پیشگویی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 24 سوره‌ی روم می‌فرماید: «رومیان مغلوب (فارس) شدند در سرزمین نزدیک (عرب)، امّا آنان پس‌ازاین، به‌زودی غالب خواهد شد، در چند سال آینده، (بین سه الی هفت سال)»

حدیث:

امام حسین علیه‌السلام در کودکی بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم وارد شد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «او را نگه‌دار!»، پس او را می‌بوسید و گریه می‌کرد.
امام حسین علیه‌السلام عرض می‌کرد: «چرا گریه می‌کنید؟» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای پسرم! جایگاه شمشیرها را می‌بوسم و گریه می‌کنم.»[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 44، ص 261′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

پیشگویی گاهی علمی است مانند آمدن زلزله، خسوف و کسوف و گاهی به تجربه و قیافه‌شناسی و … است. امّا آن پیشگویی ارزش دارد و مطابق حقیقت است که پیامبر و امامی بگوید.
مثلاً پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در داستان حدیبیّه فرمودند که: «به اتفاق یاران برای انجام مناسک عُمره وارد مکّه می‌شوید درحالی‌که سرهای خود را تراشیده یا کوتاه کرده‌اید و از هیچ‌کس ترس و وحشتی ندارید.» در اینجا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم با قاطعیت تأکید ورود به مکّه و مراسم عُمره و فتح قریب را خبر داده.[simple_tooltip content=’سوره‌ی فتح، آیه‌ی 27′]*[/simple_tooltip]
آنچه امیرالمؤمنین علیه‌السلام از آینده‌ی حکومت‌ها و کشتارها از اخبار غیبی گفته، همه به وقوع پیوسته و آنچه امام حسین علیه‌السلام در روز عاشورا از آینده‌ی بنی اُمیّه و پیروانشان فرمود، همه تحقّق یافت.
در پیشگویی، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و امام علیه‌السلام چون علم لدنّی دارند نه اکتسابی، هیچ فعل و اشتباهی در زمان و مکان و تعداد رخ نمی‌دهد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در تفسیر آیه‌ی 57 سوره‌ی مائده که فرمود: «در آینده کسانی می‌آیند که خدا آن‌ها را دوست دارد و آنان نیز خدا را دوست دارند…» دستش را روی شانه‌ی سلمان فارسی نهاد و فرمود: «آن قوم در آینده از تبار این مرد یا منسوب به او یعنی ایرانیان خواهند بود.» و به‌وضوح این موضوع در ایران اسلامی به وقوع پیوست.

1- اخباری از طاعون

مرحوم سیّد مهدی قزوینی نقل کرد: عمویم آقا سیّد محمّد باقر قزوینی، دو سال قبل از فراگیر شدن طاعون در عراق (در سال 1246) به ما از آمدن طاعون خبر داد و برای هر یک از ما که از نزدیکان او بودیم، دعا نوشت و فرمود: «آخرین کسی که با این طاعون می‌میرد من هستم.» امیرالمؤمنین علیه‌السلام این مطلب را به من خبر دادند و فرمودند: «وَ بِکَ یختِمُ یا ولَدی: و به تو ختم می‌شود ای فرزندم.»
پس طاعون عراق را فراگرفت و او متکفّل تجهیز جمیع اموات شهر و خارج شهر که بیش از چهل هزار نفر بودند، شد. خودش بر همه نماز می‌خواند. جنازه‌ی بیست سی نفر را با هم روی زمین می‌گذاشتند و بر آن‌ها نماز می‌خواند و گاهی در یک روز بر هزار نفر نماز می‌گزارد.[simple_tooltip content=’فوائد الرضویه، ص 401 -داستان‌هایی از زندگی علماء، ص 75′](2)[/simple_tooltip]

2- خربزه فروش

روزی میثم تمّار از اصحاب امام علی علیه‌السلام و حبیب بن مظاهر، با هم ملاقات و گفتگو کردند. پس میثم به حبیب گفت: «مردی خربزه فروش را که به اتهام دوستی اهل‌بیت علیهم السّلام به دار آویخته می‌شود، می‌بینم؛ شخص دیگری را -حبیب- می‌بینم که به شهادت رسیده و سرش را از تنش جدا کرده و به کوفه می‌برند.» افرادی که آنجا بودند، گفتند: «علم غیب را علی علیه‌السلام به او (میثم) آموخته است.»
چون رشید هجری آمد، جریان آینده گویی را به او گفتند، فرمود: «گویا فراموش کردند که به حاملان آن –خبر قتل- حبیب، صد درهم مژدگانی می‌دهند.»
چون رشید از مجلس بیرون رفت، اهل مجلس گفتند: «اینان چقدر دروغ می‌گویند»
راوی حدیث گوید: «سال‌ها گذشت که دیدم میثم تمّار را بر خانه‌ی عمر بن حریث به دار آویخته و سر حبیب را به کوفه نزد عبیدالله بن زیاد آوردند و صد درهم مژدگانی گرفتند و پیشگویی‌های همه درست به وقوع پیوست.»[simple_tooltip content=’مدینه المعاجز، ص 533، ترجمه غریب عساکر’](3)[/simple_tooltip]

3- فتح المبین

محی‌الدین عربی گوید: در سال 591 قمری در شهر فارس بودم و لشکر اسلام برای جنگ با دشمنان به اندلس رهسپار شده بود. مردی از مردان الهی را دیدم و از او درباره‌ی این جنگ بزرگ اسلام و کفار پرسش کردم. فرمود: «خدا در قرآن برای پیروزی این جنگ به پیامبرش وعده داده است که فرمود: «اِنّا فَتَحنا لَکَ فَتحاً مُبیناً؛ برای تو پیروزی آشکار خواهیم ساخت.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی فتح، آیه‌ی 1′]*[/simple_tooltip]
موضع بشارت فتحاً مبیناً بدون تکرار الف به ابجد 591 می‌شود. پس به اُندلس رفتم تا این‌که خداوند، لشکر مسلمین را نصرت داد و شهرهای بسیاری فتح شد.[simple_tooltip content=’فتوحات مکیه، ج 4، ص 220 -هزار و یک حکایت قرآنی، ص 234′](4)[/simple_tooltip]

4- امام بر جنازه‌ی میّت

بین مرحوم عالم ربّانی، سیّد بحرالعلوم (م.1212) ساکن کربلا و مرحوم سیّد مهدی شهرستانی (م.1216) ساکن کربلا، مودّت و دوستی بود. بحرالعلوم وصیّت کرد و گفت: «دوست دارم بعد از مرگم، شیخ حسین نجفی، ساکن نجف بر من نماز گزارد، امّا چنین نمی‌شود و سیّد مهدی شهرستانی بر بدنم نماز می‌خواند.»
وقتی سیّد بحرالعلوم وفات یافت، بعد از غسل و کفن، همه در صحن امیرالمؤمنین برای نماز آماده شده بودند که ناگهان دیدند از درب شرقی سیّد شهرستانی با لباس سفید وارد شد و همه کنار رفتند و او را مقدّم دانستند و او بر جنازه سیّد بحرالعلوم نماز گزارد.[simple_tooltip content=’داستان‌هایی از زندگی علماء، ص 80′](5)[/simple_tooltip]

5- نجیب الدّین (م.678)

بزغش شیرازی، از تجّار بود؛ از شام به شیراز آمد و آنجا را وطن قرار داد. شب در خواب دید که امیرالمؤمنین علیه‌السلام پیش وی طعامی آورد و با وی بخورد و او را بشارت به فرزندی نجیب و صالح داد. چون فرزندش به دنیا آمد، نام او را علی و لقب او را نجیب الدّین گذاشت.
او به حد کمال رسید. به فقرا محبّت می‌ورزید و با ایشان می‌نشست، لباس‌های فاخر نمی‌پوشید، غذاهای رنگارنگ نمی‌خورد، در خانه تنها به سر می‌برد و همه‌ی ثروت خود را به فقرا می‌داد و درباره‌ی غذا و لباس فاخر به پدرش می‌گفت: «من لباس زنان نمی‌پوشم و طعام نازکان نمی‌خورم.»[simple_tooltip content=’تاریخ عرفان و عارفان، ص 524′](6)[/simple_tooltip]

پیری

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 68 سوره‌ی یس می‌فرماید: «هر کس را طول عمر دهیم، در آفرینش واژگونه‌اش (شکسته‌اش) می‌کنیم، آیا اندیشه نمی‌کنند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کسی که عمرش طولانی شود، به داغ عزیزان و دوستان، داغدار شود.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 602′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

سنین عمر وقتی به حدود شصت سال رسید، آثار پیری نمایان می‌شود و آن این‌که این قوای تن به تحلیل می‌رود و ضعیف می‌گردد، موهای سر و صورت سفید می‌شوند و خستگی و ناتوانی در اعضاء و جوارح مشهود می‌شود و بدن حالت نشست خود را نشان می‌دهد.
انسان در سال‌خوردگی ملکاتش بر او حاکم هستند، خواه جنبه‌ی مثبت و فضیلت باشد یا جنبه‌ی منفی و رذیلت باشد و دفع ملکات ناپسند بسیار کار مشکلی است.
خواجه عبدالله انصاری گوید: «در کودکی پستی، در جوانی مستی، در پیری سستی، پس خدای را کی پرستی؟»
پس آن پیری در سنین بالا برنده است که در جوانی، خویش را به صفات اولیاء و ملکوتیان آراسته کرده باشد و الّا، دفع رذایل، معجزه می‌خواهد.
احترام به پیر از سنّت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم است که بر پیر سلام کنند و در راه رفتن از او پیشی نگیرند و اگر حمایتی خواهد، کمکش کنند. وقتی عمر پیر به نودسالگی برسد، طبق حدیث قدسی خداوند می‌فرماید: «همه‌ی گناهان او را می‌بخشم.» این یک تجلیل خاص از پیر است.

