طاغوت (هر معبودی جز خدا، بت، ستمگر، شیطان)

قرآن:

خداوند متعال در آیه 36 سوره نحل می‌فرماید: «ما در هر امتی رسولی برانگیختیم که خدای یکتا را بپرستید و از طاغوت اجتناب کنید.»

حدیث:

امام معصوم علیه السّلام فرمود: «هر حاکمی که به گفتار ما اهل‌بیت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم حکم نکند، طاغوت است.»

توضیح مختصر:

طاغوت به معنای تجاوز از حد و مبالغه در طغیان است که معبودهای غیر خدا، بت‌ها و شیطان‌ها، جن‌ها و پیشوایان ضلالت، از بنی‌آدم و هر متبوعی را که خداوند راضی به پیروی از آن‌ها نیست، شامل می‌شود.
اخراج از نور به ظلمت به طاغوت نسبت داده می‌شود چون کار هر طاغوتی اضلال و گمراه کردن است. اجتناب از پرستش طاغوت، امر است و لازمه‌اش برگشت به‌سوی خدا و عمل کردن به فرامین الهی است که واجب می‌شود. چون شیطان مظهر طاغوت حقیقی است، در مقابلش رحمان است که یکی کارش راه شیطانی و دیگری کارش رحمانی و عملش درست و به صواب است و این دو گروه باهم جمع نمی‌شوند، چون دسته اول کارشان به سقوط و هلاکت و گروه دوم کارش به بهشت و ثواب است.
وقتی حاکم طاغوتی بر مردم حکومت می‌کند همه را از ایمان به کفر می‌کشاند و اهل ایمان را زجر می‌دهد و می‌کشد. کتاب‌های آسمانی مانند تورات و انجیل را علمایی از آنان تحریف کردند که یا مخالف فرامین طاغوتیِ درونی آنان بودند و یا از طاغوت بیرونی فرمان بردند.
لذا هر نوع تفسیر و تحریفی را در کتاب خدا روا داشتند و به القا و اغوای هر شیطان‌صفتی که مرامش ضد خدا باشد، پرداختند.

1- خودکشی طاغوت

ذونواس از شاهان بسیار ستمگر روزگار بود. وی از نژاد یمن و در دین یهود بود و قبل از اسلام می‌زیست.
او به بهانه‌های گوناگون مردم و بخصوص مسیحیان را می‌کشت؛ تا آنجا که خندقی پر از آتش می‌کرد و مؤمنان را در آن می‌سوزانید. یک‌بار هفتادوهفت نفر را در میان شعله‌های آتش افکند. حتی به مادری که کودکی شیرخواره داشت رحم نکرد و هر دو را در آتش انداخت.
سال‌ها از عمر این طاغوت گذشت تا اینکه شخصی به نام «ارباط» با او جنگید و بر او پیروز شد و سرزمین یمن را تحت سلطه خود درآورد.
ذونواس از ترس دستگیری، سوار بر اسب خود شده و گریخت و برای این‌که سربازان «ارباط» به او نرسند، خود را با اسب به دریا زد و در دریا غرق گردید. (داستان و دوستان، ج 1، ص 30 –تفسیر ابوالفتوح، ج 11، ص 48)

2- مراجعه به دستگاه طاغوتیان ممنوع

عمر بن حنظله گوید: «از امام صادق علیه السّلام پرسیدم: بین دو نفر از ما بر سر بدهکاری یا ارث نزاع می‌شود، پس نزاع را نزد سلطان (حاکم جور) یا قاضیان دستگاه طاغوت می‌برند، این مسئله چه حکمی دارد؟»
امام فرمود:
خواه عادلانه یا غیرعادلانه، مرافعه نزد طاغوت برده شود و قضاوت شود، آنچه گرفته شود، حرام است. چون مراجعه نزد طاغوت بوده، خداوند در قرآن می‌فرماید:
«(منافقان) می‌خواهند طاغوت (و حاکمان باطل) را به داوری بطلبند، بااینکه به آن‌ها دستور داده شده به طاغوت کافر شوند و قبولشان نکنند.» (سوره نساء، آیه 60)
پس خداوند ما را از اطاعت طاغوت بر حذر داشته است.
بعد امام برای قضاوت در نزاع و ارث و امثال این‌ها دستور داد به محدّثین و فقها مراجعه نمایند. (داستان‌ها و پندها، ج 10، ص 134-اصول کافی، ج 1، ص 67)

3- بخت‌النصر

بخت‌النصر، طاغوتی مانند نمرود بود که در ستمگری یکتا و در جنایت از هیچ عملی باکی نداشت. او آن‌قدر از قوم یهود را کشت که دیگر در بیت‌المقدس به‌غیراز یک پیرزن کسی باقی نماند که او را هم کشت.
او به‌واسطه حسادت ارکان دولت، حضرت دانیال را قریب بیست سال در چاه زندانی نمود.
او روزی در خواب دید که گویا سر او آهن شده و پاهایش از مس و سینه‌اش از طلا شده است.
پس منجّمان را طلبید و گفت: خوابی دیده‌ام باید تعبیر آن را بگویید. آنان نتوانستند بگویند، پس آنان را سخت مجازات کرد.
یکی از ارکان دولت گفت: کسی را می‌شناسم که هم خواب و هم تعبیر آن را می‌گوید.
گفت: بیاورید. پس دانیال را بیاوردند و خواب بخت‌النصر را گفت. بخت‌النصر گفت: تعبیر آن را بگو. فرمود: پادشاهی تو به آخر رسیده و سه روز دیگر به دست مردی از اهل فارس (ایران) کشته می‌شوی.
گفت: من هفت شهر بر دور یکدیگر با نگهبانان زیاد دارم، چطور کسی می‌تواند به من شمشیر بزند؟ پس دانیال را نزد خود نگه داشت.
روز سوم غلامی از اهل فارس داشت که او را فرزند خود می‌خواند و بخت‌النصر نمی‌دانست او اهل ایران است.
چون بیرون آمد، شمشیر را به غلام داد و گفت: «هر که را امروز ببینی بکش، اگرچه من باشم.» پس غلام شمشیر را گرفت و ضربتی به او زد و او را به جهنّم واصل کرد و زمین از وجودش پاک گردید. (کیفر کردار، ج 1، ص 59)

4- آرزوی دو طاغوت!!

1. معاویه که عمری با خاندان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم مکر و حیله و ستم روا داشت و برای ریاست چه خلاف‌ها که نکرد و چه قدر انسان‌ها را که گمراه نکرد؛ موقع مُردن به حاضران گفت: مرا بنشانید! وقتی به کمک حاضران نشست به خود گفت: «ای معاویه! اکنون‌که دم مرگ است، به یاد پروردگارت افتاده‌ای؟! آیا سزاوار نبود که هنگام جوانی که دارای نیرو و نشاط بودی، در اندیشه چنین روزی باشی؟»
و در جمعی چنین گفت: «ای مردم! من زراعتی هستم که لحظۀ درو آن فرارسیده است. من بر شما ریاست کردم و بعد از من احدی رئیس شما نمی‌شود، جز این‌که بدتر از من است، چنان‌که رؤسای قبل از من، بهتر از من بودند. ای‌کاش من مردی از قریش بودم و کاری به امور حکومت بر مردم نداشتم!!»

