غذا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 8 سوره‌ی دهر می‌فرماید: «به خاطر دوستی خدا به فقیر و یتیم و اسیر غذا می‌دهند».

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «غذا دادن سبب آمرزش و رفتن به بهشت می‌باشد». (غررالحکم، ج 2، ص 228)

توضیح مختصر:

بدن انسان احتیاج به تغذیه دارد و اکل و شرب از ضروریات بدن است. خداوند برای این مخزن شکم، احتیاجات آن را خلق کرد. او صانع مدبّری است که همه نیازهای بدن را خلق کرد تا انسان از گرسنگی و تشنگی نمیرد. پس غذا برای قوۀ غازیه رزق است و با دیدن غذا و جدا کردن غذا از یکدیگر و سپس چشیدن، انسان آن را میل کرده و قوۀ هاضمه آن را هضم می‌کند؛ برای همین دنبال این است که برای ارتزاق کار کند و درآمدی پیدا کند تا طعامی بخرد و بخورد.
پس اگر انسان غذا را دوست دارد در صدد تهیه آن برمی‌آید و این برای آن است که شاید نقصی را در خود احساس کند و با گرسنگی آن را برطرف نماید تا توان انجام کار و طاعات را پیدا کند.
این‌که مردم اعتراض به انبیاء می‌کردند که اینان مثل ما هستند، غذا می‌خورند و در بازار راه می‌روند خدا فرمود: «ای پیامبر! ما قبل از تو پیغمبرانی نفرستادیم مگر اینکه آنان نیز غذا می‌خوردند و در بازارها راه می‌رفتند.» (سوره فرقان، آیه 20)
فرق مردم با یک پیامبر در درجه اول آن است که بر پیامبر وحی نازل می‌شود و بر مردم نمی‌شود…
پس خوردن غذا برای انسان ضرورت دارد هر کس که باشد، مهم در تغذیه آن است که از حلال باشد و از مال حرام تهیه نشده باشد و حق کسی ضایع نگشته باشد.
اگر آداب مستحب و مکروه مراعات شود، در هضم و عدم عوارض جانبی نافع است چون عدم مراعات سبب بعضی امراض می‌شود. انسان هر چه روزی اوست تا آخرین لقمه غذا را نخورد از دنیا نمی‌رود، پس چه خوب است که غذایی حلال و مباح باشد.

1- پرخور و کم خور

دو درویش (پارسا) از اهالی خراسان، باهم به سفر رفتند. یکی از آن‌ها ضعیف بود و هر شب، یک‌بار غذا می‌خورد. دیگری قوی بود و روزی سه بار غذا می‌خورد.
ازقضای روزگار در کنار شهری به اتهام اینکه جاسوس دشمن هستند دستگیر شدند. هر دو را در خانه‌ای زندانی نمودند و درِ آن زندان را با گِل گرفتند و بستند. بعد از دو هفته معلوم شد که جاسوس نیستند و بی‌گناه‌اند. در را گشودند. دیدند قوی، مُرده ولی ضعیف، زنده مانده است. مردم در این مورد تعجّب کردند که چرا قوی مرده است!
طبیب فرزانه‌ای به آن‌ها گفت: «اگر ضعیف می‌مرد باعث تعجّب بود، زیرا مرگ قوی از این روست که پرخور بود و در این چهارده روز، طاقت بی‌غذایی نیاورد و مُرد، ولی آن ضعیف، کم خور بود و مطابق عادت خود صبر کرد و به‌سلامت ماند.» (حکایت‌های گلستان، ص 152)

2- غذا با دوستی

عبدالرحمان بن حجّاج می‌گوید: در منزل امام صادق علیه السّلام نشسته و با ایشان غذا می‌خوردیم. برای ما مقداری برنج آوردند و ما عذر آوردیم (که مثلاً میل نداریم).
امام فرمود: «هر کس ما را بیشتر دوست می‌دارد بهتر و بیشتر نزد ما غذا می‌خورد.» عبدالرحمان گوید: «جلو رفته و سر سفره نشسته و غذا خوردم.» امام علیه‌السلام فرمود: «حالا خوب شد.» سپس فرمود: «روزی مقداری برنج برای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم هدیه آوردند، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سلمان رحمه‌الله علیه، مقداد و ابوذر را صدا کرد تا با رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم از آن غذا بخورند، آن‌ها عذر خواستند. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس ما را بیشتر دوست دارد باید بیشتر نزد ما غذا بخورد.» آن‌ها بعد از شنیدن این سخن از آن غذا به‌طور کامل خوردند.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 26-محجه البیضاء، ج 3، ص 22)

3- یک لقمه و فروختن دین

فضل بن ربیع گفت: روزی شریک بن عبدالله نخعی بر مهدی عبّاسی سومین خلیفه بنی العباس وارد شد. مهدی گفت: یکی از این سه کار را بپذیری: یا منصب قضاوت را قبول کنی یا اولاد مرا تعلیم دهی و یا از غذای ما بخوری.
شریک فکر کرد که تعلیم فرزندان خلیفه مشکل، امر قضاوت سخت و خوردن غذا آسان است، لذا سومی را انتخاب کرد. مهدی عباسی به آشپز دستور داد چند نوع غذای لذیذ از مغز استخوان و شکر سفید تهیه کنند.
وقتی غذا حاضر شد، نزد شریک آوردند و او به مقدار کافی خورد. متصدی آشپزخانه به خلیفه گفت: «ای امیر! این شیخ بعد از غذا خوردن هرگز رستگار نخواهد شد.»
فضل بن ربیع گفت: «به خدا سوگند! شریک پس از آن طعام، مجالست و هم‌نشینی با بنی العباس را اختیار نمود و قضاوت و تعلیم اولاد ایشان را پذیرفت.» روزی حواله‌ای برای شریک از بابت حقوقش به صرّافی نوشتند، شریک به صرّاف مراجعه کرده سخت می‌گرفت که باید نقد بپردازی. آن مرد گفت: «کتان و لباس قیمتی نفروخته‌ای که این‌قدر سخت می‌گیری.»
شریک در جواب او گفت: «به خدا قسم از کتان باارزش‌تر (دینم) را فروخته‌ام.» (پند تاریخ، ج 4، ص 86 -مروج الذهب، ج 3، ص 320)

4- برکت در نان است

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «نان را محترم شمارید که مابین عرش و زمین، بیشتر موجودات زمین در ساختن و تهیه نان دخیل‌اند.» بعد فرمود: پیامبری به نام دانیال قبل از شما می‌زیسته، روزی به فقیری نانی عنایت کرد، آن فقیر اخم را در هم کشید و نان را در وسط کوچه پرتاب نمود و گفت: «نان می‌خواهم چه کنم، قیمتی ندارد!»
چون دانیال این واقعه را بدید، دست به‌سوی آسمان گشود و عرض کرد: خدایا نان را قرب منزلت عنایت فرما!
به عمل بد این مرد، خداوند از باریدن باران امساک کرد و زمین از روییدن ممنوع شد. کار به‌جایی رسید که مردم یکدیگر را می‌خوردند به‌طوری‌که دو فرزند داشتند بنا گذاردند در یک روز یکی از آن‌ها خورده شود و فردای آن روز فرزند دیگری خورده شود.
در آن روز یک فرزند خورده شد، روز دیگر مادر فرزند دیگر امتناع از دادن طفل خود نمود. بین آن دو نزاع بالا کشید و نزد دانیال آمدند و داستان خویش را ذکر کردند.
چون دانیال وضع مردم را به این حال دید، دعا نمود و خداوند درب رحمت خویش را به‌سوی آنان گشود. (نمونه معارف، ج 1، ص 276-سفینه البحار، ج 1، ص 375)

5- غذای مرگ

بعد از وفات معتصم عباسی (م 227)، فرزندش هارون ملقب به (واثق بالله عباسی) خلیفه شد. درباره‌ی او نوشته‌اند که: علاقه‌مندی زیادی به مجامعت با زنان داشت، لذا از طبیب خود دوا و معجونی خواست تا قوّه ی شهوت را زیاد کند.
طبیب گفت: «کثرت جماع، بدن را از بین می‌برد و من دوست ندارم بدن شما از بین برود.» واثق گفت: «باید برایم تهیه کنی.» طبیب امر کرد که گوشت درندگان را هفت مرتبه با سرکه‌ای که از شراب به عمل آمده بجوشانند و بعد از شراب به مقدار سه درهم (54 نخود) میل کند. واثق به قول او عمل نمود و بیشتر از دستور، آن را خورد و به اندک زمانی به مرض استسقاء مبتلا گشت. اطباء اتفاق کردند به این‌که شکم او باید شکافته شود، بعد او را در تنوری که به آتش زیتون تافته باشد بنشانند.
پس چنین کردند و سه ساعت آب به او ندادند و پیوسته آب طلب می‌کرد تا آن‌که در بدنش آبله‌های بزرگ پدیدار شد و او را از تنور بیرون آوردند؛ و تقاضا می‌کرد مرا دیگربار بر تنور بنشانید خواهم مُرد. باز او را داخل تنور می‌بردند و فریادش خاموش می‌شد.
آن ورم‌ها وقتی منفجر گشت او را از تنور بیرون آوردند درحالی‌که بدنش سیاه شده بود و بعد از ساعتی مُرد. پارچه‌ای بر روی او کشیدند و مردم مشغول بیعت با برادرش متوکّل شدند و جنازه‌ی واثق را فراموش کردند. او در سال 232 هـ. ق در سامرا در 34 سالگی فدای غذای مرگ خود شد. (تتمه المنتهی، ص 231)

غرور

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 20 سوره‌ی حدید می‌فرماید: «دنیا جز متاع غرور و فریب نیست».

