را اختیار کردم از خلق خود و برگزیدم برای کلام خود؟»
گفت: «نه ای پروردگار من.»
پس خدا وحی کرد به‌سوی او که: من مطلع گردیدم بر اهل زمین و ظاهر و باطن ایشان را دانستم، در میان ایشان کسی را که نفْسش از برای من ذلیل‌تر و تواضعش نزد من بیشتر از تو باشد نیافتم.
ای موسی! هرگاه نماز می‌کنی دو طرف روی خود را بر خاک می‌گذاری نزد من. (علل الشرایع، ص 56)

3- اخبار از آمدن موسی

حضرت یوسف هنگام وفاتش او شد جمع کرد آل یعقوب را و ایشان در آن‌وقت هشتاد مرد بودند و فرمود: این قبطیان بر شما غالب خواهند شد و شما را به عذاب‌های شدید معذّب خواهند کرد.
نجات شما از دست ایشان نخواهد بود مگر به مردی از فرزندان لاوی پسر یعقوب که نام او موسی و پسر عمران خواهد بود. جوان بلندقامت پیچیده موی گندمگون خواهد بود.
پس بنی‌اسرائیل بعضی فرزندان خود را عمران نام می‌کردند و عمران پسر خود را موسی نام می‌کرد که شاید آن باشد که یوسف خبر داده است. (کمال‌الدین، ص 147-قصص‌الانبیاء، ص 148)
موسی خروج نکرد تا آن‌که پیش از او چهل کذّاب از بنی‌اسرائیل بیرون آمدند که هر یک دعوی می‌کردند منم موسی بن عمران که یوسف خبر داده است. (کمال‌الدین، ص 147)

4- فرار و ازدواج

چون آل فرعون تصمیم گرفتند که موسی را بکُشند، موسی از شهر مصر بدون هیچ زاد و توشه‌ای بیرون رفت تا به شهر مَدْیَن رسید و در زیر درختی قرار گرفت. ناگاه دید در آنجا چاهی است و نزد آن چاه گروهی از مردم جمع شده‌اند و آب می‌کشند.
دو دختر ضعیف دید که گوسفندی چند آورده آب بدهند و دور ایستاده‌اند. از ایشان پرسید: شما به چه‌کار آمده‌اید؟
گفتند: «پدر ما مردی پیر است و ما دو دختر ضعیف و قدرت مزاحمت با مردان را نداریم. صبر می‌کنیم تا مردان از آب کشیدن فارغ شوند بعدازآن گوسفندان خود را آب می‌دهیم.»
موسی بر ایشان رحم کرد و سطل ایشان را گرفت و گفت: گوسفندان خود را پیش آورید. از برای ایشان آب کشید تا گوسفندان سیراب شدند و آن‌ها در بامداد پیش از مردم دیگر برگشتند. موسی برگشت و در زیر درخت قرار گرفت و عرض کرد:
پروردگارا! من برای آنچه بفرستی از خیر، فقیر و محتاجم [در حال دعا، موسی محتاج به نصف یک‌دانه خرما بود].
چون دختران به نزد پدر (شعیب پیامبر) آمدند، فرمود: «چه باعث شد شما به این زودی برگشتید؟» گفتند: «مرد صالح رحیم مهربانی را یافتیم که برای ما آب کشید.»
شعیب به یکی از دختران فرمود: «برو آن مرد را برای من بیاور.» چون یکی از دختران نزد موسی با نهایت حیاء آمد، گفت: «به‌درستی که پدرم تو را می‌خواند که مزد تو را برای آن‌که آب کشیدی از برای ما بدهد.» موسی به دختر گفت: «راه را به من بنما و از عقب من راه بیا که ما فرزندان یعقوبیم و نظر در عقب زنان نمی‌کنیم.»
چون موسی به نزد شعیب آمد و قصه خود را عرض کرد، شعیب فرمود: «مترس که نجات یافتی از گروه ستمکاران.» شعیب به او فرمود: می‌خواهیم یکی از دو دختر را به نکاح تو درآوریم برای آن‌که خود را اجیر من هشت سال گردانی و اگر ده سال تمام کنی پس از توست اختیاری داری.
چون ده سال تمام شد موسی زنش را گرفت و رو به‌جانب بیت‌المقدس روانه شد. (همان)

5- تأویل کفش

خداوند به موسی در بقعه مبارکه فرمود: «بکن نعلین (کفش) را به‌درستی که تو در وادی مقدسی که آن طوی نام دارد.» (سوره طه، آیه‌ی 12)
عده‌ای از عامه درباره کفش موسی گفته‌اند که آن از پوست مردار بوده است. سعد بن عبدالله از امام زمان علیه‌السلام از تفسیر آیه فوق در وقتی حضرت طفل بود و در دامان امام عسکری نشسته بود، پرسید که فقهای سنّی و شیعه می‌گویند: خدا فرمود: نعلین را بکن برای این بود که از پوست میته بوده است؟
آن حضرت فرمود: هر که این را گفت افترا به موسی بسته است. به پیامبری نسبت جهالت داده است، زیرا از دو صورت خالی نیست یا نماز موسی در آن کفش جائز بود پس پوشیدن در آن بقعه هم جائز بوده هر چند آن بقعه مقدس و مطهر باشد. یا نماز با کفش جایز نبوده است پس گفته سخن گوینده که موسی حلال و حرام را ندانسته است و نمی‌دانسته که در چه چیز نماز جائز است و در چه چیز جائز نیست و این قول، کفر است.
سعد گفت: پس بفرما یا مولای من تأویل این آیه را.
فرمود: چون موسی در وادی مقدس درآمد گفت: «پروردگارا! من خالص گردانیدم محبت خود را برای تو و شسته‌ام دل خود را از لوث خواهش ماسوای تو، ولی هنوز محبت اهلش در دل او بود.»
پس حق تعالی فرمود: «بِکَن نعلین را یعنی از دل خود بکن و محبت اهل خود را اگر راست می‌گویی دور کن که محبت تو برای من خالص گردیده است و دل تو به ماسوای من مشغول نیست.» (احتجاج 2/528- کمال‌الدین، ص 460- حیوه القلوب 1/808-570)

موّدت (محبت عملی)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 23 سوره‌ی شوری می‌فرماید: «بگو من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمی‌کنم؛ جز دوستی [عملی به] نزدیکانم [اهل‌بیتم]».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «کسی که مبنای دوستی‌اش در راه خدا نباشد، از او پرهیز کن که دوستی او پستی بوده و مصاحبت با او شوم است.» (غررالحکم،1/220)

توضیح مختصر:

مودّت، محبت عملی است که شخص به زبان و دست و عمل نشان می‌دهد، نه محبت قلبی صرف. نتیجه مودت آن است که هر کس ولایت امیرالمؤمنین علیه‌السلام را داشته باشد پاداش او را خداوند مضاعف می‌کند.
اظهار کردن چیزی در هر شرایطی، کمی سخت است چه آن‌که مثلاً مانع موجود است و مقتضی موجود نیست؛ خوفِ درگیری و قتل است و… اما در حالت عادی، اظهار آن مشکل نیست. نشان دادن محبت عملی، بین زن و مرد یا دو رفیق، آثاری عالی دارد و موجب جذب قلوب می‌شود و شیرینی صلح و آشتی را بیشتر می‌کند.
موّدت، از امور عاطفی است و خداوند درباره مرد و زن، موّدت و رحمت را سکونت و آرامش قرار داده است. (روم، آیه 21)
اما کسانی که از راه مودّت ظاهری بخواهند مؤمن را فریب دهند این شیوه، گول زننده است و باید زیرکی و هوشیاری به خرج دهند تا در دام شیّادان قرار نگیرند چون سیره‌ی مودّتی باعث اجتماع و الفت می‌گردد و خدعه در این کار هم سبب فریفتن یکی بر دیگری می‌شود.
خداوند در سوره‌ی شوری آیه 23 به پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌فرماید: «به امت من بگو که من اجر رسالت نمی‌خواهم مگر مودّت خویشان من» درحالی‌که امت، خلاف این پیام الهی را انجام دادند.
اقرباء پیامبر چند نفر بیشتر نبودند که همین‌ها هم مورد تجاوز و هتک حرمت و غضب قرار گرفتند آن‌هم امیرالمؤمنین علیه‌السلام و حضرت زهرا علیها السلام بودند که فاجعه‌ای غم‌انگیزتر از آن، در تاریخ رخ نداد.

