استاد

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 66 سوره‌ی کهف می‌فرماید: «موسی علیه‌السلام به او (خضر) گفت: آیا از تو پیروی کنم تا از آنچه به تو تعلیم داده شده و مایه‌ی رشد و صلاح است، به من بیاموزی؟»

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام به بعضی اصحاب خود خطاب کرد و فرمود: «یکی از شما برای مسافرت چند فرسخی خود، راهنما طلب می‌کند و حال‌آنکه تو از راه‌های آسمان نسبت به راه‌های زمین بی‌اطلاع‌تری، پس برای خود راهنما بطلب.»[simple_tooltip content=’بحرالمعارف، ج 1، ص 373؛ اصول کافی، ج 1، ص 185′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

استاد، دو گونه است: یکی غیبی که از غیب و ماوراءالطبیعه بهره می‌برد و به دیگران می‌رساند مانند انبیاء، اوصیاء و اولیاء و دیگری، استاد علوم و فنون اصطلاحی و طبیعی.
آنچه ما از استاد نام می‌بریم، آنانی هستند که حق معنوی در تربیت نفوس دارند و در صلاح و رشد شاگردان، اهتمام دارند و مایه می‌گذارند نه اساتید علم فیزیک، شیمی و ریاضی و…
لذا متعلّم در برابر استاد، همانند عبد در برابر مولا باید باشد، چراکه استاد، پدر روحی است و مسائل را با القاء، در ذهن شاگردان می‌کارد تا مسائل دین و اخلاق را بپذیرد و به کار ببرد.
زکات علم، نشر آن است و استاد دارد زکات علم خود را می‌دهد تا اینکه شاگرد، با گرفتن زکات، خود را بسازد و تهذیب کند و شایسته‌ی بندگی حق شود.
استاد چون مقتداست و پیشوای تلمیذِ خود، لذا در مقام ارشاد و تأدیب، به دستورالعمل‌ها و نسخه‌هایی، شاگرد را بهره‌مند می‌کند تا نفْس او قابل شود. آنگاه قابلیت‌ها سبب می‌شود تا سیر صعودی به کمالات را بپیماید.

1- باب الله

امام صادق علیه‌السلام فرمود: یکی از بزرگان دین، آن‌قدر خداوند را عبادت کرد تا نحیف و لاغر شد. خداوند به پیامبر زمانش وحی کرد که به او بگو: «به عزت و جلال خودم سوگند، اگر آن‌چنان مرا عبادت کنی تا چون دنبه‌ای که در دیگ جوشان، آب می‌شود، آب شوی، هرگز از تو نخواهم پذیرفت؛ تا اینکه از دری بر من وارد شوی که تو را دستور داده‌ام (که آن، پیامبر وقت، مربی و هادی توست).»[simple_tooltip content=’بحرالمعارف، ج 1، ص 382 -عقاب الاعمال، ص 1′](2)[/simple_tooltip]

2- افسوس

مرحوم سید محسن امین عاملی، صاحب کتاب اعیان الشّیعه، درباره‌ی استاد عالمان اخلاقی و عرفانی، ملّا حسینقلی همدانی (م 1311) گوید:
«نه در زمان او و نه در زمان بعدش، کسی مانند او در علم اخلاق و تهذیب نفوس نبوده است. اوایلی که ما به نجف رفتیم (سال 1308) آخوند، همسایه‌ی ما بود و روزهایی چند به درس اخلاقش حاضر شدم، ولی به دلیل اشتغال به کارهای مهم‌تر، نتوانستم ادامه دهم و اینک بر این امر افسوس می‌خورم؛ او از زرق‌وبرق دنیا و ریاست پرهیز می‌کرد و حتی نماز جماعت را با برخی خواص در منزلش می‌خواند.»[simple_tooltip content=’سیمای فرزانگان، ص 63′](3)[/simple_tooltip]

3- معلم علی علیه‌السلام

کسی از امام صادق علیه‌السلام سؤال کرد: «چرا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را ابالقاسم می‌گویند؟»
فرمود: «به خاطر اینکه فرزندی بنام قاسم داشت.»
عرض کرد: «این را می‌دانم، کمی روشن‌تر بیان کنید.» فرمود: «چون علی قسیم و قاسم بهشت و جهنم است و علی علیه‌السلام در کودکی در دامن پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بزرگ شد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم معلم علی علیه‌السلام بود و شاگرد به‌منزله‌ی فرزند است؛ پس پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به‌منزله‌ی پدر است و او را ابوالقاسم نامند.»
امیرالمؤمنین علیه‌السلام هم در نهج‌البلاغه فرمود: «پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در کودکی من را در آغوش می‌گرفت و غذا را می‌جوید و در دهان من می‌گذاشت.»[simple_tooltip content=’اسرار عبادت، ص 68 -معانی الاخبار، باب اسماء النبی، ج 3′](4)[/simple_tooltip]

4- صفات معلمان راهبر

در یکی از جنگ‌های رسول خدا صلی‌الله علیه و آله، قومی را نزد حضرتش آوردند، فرمود: «شما کیستید؟» گفتند: «مؤمنانیم، ای رسول خدا!»
فرمود: «ایمان شما به کجا رسیده است؟» گفتند: «در بلا صبر کنیم و در خوشی شُکر و راضی به قضای الهی هستیم.» فرمود: «شما عالمان بردباری هستید که از کثرت دانایی نزدیک است پیامبر شوید (و همانند پیامبران، معلّم خلق، به‌طرف خدا هستید).»[simple_tooltip content=’بحرالمعارف، ج 2، ص 71 -بحار، ج 71، ص 153′](5)[/simple_tooltip]

5- دو استاد

محی‌الدین عربی گوید: چون دیدم مردم با حق مخالفت می‌ورزند و خلاف گفته‌ی خدا انجام می‌دهند، حال قبض به من دست داد و بر استادم ابوالعباس تحرینی وارد شده و جریان را گفتم. فرمود: «به خدای تمسّک کن.»
و به استاد دیگرم ابو عمران مِیرتُلی وارد شدم و این جریان را گفتم، فرمود: «به نفْس خود تمسّک کن.»
گفتم: شما هر دو استاد من هستید، چطور به اختلاف جواب می‌دهید؟! ابو عمران گریه کرد و گفت: «آنچه ما گوییم مقتضای حال ما بُوَد؛ خداوند من را به مقام ابوالعباس برساند!»
بعد خدمت استادم ابوالعباس آمدم و گفته‌ی آن استاد را نقل کردم. فرمود: «او تو را به طریق دلالت کرده و من تو را به رفیق هدایت نمودم؛ پس بین طریق و رفیق را جمع خواهی کرد.»[simple_tooltip content=’محی‌الدین عربی، تألیف محسن جهانگیری، ص 18′](6)[/simple_tooltip]

اغذیه (اطعمه)

قرآن:

خداوند متعال می‌فرماید: «بر کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده‌اند، درباره‌ی آنچه (پیش از حکم تحریم) خورده‌اند گناهی نیست …»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «کسی که در خوردن، به اندک اکتفا کند، تندرستی او بسیار و اندیشه‌اش شایسته باشد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 86′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اغذیه و اطعمه را به اقتضاء ضرورتی که بدن لازم دارد باید با آن رساند. حلال بودن حرف اول را می‌زند چه خود به خود یا به دیگران بدهد. غذای طیّب برای پاکان است، از آن طرف غذای حرام و شبهه‌ناک برای ناپاکان است و به آن از جهت ملکه‌ی روحی و جسمی‌اش سازش دارد.
انسان در انتفاع از طعام این نکته را باید بداند که هر چیزی از اغذیه، خاصیت خاص خودش را دارد. بعد از طیّب بودن، افراط و تفریط در اکل را به حد اعتدال برساند و آنچه خوراک انبیاء و اولیاء بوده و سفارش به آن شده مانند زیتون و انجیر که در قرآن آمده بیشتر بهره‌مند شود و تأثیر غذا را در تقویت جسم و روح موردتوجه قرار دهد.
همچنین مسائلی را که در ابتدا و انتهای تناول دستور فرموده‌اند، مراعات کند تا خدای‌نکرده غذایی اثر سوء بر بدن و روح نگذارد.

1- تأثیر غذا

مرحوم آیت‌الله کوهستانی، به‌طور اشتراکی یک دستگاه آسیاب آبی سنتی موروثی داشتند که از درآمد آن زندگی خود و طلاب اداره می‌شد. به آسیابان سفارش می‌کردند سهم من همیشه از مزد آرد گندم افراد معمولی و مستضعف باشد. در ماه رجبی ایشان می‌بینند از عبادت لذّت نمی‌برد. پس به فکر فرو می‌رود تا علت را بیاید. ابتدا از اهل خانه می‌پرسد: «شما از آرد قرضی یا وقفی یا از سهم امام استفاده کرده‌اید؟» می‌گویند: نه. پس به سراغ آسیابان می‌رود و می‌گوید: چند روز قبل، آرد چه کسی را (به‌عنوان دستمزد آسیاب) برای ما فرستادی؟ آسیابان می‌گوید: «شخصی پولدار و ظاهراً بهایی که گندمش خوب بود، آردش را برای شما فرستادم.» تا این جمله را گفت چهره‌ی ایشان تغییر کرد و با عصبانیّت فرمود: «مؤمن! ما را از فضیلت ماه رجب محروم کردی!»[simple_tooltip content=’بر قله‌ی پارسایی، ص 113′](2)[/simple_tooltip]

2- زیتون

خداوند در سوره‌ی تین به زیتون قسم خورده است و شش بار این کلمه در قرآن تکرار شده؛ که معنای ظاهری آن همان زیتون خوردنی است که دارای منافع بسیار برای بدن و روح است. در تفسیر، از زیتون به بیت‌المقدس تعبیر شده است.
در روایات به منافع بسیار زیاد زیتون اشاره شده است،[simple_tooltip content=’مستدرک، ج 16، ص 365 -وسائل الشیعه، ج 25، ص 23′](3)[/simple_tooltip] ازجمله:
1. امام رضا علیه‌السلام فرمود: روغن زیتون غذای خوبی است، دهان را خوشبو می‌کند، بلغم را برطرف می‌سازد، رنگ صورت را صفا (طراوت) می‌بخشد، اعصاب را تقویت می‌کند و بیماری و درد را از میان می‌برد و آتش خشم را فرومی‌نشاند.[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 1، ص 66 -تفسیر نمونه، ج 27، ص 143′](4)[/simple_tooltip]
2. امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: سرکه و روغن زیتون غذای پیامبران است.[simple_tooltip content=’کافی 6/328′](5)[/simple_tooltip]
3. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: روغن زیتون را بخورید و بدن را به آن چرب کنید که از درخت مبارکی است.

