شیعه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 83 سوره‌ی صافات می‌فرماید: «بی‌گمان ابراهیم از پیروان او (نوح) بود».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «خداوند سبحان توجهی به‌سوی زمین کرد، پس برگزید برای ما شیعیانی که ما را یاری کنند؛ در شادی ما شادی کنند و در اندوه ما اندوهناک باشند.»
(غررالحکم، ج 1، ص 604)

توضیح مختصر:

شیعه یعنی پیرو و مراد از شیعه، اثنی عشری است. بهترین مصادیق شیعه علائم و آثار و نشانه‌هایی است که در وجودشان است و هرکدام بیشترین نشانه‌ها را داشته باشند، کامل‌ترند و در پیروی مصداق اَتمّ و اکمل را دارند.
شیعه کسی است که تقوا را پیشه کند و فرمان‌بردار خداست و به فروتنی و خشوع و رد کردن امانت متّصف بوده و بسیار یاد خدا کند، نیکی به پدر و مادر نماید و بینوایان را رسیدگی کرده و یتیمان را نوازش نماید؛ به زیارت برادران دینی اهتمام داشته و در هنگام خشم ستم نمی‌کند و به هنگام خشنودی اسراف نمی‌کند؛ برای همسایگان موجب برکت و برای هم‌نشینان موجب سلامت است. سخاوت و بخشش به برادران از صفت ممتاز اوست و با دشمنان مجاورت و رفاقت نمی‌کند.
اگرچه از گرسنگی بمیرد از دشمن علی علیه‌السلام گدایی و تقاضا ننماید، طماع و حریص بر دنیا نیست، شراب نمی‌آشامد، راست‌گویی سیره‌ی کاری اوست. به عیادت بیمارانِ شیعه‌ی مرتضی علی علیه‌السلام می‌رود، به حقوق دیگران اجحاف و تجاوز ننماید. زینت ائمه علیه‌السلام می‌باشد و کاری نمی‌کند که موجب رنجش امام خود شود، از مهم‌ترین روش اخلاقی این است که گفتارش را، کردارش تصدیق کند و نفاق به خود راه ندهد.

1- حساب شیعیان در قیامت

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هرگاه روز قیامت شود خداوند حساب شیعیان ما را بر ما قرار می‌دهد پس:
1. آنچه از گناهان بین آن‌ها و بین خداوند باشد، پیامبر صلی‌الله علیه و آله از درگاه الهی برایشان طلب بخشش می‌کند.
2. آنچه بین آن‌ها و بین مردم بوده باشد از مظالم (و حقوق) حضرت محمد صلی‌الله علیه و آله آن را از طرف ایشان ادا خواهد کرد.
3. آنچه بین آن‌ها با ما باشد ما به آن‌ها می‌بخشیم تا بدون حساب وارد بهشت شوند.»
(بحارالانوار، ج 7، ص 274)

2- خوش به حال شیعیان

امام کاظم علیه‌السلام فرمود: «خوش به حال شیعیان ما که در زمان غیبت قائم ما به ریسمان ما چنگ می‌زنند. در دوستی به ما و بیزاری از دشمنان ما ثابت‌قدم‌اند. آنان از ما و ما از آنانیم. آن‌ها به امامت ما ائمه خشنود و ما نیز به چنین شیعیانی خشنودیم. پس خوشا به حالشان؛ به خدا سوگند آنان در روز رستاخیز همراه ما در درجه‌ی ما (جایگاه و مقام ما) خواهند بود (هم والله مَعَنا فی درجاتِنا).»
(منتخب الاثر، ص 219 -تقویم قدس، سال 1382)

3- در درجات امام
در زمان کسالت ابوحمزه‌ی ثمالی، ابو بصیر خدمت امام صادق علیه‌السلام رسید. حضرت احوال ابوحمزه را پرسید. ابو بصیر عرض کرد: «او مریض بود.» فرمود: «هرگاه به نزد او برگشتی سلام مرا برسان و بگو: در فلان ماه و در فلان روز وفات خواهی کرد.» عرض کرد: «فدایت شوم! به خدا ما با او انس داشتیم و او از شیعیان شما است.»
فرمود: «راست گفتی؛ آنچه نزد ما برای شماست، بهتر است برای شما.» عرض کرد: «شیعه‌ی شما با شماست؟» فرمود: «هرگاه از خدا بترسد و مراقب پیغمبر خود باشد از گناهان خود را نگاه دارد با ما در درجات ما خواهد بود.»
(همان، ص 168)

4- سه صفت

امام باقر علیه‌السلام به جابر فرمود: «شیعه‌ی علی علیه‌السلام کسی است که:
1. چون بانگ سگان، بانگ نکند.
2. چون طمع کلاغان، طمع نکند.
3. از مردم سؤال نکند؛ هرچند از گرسنگی بمیرد.»
(وسیله النجاه، ص 77 -بحار، ج 68، ص 165)

5- مقام شیعیان

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «حواریون (شیعیان) حضرت عیسی از شیعیان ما مطیع‌تر نیستند، چون هیچ‌کدام به خاطر حضرت عیسی کشته نشدند؛ ولی شیعیان ما پس از رحلت پیامبر:
1. ما را یاری کردند.
2. برای ما شهید شدند.
3. سوزانده می‌شوند.
4. عذاب می‌شوند.
5. در شهرها آواره می‌گردند؛ خداوند به خاطر ما آنان را پاداش خوبی می‌دهد.»
(دویست داستان، ص 10)

6- شیعیان شهیدند

1. امام زین‌العابدین علیه‌السلام درباره‌ی آیه‌ی 19 سوره حدید «آنان که به خدا و رسولش ایمان آوردند آن‌ها به حقیقت راست‌گویان هستند و نزد خدا اجر شهیدان است و پاداش اعمال و نور ایمان را می‌یابند.»
فرمود: «این آیه مختص ما و برای شیعیان ماست.»
2. امام صادق علیه‌السلام فرمود: «قسم به خدا نیستند شهدا مگر شیعیان ما اگرچه بر رختخواب بمیرند.»
3. منهال قصاب گوید به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: «از خدا بخواهد که شهادت را نصیب من کند.» امام فرمود: «مؤمن شهید است و آیه‌ی مذکور را قرائت کردند.»
4. امام زین‌العابدین علیه‌السلام فرمودند: «شیعیان ما نیستند مگر صدیق یا شهید.»
(تفسیر الثقلین، ج 5، ص 264)
چون درجات شیعیان و قربشان به ائمه فرق می‌کند، لذا درجه‌ی مؤمن، صدیق و شیعه در درجات شهادت متفاوت است.

شیطان (ابلیس)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 5 سوره ی یوسف می‌فرماید: «بدرستی که شیطان برای انسان دشمن بسیار آشکار است».

حدیث:

امام صادق علیه السلام فرمود: «برای شیطان لشکری سخت‌تر از زن و غضب نیست.»

توضیح مختصر:

ابلیس از طایفه ی جن بوده و قبل از خلقت آدم از کافرین بود و سجده نکردنش ناشی از مخالفتی بوده که در باطنش مکتوم داشته، هم چنین امتناع و کید ورزیدن ابلیس از این جهت بود که به قیاسی دست زد که طایفه ی جن از آتشی زهرآگین خلق شده و گفت من از آتش خلق شده‌ام و آدم از خاک و آتش از خاک بالاتر است و شرافت دارد پس من از او بهترم و بر او سجده نمی‌کنم.
وقتی آدم در بهشت دنیایی رفت، ابلیس او را تحریک کرد که به درخت ممنوعه نزدیک شود که اگر از آن بخورد، همیشگی در بهشت جاویدان می‌ماند. پس آدم تحریک شد و خورد و عورتشان نمودار شد و از بهشت هبوط کردند.
خداوند ابلیس را دشمن آدم و حوا معرفی کرد. (سوره‌ی طه، آیه‌ی 117) و خود ابلیس مطرود و رانده شده از درگاه الهی گردید. (سوره‌ی حجر، آیه‌ی 34)
کلمه شیطان به معنای ابلیس نیست، بلکه به معنی شرور است، چه از جن و چه از انس باشد ولکن ابلیس همان است که تکبر ورزید و سجده نکرد و حضرت آدم را اغوا کرده و رجیم شد. آن چه ما در تواریخ و قضایای نقل شده می‌بینیم معمولاً ابلیس که از جن است با کاملین در اطاعت و بندگی و کاملین در طغیان و مدعی خدایی و امام زمانی و امثال این‌ها برخورد دارد و در زیر مجموعه آن شیاطین هستند و چون نوع آدم احتیاجی به ابلیس ندارد، نفس امّاره ی آنان که شیطان درون است در اغوا و گمراه کردن کافی است.

1- نوح علیه السلام و شیطان

بعد از آن که حضرت نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: «تو را بر من حقی و نعمتی است می‌خواهم شکر نعمت تو را به جا آورده و عوض حق تو را بدهم!» فرمود: «من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای مرا بدهی، بگو آن چه حق است؟»
گفت: «من چقدر باید زحمت بکشم تا یک نفر را گمراه کنم! تو نفرین کردی و همه به نفرین تو هلاک شدند، حال من فعلاً در آسایشم تا خلق دیگر به دنیا آیند و به تکلیف رسند تا آن‌ها را به معاصی دعوت کنم!!
الان به جهت ادای حق، تو را نصیحت می‌کنم، از سه خصلت احتراز کن: اوّل، تکبر نکن که من به واسطه ی آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و از درگاه ربوبی رانده شدم. دوّم، از حرص بپرهیز، که آدم به واسطه ی آن، از گندم خورد و از بهشت محروم گردید. سوّم، از حسد احتراز کن که به واسطه ی آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد.»
(عنوان الکلام، ص 167)

2- موسی علیه السلام و شیطان

روزی شیطان نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: «تو پیامبر خدا هستی و من از مخلوقات گنه کار خدا می‌باشم و می‌خواهم توبه کنم، تو از خدا بخواه تا توبه‌ام را بپذیرد.»
موسی پذیرفت و برای او دعا کرد، خداوند فرمود: «ای موسی! شفاعت تو را در حق او می‌پذیرم، به او بگو که بر قبر حضرت آدم سجده کند تا توبه‌اش را بپذیرم.»
موسی علیه السلام با شیطان ملاقات کرد و گفت: «با سجده بر قبر آدم توبه‌ات پذیرفته می‌شود.»
شیطان گفت: «من بر آدم، در وقتی که زنده بود سجده نکردم، اینک چطور بر قبر او که مرده است سجده کنم، هرگز چنین نخواهم کرد!»
آن گاه گفت: «ای موسی! تو به خاطر این که شفاعت مرا نزد خدا نمودی حقی بر گردنم پیدا کرده‌ای، من به تو نصیحت می‌کنم که در سه جا مواظب من باشی تا هلاک نشوی.
اوّل: به هنگام غضب، که روح من در آن هنگام در قلب تو و چشم من در چشم تو می‌باشد.
دوّم: در جنگها، زیرا در آن هنگام من رزمندگان را به یاد زن و بچه و خویشان و اقوامش می‌اندازم تا پشت به جبهه کرده و بگریزند.
سوّم: هیچگاه با زن نامحرم در یک جا ننشین که من بین تو و او وسوسه خواهم نمود.»
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 258 -محجه البیضاء، ج 5، ص 59)

3- فرعون

مردی از اهل مصر خوشه‌ی انگوری نزد فرعون آورده و خواهش کرد آن را مروارید نماید. فرعون آن را گرفته و به درون خانه آمد و در این اندیشه بود که چگونه خوشه‌ی انگور را می‌توان جواهر نمود! در این میان شیطان به در خانه‌ی فرعون آمد و در را کوبید. فرعون صدا زد کیست؟ شیطان گفت: خاک بر سر خدائی که نمی‌داند در پشت در چه کسی است، پس داخل خانه شد و خوشه را از فرعون گرفته و اسمی از اسماء خدا را بر آن خواند و خوشه‌ی انگور جواهر گردید.
آن گاه گفت: «ای فرعون انصاف ده من با این فضل و کمال شایسته‌ی بندگی نمودم ولی تو با این جهل و نادانی ادعای خدایی می‌کنی و می گوئی: من خدای بزرگ مردمم؟!»
فرعون پرسید: «چرا آدم را سجده نکردی تا از قرب خدا رانده نشوی؟» گفت: «زیرا می‌دانستم که از صلب او مانند تو عنصر پلیدی بوجود می‌آید.»
(پند تاریخ، ج 1، ص 23 -انوار النعمانیه، ص 80، در کتاب جوامع الحکایات، ص 21 این قضیه را با کمی اختلاف، نقل کرده است.)