2. عبدالملک مروان پنجمین خلیفه بنی‌امیّه هنگام مرگ، نگاهش به مرد لباس‌شویی (که در یکی از نواحی دمشق، لباس و فرش مردم را می‌شست) افتاد و گفت: «سوگند به خدا کاش من شویندۀ لباس مردم بودم و از این راه امرارمعاش روزمره می‌نمودم، ولی زمام امور حکومت مردم را از روی غصب به دست نمی‌گرفتم.»
این خبر به لباس‌شوی معروف ابوحازم رسید و گفت: «خدای را سپاس می‌گویم که آن‌ها (طاغوتیان) را آن‌گونه کرد که هنگام مرگ آرزوی شغل ما را داشتند.»

کلمات روز مرگ طاغوتیان دلالت دارد که پرونده سیاهی جز جهنّم ندارد و خدا از زبان آن‌ها این کلمات را صادر می‌کند تا دیگران بفهمند. (داستان و دوستان، ج 2، ص 255)

5- طاغوتی به نام طالوت کشته شد

چون اشموئیل (شموئیل) به پیامبری مبعوث شد، پس از تحمّل چهار سال رنج، توانست تا حدودی به بنی‌اسرائیل سروسامان بدهد. بنی‌اسرائیل برای جنگ با دشمنان و سرزمین‌های ازدست‌رفته، از او خواستند تا پادشاهی برگزیند. او از طرف خدا «طالوت» را برای ایشان تعیین کرد.
آنان آماده شدند تا با طاغوت زمان، جالوت بجنگند که به مردم ستم می‌کرد و جزیه و باج می‌گرفت و آنان را خوار می‌کرد. عدۀ لشکر طالوت قلیل بودند و داوود که جوانی بود، به میدان مبارزه آمد.
داوود فرمود: طاغوت (جالوت) را به من نشان دهید. چون او را دید با سنگی پیشانی او را هدف گرفت و آن سنگ بر سر جالوت رسید و سنگ دوم و سوم همین‌طور به او اصابت کرد و او از بین رفت.
بنی‌اسرائیل داوود را شناختند و به‌تدریج او را به سلطنت خود انتخاب کردند و خدا هم او را به نبوّت خویش برگزید. (تاریخ انبیاء، ج 2، ص 198)

طلاق

قرآن:

خداوند متعال در آیه 241 سوره بقره می‌فرماید: «برای زنان طلاق داده شده متاع و هدیه‌ای مناسب لازم است (که از طرف شوهر پرداخت گردد) این حقی است بر مردان پرهیزگار.» (هدیه در طلاق، منظور به زنی است که او را طلاق رَجعی داده‌اند و تا پایان عدۀ مطلقه، مرد نفقه او را بدهد، تفسیر قرآن، فیض الاسلام، ص 110)

حدیث:

رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «منفورترین (بدترین) چیزهای حلال در نزد خدا طلاق است.» (نهج الفصاحه، ص 3)

توضیح مختصر:

مردان و زنانی که باهم زندگی می‌کنند یا همان ابتدای عقد یا بعد از زندگی مشترک به خاطر مسائلی که از دو طرف یا یک‌طرف پیش می‌آید، مجبور می‌شوند از هم جدا شوند.
در طلاق، عقل و اختیار شرط است و عده طلاق در باطن، رَجعی، خلع و مبارات در رساله‌های عمیله مراجع تقلید به‌تفصیل نوشته‌شده است.
علت طلاق ممکن است دیوانگی، مرض خوره، برص، کوری، زمین گیری که در آلت زناشویی طرفین مشکل اساسی وجود دارد و … باشد که این‌ها سبب می‌شود طلاق اجرا شود.
اما نوع طلاق‌ها از این چند علت نمی‌باشد بلکه مسائل اخلاقی و رفتاری، دخالت فامیل‌های طرفین، نسبت‌های ناروا به یکدیگر در ارتباط است و یا زن با مرد نامحرمی مرتبط است، مرد نفقه نمی‌دهد و زندگی برای او تفریح است نه مسئولیت آور و … ده‌ها علت نظیر این سبب می‌شود تا از یکدیگر جدا شوند. البته ارشاد فامیل‌ها، مشاوره نزد علماء و روانشناس مذهبی، خواند کتاب‌های مذهبی درباره تحکیم خانواده مطالعۀ مسائل جانبی مانند آثار آن در فرزندان و امثال این‌ها باید موردنظر واقع شود تا آنچه قضا و قدر است انجام گیرد.

1- راه‌حل نهایی

خطاب بن سلمه گفت: من نزد امام کاظم علیه السّلام رفتم و قصد داشتم از آزار و اذیت و بدخُلقی همسرم به آن حضرت شکایت کنم؛ اما قبل از آن‌که حرفی بزنم امام شروع به سخن گفتن کرد و فرمود:
«پدرم همسری (از کنیزان) برایم گرفت که بسیار بداخلاق بود. شکایت او را نزد پدرم گفتم، پدرم به من فرمود: می‌توانی او را طلاق بدهی.»
خطاب می‌گوید: من با خود گفتم: امام راه‌حل را نشان داد و مرا راحت کرد. (که وظیفه من نسبت به همسر بداخلاق و آزار کُن چیست.)

2- به بهانه طلاق‌نامه

سید نعمت‌الله جزایری در کتاب خود می‌نویسد که: مردی از اهل شوشتر وقتی به شیراز آمد و بر رفیق خود وارد شد.
روزی از خانه دوست خود بیرون آمد تا در شهر شیراز گردشی کند. زنی را دید که چیزی در بغل دارد. زن گفت: ای مرد! مرا به تو حاجتی است که ثواب بسیار دارد. پس مقداری پول به او داد و گفت: شوهر من در فلان شهر است و طلاق‌نامه مرا فرستاده و الآن طلاق‌نامه‌ام گم‌ شده است و من می‌خواهم شوهر کنم. علماء تجویز نمی‌کنند مگر به طلاق‌نامه.
حال تو برای خدا همراه من بیا نزد عالمی برویم و تو بگو که من شوهر این زن هستم و می‌خواهم او را طلاق بدهم.
پس آن مرد را به نزد عالمی برد و با او منازعه و دعوا کرد. عالم خواست میان این دو اصلاح کند، ثمره‌ای نبخشید؛ پس عالم صیغه طلاق را جاری کرد و طلاق‌نامه نوشت.
آن مرد تا خواست برود، آن زن به عالم گفت: این مرد مرا طلاق داد. اکنون من با طفل شیرخوار چه کنم؟ بچه را نمی‌خواهم. پس بچه شیرخوار را به مرد دادند و زن سریع از مجلس بیرون رفت و بچه در دست مرد ماند. (ریاض الحکایات، ص 98)

3- مهریه طلاق و بخشش

حجاج بن یوسف که از طرف عبدالمَلِک مروان حکومت کوفه را به عهده داشت، بسیار سفّاک بود.
او هند دختر نعمان را که بسیار زیبا بود –و حجاج خودش بدشکل و بد خود بود- با دویست هزار دینار مهریه، به ازدواج خود درآورد.
روزی حجاج بدون خبر به اتاق همسرش وارد شد، شنید که او مشغول خواندی شعری است. در گوشه‌ای ایستاد تا ببیند و بشنود او چه می‌گوید و چه‌کار می‌کند؟ دید در مقابل آینه خود را آرایش می‌کند و اشعاری می‌خواند که معنای آن چنین است: اسب اگرچه بسیار نجیب باشد، اما چون او را با اسب نانجیب و بدخوی آبستن نمایند، یقین دادن که بچه او هم نانجیب خواهد شد.
آنگاه خطاب به خود کرد و گفت: ای هند! به خود امیدوار نباش که فرزند صالحی از تو به وجود آید، زیرا تو هرچند صالح باشی، در عوض شوهرت حجاج، شرارت را به سر حد کمال رسانیده است.
حجاج آهسته از خانه بیرون آمد و فوری عبدالله بن طاهر را احضار نمود و به او وکالت داد تا هند را طلاق بدهد؛ و دویست هزار دینار مهریه‌اش را نیز با طلاق‌نامه برای او فرستاد.
هند وقتی طلاق‌نامه به دستش رسید، همۀ مهره‌اش را به عبدالله داد و گفت: در عوض مژده طلاق، تمام این پول‌ها را به تو بخشیدم. (دنیای دختران، ص 315 –صد و ده حکایت، ص 51)