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ذره‌ای از عمل صاحبان تقوی و یقین، برتر از عمل مغرورین است که روی زمین را پر کرده باشد». (جامع السعادات، ج 3، ص 5)

توضیح مختصر:

مغرور کسی است که به باطل طمع ببندد. لعب، عبارت است از عملی که به خاطر یک هدف خیالی و خالی از حقیقت انجام گیرد و آن را متاع غرور خوانند. متاع غرور به معنای هر فریبنده است که آدمی را گول بزند.
خداوند به نمرود سلطنت داد و او فریفته‌ی حکومت و سلطنت شد و به ابراهیم گفت: «من کسی هستم که زنده می‌کنم و می‌میرانم» و ادّعای خدایی کرد.
«منافقین و بیماردلان گفتند وعده‌ای که خدا و رسولش به ما داده‌اند، غرور و فریبی بیش نیست.» (سوره احزاب، آیه 12)
یعنی افترا بستن به خدا ملکه آنان شده و همان باعث غرور ایشان گشته است. یهودیان از غروری که داشتند معتقد شدند به اینکه هیچ ملتی حق ندارد به آنان اعتراض کند. افرادی که فریفته به حیات دنیوی شدند، معارف حقیقی را باور نداشته و با القای شبهه یا بعضی اعتراضات و اشکالات مغرور به کارهای خود شدند.
غرور، در فکر و قلب می‌آید. به زیادی فرزندان و مال، قوی بودن جسم و حفظ مطالب علمی و اصطلاحات… که در برتری و تعصب بر دیگران دارند و مانند این‌ها مصداق پیدا می‌کند.
افراد مغرور خود را می‌ستایند و اگر در مسئله‌ای پیروز شوند آن غلبه را دستاویز طمع بر دیگر مسائل می‌نمایند. لذا می‌بینیم وعده‌ی شیطان چیزی جز غرور نیست و اینان پافشاری در طمع به هدف خیالی می‌کنند که همیشه همین‌طور می‌مانند، دیگر نمی‌دانند که دنیا هر آن، در حال تغییر و تحول است.

1- غرور قلبی

مدتی در حضور رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم از یکی از اصحاب تعریف و تمجید می‌کردند تا اینکه روزی همان شخص را به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نشان دادند و گفتند: «او را که تعریف می‌کردیم، همین شخص است.»
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به چهرۀ او نگریست و فرمود: «نوعی سیاهی مربوط به شیطان در چهرۀ او می‌نگرم.» او نزدیک آمد و سلام کرد. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «تو را به خدا سوگند می‌دهم آیا پیش خود نگفتی بهتر از من در میان اصحاب کسی نیست؟»
او گفت: «چرا، همین فکر را کردم.» (به‌این‌ترتیب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با چشم بصیرت نشانۀ غرور قلبی او را متذکر شدند.) (شنیدنی‌های تاریخ، ص 378-محجه البیضاء، ج 6، ص 298)

2- غرور به مال و اولاد

عاص بن وائل شخص بی‌دینی بود که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را مسخره می‌کرد و لقب زشت (ابتر) به معنی بدون پسر و جانشین را به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم داد و از او فرزند ناخلفی به نام عمرو بن العاص باقی ماند که طراح سیاست مکر و حیله دستگاه معاویه علیه امام علی علیه‌السلام بود.
یکی از اصحاب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم گوید: «من از عاص بن وائل طلب کار بودم، نزد او رفتم و از او تقاضای طلب خود را کردم.»
او گفت: «طلبت را نمی‌دهم»، من گفتم: «طلب خود را در آخرت از تو می‌گیرم.» او با غرور تمام گفت: «من در آخرت، اگر وجود داشته باشد اولاد و اموال بسیار دارم، اگر آنجا رفتم (و تو آمدی) بدهی خود را به تو می‌دهم!»
خداوند این آیات (79-77 سوره مریم) را بر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نازل کرد (دیدی حال‌آنکه به آیات ما کافر شد و گفت: من البته مال و فرزند بسیار دارم… سخت بر عذابش خواهیم افزود). (حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 157- محجه البیضاء، ج 6، ص 204)

3- پهلوان مغرور

پهلوانی هنرهای بسیار از خود نشان داده، پهلوانان جهان را بر زمین افکنده و شهرتی فراوان یافت. از بسیاریِ توانایی و قدرت، به غرور افتاد و روی به‌طرف آسمان کرده و گفت: «بار خدایا! حالا جبرئیل علیه‌السلام را بفرست تا با او دست‌وپنجه نرم نمایم، زیرا در زمین، کسی نیست که تاب مقاومت من را داشته باشد.»
چند روز نشد که حق‌تعالی او را ضعیف و ناتوان کرد و برای شکستن غرورش او را به ویرانه‌ای انداخت. آن‌قدر ضعف بر او غالب شد که سرش را برخشتی گذاشته و موشی بر رویش جست و سر انگشتان پایش را به دندان می‌گزید و او قدرت نداشت تا پایش را جمع کند.
صاحب دلی از کنار وی بگذشت و گفت: «خدا یکی از لشکرش را که از همه کوچک‌تر است بر تو مسلّط فرمود تا متبّه شوی و از غرور توبه کنی، اگر استغفار کنی خداوند با وجودی که صبور است غیور هم است و تو را عافیت دهد.» (رنگارنگ، ج 1، ص 411)

4- عالِم نحوی

شخصی علم نحو را فراگرفته بود و در ادبیات عرب بسیار ترقی کرده و او را دانشمند علم نحو می‌خواندند. روزی سوار بر کشتی شد، ولی چون مغرور به علم خود بود رو به ناخدای کشتی کرد و گفت: آیا تو علم نحو خوانده‌ای؟ او گفت: نه عالم گفت: نصف عمرت را تباه نموده‌ای! ناخدای کشتی از این سرزنش اندوهگین و خاموش ماند و چیزی نگفت.
کشتی همچنان در حرکت بود تا اینکه براثر طوفان به گردابی افتاد و در پرتگاه غرق شدن قرار گرفت. در این هنگام، کشتی‌بان که شنا می‌دانست، به عالم نحوی گفت: آیا شنا می‌دانی؟ گفت: نه، ناخدا گفت: همۀ عمرت به فناست چراکه کشتی در حال غرق شدن است و تو شنا نمی‌دانی!
او به غرور خود پی برد و متوجه شد که بالاترین علم آن است که انسان اوصاف زشت و صفات رذیله را در وجود خود نابود کند تا غرق دریای غرور نگردد. (داستان‌های مثنوی، ج 1، ص 52)

5- نخوت ابوجهل

شبی ابوجهل دشمن سرسخت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم همراه ولید بن مُغیره به طواف خانه کعبه پرداختند. در ضمن طواف با هم دربارۀ پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سخن به میان آوردند.
ابوجهل گفت: «قسم به خدایم که او صادق است.» ولید گفت: «خاموش باش، تو از کجا این سخن را می‌گویی؟» ابوجهل گفت: «ما او را در کودکی و جوانی راست‌گو و امین می‌دانستیم، چگونه پس‌ازآن که بزرگ شده و عقلش کامل گشته دروغ‌گو و خائن شده است؟!»
ولید گفت: «چرا او را تصدیق نمی‌کنی و ایمان نمی‌آوری؟» گفت: «می‌خواهی دختران قریش بشنوند و بگویند من، ابوجهل از ترس شکست، تسلیم شده‌ام؟ سوگند به بت‌های لات و عزّی از او پیروی نخواهم کرد.»
از این غرور و نخوت، خداوند آیه 23 سوره جاثیه را نازل فرمود: «خداوند بر گوش و قلب او مُهر زده و بر چشمش پردۀ ظلمت کشیده است».
(داستان‌ها و پندها، ج 5، ص 85-تفسیر عراقی، ج 25، ص 27)