4- معاویه

گویند معاویه در کاخ خود خوابیده بود، ناگهان مردی او را بیدار کرد. وقتی معاویه او را دید به پشت پرده پنهان شد.
معاویه فریاد زد: «تو کیستی که این گونه گستاخی کرده و بی اجازه‌ی من وارد کاخ شده‌ای؟» گفت: «من شیطان هستم.»
معاویه گفت: «چرا مرا بیدار کردی؟» در جواب گفت: «هنگام نماز است، تو را بیدار کردم که سر وقت به مسجد برای نماز بروی!»
معاویه گفت: «تو شیطان هستی، و شیطان خیر بندگان را نمی‌خواهد. آیا ادّعای دزد بر این که برای پاسبانی خانه آمده‌ام درست است؟!»
شیطان گفت: «تو را از خواب بیدار کردم که مبادا بخوابی و نمازت قضا شود و با دل شکسته، آه سوزان بکشی که نمازم قضا شد و به مسجد نرفتم.!
ارزش این آه، از صدها نماز بالاتر است، خواستم چنین آه و ناله نصیب تو نشود که مشمول رحمت خدای شوی»؛ معاویه او را تصدیق کرد.
(داستان‌های مثنوی،2، ص 15)

5- یحیی علیه السلام و شیطان

روزی شیطان ملعون در حالی که زنجیر و رشته‌هایی در دست داشت به نزد حضرت یحیی بن زکریا علیه السلام ظاهر شد.
یحیی علیه السلام پرسید: «ای ابلیس این رشته‌ها چیست که در دست توست؟» شیطان گفت: «این رشته‌ها انواع علایق، امیال و شهوت‌هایی است که من در فرزندان آدم یافته‌ام.»
یحیی علیه السلام فرمود: «آیا برای من نیز از این رشته‌ها چیزی هست؟» گفت: «آری، هنگامی که از خوردن غذا سیر می‌شوی، سنگین می‌شوی، به همین سبب نسبت به نماز، ذکر و مناجات خدای خود بی رغبت می‌شوی.»
یحیی علیه السلام با شنیدن این سخن فرمود: «به خدا سوگند که از این زمان به بعد هرگز شکم خود را از غذا پر نخواهم کرد.»
ابلیس هم گفت: «به خدا قسم من نیز از این به بعد هرگز کسی را نصیحت نخواهم کرد.»
(ابلیس نامه، ج 1، ص 35 -محاسن برقی، ص 439)

شهر ها (وطن ها)

قرآن:

خداوند متعال در آیات 2 -1 سوره‌ی بلد می‌فرماید: «قسم به این شهر مقدس (مکه) شهری که تو در آن ساکنی».

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «بدترین شهرها، آن جایی است که مردم ساکن در آن، امنیّت ندارند.»

توضیح مختصر:

وطن اصلی هر کس، جایی است که متولد شده و وطن ثانوی آنجایی است که در آن زندگی می‌کند. ازآنجایی‌که شهری که پیامبر متولد شد مکه بود، مشرکین در پی آن برآمدند تا پیامبر صلی‌الله علیه و آله را از زادگاهش بیرون کنند و همان سبب هجرت پیامبر صلی‌الله علیه و آله شد.
خداوند هم فرمود: «همان‌طور که مشرکین شما را از وطن آواره کردند شما هم آن‌ها را از شهر و دیارتان برانید و خداوند بازمی‌دارد شما را از دوست داشتن کسانی که در کار دین با شما جنگ کرده و شما را از خانه‌هایتان بیرون رانده.»
(سوره‌ی ممتحنه، آیه‌ی 9)
هجرت پیامبر از شهر و هجرت امیرالمؤمنین از زادگاهش به مدینه ابتدای تاریخ هجری اسلام به شمار آمد.
خداوند غنائم جنگ را اختصاص به بینوایان مهاجری داد که از دیارشان و اموالشان رانده شدند که خواستار فضل خدا و خشنودی او می‌باشند. (سوره‌ی حشر، آیه‌ی 8) در طول تاریخ بسیار بودند که کافران و معاندین آن‌ها را از شهرهایشان بدون دلیل بیرون کردند و هیچ گناهی نداشتند جز این‌که می‌گفتند: پروردگار ما خداست. (سوره‌ی حج، آیه‌ی 40) و خداوند در سوره‌ی بلد آیه‌ی اوّل می‌فرماید: «به این شهر مکه که تو در آن هستی سوگند می‌خورم شهر مکه با سایر شهرها فرق دارد.» چون شهر حرام است نباید در آن جنگ کرد و جای اقامت و استقرار است چون پیامبر در آنجا ساکن است و دشمنی مشرکین به خاطر حرمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و این شهرِ محترم است.
چون قریش احترام مکه را داشتند ولی حرمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله را نداشتند بااینکه شهر حرمتش به پیامبر صلی‌الله علیه و آله بود به او بی‌احترامی می‌کردند به‌طوری‌که او را از شهر بیرون کردند.

1- مدینه

حسین مکاری گفت: وارد بر شهر بغداد شدم، در زمانی که امام جواد علیه‌السلام در بغداد و نزد خلیفه در نهایت جلالت بود. با خود گفتم که حضرت جواد علیه‌السلام با این مرتبتی که در اینجا دارد، از طعام‌های لذیذ و احترامات و غیره، دیگر به مدینه بازنخواهد گشت. چون این خیال در خاطر من گذشت، دیدم آن جناب سر به زیر افکند و بعد سر بلند کرد درحالی‌که رنگ مبارکش زرد شده بود و فرمود: «ای حسین! نان جو با نمک نیم کوب در حرم رسول خدا صلی‌الله علیه و آله، نزد من بهتر است ازآنچه که در اینجا مشاهده می‌کنی.»
(منتهی الامال، ج 2، ص 333)

2- فارس (شیراز)

وقتی شاپور ذوالاکتاف (م.379) اسیر رومیان شد، بیمار گشت. دختر پادشاه که عاشق او شده بود گفت: «برای شفای مرضت چه می‌خواهی؟» گفت: «یک شربت آب دجله تا بنوشم و یک‌مشت خاک اصطخر (فارس) تا ببویم.»
دختر، کسی را فرستاد و بعد از چند روز آنچه می‌خواست، حاضر گردانید. پس، از آن جرعه‌ای بنوشید و آن خاک ببویید و از مرض شفا یافت.
(نوادر راغب، ص 395)

3- بصره

بصره، در سال 14 هجری بنا شد و مدتی پایتخت اُمویان بود. امیرالمؤمنین علیه‌السلام به ابن عباس، والی بصره نوشت: «بدان که بصره، فرودگاه شیطان و کشتگاه فتنه‌هاست» در نهج‌البلاغه هم در مذمت مردم اهل بصره، چنین نوشت که: «لعنت بر تو! که زود خراب می‌شوی و عذاب و درد در تو بسیار است؛ و مردمِ تو، بغض ما اهل‌بیت را دارند.»
امام حسین علیه‌السلام برای شش نفر از شخصیت‌های بصره نامه نوشت که هرکدام رئیس گروهی بودند و هیچ‌کدام به خاطر تعلّق به وطن و دنیاپرستی حاضر نشدند. فقط یزید بن مسعود به طرف کربلا حرکت کرد. (امّا زمانی رسید که امام حسین علیه‌السلام کشته شده بود) و چند نفر محدود ازجمله، یزید بن نبیط بصری با دو پسرش در کربلا شهید شدند.
(فرهنگ عاشورا، ص 78)

4- کربلا

کربلا سرزمینی است که حضرت آدم علیه‌السلام در طلب حوا، مرورش به کربلا رسید و پایش به زمین خورد و خون‌آلود شد. سپس به او گفتند: «یکی از فرزندانت به نام حسین علیه‌السلام در اینجا کشته می‌شود.»
حضرت ابراهیم علیه‌السلام با اسب بر این زمین عبور می‌کرد که بر زمین خورد و سرش شکست. به او گفتند: «خون یکی از فرزندانت در اینجا ریخته خواهد شد و شهید می‌گردد.»
کشتی حضرت نوح علیه‌السلام به کربلا رسید و دچار تلاطم شد و علت را چنین گفتند که به خاطر کشته شدن حسین بن علی علیه‌السلام است.
حضرت اسماعیل علیه‌السلام از کربلا عبور می‌کرد، گوسفندانش آب نخوردند، علت را جویا شد، پس قضیه‌ی لب تشنگی امام حسین علیه‌السلام را برای او نقل کردند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله این سرزمین را از نزدیک دیده و حضرت علی علیه‌السلام بعد از جنگ صفین در کربلا فرود آمد و فرمود: «اینجا محل کشته شدن عشّاق است.»
(رمز المصیبه، ج 1، ص 67 – 53)

5- کوفه

کوفه به معنای شنزار سرخ آمده و بنای شهر، دایره بوده و طور سینین در قرآن به کوفه تفسیر گردیده است؛ و از چهار شهری است که شهری به شرف آن نمی‌رسد.
درهمی تصدّق در آن، به صد درهم نوشته گردد و دو رکعت نماز، صد رکعت نوشته خواهد شد. مسافر می‌تواند در مسجد کوفه نماز را تمام بخواند، محل نماز پیغمبران و محل نماز حضرت مهدی علیه‌السلام است، هزار پیغمبر و هزار وصی پیغمبر در آن نماز کردند، از مسجدالاقصی با فضیلت‌تر است، ستون حضرت ابراهیم علیه‌السلام در این جاست، ستون حضرت آدم علیه‌السلام که خدا توبه‌ی او را قبول کرد ستون هفتم می‌باشد، در یکی از معراج‌ها، پیامبر صلی‌الله علیه و آله در این مسجد نماز گزارد و به معراج رفت.
(مفاتیح‌الجنان، فصل پنجم، ص 715)

شهادت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 154 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «به آن‌ها که در راه خدا کشته می‌شوند، مُرده نگویید، بلکه آنان زنده‌اند ولی شما نمی‌فهمید».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بالای هر خوبی خوب‌تری هست تا آن‌که انسان در راه خدا کشته شود (که از آن برتر چیزی نیست.)»
(بحارالانوار، ج 100، ص 10)

توضیح مختصر:

کلمه شهادت به معنی دیدن و رسیدن به عین یک‌چیز و یا یک صحنه است، یا به‌ظاهر، یا به باطن. منظور ما در اینجا از شهادت، یعنی کسی که به‌نوعی به دست دشمن مقتول می‌شود و به زندگانی جاودانی حیات می‌یابد.
چون شمشیر هر چه داشته از مال و نفس و زن و فرزند و … همه را فدا می‌کند به مقامی می‌رسد که احیاء است نه اموات، بعد از جنگ اُحُد افرادی که به جنگ نرفتند ایمانشان سست و دوستانشان شهید شدند. وقتی به بعضی از نعمت‌ها می‌رسیدند و جای آنان را خالی می‌دیدند ناراحت می‌شدند و می‌گفتند، ما در ناز و نعمت به سر می‌بریم، اما آن‌ها در قبر خوابیده و دستشان از همه‌جا کوتاه است.
خداوند فرمود:
«به آنان که در راه خدا کشته شدند، مُرده نگویید، آنان زنده‌اند ولی شما نمی‌فهمید.» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 154)
بزرگ همه شهیدان، امیرالمؤمنین علیه‌السلام است و هر کس تأسی به حضرتش کند به مقام شهادت می‌رسد. وقتی کشته می‌شود زبان حال زمین این است، آفرین بر تو که پاکیزه بودی، بشارت تو را به چیزهایی که هیچ چشمی ندیده و گوشی نشنیده و بر قلبی که به کسی خطور نکرده است. وقتی کسی شهید می‌شود بین او و بهشت فاصله‌ای نیست و تمام پاداش‌ها و ثمرات کارش با لِسان به حق الیقین می‌بیند.
وقتی امام حسین علیه‌السلام کشته شد باطن و ملکوت آسمان و زمین بر شهادت ایشان گریستند و این تأثیر از شهادت آن حضرت بوده است.

