نعمت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 114 سوره‌ی نحل می‌فرماید: «شکر نعمتِ خدای بجای آورید اگر حقیقتاً خدا را می‌پرستید».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «پیامبر هرگاه کار شادمانی نصیبش می‌شد می‌فرمودند: خدا را بر این نعمت ستایش می‌کنم.» (جامع السعادات 3/236)

توضیح مختصر:

نعمت، یا ظاهری و مادی است یا معنوی. مُنعم که خداست همه نوع نعمت‌ها به انسان‌ها می‌دهد امّا این نعمت باید به‌جایش مصرف شود و شکر آن به‌جای آورده گردد. در سوره‌ی حمد می‌فرماید: «خدایا! مرا به صراط کسانی که نعمت به آن‌ها داده‌ای هدایت کن.» معلوم می‌گردد که شایستگان و مقرّبان، به نعمت‌های معنوی خاصی متنعّم هستند و هدایت به‌طرف آنان، خود نعمت است.
آن‌که از رحمت خاص برخوردار شد باید مواظبت نماید که افراط‌وتفریط نکند، قدرش را بداند و کفران ننماید تا مشمول ازدیادِ نعمت‌های بی‌کران خداوندی شود.
حضرت آدم علیه‌السلام به بهشت دنیایی متنعّم گردید و شیطان رهزن شد و آن‌ها را از آن نعمت‌ها محروم کرد؛ آنان دچار گریه و پشیمانی شدند و شیطان خودش هم مطرود گردید. همه‌ی افاضات حق‌تعالی، از قبیل حیات، رزق، کتاب آسمانی، امام و … نعمت است. اگر چیزی ارزان و مُفت و بدون زحمت به دست آید انسان کمتر قدردانی می‌کند تا چیزی که به رنج و کوشش به دست آید.
خداوند در سوره‌ی بقره آیه‌ی 122 به بنی‌اسرائیل فرمود: «ای پسران بنی‌اسرائیل! نعمت مرا که به شما ارزانی داشتم و شما را بر مردم زمانه، برتری دادم به یاد آرید.»
این اشاره است که هادیان و راهبران دینی، مردم را متذکّر شوند که داده‌های الهی، قدردانی شود تا به کفران نیفتند.

1- باغ ضَروان

در زمان‌های گذشته، مردی صالح و ربّانی و عاقبت‌اندیش در روستایش به نام «ضَروان» نزدیک یمن زندگی می‌کرد. او صاحب کشتزار و باغ پر میوه بود. او از رسیدگی به زندگی مستمندان و احسان به آن‌ها دریغ نمی‌کرد، به‌طوری‌که از محصول باغ و کشت خود، به‌اندازه‌ی کفاف برمی‌داشت و برای سپاس از نعمت‌های خداوند بقیه را به فقرا می‌داد.
خانه‌ی او کعبه‌ی فقرا بود و بیشتر نیازمندان برای تأمین نیازهای خود، همواره سراغ او را می‌گرفتند.
این مرد ربّانی هر وقت که صلاح می‌دید، فرزندان خود را به دور خود جمع می‌کرد و آن‌ها را به رسیدگی فقرا وصیّت می‌کرد و می‌گفت: همه‌ی نعمت‌ها از آنِ خداست و برای کسب رضایت او انفاق در راهش را از یاد نبرید.
فرزندان، از این نوع وصیت‌ها زیاد شنیده بودند، اما به دارایی مغرور بودند. سرانجام مرگ این مرد فرا رسید و از دنیا رفت. فرزندان نصیحت پدر را به فراموشی سپردند و پیمان بستند که محصول باغ و مزرعه را بین خود تقسیم کنند و به فقرا ندهند.
فقرا طبق معمول سال های گذشته هرروز به نزد آنان در باغ می‌آمدند اما فرزندان مرحوم چیزی از نعمت‌های ارزانی شده را نمی‌دادند.
خداوند بر آن خیره سران غضب کرد. هنوز روز برداشت محصول نرسیده بود که صاعقه‌ای آتشین بر مزرعه و باغ آن‌ها افتاد و همه را سوزاند. آن‌ها وقتی‌که صبح به‌سوی باغ رفتند، دیدند همه سوخته است. (داستان‌های مثنوی، ج 4، ص 15-به تفسیر سوره‌ی قلم مراجعه شود.)

2- زیاده‌روی در نعمت‌ها

هارون‌الرشید پنجمین خلیفه عباسی روزی به گوشت جزور یعنی شتر جوان که وارد ماده ششم شده باشد میل پیدا کرد.
آشپز هرروز غذایی از گوشت آن شتر تهیه کرده و کنار غذاهای چندین رقم سفره‌ی خلیفه می‌گذاشت.
روزی هارون لقمه‌ای از غذای گوشت جزور را برداشت و بر دهان گذاشت. جعفر برمکی وزیر هارون خندید.
هارون گفت: «چرا می‌خندی» و اصرار کرد تا علّت خنده را بگوید. جعفر گفت: «آیا می‌دانی این لقمه چقدر تمام شده؟» هارون گفت: «نه چقدر تمام شده؟» جعفر گفت: «صد هزار درهم.»
هارون گفت: «یعنی چه؟ چطور ممکن است!» جعفر برمکی گفت: «فلان روز که میل به گوشت شتر جزور کردی، چنین گوشت در دسترس نبود، از آن روز تابه‌حال دستور دادم هرروز یک شتر جوان ذبح کنند و گوشتش را بپزند تا هر وقت شما میل به آن کردی آماده باشد.»
امروز شما میل پیدا کردید، تاکنون 400 هزار درهم صرف خریداری شتر جزور کردم، ازاین‌رو می‌گویم این لقمه این‌قدر تمام شده است. (حکایت‌های شنیدنی، ج 3، ص 66، البدایه و النهایه، ج 10، ص 216)

3- شکر نعمت

ابوهاشم جعفری گفت: دچار مضیقه و تنگنای شدیدی شدم، پس به خدمت امام هادی علیه‌السلام رسیدم، چون اجازه ورود و نشستن داد و من نشستم فرمود: «ای ابوهاشم! کدام یک از نعمت‌هایی را که خداوند به تو ارزانی داشته، می‌خواهی شکرش را به‌جای آوری؟ که شکر نعمت، نعمتت افزون کند.»
ابوهاشم گوید: من بُهت‌زده شدم چه بگویم. امام علیه‌السلام خود آغاز به توضیح دادن نمود و فرمود:
«ایمان را روزی تو قرار داد، پس تو را بر طاعتش یاری فرمود؛ قناعت را روزی تو قرار داد، پس تو را از تشریفات زندگی و زیاده‌روی مصون داشت.»
سپس فرمود: «ای ابوهاشم! ازآن‌رو به این‌گونه آغاز سخن کردم که پنداشتم می‌خواهی در نزد من شکایت کنی که چه کسی با تو چنین کرده (تو را در مضیقه قرار داده) و من دستور دادم یک‌صد دینار به تو داده شود، پس آن را بگیر.» (با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 130 -امالی صدوق (رحمه الله علیه)، ص 412)

4- دل کندن از نعمت دنیا

منصور دوانیقی روزی به عمرو گفت: «مرا پندی بده!» گفت: «از دیده گویم یا از شنیدنی‌ها؟» منصور گفت: «از چشمت دیدی بگو.» عمرو گفت: چون عمر عبدالعزیز وفات یافت او را یازده پسر ماند و ارث او هفده دینار بود که هر پسری را هیجده قیراط شد.
هشام بن عبدالملک چون وفات کرد او را هم یازده پسر بود که هر یک از ایشان را هزار هزار (یک‌میلیون) دینار میراث رسید.
پس از مدّتی کوتاه، پسر عمر بن عبدالعزیز را دیدم که به یک روز صد اسب در راه خدای عزوجلّ بخشید و از پسران هشام یکی را دیدم که بر راه نشسته بود و از خلق صدقه می‌خواست.
اگر عاقل تأمّل کند داند که به دنیا و نعمت او نباید دل بست که تغییرپذیر است. (جوامع الحکایات، ص 136)

5- نعمت واقعی چیست؟

نویسنده ی امام رضا علیه‌السلام به نام ابراهیم بن عباس گوید: در خدمت امام بودیم که یکی از فقها سؤال کرد معنی نعیم در آیهی شریفه «لَتُسألنَّ یَؤمَئِذٍ عَنِ النَّعیم: در آن روز از نعمت سؤال خواهید شد. (سوره‌ی تکاثر، آیه‌ی 8)» آب سرد است؟
امام با صدای بلند فرمود: این‌طور تفسیر می‌کنید؟! و هرکسی به‌نوعی تفسیر می‌نماید یکی می‌گوید: منظور آب سرد است، بعضی گویند: مُرادِ خواب است، عده‌ای گویند: غذای خوش‌طعم است!
همانا پدرم از پدرش حضرت صادق علیه‌السلام نقل فرمود که: (با ناراحتی امام به عده‌ای که این‌طور تفسیر می‌کردند) هرگز خدا چیزهایی که به مخلوق تفضّل فرموده سؤال نخواهد کرد و منّت نمی‌گذارد، این کار از مخلوق ناشایست است که از غذا و آب و چیزهایی دیگر به دیگران داده منت گذارد، چگونه می‌توان به خدای بزرگ نسبت داد چیزی را که برای مردم شایسته نیست.
ولی «نعیم دوستی و ولایت به ما خاندان است که خداوند بعد از توحید و نبوت از آن سؤال خواهد کرد.» بنده اگر به لوازم ولایت و محبت وفا کند به نعمت‌های بهشت که زوال ندارد می‌رسد. (داستان‌ها و پندها، ج 4، ص 103-ینابیع الموده، ج 1، ص 111)

نوح علیه‌السلام

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 163 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «ای پیامبر ما به تو وحی می‌کنیم همان‌طور که به نوح و انبیاء وحی کردیم».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «نوح را به این خاطر نوح نامیدند که بر خود نوحه می‌کرد.» (بحارالانوار، 11/286)

توضیح مختصر:

حضرت نوح از پیامبران اولوالعزم بوده و قضایای بسیار از او به اسم نبأ (خبر) نوح آمده است، لذا از ایشان به شیخ الانبیاء در قرآن تعبیر کرده‌اند و سوره‌ای هم به نام نوح تعیین شده است. او قریب 950 سال قومش را موعظه کرد و آنان را به توحید و شرک نورزیدن دعوت نمود ولی عده‌ی قلیلی به او ایمان آوردند. پس خداوند او را خواند و شکایت قومش را کرد و خداوند دعایش را مستجاب نمود و دشمنان را به طوفانی از آب مبتلا و هلاک کرد. نوح علیه‌السلام چنین می‌گفت: «خدایا اینان عصیان گفته‌های مرا می‌کنند پس کسی از آنان را روی زمین مگذار.» البته دو نفر از وابستگان درجه‌ی اول او یعنی همسر و فرزندش مخالف بودند و مورد غضب خداوند قرار گرفتند. خداوند در قرآن، سلام بر نوح داده و او را عبد شکور نامیده است. او در ارشادات، صادق و بشیر و نذیر بوده است، آن‌ها را آشکار و پنهان دعوت به خداپرستی کرد و فرمود طلب آمرزش از کارهایتان کنید تا خداوند اولاد و مال بر شما بیفزاید؛ اما آنان دست از بت‌پرستی نمی‌کشیدند. آنچه از قرآن استفاده می‌شود این‌که از انبیایی که بسیار در مقابل امتشان صبر کردند و آزارها دیدند و مدتشان هم طولانی بود یکی حضرت نوح بود و عذاب بر قومش هم استثنایی بود به نام طوفان نوح یا طوفان آب. همه‌جایی که انسان‌ها زندگی می‌کردند و تمرّد می‌نمودند را عذاب فراگرفت. از دعاهای نوح است که عرض کرد: «پروردگارا! مرا و پدر و مادر مرا و هر کس که با داشتن ایمان به خدا
به خانه‌ام درآید و جمیع مؤمنین و مؤمنات و ستم‌کاران را جز بر هلاکتشان نیفزا.» (سوره‌ی نوح، آیه‌ی 28)

1- اسم‌های نوح

نوح پسر ملک او پسر متوشلخ و او پسر ادریس بود. (طبقات ابن سعد 1/45)
امام رضا علیه‌السلام فرمود: مردی از اهل شام از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال کرد از اسم نوح علیه‌السلام؛ فرمود: «نامش «سکن» بود و او را نوح می‌نامیدند برای آن‌که بر قوم خود نه‌صد و پنجاه سال نوحه کرد.» (علل الشرایع، ص 595)
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «اسم نوح عبدالغفار بود و برای این او را نوح نامیدند که نوحه بر خود می‌کرد.» (علل الشرایع، ص 28)
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «اسم نوح، عبدالملک بود و او را نوح گفتند، چون پانصد سال گریه کرد.» (علل الشرایع، ص 28 -قصص‌الانبیاء راوندی، ص 84)
در حدیث دیگر فرمود: «نامش عبدالاعلی بود.» (علل الشرایع)
* به خاطر طولانی بودن عمر نوح که او را شیخ الانبیاء می‌گویند، ممکن است در هر دوره و نسلی به نامی ملقّب بوده است.

