زیارت قبور ائمه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی تکاثر می‌فرماید: «تا آنجا که به دیدار قبرها رفتند.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر کس ما را پس از مرگمان زیارت کند، گویا در حال حیات، زیارتمان کرده است.»
(بحار الانوار، ج 97، ص 124 -فرهنگ عاشورا، ص 219)

توضیح مختصر:

ازآنجایی‌که خداوند تعالی، انبیاء و اولیای خود را دوست می‌دارد و آنان، خلفای او در روی زمین و قطب عالم امکان هستند، برای آنان، فرشتگان حافظ گذاشته است؛ و وقتی آنان به‌صورت ظاهر، وفات می‌کنند و در زمین منوّر، اجسادشان دفن می‌شوند، آن مکانِ منوّر را موردنظر قرار می‌دهد و به زائرانِ قبور آنان، التفات می‌کند. ارواح طیّبه‌ی آن بزرگواران نیز، چون زنده‌اند و می‌بینند و می‌شنوند، به زائرِ خود، لطف و مرحمت دارند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله به امیرالمؤمنین فرمود: «ای علی! به‌درستی که خدای، قبر تو و قبر فرزندانِ تو را، بقعه‌ای از بقعه‌های بهشت قرار داده و خداوند عزّوجل، دل‌های برگزیدگان از مخلوقاتش و پاکیزگان از بندگانش را به‌جانب شما مایل گردانیده که متحمّل اذیت می‌شوند و قبور شما را تعمیر نموده و بسیار به زیارت شما می‌آیند درحالی‌که به این عمل، قصد تقرّب به خدا و اظهار موّدت نسبت به پیامبرِ او را می‌نمایند؛ اینان کسانی هستند که مخصوص به شفاعت من و وارد بر حوض (کوثر) می‌باشند و ایشان زائرین و همسایگانِ فردای من در بهشت می‌باشند… کسی که زیارت کند قبرهای شما را، این زیارت برابر با هفتاد حج بعد از حجّ واجب اوست و از گناهانش بیرون می‌رود به حدّی که وقتی برمی‌گردد از زیارت شما، مانند روزی است که از مادر متولّد شده است.»
(اطیب البیان، ج 1، ص 198)
1- زیارت امیرالمؤمنین

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر که امیرالمؤمنین علیه‌السلام را زیارت کند و عارف به حق آن حضرت باشد و از روی تجبّر و تکبّر به زیارت نیامده باشد، خداوند از برای او، اجر صد هزار شهید بنویسد و گناهان گذشته و آینده‌ی او را بیامرزد؛ و در روز قیامت ازجمله کسانی باشد که از اهوال آن روز ایمن هستند و حساب، بر او آسان شود و ملائکه او را استقبال کنند و چون از زیارت برگردد، او را تا خانه مشایعت نمایند، اگر بیمار شود به عیادت او بیایند، اگر بمیرد تشییع‌جنازه‌ی او کنند و برای او تا قبرش طلب آمرزش نمایند.»
(مفاتیح‌الجنان، ص 523، به نقل از شیخ طوسی)
«هر که زیارت کند جدّم امیرالمؤمنین را و عارف به حق او باشد، خداوند به عدد هر قدمی، حج مقبول و عمره‌ی پسندیده بنویسد.»
(مفاتیح‌الجنان، ص 544 به نقل از فرحه الغری ابن طاووس)

2- زیارت امام حسین علیه‌السلام

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «علی بن میمون! زیارت کن حسین علیه‌السلام را و ترکش مکن!» عرض کردم: «مزد کسی که زیارتش کند چیست؟»
فرمود: کسی که پیاده زیارتش کند، خداوند به هر قدمی که برمی‌دارد برایش حسنه‌ای بنویسد و گناهی از او نابود سازد و درجه‌ای برای او بالا برد. چون به قبر او رسد، خداوند دو ملک را موکّل او گرداند که هر خوبی از دهان او خارج شود بنویسد و هر بدی از او صادر شود، ننویسد. چون از سفر زیارت برگردد، وداعش کنند و بگویند:
«ای دوست خدا! تو آمرزیده شدی و تو از حزب خدا و رسولش و اهل‌بیت رسولش شدی و به خدا قسم آتش را هرگز به چشم خود نبینی و آتش هم تو را نبیند و طعمه‌ی آن نشوی.»
(رمز المصیبه، ج 1، ص 87 -کامل الزیارات، ص 132)

3- امام حسن علیه‌السلام

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هر که در بقیع، فرزندم حسن علیه‌السلام را زیارت کند، در روزی که قدم‌ها بر صراط لرزان است، قدمش -بر صراط- ثابت گردد!»

4- موسی بن جعفر علیه‌السلام و امام جواد علیه‌السلام

ابراهیم بن عقبه گوید: به خدمت امام هادی علیه‌السلام نامه نوشتم و سؤال کردم: «آیا زیارت امام حسین علیه‌السلام از زیارت امام موسی علیه‌السلام و امام محمدتقی علیه‌السلام بهتر است؟»
حضرت در جواب مرقوم فرموده بود: «حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام مقدم است و زیارت این معصوم جامع‌تر و ثوابش بزرگ‌تر است.»
(مفاتیح‌الجنان، ص 833)

5- امام رضا علیه‌السلام

امام رضا علیه‌السلام فرمود: «در خراسان بقعه‌ای هست که بر آن زمانی خواهد آمد که محل رفت و آمد ملائکه خواهد بود. پس پیوسته فوجی از ملائکه‌ی آسمان فرود خواهند آمد و فوجی بالا خواهند رفت تا در صور بدمند.»
پرسیدند: «یا بن رسول‌الله کدام بقعه است؟» فرمود: «در زمین طوس است و آن والله باغی است از باغ‌های بهشت که هر که زیارت کند مرا در آن بقعه، چنان باشد که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله را زیارت کرده است و بنویسد حق‌تعالی از برای او، به سبب آن زیارت، ثواب هزار حج پسندیده و هزار عمره‌ی مقبوله و من و پدرانم در روز قیامت شفیعان او باشیم.»
(مفاتیح‌الجنان، ص 865)

زاهد

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 23 سوره‌ی حدید می‌فرماید: «تا بر آنچه از دست شما رفت دریغ نخورید و بر آنچه به شما دهد شادی نکنید.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «کسی که در دنیا زهد ورزد جان خود را آزاد کرده و پروردگارش را خشنود سازد.»
(غررالحکم، ج 1، ص 500)

توضیح مختصر:

وقتی کسی ترک دنیا می‌کند و به حداقل زندگی اکتفا می‌نماید غذاهای لذیذ نمی‌خورد، لباس خشن می‌پوشد و همواره در حال عبادت می‌باشد و … چنین شخصی را زاهد گویند. چنانکه بسیار نقل شده، از سخنانِ گهربار پیامبر صلی‌الله علیه و آله عده‌ای از اصحاب، زاهد شدند. امّا چون مبنای کارشان، سیره‌ی عملی پیامبر صلی‌الله علیه و آله نبوده بلکه از کلمات پیامبر صلی‌الله علیه و آله استفاده‌ی شخصی می‌بردند، پس همانند عثمان بن مظعون، رهبانیّت اختیار کرده، به خود و زن و زندگی نمی‌رسیدند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله وقتی موضوع را شنید، بالای منبر رفت و فرمود: «برای چه، اقوامی، طیّبات را برای خودشان حرام می‌کنند؟ من شب می‌خوابم، نکاح می‌کنم، در روز افطار می‌نمایم و …»
(بیان السعاده، ج 4، ص 418)
عتاب و سرزنش پیامبر صلی‌الله علیه و آله، برای تعدیل روش آن‌ها بود چراکه افراط، اضرار به نفس و زن و زندگی را در پیش دارد و اسلام، دینی است که گویا بوده و محرّکِ مردم به صراط مستقیم است و این سلوک، با برنامه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و ائمه علیهم السّلام باید هماهنگ باشد تا راکب و مرکوب بتوانند راه بروند و از راه نیفتند.
مردی از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال کرد: «حضرت عیسی مردی زاهد بود؟» فرمود: «آری چنین است ولیکن محمد صلی‌الله علیه و آله از همه‌ی پیامبران زاهدتر بود زیرا علاوه بر کنیزهایی که داشت دارای سیزده همسر بود، بااین‌همه، هیچ‌وقت سفره‌ای از طعام برایش چیده نشد و از نان گندم نخورد و از نانِ جو، هیچ‌وقت شمکش سیر نشد.»
(احتجاج طبرسی، ج 1، ص 335)
ببینید، سائل از اینکه حضرت عیسی علیه‌السلام عیال نگرفت سؤال کرد که آیا زاهد است؟ جواب، این است که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله با داشتن زنان، از همه زاهدتر بود، با بودنِ سفره‌ی نانِ جو، شکمش را سیر نمی‌کرد. پس مفهومِ زهد و زاهد، بَد برداشت شده و در نتیجه، ترک ازدواج و ترک غذا خوردن را زاهدی نمودن، نام گذاشته‌اند!

1- زاهد بر طعام شاه

سعدی گوید: زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که اراده‌ی او بود. چون به نماز برخاستند بیش از آن نماز خواند که عادتش بود تا گمان صلاحیّت شاه در حق او زیاد شود. چون به خانه آمد سفره‌ی غذا طلبید. پسری صاحب فراست داشت و گفت: «ای پدر! به مجلس سلطان مگر غذا نخوردی؟!» گفت: «در نظر ایشان چیزی نخوردم که روزی به کار آید.» پسر گفت: «نماز را قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.»
(گلستان، ص 104)

2- کلید در بهشت

زهد، کلید درِ بهشت و دور شدن از آتش است. زهد یعنی هر چیزی که تو را مشغول از خدا کند، ترک نمایی و تأسّف بر این ترک نخوری و خودبینی پیدا نکنی و انتظار گشایش آن را نداشته باشی. غرض از زهد، ستایش مردم از او نباشد و عوض نیز منظور نداشته باشد، بلکه از دست دادن دنیا را سبب آسایش و بودنش را آفت خود بداند و همیشه به خاطر راحتی، از این آفات گریزان باشد.
زاهد کسی است که آخرت را بر دنیا، خواری را بر عزّت، کوشش را بر راحتی، گرسنگی را بر سیری، عافیت آخرت را بر محبّت دنیا و ذکر حق را بر غفلت، مقدّم بدارد و چنان باشد که جسمش در دنیا و قلبش یاد آخرت باشد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «سرچشمه‌ی هر گناهی، دوستی دنیاست.»
آیا نمی‌بینی چطور انسان دوست دارد چیزی را که خدا دشمن دانسته؟ و کدام خطا سخت‌تر از اینکه انسان دنیا را دوست بدارد؟
یکی از ائمه علیهم السّلام فرمود: «اگر فرضاً همه‌ی دنیا لقمه‌ای باشد که طفل آن را فرو برد ما به حال آن طفل ترحّم می‌کردیم» (که آلوده‌ی دنیا شده) پس چطور است حال کسی که به خاطر طلب دنیا حدود الهی را رها کرده و به آن حرص ورزد؟ دنیا سرایی است که اگر نیکو در آن زیستی هرآینه به تو رحم می‌کند و خوب از تو می‌گذرد و با تو وداع می‌نماید. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «وقتی‌که خدا دنیا را خلق کرد، امر به فرمان‌برداری نمود و دنیا قبول کرد. پس فرمود: ای دنیا! هر که تو را طلب کرد از او روگردان باش و هرکه تو را نمی‌خواهد با او موافقت کن؛ و دنیا عهدی را که خدا با او کرده قبول نمود.»
(مصباح الشریعه، باب 31)