4- نوعی طلاق مشکل

زنی از طایفه انصار به نام خوله، با شوهرش اوس از طایفه خزرج در یک ماجرا درگیر شدند، شوهر در حال عصبانیت گفت: تو مثل مادرم هستی (که نوعی طلاق بود و قابل بازگشت هم نبود که به آن طلاق ظِهار گویند.)
چیزی نگذشت که مرد پشیمان شد و به زن گفت: تو به من حرام شده‌ای.
زن به او گفت: نزد پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم برو و حکمش را بپرس.
مرد گفت: خجالت می‌کشم. زن گفت: پس من می‌روم؛ مرد گفت: مانعی ندارد. زن خدمت پیامبر آمد و زندگی خود را با اوس شرح داد و بعد گفت: حال مرا طلاق داده و پشیمان هم شده است، آیا راهی است؟!
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم طبق گذشته قوانین مردمی، فرمود: بر او حرام شده‌ای. زن رو به درگاه خدا کرد و گفت: خدایا بر من و کودکانم رحم کن، اگر بچه‌ها را در اختیار شوهر بگذارم، ضایع می‌شوند و اگر نزد من باشند، گرسنه می‌مانند! پس وحی الهی بر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نازل شد و آیاتی از سورۀ مجادله (آیات 4-1) نازل شد و راه‌حل این مشکل را تبیین نمود.
پیامبر به زن فرمود: برو شوهرت را بیاور. چون آمد فرمود: می‌توانی یک برده به‌عنوان کفاره طلاق آزاد کنی؟ گفت: نه. فرمود: می‌توانی دو ماه پی‌درپی روزه بگیری؟ گفت: اگر در سه بار غذای روزانه‌ام تأخیر شود، چشمم از کار می‌افتد.
فرمود: می‌توانی شصت مسکین را اطعام کنی؟ گفت: مگر شما به من کمک کنید. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم خوراک شصت مسکین را به او داد و به زندگی سابق خود بازگشت. (داستان‌های تفسیر، ص 287 –تفسیر نمونه، ج 23، ص 407)

5- طلاق باطل

شاه خدابنده، روزی بر زوجه‌اش غضب نمود و بنا به مذهب حنفی گفت: تو سه بار طلاق گرفتنی و بعد پشیمان شد.
او علمای مذاهب چهارگانه اهل سنّت را جمع کرد و راه‌حلی خواست. آنان همگی گفتند: «زنت بر تو حرام شده و قابل تزویج نیست.»
سلطان از وزیر خواست آیا در مذهب اسلامی، عقیده دیگری وجود دارد؟ گفت: آری و نام مذهب شیعه و علّامه حلّی را برد. سلطان او را به سلطانیه، مرکز خلافت خود دعوت کرد.
پس علّامه در مجلس حاضر شد و همه علمای چهارگانه آمدند و مباحثی بسیار میان او و علما واقع شد که در تاریخ ثبت است.
سلطان بعد از شناخت اعلمیّت علّامه، مسئله طلاق خود را سؤال کرد. علامه فرمود: «این طلاق باطل است، چون دو شاهد عادل در هنگام طلاق مذهب شیعه نبوده‌اند، الآن زوجه شما حلال و در نکاح شما می‌باشد و طلاق باطل بوده است.»
چون سلطان دید او همۀ علما را مجاب کرده و راه‌حل طلاق را نشان داده، مذهب شیعه را انتخاب کرد و به همه ولایات تحت حکومت خود، فرمان داد، این مذهب را انتخاب کنند و خطبه به اسم دوازده امام بخوانند و سکه بزنند. (خزینه الجواهر، ص 579 –شرح من لایحضره الفقیه محمدتقی مجلسی «پدر علامه مجلسی»)

طمع

قرآن:

خداوند متعال در آیات 15-12 سوره مدّثر می‌فرماید: «دارایی بسیار به انسان دادم و پسرانی به خدمت و برایش عیش خوش آماده کردم باز هم طمع دارد که برایش بیفزایم.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «هر چه را شنیدی در آن طمع نکن که همین برای حماقت تو کافی است.» (غررالحکم، ج 2، ص 30)

توضیح مختصر:

آزمند شدن و حرص به چیزی را طمع گویند و شخص را طمّاع می‌نامند. شخص طمّاع به آنچه مردم دارند، نظر دارد و نفسش چشم به مطامع و متاع انسان‌های دیگر می‌دوزد، درحالی‌که نومیدی از مال مردم هر چه باشد، صفت اغنیاء است ولیکن چشم اندوزی قوّۀ مصوره را قوی می‌کند و آمال افزونی را تحریک می‌کند و نمی‌گذارد شخص آرام زندگی کند و به فقر و اعتدال خودش قانع باشد.
در بعضی جنگ‌های پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم مانند اُحد، طمع به غنائم، آن‌ها را تحریک کرد و جایگاه خود را ترک کردند درنتیجه دشمن از پشت حمله‌ور شد و مسلمانان شکست خوردند.
بعضی کسانی که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را درک کردند، برای یافتن پول و متاع دنیوی از خلفا و معاویه، حاضر شدند احادیثی را جعل کنند و به اموالی زیاد دست بیابند مانند ابوهریره و …
در طول تاریخ بودند کسانی که برای رسیدن به ریاست و مال، با طمع ورزی افزودن، حاضر شدند بردگی کنند، چاپلوسی نمایند و مطیع محض باشند و گروهی حتی با دادن اموال بسیار قصد رسیدن به مقاصد دنیوی داشتند و به آن رسیدند.
گاهی والیان و حکومت داران به انگیزه طمع در بعضی مسائل، افراد خائن را امین خود می‌ساختند تا به هدف نهایی خود برسند.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم هرگز دست طمع به‌سوی چیزی دراز نکرد. (ارشاد القلوب دیلمی) و الگوی ما پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم است درنتیجه نفس ما به خاطر کم کردن طمع کم‌کم گرایش به اصلاح و تهذیب پیدا می‌کند.