1- شهید اول

شیخ زین‌الدین عاملی صاحب کتاب «اللمعه الدمشقیه» و ده‌ها کتاب فقهی باارزش، در منطقه‌ی جبع جبل عامل لبنان زندگی می‌کرد.
در یکی از روزهای سال 965 هـ ق دو نفر که باهم نزاع داشتند، نزد شیخ آمدند و دعوای خود را مطرح کردند و او به نفع یک نفر و به ضرر دیگری حکم کرد. محکوم کینه‌ی او را به دل گرفت و نزد قاضی شهر صیدا که غیر شیعه بود سعایت کرد. شیخ هم ابتدا در باغ پنهان شد و سپس مخفیانه برای انجام حج به طرف مکه حرکت نمود.
قاضی شهر صیدا نامه‌ای به سلطان نوشت که زین‌الدین از اهل بدعت و خارج از مذاهب چهارگانه‌ی سنت، در بلاد شام پیدا شده است.
سلطان مأموری به نام رستم پاشا را امر کرد زین‌الدین را پیدا کند و زنده بیاورد تا با علما مباحثه کند و حقیقت مذهبش معلوم گردد.
رستم پاشا او را در راه مکه پیدا می‌کند و درخواست سلطان را می‌گوید. او می‌فرماید: همراهم به حج بیا. بعد نزد سلطان می‌رویم. رستم پاشا قبول می‌کند. بعد از مراسم حج، رهسپار پایتخت می‌شوند.
در راه شخصی از رستم پاشا می‌پرسد: «چه کسی را همراهت به نزد سلطان می‌بری؟» می‌گوید: «او یکی از علمای امامیه است.»
می‌گوید: «نکند نزد سلطان از تو بدگویی کند و عده‌ای از طرفدارانش هم یاری‌اش کنند و سلطان دستور قتل تو را بدهد! بهتر است او را به قتل برسانی و سرش را برای سلطان ببری!»
رستم پاشا فریب سخنان او را خورد و شیخ را به کنار دریا برد و به شهادت رسانید.
عده‌ای از ترکمن‌ها که آنجا ساکن بودند. آن شب دیدند که نوری از آسمان به بدن شیخ پیوسته بالا و پایین می‌رود؛ لذا بدن مقدس او را دفن کردند و قبه‌ای بر آن ساختند.
(فوائد الرضویه، ص 188 -به نقل از ترجمه شمس‌الدین، ص 86)

2- امتحان به آرزوی شهادت

شخصی اشتیاق زیاد به شهادت داشت و این‌که آرزو می‌کرد در کربلا می‌بود و پای رکاب امام حسین علیه‌السلام شهید می‌شد. آرزوی زیادی سبب شد تا شبی در عالم خواب خود را در صحرای کربلا ایستاده ببیند.
حضرت می‌فرماید: «تو اغلب تقاضای شهادت در حضور مرا داشتی، الآن وقت این سعادت رسیده است.» پس دستور دادند تا اسبی را زین کردند و شمشیری هم به او دادند. آن شخص سوار بر اسب شد و با دیدن دشمن بی‌شمار، بدنش به لرزه افتاد و مضطرب شد؛ تا این‌که حضرت زینب علیها السّلام برادرش امام حسین علیه‌السلام را صدا زد. چون امام حسین علیه‌السلام با خواهر به گفتگو سرگرم شد، او با اسب از جنگ فرار کرد. عیال آن مرد دید شوهرش از خواب پریده و به اطراف اتاق می‌دود. گفت: ای مرد تو را چه شده است؟!
گفت: «بگذار فرار کنم، الآن بیوه می‌شوی. خداوند پدر زینب علیها السّلام را رحمت کند که حسین علیه‌السلام را سرگرم کرد تا من فرار کنم و الّا تو به مرگ شوهرت نشسته بودی.»
(رهنمای سعادت، ج 1، ص 46 –منهاج السرور)

3- نفس زکیّه

محمد فرزند عبدالله (بن حسن بن امام مجتبی) معروف به نفس زکیه بود که عده‌ای اعتقاد داشتند، او مهدی موعود است و با او بیعت کردند. او در سال 145 هـ ق به اتفاق 250 هزار نفر در ماه رجب خروج کرد و با تکبیر، علیه خلافت غاصب بنی العباس، رو به زندان نمودند و درب زندان را شکستند و محبوسین را آزاد کردند. بعد خطبه‌ای خواند و علیه خلیفه منصور دوانیقی مطالبی فرمود.
پس عده‌ای در مدینه با او بیعت کردند؛ و بعد مردم مکه و یمن هم با او بیعت نمودند. منصور ابتدا نامه‌ای صلح‌آمیز برای او نوشت و امان هم برای او داد. او در جواب امان‌نامه‌ها، خلافی را که به دیگران کرده، متذکر شد و حاضر به صلح نشد.
خلیفه، عیسی بن موسی برادرزاده‌ی خود را مأمور کرد که با او بجنگد، گرچه دل‌خوشی هم از عیسی نداشت.
عیسی با 4000 سوار و 2000 پیاده برای جنگ نفس زکیه حرکت کرد. او هم بر دور مدینه خندقی کَند؛ و عیسی دور مدینه را احاطه کرد.
او ابتدا اسامی بیعت‌کنندگان را از بین برد و بعد مهیای شهادت شد. عیسی اوّل او را امان داد، ولی او قبول نکرد.
لشکرش از 100000 نفر که با او بیعت کردند، پراکنده شدند مگر 316 نفر. پس او و اصحابش غسل کردند و بر لشکر عیسی سه دفعه حمله کردند و آن‌ها را فراری دادند؛ اما بار چهارم نفس زکیه و اصحابش شهید شدند.
سر او را به نزد خلیفه‌ی عباسی بردند و او حکم کرد سر او را در کوفه (بر نیزه‌ای) نصب کنند و در شهرها بگردانند.
بدن او را خواهرش زینب و دخترش فاطمه برداشتند و در بقیع دفن کردند. مدت ظهور تا شهادتش 2 ماه و 17 روز و عمر مبارکش 45 سال بود و امیرالمؤمنین از کشتن او در «احجار زیت مدینه» در اخبار غیبیّه‌ی خود خبر داده بود.
(تتمه المنتهی، ص 135)

4- محمد بن ابی بکر

محمد فرزند ابی بکر از یاران و فدائیان امیر مؤمنان بود، چه آن‌که مادرش اسماء بنت عمیس بعد از مرگ ابوبکر به همسری علی علیه‌السلام درآمد و محمد در دامن امام پرورش یافت.
امام در ایام خلافتش قیس بن سعد را از حکومت مصر عزل کرد و محمد بن ابی بکر را به حکومت آنجا گماشت.
امام به تقاضای او، عهدنامه‌ای (27 نهج‌البلاغه) برای او نوشت تا طبق آن حکومت کند. معاویه به وعده می‌خواست او را فریب دهد و نامه‌های زیادی نوشت، اما موفق نشد. پس عمرو عاص را با لشکری به‌سوی مصر روانه کرد.
محمد خطبه‌ای خواند و مردم را تحریک به جنگ علیه لشکر معاویه کرد…
چون کنانه بن بشر فرمانده کشته شد، جمعیت مصریان فرار کرد و محمد به‌تنهایی از راهی ناآشنا به خرابه‌ای رفت و پنهان شد تا آن‌که عاقبت لشکر معاویه او را دستگیر کردند.
محمد در گفتگو با معاویه گفت: «مرا آب دهید که زیاد تشنه‌ام.» معاویه گفت: «شما عثمان را تشنه را کشتید، من هم تو را تشنه می‌کشم…» و سپس گفت: «تو را خواهم کشت و بعد در شکم این الاغ مرده می‌نهم و آتش می‌زنم!»
محمد فرمود: «دوستان خدا مصائبی از این سخت‌تر دیده‌اند و من هم تحمل می‌کنم.» پس معاویه با شمشیر گردنش را زد و جسد او را در شکم الاغ مرده نهاد و آتش زد. امیرالمؤمنین وقتی از شهادت محمد باخبر گردید، آن‌قدر محزون و متأثر شد که مورد اعتراض بعضی قرار گرفت که چرا این‌قدر متأثر شده‌اید؟ امام در جواب، محاسن و فضایل او را متذکر می‌شد.
(پیغمبر و یاران، ج 5، ص 234 -نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 53 – 42)

5- عباس شاکری

در روز عاشورا عابس به شوذب گفت: «چه می‌خواهی بکنی؟» گفت: «می‌جنگم تا کشته شوم.» عابس بعد از گفتگو با شوذب، نزد امام حسین آمد و عرض کرد: «ای پسر رسول خدا! امروز تو نزدم از همه عزیزتری. اجازه‌ی میدان می‌طلبم و تو را گواه می‌گیرم که بر طریقه‌ی تو و پدرت ثابتم.»
این را گفت و شمشیر از غلاف کشید و به میدان آمد.
ربیع بن تمیم گوید: چون دیدم عابس با حالت خشم رو به لشکر ما می‌آید؛ و مکرر شجاعت او را مشاهده کرده بودم، گفتم: ای مردم! این پسر ابی شبیب است، شیر شیرهاست، مبادا کسی برابر او رود.
هر چه مبارز طلبید، کسی جلو او نیامد. عمر سعد فریاد زد، وای بر شما! سنگ بارش کنید. پس لشکر او را سنگ‌باران کردند. او هم زره و کلاهِ خود را به پشت انداخت و حمله کرد.
ربیع گوید: هرآینه دیدم که بیش از دویست نفر از دور او فرار می‌کردند تا این‌که آن‌قدر بر او حمله کردند تا بدنش خسته و از جنگ کردن عاجز شد.
پس لشکر عمر بن سعد سرش را بریدند؛ و او را به شهادت رساندند. سر او در دست آنان بود و هر یک می‌گفتند: ما او را کشتیم.
عمر سعد گفت: نزاع نکنید، یک نفر او را نکشته، همه در قتل او شریک هستید.
امام زمان در زیارت ناحیه‌ی مقدسه بر او سلام داده است:
«السّلام علی عابس بن ابی شبیب شاکری»
(رمز المصیبه، ج 2، ص 126 -جلاء العیون، ص 566)