3- لقمه‌ی شبهه

درباره‌ی حارث محاسبی (م 243) نوشته‌اند: در محاسبه، مبالغتی تام داشت. چون دست به طعامی شبهت بردی، رگی در انگشت او کشیده شدی، چنان‌که انگشت فرمان نبردی تا او بدانستی که آن لقمه به وجه نیست. جنید فرمود: روزی حارث پیش من آمد، در وی اثر گرسنگی دیدم. گفتم: یا عمّ طعامی آرم؟ گفت: نیک آمد. در خانه شدم به طلب چیزی؛ شبانه از عروسی چیزی آورده بودند، پیش او نهادم. انگشت او مطاوعت نکرد. (لقمه در دهان نهاد هرچند جهد کرد فرو نشد.)[simple_tooltip content=’تذکره الاولیاء، ص 270′](6)[/simple_tooltip]

4- مدح کم گوشت خوردن

در کتاب اطعمه‌ی کافی آمده است که امام صادق علیه‌السلام فرمود: «حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام شبیه‌ترین مرد در چیز خوردن به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود و این صفت را داشت که خودش، نان و سرکه و زیتون می‌خورد و به مردم نان و گوشت می‌داد.» در همان کتاب است که عجلان گوید: شبی قبل از خفتن در خدمت آن حضرت بودم. سفره‌ای آوردند و در آن زیتون و سرکه و گوشت بود. امام صادق علیه‌السلام گوشت را برمی‌داشت و به پیش من می‌گذاشت و خودش سرکه و زیتون می‌خورد و گوشت میل نمی‌کرد و می‌فرمود: «این طعام من و همه‌ی انبیاء و اوصیاء است.»
در کتاب شرح تجرید علامه حلّی آمده است: «حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام اگر به خورش میل داشت، نمک و سرکه میل می‌فرمود و اگر تکلف می‌کرد سبزی یا شیر می‌خورد و گوشت کم می‌خورد و می‌فرمود: شکم‌های خود را قبور حیوانات قرار ندهید.»[simple_tooltip content=’تشویق سالکین، تألیف ملّا محمدتقی مجلسی، ص 8′](7)[/simple_tooltip]

5- نان جو، نان پیامبر صلی‌الله علیه و آله

1. عایشه گفت: «پیامبر صلی‌الله علیه و آله از نان جو، دو روز سیر نشد تا از دنیا رفت.»
2. پیامبر صلی‌الله علیه و آله نان نرم (بدون سبوس) تناول نکرد تا از دنیا رفت.
3. امام صادق علیه‌السلام فرمود: «غذای پیامبر صلی‌الله علیه و آله تا وقت وفات نان جو بود.»
4. عیص بن قاسم به امام صادق علیه‌السلام عرض کرد: «گویند پیامبر صلی‌الله علیه و آله هرگز از نان گندم سیر نخورد؟» فرمود: «آری، پیامبر صلی‌الله علیه و آله هرگز نان گندم نخورد و از نان جو هم سیر نشد.»
5. پیامبر صلی‌الله علیه و آله جو را سبوس نگرفته چه به صورت نان و چه طعام میل می‌کرد.[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 1، ص 56′](8)[/simple_tooltip]

6- رقّت قلب

امام صادق علیه‌السلام فرمود: یک روز پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در جای خود نشسته بود، عبدالله بن تیهان آمد و گفت: «یا رسول‌الله! من بسیار خدمت شما می‌نشینم و به سخن شما گوش فرا می‌دهم ولی رقّت قلب پیدا نمی‌کنم و اشکم نمی‌آید.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «عدس بخور که قلب را رقّت می‌بخشد و اشک را فرومی‌ریزد. هفتاد پیامبر به آن تبرک جسته‌اند.»
در روایتی دیگر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: پیغمبری از سنگدلی امتش به خدا شکایت کرد. خداوند متعال به وی وحی کرد که به قوم خود دستور بده عدس بخورند که قلب را رقیق می‌کند، گریه می‌آورد، خود خواهی را می‌برد و طعام ابرار می‌باشد.
در حدیث دیگر فرمود: «عدس مبارک و مقدس است و هفتاد پیامبر به آن تبرک جسته‌اند که آخرشان عیسی بن مریم بود.»[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ترجمه سید ابراهیم میرباقری، ج 1، ص 375′](9)[/simple_tooltip]

7- غذای چلوکباب

بنده (حاتمی) عادتم این بود که هر شب یک ساعت به صبح برای نماز شب بیدار می‌شدم ولی یک‌مرتبه چهل روز موفق به خواندن نماز شب نشدم. برای حاج شیخ حسنعلی نوشتم و چاره‌ی این مسئله را نمودم.
ایشان در جواب، دعای کوچکی را فرستادند که صبح ناشتا بخورم و در ضمن نوشتند: علت این عدم توفیق آن بود که شما چهل روز قبل، فلان روز با فلان شخص موقع ظهر گذشته بود و رفیقتان شما را به ناهار دعوت کرد و در چلوکبابی غذا خوردید، این نخواندن نماز شب اثر آن غذا است. همان‌طوری که حاج شیخ فرموده بود درست بود، بعد دعا را خوردم مجدداً موفق به نماز شب شدم.[simple_tooltip content=’نشان از بی‌نشان‌ها، ج 2، ص 59′](10)[/simple_tooltip]

8- هلیم

پیامبر صلی‌الله علیه و آله سلّم فرمود: «بر شما باد به خوردن هریسه (هلیم) زیرا که خوردن آن موجب نشاط و قوّت برای عبادت کردن تا چهل روز است. خداوند عوض مائده‌ای که بر حضرت عیسی نازل کرده هلیم را بر ما نازل کرده است.»[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 17، ص 362  -رموز اسرارآمیز، ص 91′](11)[/simple_tooltip]
هریسه (هلیم) نوعی آش مانند است که با گندم زیاد و استخوان و گوشت می‌پزند و بعضی‌ها ادویه‌جات و بعضی‌ها روغن حیوانی درون آن می‌ریزند، ساعت‌ها روی آتش می‌گذارند تا خوب پخته و به هم آید.

انصاف

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 8 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «ای اهل ایمان در راه خدا قیام‌کنندگان (و پایدار) بوده و گواه بر عدالت و انصاف باشید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «هر کس از خود به دیگران انصاف دهد، خداوند بر عزّتش می‌افزاید.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 1، ص 368′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

داد، دادن و عدل و میانه کردن را گویند. انسان مُنصف به حدود دیگران تجاوز نمی‌کند و در کلام و عمل، صفت حمیده‌ی انصاف را روا می‌دارد و در مسائل خانوادگی و اجتماعی منصف است و آنچه برای خود روا می‌دارد، همان را برای دیگران روا می‌دارد و آنچه برای خودش ناپسند می‌دارد، برای دیگران هم ناپسند می‌داند.
انسان در مسائل، به‌اندازه‌ی توانش نسبت به برادران و خواهران، فرزندان، همسایگان، همکاران و هم‌کیشان خودش، به داد روا بدارد و بداند خداوند در روز قیامت کسی را با عدلش به حساب نمی‌کشد مگر با فضلش و این فضل نوعی ترحّم و زیادی لطف است تا طاقت کشش برای دیگران باشد.
آنچه پیامبر با امّت کرد همه‌اش لطف و رحمت و مهربانی بود ولی آنچه امّت بعد از او با خاندانش کردند، نه‌تنها انصاف نداند بلکه سرکشی کردند و وصایای او را فراموش کردند. بااینکه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و علی علیه‌السلام پدر امّت بودند، امّا چه رفتاری با آن‌ها کردند؛ نفرین و لعنت را شامل حال خود کردند.

1- پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و عرب

عربی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و حضرتش به‌سوی جنگ می‌رفتند. عرب رکاب شتر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را گرفت و عرض کرد: «یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله و سلّم به من عملی آموز که سبب رفتن به بهشت شود.»
فرمود: (از روی انصاف) هرگونه دوست داری که مردم با تو رفتار کنند، تو با آنان رفتار کن؛ و هر چه را ناخوش داری مردم با تو کنند، با آنان انجام مده. بعد فرمود: جلو شتر را رها کن (که قصد رفتن به جهاد دارم.)[simple_tooltip content=’اصول کافی، ج 2، باب الانصاف، ح 10′](2)[/simple_tooltip]

2- انصاف علی علیه‌السلام

«شعبی» می‌گوید: من همانند دیگر جوانان به میدان بزرگ کوفه وارد شدم. امیرالمؤمنین علیه‌السلام را بر بالای دو ظرف طلا و نقره ایستاده دیدم که در دستش تازیانه‌ای کوچک بود و مردم سخت جمع شده بودند و آن‌ها را به‌وسیله‌ی تازیانه به عقب می‌راند که ازدحام مانع از تقسیم نشود.
پس امام به‌سوی اموال برگشت و بین مردم تقسیم کرد به نوعی که برای خودش هیچ چیز باقی نماند و دست‌خالی به منزلش بازگشت.
من به منزل آمدم و به پدرم گفتم: امروز چیز عجیبی دیدم نمی‌دانم عمل این شخص خوب بود یا بد؛ که چیزی برای خود برنداشت!
پدرم گفت: او چه کسی بود؟ گفتم: امیرالمؤمنین علیه‌السلام و آنچه را دیدم برایش نقل کردم. پدرم از شنیدن انصاف و تقسیم علی علیه‌السلام به گریه افتاد و گفت: پسرم، تو بهترین کس از مردم را دیده‌ای.[simple_tooltip content=’الغارات، ج 1، ص 55 -داستان‌هایی از زندگی علی علیه‌السلام، ص 7′](3)[/simple_tooltip]

3- عدی بن حاتم

«عدی، پسر حاتم» طایی معروف، از محبّین و مخلصین امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود. او از اول سال دهم هجری که مسلمان شد همیشه در خدمت امام علیه‌السلام بود و در جنگ جمل و صفین و نهروان ملازم رکاب حضرت بوده است و در جنگ جمل یک چشم او مجروح شد و نابینا گشت.
به خاطر کاری وقتی به معاویه وارد شد، معاویه گفت: «چرا پسران خود را نیاوردی؟»
گفت: در رکاب امیرالمؤمنین علیه‌السلام کشته شدند، معاویه زبان‌درازی کرد و گفت: «علی در حق تو انصاف نداد که فرزندان تو را به کشتن داد و فرزندان خود را باقی گذاشت!»
عدی در جواب فرمود: «من با علی علیه‌السلام انصاف ندادم که او کشته شد و من زنده ماندم… ای معاویه هنوز خشم از تو، در سینه‌های ما وجود دارد. دانسته باش که قطع حلقوم و سکرات مرگ بر ما آسان‌تر است از این‌که سخنی ناهموار در حق علی علیه‌السلام بشنویم.»[simple_tooltip content=’الغارات، ج 1، ص 55 -داستان‌هایی از زندگی علی علیه‌السلام، ص 7′](4)[/simple_tooltip]

4- متوکّل و امام هادی علیه‌السلام

روزی امام هادی علیه‌السلام به مجلس «متوکّل، خلیفه‌ی عباسی» وارد شد و پهلوی او نشست. متوکّل در عمامه امام دقت کرد و دید پارچه‌ی آن بسیار نفیس است. از روی اعتراض گفت: «این عمّامه بر سر شما را چند خریده‌ای؟»
امام علیه‌السلام فرمود: «کسی که برای من آورده، پانصد درهم نقره خریده است.» متوکل گفت: «اسراف کرده‌ای که پارچه‌ای به قیمت پانصد درهم نقره بر سر بسته‌ای.»
امام فرمود: شنیده‌ام در این روزها کنیز زیبایی به هزار دینار زر سرخ خریداری کرده‌ای؛ گفت: صحیح است.
امام فرمود: «من عمّامه ای به پانصد درهم برای شریف‌ترین عضو بدن خریداری کرده‌ام و تو هزار زر سرخ برای پست‌ترین اعضایت خریده‌ای، انصاف بده کدام اسراف است؟»
متوکّل بسیار شرمنده شد و گفت: انصاف آن است که ما را حق اعتراض نسبت به بنی‌هاشم نبود و صد هزار درهم بایت صله‌ی این جواب، برای حضرت فرستاد.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 1، ص 270′](5)[/simple_tooltip]