1- آثار طمع در نفس

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود:
1. بپرهیزید از آز و طمع که پست کننده نفس است.
2. کسی که طمع را شعار خویش ساخته، نفس خود را به هلاکت انداخته است.
3. از اسباب اصلاح نفس، کمی طمع است.
4. کسی که جام طمع را نوشیده باشد، به نفس خود نیرنگ زده است.
5. کسی که به نفس خود وعده دروغی طمع داده باشد، عطای دروغین به او رسد.
6. کسی که نفس خود را از پستی طمع پاک نکند نفس خود را خوار کرده است.
7. نفس خود را در اختیار فریب طمع مگذار و به دعوت‌کنندگان آز پاسخ مده که این دو برای تو شقاوت و خواری کسب کنند.
8. نفس خود را برای بیشتر از مقدار کفاف به طمع نینداز که همیشه نفس افزونی خواهد و بر تو غالب شود. (غررالحکم، ج 2، ص 31-24)

2- چشم طمّاع

از صفات زشتی که بعضی دارند، طمع و چشم‌داشت به مال و زندگی دیگران است. حتی بعضی فرزندان نادان، امید دارند که مثلاً پدرانشان بمیرد تا به ارث زیاد برسند. طمّاع همیشه به پول، کارخانه، ماشین و مال دیگران چشم بد دارد، اگرچه به آن نرسد.
طمع فقر حاضر است. (بحار، ج 73، ص 164) و دائماً ذهن طمّاع به نداری و توقّع مشغول است و به صفت استغنا توجه نداشته، به نداری خود و دارایی دیگران می‌نگرد. امام باقر علیه السّلام فرمود: «بد بنده‌ای است کسی که طمع، او را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشاند.» (بحار، ص 1170) مانند صیّادی که در پی شکار است سختی و گرمی و سردی را می‌چشد، اما صیدی نصیبش نمی‌شود.
صاحب این مرض بهتر است صفت استغنا را مطالعه کند و از افتادن در دام دارایی دیگران، به‌وسیله صبر بر فقر و چشم‌پوشی از خلق جلوگیری کند و با نگاه به خالق، مزّۀ ایمان را تجربه کند. درک کند که اگر مصلحت بود، خداوند به او هم می‌داد. چه بسیار افرادی که با زیرکی، متاع دنیا را جمع کردند ولی گرفتار مضرات و آفات بسیاری شدند. یأس از خلق و امید به خالق، بهترین داروی این صفت است. (بحار، ج 75، ص 107)
اگر اعتماد به خدا شد، خداوند فیوضات خود را به بنده می‌رساند. نکته لطیف‌تر آن‌که وقتی به دارایی کسی طمع می‌ورزد، شاید او از نظر لیاقت و ظرف وجودی از تو بالاتر بود یا کار خیری کرده که آن دارایی نصیبش شده است. پس خوب است در کارهایی که خداوند صدچندان عطا می‌کند، کوشش نماید که از راه حلال به او نیز برسد و بهتر است چشم سر را پایین و چشم دل را به خزانۀ الهی بیندازد.

3- رذیلت طمع

شنیده شده که کسی از کعب الاحبار پرسید: «چه چیزی برای دین اسلام، اصلح و چه چیزی افسد است؟» گفت: «اصلح ورع و افسد طمع است.» سائل گفت: «راست گفتی.» طمع شراب شیطان است که با دستش آن را به خواص خود می‌نوشاند. پس کسی که از آن مست شد، دیگر به هوش نمی‌آید مگر در سختی عذاب الهی در کنار ساقی (شیطان). اگر در طمع هیچ عیب نباشد، مگر خریدن دنیا به آخرت، هر آینه قباحتش بزرگ است.
خداوند فرمود: «آنان (اهل طمع) ضلالت را به هدایت و عذاب را به مغفرت خریده‌اند.» (سوره بقره، آیه 175) حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «به هر کس که خواستی احسان کن تا امیر او شوی و به هر کس اظهار نیاز کردی اسیر او خواهی بود.»
طمع‌کار از خلق، ایمانش از او گرفته می‌شود بدون این‌که خودش خبر داشته باشد چون ایمان بین بنده و طمع می‌ایستد و می‌گوید: ای صاحب من! خزائن خدا پر از کرامت‌هاست و او فرد نیکوکار را ضایع نمی‌کند و آنچه در دست خلق است، آلوده به علل (پلیدی، خواری، زحمت) می‌باشد. به این صورت او را دعوت به توکّل، قناعت، کم کردن آرزو، پیروی از طاعت حق و یأس از خلق می‌کند. اگر شخص پیروی از ندای ایمان کرد، ایمان ملازمش خواهد بود و اگر گوش به پندهای آن نکرد او را به طمع خواهد سپرد و از او جدا می‌شود.

4- شراب شیطان

طمع، شراب شیطان است که با دستش آن را به خواص خود می‌خوراند. کسی که از آن مست شد، دیگر به هوش نمی‌آید. خداوند فرمود: «آنان (اهل طمع) ضلالت را به هدایت و عذاب را به مغفرت خریدند.» شخص طمع‌کار، ایمانش از او گرفته می‌شود، بدون آنکه خودش خبر داشته باشد. اگر در طمع هیچ عیب نباشد مگر خریدن دنیا به آخرت، هرآینه صاحبش موجب سخط بزرگ الهی خواهد شد. طمع‌کار، اگر به ندای توکّل و قناعت و یأس از خلق لبیک نگفت، ایمان او ضایع و دینش فاسد می‌شود. (مصباح الشریعه، باب 52)

5- طمع کور و کر می‌کند.

گویند: شخص مفلسی بود و کار و کاسبی نداشت و هر وقت گرسنه و محتاج می‌شد با گزاف‌گویی یا با قرض و وعده دادن، از مردم غذا و پول می‌گرفت و اموراتش را می‌گذراند و بدهکاری هیچ‌کس را نمی‌داد. طلبکاران شکایت کردند و قاضی او را به زندان انداخت. او در زندان هم در سفره و طعام هر زندانی حاضر می‌شد. لقمه آن‌ها را می‌گرفت و می‌خورد. اهل زندان هم از او شکایت کردند و قاضی چاره‌ای ندید جز آن‌که شترداری را خواند و گفت: او را سوار شتر کن و در شهر بگردان. ده نفر منادی هم به مردم بگویند او مفلس است، قرض و نسیه به او ندهید. پس شب فرارسید و همگان مفلسی او را دانستند. شتردار او را پیاده کرد و گفت: «از صبح تا به حال سوار شتر من بودی، منزلم دور است و از تو جو نمی‌خواهم، مقداری پول بده تا کاه برای شترم بخرم.» مفلس گفت: «ده منادی از صبح تا شب ندا دادند که من مفلسم و به همین خاطر مدتی در زندان بودم، باز می‌گویی به من پول بده! صفت زشت طمع تو را کور و کر کرده است.»
گوش تو پر بوده است از طمع خام **** پس طمع کر می‌کند کور ای غلام (مثنوی، دفتر دوم، ابیات 585 به بعد)

ظالمین

قرآن:

خداوند متعال در آیه 151 سوره بقره می‌فرماید: «چه بد جایگاهی است جایگاه ستم‌کاران.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «برای مردان ستمکار سه نشانه است: به مافوق، با نافرمانی کردن و به زیردست خود به چیره و غلبه کردن، ستم کند و ستمگران دیگر را یاری دهد.» (غررالحکم، ج 2، ص 56)

توضیح مختصر:

ستم و جفاکاری و آزار رساند انسان در هر بُعدش بد است. کسی که ظالم شد از حد خود تجاوز می‌کند و هر ظلمی به نوعی به حقوق، ناموس، اموال و قتل، اذیت و آزار و … ظلم می‌کند که هرکدام حکمی خاص دارد که ظالم در دنیا و آخرت مورد عقاب قرار می‌گیرد.
بسیاری از ظالمین در طول تاریخ سرسپرده بودند و یا خودشان قدرتی داشتند و انتقامی که خداوند از ظالمین می‌گیرد، می‌شود گفت شدیدترین عذاب را بر آنان روا می‌دارد؛ چه آنکه نوع ظالمین قاسی هستند و قلب آنان ظلمانی و تاریک است و بعضی از آنان شقی هستند که از همه بدتر است و طبق قرآن «ظالمون» اصلاً رستگار نمی‌شوند. (سوره انعام، آیه 21)
خداوند از عمل ظالمین آگاه است و هر چه کنند، در صحیفه اعمالشان ثبت می‌شود و موازین عدل و داد اقتضاء عذاب سخت را دارد و در بسیاری از آیات خداوند می‌فرماید: «ما به آن‌ها ظلم نکردیم، خودشان به نفس خودشان ظلم کردند.» (سوره آل‌عمران، آیه 117)
پس اثر وضعی اعمال ستم کارانه و طغیان گری آنان، گریبان ظالمین را در دنیا و آخرت گرفته است، اگرچه به‌ظاهر فعلاً فهمی نسبت به آن نداشته باشند چراکه کارها عادت شده و ملکات عادی می‌گردد و دیگر ادراک قلبی ندارد تا بفهمد ستم‌ها چه عواقب بدی در پیش دارند.