غضب

قرآن:

خداوند در آیه 13 سوره‌ی ممتحنه فرمود: «ای اهل ایمان! قومی که خداوند بر آن‌ها غضب کرده، دوست نگیرید.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خشم ایمان را فاسد می‌کند همان‌طور که سرکه عسل را.» (جامع السعادات، ج 1، ص 288)

توضیح مختصر:

خشم کردن را غضب گویند. آن‌کسی که بتواند تعدیل روا بدارد و جلوی مهار آن را بگیرد و از خشم کردن بر کسی خاموش شود به صفت حلم متّصف می‌گردد. خداوند هم وقتی اعمال شخصی یا ملتی را می‌بیند که جز خرابکاری و عصیان نیست، بر آنان غضبناک شده که سبب کیفر رساندن آنان می‌شود.
اگر موسی به میقات رفت‌وبرگشت و دید اکثر مردم گوساله‌پرست شدند و غضبناک شد، این خشم ممدوح است. وقتی در نماز می‌گوییم ما را به راه راست هدایت فرما، صراط کسانی که نعمت بر آن‌ها دادی، غیر آنان که بر ایشان غضب کردی و گمراه شدند (سوره حمد) منظور از آنان، «انبیاء، صدیقین، شهدا و صالحین» (سوره نساء، آیه 69) می‌باشند که کارهایشان هیچ‌گاه مورد خشم حق‌تعالی قرار نگرفته است.
احتمال دارد وقتی شخص، خشم می‌کند آن را در عینیت خارجی نشان دهد ولی بعضی‌ها در درون خشم می‌کنند و آن را بیرون نمی‌ریزند.
یکی از معایب خشم این است که در آن حالت احتمال دارد شخص مرتکب جنایتی شود و این از آفات بزرگ صفت غضب است چون در آن‌وقت اراده‌اش عاقلانه و متعادل نیست و جنبه‌ی افراط، غلبه دارد و نفس امّاره به غلیان و جوشش می‌افتد، پس باید به خدا پناه برد و صلوات فرستاد و جای خود را عوض کرد و یا به موضوع دیگر پرداخت و… تا آرامش در خشم گیرنده به وجود آید.
افرادی که این صفت مضموم در جانشان رسوخ کرده، خانواده و زیردستان و کارگران، هیچ‌گاه از آن‌ها در امان نیستند و این عدم اعتماد دیگران بر آن‌ها، نشان‌دهندۀ صفت بسیار زشت غضب است.

1- ذوالکفل

چون عمر یکی از پیامبران به نام «الیسع» به پایان رسید، در صدد برآمد کسی را به جانشینی خود منصوب نماید. از این جهت مردم را جمع کرده و گفت: هر یک از شما که تعهد کند سه کار را انجام دهد من او را جانشین خود گردانم: روزها را روزه و شب‌ها را بیدار باشد و خشم نکند. جوانی که نامش (عویدیا) بود و در نظر مردم منزلتی نداشت برخاست و گفت: من این تعهد را می‌پذیرم. روز دیگر، باز همان کلام را تکرار کرد و فقط همین جوان قبول نمود. لذا الیسع، او را به جانشینی خود منصوب کرد تا اینکه از دنیا رفت.
خداوند آن جوان را که همان ذوالکفل بود به نبوّت (او از انبیای مرسل بوده و بعد از حضرت سلیمان زندگی می‌کرد…) منصوب فرمود. شیطان در صدد برآمد تا او را غضبناک سازد و برخلاف تعهدش وادارش کند. شیطان به یکی از شیاطین به نام «ابیض» گفت برو او را به خشم بیاور.
ذوالکفل شب‌ها نمی‌خوابید و وسط روز اندکی می‌خوابید. ابیض صبر کرد تا او به خواب رفت. به نزدش آمد و فریاد زد: به من ستم شد حق مرا از ظالم بگیر! فرمود: برو او را نزدم بیاور، گفت: از اینجا نمی‌روم. ذوالکفل انگشتر خود را به او داد تا نزد ظالم ببرد و او را بیاورد. ابیض انگشتر را گرفت و رفت؛ و فردا آمد و فریاد زد مظلومم و ظالم، به انگشتر تو توجهی نکرد و همراه من نیامد!
دربان ذوالکفل به او گفت: بگذار بخوابد که دیروز و دیشب نخوابیده! ابیض گفت: نمی‌گذارم بخوابد به من ستم شده است.
ذوالکفل نامه‌ای نوشت و به ابیض داد تا به ستمگر بدهد و او بیاید. روز سوم تا ذوالکفل به خواب رفت باز ابیض آمد و او را بیدار کرد. ذوالکفل دست ابیض را گرفت در گرمای بسیار شدید که اگر گوشت را در برابر آفتاب می‌گذاردند پخته می‌شد، به راه افتادند؛ اما هیچ غضب نکرد.
ابیض دید که نتوانست او را به خشم آورد از دست ذوالکفل فرار کرد و رفت. (تاریخ انبیاء، ج 2، ص 196)

2- زورمند کیست؟

روزی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از محلی عبور می‌کردند. در راه به جمعیتی برخورد نمودند که در بین آن‌ها مرد باقدرت و نیرومندی در حال زورآزمایی بود و سنگ بزرگی را که مردم آن را سنگ زورمندان و وزنه قهرمانان می‌نامیدند از روی زمین بلند می‌کرد. تماشاگران با مشاهدۀ زورآزمایی ورزشکار، او را تحسین و تشویق می‌کردند.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم پرسید: «این اجتماع مردم برای چیست؟» عده‌ای، وزنه‌برداری آن قهرمان را به عرض رسانده و گفتند: «شخصی در اینجا زورآزمایی می‌کند.»
فرمود: «به شما بگویم مرد قوی و قهرمان کیست؟ قهرمان، کسی است که اگر شخصی به او دشنام دهد غضب نکند و تحمل نموده، بر نفس غلبه کرده و بر شیطان نفس پیروز گردد.» (ابلیس نامه، ج 1، ص 75-مجموعه ورام ج 2، ص 10-مرحوم شیخ صدوق رحمه الله علیه در کتاب معانی الاخبار این خبر را نقل کرده که: پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سه مطلب دربارۀ قهرمان فرمودند که یکی این بود (به هنگام غضب، خشم او را از کلام حق به در نبرد).

3- یک نصیحت

شخصی به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم عرض کرد: «مرا علم بیاموز و از دستورات دینی آگاه فرما.» فرمود: «برو و هرگز غضب مکن.» آن مرد درحالی‌که می‌گفت: «به همین سخن اکتفا می‌کنم»، به‌سوی طایفه خود بازگشت.
وقتی به قوم خود رسید مشاهده کرد که نزاعی بین آن‌ها روی‌داده و سلاح در دست گرفته‌اند و در برابر یکدیگر صف‌آرایی کرده‌اند. او هم لباس نبرد را بر تن کرد و به‌سوی یاران خود رفت.
اما ناگهان به یاد سخن پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم افتاد که از او خواسته بود خشمگین نشود. سلاح را بر زمین انداخت و به‌سوی دشمنان قوم خود رفت و گفت: «جنگ و خونریزی نفعی ندارد، من از مال خود هر چه بخواهید به شما پرداخت می‌کنم!» آن‌ها متبّه شده و گفتند: «هر چه که مورد اختلاف واقع شده بود ما به این گذشت و چشم‌پوشی سزاوار هستیم.» بالاخره به همین وصیّت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم، اختلاف بزرگی را حل کرد. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 305-محجه البیضاء، ج 5، ص 293)

4- امام علیه السلام و غلام

امام صادق علیه‌السلام غلام خود را پی حاجتی فرستاد و آمدنش بسیار طول کشید. امام علیه السّلام به دنبال او شد تا ببیند که او در چه کار است. او را خوابیده یافت و بدون آن‌که خشم کند نزد سر او نشست و او را باد زد تا از خواب بیدار شود.
آن‌وقت به او فرمود: «ای فلانی! والله برای تو نیست که هم شب بخوابی و هم روز. شب بخواب و روز برای ما کار کن.» (منتهی الامال، ج 2، ص 130)

