کرامت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 101 سوره‌ی اسراء می‌فرماید: «همانا به موسی نُه نشان آشکارا (از معجزات و کرامات) دادیم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه السّلام فرمود: «هر که زیاد کند خداوند او را کرامتی (مقام و تفضّلی خاص) پس سزاوار است به او این‌که زیاد کند مردم را اکرامی.» (غررالحکم 5/447)

توضیح مختصر:

بعد از معجزه، امر خارق عادت را که از اولیاء و صالحان دیده می‌شود کرامت گویند. معجزه مختص انبیاء و امامان است و پایین‌تر از آن را کرامت گویند. اگر زکریا می‌بیند غذایی نزد مریم است بدون آن‌که کسی از مردم آن را بیاورد، این کرامت است. (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 37)
وقتی می‌گوییم فلان ولی کرامت دارد، معنایش این نیست که هرروز کار فوق‌العاده‌ای از او باید سر بزند، اما وقتی به صفت مثلاً کریمی می‌گوییم یعنی این صفت، عملِ همیشگی شخص کریم است گاه‌گاهی نوعی کرامت از تصرّ فات، شفا دادن مریض، تبدیل صفت مذمومه به ممدوحه، بازنمودن چشم برزخی، باز کردن درب بسته‌شده، اطلاع دادن از حالت عبادی نیمه‌شب، اخبار از این‌که شخص جنب است، دفع حیوانات موذی به مزارع، نگه‌داشتن ظرفی بین هوا و سقف اتاق، آوردن ماهی از آب برای ارتزاق، سینی آهنی را با انگشت نصف کردن، آتش و حرارت گرفتن از منقل بدون زغال و ده‌ها و صدها نمونه از این‌ها که نمونه کراماتی بوده است که در طول تاریخ از اولیاء و صاحبان نفس سر زده است اما نوعاً چند بار از آنان بارز و آشکار شده است. چون دعوی کرامت فروشی نداشتند و آنچه بعضی‌ها به خاطر مسائلی ابراز کرامت بیشتر نشان دادند، عوارضی هم برای آنان داشته است.

1- اخبار از بی‌طهارتی

آقا سید محمدمهدی فرزند سید اسماعیل صدر گوید: من در ایام جوانی به امر پدرم روزهای جمعه نزد جمال السالکین ملا فتح علی سلطان‌آبادی (م 1318) «صاحب کرامات» می‌شدم و آن بزرگوار قرآن کریم برایم می‌خواند و بعد برایم تفسیر می‌کرد. روزی نزدش رفتم ولی با حال جنابت بودم. او به تفکر بود و هیچ نمی‌گفت؛ نیم ساعت شد و هیچ نگفت. خواستم برخیزم، فرمود: «آقا سید محمدمهدی! آدمی هنگامی‌که پی قرآن می‌گیرد، باید که خود را پاک گرداند (و از حال بی‌طهارتی‌ام خبر داد.) (تاریخ حکما و عرفا، ص 147)

2- با انگشت سینی را نصف کرد

آیت‌الله بهجت فرمودند: آقایی در قزوین صاحب کرامت بود. روزی عده‌ای گفتند: «خداوند در قرآن سوره‌ی سبأ آیه‌ی 10 می‌فرماید: «ما برای داود آهن را نرم کردیم.» منظور به اختراع خاصی بود یا کوره ذوب آهن داشته است؟» و استبعاد کرده بودند. آن آقا ناراحت شد و فرمود: این‌که چیزی نبود، سپس سینی کلید (مسی یا آهنی) را با دو انگشت خود همانند قیچی کردن، از وسط نصف کرد (و همگان را به تعجب انداخت.)

3- پرنده‌ی آسمان

حسن بصری گفت: سلمان فارسی به همراه مهمانی از شهر مدائن خارج شد. ناگاه به آهوانی رسید که در صحرا می‌گشتند و پرندگانی که در آسمان پرواز می‌کردند. سلمان به آن‌ها فرمود: «از میان شما، آهو و پرنده‌ای نزد من آید که مرا مهمانی رسیده است و دوست دارم از او پذیرایی کنم.» پس هر دو آمدند. آن مرد گفت: «سبحان‌الله! پرنده در آسمان مسخّر شماست؟» سلمان فرمود: «از این در شگفتی؟ آیا دیده‌ای بنده‌ای از خدا اطاعت کند و خدا خواسته‌اش را نپذیرد؟» (بحرالمعارف 2/362)

4- تقلیل کرامت

ملا محمد صالح برغانی قزوینی برادر شهید ثالث، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را در خواب دید و سؤالاتی از حضرتش نمود. یکی این بود که چرا علمای قدیم دارای کشف و کرامت بودند و در این زمان باب مکاشفات و کرامات مسدود است؟ پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «علمای گذشته احکام را دو قسم کرده بودند: واجب و حرام، مکروه و مباح را در ردیف محرمات می‌شمردند و مستحبّات را در ردیف واجبات می‌آوردند. ولی علماء این زمان، احکام را برای خود پنج قسمت کرده‌اند و مستحبّات را ترک و مکروهات و مباحات را مرتکب می‌گردند. ازاین‌جهت ابواب کرامات و مکاشفات مسدود شده است.» (قصص العلماء، ص 52)

5- دفع ملخ

روزی مرحوم آیت‌الله کوهستانی در اتاق پذیرایی نشسته بودند که مردی با قد متوسط به‌سرعت و نفس‌زنان خدمت ایشان می‌رسد و می‌گوید: «آقاجان بدبخت شدیم در زراعت اطراف «زاغمرز» ملخ‌ها حمله کردند و دارند نابود می‌کنند و به‌زودی به مزرعه‌ی ارباب من می‌رسد (و حقم از بین می‌رود.)» ایشان سر مبارک را پایین انداخت و به ذکری مشغول شدند و بعد فرمودند: «بروید، به زمین شما لطمه‌ای نمی‌خورد.» ناقل می‌گوید: فردا همان مرد با چهره‌ی شاد وارد شد و دست آقا را بوسید و از ایشان تشکّر کرد و گفت: «تمام زمین‌های اطراف را ملخ‌ها نابود کردند فقط زراعت من به دعای شما سالم ماند. هنگامی‌که ملخ‌ها به زمین من وارد شدند، فوجی از گنجشکان آمده که انگار مأموریت داشتند و هر یک به ملخی در منقار، به پرواز درمی‌آمدند.» (بر قله‌ی پارسایی، ص 247)

6- طاس حمام

گویند: عارف بالله ابوسعید ابوالخیر، معاصر فیلسوف مشهور ابوعلی سینا بوده است … میان ایشان مکاتباتی رد و بدل می‌شد. اتفاقاً هر دو، روزی در حمام بودند؛ ابوسعید فرمود: «شما می‌گویید جسم ثقیل میل به مرکز خود می‌کند، آیا این سخن نزد شما مسلّم است؟» ابوعلی گفت: «از مسلّمات است و کسی نمی‌تواند آن را انکار کند.» ابوسعید طاس حمام را به هوا انداخت و طاس در میان هوا ماند و به زمین نیفتاد. ابوسعید فرمود: «چرا این جسم ثقیل میل به مرکز خود ننموده است؟» ابوعلی تأملی کرد و گفت: «مانعی دارد که به زمین نمی‌افتد.» فرمود: «تو نیز نفس خود را کامل کن تا این مرتبه برایت حاصل شود.» ابوعلی سینا گفت: «من به قوّت ادراک، فهم مشکلات می‌نمایم و تو را در مقابل زحمت، این مزد و قدرت داده‌اند.»

7- هزار منزل

شیخ ابوالحسن خرقانی گوید: «هزار منزل است بنده را به خدا؛ اولین منزل، کرامات است.»
ابوعلی جوزجانی گوید: «صاحب استقامت باش نه صاحب کرامت، که نفس تو کرامت خواهد و خدای استقامت.»
ملّای رومی صاحب مثنوی برترین کرامت را تبدیل خوی انسان از بدی به‌خوبی می‌داند. (شرح مثنوی زمانی 1/531 و دفتر سوم بیت 1423)

8- کرامتی از سید مرتضی کشمیری

مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی بعدازاین که به حوزه‌ی نجف اشرف رفت، فرمود: نخستین روزی که برای زیارت عارف بالله سیّد مرتضی کشمیری به مدرسه‌ی بخارایی‌ها (محل سکونت ایشان) رفتم، روز جمعه بود و کسی در صحن و سرای مدرسه نبود که جویای حجره‌ی ایشان شوم. ناگهان از داخل یکی از حجرات در بسته صدایی شنیدم که مرا با نام، نزد خود می‌خواند. پس به‌سوی آن اتاق رفتم، مردی در را به روی من گشود و فرمود: بیا، کشمیری منم. (نشان از بی‌نشان‌ها 1/17)

گوش برزخی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 12 سوره‌ی حاقّه می‌فرماید: «آن را وسیله تذکّری برای شما قرار دهیم و گوش‌های شنوا، آن را دریابد و بفهمد».

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «گوش خود را به نیکو شنیدن عادت بده.»

توضیح مختصر:

بنده وقتی مجاهدات نفسانی می‌کند، ریاضت می‌کشد، خلوص می‌ورزد و تحت تربیت استادی حاذق راه می‌رود، گاهی نسیم‌های الهی می‌وزد و او را شارژ و معطر می‌نماید. یکی از لوازم این تصفیه دل، شنیدن امور غیبی به گوش باطنی است که آن بر دیگران مسدود است. مثلاً صدای اذان می‌شنود، روحی مطلبی را برایش بازگو می‌کند، موکّلی چیزی را به او القا می‌نماید، از امام معصوم کلامی دلپذیر استماع می‌کند، از مُرده‌ای ملکات دنیایی‌اش را که الآن در برزخ با آن همراه است می‌شنود و ده‌ها نظیر این مطالب که برای عارفان و اولیاء صاحبان سرّ، اتفاق افتاده است.
امام صادق علیه السّلام فرمود: «در نماز حالتی به من دست داد که آیاتی را که خداوند نازل کرده به مکاشفه و عیان می‌شنیدم.» (فلاح السائل، ص 211)
الآن صدای برزخیان از خوبان و بدان موجود است فقط کد دریافتی می‌خواهد تا به‌تناسب شنیده شود.
الآن موکلین اذکار و اوراد حاضر و ناظراند و در وقتش به ذاکر مطلبی را برای تفهیم بازگو می‌کنند.
اگر شجر و آب و باد ذکر دارند این ذاکر حقیقی است که گاهی زمزمه و تسبیح آن‌ها را می‌شنود برای ازدیاد یقین. البته کسی که سلوک نکرده، توانایی مبارزه با معصیت را دارا نیست، او لایق این استماعات روحانی نیست. دلِ بیدار و گوش مفتوح می‌خواهد تا به این درجه برسد.

1- تشنه به دوغ تازه

در بازار تهران، یک شخص دوغ‌فروشی دکّانی داشت. برای جلب‌توجه مشتری، ملاقه‌ای پر از دوغ را از داخل ظرف بالاتر می‌آورد و خالی می‌کرد و صدا می‌زد: «تشنه به دوغ تازه» و تکرار می‌کرد
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط رحمه الله علیه می‌گفت:
«وقتی او از دنیا رفت، سر قبرش رفتم، دیدم در داخل قبر (برزخی) هم می‌گوید: تشنه به دوغ تازه، تشنه به دوغ تازه». (خاطرات جناب شیخ، ص 125)
یعنی ملکات دنیوی در برزخ نیز همراه انسان هستند.