2- شمایل

نوح نجار بود و اندکی گندمگون، سرش دراز و رویش باریک و چشم‌هایش بزرگ بود. ساق‌هایش باریک و گوشت ران‌هایش بسیار بود.
نافش بزرگ و ریشش دراز و پهن قامت و تنومند بود.

3- هزار مرتبه لااله‌الاالله

امام رضا علیه‌السلام فرمود: چون نوح در کشتی سوار شد حق‌تعالی به‌سوی او وحی فرمود: «ای نوح! اگر بترسی از غرق شدن هزار مرتبه لااله‌الاالله بگو، پس نجات از من بطلب تا نجات دهم تو را و هر که با تو ایمان آورده است.»
چون نوح و هر که با او بود در کشتی نشستند و بادبان‌ها را بلند کردند، باد تندی بر کشتی وزید و نوح از غرق شدن ترسید و باد پیشی گرفت و نتوانست که هزار مرتبه لا اله الا الله بگوید.
پس به زبان سریانی گفت: «هلو لیا الفا الفا یا مار یا اتقن» پس اضطراب کشتی تخفیف یافت و کشتی به راه افتاد.
پس نوح گفت: آن سخنی که خدا مرا به آن از غرق نجات بخشید سزاوار است که از من جدا نشود. پس در انگشترش نقش کرد: «لااله‌الاالله اَلْف مَرَّه یا رَبّ اَصلِحْنی» یعنی لااله‌الاالله هزار مرتبه می‌گویم پروردگارا مرا به اصلاح آور. (عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 55)

4- سام

نوح بعد از فرود آمدن از کشتی پنجاه سال زنده بود. پس جبرئیل به نزد او آمد و گفت: «ای نوح! پیغمبری تو منقضی شد و ایام عمر تو تمام گشت. پس نام بزرگ خدا و میراث علم و آثار علم پیغمبری که با توست به پسر خود سام بده که در زمین، بی‌آنکه عالِمی در آن باشد اطاعت خدا دانسته نشود.»
پس نوح اسم اعظم و میراث علم و پیغمبری را به سام داد؛ اما پسران او، حام و یافث نزدشان علمی نبود.
پس نوح بشارت داد که بعد از او هود علیه‌السلام مبعوث خواهد شد و امر کرد ایشان را که متابعت او بکنند و امر کرد که هرسال وصیت‌نامه او را بگشایند و در آن نظر کنند و آن روز عید ایشان باشد چنان چه حضرت آدم علیه‌السلام نیز ایشان را امر فرموده بود.
پس ظلم و تجبّر در فرزندان حام و یافث ظاهر شد و فرزندان سام با آنچه نزد ایشان از علم بود پنهان شدند.
لذا بر سام، دولت حام و یافث مسلط شدند.
فرزندان حام اهل سنت و هند و حبشه‌اند و فرزندان سام عرب و عجم‌اند و دولت این‌ها در امت حضرت محمد صلی‌الله علیه و آله جاری شد.
آن وصیت نوح را به میراث می‌گرفتند عالمی بعد از عالمی تا حق‌تعالی حضرت هود را مبعوث گردانید. (کمال‌الدین، ص 134)

5- پسر نوح

چون کشتی نوح آماده شد، خداوند فرمود: سوار شوید در کشتی درحالی‌که تبرک جوئید به نام خدا در هنگام رفتن کشتی و ایستادن، یا بسم‌الله بگویید در این دو حال.»
پس کشتی به حرکت در آمد و نظر کرد نوح به‌سوی پسر کافرش که در میان آب برمی‌خاست و می‌افتاد، فرمود: «ای پسرم سوار شو با ما و مباش با کافران.» (سوره هود، آیه 42)
پسر گفت: «به‌زودی جا گیرم و پناه برم به‌سوی کوهی که نگاه دارد مرا از آب.» (سوره هود، آیه‌ی 43)
نوح فرمود: «نیست نگهدارنده امروز از عذاب الهی مگر کسی که خدا او را رحم کن.» (سوره هود، آیه‌ی 43)
پس نوح به درگاه الهی عرضه داشت: «پروردگارا به‌درستی که پسر من از اهل من است و به‌درستی که وعده‌ی تو حق است و تویی حکم کننده ترین حکم کنندگان.» (سوره هود، آیه‌ی 45)
خداوند فرمود: «ای نوح! به‌درستی که نیست این پسر از اهل تو که وعده داده‌ام ایشان را نجات دهم زیرا او صاحب کردار ناشایست است پس سؤال مکن از من چیزی را که تو را به آن علمی نیست، به‌درستی که تو را پند می‌دهم از این‌که بوده باشی از جاهلان.» (سوره هود، آیه‌ی 46)
نوح عرض کرد: «پروردگارا به‌درستی که من پناه می‌جویم به تو از آن‌که سؤال نمایم از تو چیزی را که مرا به آن علمی نبوده باشد و اگر نیامرزی مرا و رحم نکنی خواهم بود از زیان‌کاران.» (سوره هود، آیه‌ی 47)
«پس حائل شد میان ایشان (نوح و پسرش) موج و گردید پسر نوح از غرق‌شدگان». (سوره هود، آیه‌ی 43؛ تفسیر قمی، ج 1، ص 326؛ حیوه القلوب، ج 1، ص 259-244)

وسواس

قرآن:

خداوند متعال در آیات 5-4 سوره‌ی ناس می‌فرماید: «بگو پناه می‌برم از شر وسوسه‌ی شیطانی که کارش وسوسه‌ی در دل‌های مردمان است.»

حدیث:

«از حضرت امام صادق علیه‌السلام سؤال شد از وسوسه اگر زیاد باشد چه کنم؟ فرمود: چیزی نسیت (زیاد) ذکر لااله‌الاالله را بگو.» (اصول کافی 2/310)

توضیح مختصر:

وسوسه، از شیطان است و جنبه‌ی نفسی دارد. اگر فکر و خیالی آید که جنبه‌ی رحمانی و ملکی نداشته ابتدای حرکت است و در درازمدت جایگزین می‌شود. هر کس به‌نوعی از وسوسه، از طهارت، نماز، گمان بد و … مبتلا و دچار است درواقع اصابت تیر در عقل وارد می‌شود. وسوسه، صوت خفی است که در ضمیر انسان پیدا می‌شود و به حدیث نفس مشغول می‌گردد. در حقیقت نفس اماره، شیطان نفس است و قوای او جنود جهل هستند که شخصی را که آمادگی برای وسوسه داشته باشد به دام می‌اندازد. این نوعی مرض بسیار سنگین و سخت است که بعضی در درمان آن مخصوصاً اگر کهنه باشد درمانده شده‌اند. آن‌که دائماً در طهارت و نجاست مشکل دارد و یا به بخل گرایش دارد و همه نقشه‌های عدم انفاق را می‌ریزد و به طمع، گرایش‌های جمع‌کردن را نفسش می‌آموزد و به او می‌گوید: فقر سخت است، انسان باید به تراکم مال بیفزاید و … درواقع شیطان نفس راه‌های نفوذی خود را باز می‌کند تا بتواند صاحب خود را از راه «تشکیک» و «اگر» و «باید» در دام بیندازد. آدم وسواس، از عقل پیروی نمی‌کند، از شریعت بهره‌مندی ندارد و زندگی خود و اطرافیان را به مخاطره می‌اندازد. او نوعی حلقه بدبینی را به گردن می‌اندازد و آتش جهنم را برای خود می‌خرد.

1- ارادت

مردی نزد رسول خدا صلی‌الله علیه و آله آمد و عرض کرد: ای رسول خدا من منافق شدم، فرمود: «به خدا سوگند تو منافق نشده‌ای، اگر منافق بودی نزد من نمی‌آمدی که مرا به آن آگاه کنی، چه چیزی تو را به شک انداخته؟ به گمانم آن دشمن حاضر به خاطرت آمده و به تو گفت: کی تو را آفریده! تو گفتی: خدا مرا آفریده.
پس به تو گفت: چه کسی خدا را آفریده؟ آن مرد عرض کرد: به آن خدایی که ترا مبعوث کرده درست همان است که شما می‌فرمایید.
پیامبر فرمود: شیطان از راه عمل نزدتان می‌آید چون بر شما دست نمی‌یابد، از راه سوسه در ذهن به سراغ شما می‌آید تا شما را گمراه کند، هرگاه چنین چیزی پیش آمد خدا را به وحدانیّت یاد کنید. (تا خیالات شیطانی از شما دور شود.) (اصول کافی جلد 2 باب الوسوسه و حدیث النفس ح 5)

2- فرصت ندادن به وسوسه‌ی شیطان

روزی یکی از بازرگانان متدیّن در صحن مقدس امام حسین علیه‌السلام در کربلا؛ در جمعی نشسته بود و گفتگو می‌کرد. در این وقت یک نفر آمد و در وسط صحن به آن‌ها گفت: فلان تاجر از دنیا رفت. بازرگان مذکور تا این سخن را شنید، به حاضران گفت: «آقایان گواه باشید که این تاجر تازه گذشته، فلان مبلغ از من طلبکار است.»
یکی از حاضران گفت: «چه موجب شد که این سخن را در این وقت بگویی؟»
بازرگان گفت: «من مبلغی را از این تاجر فوت‌شده، قرض گرفتم و هیچ‌گونه سندی به او نداده‌ام و هیچ‌کس جز خودش اطّلاع نداشت، ترسیدم شیطانی با وسوسه خود مرا گول بزند و این مبلغ را به بهانه این‌که کسی اطلاع ندارد به ورثه او ندهم، شما را گواه گرفتم تا برای شیطان هیچ‌گونه فرصت و راه طمع به‌سوی من باقی نماند و توطئه شیطان را جلوتر نابود نمایم.» (حکایت‌های شنیدنی 3/65 -الی حکم الاسلام، ص 187)