5- خوی بد و خادمان

عبدالله بن طاهر پس از فوت برادرش طلحه (213 م) از جانب مأمون استاندار خراسان شد و تا زمان الواثق بالله متصدّی امر حکومت بود و پس از هفده سال استانداری در سن 48 سالگی به سال 230 وفات یافت.
عبدالله بن طاهر گوید: پیش خلیفه عباسی بودم؛ از غلامان، کسی حاضر نبود. خلیفه غلامی را صدا زد: یا غلام یا غلام، ناگاه غلامی تُرک، از گوشۀ اتاقی پیدا شد و از روی درشتی به خلیفه گفت: «غلامان کار ضروری دارند از خوردن، دستشویی، وضو، نماز و خواب؛ هرگاه به خاطر ضرورت، غایب شدیم صدایت بلند شد یا غلام یا غلام تا کی توان گفت یا غلام!»
عبدالله بن طاهر گوید: «خلیفه سر در پیش انداخت؛ من یقین کردم که خلیفه سر را بلند کند، سر غلام را از بدنش جدا نماید!»
بعد از مدتی سر برآورد و به من گفت: «ای عبدالله! چون ارباب و مالک، اخلاقش خوب شود اخلاق خادمانش بد شود، اکنون ما نمی‌توانیم که خوی خود را بد کنیم تا خوی خادمان نیک شود.» (از غضب کردن ارباب، خادمان سوءاستفاده کنند.) (لطائف الطوائف، ص 94)

غلامان (خدمتکاران و نوکران)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 35 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «آنگاه‌که همسر عمران (مادر مریم مقدس) گفت: پروردگارا! من به‌راستی نذر کرده‌ام برای تو که آنچه در رحِم خویش دارم خدمت‌گزار عبادتگاه گردد.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «مملوک، حق طعام و لباس شایسته دارد و کاری که تاب آن را ندارد به عهده‌ی او نگذارید.» (نهج الفصاحه، ص 481)

توضیح مختصر:

ازجمله کسانی که تابع و زیر دست‌اند، غلامان، خادمان و نوکران هستند. چون ازنظر کاری مرتبه پایین دارند، علم و سِمَت ندارند، محتاج‌اند و ارباب و مولا باید به آنان نفقه بدهد و دستگیری کند، لذا بعضی به آنان اجحاف می‌کنند و ستم روا می‌دارند و صفت بر آنان می‌نهند و اوقاتی هم تنبیه می‌کنند؛ درحالی‌که خرج کردن برای خدمتکاران حکم صدقه دارد و نباید در صدقه دادن عناد و اذیت کرد.
درواقع آنان همانند اسیران هستند که احسان از مخدوم به خادم بسیار پسندیده است و نوازش و بخشش سبب می‌شود که علاقه‌ی نوکر به ارباب بیشتر شود
ضعیف به قوی احتیاج دارد، پس خوب است قوی ترحّم به ضعیف کند تا مورد ترحّم حق‌تعالی قرار بگیرد…
اختلاف طبقاتی زیاد، ناشی از مراعات نکردن عالی به حقوق و شخصیت زیردستان سبب شد تا در همیشۀ تاریخ، عده‌ای به‌عنوان بَرده، کنیز، نوکر، شخصیت‌های پست، جیره‌خوار و توسری‌خور باشند، بااینکه سیره‌ی پیامبر و ائمه علیهم‌السلام این‌چنین نبوده است، چراکه ایشان مملوک را طعام و غذا و مسکن می‌دادند و کارهای سنگین و نامربوط به آنان روا نمی‌داشتند، بلکه احترامشان می‌کردند و سر سفره می‌نشاندند. گاهی با آنان مشورت می‌کردند مانند رضاع و … که همه این سیره‌ها دلیل تام است که هرکس زیردست شد باید به آنان لطف نمود و حقوق آنان را مراعات کرد.

1- غلامی در منجنیق

آن‌وقت که آتش برای حضرت ابراهیم علیه‌السلام افروختند تا او را داخل آتش کنند، غلامی در دستگاه سلطنتی نمرود متهم شد که گوهری قیمتی دزدیده است. پس دستور دادند او را قبل از حضرت ابراهیم علیه‌السلام به آتش بیندازند.
غلام هرچه نزد درباریان التماس کرد و بت‌ها را شفیع نمود و قسم به آن‌ها خورد، فایده‌ای نبخشید.
پس غلام را در منجنیق گذاشتند و خواستند او را در آتش سرنگون کنند. او که از همه‌جا مأیوس شده بود بی‌اختیار فریاد برآورد: یا الله!
خطاب الهی رسید: «جبرئیل! بنده‌ی مرا دریاب!» جبرئیل عرض کرد: «الهی تو دانایی که این غلام کافر است؟» فرمود: «هرچند کافر است، ولی چون نام مرا خواند، از من نمی‌سزد که به فریاد او نرسم.» (پس حق‌تعالی او را نجات داد). (ریاض الحکایات، ص 146)

2- درسی از غلام

در زمان هارون‌الرشید خلیفه عباسی، قحطی شدید شد، مردم را امر کردند تا به گریه و دعا مشغول شوند و از آلات لهو و لعب و شراب استفاده نکنند تا خداوند، رحمت را بر مردم نازل نماید.
غلامی را دیدند خوشحالی می‌کند و دست می‌زند و می‌خواند. او را نزد هارون‌الرشید بردند. از وی پرسید که همه‌ی خلق به اضطراب هستند و تو در چنین حالی به خوشحالی مشغولی؟!
غلام گفت: «ای خلیفه! آقای من یک انبار گندم دارد و خاطرم جمع می‌باشد.» خلیفه گفت: این توکّل مخلوق به مخلوق است. حکیمی آنجا بود و فرمود: «وقتی این غلام سیاه به یک انبار گندم مولای خود آسوده است، چرا مردم به خزانه‌ی نامتناهی خداوند آسوده نیستند و مضطرب‌اند!» (همان مصدر ص 147)

3- غلامی به نام لقمان

لقمان حکیم که نامش در قرآن آمده است، ابتدا غلام و برده‌ی اربابی بود که دارای باغ و مِلک بود.
در میان غلامان، او قیافه‌ای تیره و سیاه داشت، گرچه در سیرت از همه بالاتر بود و ارباب، او را بر دیگر غلامان برتری می‌داد.
وقتی‌که میوه‌های تازه را چیدند، ارباب آمد و تقاضای میوه‌ی تازه‌ای کرد، غلامان گفتند: میوه‌ها را لقمان خورده است.
ارباب از لقمان ناراحت شد و با او سر ناسازگاری کرد. لقمان علت را دریافت و به ارباب گفت: برای این‌که معلوم شود که من میوه‌ها را نخوردم، بیا من و غلامان را امتحان کن؛ به این صورت که:
مقداری آب داغ به ما بخوران و بعد سوار بر اسب بشو و به‌سوی بیابان بتاز و فرمان بده تا ما پیاده دنبال تو بدویم!
ارباب همین را امتحان کرد، ولی دید از دهان لقمان جز آب دهان چیزی بیرون نیامد، ولی دیگر غلامان براثر دویدن، حالشان متغیر شد و میوه‌های خورده شده را قِی کردند. به این نحو، دروغ و تهمت غلامان برملا شد و ارباب به‌درستی و عقل لقمان پی برد و او را گرامی داشت. (داستان‌های مثنوی، ج 1، ص 72)

4- غلام باسعادت

روزی رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در بازار مدینه می‌گذشت، غلام سیاهی را دید که او را می‌فروختند و او می‌گفت: «هر که مرا بخرد، شرطش این است که نباید مرا از خواندن نماز واجب در پشت سر پیامبر منع کند.»
مردی او را با این شرط خرید و رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در وقت نماز، منتظر آن غلام می‌شد تا می‌آمد و به حضرتش اقتدا می‌نمود.
بعد از چند روز آن غلام را ندید؛ از حالش پرسید عرض کردند: او مریض است. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به عیادتش رفتند. بعد از سه روز دیگر احوالش را پرسیدند! عرض کردند: او وفات نموده است.
پیامبر برخاست و نزد جنازه‌ی او آمد، خود متولی غسل و کفن و دفن او گردید. مهاجر و انصار از لطف بی‌شمار پیامبر به جنازه‌ی غلام سیاه تعجب کردند! (رهنمای سعادت، ج 3، ص 457-ابواب الجنان، ص 107) خداوند این آیه را نازل کرد: «همانا گرامی‌ترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست.» (سوره حجرات، آیه 13)