2- پادشاه ظالم

امیرالمؤمنین علیه‌السلام وقتی از جنگ نهروان فارغ شدند، به یک جمجمه برخورد کردند و از آن پرسیدند: «تو کیستی؟»
عرض کرد: «من پادشاه ظالمی بودم، اسمم پرویز و پسر هرم هستم که هزار شهر را گرفتم و شهرها را تباه کردم و کنیزان بسیار داشتم. هر پادشاهی را شکست دادم و صاحب‌ملک او شدم و به اهل آن ظلم کردم. وقتی عزرائیل علیه‌السلام جانم را گرفت، اهل زمین از ظلم من راحت شدند و الآن عذاب‌های من بسیار است» و آنان را شمرد.
چون روح آن جمجمه از صحبت کردن ساکت شد، آنانی که صدای این پادشاه را می‌شنیدند، گریه می‌کردند و بر سروصورت می‌زدند. (مدینه المعاجز، ص 94)

3- خیار سبز کاکل‌به‌سر

اهل علمی گوید: با مرحوم شیخ حسن علی اصفهانی (م.1361) برای فاتحه به قبرستانی رفتیم. شیخ فرمودند: «گوش کن! از این قبر چه صدایی می‌شنوی؟» بر اثر توجه (و تصرّف) ایشان، شنیدم که از قبر (برزخی) صدا می‌آمد: «خیار سبز کاکل‌به‌سر.»
بعد به قبر دیگر اشاره کردند، شنیدم که می‌گفت: «لااله‌الاالله». فرمودند: «صاحب قبر اوّل، بقال بود و چندین سال از فوت او می‌گذرد، خیال می‌کند زنده است و مشغول فروش می‌باشد. دومی مردی بود اهل‌دل و اهل ذکر، پس در آن عالم (برزخ) هم مشغول ذکر حق است». (نشان از بی‌نشان‌ها، ج 1، ص 103)

4- مسجد جمجمه

در شهر بابل عراق، مسجدی ساخته شد به نام جمجمه و قضیه ازاین‌قرار است که امیرالمؤمنین علیه‌السلام نماز ظهر را در سرزمین بابل خواندند، پس به جمجمۀ پوسیده‌ای رسیدند و نگاه کردند و سؤال کردند: «تو کیستی؟» آن جمجمه گفت: «من فلان بن فلان، پادشاه فلان کشور هستم». پس حضرت از اتفاقاتی که در زمان او افتاد پرسید و او جواب داد: سپس محل گفت‌وگوی امام علیه‌السلام با جمجمه را مسجد ساختند. (مدینه المعاجز، ص 95 (مترجم)).

5- حمامی

عالم ربّانی، شیخ حسن علی نخودکی اصفهانی، هر موقع از برابر حمام‌ها عبور می‌کرد حالش تا حدی منقلب می‌گردید، به‌طوری‌که از چهره‌اش نمایان بود؛ و مرتب استغفار می‌کرد و با تعجّب زیادی، «لا اله الّا الله» می‌گفت. از ایشان علت را پرسیدند، فرمود: «صاحب این حمام چندی است از دنیا رفته؛ او درجۀ پستی دارد و به مال خود تعلق زیادی دارد و دائماً سر حمام است و ناله و فغان دارد که چرا اموال او را تصرف می‌کنند. وضع او باعث ناراحتی من می‌گردد».

گناه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 40 سوره‌ی عنکبوت می‌فرماید: «هر طایفه‌ای را به کیفر گناهش مؤاخذه کردیم.»

حدیث:

امام صادق علیه السّلام فرمود: «هیچ رگی در بدن حرکت نمی‌کند و سری نمی‌افتد و دردسر نمی‌گیرد و مریض نمی‌شود که همه به‌واسطه‌ی گناه است.» (جامع السعادات 3/47)

توضیح مختصر:

بنده که عصمت ندارد، لازمه‌اش آن است که در نیّت و عمل دچار لغزش بشود، نواهی را مرتکب گردد و اوامر را به جا نیاورد؛ لذا عمل گناه مستند به آدمی است نه به خالق او. حق‌تعالی کسی را مجبور به گناه کردن نکرده، چراکه او خیر مطلق است و به همه احسان دارد و بنده در انجام گناه مجبور نیست. برای همین است که بنده وقتی دچار لغزش می‌گردد بعد پشیمان می‌شود و پوزش می‌طلبد و خداوند باب توبه را برایش باز کرده کار خوب را ده برابر پاداش می‌دهد و گناه را یکی می‌نویسد؛ بنابراین بسیاری معصیت و تجزّی و اصرار بر آن سبب می‌گردد حبط اعمال که از مسائلی است که در قرآن (سوره‌ی مائده آیه‌ی 53 و 5) آمده است، گریبان گیر او شود. از آن‌طرف مسئله شفاعت حق‌تعالی قرار دارد تا گناهکاران ناامید نشوند و به‌کلی نَبُرند. علامت مؤمن این است که وقتی گناه می‌کند ناراحت می‌شود. (تفسیر المیزان، ج 1، ص 274)
پس روی به جبران کارها می‌آورد تا خشنودی حق‌تعالی را فراهم کند. آنچه مهم است این نکته هست که قطره‌قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. اگر صغار از گناهان کم‌کم جمع شوند و شخص به خاطر صغیره بودن توجهی نکند و اسم تائب بر او نام برده نشود در درازمدت، زنگار دود گناهان، قلب را سیاه می‌کند و راه را برای مفتوح شدن می‌بندد و این خود فاجعه و مصیبت عظمی است؛ امید است اگر احیاناً کار خطایی کرده سریع دنبال جبران و توبه و آشتی برآید تا مصداق سبقت در خیرات و نیکی‌ها نصیبش شود و توفیق همراهش گردد.

1- تبعید گناهکار

مرد فاسقی در بنی‌اسرائیل بود که اهل شهر از معصیت او ناراحت شدند و تضرّع به خدای کردند! خداوند به حضرت موسی علیه السّلام وحی کرد: که آن جوان فاسق را از شهر اخراج کن تا آن‌که به آتش او اهل شهر را صدمه‌ای نرسد.
حضرت موسی علیه السّلام آن جوان گناهکار را از شهر تبعید نمود؛ او به شهر دیگری رفت، امر شد ازآنجا هم او را بیرون کنند، پس به غاری پناهنده شد و مریض گشت کسی نبود که از او پرستاری نماید.
پس روی در خاک و به درگاه حق از گناه و غریبی ناله کرد که ای خدا مرا بیامرز، اگر عیالم، بچه‌ام حاضر بودند، بر بیچارگی من گریه می‌کردند، ای خدا که میان من و پدر و مادر و زوجه‌ام جدایی انداختی، مرا به آتش خود به‌واسطه‌ی گناهان مسوزان.
خداوند پس از این مناجات ملائکه‌ای را به‌صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق کرده، نزد وی فرستاد.
چون گناهکار اقوام خود را درون غار دید، شاد شد و از دنیا رفت. خداوند به حضرت موسی علیه السّلام وحی کرد: «دوست ما در فلان جا فوت کرده، او را غسل ده و دفن نما.» چون موسی علیه السّلام به آن موضع رسید، خوب نگاه کرد دید همان جوان است که او را تبعید کرد؛ عرض کرد: «خدایا آیا او همان جوان گناهکار است که امر کردی او را از شهر اخراج کنم؟!»
فرمود: «ای موسی من به او رحم کردم و او را به سبب ناله و مرضش و دوری از وطن و اقوام و اعتراف به گناه و طلب عفو، آمرزیدم.» (عنوان الکلام، ص 87 –جامع الاخیار)

2- عیسی علیه السّلام و طلب باران

حضرت عیسی علیه السّلام و یارانش به طلب باران از شهر خارج شده و وارد صحرا گشتند در آنجا حضرت عیسی علیه السّلام به آن‌ها فرمود: «هر کس از شما گناهی انجام داده به شهر بازگردد.»
پس همه‌ی مردم به‌غیراز یک نفر مراجعه کردند. حضرت عیسی علیه السّلام به او فرمود: «آیا تو گناهی مرتکب نشده‌ای؟» عرض کرد: «چیزی به خاطر ندارم، جز این‌که روزی به نماز ایستاده بودم که زنی از مقابل من عبور کرد من به او نگاه کردم و چشمم به‌سوی او چرخید، پس همین‌که او رفت، انگشت خود را داخل چشمم کردم و آن را درآوردم و به همان طرف که زن رفته بود پرتاب کردم.»
عیسی علیه السّلام فرمود: «دعا کن، من آمین می‌گویم»؛ او دعا کرد و باران نازل شد. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 22 –محجه البیضاء، ج 1، ص 299)

3- علت این گناه

درباره‌ی این گناه یعنی کشتن دختر در عربستان نوشته‌اند: پادشاهی بود که قبیله‌ای با او از در شورش و مخالفت درآمدند، پادشاه لشکری را فرستاد تا آن‌ها را سرکوب کند.
لشکر بر آن‌ها تاختند و اموالشان را غارت کردند و زنانشان را به اسیری گرفتند و مردانشان هم فرار کردند.
وقتی زن‌ها را نزد پادشاه آوردند، دستور داد هر کس یکی را بردارد. بعد از مدتی مردان قبیله که فرار کرده بودند، پشیمان شدند و به شعراء گفتند: «نزد پادشاه بروید و شعری در عذرخواهی و پشیمانی بگویید.»
آنان نزد پادشاه آمدند و زبان حال مردان را به سمع او رساندند و تقاضا کردند که زنان را به قبیله برگردانند؛ پادشاه گفت زن‌های شما را تقسیم کرده‌ایم، اختیار آمدن را به خودشان وا‌می‌گذاریم، می‌خواهند برگردند، می‌خواهند بمانند. قیس بن عاصم خواهری داشت که نصیب جوان خوشگل و قوی‌هیکلی شد و گفت: «من به قبیله‌ی خود نمی‌آیم.» هر چه قیس به خواهرش تکلیف کرد فایده‌ای نداشت. قیس که مرد بزرگی در قبیله‌ی خود بود، گفت: «دختران وفا ندارند، از این تاریخ به بعد هر کس دختر بزاید، زنده به گورش کنید.» پس این موضوع سنّت شد. (جامع النورین، ص 78)

4- کفاره‌ی گناهان

پیامبری از پیامبران بنی‌اسرائیل به شخصی گذشت که زیر دیواری جان داده بود و نیمی از بدنش را بیرون از دیوار، درنده و حیوانات پاره کرده بود.
از آن شهر گذشت و به شهر دیگر آمد و دید: یکی از بزرگان آن شهر که مُرده بود کفن دیباج بر او نموده و بر تابوت زر قیمت نهاده و عود و عنبر بر جنازه‌اش می‌ریختند و جمعیت زیادی در تشییع‌جنازه‌اش شرکت کرده‌اند!!
عرض کرد خدایا تو حکیم عادل هستی و ستم روا نمی‌داری از چه رو آن بنده‌ات که هرگز شرک نیاورد، آن‌طور بمیرد و این شخص که هرگز پرستش ننموده، این‌طور بمیرد؟
خطاب شد: «همان‌طور که گفتی من حکیم هستم و ستم روا نمی‌دارم، اما آن بنده گناهانی داشت، خواستم به این نوع مردن کفّاره گناهانش باشد که پاکیزه نزدم آید و این شخص نیکوکاری‌هایی داشت، خواستم پاداش آن را در دنیا به او بدهم و چون نزدم آید کردار نیکی برایش نباشد.» (نمونه‌ی معارف، ج 5، ص 299 –کافی، ج 2، ص 288)