3- وسوسه و اثر وضعی عمل

مرد سقائی در شهر بخارا بود و سی سال به خانه‌ی زرگری آب می‌برد و هیچ نظر بدی از او دیده نشد.
روزی سقا آب به منزل زرگر برد و چشم او به دست زن زرگر افتاد و به وسوسه افتاد و او را تقبیل کرد و لذت برد.
ظهر زرگر وارد منزل شد عیالش گفت: «امروز تو در دکان چه‌کار بدی کرده‌ای؟» گفت: هیچ. اصرار کرد و مرد زرگر گفت:
«زنی برای خرید دست بند به دکّانم آمد و من خوشم آمد و به وسوسه بازوی او را گرفتم و او را بوسیدم.»
زن گفت: الله‌اکبر! مرد گفت: چرا تکبیر گفتی؟ زن جریان سقا و بوسیدن او را گفت؛ که اثر وضعی عمل تو، باعث شد سقایی که سی سال با چشم پاک به خانه ما رفت‌وآمد داشت این کار را کند. (منتخب التواریخ ص 813- انوارنعمانیه)

4- شیطان در سه حال

علت این‌که حاجیان در سه جا از سرزمین مِنی سنگ به شیطان (رمی جمره) می‌زنند (مرحوم صدوق این علت را از امام کاظم علیه‌السلام نقل کرده است) این است که وقتی ابراهیم در خواب دید که خداوند می‌فرماید: اسماعیل را ذبح کن، بدون آن‌که جریان را به اسماعیل بگوید به فرزندش فرمود:
«پسرم طناب و کارد را بردار تا به این درّه برویم و مقداری هیزم تهیه کنیم.»
شیطان به‌صورت پیرمردی سر راه ابراهیم آمد و گفت: «چه‌کار می‌خواهی بکنی؟» گفت: «امر خدا را می‌خواهم انجام بدهم.» شیطان گفت: این شیطان در خواب به تو دستور داده این کار را انجام دهی؛ ابراهیم او را شناخت و طرد کرد.
وسوسه در ابراهیم اثر نکرد؛ نزد اسماعیل آمد و جریان کشتن را به اسماعیل گفت، اسماعیل فرمود: برای چه؟ گفت: «پنداشته که پروردگارش او را به این کار دستور داده.» فرمود: اگر امر خدا باشد قبول کنم. شیطان برای وسوسه نزد هاجر مادر اسماعیل رفت و جریان را گفت. هاجر فرمود: «علاقه‌ای که ابراهیم به اسماعیل دارد او را نخواهد کشت.» شیطان گفت: «او خیال کرده خدا او را دستور داده است.»
هاجر فرمود: «اگر خدا گفته باشد ما تسلیم او هستیم.» شیطان دور شد و نتوانست ابراهیم را از این دستور الهی به وسوسه منحرف کند، لذا سه جا ابراهیم سنگ به‌طرف شیطان انداخت تا دور شود؛ خدا به این خاطر، این عمل را سنّت قرار داد تا حاجیان هرساله آن را تکرار کنند. (تاریخ انبیاء،1/69)

5- وسوسه در وضو

یکی از مسلمانان در وضو گرفتن وسواس داشت یعنی چندین بار اعضای وضو را می‌شست، ولی به دلش نمی‌چسبید و آن را نادرست می‌خواند و تکرار می‌کرد.
عبدالله بن سنان می‌گوید: به حضور امام صادق علیه‌السلام رفتم و از آن مسلمان صحبت کردم و گفتم: «بااینکه او عاقل است در وضو گرفتن وسواس دارد.» امام فرمود: «این چه عقلی است که در او وجود دارد و چگونه مرد عاقلی است، بااینکه از شیطان پیروی می‌کند؟!»
گفتم: «چگونه از شیطان پیروی می‌کند؟»
فرمود: «از او بپرس این وسوسه کی به او دست می‌دهد و وسواسی که دارد از چیست؟ خود او در جواب خواهد گفت: از کار شیطان است.» (ابلیس نامه 1/96 -بحارالانوار 21/336)

وصیّت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 180 سوره بقره می‌فرماید: «بر شما نوشته شده است: هنگامی‌که یکی از شما را مرگ فرا رسید، اگر چیز خوبی (مالی) از خود به‌جای گذارده، برای پدر و مادر و نزدیکان، به‌طور شایسته وصیّت کند، این حقی است بر پرهیزکاران».

حدیث:

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هر کس هنگام مرگ وصیّت نیکو نکند هرآینه در عقل و جوان مردی او خلل و نقصان وارد شده است.» (بحارالانوار، 102/194)

توضیح مختصر:

وصیّت آن است که انسان بعد از مرگش سفارش کند به کارهایی که برایش انجام دهند از نماز، روزه، دفن، تقسیم مال و ثلث و تعیین قیّم اولاد. شخص در حال احتضار هم می‌تواند به اشاره مقصود خود را بفهماند و وصیّت نماید. البته آنچه مکتوب شود و تاریخ داشته باشد و وصیّت‌کننده دارای عقل و هوش باشد بهتر است. پس وصیّت آدم بی‌عقل و بی‌اختیار و سفیه، فایده‌ای ندارد. مهم در وصیّت دو نوع مسائل است که یکی ربط به‌ حق‌الله دارد و دیگری ربط به حق‌الناس؛ اما حق‌الله شامل واجبات است و حق‌الناس از امانات و دیون است که بر گردن او می‌باشد. یک مسئله دیگر مربوط به خانواده و وارث از پدر و مادر و یا زن و فرزند و شوهر است که تعیین حقوق بر اساس قرآن باید باشد فقط مقدار ثلث را کاملاً معین کند و اگر صغیر دارد قیّم اولاد را متذکر شود تا بعد از خودش، ورثه دچار سردرگمی نشوند. موصی، در وصیّت به وصی، به اجبار نمی‌تواند متوسل شود چون حقوق است و باید وصی قبول کند، اگر نکند وصایت به او ساقط است.
آنچه موصی سفارش کند در مسائل غیر احکام مانند مسائل اخلاقی و اجتماعی، از باب تذکر، نافع است چه‌بسا سفارشی مورد عمل قرار گیرد و ورّاث بهره‌مند شوند.

1- وصیّت بی‌جا

عصر پیامبر صلی‌الله علیه و آله بود، یکی از مسلمانان دارای چند دختر بود و از مال دنیا جز شش غلام چیزی نداشت.
او بر اثر بیماری بستری شد، وقتی احساس مرگ کرد (به خیال ثواب بردن وصیّت کرد) همه دارایی‌اش که شش غلام هستند را آزاد کند؛ پس از مردن همه‌ی آن‌ها آزاد شدند.
وقتی وفات کرد و دفنش کردند؛ این خبر به پیامبر رسید که فلان مسلمان این‌چنین وصیّت کرد و چیزی برای بچه‌هایش نگذاشت.
پیامبر فرمود: «جنازه‌اش را چه کردید؟» عرض کردند: دفن کردیم. فرمود: «اگر به من اطّلاع می‌دادید، نمی‌گذاشتم جنازه‌ی او را در قبرستان مسلمان‌ها دفن کنند، زیرا او کودکان خود را از مال بی‌نصیب کرد و آن‌ها را فقیر گذاشت تا دست گدایی به‌سوی مردم دراز کنند.» (حکایت‌های شنیدنی 3/48 -علل الشرایع)

2- حکیم و سه پسر

حکیمی سه پسر داشت که در تربیت آن‌ها کوشیده بود و آن‌ها هم به پدر احترام شایانی می‌کردند. او در هنگام مرگ چنین وصیّت کرد: هر چه کالا و پول دارم، همه را به آن فرزندم که از همه کاهل‌تر و تنبل‌تر است، بدهید.
پس از مرگ پدر، پسرها نزد قاضی رفتند تا وصیّت پدر را عمل کنند. قاضی به آن‌ها گفت: «هر کدام از شما از روی عقل، تنبلی خود را بیان کنید تا من قضاوت کنم و ارث را به او بدهم.»
هر کدام از سه نفر مقداری از زندگی و کارهای خود را بیان داشتند؛ تا این‌که قاضی حکم کرد که سومین برادر، کاهل‌تر از آن دو است و تمام اموال نصیب او باشد. قاضی فهمید که هر سه برادر در امور دنیا کاهل‌اند و در آخرت کوشا هستند، لکن از گفتگوی آن‌ها دریافت سومین برادر در امور دنیا کاهل‌تر است و در امور آخرت کوشاتر می‌باشد و پدر حکیم منظورش این بود. (داستان‌های مثنوی 4/125)

3- عبید زاکانی

عبید زاکانی شاعری طنز گو (م 772) در عصر شاه‌طهماسب صفری می‌زیست و قریب 82 سال عمر کرد. او در سال‌های پیری بااینکه چهار پسر داشت، اما پسرها زندگی او را تأمین نمی‌کردند.
او برای جذب پسرها به خودش، هرکدام را جداگانه طلبید و به آن‌ها گفت: من علاقه‌ی خاصی به تو دارم و فقط به تو می‌گویم، به برادرهایت نگو. عمری تلاش کردم و حاصل آن پول‌هایی است که در خُمره‌ای (کوزه) گذاشته‌ام و در فلان جای زیرزمین مخفی کرده‌ام. پس از مرگ تو مجاز هستی که آن را برای خود برداری.
این وصیّت جداگانه، اما در متن و موضوع واحد سبب شد تا بچه‌ها به پدر محبت زیاد بکنند. وقتی عبید وفات یافت، پسران در پی فرصت و گنج بودند که یواش‌یواش متوجه شدند که وصیّت به چهار نفر شده است. پس در ساعت معین رفتند خمره را از زیرزمین برداشتند و خوشحال شدند و از فرط شادی در خود نمی‌گنجیدند.
وقتی سر خمره را بازنمودند، دیدند درونش خالی است و به‌غیراز یک برگ کاغذ که شعر عبید در آن نوشته شده بود، چیز دیگری نیست.
خدای داند و من دانم و تو هم دانی **** که یک فلوس ندارد عبید زاکانی
(داستان دوستان 1/213- بگوییم و بخندیم -الکنی و القاب 2/286)

4- پنج نفر وصی

ابوایّوب جوزی گوید: نصف شبی منصور دوانیقی خلیفه‌ی عباسی، مرا احضار کرد. نزدش رفتم و دیدم بر تخت نشسته و شمعی نزدش می‌باشد و نامه‌ای در دست دارد و می‌خواند. چون سلام کردم نامه را پیش من انداخت و گریست و گفت:
این نامه‌ی محمد بن سلیمان است که از مدینه خبر وفات امام جعفر صادق علیه‌السلام را نوشته است، پس سه بار انّا لله وَ اِنّا إلیه راجِعون گفت، بعد گفت: «مثل جعفر کجا دیگر پیدا می‌شود؟» به من گفت: برای فرماندار مدینه نامه‌ای بنویس که: اگر امام صادق علیه‌السلام یک نفر به خصوص را وصی قرار داده، گردن وصی را بزند.
بعد از چند روز نامه از مدینه رسید که امام صادق علیه‌السلام پنج نفر را وصی قرار داد: خلیفه، محمد سلیمان فرماندار مدینه، عبدالله و موسی دو پسر خود و حمیده مادر موسی. چون منصور نامه را خواند، گفت: این‌ها را نمی‌توان کشت.
چون امام می‌دانست منصور وصی حقیقی او را می‌کشد، پنج نفر را وصی قرار داد و اول اسم خلیفه را نوشت و سپس آن‌ها را تا وصی حقیقی معلوم نگردد و به خطر نیفتد. (منتهی الامال 2/157 –مناقب ابن شهرآشوب)

5- شورای شش نفره

وقتی ابابکر از دنیا رفت، عمر را وصی خود قرار داد؛ اما وقتی عمر در بستر مرگ افتاد، برخلاف وصیّت ابابکر، وصیّت کرد که خلافت بعد از من میان شش نفر به شورا گذاشته شود: عبدالرحمان بن عوف، طلحه بن عبدالله، عثمان بن عفان، زبیر بن عوام، علی بن ابیطالب علیه‌السلام و سعد وقاص.
و در وصیّت‌نامه ذکر کرد: اگر دو نفر با یکی بیعت کردند و دو نفر دیگر با یک نفر بیعت کردند که تساوی می‌شود، رأی با آن دسته‌ای است که عبدالرحمان در آن است و مخالف را بکشند.
زیرکی عمر در این بود که عبدالرحمان پس عموی سعد وقاص بود و عثمان هم داماد عبدالرحمان بود و این‌ها یک رأی دارند. [نظرشان باهم است]
چون به شورا گذاشتند، طلحه حق خود را به عثمان داد و زبیر حق را به امیرالمؤمنین علیه‌السلام داد.
سعد وقاص حق را به عبدالرحمن بخشید. عبدالرحمان به امیرالمؤمنین گفت: من با تو بیعت می‌کنم به شرطی که به کتاب خدا و سنت پیامبر و سیره‌ی ابی بکر و عمر عمل کنی.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود:
«من به کتاب خدا و سنت رسول و اجتهاد خودم عمل می‌کنم.»
عبدالرحمان این کلمات را به عثمان گفت و عثمان در جا قبول کرد. عبدالرحمان سه مرتبه این کلمات را تکرار کرد و او قبول نمود. پس عبدالرحمان با عثمان بیعت کرد و دیگران به‌غیراز بنی‌هاشم با عثمان بیعت کردند و این شورا سه روز طول کشید و در اول محرم سال 24 عثمان خلیفه شد. (منتخب التواریخ، ص 154)

وفا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 34 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «به عهد خود وفا کنید که از عهد و پیمان سؤال می‌شود».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «به دوستی کسی که به عهد خود وفا نکند، اعتماد نکن.»