3- زهد ابوذر

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «ابوذر در امتم بر زهد عیسی بن مریم است.» (اسدالغابه، ج 5، ص 187)
درباره‌ی ابوذر غفاری نوشته‌اند:
1. موقع وفات گفتند: چه داری؟ گفت: عملی که انجام داده‌ام. گفتند: ما از طلا و نقره می‌پرسیم. فرمود: آنچه صبح دستم می‌آمد تا شب نگه نمی‌داشتم و آنچه شب به دستم می‌رسید تا صبح نگه نمی‌داشتم. کندویی داریم که بهترین اموال را در آن می‌نهیم. از دوستم پیغمبر خدا صلی‌الله علیه و آله شنیدم که فرمودند: «کندوی مؤمن قبر اوست.»
2. فرمود: آذوقه و پس‌انداز من در زمان پیغمبر صلی‌الله علیه و آله همیشه یک من خرما بوده و تا زنده‌ام این مقدار را زیاده نخواهم کرد.
3. عطا گوید: به ابوذر گفتم لباس کهنه‌ای به تن کرده و نماز می‌خوانی، مگر لباس بهتر نداری؟ فرمود: اگر داشتم در برم می‌دیدی. گفتم: مدّتی تو را با دو جامه می‌دیدم! فرمود: پسر برادرم، محتاج‌تر از خودم بود به او دادم. سپس فرمود: مثل‌اینکه دنیا را خیلی مهم گرفته‌ای؟ این لباس را در تنم می‌بینی، لباس دیگری مخصوص مسجد دارم. چند بز برای دوشیدن و نان خورش و چارپایی که آذوقه را با آن حمل کنم و زنی که مرا از زحمت تهیه‌ی غذا آسوده می‌کند دارم. چه نعمتی برتر از آنکه من دارم؟
(اعیان الشیعه (کلمه جندب) -پیغمبر و یاران، ج 1، ص 48)

4- زهد در زهد

زهد برای خاصه خسّت است. وقتی حالات سالک به تساوی برسد، می‌بیند آنچه به آن زهد می‌ورزیده بسیار حقیر بوده؛ و حالا که به حق رسیده، مشهودش شود که فقر و غنی نزد او یکسان است. پس، از زهد قبلی زهد ورزد و از آن رویه بیزاری جوید.
(مقامات معنوی، ج 1، ص 119)
حافظ فرمود:
سودائیان عالم پندار را بگوی مایه کم کنید که سود و زیان یکی است وقتی حافظ به حقیقت زهد رسیده به زاهدان می‌گوید:
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست **** در حق ما هر چه گوید هیچ اکراه نیست

زهد (بی رغبتی به دنیا)

قرآن:

خداوند متعال در آیه ی 20 سوره ی یوسف می‌فرماید: «سرانجام او (یوسف) را به بهای کمی -چند درهم فروختند، و نسبت به (فروختن) او، بی رغبت بودند (چرا که می‌ترسیدند رازشان فاش شود).»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «به راستی که زهد و بی رغبتی در دنیا، کوتاه کردن آرزو و سپاسگزاری نعمت‌های خدا و پارسایی از محرمات الهی است.»

توضیح مختصر:

بی رغبتی به دنیا، زُهد است و انسانی که زهد می‌ورزد از بسیاری متاع دنیا، شهوات و لذایذ، دوری می‌جوید. البته زهد ورزیدن، باید بر مبنای دستورات مربّی و قواعد شریعت باشد و ترک لذایذ، باید تشریع شود، چون نوعِ زاهدین خود رو، کمی قبض داشته، به اهل و عیال، سخت گیری می‌کنند، با ملاکِ قناعت بر اهل خانه سختی روا می‌دارند، افراط در عبادت و روزه و امثال این‌ها می‌کنند. در نتیجه زهدگرایی غیر منطقی است. بارها بعضی اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله هر روز، روزه می‌گرفتند و پیامبر صلی الله علیه و آله می‌فرمود: ماهی یک روز. اگر طرف، اصرار می‌کرد، تا ماهی سه روز، بیشتر را اجازه نمی‌دادند چرا که فشار بر جسم، در کوتاه مدت و دراز مدت، آثار ضعف و کاستی را ظاهر می‌کند. اعتدال، بهترین قاعده در زندگانی است؛ چرا که افراطیّون در زهد، گرایش به تصوّف دارند و مکتب درست نمودند، هر کدام به نوعی کلمات قصار درست کردند و بعضی، زن‌های خود را طلاق دادند و در نتیجه، در مقابل ائمه و بزرگان دین دکّان باز کردند و عده‌ای هم شکل و نوعِ خود را جذب کارهای خود نمودند.
مسئله‌ی مهم در زهد، آن است که انسان، تعلّق به دنیا نداشته باشد و افراط در مطامعِ دنیوی نکند، نه آنکه از مصنوعات و مخلوقات الهی بهره نبرند و دیگران را متهم به دنیا دوستی نمایند.
الگوی هر انسانی، انسانِ کامل است و پیامبر صلی الله علیه و آله و ائمه علیهم السّلام، همه چیز را به قال و حال و فعل، گفتند و انجام دادند. پس کسری وجود ندارد تا زهدگرایی، بر مبنای مکاتب زاییده‌ی فکرِ بعضی‌ها، پا گرفته و انجام گیرد.

1- زاهد سالوس

زاهدی نزد پادشاه که دائم مبتلا به خوردن شراب بود، آمد و گفت:
دیشب پیامبر را در خواب دیدم، که به من فرمود: «برو به پادشاه بگو که شراب کمتر بخورد.»
پادشاه گفت: «به خدا قسم که تو این خواب را به دروغ به پیامبر نسبت دادی!!» زاهد گفت: «از کجا می گویی خوابم دروغ است؟»
شاه گفت: به خاطر آنکه گفتی: پیامبر فرمود شراب کمتر بخورد و لازمه‌ی آن رخصت و تجویز است، [و این حرف تو بیانگر این است که می‌توان کمتر شراب خورد و آن حلال است] و حال آنکه اندک و بسیار شراب، حرام است و [پیامبر] هرگز به کم آن هم اجازه نفرمود. زاهد خجالت کشید و حاضران بر فهم پادشاه آفرین گفتند.
(لطائف الطوائف، ص 70)

2- زهد حضرت عیسی

گویند حضرت عیسی علیه السلام پلاسی می‌پوشید و برگ و پوست درختان و گیاه و زمین را می‌خورد و هر کجا شب می‌رسید، همان جا می‌خوابید، چون برای خود وطنی انتخاب نکرده و خانه‌ای نساخته بود.
شبی باران بارید و صدای رعد و برق بلند شد و باد سرد و سرمای سخت شروع شد. از دور غاری را دید، قصد کرد آنجا برود. چون رسید، دید حیوانی خوابیده و برای او جایی نیست. برگشت و پیش خود گفت: «شغال، پناهگاه دارد و پسر مریم پناهگاه ندارد!»
همان دم ندا رسید: «من پناه بی پناهانم!!»
حضرت عیسی از همه‌ی متاع جهان، پیاله‌ای داشت که با آن آب می‌خورد. روزی دید یکی با کف دست آب می‌خورد، پس دیگر از آن پیاله استفاده نمی‌کرد و با دست آب می‌خورد و می‌فرمود: «نمی‌دانستم که خداوند به من پیاله (کف دست) داده است!»
روز قیامت وقتی فقیران را برای حساب آورند، آن‌ها می گویند: «ما را درویش و بی مال آفریدی و سبب شد بتوانیم حق را ادا و اطاعتت کنیم.»
همان دم حضرت عیسی را بیاورند که به دنیا آمد و رفت و برای او هیچ مال و ملک نبوده است؛ و او حجت بر آنها خواهد شد.
(داستان‌های عرفانی، ص 35 -کشف الاستار، ج 1، ص 389)

3- شیخ مرتضی انصاری

شیخ مرتضی انصاری از مجتهدینی بود که سراسر زندگیش را با زهد و بی اعتنایی به دنیا به سر برد.
وقتی سخن چینان صحبت‌هایی کردند و به حاکم نجف اشرف رساندند که عده‌ای تفنگ بسیار در خانه شیخ به رسم امانت پنهان کرده‌اند. حاکم نیز، فرماندهی را که سنّی بود، مأمور کرد که با یک دسته سرباز در خانه‌ی شیخ داخل شوند و هر چه تفنگ ببینند، بیاورند.
آن‌ها بی خبر وارد خانه‌ی شیخ شدند و اطاق ها و بعد سرداب و چاه خانه و دیوارها را به دقت ملاحظه کردند و اثری از تفنگ ندیدند؛ بلکه خانه‌ی او را به چند گلیم کهنه و لحاف بروجردی مستعمل و اندکی لوازم ضروری مانند دیگ و آفتابه یافتند.
مأمور متعجب شد و نزد حاکم آمد و گفت: «مردم خلاف رسانده‌اند، این شیخ در نهایت زهد و کناره گیری از دنیاست و همانند بزرگ ما عمر بن خطاب در بی اعتنایی از دنیاست.»
این خبر به شیخ رسید، خندید و فرمود: «زیاد ترقی کرده‌ایم که شبیه پسر خطاب شده‌ایم.»
(پند تاریخ، ج 5، ص 246-شخصیت شیخ انصار، ص 87)

4- زاهدتر

سعدی گوید: پادشاهی دچار حادثه‌ای شد و نذر کرد: اگر در آن حادثه پیروز شود، مبلغی پول به پارسایان بدهد.
خداوند او را در آن حادثه موفق کرد، و کیسه پولی به یکی از درباریانش داد تا به افراد زاهد بدهد، تا به نذرش وفا کرده باشد.
او که خردمندی هوشیار بود، هر روز دنبال زاهد (نه زاهد نما) می‌رفت و کسی را پیدا نمی‌کرد.
بالاخره نزد شاه آمد و گفت: هر چه جستجو کردم، پارسایی نیافتم.
شاه گفت: این چه حرفی است که می‌زنی! طبق اطلاعی که دارم چهارصد زاهد در کشور وجود دارد.
خدمتکار هوشیار گفت: شاها! آنکه پارساست، پول ما را نمی‌پذیرد، و آن کس که می‌پذیرد زاهد نیست.
شاه خندید و به همنشینان خود گفت: «به همان اندازه که من به پارسایان حق پرست ارادت دارم، او با آنها دشمنی دارد، ولی حق با اوست.»
زاهد که دِرَم گرفت و دینار **** زاهدتر از او یکی به دست آر
(حکایت‌های گلستان، ص 138)