1- حفظ و عبادت و تشییع‌جنازه

ابن عمر می‌گوید: پیامبر صلی‌الله علیه و آله مرا دید که به چپ و راست می‌نگرم. پس فرمود: «چرا به این‌سو آن‌سو می‌نگری؟» گفتم: «با مردی دوستی کردم و به دنبال او هستم.» فرمود: «هرگاه با کسی دوستی کردی، نام او و نام پدرش را بپرس تا در نبودش او را حفظ کنی؛ اگر بیمار گشت به عیادتش بروی و اگر مُرد در تشییع‌جنازه‌اش حاضر شوی!» (در سایه محبت، اثر سید علی اکبر صداقت، ص 50 -شعب الایمان،6/492)

2- مَوَدَّت نباشد چه می‌شود

مفضل بن عمر می‌گوید: به امام صادق علیه‌السلام گفتم: اطرافیان ما می‌گویند، هرگاه خدا بنده‌ای را دوست بدارد، در آسمان او را بلند آورد و ندا دهد که خداوند فلانی را دوست دارد، پس دوستش بدارید. آنگاه محبتش را در دل‌ها می‌افکند؛ و چون بنده‌ای را دشمن بدارد در آسمان اعلام می‌دارد که خداوند فلانی را دشمن می‌دارد، پس او را دشمن بدارید.
حضرت تکیه داده بود، نشست و سه بار دستانش را تکان داد و بر یکدیگر زد و فرمود: «این‌چنین نیست که مردم می‌گویند؛ لیکن اگر خدا بنده‌ای را دوست بدارد مردم را بر آن می‌دارد تا از او بدگویی کنند، درنتیجه گناهکار می‌شوند و به او پاداش می‌دهد و هرگاه بنده‌ای را دشمن بدارد، او را نزد مردم محبوب می‌کند و او و آنان گناهکار می‌شوند.»
پس فرمود: «چه کسی نزد خدا محبوب‌تر از حضرت یحیای پیامبر صلی‌الله علیه و آله بود؟ مردم را بر او شوراند تا او را کشتند. چه کسی نزد خدا محبوب‌تر از علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام بود که مردم را علیه او شوراند تا او را کشتند؟» (در سایه‌ی محبت، ص 22 -مستدرک الوسائل 1/133)

3- سفارش پیامبر، محبت عملی بود

پیامبر صلی‌الله علیه و آله در روزهای آخر عمر، در بستر بیماری فرمودند: «من مزد رسالت از شما نمی‌خواهم، مگر دوستی [عملی] به اهل‌بیتم را. پس دو چیز گران‌بها میان شما گذاشتم: کتاب خدا و عترتم. این دو از هم جدا نمی‌شوند تا در حوض کوثر بر من وارد شوند. پس [عملاً] بر اهل‌بیت من سبقت نگیرید! از آنان پراکنده مشوید! در حق ایشان تقصیر نکنید که هلاک خواهید شد. ایشان داناتر از شمایند، چیزی تعلیم ایشان نکنید. وصیت می‌کنم که با اهل‌بیت من، نیکو رفتار کنید.» (منتهی الامال،1/101)

4- طینت ما

مردی بر امیرالمؤمنین علیه‌السلام وارد شد و عرض کرد: «من شما را برای خدا در نهان و آشکار دوست دارم.»
حضرت چوبی را که در دست داشت، بر زمین گذارد و فکری نمود و بعد سر برداشت و فرمود: «راست گفتی! زیرا طینت ما، طینت مخصوصه ای است که خدا پیمان آن را از صلب آدم علیه‌السلام گرفته، نه چیزی از آن کم می‌شود و نه چیزی بر آن افزوده می‌گردد.» بعد فرمود: «برو خود را برای فقر مهیا کن که از پیامبر صلی‌الله علیه و آله شنیدم که فرمود: یا علی! فقر به دوستان ما از سیل، سریع‌تر وارد می‌شود.» (سفینه البحار،1/166، نمونه معارف، جلد سوم)

5- سعید کیست؟

ابن عباس روایت کرده که چون آیه‌ی «و هر چیزی را در امام مبین برشمرده‌ایم» (سوره‌ی یس،12) نازل شد؛ دو نفر برخاستند و گفتند: «ای رسول خدا! این امام مبین (نمونه، روشن) تورات است؟» فرمود: «نه!» گفتند: «انجیل است؟» فرمود: «نه!» گفتند: «زبور است؟» فرمود: «نه!» گفتند: «قرآن است؟» فرمود: «نه!» آنگاه امیرالمؤمنین از راه رسید، پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «این است که خداوند علم هر چیزی را در او برشمرده است و سعید (خوشبخت کامل) کسی است که علی را در حال حیات و پس از مرگ او [عملاً] دوست بدارد.» (بحرالمعارف،3/88 -تأویل آلایات، ص 477)

موت (احتضار)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 20 سوره‌ی محمد می‌فرماید: «ای پیامبر! وقتی درباره جنگ آیه‌ای نازل می‌شود آنانی که دلهایشان مریض است را می‌بینی مانند کسی که به حال بیهوشی مرگ افتاده به تو می‌نگرند.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «(ملائکه یا ائمه) بندگانی‌اند آفریده‌شده از روی قدرت و تربیت‌شده از روی قهر و گرفته‌شده از برای حاضر شدن (احتضار، موت، یا جان کندن.)»(غررالحکم 4/354)

توضیح مختصر:

شخصی را که در حال موت و جان دادن است محتضر گویند. در آن حال احتضار، شخص به معاینه، جایگاه خود را و نوع عذاب و یا سرور را می‌بیند. آرزوی کافران در این وقت آن است که کاش برگردند به دنیا و کارهای خوب انجام دهند اما چه فایده که دیگر جای برگشت نیست. این نزع و سکرات موت برای او بسیار وحشتناک است اما برای مؤمن، اشتیاق آور بوده و دوست دارد هر چه زودتر احتضار، تمام شود و به حقایق و جایگاه بهشتی و نعمت‌های بی‌پایان الهی برسد.
محتضر را حالی دست می‌دهد که پرده‌ها و حجاب‌ها کنار می‌رود و نور حق و حقایق یا باطل و آتش بر او آشکار می‌گردد. اولین نشانه و تحفه برای مؤمن این است که خداوند، او را آمرزیده است اما برای کافر، نمایش حقایقی از انواع عذاب‌ها و شدائد است که حالت دیوانه‌واری به او دست می‌دهد و هیچ چاره‌ای برای رهایی نیست. نوشته‌اند: خلیفه‌ای در حال احتضار به کسی گفت بنویس که خلیفه بعد از من کیست؛ اما زبانش بند آمد و بی‌هوش شد. چون به هوش آمد کاتب اسم کسی را نوشته بود. خلیفه گفت بخوان و او هم آن را خواند و قبول کرد (اطیب البیان 6/257) و اصلاً ملتفت نشد. خوش به حال کسی که در وقت جان دادن، وجود مقدس امیرالمؤمنین علیه السّلام را به سرور و فرحناکی ببیند.

1- تردید در قبض روح مؤمن

از امام سجاد علیه السّلام نقل ‌شده که خداوند فرمود: من هر کاری را که می‌خواهم بکنم در آن تردید نمی‌نمایم مگر این‌که در قبض روح بنده‌ی مؤمنم تردید می‌کنم که او از مرگ نفرت داشته باشد و من هم نمی‌خواهم به او بدی برسد. پس وقتی اجل حتمی او می‌رسد من دو گل از بهشت به‌سوی او می‌فرستم نام یکی از آن‌ها «مسخیّه» است که مؤمن با بوییدن آن نسبت به مالش بی‌علاقه شود و دیگر گل «مُنسیّه» است که با بوییدن آن دنیا را از یاد می‌برد، بعد من روح او را قبض می‌کنم. (کلیات حدیث قدسی ص 265)

2- حجاب عزت

علی بن سهل اصفهانی از زُهّاد قرن سوم و از اقران جنید بود و در گورستان طوقچی اصفهان مدفون است. او گفت: «شما پندارید که مرگ من چون مرگ شما خواهد بود که بیمار شوید و مردمان به عیادت آیند؟ مرا بخوانند و اجابت کنم.» روزی گفت: لبیک و سر بنهاد و به لقاء الهی پیوست.
ابوالحسن مزین بغدادی از یاران علی بن سهل و جنید (م 328) گفت: حال مرگ، او را گفتم بگو: «لااله‌الاالله» تبسّمی کرد و گفت: مرا می‌گویی که کلمه بگو؟ به عزت او که میان من و او (خدا) نیست الا حجاب عزّت. پس جان بداد.