1- عجوزه‌ی بنی‌اسرائیل

وقتی حضرت موسی علیه‌السلام با جماعت بنی‌اسرائیل از مصر خواستند بیرون بروند، شب‌هنگام راه را گم کردند و به رود نیل رسیدند. فرعون هم با همراهانش دنبال حضرت موسی علیه‌السلام می‌آمدند تا آن‌ها را بگیرند.
موسی علیه‌السلام دید به دریا رسیده است، عرض کرد خداوندا تکلیف چیست؟ خداوند فرمود: سه ساعت دیگر ماه طلوع می‌کند، بعد بروید. بعد از انتظار، ماه طلوع نکرد و جبرئیل گفت: «ای موسی! تا تابوت حضرت یوسف علیه‌السلام که در رود نیل است، بیرون نیاورید، ماه طالع نخواهد شد.» موسی سه بار ندا داد: «ای جماعت بنی‌اسرائیل! آیا کسی از تابوت حضرت یوسف علیه‌السلام خبر دارد تا به ما بگوید و ما نجات پیدا کنیم؟ بعد هر حاجتی دارد، برآورده می‌کنم.»
پیرزنی گفت: «من می‌دانم ولی من سه حاجت دارم؛ اگر برآورده کنی، جای تابوت را نشان می‌دهم.»
فرمود: بگو. گفت: پیرم، می‌خواهم جوان شوم تا کار خودم را خودم انجام دهم.
دوّم: خداوند از گناهانم درگذرد.
سوّم: در بهشت، زن تو باشم.
حضرت موسی علیه‌السلام فرمود: هیچ از این سه در اختیار من نیست. جبرئیل نازل شد و گفت: «بگو هر سه حاجت تو را برآورده می‌کنیم.» پس پیرزن جای تابوت را نشان داد و موسی علیه‌السلام و همراهان، آن را از رود نیل بیرون آوردند و ماه طالع شد و ازآنجا رد شدند و پیرزن به معجزه‌ی الهی جوان شد.[simple_tooltip content=’جامع النورین، ص 67′](2)[/simple_tooltip]

2- پیرمرد شیردل

انس بن حارث کاهلی در روز عاشورا، پیرمرد سال‌خورده‌ای بود؛ او از اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود و در جنگ بدر و حُنین شرکت نموده بود.
روز عاشورا از امام اجازه خواست تا به میدان برود، امام حسین علیه‌السلام به او اجازه داد.
او کمرش را با عمّامه‌اش بست و ابروانش را نیز که بر اثر پیری روی چشمش افتاده بود، با دستمالی بالا آورد و بست تا مانع دید او نگردد.
وقتی امام حسین علیه‌السلام او را بااین‌حال دید، بی‌اختیار منقلب شده و قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد و خطاب به او فرمود: «ای پیرمرد! خداوند عمل تو را تقدیر و قبول نماید.» او وارد میدان شد و جنگید و بعد از کشتن هیجده نفر از سپاه دشمن، به شهادت رسید.[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 6، ص 58 -مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 219′](3)[/simple_tooltip]

3- حضرت ابراهیم و پیرمرد

وقتی حضرت ابراهیم علیه‌السلام پیرمرد شد و قریب 120 (یا 175) سال از عمرش گذشت، ساره مادر اسحاق، به حضرت ابراهیم علیه‌السلام گفت: خوب است از خدا بخواهی تا عمرت طولانی شود و سال‌ها نزد ما بمانی و موجب روشنی دیده ما باشی!
ابراهیم علیه‌السلام از خدا خواست و خداوند فرمود: هر مقدار بخواهی عمرت را زیاد می‌کنم.
ساره گفت: به شکرانه‌ی این قضیه طولانی شدن عمر، غذایی فراهم کنیم و مستمندان را اطعام دهیم. پس غذایی درست کردند و عدّه‌ای را برای خوردن فراخواندند.
ابراهیم علیه‌السلام مشاهده کرد که پیر مردی از مهمان‌ها لقمه‌ای برداشت و به‌طرف دهان برد، امّا از شدّت ضعف، دستش به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و نمی‌توانست آن را به‌طرف دهان ببرد تا همان عصا کش او دستش را گرفت و به‌سوی دهانش برد؛ خلاصه پیرمرد خودش نمی‌توانست لقمه را بردارد!
ابراهیم علیه‌السلام در شگفت شد و سبب را از پیرمرد پرسید. پیرمرد گفت: ناتوانی از پیری و ضعف است.
حضرت ابراهیم علیه‌السلام با خود فکر کرد و گفت: اگر من به پیری این مرد برسم مانند او خواهم بود. پس مرگ خود را از خدا خواست و خداوند عزرائیل را مأمور کرد، جان او را بگیرد.[simple_tooltip content=’تاریخ انبیاء، ج 1، ص 154، علل الشرایع’](4)[/simple_tooltip]

4- پسر پیرمرد، پدر جوان

حضرت اِرمیای پیغمبر یا عُزَیر، بر دهی یعنی بیت المقدّس گذشت. درحالی‌که دیوارهای بلند آن ده، بر سقف‌ها و طاق‌هایش فروریخته بود.
نخست سقف‌ها خراب و سپس دیوارها بر روی آن‌ها ویران شده بود. پس عُزیر چون استخوان‌های از هم جدا گشته و پوسیده آن ده ویران را دید و دوست می‌داشت خداوند زنده کردن مرده‌ها را به او بنمایاند، گفت: چگونه خدا اهل این ده را پس از مُردن زنده می‌کند؟
پس خدا او را میراند و بعد از صدسال زنده‌اش نمود؛ او پیش خود گفت: یک روز من درنگ کردم و خوابیدم.
چون از خانه بیرون رفت، پنجاه‌ساله بود و زنش آبستن بود. خدا او را میراند و پس از صدسال او را زنده گردانید، وقتی به خانه رفت، خودش پنجاه‌ساله و پسرش پیرمردی صدساله بود.
خداوند در قرآن وقتی قضیه عُزیر را تعریف می‌کند، در آخرش می‌فرماید: «خداوند بر هر چیزی توانا و قدرتمند است.» برای او کاری ندارد و تعجّبی نیست که در تاریخ نمونه‌ای از پسر پیر و پدر جوان را به‌عنوان نشانه‌ی قدرت ظاهر کند.[simple_tooltip content=’تفسیر فیض الاسلام، ص 122، ذیل آیه‌ی 260 سوره‌ی بقره’](5)[/simple_tooltip]

5- احترام به پیر و تعلیم وضو

روزی در مدینه حسنین علیهما السّلام که کودک بودند، در کوچه‌ای می‌رفتند، دیدند پیرمردی نشسته و وضو می‌گیرد، امّا وضویش اشکال دارد.
پس نزد پیرمرد رفتند و گفتند: «من و برادرم نزدت وضو می‌گیریم، ببین کدام‌یک از ما وضویش بهتر و درست است؟» پس وضو گرفتند و گفتند: «تو حکم کن کدام وضو درست است؟»
پیرمرد گفت: جانم به قربان شما، وضوی هر دوی شما درست است، امّا وضوی من اشکال دارد؛ به‌این‌ترتیب پیرمرد را به نادرستی وضویش تفهیم کردند.[simple_tooltip content=’جامع النورین، ص 60′](6)[/simple_tooltip]

پند و موعظه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 66 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «ما این کیفر را درس عبرتی برای مردم آن زمان و نسل‌های بعدازآن و پند و اندرزی برای پرهیزگاران قرار دادیم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «اندرزها، زداینده‌ی چرک از جان‌ها و جلا دهنده‌ی دل‌ها هستند.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 2، ص 546′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

مردمی که از نظر علمی یا فرهنگی و یا اخلاقی ضعیف هستند و یا به راه‌های انحرافی می‌روند، لازم است کسی یا گروهی، ابلاغ رسالت انبیاء را پیشه کنند و آنان را با نصایح دلسوزانه و کلمات نافع، به زبان قال به راه راست آورند.
اگر پذیرفتند که بسیار خوب وگرنه، یا مستمعین ضعیف‌اند و ملکات انحرافی آنان غالب است و یا در مقام لجاجت و تعصّب به انکار و مبارزه‌ی منفی می‌پردازند.
پند حکیمان و اولیای الهی، همیشه در این بوده که اندرزشان به صواب و نجات خلق باشد؛ امّا اندرز اهل دنیا در تراکم و تکاثر مال و جاه بوده و مردم را به این چیزها دعوت می‌کردند و آن‌ها را زیر سلطه‌ی خود درمی‌آوردند.
خداوند در قرآن معمولاً بعد از اندرز فرد و انبیاء می‌فرماید: «شاید پند گیرند، شاید تعقّل کنند.»
این «شاید» می‌خواهد بگوید این‌طور نیست که هر سخن حقّی را همگان بپذیرند. همان‌طور که در طول تاریخِ رسالت انبیاء، این واقعیّت به‌خوبی دیده می‌شود. موعظه برای این گفته می‌شود که دیگر عذری در معاد نداشته باشد.

1- دیوانه و سنگ

حمید الدّین بلخی، به‌وسیله‌ی حسین نامی که دیوانه و مجذوب بود، برای انوَری شاعر در یک کوزه‌ی دستی، شیره‌ی اعلی می‌فرستد و ضمناً نامه‌ای هم به دستش می‌دهد که به انوری برساند.
حسین در بین راه کوزه را به سنگی می‌زند و می‌شکند و دسته‌ی کوزه را با نامه نزد انوری می‌برد. انوری می‌پرسد: «شیره‌ی اعلی کو؟» دیوانه دسته‌ی کوزه را به او می‌دهد و می‌گوید: «سنگ خیلی کوچکی به آن خورد و شکست.» انوری می‌پرسد: «دسته‌ی کوزه را برای چه آورده‌ای؟» می‌گوید: «تا خبر مرا تصدیق نمایی.»
حافظ می‌فرماید:

نصیحت منِ دیوانه در طریقتِ عشق **** همان حکایت دیوانه هست و سنگ و سبو

همان‌طور که اگر کوزه به سنگ بخورد می‌شکند، نصیحت کردن من هم در غلبات، بی‌فایده است که عاشق مجال صبر ندارد.[simple_tooltip content=’خزاین کشمیری، ص 316′](2)[/simple_tooltip]

2- تأثیر در سارق

اصمعی گوید: در بیابان می‌رفتم. ناگهان از پشت درختی، مردی با شمشیر و نیزه بر من حمله کرد و نیزه را به سینه‌ی من گذاشت و گفت: «لباس و آنچه داری به من بده و زن و فرزند خود را آواره و یتیم مکن.» گفتم: «ای برادر! حرمت من را بدار.» گفت: «نزد دزدان معرفت نباشد.» گفتم: «من مسافرم لباس من را نگیر.» گفت: «من دزد و دست‌تنگم و چاره‌ای غیر از این ندارم.» گفتم: «خزینه‌ای آبادان تر از لباس من هست.» گفت: «کدام است؟» گفتم: «روزی شما در آسمان و آنچه وعده داده شدید، می‌باشد.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی زاریات، آیه‌ی 22′]*[/simple_tooltip]
دزد چون این آیه بشنید، لرزه بر اندامش افتاد و نیزه بینداخت و روی به بیابان و سر به‌سوی آسمان کرد و گفت: «خدایا! روزی من در آسمان بداشتی و من را در طلب آن متحیّر بگذاشتی تا من از نداری دزدی نمایم، اگر به بندگی پذیرفته‌ای، بده آنچه من را نهاده‌ای.»[simple_tooltip content=’هزار و یک تحفه، ص 70′](3)[/simple_tooltip]

3- امید رستگاری

صالح بن بشر زاهد، نزد مهدی، خلیفه‌ی عبّاسی (م.169) رفته بود. خلیفه تقاضای نصیحت کرد. او گفت: «آیا پیش از تو، عمویت ابوالعبّاس سفّاح و پدرت منصور در این تخت ننشسته بودند؟» گفت: «آری»
صالح گفت: «آیا از کارهایی که انجام می‌دادند، امیدی برای رستگاری‌شان می‌رفت و از کارهایی که نکردند، خوف هلاکت آن‌ها نبود؟» گفت: «درست است.»
گفت: «پس هر چیزی که امید رستگاری آن می‌رود، آن را بگیر و از هر چیزی که بیم هلاکت در آن است، دوری گزین.»[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 375′](4)[/simple_tooltip]

4- سه تا و چه سه تایی!