5- حمید بن قحطبه ی طائی

عبدالله بن بزار نیشابوری گوید: بین من و حمید رفت‌وآمد بود. روزی خواستم بر او وارد شوم، خبر ورودم به او رسید، کسی را فرستاد تا مرا به نزدش ببرد من با لباس سفر در ماه رمضان هنگام ظهر بر او داخل شدم.
دیدم او در خانه‌ای است که آب در وسط حیاط جاری است، بر او سلام کردم و نشستم، پس آب و طشتی آوردند و دست خود را شست و به من هم امر کرد دستم را بشویم تا غذا بخوریم. با خود گفتم من روزه‌دارم، گفت: غذا بخور، گفتم: «ای امیر ماه رمضان است و من بیمار نیستم.» او گریان شد و طعام خورد بعد از غذا گفتم: «چرا گریه کردی و غذا خوردی؟!»
گفت: زمانی که هارون‌الرشید خلیفه عباسی در شهر طوس بود، شبی مرا احضار کرد؛ وقتی بر او وارد شدم، سرش را بلند کرد و به من گفت: «اطاعت تو از خلیفه چقدر است؟» گفتم: «به جان و مال اطاعت کنم.» پس سر خود را به زیر افکند و اذن برگشتن داد. وقتی به خانه برگشتیم، لحظاتی نگذشت که فرستاده‌ی خلیفه آمد و گفت: خلیفه را اجابت کن!
گفتم: «انّا لِله وَ اِنّا اِلَیه راجِعُون» شاید قصد کشتنم را کرده باشد. چون بر او وارد شدم، سرش را برداشت و گفت: «اطاعتت از خلیفه چگونه است؟» گفتم: «به جان و مال و اهل و فرزندان.»
پس تبسم کرد و اذن رفتن به من داد. وقتی به خانه برگشتم، زمان کوتاهی نگذشت که فرستاده‌ی خلیفه آمد و گفت: خلیفه را اجابت کن!
بر او وارد شدم، گفت: «اطاعتت از امیر چقدر می‌باشد؟» گفتم: «به جان و مال و زن و فرزند و دینم!»
خلیفه خندید و گفت: «این شمشیر را بگیر و آنچه این خادم می‌گوید، امتثال کن.»
با غلام خلیفه به خانه‌ای که درش بسته بود وارد شدیم. درب خانه را گشود، دیدم سه اتاق بسته و یک چاه در وسط وجود دارد. یکی از درب‌ها را باز کرد دیدم در آن اتاق بیست نفر از سادات از پیر و جوان در زنجیرند؛ غلام خلیفه گفت: «این‌ها را بکش.»
من هم آن‌ها را که سادات و اولاد علی علیه السّلام و فاطمه سلام‌الله علیها بودند، به قتل رساندم و غلام همه اجساد را به چاه می‌افکند. درب اتاق دوم را گشود و بیست نفر از سادات را لب چاه می‌آورد و من آن‌ها را می‌کشتم.
درب سوم را گشود و آن‌ها را لب چاه می‌آورد و من سر از تن آن‌ها جدا می‌کردم؛ نوزده نفر را سر بریدم، نفر بیستم پیر مردی بود که موهایش هم زیاد شده بود (به خاطر طولانی بودن زندان) به من فرمود: «دستت بریده باد، ای بدذات، چه عذری برایت روز قیامت می‌باشد زمانی که خدمت جدِّ ما پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم برسی و حال‌آنکه شصت نفر از فرزندان او را کشته‌ای؟» ناگهان دست و بدنم لرزید. غلام به من نگاهی کرد که زود او را بکش و من او را کشتم و بدنش را به چاه افکند. ای عبدالله، وقتی شصت نفر از اولاد پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را کشته باشم با این گناه سنگین، نماز و روزه چه سودی برایم دارد و شک ندارم که جایگاهم در آتش است. (کیفر کردار، ج 1، ص 302 –عیون اخبار الرضا علیه السّلام، ج 1، ص 109)

گله (شکایت)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 86 سوره‌ی یوسف می‌فرماید: «(یعقوب در فراق یوسف) گفت: من غم و اندوهم را تنها به خدا می‌گویم (و شکایتت نزد او می‌برم)؛ و از خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «شکایت و درد دل خود را نزد کسی ببر که قدرت بر بی‌نیاز کردن و توانگری تو دارد.» (غررالحکم 1/583)

توضیح مختصر:

گِله و شکایت بنده به خاطر اسبابی است از فشارهای دنیوی، گناه، ترس از عذاب الهی و … که بر او وارد شده است؛ یا به خدا شکایت می‌کند و دردمندی و مریضی و ناکامی خود را می‌گوید، یا به خلقِ خدا گله‌ی خود را بیان می‌دارد. در هر دو صورت، انسان محروم و مصیبت‌دیده و وام خواه و آزاردیده و … دانی و ضعیف است و به عالی و دانا و قدرتمند، حال خود را معروض می‌دارد. او هم حال تضرّع دارد و هم درخواست و بیان سختی و سنگینی کارش برای رهایی یافتن و نجات است. اگر در راستای هجران و فراق باشد، شکایت شکلی دیگر پیدا می‌کند؛ یعنی سوزش بیشتر می‌شود. حضرت ابراهیم علیه السّلام از همسرش به خدا شکایت کرد، یعقوب علیه السّلام از فراق یوسف علیه السّلام به حق‌تعالی عرضه گِله گذاری داشت.
بعضی مسلمانان صدر اسلام به خاطر این‌که شوهرانشان روش رُهبانیّت را پیش گرفتند به پیامبر خدا شکایت می‌کردند. حضرت نوح از این‌که قومش برای هدایت نیستند و او را مسخره می‌کنند و … به خداوند گِله کرد. اگر موسی علیه السّلام معترض حال خودش در ابلاغ رسالت به خدا می‌شود و کمک‌کار می‌خواهد، درواقع شِکوه یاری طلبیدن برای موسی در اجرای امر الهی است و پای منافع شخصی در بین نیست. اگر یعقوب علیه السّلام می‌گوید: «ِاَّنما اَشْکوا بَثّی و حُزْنی اِلی الله: من شکایت غم و اندوه خود را پیش خدا می‌برم»؛ این مانند فقدان نعمت نیست چون در فقدان نعمت، انسان گِله نزد کسانی می‌برد که مالک نفع و ضرر نیستند، اما فقدان یوسف علیه السّلام نزد خداوند که مالک حقیقی است سزاوار و به صواب است که گِله کند.

1- درد دل امیرالمؤمنین علیه السّلام

سلیم بن قیس گوید: اطراف امیرالمؤمنین علیه السّلام نشسته بودیم و عده‌ای از اصحاب گِرد او جمع بودند که یکی گفت: «یا امیرالمؤمنین! چه خوب است مردم را به جنگ دعوت کنی.»
امام برخاست و مطالبی فرمود:
من شما را به جنگ خواندم ولی شما نیامدید؛ من شما را دعوت کردم، گوش فرا ندادید.
شما حاضران همچو غایب هستید، زنده‌هایی چون مرده‌اید، کرانِ صاحب گوش هستید! من برایتان حکمت تلاوت می‌کنم و با موعظه‌های شفابخش شما را پند می‌دهم و با اصرار، به جنگ با ظالمان دعوت می‌کنم؛ ولی هنوز سخنانم به پایان نرسیده، شما را متفرّق می‌بینم.
آنگاه در حلقه‌های جدا، گرد یکدیگر نشسته و شعر می‌خوانید؛ و مَثَل می‌زنید و درباره‌ی قیمت خرما و شیر از یکدیگر می‌پرسید!!
دستتان بریده باد، برای جنگ خستگی نشان دادید و دلتان را به مطالب گمراه‌کننده مشغول کردید. شما مانند گلّه‌ی شتری هستید که چوپان آن گم‌شده باشد که از هر طرف جمع‌آوری گردند، از طرف دیگر پراکنده می‌شوند.
آنچه من از شما دیدم؛ اگر جنگ و کشته شدن شدت یابد و زیاد شود مانند شکاف موی سر و همچون شکافی که زن هنگام ولادت پیدا می‌کند که مانع از لمس هیچ دستی نمی‌شود، از اطراف علی بن ابیطالب پراکنده می‌شوید…
این امت به 73 گروه متفرّق می‌شوند، یک گروه در بهشت و بقیه در دوزخ خواهند بود. آن دسته که از همه بدتر مورد غضب خدا قرار می‌گیرند، همان کسانی هستند که شب‌ها دور هم می‌نشینند و سخن می‌گویند که جنگی وجود ندارد و آنان دروغ می‌گویند. (بحارالانوار، ج 465،29 و ج 74،11)

2- شکوه ی حضرت یعقوب

حضرت یعقوب بعدازاین که پسرانش، یوسف را بردند و به‌اصطلاح آن‌ها، گرگ او را خورد؛ به خدا شکایت کرد و گفت: «خدایا! نزد کسی ننالم، شفابخش تویی؛ به هر صفت که هستم، بر خواست تو موقوفم. به هر نام که مرا خوانند، به بندگی تو معروفم.»
بااینکه کار حضرت یعقوب تضرّع، زاری و ناله شده بود، اما از یافتن یوسف ناامید نبود.
به فرزندان گفت: «باز بروید، بگردید تا شاید خبری از او برایم بیاورید که کارد به استخوان رسیده است.»
(پس از سال‌ها که قحطی افتاد و فرزندان حضرت یعقوب علیه السّلام برای اخذ کمک به نزد عزیز مصر رفته بودند، حضرت یوسف با توجه به این‌که برادران خود را شناخت، بنابراین بنیامین را به بهانه‌ی دزدی، نزد خود نگه داشت و از برادرانش خواست تا حضرت یعقوب را به نزد وی بیاورند.)
وقتی این خبر به یعقوب رسید، نامه‌ای به دست فرزندان داد تا شاید بنیامین را آزاد کنند. متن نامه به این شرح بود:
به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان، از یعقوب اسرائیل پسر اسحاق، پسر ابراهیم خلیل، به عزیز مصر.
خانواده‌ای هستیم که بلا پیوسته در خاندان ماست، جدّم ابراهیم را دست‌وپا بستند و در آتش افکندند، خداوند آتش را بر او سرد و سلام گردانید.
پدرم را دست‌وپا بستند (اسحاق که مشهور اسماعیل است.) و کارد به گلویش نهادند، خداوند برای او فدیه فرستاد.
اما مرا پسری بود، محبوب‌ترین فرزندانم، برادران او را به صحرا بردند و پیراهن خون‌آلود او را برای من آوردند و گفتند: او را گرگ خورد. چشمانم از اندوه او سفید شده است.
پس از او مرا پسری بود که سبب دلجویی من و مادرش بود، آن را هم بردند و آمدند و گفتند: او دزدی کرده و در زندان شماست!
ما خانواده‌ای هستیم که نه دزدی می‌کنیم و نه دزد از میان ما زاییده می‌شود، اگر فرزندم را به من بازنگردانی (به خدا از دستت شکایت می‌کنم) و دعایی می‌کنم که درد آن تا به هفتمین فرزندت برسد…
فرزندان، نامه را به عزیز مصر بردند، پس او هم خود را معرفی کرد که من برادر شما یوسف هستم و شِکوه ی یوسف پس از سال‌ها از خدا، دعایش مستجاب شد. (داستان‌های عرفانی، ص 85 –کشف‌الاسرار، ص 495)