توضیح مختصر:

هر عهد و پیمانی که از طرف خدا از بندگان گرفته شود یا بندگان به یکدیگر تعهدی بدهند و قرار بگذارند و پیمان بگیرند، وفای به آن لازم است. وفای به نذر و سوگند ازجمله مسائلی است که شریعت مقدسه آن را تأکید کرده است. پس خلاف آن عمل کردن، نشانه‌ای از نفاق است چنان‌که حضرت صادق علیه‌السلام فرمود: «نشانه متّقی، وفا است.» خداوند فرمود: «هر که به پیمان خود وفا کند و پرهیزگاری نماید بی‌تردید خداوند پرهیزگاران را دوست دارد.» (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 76)
لزوم وفا به عهد، از نصوص قرآنی است که نمی‌شود آن را انکار نمود. خداوند به فرزندان اسرائیل فرمود:
«نعمت‌هایم را که بر شما ارزانی داشتم به یاد آرید و به پیمانم وفا کنید تا به پیمانتان وفا کنم.» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 40)
در سوره نحل آیه‌ی 90 نیز فرمود:
«چون با خدا پیمان بستید به پیمان خود وفا کنید».
در سوره اسراء آیه‌ی 34 فرمود: «به پیمان خود وفا کنید زیرا که از پیمان و عهد پرسش خواهد شد.»
پس نقض و شکستن عهود و قرارداد و عقود، خلاف نص صریح قرآن است. درواقع وفای به عهد الهی، منشور مدوّن مسائل اعتقادی و عمل به احکام و ملبّس به فضائل اخلاقی و … است. پس متابعت منشور شیطانی و هوای نفس ضدّ وفا است. پیامبر صلی‌الله علیه و آله در جنگ اُحد به سربازان وعده‌ی نصرت داد و خداوند وفا به وعده‌هایش کرد لکن عده‌ای جای ثابت را به خاطر به دست آوردن غنیمت خالی کردند و باعث شکست شدند.

1- مرد باوفا

در زمان حجّاج خون‌خوار، جمعی را که بر او خروج کرده بودند، دستگیر ساخته و حد اجرا می‌نمودند. ناگاه صدای مؤذن برای نماز بلند شد و یک مرد زنده بود، پس او را به دربان خود، عتبه سپرد و گفت: او را نگه دار و فردا صبح نزدم بیاور.
عتبه گوید: چون حجاج بیرون رفت، آن مرد به من گفت: آیا خیری در تو هست؟ گفتم: بگو. گفت: اصلاً من با هیچ مسلمانی جنگ نکرده‌ام که به من این جرم را نسبت می‌دهند، بیا احسان کن تا نزد اهل‌وعیالم بروم و وصیت کنم و سپس صبح، اول وقت به نزدت برگردم.
من قبول نکردم و از التماس او خنده‌ام گرفت. چندین بار این تقاضا را کرد تا این‌که دلم به رحم آمد و گفتم: آیا به عهد خود وفا می‌کنی یا تزویر می‌نمایی؟ قسم یاد کرد که عهد می‌کنم صبح، اول وقت به نزدت بیایم تا مرا نزد حجاج ببری.
آن شب در تفکر مانند مارگزیده در رختخواب نخوابیدم، گفتم اگر نیاید حجاج مرا می‌کشد. آن مرد، صبح اول وقت آمد و گفت: به عهد وفا کردم.
من تعجب کردم؛ و او را نزد حجاج بردم و قضیه را برای حجاج نقل کردم. حجاج از وفای این مرد، به من گفت: می‌خواهی او را به تو ببخشم، گفتم: کرامت است. حجاج او را به من بخشید و او را رها کردم. ولی اظهار تشکری از من نکرد. گفتم: حتماً احمق است. فردا آمد، عذرخواهی کرد و گفت: دیروز اول از خدا به خاطر این آزادی تشکر کردم و امروز آمدم از تو تشکر کنم. (رهنمای سعادت 3/644- تاریخ مجدی)

2- اسماء در شب عروسی

در ایّام آخر عمر حضرت خدیجه علیها السلام که در بستر مریضی به سر می‌برد، اسماء بنت عمیس برای عیادت آمد. حضرت خدیجه علیها السلام را گریان دید، پرسید: «چرا گریه می‌کنی بااینکه شما بهترین زنان محسوب می‌شوی و زوجه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله هستی و تو را به بهشت بشارت داده و اموالت را در راه خدا بخشیدی؟!»
فرمود: «هر زنی شب زفاف احتیاج به مادر دارد، فاطمه‌ی من کوچک است، می‌ترسم بعد از مُردنم، کسی نباشد متکفّل کارهای او شود.»
اسماء گفت: «با شما عهد می‌کنم که اگر تا وقت ازدواج فاطمه علیها السلام زنده باشم، به‌جای شما عهده‌دار کارهایش شوم.»
اسماء می‌گوید: شب زفاف حضرت زهرا علیها السلام، پیامبر فرمود: همه‌ی زن‌ها خارج شوند، من باقی ماندم، پیامبر صلی‌الله علیه و آله مرا دید که نرفتم، فرمود: نگفتم، همه خارج شوند؟ عرض کردم: من با خدیجه علیها السلام، عهد کرده‌ام که مثل چنین شبی به‌جای او بر فاطمه علیها السلام مادری کنم و الآن وقت وفای به عهد است.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله گریه کرد و دست‌های خود را بلند نمود و برایم دعا کرد. (پند تاریخ، ج 2، ص 22- شجره‌ی طوبی)

3- وفایی عجیب

معتمدالدوله فرهاد میرزا (اس تاندار فارس) گفت: به مناسبتی روزی به دیدن سفیر انگلیس در تهران رفتم. او آلبومی را که عکس‌های بسیاری در آن بود به من نشان داد. ناگهان عکسی را دید و گریان شد.
دیدم عکس سگی است، تعجب کردم و علّت را پرسیدم. گفت: در اوقاتی که در لندن بودم، برای انجام مأموریتی که در چند کیلومتری خارج از شهر داشتم، از خانه بیرون آمدم و کیفم که اسناد و مدارک دولتی و پول در آن بود، همراه داشتم.
دیدم سگم دنبالم آمد. هر چه کردم او را رد کنم، برنگشت تا آن‌که در خارج شهر زیر سایه‌ی درختی استراحت کردم و بعد بلند شدم و رفتم.
سگم جلوی مرا گرفت و هر چه مانع شدم نرفت، چند تیر به او زدم. پس او افتاد، من دنبال کارم رفتم. مقداری راه رفتم کیفم را همراه خود ندیدم. خیلی ناراحت شدم و به‌جایی که استراحت کرده بودم، برگشتم. دیدم کیفم آنجا هم نیست.
به ذهنم رسید شاید مانع‌شدن سگ، مطلبی داشت. به دنبال سگم که تیر زده بودم، رد قطرات خون را دنبال کردم، به گودالی رسیدم و دیدم سگ درحالی‌که کیفم را به دندان گرفته، مُرده است. کیفم را گرفتم و فهمیدم بااینکه او را تیر زده بودم، کیفم را از دستبرد رهگذران نگه‌داری کرد و تا توانایی داشت از جاده به دور شد تا کسی به کیفم دست نیابد حالا جا ندارد من برای سگ باوفایم که عکسش را دیدم، گریه کنم. (داستان‌های شگفت، ص 149)

4- ابوجعده

خلافت بنی امیّه با کشته شدن مروان حمار به پایان رسید و خلافت به بنی العبّاس رسید. مروان وزیر باکفایتی به نام ابوجعده داشت. او بعدها به خدمت خلیفه‌ی عبّاسی، ابوالعباس سفاح پیوست.
وقتی سر مروان را نزد سفّاح آوردند، پرسید کسی هست که این سر را بشناسد؟ ابوجعده گفت: من می‌شناسم، گریه‌اش گرفت و گفت:
این، سر امیرالمؤمنین دیروز ماست که امروز به حمد خداوندی مسند خلافت به جمال مبارک شما امیرالمؤمنین که تا قیامت ادامه یابد، رسید.
عادت سفاح این بود هر که مروانیان را تعریف می‌کرد، می‌کشت. ابوجعده خود گوید: بعد از این صحبت، اطرافیان [طوری] به من نگریستند که فهمیدم حرف بدی زدم و شب تا صبح نخوابیدم، وصیت‌نامه نوشتم و منتظر بودم که خلیفه دنبالم بفرستد و مرا تنبیه کند.
صبح که شد خدا را شکر کردم و صدقه دادم و به خدمت سفاح رسیدم. از دوستی پرسیدم: دیروز بعد از آن کلامی که گفتم و رفتم، چه گفته شد؟
گفت: کسی به خلیفه گفت: عجب حرف بی‌موردی زد! خلیفه هم گفت: «او ولی‌نعمت خود را به کلام بد یاد نکرد و وفای عهد را (که قبلاً به او می‌گفت امیرالمؤمنین) نگاه داشت و حق نعمت فرونگذاشت؛ ازاین‌رو به او احسان می‌کنیم.» (جوامع الحکایات، ص 133)

5- وفای به کثیر

روزی مأمون خلیفه عباسی بیمار شد؛ و عهد کرد اگر شفا پیدا کند، مال کثیر صدقه بدهد.
چون شفا یافت، خواست به عهد خود وفا کند؛ اما نمی‌دانست مال کثیر چه قدر است. همه‌ی علما را حاضر ساخت و جریان را گفت و سؤال کرد مال کثیر چه قدر است؟ هر کسی چیزی گفت: یکی ده هزار، دیگری صد هزار،… ولی مأمون خاطرش به اقوال آنان آرام نگرفت.
مأمون از امام رضا علیه‌السلام سؤال کرد، امام علیه‌السلام فرمود: هشتادوسه دینار بر فقرا قسمت کند تا وفای به عهد شود.
علما در مجلس اعتراض کردند که به چه دلیلی باید این مقدار بدهد؟ امام فرمود: خداوند در قرآن پیامبر و اصحاب را خطاب کرد و فرمود: «به تحقیق که خدا شما را در مواطن بسیار یاری نمود.» (سوره توبه، آیه‌ی 25)
چنان‌که در تاریخ نوشته‌اند، موطن کثیر، 83 غزوه و جنگ بود. علما تحسین کردند و مأمون هم دلش آرام گرفت و به عهد خود وفا کرد و مقدار 83 دینار زر، بین فقرا تقسیم کرد. (لطایف الوایف، ص 54)

وفات مؤمن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 157 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «اگر در راه خدا کشته شوید یا بمیرید، آمرزش و رحمت خدا، از تمام آنچه [در طول عمر] جمع می‌کنید، بهتر است».