شناخت

قرآن:

خداوند متعال در آیه 93 سوره‌ی نمل می‌فرماید: «بگو سپاس، خداوند راست؛ به‌زودی نشانه‌های خویش را به شما می‌نمایاند آنگاه آن‌ها را خواهید شناخت».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «هر کس شناختنش درست باشد نفس و همّتش از عالم فانی بازگردانده شود.»
(محجه البیضاء، ج 1، ص 345)

توضیح مختصر:

موضوع شناخت، دایره‌اش بسیار وسیع است. شناخت خدا، پیامبران، قرآن، معاد، اولیاء، احکام و … در تمام آن‌ها ابزار شناخت از علم، تجربه، کشف در درجاتشان تأثیر دارد، چون کنه شناخت بعضی موضوعات ممکن نیست. به همان اندازه که باور و یقین آن در قلب آمده، معرفت به همان مقدار می‌آید.
ذات خداوند و کنه آن قابل شناخت نیست؛ اما هر کسی به‌اندازه‌ی علم و کشف خود، خداوند را به وسع وجودی خود می‌شناسد. از آن‌طرف عدم شناخت هم، کوری می‌آورد و غفلت و جهل حجاب بصیرت می‌شود درنتیجه منکرین و کافرین نسبت به معارف الهیه در نوعی عناد و لجاجت به سر می‌برند.
شناسایی مسائل علمی در ابزار علم و مسائل عقلی در محدوده‌ی شناخت خردمندان است؛ اما ابزار شناخت حقیقت به ابزاری چون صفای باطن و تهذیب نفس احتیاج دارد که به کشف و شهود، حقایق را دریابد و این سومی، کار هر کس نیست چون مسائل مکاشفات کار هرکسی نیست.
اگر در موضوعی انسان شناخت داشته باشد مانند مسئله‌ی مُردن، پس چرا شخص خود را آماده‌ی معالم پس از مرگ نکند. معلوم می‌گردد یقین او بسیار کم است و غفلت او را گرفته و نمی‌گذارد؛ چون کمال معرفت تصدیق می‌خواهد و تا کمال نیاید تصدیق به آن موضوع هم کامل نگردد.

1- شناخت ائمه و اصحاب

یقین را به شک؛ و آشکار را به چیز مخفی (و نامعلوم) رها مکن و چیزی را که به چشم ندیدی و فقط دیگران آن را برایت نقل کردند، حکم نکن. خداوند غیبت و بدگمانی به برادران دینی را بزرگ شمرده است، چه طور انسان به‌طور مطلق با نادرستی و افترا و بهتان، درباره‌ی اصحاب خاص رسول‌الله جرئت گفتن کند. خداوند فرموده: «به خاطر بیاورید زمانی که این شایعه را از زبان یکدیگر می‌گرفتید و با دهان خود سخنی می‌گفتید که به آن یقین نداشتید و آن را کوچک می‌پنداشتید درحالی‌که نزد خدا بزرگ بود.» (سوره‌ی نور، آیه‌ی 15)
تا می‌توانی قول و فعل مردم را در غیاب و حضور، به‌خوبی حمل کن و جز این مکن که خداوند می‌فرماید: «برای مردم با نیکی سخن بگویید.» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 83) بدان که خدا بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله عدّه‌ای از اصحاب (خاص) را اختیار کرد و به آنان کرامت بزرگ گرامی داشت و زینت داد و به زینت تأیید، نصرت و استقامت در مصاحبت پیامبر صلی‌الله علیه و آله در همه‌ی موارد خوب و مکروه همراه داشت و زبان پیامبر صلی‌الله علیه و آله را به فضایل و مناقب آنان گویا کرد، پس محبّت آنان را معتقد باش (مانند سلمان و ابوذر) و فضیلت ایشان را یاد کن. از مجالست اهل بدعت دوری کن که هم‌نشینی با آنان در قلب، کفر خفی و گمراهی آشکار به بار می‌آورد. اگر بر تو مرتبه‌ی بعضی از اصحاب مشتبه شد آن را به خداوند واگذار و بگو: خداوندا! من دوست دارم، هر که تو و رسولت را دوست دارد و دشمن می‌دارم هر که تو و رسولت را دشمن دارد؛ زیرا خداوند بیش از این مکلّف نکرده است. به نقل صحیح از سلمان فارسی نقل شده است که به رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله وارد شدم، به من نگریست و فرمود: ای سلمان خداوند عزّوجل، پیامبر و رسولی را مبعوث نکرد مگر دوازده نقیب برای آنان قرار داد. گفتم: «یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله! پیروان اهل کتاب از تورات و انجیل را می‌شناسم.»
فرمود: «ای سلمان نقبای دوازده‌گانه‌ی مرا که خداوند برای امامت بعد از من قرار داد می‌شناسی؟» عرض کردم: «خدا و رسولش دانا هستند.»
فرمود: «ای سلمان خداوند مرا از نور برگزیده‌ی خود آفرید و برای خود خواند، پس اطاعتش کردم. از نور من علی علیه‌السلام را خلق کرد و او را برای پیروی خویش خواند و او اطاعت کرد. از نور من و نور علی علیه‌السلام، نور فاطمه علیها السّلام را خلق کرد و او را خواند، پس او اطاعت کرد. از نور ما سه نفر حسن و حسین علیه‌السلام را آفرید و آن‌ها را دعوت کرد، آنان پیروی کردند. پس خداوند ما را به پنج اسم از اسماء خود خواند: خداوند محمود و من محمد، خدا علی و این (پسرعمویم) علی علیه‌السلام، خدا فاطر و این (دخترم) فاطمه علیها السّلام، خدا صاحب احسان و این (سبطم) حسن علیه‌السلام، خدا محسن و این (سبط دیگرم) حسین علیه‌السلام است.
خداوند از نور حسین علیه‌السلام، نُه امام خلق کرد و همه را به خویش دعوت کرد و آن‌ها پذیرفتند. قبل از آن‌که آسمان ساخته شود و زمین پهن گردد و هوا و ملک و بشری آفریده شود ما آن هنگام انواری بودیم که خداوند را تسبیح می‌کردیم و فرمانش را می‌شنیدیم و پیروی می‌نمودیم.»
عرض کردم: «یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله! من و پدر و مادرم فدای شما باد! کسی که حق معرفت اینان را بشناسد برایش چیست؟» فرمود: «کسی که حق معرفت آنان را بشناسد و اقتداء به آنان کند و از دشمنانشان دوری بجوید، به خدا قسم با ما هر جا که رویم و باشیم، خواهد بود.»
عرض کردم: «یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آل! آیا ایمان جز معرفتشان به اسماء و انسابشان حاصل می‌گردد؟» فرمود: «نه! همین مقدار کافی است.» عرض کردم: «پس کجاست رسیدن شناخت من به آنان؟» فرمود: «آیا حسین علیه‌السلام را شناختی؟» عرض کردم: آری. فرمود: «بعد از حسین سید عابدین علی بن الحسین، بعد فرزندش محمد بن علی شکافنده‌ی علم اوّلین و آخرین از پیامبران و مرسلین، بعد جعفر بن محمد زبان خداوند صادق، بعد موسی بن جعفر فرو برنده‌ی خشم و صبر کننده در راه خدا، بعد علی بن موسی‌الرضا راضی به سرّ خداوند، بعدش محمّد بن علی که برگزیده‌ی خلق خدا شد، بعدش علی بن محمّد هدایت‌کننده به‌سوی خدا، بعد حسن بن علی ساکت و امین بر سرّ خدا، بعد از او فرزندش «ابن الحسن» ناطق و قائم به حق خداوند است.»
سلمان گفت:
من گریه کردم و عرض کردم: ای رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله! من تا زمان آنان خواهم بود؟ فرمود: «ای سلمان! این آیه را بخوان. هنگامی‌که نخستین وعده فرارسید گروهی از بندگان پیکارجوی خود را بر ضدّ شما برمی‌انگیزانم (تا شما را در کوبد وقت خروج امام زمان) خانه‌ها را جستجو می‌کنند و این وعده‌ی قطعی است. سپس شما را بر آن‌ها چیره می‌کنیم و شما را به‌وسیله‌ی دارایی‌ها و فرزندانی کمک خواهیم کرد و نفرات شما را بیشتر از دشمن قرار می‌دهیم.» (سوره‌ی اسراء، آیه‌ی 56)
سلمان گفت: گریه و شوقم بیشتر شد و عرض کردم: یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله آیا در عهد و زمان شما خواهد بود؟ فرمود: آری. سوگند به خدایی که محمّد را به پیامبری مبعوث کرد، این‌ها در عهد من و علی علیه‌السلام و فاطمه علیها السّلام و حسن و حسین علیهما السّلام و نُه نفر از ائمه از فرزندان حسین علیه‌السلام و به تو و کسی که از ماست و در راه ما مظلوم شود و آن‌که به مرتبه‌ی ایمان محض و خالص رسیده باشد، آری! والله ای سلمان! پس ابلیس و لشگریانش و کسانی که به کفر محض رسیده باشند حاضر شوند تا این‌که قصاص و خونخواهی خواهند شد و میراث گرفته گردد و خدا به کسی ستم نمی‌کند و ما تأویل این آیه هستیم: «می‌خواهیم بر آنان که در روی زمین ضعیف شده‌اند، منت بگذاریم و بگردانیم اینان را امامان و وارثان و تمکین دهیم آن‌ها را بر روی زمین و فرعون و هامان و پیروان آنان را ازآنچه وحشت داشتند، نشان می‌دهیم.» (سوره‌ی قصص، آیات 5 – 4)

2- شناخت پیامبران

خداوند از خزائن لطف، کرم و رحمت خویش، انبیاء را بهره‌مند ساخت و به آنان از مخزن علمش آموخت و از میان همه‌ی خلایق آنان را برای خود اختیار کرد. هیچ‌کس از خلایق شباهت به اخلاق و احوال آن‌ها ندارد. خداوند آنان را واسطه‌ی توجّه خلق به خودش قرار داد و محبّت و طاعت آنان را سبب رضایت خویش و مخالفت و انکار آنان را سبب خشم خویش قرار داد. خداوند هر قوم و گروهی را امر کرد که از پیامبران زمان خود متابعت کنند؛ پس نمی‌پذیرد قبول طاعتی را مگر به طاعت از پیامبران و گرامی داشتن آنان و شناختن حرمت و دوستی و بزرگی و عظمت و مرتبه‌ی آنان که نزد خداست. پس همه‌ی انبیای خدا را بزرگ بدان و مرتبه‌ی بلند آنان را از غیر ایشان پایین نیاور و عقل خود در مقامات و احوال و اخلاق آن‌ها تصرّف و تفسیر مکن مگر به بیان محکمی که از نزد خدا یا به اتفاق اهل بصیرت به شواهد رسیده باشد در فضایل و مراتب آنان. خدا آنان را (که انبیاء را پسر خدا دانند) گمراه نموده و چشم‌هایشان را کور کرده. کجا تواند کسی به حقیقت به مقامات الهی آنان رسد؟ اگر افعال و اقوال آنان را به کردار غیر ایشان مقابله کنی، هرآینه از مصاحبت ایشان خطاکار باشی و به معرفت آنان منکر شوی و به منزلت آنان نزد خدا جاهل شوی و از درجه‌ی حقایق ایمان و معرفت ساقط گردی پس بپرهیز و دوری کن.
(مصباح الشریعه، باب 68)