3- شکایت محرومان

در عصر یکی از خلفا، جمعی از غلامان آزادشده برای عرض شکایت، حضور امیرالمؤمنین علیه السّلام آمدند و شکایت خود را چنین مطرح کردند:
در عصر رسول خدا هیچ تبعیضی بین عرب و غیر عرب نبود، در همه‌ی مسائل بیت‌المال و ازدواج مساوی بودند، افرادی مانند بلال و صُهیب و سلمان با زنان ازدواج کردند، ولی امروز سران قوم بین ما و اعراب تفاوت قائل‌اند و ما را از مزایای اجتماعی محروم کرده‌اند.
امام فرمود: «من با سران قوم صحبت می‌کنم.» پس با سران حکومتی و غیره دیدار کرد و جریان را گفت؛ ولی آن‌ها نپذیرفتند و با صدای بلند فریاد می‌زدند: «چنین چیزی ممکن نیست.»
امیرالمؤمنین علیه السّلام درحالی‌که خشمناک بود، نزد شاکیان آمد و فرمود: باکمال تأسف آن‌ها حاضر نیستند با شما به‌طور مساوی در ازدواج و حقوق و عطایا رفتار نمایند. ولی من پیشنهاد می‌کنم: تجارت کنید، خداوند به زندگی شما برکت عنایت فرماید، چراکه از رسول خدا شنیدم که فرمود: «رزق ده قسمت است که نه قسمت آن در تجارت (خریدوفروش) و یک قسمت آن در غیر تجارت است.» (داستان دوستان 4/190 –فروع کافی 5/318)

4- شِکوه بر مرگ فرزند

یکی از پسران حضرت سلیمان علیه السّلام از دنیا رفت. آن حضرت بسیار بی‌تابی می‌کرد و ناراحت می‌شد. خداوند دو مَلَک را به‌صورت دو انسانی که باهم نزاع دارند، نزد او فرستاد. یکی از آن‌ها گفت: «من بذری کاشته بودم، این شخص از میان آن عبور کرد و آن را از میان برد.» دیگری گفت: «من از روی جاده راه می‌رفتم، ناگهان دیدم وسط زراعتی هستم، راست و چپ را نگاه کردم و دریافتم که این شخص در جاده هم زراعت کرده است.»
سلیمان از اولی پرسید: «چرا در جاده و محل عبور، زراعت نموده‌ای؟» آن مَلَک گفت: «پس تو چرا در فوت فرزندت، حالت شِکوه داری و محزون هستی؟ آیا نمی‌دانی که مرگ، راه و جاده‌ی آخرت است؟» پس سلیمان توبه کرد و از خداوند معذرت‌خواهی کرد. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 391 –محجه البیضاء 7/243)

5- شکایت شتربان

در زمان خلافت عمر، شخصی به‌عنوان شکایت نزد او آمد و گفت: «قدری شتر در آذربایجان دارم که معاش من از آن‌هاست، ولی آنان یاغی و رَم کرده‌اند و نمی‌توانم از آن‌ها استفاده بکنم، چاره‌ای بیندیش.» او گفت: «به خدا شِکوه و استغاثه‌کن تا شاید رام شوند!» مرد شتربان گفت: «این کار را انجام دادم، فایده‌ای نبخشید.» پس او نامه‌ای با این مضمون که این شتران را کاری نداشته باشید، از جانب خود به متمرّدین جن و شیاطین نوشت.
ابن عباس گوید: آن مرد رفت و من خدمت امیرالمؤمنین علیه السّلام آمدم و جریان را نقل کردم، امام فرمود: «شتربان با ناامیدی به‌زودی برمی‌گردد.» مدتی گذشت آن مرد آمد، درحالی‌که شکستگی در پیشانی داشت. گفتم: چه شد؟ گفت: «چون نامه را انداختم، بعضی از آن‌ها به من حمله کردن و پیشانی‌ام را شکستند. پس نزد خلیفه رفتم و جریان را نقل کردم، خلیفه بسیار ناراحت شد و گفت: حتماً نامه را نزد آنان نبرده است و آن شخص را تکذیب کرد.»
پس او را نزد امام آوردم و حضرت فرمود: چون به آنجا رسیدی این دعا را بخوان:
«اَللّهُمَ اِنّی اَتَوَجَّهُ اِلَیکَ بِنَبِیِّکَ نَبیِّ الرَّحْمَهَ وَ اَهْل بَیْتِهِ الَّذینَ اَخْتَرْتَهُمْ عَلی العالَمین اَللّهُمَّ ذَلِّلْ لی صَعُوبَتَها وَ الکْفِنی شَرَّها فَاِنَّکَ الکافی المُعافی وَ الْغالِبُ الْقاهِر» آن مرد رفت و سال دیگر آمد و قدری از منافع و اموال شترها را برای امام آورد؛ حضرت قبول نکردند و از گذشته‌ی این جریان گفت. این خبر به خلیفه رسید، مغموم شد. (عنوان الکلام، ص 211)

گریه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 82 سوره‌ی توبه می‌فرماید: «پس آن‌ها باید خنده کم کنند و گریه بسیار نمایند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «گریه‌ی چشمان و خاشع بودن قلب‌ها از خداست.» (تفسیر معین، ص 309)

توضیح مختصر:

بُکاء داری اقسامی است و هر کدام دارای آثار خودش می‌باشد چه آن که هیچ بُکایی بدون علت نمی‌شود و هیچ خنده ای بی دلیل بروز نمی‌کند. مثلاً برادران یوسف که شب هنگام نزد یعقوب آمدند، می‌گریستند در حالی که این گریه‌ی دورغین بوده است که گرگ یوسف را دریده. اما وقتی حضرت آدم از بهشت دنیایی رانده شد و هبوط کرد، گریه‌اش راستین و اثر کاری بود که کرده بود و حالت توبه داشت، بوده، اما یحیی پیامبر همیشه از خوف خدا و عذاب قیامت گریه می‌کرد، شعیب از محبت خدا آن قدر گریست که بینایی خود را از دست داد. اولیای خدا از خشیِّت الهی در هراس بوده و می‌گریستند که این از هیبت و جلال و عظمت الهی نشأت می‌گرفت.
روزی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم برای اصحاب از شداید روز قیامت می‌فرمود و درکات و عقوبات آن روز را بیان می‌نمود، اصحاب از تأثیر آن مواعظ به گریه در آمدند و ده نفر تصمیم گرفتند که همیشه در حال نماز و روزه باشند، به رختخواب نروند، گوشت و روغن نخورند، با زنان نزدیکی نکنند و بوی خوش استعمال ننمایند و به طریق زُهّاد یهود و نصاری عمل کنند که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آن‌ها را از این رویه بر حذر داشت. (آیات الاحکام جرجانی، 2/551)
فخر رازی که کتاب بسیار نوشته، در اواخر عمرش گریه می‌کرد، علت را پرسیدند؛ گفت: «مطلبی را سال‌های متمادی معتقد بودم، الآن فهمیدم اشتباه بود، می‌ترسم تمام عقایدم از این قبیل بوده باشد. او در اکثر مسائل تشکیک می‌کرد ولی مطالب ناروا را چطور با یک گریه می‌تواند جبران کند؟ (اطیب البیان، 1/24)

1- نوح علیه السّلام

اسم حضرت نوح پیامبر، عبدالغفار یا سکن بوده است. بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلایق، جبرئیل، ملک مقرب نزدش آمد و گفت: «چندی پیش شغل تو نجّاری بوده است، حالا کوزه بساز!»
او کوزه‌ی زیادی ساخت، جبرئیل گفت: خداوند می‌فرماید: «کوزه‌ها را بشکن، او هم چند عدد از کوزه‌ها را بر زمین زد و شکست. بعضی‌ها را آهسته و بعضی را با اکراه شکست»، جبرئیل دید او دیگر نمی‌شکند.
گفت: «چرا نمی‌شکنی؟» فرمود: «دلم راضی نمی‌شود، من زحمت کشیده‌ام این‌ها را ساخته‌ام.» جبرئیل گفت: «ای نوح! مگر این کوزه‌ها هیچ کدام جان دارند، پدر و مادر دارند و …؟! آب و گِل اش از خداست، همین قدر تو زحمتش را کشیده ای و ساختی، چطور راضی به شکستن آن‌ها نمی‌شوی، چگونه راضی شدی خلقی را که خالق آن‌ها خدا بود، و جان و پدر و مادر و …. داشتند، نفرین کنی و همه را به هلاکت رسانیدی؟» از اینجا او گریه‌ی بسیار کرد و لقبش نوح شد. (جامع النورین، ص 122)

2- یحیی علیه السّلام

حضرت یحیی پیامبر به بیت المقدس آمد، دید جمعی از روحانیون و رُهبانان روپوش‌هایی مویین بر تن کرده و کلاه‌های پشمین بر سر دارند. از مادر خواست این نوع لباس درست کند تا با آنان به عبادت بپردازد.
سپس در بیت المقدس شروع به عبادت کرد؛ یک روز نگاه به خود کرد دید بدنش لاغر شده، گریه کرد، خدای عزّوجل به او وحی کرد برای لاغر شدن جسمت گریه می‌کنی؟ به عزّت و جلالم سوگند اگر کمترین اطلاعی از آتش دوزخ داشتی، بالا پوش از آهن می‌پوشیدی تا چه رسد به بافته شده!
یحیی آن قدر گریست که اشک چشمش گوشت هر دو گونه‌ی او را خورد به طوری که قیافه‌ی دندان‌هایش برای بینندگان پیدا بود.
روزی پدرش زکریا به یحیی فرمود: «پسر جان چرا چنین می‌کنی؟ من ازخدا خواسته‌ام تا تو را به من بدهد تا مایه‌ی روشنی چشمم گردی!»
عرض کرد: مگر تو نبودی که فرمودی: «میان بهشت و جهنم گردنه ای است، که به جز کسانی که از خوف خدا بسیار گریه کنند، از آن گردنه نتوانند گذشت؟!» آن قدر یحیی گریه می‌کرد که مادرش دو قطعه نمد برای او تهیه کرد که دندان‌هایش را با آن می‌پوشانید و اشک‌هایش را به خود می‌گرفت تا آن که از اشک چشمانش خیس می‌شد، یحیی آستین‌هایش را بالا می‌زد و آن نمدها را فشار می‌داد و اشک‌ها از میان انگشت‌هایش فرو می‌ریخت.
زکریا نگاه به فرزند می‌کرد و سر بر آسمان برمی داشت و عرض می‌کرد: «بار الها این فرزند من است و این هم اشک چشمانش و تو ارحم الراحمینی.»
وقتی یحیی اسم سکران (کوهی در دوزخ) را می‌شنید، آشفته حال و پریشان، روی به بیابان می‌نهاد، ناله‌ی وای از غفلت او بر می‌خیزید و پدر و مادر در بیابان‌ها به دنبالش می‌رفتند. (رساله‌ی لقاء الله، ص 157 –امالی الصدوق)

3- شدت گریه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها

فقدان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و تجاوز به حریم ولایت و ضربت مصدوم کننده و … سبب شد تا حضرت زهرا گریان شود.
مردم مدینه از گریه‌اش ناراحت شدند و به زهرا سلام الله علیها گفتند: «ما از گریه‌ات ناراحت می‌شویم!» پس مجبور شد به مقابر شهداء اُحد برود و آنجا گریه کند و سپس به شهر مدینه بازگردد.
در خبر دیگر آمده است که: بزرگان مدینه نزد حضرت علی علیه السّلام آمدند و گفتند: «ای اباالحسن! فاطمه سلام الله علیها شب و روز گریه می‌کند، هیچ کس از ما شب به خواب نمی‌رویم، روزها به علت طلب معاش، قرار نداریم و شب‌ها از گریه‌ی زهرا سلام الله علیها، به او بگو یا شب گریه کند یا روز.» (اِمّا اَنْ تَبکینَ لَیلاً وَ اِمّا نَهاراً)
امام علیه السّلام این پیغام را به حضرت زهرا سلام الله علیها رساند، در جواب گفت: «ای اباالحسن علیه السّلام آن قدر در دنیا مکث نخواهم کرد و به زودی از میان مردم می‌روم و از گریه هم آرام نمی‌شوم تا به پدرم ملحق شوم.»
بعد از این جواب، امام خارج از شهر مدینه در بقیع اطاقی از خشت و شاخه‌ی خرما بنام بیت الاحزان ساخت و زهرا سلام الله علیها صبح‌ها فرزندانش را بر می‌داشت، متوجه بقیع می‌شد و پیوسته بین قبور گریه می‌کرد؛ چون شب می‌شد امام می‌آمد و او را به منزل بازمی گرداند. (مصیبت بزرگ، ص 47 –بحارالانوار 43/177 و 155)