5- عثمان بن مظعون

او چهاردهمین کسی بود کا اسلام آورد، مردی خوش فکر و عاقل و مورد توجه خاص پیامبر صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه السلام بود، تا جایی که امیرالمؤمنین علیه السلام به یاد او یکی از فرزندانش (از ام البنین) را عثمان نام نهاد.
او دو بار به حبشه هجرت کرد و مردی بود که شهامت داشت. اما از صفت بسیار گویای او، بی اعتنایی به دنیا و توجه به عبادت و بندگی بود.
مدتی از زنش جدا شد و پشت کوه‌ها برای عبادت رفت و پیامبر دستور داد، این کار را ترک کند و به منزل بیاید، و به همسر و فرزندانش برسد. و فرمود: خداوند مرا به رهبانیّت، مأمور نکرده است.
مدتی تصمیم گرفت، خود را خواجه کند تا بتواند بهتر عبادت نماید و پیامبر او را نهی کرد.
روزها را روزه گرفت، و شب‌ها به عبادت می‌پرداخت. او در جنگ بدر شرکت کرد و بعد از آن وفات یافت. اولین کسی که در بقیع دفن گردید، او بود.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در مرگش بسیار ناراحت بودند و با چشمی گریان خم شد و کفن او را گشود، پیشانیش را بوسید، و سه بار بوسیدن را تکرار کرد، آنگاه ناله‌ای از سینه برکشید و فرمود: » خوش به حالت ای ابوسائب که از دنیا رفتی و دنیا نتوانست تو را بیالاید.»
این بیان پیامبر دلالت دارد که زهدش حقیقی، و بی اعتنایی به دنیایش واقعی بوده است. وقتی ابراهیم و رقیه، فرزندان پیامبر از دار دنیا رفتند و در بقیع دفن گردیدند پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: به جلودار و پیش رفته‌ی صالح و شایسته‌ی ما عثمان بن مظعون ملحق شدید.
(سفینه البحار، ج 2، ص 160 -پیغمبر و یاران، ج 4، ص 246 -بحارالانوار، ج 22، ص 264)

زندان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 42 سوره‌ی یوسف می‌فرماید: «(چون یوسف به یکی از دو نفر که از زندان آزاد می‌شد گفت: نزد پادشاه مصر مرا یادآوری کن پس یاد خدا را فراموش کرد) پس یوسف چند سال در زندان باقی ماند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «زندان یکی از دو گور انسان است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 508)

توضیح مختصر:

زندان، جایی است که شخص را، یا به حق و یا نا به حق، در آنجا محبوس می‌کنند تا مدّت حبسش تمام شود و آنگاه او را آزاد می‌کنند.
دنیا برای مؤمن، زندان است. جهنّم، زندانِ تاریک الهی است که همه نوع عذاب در آن است. ائمه علیهم السّلام را در حبس‌گاه و تحت نظر شدید، نگه می‌داشتند. حضرت موسی بن جعفر علیه‌السلام سال‌ها در زندان بود و این حکم از جانب خلیفه هارون‌الرشید بود. حضرت علیه‌السلام در زندان، به عبادت و سجده‌ی شکر مشغول بود تا به‌وسیله‌ی زهر، به شهادت رسید.
آن‌کس که جرمی ندارد و به دلایلی، او را در زندان می‌افکنند، چاره‌ای جز صبر و شکیبایی ندارد و طبق آیه‌ی 42 سوره‌ی یوسف، حضرت یوسف علیه‌السلام هفت سال در زندان به سر برد. او عمل شنیعی انجام نداده بود، خودش گفت: «پروردگارا! زندان برایم بهتر است از آنچه زنان، مرا به آن می‌خوانند.» (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 33)
درباره‌ی حضرت موسی علیه‌السلام هم، درباریان پس از مشورت بسیار، به فرعون گفتند که نمی‌توان موسی و هارون را با نفوذی که در بنی‌اسرائیل دارند به زندان افکند بلکه بهتر است برای چیرگی بر آن دو، ساحران زبردست از همه‌ی شهرها جمع شوند تا بر آن‌ها غلبه پیدا کنند.
وقتی ابراهیم علیه‌السلام بت‌های شهر بابِل را شکست، نمرود دستور داد ابراهیم علیه‌السلام را در بند و زندان افکندند.

1- بوذر جمهر

بوذر جمهر وزیر انوشیروان، به عللی مورد خشم شاه واقع شد. پس دستور داد او را در خانه‌ای تاریک زندانی کنند.
او در زندان بود؛ مدتی گذشت. شاه چند نفر از بزرگان دربارش را برای اطلاع از حال بوذر جمهر به زندان فرستاد.
آن‌ها وقتی به زندان رفتند، او را سرحال و شاداب یافتند. به او گفتند: «تو بااینکه در این وضع سخت هستی، چه طور بانشاط می‌باشی؟»
فرمود: «من دارویی درست کرده‌ام که از شش چیز آمیخته شده است، از آن‌ها استفاده می‌کنم و سرحال هستم.»
گفتند: آن دارو چیست تا ما نیز استفاده کنیم؟ فرمود:
1. اطمینان به خدا.
2. هر چیزی مقدّر شده، خواهد رسید.
3. صبر، بهترین چیز برای امتحان است.
4. اگر صبر نکنم چه کنم؟
5. به آن‌هایی که کارشان از من سخت‌تر است، باید نگاه کرد.
6. از این ساعت تا آن ساعت دیگر، فرج و گشایش است.
فرستادگان، جریان را به انوشیروان رساندند و شاه دستور داد، او را آزاد کنند؛ و همیشه با دید احترام خاص به او توجه می‌کرد.
(داستان‌ها و پندها، ج 3، ص 77 -سفینه البحار، ج 2، ص 3)

2- چهار سال

روزی منصور دوانیقی دوّمین خلیفه‌ی عباسی، در قصر خود که مشرِف بر رود دجله بود، با اصحاب خود نشسته بود.
ناگاه تیری از در دولت عباسیه که از طرف خراسان بود، در پیش او افتاد.
منصور ترسید و تیر را برداشت و برد. دید بر آن شعرهایی به این مضمون نوشته شده است:
من پیرمردی مظلوم از ولایت همْدان (عراق) در زندان هستم. به دادم برسید.
منصور افرادی را فرستاد تا در زندان تفحص کنند و ببینند که این پیرمرد کیست.
چون فرستادگان جستجو کردند، دیدند پیرمردی روی به‌جانب قبله نهاده و می‌گوید: به‌زودی آنان که ظلم کردند خواهند فهمید که [عاقبت ظالمین، فلاکت و نابودی است و…] (وَ سَیعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا اَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبون)
آن پیرمرد را نزد منصور بردند و او از حالش پرسید.
پیرمرد گفت: من از اشراف همدان بودم. چون والی تو به محل ما آمد، به زور زراعتم را که هزار درهم ارزش داشت، غصب کرد و مرا به زندان انداخت و به زندانبان گفت: «او هوس طغیان علیه حکومت را دارد.»
منصور پرسید: چه مدت در زندان هستی؟ گفت: چهار سال. منصور گفت: ما تو را از زندان آزاد کردیم و مزرعه‌ی تو را به تو می‌دهیم و اگر می‌خواهی از حاکم سابق که به تو ظلم کرده است، انتقام بگیر.
پیرمرد گفت: «مزرعه را قبول نکردم و از سر تقصیر والی درگذشتم.»
پیرمرد با این ستمی که در حق او شده بود، عفو را به بزرگ‌منشی، در مقابل خلیفه نشان داد.
(رهنمای سعادت، ج 3، ص 576 -روضه الصفا، ج 2، ص 413)

3- نوادگان امام حسن

در اوایل خلافت بنی العباس به‌خصوص در زمان منصور دوانیقی، زندان‌های او از نوادگان امام حسن علیه‌السلام پر بوده است.
ریاح بن عثمان، بنی الحسن را به زندان می‌انداخت و بر آن‌ها سخت می‌گرفت. وقتی منصور سال 144 از مکه مراجعت کرد و به ربذه رفت، همین ریاح بن عثمان به اتفاق زندانبان ابوالأزهر که مردی خبیث بود، بنی الحسن را با محمد دیباج، به زنجیرها و بندهای سخت زندان، بسته بود تا خلیفه آن‌ها را ببینند. در کوفه زندانی بود به نام «محبس هاشمیه» که سرداب بود و زندان نزدیک پل و رودخانه فرات قرار داشت.
به بنی الحسن، برای دستشویی، اجازه‌ی خروج به مستراح نمی‌دادند و در همان سلول دستشویی می‌کردند. بوی ادرار و مدفوع سبب می‌شد مریض شوند و نمناک بودن سبب ورم پاها می‌شد. کم‌کم (به خاطر روماتیسم) به قلب سرایت می‌کرد و آن‌ها را می‌کشت.
زندان به‌قدری تاریک بود که وقت نماز را نمی‌توانستند، متوجه شوند. پس قرآن را پنج قسمت کردند و به‌نوبت هرکدام یک قسمت از پنج قسمت کل قرآن را می‌خواند و با این روش وقت نماز را می‌فهمیدند. هرگاه یکی از ایشان می‌مرد، جسدش در همان بند زندان می‌ماند تا پوسیده شود و آن‌هایی که زنده بودند، از بوی مردار یا می‌مردند یا مریض می‌شدند. آخر کار، سقف زندان بر سر ایشان خراب می‌کردند.
به قول مسعودی که در تاریخش آورده است، در سال 332 هـ محل زندانی که اجسادشان در آنجا بود، به زیارتگاه مردم تبدیل شده است.
(تتمه المنتهی، ص 133-131)

4- ابوصلت هروی در زندان

بعد از آنکه مأمون خلیفه‌ی عباسی، امام رضا علیه‌السلام را زهر داد و به شهادت رساند؛ خادم امام یعنی ابوصلت هروی قضایای خود را چنین نقل می‌کند:
مأمون می‌خواست امام در پایین پای پدرش هارون‌الرشید دفن شود، اما هر چه کلنگ زدند زمین حفر نمی‌شد. پس طرف بالاسر هارون‌الرشید را حفر کردند، آب و ماهی پیدا شد، مأمون گفت: چه کنیم با این آب؟ من دعایی خواندم آب فروکش کرد و امام را در آنجا دفن کردند و هارون در پایین پای حضرت قرار گرفت.
بعد از دفن، مأمون به من گفت: «آن دعا که خواندی و آب فرورفت را به من یاد بده.»
گفتم: به خدا سوگند آن را فراموش کردم. او باور نکرد – بااینکه دروغ نمی‌گفتم– و مرا به زندان انداخت.
یک سال در زندان ماندم؛ شبی از زندان خسته گشتم و دلم تنگ شد و به عبادت و دعا مشغول شدم و خدا را به محمد و آل محمد صلی‌الله علیه و آله قسم دادم و شفیع قرار دادم که مرا از زندان نجات بدهد.
هنوز دعای من تمام نشده بود که دیدم امام جواد علیه‌السلام در زندان، نزدم حاضر شد و فرمود: «ای اباصلت، سینه‌ات تنگ شده است؟»
گفتم: آری والله. فرمود: برخیز. زنجیر از پایم جدا شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آورد، بااینکه زندانبانان مرا می‌دیدند، انگار نمی‌دیدند و حرفی با من نزدند.
چون امام مرا از زندان بیرون آورد، فرمود: تو در امان خدایی، دیگر مأمون تو را نخواهد دید و تو او را نخواهی دید و من طبق گفته‌ی امام، دیگر به دام مأمون نیفتادم.
(منتهی الامال، ج 2، ص 537)