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «مؤمن در هر ساعتی قبض روح شود، پس درجه‌ی شهید برایش می‌باشد.» (تفسیر معین، ص 70، بحار 68/140)

توضیح مختصر:

مؤمن در نزد حق‌تعالی دارای شرافت و مزیّت خاص است ازجمله آن‌که وفات او همانند عموم مردم نیست، زیرا: وقتی در حال احتضار می‌افتد جایش را در بهشت به او نشان می‌دهند. چون رحلت کرد هر زمین در باطن، میل دارد که او در آنجا دفن شود. جای دفنش شادی کند که مؤمن را در برگرفته. زمینی که او در آنجا عبادت می‌کرده باطناً از فقدان و نبود او بر آن جایگاه غمناک شود و گریه کند. (روضه المتقین، ج 1، ص 362) پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «مرگ، کفاره‌ی گناهان مؤمنین است.» (امالی مفید (رحمه الله علیه)، ص 383) هر نوع مرگی، از غرق شدن در آب، زیر آوار ماندن، از گرسنگی و غریبی و… مُردن، همه برای او مطلوب الهی است چون حق می‌خواهد او در لقاء به خودش هیچ از مکروه و کفّاره‌ای دارا نباشد. وقتی عثمان بن مظعون وفات کرد، رسول خدا صلی‌الله علیه و آله او را بوسید (فروع کافی، ج 3، ص 161) و این رسم شده که مُرده را بعد از غسل و نماز، روبوسی می‌کنند.
سُدیر صیرفی از امام صادق علیه السّلام پرسید: «آیا مؤمن کراهت دارد از این‌که قبض روح شود؟» فرمود: نه والله، هرگاه فرشته مرگ بیاید مؤمن ناله کند. فرشته مرگ به وی گوید: «ای دوست خدا! ناله مکن، قسم به خدایی که محمد را به پیامبری مبعوث فرمود، من از پدرِ مهربان، بر تو مهربان‌ترم و ببین پیامبر صلی‌الله علیه و آله و علی علیه السّلام و فاطمه علیها السّلام و ائمه علیهم السّلام را.» (آثار الصادقین، ج 21، ص 265 –محجه البیضاء، ج 8، ص 261)

1- مرگ خلیفه

چون یزید به درک واصل شد، فرزندش معاویه بر تخت خلافت نشست. چهل روز خلافت کرد و سپس در مسجد به منبر رفت و از فضایل علی علیه السّلام و امام حسن علیه السّلام و امام حسن علیه السّلام گفت و پدر و جدّ خود، معاویه را نکوهش کرد و گفت:
«و اما تعیین خلیفه‌ی بعد به عهده‌ی خودتان می‌باشد.»
در کتاب حبیب السیر نقل کرد که در منبر گفت:
«مردم! من صلاحیّت خلافت ندارم و شایسته‌ی این لباس، زین‌العابدین علیه السّلام است که هیچ‌کس نمی‌تواند بر او خرده گیرد.»
پس در همان روز، یا همان شب وفات کرد. بعضی گفته‌اند، با مرگ طبیعی و بعضی به طاعون و به قول قوی او را با زهر مسموم کرده‌اند. ظاهراً مروان حکم و زن یزید، این زهر را به او خورانیدند. (شاگردان مکتب ائمه علیهم السّلام، ج 3، ص 382 -تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 24)

2- بخوانند و اجابت کنم

علی بن سهل اصفهانی از زهّاد قرن سوم، مدفون در گورستان اصفهان، از اقران جنید بغدادی بود.
فرمود: «شما پندارید که مرگ من، چون مرگ شما خواهد بود که بیمار شوید و مردمان به عیادت آیند؛ [نه!] پس مرا بخوانند و اجابت کنم.»
روزی گفت: «لبیک!» سر بنهاد و به لقای الهی پیوست! ابوالحسن مزین بغدادی گفت: در حال مرگ، او را گفتم، بگو لااله‌الاالله، تبسمی کرد و گفت: «مرا می‌گویی که کلمه بگو! به عزت او که میان من و او حجابی نیست مگر عزت.»
پس جان بداد. ابوالحسن بعدازآن گفت: «خجالت است که من حجامت گر، اولیای خدا را شهادت تلقین کنم» و گریست. (تذکره الاولیا، ص 544)

3- قاموسی

مرحوم استاد عارف، آیه الله کشمیری، گاهی صحبت عالم زاهد و عارف، شیخ محمدباقر قاموسی را می‌کرد که شاگرد ملّا حسینقلی همدانی بود و آیت‌الله حکیم شاگرد او بود.
وی، روزی میان عده‌ای نشسته بود، گفت: «خوب است از دنیا بروم.» پس شروع کرد به خواندن سوره‌ی یاسین و متکایی زیر دستش بود، وقتی به آیه‌ی 27 رسید «وَ جَعَلَنی مِنَ المُکرَمیْنَ» جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

4- بنده‌نوازی

چون مغولان –اولتای، پسر چنگیز خان– به شهر نیشابور آمدند و مردم را کشتند، شمشیر بر گردن شیخ عارف عطار زدند که بر اثر آن به شهادت رسید. (م.627)
گفته‌اند، از زخم او خون جاری شد و چون مرگ او نزدیک گشت، انگشت به خون خویش‌تر کرد و این ابیات را نوشت:

در کوی تو رسم سرفرازی اینست **** مسـتان تو را کمینه بازی اینست
بااین‌همه رتبه، هیچ نتـوانم گفت **** شاید که تو را بنده‌نوازی اینست
(کشکول، ص 531)

5- ملحق می‌شوم

آیت‌الله گنبدی گفت: من در درس عارف بالله، میرزا جواد ملکی تبریزی بودم، یک روز فرمود: «اهل کجایی؟» گفتم: «همدان!» فرمود: «کجای همدان؟» گفتم: «بهار.» اشک صورتش را پر کرد و گفت: «آیا قبر شیخ محمد بهاری زیارتگاه شده یا نه؟»
بعد فرمود: «انشاء الله من در پنج‌شنبه‌ی آینده مهمان ایشان هستم.» یا فرمودند: «به او ملحق می‌شوم.» و درست ایشان مصادف با عید قربان پنج‌شنبه 1343 هـ. ق رحلت کردند. (شیخ مناجاتیان، ص 122)

ولایت و آثار آن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 28 سوره‌ی آل عمران می‌فرماید: «مؤمنین نباید کفّار را دوست و ولیّ خود بگیرند».

حدیث:

امام کاظم علیه السّلام فرمود: «ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام در کتاب‌های همه‌ی انبیاء نوشته شده است.»
(سفینه البحار،2/691)

توضیح مختصر:

ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام و ائمه‌ی اطهار، از ازل در لوح اثبات نوشته شد تا به وسیله آن بتوانند مؤمن واقعی شوند. اولی الامر ایشانند که فرمان بردن و اطاعت ایشان واجب است. از آثار آن، این است که دوستی و پیروی از اولی الامر همان اطاعت از پیامبر و خداست و جدایی و تفکیک میان ایشان نیست. وقتی قلباً کسی به یقین، ولایت را پذیرفته باشد همان است که در نهج البلاغه (2/282) امیرالمؤمنین علیه السّلام اشاره کرده که: «هر کس از شما در بستر خود بمیرد در حالی که حقِ پروردگار و رسول و اهل بیت رسولش علیهم السّلام را بداند شهید مرده است و پاداشش بر خداست و استحقاق دریافت ثواب کار شایسته خود را دارد.»
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
«مَثَل اهل بیت من در میان شما، مانند کشتی نوح در قومش می‌باشد. هر کس بر آن بنشیند نجات یابد و هر که از آن تخلف ورزد غرق شود.» (آثار الصادقین 27/339)
در واقع ولایت سبب صلح و ایمنی و عدم اختلاف میان امت می‌شود. پیامبر در دعای مشهور و متواتر در ادعیه‌ی مختلف مانند دعای ندبه و … به خدا عرضه می‌دارد:
«پروردگارا! دوست بدار هر که علی را دوست بدارد و دشمن بدار هر کس علی را دشمن بدارد.» پس محب ولیّ، خداوند او را دوست می‌دارد و این از دعای رسول خداست که برای آنان نموده است.

1- غلام سیاه

غلام سیاهی را به خدمت امام علی علیه السّلام آوردند که دزدی کرده بود. حضرت فرمود: «ای اسود (سیاه) دزدی کردی؟» عرض کرد: بلی یا علی علیه السّلام، فرمود: «قیمت آنچه دزدیده‌ای به دانک و نیم می‌رسد؟» عرض کرد: بلی، فرمود: «بار دیگر از تو می‌پرسم اگر اعتراف نمایی (انگشت) دست راست تو را قطع می‌کنم.»
عرض کرد: بلی یا امیرالمؤمنین؛ حضرت بار دیگر از وی پرسید و او اعتراف کرد؛ به فرموده‌ی امام انگشتان دست راست او را بریدند.
غلام سیاه انگشتان دست بریده را بر دست دیگر گرفته و بیرون رفت، در حالی که خون از آن می‌چکید.
عبدالله بن الکوّاء (از منافقین و خوارج بوده که سؤالات زیادی در موضوعات مختلف از امام می‌کرده است.) به وی رسید و گفت: غلام سیاه! دست راستت را کی برید؟ گفت: «شاه ولایت، امیرمؤمنان، پیشوای متّقیان، مولای من و جمیع مردمان و وصی رسول آخرالزمان صلی الله علیه و آله.»
ابن الکوّاء گفت: «ای غلام! او دست تو را بریده است و تو مدح و ثنای او می‌کنی؟» گفت: «چگونه مدح او نگویم که دوستی او با خون و گوشت من آمیخته است؟! آن حضرت دست مرا به حق برید.»
ابن الکوّاء به خدمت حضرت امیر علیه السّلام آمد و آن چه را شنیده بود معروض داشت. حضرت فرمود: «ما را دوستانی هستند که اگر به حق قطعه قطعه‌شان کنیم به جز دوستی ما نیفزاید، و دشمنانی می‌باشند که اگر عسل به گلویشان فرو کنیم جز دشمنی ما نیفزاید.»
پس حضرت امام حسن علیه السّلام را فرمود: برو غلام سیاه را بیاور. او رفت و غلام سیاه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: «ای غلام! من دست تو را بریدم و تو مدح و ثنایم می‌کنی؟!» غلام عرض کرد: «مدح و ثنای شما را حق تعالی می‌کند، من که باشم که مدح شما را کنم یا نکنم؟!»حضرت دست او را (به معجزه) به جای خود نهاد، ردای خود را بر وی افکند و دعایی بر آن خواند –بعضی گفته‌اند سوره حمد بود– فی الحال دست وی درست شده، چنان که گویی هرگز نبریده‌اند. (تحفه المجالس، ص 113)