5- سیره‌ی پیامبر

روزی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم خادمی را از پی کاری مختصر، به‌جایی نزدیک فرستاد؛ و او مدتی دراز، در حدود نصف روز غایب بود آثار ناراحتی از طول کشیدن غیبت او، بر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ظاهر شد.
نزدیکان حضرت گمان بردند که چون خادم بازآید، او را کیفری سخت خواهد داد.
هنگامی‌که خادم بازآمد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با چوب مسواکی (به‌اندازه یک مداد) که در دست داشت، به‌سوی او اشاره کرد و فرمود:
«اگر از قصاص خداوند ترسی نبود، تو را با این مسواک ضربتی دردناک می‌زدم!» پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با این اشاره که چوب مسواک وزنی ندارد تا قصاص کند، خشم خود را فروبرد و او را نَزَد. (تربیت اجتماعی، ص 391، پیامبر رحمت، ص 87)

غیبت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 12 سوره‌ی حجرات می‌فرماید: «و بعضی از شما غیبت بعضی دیگر را نکنید.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «همانا غیبت کردن از زنا بدتر است.» (جامع السادات، ج 2، ص 302)

توضیح مختصر:

غیبت آن است که انسان عیب مؤمن را ظاهر را سازد، آن عیبی که خداوند آن را پوشانده است. فرق نمی‌کند اظهار با زبان یا دست و یا اشاره باشد و آن مؤمن وقتی بشنود ناراحت شود. اگر عیب در مؤمن نباشد، آن بهتان نام دارد و از غیبت بدتر است.
اگر انسان غیبت کرد لازمه‌اش این است که به هر شکل یا نوعی از صاحب غیبت طلب رضایت کند مگر آن‌که مفسده آن بیش از گفتن باشد. اگر انسان بی‌خیال باشد و در ظاهر یا باطن طلب رضایت و مغفرت نکند در درازمدت مبتلا به این رذیله می‌شود و نوعی از حبط اعمال را سبب می‌شود که قیامت وقتی غیبت کننده در نامه اعمالش حسناتی نمی‌بیند به او گویند: تو با غیبت کردن، عمل خودت را از بین بردی؛ گرچه در مصادیق غیبت باید به کتاب‌های اخلاقی مراجعه شود.
اگر کسی تظاهر به فسق می‌کند عیوب خود را خودش برملا کرده، مثلاً دائم دروغ می‌گوید و شراب می‌خورد و این مصداق غیبت پیدا نمی‌کند.
دین اسلام می‌خواهد همه با یکدیگر روابط اجتماعی داشته باشند. پس اگر هر کس بیاید عیب پنهانی دیگری را برملا سازد، بنابراین مردم از همدیگر به خاطر فهمیدن معایب، دور شده و رشتۀ اُنس و محبت به هم می‌خورد، بدبینی و بدگمانی در جامعه منتشر می‌شود و ضربه‌ای بر پیکر روابط اجتماعی زده می‌شود، صلاح جامعه به فساد تبدیل می‌گردد، اعتماد کم می‌شود و ایمنی از بین می‌رود. لذا در قرآن فرمود که غیبت کردن مؤمن به‌منزله آن است که یک انسانی گوشت برادر خود را درحالی‌که او مُرده است بخورد. (سوره حجرات، آیه 12)

1- از غیبت کننده جلوگیری کردند

در عصر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم مردی بر جمعی که نشسته بودند می‌گذشت. یکی از آنان گفت: من این مرد را برای خدا دشمن دارم. آن گروه گفتند: به خدا قسم که سخن بدی گفتی! و ما به او خبر می‌دهیم و به وی خبر دادند.
آن مرد خدمت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم رسید و سخن او را بازگفت. پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم او را خواست و ازآنچه دربارۀ وی گفته بود پرسید. مرد گفت: آری، چنین گفتم.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «چرا با او دشمنی می‌کنی؟» گفت: «من همسایۀ اویم و از حال او آگاهم. به خدا قسم! ندیدم که جز نماز واجب هرگز نماز بگذارد!»
آن مرد گفت: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم از وی بپرس آیا دیده است که من نماز واجب را از وقت خود به تأخیر اندازم، یا بد وضو بسازم و رکوع و سجود را درست انجام ندهم؟»
پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم پرسید، مرد گفت: نه سپس گفت: «به خدا ندیدم جز ماه رمضان که هر نیکوکار و بدکاری روزه می‌گیرد، هرگز در ماه دیگر روزه بگیرد!» آن مرد گفت: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم، از وی بپرس آیا دیده است که من در روز رمضان افطار کرده باشم یا چیزی از حق آن فروگذاشته باشم؟»
پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم پرسید و او گفت: نه باز گفت: «به خدا هیچ ندیدم که به سائل فقیری چیزی بدهد و ندیدم که چیزی از مال خود انفاق کند مگر این زکاتی که نیکوکار و بدکار آن را ادا می‌کنند!»
مرد گفت: «از او بپرس آیا دیده است که چیزی از آن کم گذاشته باشم یا با خواهانِ آن، چانه زده باشم؟» گفت: نه.
آنگاه رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به آن مرد فرمود: «برخیز که شاید او از تو بهتر باشد.» (علم اخلاق اسلامی، ج 2، ص 399)

2- مجازات غیبت در روز قیامت

شیخ بهایی علیه‌الرحمه می‌فرماید: روزی در مجلس بزرگی ذکر من شده بود. شنیدم یکی از حاضرین که ادعای دوستی با من می‌کرد ولی در این ادعا دروغ می‌گفت؛ شروع به غیبت نموده و نسبت ناروایی به من داده بود و این آیه را در نظر نداشت که خداوند می‌فرماید: «بعضی پشت سر بعضی غیبت نکنید، آیا دوست دارید گوشت مردۀ برادر خود را بخورید؟ همه این را ناخوش می‌دارید.»(سوره حجرات، آیه 12)
آنگاه‌که فهمید اطلاع از غیبت او پیدا کرده‌ام، نامه بلند بالایی برایم نوشت و اظهار پشیمانی و درخواست رضایت در آن نامه کرد. در جوابش نوشتم: «خدا تو را پاداش دهد به واسطه هدیه‌ای که برای من فرستادی؟ چون هدیه تو باعث سنگینی کفۀ حسناتم در قیامت می‌شود!»
از حضرت رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم روایت شده که فرمود: در روز قیامت بنده‌ای را در مقام حساب می‌آورند، کارهای نیکش در یک کفّه و کارهای زشتش را در کفّۀ دیگر می‌گذارند، کفّه گناه سنگین‌تر می‌شود. در این هنگام ورقه‌ای بر روی حسنات قرار می‌گیرد، کارهای نیکش به‌واسطه آن عمل زیادتر از گناهانش می‌شود.
عرض می‌کند: پروردگارا آنچه عمل خوب داشتم در کفۀ حسنات وجود داشت، اما این ورقه چه بود؟ من که چنین عملی نداشتم؟ خطاب می‌رسد: این در مقابل سخنی است که دربارۀ تو گفته‌اند و از آن نسبت، پاک بودی. این حدیث مرا وا‌می‌دارد که سپاسگزار تو باشم به‌واسطه چیزی که به من رسانیده‌ای، بااینکه اگر روبروی من، این کار یا بدتر از این را انجام می‌دادی با تو مقابله به مثل نمی‌کردم و جز عفو و گذشت و دوستی و وفا از من نمی‌دیدی؛ این باقی ماندۀ عمر، گرامی‌تر از آن است که صرف در مکافات اشخاص شود، باید به فکر آنچه ازدست‌رفته بود و تدارک گذشته را نمود. (پند تاریخ، ج 5، ص 160-کشکول، ج 1، ص 197)

3- مانع باران

سالی در بنی‌اسرائیل قحطی شد. حضرت موسی علیه السّلام چند بار نماز استسقاء خواند و طلب باران کرد، اما خبری از باران نشد. خداوند به حضرت موسی علیه السّلام وحی کرد: «من به خاطر آنکه یک نفر در میان شماست و سخن‌چین است و اصرار بر نمّامی دارد، دعای شما را مستجاب نمی‌کنم.»
عرض کرد: «خدایا آن شخص کیست؟» فرمود: ای موسی! شما را از غیبت نهی می‌کنم، حال خودم نمّامی کنم؟! بگو همه توبه نمایند تا دعایشان مستجاب شود.
همه توبه کردند و خداوند باران رحمت را بر آن‌ها نازل کرد. (جامع السعادات، ج 2، ص 277)(در خبری دیگر آمده است: آن شخص درباره‌ی حضرت موسی علیه السّلام غیبت کرده بود و موسی علیه السّلام تقاضای شناسایی آن شخص را کرد و خداوند فرمود: من سخن‌چینی را زشت دارم حال خود سخن‌چینی کنم؟!)