5- انصاف اباذر

در راه رفتن به جنگ تبوک (واقع در صد فرسخی شمال مدینه)، ابوذر سواری‌اش کند بود و عقب افتاد، به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم عرض کردند: ابوذر عقب ماند؛ فرمود: اگر در او خیری باشد خداوند او را به شما ملحق می‌سازد.
ابوذر چون از شترش مأیوس شد، آن را رها نمود و به راه افتاد. در یکی از منازل، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرود آمدند و یکی از مسلمین گفت: یک نفر از راه دور دارد پیاده می‌آید. فرمود: خدا کند ابوذر باشد. چون خوب دقت کردند، گفتند: یا رسول‌الله اباذر است، سپس فرمود: «خدا بیامرزد اباذر را؛ تنها راه می‌رود، تنها می‌میرد، تنها برانگیخته می‌شود.»
چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم اباذر را دید فرمود: «او را آب دهید که تشنه است.» هنگامی‌که اباذر شرفیاب حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شد، دیدند ظرف آبی همراه دارد.
فرمود: اباذر آب داشتی و تشنگی کشیدی؟
عرض کرد: آری یا رسول‌الله پدر و مادرم به قربانت، در راه تشنه شدم، به آبی رسیدم وقتی چشیدم، آب سرد و گوارایی بود با خود گفتم:
(انصاف نباشد) از این آب بیاشامم مگر آن‌که اول پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بیاشامد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اباذر خدا تو را بیامرزد، به‌تنهایی زندگی می‌کنی و غریبانه می‌میری و تنها داخل بهشت می‌شوی.»[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 49 -الاصابه، ج 4، ص 65′](6)[/simple_tooltip]

انفاق

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 92 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «هرگز به (حقیقت) نیکوکاری نمی‌رسید مگر اینکه ازآنچه دوست می‌دارید (در راه خدا) انفاق کنید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «دست‌ها بر سه دسته‌اند: درخواست کننده، دهنده، مُمسک (بخیل)؛ و بهترین دست‌ها، دست دهنده می‌باشد.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 4، ص 43′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

انفاق به دیگران، از فقیر، مسکین، یتیم و درمانده، از صفات بسیار ممدوحی است که قرآن کراراً آن را امر کرده است.
وقتی پولی، جنسی، طعامی یا زمینی و یا … به کسی داده می‌شود، خوب است از جنس پست یا فاسد نباشد، منّت و ملامت نکند، برای خشنودی حق‌تعالی باشد، طمع عوض گرفتن نداشته باشد و ترس این را نداشته باشد که جای مال و متاع او پر نمی‌شود!
انفاق در سرّ، درجه‌اش بالاتر از انفاق در ظاهر است. مُنفق بداند، متاعی که می‌دهد به دست خدا می‌رسد؛ پس برای بخشش پاکیزه‌تر باشد. مخصوصاً اگر شخص مستحق، آبرودار، مؤمن و قلبش پاک باشد.
انفاق، مسئله عبادی نیست ولیکن برای کامل بودن و قبولی‌اش، نیّتِ راست و خشنودی خدا را در نظر داشته باشد که درباره‌ی آثار آن در دنیا و آخرت جای هیچ شک و تردیدی نیست.

1- ابن فهد حلّی

ملّا صالح برغانی، برادر شهید ثالث گفت: شبی پدرم را در خواب دیدم که پیغمبر خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم در جای نشسته و علماء در خدمت آن جناب نشسته‌اند و بر همه مقدم‌تر، ابن فهد حلّی، نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نشسته است.
تعجّب کردم با اینکه علمای مشهور و مراجع بزرگ‌تر از او وجود داشتند، حال چطور در رتبه، از او پایین‌تر می‌باشند؟
پس از رسول خدا، از علّت تقدّم او سؤال کردم پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود:
وقتی فقرا به نزد علماء مراجعه می‌کردند، از مالی که سهم فقرا نزدشان بود می‌دادند و اگر از مال فقرا نزدشان نبود، جواب می‌کردند؛ اما ابن فهد کسی بود که هرگز فقرا را از انفاق محروم نمی‌کرد، اگر از مال فقرا نزدش نبود، از مال شخصی خودش به آن‌ها انفاق می‌کرد، برای همین، این رتبه و مقام او از دیگر علماء برتر است.[simple_tooltip content=’قصص العلماء، ص 19′](2)[/simple_tooltip]

2- امام افسرده شد

ابو بصیر گوید: به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: یکی از شیعیان شما به نام عمر که مردی پرهیزگار است، بااینکه دست‌تنگ بود، پیش عیسی بن اعین آمد و تقاضای کمک کرد.
عیسی گفت: «نزد من زکات هست، ولی به تو نمی‌دهم؛ زیرا دیدم که گوشت و خرما خریدی و این مقدار خرج اسراف است.»
عمر گفت: «در معامله‌ای یک‌درهم بهره‌ی من گردید، با یک‌سوم آن مقداری گوشت و با قسمتی از آن خرما و بقیه‌اش را برای تأمین سایر احتیاجات خانواده‌ام به مصرف رساندم.»
امام صادق علیه‌السلام از شنیدن این جریان، دست خود را بر پیشانی گذاشت و افسرده شد. پس‌ازآن فرمود:
«خداوند برای تنگ‌دستان سهمیه‌ای در مال ثروتمندان قرار داده است، به مقداری که بتوانند زندگی کنند؛ و اگر آن سهمیه کفایت نمی‌کرد، بیشتر قرار می‌داد. ازاین‌جهت ثروتمندان به مستمندان انفاق کنند به مقداری که تأمین خوراک و پوشاک و ازدواج و صدقه و حج ایشان را بنمایند؛ و نباید سخت‌گیری کنند، به‌ویژه مثل عمر که از افراد نیکوکار است.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 136 شرح من لایحضره الفقیه، کتاب زکوه، ص 36′](3)[/simple_tooltip]

3- سرباز مُنفق

معن بن زائده شیبانی کسی بود که در انفاق و جود، در زمانش بسیار معروف بود. او در زمان بنی امیّه با آن‌ها رابطه داشت تا این‌که حکومت بنی امیّه منقرض شد و خلافت به بنی‌عباس رسید، او از ترس، خود را پنهان کرد. بالاخره اندیشید و صورت خود را مدتی در آفتاب نگه داشت تا رنگش سیاه شود، پس لباسی از پشم پوشید و هیأت خود را تغییر داد و سوار شتری شد و به قصد یکی از دهستان‌ها از بغداد بیرون آمد.
همین‌که از دروازه‌ی حرب خارج شد؛ مردی سیاه چهره از سربازان این باب، دنبالش آمد و جلوی شترش را گرفته و گفت: «تو معن بن زائده هستی که خلیفه منصور دوانیقی در جستجوی توست، کجا فرار می‌کنی؟»
معن گفت: ای مرد! من آن کس نیستم. سرباز گفت: خوب تو را می‌شناسم. معن هر چه کرد خود را معرفی نکند، نشد. پس گردن بند قیمتی که با خود داشت، به سرباز داد و گفت: «اگر مرا پیش خلیفه ببری، بیش از این جایزه به تو نخواهد داد، گردن بند را بگیر و مرا ندیده حساب کن.»
سرباز سیاه چهره، گردن بند را گرفت و نگاهی کرد و گفت:
راست گفتی، قیمت این رشته چند هزار دینار است؛ بدان حقوق من در هر ماهی بیست درهم می‌باشد؛ ولی این جواهر را به تو می‌بخشم و تو را نیز رها می‌کنم تا بدانی که با انفاق تر و سخاوتمندتر از تو هم پیدا می‌شود؛ تنها از بخشش‌های خودت خوشت نیاید.
گردن بند را در دست معن گذاشت و در کناری ایستاد و گفت: اکنون هر کجا مایلی برو! معن گفت: مرا شرمنده کردی، ریختن خونم بهتر از این کار بود؛ هر چه اصرار کرد که او جواهر را بگیرد، نپذیرفت معن از او جدا شد و به راه خود ادامه داد.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 4، ص 45 -تاریخ بحیره’](4)[/simple_tooltip]

4- پدر و دختر

پسر حاتم طائی یعنی عدی، اوّل با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دشمنی می‌کرد. وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم امام علی علیه‌السلام را به‌به قبیله طی فرستاد، عدی فرار کرد و خواهرش سفانه باقی ماند و اسیر شد. علی علیه‌السلام او را نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آورد. پس سفانه نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از پدرش چنین تعریف کرد:
او آقای قوم بود، اسیر را آزاد می‌کرد، جنایتکار را می‌کشت، همسایه‌ها را نگهداری می‌کرد، اطعامِ طعام می‌نمود و هیچ صاحب حاجتی را رد نمی‌کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای دختر! این صفات مؤمنین است. اگر پدرت اسلام می‌آورد، بر وی رحمت می‌آوردیم.»
پس فرمود: «او را رها کنید که پدرش مکارم اخلاق را دوست می‌داشت؛ بر عزیزی که ذلیل شد و ثروتمندی که بینوا گشته، ترحّم کنید!»
پس به قبیله خود بازگشت و به برادرش عدی گفت: «با جود تر و کریم‌تر از او ندیدم، صلاح آن است تا نزدش بروی تا ذلیل نشوی.»
عدی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و اسلام آورد.
دختر حاتم آن‌قدر همانند پدرش صاحب انفاق و بخشش بود که روزی حاتم به او گفت: «هرگاه دو کریم در مالی با هم جمع شوند، مال را تلف می‌کنند. یا من کریم باشم یا تو!» گفت: «ای پدر! من جود را از تو یاد گرفتم.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 4، ص 20 -مستطرف، ج 1، ص 169′](5)[/simple_tooltip]

5- آثار انفاق در اولاد

از ابوحمزه ثمالی روایت شده است که مردی از فرزندان یکی از انبیاء، ثروت زیادی داشت و همه را در راه خدا انفاق می‌کرد.
به مادر گفت: «پدرم چه کرده که همه می‌گویند خدا رحمتش کند؟»
فرمود: «آدم صالحی بود و بر همه فقرا انفاق می‌کرد.» پسر گفت: پس مال پدرم چه شد؟ گفت: بیشترش را انفاق کردم. پسر گفت: تو مال غیر را انفاق کردی، ولی من تو را به خاطر این کارت بخشیدم. حال چقدر ثروت داریم؟ گفت: صد درهم. پس آن را گرفت و گفت: خداوند این صد درهم را برکت می‌دهد.
از خانه حرکت کرد و در راه جنازه‌ای دید که افتاده است. پس هشتاد درهم خرج کفن و دفن جنازه کرد و گفت: «اگر خدا بخواهد به این بیست درهم باقی‌مانده برکت می‌دهد.»
در راه مردی نزد او آمد و گفت: «می‌خواهی تو را به فضل و کرم الهی دعوت کنم تا هر چه نصیب تو شود، سود آن را با من نصف کنی؟» گفت: بلی.
گفت: «در راه به خانه‌ای عبور می‌کنی، تو را مهمان می‌کنند، (در آنجا) گربه‌ی سیاهی است، آن را به بیست درهم از خادم خریداری کن. بعد گربه را ذبح کن و مغز سرش را بیرون بیاور و به فلان شهر که سلطانش کور شده است، ببر و بگو من چشم سلطان را علاج می‌کنم.
چون هر کس مدّعی علاج شد و نتوانست، دستور دادند آن مدّعی را به دار بزنند. تو هیچ نترس و تا سه روز، هرروز یک میل از مغز گربه به چشم سلطان بکش. (در این صورت) او خوب می‌شود.»
پسر، آنچه او گفت انجام داد و سلطان بینا شد؛ و دختر خود را به ازدواج او درآورد و او مدّتی در آنجا بماند.
سپس عیالش را با اموالی زیاد رهسپار منزل مادر کرد. در راه همان مرد را دید و به او گفت: بنا شد، سود را نصف کنی و الآن به وعده‌ات عمل کن.
پسر گفت: «مال عیبی ندارد، زوجه را چکار کنم؟» آن مرد گفت: «تو وفا کردی؛ من مَلَکی هستم، خدا مرا فرستاده بود تا جزای احسان و خرج کردنت را به آن جنازه‌ای که روی زمین بود، بدهم و جزای تو را خداوند به تو داد.»[simple_tooltip content=’منتخب التواریخ، ص 817 -بحارالانوار، ج 15، چاپ قدیم’](6)[/simple_tooltip]

اولیاء

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 72 سوره‌ی انفال می‌فرماید: «… و آنان که (مهاجران را) پناه دادند و یاری نمودند، آنان دوستان و حامی یکدیگرند…»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «سه خصلت از صفت اولیاء خدا است: وثوق به خدا داشتن در هر چیزی و بی‌نیازی از هر چیزی به‌وسیله‌ی او و احتیاج به خدا در هر چیزی.»[simple_tooltip content=’بحار الانوار، ج 100، ص 20 -آثار الصادقین، ج 27، ص 489′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بعد از مقام نبوّت و امامت، اولیاء الهی مؤید و منصوب شده از طرف مقام نبوی و علوی و کسانی هستند که خداوند در کره‌ی زمین آنان را انتخاب کرده است.
با این قید کسانی که بدون تأیید، ادعای اولیایی می‌کنند و به اندکی ذکر و فکر و محبّتی، داعیه اولیایی دارند، خارج می‌شوند. اولیاء الهی صمدانی هستند لذا داعیه‌ای برای کرامت فروشی و نشان دادن از خود ندارند اگر هم اتفاقی، کرامتی از ایشان صادر شود از باب ضرورت و نیاز بوده نه اظهار قدرت.
همیشه حبیب در فکر مجبوب و عاشق در اندیشه‌ی معشوق است و آنچه از پیرامون این مسائل رخ می‌دهد اتفاقی است. آن‌قدر اولیاء مخفی و ناشناخته در طول قرون متمادی آمدند و رفتند و کسی آن‌ها را نشناخت که قابل احصاء نیست امّا آنان محب بودند و اندیشه و عملی جز خشنودی و لقای محبوب نداشتند، لذا خود محبوب شدند.