2- عیال عبدی شاعر

عبدی (ابوسفیان بن مصعب عبدی شاعر کوفی است (م 120) که حضرت صادق علیه السّلام درباره او فرمود: ای گروه شیعه اولاد خودتان را شعر عبدی بیاموزید که او بر دین خداست.) گفت: عیالم به من گفت: مدتّی امام صادق علیه السّلام را زیارت نکرده‌ایم خوبست به حج برویم و بعد به خدمت حضرت برسیم! گفتم: خدا شاهد است چیزی ندارم تا بتوانم بوسیله آن مخارج سفر را تأمین نمایم. او گفت: مقداری لباس و زر و زیور دارم آنها را بفروش تا به مسافرت برویم؛ من هم همین کار را کردم.
همین که نزدیک مدینه رسیدیم زنم مریض شد، به طوری که مرضش شدت یافت و نزدیک به مرگ گردید.
وارد مدینه شدیم او را در منزل به حال احتضار گذاشتم و خدمت امام رسیدم؛ وقتی شرفیاب شدم، دیدم امام دو جامه‌ی سرخ رنگ پوشیده است. سلام کردم و جواب داد و از حال زنم پرسید. جریان را به عرضش رساندم و گفتم: از او با ناامیدی به خدمتتان آمدم.
امام سر به زیر انداخت و کمی تأمّل کرد، آن گاه سر برداشت و فرمود: «به واسطه‌ی بیماری همسرت محزونی؟» عرض کردم: آری، فرمود: «غمگین مباش که خوب می‌شود، من از خدا خواستم او را شفا دهد، اینک مراجعت کن می‌بینی کنیز دارد شکر طبرزد به او می‌دهد.»
عبدی گوید: با عجله برگشتم، دیدم همانطور که امام فرموده است؛ پرسیدم خانم حالت چطور است؟ گفت: «خدا مرا سلامتی بخشید، اشتها به این شکر پیدا کردم.»
گفتم: از نزدت رفتم مأیوس بودم، امام از حالت پرسید و من شرح احوالت گفتم، فرمود: خوب می‌شود برگرد، خواهی دید که شکر طبرزد می‌خورد.
همسرم گفت: وقتی تو رفتی من در حال جان دادن بودم ناگاه دیدم مردی که دو جامه‌ی سرخ رنگ پوشیده بود وارد شد و به من گفت: حالت چطور است؟ گفتم: مُردنی هستم؛ هم اکنون عزرائیل برای قبض روحم آمده است. آن مرد رو به عزرائیل کرد و فرمود: ای مَلَک موت! عرض کرد: بله، ای امام. فرمود: مگر تو مأمور نیستی که از ما اطاعت کنی و حرف ما را بشنوی؟ عرض کرد: آری.
فرمود: من امر می‌کنم که مرگ او را تا بیست سال دیگر به تأخیر اندازی، ملک الموت عرض کرد: مطیع فرمانم، آن مرد (امام صادق علیه السّلام) با ملک الموت بیرون شد من به هوش آمدم. (پند تارخ، ج 5، ص 89 –بحارالانوار، ج 11، ص 137، طبع قدیم.)ُ

3- پسر دائی معاویه

محمد بن ابی حذیفه پسر دائی معاویه بود. چون پدرش کشته شد تحت کفالت عثمان بزرگ شد ولی از فدائیان امیرالمؤمنین علیه السّلام صاحب ولایت بوده است. وقتی که محمد بن ابی بکر استاندار مصر را لشکر معاویه کشتند محمد بن ابی حذیفه زخمی شد.
عمرو عاص او را به شام نزد معاویه فرستاد و معاویه او را زندانی کرد. روزی معاویه به اطرافیانش گفت: «چطور است این فامیل نادان محمد را بیاوریم و توبیخ کنیم شاید دست از علی علیه السّلام بردارد و او را ناسزا گوید؟»
اطرافیان معاویه قبول کردند.
محمد را از زندان بیرون و به مجلس معاویه آوردند، معاویه گفت: «وقت آن نرسیده است که از روش باطل خود دست برداری و دست از علی علیه السّلام آن مرد دروغگو برداری؟ مگر نمی‌دانی علی علیه السّلام در قتل عثمان دست داشته و ما نیز خونخواهی او می‌کنیم؟»
محمد فرمود: «ای معاویه! من از همه به تو نزدیکترم و تو را بهتر از همه می‌شناسم.» گفت: آری، فرمود: «به خدایی که جز او خدایی نیست اگر کسی جز تو و افراد تو که از طرف عثمان، ریاست به شما داد، مورد اعتراض مردم واقع نمی‌شد، او را نمی‌کشتند. ای معاویه تو در جاهلیت و اسلام یکسان بوده‌ای و اسلام تأثیری در تو نداشت. مرا به دوستی علی علیه السّلام ملامت می‌کنی و حال آن که تمام عباد و زهاد و انصار آنان که روزها را به روزه، و شب‌ها را به نماز می گذارنند با علی علیه السّلام هستند ولی فرزندان آزاد شدگان فتح مکه و فرزندان منافقان با تو هستند.
به خدا قسم تا زنده‌ام علی علیه السّلام را برای خدا و رضایت پیامبر دوست می‌دارم و تو را دشمن دارم!»
معاویه گفت: «مثل این که هنوز در گمراهی هستی؟» او را به زندان انداخت. مدتی در زندان بود بعد فرار کرد. معاویه لشکری را به فرماندهی عبیدالله ابن عمرو برای دستگیری او فرستاد تا عاقبت در غاری او را گرفتند و کشتند.
(پیغمبر و یاران 5/241 -قاموس الرجال 7/500)

4- مکنده شیر از پستان ولایت

روزی امام علی علیه السّلام موقع خروج از منزل با گروهی برخورد می‌کند و می‌پرسد که هستید؟ جواب می‌دهند که از شیعیان شما هستیم! امام می‌فرمایند: «من در چهره شما نشان شیعیان خود را نمی‌بینم.»
آنان شرمگین می‌شوند و یکی از آنان از امام می‌پرسد: «نشان شیعیان شما چیست؟»
امام سکوت می‌کند و بعد مردی عابد به نام همّام بن عباده (ابن ابی الحدید و صاحب تحف العقول نام پدرش را شریح دانسته‌اند نه عباده) خثیم، امام را سوگند می‌دهد که آن نشان‌ها را بازگوید، و امام خطبه‌ی متقین را بیان می‌دارند.
البته در نهج البلاغه سؤال هَمّام درباره صفات پارسایان است (خطبه 184 نهج البلاغه فیض الاسلام)؛ او به امام می‌گوید: «متقین را برایم چنان توصیف فرما که گویی آنان را به چشم می‌بینم.»
امام در جواب او درنگ می‌کند و سپس می‌فرماید: «ای هَمّام پروای از خدا داشته باش و نیکوکاری کن که همانا خداوند با کسانی است که تقوا بورزند و اهل نیکوکاری باشند.»
هَمّام به این سخن قانع نشد و امام را سوگند داد ادامه دهد. امام به درخواست هَمّام شروع می‌کند اوصاف متقین را می‌فرماید…
وقتی کلام حضرت به این جمله می‌رسد: «دوری متّقی از مردم به خاطر کبر نیست و نزدیکی‌اش به مردم به خاطر مکر نیست.» یک مرتبه هَمّام فریادی کشید و مُرد. امام فرمود: به خدا سوگند که بر او از همین می‌ترسیدم، و سپس فرمود: «موعظه‌ای بلیغ به اهلش چنین می‌کند.» (اوصاف پارسایان، ص 35-27)

5- دیدن شاه ولایت

هارون الرّشید خلیفه‌ی عباسی را پسری بنام قاسم بود که از علایق دنیوی فرار کرده و پیوسته به گورستان‌ها رفته، همانند ابر بهار، زار زار می‌گریست.
روزی هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمکی وزیر خندید! هارون پرسید: چرا می‌خندی؟ گفت: «احوال این پسر اصلاً به شما خلیفه نمی‌خورد و دائماً با فقراء همنشین و به گورستان‌ها می‌رود!»
هارون گفت: شاید به او حکومت جایی را نداده‌ایم اینطور رفتار می‌کند. او را خواست، نصیحت کرد و گفت: می‌خواهم حکومت مصر را به تو بدهم و اگر عبادت هم می‌روی وزیر صالح و کاردان به تو می‌دهم. اما قاسم قبول نکرد.
هارون حکومت مصر را برایش نوشت و مردم تهنیت گفتند و بنا بود فردا به آن جا برود، شبانه فرار کرد.
هارون رد پای قاسم را توانست تا رودخانه بگیرد اما بعدش را نتوانست پیدا کند. قاسم سوار کشتی شده به بصره رفت.
عبدالله بصری گوید: دیوار خانه‌ام خراب شده بود رفتم دنبال کارگر، به جوانی برخورد کردم که نشسته قرآن می‌خواند بیل و زنبیل نزدش گذاشته؛ از او درخواست کردم بیاید کار کند. گفت: مزد چقدر است؟ گفتم: یک درهم، قبول کرد، از صبح تا غروب به اندازه‌ی دو نفر برایم کار کرد، خواستم پول بیشتر بدهم قبول نکرد.
فردا رفتم دنبالش پیدا نکردم، سؤال کردم، گفتند: این جوان روزهای شنبه فقط کار می‌کند و بقیه ی ایام مشغول عبادت است!
روز شنبه رفتم دنبالش، آمد برایم کار کرد، مزدش را دادم و رفت. شنبه دیگر رفتم ندیدمش، گفتند: دو سه روز است که مریض احوال است و خانه‌اش فلان خرابه است. رفتم او را پیدا کردم و گفتم: من عبدالله بصری هستم، گفت: شناختم، گفتم: شما چه نام دارید؟ گفت: قاسم پسر خلیفه ی عباسی. بر خود لرزیدم و او گفت: در حال مُردنم. وقتی از دنیا رفتم این بیل و زنبیل مرا بده به آن کسی که قبر حفر می‌کند، این قرآن را بده به کسی که برایم بتواند بخواند، این انگشتر را می‌بری بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم می‌دهی و می گویی: این را بگذارد روی اموال دیگر، قیامت خودش جواب بدهد!
عبدالله بصری می‌گوید: قاسم خواست حرکت کند نتوانست، دو مرتبه خواست نتوانست، گفت: عبدالله زیر بغلم را بگیر آقایم امیرالمؤمنین علیه السّلام آمده است بلندش کردم بعد جان به جان آفرین داد. (جامع النورین، ص 317 –ابواب الجنان)

ولایت ولی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 59 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آوردید خداوند را اطاعت کنید و پیامبر و اولیای امر خود را نیز اطاعت کنید».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله به علی علیه‌السلام فرمود: «ای علی! آنچه من می‌شنوم تو هم می‌شنوی و آنچه من می‌بینم تو می‌بینی جز این‌که تو پیامبر نیستی ولی وزیرم می‌باشی…»

توضیح مختصر:

مقام ولایت و رهبری و زعامت، از طرف پروردگار است و چون منصوب است، خلیفه است و نائب او. پس همه‌ی کارِ صاحبِ ولایت، عین خواسته‌ی حق‌تعالی است و خطا و نسیان در کارشان نیست و به تعبیر واضح‌تر، عصمت ذاتی دارند. ولیّ، حکم و فرمان و نظرش مصاب است پس عموم که دارای علم ذاتی و عصمت ذاتی و … نیستند باید متابعت از ولایت کنند. لذا در روایات متواتر آمده است کسی که همیشه نماز بخواند روزه بگیرد و … اما ولایت ولیّ را قبول نداشته باشد خداوند آن شخص را به رو در جهنم می‌اندازد و اعمالش را قبول نمی‌کند. پس شناخت مقام ولیّ، لازم بوده و انتظار تحقق آنچه ولیّ می‌خواهد را باید داشته باشد؛ انگار این حالت او مانند کسی است که با شمشیر در رکاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله شمشیر زده است (مجمع‌البیان 9/238).
امام صادق علیه‌السلام فرمود: هر زمان و هر ملّتی، امام و رهبری دارند و آنان با رهبر خود مبعوث می‌شوند (بحار 7/308) کسی که بمیرد و امام زمان خود را نشناسد مردنش همانند مردنِ مردم جاهلیت می‌باشد. پس معرفت به مقام ولایت و یقین به آن، برای همه ضروری است و تخلّف و ارتداد از فرامین ولیّ، مساوی با کفر است. آنچه در کلّ حیات انسان‌ها، والیان ظالم و حکام زور آمدند یک دلیلش این بود که نمی‌خواستند زیر بار حکم والیان عدل بروند و می‌خواستند امت‌ها را به استثمار درآورند لذا بنای مقابله و دشمنی را رواج دادند و آن‌ها را به شهادت رساندند.