4- هزار تازیانه

برای هارون‌الرشید لباس‌های فاخر و گران‌قیمتی آورده بودند. آن را به علی بن یقطین وزیر (شیعه) خود بخشید. از جمله آن لباس‌های دراعه ای (لباسی که جلویش باز است و روی لباس می‌پوشند) از خز و طلا بافت بود که به لباس پادشاهان شباهت داشت.
علی بن یقطین آن لباس‌ها را به همراه اموال بسیار دیگری برای امام موسی کاظم علیه السّلام فرستاد. حضرت علیه السّلام، دراعه را توسط شخص دیگری برای وزیر فرستادند. او شک کرد که علت چیست؟ حضرت در نامه نوشتند: «آن را نگهدار و از منزل خارج مکن که یک وقت احتیاج می‌شود.»
پس از چند روز بر یکی از غلامان خود خشم گرفت و او را از خدمت عزل کرد. همان غلام پیش هارون‌الرشید سخن‌چینی نمود که علی بن یقطین قائل به امامت موسی بن جعفر علیه‌السلام است و خمس اموال خود را هرسال برای او می‌فرستد و همان دراعه ای که شما به او بخشیدید، برای موسی بن جعفر علیه السّلام در فلان روز فرستاده است!
هارون بسیار خشمگین شد و گفت: باید این راز را کشف کنم. همان‌دم در پی علی بن یقطین فرستاد؛ هنگامی‌که حاضر شد گفت: «چه کردی آن دراعه ای که به تو دادم؟» گفت: «در خانه است و آن را در پارچه‌ای پیچیده‌ام و هر صبح و شام آن را باز می‌کنم و تبرّک می‌جویم.» هارون گفت: «هم‌اکنون آن را بیاور.» علی بن یقطین یکی از خدّام را فرستاد و گفت: «دراعه در فلان اتاق داخل فلان صندوق و در پارچه‌ای پیچیده است. برو زود بیاور.» غلام رفت و آن را آورد.
هارون دید دراعه در میان پارچه گذاشته و عطر آلود است. خشمش فرونشست و گفت: «آن را به منزل خود برگردان، دیگر سخن کسی را دربارۀ تو قبول نمی‌کنم» و جایزه زیادی به او بخشید.
هارون دستور داد تا غلامی که سخن‌چینی کرده بود هزار تازیانه بزنند، هنوز بیش از پانصد تازیانه نزده بودند که مُرد. (داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 52-کشکول بحرانی، ج 2، ص 132)

5- غلام سخن‌چین

شخصی برای خرید غلام به بازار برده فروشان رفت. عبدی را به او نشان دادند و گفتند: «این برده هیچ عیبی ندارد، جز آن‌که سخن‌چین است.» او پذیرفت و عبد را با آن عیب خریداری کرد و به منزل برد. بعد از گذشت چند روز آن عبد به همسر مولای خود گفت: «شوهرت تو را دوست نمی‌دارد و می‌خواهد زن دیگری بگیرد. اگر بخواهی من او را برایت سِحر می‌کنم به شرط آن‌که چند تار از موهای او را برایم بیاوری.»
زن گفت: «چطور موی او را برایت بیاورم؟ غلام گفت: وقتی‌که خوابیده با تیغ مقداری از موهایش را قطع کن و بیاور تا کاری کنم به تو علاقه‌مند شود!» سپس نزد شوهر او رفت و گفت: «زن تو دوستی پیدا کرده و می‌خواهد تو را به قتل برساند و مواظب باش تا قضیه را بفهمی.» مرد خود را به خواب زده بود که زن با تیغ وارد شد. مرد به گمان این‌که او قصد قتلش را دارد از برخاست و زن را به قتل رساند.
اقوام زن که از قضیه مطلع شدند، همگی آمدند و آن مرد را به قتل رساندند. قبیله آن مرد هم به مقابله با اقوام زن پرداختند و جنگ و جدال و قتل و خونریزی بین دو طایفه به راه افتاد و تا مدت‌ها خصومت و درگیری بین آن‌ها وجود داشت. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 302-محجه البیضاء، ج 1، ص 289)

غیرت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 33 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «(ای زنان پیامبر) در خانه‌هایتان قرار گیرید و مانند زینت نمایی روزگار جاهلیت قدیم، زینت‌های خود را آشکار مکنید».

حدیث:

رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «دل مرد بی‌غیرت سرنگون است (برخلاف خوی انسانی است.)» (جامع السعادات، ج 1، ص 265)

توضیح مختصر:

غیرت، یکی از اخلاق حمیده است و آن دگرگونی حالت انسان از حالت اعتدال است، به‌طوری‌که انسان را برای دفاع و انتقام از کسی که به یکی از مقدساتش اعم از دین، ناموس و امثال آن تجاوز کرده، از جای خود می‌کَند. این صفت غریزی، صفتی است که هیچ انسانی به‌طورکلی از آن بی‌بهره نیست و هرقدر هم که از غیرت بی‌بهره باشد باز در بعضی موارد، غیرت را از خود بروز می‌دهد. آن مقدار غیرت که در حیات بشر لازم است، دین اسلام معتبر می‌داند. (المیزان، ج 4، ص 280) و آنجا که غیرت بی‌مورد است مانند حساسیت زیاد به زن و دختر که آن‌ها را دربند می‌کند و زندگی را به زندان تبدیل می‌نماید و روابط را بین بعضی اقوام و مردم بد می‌پندارد و مانند این‌ها را، از اعتبار می‌اندازد.
اگر خداوند تعدد زوجات را حلال کرده پس مثلاً غیرت بی‌اندازه‌ی زنان در هوو گری و اختلافات، نوعی اِفراط است که شالوده‌ی زندگی را به هم می‌ریزد.
دفاع از زن، بچّه، ناموس و مردم لزوم دارد و اگر همه بی‌خیال شوند و کنار بروند کم‌کم فحشاء زیاد شده و دشمنان دین از این روزنه وارد کار می‌شوند و بی‌بندوباری را رواج می‌دهند و افسار انسان به دست شیاطین و هوی پرستان می‌افتد.
در حدیثی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم درباره‌ی دوره‌ی آخرالزمان و مسائل قبل از قیامت، به سلمان فرمود: «(وقتی غیرت از میان رفت) مردان به مردان اکتفا می‌کنند و مردان شبیه زنان و زنان به مردان شبیه می‌شوند.» (المیزان، ج 5، ص 650)

1- دیّوث

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اگر مردی درباره‌ی همسر خود چیزی منافی غیرت ببیند و به غیرت نیاید، خداوند مرغی (مَلَکی) که نامش قندر است را می‌فرستد و چهل روز بر در خانه او می‌نشیند و بانگ برمی‌آورد که:
خدا غیور است و هر صاحب غیرت را دوست دارد. اگر آن مرد به غیرت آمد و آنچه را که منافی غیرت است، از خود دور کرد بسیار خوب است وگرنه (آن مَلَک) پرواز کرده و بر سر او می‌نشیند و فریاد می‌کند و پرهای خود را چشم‌های او می‌زند و می‌پرد.
بعدازاین، روح ایمان از آن مرد جدا می‌شود و ملائکه او را «دیوث» می‌نامند و دیگر هیچ پروایی از بی‌عفتی همسرش روا نمی‌دارد.» (علم اخلاق اسلامی، ج 1، ص 324- جامع السعادات، ج 1، ص 265)