5- مانی یک‌شب در زندان

بعد از پادشاهی اشکانیان در ایران قدیم، اردشیر بابکان (مجوسی) پادشاه شد و چهارده سال سلطنت کرد. بعد از او شاپور به تخت سلطنت نشست.
مانی، شاپور را به کیش خود جذب کرد، اما بعد از مدتی «موبذ» با مانی بحث کرد و او را مغلوب ساخت و شاپور دوباره به کیش مجوسی درآمد.
شاپور تصمیم گرفت مانی را بکشد اما او فرار کرد و به هندوستان رفت.
مانی عقیده به ثنویت یعنی دو مبدأ و دو خالق داشت و می‌گفت: روشنی و تاریکی هرکدام یک آفریدگار مخصوص دارد، نیکی و بدی هرکدام، خالق جداگانه‌ای دارد و …
بعد از مُردن شاپور، پسرش هرمز و بعد بهرام به تخت سلطنت نشست و به هوسرانی پرداخت. مریدان مانی نوشتند که پادشاه جوان، هوسران است به ایران بیا. او به فارس آمد و کارش بالا گرفت.
بهرام او را دستگیر کرد و به زندان انداخت و گفت: «فردا صبح تو را می‌خوانم و به‌نوعی تو را می‌کشم که مانند آن سابقه نداشته باشد.»
مانی یک‌شب که در زندان بود، از ترس فردا و فشار عصبی پوست‌های بدنش انگار کنده شدند تا اینکه صبحگاه جان داد.
صبح بهرام او را از زندانبان طلبید، گفت: او در زندان مُرد. دستور داد سر او را بریدند و پوست بدن او را از کاه پُر کردند.
(تاریخ یعقوبی، ج 1، ص 197)

زنان محدّث (روایت کننده از پیامبر)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 34 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «زنان صالح، زنانی هستند که متواضع‌اند و در غیاب، اسرار و حقوق او (همسر) را، در مقابل حقوقی که خدا برای آنان قرار داد، حفظ می‌کنند.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «مقام افراد (از مرد و زن) را بر اساس روایاتی که از ما نقل می‌کنند بشناسید.»
(اصول کافی، ج 1، ص 40)

توضیح مختصر:

حدیثِ معروف است که پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «فراگرفتن علم، بر هر مرد و زن مسلمانی واجب است.»
(کنز الفوائد، ج 2، ص 107)
لذا زنان هم بر اثر فرمایش گهربار پیامبر صلی‌الله علیه و آله به ضبط احادیث پرداختند و این یک انقلاب اندیشه‌ای برای زنان بود. جامعه‌ی تازه‌مسلمان شده‌ی حجاز که مردانش شاید بیش از ده نفر، نوشتن را بلد نبودند و زنان هم کمترین دانش را بالنسبه داشتند و مردسالاری حاکم بوده و با زن همانند برده رفتار می‌نمودند و … و نگه‌داشتن عربِ آن زمان، کار سختی بود تا تحوّلی در آنان ایجاد شود؛ بنابراین، انقلاب فرهنگی پیامبر صلی‌الله علیه و آله سال‌های متمادی طول کشید تا کم‌کم بهره‌ای از دانش ببرند. ولی راحت‌ترین کار، ضبط حدیث و حفظ قرآن بود که به حافظه و هوش، مرتبط می‌شد.
شاید قدیمی‌ترین کتاب از اهل سنّت که درباره‌ی زنانِ عصر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و راویان و … مطالبی را درج کرده متعلّق به محمد بن سعد کاتب (230-168) صاحب کتاب طبقات کبری بوده که درباره‌ی بیعت زنان با پیامبر صلی‌الله علیه و آله، شرح زنان مهاجر و انصار و قبایل عرب و غیر ایشان، زنان پیامبر صلی‌الله علیه و آله، دختران رسول خدا صلی‌الله علیه و آله، زدن زنان، حج گزاردن و مسائلی دیگر، زنانی که از زنان پیامبر صلی‌الله علیه و آله روایت کرده‌اند و … حدوداً 496 صفحه جلد 8 طبقات، فقط این کتاب، آن‌هم در عصر ائمه علیهم السّلام زمان حضرت موسی بن جعفر علیه‌السلام تا زمان امام هادی علیه‌السلام تألیف شده، غیر زنانی که از ائمه علیهم السّلام نقل کرده‌اند.

1- خوله دختر یسار

او از بانوانی بود که از محضر پیامبر صلی‌الله علیه و آله مسائل شرعی را پرسیده و نقل کرده است.
خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و پرسید: «ای رسول خدا! وقتی من «رِگل» (عادت ماهیانه) می‌شوم یک دست لباس بیشتر ندارم، تکلیفم چیست؟»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «ایرادی ندارد. همان لباس را بشوی تا پاک شود و آنگاه با همان لباس نماز خود را بخوان.»
گفت: «گاهی بعد از شستن، لباس را خون‌آلود ملاحظه می‌کنم و در آن هنوز رنگ خون باقی است.»
فرمود: «ایرادی ندارد؛ با همان لباس می‌شود نماز خواند.»
(اسدالغابه، ج 5، ص 447)

2- ربیع دختر مُعَوذ انصاری

او از بانوان روایت کننده از پیامبر صلی‌الله علیه و آله بوده است. او نقل کرد: رسول خدا صلی‌الله علیه و آله صبحگاهی به خانه‌ی من وارد شد و همین‌جا، روی همین فرشی که تو الآن نشسته‌ای، نشست درحالی‌که دختران کوچک دایره می‌زدند و بر کشته‌شدگان ما در جنگ بدر، ندبه و سوگواری می‌کردند. یکی از آنان می‌گفت: «در میان ما پیامبری صلی‌الله علیه و آله وجود دارد که می‌داند در آینده چه خواهد شد.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله به او فرمود: «بس است! از چنین گفتار و کرداری خودداری کن و مطالب خوبی را که قبلاً می‌گفتی ادامه بده.»
(الاصابه، ج 4، ص 301)

3- زینب، همسر ابن مسعود ثقفی

زینب می‌گوید: من برای پرسیدن موضوعی به خانه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله رفتم و متوجه زنی شدم که نامش زینب بود و سؤال او نیز همانند سؤال من. او سؤال کرد: «ما کودکان یتیمی در خانه داریم که از تأمین مخارج آن‌ها ناتوانیم، آیا می‌توانیم صدقه‌ی خود را به شوهرهایمان بدهیم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بله و این کار ثواب دارد، پاداش صدقه دادن و پاداش کمک به خویشان.»
(اسدالغابه، ج 5، ص 463)

4- ام سنان اسلمی

او زنی شجاع و دوستدار پیامبر صلی‌الله علیه و آله و اهل‌بیت بود، در زمان فتح قلعه‌های خیبر، همراه پیامبر صلی‌الله علیه و آله برای آب‌رسانی و مداوای مجروحین و مواظبت از وسایل لشکر، شرکت کرده بود.
او می‌گوید: به حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسیدم و برای پذیرفتن دین اسلام با آن حضرت بیعت کردم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله به دست من نگاه کرد و فرمود: «چرا نباید شما زنان، ناخن خود را تغییر داده و آن را کوتاه کنید.»
(الاصابه، ج 4، ص 462)

5- ام سعد انصاری

او دختر زید بن ثابت انصاری بود و می‌گوید: رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: «برای وضو گرفتن ده سیر آب و برای غسل، سه کیلوگرم آب، کافی خواهد بود، اما پس از من افرادی می‌آیند و این مقدار آب را برای وضو و غسل کافی نمی‌دانند؛ اینان برخلاف سنّت من رفتار می‌کنند. درصورتی‌که افرادی که از سنّت من اطاعت می‌کنند، در حظیره القدس (جایگاه بلندمرتبه و مقدس در بهشت) با من همراه خواهند بود؛ زیرا سیره‌ی اهل بهشت هم، چنین می‌باشد.»

زنان پرستار در جهاد

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 195 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «همانا منِ پروردگار عمل هیچ‌کس از مرد و زن را بی‌مزد نگذارم.»

حدیث:

از ابن عباس سؤال شد آیا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم زنان را به جنگ می‌برد؟ گفت: پیامبر زنان را به جهاد می‌برد و آنان بیماران را درمان می‌کردند.
(صحیح بخاری، ج 5، ص 2162)

توضیح مختصر:

نفْسِ کار پرستاری، عبادت است چه از مرد باشد چه از زن. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هر کس یک شبانه‌روز، بیماری را پرستاری کند، خداوند متعال، او را همراه با ابراهیم خلیل برمی‌انگیزد و همانند برقی پُر نور، از صراط می‌گذرد.»
(ثواب الاعمال، ص 341)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله که عازم جهاد می‌شدند، عدّه‌ای از زنان، همراه ایشان می‌رفتند، به مجاهدین آب می‌دادند، خدمت می‌کردند، مجروحان را مداوا می‌نمودند، در جمع‌کردن کشتگان یاری می‌رساندند، مشک‌ها را وصله می‌زدند و …
ازجمله زنانی که در رفتن به جنگ و پرستاری نام برده‌اند: حضرت فاطمه زهرا علیها السّلام، رُفیده، اُمّ سنان، امّ عطیه، امّ ایمن، امّ عماره، امّ سلمه، اُمیّه و …
پیامبر صلی‌الله علیه و آله نیز از غنایم جنگ، به آنان، بهره‌ای می‌دادند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله در رفتنِ زنان به جنگ، همراه ایشان فرمودند: «عَلی برکهَ الله: در سایه‌ی برکت خداوند بیایید.» (حکمت نامه پیامبر، ج 3، ص 536)
مادربزرگ حشرج بن زیاد وقتی در جنگ خیبر شرکت کرد، به پیامبر صلی‌الله علیه و آله عرض نمود: همراهت روانه شدیم تا تیری به دستِ تیراندازان دهیم و سویقی (قاووت، آرد پخته‌شده) به شما بخورانیم و مجروحان را درمان کنیم و مو ببافیم و به این کار، به جهاد در راه خدا یاری برسانیم.
هنگامی‌که خیبر فتح شد، پیامبر صلی‌الله علیه و آله سهمی همانند سهم مردان به آن‌ها داد.
(سنن کبری نسائی، ج 5، ص 277 -به نقل از حکمت نامه پیامبر اعظم، ج 3، ص 537)

1- فاطمه زهرا علیها السّلام

سهل بن سعد ساعدی گوید: هنگامی‌که کلاه‌خود بر سر پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم شکست، چهره‌ی وی به خون نشست و دندان رباعی (دندان‌های نیش در دو فک بالا و پایین را رباعی نامند) ایشان نیز بشکست.
علی علیه‌السلام با سپر آب می‌آورد و فاطمه علیها السّلام که بدان جا آمده بود، خون از چهره‌ی ایشان می‌شست فاطمه سلام‌الله علیها چون مشاهده کرد که خون بر آب غلبه دارد، حصیری برداشت و سوزاند و این سوزانده را به زخم پیامبر خدا چسباند و پس از آن، خون فرونشست.
(سنن ترمذی، ج 4، ص 125 -بحار، ج 96، ص 198)