آن‌که دائم هوس سوختن ما می‌کرد **** کاش می‌آمد و از دور تماشا می‌کرد

ابوالحسن بعدازآن، محاسن خود را گرفت و گفت: چون من حجامی (حجامت گر) اولیای خدای را شهادت تلقین کنم؟ واخجلتاه؛ و بگریستی. (تذکره الاولیاء، ص 544)

3- سرفرازی

چون مغولان به شهر نیشابور آمدند و مردم را کشتند، شمشیر بر گردن شیخ عارف عطار زدند که بر اثر آن به شهادت رسید. (متوفی 627، زمان اوکتای پسر چنگیز خان مغول).
گفته‌اند از زخم او خون جاری شد و چون مرگ به وی نزدیک شد، انگشت به خون خویش ‌تر کرد و این ابیات را نوشت:

در کوی تو رسم سرفرازی این است **** مستـان تـرا کمینه بازی این است
با این‌همه رتبه، هیچ نـتوانم گـفت **** شـاید که ترا بنده‌نوازی این است (کشکول شیخ بهایی، ص 531)

4- سفر به بزم حبیب

مولانا صاحب کتاب مثنوی در سن 68 سالگی وفات یافت. در روزهای آخر عمرش که مریض بود، همسرش گفت: ای‌کاش چهارصد سال عمر کردی تا عالم را از حقایق و معارف پُر ساختی. مولانا فرمود: «مگر ما فرعونیم؟! مگر ما نمرودیم؟! ما به عالم خاک، پی اقامت نیامدیم؛ ما در دنیا محبوسیم. امید که عن‌قریب به بزم حبیب رسیم. اگر برای مصلحت و ارشاد بیچارگان نبودی، یک‌دم در نشیمن خاک اقامت نگزیدی.» (شرح زمانی 1/34- زندگانی مولانا جلال‌الدین، ص 110)

5- شب آخر

شب آخر عمر مولانا صاحب مثنوی (5 جمادی الاخر 672) خویشان، کنار بسترش سخت مضطرب بودند، فرزندش سلطان ولد با بی‌تابی بر بالین پدر بود و نمی‌توانست پدر را به این حال مرض ببیند. مولانا آخرین غزل خود را گفت به این صورت:

رو سـر بـنه به بـالین، تـنها مـرا رها کـن **** تـرک مــن خــراب شـبگرد مـبتـلا کن
مایـیـم و موج دریا شب تا به‌روز تـنهـا **** خـواهی بیا ببخشا خـواهـی برو جـفا کن
دردی اسـت غـیر مردن کان را دوا نباشـد **** پس من چگونه گویم کائن درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم **** با دسـت اشـارتم کرد که عزم سوی ما کن.
(کلیات شمس 4/250 – مقدمه‌ای بر مبانی عرفان، ص 146)

6- کلمات فرج

«لا اِلهَ اِلَّا الله الحَلیمُ الکَریمُ، لا اِلهَ اِلَّا الله العَلِیُّ العَظیم، سُبحانَ اللهِ رَبِّ السَّموات السَّبع وَ رَبَّ الاَرَضینَ السَّبعَ وَ ما فیهنَّ وَ ما بَینَهُنَّ وَ رَبُّ العَرشِ العَظیم وَالحَمدُللهِ رَبِّ العالَمینَ»

1. امام باقر علیه السّلام فرمود: هرگاه کسی را در وقت جان کندن بیابید این کلمات فرج را تلقین کنید که او بگوید. (وسائل الشیعه، ج 2، ص 459)
2. هرگاه کسی از اهل خانه‌ی حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام محتضر می‌شد، حضرت کلمات فرج را تلقین ایشان می‌فرمود که بخوانند؛ چون ایشان می‌خواندند، می‌فرمود: «برو که دیگر بر تو باکی نیست.» (التهذیب، ج 1، ص 288)
3. پیامبر صلی‌الله علیه و آله در حال جان کندن یکی از بنی‌هاشم حاضر شدند و فرمودند: کلمات فرج را بخوان، چون خواند، فرمودند: «الحمدلله که خدا او را از آتش جهنّم نجات داد.» (کافی، ج 3، ص 124)
4. امام صادق علیه السّلام فرمود: هیچ‌کس نیست مگر آن‌که جمعی از شیاطین را موکل می‌گرداند بر آن‌کس وقت مُردن که او را در دین به شک انداز تا جانش مفارقت کند. اگر کسی مؤمن کامل باشد، نمی‌تواند او را به شک اندازد، پس در آن حال تلقین کلمات فرج و شهادتین و اقرار به ائمه علیه السّلام یک‌یک کنید تا از سخن گفتن بازماند. (حلیه المتقین، ص 340) از آسان‌ترین ذکر برای محتضر ذکر «لا اله الا الله» است که اخبار بسیاری دراین‌باره وارد شده است. (بحارالانوار، ج 78، ص 239)

7- لحظه مرگ و دیدن امیرالمؤمنین علیه السّلام

امیرالمؤمنین علیه السّلام به عیادت حارث همدانی که از پیروان مخلص امام بود، رفتند و پس از احوال‌پرسی فرمودند: «ای حارث! به تو مژده می‌دهم که لحظه مرگ مرا می‌بینی و می‌شناسی و هم‌چنین هنگام عبور از پل صراط و در کنار حوض کوثر و هنگام مُقاسمه.» حارث عرض کرد: «مُقاسمه چیست؟»
فرمود: آن است که من دوزخیان را به‌سوی دوزخ می‌برم و می‌گویم: ای آتش! این دوست مرا رها کن و این دشمن من است او را بگیر. سپس امام دست حارث را گرفت و فرمود: ای حارث همین‌گونه که دستت را گرفتم پیامبر دستم را گرفت درحالی‌که از حسادت قریش و منافقین به پیامبر شکایت نمودم و او فرمود: وقتی‌که قیامت برپا شود من ریسمان و دامن خدا را بگیرم و تو ای علی! دامن مرا بگیری و شیعیانت دامن تو را بگیرند…
سپس امام سه بار فرمود: ای حارث! تو با آن‌کسی که دوستش داری هستی و همراه اعمالت می‌باشی. حارث از جا برخاست و از شدّت خوشحالی نمی‌توانست لباس خود را جمع کند و روپوش خود را می‌کشانید و می‌گفت: «پس‌ازاین سخن، هیچ باکی از مرگ ندارم که من بر مرگ وارد گردم، یا او بر من وارد شود. (قبض روح، ص 104)»

منافق

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 15 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «(به خاطر آورید) زمانی که منافقان و بیماردلان می‌گفتند: خدا و پیامبرش جز وعده‌های دروغین به ما نداده‌اند».

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «منافق زبانش شادی آورد، ولی دلش زیان رساند.»(غررالحکم 2/515)

توضیح مختصر:

منافق کسی است که ظاهراً اسلام آورده و بعضی احکام شریعت را انجام می‌دهد اما از روی ناچاری تظاهر می‌کند. اگر تظاهر نکند به‌اصطلاح نانش آجر می‌شود.
منافق دلش با زبانش یکسان نیست. دلش به نور ایمان روشن نگشته، پس کارهایش روزی بر ملأ می‌شود و خواه‌ناخواه دچار لغزش می‌گردد. گروهی از این منافقین، سالوس‌اند و وقتی از دین و صلاح، سخن می‌گویند انسان دچار شگفتی می‌شود.
قسم می‌خورند و خدا را گواه می‌گیرند بااینکه سرسخت‌ترین دشمنان اهل دین هستند. اگر دستش به‌جایی برسد فساد می‌کند یعنی مفسده‌جو هستند و دلیلش آن است که دلشان بیمار است. این مؤمنین هستند که گول ظواهر فریب‌دهنده را می‌خورند حتی گاهی رشک به کارهایشان می‌برند.
در زمان پیامبر بیشترین رنج‌ها از ناحیه منافقین بوده تا آن‌که خداوند سوره‌ای به نام آنان نازل فرمود.
در جنگ‌ها همراه پیامبر صلی‌الله علیه و آله، همراهی نمی‌کردند و علل زیادی را ردیف می‌کردند تا بهانه‌ی نرفتن به جنگ باشد و چون سپاهیان اسلام در جنگ اُحد کشته شدند گفتند: «اگر خویشان ما حرف ما را گوش می‌کردند و به جنگ نمی‌رفتند کشته نمی‌شدند.» به زبان، ادعای اطاعت می‌کردند اما تسلیم حکم خداوند نبودند و نسبت به پیامبر تردید و توقف داشتند.