1- حجّاج

ستم حجّاج را در طول بیست سال امارت، این‌گونه نوشته‌اند: کشتن سادات و زندانی کردن مردم در حدود بیست هزار نفر زن و یک‌صد و بیست هزار مرد. حجّاج خون‌خوار افسوس می‌خورد که چرا در کربلا نبوده تا امام حسین علیه السّلام را به قتل برساند.
او به مرض آکله مبتلا شد. طبیب دستور داد که گوشتی بر سر نخ نمایند و او آن را ببلعد. وقتی نخ گوشت را کشیدند، کرم‌های زیادی به آن چسبیده بود.
بعد سرما شدیدی در بدنش مستولی شد به‌طوری‌که منقل‌های پر از آتش در اطرافش می‌گذاشتند و هیچ گرم نمی‌شد.
به حسن بصری گفت: «نمی‌گویم از خدا بخواه عذابم نکند؛ می‌گویم بخواه زودتر قبض روحم کند.» (داستان‌ها و پندها، ج 2، ص 159)

2- هشام و جنازه زید

شهادت زید، فرزند امام سجاد علیه السّلام در ماه صفر سال 121 هجری واقع شد. چهل نفر با او بیعت کردند، ولی اصحابش فرار کردند و با جمع اندکی با حاکم عراق –یوسف بن عمر ثقفی- جنگید و تیری به پیشانی‌اش رسید. حجامی را از یکی از روستاهای کوفه طلب کرد و تیر را بیرون کشید، پس جان داد.
جنازه او را در جوی آبی دفن کردند و با خاک و گیاه پر نمودند و از حجام پیمان گرفتند که به حکومت نگوید.
صبح حجام نزد یوسف بن عمر حاکم رفت و جریان را نقل کرد. او دستور داد جنازه را بیرون آوردند، سر مبارکش را از تن جدا کردند و به شام، برای هشام، خلیفه اموی فرستادند.
هشام ظالم دستور داد جنازه زید را عریان کنند و در میدان کوفه به دار آویزند. چون هشام به درک واصل شد و ولید به‌جای او به حکومت نشست، پس از چهار سال دستور داد جنازه زید را از دار پایین بیاورند و بسوزانند و خاکسترش را در فرات بریزند. (تتمه المنتهی، ص 90)

3- در لشکر فرعون

امام صادق علیه السّلام فرمود: «عده‌ای از کسانی که به حضرت موسی علیه السّلام ایمان آورده بودند، گفتند: «فعلاً وارد لشکر فرعون می‌شویم و از منافع آن استفاده می‌کنیم؛ وقتی موسی علیه السّلام قیام (ظهور) کرد، به‌سوی او می‌رویم و وارد لشکر او می‌شویم.» و همین کار را هم کردند.
وقتی‌که موسی علیه السّلام و یارانش از فرعون فرار می‌کردند، این‌ها فوراً سوار بر مرکب‌های خود شده و عجله کردند تا به موسی علیه السّلام و لشکرش ملحق شوند و با آن‌ها باشند ولی از طرف خدا، به گردن مرکب آن‌ها کوبیده شد و مرکب‌ها بازگشته و وارد لشکر فرعون شدند و در بین آن‌ها بودند تا با فرعون غرق شدند.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 58)

4- اعوان ظالم

ابن ابی یعفور گوید: نزد امام صادق علیه السّلام بودم که یکی از شیعیان وارد شد و گفت: «مولای من! گاهی، بعضی از ما دچار تنگدستی می‌شود و به جهت امرارمعاش، برای مسئولان حکومتی ساختمانی بنا کرده یا نهری احداث می‌کند و … آیا این کار جایز است؟»
فرمود: «من دوست ندارم برای آن‌ها گرهی بزنم یا حتی نخی به دور دهانۀ کیسه‌ای ببندم و… در روز قیامت، یاوران و کمک‌کاران به ظالمان در جایگاهی از آتش هستند تا خداوند بین همه بندگانش، حکم کند.» (محجه البیضاء، ج 3، ص 255 –شنیدنی‌های تاریخ، ص 57)

5- ظلم منصور

منصور دوانیقی در بین خلفای بنی‌عباس، مردی سفّاک و بد اندیش بود و زندان‌های بسیار داشت و فرزندان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را در زنجیر و زندان می‌کرد و به بعضی از آن‌ها مانند موسی بن عبدالله محض، هزار تازیانه زد.
وقتی منصور به ربذه آمد، محمد دیباج و عده‌ای از بنی الحسن را وارد زندان آنجا کردند و در آفتاب گذاشتند. زمانی نگذشت که از طرف خلیفه، محمد دیباج را احضار کردند و لحظاتی بعد صدای تازیانه بلند شد.
چون محمد را آوردند، دیدند چهره سفید او همانند رنگ سیاه زنگیان شده و یک چشم او به‌واسطه تازیانه از کاسه بیرون آمده، لباسش از صدمه تازیانه و آمده خون، چنان بر پشت او چسبیده بود که از بدن او کنده نمی‌شد؛ پس نخست او را به روغن زیت مالیدند، آنگاه لباس را با پوست از بدن او باز کردند. (تتمه المنتهی، ص 132)

ظاهر و باطن

قرآن:

خداوند متعال در آیه 13 سوره حدید می‌فرماید: «(روز قیامت منافقان از مؤمنان تقاضای نظر می‌کنند، پس) دیواری میان آن‌ها زده می‌شود که دری دارد، درونش رحمت است و ظاهر و برونش عذاب است.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «چه زشت است برای انسانی که ظاهری موافق و همسو و باطنی منافق و دو رو داشته باشد.» (غررالحکم، ج 1، ص 166)

توضیح مختصر:

انسان داری دو جهت است، یکی ظاهر که همین شکل و شمایل و اعضاء و جوارح است و آنچه از آن صادر می‌شود از اقوال و افعال و احوال، قابل دیدن و فهم است.
دیگر باطن که قابل رؤیت نیست و بر دیگران پوشیده است چراکه نیّت و آرزوها و انقلاب درونی، فهمیدنش کار مشکلی است و برای همین است اگر کسی ظاهرش با باطنش مخالف باشد، دو رو خوانده می‌شود.
در قرآن دربارۀ منافقین سوره و آیات بسیاری وارد شده است که از این توجه کتاب آسمانی، بدی و خباثت شخص منافق فهمیده می‌شود. از خوب‌تر ین انسان، کسی را معرفی کردند که یکرنگ باشد و ظاهر و باطنش باهم موافق باشد و خداوند که عالم سرّ و خفیّات است، این انسان را، از جهت توافق او دوست می‌دارد.
اصحاب ائمه، آنانی که ممتاز بودند و از اوتاد و ابدال شمرده می‌شدند، دارای همین صفت ممتاز بودند. قران هم یک ظاهر دارد که قابل رؤیت است و آنچه در قرآن حرام کرده، ظاهر محرمات است و باطن آن ائمه جورند. همچنین آنچه را که در قرآن حلال کرده ظاهر آن مباهات دینی است و باطن آن‌ها امامان به‌حق هستند. (اصول کافی)
یکی از آثار برزخ و قیامت در این است، بعضی در دنیا بودند که مردم آن‌ها را خوب می‌پنداشتند و احترامشان می‌کردند ولی در آن سرا با کوله باری از سنگینی و ثقالت جُرم‌ها به عذاب الهی گرفتار شدند و برای دیگران شگفت‌آور بود. البته تعجّبی ندارد چراکه در قیامت باطن بارز می‌شود و خباثت درون ظاهر می‌گردد.