2- رُفیده

ابن اسحاق گوید: پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله، سعد بن معاذ را به خیمه‌ی زنی از خاندان اسلم که او را «رُفیده» می‌نامیدند (برای مداوا) در مسجد خویش فرستاده بود.
رفیده مجروحان را درمان می‌کرد و به‌رایگان، به کسانی از مسلمانان که گرفتاری داشتند، خدمت می‌نمود.
پیامبر خدا، هنگامی‌که در نبرد خندق، تیری به سعد اصابت کرد، به کسان وی چنین فرمان داده بود او را به خیمه‌ی رُفیده ببرید تا وی را از نزدیک، عیادت کنم.
(السیره النبوه لابن هشام، ج 3، ص 250)

3- امّ سنان

ام سنان گفت: «هنگامی‌که پیامبر خدا، آهنگ خیبر داشت به حضور وی رسیدم و گفتم: ای پیامبر خدا! آیا در این آهنگی که داری می‌توانم با تو روانه شوم تا در آنجا مَشک پاره شده‌ای را بدوزم، بیمار و مجروح را اگر مجروحانی باشند درمان کنم و پاسبان زاد و توشه باشم؟»
فرمود: «به برکت خداوند، روانه شو؛ چراکه دوستانی از تو، از خاندانت و دیگرکسان (پیش‌تر) با من سخن گفته‌اند و من به آنان اجازه داده‌ام. اگر خواستی با خاندان خویش روانه شو و اگر هم خواستی با ما.»
گفتم: «با شما.»
فرمود: «پس با اُمّ سلمه، همراه باش.» پس من با ام سلمه بودم.
(طبقات کبری، ج 8، ص 292)

4- اُمّ عطیّه

اُمّ عطیّه انصاری گوید: همراه پیامبر خدا، در هفت جنگ، حضور یافتم. من در خیمه‌گاه آنان ماندم و برایشان غذا آماده می‌کردم، مجروحان را درمان می‌نمودم و بیماران را پرستاری می‌کردم.
(صحیح مسلم، ج 3، ص 1447)

5- اُمّ ایمَن

محمد بن عمر گفت: «ام ایمَن در جنگ اُحد حضور یافت. او آب می‌رساند و مجروحان را درمان می‌کرد. وی در نبرد خیبر نیز همراه پیامبر خدا، حضور یافت.»
(طبقات کبری، ج 8، ص 225)

6- اُمّ عماره

اُمّ عماره دختر کعب همراه با شوهرش غزیه بن عمرو و نیز دو پسرش در نبرد اُحد حضور یافت. او اول روز، مشکی با خود برداشت و با سپاه اسلام، همراه شد.
بدان هدف که به مجروحان آب برساند. وی در آن نبرد پیکار کرد و جانانه جنگید و دوازده زخم از ضربه شمشیر، برداشت.
(بحارالانوار، ج 20، ص 132)

7- اُمّ سلمه

ام سلمه گفت: «ای پیامبر خدا! آیا می‌توانم به همراهت روانه‌ی پیکار شوم؟» فرمود: «ای‌ام سلمه! جهاد بر زنان نوشته نشده است.»
ام سلمه گفت: «مجروحان را درمان می‌کنم، چشم را علاج می‌سازم و آب می‌رسانم.» فرمود: «در این صورت آری.»
(المعجم الصغیر، ج 1، ص 117 -حکمت نامه پیامبر اعظم، ج 13، ص 541-531)

زنا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی نور می‌فرماید: «زن و مرد زناکار را صد تازیانه برای تنبیه و مجازات بزنید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هرگاه بعد از من زنا شیوع پیدا کند مرگ ناگهانی زیاد شود.»
(تفسیر معین، ص 366)

توضیح مختصر:

یکی از گناهان شنیع، مسئله‌ی مجامعت از راهِ حرام است که دارای آثار سوء و حدّ بسیار سنگین می‌باشد. لذا زنا را فحشاء می‌گویند چون زشتی‌اش زیاد است. در زنا، بیشترین لکّه‌ی ننگ و آبروریزی برای زن می‌ماند که زبانزد می‌شود و دیگر، مؤمنی او را به ازدواج خود درنمی‌آورد.
انبیاء، عصمت ذاتی داشتند و طاهر بودند و خداوند، آن‌ها را برای رسالت برگزید. داستانِ یوسف با زلیخا، از بهترین نشانه‌های پاکی است.
شیوع بعضی فواحش مانند زنا، جامعه را به انحطاط می‌کشاند، چراکه درجه خرابی آن، در نسل و ذرّیه هم اثر می‌گذارد و روحِ آدم کُشی و پیامبر کُشی را در او ایجاد می‌کند؛ بنابراین، اکثر قاتلین انبیاء و اوصیاء از تخم زنا و یا حیض و شبهه بوده‌اند.
هر عملی که مشروعیّت دینی، بر آن امضاء نشده باشد، عوارض فردی و اجتماعی خواهد داشت. مخصوصاً در مسئله‌ی زنا که عقدی نیست و نفس امّاره با هوی و هوسی که دارد، می‌خواهد خلافِ قانون شرع، این عمل را انجام دهد.
یکی از راه‌های پیشگیری، عقد موقّت و راه دیگر، مجوّز تعدّد زوجات است.
امّا جامعه‌ی غربی، از ننگ عمل زنا، باکی ندارند و به‌عنوان آزادی، حیاء در خانواده و اجتماع، از بین رفته و عمل زنا، کاری است آزاد و هتک ناموسِ محترم، گناهی به شمار نمی‌آید.

1- پنج زناکار و پنج حکم

پنج نفر را نزد عمر آوردند که زنا کرده بودند؛ عمر امر کرد که به هرکدام، حدّی اقامه شود. امیرالمؤمنین حاضر بود و فرمود: «ای عمر! حکم خداوند درباره‌ی این‌ها این نیست که گفتی!» عمر گفت: «شما درباره‌ی این‌ها حکم کن و حد این‌ها را خود جاری بفرما.»
حضرت یکی را نزدیک آورد و گردن زد، دیگری را رجم (سنگسار) کرد، سومی را حد تمام (هشتاد) زد، چهارمی را نصف حد زد و پنجمی را تعزیر و تأدیب نمود!
عمر تعجب کرد و مردم در شگفت شدند. عمر پرسید: «یا ابالحسن پنج نفر در یک قضیه واحد بودند، پنج حکم درباره آن‌ها اجرا کردی؟!»
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: اما اولی مرد ذمّی بود که زن مسلمانی را تجاوز کرد و از ذمّه بیرون آمد و حدش جز شمشیر نبود.
دومی مرد زن‌دار بود که زنا کرد و رجم (سنگسار) نمودیم. سومی مرد غیر زن‌دار بود و زنا کرد حد (هشتاد تازیانه) زدیم.
چهارمی عبد بود و نصف حد (یا پنجاه تازیانه) بر او زدیم. پنجمی مردی کم‌عقل بود و او را تعزیر (چند تازیانه) زدیم. عمر گفت: «زنده نباشم در میان مردمی که تو در آن‌ها نباشی، ای اباالحسن.»
(قضاوت‌های محیّر العقول، ص 45 -داستان‌های زندگی علی علیه‌السلام، ص 145)

2- تعبیر خواب

ابن سیربن جوانی بسیار زیبا و خوش‌تیپ بود و به شغل بزازی مشغول بود. زنی عاشق او می‌شود و از او می‌خواهد تا پارچه‌هایی را از او بخرد به شرط آنکه به منزلش بیاورد تا پول را هم به او بدهد.
چون وارد منزل آن زن شد، زن درب خانه را قفل کرد و از او می‌خواهد که با او زنا کند. او در جواب می‌گوید: پناه به خدای می‌برم و در مذمّت عمل شنیع زنا مطالبی می‌گوید.
حرف‌هایش در زن تأثیر نکرد، تصمیم گرفت با حیله‌ای خود را از این بلا نجات بدهد. به زن می‌گوید: پس اجازه بده اول مستراح بروم تخلیه کنم بعد بیایم، زن هم قبول می‌کند چون به مستراح رفت خود را به مدفوع آلوده می‌کند و نزد زن می‌آید. چون این هیبت قبیحه را زن می‌بیند بدش می‌آید و ابن سیرین را از خانه‌اش بیرون می‌نماید. خداوند به خاطر این ترک زنا، علم تعبیر خواب را به او عطا کرد.
(سفینه البحار، ج 1، ص 678)

3- قاتل یحیی زنازاده بود

در زمان حضرت یحیی پیغمبر، پادشاهی بود به نام «هیرودیس» که به یحیی علاقه‌مند بود و او را مرد عادل می‌دانست و رعایت حال او را می‌نمود.
وقتی پادشاه با زنی زانیه رابطه داشت. آن زن که کمی پیر شد دختر خود را آرایش می‌کرد و نزد پادشاه جلوه می‌داد تا عاشق او شد و خواست با او ازدواج کند. از یحیی پیغمبر سؤال کرد؛ ایشان طبق دین مسیح آن را جایز ندانست. از اینجا کینه‌ی یحیی به دل زن رسوخ کرد.
مادر دختر وقتی پادشاه را مست شراب دید، دختر را آرایش کرده به نزدش فرستاد و پادشاه از او کام خواست، او گفت: «به‌شرط آنکه سر یحیی را از بدنش جدا کنی.» شاه قبول کرد و به دستورش سر از بدن یحیی جدا کردند.
طبق نقل دیگر پادشاه قصد داشت با دخترخواهر یا دختر برادرش به نام «هیرودیا» ازدواج کند که یحیی نهی کرد، لذا حاجت دختر از پادشاه، قتل یحیی بود.
امام باقر علیه‌السلام فرمود: «قاتل یحیی، فرزند زنا بود همان‌طور که قاتل علی علیه‌السلام و حسین بن علی علیه‌السلام زنازاده بودند.»
چون یحیی به قتل رسید، خداوند بُخت‌النصر (یا کردوس از پادشاهان بابل) را بر بیت‌المقدس مسلّط کرد و هفتاد هزار نفر از آنان را کشت تا خون یحیی از جوشش ایستاد.
(تاریخ انبیاء، ج 2، ص 284)

4- حمام مَنجاب

یکی از پول‌داران خوش‌گذران از خدا بی‌خبر که همواره در عیش و عشرت به سر می‌برد، روزی در کنار خانه‌اش نشسته بود. بانویی به حمام معروف «مَنجاب» می‌رفت، ولی راه حمام را گم کرد و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه می‌کرد تا شاید شخصی را بیابد و از او بپرسد، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسید: «حمام منجاب کجاست؟» آن مرد به خانه‌ی خود اشاره کرد و گفت: «حمام منجاب همین جاست.» آن بانو به خیال اینکه حمام همان‌جاست، به آن خانه وارد شد، آن مرد فوراً درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضای زنا کرد.
زن دریافت که گرفتار مرد هوس‌باز شده است، چاره‌ای جز حیله ندید و گفت: من هم کمال اشتیاق را دارم، ولی چون کثیف هستم و گرسنه، مقداری عطر و غذا تهیه کن تا با هم بخوریم بعد در خدمتتان باشم.
مرد قبول کرد و به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهیه کرد و برگشت ولی زن را در خانه ندید، بسیار ناراحت شد و آرزوی زنا با آن زن در دلش ماند و همواره این شعر را می‌خواند:
«چه شد آن زنی که خسته شده بود و می‌پرسید راه حمام منجاب کجاست؟» (یا رُبِّ قائلهٍ یَوماً و قَد تعبت اَینَ الطّریقُ الی حمّامِ منجابِ)
مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه در بستر مرگ افتاد، آشنایان به بالین او آمدند و او را به کلمه «لااله‌الاالله مُحَمَدٌ رسول‌الله» تلقین می‌کردند او به‌جای این ذکر، همان شعر مذکور در حسرت آن زن را می‌خواند و بااین‌حال از دنیا رفت.
(عالم برزخ، ص 41 -کشکول شیخ بهایی، ج 1، ص 232)