سفیان به حضور امام صادق علیه‌السلام آمد و عرضه داشت: «ای فرزند پیامبر! ازآنچه خداوند به تو آموزش داده است، چیزی به من بیاموز.» فرمود:
1. هر وقت در برابر گناه قرار گرفتی، بر تو باد به استغفار گفتن.
2. زمانی که نعمت‌ها به تو روی‌آور شدند، بر تو باد به شکر کردن.
3. زمانی که ناراحتی‌ها و غصّه‌ها به تو روی آوردند، بگو: «لا حولَ و لا قُوَّه الّا بالله»
سفیان درحالی‌که داشت خارج می‌شد، می‌گفت: «سه تا! و چه سه تایی!»[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 388′](5)[/simple_tooltip]

5- من شعوانه ام

شعوانه نام زنی بود که آوازی خوش داشت و در بصره، در مجلس فسق و فجور شرکت می‌کرد و ثروتی از این راه بر هم زده و کنیزکانی خریداری کرده بود. روزی از خانه‌ای صدایی شنید؛ کنیزش را گفت: «برو درون آن خانه و ببین چه خبر است؟» کنیز رفت و برنگشت. کنیز دوّم و سوّم را فرستاد و بازنگشتند، پس خودش درون خانه رفت. دید واعظی درباره‌ی آیات جهنّم صحبت می‌کند.[simple_tooltip content=’سوره‌ی فرقان، آیات 14-11′]*[/simple_tooltip]
کلام واعظ در او اثر کرد، سپس سؤال کرد: «می‌توانم توبه کنم؟» واعظ گفت: «اگر به‌قدر گناه شعوانه هم باشد، خدا قبول می‌کند.» گفت: «خود شعوانه هستم» پس از مجلس وعظ بیرون آمد و کنیزکان را آزاد نمود. آن‌چنان لاغر و ضعیف شد و کارش به‌جایی رسید که عابدان در مجلس او حاضر می‌شدند و از وعظ او می‌گریستند و خودش آن‌قدر گریه می‌کرد که ترس کوری چشم را برای او داشتند، ولی او در جواب می‌گفت: «کوری دنیا بهتر از کوری قیامت است.»[simple_tooltip content=’هزار و یک حکایت قرآنی، ص 261′](6)[/simple_tooltip]

پرندگان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 19 سوره‌ی مُلک می‌فرماید: «آیا به پرندگانی که بالای سرشان است و گاه بال‌های خود را گسترده و گاه جمع می‌کنند، نگاه نکردند که جز خداوند رحمان، کسی آن‌ها را بر فراز آسمان نگه نمی‌دارد؟»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «پرندگان، رام خداوند هستند و خداوند از تعداد پرها و نفس‌های پرندگان آگاه است، برخی را پرنده‌ی آبی و گروهی را پرنده‌ی خشکی آفرید.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه، خطبه 185′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

از مخلوقاتِ خداوند، انواع پرندگان حلال‌گوشت و حرام‌گوشت است که در بعضی مسائل، به انسان شباهت دارد؛ مانند خوابیدن، بیدار شدن، تغذیه و تولیدمثل.
پرِ پرندگان، زینت آن‌هاست و آنچه خداوند بر بنی‌اسرائیل به‌عنوان غذای آسمانی نازل کرد، سلوی بوده است که بسیاری از مفسّران آن را یک نوع پرنده دانسته‌اند و بنی‌اسرائیل از گوشت آنان استفاده می‌کردند.
در قدیم الایّام مردم قبایل، به پرندگان فال می‌زدند؛ مثلاً عرب‌ها اگر پرنده‌ای از طرف راستشان ظاهر می‌شد، به فال نیک می‌گرفتند و اگر از سمت چپ ظاهر می‌شد به فال بد می‌گرفتند.
خداوند یک گروه از پرندگان را به نام ابابیل نامید؛ و در وصف اهل بهشت فرمود: «گوشت هر پرنده‌ای را که بخواهند، پرنده‌ی پخته برایشان ایجاد می‌شود.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی واقعه، آیه‌ی 21′]*[/simple_tooltip]

و در سوره‌ی نمل آیه‌ی 16 خداوند می‌فرماید: «سلیمان به مردم گفت: ما را زبان پرندگان آموختند.» این توصیف از امتیازات برای سلیمان بوده است.

1- قُمری عاشق

محی الدّین عربی گوید: پدرم یا عمویم، نمی‌دانم کدام‌یک به من خبر داد صیّادی را دیده که قُمری وحشی ماده‌ای را شکار کرده بود. قُمری نر چون دید که آن شکارچی، قمری ماده را سر بریده است، گشتی بر آسمان زد، پرواز کرد و اوج گرفت؛ ما به او می‌نگریستیم تا جایی که از دیدگان ما پنهان شد. پس دیدیم بال‌هایش را به یکدیگر گره‌زده و خود را در آن پنهان کرد و سرش را از آن بیرون آورد و همچون کینه‌توزان، در عشق عزیزش خود را به زمین کوبید و در دم جان داد.[simple_tooltip content=’فتوحات مکیه، ج 2، ص 347 -آینه سالکان، ص 147′](2)[/simple_tooltip]

2- گنجشک

حضرت سلیمان علیه‌السلام گنجشکی را دید که به ماده‌ی خود می‌گفت: «چرا خویش را از من بازمی‌داری؟ اگر بخواهم می‌توانم بارگاه سلیمان را به منقار بگیرم و در دریا اندازم.»
سلیمان از سخن او لبخندی زد و سپس هر دو را بخواند. پس به گنجشک نر گفت: «آیا می‌توانی چنین کنی؟» گفت: «ای پیامبر خدا! نه امّا مرد، شخصیت خویش را در چشم زن می‌آراید و خود را نزد همسرش بزرگ جلوه می‌دهد و توان عاشق را بالا می‌برد.»
سلیمان علیه‌السلام گنجشک ماده را خواست و فرمود: «چرا خویش را از او دریغ می‌داری، حال‌آنکه تو را دوست می‌دارد؟»
عرض کرد: «به زبان می‌گوید؛ امّا عاشقم نیست، او دیگری را نیز دوست می‌دارد.» این سخن در دل سلیمان اثر کرد و از خدا می‌خواست که دل او را برای محبت خویش خالی کند.[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهائی، ص 184′](3)[/simple_tooltip]

3- باز شکاری

روزی هارون الرّشید، خلیفه‌ی عبّاسی، باز شکاری را رها کرد. باز از چشم خلیفه غایب شد. دو روز خیمه زد تا باز برگردد. عصر روز دوّم بازگشت و حیوانی در منقار داشت که مانند شمشیر در آفتاب می‌درخشید. هارون به دنبال دانشمندان فرستاد تا بینند که این چه حیوانی است؛ همه گفتند که تابه‌حال چنین حیوانی ندیده‌اند.
گفتند: «بفرست دنبال موسی بن جعفر علیه‌السلام و از او سؤال کن تا اگر بداند بر علم ما افزون شود و اگر نداند آبرویش برود.»
هارون به دنبال امام علیه‌السلام فرستاد. امام علیه‌السلام آمد و فرمود: «سؤال داری؛ نه این‌که برای شوق به دیدار من باشد. بدان که حق‌تعالی میان زمین آسمان دریایی خلق کرده که معلّق است. اهل آن دریا به‌صورت ماهی هستند، یک وجب بیشتر قد نمی‌کشند؛ سر آن‌ها مانند آدم است، نر آن‌ها سیاه، ماده‌ی آن‌ها مانند مردان ریش دارد و بدنشان فِلس دارد.
اگر یکی از آن‌ها در تسبیح کوتاهی کند، باز سفیدی مسلّط می‌شود و او را شکار می‌کند. برای تو چه نفعی دارد؟»
پس آن حیوان را آوردند؛ دیدند آنچه امام علیه‌السلام فرمود، صدق است. پس باز آن را قطعه کرد و بلعید.[simple_tooltip content=’جامع النورین، ص 369′](4)[/simple_tooltip]

4- خفّاش (شب‌پره)

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: شش موجود که به دنیا آمدند، در رحم مادر قدم نگذاشتند؛ آدم علیه‌السلام، حوّا، گوسفند قربانی برای اسماعیل علیه‌السلام، اژدهای موسی علیه‌السلام و ناقه‌ی صالح علیه‌السلام و خفّاش حضرت عیسی علیه‌السلام.
جماعتی از یهود نزد حضرت عیسی علیه‌السلام آمدند و گفتند: «اگر تو پیامبری و از جانب خدا آمده‌ای، از تو سؤال و امتحانی کنیم.» گفتند: «خفّاشی از گِل برای ما خلق کن که پرواز هم کند.» عیسی علیه‌السلام قدری گِل برداشت و به‌صورت خفّاش ساخت و در آن دمید؛ خفّاش به حرکت درآمد و پرواز کرد و رفت.
این تقاضا به این دلیل بود که خلقت خفّاش از خلقت همه‌ی طیور عجیب و غریب‌تر است؛ ازجمله مانند حیوانات، نه پرندگان، می‌زاید، بچّه اش را شیر می‌دهد، چهار دست‌وپا راه می‌رود، استخوانی در بدن ندارد و چشمش طاقت روشنایی روز را ندارد.[simple_tooltip content=’جامع النورین، ص 372′](5)[/simple_tooltip]