1- لباس آخوندی پوشید

گویند: ناصرالدین‌شاه هرسال در ماه رمضان، جمعی از علمای طراز اول را برای افطاری دعوت می‌کرد. یک سال به خاطر جنایتی که کرده بود، علمای تهران تصمیم گرفتند در مجلس افطاری او شرکت نکنند.
درباری‌ها از این تصمیم باخبر شدند و عده‌ای از افراد روحانی‌نما را گرد هم آوردند و یک عمامه بزرگی بر سر یک خربزه فروش گذاشتند و او را که ریش پُری داشت، به‌عنوان آیت‌الله به محضر شاه معرفی کردند.
در آن جلسۀ افطار، ناصرالدین‌شاه مقداری از خربزه‌ای را که در نزدش بود، به دهان گذاشت و خورد. احساس کرد که شیرین نیست، با ناراحتی گفت: «این خربزه‌ها چرا شیرین نیست؟»
آیت‌الله مصنوعی که شغلش خربزه فروشی بود، با ناشی گری و عجله گفت: «قربان مهم نیست، این خربزه‌ها به دکان من رد کنید، می‌فروشم!»
او ظاهر خود را ملبّس به روحانیت نمود، اما باطن کارش را که دکان‌داری بود، نمایان کرد و درباری‌ها خجالت کشیدند. (حکایت‌های شنیدنی، ج 2، ص 35)

2- از نام درگذر در سیرت ببین

شاعری قصیده‌ای در مدح شاه سرود و به امید جایزه به دربار رفت و آن را خواند. شاه به وزیرش که نامش حسن بود، گفت: هزار دینار به شاعر بدهند.
وزیر گفت: برای شکوه شما خوب است ده هزار دینار بدهیم، شاه قبول کرد و وزیر آن را به شاعر داد و خوشحال برگشت و در ضمن سؤال کرد چه کسی سبب شد این‌همه پول به من بدهند؟ گفتند: وزیری که نامش حسن است. پس قصیده‌ای طولانی در مدح وزیر هم سرود. مدت‌ها گذشت و حاجتمند شد و قصیده‌ای سرود و به دربار آمد و آن را نزد شاه خواند.
شاه دستور داد که هزار دینار به شاعر بدهند؛ چون وزیر قبلی از دنیا رفته و وزیر عوض‌شده بود، وزیر دیگر به شاه گفت: «این مقدار پول برای شاعر بسیار زیاد است و من را با 250 دینار راضی خواهم کرد.»
درباریان گفتند: «چطور می‌توانی باوجود اینکه او ده هزار دینار به خاطر شعر قبلی گرفته بود، اکنون او را با 250 دینار راضی کنی؟» گفت: «او را در فشار امروز و فردا خواهم گذاشت تا قبول کند.»
وزیر او را هفته‌ها و روزها در انتظار گذاشت و شاعر که از انتظار خسته شده بود، به خاطر فقر و احتیاج ناچار شد تا یک‌چهارم جایزه قبلی را قبول کند. شاعر از اطرافیان سؤال کرد، چرا جایزه قبلی بسیار بود و الان بسیار کم شده است، مگر وزیر از بخشش به بخل گراییده یا اتفاقی افتاده است؟
گفتند: «وزیر قبلی که نامش حسن و سخاوتمند بود، از دنیا رفته است. وزیر فعلی نامش حسن است ولی بخل می‌ورزد.»
شاعر گفت: «عجب که هر دو در ظاهر، اسمشان حسن و نیک است، یکی در باطنش با کرم همراه است و این دومی با بخل.»
درگذر از صورت و از نام خیر **** از لقب و ز نام، در معنی گریز (داستان‌های مثنوی، ج 3، ص 47)

3- خدای بدگِل و مخلوق خوشگل

روزی حضرت ابراهیم خلیل را به دربار نمرود پادشاه بردند تا از او سؤالاتی کنند. نمرود صورتش بدگِل و بر تخت پادشاهی نشسته بود؛ اما غلامان ماه‌رو و کنیزان خوشگل و زیبا اطراف تخت او به خدمت ایستاده بودند.
ابراهیم پرسید: «این چه کسی است که بر تخت نشسته است؟» درباریان گفتند: «خدای ماست.» فرمود: «اینان که اطراف او به خدمت ایستاده‌اند، چه کسانی هستند؟» گفتند: «آفریدگان و مخلوق اویند.»
فرمود: «چگونه است که خدایی این‌چنین بندگان خود را خوشگل و زیباتر از خود آفریده است؟!» آری نمی‌شود معطی چیزی، خود فاقد آن کمال باشد، خود ظاهری بد دارد و ادعای خدایی می‌کند، درحالی‌که مخلوق او ظاهرشان بهتر از اوست. (ریاض الحکایات، ص 187)

4- ظاهرسازی در برابر دشمن

امام صادق علیه السّلام در تفسیر آیۀ «هر نیرویی در قدرت دارید، برای مقابله با آن‌ها (دشمنان) آماده سازید.» (سوره انفال، آیه 60) فرمود: «یکی از مصادیق آن، خضاب کردن موی سروصورت به رنگ سیاه می‌باشد.» (تا رزمندگان پیر، در نظر دشمنان جوان جلوه کنند.) سپس فرمود:
روزی مردی درحالی‌که موهای صورتش را با رنگ خضاب کرده بود، به خدمت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم رسید، حضرتش فرمود: «کار خوبی کرده‌ای.»
چندی بعد، آن شخص موهایش را با حنا رنگ کرد و خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم شرفیاب شد، حضرت تبسم کرده و فرمودند: «این رنگ از رنگ قبلی بهتر است.»
مرتبه سوم که به محضر رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم مشرف شد، ریش خود را با سیاه رنگ کرده بود، همین‌که حضرت او را دیدند، خندید و فرمودند: «این از دومرتبه اول و دوم بهتر است.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 12 –محجه البیضاء، ج 1، ص 313)