5- پیامبر و مرد جوان

روزی جوانی نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و با کمال گستاخی گفت: «ای پیامبر خدا آیا به من اجازه می‌دهی زنا کنم؟»
با گفتن این سخن، فریاد مردم بلند شد و از گوشه و کنار به او اعتراض کردند، ولی پیامبر با کمال ملایمت و اخلاق نیک به جوان فرمود:
نزدیک بیا، جوان نزدیک آمد و در کنار پیامبر صلی‌الله علیه و آله نشست. پیامبر از او پرسید: «آیا دوست داری کسی با مادر تو چنین کند؟» گفت: «نه فدایت شوم.»
فرمود: «همین‌طور مردم راضی نیستند با مادرشان چنین شود. بگو ببینم آیا دوست داری با دختر تو چنین شود؟» گفت: «نه فدایت شوم.» فرمود: «همین‌طور مردم درباره دخترانشان راضی نیستند.»
بگو ببینم آیا برای خواهرت می‌پسندی؟ جوان مجدداً انکار کرد (و از سؤال خود پشیمان شد).
پیامبر صلی‌الله علیه و آله دست بر سینه‌ی او گذاشت و در حق او دعا کرد و فرمود: «خدایا قلب او را پاک گردان و گناه او را ببخش و دامن او را از آلودگی بی عفّتی حفظ کن.»
از آن به بعد، زشت‌ترین کار در نزد این جوان، زنا بود.
(داستان‌ها و پندها، ج 3، ص 137 -تفسیر المنار ذیل آیه‌ی 104 آل‌عمران)

زن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 223 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «زنان شما محل بذرافشانی شما هستند.»

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «زن صالحه، بهتر از هزار مرد غیر صالح می‌باشد.»
(وسائل الشّیعه، ج 14، ص 123)

توضیح مختصر:

زن، قرین مرد است و در مسائل بسیاری از نظر علمی و جزاء و عِقاب، نزدیک به هم هستند چراکه در احکام نماز و روزه، خمس و زکات، حج و اصول و فروع دین، مرد و زن، مشترک‌اند مگر در بعضی مسائل که خاصِّ زنان است مانند حیض و نفاس و …
در سوره‌ی احزاب آیه‌ی 35 خداوند می‌فرماید: «بی‌گمان، خداوند برای مردان و زنان مسلمان و مردان و زنان مؤمن و مردان و زنان فرمان‌بردار و مردان و زنان راست‌گفتار و مردان و زنان شکیبا، مردان و زنان هراسان (از خداوند) و مردان و زنان بخشنده و مردان و زنان روزه‌دار و مردان و زنان پاک‌دامن و مردان و زنانی که خداوند را بسیار یاد می‌کنند آمرزش و پاداشی سترگ آماده کرده است.»
در سوره‌ی نحل آیه‌ی 97 می‌فرماید: «هر کس، چه مرد و چه زن، عمل صالحی کند به شرطی که ایمان داشته باشد، ما او را به حیاتی طیّبه، زنده نموده و اجرشان را طبق بهترین آنچه می‌کردند می‌دهیم.»
پس ازنظر قرآن، معیار، عمل صالح و تقواست، چه زن باشد و چه مرد. امّا ازنظر ساختار فیزیولوژی بدن، زن، ریحانه است نه قهرمان، لطیف است نه سنگین و غلیظ. لذا در طول تاریخ به‌عنوان کنیز و موجودی ضعیف، آن را بکار می‌بردند.
امام رضا علیه‌السلام فرمود: «زن لُعبتی است که نباید اذیت شود و کشتزار است همان‌طور که خدا، کشتزارش خوانده و از این کشتزار، فرزند تکوّن می‌یابد.»
(تفسیر المیزان، ج 2، ص 324 «ِنساؤکُم حَرثٌ َلکُم»)

1- آمنه همسر عمرو بن حمق

عمرو بن حمق از طرفداران سرسخت امیرالمؤمنین بود و در جنگ صفین شرکت داشت و حضرتش در حقّش دعا کرد. بعد از شهادت امام، معاویه یاران امام را یکی‌یکی دستگیر کرده و به قتل می‌رساند.
بعد از قتل حجر بن عدی، عمرو از کوفه فرار کرد و به کوه‌های موصل پناه برد. معاویه دستور داد همسرش آمنه را اسیر کنند و به شام بفرستند.
او را اسیر ساخته و به شام فرستادند. وی دو سال در زندان بود و هیچ خبری از شوهرش نداشت، بعد از دو سال که سپاه معاویه، شوهرش را یافتند و سر بریده‌ی او را نزد معاویه آوردند؛ دستور داد سر را در زندان به دامن همسرش بیفکنند و ببینند که او چه می‌گوید.
وقتی آمنه سر بریده‌ی شوهرش را دید، مدتی لرزید و دست بالای سر نهاد و گفت: «وای بر شما! پس از مدتی طولانی که او را از من دور ساختید و متواری‌اش نمودید، اکنون سر بریده را برایم به هدیه آورده‌اید. ای همسر عزیزم! خوش‌آمدی، تاکنون من تو را ترک نکردم و هرگز هم تو را فراموش نمی‌کنم!»
پس به مأمور معاویه گفت: «برو به معاویه بگو، خدا فرزندانت را یتیم و خانه‌ات را خراب کند و هرگز تو را نیامرزد.»
معاویه پس از شنیدن پیغام آمنه، او را احضار کرد و گفت: «تو چنین مطلبی گفتی؟» فرمود: «آری، بدان که خدا در کمین سرکشان است و به کیفر سزایشان خواهد رساند.»
پس معاویه دستور داد او را از شام بیرون کردند و راه رفتن به کوفه مادر «حمص» به مرض طاعون به رحمت ایزدی پیوست.
(پیغمبر و یاران، ج 5، ص 48 -عیان الشیعه، ج 5، ص 49)

2- زبیده

روزی زبیده، زوجه‌ی هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی، بهلول را در راه دید که با اطفال بازی می‌کند و با انگشت خط بر زمین می‌کشد و خانه می‌سازد. زبیده گفت: «این خانه را چقدر می‌فروشی؟» فرمود: «دو هزار دینار طلا.»
زبیده پول به بهلول داد و پی کار خود رفت. بهلول طلاها را گرفت و بر فقرا تقسیم نمود.
شب هارون‌الرشید در خواب دید، قیامت است و خانه‌ای بهشتی است، می‌خواهد داخل آن بشود، او را نمی‌گذارند و می‌گویند این خانه‌ی همسر توست.
روز که شد از زبیده جریان خانه را پرسید و او خریدن خانه‌ی کودکان را به بهایی بیشتر، از بهلول را نقل کرد.
هارون نزد بهلول رفت و دید خانه‌ی کودکانه می‌سازد، گفت: می‌فروشی؟ فرمود: آری؛ امّا به فلان قیمت (که در خزانه‌ی هارون هم نبود).
هارون گفت: «به زبیده ارزان فروختی، اما برای من به بهای بسیار!» فرمود: «زبیده آخرت را ندیده خرید و تو دیدی و می‌خواهی بخری، فرق بسیار است.»
(خزینه الجواهر، ص 631 -عقول عشره تألیف براری هندی.)

3- زن یزید

بعد از عاشورا، اسیران امام حسین علیه‌السلام را به کوفه و سپس به شام، پایتخت یزید بردند.
یزید دارای حرم‌سرا بود و بعضی زنان او خواستار دیدن اسراء شدند، ازجمله‌ی آنان، زنی بود که سال‌های بسیار قبل، کنیز عبدالله بن جعفر و خدمتکار حضرت زینب بود. او تقاضا کرد از اسرای خارجی دیدن کند.
چون به خرابه‌ی شام آمد، سؤال کرد بزرگ شما کیست؟ حضرت زینب را نشان دادند. عرض کرد: شما اهل کدام شهر هستید؟ فرمود: مدینه، عرض کرد: کدام مدینه؟ فرمود: مدینه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله.
عرض کرد: کدام محله؟ فرمود: بنی‌هاشم، عرض کرد: خانمی را می‌شناختم و مدتی در آن منزل بودم، به نام زینب دختر علی، همسر عبدالله بن جعفر.
(آیا هند دختر «عبدالله کربزبا» که اسیر شد و عبدالله بن جعفر او را به غنیمت گرفت و بعد معاویه آن کنیز را خواست و به او داد؛ این زن همان است که ما آن را نوشتیم؛ زن یزید که خواب آمدن پیامبر بر سر حسین را دید و برای یزید نقل کرده است یکی است یا دو تا؟ در تاریخ مختلف نوشته شد والله اعلم بالصّواب)
فرمود: زینب منم! سرِ درب خانه‌ی یزید، برادرم حسین علیه‌السلام است.
زن یزید گریان و نالان شد و پوزش طلبید و با گیسوان پریشان و سر و پای‌برهنه به خانه‌ی یزید آمد و فریاد زد:
«پسر دختر پیغمبر را می‌کشی و خارجی می‌نامی؟ وا حُسیناه.» یزید که چند روزی از اقامت اسراء در شام می‌گذشت، دید که اهل خانه‌اش او را ملامت می‌کنند، صبح که شد به اسراء گفت: شما می‌خواهید بروید مدینه؟ یا در شام می‌مانید؟ یا جایزه و هدایایی بدهم؟ آنان اقامت در شام را پذیرفتند، پس دستور داد آن‌ها را در خانه‌ای بهتر ساکن کنند.
(رهنمای سعادت، ج 2، ص 327 –ریاحین الشّریعه)
پس آنان هفت روز با پوشیدن لباس سیاه عزاداری و نوحه‌خوانی کردند و روز هشتم به طرف مدینه حرکت نمودند. (بحارالانوار، ج 45، ص 196)