1- چوپان مطیع

ابراهیم ادهم گفت: به چوپانی گذشتم و گفتم: آیا جرعه‌ای آب یا شیر نزد تو هست؟ گفت: آری کدام یک را بیشتر دوست داری؟ گفتم: آب
پس با عصایش به سنگ سختی که هیچ شکافی نداشت، زد؛ پس آب از آن جوشید که از برف سردتر و از عسل شیرین‌تر بود.
من در شگفت شدم. گفت: تعجب مکن، چون بنده از مولایش اطاعت کند، همه‌چیز از او اطاعت خواهند کرد.[simple_tooltip content=’بحرالمعارف، ج 2، ص 361′](2)[/simple_tooltip]

2- فطانت اولیاء

در کتاب احیاءالعلوم، ابو حامد غزّالی طوسی گوید: کسی که مجاورت مکّه را برگزیده بود گفت: مقداری پول برداشتم و به مسجدالحرام رفتم تا انفاق کنم.
فقیری در طواف، آهسته می‌گفت: «گرسنه و برهنه هستم مرا یاری فرما.» دیدم کسی به او توجه ندارد، پس پول‌هایم را به او دادم، فقط پنج درهم را برداشت و گفت: «چهار درهم برای خرید لباس و یک درهم مخارج سه روز من می‌باشد، مابقی مورد نیاز نیست.»
شب بعد در مسجدالحرام او را که لباس نویی تن کرده بود، دیدم. مرا دید؛ برخاسته و دستم را گرفت و طواف کعبه نمودیم. در حال طواف من می‌دیدم زیر پای ما مملو از طلا و نقره است و پاهای ما تا مچ داخل آن‌ها می‌شود. مردم این صحنه را نمی‌دیدند. در این هنگام آن مرد به من گفت: که این همه اموال را خداوند به من عنایت فرموده ولی من صرف‌نظر کرده و زهد ورزیدم. برای خود، از مردم می‌گیرم زیرا برای من، نجات از سنگینی‌ها و فتنه‌ها؛ و برای مؤمنین رحمت و نعمت است.[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 7، ص 334 -شنیدنی‌های تاریخ، ص 395′](3)[/simple_tooltip]

3- بُرخ

در اسرائیل هفت سال قحطی شد و حضرت موسی علیه‌السلام با هفتاد هزار نفر برای طلب باران به صحرا رفتند. خداوند به او وحی کرد: چگونه دعای آنان را اجابت کنم که:
1. گناهانشان بر ایشان سایه افکنده.
2. درونشان ناپاک گشته.
3. مرا بی یقین می‌خوانند.
4. از مکر من ایمن هستند! بنده‌ای از بندگانم که بُرخ نام دارد پیدایش کنید تا به طلب باران بیاید و باران نازل کنم.
موسی علیه‌السلام بُرخ را نمی‌شناخت و در یکی از روزها در راه به برده‌ای سیاه گونه که پیشانی‌اش خاکی از سجده داشت و بالاپوشی پوشیده بود برخورد کرد. موسی علیه‌السلام به نور پیامبری او را شناخت و سلام کرد و پرسید: نامت چیست؟ گفت: برخ. فرمود: مدّتی دنبال تو هستم، با ما به طلب باران بیا. پس بُرخ در طلب باران رفت و چنین گفت: «چه پیش‌آمده؟ ابرهایت گم‌شده؟ یا بادها از فرمان تو سرپیچی کرده‌اند؟ یا آنچه نزدت است کاستی گرفته؟ یا خشمت بر گناهکاران افزون‌شده؟ مگر قبل از آفرینش خطاکاران را بخشیده نبودی؟ رحمت را آفریدی و به مهربانی فرمان دادی اینک ما را از آن‌ها بازمی‌داری؟ اگر چنین است در مجازات ما بشتاب.» پس باران بر بنی‌اسرائیل باریدن گرفت. چون بازگشت بُرخ به موسی علیه‌السلام گفت: «دیدی چگونه با خدا صحبت کردم و خواسته‌ام را روا داشت.»[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 530′](4)[/simple_tooltip]

4- از خلق به حق

شیخ بهایی در کتاب کشکول گوید: حکایت شده است دو تن از عارفان دو کاروانسرا برای استراحت مسافران راه ساختند و خود نیز به خدمت در ایستادند. کسی از هدف آن دو پرسید. اولی گفت: «دامی گسترده‌ام شاید که شکاری بگیرم.» دومی گفت: «من در پی صید شکار نبودم.» شیخ بهایی گفت که اولی خواسته است از آفریدگان (خلق) به آفریدگار (حق) برسد و دومی خواسته است از آفریدگار (حق) به آفریدگان (خلق) برسد.[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 663′](5)[/simple_tooltip]

5- نظر شاهانِ نادر

مولانا جلال‌الدین بلخی در بیانی فرمود: عزیزی در چلّه نشسته بود برای طلب مقصودی. به وی ندا آمد که این‌چنین مقصود بلند، به چلِ حاصل نشود. از چلّه برون آی که نظر بزرگی بر تو افتد تا مقصود حاصل شود. گفت: آن بزرگ را کجا یابم؟
گفتند: در مسجد جامع.
عرض کرد: میان این‌همه مردم چطور او را بشناسم؟ گفتند: برو در مسجد جامع سقّایی کن او تو را می‌شناسد و بر تو نظر می‌کند. نشانه‌اش این است که وقتی به تو نظر کرد ظرف آب سقایی از دست تو بیفتد و بی‌هوش گردی؛ آن گه بدانی او بر تو نظر کرده است.
او رفت و در جماعت مسجد سقّایی می‌کرد. در میان صفوف می‌گردید که ناگهان حالتی بر وی پدید آمد، صدایی بزد و مشک آب از دستش افتاد و بی‌هوش شد. مردم چون برفتند، به خود آمد و خود را تنها دید. بعد از این توجّه، به مقصود خویش برسید.
خدای را مردانند که از غایت عظمت و غیرت حق، روی ننمایند، امّا طالبان را به مقصودهای خطیر برسانند و موهبت کنند؛ این‌چنین شاهان عظیم، نادرند و نازنین.[simple_tooltip content=’فیه ما فیه، ص 63′](6)[/simple_tooltip]

6- پیاده یا سواره

ابراهیم ادهم به حج می‌رفت، ناگاه عربی شترسوار به وی رسید و گفت: ای شیخ! به کجا می‌روی؟ فرمود: به زیارت خدا! با تعجّب عرض کرد: پیاده این راه دور و دراز را چطور خواهی رفت؟ فرمود: مرا مرکب‌ها هست. عرب پرسید: کجاست؟ فرمود: وقت نزول بلا بر مرکب صبر سوار می‌شوم و وقت نعمت بر مرکب شکر. در وقت نزول قضا بر مرکب رضا سوار می‌شوم؛ و هر وقت نفس من مرا بر چیزی ترغیب نماید من یقین می‌کنم بقیه عمرم خیلی کم مانده پس، از وی اعراض می‌کنم. عرب گفت: در این صورت تو سواره و من پیاده سیر می‌کنم.[simple_tooltip content=’رنگارنگ، ج 2، ص 152′](7)[/simple_tooltip]

7- شیبان راعی

شیبان راعی (چوپان) از زهّاد و صاحب کرامت قرن سوم هجری بود که در کوه‌های لبنان چوپانی می‌کرد. او اهل دمشق و از یاران سفیان ثوری بوده است. وی هر وقت برای نماز جمعه به مسجد می‌رفت، گرد گوسفندانش خطی می‌کشید به‌گونه‌ای که نه گوسفندان از آن خارج می‌شدند و نه گرگ و سایر درندگان می‌توانستند داخل آن خط شوند و بر گوسفندان یورش برند.

باد حرص گرگ و حرص گوسفند **** دایره‌ی مرد خدا را بود بند

مولانا پس از نقل این قصّه، چنین می‌گوید: همان‌طور که شیبان راعی با کشیدن خط توانست بر غریزه‌ی تهاجمی گرگ و حرص گوسفند برای چریدن اراضی مختلف غالب آید، اولیاء الهی نیز توانند جلوی وزش طوفان حرص آدمی را بگیرند. هر کس تحت تربیت اولیای الهی در آید، بر اوصاف بَهیمی و صفات مذموم از قبیل حرص و شهوت غالب آید.[simple_tooltip content=’مثنوی و معنوی، ج 1، ص 859′](8)[/simple_tooltip]

8- منکر اولیاء

اولیاء دلشان بوی خوش اسرار دارد و معارف الهیه از درونشان تراوش می‌کند، امّا این بوی دوستان الهی، منکران را مقهور می‌کند.

منکران همچون جُعل زان بوی گُل **** یا چو نازک مغر در بانگ دُهُل

منکران همچون جُعَل (که شبیه سوسک سیاه در جای کثیف زندگی می‌کند و از بوی خوش بی‌جان می‌شود و خود را به زباله‌دان کثیف می‌اندازد تا جان بگیرد) هستند که از بوی گُل نفرت دارند و یا مانند نازک مغز (حسّاس، کم تحمّل و زودرنج) هستند که از شنیدن آوای دُهُل عصبی می‌شوند و پرهیز می‌کنند.