5- کلاغِ معلّم

کلاغ را معلّمِ اوّل گویند چراکه وقتی قابیل، چهل روز نمی‌دانست نعش برادرش هابیل را چه کار کند، کلاغی را دید که مُرده‌ی کلاغی را گرفته، اوّل با چنگال، زمین را گود کرد، بعد کلاغ مُرده را زیر خاک کرد. قابیل این صحنه بدید و یاد گرفت و گفت: «آیا من عاجزم مثل این کلاغ انجام دهم؟!» پس خاک‌ها را کنار زد و برادر را درون خاک دفن کرد.[simple_tooltip content=’جامع النورین، مجلس ثامن من کتاب الطیور’](6)[/simple_tooltip]

پرخوری

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 31 سوره‌ی اعراف می‌فرماید: «بخورید و بیاشامید، ولی اسراف نکنید که خداوند مسرفان را دوست ندارد.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «کسی که خوراکش بسیار باشد، معده‌اش بیمار و قلبش سخت می‌شود.»[simple_tooltip content=’به نقل از مجموعه‌ی «ورام»، ص 46′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

شکم مقتضی آن است که به‌اندازه‌ای متعادل به او تغذیه رساند.
اگر افراط‌وتفریط در این قضیه شود، در دراز مدّت و برای بعضی در کوتاه مدّت ضررها و آسیب‌هایی وارد می‌شود.
بهترین کار، اعتدال در غذا خوردن است. شکم‌خوارگی مردم امروز از اطعمه و اشربه و بیماری‌های آنان بیشتر است از مردمی که در صحراها زندگی می‌کنند؛ و این نوع بیماری‌ها کمتر به آن‌ها راه دارد.
از آفت‌های پرخوری، بی‌حالی و کسالت در عبادت است. از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نقل شده که فرمود:
«خدایا به تو پناه می‌برم از کزم (پرخوری).» و نوع خواب‌های آشفته و فکر پریشان هم از این قسمت برخاسته می‌شود.
لذا دستور پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم است که تا سیر نشدید دست از غذا بردارید.

1- پرخوری معاویه

ابن عبّاس گفت: با بچه‌ها مشغول بودم که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد. من در پشت دری پنهان شدم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دست بر پشت من زد و فرمود: «به معاویه بگو نزدم بیاید.»
رفتم و برگشتم و عرض کردم: «مشغول غذا خوردن است.» فرمود: «خداوند هیچ‌گاه شکم او را سیر نکند.»
از نفرین پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، معاویه در خوردن غذا حرص می‌ورزید و بسیار می‌خورد و در آخر غذا می‌گفت: «خسته شدم ولی سیر نشدم.»
امام حسن علیه‌السلام در مجلسی فرمود: «آیا معاویه کسی نیست که وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم کسی را به دنبالش فرستاد و او مشغول خوردن غذا بود؛ تا سه بار پیام‌آور پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رفت و برگشت و او همچنان مشغول خوردن بود. پس پیامبر او را این‌طور نفرین کرد که: خداوند هیچ‌گاه شکم او را سیر نگرداند.»[simple_tooltip content=’تتمه المنتهی، ص 32 -ثمرات الاوراق’](2)[/simple_tooltip]

2- هر دو جهان چون لقمه‌ای

میر کمندی، مردی بزرگ شکم و دعوت خواره بود. او از اهل هرات و به پرخوری مشهور بود. تا جایی که او را به مرض گرسنگی نسبت می‌دادند. فخر الدّین علی صفی (م 931) گوید: «روزی از او پرسیدم که شما از بزرگان شعرا به چه کسی اعتقاد داری و نظم کدام را بیشتر یاد داری؟»
گفت: «من را شعر هیچ‌کس همانند مولانای رومی، خوش نباشد؛ مدّت شصت سال است که غیر از مثنوی و غزل مولانا نخوانده‌ام و یاد نگرفته‌ام.» گفتم: «چند هزار بیت را حفظ هستی؟» گفت: «از کل اشعار مولانا یک بیت و از مثنوی هم یک بیت.» گفتم: «آن کدام بیت است؟»
گفت:
کوه بود نواله ام، بحر بود پیاله‌ام **** هر دو جهان چون لقمه‌ای، هست در این دهان من
و از مثنوی این بیت را:
چون‌که لقمه می‌شود در تو گهر **** دم مزن، چندان‌که بتوانی بخور[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 147′](3)[/simple_tooltip]

3- اثر پرخوری در صورت

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: برادرم عیسی علیه‌السلام از شهری عبور می‌کرد، آنجا مرد و زنی را دید که با هم دعوا می‌کنند. فرمود: «علّت دعوای شما چیست؟» مرد گفت: «ای پیامبر خدا! این زنم می‌باشد ولی زیبایی ندارد، دوست دارم از او جدا شوم.» عیسی علیه‌السلام فرمود: «ای زن! می‌خواهی زیبا شوی؟» گفت: «آری» فرمود: «هرگاه غذا می‌خوری، پرخوری نکن، چون وقتی طعام در شکم زیبایی شود، زیبایی صورت را از بین می‌برد.»
پس آن زن فرموده‌ی عیسی علیه‌السلام را عمل کرد و طراوت و زیبایی به صورتش بازگشت.[simple_tooltip content=’لئالی الاخبار، ص 147′](4)[/simple_tooltip]

4- او را ادب کنید

ابن عامر فهری گفت: مأمون، خلیفه‌ی عباسی دستور داد ده نفر از اهالی بصره را که متّهم بودند، نزدش حاضر کنم؛ چون آن‌ها را جمع کردم، شخصی پرخور و طُفیلی، آن‌ها را دید و گمان کرد به مجلس طعامی می‌روند، پس خود را میان آن‌ها جا داد و همراه آن‌ها به راه افتاد.
آن‌ها را سوار کشتی کردند، او هم آمد و با خودش می‌گفت: «خوش خواهد گذشت.» پس آن ده نفر را به زنجیر بستند، او را نیز زنجیر کردند و او متوجّه شد که آن‌ها را برای سور نمی‌برند بلکه برای گور می‌برند. چون همگی بر مأمون وارد شدند نام یک‌یک را می‌خواند و گردن می‌زدند تا آن طفیلی باقی ماند. مأمون گفت: «تو کیستی؟» گفت: «جمع این‌ها را دیدم، فکر کردم ولیمه‌ای در میان است و برای پرکردن شکم، همراهشان راه افتادم.»
مأمون بخندید وگفت: «او از کشتن معاف است، لکن او را ادب کنید تا این کار را دو مرتبه انجام ندهد.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 569 -مجانی، ج 1، ص 263′](5)[/simple_tooltip]

پاداش (ثواب و اجر)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 9 سوره‌ی اسراء می‌فرماید: «قرآن به مؤمنانی که اعمال صالح انجام می‌دهند، بشارت می‌دهد که برای آن‌ها پاداش بزرگی است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کسی که امید پاداش نیک خدا را داشته باشد، ناامید نخواهد شد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 175′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

هر عملی که نیک و خوب باشد، دارای نوعی ثواب؛ اجر و پاداش است. اگر نام بهشت و درجات آن در پاداش نیّات و اعمال می‌آید؛ از نظر کمّی و کیفی فرق دارد؛ یعنی هر عمل خیری را به همان اندازه، پاداش می‌دهند. در بعضی اعمال، خداوند نسبت مضاعف و ده چندان را یادآوری کرده تا رغبت به آن عمل بیشتر شود و آن را انجام دهند.
پاداش، گاهی اثرش در دنیا دیده می‌شود و اگر دیده نشد در برزخ و قیامت مشاهده می‌گردد.
ثواب در مقابل عمل و سعی بنده است نه در مقابل سستی و ضعف و تنبلی. آن‌که در به جا آوردن، ریاکاری می‌کند و در نیّتش خلل وارد می‌شود، به همان اندازه از پاداشش کاسته می‌گردد تا جایی که منافق و ریاکار مطلق، اصلاً از اعمالش نتیجه‌ای نمی‌گیرد؛ بلکه به کیفر و عذاب دچار می‌گردد.

1- پاداش ثوبان

ثوبان به حضور رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و گفت: ای رسول خدا! تو در نزد من محبوب‌تر از خودم و فرزندانم هستی. هرگاه در خانه هستم، به یاد تو هستم تا از خانه بیرون آیم و تو را زیارت کنم؛ ولی وقتی‌که به یاد مرگ می‌افتم، با خود می‌گویم: پس از مرگ اگر وارد بهشت شوم، شما را نمی‌بینم، زیرا مقام شما بالاست و با پیامبران هستید و اگر اهل جهنّم باشم که تکلیفم روشن است.
رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم سخنی نفرمود؛ همان‌دم جبرئیل نازل گردید و این آیه را نازل کرد:
«کسی که از خدا و رسولش اطاعت کند، در قیامت هم‌نشین کسانی خواهد بود که خداوند نعمتش را بر آن‌ها تمام کرده است؛ از پیامبران و صدّیقان و شهیدان و صالحان؛ و آن‌ها رفیقان خوبی هستند.»
به‌این‌ترتیب حق‌تعالی فرمود: با اطاعت و پیروی، پاداشی در بهشت دارند که با انبیاء هم‌نشین هستند.[simple_tooltip content=’داستان دوستان، ج 4، ص 86 -الدرالمنثور، ج 2، ص 182′](2)[/simple_tooltip]