3- نه مجنون، نه عارف، نه عالم

ذوالنّون مصری گفت: روزی در شهری می‌رفتم پس طهارت گرفتم و پس از آن چشمم به کنار کوشکی (قصری، عمارتی) افتاد. کنیزکی دیدم بر کنگره (سر دیوار و تراس) آن ایستاده با جمال نیکو! خواستم با او سخن بگویم تا او را امتحان کنم. گفتم: «کنیز چه کسی هستی؟» گفت: از اهل مصر، سپس گفت: «چون از دور تو را دیدم، گفتم: مجنونی. چون نزدیک آمدی و طهارت گرفتی، گفتم: عالمی. چون از طهارت فارغ شدی، گفتم: عارفی. چون به حقیقت نگاه کردم دیدم نه مجنونی، نه عالمی، نه عارفی.» گفتم: چرا؟ گفت: «اگر مجنون (دیوانه) بودی، طهارت نمی‌گرفتی. اگر عالم بودی، به نامحرم نگاه نمی‌کردی. اگر عارف بودی به جز حق‌تعالی به دیگری توجّه نمی‌کردی.» این را بگفت و ناپدید شد.
(پند پیران، ص 113 -داستان عارفان، ص 112)

4- من آنم که خود دانم

یکی از بزرگان را در مجلسی بسیار ستودند و در وصف نیکی‌های او زیاده روی کردند. او سر برداشت و گفت: «من آنم که خود دانم.» (خودم را می‌شناسم، دیگران از عیوب من بی‌خبرند.)
طاووس را به نقش و نگاری که هست، خلق **** تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش
(حکایت‌های گلستان، ص 110)

5- عادتم این است

شمس تبریزی پیر مولانا گفت: «مرا عادت این است که کسی آمد بَر من، می‌پرسم که‌ ای خواجه! تو می‌گویی یا می‌شنوی؟ اگر بگوید: می‌گویم؛ سه شبانه‌روز پیاپی می‌شنوم تا بگریزد و مرا رها کند. اگر بگوید که: من می‌شنوم، آن‌وقت من می‌گویم.»
(مقالات شمس، ص 4)

6- محمّد را به خدا شناختم

سلمان فارسی گوید: ازجمله مسائلی که جاثلیق مسیحی از حضرت علی علیه‌السلام پرسید این بود: «شما خدا را به‌واسطه‌ی محمّد شناختی یا محمّد را به خداوند شناختی؟» امام فرمود: «خدا را به‌واسطه‌ی محمّد صلی‌الله علیه و آله نشناختم ولیکن محمّد صلی‌الله علیه و آله را به خداوند عزّوجل شناختم، هنگامی‌که او را خلق کرد و اندازه‌ها در او قرار داد. پس شناختم آن حضرت، مدبّری است مصنوع که خداوند او را با اراده تدبیر خویش الهام و شناسانده، چنان‌که خود را به ملائکه شناساند و طاعت خویش را بر آنان الهام نمود.»
(توحید شیخ صدوق، ص 286)

شاکر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 121 سوره‌ی نحل می‌فرماید: «ابراهیم، نعمت‌های خداوند را شکرگزار بود و خداوند او را برگزید».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «در خوشی و فراخی، بنده‌ی پر سپاس باش.»
(غررالحکم، ج 1، ص 576)

توضیح مختصر:

سپاس‌گزار کسی است که به علم می‌داند و ازآنچه داده‌ها و عطایای خداوند را می‌بیند و درک می‌کند، به ثناگویی لفظی و قلبی مشغول می‌شود. عموم مردم شاکر نیستند.
«وَقَلِیلٌ مِّن عِبَادِیَ الشَّکُورُ» (سوره‌ی سباء، آیه‌ی 13)
«چون دنبال فزونی هستند و داده‌ها را کم و ناقص می‌پندارند، لذا شاکران واقعی بسیار کم‌اند».
در سوره‌ی اعراف آیه‌ی 17، شیطان به خداوند می‌گوید: «تو اکثریت آنان را شاکر نمی‌یابی.» خداوند از شکر کسی بهره‌مند نمی‌شود تا کسی فکر کند خداوند محتاج سپاس دیگران است چون او غنی و معطی مطلق است و همه مخلوقات و مصنوعات سر سفره‌ی اویند هم‌چنین خداوند می‌فرماید:
«هر کس شکر ما را کند او را پاداش می‌دهیم این رحمتی از جانب ما بود». (سوره‌ی قمر، آیه‌ی 35)
خداوند هم راه‌های هدایت را نشان داده، انسان یا شاکر است یا کفران نعمت می‌کند، اختیار با بنده است.
از مصادیق حسنه و خیر دنیا و آخرت، قلب شاکر است. خداوند در قرآن، خود را شاکر (سوره‌ی نساء، آیه‌ی 147) و شکور (سوره‌ی شوری، آیه‌ی 23) نامیده است.
معنی آن این است که او در مقابل عمل خیر بندگان مثیب و مضاعف می‌دهد و این استعمال واقعی است. پس شکر و سپاسگزاری خداوند به بنده در مقابل عمل خوب اوست که ثواب و اجر عطا می‌نماید.

1- بنده‌ی سپاسگزار

فاطمه علیها السّلام دختر امیرالمؤمنین علیه‌السلام به جابر عبدالله انصاری فرمود: «برادرزاده‌ام علی بن حسین علیه‌السلام از بسیاری عبادت، پیشانی و دو سر زانو و کف‌های دست او پینه بسته و بدنش ضعیف شده است. از او بخواه شاید در عبادت تخفیفی بدهد.» جابر خدمت امام رسید و عرض کرد: «ای پسر پیغمبر صلی‌الله علیه و آله! خداوند بهشت را برای شما و دوستانتان آفرید و جهنّم را برای دشمنانتان خلق کرده؛ چرا این‌قدر خود را در رنج عبادت قرار می‌دهی؟» فرمود: مگر نمی‌دانی جدّم رسول خدا صلی‌الله علیه و آله باآنکه کرامتی نزد خدا داشت مبالغه و مشقّت در عبادت را ترک نمی‌کرد؟ پدر و مادرم به فدایش باد. تا آن‌که بر ساق مبارکش آثار عبادت ظاهر شد و قدومش ورم کرد. اصحاب عرض کردند: چرا چنین زحمت می‌کشی و حال‌آنکه خدا بر تو تقصیر نمی‌نویسد؟ فرمود: «آیا من بنده‌ی سپاسگزار نباشم؟»
جابر گفت: «بر مسلمانان ترحّم فرما که به برکت تو خدا بلاها را از آن‌ها دور می‌سازد و عذاب بر آن‌ها نمی‌فرستد.» امام فرمود: «ای جابر! بر طریقه‌ی پدران خود خواهم بود تا ایشان را ملاقات نمایم.»
(قلب سلیم، ص 479)

2- حضرت ادریس

گویند: ادریس پیامبر علیه‌السلام آرزو کرد زنده بماند و به شکرگزاری خداوند بپردازد. خداوند دعایش را اجابت نمود و فرشته‌ای به نزدش آمد و بال خود را گشود و ادریس را در برگرفت و او را به آسمان برد. می‌گویند: اینک ادریس زنده و به شکرگزاری مشغول می‌باشد.
(ارشاد القلوب، ج 2، ص 362)
مرحوم علامه طباطبایی رحمه‌الله علیه نقل کردند: «یک وقت برایم مکاشفه‌ای دست داد، دیدم در نجف اشرف دو نفر مقابلم نشسته‌اند که یکی از آن‌ها ادریس علیه‌السلام و دیگری برادرم سیّد محمدحسن بود. سخنان ادریس پیامبر علیه‌السلام در آن حال معنوی توسط کلام برادرم استماع می‌گردید.» محی‌الدین عربی در فتوحات باب 367 هم نوشته که با حضرت ادیس علیه‌السلام گفتگویی داشته است.
(چشم برزخی، ص 241)

3- شکر ثواب و پاداش‌ها

مولانا در بیت 939 دفتر اوّل مثنوی می‌فرماید:

شکر قدرت، قدرتت افزون کند **** جبر، نعمت از کَفَت بیرون کند

یعنی اگر قدرت خدادادی، شکرش به جای آورده شود قدرتت زیاد می‌گردد و با کفران و انکار، آن نعمت‌ها از دستت بیرون می‌رود؛ و در بیت 946 می‌فرماید:

ز آن‌که بی شُکری بوَد شوم و شَنار **** می‌برد بی شکر را در قعر نار

یعنی شکر نکردن نعمت‌های حق، شوم و ننگ و عار است و خداوند به خاطر کفران نعمت، انسان را در ته آتش که عذاب شدید است می‌اندازد. این ابیات اشاره است به سوره‌ی ابراهیم آیه‌ی 7 که خدا می‌فرماید: «اگر شکر نعمت‌های خدا کنید بر نعمت شما افزون کنم و اگر کفران نعمت کنید همانا عذابم سخت است.»

4- یک شکر

ابوسعید ابوالخیر گفت: در ابتدای سلوک پیش شیخ ابوالقاسم بشر یاسین بودم. مرا گفت: ای پسر! خواهی که با خدای سخن گویی؟ گفتم: چرا نخواهم؟! فرمود: هر وقت در خلوت باشی، این بیت گوی:

بـی تو جـانا قـرار نـتوانم کرد **** احسان تو را شـمار نتوانـم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی **** یک شکر تو از هزار نـتوانم کرد

ما این همی گفتیم تا به برکات وی در کودکی راه سخن گفتن با حق‌تعالی بر ما گشاده گشت.
(بوستان کشمیری، ص 116)

5- عبد شکور

خداوند در قرآن حضرت نوح علیه‌السلام را عبد شکور لقب داده است:
«إنَّهُ کاَنَ عَبداً شَکُورًا» (سوره‌ی اسراء، آیه‌ی 3)
امام صادق علیه‌السلام فرمود: حضرت نوح در صبح و شب ده مرتبه این دعا را می‌خواند از این جهت خداوند او را عبد شکور نامیده است و دعا این است:
«اللهُمّ انّی اَشهَدُکَ اَنّه ما اَصبَحَ و أمسی بی مِن نعمه و عافیه فی دین او دنیا همنک لا شَریکَ لَکَ، لَکَ الحَمدُ وَ لَکَ الشُّکرُ بِها علی حتی ترضی و بعد الرضا»
(گنجینه‌ی عرفان، ص 91 -وافی، ج 5، ص 235)

شکر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 147 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «خدا چه نیازی به مجازات شما دارد اگر شکرگزاری کنید و ایمان آورید؟ خدا شکرگزار و آگاه است».

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «شکر نعمت از فرود آمدن عذاب و نغمت الهی ایمنی دهد.»
(غررالحکم، ج 1، ص 574)

توضیح مختصر:

شکر، سپاس‌گزاری کردن، سپاس داشتن، ثنا گفتن بر احسان کسی را گویند. وقتی نعمتِ ولی‌نعمت در جایش صرف شود از زبان و گوش، چشم و مال و … مثلاً ولی‌نعمت یک طاعتی را خواسته، انجام می‌دهد و یا چیزی را نهی کرده انجام نمی‌دهد درواقع شکر آن نعمت را به‌جا آورده است؛ از آن طرف هر کاری در جهت منفعت شخصی و دفع ضرر شخصی انجام گیرد اگرچه نوعی شکر است اما کامل و تام نیست. تام وقتی است که فقط به خاطر خداوند باشد و الّا به خاطر جلب ثواب و دفع عقاب کاری انجام شود، بد نیست و تأثیر هم دارد اما کامل نیست.
چطور عبادت گاهی مانند تجارت را می‌ماند که ثواب دارد اما تامّ نیست چون هر کس شکر کند درواقع خودش سپاسگزاری کرده است.
«وَ مَن شَکَرَ فَانّما یَشْکُرُ لنَفسِه» (سوره‌ی نمل، آیه‌ی 40)
و قاعده‌ی شکر ازدیاد و فزونی دادن در قبال آن سپاس است. (سوره‌ی ابراهیم، آیه‌ی 7) وقتی بنده عمل بدی انجام می‌دهد مولا، بنده‌اش را عفو می‌کند، این درگذشتن سبب می‌شود سپاس گویی شود. (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 52) دیدن نعمت‌های مادی و معنوی در شبانه‌روز کاری سخت نیست بلکه به اندک توجه و تفکر انسان درمی‌یابد که صفت سپاس‌گزاری را داشته باشد، چون نعمت‌ها به خاطر وفور و دائمی بودن قابل‌توجه نیستند، لذا غافل از شکر کردن آن نعمت‌ها می‌شود مانند نفس کشیدن که ممّد حیات است و کسی شکر این نعمت عظمی را به‌جا نمی‌آورد.