1- ابن فارض مصری

مرحوم علامه طباطبایی فرمودند: «ابن فارض شاگرد محی‌الدین عربی بوده است و انصافاً در رسانیدن مطالب عرفانی از شعرش بیداد می‌کند. حقاً ابن فارض مصری در عرفان و شعر عرب، به مثابهی حافظ شیرازی در عرفان و شعر فارسی است. اسفار تائیه‌ی ابن فارض، 761 بیت است که بسیار عالی سروده است.
ابن فارض دو بیت شعر دارد که در رسانیدن عقد ولایت او به اهل‌بیت، کمال روشنی و وضوح را دارد، او می‌گوید:
1. عمر من ضایع شد و بیهوده هدر رفت و به بطلان منقضی شد چون من از شما بهره‌ای نبردم.
2. غیرازآن چه به من از عقد ولای عترت برگزیده‌شده از آل قصی (رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله) داده شده است.» (دیوان ابن فارض ص 25)

2- صدا از قبر پیامبر

یکی از عمّال بنی مروان، روز جمعه در مسجد پیامبر صلی‌الله علیه و آله بالای منبر گفت: «پیامبر، علی را به خاطر شفاعت فرزندش فاطمه به خلافت منصوب کرد بااینکه می‌دانست علی خائن است.» (نعوذبالله)
در این هنگام اهل مسجد از قبر مقدس پیامبر صلی‌الله علیه و آله شنیدند: «دروغ می‌گویی ای دشمن خدا! دروغ می‌گویی ای کافر!»
همه‌ی اهل مسجد، این صوت را از داخل قبر شنیدند. (گوهرهای حکیمانه، ص 69؛ کشف الغامض)

3- ولایت خاتم

عارف شبستری (متوفی 720) می‌فرماید:
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر ***** بر اول نقطه هم ختم آمد آخر
ولایت اولیاء به خاتم آنان حضرت مهدی علیه‌السلام ظاهر شد و بر اوّل نقطه وجود حقیقت نبوی ختمش در خاتم اولیاء آمد.
از او عالم شود بر امن و ایمان **** جماد و جانور یابد از او جان
در زمان او، همه اهل ایمان شوند و همه، حتی جمادات و جانوران از نور مطلقه‌اش حیات می‌گیرند. (چون حضرتش مظهر اسم حی و قیوم است)
نمانَد در جهان یک نفسِ کافر **** شود عدل حقیقی جمله ظاهر
در زمان او، یک شخص کافر وجود نخواهد داشت، چون عدالت بر همه‌جا آشکار شود.
بود از سرّ وحدت، واقفِ حق **** درو پـیدا نـماید وجـه مطلق
او که حامل سرّ وجود حضرت احدیت است و حق در او به ذاته تجلّی کرده پس آیینه‌ی تمام نمای وجه ربوبی خواهد بود. (گلشن راز، ابیات 394-391)

4- نوجوانان و ولایت

امام صادق علیه‌السلام به احول فرمود: «به بصره رفتی؟» عرض کرد: «آری» فرمود: «شوق مردم به این امر (ولایت و امامت ما) و پذیرش آن‌ها را چگونه دیدی؟» عرض کرد: «به خدا قسم اندک‌اند، آنان کارهایی ضدّ شما کرده‌اند» امام فرمود: «بر تو باد به نوجوانان (علیک بالأحداث) زیرا این گروه در پذیرش هر نوع خوبی شتاب بیشتری نشان می‌دهند.»
(قرب الاسناد، ص 128 -تقویم قدس 1382)

5- چهره‌ی پیامبر دگرگون شد

اهل سنّت در کتاب‌هایشان نقل کرده‌اند که بُریده گفت: با علی علیه‌السلام به جنگ طرف یمن رفتم و از او بعضی چیزها دیدم که برایم ناگوار بود. چون به خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله در مدینه رسیدم از کارهای علی که ناگوار دیدم برای پیامبر نقل کردم.
چهره‌ی رسول خدا دگرگون گشت و فرمود: ای بُریده! آیا من برتر از مؤمنین به خودشان نیستم؟
عرض کردم: آری یا رسول‌الله. فرمود: «هر کس را من مولی و صاحب‌اختیار اویم علی علیه‌السلام صاحب‌اختیار او می‌باشد.» (الدرالمنثور 5/182- مستدرک الحاکم 3/110)

5- واحده یعنی ولایت

در حدیث طویلی آمده است که امیرالمؤمنین علیه‌السلام به زندیقی فرمود: منافقین به رسول خدا گفتند: «آیا دیگر چیزی باقی مانده از دستورات که نیاورده باشی؟
اگر چیز دیگری باید بیاید برای ما بیان کن که آرام بگیریم و بدانیم دیگر از دستورات چیزی باقی نمانده است.» خداوند در آیه‌ی شریفه فرمود: «قُلْ اِنَّما أعِظُکُمْ بِواحِدَه: (ای پیامبر) بگو شما را به یک‌چیز، پند و اندرز می‌دهم.» (سوره‌ی سبا، آیه‌ی 46) یعنی ولایت.
پس خداوند این آیت را نازل کرد: «همانا ولیّ شما، خدا و رسولش و آنانی که ایمان آوردند و نماز را به پا دارند و در حالت رکوع زکات می‌دهند، هستند.» (سوره‌ی مائده، آیه‌ی 55)
در بین امت محمّد خلافی نیست آن‌که در حال رکوع زکات داد من بودم.
و اگر خداوند اسم مرا در آیه می‌برد ساقط می‌کردند و نمی‌خواندند لذا نیاورد، چنان که در بسیاری از جاها، اسمم را نیاورد، چون نمی‌خواندند. (مستدرک الوسائل 7/255 -آثار الصادقین 27/344)

میهمان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 24 سوره‌ی ذاریات می‌فرماید: «آیا حکایت مهمانان گرامی ابراهیم (که فرشته بودند) به تو رسیده است؟».

حدیث:

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله فرمود: «مهمان هر وقت بر قومی وارد شود روزی‌اش از آسمان همراهش نازل می‌شود.» (جامع السعادات 2/151)

توضیح مختصر:

میهمان که وارد بر خانه‌ای می‌شود مورد پذیرایی قرار می‌گیرد. آدابی چند در سلام، استقبال، مشایعت، مصافحه، نشستن، سر گوشی صحبت کردن، صحبت و مزاح و مانند آن از مستحبات و مکروهات، در کتب اخلاقی یادداشت کرده‌اند. عمده‌اش این است که رعایت اعتدال، بهتر از در تکلّف قرار دادن میزبان است. افراط‌وتفریط سبب خستگی و کدورت جزئی می‌شود. رعایت حقوق دوجانبه، میهمانی را شیرین می‌کند و باعث دلگرمی و اُلفت می‌گردد و خداوند هم فضلش را عطا می‌کند. آنچه اهل آخرت میهمان می‌شوند زوال‌پذیر نیست و نقصان در آن راه ندارد. امّا آنچه در دنیا واقع می‌شود، گاهی از جانب میهمان به میزبان اعتراض و اشکال می‌شود که این از آداب میهمان‌نوازی نخواهد بود.
ازجمله مسائلی که سبب شد قوم لوط عذاب شوند، یکی این بود که از پذیرایی میهمان، بُخل می‌ورزیدند و با میهمانان کار ناشایست انجام می‌دادند و رسوایی به بار می‌آوردند. لوط پیامبر با سخاوت بود و پیوسته میهمانان را عزیز می‌داشت و قومش او را از این سیره نهی می‌کردند. برای همین، هر وقت روز، میهمان می‌آمد همسر لوط آتش بر بام می‌گذاشت و مردم می‌فهمیدند.
جبرئیل به صورت میهمان، بر ابراهیم پیامبر وارد می‌شد. روایت است که ابراهیم علیه‌السلام همه‌روزه، در انتظار ورود میهمان بود که او را غذا دهد.

1- نان دادن مهمان

پادشاهی بود در کرمان، در غایت کرم و مروّت؛ و عادتش آن بود که هر کس از غُرَبا به شهر او می‌رسیدند، سه روز مهمان او بودند. وقتی عضد الدوله دیلمی وارد بر کرمان شد او طاقت مقاومت ایشان را نداشت.
هر صبح که خورشید طلوع می‌کرد جنگ می‌کرد و خلقی را می‌کشت و چون شب می‌شد مقداری طعام به نزد دشمنان و لشگریان عضد الدوله می‌فرستاد.
عضد الدوله کسی را نزدش فرستاد و گفت: «این چه کاری است که می‌کنی، روز ایشان را می‌کشی و شب طعام می‌دهی؟»
گفت: «جنگ کردن اظهار مردی است و نان دادن اظهار جوانمردی. ایشان (لشگر عضد الدوله) اگرچه خصم من‌اند اما در این ولایت غریب‌اند و چون غریب باشند و در ولایت ما مهمان باشند، جوانمردی نباشد که مهمان را بدون غذا نگه دارند.»
عضد الدوله گفت: «کسی را که چنین مروّت و مهمان‌داری بوَد ما را با او جنگ کردن خطاست و با او صلح نمود.» (جوامع الحکایات، ص 216)

2- قوم لوط

قوم لوط اهل شهری بودند که بر سر راه قافله‌ها که به شام و مصر می‌رفتند قرار داشت. قافله‌ها نزد ایشان فرود می‌آمدند و ایشان اهل قافله‌ها را ضیافت و مهمانی می‌کردند.
چون این کار سال‌ها طول کشید، خسته شدند و به بُخل روی آوردند. کثرت بخل باعث شد که به عمل شنیع لواط مبتلا شدند.
لذا هر وقت اهل قافله‌ای بر ایشان وارد می‌شد، با آنان بدون خواهشی لواط می‌کردند تا دیگر بر شهرشان فرود نیایند و ضیافت نکنند؛ و به این عمل همه مردان مبتلا شدند فقط لوط پیامبر مردی سخی و صاحب کَرَم بود و هر میهمانی که بر آن‌ها وارد می‌شد ضیافت می‌کرد.
او قوم را از عذاب خداوند می‌ترسانید و هر مهمانی بر او وارد می‌شد او را از شر قوم خود بر حذر می‌فرمود.
چون مهمان بر او وارد می‌شد می‌گفتند: «مگر تو را نهی نکردیم از مهمانی کردن؟ اگر این کار را بکنی به مهمان تو بدی می‌رسانیم و تو را نزد آنان خوار می‌کنیم.» پس لوط را هرگاه مهمان می‌رسید مخفیانه او را ضیافت می‌کرد، چون در میان قوم خود فامیل و عشیره‌ای نداشت.
وقتی جبرئیل و ملائکه به‌صورت انسانی وارد خانه‌ی لوط شدند، وعده‌ی عذاب قوم او را دادند. زن لوط آتش بر بالای بام افروخت، مردم به‌قصد عمل لواط با مهمان حضرت لوط به در خانه‌ی او آمدند و گفتند: «مگر تو را نهی نکردیم مهمان دعوت نکنی؟» لذا داشتند بدی به مهمانان او که فرشته بودند روا بدارند که عذاب بر شهرهای آنان نازل شد و به هلاکت رسیدند. (حیوه القلوب 1/152)