1- خنثی شدن توطئه

در ماجرای جنگ تبوک که در سال نهم هجرت واقع شد، شتر پیامبر گم شد. منافقین فرصت‌طلب، همین را دستاویز نموده و شایع کردند که: چگونه از غیب ما خبر می‌دهد، ولی نمی‌داند که شترش در کجاست؟ با این گفتار، در دل مردم ایجاد شک می‌کردند تا به اسلام ضربه بزنند. جبرئیل از طرف خدا نزد پیامبر آمد و عرض کرد: شتر شما در فلان درّه است و افسارش به تنه‌ی درختی که در آنجاست، بسته‌شده است. رسول خدا اعلام نماز جماعت کرد، مسلمانان اجتماع کردند و بعد فرمود: ای مردم! شترم در فلان درّه است و افسارش به درختی که در آنجا است، بسته‌شده است، بروید و آن را بیاورید.
چند نفر رفتند و همان‌گونه که پیامبر فرموده بود، شتر را یافتند و آوردند و به‌این‌ترتیب توطئه‌ی منافقین خنثی گردید. (حکایت‌های شنیدنی،5/117)

2- شبث بن ربعی

شَبَث بن ربعی کسی بود که گویا پیامبر را درک کرده و برای سجاح (که ادعای نبوت کرد) مؤذّن شد و سپس به اسلام بازگشت.
او در جنگ صفین از حضرت علی علیه السّلام جدا شد و به خوارج پیوست و بعدازآن توبه کرد.
امام حسین وقتی برای بیعت نکردن با یزید به مکه آمد، اهل کوفه 000/12 نامه برای امام نوشتند که ازجمله‌ی آنان همین شبث بن ربعی با پنج از سرشناسان کوفه، نامه‌ای به این مضمون نوشتند:
اما بعد، صحراها سبز شده، میوه‌ها رسیده، اگر به طرف تشریف آوری، لشکرهای تو مهیا و حاضرند و شب و روز انتظار مقدم شریف تو می‌برند. (رمز المصیبه،1/178)
وقتی امام حسین روز دوم محرم به کربلا آمد، هرروز ابن زیاد از طرف یزید، عده‌ای را به‌طرف کربلا گسیل می‌داشت.
روز پنجم محرم ابن زیاد کسی را به دنبال شبث بن ربعی فرستاد که به فرمانداری بیاید. او خود را به بیماری زد و خواست ابن زیاد او را از رفتن به کربلا معاف بدارد.
ابن زیاد برای او پیغام فرستاد: مبادا تو از کسانی باشی که خدا در قرآن فرموده است:
«چون به مؤمنین رسند، گویند: از ایمان آورندگانیم و هنگامی‌که به نزد یاران خود –که همان شیطان‌اند– روند، اظهار دارند ما با شماییم و مؤمنین را به سُخره می‌گیریم.» (بقره:14)
شبث شبانگاه نزد ابن زیاد آمد تا نتواند رنگ چهره‌ی او را به‌خوبی تشخیص دهد. ابن زیاد به او آفرین گفت و نزد خود بنشاند و گفت:
باید به کربلا روی. پس این منافق قبول کرد و ابن زیاد او را به همراه هزار سوار به‌سوی کربلا فرستاد.
شبث در روز عاشورا بر پیاده‌نظام فرماندهی داشت، امام علیه السّلام در خطبه‌ای که خواند و لشکر یزید ساکت بودند و حرفی نمی‌زدند، فریاد برآورد و فرمود: ای شبث بن ربعی! ای حجّار! ای قیس! ای یزید بن حارث! آیا شما برای من نامه ننوشتید که میوه‌ها رسیده و زمین‌ها سبز شده، اگر بیایی لشکری آراسته در خدمت تو خواهد بود؟!
ولی این منافق تا آخرین لحظه با امام و لشکریانش جنگید. (قصه کربلا، ص 226 و 262)

3- اَخنَس

اَخنَس بن شریق یکی از مشرکان معروف مکه بود و بعد در مدینه به‌ظاهر اسلام را قبول کرد.
او مردی زیبا چهره و خوش‌بیان بود و با چرب‌زبانی خاصّی، نسبت به پیامبر اظهار دوستی می‌کرد و هر وقت به حضور پیامبر می‌آمد، کنار آن حضرت می‌نشست و چنین وانمود می‌کرد که مؤمنی مخلص است. گاهی سوگند می‌خورد که پیامبر را دوست دارد. پیامبر که مظهر رحمت و رأفت بود، در ظاهر با او برخوردی محبت‌آمیز داشت.
روزی بین او و طایفی ثقیف، دشمنی و جنگ و جدال شد. او با دار و دسته‌اش بر آن‌ها شبیخون زدند و چهارپایان آن‌ها را کشتند و زراعتشان را به آتش کشیدند و به‌این‌ترتیب او نفاق خود را آشکار ساخت.
خداوند در ردّ این منافق و طرد او از جامعه‌ی مسلمین این آیات را نازل کرد:
«بعضی از مردم کسانی هستند که گفتار آن‌ها در زندگی مایه‌ی تعجب تو می‌شود، خداوند بر آنچه آن‌ها در دل دارند، گواه است، درحالی‌که از سخت‌ترین دشمنان‌اند. هنگامی‌که از نزد تو (ای پیامبر) می‌روند، کوشش در راه فساد در زمین می‌کنند و زراعت‌ها و چهارپایان را نابود می‌سازند، بااینکه می‌دانند خداوند فساد را دوست نمی‌دارد. (سوره‌ی بقره: آیه‌ی 205–204)»
(داستان‌ها و پندها 8/69، تفسیر ابوالفتوح رازی)

4- وعده‌های پوچ منافقین

ابن عباس گفت: گروهی از منافقان، از طایفه‌ی عوف مانند عبدالله بن ابّی، ودیعه سوئد و داعس، برای یهود بنی نضیر پیام فرستاده که به فرمان محمد صلی‌الله علیه و آله در مورد کوچ کردن از سرزمین‌های خود در نزدیک مدینه گوش ندهند و در قلعه‌های خود بمانند و افزودند که از خود دفاع کنید، ما نه‌تنها شما را تسلیم حکومت اسلامی نمی‌کنیم، بلکه اگر کار شما به جنگ با مسلمانان منتهی شد، ما به صف شما می‌پیوندیم؛ و اگر به خروج شما از منطقه‌ی حجاز منتهی شد، ما نیز با شما خارج می‌شویم.
یهود بنی نضیر هر چه انتظار کشیدند، از منافقان خبری نشد و اصلاً حمایت از آن‌ها نکردند.
طبق فرمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله بنا شد، یهودیان پیمان‌شکن بنی نضیر، بی‌آنکه چیزی از مال خود را بردارند، از منطقه بیرون روند.
سرانجام پیامبر صلی‌الله علیه و آله پذیرفت که هر سه نفر از آن‌ها یک شتر و مقداری آب با خود بردارند. آن‌ها به‌این‌ترتیب، از منطقه به‌سوی شام و عدّه‌ای به‌سوی خیبر کوچ کردند؛ و منافقان هیچ‌گونه کمکی به آن‌ها ننمودند. خداوند این آیات (حشر 12-11) را درباره‌ی منافقان نازل کرد:
آیا منافقان را ندیدی که پیوسته به برادران کافرشان از اهل کتاب می‌گفتند: هرگاه شما را از وطن بیرون کنند، ما هم با شما بیرون خواهیم رفت و هرگز سخن هیچ‌کس را درباره‌ی شما اطاعت نخواهیم کرد؛ و اگر با شما پیکار شود، یاری‌تان خواهیم نمود، خداوند شهادت می‌دهد که آن‌ها دروغگویانند. اگر آن‌ها را بیرون کنند، آن‌ها بیرون نمی‌روند، اگر با آن‌ها پیکار شود، یاری‌شان نخواهند کرد، اگر یاری‌شان کنند، پشت به میدان کرده و فرار می‌کنند، سپس کسی آنان را یاری نمی‌کند. (حکایت‌های شنیدنی 4/27، المیزان 19/247)