4- 35 سال گریه

امام صادق علیه السّلام فرمود: «امام چهارم بر پدر بزرگوارش نزدیک به چهل سال (از سال 60 تا 95 هـ،35 سال می‌شود.) گریه کرد که روزهای آن روزه بود و شب‌ها به عبادت مشغول بود. چون هنگام افطار می‌شد، غلام خوراک و آب می‌آورد و برابر آن حضرت می‌گذاشت و عرض می‌کرد: میل فرمایید.
می‌فرمود: «پدرم با شکم گرسنه و لب عطشان کشته شد»؛ آن قدر می‌گفت و می‌گریست که خوراکش از اشک دیدگانش تر می‌گشت، و این چنین بود تا به پروردگارش ملحق شد.
یکی از دوستان امام سجاد علیه السّلام گوید: روزی حضرت به صحرا تشریف بردند و من در پی آن حضرت روان گشتم، پس یافتم او را که بر سنگ خشن سر به سجده نهاده و می‌شنیدم که گریه می‌کرد و صیحه می‌زد و می‌شمردم که هزار مرتبه ذکر (لا اِلهَ اِلّا الله حَقّاً حَقّاً لا اِلهَ اِلّا الله تَعَبُّداً وَ رقّا لا اِلهَ اِلّا الله ایماناً وَ صِدقاً) می‌گفت، پس از آن سر از سجده برمی داشت، صورت و محاسنش را اشک دیدگانش فراگرفته بود.
پس عرض کردم: «ای آقای من، اندوه خود را تمام و گریه‌ی خود را کم کن!» فرمود: «وای بر تو یعقوب فرزند اسحاق پیامبر بود و فرزند پیامبر و دوازده فرزند داشت؛ پس یکی از آن‌ها مخفی گشت، مویش سپید شد و قامتش خمیده و از گریه دیدگانش سفید گشت و حال آن که فرزندش زنده بود، ولیکن من خود دیدم، پدر و برادر و هفده نفر از خاندانم کشته شده و روی خاک افتاده، پس چگونه اندوه من تمام و اشک دیدگانم کم شود؟!» (نمونه‌ی معارف 2/589 –انوار نعمانیه 2/37)

5- گریه ی رحمت

پیامبر از همسر اولش خدیجه دارای شش فرزند شد و از همسران دیگرش دارای فرزندی نشد جز از ماریه ی قبطیه که دارای پسری شد و نام او را ابراهیم گذاشت. ابراهیم یک سال و دو ماه و هشت روز بیشتر عمر نکرد و در ماه ذی الحجه سال هشتم هجرت از دنیا رفت.
هاله ای از غم و اندوه، پیامبر را فراگرفت و بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر می‌شد و می‌فرمود:
«چشم اشک می‌ریزد و قلب اندوهگین می‌شود ولی سخن نمی‌گویم که موجب خشم خدا گردد ای ابراهیم ما در وفات تو محزون هستیم.»
عایشه گوید: وقتی قطرات اشک از دیدگان پیامبر بر گونه‌هایش جاری شد، شخصی عرض کرد: «ای رسول خدا ما را از گریه کردن نهی می‌کردی ولی خودت گریه می‌کنی؟!» فرمود: «این گریه نیست بلکه رحمت و دلسوزی است، (لَیسَ هذا بُکاءٌ وَ اِنَّما هِیَ رَحْمَهٌ) کسی که رحم نکند، مشمول رحمت قرار نمی‌گیرد.» (داستان‌ها و پندها 7/75 –وسائل الشیعه 2/921)

گرسنگی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 155 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «ما شما را به ترس و گرسنگی می‌آزماییم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «گرسنه ماندن، کمک‌کار خوبی برای مبارزه با شهوت نفس و شکستن عادت‌های ناپسند است.» (غررالحکم 1/200)

توضیح مختصر:

یکی از مسائلی که طبق نص سوره‌ی بقره آیه‌ی 155 خداوند گاهی بعضی انسان‌ها را با آن آزمایش می‌کند، جوع و گرسنگی است. البته یکی از عذاب‌ها که در بعضی امت‌ها آمده بود، قحطی نان و طعام بوده که از شدت ضعف دسته‌دسته می‌مُردند. اصل جوع به‌عنوان یک نوع ریاضت که حکمت را به بار می‌آورد، ممدوح است ولکن برای عموم، فشارِ نداریِ طعام و سیر نشدن، عوارضی بر بدن و حتی بر روح دارد تا جایی که شخص برای سیر کردن خود و اطرافیان دست به دزدی می‌زند و این خود ضایعه‌ای بر جامعه است. یکی از آثار ماه رمضان آن است که غنی در روزه مخصوصاً در تابستان و روزهای بلند، به یاد گرسنگی ندارها بیفتد تا به آنان ترحّم کند و رقّت قلبی به او دست بدهد.
در شریعت مقدسه وارد شد کسی که از گرسنگی دارد می‌میرد و چیزی ندارد جز گوشت مُردار و میته، برای او مباح است اکل مُردار، چراکه جان آدمی عزیز است و از عالم امر آمده و در صورت ضرورت مجوز خوردن از گوشت میته داده ‌شده است. کاری که حضرت یوسف کرد آن بود که هفت سال غلات حاصله را در سیلو گذاشتند تا در هفت سال قحطی، مردم از گرسنگی نمیرند و این دستور، الهامی از حق‌تعالی بوده که بر ذهن یوسف وارد شد و کارساز گردید.

1- جنگ خندق

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: ما در جنگ خندق، در ارتباط با کندن گودال و خندق با پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بودیم. وقتی فاطمه سلام‌الله علیها آمد با او لقمه نانی بود و آن را به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم داد. پیامبر فرمود: این نان چیست؟ عرض کرد: «آن را برای حسن و حسین تهیه کرده بودم و اکنون مقداری از آن را برای شما آورده‌ام.»
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «بدان که این اولین غذاست که پدرت، بعد از سه روز در دهان می‌گذارد.» (سفینه البحار 1/195)

2- حکیم و فرزند

سعدی گوید: یکی از حکیمان فرزانه همواره به پسرش نصیحت می‌کرد که غذای زیاد نخور، زیرا سیری موجب رنجوری است.
پسرش در جواب او می‌گفت: «ای پدر! گرسنگی موجب کشته شدن است، مگر نشنیده‌ای که لطیفه‌گوها گفته‌اند: با سیری مُردن، بهتر از گرسنگی کشیدن است؟»
حکیم فرمود: اندازه نگه‌دار که خداوند می‌فرماید: «بخورید و بنوشید ولی زیاده‌روی نکنید.» (سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 30)
نه‌چندان بخور کز دهانت برآید **** نه‌چندان که از ضعف جانب برآید.
پسر! اگر گل‌قند را که نیروبخش است بیش‌ازاندازه و طاقتت بخوری، ضرر می‌رساند و اگر نان خشک را دیردیر بخوری، در کام تو مانند گل‌قند، اثربخش است. (حکایت‌های گلستان، ص 155)

3- درسی از یوسف علیه السّلام

شاه مصر در خواب دید که هفت گاو چاق، هفت گاو لاغر را می‌خورند و هفت خوشه‌ی سبز، هفت خوشه‌ی خشک شدند.
حضرت یوسف تعبیر کرد که هفت سال قحطی می‌شود، باید هفت سال زراعت و کاشت انجام داد تا در آن هفت سال قحطی، به مشکل زیادی برخورد نکنند.
خلاصه بعد از جریان‌های بسیار، شاه او را وزیر دارایی و خزانه‌دار مملکت نمود؛ اما یوسف با داشتن تمام امکانات مالی و مادی، در ایام قحطی، هیچ‌گاه شکم خود را سیر نمی‌کرد.
به یوسف علیه السّلام گفتند: «چرا بااینکه در دست ‌تو گنج‌های زمین و خزانه‌داری است، غذای سیر نمی‌خوری؟»
فرمود: «از آن می‌ترسم که غذای سیر بخورم و گرسنگان را فراموش کنم.» (سفینه البحار 1/194)

4- چهار ماه

عبدالله بن مسعود گوید: من و پنج نفر از اصحاب، بر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم وارد شدیم. گرسنگی شدیدی به ما رسیده بود و چهار ماه بود که جز آب و شیر و برگ درخت، چیزی نخورده بودیم، عرض کردیم: «ای پیامبر خدا! تا کی بر این گرسنگی باشیم؟» فرمود: «تا هر وقت بر این گرسنگی باشید، خدا را سپاسگزار باشید که من در کتاب خدا که بر من نازل شد و نیز در کتاب‌هایی که بر پیامبران پیش از من نازل شد، خواندم که وارد بهشت نمی‌شود، مگر کسانی که شکیبا و صابر باشند.» (نمونه‌ی معارف، 4/62)

5- سیره‌ی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: فرشته‌ای نزدم آمد و گفت: «خدایت سلام می‌رساند و می‌فرماید: ای محمد! اگر بخواهی تمام سرزمین مکه را برایت طلا کنم، انجام می‌دهم.» پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سر به‌سوی آسمان بلند کرد و عرض کرد:
«خدایا حاضرم که روزی سیر باشم و حمد شکر تو را کنم و روزی گرسنه باشم و از تو چیزی بخواهم.» (سفینه البحار، 1/196-194)

گدایی و تکدّی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 273 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «فقراء (نیازمندان) با اصرار چیزی از مردم نمی‌خواهند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «نزدیک شدن به‌سوی خداوند تعالی به درخواست کردن از اوست ولی تقرّب به مردم به ترک سؤال و درخواست از آن‌هاست.» (غررالحکم 1/502)

توضیح مختصر:

تا حد ممکن مسلمان باید به کاری هرچند کوچک و کم‌درآمد مشغول شود تا تکدی به سروقت او نیاید. آن‌کس که طلب پول کند، فقیر است ولی محروم، فقیری است که دست تکدی دراز نکند.
چون سائل، عدل حق را نفهمیده و فضل بی‌کران او را نشناخته، دست طلب به‌سوی خلق دراز کند بااینکه اگر شرایط در سائل جمع باشد و از فضل حق‌تعالی بخواهد و در این خواستش صادق باشد، خداوند روزنه‌ای از رزق به روی او مفتوح کند. (و اسْئَلوا مِنْ فَضْلِه، سوره‌ی نساء، آیه‌ی 32)
در صدر اسلام بعضی اهل یمن بی زاد و توشه به حج می‌رفتند و می‌گفتند: ما زائر خانه‌ی خداییم او خودش ما را توشه خواهد داد و در راه یا گدایی می‌کردند و یا به زور از مردم می‌گرفتند. لذا خداوند در سوره‌ی بقره آیه‌ی 197 فرمود: «تَزَوَّدُوا: برای خودتان توشه برگیرید.» (تفسیر عاملی 1/337) خداوند سفارش فقراء را بسیار کرده و ثواب‌ها و آثار بسیاری را وعده داده، حتی در ایام حج فرمود: «شتران فربه را نحر کردید، خودتان بخورید و به قانع (مستمندی که گدایی نکند) و مُعتَر (فقیری که دست به گدایی باز کرده) بخورانید.» (سوره‌ی حج، آیه‌ی 36)