خویشتن مشغول می‌شوند و عرق **** چشم می‌دزدند از این لمعان و برق

منکران، در امور دنیوی خود را مشغول کرده و به اسراری که اولیاء بیان می‌کنند، اعتنا نمی‌نمایند. چشمان خود را می‌بندند تا لمعان درخشان نور اولیاء را مشاهده نکنند. منکران، چشم ندارند تا چشم خویش را باز کنند و از نور آنان استفاده ببرند.[simple_tooltip content=’شرح زمانی، ج 1، ص 627 ابیات  2026- 2021′](9)[/simple_tooltip]

9- پیامبر جلوی جنازه

شب قبل از رحلت عارف واصل میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، طلبه‌ها در صبح پنج‌شنبه به همدیگر می‌گفتند: ما دیشب خوابی دیدیم؛ و همه یک خواب دیده بودند و آن خواب این بود که دیده بودند جنازه میرزا جواد آقا را بر روی تابوت حرکت می‌دهند و پیامبر جلوی جنازه حرکت می‌کند. پس صبح هنگام متوجه شدند که میرزا جواد آقا وفات کردند. (م 1343)[simple_tooltip content=’شیخ مناجاتیان، ص 123′](10)[/simple_tooltip]

اولیاء الله

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 62 سوره‌ی یونس می‌فرماید: «إِنَّ أَوْلِـیاءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَیـهِمْ وَلا هُمْ یحْزَنُونَ: آگاه باشید! (دوستان و) اولیای خدا نه ترسی دارند و نه غمگین می‌شوند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ثَلاثُ صَفاتٍ مِنَ صِفَةِ اللّه: الثِّقَةُ بِاللّهِ فی کلِّ شَی وَالغِنابِهِ عَنْ کلِّ شَی وَ الاِفْتِقارُ اِلَیهِ فِی کلِّ شی: اولیای الهی دارای سه صفت می‌باشند؛ به خدا در هر چیزی اعتماد دارند، از هر چیزی بی‌نیاز می‌باشند و در هر چیزی به خدا نیازمند می‌باشند.»[simple_tooltip content=’تفسیر معین، ص 181 -بحار، ج 20، ص 103′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

همه‌ی اولیاء به صورت ارشاد حق‌تعالی، به فیض رسانی طالبان قابل مشغول می‌باشند. پس دل‌ها اسیر آن‌ها شده و آنان گاهی با نوازش‌های محبّتی و گاهی با شراب معرفت، قلوب را واله کنند.
دل به نغمه‌ی خوش او به نشاط می‌آید و با این نوا آتش در خرمن سالک زاهد زند و آنان را بسوزاند.
آنان خضر حقیقی راه هستند و هر که قابلیت داشته باشد مؤمن و در سیر الی الله به سوی کمال رود.
ولیّ، راه‌های دراز سلوک را طی کرده، خداوند تاج خلافت بر سرش نهاده تا به جهت هدایت خلق به دستگیری و ارشاد بپردازد.
چون اولیاء بعد از پوشیدن لباس شریعت و در طریقت به اوصاف نیکو متخلّق شده‌اند بااین‌همه در جاده‌ی حقیقت، از تعیّنات فاصله دارند و زیر گنبد ستر انوار حق پنهان می‌باشند.

1- جواب زیبا

زمانی جنید بغدادی و شبلی بیمار شدند. طبیبی نصرانی نزد شبلی آمد و گفت: «تو را چه کسالت افتاده است؟» گفت: «هیچ!» طبیب گفت: «آخر…؟» فرمود: «هیچ رنج نیست.» طبیب نزد جنید آمد و گفت: «تو را چه کسالت روی‌داده است؟» او یکی از امراض خود را گفت. طبیب معالجه کرد و برفت. شبلی جنید را گفت: «چرا همه‌ی کسالت‌های خود را به طبیب مسیحی نگفتی؟» فرمود: «از بهر آن گفتم تا بداند که چون با دوست این می‌کند، با ترسای دشمن چه خواهد کرد؟!» جنید گفت: «شبلی! تو چرا شرح کسالت خود ندادی؟» فرمود: «من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم.»[simple_tooltip content=’داستان عارفان، ص 61 -تذکره الاولیاء، ص 355′](2)[/simple_tooltip]

2- دفع ملخ

روزی عالم زاهد، مرحوم آیت‌الله کوهستانی در اتاق نشسته بودند. مردی نفس‌زنان خدمت ایشان می‌رسد و می‌گوید: «آقاجان بدبخت شدم. در زراعت‌های اطراف «زاغمرز» ملخ‌ها حمله کردند و در حال نابود کردن مزارع هستند و به‌زودی به مزرعه‌ی ارباب من می‌رسند و حقّم از بین می‌رود.» ایشان سر را پایین انداختند و مشغول ذکر شدند و بعد فرمودند: «بروید! به زمین شما لطمه‌ای وارد نمی‌شود.» فردا آن مرد با چهره‌ای شاد وارد شد و دست آقا را بوسید و تشکر کرد و گفت: «تمام زمین‌های اطراف را ملخ‌ها نابود کردند؛ فقط زراعت من به دعای شما سالم ماند. هنگامی‌که ملخ‌ها به زمینم حمله کردند. فوجی از گنجشکان، انگار که مأموریت داشتند هر یک ملخی در منقار گرفته و پرواز کردند.»[simple_tooltip content=’بر قله‌ی پارسایی، ص 247′](3)[/simple_tooltip]

3- سرّ دعا

معروف کرخی (م 200) به دست امام رضا علیه‌السلام مسلمان شد و از عارفان بالله شد. گویند روزی با جمعی می‌رفتند. عدّه‌ای از جوانان در فساد و منکرات بودند. چون به لب دجله‌ی بغداد رسیدند، یاران گفتند: «ای شیخ! دعا کن خداوند اینان را غرق کند تا شومی ایشان منقطع گردد.» معروف فرمود: «دست‌ها را بردارید!» و گفت: «الهی! چنان کن که در این جهانشان خوش می‌داری، در آن جهانشان عیش خوش ده.» یاران متعجّب ماندند و گفتند: «ما سرّ این دعا نمی‌دانیم!» فرمود: «توقف کنید تا معلوم گردد.» جوانان چون معروف را دیدند، آلات موسیقی بشکستند و شراب بریختند و گریه بر ایشان غالب شد و توبه کردند و به دست و پای معروف افتادند. معروف فرمود: «دیدید که مرا جمله حاصل شد بی غرق و بی آن‌که رنجی به کسی برسد.»[simple_tooltip content=’مقدمه‌ای بر مبانی عرفان، ص 55 -نفحات الانس، ص 39′](4)[/simple_tooltip]

4- فهمیدن از ابرو

شیخ ابوالحسن خرقانی (م. 425) فرمود: «من مرد امّی هستم. خدا علم خود را منّت نهاد و به من داد.» شخصی از او پرسید: «حدیث از چه کسی شنیدی؟» گفت: «از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم.» آن شخص این سخن را قبول نکرد. شب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را در خواب دید و فرمود: «او راست می‌گوید.» فردا آن شخص به نزدش آمد و شروع به حدیث خواندن کرد. شیخ فرمود: «این حدیث از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نیست.» گفت: «از کجا این مطلب را دانستی؟» فرمود: «چون تو حدیث آغاز کردی، دو چشم من بر ابروی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود، چون ابرو (به حالت کشف) به پایین کشیده بود، مرا معلوم شد که این حدیث از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نیست.»[simple_tooltip content=’احوال و اقوال خرقانی، ص 33′](5)[/simple_tooltip]
از این نمونه عنایت‌ها از ائمه علیهم السّلام و حتی حضرت ابوالفضل علیه‌السلام بسیار شنیده‌شده است.

5- وحدت عددی

مرحوم عارف نامی، شیخ محمّد بهاری رحمه‌الله، صاحب کتاب تذکره‌المتّقین فرمود: روزی در حجره برای طبخ ناهار، برنج پاک می‌کردم. در بین کار متذکر وحدانیّت باری‌تعالی شدم. ناگهان استادم ملاحسینقلی همدانی برای من وحدت عددی را توضیح داد. برخاستم و از استاد پرسیدم: «چگونه بر اسرار من آگاه شدید؟» فرمود: «خداوند قلب مؤمن را آینه جهان‌نما قرار داده، اکنون نیاز تو بر قلب من منعکس شد.»[simple_tooltip content=’چلچراغ سالکان، ص 106 -اخبار همدان مخلوط’](6)[/simple_tooltip]

ایثار

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 9 سوره‌ی حشر می‌فرماید: «اگرچه خود نیازمند به چیزی باشند، دیگران را بر خویش مقدم دارند و ایثار کنند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس چیزی را شدیداً بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد، گناهانش آمرزیده شود.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 118′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

برتری دادن و برگزیدن دیگران یا با جان یا با مال را ایثار گویند و به معنای دیگر اختیار و انتخاب چیزی بر غیر است.
برای نجات کسی مثلاً در دریا که در حال غرق شدن است، مؤثّر (ایثارگر) خود را در آب می‌اندازد تا او را نجات بدهد گر چه جانش در خطر باشد.
با داشتن احتیاج به طعام و پول، آن را به فقیر و مسکین و اسیر و یتیم می‌دهد. ازخودگذشتگی، چه جانی، چه مالی، ایثار است. البته در مسائل جنگ، ایثار، استقامت هم لازم دارد چون عملاً دیگری را ترجیح می‌دهد، خودش تشنه است، امّا می‌گوید اوّل به آن رزمنده آب بدهید و احتمال دارد ننوشیدن آب موجب هلاکت او شود.
انصار مدینه مهاجران را به‌وسیله‌ی مالشان و منازلشان مقدّم می‌داشتند گرچه خودشان در عُسر و حَرَج به سر می‌بردند و نیازمند بودند و این صفت رستگاری را در دنیا و آخرت نصیب خود کردند.

1- غلام ایثارگر

«عبدالله بن جعفر» شوهر حضرت زینب علیها السّلام از سخاوتمندان بی‌نظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور می‌کرد، دید غلامی در آنجا کار می‌کند، همان وقت غذای غلام را آوردند و خواست مشغول خوردن شود؛ سگی گرسنه به آنجا آمد و به نشانه‌ی گرسنگی دم خود را تکان می‌داد.
غلام مقداری از غذا را به جلوی سگ انداخت و سگ آن را خورد، غلام مقدار دیگر انداخت و سگ آن را خورد؛ تا اینکه همه‌ی غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: «جیره‌ی غذای روزانه تو چقدر است؟» گفت: «همین‌قدر که دیدی.»
فرمود: «پس چرا سگ را بر خود مقدّم داشتی؟» فرمود: «این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگی از اینجا رد کنم.»
فرمود: «پس خودت امروز گرسنگی را با چه غذایی رفع می‌کنی؟» گفت: «با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب می‌رسانم.»
عبدالله وقتی ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است؛ و برای تشویق و جبران آن، نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمامی وسایلی که داشت به او بخشید.[simple_tooltip content=’حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 114 -المحجه البیضاء، ج 6، ص 80′](2)[/simple_tooltip]

2- حادثه‌ی مسجد مرو

«ابومحمّد ازدی» گوید: هنگامی‌که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمان‌ها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند و آن‌ها نیز منازل و خانه‌های مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آن‌هایی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.
به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات: کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند.
یکی از آن‌ها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل درآمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر می‌رسید، از وی سؤال کرد: «چرا گریه می‌کنی و اضطراب داری؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست!» گفت: «ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی می‌کند و از بین می‌رود.»
چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمی تأمّل گفت: «بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو می‌دهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی.»
پس از عوض کردن حکم‌ها جوان کشته شد و آن مرد به‌سلامت نزد مادرش رفت.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 435 -مستطرف، ج 1، ص 157′](3)[/simple_tooltip]

3- جنگ یَرموک (تبوک)

در جنگ یرموک، هر روز عده‌ای از سربازان مسلمین به جنگ می‌رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضی سالم یا زخمی به پایگاه‌های خود برمی‌گشتند و بعضی کشته‌ها و مجروحان در میدان به‌جای می‌ماندند.
«حذیفه عدوی» گوید: در یکی از روزها پسرعمویم با دیگر سربازان به میدان رفتند، ولی پس از پایان پیکار مراجعت نکردند. ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم.
پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم: آب می‌خواهی؟ به اشاره گفت: آری. در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او به زمین افتاده بود و صدای مرا می‌شنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب می‌خواهد.
پسرعمویم به من اشاره کرد: برو اوّل به او آب بده. پسرعمویم را گذاردم و به بالین دوّمی رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم: آب می‌خواهی؟ به اشاره گفت: بلی؛ در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت. هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد.
برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مُرده بود. آمدم نزد پسرعمویم دیدم او هم از دینا رفته است.[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 173 -مستطرف، ج 1، ص 156′](4)[/simple_tooltip]