5- ابن زبیر

زبیر پسرعمه‌ی پیامبر، همیشه با پیامبر و امیرالمؤمنین علیه السّلام بود تا نوبت به خلافت امیرالمؤمنین رسید و او از در مخالفت با امام درآمد.
او پسری به نام عبدالله داشت که امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «همواره زبیر، با ما و از ما بود تا وقتی‌که پسر نامبارکش عبدالله بزرگ شد، آنگاه مخالف و دشمن ما گردید.» عبدالله در ریاست پرستی، دچار نفاق شد. ازاین‌رو در هر مرحله از عمرش به بازی سیاسی مشغول شد.
هنگامی‌که امام حسین علیه السّلام از مدینه به مکه آمدند تا بعد به کربلا بروند، او برای این‌که میدان فعالیت را برای خود مهیا سازد، به امام پیشنهاد کرد: اگر من به‌اندازه‌ی شما در کوفه پیرو داشتم، لحظه‌ای ازآنجا دور نمی‌شدم، سپس برای این‌که از خود رفع تهمت کند گفت:
هرچند اگر در مکه هم بمانید و بخواهید قیام کنید، کسی با شما مخالفت نمی‌کند. امام وقتی اراده کرد از مکه خارج شود، فرمود:
«در دنیا هیچ‌چیز نزد عبدالله، دوست‌داشتنی‌تر از رفتن من نیست، زیرا می‌داند باوجود من نوبت به او نمی‌رسد و هیچ‌کس او را بر من مقدم نمی‌دارد، ازاین‌رو دوست دارد من خارج شوم تا زمینه خلافت برایش آماده شود.»
وقتی امام از مکه به‌طرف کربلا، خارج شد؛ ابن عباس به عبدالله گفت: ای قُنبره ای که (نوعی از گنجشک) در معموره زندگی می‌کنی! فضا برای پرواز تو خالی است، پس تخم کن و آواز بخوان و هر جا که خواهی لانه بساز. (پیغمبر و یاران 4/167 – 160 – قاموس الرجال 5/451)

مناجات و تضرّع

قرآن:

خداوند متعال در آیات 119-117 سوره‌ی شعراء می‌فرماید: «(نوح) گفت: خدایا! قوم، مرا تکذیب کردند. اکنون میان من و آن‌ها جدایی بیفکن و مرا و مؤمنانی را که با من هستند رهایی ‌بخش. پس ما، او و کسانی را که با او بودند رهایی بخشیدیم».

حدیث:

امام سجاد علیه‌السلام به خداوند عرض می‌کند:
«… و تو آن‌کسی هستی که در بخشش برتر از کیفرش هست و تو آنی که عطایش افزون بر منعش می‌باشد…» (صحیفه سجادیه، دعای شانزدهم، نیایش هنگام درخواست بخشش.)

توضیح مختصر:

سبک و سیاق هرکسی در تضرّع و مناجات، نوعی خاص است و آن بستگی به حال درونی فرد دارد. آن‌کسی که گناه می‌کند و تائب می‌شود، با کسی که در مقام خوف و ترس از عذاب و قیامت است باهم فرق می‌کنند. امیدواران و علاقه‌مندان به‌حق، نوعی بیان دارند که شکایت‌کنندگان، آن بیان را ندارند، پس می‌گوییم حال مُحبّ، متوسل، نیازمند، عارف، ذاکر و زاهد، یک حال نیست. لذا در شرح‌حال انبیاء می‌بینیم که از موسی کلیم‌الله بیشترین مناجات و تضرّع و راز و نیاز نقل‌شده است؛ مناسب کلیم الاهی، این تقاضا را دارد.
وقتی موسی علیه السّلام صحبت می‌کند، به یک سبک و ساز نیست، مثلاً به خداوند در مقام مناجات عرض می‌کند: «خدایا! یکی، از تو باران می‌خواهد و یکی، آفتاب. یکی باد و یکی، هوای آرام؛ و تو بر احوال آنان مطلع هستی و هریک را مطابق حکمت، خشنود می‌گردانی و روزی می‌دهی.» (انوار العرفان 3/352)
ولی درجایی دیگر، به خداوند عرض می‌کند: «تو قریبی یا بعید؟»
ببینید: مکان، زمان، سنین عُمر، قبل از پیامبری و بعد از مبعوث شدن به رسالت و… فرق می‌کند و به این دلیل، حالات انسان در مناجات، گوناگون است. فقط مراقبه و توجّهی می‌خواهد که این تضرّعات، عادت نشود و مناجات، در چهارچوب نباشد بلکه دعاکننده، خود را رها کند و اختیار مناجات را به دست حق‌تعالی بدهد تا کیفیت، بالا باشد و لذت مناجات را درک نماید.

1- مناجات با تنی عریان

شیخ بهایی فرمود: دانشمندی گوید: یک سال به حج رفته بودم. هنگام طواف، بادیه‌نشینی را دیدم که پوست آهویی پوشیده بود و می‌گفت: «پروردگارا! آیا شرم نمی‌کنی که مرا آفریده‌ای و من باید عریان تو را مناجات کنم؟ تو بخشنده هستی!»
یک سال بعد که به حج رفتم. همان روستایی را دیدم که با لباس‌هایی مناسب و با غلامانی چند، به حج آمده بود. از او پرسیدم: «آیا تو همان کسی نیستی که سال قبل، تو را با آن اوصاف دیدم و به خداوندت چنین می‌گفتی؟»
گفت: «آری! من همان هستم. حیله‌ای در کار کردیم، زدیم و کارگر افتاد.» (کشکول شیخ بهایی، ترجمه‌ی کریم فیضی، ص 81)

2- فضیل بن عیاض

عارفی نقل کرد: یک روز عرفه، زمانی که مردم مشغول دعا بودند، فضیل بن عیاض را دیدم که همچون زنی فرزند مُرده می‌گریست و سوزمندانه، اشک می‌ریخت.
زمانی که غروب آفتاب رسید و شب نزدیک شد، ریش‌های خود را به دست گرفت و سر به آسمان برداشت و گفت: «هرچند که آمرزیده شوی، باز وای بر تو!» و آنگاه همراه با مردم منقلب شد! (همان، ص 84)»

3- لباس مناجات

به ابن داوود کوفی گفتند: «برای انجام دادن کاری، همراه ما نزد پادشاه بیا!» او درحالی‌که جامه‌هایی کهنه بر تن داشت، برای این منظور از جایش برخاست گفتند: «آیا نمی‌خواهی لباس‌هایت را عوض کنی و لباسی که تو را آرایش دهد و بیاراید بپوشی؟»
جواب داد: «لباس‌هایی را که می‌گویید، فقط برای مناجات باخدا بر تن می‌کنم.» [نه زمانی که می‌خواهم پیش سلطان بروم.] (همان، ص 88)

4- سه جمله

طاووس یمانی گوید: «شبی در حجر اسماعیل (جنب کعبه) بودم که علی بن الحسین علیه السّلام وارد شد. با خود گفتم: مردی است از دودمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله خوب است به دعایش گوش دهم تا ببینم چه می‌گوید؛ او در دعای خود می‌گفت: «الهی عبِیدُکَ بِفِنائِک، سائِلُکَ بِفِنائِک، مِسکینُکَ بِفِنائِک: خدایا بنده‌ی تو، محتاج تو، مسکین تو، بر درگاهت آمده است.» این جملات را به خاطر سپردم و هرگاه آن‌ها را می‌خواندم، خداوند فرجی در کارهایم ایجاد می‌نمود.»
از کتب دیگر استفاده می‌شود که این ذکر را در سجده باید گفت. (کشکول شیخ بهایی، ترجمه‌ی کریم فیضی، ص 90)

5- جبّار زمین به‌سوی جبّار آسمان

عبدالله بن ابراهیم خراسانی گوید: «سالی، هارون‌الرشید، خلیفه‌ی عباسی به حج رفته بود. من نیز با پدرم در مناسک حج بودم. ناگهان هارون را دیدم که با سر و پایی برهنه، دست‌های خویش را به‌طرف آسمان گرفته و درحالی‌که بر ریگ‌های داغ توقف نموده بود، می‌گریست و می‌گفت: «خداوندا! تو، تو هستی و من هم، من هستم! من بازگشت کننده‌ی با گناهان بسیار و تو بازگشت کننده‌ای با بخشش بسیار، پس مرا ببخش!»
پدرم به من گفت: «جبّار زمین را بنگر که چگونه به‌سوی جبّار آسمان، به تضرّع و زاری ایستاده است!» (همان، ص

 

 

 

مناجات و راز و نیاز

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 90 سوره‌ی انبیاء می‌فرماید: «(زکریا و همسرش) آنان در کارهای نیک، شتاب می‌نمودند و ما را از روی رغبت و بیم می‌خواندند».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «برای مؤمن سه ساعت است: ساعتی که راز می‌گوید در آن پروردگار خود را…» (غررالحکم 5/46)

توضیح مختصر:

اگر خداوند، شیرینی و حال مناجات را به کسی بچشاند، معلوم می‌شود که اذن پروردگار داده‌شده است. اگر این حال نیامد باید توقف و تأمل کند که به چه سبب و کاری، این جمود آمده است. پس التماس و خواهش لازم است تا برق مقدماتی مناجات بیاید، آنگاه توفیق حاصل می‌گردد.
از بهترین اوقات مناجات، وقت سَحَر است، ولی هر وقت، حال آن، در هر ساعت شبانه‌روز آمد بدان روی آورد.
گویند یوسف در راز و نیاز و مناجات، به خدا عرض کرده بود که: روزی مرا در چاهی انداختند، به چند درهم کمی فروختند و الآن به مقام سلطنت مصر رسیدم.
پس گفتگو و مناجات، شرح‌حال هر بنده در موقعیّت خود است از مناجاتی و خوفی یا خراباتی و رجایی.
یعنی در مناجات، شب‌ها از هراس الهی، قلبشان می‌طپد، بعضی، اشک از چشمشان جاری می‌شود، بعضی به حال سجده می‌افتند و نماز می‌خوانند و… این قاعده نیست که در تکلّم و راز و نیاز، به یک نوع برخورد کنند بلکه هر قالب و نفسی، دارای آثار خاصّ خودش می‌باشد. در مناجات، استدعا و استعاذه لازم است. البته نباید تکیه و بسنده به زبانِ صرف کرد چراکه قلب، مُجری است برای فیض گرفتن، او باید اوّل کار کند، بعد جوارح. البته برای یادگیری در عرضه داشتن حاجت به خداوند، از بهترین مناجات، مناجات خمس عشره امام زین‌العابدین علیه‌السلام است که در 15 مناجات، در کتاب مفاتیح‌الجنان حاج شیخ عباس قمی درج شده است.

1- الهی‌نامه

خواجه عبدالله انصاری در الهی‌نامه‌اش گوید:
1. الهی! ابوجهل از کعبه بیرون می‌آید و ابراهیم از بت‌خانه. کار به عنایت تو بوَد باقی بهانه.
2. الهی! همه از تو ترسند و عبدالله از خود، زیرا که از تو همه نیکی آید و از عبدالله همه بدی.
3. الهی! آفریدی رایگان و روزی دادی رایگان، بیامرز رایگان که تو خدایی نه بازرگان.
4. الهی! اگر از دوستانم، حجاب بردار و اگر مهمانم، مهمان را نیکو دار.
5. الهی! همه می‌خواهند در تو نگرند و عبدالله می‌خواهد که تو در وی نگری.
6. الهی! اگر یک‌بار گویی بنده‌ی من، از عرش بگذرد خنده‌ی من. (مناجات شیخ عبدالله انصاری از انتشارات گنجینه تهران)

2- پنج سخن از پیر هرات

1. بنده آنی که در آنی.
2. آن ارزی که می‌ارزی.
3. دوست را از در بیرون کنند، اما از دل بیرون نکنند.
4. اگر درآیی، در باز است و اگر نیایی، خدا بی‌نیاز است.
5. از او خواه که دارد و می‌خواهد که از او خواهی.

3- درد و داغ

خواجه عبدالله انصاری در الهی‌نامه‌اش می‌گوید: الهی! اگرچه بهشت چون چشم‌وچراغ است، بی‌دیدار تو درد و داغ است.
4- خواجه عبدالله انصاری در مناجات‌نامه

گوید:
1. الهی! در دل ما جز تخم محبت مکار و بر این جان‌ها جز الطاف و مرحمت مدار.
2. الهی! بر هر که داغ محبت خود نهادی، خرمن وجودش را به باد نیستی در دادی.
3. الهی! همه آتش‌ها در محبت تو سرد است و همه نعمت‌ها بی‌لطف تو درد.
4. الهی! محبت تو گُلی است، محنت و بلا خار آن؛ آن کدام دل است که نیست گرفتار آن.
5. الهی! از هر دوجهان محبت تو گزیدم و جام بلا و پرده‌ی عافیت دریدم.

5- دست‌گیری

الهی کسی راه نیافت تا دست نگرفتی. دست‌گیر که چون تو دستگیر نیست. داد دِه فریادکنان تویی. دستگیر غرق‌شدگان تویی. دلیل گمشدگان تویی تا آن گمشده کِی به راه آید.
«مناجات خواجه عبدالله انصاری»

6- دور یا نزدیک

خدایا! موجودِ نفس‌های جوانمردانی، حاضرِ دل‌های ذکر کنندگانی، از نزدیکیت نشان می‌دهند و برتر از آنی. دورت می‌پندارند و نزدیک‌تر از جانی. ندانم که در جانی یا خود جانی، نه اینی و نه آنی، جان را زندگی می‌باید تو آنی.
«مناجات خواجه عبدالله انصاری»

7- من و تو

روزگاری تو را می‌جستم خود را می‌یافتم، اکنون خود را می‌جویم و تو را می‌یابم. الهی! گهی به خود نگرم گویم: از من زارتر کیست؟ گهی به تو نگرم گویم: از من بزرگوارتر کیست؟
«مناجات خواجه عبدالله انصاری»

8- مناجات‌نامه

1. الهی! آنچه تو کشتی آب ده و آنچه عبدالله کشت بر آب ده.
2. الهی! اگر کاسنی، تلخ است از بوستان است، اگر عبدالله، مجرم است از دوستان است.
3. الهی! چون توانستم، ندانستم و چون دانستم، نتوانستم.
4. این برق که تابانیدی مدام کن.
«مناجات خواجه عبدالله انصاری (م 481)»

ملکات

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 62 سوره‌ی هود می‌فرماید: «ای صالح! آیا ما را از پرستش آنچه پدرانمان می‌پرستیدند بازمی‌داری؟ بی‌گمان ما ازآنچه تو ما را بدان می‌خوانی سخت دچار شکّیم».

حدیث:

امام حسن عسکری علیه‌السلام فرمود: «بازگشت شخص معتاد از عادتش مانند معجزه است.» (بحارالانوار، ج 75، ص 274 -تحف العقول)

توضیح مختصر:

هر صفتی از خوب و بد، اگر در درون انسان عادت شود و دائمی گردد، بعد از چند سال ملکه می‌شود. این ملکه شدن، قاعده‌ی صددرصدی ندارد که بشود گفت: مثلاً بعد از پنج سال دروغ‌گویی، این صفت رذیله، ملکه می‌شود. فقط می‌شود گفت که رجوع از صفتی که عادت شده، واقعاً سخت است؛ معجزه یا توّسل یا همّت قوی می‌خواهد که این توفیق نصیب شود. در صفات پسندیده و فضایل اخلاقی، هیچ بحثی نیست، فقط رذایل هستند که دست‌وپا گیر شده و موجب کیفر و عذاب می‌شوند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «اگر شنیدید کسی از اخلاق خویش دست کشیده، باور نکنید چراکه دوباره به حالت اوّل خود بازمی‌گردد.» (راه سعادت صفحه 12) پس ملکات راسخه و ثابته اگر ایمانی و حمیده باشند که باید بر مؤمن، آفرین گفت، امّا اگر ملکات شیطانی و مذموم باشند، حجاب اکبر و مانع صعود و ترقی هستند و تخلیه و برطرف کردن آن‌ها، بسیار مشکل است و هرچند در نفْس رسوخ کند، از حق دورتر و در چنگال شیطان نفس گرفتارتر می‌گردد و از سعادتمندی و عاقبت‌به‌خیری وا‌می‌ماند. اگر چنین کسی، در پی مداوا برنیاید و به توسل و زاری نیفتد، بر قلبش میخ پایانی زده شده و درب قلب بسته می‌گردد. او دیگر حالت استماع را ندارد و پند را نمی‌پذیرد و دیگر بهترین جواهر از مطالب وحی و آسمانی نیز برایش جلوه‌ای ندارد.