2- مصافحه

ابو عبیده می‌گوید: من در مسیری همراه امام باقر علیه‌السلام بودم و با او در یک ردیف سوار مرکب می‌شدیم. به هنگام سوار شدن ابتدا من سوار می‌شدم و سپس حضرت سوار می‌شد و سلام می‌کرد و مصافحه می‌نمود؛ او به‌گونه‌ای برخورد می‌کرد که گویی برخورد اوّل است.
به هنگام پیاده شدن ابتدا او پیاده می‌شد و سپس من از مرکب پیاده می‌شدم چون هر دو روی زمین قرار می‌گرفتیم، باز به من سلام می‌کرد و طوری احوال‌پرسی می‌کرد که گویا برخورد اوّل می‌باشد.
عرض کردم برخورد این‌چنین شما با ما، قبلاً نزد ما مرسوم نبوده است!
امام فرمود: «آیا می‌دانی چه خیری در مصافحه (همدیگر را بغل کردن) قرار داده شده است؟ به‌درستی که اگر مؤمنین هنگام ملاقات، با یکدیگر مصافحه کنند و با یکدیگر دست بدهند تا وقتی‌که از یکدیگر جدا نشده‌اند، خدا به آن‌ها نظر (رحمت) می‌کند و گناهان آن‌ها مثل ریزش برگ از درخت ریخته می‌شود.»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 78 -محجه البیضاء، ج 3، ص 387′](3)[/simple_tooltip]

3- ارزش پرستاری از بیمار

دو نفر از مسلمین، از راه دور برای مناسک حج به سوی مکه رهسپار شدند، در این سفر وقتی‌که برای زیارت قبر پیامبر صلی‌الله علیه و آله به مدینه آمدند، یکی از آن‌ها در مدینه بیمار شد و در منزلی بستری گردید، پس هم‌سفرش از او پرستاری کرد.
روزی هم‌سفر، به بیمار گفت: دلم می‌خواهد به زیارت قبر پیامبر بروم.
اجازه بده بروم و برگردم.
بیمار گفت: تو یار من هستی، مرا تنها مگذار، وضع مزاجی من وخیم است، از من جدا نشو! هم‌سفر گفت: برادر! ما از راه دور برای زیارت قبر پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمده‌ایم، زود می‌روم و برمی‌گردم.
هم‌سفر رفت و پس از زیارت قبر پیامبر صلی‌الله علیه و آله به منزل امام صادق علیه‌السلام رفت و قصه‌ی خود و رفیق مریضش را نقل کرد.
امام فرمود: «اگر تو کنار بستر دوست هم‌سفرت بمانی و از او پرستاری کنی و مونس او باشی، در پیشگاه خدا بزرگ بهتر از زیارت مرقد پیامبر است (چون مریض دل‌شکسته و ناامید از خود بود.)»[simple_tooltip content=’داستان دوستان، ج 2، ص 159 -السّبیل إلی آن‌ها من المسلمین، ص 271′](4)[/simple_tooltip]

4- ثواب تعلیم

شخصی خدمت امام سجاد علیه‌السلام رسید و عرض کرد: «این مرد پدرم را کشته است و من می‌خواهم قصاص کنم قاتل هم به قتل اعتراف کرده است.»
امام فرمود: «می‌توانی قصاص کنی؛ آیا این مرد تابه‌حال به تو خدمتی نکرده است که از او دیه بگیری و قصاص نکنی؟!»
عرض کرد: «فقط چند روزی به من درس داده است.» امام فرمود: «حق و ثواب ارشاد، بیش از خون ارزش دارد.»
او هم از قصاص گذشت و تقاضای دیه یعنی صد شتر را کرد و قاتل توانایی آن را نداشت.
امام فرمود: «حاضری ثواب ارشاد و هدایت خود را به من بدهی و من در عوض صد شتر به تو بدهم؟» عرض کرد: «اگر فردای قیامت، مقتول جلوی مرا بگیرد، هیچ توشه‌ای غیر از درس دادن ندارم.»
امام به خانواده‌ی مقتول فرمود: «اگر از او بگذرید، روایتی از پیامبر برایتان می‌خوانم که از همه‌ی دنیا برای شما باارزش‌تر باشد. بدین ترتیب آن‌ها هم از حقشان گذشتند.»

5- کار خیر مستور برابر 70 حج

مردی خدمت امام رضا علیه‌السلام رسید و سلام گفت و عرض نمود: من از دوستان شما و پدران شما هستم که از حج برگشته‌ام و خرج سفرم تمام شده است. اگر صلاح بدانید خرج سفر مرا تا رسیدن به محل سکونتم بدهید، هنگامی‌که به شهر خود رسیدم، آنجا دارای اموالی هستم، پس به نیّت شما آن مقدار مال را صدقه خواهم داد، چون خودم اهل صدقه نیستم.
امام به داخل اتاق رفت‌وبرگشت و پشت در خانه ایستاد و دست خود را از بالای در خارج نمود و فرمود: «این دویست درهم را بگیر و به مصرف سفرت برسان؛ و از جانب من هم در مقابل آن صدقه نده، حال برو که من تو را نبینم و تو مرا نبینی.»
شخصی از امام سؤال کرد: «چرا از پشت در خانه آن را دادید و نخواستید او شما را ببیند؟»
فرمود: مبادا ذلّت سؤال را در چهره‌اش ببینم. آیا حدیث پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را نشنیده‌ای که فرمود: «کار خیر پنهان، برابر هفتاد حج، ثواب و اجر دارد؟» مگر نشنیده‌ای که شاعر گفت: هرگاه به خاطر طلب حاجتی نزد او رفتم، در حالتی به نزد خانواده‌ام برمی‌گشتم که آبرویم همچنان محفوظ بود.[simple_tooltip content=’با مردم این‌گونه رفتار کنیم ص 200 -مناقب ابن شهر آشوب ص 360′](5)[/simple_tooltip]

پدر و مادر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 23 سوره‌ی اسراء می‌فرماید: «به پدر و مادر حتّی اُف نگویید و نهیب نزنید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «نیکی به پدر و مادر از نماز و حج و عمره و جهاد در راه خدا برتر است.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 264′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

خداوند در قرآن بعد از پرستش، توحید و نهی از شرک فرمود: «به پدر و مادر خود احسان کنید.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی نساء، آیه‌ی 36′]*[/simple_tooltip]
احسان کردن به والدین را خداوند از همه‌ی طبقات انسان‌ها جلوتر ذکر کرده که احسان به آن‌ها مهم‌تر است؛ چون پدر و مادر ریشه و اصلی است و آدمی، جوانی و وجودش روی آن دو تنه روییده، پس آن دو از سایر خویشاوندان به آدمی نزدیک‌ترند.
بعد از حقوق الهی، حق پدر و مادر که ثبوت دارد از حقوقی است که مقّدم است. خدمت و احترام به آنان، برای اولاد اثر نیکو در دنیا و آخرت دارد. از نظر حقوقی اگر پدر و مادر مسلمان هم نباشند، نباید به آنان توهین کرد و کلمات قبیح گفت و مطرودشان کرد.
نوع ترحّم و حمایت نسبت به هر کس از عامّه مردم و خویشاوندان خوب است امّا برآوردن نیاز و کفالت و حمایت از مسائل اصلی و فرعی پدر و مادر خاص الخاص است، چه آن‌که آنان اگر برقرار نباشند و نیازمند و مریض باشند، نیکی به آنان عین ادب و رحمت و مظهریت احسان خداوندی است.

1- رضایت مادر

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم بر بالین جوانی که در حال مرگ بود، حاضر شد و فرمود: ای جوان کلمه توحید (لا اله الّا الله) بر زبان بیاور. جوان زبانش بند آمده بود و قادر به ادای کلمه‌ی توحید نبود.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم خطاب به حاضرین فرمود: «آیا مادر این جوان در اینجا حاضر است؟»
زنی که در بالای سر جوان ایستاده بود، گفت: آری من مادر او هستم.
رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «آیا تو از فرزندت راضی و خشنود هستی؟» گفت: «نه من مدّت شش سال است که با او حرف نزده‌ام.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای زن او را حلال کن و از او راضی باش!» گفت: «برای رضایت خاطر شما او را حلال کردم، خداوند از او راضی باشد.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رو به آن جوان نمود و کلمه‌ی توحید را تلقین نمود. جوان بعد از رضایت مادر زبانش باز شد و به یگانگی خدا اقرار کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای جوان چه می‌بینی؟» گفت: «مردی بسیار زشت و بد بو را مشاهده می‌کنم و اکنون گلوی مرا گرفته است.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دعایی به این مضمون به جوان یاد داد و فرمود بخوان:
«ای خدایی که عمل اندک را می‌پذیری و از گناه و خطای بزرگ درمی‌گذری، از من نیز عمل اندک را بپذیر و از گناه بسیار من درگذر، چراکه تو بخشنده و مهربانی.»
جوان دعا را آموخت و خواند؛ سپس پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم پرسید: «اکنون چه می‌بینی؟» گفت: «اکنون مردی (ملکی) را می‌بینم که صورتی سفید و زیبا و پیکری خوشبو و لباسی زیبا بر تن دارد و با من خوش‌رفتاری می‌کند.» (بعد از دنیا رحلت کرد.)[simple_tooltip content=’درس‌های از زندگی پیامبر صلی‌الله علیه و آله، ص 116 امالی شیخ طوسی رحمه‌الله علیه، ج 1، ص 63′](2)[/simple_tooltip]

2- هم‌نشین حضرت موسی علیه‌السلام

روزی حضرت موسی علیه‌السلام در ضمن مناجات به پروردگار عرض کرد: «خدایا می‌خواهم هم‌نشینی را که در بهشت دارم ببینم که چگونه است!»
جبرئیل بر او نازل شد و گفت: «یا موسی علیه‌السلام قصابی که در فلان محل است هم‌نشین تو است.» حضرت موسی به درب دکان قصاب آمده، دید جوانی شبیه شبگردان مشغول فروختن گوشت است.
شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و به‌سوی منزل روان گردید. موسی علیه‌السلام از پی او تا درب منزلش آمد و به او گفت: مهمان نمی‌خواهی؟
گفت: بفرمایید، موسی علیه‌السلام را به درون خانه برد. حضرت دید جوان غذایی تهیه نمود، آنگاه زنبیلی از طبقه فوقانی به زیر آورد، پیرزنی کهن‌سال را از درون زنبیل بیرون آورد و او را شستشو داد، غذا را به دست خویش به او خورانید.
موقعی که خواست زنبیل را به جای اوّل بیاویزد زبان پیرزن به کلماتی که مفهوم نمی‌شد حرکت نمود، بعد جوان برای حضرت موسی علیه‌السلام غذا آورد و خوردند.
موسی علیه‌السلام سؤال کرد حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟ عرض کرد: «این پیرزن مادر من است، چون وضع مادی‌ام خوب نیست که کنیزی برایش بخرم خودم او را خدمت می‌کنم.»
پرسید: «آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟» گفت: هر وقت او را شستشو می‌دهم و غذا به او می‌خورانم می‌گوید: خدا ترا ببخشد و هم‌نشین و هم‌درجه حضرت موسی در بهشت کند موسی علیه‌السلام فرمود: «ای جوان بشارت می‌دهم به تو که خداوند دعای او را درباره‌ات مستجاب گردانیده است، جبرئیل به من خبر داد که در بهشت تو هم‌نشین من هستی.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 1، ص 68 -تحفه شاهی فاضل کاشفی’](3)[/simple_tooltip]