4- زنی که خلیفه را فریفت

مأمون الرشید خلیفه‌ی عباسی گفت: هیچ‌کس مرا چنان فریب نداد که پیر زنی عقل مرا ربود.
چون من از خراسان (بعد از شهادت امام رضا علیه‌السلام) به بغداد آمدم، پسرعمویم ابراهیم بن محمد (مهدی) «ابراهیم بن محمد معتصم، برادرزاده می‌شود و ظاهراً ابراهیم بن مهدی عباسی باشد.» به سال 204 ادّعای خلافت می‌کرد. چون قدرت نداشت، مخفی شد. هرچند او را طلب کردم نیافتم تا روزی زنی آمد و گفت: کلام خصوصی با خلیفه دارم که باید در تنهایی به او بگویم.
چون مجلس را خلوت کردم، آن زن گفت: اگر ابراهیم را نشان بدهم، چه به من می‌دهی؟ گفتم: هزار دینار، گفت: هزار دینار به یکی از دربانان بده، (و به او بگو) چون ابراهیم را نشان دادم، پول را به من بدهد.
پس هزار دینار به دربان دادم و گفتم: همراه این زن برو، وقتی ابراهیم را به تو نشان داد، این مبلغ را به او تسلیم کن.
دربان گفت: آن زن مرا در کوچه‌های بغداد گردانید تا شب شد و مرا به خانه برد و صندوقی آماده دیدم، به من گفت درون آن برو تا کسی تو را نبیند. چون ابراهیم تا کسی نفرستد و از خانه ایمن نباشد، نمی‌رود. من درون صندوق رفتم، درب صندوق را بست و حمّال حاضر ساخت و صندوق را حمل کردند و من نمی‌دانستم، به کجا می‌برد. بعد از مدتی درب صندوق را باز کرد. دیدم مجلسی آراسته و ابراهیم در صدر مجلس نشسته است. پیش رفتم و سلام کردم. گفت: نزد ما بنشین.
آن زن به من گفت: طبق عهد، هزار دینار را به من بده و من آن مبلغ را به او دادم و بعد غایب شد. در آن مجلس شراب‌های زیاد به من خورانیدند، چون مست شدم، مرا در همان صندوق گذاشتند و در یکی از چهارراه‌های بغداد گذاشتند.
پس از زمانی، مأمورین گشت، صندوقی یافتند و آن را باز کردند و مرا یافتند. مرا نزد مأمون بردند و از اول تا آخر قضیه را برایش نقل کردم. مأمون گوید: عجب زنی که مرا گول زد و آخر جای ابراهیم را نیافتم. تا این‌که ابراهیم به خدمت ما آمد، (در تتمه المنتهی، ص 208 آمده است: جای ابراهیم مخفی بود تا سال 207 هـ درحالی‌که لباس زنانه پوشیده بود او را دستگیر و به نزد مأمون بردند و مأمون او را عفو کرد.) از آن قضیه سؤال کردم گفت: خرجی ما تمام شده بود و این زن، این شجاعت در مکر را به خرج داد. بعد مأمون ابراهیم را عفو کرد.
(جامع التمثیل، ص 324 -زینه المجالس)

5- راضی به قضای الهی

در زمان یکی از انبیاء، مردی، زنی عاقل و پارسا داشت و خدمت شوهر را بسیار می‌کرد. مرد متحیّر می‌ماند و فکر می‌کرد زن، او را خیلی دوست دارد.
شبی از زنش پرسید: می‌خواهم سؤالی کنم، جواب درست بگوی. زن احتمال داد چه سؤالی می‌کند، گفت: سؤال نکن.
مرد در سؤال حریص شد و چند نوبت پرسش را تکرار کرد و زن هم همان جواب را داد. بر اثر اصرار زیاد، زن گفت: سؤالت را بپرس.
مرد گفت: «در دنیا کسی را بیشتر از من دوست داری؟» زن گفت: «مگر نگفتم از من سؤال نکن؟ اما جوابت این است که تو را دوست ندارم و زندگی با تو برایم مشکل است.»
مرد گفت: «پس چرا مرا خدمت می‌نمایی؟» زن گفت: «به حکم خداوند، راضی به قضا و قدر شدم و چاره‌ای جز رضا به حکم او نیست. اگر عمر طولانی هم برایم بود، من این جواب را فاش نمی‌کردم، ولی تو اصرار کردی و من در جواب، دروغ نگفتم!»
مرد چون این جواب را شنید، طلاقش داد و مهریه‌اش را هم بداد. خداوند به پیامبر آن زمان وحی کرد که ما هر دو را آمرزیدیم، زن را به خاطر آنکه راضی به قضای ما بود و مرد به خاطر رنج دل آن زن، که از او جدا شد.
(جوامع الحکایات، ص 326)

زبان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی ممتحنه می‌فرماید: «اگر آن‌ها بر شما مسلط شوند، دشمن شما خواهند بود و دست و زبان خود را به بدی کردن به شما می‌گشایند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «سخن بگویید تا شناخته شوید که انسان در زیر زبانش پنهان است.»
(نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 1272، ح 384)

توضیح مختصر:

یکی از جوارحی که بیشتر کاربرد دارد، زبان است که کند، تند و متوسطش دارای احکامی می‌باشد. دعا، حرف‌های نیکو، خواندن قرآن و اشعار پسندیده، صدق و… در جهتِ مثبت بوده و دروغ، غیبت و افتراء، فحش و … در جهتِ منفی به کار برده می‌شود.
آنچه بنده در قلب دارد، نوعاً از جارحه ی لسان، خارج می‌شود. احتیاج مُبرمِ همه‌ی انسان‌ها به یکدیگر به‌وسیله‌ی الفاظ است. پس تعادل و گویایی به صواب، بسیار لازم است.
همه‌ی انبیاء به‌وسیله‌ی کلمات حکمت و موعظه‌ی حسنه، به‌قدر عقول مردم، با آن‌ها صحبت می‌کردند؛ منظور، زبان قال است که متعارف بین عموم می‌باشد، نه زبانِ حال.
امت‌ها هم عده‌ای جواب لبّیک می‌دادند و یا با زبانشان، انبیاء را ساحر یا دیوانه خطاب می‌کردند. گرچه در گفتن مسائل طعنه زدن و کنایه هم از احکامی برخوردارند، ولیکن نباید زبان را عادت به کلمات صریح یا کنایه‌ای ناپسند داد چه آن‌که از زبان به شمشیر تعبیر شده که کار خرابی‌اش بیشتر است.
در حدیث دارد که اکثر خطایای فرزند آدم از زبانش می‌باشد.
اگر زبان عادت به گفتار پسندیده و سنجیده کند و راه صواب را پیشه‌ی خود نماید، آثارش بسیار است.
این‌که خداوند، زبان گویایی را به حیوانات نداده و فقط به انسان داده، به خاطرِ شرافت انسان بوده است که با خدایش مناجات و راز و نیاز کند و بنده‌ی محبوب شود.

1- زبان‌درازی

سعدی گوید: یکی از بزرگ‌مردان، غلامی زیباروی داشت که در زیبایی یگانه بود و بر اساس دوست داری و دین‌داری، به او علاقه‌مند بود.
آن بزرگ‌مرد به یکی از دوستانش گفت: «حیف از این غلام زیبا که باآن‌همه زیبایی، زبان‌درازی و بی‌ادبی می‌کند.»
دوستش گفت: «ای برادر! وقتی پیوند دوستی و عشق با او برقرار ساختی، از او انتظار خدمت نداشته باش، چون عشق و علاقه آمد، رابطه‌ی مالک و مملوکی (آقایی و نوکری) برداشته خواهد شد.
عجب نیست که غلام فرمانده آقایش گردد و آقا نا گریز به تحمّل ناز و عشوه غلام زیبارو تن در دهد.»
(حکایت‌های گلستان، ص 202)

2- کعب بن اشرف

هنگامی‌که مهاجران از مکه به مدینه مهاجرت نمودند و از خانه و زندگی خود دور شدند، مشرکان دست تجاوز به اموال آن‌ها دراز کرده و به تصرف آن‌ها پرداختند؛ به هر کس دست می‌یافتند، از اذیت و آزار زبانی فروگذار نمی‌کردند.
چون مهاجران به مدینه آمدند، گرفتار آزار و بدگویی یهودیان مدینه شدند، به‌خصوص یکی از آنان به نام کعب بن اشرف، شاعری بدزبان بود که پیوسته پیامبر و مسلمانان را به‌وسیله‌ی اشعار خود هجو می‌کرد و مشرکان را بر ضدّ آن‌ها، با زبان تشویق می‌نمود؛ حتی زنان و دختران مسلمان را موضوع اشعار غزل و عشق‌بازی خود قرار می‌داد.
او وقاحت را به‌جایی رسانید که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ناچار شد، دستور قتل او را صادر کند.
(داستان‌های تفسیر، ص 209 -تفسیر نمونه، ج 3، ص 203)

3- پیامبران و زبان مدح مردم

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم به یکی از اصحاب خود که بیمار بود، فرمود: «بشارت باد تو را!» مادرش گفت: «بهشت بر تو گوارا باد!» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «تو چه می‌دانی؟ شاید زبانش سخن بیهوده می‌گفته، یا از بذل چیزی که به وی مربوط نبوده، منع می‌کرده است؟»
روایت است که: مردی نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و حضرتش را ثنا و مدح گفت و در گفتار، زیاده‌روی و افراط کرد. حضرت فرمود: «زبان تو چند پوشش دارد؟» گفت: دو لب و دندان‌هایم. فرمود: «آیا در این نکته‌ای نیست که جلوی سخنت را بگیرد؟» (به آدمی چیزی بدتر از زیادی زبان داده نشده است.)
وقتی گروهی از بنی عامر، بسیار مدح پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم کردند، فرمودند: «سخن خود را بگویید، شیطان شما را از راه بیرون نبرد.» (یعنی زیادی ثنا سبب می‌شود که شیطان او را از حرف مستقیم بیرون ببرد.)
(علم اخلاق اسلامی، ج 2، ص 246)

4- صدای دل‌خراش

شخصی در مسجد سِنجار (شهری در سه متری موصل عراق) برای درک استحاب، اذان می‌گفت و صدای او به‌گونه‌ای ناهنجار بود که شنوندگان ناراحت گشته و از او دور می‌شدند. متولی مسجد، امیری عادل و پاک‌نهاد بود و نمی‌خواست دل او را با بیرون کردن نا محترمانه برنجاند. ازاین‌جهت او را خواست و گفت:
ای جوانمرد! این مسجد دارای اذان‌گوهای قدیم است که برای هرکدام پنج دینار -به‌عنوان حقوق- تعیین کرده‌ام، ولی من به تو ده دینار می‌دهم که ازاینجا به‌ جای دیگر بروی. اذان‌گو با صاحب مسجد به توافق رسیدند و او از شهر سِنجار به جای دیگر رفت. مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه روزی آن اذان‌گو موقع عبور، متولی آن مسجد را دید، نزدش آمد و گفت:
حیف بود که مرا از آن مسجد با ده دینار، به جای دیگر فرستادی، زیرا اینجا که رفته‌ام، به من بیست دینار می‌دهند تا به جای دیگر روم، ولی نمی‌پذیرم.
(حکایت‌های گلستان، ص 197)

5- زخم‌زبان و آتش سوزان

در روز عاشورا، یکی از سپاهیان یزید، به نام عبدالله بن حوزه تمیمی فریاد برآورد: حسین در میان شماست؟!
اصحاب امام حسین علیه‌السلام گفتند: این امام حسین علیه‌السلام است، چه می‌خواهی؟ گفت: ای حسین! تو را به آتش بشارت می‌دهم و با این زخم‌زبان خواست، هم خودش را مطرح کند و هم امام را ناراحت نماید.
امام فرمود: «سخنی دروغ گفتی، من به نزد پروردگار بخشنده، شفیع و مُطاع می‌روم، تو کیستی؟»
گفت: من ابن حوزه هستم. امام علیه‌السلام دست‌های مبارک را بلند کرد به‌طوری‌که سپیدی زیر بغلش نمایان گشت و عرض کرد خدایا او را در آتش بسوزان.
ناگاه اسب ابن حوزه رم کرد و او بر زمین سقوط کرد، درحالی‌که پایش به رکاب اسب گیر کرده بود؛ آن‌قدر بدنش بر روی خاک کشیده شد که قسمتی از بدنش جدا شد و قسمت دیگر به رکاب اسب آویزان بود؛ و سرانجام پس از برخورد باقی‌مانده‌ی بدنش به سنگ، در میان آتش خندقی که برای جلوگیری از حمله‌ور شدن دشمنان به حرم امام، مشتعل بود، افتاد و مزه آتش را چشید.
(قصه کربلا، ص 264 -ارشاد مفید، ج 2، ص 102)