4- علی علیه‌السلام بر جای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم

کفار قریش چون متوجه شدند که مردم مدینه با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم عهد بستند که از تن و جان حضرتش محافظت کنند، بر کید و کینه آن‌ها نسبت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم افزوده شد و با شورایی که انجام دادند، تصمیم گرفتند که:
از هر قبیله مردی دلاور و با شمشیری برّنده، همگی شبی (اول ماه ربیع‌الاول) کمین کنند؛ چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به خواب رود، بر او وارد و سرش را از تن جدا کنند.
خداوند پیامبرش را از این قضیه آگاه کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم امیرالمؤمنین را فرمود: «مشرکین امشب قصد دارند من را به قتل برسانند و خداوند امر به هجرت کرده؛ تو در جای من بخواب تا آن‌که ندانند من هجرت کرده‌ام، تو چه می‌گویی؟»
عرض کرد: «یا نبی‌الله! آیا شما به سلامت خواهی ماند؟» فرمود: بلی، امیرالمؤمنین خندان شد و سجده‌ی شکر به جای آورد. بعد گفت: «شما به هر سو که خدا مأمور گردانیده است، بروید. جانم فدای تو باد و هر چه خواهی امر فرما که به جان قبول کنم و از خدا توفیق می‌طلبم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم علی علیه‌السلام را در بغل گرفت و بسیار گریست و او را به خدا سپرد.
جبرئیل دست پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را گرفت و از خانه بیرون آورد و به غار ثور تشریف بردند. امیرالمؤمنین علیه‌السلام در جای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم خوابید و رداء (روپوش، عبا) حضرتش را پوشید. کفّار خواستند شبانه هجوم بیاورند که ابو لهب یکی از آنان بود، گفت: شب اطفال و زنان خوابیده‌اند، بگذارید صبح شود، چون صبح شد، ریختند در خانه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، یک‌مرتبه علی علیه‌السلام از رختخواب مقابل ایشان برخاست و صدا زد.
آن‌ها گفتند: یا علی علیه‌السلام محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم کجاست؟ فرمود: شما او را به من سپرده بودید؟
خواستید او را بیرون کنید او خود بیرون رفت. پس دست از علی علیه‌السلام برداشته و به جستجوی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شتافتد. (پیامبر سه روز در غار ثور بود روز چهارم روانه مدینه شد و روز 12 ربیع‌الاول سال 13 بعثت وارد مدینه شد و مبدأ تاریخ مسلمانان از این هجرت شروع شد) و در حقیقت با این ایثار علی علیه‌السلام، جان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به‌سلامت ماند و خداوند این آیه را در شأن علی علیه‌السلام نازل کرد:
«از مردم کسانی هستند نفس خویش را در راه خشنودی خدا می‌فروشند و خداوند به بندگانش مهربان است.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی بقره، آیه‌ی 207′](5)[/simple_tooltip]

5- ایثار حاتم طائی

سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند و هر چه داشتند، خورده بودند. زن حاتم می‌گوید: شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمی‌شد. حتّی حاتم و دو نفر از بچه‌هایم «عدی و سفانه» از گرسنگی خوابم نمی‌برد. حاتم عدی را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.
حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا به خواب روم، اما از گرسنگی خوابم نمی‌برد ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده‌ام. چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم.
حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه می‌کرد، شَبَهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه می‌آید. حاتم صدا زد کیستی؟ زن گفت: ای حاتم! بچه‌های من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد می‌کنند.
حاتم گفت: زود برو بچه‌هایت را حاضر کن، به خدا قسم آن‌ها را سیر می‌کنم. وقتی‌که این سخن را از حاتم شنیدم، فوراً از جایم حرکت کردم و گفتم: به چه چیز سیر می‌کنی؟!
گفت: همه را سیر می‌کنم. برخاست و تنها یک اسبی داشتیم که اساس به‌وسیله‌ی آن بار می‌کردیم؛ آن را ذبح نمود و آتش روشن نمود و قدری از آن گوشت را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن با بچه‌هایت بخور. بعد به من گفت: بچه‌ها را بیدار کن آن‌ها هم بخورند و سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عدّه کنار شما گرسنه بخوابند.
آمد و یک‌یک آن‌ها را بیدار کرد و گفت: برخیزید آتش روشن کنید و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آن‌ها را تماشا می‌کرد و لذّت می‌برد.[simple_tooltip content=’رهنمای سعادت، ج 2، ص 350 -سفینه البحار، ج 1، ص 208′](6)[/simple_tooltip]

ایذاء

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 57 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «آنان که خدا و رسول خدا را به مخالفت آزار و اذیت می‌کنند، خدا آن‌ها را در دنیا و آخرت لعن کرده است.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «برای مسلمان روا نیست، به برادر مؤمن نوعی نگاه کند که موجب اذیت او شود.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 215)

توضیح مختصر:

ایذاء، اذیت کردن، آزار رساندن و رنج دادن است… از آنجا که پیامبر و امام و مؤمن و نوع انسان نزد خدا محترم هستند، اذیت کردن آن‌ها به هر شکل مذموم است.
وقتی این صفت در کسی ملکه شود، برایش فرق نمی‌کند که اذیت شونده چه کسی است.
انبیاء بیشترین اذیت را از دست امّتشان کشیده‌اند. پیامبر ما فرمود: «هیچ پیامبری (ازنظر کیفی) به‌اندازه من اذیت نشد.»
ابعاد آزار رسانی از نظر کمّی و کیفی قاعده ندارد که مقدار کم آن عیبی نداشته باشد، چه آن‌که نفس آزار رسانی، حتّی به حیوان هم اگر باشد، اشکال دارد مگر آنجایی که شریعت مقدّسه از بین بردن حیوان موذی را قبل از آن‌که ضربه بزند و زهرش را بریزد، مجوز داده؛ مانند عقربی که می‌خواهد بچّه ای را بگزد و اگر بگزد بچه از بین می‌رود.
پس مجوّز از شریعت وارد شده. امّا بنی‌آدم که اعضای یکدیگرند، در آفرینش از یک گوهر هستند؛ اگر عضوی را کسی به درد بیاورد و آزار دهد، انگار همه را آزار داده است و این کار روح تعاون و همبستگی را کم می‌کند و دچار عواقب سوء می‌شود.

1- اذیت به امام سجاد علیه‌السلام

مردی شجاع در مدینه بود که همه را می‌خندانید و با مسخرگی رزق و معیشت خود را درمی‌آورد.
جماعتی گفتند: خوب است امام سجاد را دعوت کنیم و قدری او را بخندانیم؛ شاید از گریه‌های زیاد، لحظه‌ای ساکت شود.
جمع شدند و رفتند خدمت امام که در راه حضرت را دیدند که با دو نفر از غلامان می‌آمد. آن شخص عبای امام را از شانه‌اش جمع کرد و به شانه خود انداخت همراهان شروع به خنده کردند.
امام علیه‌السلام فرمود: «این کیست؟» گفتند: «مردی است که مردم را می‌خنداند و از آن‌ها پول می‌گیرد.»
فرمود: «به او بگویید، روز قیامت آنان که عمر خود را به بطالت گذرانیدند، زیان می‌برند.»
بعد از این کلام آن شخص دست از اذیّت و حرکات ناشایست کشید و به راه راست هدایت یافت.
(درسی از اخلاق، ص 120 -امالی شیخ مفید رحمه الله علیه، ص 127)

2- قارون و موسی علیه‌السلام

حضرت موسی علیه‌السلام در راه ابلاغ رسالت بسیار رنج کشید و به انواع اذیت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و دیگران مبتلا بود تا جایی که قارون پسرعموی موسی علیه‌السلام از این قاعده‌ی آزار رساندن مستثنی نبود.
او ثروت زیادی داشت و به‌اندازه‌ای داشت که چندین جوان نیرومند، کلیدهای خزانه‌ی او را حمل‌ونقل می‌کردند و از خان‌های گردن‌کلفتی بود که به زیردستانش ظلم می‌نمود.
موسی علیه‌السلام مطابق فرمان خدا، از او مطالبه‌ی زکات می‌کرد، او می‌گفت: «من هم به تورات آگاهی دارم و کمتر از موسی نیستم، چرا زکات مالم را به او بپردازم!»
سرانجام غرور قارون باعث شد که تصمیم خطرناکی گرفت و آن این بود که: به یک زن فاحشه که خوش‌سیما و خوش قامت و فریبا بود گفت: صد هزار درهم به تو می‌دهم که فردا هنگامی‌که موسی برای بنی‌اسرائیل سخنرانی می‌کند در ملأعام بگویی موسی با من زنا کرد.
آن زن، این پیشنهاد ناجوانمردانه را پذیرفت. فردای آن روز، بنی‌اسرائیل اجتماع کرده بودند، موسی تورات را به دست گرفته و از روی آن، مردم را موعظه می‌کرد.
قارون با زرق و برق همراه اطرافیان خود در آن اجتماع شرکت نموده بود، ناگهان آن زن برخاست، ولی وقتی سیمای ملکوتی موسی علیه‌السلام را دید، از تصمیم قبلی خود منصرف شد و با صدای بلند گفت:
ای موسی علیه‌السلام بدان که قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملأعام به بنی‌اسرائیل بگویم تو مرا به‌سوی خود خوانده‌ای تا با من زنا کنی. تو هرگز مرا به‌سوی خویش دعوت نکرده‌ای، خداوند ساحت مقدس تو را از چنین آلودگی منزّه نموده است.
در این هنگام دل پر درد و رنج موسی شکست و درباره قارون چنین نفرین کرد:
ای زمین قارون را بگیر و در کام خود فرو بر.
زمین به امر الهی دهن باز کرد و قارون و اموالش را به اعماق زمین فرو برد.
در نقل دیگر آمده است که: حضرت موسی مردم را به احکام و شریعت موعظه می‌کرد، به این مطلب رسید:
کسی که زنا کند ولی همسر نداشته باشد صد تازیانه به او می‌زنیم و کسی که زنا کند و همسر داشته باشد، او را سنگسار می‌کنیم تا بمیرد.
قارون برخاست و گفت: گرچه خودت باشی؟ موسی فرمود: آری. قارون گفت: بنی‌اسرائیل گمان می‌کنند که تو با فلان زن زنا کردی!
موسی علیه‌السلام گفت: من! آن زن را به اینجا بیاورید، اگر چنین ادعایی کرد، طبق ادعایش عمل کنید. آن زن را نزد موسی علیه‌السلام آوردند و موسی به او قسم داد که راست بگوید، آیا من با تو آمیزش کرده‌ام. زن همان‌دم منقلب شد که با این تهمت پیامبر خدا را بیازارم؛ با صراحت گفت: «نه آن‌ها دروغ می‌گویند، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنین بگویم.»
قارون سرافکنده شد و موسی به سجده افتاد و گریه کرد و گفت: خدایا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلّط گردان… و نفرین کرد و عذاب الهی یعنی زمین او را به کام خود فرو برد.
(حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 122 -بحارالانوار، ج 13، ص 253)