3- جریح

در بنی‌اسرائیل عابدی بود که او را «جریح» می‌گفتند در صومعه خود عبادت خدا می‌کرد. روزی مادرش به نزد او آمد در وقتی‌که نماز می‌خواند، او جواب مادر را نگفت. بار دوم مادر آمد و او را جواب نگفت. بار سوم آمد و او را خواند جواب نشنید.
مادر گفت: «از خدای می‌خواهم ترا یاری نکند!» روز دیگر زن زناکاری نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت: این بچه را از جریح به هم رسانیده‌ام.
مردم گفتند: «آن‌کسی که مردم را به زنا ملامت می‌کرد خود زنا کرد.» پادشاه امر کرد وی را به دار آویزند.
مادر جریح آمد و سیلی بر روی خود می‌زد. جریح گفت: «ساکت باش از نفرین تو به این بلا مبتلا شده‌ام.»
مردم گفتند: ای جریح از کجا بدانیم که راست می‌گویی؟ گفت: طفل را بیاورید، چون آوردند دعا کرد و از طفل پرسید پدر تو کیست؟ آن طفل به قدرت الهی به سخن آمد گفت: از فلان قبیله فلان چوپان پدرم است.
جریح بعد از این قضیه از مرگ نجات پیدا کرد و سوگند خورد که هیچ‌گاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت کند.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 548 -حیوة القلوب، ج 1، ص 482′](4)[/simple_tooltip]

4- دلّاک و خدمت پدر

عالم ثقه «شیخ باقر کاظمی» مجاور نجف اشرف از شخص صادقی که دلّاک بود، نقل کرد که او گفت: مرا پدر پیری بود که در خدمتگزاری او کوتاهی نمی‌کردم، حتّی برای او آب در مستراح حاضر می‌کردم و می‌ایستادم تا بیرون بیاید و همیشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه که به مسجد سهله می‌رفتم تا امام زمان علیه‌السلام را ببینم. شب چهارشنبه آخری برای من میسّر نشد مگر نزدیک مغرب، پس تنها و شبانه به راه افتادم. ثلث راه باقی مانده بود و شب مهتابی بود، ناگاه شخص اعرابی را دیدم که بر اسبی سوار است و رو به من کرد.
در نفْسم گفتم: زود است این عرب مرا برهنه کند. چون به من رسید به زبان عربی محلّی با من سخن گفت و از مقصد من پرسید!
گفتم: مسجد سهله می‌روم. فرمود: با تو خوردنی هست؟ گفتم: نه. فرمود: دست خود را داخل جیب کن! گفتم: چیزی نیست؛ باز با تندی فرمود: خوردنی داخل جیب توست، دست در جیب کردم مقداری کشمش یافتم که برای طفل خود خریده بودم و فراموش کرده بودم به فرزندم بدهم.
آنگاه سه مرتبه فرمود: وصیت می‌کنم پدر پیر خود را خدمت کن، آنگاه از نظرم غایب شد. بعد فهمیدم که او امام زمان علیه‌السلام است و حضرت حتّی راضی نیست که شب چهارشنبه برای رفتن به مسجد سهله، ترک خدمت پدر کنم.[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 2، ص 476 -نجم الثاقب’](5)[/simple_tooltip]

5- کتک به پدر

«ابوقحافه» پدر ابوبکر از دشمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود. روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را فحش داد، پسرش ابوبکر، پدر را گرفت و بر دیوار کوبید.
این خبر به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسید؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ابوبکر را طلبید و به او فرمود: با پدرت چنین کردی؟ ابوبکر گفت: آری.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «برو ولی با پدر، چنین رفتاری را انجام نده.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 10، ص 128 -وسائل الشیعه ط قدیم، ج 1، ص 115′](6)[/simple_tooltip]

پاسخ

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 4 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «(ای پیامبر) از تو سؤال می‌کنند: چه چیزهایی برای آن‌ها حلال شده است؟ بگو: آنچه (از طرف خدا) پاکیزه است، برای شما حلال گردیده است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کسی که در پاسخ دادن شتاب کند، به صواب و درستی نرسد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 193′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

هر سؤال و پرسشی، دارای نکته‌هایی است و جواب، هم می‌تواند به‌اختصار، یا تفصیل باشد که آنگاه سائل یا اقناع می‌شود یا سؤال دیگری به ذهنش می‌رسد.
می‌گوییم جواب انبیاء معقول و با دلایل روشن بوده است، امّا بحث در این است که گروهی نمی‌پذیرفتند و متّهم به جنون و سحر می‌نمودند و اندکی گرایش و پیرو واقعی می‌شدند.
در پاسخ چند چیز باید مراعات شود:
اوّل: سؤال دقیقاً فهمیده گردد، دوّم: منظور سائل از سؤال جنبه‌ی فردی دارد یا اجتماعی، سوّم: می‌خواهد بفهمد یا امتحان کند.
جواب هم باید به تناسب حال و فهم سائل گفته شود. چه‌بسا پرسشی مغرضانه است و جواب متین و دقیق هم به حال مؤمن فایده ندارد. چطور روز عاشورا، امام حسین علیه‌السلام فرمود: به چه گناهی قصد کشتن مرا دارید؟ جواب آن‌ها مانند جواب شمر بود که می‌گفت: ای پسر فاطمه نمی‌دانم چه می‌گویی؟! او می‌فهمید، چون پاسخ قطعی و کافی نداشته و حق را هم می‌دانست خود را به نفهمی می‌زد.

1- جواب مدّعی پیغمبری

شخصی ادّعای پیامبری نمود و دوازده هزار نفر به او گرویدند. پادشاه او را احضار نمود.
مدّعی به مریدان خود گفت: چون به دربار شاه رفتم، شما در آنجا حاضر شوید؛ و دو فرقه گردید، یک گروه را چون نظر کنم، صدای الاغ دربیاورید! و چون نظر به گروه دوّم کنم، آواز گاو را سر دهید!
چون به محضر پادشاه حاضر شد و مریدان او حاضر شدند، پادشاه گفت: «ای احمق! این چه ادّعایی است که می‌کنی حال این‌که هیچ معجزه و کرامتی نداری؟!» مدّعی، به‌طرف راست مریدان نگاه کرد، پس مریدانش صدای گاو را درآوردند، نظر به‌طرف چپ کرد و مریدان صدای خر درآوردند. گفت:
«ای پادشاه تو را به خدا قسم می‌دهم که انصاف بدهید، اگر پیامبر آدم‌ها نیستم، آیا پیامبر بر خرها و گاوها هم نیستم؟ اگر این‌ها از جنس آدم‌ها می‌بودند که به من اقرار نمی‌کردند و حال‌آنکه نه معجزه و نه کرامتی از من دیده‌اند!»
این سخن، پادشاه را خوش آمد و هدیه‌ای به او داد و او را مرخص کرد.[simple_tooltip content=’ریاض الحکایات، ص 177′](2)[/simple_tooltip]

2- جواب خسته‌کننده‌ی سمرقندی

جوان خراسانی با شخص سمرقندی ناپخته، باهم به حج رفتند. چون به بغداد رسیدند، جوان خراسانی بیمار شد و به حال مُردن افتاد.
سمرقندی خواست او را بگذارد و مراجعت به وطن کند. بیمار خراسانی گفت: وقتی به وطن رفتی و فامیل‌ها و دوستان از حال من پرسیدند، چه خواهی گفت؟
سمرقندی گفت: «اوّل می‌گویم، او را سردرد شدید گرفت و بعد سینه‌اش درد گرفت و سپس ریه‌اش چرک کرد و طحال او خراب شد و بعد جگرش فاسد شد، درنتیجه معده‌ی او از کار افتاد و تب سرتاپای او را فراگرفت و دیگر طاقت بلند شدن و نشستن نداشت و بمُرد.»
بیمار خراسانی گفت: «بهترین کلام آن است که اندک و رسا باشد؛ هیچ حاجتی به این‌همه داستان‌پردازی و دروغ‌پردازی نیست. وقتی رفتی، هر کس از حال من پرسید، بگو: فلانی از دنیا به آخرت رفت و از رنج صحبت ناپختگان راحت شد.»[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 315′](3)[/simple_tooltip]

3- چهار جواب به خلیفه

طاووس یمانی (م 106) از علمای وارسته‌ی اهل تسنّن بود و او را از اصحاب امام سجّاد علیه‌السلام هم شمرده‌اند.
سالی هشام بن عبدالملِک، خلیفه‌ی اُموی، به حج رفت و در آنجا گفت: «اگر از صحابه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم کسی در مکّه است، نزدم بیاورید تا مرا موعظه کند!»
گفتند: از صحابه کسی نیست امّا از تابعین هستند. گفت: بیاورید. جستجو کردند و طاووس یمانی را یافتند که صحابه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را دیده بود و از تابعین به شمار می‌رفت.
وقتی این پیرمرد را آوردند، بر خلیفه، به‌عنوان امیرالمؤمنین سلام نکرد، کفش را روی فرش آورد و گفت: «حالت چطور است، ای هشام؟!»
هشام طاغوتی بسیار ناراحت شد و چهار اشکال بر او کرد و گفت: «سلام نکردن بر امیرالمؤمنین، کفش روی فرش آوردن، به اسم صدا زدن و در مقابل نشستن، از کمال ادب خارج است.»
طاووس گفت:
1- همه مردم تو را به‌عنوان امیرالمؤمنین قبول ندارند و به همین علّت من ناپسند می‌دانستم که دروغ بگویم.
2- کفش در حاشیه‌ی فرش تو بیرون آوردم، تو از خدا بالاتر نیستی؛ هر روز کفشم را در برابر خدا، روی زمین بیرون می‌آورم و خدا خشم بر من نمی‌گیرد.
3- امّا به اسم تو را گفتم، خداوند در قرآن اولیاء خود را به اسم نام می‌برد و می‌فرماید: یا یحیی، یا داوود، یا عیسی؛ ولی دشمنانش را با کینه مورد خطاب قرار می‌دهد و می‌فرماید: بریده باد دو دست ابولهب (بااینکه اسمش عبدالعزی بود.)
4- در مورد ایراد چهارم، من از علی علیه‌السلام شنیدم که فرمود: هرگاه خواستید به مردی از دوزخیان بنگرید، به مردی بنگرید که بر مسند نشسته و در اطراف او عدّه‌ای ایستاده‌اند. هشام از جواب او درمانده شد و گفت: مرا موعظه کن!
طاووس گفت: از علی علیه‌السلام شنیده‌ام که گفت: «در جهنّم مارهایی وجود دارد، همچون بلندی تپه‌ها و عقرب‌هایی هست مانند استرها که هر رئیسی را که ظلم به زیر دستش می‌کند، با شعله‌های آتشی که از دهانش بیرون می‌آید، می‌بلعند.»
سپس طاووس بلند شد و سریع از جا رفت تا گرفتار هشام بدجنس نشود چراکه او از علی علیه‌السلام تجلیل کرد.[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 10، ص 62 الکنی و الالقاب، ج 2، ص 441′](4)[/simple_tooltip]