5- هلال و اربابش

هلال غلامی بود که اسلام آورد و علاقه وافر به پیامبر داشت. اربابش از این قضیه اطلاع نداشت و کاری پست را به او واگذار می‌کرد و او را تحقیر می‌نمود.
روزی هلال بیمار شد و پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از طریق وحی دریافت که او بیمار شده است، پس به عیادتش رفت تا از احوال او بپرسد. به ارباب هلال گفتند: که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به خانه شما تشریف می‌آورد. او بسیار شاد شد که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به دیدار او می‌آید و ظاهر کار این‌چنین وانمود می‌کرد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم که تشریف آوردند، بسیار خوشحال شد و تواضع کرد؛ اما پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «آمده‌ام حال غلامت هلال را بپرسم.»
ارباب گفت: «او در طویله است و با اسب و استر سروکار دارد و از حالش خبر ندارم.»
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به جایگاه غلام رفتند و در تاریکی طویله او را بستری یافتند. به‌محض این‌که بوی پیامبر را استشمام کرد، نشاط یافت، خود را روی پای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم انداخت.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم صورت خود را روی صورت هلال نهاد و محبت فراوان به او کرد و از حالش پرسید.
هلال عرض کرد: «الآن خود را در باغستان خوش می‌بینم و حالم بسیار خوب است که شما را زیارت کردم.»
آن هلال در نقص از باطن بری است **** او به‌ظاهر نقص تدریج آوری است
آری! ارباب در ظاهر این‌چنین می‌پنداشت؛ اما آمدن پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به خاطر غلامی بود که در طویله کار می‌کرد و باطنی سراسر از محبّت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم داشت. (داستان‌های مثنوی، ج 4، ص 87)

ظلم

قرآن:

خداوند متعال در آیه 227 سوره شعراء می‌فرماید: «آنان که ظلم کردند بزودی خواهد دانست که به چه کیفری بازگشت می‌کنند.»

حدیث:

امام باقر علیه السّلام فرمود: «کسی به دیگری ظلم نمی‌کند مگر آن که خداوند به همان ظلم، از مال و جانش بگیرد.» (جامع السعادات، ج 2، ص 220)

توضیح مختصر:

ستم و تجاوز از هر حد قانون الهی که منجر به گناهی شود، نام ظلم به آن تعلق می‌گیرد که آن چیزی است که خداوند در آیات بسیار این مسئله را مطرح کرده و توجه داده که هر گونه ظلم گناه است. مثلاً کسانی که مردم را منع می‌کنند که داخل مساجد الهی شوند، کسی که شهادت واقعی را کتمان می‌کند، کسی که از روی کذب، افتراء به خدا می‌بندد، کسی که آیات الهی را دورغ می‌شمرد، کسی که اعراض از آیات الهی می‌نماید و … هر کدام نوعی ظلم به حساب می‌آید.
«کسی که از حدود الهی تجاوز کند هر آینه بر نفس خود ظلم کرده است.» (سوره طلاق، آیۀ 10)
«یونس پیامبر وقتی ترک اولی کرد، گفت: خدایا من هر آینه از ظالمین به نفس خودم می‌باشم.» (سوره انبیاء، آیه 87)
خداوند کمال مطلق است و هیچ نقصی از او صادر نمی‌شود و منزّه است، لذا فرمود:
«خداوند به بندگان اصلاً و هیچ گاه ظلم روا نمی‌دارد.» (سوره آل عمران، آیه 182)
چرا که خداوند خیر مطلق نسبت به بندگان است.
از آنجایی که ظالمین، ظلم را پراکنده و منتشر می‌کنند، عدالت اجتماعی رخ برمی بندد و گرفتاری و بلا مردم را در چتر خود جمع می‌کند و نابسامانی روز به روز افزون می‌گردد تا این که اجل این ستم تمام شود و ورق برمی گردد؛ اگر خداوند بخواهد به ناله و دعا و اضطرار مردم، دعایشان را مستجاب کند، اول ظالم را می‌برد و بعد اصلاح و لطف را جایگزین آن می‌کند.

1- ظلم داذانه

در کشور شام پادشاهی بود به نام داذانه که خدا را قبول نداشت و بت‌پرستی می‌کرد. خداوند، جرجیس پیامبر را مبعوث به رسالت گردانید و به‌سوی او فرستاد.
جرجیس او را نصیحت و دعوت به عبادت خدا نمود؛ اما او در جواب گفت: اهل کدام شهر هستی؟ فرمود: از اهل روم و در فلسطین می‌باشم.
پس امر کرد جرجیس را حبس و بدن مبارکش را به شانه‌های آهنی مجروح کردند تا گوشت‌های بدن او ریخت و بعد سرکه بر بدنش ریختند و با سیخ‌های سرخ‌شده آهنی به ران و زانو و کف پاهای او کوبیدند، آن‌قدر بر سرش کوبیدند تا بلکه فوت کند.
خداوند مَلَکی به‌سوی جرجیس فرستاد و گفت: حق‌تعالی می‌فرماید: صبر کن و شاد باش و مترس که خدا با توست و تو را از اینان نجات خواهد داد. ایشان تو را چهار مرتبه خواهند کشت ولی من درد و ناراحتی را از تو دفع خواهم کرد.
داذانه برای بار دوم حکم نمود تازیانۀ بسیار بر پشت و شکم او زدند و او را به زندان برگردانید و دستور داد هر جادوگر و ساحری را که در مملکت او باشد، بیاورند تا جادو در حق او کنند؛ اما جادو تأثیر نداشت، پس زهر را به او خورانیدند جرجیس با گفتن نام خدا هیچ ضرر به او نرسید.
ساحر گفت: اگر من این زهر را به جمیع اهل زمین می‌خورانیدم، همه را از بین می‌برد و خلقت آنان را تغییر و دیده‌های آنان را کور می‌کرد! پس توبه از کارهای گذشته خود کرد و به جرجیس ایمان آورد و پادشاه این ساحر تازه ایمان آورده را کشت.
برای چندمین بار جرجیس را به زندان انداخت و دستور داد او را قطعه‌قطعه کنند و به چاهی بیفکنند.
خداوند برای تنبّه از این ظلم، صاعقه و زلزله را فرستاد، لکن متنبّه نشد. خداوند میکائیل را فرستاد تا جرجیس را از چاه بیرون آورد و گفت: صبر کن و به ثواب الهی بشارت داد.
جرجیس نزد پادشاه رفت و او را دعوت به خدا کرد، او نپذیرفت. ولی فرمانده لشکر او و چهار هزار از مردم به جرجیس ایمان آوردند. پادشاه دستور داد همه را بکشند. این دفعه داذانه لوحی از مس گداخته درست کرد و جرجیس را روی آن خوابانید و سرب گداخته در گلوی او ریختند، بعد آتشی افروخت او را در آتش انداخت تا بسوخت.
خداوند میکائیل را باز فرستاد تا صحّت و سلامتی را به او عطا کند. پس از سلامتی نزد پادشاه رفت و او را به توحید و ترک بت‌پرستی دعوت کرد؛ این بار او دیگی از گوگرد و سرب گداخته آماده کرد و او را درون دیگ انداخت و آتش افروختند تا جسد او با گوگرد و سرب گداخته آمیخته شود، خداوند اسرافیل را فرستاد تا نعره‌ای بزند و دیگ دگرگون و او را سلامتی نصیب شود.
جرجیس به قدرت خدا نزد داذانه آمد و تبلیغ خداپرستی کرد. داذانه دستور داد همه اجتماع کنند در بیابانی او را جمیعاً بکشند که صدای جرجیس بلند شد و صبر و شکیبایی را تقاضا کرد. چون آن حضرت را گردن زدند و برگشتند، همه به عذاب الهی دچار شدند. (حیوه القلوب، ج 1، ص 477)