3- ایذاء مؤمن حرام است

«حسن بن ابی العلاء» گوید: من به همراه بیست نفر به‌سوی مکه حرکت کردیم و در هر منزلی از برای آن‌ها گوسفندی می‌کشتم. چون وارد بر امام صادق علیه‌السلام شدم، حضرتش فرمود:
«وای بر توای حسن، آیا مؤمنین را ذلیل می‌کنی و آن‌ها را اذیت می‌نمایی؟» عرض کردم: پناه می‌برم به خدا از این موضوع، فرمود: «به من رسیده است که تو در هر منزلی گوسفندی از برای هم‌سفران خود می‌کشتی.»
عرض کردم: «آری ولکن به خدا قسم من برای خشنودی پروردگار این کار را می‌کردم.» حضرت فرمود: «آیا نمی‌بینی در آن‌ها کسانی هستند که دوست دارند دارای مال باشند و مانند تو آن‌ها نیز نیکویی کنند و حال آن‌که قدرت ندارند و بر آن‌ها گران می‌آید!»
عرض کردم: «توبه می‌کنم و دیگر این عمل را انجام نمی‌دهم.» حضرت فرمود: «حرمت مؤمن نزد خدا بزرگ‌تر است از هفت‌آسمان و هفت زمین و فرشتگان و کوه‌ها و آنچه در آن‌هاست.»
(نمونه معارف، ج 2، ص 453 -لئالی الاخبار، ص 135)

4- ایذاء به امیرالمؤمنین علیه‌السلام، ایذاء به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم است

«عمرو بن شاس اسلمی» که از اصحاب «حدیبیّه» است، روایت کرد که: من با علی علیه‌السلام به سوی یمن رفتیم. در این سفر من از او رنجیدم و کینه‌اش در دلم جای گرفت.
همین‌که از سفر آمدیم، در مسجد نزد مردم از برخورد علی علیه‌السلام شکایت کردم. سخنانم دهن به دهن به گوش رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسید.
روزی صبح داخل مسجد شدم، دیدم رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم با جمعی از اصحاب در مسجد می‌باشند. همین‌که مرا دید نگاه تندی به من کرد و همچنان نگاهش را ادامه داد تا نشستم.
آنگاه فرمود: «ای عمرو! به خدا سوگند مرا اذیت کردی!» عرضه داشتم پناه می‌برم به خدا از این‌که تو را بیازارم.
فرمود: «آری مرا آزردی، چون هر کس علی علیه‌السلام را بیازارد مرا آزرده است.»
(داستان‌هایی از زندگی علی علیه‌السلام ص 112 -مستدرک الصحیحین، ج 3، ص 122)

5- متوکّل

از بدترین خلفای بنی عبّاس، متوکّل بود که در ایذاء نسبت به امام هادی علیه‌السلام و سادات و شیعیان و قبر امام حسین علیه‌السلام و زوّار قبرش کمال ستم را روا داشت.
فرماندار مدینه به نام «عبدالله بن محمّد» به دستور متوکّل آن‌قدر امام هادی علیه‌السلام را اذیّت و اهانت کرد تا حضرت مجبور شدند نامه‌ای به متوکّل بنویسند.
بعد از مدتی متوکّل به زور امام را از مدینه به سامرا انتقال داد و سپس مشغول به آزار حضرت شد. شبی متوکّل، سعید، دربان خود را طلبید و گفت: نصف شب نردبان بگذارید وارد خانه امام شوید و تفتیش کنید اگر اسلحه و اموالی دارد بگیرید.
بر اثر سعایت، متوکّل جماعتی از ترکان را فرستاد تا به خانه امام هجوم بیاورند و هر چه یافتند، بگیرند و امام را به مجلسش بیاورند. وقتی امام را به مجلس متوکّل آوردند، متوکّل مشغول شراب خوردن بود و به حضرت شراب تعارف کرد و بعد گفت: برایم شعر بخوان…
و بار دیگر حضرت را حاضر به مجلس خود کرده و دستور داد «چهار نفر غلام خَزَر جِلفی» (غلامان خَزَر مردمی نفهم و دارای چشمان ریز و کوچک بودند) بر امام شمشیر زنند؛ امّا امام با قدرت امامت و معجزه این بلیّه را از خود دفع کردند.
در سال 237 متوکّل امر کرد قبر امام حسین علیه‌السلام را خراب کنند و خانه‌های اطراف قبر را از بین ببرند و زراعت کنند و منع کرد و گفت: هر کسی به زیارت امام حسین علیه‌السلام بیاید، دست و یا پای او را ببرند!
متوکّل «عمر بن فرج» را فرماندار مکّه و مدینه کرد و او به دستور متوکّل، مردم را از احسان به سادات منع می‌کرد؛ به حدّی که مردم از ترس جان، کمک به سادات نمی‌کردند؛ و چنان کار اولاد امیرالمؤمنین سخت شد که زن‌های علویه تمام لباس‌هایشان کهنه و پاره شده بود و یک لباس سالم نداشتند که نماز در آن بخوانند مگر یک پیراهن کهنه برایشان باقی مانده بود که هرگاه می‌خواستند نماز بخوانند، به نوبت آن پیراهن را می‌پوشیدند، بعد از نماز از تن درمی‌آوردند و دیگری برای نماز می‌پوشید و به چرخ ریسی مشغول بودند.
آن‌قدر این سختی و اذیّت ادامه داشت تا «منتصر» به دوستی امیرالمؤمنین، پدر خود، متوکّل را با شمشیر به قتل رساند.
(منتهی الآمال، ج 2، ص 384-378)

ایمان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 136 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «ای کسانی که (به زبان) ایمان آورده‌اید (به دل) به خدا و رسول و کتابش (قرآن) ایمان آورید.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ایمان (معجونی از) اعتقاد قلبی و گفتنش به زبان و عمل به‌وسیله‌ی جوارح است.»[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 69، ص 69′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

همیشه آرامش روانی در سایه‌ی ایمان است. ایمان به خدا و خلفای او و معاد و کتاب آسمانی و … موجب سکینت و سکون قلب می‌شود و این از مواهب بزرگ است. تکیه بر این رکن اگر نصیب کسی شود، در حوادث و وقایع دچار گرفتگی و تزلزل نمی‌شود و اضطراب و شک او را از بین نمی‌برد چون روحیه مؤمن واقعی این‌چنین است.
به‌عبارتی‌دیگر خداوند ایمان را در دل‌های مؤمنان می‌نویسد و حک می‌کند و آن‌ها را از تاریکی‌ها و ظلمت‌ها به‌سوی نور می‌برد.
مؤمن باید کاری کند که روز به روز ایمانش بیشتر و کامل‌تر شود، چون ایمان از صفات قلب است و افزایش یا کندی در رشد یا نزول به نیّت و کار عملی وابستگی دارد. این‌که یکی بعد از سال‌ها مسلمانی، کافر می‌شود دلیل بر این است ایمان در دلش رسوخ نکرده و مُهر تأیید، از جانب خداوند بر قلبش نخورده است.

1- حارثه

روزی رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم نماز صبح را با مردم گزارد، سپس در مسجد نگاهش به جوانی «حارثه بن مالک انصاری» افتد که چرت می‌زد و سرش پایین می‌افتاد.
رنگش زرد بود و تنش لاغر و چشمانش به گودی فرو رفته بود. فرمود: «حالت چطور است؟» عرض کرد: «مؤمن حقیقی‌ام.»
فرمود: «هر چیزی را حقیقتی است، حقیقت گفتار تو چیست؟» گفت: «یا رسول‌الله به دنیا بی‌رغبت شده‌ام، شب را بیدارم و روزهای گرم را (در اثر روزه) تشنگی می‌کشم؛ گویا عرش پروردگار را می‌نگرم که برای حساب گسترده گشته؛ و گویا اهل بهشت را می‌بینم که در میان بهشت یکدیگر را ملاقات می‌کنند و ناله‌ی اهل دوزخ را در میان دوزخ می‌شنوم!»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «این بنده‌ای است که خدا دلش را نورانی فرموده؛ بصیرت یافتی، ثابت‌قدم باش.»
عرض کرد: «یا رسول‌الله از خدا بخواه که شهادت در رکابت را به من روزی کند.» فرمود: «خدایا به حارثه شهادت روزی کن.» چند روزی نگذشت که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم لشکری را برای جنگ فرستاد و حارثه هم در آن جنگ شرکت کرد. او به میدان جنگ رفت و نه نفر را کشت و خود هم دهمین نفر از مسلمانان بود که شربت شهادت نوشید.[simple_tooltip content=’اصول کافی، ج 2 -باب حقیقه الایمان، ح 3 و 2′](2)[/simple_tooltip]

2- جوانمردی و ایمان

شاگردان و یاران امام صادق علیه‌السلام به گرد او حلقه زده بودند. امام از یکی از یارانش پرسید: به چه کسی «فتی» «جوان» می‌گویند؟
او در پاسخ عرض کرد: آن‌کسی که در سنّ جوانی است.
فرمود: بااینکه اصحاب کهف در سنین پیری بودند خداوند آن‌ها را به خاطر ایمانی که داشتند به‌عنوان «جوان» یاد کرده است در آیه 10 سوره کهف می‌فرماید:
«یادآور زمانی را که این گروه جوانان به غار پناه بردند.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی کهف، آیه‌ی 10′]*[/simple_tooltip]
آنگاه در پایان حضرت فرمود:
«هر کس به خدا ایمان داشته باشد و تقوا پیشه کند، جوان (مرد) است.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 58 -تفسیر نورالثقلین، ج 3، ص 244′](3)[/simple_tooltip]

3- مراتب ایمان

امام صادق علیه‌السلام به مرد سرّاج (زین ساز) که خدمتگزارش بود، فرمود: بعضی از مسلمین دارای یک سهم از ایمان و بعضی دارای دو سهم و بعضی سه و بعضی هفت سهم هستند، سزاوار نیست بر شخصی که یک سهم از ایمان را دارا است، بار کنند و وادار کنند آنچه را، آن‌کس که دو سهم از ایمان را دارد؛ و آن‌که دو سهم ایمان دارد سه سهم بر او بار کنند.
فرمود: برایت مثالی بزنم، مردی بود که همسایه‌ای نصرانی داشت، او را به اسلام دعوت نمود. او اجابت کرد و مسلمان شد.
چون سحر شد به درب خانه‌اش آمد و در زد، گفت: کیستی؟ گفت: من فلانی هستم، وضو بگیر و لباس بپوش برویم برای نماز، پس تازه‌مسلمان وضو گرفت و لباس پوشید و برای نماز حاضر گشت، هر دو نماز بسیاری خواندند، پس‌ازآن نماز صبح خواندند و صبر کردند تا صبح روشن شد.
«نصرانی» خواست به منزل برود آن مرد به او گفت: کجا می‌روی، روز کوتاه است و الآن ظهر است، نماز ظهر بخوانیم.
پس نشست تا نماز ظهر را خواند، خواست برود، گفت: نماز عصر نزدیک است صبر کرد و نماز عصر را خواند، خواست برود گفت: نماز مغرب را هم بخوان و این وقتش کوتاه است، پس او را نگه داشت و نماز مغرب را نیز خواندند، باز خواست برود، گفت: یک نماز دیگر باقی مانده، صبر کن نماز عشاء را بخوانیم؛ پس نماز را خواندند و از یکدیگر جدا شدند.
چون سحر شد، مسلمان ناوارد درب نصرانی تازه‌مسلمان را کوبید. گفت: کیستی؟ خود را معرفی کرد و گفت: وضو بگیر و لباس بپوش، برویم نماز بگزاریم! تازه‌مسلمان گفت: برای این دینت شخصی را پیدا کن که بیکارتر از من باشد؛ من مردی بینوا و دارای عیال و فرزندانم.
پس او را به نصرانیّت بازگردانید و مانند اوّلش شد. (او را در چنین فشاری قرار داد که از دین محکمی بیرونش آورد.)[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 479 -اصول کافی، باب درجات الایمان، ح 2′](4)[/simple_tooltip]