1- پیری و ملکات

علمای اخلاق گویند: «هر صفتی که در انسان ملکه شود، بیرون کردن آن بسیار مشکل است.» پیرمردی با ریش‌سفید گریه می‌کرد و می‌گفت:
«بااینکه شهوت از من رفته اما نمی‌توانم به زنان نامحرم نگاه نکنم.»
ملهبی گوید: «نزد منتصر، خلیفه عباسی (م 248) بودم که پیرمرد فرتوتی به نام جمّاز وارد شد. خلیفه به من گفت: «از او بپرس که در وجود او چیزی برای زنان باقی ‌مانده است؟» من این مطلب را از او پرسیدم. پیرمرد گفت: آری، گفتم: آن چیست؟ گفت: دلّاکی‌شان را بنمایم. منتصر از این سخن او چنان خندید که به پشت افتاد.»(کشکول شیخ بهایی رحمه الله علیه، ص 141)

2- ده، یازده

مالک دینار گوید: روزی به عیادت مریضی رفتم. نگاه کردم دیدم اجلش نزدیک است. کلمه شهادت بر وی عرضه کردم و مریض نمی‌گفت. هرچند جهد کردم فایده‌ای نداشت. وی می‌گفت: ده، یازده. پس گفت: «ای شیخ! پیش من کوهی آتشین است، هرگاه قصد کلمه شهادت می‌کنم آتش قصد من می‌کند.» از شغل او پرسیدم گفتند: «مال به ربا دادی و سود خوردی و پیمانه کم دادی.» (تذکره الاولیاء ص 54)

3- دائمی و همیشگی

چنان چه صفتی پسندیده یا ناپسند، در انسان دائمی شود آن صفت ملکه گردد. صفات اعم از زشت و زیبا، نوعاً دائمی و همیشگی‌اند؛ مگر بعضی صفات که گاهی از انسان صادر می‌شود. اگر صفت رذیله‌ای دائمی شده و به‌اصطلاح، جزو ذات شده باشد، ملکه‌ی نفسانی می‌شود. برای دفع صفت زشتی که ملکه شده، کوشش بی‌حد، همّت والا و استمداد از حق‌تعالی لازم و ضروری است. پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله فرمود: «اگر شنیدید کسی از اخلاق خویش (صفتی که در او ملکه شده) دست کشیده باور نکنید، چراکه دوباره به حالت اوّلی خود بازمی‌گردد.»
ازاین‌جهت است که بعضی می‌گویند: بعد از چهل‌سالگی مداوای ملکات رذیله مشکل است؛ مگر نظر خاص خداوند و یا توجّه یکی از اولیای خدا شامل حال شخص شود و یا در حادثه‌ای، سرش به سنگ بخورد و بیدار شود.

4- بنان طفیلی

بنان طفیلی از کسانی بوده که ملکه پرخواری و حرص بر خوراک خوردن او زبان زد شد. او درباره نشانه حرص گفت: نشانه‌اش این است که در طعام خوردن یک‌لقمه در دهان گذاشته و یک‌لقمه را می‌آویزد و دو چشم در لقمه دیگر اندوخته می‌دارد.
از او پرسیدند غایت سرور تو در کدام وقت است؟ گفت: «هرگاه ببینم جوان مردان دیگ‌های ایشان می‌جوشد و درب خانه‌های ایشان بسته نیست و سینه‌های آنان از دیدن مهمان تنگ‌شده نباشد.» (لطائف الطوائف، ص 354)

5- واعظ مرائی

ابوالعلای مرائی واعظی بود مشهور و به سُمعه (شنواندن عمل خود را به کسی) و ریا موصوف. روزی بر سر منبر گفت: مردم مرا مرائی می‌گویند و حال‌آنکه در کمال صدق و اخلاصم و از شائبه ریا و سُمعه خلاصم؛ و همیشه در اخفای طاعات و مستر عبادات می‌کوشم و خیرات و مبرّات خود را از همه مردم می‌پوشم.
دیشب صدر گفت: نماز گزارده‌ام، امروز روزه دارم، صد درهم صدقه داده‌ام و امشب و فردا نیز همین طاعت را به‌جا خواهم آورد و هر چه در راه رضای خدای صدقه خواهم داد و آن را به هیچ‌کس ظاهر نخواهم کرد و آن میان من و خدای من است! (همان، ص 189)

مکر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 43 سوره‌ی فاطر می‌فرماید: «مکر زشت جز صاحبش احدی را هلاک نخواهد کرد».

حدیث:

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله فرمود: «از ما نیست کسی که به مسلمانی مکر کند.» (جامع السعادات 1/203)

توضیح مختصر:

مکر، همان خُدعه است که یا کافران به مسلمانان روا می‌دارند یا منافق و مسلمانی، به مسلمان دیگر. امّا این‌که خداوند در سوره‌ی آل‌عمران آیه 54 فرمود: «دشمنان، مکر ورزیدند و خدا در پاسخشان، مکر در میان آورد و خداوند، بهترین مکر انگیزان است.»
این اطلاق خدعه بر خداوند، به نحو حقیقت نیست بلکه از باب مجاز مشاکله است یعنی از جزای خدعه، به خدعه تعبیر نموده است. ازآنجایی‌که خداوند از مکرِ منافقان و کافران، آگاه است، اثر وضعی اعمالشان، کیفری است از نوع جزای عملِ خودشان؛ پس آن‌ها را چشانید و این، مقتضای عدل است.
مکر، از صفات رذیله است. خدعه ورزیدن نسبت به مؤمن، گناه کبیره است چراکه با نوعی تزویر و حیله، او را فریب می‌دهند که نتیجه‌اش خوار کردن است.
انبیاء و اولیاء از مکر الهی ایمن هستند و هیچ‌گونه عذاب دنیوی و اُخروی، متوجّه آن‌ها نمی‌شود؛ امّا قوم خاسر که ایمن هستند، خسران دنیا و آخرت نصیب آن‌هاست. (سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 99)
شبی که پیامبر صلی‌الله علیه و آله را در مکّه خواستند بکُشند، طرح کُشتن، حبس و اخراج از شهر را دادند امّا شیطان‌صفتی گفت: از هر قبیله یک نفر شمشیر به دست، بریزند دورِ بسترش و او را قطعه‌قطعه کنند که کسی با شما درگیر نمی‌شود زیرا از هر قبیله، یک نفر بوده. خداوند این مطلب را به پیامبر صلی‌الله علیه و آله رساند و او علی علیه السّلام را در بستر خودش خوابانید و خودش هجرت کرد و به غار ثور رفت. عنکبوت، درب غار را تنید و کبوتر، فوری تخم گذاشت و بر آن خوابید. مشرکان، ردّ پای پیامبر صلی‌الله علیه و آله را تا درب غار گرفتند و با این صحنه مواجه شدند و گفتند: محمّد یا به آسمان رفته یا به زمین فرورفته. لذا تمامِ مکرهایشان باطل شد.

1- قرآن بر نیزه

در جنگ صفین، غلبه با امام بود و لشکر معاویه در نابودی قرار می‌گرفتند، معاویه به عمروعاص گفت: «این وقت لازم است مکر و حیله‌ای بیندیشی و الّا لشکر علی علیه السّلام همه ما را نابود خواهند کرد.»
عمروعاص گفت: «بهتر آن است که قرآن‌ها را بر سر نیزه کنیم و فریاد برآوریم که میان ما و شما حَکَم قرآن است، اگر قبول کردند جنگ متوقف می‌شود، اگر عده‌ای از لشکریان علی علیه السّلام قبول نکنند، اختلاف میان آنها افتد.»
همین کار را کردند و لشکریان علی علیه السّلام سست شدند. امام فریاد برآورد ای بندگان خدا بر حق ثابت باشید، این جماعت، اهل دین و قرآن نیستند، من بهتر از شما آن‌ها را می‌شناسم. چون شما بر ایشان غلبه پیدا کردید، به مکر و خدعه قرآن‌ها را برداشتند. در جواب امام گفتند چون ما را به کتاب خدای می‌خوانند امکان ندارد که آن‌ها را قبول نکنیم.
عده‌ای ازجمله مسعود برید که قرآن‌خوان بودند گفتند: «تو را به کتاب خدای خوانند اجابت کن و الّا تو را به دشمن می‌سپاریم و با تو همان می‌کنیم که با عثمان بن عفّان کردیم.»
آن‌قدر بر امام فشار آوردند که حضرت دستور داد مالک اشتر دست از جنگ بردارد و عمروعاص به حیله خود موفّق شد. (جوامع الحکایات، ص 99)