4- جواب دندان‌شکن پیرزن

عمروبن لیث در زمستانی بسیار سرد، با لشکر فراوان، وارد نیشابور شد. سپاه او در خانه‌های مردم جای گرفتند. پیرزنی پنج خانه داشت، همه را سپاهیان او اشغال کردند.
پیرزن شکایت نزد یکی از فرماندهان سپاه برد. او گفت: فردا من نزد عمرولیث هستم؛ بیا و شکایت خود را بگو.
فردا پیرزن نزد عمرولیث آمد و گفت: «من پنج خانه دارم که سربازانت مرا با پنج دختر و عروس در یک خانه جای داده‌اند و مناسب نیست با آنان، کنار اینان رفت‌وآمد شود.»
عمرولیث گفت: «پس همراهان ما در این سرمای شدید چه کنند؟ دور شو، می‌گویند که زنان عقل ندارند.» پیرزن روی برگرداند و رفت.
فرمانده به عمرولیث گفت: «این زن، بسیار دانا و پرهیزکار است، خوب است درباره‌ی او لطفی بکنید.»
عمرولیث دستور داد پیرزن را برگردانند. وقتی آمد، گفت: مگر قرآن نخوانده‌ای که خداوند می‌فرماید: «پادشاهان وقتی وارد قریه‌ای شوند، آنجا را تباه می‌کنند و مردم عزیز را ذلیل می‌نمایند.[simple_tooltip content=’سوره‌ی نمل، آیه‌ی 34′]*[/simple_tooltip]»
پیرزن جواب داد، خوانده‌ام، ولی از پادشاه در شگفت هستم که در همین سوره آیه‌ی دیگر را نخوانده است که می‌فرماید: «این است خانه‌هایشان ویران و فرو ریخته به‌واسطه‌ی ظلمی که کرده‌اند؛ و در این تغییر و خرابی نشانه‌ی عبرتی است برای مردمان دانا.[simple_tooltip content=’سوره‌ی نمل، آیه‌ی 52′]*[/simple_tooltip]»
این جواب چنان در عمرولیث تأثیر کرد که بدنش لرزید و اشکش جاری شد و دستور داد در هیچ خانه‌ای سپاهیانش نمانند و در جای دیگر خیمه‌گاهی زدند.[simple_tooltip content=’رهنمای سعادت، ج 1، ص 180′](5)[/simple_tooltip]

5- حاضرجوابی و صراحت لهجه عقیل

روزی بعد از صلح امام حسن علیه‌السلام، عقیل برادر امیرالمؤمنین علیه‌السلام بر معاویه وارد شد و چون حاضرجواب بود، مقدار صدر هزار درهم پول به عقیل داد و خواست زبانش را بخرد. پس از عقیل سؤال کرد:
«آیا در جنگ صفّین، لشکر من و لشکر برادرت علی علیه‌السلام را دیده‌ای؟ برایم توصیف کن.»
عقیل فرمود: «به لشکر برادرم رفتم، روزهای آن، مانند روزهای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و شب‌های ایشان، مانند شب‌های پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود، جز این‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در میان ایشان نبود و از آنان عملی جز (قرائت) قرآن و نماز (چیزی) ندیدم.
امّا وقتی بر لشکر شما عبور کردم، عدّه‌ای منافق مرا استقبال کردند، روز و شب آن‌ها، مانند تو و پدرت بود. جز آن‌که ابوسفیان، پدرت در میان آن‌ها نبود!»
عقیل پرسید: «طرف راست تو چه کسی نشسته است؟» گفت: عمروعاص!
فرمود: «او همان است که شش نفر مدعی فرزندی او بودند تا اینکه قصاب قریش بر دیگران پیروز شد و او را فرزند خود خواند.»
پرسید: آن‌یکی کیست؟ گفت: ضحّاک بن قیس. فرمود: «پدرش در راندن گوسفندان نر بر ماده استاد بود.»
آن دیگری کیست؟ معاویه گفت: ابوموسی اشعری. فرمود: «او پسر همان زنی است که زیاد دزدی می‌کرد.»
پس درباره‌ی خود معاویه سؤال کرد، عقیل فرمود: مرا معذور بدار. گفت: نمی‌شود. فرمود: آیا حمامه را می‌شناسی؟ گفت: نه. فرمود: بپرس. معاویه از نسابه شامی پرسید، او با امان گرفتن گفت: «حمامه مادر ابوسفیان (مادربزرگ معاویه) بود که در جاهلیّت پرچم فاحشه گری بر خانه‌اش نصب کرده بود.» معاویه به اطرافیان نگاه کرد و گفت: ناراحت نباشید. من با شما مساوی یا بیشتر رسوا شدم.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 4، ص 289 -نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 184′](6)[/simple_tooltip]

پادشاهان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 34 سوره‌ی نمل از زبان پادشاه قوم سبا می‌فرماید: «… پادشاهان وقتی‌که وارد منطقه‌ی آبادی شوند، آن را به فساد و تباهی می‌کشند و عزیزان آنجا را ذلیل می‌کنند، (آری) کار آنان همین‌گونه است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «برترین پادشاهان کسی است که کردار و اندیشه‌اش نیکو باشد و در میان رعیّت و سپاهیان خود به عدالت رفتار کند.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 531′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

پادشاه، سلطان یک کشور را گویند که حکومت به دست اوست، قوای سه‌گانه تحت نظر و سلطه‌ی اوست و همه، مجری اوامر و نواهی او هستند.
سلطان اگر این قدرت را به‌جا مصرف کرده و ظلم به رعیّت نکند و از سلطه‌ای که دارد، اجحاف و زر اندوزی بی‌جا ننماید و انصاف را روا بدارد، پادشاهی‌اش دوام پیدا می‌کند.
بعضی انبیاء، پادشاه شدند؛ مانند سلیمان علیه‌السلام و یوسف علیه‌السلام و منافاتی بین نبوّت و پادشاهی نیست چه آن‌که اگر پادشاهی، رسول خدا باشد، یقیناً ظلم روا نمی‌دارد و همه در امان هستند. اگر پادشاهی خودکامه باشد، رعیّت را به بردگی بگیرد، اموال آن‌ها را تملیک کند و قوانین نامتعادل وضع نماید، حال جامعه‌اش به ذلّت کشیده می‌شود و مردم در استضعاف نگه‌داشته می‌شوند. ما می‌گوییم طبق روایت «سلطان عادل و سلطان جائر، اثر وضعی عمل مردم است.»
آنگاه مباحثی پیرامون این روایت، درباره‌ی نیّت و اعمال مردم، راه خلاصی از سلطان جائر و ده‌ها مسئله دیگر باید کرد که در این مختصر نمی‌گنجد.

1- هُرمز

هرمز، فرزند انوشیروان، وقتی به سلطنت رسید، وزیران پدرش را دستگیر و زندانی کرد. از او پرسیدند: «تو از وزیران چه خطایی دیدی که آن‌ها را دستگیر و زندانی نموده‌ای؟»
هُرمز در جواب گفت: «خطایی ندیده‌ام، ولی دیدم ترس از من قلب آن‌ها را فراگرفته و آن‌ها بی‌اندازه از من می‌ترسند و اعتماد کامل به عهد و پیمانم ندارند، ازاین‌رو ترسیدم که در مورد هلاکت من تصمیم بگیرند، به همین خاطر سخن حکیمان را به کار بستم که گفته‌اند: اگر نمی‌توانی با کسی مقابله کنی، جنگ کن. مار ازآن‌جهت بر پای چوپان نیش می‌زند که می‌ترسد چوپان سر او را بر سنگ بکوبد؛ نمی‌بینی گربه چون عاجز شود، بر چشم پلنگ چنگال برآرد؟»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 56′](2)[/simple_tooltip]

2- پادشاهی جمشید

چون جمشید پادشاه شد احتمالاً دو هزار سال بعد از حضرت سلیمان بوده است؛ به ضبط مِلک و عمارت و مصالح عالمیان پرداخت و خلایق را صنف صنف کرد و برای زُهّاد در کوه‌ها صومعه و مساجد ساخت؛ لشکریان را از بازاریان جدا کرد و اهل روستا را بر زراعت تحریص و معدن‌ها را استخراج و … کرد.
چون جمشید کارش بالا گرفت، به غرور شیطانی مغرور گشت و دعوی خدایی کرد و خلق از ترس، او را تصدیق کردند. کار او کم‌کم مختل شد و ضحّاک حمیری از یمن با لشکری قصد او کردند. چون جمشید نتوانست با او بجنگد، فرار کرد و ضحّاک در سواحل دریا به او رسید و او را هلاک کرد. بر زبان جمشید این کلام جاری شد: «مَن لَم یُعظِّم الدّینَ، قَتَلَهُ الدّینُ: هر که دین را بزرگ ندارد، دینش او را بکشد.»[simple_tooltip content=’جوامع الحکایات، ص 52′](3)[/simple_tooltip]

3- بر ملّت ناتوان

سعدی گوید: در مسجد جامع شهر دمشق، در کنار مرقد مطهّر حضرت یحیای پیامبر علیه‌السلام به عبادت و راز و نیاز مشغول بودم. ناگاه دیدم یکی از شاهان عرب که به ظلم و ستم شهرت داشت، برای زیارت حضرت یحیی علیه‌السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست. پس از دعا رو به من کرد و گفت: «ازآنجاکه فیض همّت درویشان عمومی است و آن‌ها رفتار درست و نیک دارند، عنایت و دعایی به من کن، چراکه از گزند دشمنی سرسخت، ترسان هستم.»
به شاه گفتم: «بر ملّت ناتوان مهربانی کن تا از ناحیه‌ی دشمن توانا، نامهربانی و گزند نبینی.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 57′](4)[/simple_tooltip]

4- سلیمان بن عبدالملک

در شام طاعون آمد و خلیفه سلیمان بن عبدالملک، هفتمین پادشاه اُموی، از طاعون گریخت. به وی نوشتند: «بگو! سودی نمی‌دارد شما را اگر بگریزید از مرگ یا از کشتن؛ آن هنگام نفع و تمتعی نخواهید برد مگر زمان کم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی احزاب، آیه‌ی 16′]*[/simple_tooltip]
خلیفه در جواب نوشت: «این مدّت کم دنیا را هرچند که کم باشد، می‌خواهیم و مغتنم است.»