1- درس گدایی

عارف کامل، شیخ محمد بهاری به اسماعیل تائب تبریزی (گردآورنده‌ی تذکرۀ المتقین) چنین نوشتند: اگر با مجاهده‌ی نفس در مقام عمل راه می‌روی گوارایت باد. اگر خدانکرده در عمل تکاسل ورزیدی و نتوانستی به عمل پیش بروی لااقل گدایی را از دست مده؛
1. به تضرع و زاری بکوش. در خلوت به دروغی بچسب تا راست شود، چه این‌که گدا مجّانی طلب است، اگر جدّیت داشته باشد، مقصودش حاصل است.
2. اگر در جواب بفرمایند: مثل تو بنده‌ی مفلسی را لازم نداریم، به نحو تذلّل عرض کن: گدای ره نشین سلاطین، عداد بندگان او نخواهد بود.
3. اگر فرمود: بیرونش کنید! به التماس بگو:

نمی‌روم ز دیار شما به کشور دیگر **** برون کنیدم از این در، درآیم از درِ دیگر

4. اگر بفرمایند: قابلیت من را نداری. عرض کن: به دستیاری اولیای خودت، کرامت فرما.
5. اگر رو ترش نماید، تبسم‌کنان التماس کن.
6. اگر از تو اعراض نمود، تَبَصبُص کنان از عقب او بدو. (تَبَصبُص: دم جنباندن سگ جهت چاپلوسی.)
7. اگر از خودش مأیوس شدی به اُمنای دولتش ملتجی شو.
8. اگر بفرمایند: جرئت این حرف‌ها از کجا به هم بستی؟ عرض کن حلم تو اشاره می‌کند.
9. اگر بفرمایند: این زبان‌ها را از کجا یاد گرفتی؟ بگو:

بلبل از فیض گل آموخت سخن، ور نه نبود **** این‌همه قول و غزل تعبیه در منقارش

10. الحاصل گدایی را گفتند: ول مکن تا هیچ‌وقت محتاج نباشی.
11. از گدایی خیلی کارها ساخته می‌شود.
12. غرض از مجاهده، خود را عاجز دانستن و به معرض گدایی درآوردن است. (تذکرۀ المتّقین، ص 145 –مراسله هشتم)

2- داخل چه صنفی؟

مرحوم عارف کامل شیخ محمد بهاری همدانی در مراسله‌ی پانزدهم چنین می‌نویسد:
بگو ببینم داخل چه صنفی از اصناف می‌باشی؟ اهل عملی، کاسبی، متعبّدی، عارفی، لوطی‌ای، درویشی، چه‌کاره‌ای؟ انسان هر کاره که باشد، باید شرایط آن کار را مرعی داشته باشد.
1. اگر اهل علمی، کو علمت و حلمت، کو تواضعت و تخشعت، کو زهدت؟
2. اگر کاسبی، کو امانتت، کو تفقهّت، کو تدیّنت؟
3. اگر متعبّدی، کو توکلت، کو مجاهدات در خلواتت، کو بیداری شبت، کو صوم ایام صیف (تابستان) کو گریه‌های اطراف لیل و نهارت؟
4. اگر عارفی، کو معرفتت، کو تسلیم و رضایت، کو ترک ماسوایت؟
5. اگر لوطی‌ای، کو مردانگی‌ات، کو گذشتت، کو دستگیری از ضعفایت، کو سبیل‌های کلفتت که هر مویی از آن قیمت دنیا و مافیهاست؟
6. اگر درویشی، می‌گویند: کلاه درویش باید مشتمل بر چهار ترک باشد هر ترکی کاشف از ترک دیگر. ترک دنیا، ترک عقبی، ترک مولی، ترک ترک؛ کدام‌یک از این ترک‌ها را انجام داده‌ای؟
می‌گویم: نه قاضی‌ام، نه مدرس، نه مُحتسب، نه فقیه، داخل هیچ‌یک از این عناوین مذکوره نیستم، پیش‌تر عرض شد که گدا هستم. گدایی را شرطی نباشد، گدا مجانی طلب است. (تذکرۀ المتقین، ص 168، مراسله‌ی پانزدهم)

3- دست تهی

سعدی گوید: پارسایی را دیدم که سر بر درگاه خانه‌ی خدا می‌مالید و چنین مناجات می‌کرد: «یا غفورُ یا رحیم» تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید.

عذر تقصیر خدمت آوردم **** که ندارم به طاعت استظهار
عاصیان از گنه توبه کنند **** عارفان از عبادت استغفار

عابدان، پاداش عبادت خود را می‌خواهند و بازرگانان، بهای کالای خود را می‌طلبند؛ منِ بنده، امید آورده‌ام به اطاعت و به گدایی با دست تهی آمده‌ام، نه با کالا و تجارت؛ با من همان‌گونه که تو شایسته‌ی آن هستی رفتار کن. (حکایت‌های گلستان، ص 104)

4- گریه و خاموشی

به شخصی گفتند: «گدایی و سؤال را از کی یاد گرفتی؟»
گفت: «آن روزی که زاییده شدم، چون پستان ندادند، آواز داده‌ام و گریه کردم؛ چون پستان بدادند، تسلّی شدم و خاموش گشتم.» (نوادر تألیف راغب اصفهانی، ص 139)

5- اکسیر

فقر ذاتی و نداری وقتی در سالک آمد و خود را فقیر حقیقی دید، آنگاه می‌یابد که از پادشاهی بهتر است. خواجه حافظ شیرازی می‌فرماید:

مرا گدای تو بودن، ز سلطنت خوش‌تر **** که ذلّ جور و جفای تو عزّ و جاه من است.

چراکه ذلت و خاکساری، عزّت عاشق است و گداییِ درِ دوست، پادشاهی می‌آورد. حافظ می‌فرماید:

دلق گدای عشق را، گنج بود در آستین **** زود به سلطنت رسد، هر که بود گدای تو

در جای دیگر می‌فرماید:

گداییِ درِ میخانه، طُرفه اکسیری است **** گر این عمل بکنی، خاک، زر توانی کرد.

گدایی و آبرو

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 10 سوره‌ی ضحی می‌فرماید: «اما سائل را از درت مران»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اگر دروغِ گدایان نبود هر که ردشان می‌نمود، تقدیس نمی‌شد.» (جامع السعادات 2/98)

توضیح مختصر:

نداری و فقر یکی از مشکلات افراد است که بعضی‌ها به خاطر مسائلی جانبی و تصادفات یا وقایع ناگوار که منجر به ورشکست شدن می‌شود به آن دچار می‌گردند. پس خواسته یا ناخواسته رو به تکدّی گری می‌آورند. خانه‌نشین و فشار زن و فرزند ازیک‌طرف و توانایی نداشتن از طرف دیگر، سبب می‌شود که با آبروداری صبر ایوب را پیشه کند. البته دسته‌ای به‌عنوان زهد و رهبانیت و گوشه‌گیری از کار کردن فاصله می‌گیرند و تلاش برای معاش خود نمی‌کنند تا عده‌ای هم با اعتقاد به آنان کاسه گدایی‌شان را پر کنند.
درواقع خودِ تنبلی، اصل در سائل شدن و مسائل دیگر به همراه آن می‌آید. مؤمنین باید در دادن صدقات و اطعمه
و اغذیه نسبت به کسانی که آبرومند هستند و توانایی درآمد ندارد کوشا باشند تا در دادن وسیله به آن‌ها از آبروی اجتماعی آنان کاسته نشود. وقتی شوهر زلیخا وفات کرد و زلیخا پیر شده بود روزی در مسیر مرکب یوسف قرار گرفت و تقاضای لطف کرد. پس یوسف او را شناخت و به او الطاف کرد و دستور داد او را به خانه‌اش بردند. یکی از مسائل بسیار سخت آن است که غنی، فقیر شود. این مسئله‌ای کمرشکن است؛ اگر کسی هم چیزی به این دسته کمک می‌کند مراعات آبروداری او را بنماید، چه آن‌که روزهای سختی را پشت سر می‌گذارد.

1- امام صادق و سائل

مسمع بن عبدالملک گوید: در سرزمین مِنی (که حاجیان در هنگام حج در آنجا توقف دارند) خدمت امام صادق علیه السّلام بودیم و ظرف انگوری هم جلوی ما بود که از آن می‌خوردیم؛ پس سائلی آمد، از امام کمکی خواست.
امام دستور داد خوشه‌ی انگور به او داده شود، چون داده شد آن را نگرفت و گفت: «نیازی به آن ندارم، مگر درهمی باشد.»
امام فرمود: «خداوند گشایش دهد.» پس گدا رفت‌ و برگشت و گفت: «همان خوشه‌ی انگور را بدهید.»
امام فرمود: «خداوند وسعت دهد» و دیگر خوشه‌ی انگور را هم به او نداد. آنگاه سائل دیگری آمد و چیزی خواست؛ پس امام خود سه دانه انگور برداشت و به او داد.
سائل سه دانه انگور را گرفت و گفت: «حمد پروردگار عالمیان را که این انگور را روزی من قرار داد.»
امام فرمود: در جای خود باش و دو کف دست خود را پر از انگور نمود و به او داد. سائل آن را گرفت و حمد خدای کرد.
امام به غلام خود فرمود: «چه مقدار پول همراه توست؟» گفت: بیست درهم و آن را به فقیر داد. سائل گفت: «خدایا حمد برای توست و این پول‌ها از ناحیه‌ی توست و تو را شریکی نباشد.»
امام برای سومین بار به او دستور توقف داد، آنگاه پیراهن خود را از تن مبارک درآورد و به سائل داد.
سائل پیراهن را گرفت و پوشید و گفت: «حمد خدایی را که مرا پوشانید و مستور نمود.» سپس با کلمه‌ی یا اباعبدالله حضرت را مخاطب قرار داد و گفت: خداوند به تو پاداش خیر دهد، راه رفتن را پیش گرفت، امام دیگر چیزی نفرمود.
ما پنداشتیم اگر به شخص امام دعا نمی‌کرد و فقط خدا را شکر می‌نمود حضرت به بخشش خود ادامه می‌داد. (با مردم این‌گونه رفتار کنیم، ص 123 –بحارالانوار 47/42)

2- عباس دُوْس

روزی عباس دوس در حمام بود و کسی نزدش آمد و چیزی خواست و گفت: «می‌خواهم به گدایی روی بیاورم، ازاین‌جهت قصد دارم نزد شما بمانم تا کسب این هنر کنم!»
عباس گفت: «لازم نیست نزد ما باشی فقط این را بدان که گدایی سه اصل دارد، اگر این سه اصل را به کار بستی، در گدایی کاملی.
اول آن‌که سؤال کنی، هر جا که باشد. دوم آن‌که سؤال کنی از هر که باشد. سوم آن‌که بگیری هر چه که باشد.»
شخص دست عباس را بوسید و از پیش او رفت. اتفاقاً روزی عباس به حمام رفت تا شستشو کند و ازاله موی بدن نماید که آن شخص نزد عباس آمد و گفت: چیزی به من بده، عباس گفت: حمام و گدایی؟ گفت: هرکجا که باشد.
عباس گفت: حتی از عباس؟ گفت: از هر که باشد. عباس گفت: حتی موی اضافی بدن؟ گفت: هر چه باشد.
عباس گفت: «آفرین بر تو که اصول گدای را خوب یاد گرفتی.» (لطائف الطوائف، ص 369)