1- زخم پلنگ

سعدی گوید: مرد پارسایی را در کنار دریا دیدم، گویی پلنگی به او حمله کرده بود. زخمی جانکاه در بدنش بود و هرچه مداوا می‌نمود، بهبود نمی‌یافت. مدت‌ها به این درد مبتلا بود و بر اثر آن رنجور شده بود.
درعین‌حال شب و روز شکر خدا می‌کرد. از او پرسیدند: «خدا را به خاطر چه نعمتی شکر می‌کنی؟» در پاسخ گفت: «شکر به خاطر آن‌که خداوند مرا به مصیبتی گرفتار کرد، نه به معصیتی.»
(حکایت‌های گلستان، ص 115)

2- شکر نعمت

عوفی گوید: مولایی غلامی خردمند داشت. روزی با غلام خود به باغی می‌رفت. در میان راه خیار بادلنگی را نصف کرد و نیمی را به غلام داد و نصف آن را برای خود نگاه داشت تا بعد بخورد.
غلام با نشاط آن را خورد. وقتی مولایش شروع به خوردن کرد، آن را تلخ یافت.
گفت: «ای غلام! خیار بادلنگ به این تلخی به تو دادم و با نشاط تمام خوردی و حرفی نزدی، علت چیست؟»
غلام گفت: «ای خواجه! از دست تو شیرین و چرب بسیار خوردم، شرم داشتم که به این خیار تلخ ناراحتی و اعتراض خود را ظاهر کنم.»
ارباب گفت: «چون شکر نعمت چنین می‌گزاری، تو را در بندگی نگذارم»؛ و سپس او را آزاد کرد.
(جوامع الحکایات، ص 218)

3- شکر کدام نعمت

ابو هاشم جعفری گوید: دچار مضیقه و تنگنای شدیدی شدم. به خدمت امام هادی علیه‌السلام رسیدم. او اجازه‌ی ورود به من داد و من نشستم.
امام علیه‌السلام فرمود:
«ای ابوهاشم! می‌خواهی کدام‌یک از نعمت‌هایی را که خداوند به تو ارزانی داشته، شکرش را به‌جای آوری؟ که شکر نعمت، نعمتت افزون کند.» من بهت‌زده شدم و ندانستم چه بگویم؟ امام فرمود: «خدا ایمان را روزی تو قرار داد، پس در پرتو آن بدنت را بر آتش حرام کرد.
عافیت را روزی تو قرار داد، پس تو را بر طاعتش یاری فرمود. قناعت را روزی تو قرار داد، پس تو را از تشریفات زندگی و زیاده‌روی مصون داشت.»
سپس فرمود:
ای ابوهاشم! از آن روی، بدین گونه آغاز سخن کردم که پنداشتم، می‌خواهی در نزد من شکایت کنی که چه کسی با تو چنین کرده (که در مضیقه افتادی)؟ من دستور دادم یک‌صد دینار به تو داده شود؛ آن را بگیر.
(با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 130 -امالی صدوق، ص 412)

4- پنج سجده‌ی شکر

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله همراه جمعی از مسلمانان به مسافرت رفتند. همه سوار بر مرکب‌ها حرکت می‌کردند.
ناگاه دیدند پیامبر را از مرکب پیاده شده و پنج سجده پشت سر هم انجام دادند، سپس سوار بر مرکب شده و به پیمودن را ادامه دادند.
یکی از حاضران عرض کرد: «ای رسول خدا! امروز چیزی (پنج سجده) از شما دیدیم که قبلاً هرگز، چنین چیزی را از شما ندیده بودیم، رازش چه بود؟»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: هنگام حرکت، جبرئیل نزد من آمد و مرا بشارت داد که علی علیه‌السلام در بهشت است، پیاده شدم و سجده‌ی شکر به‌جای آوردم.
هنگامی‌که سر از سجده برداشتم، جبرئیل آمد و گفت: فاطمه علیها السّلام هم در بهشت با شماست، باز سجده‌ی شکر به‌جای آوردم.
بعد از سجده جبرئیل علیه‌السلام به من گفت: حسن و حسین علیهما السّلام دو آقای جوانان بهشت هستند. سجده‌ی شکر به‌جای آوردم.
بعد از سجده، جبرئیل گفت: هر کس این چهار نفر را دوست بدارد، در بهشت می‌باشد، باز سجده‌ی شکر انجام دادم.
بعد از سجده جبرئیل علیه‌السلام گفت: کسانی که دوستان آن‌ها را دوست بدارند، آن‌ها در بهشت هستند، باز سجده‌ی شکر انجام دادم. (و علت پنج سجده‌ی شکر، این‌ها بودند.)
(حکایت‌های شنیدنی،3، ص 164 -مجالس المفید، ص 20)

5- آیا بنده‌ی شکرگزار نباشیم؟

عطاء بن ابی ریاح گفت: روزی نزد عایشه رفتم و از او پرسیدم: «شگفت‌انگیزترین چیزی که در عمرت، از پیامبر اسلام دیدی چه بود؟»
او گفت: کار پیامبر همه‌اش شگفت‌انگیز بود، ولی از همه عجیب‌تر این‌که شبی از شب‌ها که پیامبر در منزل من بود به استراحت پرداخت، هنوز آرام نگرفته بود که از جا برخاست و لباس پوشید و وضو گرفت.
بعد به نماز ایستاد، آن‌قدر اشک ریخت که جلو لباسش از اشک چشمش تر شد. سپس سر به سجده نهاد و چندان گریست که زمین از اشک چشمش تر شد، سپس سر به سجده نهاد و چندان گریست که زمین از اشک چشمش تر شد و هم چنان تا طلوع صبح منقلب و گریان بود. هنگامی‌که بلال او را به نماز صبح خواند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله را گریان دید، عرض کرد: شما که مشمول لطف خدا هستید، چرا چنین گریانید؟ فرمود:
«آیا نباید بنده‌ی شکرگزار خدا باشم؟ چرا نگریم درحالی‌که در شبی که گذشت، آیات تکان‌دهنده‌ای (سوره‌ی آل‌عمران: 194 – 190) بر من نازل شد. وای به حال آن‌کس که آن‌ها را بخواند و در آن‌ها نیندیشد.»
(داستان‌های تفسیر، ص 184 -تفسیر نمونه، ج 3، ص 231)

شفاعت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 109 سوره‌ی طه می‌فرماید: «روز قیامت شفاعت سود ندهد مگر آن کس که خداوند مهربان اجازه داده باشد و از گفتارش راضی باشد.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هنگامی‌که روز قیامت برسد ما درباره‌ی گناهکاران از شیعیانمان شفاعت می‌کنیم.»
(بحارالانوار،9، ص 41)

توضیح مختصر:

شفاعت، وساطت و میانجیگری است. شفاعت مطلق از آنِ خداست ولی کسانی در دنیا و برزخ و قیامت می‌توانند شفاعت کنند که خدا از آنان راضی است و نزدش نوعی تقرب دارد. (بحارالانوار،9، ص 41) و عمل نیک دارند و از شرافت و امتیازی برخوردارند. پس به اذن او میانجی‌گری می‌کنند.
رزق، مرگ، گناهکاران، قبولی اعمال، بالا رفتن درجات، نجات از وقایع بسیار سخت و پیچ در پیچ و مانند این‌ها با وساطت سبب می‌شود تا رزق بیشتری برسد و از مرگ و فاجعه نجات پیدا کند؛ و…
پس کاستی و نقصان و ضعف سبب می‌شود شخص به دامن شفیع چنگ بزند و او را بخواند. شفیع نمی‌خواهد از مولای حاکم، مولویت باطل شود یا عبودیت خودش را لغو کند بلکه شخص گناهی کرده و شفیع مقرب، تقاضای کرم بیشتر و عفو برایش می‌کند و یا رزق بیشتر می‌خواهد، میانجیگری تقاضای ثمر و نفع بیشتری می‌نماید.
شخص شفیع در مقام این است که سبب نزدیک‌تر به مسبب را واسطه قرار دهد. در این‌که شفیع هر کاری انسان، قرآن، ذکر، توسل، انفاق و… باشد هیچ بُعدی ندارد که یک یا چند سبب واسطه‌ی رسیدن به مقصود گردد.

1- شفاعت محمد صلی‌الله علیه و آله

غلامی از غلامان امام سجاد علیه‌السلام به نام «ابو ایمن» بر امام باقر علیه‌السلام وارد شد و گفت: ای ابا جعفر! مردم را فریب می‌دهید و می‌گویید: شفاعت محمد؛ شفاعت محمد.
امام از سخن او ناراحت شد، به حدی که چهره‌اش برافروخته گردید و فرمود: وای بر تو ای ابا ایمن! چون شکم و فرج تو محفوظ است تو را گول زده است (که این‌چنین بگویی).
آگاه باش که اگر بیچارگی‌های روز قیامت را می‌دیدی، به شفاعت پیامبر نیاز پیدا می‌کردی. وای بر تو! آیا شفاعت می‌کند جز درباره‌ی کسی که آتش بر او حتم شده است؟
هیچ‌کس از اولین و آخرین نیست، مگر روز قیامت نیازمند به شفاعت محمد صلی‌الله علیه و آله می‌باشد. شفاعت محمد برای امت و شفاعت ما برای شیعیانِ ما و شفاعت شیعیان برای خانواده‌های خودشان می‌باشد.
(به نقل تفسیر المیزان،1، ص 181 -تفسیر علی بن ابراهیم قمی)

2- این نوع گناهان چطور؟

ابن شِبل گوید: به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: مردی به کنیز شخصی خیانت کرد، به چه نحوی توبه کند؟
فرمود: به صاحب کنیز بگوید و از او رضایت بطلبد و دیگر عود به زنا نکند.
عرض کردم: اگر صاحب کنیز رضایت ندهد، چه کند؟
فرمود: خدا را در حالی ملاقات می‌کند که زناکار و خائن باشد.
گفتم: پس در آتش جهنم می‌افتد؟
فرمود: شفاعت پیامبر و ما گناهان شماها را از بین می‌برد، ولی شما شیعیان به اعتماد شفاعت ما به گناهان بازمگردید، قسم به خدا! شفاعت ما شامل کسی که مرتکب چنین عملی شود -که حق‌الناس است- نمی‌گردد؛ مگر این‌که درد عذاب را بچشد و وحشت جهنم را ببیند.
(اصول کافی -شفاعت، ص 174)

3- تُبّع

مردم تبّع از قبیله حمیر پیش از تولد پیامبر صلی‌الله علیه و آله شنیده بودند که به همین زودی پیامبری از سرزمین عربستان، از جانب خدا برانگیخته خواهد شد.
بزرگ آن قوم پیش از مرگ نامه‌ای تنظیم کرد و از نزدیکان خود درخواست نمود که اگر روزی چنین پیامبری به رسالت مبعوث شد، نامه‌ی مرا به او برسانید.
او در نامه‌اش نوشته بود: «اگر عمرم وفا نکرد و پیش از درک تو، درگذشتم؛ در آخرت درباره‌ی من شفاعت نما و مرا فراموش مکن.»
وقتی نامه‌ی او به دست پیامبر رسید، سه مرتبه فرمود: آفرین بر تُبّع برادر صالح (که چنین اعتقادی درباره‌ی شفاعتم داشت).
(شفاعت، ص 228 -این کتاب چاپ مؤسسه در راه حق قم می‌باشد و برای مطالعه درباره‌ی شفاعت خوب است.)