5- نگران

وقتی سلطان محمود غزنوی (م 421) فوت کرد، یکی از فرمانروایان خراسان او را در عالم خواب دید که همه‌ی بدنش در قبر پوسیده و پخته، ولی چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره می‌کند. خواب خود را برای حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند.
آن‌ها از تعبیر خواب فروماندند، ولی یک نفر پارسای تهیدست، تعبیر خواب او را دریافت و گفت: «سلطان محمود در برزخ، هنوز نگران مِلکش است که در دست دیگران می‌باشد.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 43′](5)[/simple_tooltip]

بی نیازی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 88 سوره‌ی حجر می‌فرماید: «از این ناقابل متاع دنیوی که به طایفه‌ای از مردم داده‌ایم، چشم بپوشان.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «بزرگی مؤمن به نماز شب و عزّتش به بی‌نیازی است.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 108′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

خداوند، بی‌نیاز است و بنده، نیازمند. همه‌ی ممکن‌الوجود، نیازمندند و حضرت واجب‌الوجود، بی‌نیاز مطلق است.
بی‌نیازی ظاهری از مردم، یک ‌مرتبه است ولیکن بهترین بی‌نیازی، بی‌نیازی دل از مردم است. چون مالک همه‌ی وجود، خداوند است و آنچه بنده دنبال می‌کند، به اسباب متوسّل می‌شود. اگر در هر کار، در وهله‌ی اوّل، دست به‌طرف خداوند دراز کند و چیزی بخواهد، حق‌تعالی اسباب را برای رسیدن او فراهم می‌کند.
فقر و غنی، عبارت‌اند از فقدان و وجدان؛ و این دو صفت متقابل یکدیگرند.
کافران به خاطر این‌که علم، نیرو و زر را خاص خود می‌دانند، می‌پندارند این کمالات، آنان را از فنا و نابودی نگه‌داشته، بقا را برای آنان تضمین می‌کند، گویا عالم وجود، بی‌نیاز از ایشان نیست. ولی چند صباحی که می‌گذرد همه‌ی دارایی‌ها و توانمندی‌ها به نابودی و مرگ، تمام می‌شود و نیازمندی خود را نشان می‌دهند که مالک و بی‌نیاز اعتباری بودند نه حقیقی.

1- درسی از اصحاب پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم

مردی از اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در تنگ‌دستی سخت قرار گرفت. روزی زنش به او گفت: خوب است خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بروی و از ایشان تقاضای کمکی کنی. آن مرد خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد، همین‌که چشم حضرت به او افتاد فرمود: «هر که از ما چیزی درخواست کند به او می‌دهیم؛ امّا اگر خود را بی‌نیاز نشان دهد، خدا او را غنی خواهد کرد.»
مرد از شنیدن این سخن با خودش گفت: منظور پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از این کلام من هستم، از همان‌جا برگشت و جریان را برای زنش شرح داد. زنش گفت: حضرت نیز بشری است، به ایشان بگو آنگاه ببین چه می‌فرماید.
برای مرتبه دوّم آمد؛ باز همان جمله را شنید. سوّمین مرتبه که برگشت و همان جملات را از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شنید، به نزد یکی از دوستان خود رفت و کلنگ دو سری از او به عاریه گرفت.
تا شامگاه در کوه‌ها هیزم جمع‌آوری نمود و شب به طرف خانه بازگشت و هیزم را به پنج سیر عدس فروخت. نانی تهیه کرده و با زن خود میل کردند. فردا جدیّت بیشتر کرد و هیزم زیادتری آورد؛ و هر روز مقدار زیادتر تا توانست یک کلنگ بخرد.
چندی گذشت، در اثر فعالیّت دو شتر و یک غلام خرید و کم‌کم از ثروتمندان شد. روزی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شرفیاب شده و جریان زندگی و کلام حضرتش را بازگو کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: من که گفتم: «کسی که بی‌نیازی جوید خدا او را بی‌نیاز گرداند.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 3، ص 129 -وافی، ج 2، ص 139′](2)[/simple_tooltip]

2- اسکندر و دیوژن

هنگامی‌که «اسکندر»، به‌عنوان فرمانده کل یونان انتخاب شد، از همه‌ی طبقات برای تبریک نزد او آمدند، امّا «دیوژن» حکیم معروف، نزد او نیامد.
اسکندر خودش به دیدار او رفت؛ و شعار دیوژن قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع طمع از مردم بود. او در برابر آفتاب دراز کشیده بود، وقتی احساس کرد که افراد فراوانی به طرف او می‌آیند، کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش می‌آمد، خیره کرد، ولی هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او می‌آمد، نگذاشت و شعار بی‌نیازی و بی‌اعتنایی را همچنان حفظ کرد.
اسکندر به او سلام کرد و گفت: «اگر از من تقاضایی داری بگو!»
دیوژن گفت: «یک تقاضا بیشتر ندارم؛ من دارم از آفتاب استفاده می‌کنم و تو اکنون جلوی آفتاب را گرفته‌ای، کمی آن طرف تر بایست!»
این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی ابلهانه آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمی‌کند!
امّا اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرورفت.
پس از آنکه به راه افتاد، به همراهان خود که حکیم را مسخره می‌کردند، گفت: «به‌راستی اگر اسکندر نبودم، دلم می‌خواست دیوژن باشم.»[simple_tooltip content=’روایت‌ها و حکایت‌ها، ص 39 -داستان‌های پراکنده، ج 2، ص 66′](3)[/simple_tooltip]

3- اعتراض محمّد بن منکدر

«محمد بن منکدر» گوید امام باقر علیه‌السلام را ملاقات کردم و خواستم او را پند و موعظه کنم که او مرا موعظت کرد.
گفتند: «به چه چیز ترا موعظت کرد؟» گفت: در ساعتی از روز که هوا گرم بود به اطراف مدینه بیرون رفتم و امام باقر علیه‌السلام را که کمی فربه بود ملاقات کردم. او بر دوش دو غلام سیاه خود تکیه کرده بود و می‌آمد، با خود گفتم بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت گرم در طلب دنیا بیرون آمده خوب است او را موعظه کنم.
پس سلام کردم؛ و امام نفس‌زنان و عرق‌ریزان جواب سلام مرا داد. گفتم: «خدا کارت را اصلاح کند، خوب است بزرگی از بزرگان قریش با چنین حالت در طلب دنیا باشد! اگر مرگ بیاید و تو بر این حال باشی کارت مشکل است.»
امام دست از دوش غلامان برداشت و تکیه کرد و فرمود: «به خدا قسم اگر مرگ در این حال مرا دریابد، در طاعتی از طاعات خدا بوده‌ام که خود را از حاجت به تو و مردم بازداشته‌ام؛ وقتی از آمدن مرگ ترسانم که مرا درحالی‌که معصیتی از معاصی الهی را مشغول بوده باشم فراگیرد.»
محمّد بن منکدر گوید: «گفتم: خدا تو را رحمت کند، می‌خواستم ترا موعظه نمایم تو مرا موعظه نافع فرمودی.»[simple_tooltip content=’منتهی الآمال،2، ص 91′](4)[/simple_tooltip]

4- ابوعلی سینا

آورده‌اند که «شیخ‌الرئیس ابوعلی سینا» روزی با کوکبه‌ی وزارت می‌گذشت، کُنّاسی را دید که به کار متعفّن خویش مشغول است و این شعر به آواز بلند می‌خواند:

گرامی داشتم ای نفس از آنت **** که آسان بگذرد بر دل جهانت

ابوعلی سینا تبسّمی نمود و به او فرمود: حقاً خوب نفس خود را گرامی داشته‌ای که به چنین شغل پست (درآوردن خاک و نجاسات از چاه) مبتلا هستی. کنّاس از کار دست کشید و رو به ابوعلی سینا کرد و گفت: نان از شغل خسیس (کار پست) می‌خورم تا بار منّت شیخ‌الرئیس نکشم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 162 -نامه دانشوران’](5)[/simple_tooltip]

5- مناعت طبع عبدالله بن مسعود

«عبدالله بن مسعود» از اصحاب نزدیک پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود و در مکتب آن حضرت شخصی غیور و وارسته بار آمد.
در زمان خلافت عثمان، او بیمار و بستری شد که در همان بیماری از دنیا رفت.
خلیفه به عیادت او رفت، دید اندوهگین است.
پرسید از چه چیزی ناراحتی؟ گفت: از گناهانم. خلیفه گفت: چه میل داری تا برآورم؟
گفت: مشتاق رحمت خدا هستم.
سؤال کرد: اگر موافق باشی طبیبی بیاورم.
گفت: طبیب بیمارم کرده است.
سؤال کرد اگر مایل باشی دستور دهم، عطائی از بیت‌المال برایت بیاورند؟
گفت: آن روز که نیازمند بودم، چیزی به من ندادی، امروز که بی‌نیاز هستم می‌خواهی چیزی به من بدهی؟!
خلیفه گفت: این عطا و بخشش برای دخترانت باشد.
گفت: آن‌ها نیز نیاز ندارند، چراکه من به آن‌ها سفارش کرده‌ام سوره‌ی واقعه را هر شب بخوانند؛ زیرا از رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: «کسی که سوره‌ی واقعه را در هر شب بخواند، هرگز دچار فقر نمی‌شود.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 7، ص 112 -مجمع‌البیان، ج 9، ص 211′](6)[/simple_tooltip]