3- حد تنگدستان

ابوبصیر گفت: به امام صادق علیه السّلام عرض کردم: «یکی از شیعیان شما که مردی پرهیزکار است، به نام عمر پیش عیسی بن اعین آمد و تقاضای کمک کرد بااینکه تنگدست بود.»
عیسی گفت: «نزدم زکات هست ولی به تو نمی‌دهم، زیرا دیدم گوشت و خرما خریدی و این مقدار اسراف است.» عمر گفت: «در معامله‌ای یک‌درهم بهر من گردید، یک‌سوم آن را گوشت و قسمت دیگر را خرما و بقیه‌اش را به مصرف احتیاجات منزل رساندم.»
امام مدتی پس از شنیدن این جریان افسرده شد و دست خود را بر پیشانی گذاشت و پس‌ازآن فرمود: «خداوند برای تنگدستان سهمیه‌ای در مال ثروتمندان قرار داده به مقداری که بتواند با آن به‌خوبی زندگی کند و اگر آن سهمیه کفایت نمی‌کرد، بیشتر قرار می‌داد؛ ازاین‌جهت باید به آن‌ها بدهند به مقداری که تأمین خوراک و پوشاک و ازدواج و تصدّق و حج ایشان بنماید و نباید سختگیری کنند خصوصاً به‌ مثل عمر که از نیکوکاران است.» (پند تاریخ 1/142 –شرح من لا یحضره الفقیه کتاب زکوۀ، ص 36)

4- بی چیزان با آبرو

امیرالمؤمنین علیه السّلام برای یک نفر پنج اوساق (900 کیلو) خرما از خرمای زمین خودش که در ینبع (اطراف مدینه) بود فرستاد؛ آن شخص هم از مردمانی بود که به عطای حضرت چشم داشت و هیچ در مقام سؤال و تقاضا از آن جناب و غیر او بر نمی‌آمد. یک نفر حضور حضرت عرض کرد: به خدا قسم آن شخص از شما تقاضایی نکرده بود که چنین عطایی فرمودید، اگر یک اسق (180 کیلو) به او می‌دادید کافی بود!»
حضرت فرمود: خداوند مثل شما را در بین مسلمین زیاد نکند، من می‌بخشم و تو بخل می‌کنی؟ اگر من آنچه امید دارد ندهم مگر بعد از تقاضا، پس جز به قیمت آنچه را که از او خریده‌ام، نداده‌ام، زیرا آن صورتی را که برای پروردگارش به خاک می‌مالد و عبادت می‌کند، واداشتم که برای من بذل نماید، هر که چنین کند با برادر مسلم خود و حال‌آنکه می‌داند محل، قابل است برای صله و نیکی، پس راست نگفته است با خدا که در دعا درخواست بهشت برای او می‌کند.
باآنکه بخل می‌کند متاع فانی دنیا را، زیرا که بنده در دعا می‌گوید: «اللّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمؤمِنینَ وَ الْمُؤمِناتِ: خدایا بیامرز مردان مؤمن و زنان مؤمنه را.» چون مغفرت را خواسته برای برادرش، پس بهشت را خواسته است، لذا سزاوار نیست که گفتار بدون عمل بگوید. (اسلام و مستمندان، ص 251 –فروع کافی 4/22)

5- جوان گدا

روزی مرد جوانی نشسته بود و با همسرش غذا می‌خوردند و پیش روی آنان مرغ بریان قرار داشت، در این هنگام گدایی به در خانه آمد و سؤال کرد. جوان از خانه بیرون آمد و با خشونت تمام، سائل را از درِ خانه براند و محروم ساخت؛ مرد محتاج نیز راه خود را گرفت و رفت.
پس از مدتی چنان اتفاقی افتاد که همان جوان، فقیر و تنگدست شد و تمام ثروت او نابود گردید و همسرش را نیز طلاق داد. زن هم بعد از او با مرد دیگری ازدواج نمود.
از قضاء روزی آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود و غذا می‌خوردند درون سفره پیش روی آنان مرغی بریان نهاده بود، ناگهان گدایی درِ خانه را به صدا درآورد و تقاضای کمک نمود.
مرد به همسرش گفت: «برخیز و این مرغ بریان را به این سائل بده!» زن از جا برخاست و مرغ بریان را برگرفت و به‌سوی درِ خانه رفت که ناگهان بدید سائل همان شوهر نخستین اوست. مرغ را به او داد و با چشم گریان برگشت.
شوهر از سبب گریه‌ی زن پرسید. زن گفت: این گدا، شوهر اول من بوده است و سپس داستان خود را با سائل پیشین که شوهرش او را آزرده و از درِ خانه رانده بود، به‌تمامی بیان کرد.
وقتی زن حکایت خویش را به پایان آورد، شوهر دومش گفت: «ای زن به خدا سوگند، آن گدا خود من بودم.» (دنیای جوان، ص 331 –آثار الصادقین 8/139)

کینه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 43 سوره‌ی اعراف می‌فرماید: «و زنگار کینه و حقد از آئینه ی دل بهشتیان بزداییم.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم می‌فرماید: «مؤمن کینه‌جو نبست.» (جامع السعادات 1/311)

توضیح مختصر:

مؤمن کینه‌توز نیست. امت‌های انبیاء یکی از دلایلی که هدایت نیافتند، کارهایشان نسبت به پیامبران، کینه‌توزی و بغض ورزیدن بود.
کینه جایش در قلب است. یکی از افرادی که شب قدر دعایش مستجاب نمی‌شود کینه‌جو است؛ آدمی که دائم در آتش این صفت می‌سوزد و می‌خواهد طرف مقابل را هم بسوزاند. ناصبی‌ها کسانی هستند که کینه‌ی خود را نسبت به شیعیان ظاهر می‌نمایند، این‌ها همان دنباله‌روی یزید هستند که وقتی سر مبارک امام حسین علیه السّلام را نزد یزید گذاشتند، گفت: «کجایند پیشینیانم تا ببینند که سر دشمن ما نزد ماست؟
آن‌هایی که در جنگ بدر کشته شدند، کاش می‌بودند و امروز می‌دیدند و شاد می‌شدند.» کینه داشتن، قلب را از توجه به کارهای آخرتی بازمی‌دارد. قلب سالم آن است که کینه‌ی مؤمن در دلش نباشد تا چه رسد به ولی خدا. چون جای این صفت در درون سینه است نشانه‌ی خاص ندارد تا کسی بفهمد مگر از آثاری که گاهی از کینه‌توز صادر می‌شود. منافق در ظاهر اظهار ایمان و اسلام می‌کند اما در خفاء از شدت کینه سرانگشت خشم خود را به دندان می‌گیرد. برای کافر و منافق طهارت قلب نیست لذا نمی‌شود به آن‌ها اعتماد کرد و رفاقت نمود. آن‌که خداوند را به شهود در مظاهرش می‌بیند قلبش صاف و از زنگار کینه شسته است. روز غدیر بعد از اعلان وصایت، آن‌هایی که کینه داشتند، کم‌کم بروز دادند و کار را به‌جایی رساندند که جواب سلام امیرالمؤمنین علیه السّلام را نمی‌دادند.

1- کینه‌جویی ولید

عقبه پدر ولید (فرماندار کوفه) در مکه معظمه آب دهان به‌صورت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم انداخت و روز بدر هم با کفّار به جنگ آمد.
کفّار که شکست خوردند، عقبه دستگیر شد و او را نزد پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آوردند و به امر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم امیرالمؤمنین علیه السّلام او را کشت.
لذا فرزندش ولید که در زمان عثمان به فرمانداری کوفه منسوب شد، همیشه کینه‌ی امیرالمؤمنین علیه السّلام در دلش بود و حضرت را تا آخر عمر سبّ می‌کرد.
وقتی ولید بیمار شد امام حسن علیه السّلام به عیادتش رفت، او چشم گشود و گفت: «من ازآنچه کرده‌ام پشیمانم و به خدا توبه می‌کنم جز دشنام به پدرت پشیمان نیستم.»
امام حسن علیه السّلام فرمود: «پدرم پدرت را کشت و تو را هم (به خاطر شراب خوردن) حد زد لذا دشمن او هستی (این کینه سبب این دشنام دادن است.)» (کیفر کردار، ج 1، ص 109)

2- ابن سلار

در قرن ششم هجری به شخصی به نام ابن سلار که از افسران ارتش مصر بود، به مقام وزارت رسید و در کمال قدرت به مردم حکومت می‌کرد.
او ازیک‌طرف مردی شجاع، فعال و باهوش بود و از طرف دیگر خودخواه و کینه‌جو؛ لذا در دوران وزارت خود هم خدمت و هم ظلم فراوان کرد. موقعی که ابن سلار یک فرد سپاهی بود به پرداخت غرامتی محکوم شد؛ برای شکایت نزد «ابی الکرم» دفتردار خزانه رفت تا او به دادخواهی بپردازد.
ابی الکرم به‌حق یا ناحق به اظهارات او ترتیب اثر نداد و گفت: «سخن تو در گوش من فرو نمی‌رود.» ابن سلار از گفته‌ی او خشمگین گردید و کینه‌اش را به دل گرفت. وقتی وزیر شد و فرصت انتقام به دست آورد، او را دستگیر نمود و دستور داد میخ بلندی را در گوش وی فروکردند تا از گوش دیگرش بیرون آید.

3- کینه تبدیل به دوستی

شیبه نام پدرش عثمان بود که در جنگ اُحُد به همراه کفّار، در حال کفر کشته شد. چون پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم پدرش و هشت نفر از خاندان او را کشته بود کینه‌ی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به دلش شعله می‌کشید. خودش می‌گوید:
هیچ‌کس نزد من دشمن‌تر از محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم نبود، زیرا هشت نفر از خاندان مرا کشته بود که همه، لیاقت پرچم‌داری و ریاست داشتند. همیشه کشتن او را در خود پرورش می‌دادم، ولی وقتی‌که مکه فتح شد، از رسیدن به آرزوی خود مأیوس شدم، زیرا فکر می‌کردم چگونه ممکن است به‌منظور خود دست‌یابم بااینکه همه‌ی عرب به دین او درآمدند.
ولی هنگامی‌که مردم هوازن بر مخالفت و دشمنی او اجتماع کردند و با وی اعلان‌جنگ دادند، دوباره تااندازه‌ای این آرزو در دلم زنده شد، ولی مشکل این بود که ده هزار نفر اطرافش را دارند! وقتی‌که جمعیت مسلمانان با اولین برخورد با هوازن فرار کردند با خود گفتم: الآن وقت آن است که به مقصود خود نائل شوم و انتقام خون‌های خود را بگیرم. از جانب راست پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم حمله کردم عباس عموی پیامبر را دیدم که از او حمایت می‌کند.
از جانب چپ برآمدم ابوسفیان بن حارث، پسرعموی حضرت محافظ او بود؛ گفتم: این هم مرد شجاعی است که محمد را پاسداری می‌کند. از پشت سر آن‌قدر نزدیک شدم که نزدیک بود شمشیر او را فراگیرد، ناگاه شراره‌ای از آتش میان من و او حائل شد که از برق آن چشمم خیره گردید. دست‌ها را به‌صورت گرفته و به عقب سر برگشتم و فهمیدم از جانب خدا حفظ می‌شود.
حضرت متوجه من گردید و فرمود: شیبه نزدیک بیا. نزدیک رفتم؛ دست به سینه‌ام نهاد و فرمود: «خدایا شیطان را از او دور گردان.» هنگامی‌که به صورتم نظر کرد، او را از چشم و گوشم دوست تر داشتم و همه‌ی آن کینه‌ها به دوستی تبدیل گردید.
سپس با دشمنان مشغول جنگ شدم و در یاری پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم چنان بودم که اگر پدرم جلو می‌آمد او را می‌کشتم. پس از خاتمه‌ی جنگ به من فرمود: «آنچه خدا درباره‌ات اراده فرمود، بهتر از آن بود که خود می‌خواستی.» (پیغمبر و یاران، 3/398 –بحارالانوار 21/156)