4- عوض زکات

گروهی از بنی‌هاشم نزد پیامبر آمدند و از حضرتش درخواست کردند که مسئولی برای جمع‌آوری صدقات و زکات چهارپایان قرار بدهد. نیز گفتند: سهمی که برای مأمورین مالیات قرار می‌دهی، به ما بده؛ چه آن‌که ما از آنان افضل هستیم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «ای فرزندان عبدالمطلب! صدقه، یعنی زکات برای من و شما (سادات) حرام است» ولی (به‌جای صدقه، من) وعده‌ی شفاعت را به شما (در عوض) می‌دهم… روز قیامت خداوند به من می‌فرماید: «از پروردگارت درخواست کن و شفاعت نما که شفاعتت پذیرفته است.»
(بحارالانوار، ج 8، ص 47)

5- صاحب‌مقام شفاعت

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: روزی وارد منزل شدم، رسول خدا صلی‌الله علیه و آله را، در حالی دیدم که حسن علیه‌السلام در سمت راست و حسین علیه‌السلام در سمت چپ و فاطمه علیها السّلام پیش روی آن حضرت نشسته بودند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: ای حسن و ای حسین! شما دو کفه‌ی ترازو هستید و فاطمه زبانه‌ی آن است.
دو کفّه جز به‌وسیله‌ی زبانه یکسان و هماهنگ نمی‌شود و زبانه نیز جز بر روی دو کفّه استوار نمی‌ماند.
شما دو نفر امام هستید و مادرتان دارای مقام شفاعت است.
(360 داستان به نقل از کشف الغمه،1، ص 506)

شعر (و شعرا)

قرآن:

خداوند متعال در آیات 227-224 سوره‌ی شعراء می‌فرماید: «شاعران کسانی هستند که گمراهان از آنان پیروی می‌کنند، آیا نمی‌بینی آن‌ها در هر وادی سرگردان‌اند؟ و سخنانی می‌گویند که عمل نمی‌کنند؟ مگر شاعرانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام می‌دهند و خدا را بسیار یاد می‌کنند».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بعضی از شعرها، حکمت است و بعضی بیان‌ها، سحرآمیز است.»

توضیح مختصر:

شاعر، کسی است که کلام موزون را با معانی متناسب و الفاظ را با جلوه‌هایی خاص، با هنر و ذوقی که دارد آراسته می‌نماید و شعر، دلیل بر این است که شاعر به آنچه گفته معتقد و عامل است، لذا در زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله مخالفین ایشان، اشعاری را در هجو پیامبر و دین اسلام می‌سرودند ولی پیامبر کلمات قرآنی را به‌عنوان هدایت و اندرز قرائت می‌کردند.
اساس قرآن بر وحی و اساس شعر بر قوه‌ی ذوق و علم و تجربیات است و این معنا موجب شده هر دسته از شاعران در یک وادی گام برداشتند. بعضی با تخیلات واهی و کلمات فریبنده به‌صورت حق و درست، الفاظ فریبنده را به خورد خواننده داده‌اند. بعضی شعرا در مسیر حق و حقیقت شعر سرودند و راه طریقت را نشان دادند و از حق الیقین مطالبی را به شعر درآوردند که در طول تاریخ زبان زد شده است.
ازآنجایی‌که کلمات قرآن بسیار دقیق، ظریف و موزون بود، در اوّل اسلام، مخالفین پیامبر صلی‌الله علیه و آله گفتند: «او شاعر است یا مجنون» خداوند در جواب فرمود: «ما او را شعر تعلیم نکردیم.» (سوره‌ی یس، آیه‌ی 69)
پیامبر شاعر نبوده اما شعرِ خوب را مدح کرده است. گروهی بر پیامبر وارد و کلمات ناموزون گفتند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله به حسّان بن ثابت فرمود: «جواب آن‌ها را بده.» وقتی شعرش به پایان رسید اقرع بن حابس از بزرگان مخالفین گفت: «شاعرِ محمد، بهتر از شاعر ماست.»

1- شاعر دزد!

روزی حکیم و شاعر معروف، انوری ابیوردی (م 583) در بازار بلخ می‌گذشت، دید عده‌ای جمع شده‌اند و مردی ایستاده و اشعار و قصاید می‌خواند و مردم گوش می‌دهند و او را تحسین می‌کنند.
انوری جلو آمد و مشاهده کرد که آن شخص اشعار او را به نام خودش می‌خواند. پس گفت: «ای مرد! این اشعار از کیست که می‌خوانی؟» گفت: «انوری»، گفت: «انوری را می‌شناسی؟» گفت: «چه می‌گویی، من خودم انوری هستم.»
انوری بخندید و گفت: «شعر دزد، شنیده بودم، اما شاعر دزد ندیده بودم.»
(لطائف الطوائف، ص 227)

2- حسّان بن ثابت

سه نفر بودند که پیامبر صلی‌الله علیه و آله را با اشعارِ هَجو، استهزا می‌نمودند: ابوسفیان فرزند حارث، عمروعاص و ضرار بن خطاب.
یکی از یاران پیامبر صلی‌الله علیه و آله به امیرالمؤمنین پیشنهاد کرد که جواب اینان را بدهید. حضرت فرمود: «از پیامبر صلی‌الله علیه و آله اجازه بگیرم.» پیشنهاد را عرض کرد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «آنچه می‌خواهند (جواب فحش و استهزاء) نزد علی نیست.» آنگاه فرمود: «چرا با زبانشان دفاع نمی‌کنند؟»
حسّان بن ثابت که از انصار و در شعر گفتن بی‌نظیر بود، عرضه داشت: «یا رسول‌الله! من این کار را به عهده می‌گیرم.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «چگونه آنان را هجو می‌کنی باآنکه بعضی از آنان مانند ابوسفیان، پدرش عموی من است؟»
عرض کرد: «به خدا قسم! شما را از میان ایشان بیرون می‌کشم همان‌طور که مو را از میان خمیر می‌کشند.»
او اشعار بسیاری در مدح پیامبر صلی‌الله علیه و آله و ذمّ دشمنانش سرود که بسیار عالی بود؛ ازجمله اشعاری به مناسبت روز غدیر سرود و همچنین تمام کلمات پیامبر صلی‌الله علیه و آله را درباره‌ی امیرالمؤمنین علیه‌السلام به شعر درآورد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله درباره‌ی حسّان دعا کرد و فرمود: «ای حسّان! تا وقتی‌که ما را به‌وسیله‌ی شعرت یاری می‌کنی، روح القدوس تو را کمک می‌کند.»
این جمله را که پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «تا وقتی ما را یاری می‌کنی» اشاره است به این‌که بعد از پیامبر صلی‌الله علیه و آله، او بعضی از اشعارش را در مدح خلفا و به خاطر مال گفته بود.
(پیغمبر و یاران، ج 2، ص 107)

3- سعدی

سعدی شیرازی (م 690) از شاعران ایرانی و دارای دو کتاب گلستان و بوستان است که دارای مطالب متنوعی اخلاقی، اجتماعی و تربیتی هستند. نوع حکایات او به خاطر این بود که بسیار سفر می‌رفت. حتی مدتی در بغداد در مدرسه‌ی نظامیه به تحصیل اشتغال داشت و از علامه شهاب‌الدین سهروردی (م 632) استفاده کرده و در سفر کشتی با او همراه بود.
او به کشورها و شهرهایی ازجمله روم، حجاز، شام، هند، کاشمر، سومنات، مصر و… سفر کرد. گویند قریب 30 سال به مسافرت و جهانگردی پرداخت و از تجربیات بسیاری از ملت‌ها و مردم و فرهنگ‌ها بهره برد تا جایی که چهارده سفر به حج رفت و برای جهاد به روم و هند هم رفت.
خلاصه آن‌که گلستان و بوستان او از تجربه‌ها پُر بوده و اشعارش بسیار پرمغز و ماندنی است.
گرچه به‌صورت ظاهر نوشته‌اند او مذهب شافعی داشت ولی در وصف پیامبر صلی‌الله علیه و آله، امیر مؤمنان علیه‌السلام و خاندان رسالت هم اشعاری جالب و مستحکم بیان فرموده است که از آن جمله می‌توان به این شعر او اشاره داشت:

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی **** عشق محمد بس است و آل محمد (صلی‌الله علیه و آله)

یا این شعر:

یا رب به نسل طاهر اولاد فاطمه **** یا رب به خون پاک شهیدان کربلا

و یا در وصف علی علیه‌السلام:

شیر خدا و صفدر میدان و بحر جود **** جهانبخش در نماز و جهان سوز در وغا
(وغا به معنای جنگ است؛ حکایت‌های گلستان، مقدمه کتاب، ص 27-1)

4- کُمیت

کُمیت (م 126)، فرزند زید، از طایفه‌ی بنی اسد، از اصحاب امام باقر علیه‌السلام و در شعر و شاعری سرآمد شعرای عصر خود بود.
اشعار او درباره‌ی دین و رهبران، بسیار نافذ است؛ تا جایی که 578 بیت از اشعار هاشمیات او بسیار دقیق بوده و استخدام کلمات، بسیار موزون می‌باشد. آنجا که می‌گوید:
«بنی‌هاشم، خاندان پیامبر موردعلاقه‌ی من هستند که برای آن‌ها سختی‌ها را به جان می‌خرم و حاضرم در خون خود غوطه‌ور شوم.»
وقتی این اشعار را نزد فرزدق شاعر خواند، گفت: «تو بر همه‌ی شعرای موجود و گذشته مقدم هستی.»
(به نقل الغدیره، ج 2، ص 184)
اشعاری نزد امام سجاد علیه‌السلام و در وصف آن حضرت خواند که به قصیده‌ی میمونه معروف است. امام فرمود: «ما از دادن پاداش به تو عاجزیم، ولی خدا تواناست» بعد فرمود: «بار خدایا! کمیت را بیامرز» و مبلغ چهارصد هزار درهم به او عطا کرد.
کمیت در محضر امام صادق علیه‌السلام و در ایام حج در منی اشعاری خواند. ازجمله درباره‌ی امام حسین علیه‌السلام شعری خواند و امام و اهل‌بیت امام گریه کردند. بعد حضرت دست‌ها را به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! گناهان گذشته و آینده‌ی پنهان و آشکار کمیت را بیامرز و آن‌قدر از فضل خود به او بده تا خشنود گردد.» پس لباس و هزار اشرفی به او دادند. کمیت عرض کرد: «دوستی من با شما برای دنیا نیست، بلکه برای آخرت است، لباس را چون تماس با بدن شما داشته، برای برکت می‌گیرم، ولی مال را قبول نمی‌کنم.»
(شاگردان مکتب ائمه، ص 166-149)

5- حافظ

حافظ (م 791) شاعری است معروف که کسی نیست اشعار او را نشنیده یا ندیده باشد. اشعار او درباره‌ی مقصود و معشوق، بسیار است و به زبان اشاره و کنایه و استعاره، مطالب عرفانی را بیان داشته است. جامعیّت و تبحّر او زبان زد خاص و عام است.
یکی از اشعارش که مورد اشکال قرار گرفت (البته از نظر فنی درست است هرچند که نوعاً در مقام دل و دلربا گفته می‌شود) این شعر است:

اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را **** به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

گویند چون امیر تیمور گورکانی (م 807) ولایت فارس را مسخّر کرد و به شیراز آمد، حافظ شیرازی را طلبید. او همیشه منزوی بود. به فقر و فاقه زندگی را می‌گذرانید. سید زین‌العابدین گنابادی که نزد امیر تیمور قربی داشت و مرید حافظ بود، او را نزد امیر تیمور آورد. امیر دید آثار فقر و ریاضت از ظاهرش پیداست؛ گفت: «ای حافظ! من به ضرب شمشیر، تمام روی زمین را خراب کردم تا سمرقند و بخارا را معمور و آبادان کنم و تو را آن را به یک خال هندو می‌بخشی و این شعر (اگر آن ترک شیراز…) را می‌گویی؟»
حافظ فرمود: «از این بخشندگی‌هاست که به فقر افتاده‌ام.» امیر تیمور بخندید و برای حافظ حقوقی لایق تعیین نمود.
(لطائف الطوائف، ص 223)

شرک

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 13 سوره‌ی لقمان می‌فرماید: «هرگز به خدا شرک نیاور که شرک، بسیار ظلم بزرگی است».