2- کار برای ظالمان

شخصی به نام مهاجر می‌گوید: نزد امام صادق علیه السّلام رفته بودم، عرض کردم فلانی و فلانی خدمت شما سلام رساندند. فرمود: سلام بر آن‌ها باد.
گفتم: از شما التماس دعا نیز کرده‌اند، فرمود: چه مشکلی دارند؟ گفتم: منصور دانیقی آن‌ها را به زندان انداخته است.
فرمود: آن‌ها با منصور چه کار داشتند؟ گفتم: برای او کار می‌کردند؛ و منصور (عصبانی شده و) آن‌ها را محبوس کرده است.
فرمود: مگر آن‌ها را از کار کردن برای او (حکومت ظالم) نهی نکرده بودم؟ این کار کردن‌ها آتش را در پی دارد! بعد فرمود: خدایا ضرر را از آن‌ها برگردان و آن‌ها را نجات بده.
مهاجر گفت: از مکّه بازگشتم و از حال دوستانم سؤال کردم، گفتند: آن‌ها آزاد شده‌اند. (به حسب تاریخ، سه روز بعد از دعای امام، آن‌ها آزاد شده بودند.) (حیوه القلوب، ج 1، ص 477)

3- قصاص

روزی حضرت موسی از محلی عبور می‌کرد، به سرچشمه‌ای در کنار کوه رسید. با آب آن وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند، در این موقع اسب سواری به آنجا رسید.
برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن کیسه پول خود را فراموش نمود و رفت.
بعد از او چوپانی رسید؛ کیسه را مشاهده کرد و برداشت و رفت. پس از چوپان، پیرمردی بر سر چشمه آمد آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود، دسته هیزمی بر روی سر داشت.
هیزم را یک‌طرف نهاده و برای استراحت کنار چشمه آب خوابید. چیزی نگذشت که اسب‌سوار برگشت و اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جستجو نمود ولی پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بی‌اطلاعی نمود. بین آن دو سخنانی رد و بدل شد که منجر به زد وخورد گردید. بالاخره اسب‌سوار آن‌قدر هیزم کش را زد که جان داد.
حضرت موسی علیه السّلام عرض کرد: «پروردگارا این چه پیشامدی بود؟ عدل در این قضیه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت و پیرمرد مورد ستم واقع شد؟!»
خطاب رسید ای موسی! همین پیرمرد پدر همان اسب‌سوار را کشته بود بین این دو قصاص انجام گردید. پدر اسب‌سوار به پدر چوپان همان اندازه پول مقروض بود ازاین‌رو به‌حق خود رسید، من از روی عدل و دادگری حکومت می‌کنم. (پند تاریخ، ج 3، ص 161 –سفیه البحار، ج 2، ص 424)

4- ظلم ضحاک حمیری

چون جمشید بر مملکت ایران سال‌ها پادشاهی کرد، کم‌کم غرور او را گرفت و دعوی خدایی کرد و مردم را به بندگی خویش فراخواند. مردم از ترس شمشیرش، او را تصدیق کردند تا اینکه ضحاّک (بیورَاسب) با لشکری بر او حمله کرد و او را هلاک نمود.
چون ضحّاک بر سلطنت استوار شد، اساس ظلم نهاد و پدر را کشت و انواع عذاب و عقوبت بر رعیت نمود؛ شیطان هم بنای دوستی با او نهاد.
با مریض شدن سر و دو کنف او، شیطان‌صفتی از طبّاخان، برای مداوای او گفت: علاج تو مغر سر جوانان است. ضحّاک دستور داد دو جوان از زندان آوردند و کشتند و مغر سر ایشان را استفاده کرد و کمی آرامش در خود یافت و به خواب رفت. از روز بعد هر روز دو جوان را می‌کشتند و برای مداوا، از مغر سر او استفاده می‌کرد.
چون ظلم بسیاری کرد و تظلّم کسی را نمی‌شنید و انصاف به هیچ مظلوم روا نمی‌داشت و عاقبت دو پسر کاوۀ آهنگر اصفهانی را کشت؛ سبب گردید تا شورش علیه او شود.
و بالاخره با وضع فجیحی یعنی با زدن گرز بر سر او یا انداختند در درون چاهی، به درک واصل شد و فریدون بر تخت سلطنت نشست. (جوامع الحکایات، ص 52)

5- واقعه حَرّه

یزید بعد از جریان عاشورا، دست به ظلمی دیگر زد؛ آن هم دو ماه و نیم مانده به مرگش، در بیست و هشتم ماه ذی الحجه الحرام سال شصت و سوم هجری، غارت و کشتار مردم مدینه از صغیر و کبیر و بی‌حرمتی به قبر شریف پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به‌وسیله پیرمرد بی‌باک، مریض و جسور به نام مسلم بن عقبه مشهور به مسرف اتفاق افتاد.
بعدازاینکه ظلم و فسق یزید بر اهل مدینه واضح گردید و عده‌ای از نزدیک در شام، اعمال شنیع او را دیدند، آمدند فرماندار یزید، عثمان بن محمد، مروان حکم و سایر امویین را بیرون کردند و مردم با عبدالله بن حنظله غسیل الملائکه بیعت نمودند. یزید که شنید، لشکری به فرماندهی مسرف روانه مدینه کرد.
مردم مدینه در بیرون شهر در ناحیه‌ای به نام سنگستان برای دفاع آمدند و درگیری سنگینی رخ داد، عده‌ای از اهل مدینه کشته و عده‌ای به‌طرف قبر مطهر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم گریختند. لشکر مسرف آمدند و با اسب‌های خود وارد روضه منوّره شدند، آن‌قدر کشتند که مسجد و روضه منوّره پر از خون شد. تعداد کشتگان را قریب به یازده هزار نفر نوشتند.
برای نمونه یکی از جنایات و ظلم آن‌ها را نقل می‌کنیم:
مردی از اهل شام از لشکر یزید بر زنی از انصار که تازه طفلی زاییده بود و در بغلش بود، وارد شد و گفت: مالی برایم بیاور، زن گفت: به خدا سوگند چیزی برای من نگذاشته‌اند که برای تو بیاورم.
گفت: تو و فرزندت را می‌کشم. زن گفت: این فرزند ابن ابی کیشه انصاری و یار رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم است از خدا بترس. آن شامی بی‌رحم، پای کودک مظلوم را درحالی‌که پستان دردهانش بود کشید و او را بر دیوار زد که مغز کودک بر زمین پراکنده شد. (مداینی روایت کرده که بعد از واقعه حَره، هزار زن بی‌شوهر، فرزند زنا متولد کردند و ایشان را اولاد الحرّه نامیدند که نتیجه تجاوز لشکر مسرف به دختران و زنان مدینه بود. –تتمه المنتهی، ص 39)
چون مردم مدینه کشتار بسیار دادند (البته قضیه حرّه را شیعه و سنی نقل کرده‌اند مانند کتاب کامل ابن اثیر –مقاتل الطالبین، کشف الستار، الامامه و السیاسه، اخبار الدول، تاریخ مسعودی) به زور بیعت با یزید را قبول کردند؛ جز دو نفر یکی امام زین‌العابدین علیه السّلام و دیگری علی بن عبدالله بن عباس که البته امام علیه السّلام دعایی خواند و بر مسرف وارد شدند و مسرف رعب و ترسی در دلش جای گرفت و امام را به قتل نرساند و علی بن عبدالله هم خویشان مادری‌اش در لشکر مسرف بودند و آن‌ها مانع از این شدند که او را به قتل برسانند. (منتهی الآمال، ج 2، ص 34)