3- احترام مهمان

عبیدالله بن عباس پسرعموی پیامبر از کسانی بود که به همسایگان افطاری می‌داد و سر راه‌ها سفره می‌انداخت و سفره‌اش برچیده نمی‌شد.
در یکی از سفرها با غلامش به خیمه عربی رسیدند و گفت: «چطور است امشب بر این عرب درآییم!»
چون عبیدالله مردی زیبا و خوش‌بیان بود، مرد چادرنشین او را احترام بسیار کرد و به همسرش گفت: «مرد شریفی بر ما وارد شد، آیا چیزی داریم که شب از این میهمان عزیز پذیرایی کنیم؟»
زن گفت: «جز یک گوسفندی که وسیله‌ی زندگی دختر شیرخوار ماست چیزی نداریم.» مرد گفت: چاره‌ای نیست. کارد را برگرفت تا گوسفند را ذبح کند! زن گفت: «می‌خواهی بچه‌ات را بکشی؟» مرد گفت: «هرچند چنین شود چاره‌ای جز احترام مهمان نداریم.»
سپس اشعاری خواند که مضمون آن چنین است: «ای زن! این دختر را بیدار نکن که اگر بیدار شود گریه می‌کند و کارد از دستم می‌افتد.»
خلاصه گوسفند را ذبح و از مهمان پذیرایی کردند. عبیدالله تمام سخنان ایشان را شنید. صبحگاهان عبیدالله به غلامش گفت: «چقدر پول همراه داریم؟» غلام گفت: «پانصد اشرفی از مخارج ما تاکنون زیاد آمده است.»
گفت: «همه را به این مرد عرب بده!» غلام تعجب کرد که در مقابل گوسفندی به پنج درهم، پانصد اشرفی پول می‌دهی؟!
گفت: «او نه‌تنها تمام اموالش را برای ما صرف کرد، بلکه ما را بر میوه‌ی قلبش مقدم داشته است.» (پیغمبر و یاران 4/223- اسدالغابه 3/341)

4- مهمان بدون تکلّف

حارث اعور یکی از اصحاب خاص امیرالمؤمنین علیه‌السلام به خدمت حضرت رسید و عرض کرد: «یا امیرالمؤمنین! دوست دارم با خوردن غذا در خانه ما مرا سرافراز فرمایی!»
حضرت فرمود: «به شرط (به سه شرط، اوّل آن‌چه در منزل است برایم بیاوری. دوم: از خارج منزل چیزی تهیه نکنی. سوم: آن‌که بر خانواده‌ات سخت نگیری. خصال 1/188) آن‌که خود را به خاطر مهمانی من به تکلّف و دردسر نیندازی.» آنگاه به خانه‌ی حارث تشریف برد و حارث قطعه نان خالی برای حضرتش آورد. چون شروع به خوردن آن قطعه نان کرد، حارث با نشان دادن چند درهم که در گوشه‌ی لباسش پنهان کرده بود گفت: «اگر به من اجازه دهید با این پول که دارم چیزی غیر نان برای شما خریداری و تهیّه کنم؟»
امام فرمود: «این نان چیزی باشد که در خانه‌ات موجود بود (آوردنش تکلّفی نداشت) اما چیز دیگر مایه‌ی تکلّف باشد که من به‌شرط عدم تکلّف دعوتت را پذیرفتم.» (با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 204، فروع کافی 3/261)

5- سر سفره‌ی امام مجتبی

عربی که صورتش خیلی زشت و قبیح منظر بود به سر سفره‌ی امام حسن مجتبی علیه‌السلام آمد و از روی حرص تمام غذا را خورد و تمام کرد.
امام حسن علیه‌السلام که کرامتش برای همه معلوم بود از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و در وسط غذا از او پرسید: «تو عیال داری یا مجرّدی؟» گفت: «عیالمندم، فرمود: چند فرزند داری؟»
گفت: «هشت دختر دارم که من به شکل، از همه زیباترم، امّا ایشان از من پرخورترند.»
امام تبسم فرمود و او را ده هزار درهم انعام دادند و فرمودند: «این قسمت تو و زوجه‌ات و هشت دخترت باشد.» (لطائف الطوائف، ص 139)

نام‌گذاری (اسم و لقب)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 11 سوره حجرات می‌فرماید: «با القاب زشت و ناپسند یکدیگر را یاد نکنید که بسیار بد است پس از ایمان، نام کفرآمیز بر کسی بگذارید».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بر فرزندان خود، نام‌های پیامبران را بگذارید و بهترین اسم‌ها، عبدالله و عبدالرحمان می‌باشد.» (مکارم الاخلاق 1/421)

توضیح مختصر:

هر چیزی را در دنیا و آخرت، از آدم، ملائکه، سنگ، آب و… نام‌گذاری کردند و فصول را هم چنان به زبان‌های مختلف نام نهادند. آنچه خداوند در قرآن به ما یاد داده است این‌که هر چیزی باید به نام خداوند آغاز شود.
نام نیک و مناسب، همیشه سرلوحه‌ی صالحان است و بهترین آن، اسماء خداوند و پیامبر و امامان هستند و اسمائی که معنای مناسب داشته باشد.
در عرب، غیر از نام، از لقب و کُنیه هم استفاده می‌شود. امّا نهادن نام و القاب دشمنان، برای فرزندان، خوب نیست چراکه تداعی دشمن می‌کند و موجب کدورت روح می‌گردد.
چطور خداوند در سوره‌ی انعام آیات 118 و 119 فرمود: «ازآنچه که نام خدا بر آن برده شده است بخورید و شما را چه می‌شود که ازآنچه نام خدا بر آن برده شده است نمی‌خورید؟!».
پس روح انسان، با اسم خداوند، لطیف و مسرور می‌شود و چیزی که نام محبوب بر آن نباشد آثار وضعی ناصوابی دارد.
خداوند، شیطان درون را به نفس امّاره تعبیر کرده تا نام ابلیس و شیطان، ذهن را مخدوش نکند.
خداوند نام ابولهب، دشمن پیامبر را نمی‌آورد بلکه کنیه‌ی او را ذکر می‌کند.
در شریعت وارد شده که نام خداوند، بسیار عزیز است، اگر کسی به الله، بالله، تالله، قسم بخورد و عمل نکند باید کفّاره‌ی قسم بدهد. این از شرافت و بزرگی است که مؤمن رعایت اسم مبارک پروردگار را داشته باشد.

1- نام محمد و علی

جابر گوید: امام باقر علیه‌السلام اراده داشت که به عیادت یکی از شیعیانش برود. به من فرمود: «با من بیا!» پس همراه آن حضرت روان گشتم. چون به در خانه‌ی آن مرد رسیدیم، کودکی خارج گشت.
امام علیه‌السلام فرمود: «نامت چست؟» عرض کرد: «محمد.» فرمود: «کُنیه‌ات چیست؟» گفت: «علی.» فرمود: «تو خود را از شیطان پنهان نموده‌ای؛ همانا شیطان، هرگاه بشنود که منادی ندا می‌کند: یا محمد! یا علی! آب می‌شود، همان‌گونه که سرب یا قلع آب می‌شود و هرگاه بشنود که منادی نام یکی از دشمنان ما را ندا می‌دهد به اهتراز درآید و بفریبد.» (نمونه معارف، 2/767 -وافی،2/202)

2- قتب، پالان

قُتیبه بن مسلم، چون سمرقند را محاصره نمود، شهردار آنجا به او پیغام داد که «اگر تو، روزگارها بر در این شهر بمانی، فتح نتوانی کرد؛ که ما در کتاب‌های خود خوانده‌ایم که این شهر به دست کسی فتح شود که نام او «پالان» باشد.»
قتیبه گفت: «الله‌اکبر! من همان پالان هستم؛ زیرا قتیبه، تصغیر قتبه است که آن را پالان گویند».
چون از کوشش به تنگ آمد، صندوقی چند مهیا کرد و درهایی از زیر آن ساخت و مردان زره پوش آن جا بنشاند و به شهردار پیغام داد که «من از سر این حصار می‌روم، به این شرط که صندوقی چند از اسباب من، نزد تو امانت باشد تا وقت حاجت باز طلبم.»
شهردار قبول نمود و صندوق‌ها را به درون بردند. چون شب شد، مردان کارزار از صندوق‌ها بیرون آمده، قومی از ایشان بکشتند و حصار را بگشودند و درنتیجه شهر را فتح کردند. (نوادر راغب، ص 292)

3- نام محمد

ابی هارون گوید: در مدینه، هم‌نشین امام صادق علیه‌السلام بودم. چند روز در مجلسش حاضر نشدم. بعد که خدمتشان رسیدم، فرمودند: «چند روز است که تو را نمی‌بینم!»
عرض کردم: «خدا! پسری به من عطا کرده.» فرمود: «بارک‌الله لک! چه نام نهادی؟» گفتم: «محمد.» حضرت چون نام محمّد را شنید، صورتش را نزدیک به زمین برد و فرمود: «محمد، محمد، محمد…» چنان‌که نزدیک بود، صورتش به زمین بچسبد. بعد فرمود: «جانم، پدر و مادرم و تمامی اهل زمین، فدای رسول خدا صلی‌الله علیه و آله». سپس فرمود: «این پسر را دشنام مده و کتک نزن و با او بد مکن که خانه‌ای نیست که در آن اسم محمد باشد، مگر آن‌که آن خانه، در هر روزی پاکیزه و تقدیس کرده شود.» (منتهی الامال، ج 2، ص 125)

4- صفیه یا دختر یهودی

عایشه و حفصه که از زنان پیامبر صلی‌الله علیه و آله بودند، صفیه، دختر حی بن اخطب –زن دیگر پیامبر صلی‌الله علیه و آله- را به نوعی اذیّت و شماتت می‌کردند و به او می‌گفتند: «دختر یهودی!» و او را به نام نمی‌خواندند.
صفیه به پیامبر صلی‌الله علیه و آله این مطلب را رساند. رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: «آیا به آن دو، جواب نگفتی؟» عرض کرد: «چه بگویم؟» فرمود: «بگو: پدرم هارون (وصی موسی) نبی‌الله و عمویم موسی کلیم خدا و شوهرم محمّد رسول خداست؛ چرا منکر این حقیقت هستید؟» پس صفیه، این جملات را برای آن دو گفت، آن دو گفتند: «این حرف‌ها را پیامبر صلی‌الله علیه و آله به تو تعلیم داده؟» پس آیه‌ی 11 حجرات، نازل شد که در اول این موضوع درج کردیم. (تفسیر قمی (ره)، ج 2، ص 321)

5- شَبّر و شُبِیْر

چون امام حسن علیه‌السلام به دنیا آمد، جبرئیل از جانب خدا برای تهنیت به رسول خدا صلی‌الله علیه و آله وارد شد و گفت: «خداوند سلام می‌رساند و می‌فرماید: علی نسبت به تو همانند هارون برای موسی است. همانا اسم پسر بزرگ هارون، به عبرانی شبّر است که به عربی، حسن می‌شود.» و چون امام حسین علیه‌السلام متولد شد، جبرئیل بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله نازل شد و سلام خداوند را رساند و فرمود: «اسم پسر دوم هارون به عبرانی شبیر بوده که به عربی، حسین نامیده می‌شود.» (منتهی الامال، ج 1، ص 220)
*حسن: نیکو، خوب، جمیل؛ حسین مصغّر حسن است و همان معنی را دارد. (فرهنگ عمید، ص 564)