2- جواب وزیرمختار

استعمارگران و کشورهای ابرقدرت همیشه در پی نابودی کشورهای کوچک هستند و به لباس دوستی هزاران مکر و حیله در درون دارند تا به اهداف خود برسند.
وقتی‌که میرزا محمدتقی خان امیرکبیر که نخست‌وزیر ناصرالدّین شاه قاجار بود، یکی از معلّمان مدرسه دارالفنون به نام «نظر آقا» می‌گفت: هر وقت امیرکبیر سفرای خارجی را می‌پذیرفت مرا برای مترجمی احضار می‌کرد.
در یکی از ملاقات‌های او و سفیر روس حادثه جالبی رخ داد و آن این‌که: وزیرمختار روسیه درباره مرزهای ایران با روسیه تقاضای نامناسبی داشت، سخن او را برای امیرکبیر ترجمه کردم. امیرکبیر فرمود: «به وزیرمختار بگو هیچ کشک و بادنجان خورده‌ای؟»
سخن او را برای وزیر روس گفتم، او تعجّب کرد و گفت: بگوئید: خیر! امیرکبیر گفت: پس به وزیر روسیه بگو: ما در خانه‌ی مان یک فاطمه خانم‌جانی هست که کشک و بادنجان خوبی درست می‌کند، امروز هم درست کرده و یک قسمت آن را برای شما می‌فرستم تا بخورید و ببینید چقدر خوب است!
وزیرمختار گفت: «بگوئید ممنونم، ولی درباره‌ی مرزها و سرحدّات چه می فرمائید؟»
امیرکبیر در جواب گفت: به وزیرمختار بگوئید: آی کشک و بادنجان، آی فاطمه خانم‌جان!
همین‌طور با این کلمات، جواب حیله‌بازی‌های وزیرمختار را داد؛ که باکمال ناامیدی وزیرمختار برخاست و رفت. (حکایت‌های شنیدنی، ج 2، ص 172- داستان‌هایی از زندگی امیرکبیر، ص 139)

3- بُسر بن اُرطاه

بُسر بن ارطاه در جنگ صفین در مقابل امیرالمؤمنین علیه السّلام قرار گرفت، این در حالی بود که امام به میدان آمده بود و معاویه را به نبرد طلبید و فرمود: «تا کِی و چقدر مردم را به کشتن دهیم؟»
بیا من و تو جنگ کنیم تا به این وسیله جنگ خاتمه یابد.
معاویه گفت: «همان مقدار که از مردم شام می‌کشی مرا کافی است، احتیاج به مبارزه با تو نیست.»
بُسر تصمیم گرفت که با امام بجنگد، با خود اندیشید که شاید علی را بکشم و در میان عرب، افتخاری کسب کنم. با غلام خود به نام «لاحق» مشورت کرد، او گفت: «اگر از خود اطمینان داری چه‌بهتر وگرنه علی علیه‌السلام دلیری است بی‌نظیر؛ اگر تو هم مانند او هستی به میدانش برو و الّا شیر، کفتار را می‌خورد و مرگ از سرنیزه‌ی علی علیه‌السلام می‌بارد و شمشیرش برای گرم کردن تو کافی است.»
بُسر گفت: مگر جز مردن چیز دیگری هست؟ انسان باید بمیرد یا با مرگ طبیعی یا با کشته شدن و به میدان آمد.
سکوت کرد و رجز نخواند تا حضرت او را نشناسد، امام حمله اول را به‌سوی بُسر شروع کرد که بُسر از روی اسب به زمین افتاد و با مکر پاها را بلند نمود و عورتش را ظاهر ساخت.
امام صورت را برگردانید و بُسر از جا بلند شد و فرار کرد به‌طوری‌که بدون کلاه جنگی با سر برهنه به‌طرف لشکرگاه می‌دوید.
معاویه درحالی‌که از کردار بُسر می‌خندید گفت: این مکر عیبی ندارد برای عمروعاص هم این قضیه پیش آمد.
جوانی از اهل کوفه فریاد زد: «آیا حیا نمی‌کنید که عمروعاص این حیله‌ی نو را در جنگ به شما آموخت که در موقع خطر، کشف عورت کنید؟» (داستان‌های زندگانی علی علیه‌السلام، ص 74 -بحارالانوار، ج 8، ص 479)

4- مکر زرقاء

چون آمنه مادر پیامبر صلی‌الله علیه و آله، به حضرت حامله شد کهانت کاهنان مختل شد. سطیح که کاهنی بود معروف از طایفه‌ی غسان، به زرقاء یمامه که او هم کاهنه بود نامه نوشت که باید در خاموش کردن این نور به هر مکر و خدعه متمسّک شد.
زرقاء با آرایشگر حضرت آمنه علیها السلام بنام «تکنا» آشنا بوده و او روزی تکنا را دید. تکنا گفت: «چرا ناراحت هستی؟» او هم جریان تولد مولودی که باعث شکستن بت‌ها و ذلیل شدن کاهنان می‌شود را نام برد.
پس زرقاء کیسه‌ی زری را به تکنا نشان داد که اگر در این کار کمک نمایی این کیسه از آنِ توست، او هم قبول کرد.
به حیله‌ی زرقاء بنا شد تکنا روزی برای آرایشگری آمنه برود و وسط کار با کارد زهرآلود به پهلوی او بزند که مادر و فرزند بمیرند!
از آن‌طرف هم زرقاء همه‌ی بنی‌هاشم را آن روز موعود دعوت کند تا تکنا آن کار را تنهایی و بدون مزاحمت انجام دهد.
روز موعود فرا رسید. بنی‌هاشم به جهت صرف طعام حاضر و تکنا در خانی آمنه مشغول آرایشگری شد. وسط کار تکنا خنجر زهرآلود را درآورد که بزند، دستی از غیب بر تکنا زد و او به زمین افتاد و چشمش نمی‌دید؛ فریاد آمنه هم بلند شد و زنان بنی‌هاشم دور او اجتماع کردند و از واقعه پرسیدند، او جریان را نقل کرد.
به تکنا گفتند: «چه چیز باعث شد این حیله را انجام دهی؟» گفت: «به دستور زرقاء انجام دادم، او را بگیرید.»
پس خود تکنا به درک واصل شد و زرقاء هم خود را از مکه با صدمات زیاد به وطن اصلیش یمامه رساند و مکر او هیچ صدمه‌ای به آمنه و حملش نرساند. (خزینه الجواهر، ص 548-بحارالانوار، ج ششم، طبع قدیم)

5- عمروعاص

عمروعاص مردی زیرک و سیاست‌باز بود که نامی از بزرگ‌ترین حیله‌بازی‌های او در تاریخ ثبت است.
وقتی، جناب جعفر طیّار برادر امیرالمؤمنین علیه‌السلام از طرف پیامبر صلی‌الله علیه و آله با گروهی به حبشه رفتند او با حیله‌ای به حبشه رفت و به نجاشی گفت: «مردی را دیدم که از حضور شما خارج شد، او فرستاده دشمن ماست، اجازه بده او را بکشیم تا انتقام خود را از آن گرفته باشیم که این‌ها به بزرگان ما زیاد توهین کردند.» نجاشی ناراحت شد و مشت محکمی به‌صورت عمروعاص نواخت!
عمروعاص در زمان خلافت ابوبکر به فرماندهی سپاهی متوجّه شام گردید. در زمان عمر مدّتی حکومت فلسطین را به عهده داشت و به‌طرف مصر رفت و آنجا را فتح کرد و حاکم آنجا گردید.
تا چهار سال از خلافت عمر هم حاکم مصر بود، ولیکن عثمان او را معزول ساخت و رابطه‌ی او و عثمان تیره شد؛ و نوعاً از عثمان انتقاد می‌کرد تا جایی که روزی عثمان بالای منبر بود، او گفت: خیلی برایت سخت گرفته‌ای تا جایی که در اثر انحراف تو، همه اُمت منحرف شدند. یا عدالت‌پیشه کن یا از کار برکنار شو.
گاهی نزد امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌آمد و می‌خواست او را علیه عثمان تحریک کند، گاهی این مکّار نزد طلحه و زبیر می‌رفت و آن‌ها را به کشتن عثمان تشویق می‌کرد؛ و عاقبت همسر خود را که خواهر مادری عثمان بود طلاق داد.
از وقتی‌که عثمان را کشتند اکثر حیله‌ها و فتنه‌ها از قبیل قرآن بر نیزه کردن در جنگ صفین، نماز جمعه را چهارشنبه خواندن، ذبح کدو همانند گوسفند، زبان در دماغ کردن به‌عنوان یک سنّت و … همه از ناحیه این حیله‌گر تاریخ صادر شد و به‌وسیله معاویه. مردم بی‌عقل شام هم بی‌چون‌وچرا عمل می‌کردند تا جایی که وقتی شنیدند علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام را در محراب عبادت کشتند، مردم شام -به‌وسیله تبلیغات عمروعاص– گفتند: «مگر علی علیه‌السلام نماز می‌خواند.» (پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 5، ص 72-54)