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «گناهانی که افراد مرتکب می‌شوند آن شرک در طاعت است که اطاعت از شیطان می‌باشد.»

توضیح مختصر:

شریک و انباز برای خداوند گرفتن و به خدایان متعدد عقیده داشتن، از مسائلی است که صریحاً در قرآن از آن نهی شده است و بالاتر از این ظلم و گناه، گناهی نیست.
مشرک در طول تاریخ بوده است و برای هوی و هوس، بت‌پرستی، انّیت، استکبار و استثمار، آدمی خود را خدا می‌گفت؛ یا بت‌هایی درست می‌کردند و به‌عنوان خدا، آن را می‌پرستیدند. آنانی که در صراط مستقیم گام برمی‌دارند هیچ نوعی شرک بر خود راه نمی‌دهند.
«خداوند از مشرکین بیزار است.» (سوره‌ی توبه، آیه‌ی 3)
چراکه زشتی کارشان و بطلان اعتقادشان واضح و نامعقول بوده است.
خداوند در نفی شرک درباره‌ی حضرت ابراهیم در چندین آیه ازجمله سوره‌ی بقره آیه‌ی 135 می‌فرماید: «ابراهیم از مشرکین نبوده» و بالصّراحه شرک را از او دور می‌دارد.
درنتیجه ابراهیم، موحد و خداپرستِ یگانه‌ای بود که در مبارزه با ابزار شرک مانند بت، به بت شکستن پرداخت.
از گناهانی که خداوند نمی‌آمرزد، شرک است ولی پایین‌تر از این گناه را می‌آمرزد. (سوره‌ی نساء، آیه‌ی 48) لذا مشرک نجس شمرده می‌شود و اعمال خوبی هم اگر کرده باشد حبط خواهد شد. حضرت ابراهیم در دعایش می‌گوید: «خداوندا ذرّیه ام را از شرک و بت‌پرستی دور بدار.»
(سوره‌ی ابراهیم، آیه‌ی 22)

1- علی بن حسکه

سهل بن زیاد آدمی گوید: بعضی از دوستان ما به امام حسن عسکری علیه‌السلام نامه نوشتند که: «علی بن حسکه مدعی است از دوستان و مریدان شماست و معتقد می‌باشد که شما خدائید و او باب سوی شما و پیامبر است و عقیده دارد که نماز، زکات، حج و روزه، معرفت شماست و هر کس بر این عقیده باشد مؤمن کامل است و بقیه‌ی اعمال نماز و روزه از او ساقط می‌گردد!»
امام در جواب نامه نوشتند: «علی بن حسکه دروغ می‌گوید، لعنت خدا بر او باد، من او را جزء دوستانم نمی‌شناسم، به خدا سوگند محمد صلی‌الله علیه و آله و پیامبران قبل از او به یکتاپرستی و نماز و زکات و روزه و حج و ولایت مبعوث شدند. محمد صلی‌الله علیه و آله کسی را جز به‌سوی خدای یکتای بدون شریک دعوت نکرد. ما همه، جانشینان رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و بندگان خدائیم و برای او شریک قائل نیستیم،… اگر یکی از آنان را دیدید. (به خاطر حرف‌های شرک) با سنگ مغزش را متلاشی سازید.» علی بن حسکه از غُلاّت (غلو کنندگان) بوده و عقاید انحرافی داشته و شاگردانی همانند قاسم شعرانی، یقطینی، ابن بابا و محمد بن موسی شریفی را پرورش داده بود که امام علیه‌السلام با این جمله که «از اینان بیزاری می‌جویم و خدا آن‌ها را لعنت کند» این عقیده‌ی شرک‌آلود را تخطئه کردند.
(شاگردان مکتب ائمه، ص 13 -رجال کشی، ص 435)

2- مشرک، مؤمن شد

شیبه بن عثمان یکی از مشرکان بوده که برادر و پدرش در جنگ اُحد به دست مسلمانان کشته شدند. او در کمین رسول خدا صلی‌الله علیه و آله بود تا در یک فرصت مناسب، آن حضرت را بکشد و انتقام خون برادر و پدرش را بگیرد.
سال‌ها گذشت تا ماجرای جنگ حُنین در سال هشتم هجرت پیش آمد. در آن بحران «شیبه» با خود گفت: اکنون فرصت خوبی است. خود را آماده ساخت و به پشت سر پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسانید تا توطئه را اجرا سازد.
خداوند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله را از سوءقصد شیبه آگاه کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله بی‌درنگ به عقب برگشت و مشتی بر سینه‌ی شیبه زد و فرمود: «پناه می‌برم به خدا از شرّ تو ای شیبه»
شیبه می‌گوید: «لرزه بر اندامم افتاد، ناگهان چهره‌ی پیامبر را دیدم، همان‌دم احساس کردم او محبوب‌ترین افراد در نزدم است و حتی او را از گوش و چشمم عزیزتر می‌دانم.
همان‌دم با گواهی دادن به یکتایی خدا و رسالت پیامبر صلی‌الله علیه و آله مسلمان شدم و گفتم: گواهی می‌دهم که خداوند، تو را از نیّت مخفی من آگاه ساخت.»
(حکایت‌های شنیدنی، ج 3، ص 83 -بحارالانوار، ج 21، ص 181)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله دست بر سینه‌ام نهاد و فرمود: «خدایا شیطان را از او دور گردان…» پس از خاتمه‌ی جنگ، پیامبر صلی‌الله علیه و آله به من فرمود: «آنچه خدای برایت خواسته، بهتر از آن بود که می‌خواستی».
(بحار، ج 21، ص 156)

3- شرک خفی

ابوسعید خُدری گوید: ما عده‌ای بودیم که در زمان و شرایط سخت و دشوار، طبق نوبت تنظیم شده، از رسول خدا، حراست می‌کردیم.
مدتی که گذشت، یک گروه از نگهبانان عادت کرده بودند که درِگوشی و آهسته با یکدیگر نجوی کنند و سخن بگویند و من هم میان آن‌ها بودم.
رسول خدا صلی‌الله علیه و آله یک شب بر ما وارد شد، وقتی مشاهده کرد بعضی درِگوشی صحبت می‌کنند، فرمود: این نجوی (درِگوشی سخن گفتن) چیست؟! آیا شما از آن نهی نشده‌اید؟! (هرگاه سخن به راز و نجوی گوئید هرگز به مطالب بد و دشمنی و مخالف رسول علیه‌السلام نگوئید.) (سوره‌ی مجادله، آیه‌ی 9)
گفتیم: در پیشگاه خدا و رسولش توبه کردیم، ما درباره‌ی دجّال صحبت می‌نمودیم.
فرمود: «می‌خواهید شما را از کسی که در نزد من خطرش بیشتر از دجّال است به شما معرفی نمایم؟» آنگاه فرمود:
«شرک خفی یعنی انسانی که عهده‌دار کارهای ناشایسته و گناه دیگران گردد، خطرش از دجّال بیشتر است.»
(داستان‌ها و پندها، ج 10، ص 65 -تفسیر قرطبی، ج 9، ص 6461)

4- هم کفر، هم شرک

بعد از وفات هشام بن عبدالملک خلیفه اُموی، ولید بن یزید در سنه 125 بر خلافت استوار شد. او از کسانی بود که پیامبر صلی‌الله علیه و آله خبر داده بود: «در این امّت به خلافت می‌رسد که بدتر از فرعون در قومش باشد.»
او دائماً مست بود و می‌گفت: «چه کسی گفته نبوت برای خاندان هاشمی است. اصلاً نه ولیّ و نه کتابی از طرف خدا بوده. به خدا بگویید: مرا از شراب خوردن منع می‌کنی؟» یک شب مؤذن اذان صبح گفت؛ ولید برخاست درحالی‌که با جاریه‌ی خود مست بودند، با او مجامعت کرد و قسم یاد کرد که کنیز با مردم نماز بگذارد، لذا لباس خود را به وی پوشاند و با جنابت وی را به مسجد فرستاد و به امامت ایستاد و مردم او را اقتدا کردند.
روزی ولید تفأل به قرآن زد این آیه آمد: «فتح، نصیب رسولان و هر ستمگر و جبار، نصیبش هلاکت و حرمان است»
(سوره‌ی ابراهیم، آیه‌ی 15)

5- مناظره با مشرکان

حضرت ابراهیم خلیل برای تفهیم خداپرستی، ازیک‌طرف با بت‌پرستان که مجسمه‌هایی داشتند و از طرف دیگر با قائلین به الوهیت ستارگان و ماه و خورشید که برای خدا شریک قائل بودند، درگیر بود. چنان‌که در بابل و حران هجرتگاه دوم ابراهیم، معابد و هیاکلی به نام ستارگان ساخته بودند که آن‌ها را پرستش می‌کردند.
در مناظره و محاجّه با ستاره‌پرستان چنین آمده است: چون پرده‌ی تاریک شب، افق را فروگرفت یکی از ستارگان را -ستاره‌ی زهره- بدید؛ فرمود: «این است پروردگار من!»
وقتی ستاره غروب کرد ابراهیم به جستجو پرداخت او را نیافت، به آنان فرمود: «من خدایانی را که غروب می‌کنند دوست ندارم.»
چون ماه بیرون آمد و طلوع کرد، فرمود: «این است پروردگار من»؛ چون غروب و افول کرد، فرمود: «اگر پروردگارم مرا هدایت نکند مسلماً از گمراهان خواهم بود.»
چون خورشید طلوع کرد فرمود: «این است پروردگارم»؛ چون غروب کرد در بیزاری از کار مشرکان و کافران فرمود: «من روی دل و پرستش را به کسی متوجه می‌دارم که آسمان‌ها و زمین را آفریده و از مشرکان نیستم… آیا درباره‌ی خدای یکتائی که مرا به راه راست هدایت کرده با من محاجّه می‌کنید؟ ازآنچه با او شریک می‌پندارید بیم ندارم.»
(تاریخ انبیاء، ج 1، ص 134)