4- منافق کینه‌توز

از نشانه‌های افراد منافق، حقد و کینه‌توزی است؛ چنانکه در زمان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به شکل‌های مختلف این کینه‌ها را ابراز می‌کردند. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به همراه جمعی از مهاجر و انصار در مسجد نشسته بودند، ناگاه علی علیه السّلام وارد مسجد شد، حاضران به احترام او برخاستند و از او به گرمی استقبال نمودند تا این‌که آن حضرت در جایگاه خود که در کنار پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بود، نشست.
در این میان دو نفر از حاضران که متهم به نفاق بودند، باهم درگوشی صحبت می‌کردند. رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم وقتی آن‌ها را دید، دریافت که چرا آهسته باهم حرف می‌زنند، به‌طوری خشمگین شد که آثار خشم از چهره‌اش ظاهر گردید؛ سپس فرمود: «سوگند به آن‌کسی که جانم در دست اوست، داخل بهشت نمی‌شود مگر کسی که مرا دوست بدارد. آگاه باشید دروغ‌گوست کسی که گمان کند مرا دوست دارد، ولی این شخص (علی بن ابی‌طالب) را دشمن بدارد.»
در این هنگام دست علی علیه السّلام در دست پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بود و این آیه (سوره‌ی مجادله، آیه‌ی 9) نازل گردید. «فَلا تَتَناجَوا بِالاِثْمِ وَ العُدْوان: ای کسانی که ایمان آوردید، به گناه و دشمنی و مخالفت رسول نگویید.» (حکایت‌های شنیدنی 4/159 –بحارالانوار 39/270)

5- هند جگرخوار

در جنگ اُحد جناب حمزه‌ی سید الشهداء عموی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نزدیک به سی نفر را کشت، بعد خود کشته شد.
هند زن ابوسفیان که در کینه‌جویی سرآمد همه‌ی زنان عصر خود بود به وحشی که بنده‌ی جبیر بن مطعم بود وعده‌ی مال زیادی داد که اگر حمزه را بکشد به او بدهد. لذا وحشی در کمین نشست، خنجر و نیزه بر او وارد کرد و او کشت.
طبق وعده‌ی هند، وحشی شکم حمزه را پاره کرد و جگر او را به نزد هند آورد؛ او جگر را به دندان گرفت اما نتوانست آن را بخورد؛ ازاین‌جهت به هند جگرخوار معروف شد.
پس هند هر زیوری که داشت به وحشی داد و خودش بالای جسد حمزه آمد و از کینه‌جویی، گوش و دماغ و زبان حمزه را برید و همانند گردنبند درست کرد تا به مکّه ببرد و به زنان قریش نشان بدهد و زنان دیگر هم به تقلید از او اجساد شهدای دیگر را مثله کردند.
ابوسفیان کینه‌جو هم وقتی بالای جسد حمزه آمد سرنیزه را در گوشه‌ی دهان حمزه فروکرد و گفت: «ای عاق بچش.» (منتهی الامال 1/ 61)

کودک (طفل)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 24 سوره‌ی اسراء می‌فرماید: «بگو (در دعا) پروردگارا همان‌گونه که پدر و مادرم در کودکی (کوچکی) مرا تربیت کردند مشمول رحمتشان قرار بده.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «کسی که خود را در کودکی به کوشش وا‌ندارد در بزرگی به رتبه‌ی بالا نرسد.» (غررالحکم 1/649)

توضیح مختصر:

هرکسی بعد از تولد، کودک است تا به نوجوانی برسد. این مرحله، دارای تنوع است از قبیل شیرخوارگی، راه رفتن، صحبت کردن، تقلید نمودن، یادگیری از بزرگ‌ترها، مدرسه رفتن و … آنچه وظیفه‌ی والدین و مربی فرزندان است، خوب تربیت کردنِ آن‌هاست که البته هر نفس طفلی، دارای خصوصیات صفاتی موروثی خودش می‌باشد ولی این دلیل نمی‌شود که در پرورش کوتاهی شود. ترحّم به کودک به خاطر کم سن بودن، از سیره‌ی اسلامی است. دیگر آن‌که هر ساز و مطلبی که بر کودک وارد می‌شود بر نفس او نقش می‌بندد لذا مواظبت باید کرد که مطالب ناگوار و بدآموز از طرف والدین و اطرافیان بر طفل وارد نشود. طفل، گیرنده است و نمی‌داند این چیز، درست یا نادرست است ولی وقتی بزرگ‌تر شود، پی می‌برد که چیست. مثلاً کودک نماز را به تقلید یاد می‌گیرد و این یادگیری ممدوح است ولی اگر والدین به همدیگر ناسزا بگویند این یادگیری مذموم است. درواقع والدین رمز بیان هستند که کودک را خوب بار می‌آورند یا بد. برخورد با کودک باید در حد کودکی باشد نه به‌اندازه‌ی آدم‌های کامل و بزرگ و پیر که تحکّم و تسلط بر طفل، در درازمدت مسائل روانی همانند عقده‌ی کمبود محبت را به بار می‌آورد. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نماز می‌خواند و کودکی گریه می‌کرد، پس از نماز جماعت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «مگر شما گریه‌ی کودک را نشنیدید؟!» این قضیه توجه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را به کودکان می‌رساند.

1- کودکی بر سر ناودان

زنی به حضور حضرت علی علیه السّلام آمد و گفت: «به فریادم برس! کودک در پشت‌بام و روی ناودان رفته است، هر چه صدایش می‌زنم، به طرفم نمی‌آید، اگر رهایش کنم می‌ترسم پایین بیفتد، هر چه پستانم را نشان می‌دهم، چشمش را از من برمی‌گرداند؛ چاره‌ای کن می‌ترسم بچه‌ام از دستم برود.»
امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «یک کودک دیگر همانند او را به پشت‌بام ببر، وقتی‌که کودک، طفلی مانند خود را ببیند، به‌سوی او می‌آید، بعد او را بگیر.»
زن به دستور امام عمل کرد، چون کودکش هم‌جنس خود را دید، با خوشحالی از روی ناودان به‌طرف او رفت و مادر بچه‌اش را گرفت.

سوی جنس آید سبک آن ناودان **** جنس بر جنس است عاشق جاودان (داستان‌های مثنوی، ج 3، ص 82)

2- دو کودک

علّامه حلّی گوید: پدرم برایم نقل کرد که روزی به‌طرف یکی از دروازه‌های بغداد می‌رفتم، چون رسیدم، تشنه‌ام بود و به یک نفر از همراهانم گفتم: «برای من آب بیاورید.»
من و همراهانم منتظر آب بودیم که دیدیم دو کودک بازی می‌کنند که یکی از آن‌ها می‌گوید: امام علی علیه السّلام بر حق است و دیگر بچه می‌گوید: بعد از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فلان شخص بر حق است.
من این حدیث را به زبان آوردم که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «یا علی تو را دوست نمی‌دارد، مگر مؤمن و دشمن نمی‌دارد مگر بچه‌ی حیض.»
زنی صدایم را شنید و نزدم آمد و گفت: این حدیث را دوباره بخوان، من حدیث را برایش خواندم. گفت: «سوگند به خدا این حدیث راست است. هر دو کودک فرزند من هستند، اولی را در حال پاکی حامله شدم و دومی را در حال حیض حامله شدم که غیر علی علیه السّلام را انتخاب می‌کند.» (حکایت‌های شنیدنی، ج 4، ص 154 –کشف الیقین، علامه حلی رحمه‌الله علیه، ص 167)

3- مهربانی به کودک

روزی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در محلی نماز می‌خواند، وقتی به سجده رفت، حسین علیه السّلام که در آن موقع کودک خردسال بود، بر پشت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سوار شد و طول داد.
وقتی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم می‌خواست سر از سجده بردارد، او را می‌گرفت و به زمین می‌گذاشت. یک نفر یهودی ناظر این صحنه بود، پس از نماز به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم عرض کرد: «شما با کودکانتان این‌گونه رفتار می‌کنید؟! ما هرگز چنین رفتاری نمی‌کنیم.»
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اگر شما به خدا و رسولش ایمان داشتید، نسبت به کودکان خود این‌گونه مهربان بودید.»
یهودی با دیدن محبت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به کودک، تحت تأثیر قرار گرفت و مسلمان شد. (داستان‌ها و پندها، ج 96، ص 63 –بحارالانوار، ج 42، ص 296)

4- ایاس

ایاس مزنی (م 122) به ذکاوت معروف بود. گویند او در کودکی در شام با پیرمردی برخورد کرد و ناچار به نزد قاضی رفتند.
ابتدا ایاس سخن را آغاز کرد. قاضی گفت: «ای پسرک! در سخن گفتن بر پیرمردان تقدم مجوی.»
او گفت: «سخن حق همیشه مقدم است.» قاضی گفت: «خاموش باش.» او گفت: «اگر من خاموش باشم، مدعای مرا که گوید؟»
قاضی گفت: «گمان نمی‌برم که تو در این مجلس، یک‌سخن راست بگویی.»
ایاس گفت: لا اله الّا الله، قاضی خجل شد و به دعوی او با پیرمرد پرداخت و به‌دلخواه او حکم کرد. (لطایف الطوایف، ص 388)

5- کودکی امام

حضرت جوادالائمه علیه السّلام در هفت‌سالگی به امامت رسید. عده‌ای در این مسئله دچار شک شدند و حضرتش را امتحان نموده و سی هزار مسئله از حضرتش سؤال کردند و دیدند دریایی از علوم و حقایق است.
وقتی مأمون خلیفه عباسی امام رضا علیه السّلام را به شهادت رسانید، برای این‌که مردم به قاتل بودنش پی نبرند، از خراسان به بغداد رفت و به مأمورانش نوشت که فرزند امام رضا علیه السّلام به بغداد بیاید.
در بغداد هنوز امام جواد علیه السّلام را ملاقات نکرده بود که روزی وقتی با کوکبه‌ی شاهی از جایی عبور می‌کرد، کودکان با دیدن او فرار کردند، الّا امام جواد علیه السّلام.
مأمون گفت: «چرا کودکان فرار کردند اما تو نرفتی؟»
فرمود: «راه باز بود و جرمی نکردم.» مأمون تعجب کرد و پرسید: اسمت چیست؟
فرمود: «محمد فرزند علی بن موسی‌الرضا علیه السّلام.»
مأمون صلوات بر پدر او فرستاد و روانه‌ی صحرا شد. نظرش بر درّاجی افتاد و بازی پی آن فرستاد، بعد از مدتی ماهی کوچکی در منقار داشت که هنوز ماهی جانی داشت. مأمون در شگفت شد و آن ماهی کوچک را گرفت و در بازگشت به همان‌جا رسید، دید حضرت جوادالائمه ایستاده است و کودکان باز فرار کردند.
مأمون گفت: «ای محمد! این چیست که در دست دارم؟» حضرت فرمود: «حق‌تعالی دریاهایی خلق کرد که گاهی آب‌ها بلند شوند و ماهیان ریز با ابر بالا می‌روند و بازهای شکاری پادشاهان آن را شکار می‌کنند و پادشاهان آن را در کف می‌گیرند و فرزند پیامبر را به آن امتحان می‌کنند.»
مأمون با تعجب گفت: «حقا که تویی فرزند علی بن موسی‌الرضا علیه السّلام.»
بعدازاین قضیه مأمون تصمیم گرفت دختر خود را به امام بدهد و بسیار اعزاز و اکرام کرد… بنی العباس به مأمون گفتند: «این کودک است و علم و کمال کسب نکرده است. اگر صبر کنی و بعد دختر خود را به ازدواج او دربیاوری، خوب است.» مأمون گفت: «شما این خانواده را نمی‌شناسید، صغیر و کبیر ایشان بر دیگران افضل هستند.» (منتهی الامال، ج 2، ص 327)