ریاست

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 83 سوره‌ی قصص می‌فرماید: «سرای آخرت را (تنها) برای کسانی قرار می‌دهیم که اراده‌ی برتری‌جویی (مانند ریاست‌طلبی و قدرت‌نمایی) در زمین و فساد را ندارند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کسی که بالا رود و به ریاست رسد، باید به رنج و درد سیاست (اداره‌ی شغل و رعیت) صبر کند.»
(غررالحکم، ج 1، ص 452)

توضیح مختصر:

آنچه بیشتر آدمیان، دنبال آن هستند مال و ریاست است. ریاست گرچه اعتباری بوده و زمانی هست و زمانی دیگر نیست اما تعلقات آن بسیار است. چه‌بسا انسان‌هایی در طول تاریخ بودند که برای رسیدن به ریاست، پدر خود را کشتند، برادر را به هلاکت رساندند و کشتار و خون‌ریزی کردند.
ریاست انواعی دارد: از آقایی کردن و مدیریت بر چند نفر یا گروهی یا شهری یا کشوری؛ اما این‌طور نیست که کسی علم یا مال یا مدیریت ندارد، بشود رئیس، بلکه باید قدرتی یا شجاعتی یا پارتی یا حیله‌ای یا مالی یا … داشته باشد تا به جاه برسد.
بشر اولیه ضعیف بودند و پرستش و خضوع در برابر خدا را به خاطر ریاست‌طلبی، به پرستش انسان تبدیل کردند؛ نظیر نمرودها و فرعون‌ها.
همه در درون، دوست دارند که آقایی، سروری، ریاست و مدیریت کنند، اما اسباب، برای آن‌ها فراهم نیست تا به قدرت و تفوّق برسند.
در این مسئله اگر ریاست به دین هم باشد، نوعی طلب است و این، به میز نشینی و فرمانروایی کردن و دست بوسیدن و پول آوردن و تعظیم نمودن و مانند این‌ها، از اول دارد او را هلاک می‌کند. امیرالمؤمنین علیه‌السلام در کتاب غررالحکم فرمود: «هر کس طلب ریاست کند، هلاک شود.»
یعنی از روز اول خواستن و طلب ریاست، هلاک است؛ چراکه کارهایش، دیگر رنگ و بوی حقیقت و اخلاص را ندارد.

1- ریاست‌طلبی طلحه و زُبیر

طلحه و زبیر از یاران پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بودند و در جنگ‌ها شرکت داشتند و در ایام خلافت خلفا (25 سال) از امیرالمؤمنین علیه‌السلام طرفداری می‌کردند.
چون امیرالمؤمنین به خلافت رسید، این دو برای رسیدن به ریاست به نزد حضرتش آمدند. امام ریاست جایی را به آن دو نداند تا اینکه عایشه را تحریک کردند و در بصره جنگ جمل را برپا کردند.
طلحه از عایشه خواست، مردم او را به‌عنوان امیر بخوانند، زبیر نیز همین تقاضا را کرد. عایشه به لشکر دستور داد به هر دو، به‌عنوان «امیر» سلام دهند.
این دو درباره‌ی فرماندهی کل قوا هم با هم اختلاف کردند. قبل از شروع جنگ جمل (سال 36 هـ) در اینکه، کدام‌یک برای مردم نماز بخوانند (امام جماعت شوند) باهم اختلاف کردند. سرانجام عایشه برای رفع اختلاف، شهر پسر طلحه و عبدالله پسر زبیر را به‌عنوان امام جماعت انتخاب کرد که به‌نوبت نماز بخوانند. این وضع تا پایان جنگ ادامه داشت. (داستان‌ها و پندها، ج 9، ص 45)
ریاست‌طلبی این دو سبب شد که پنج هزار نفر از لشکر امام و سیزده هزار نفر از لشکر طلحه و زبیر یعنی هجده هزار نفر کشته شدند. برای طلحه در میان جنگ، مروان بن حکم که با او عداوت داشت، تیری زد و کشته شد. زبیر هم از میان جنگ بیرون رفت و در دهاتی موقع خواب، عمرو بن جرموز او را ضربتی زد و سر از بدنش جدا کرد.
(تتمه المنتهی، ص 13-9)

2- ریاست‌طلبی عامل کفر

ابو عامر در دوران جاهلیت برای خودی نشان دادن، آیین نصرانیّت را پذیرفت و از زهاد به شمار رفت. (تا عده‌ای به او علاقه‌مند شده و مریدش شوند.)
او نفوذ وسیعی در طایفه خزرج داشت و از بشارت دهندگان ظهور پیامبر بود؛ اما وقتی پیامبر به مدینه آمد و در جنگ بدر، مسلمانان پیروز شدند، او از مدینه به‌سوی کفار مکه فرار کرد و آن‌ها را برای جنگ با پیامبر دعوت نمود و استمداد جست. ریاست‌طلبی او، به‌قدری او را حریص کرده بود که در جنگ اُحد دستور داد میان دو لشکر گودال بکَنند که اتفاقاً پیامبر در یکی از آن گودال‌ها افتاد و پیشانی‌اش مجروح شد و دندانش شکست!
پس از پایان جنگ اُحُد، باز به سرش زد تا به روم برود و از پادشاه آن کشور به نام «هرقل» کمک بگیرد تا مسلمانان را سرکوب کنند.
از روم نامه‌ای به منافقان نوشت که به زودی به‌سوی مدینه حرکت می‌کنم. شما مرکزی را برای خود بسازید. منافقین هم زیر نقاب مسجد و کمک به بیماران مرکزی را ساختند.
این بار، مرگ به ابو عامر مهلت نداد تا برای خود نشان دادن و رسیدن به دنیای دون، با پیامبر بجنگد.
(داستان‌های تفسیر، ص 68 -تفسیر نمونه، ج 8، ص 134)

3- کشتن عبدالرحمن

در تبه‌کاری معاویه در 16 سال خلافت، جای شکی نبوده است و گذاشتن ریاست و حکومت در خانواده‌اش هم از مسائلی بود که همیشه تلاش می‌کرد.
معاویه در یک سخنرانی به مردم شام گفت: «مردم شام! سنّم زیاد شده و مرگم فرارسیدهاست، تصمیم دارم شخصی را تعیین کنم تا مایه‌ی نظم و امنیت در امور شما باشد. من یک نفر از شماها هستم، بنابراین نظری اتّخاذ کنید!» مردم تبادل‌نظر کردند و همگی گفتند: «عبدالرحمن بن خالد بن ولید، برای ریاست بسیار خوب است.»
این اظهارنظر برای معاویه بسیار غیرمنتظره بود و ناراحت شد، ولی به روی خود نیاورد، چون نظرش به یزید بود.
پس از مدتی عبدالرحمن مریض شد. معاویه به طبیب یهودی به نام «ابن اثال» که در دربارش بود، گفت: به او شربتی بنوشان که موجب مرگش شود.
طبیب یهودی نزد عبدالرحمن رفت و شربتی به او داد و در اثر خوردن آن، وفات کرد.
مهاجر، بعد از وفات برادر، با نوکرش به دمشق آمد و به کمین آن دکتر یهودی نشست تا اینکه شبی، او همراه بعضی از نزد معاویه بیرون آمده بودند، او بر دکتر حمله کرد، اطرافیانش فرار کردند، بالاخره مهاجر آن پزشک یهودی را کشت.
مهاجر را دستگیر کردند و به نزد معاویه بردند.
معاویه گفت: «خیر نبینی، چرا دکتر مخصوص مرا به قتل رساندی؟!» گفت: «مأمور قتل برادرم را کشتم، ولی آمر (به قتل یعنی معاویه) مانده است.»
(تجلی امیرالمؤمنین علیه‌السلام، ص 193 -الغدیر، ج 20، ص 55)

4- بیحره بنی عامر

در یکی از سال‌های ایام حج که جمعیت در سرزمین منی بودند، پیغمبر اسلام برای دعوت کردن مردم به آیین اسلام، به‌طرف خیمه‌های «بنی کلب» و سپس به خیمه‌ی «بنی خیفه» رفت. مطالب خود را با آن دو قبیله در میان گذارد و آنان را به آیین اسلام دعوت نمود، اما آنان نپذیرفتند.
پس به‌سوی منازل «بنی عامر» رفت و اسلام را به آن‌ها عرضه نمود. مردی به نام «بیحره» که از بزرگان آن قبیله بود، متوجه قیافه نافذ و جذاب رسول خدا شد و گفت: «اگر می‌توانستم این جوانمرد را از قریش جدا کنم و به اختیار خود درآورم، با قدرت او تمام عرب را قبضه می‌کردم و آن‌ها را مطیع خود می‌ساختم.» سپس به پیامبر عرض کرد: «اگر امروز با شما به امر نبوّت بیعت کردیم و خدا موجبات پیروزی‌ات را بر مخالفین فراهم آورد، آیا ریاست بعد از شما برای ما خواهد بود؟»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اختیار بعد از من با خداست.» بیحره گفت: «آیا امروز به یاری شما برخیزیم و گلوهای ما هدف سلاح‌های دیگران قرار گیرد، پس از پیروزی، زمامداری برای دیگران باشد؟» پس دعوت پیامبر را قبول ننمود.
(حکایت‌های پندآموز، ص 251 -سیره ابن هشام، ج 1، ص 424)

5- ریاست دست‌به‌دست

سعدی گوید: فقیری وارسته و آزاده، در گوشه‌ای نشسته بود. پادشاهی از کنار او گذشت. آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگی را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و اعتنائی نکرد. پادشاه به خاطر غرور سلطنت، از آن فقیر وارسته رنجیده‌خاطر شد و گفت: «این گروه خرقه پوشان (لباس پر وصله) همچون جانوران بی‌معرفت‌اند که از آدمیّت بی‌بهره می‌باشند.»
وزیر نزدیک فقیر رفت و گفت: «ای جوانمرد! سلطان روی زمین از تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردی؟»
فقیر گفت: «به شاه بگو از کسی توقّع خدمت داشته باش که از تو توقّع نعمت دارد وانگهی شاهان برای ملت نگهبان هستند ولی ملت برای طاعت شاهان نیستند.»
سخن فقیر موردپسند شاه قرار گرفت، به او گفت: «حاجتی از من بخواه تا برآورده کنم.»
گفت: «حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهی.» شاه گفت: مرا نصیحت کن! فقیر گفت: «قدر این نعمت خود را بدان که ریاست و ملک می‌رود و دست‌به‌دست می‌شود.»
(حکایت‌های گلستان، ص 86)