4- ایمان سعید بن جبیر

«سعید بن جبیر» از ارادتمندان ثابت‌قدم امام سجاد علیه‌السلام بود؛ حجّاج سفّاک که قریب بیست سال از طرف بنی امیّه و بنی مروان بر شهرهای کوفه و عراق و ایران حکمران بوده و با سنگدلی که داشته حدود صدوبیست هزار نفر را کشته بود که از کشتگان سادات و دوست داران علی علیه‌السلام از کمیل بن زیاد، قنبر غلام علی علیه‌السلام و سعید بن جبیر را می‌توان نام برد.
حجاج که از ایمان و عقیده‌اش آگاه بود دستور داد او را تعقیب کنند و دستگیر نمایند.
او اوّل به اصفهان رفت و حجاج متوجه شد و به حکمران اصفهان نوشت او را دستگیر کند. حکمران به وی احترام کرد و گفت: زود از اصفهان به جای امنی بیرون رود. سپس به حوالی قم و بعد به آذربایجان رفت چون توقفش طولانی شد، به عراق آمد و در لشگر «عبدالرحمان بن محمّد» که بر ضد حجاج قیام کرده بود شرکت جست.
عبدالرحمان شکست خورد و سعید به مکه فرار کرد و به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزید.
در آن زمان «خالد بن عبدالله قصری» که مردی بی‌رحم بود از طرف خلیفه ولید بن عبدالملک حاکم مکه بود. ولید به خالد نوشت: مردان نامی عراق را که در مکه پنهان شده‌اند دستگیر کن و نزد حجاج بفرست.
حاکم مکه سعید را دستگیر و به کوفه فرستاد. حجاج در شهر واسط نزدیکی بغداد بود و سعید را به نزدش بردند.
حجاج سؤالاتی از سعید درباره نامش و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و علی علیه‌السلام و ابوبکر و عمر و عثمان و… کرد حجاج گفت: «تو را چگونه به قتل برسانم؟» فرمود: «هر طور امروز مرا بکشی فردای قیامت به همان‌گونه کیفر می‌بینی.»
حجاج گفت: «می‌خواهی تو را عفو کنم؟» فرمود: «اگر عفو از جانب خداست می‌خواهم، ولی از تو نمی‌خواهم.»
حجاج به جلّاد دستور داد سعید را در جلویش سر ببرد. سعید بااینکه دست‌هایش از پشت بسته بود این آیه را تلاوت نمود «من روی خود را به سوی کسی گردانیدم که آسمان‌ها و زمین را آفریده، من به او ایمان دارم و از مشرکان نیستم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی انعام، آیه‌ی 79′]*[/simple_tooltip]
حجاج گفت: روی او را از سمت قبله به جانب دیگر بگردانید، چون چنین کردند این آیه بخواند «هر جا روی بگردانید باز به‌سوی خداست».[simple_tooltip content=’سوره‌ی بقره، آیه‌ی 115′]*[/simple_tooltip]
حجاج گفت: او را به رو بخوابانید، چون چنین کردند این آیه بخواند: «شما را از خاک آفریدیم و به خاک بازگردانیم و بار دیگر از خاک بیرون می‌آوریم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی طه، آیه‌ی 55′]*[/simple_tooltip]
حجاج گفت: معطل نشوید، زودتر او را بکشید؛ سعید شهادتین گفت و فرمود: خدایا به حجاج بعد از من مهلت نده تا کسی را بکشد و جلاد سر سعید (چهل‌ساله) را از تن جدا کرد.
بعد از شهادت این مظهر کامل ایمان، حال حجاج دگرگون و دچار اختلال حواس گردید و پانزده شب بیشتر زنده نبود؛ و هنگام مرگ گاهی بی‌هوش و زمانی به هوش می‌آمد و پی‌درپی می‌گفت: مرا با سعید بن جُبیر چکار بود؟

5- سلمان فارسی

برای ایمان ده درجه است و سلمان فارسی در درجه دهم ایمان قرار داشت؛ عالم به غیب و منایا (تعبیر خواب) و بلایا و علم انساب بوده و از تحفه‌های بهشتی در دنیا میل کرده بود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: هر وقت جبرئیل نازل می‌شد از جانب خدا می‌فرمود: سلام مرا به سلمان برسان.
برای ذکر نمونه از مقام ایمانی و کمالات او، از دیدار ابوذر از سلمان نقل می‌کنیم:
وقتی جناب «ابوذر» بر سلمان وارد شد، درحالی‌که دیگی روی آتش گذاشته بود، ساعتی باهم نشستند و حدیث می‌کردند؛ ناگاه دیگ از روی سه‌پایه غلتید و سرنگون شد و چیزی از آن نریخت.
سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت و باز زمانی نگذشت که دوباره سرنگون شد و چیزی از آن نریخت، دیگر باره سلمان آن را برداشت و به‌جای خود گذاشت ابوذر وحشت‌زده از نزد سلمان بیرون شد و به فکر بود که در راه امیرالمؤمنین علیه‌السلام را ملاقات کرد و حکایت دیگ را نقل کرد.
حضرت فرمود: «ای ابوذر اگر سلمان خبر دهد تو را به آنچه می‌داند، هرآینه خواهی گفت: «رَحِمَ الله قاتَلَ سلمان: خدا قاتل سلمان را رحمت کند.» ای ابوذر سلمان باب الله در زمین است، هر که معرفت به حال او داشته باشد مؤمن است و هر که انکار او کند کافر است، سلمان از ما اهل‌بیت علیهم‌السلام است.»[simple_tooltip content=’داستان‌های ما، ج 2، ص 45 – 39′](5)[/simple_tooltip]

ایّوب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 83 سوره‌ی انبیا می‌فرماید: «ایوب وقتی دعا کرد که‌ ای پروردگار! مرا بیماری و رنج رسیده است و تو از همه‌ی مهربانان، مهربان‌تری.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «خداوند ایّوب را به از دست دادن دارایی و فرزندانش امتحان کرد.»[simple_tooltip content=’بحار الانوار، ج 12، ص 351′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

ایّوب از پیامبرانی بود که نامش و بعضی مسائل مربوط به او را خداوند در قرآن ذکر کرده است. او از اسباط بنی‌اسرائیل بود؛ مانند داوود و سلیمان و …
صفت خویشتن‌داری و صبر بر بلاها ازجمله امتیازات و خصائص او بوده است و در اواخر امتحان بر بلاها و مرض و از دست رفتن فرزندان به خداوند عرضه داشت:
«مرض مرا از پای درآورده و تو مهربان‌ترین مهربانانی.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی انبیاء آیه‌ی 83′]*[/simple_tooltip]
در این امتحانات در سوره‌ی ص، آیه‌ی 41 خداوند فرمود: «به یاد آور بنده‌ی ما ایّوب را که پروردگار خود را ندا کرد که شیطان مرا به شکنجه و عذاب مبتلا کرد.»
خداوند هم بعد از سال‌ها امتحان فرمود: «او را از مرضش نجات و بهبودی دادیم و آنچه از اولادش مُردند به‌اضافه‌ی مثل آن را به او برگرداندیم تا هم به او رحمتی کرده باشیم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی انبیاء، آیه‌ی 84′]*[/simple_tooltip]

1- نسبت ایّوب

حضرت ایّوب علیه‌السلام پسر اموص، پسر رازخ (روم)، پسر عیص، پسر اسحاق، پسر ابراهیم علیه‌السلام است. مادرش از فرزندان لوط پیامبر بود.
بعضی مورّخین گفته‌اند: ایوب از فرزندان عیص و زوجه‌اش رحیمه دختر افرائیم پسر یوسف علیه‌السلام بود.[simple_tooltip content=’تفسیر روح المعانی، ج 12، ص 196 -تفسیر قرطبی، ج 15، ص 209′](2)[/simple_tooltip]

2- امتحان به بلا

خداوند نعمت بسیاری به ایّوب انعام فرمود و او دائماً شکر نعمت‌ها را به جا می‌آورد. شیطان به خدا گفت: «ایّوب برای این شکر می‌کند که نعمت فراوان دادی، اگر او را از دنیا محروم کنی هرآینه شکر هیچ نعمت تو را ادا نکند.»
پس خداوند او را بر بلا برای امتحان مبتلا کرد. زراعت‌هایش سوخت، گوسفندانش هلاک شدند و بسیاری جراحت و دُمل در بدن او به هم رسید و فرزندانش و غلامانش غیر از یک غلام از بین رفتند و مالش تلف شد. پس او در همه حال شکر خدای به جا می‌آورد. این امتحان هفت سال طول کشید و آن‌هایی که هیجده سال و سیزده سال گفته‌اند، قول ضعیف است.[simple_tooltip content=’تفسیر قمی، ج 2، ص 239′](3)[/simple_tooltip]

3- زوجه‌ی ایّوب، رحیمه

همسر ایّوب، رحیمه، نوه‌ی حضرت یوسف بود که بر اثر ابتلای ایّوب رفته بود برای تهیه نان. چون برگشت به جایگاه ایّوب به‌جای خشکی، باغ و بوستان دید و دو جوان دید؛ گریست و فریاد کرد: «ای ایّوب! چه بر سر تو آمد؟»
ایّوب او را صدا زد. چون نزدیک آمد، ایّوب را شناخت و بازگشتن نعمت‌های الهی را دید، سجده‌ی شکر الهی را به‌جا آورد.
چون رفته بود برای ایّوب نان تحصیل کند، پول نداشت. چیزی (همانند) گیسوان خود را برید و به نانوا داد تا با آن نان را خدمت ایّوب آورد. چون ایّوب گیسوان را بریده دید، غضب کرد و سوگند یاد کرد که صد چوب بر او بزند.
چون سبب بریدن را عرض کرد، ایِوب غمگین شد و از سوگند پشیمان گردید.
خداوند وحی فرمود: بگیر دسته‌ای از چوب‌های خوشه‌ی خرما را که صد ترکه باشد و به یک‌دفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نکرده باشی.[simple_tooltip content=’تفسیر قمی، ج 2، ص 239′](4)[/simple_tooltip]
به قول دیگر شیطان زنش را وسوسه کرد و شُبهاتی بر او القاء کرد. چون بر ایّوب بازگو کرد؛ حضرت ناراحت شد و گفت: «شیطان بر کشتن من حریص است، اگر خدا شفا بدهد مرا، بر تو بزنم؛ برای آن‌که گوش به سخنان شیطان دادی.»
چون شفا یافت دسته‌ای از چوب باریک گرفت از درختی که آن را «ثمام» می‌گفتند و یک‌مرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نکرده باشد.[simple_tooltip content=’قصص‌الانبیاء راوندی، ص 141′](5)[/simple_tooltip]

4- بازگشت نعمت‌ها

چون هفت سال از بلاها گذشت، خداوند به خاطر شکر گذاری ایّوب نعمت را به او بازگرداند. خداوند ملکی به‌سوی او فرستاد که پای بر زمین بزند. چون زد، چشمه‌ی آبی ظاهر شد و در آن غسل کرد و همه‌ی جراحت‌ها از او برطرف شد.
صورت نیکوتر ازآنچه قبل بود در حسن و جمال شد. باغ‌ها سبزی رویانیده و اهل و مال و فرزندان او به او بازگردانیده شدند و آن فرشته مونس او شد.[simple_tooltip content=’تفسیر قمی، ج 2، ص 239′](6)[/simple_tooltip]
چون بنی‌اسرائیل زراعت کردند و ایّوب زراعت نکرده بود، خداوند به وی وحی نمود که کفی از کیسه خود بردار و بر زمین بپاش. پس ایّوب کفی از نمک گرفت و بر زمین پاشید. پس عدس «یا نخود» بیرون آمد.[simple_tooltip content=’کافی، ج 6، ص 343 -محاسن ج 2، ص 308′](7)[/simple_tooltip]

5- عمر ایّوب

عمر حضرت ایّوب در وقتی‌که بلا به آن حضرت رسید، هفتادوسه سال بود، پس خداوند هفتادوسه سال دیگر بر عمر او افزود.[simple_tooltip content=’قصص‌الانبیاء، ص 141 حیوه القلوب، ج 1، ص 565 – 555′](8)[/simple_tooltip]