2- بی‌غیرتی و مُردن

وقتی به امیرالمؤمنین علیه‌السلام گزارش دادند که سپاهیان معاویه به شهر انبار هجوم بردند و حسان بن حسان فرماندار را کشتند، فرمود:
آگاه باشید برادر غامد (سفیان بن عوف) به امر معاویه با سواران، به شهر انبار (که در سمت شرقی فرات عراق قرار دارد) وارد گردیده و حسان بن حسان (فرماندار) را کشت و سربازان شما را از آن حدود دور گردانید.
به من خبر رسیده که یکی از لشکریان ایشان بر یک زن مسلمان و یک زن ذمی (اهل کتاب) وارد شد و خلخال و دست بند و گردن بند و گوشوارهای آنان را کَند و آن زن نمی‌توانست از او ممانعت کند، مگر به گریه و زاری صدا بلند کرد تا از خویشان خود کمک بگیرد.
دشمنان با غنیمت بسیار از شهر انبار بازگشتند؛ درصورتی‌که به یک نفر از آن‌ها، زخمی نرسید و خونی از آن‌ها بر زمین نریخت.
اگر مرد مسلمانی از شنیدن این واقعه از حزن و اندوه بمیرد، ملامت ندارد، بلکه چنین مرگی شایسته و سزاوار است… ای نامردهایی که آثار مردانگی در شما نیست! و ای کسانی که عقل شما مانند عقل بچه‌ها و زن‌های تازه به حجله رفته است! ای‌کاش من شما را نمی‌دیدم و نمی‌شناختم. (نهج‌البلاغه، فیض الاسلام، ص 97، خطبه 27)

3- غیرت هوو گری

محمد بن مسلم خدمت امام صادق علیه السّلام آمد، درحالی‌که ابوحنیفه نزد امام صادق علیه السّلام نشسته بود، گوید: عرض کردم: فدایت شوم! خواب عجیبی دیده‌ام.
فرمود: بگو. عرض کردم: «خواب دیدم که داخل خانه شدم و زوجه‌ام به نزدم آمد و چند گردوی شکسته نزدم ریخت. تعبیرش چیست؟»
ابوحنیفه گفت: «در این روزها زنت می‌میرد و مال بسیار به تو می‌رسد.» امام فرمود: «درست تعبیر نکردی!»
وقتی ابوحنیفه رفت، امام فرمود: «در این زودی، زنی را متعه (عقد موقت) می‌کنی و همسرت متوجه می‌شود و لباس‌های تو را پاره‌پاره خواهد کرد.»
محمد بن مسلم گوید: چند روزی گذشت، صبح جمعه بر در خانه نشسته بودم که زنی بر من گذشت که او را عقد موقت کردم. همسرم وقتی فهمید (به غیرت او برخورد و) به اتاق ما آمد، آن زن فرار کرد و مرا تنها گرفت و لباس‌های تازه‌ی مرا که در عیدها می‌پوشیدم، پاره‌پاره کرد! (ریاض الحکایات، ص 81 -روضه کافی)

4- مرد نیشابوری غیور

عبدالله بن طاهر (م 230) از جانب معتصم خلیفه‌ی عباسی حاکم خراسان بود. او با لشکریانش وارد نیشابور شد؛ امّا ساختمان‌هایی که در اختیارش بود توان پذیرش همه‌ی سربازانش را نداشت.
لذا قسمتی از سربازان را بین اهالی شهر تقسیم کرد و به زور در خانه‌ها جا داد. این عمل، موجی از خشم مردم را به وجود آورد.
یکی از سپاهیان را در خانه مردی جای دادند که زن زیبایی داشت. او شخص غیوری بود و برای این‌که مبادا همسرش مورد تعرض قرار بگیرد، دست از کار کشید و پیوسته در منزل از او مراقبت می‌کرد.
روزی جوان سپاهی از صاحب‌خانه خواست که اسب او را ببرد و آب بدهد. مرد که جرئت نمی‌کرد، زنش تنها بماند و جرئت هم نمی‌کرد از دستور سرباز سرپیچی کند، به زنش گفت: اسب را ببر و آب بده و من در منزل از اموال حفاظت می‌کنم.
زن عنان اسب را به دست گرفت و به‌طرف آب رفت. ازقضا عبدالله بن طاهر حاکم، در مسیر عبور می‌کرد و دید این زن باوقار و زیبا با اسب و آب دادن مناسبت ندارد، تعجّب کرد و او را طلبید.
پرسید: «چه چیز باعث این کار شده است، با وضع و هیات تو مناسبت ندارد؟» (که به اسب آب دهی؟)
زن با ناراحتی گفت: این نتیجه کار زشت عبدالله بن طاهر است، خدا او را بکشد و جریان امر را شرح داد.
عبدالله سخت متأثر شد. بلافاصله دستور داد اعلام کنند که همه لشکر باید تا غروب امروز از نیشابور خارج شوند؛ و اگر کسی از لشکر در شهر بماند جانش هدر است. سپس خود نیشابور را ترک کرد و به «شادیاخ» که وصل به نیشابور است رفت و سربازان را در آنجا جمع کرد و در منطقه‌ی وسیعی برای خود و سربازانش ساختمان و اردوگاه ساخت. (حکایت‌های پندآموز، ص 158)

5- غیرت ابراهیم

حضرت ابراهیم علیه السّلام با دخترخاله‌اش ساره ازدواج کرد. ساره دارای زمین و چهارپایان بسیار بود که آن‌ها را به حضرت ابراهیم علیه السّلام بخشید.
بعدازاین که به دستور نمرود، ابراهیم، همسرش و پسرخاله‌اش لوط را از بابل عراق به شام تبعید نمودند…، ابراهیم روی غیرتی که نسبت به ناموس خود داشت، چون همه مخالف او بودند برای هجرت، دستور داد صندوقی مخصوص ساختند تا ساره درون آن باشد تا ازنظر نامحرمان نمرودی محفوظ بماند.
چون به قلمرو حکومت پادشاهی قبطیان که نامش «عراره» بود رسید سرمز، مأموران گمرک جلوی ابراهیم را گرفتند و ده یک اموال را به‌عنوان حق گمرک مطالبه کردند و گفتند: صندوق را باز کن. ابراهیم اول قبول نکرد، ولی بر اثر اصرار مأموران مجبور شد، درب آن را باز کند.
مأموران چون دیدند زنی درون آن است، از ابراهیم درباره او پرسیدند. فرمود: «دخترخاله و زن من است.» گزارش به شاه دادند و شاه گفت: «آن مرد و صندوق را به نزدم بیاورید.» ابراهیم تقاضا کرد، درب صندوق باز نشود، اما شاه قبول نکرد و درب صندوق را باز کردند، زنی زیبا را دید؛ خواست به‌سوی او دست دراز کند که ابراهیم سر به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا دست او را از همسرم بازدار.»
دعا به اجابت رسید و دست شاه از حرکت ایستاد. شاه گفت: «واقعاً خدای تو این‌چنین با من کرد؟» فرمود: «آری خدای من غیور است و کار حرام را دوست ندارد!» شاه گفت: «از خدایت بخواه دستم به حالت اول بازگردد.» ابراهیم دعا کرد و دستش خوب شد، اما باز قصد کرد دست به‌سوی ساره دراز کند که ابراهیم علیه السّلام دعا کرد، دست شاه باز از حرکت افتاد و خشک شد.
گفت: «خدا غیور است و تو نیز مرد غیرتمندی هستی، از خدا بخواه، دست من به حالت اول بازگردد!»
ابراهیم فرمود: «به‌شرط آن‌که دستت خوب شد، دیگر دست‌درازی به ناموس من نکنی!» شاه قبول کرد؛ و ابراهیم دعا کرد و دست شاه به حالت اول بازگشت؛ و این معجزه در نظرش بسیار جلوه کرد و محبت و هیبتی از ابراهیم در دلش آمد و گفت: تو در امان هستی، مال و همسرت در اختیار توست، هرکجا که می‌خواهی بروی، برو؛ ولی می‌خواهم کنیزی از قبطیان را به زنت ببخشم و به خدمتش بگمارم. ابراهیم قبول کرد و شاه هاجر را به ساره بخشید و ازآنجا حرکت کردند و به شام آمدند. (تاریخ انبیاء، ج 1، ص 143)

علم و معلم

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 113 سوره نساء می‌فرماید: «آنچه علم نداشتی خدا به تو آموخت.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «علم را جز شخص سعادتمند دوست ندارد.» (جامع السعادات،1، ص 104)

توضیح مختصر:

علم لدنّی را خداوند به انبیاء و اولیاء داده است و علم غیر آن اکتسابی است. در هر دو صورت همگان به علوم احتیاج دارند و در این راستا، معلم است که باید تعلیم بدهد و متعلّم، تعلیم بگیرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله معلّمی است که جایی تحصیل‌نکرده، بلکه علمش لدنّی بوده است و خداوند قرآن را بر قلبش نازل کرده تا «برای مردم بیان کند»؛ البته ظواهر و سپس بواطن را در جای مناسب برای اهلش.
مربی انسان باید کمالات داشته باشد، هر معلّمی نمی‌تواند ادعا کند که در تعلیم حق مطلب را بیان داشته است چراکه ارشادات و هدایت نسبت به نفوس فرق می‌کند، معلم غذای روح می‌دهد اما استعداد تلمیذ سبب می‌شود که به‌اندازه همان مقدار به او غذای روحی بدهد.
البته در مسائلی که هیچ‌کس نباشد تعلیم الهی است. وقتی قابیل، برادرش هابیل را کشت، مانده بود که با جسد برادرش چه‌کار کند. خداوند کلاغی را مأمور کرد که خاک‌ها را کنار بزند و چیزی را پنهان کند و این‌چنین قابیل یاد گرفت و جسد برادر را زیرخاک دفن کرد.
این مسئله تصادفی نبوده است. آمدن خضر و تعلیم مسائلی پنهانی به او (موسی). خضر علیه السّلام معلّم او بود نه این‌که اتفاقی باشد، امر الهی برای تعلیم خطوری بوده که بر ذهن موسی آمده بود. درباره این آیه «عیسی گفت: هر جا که باشم مرا با برکت ساخته» (مریم، آیه‌ی 31)
از پیامبر صلی‌الله علیه و آله نقل شده که خداوند مرا معلّم و ادب‌آموز کرده است. (المیزان،10، ص 406) یعنی خداوند پیامبر را معلّم و راهنمای خیر گردانیده است.

1- حاج شیخ عباس قمی

مرحوم حاج شیخ عباس قمی صاحب کتاب مفاتیح‌الجنان فرمود: وقتی کتاب (منازل الآخره) را تألیف و چاپ کردم، به دست شیخ عبدالرزّاق مسئله‌گو (که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه علیها السّلام مسئله می‌گفت) رسید.
پدرم کربلایی محمّد رضا از علاقه‌مندان شیخ عبدالرزّاق بود و هرروز در مجلس او حاضر می‌شد. شیخ عبدالرزّاق روزها کتاب منازل الآخره را می‌گشود و برای مستمعین می‌خواند.
یک روز پدرم به خانه آمد و گفت: شیخ عباس! کاش مثلِ این مسئله‌گو می‌شدی و می‌توانستی منبر بروی و این کتاب را که امروز برای ما خواند، می‌خواندی.
چند بار خواستم بگویم این کتاب از تألیفات خودم است، امّا هر بار خودداری کردم و چیزی نگفتم، فقط عرض کردم: دعا بفرمایید خداوند توفیقی مرحمت فرماید. (سیمای فرزانگان، ص 153 – مرد تقوا و فضیلت ص 48)

2- معلّم جبرئیل

روزی جبرئیل در خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله، مشغول صحبت بود که حضرت علی علیه السّلام وارد شد. جبرئیل چون آن حضرت را دید برخاست و شرایط تعظیم به‌جای آورد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: یا جبرئیل! از چه جهت به این جوان تعظیم می‌کنی؟ عرض کرد: چگونه تعظیم نکنم که او را بر من، حق تعلیم است!
فرمود: چه تعلیمی؟ عرض کرد: در وقتی‌که حق‌تعالی مرا خلق کرد از من پرسید: تو کیستی و من کیستم؟ من در جواب متحیّر ماندم و مدّتی در مقام جواب ساکت بودم که این جوان در عالم نور به من ظاهر گردید و این‌طور به من تعلیم داد که بگو: تو پروردگار جلیل و جمیلی و من بنده ذلیل و جبرئیلم؛ ازاین‌جهت او را که دیدم تعظیمش کردم.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله پرسید: «مدت عمر تو چند سال است؟» عرض کرد: «یا رسول‌الله در آسمان ستاره‌ای هست که هر سی هزار سال یک‌بار طلوع می‌کند، من او را سی هزار بار دیده‌ام.» (تحفه المجالس، ص 80)

3- عالِم با عمل

شیخ احمد اردبیلی معروف به مقدس اردبیلی (م 993) یکی از عالمان زاهد و با عمل معاصر با شیخ بهایی، ملاصدرا و میرداماد بوده که قبر شریفش در حجره ایوان نجف اشرف است.
نقل شده که در یکی از سفرها، شخصی که زائر بوده و او را نمی‌شناخت از او تقاضا کرد که جامه‌ی مرا به لب آب ببر و آن‌ها را شستشو بده. مقدّس قبول کرد و لباس او را شست‌وشو داد و نزد آن زائر آورد. زائر به علائمی آن جناب را شناخت خجالت کشید و مردم هم او را توبیخ نمودند. مقدّس فرمود: چرا او را ملامت می‌کنید، مطلبی نشده، حقوق برادران مؤمن زیادتر از این‌هاست. (منتخب التواریخ ص 181)

4- آفات علم بی تزکیه

قاضی علی بن محمّدالماوردی، اهل بصره و در فقه شافعی استاد بود. او معاصر با شیخ طوسی (ره) بود. خودش می‌گوید: زحمت زیادی کشیدم در جمع و ضبط کتابی در خریدوفروش (بیع و شراء) و همه جزئیّات و فروعات مسائل مربوط به آن را در خاطرم ثبت کردم، به‌طوری‌که بعد از اتمام آن کتاب به ذهنم آمد که من از هرکسی در این باب فقه، عالم‌ترم و عُجب و خودپسندی مرا گرفت.
روزی دو نفر عرب بادیه‌نشین (عشایر) به مجلس من آمدند و راجع به معامله‌ای که در دهات انجام گرفت پرسیدند که از آن مسئله چهار فرع دیگر هم منشعب می‌شد که من هیچ‌کدام را نتوانستم جواب دهم.
مدتی به فکر فرو رفتم و به خود گفتم: این مسئله را وارد نیستم! آن‌ها تعجّب کردند و گفتند: باید بیشتر زحمت بکشی تا بتوانی جواب مسائل را بدهی؛ از نزدم رفتند به پیش کسی که عده‌ای از شاگردانم بر او، ازنظر علمی مقدّم بودند.
از او مسئله را سؤال کردند و همه را جواب داد؛ آن‌ها از جواب سؤال خوشحال شدند و او را مدح کردند و به‌طرف دهات خودشان رفتند.
ماوردی می‌گوید: این جریان سبب شد تا من متنبّه بشوم و نفسم را از خودپسندی و غرور در علم ذلیل کنم تا دیگر میل به خودستایی ننمایم. (سفینه البحار،2، ص 162)

5- اصمعی و بقّال فضول

اَصمَعی (عبدالملک بن قریب بصری (م 213) از رُوات بزرگ اشعار و اخبار عرب و صاحب تألیفات متعدد بود.) می‌گوید: من در ابتدای تحصیل، به فقر روزگار را می‌گذرانیدم. هر روز صبح وقتی برای علم از خانه بیرون می‌آمدم در رهگذر من بقّالی فضول از من سؤال می‌کرد کجا می‌روی؟ می‌گفتم: برای تحصیل دانش می‌روم؛ و در برگشت هم همان سؤال را از من می‌کرد!
گاهی هم می‌گفت: روزگار خود را ضایع می‌کنی، چرا شغلی یاد نمی‌گیری تا پول‌دار شوی، این کاغذ و دفترهایت را به من بده، در خمره‌ای اندازم بعد ببینی هیچ در آن معلوم نگردد؛ و پیوسته مرا ملالت می‌کرد و من هم رنجیده‌خاطر می‌شدم؛ و زندگی هم به‌سختی می‌گذشت به‌طوری‌که نمی‌توانستم پیراهنی برای خود بخرم.
سال‌ها گذشت تا اینکه روزی رسولی از طرف امیر بصره آمد. مرا نزد امیر دعوت کرد. گفتم: من با این لباس پاره چگونه آیم؟
آن رسول رفت و لباس و پول برایم آورد. لباس‌ها را عوض کردم و نزد امیر بصره رفتم. او گفت: تو را برای تأدیب پسر خلیفه انتخاب کردم باید به بغداد روی. پس روانه بغداد شدم و نزد خلیفه عباسی هارون‌الرشید رسیدم و مرا مأمور تعلیم و تربیت محمّد امین پسر خود کرد و زندگی‌ام رفته‌رفته بسیار خوب شد!
چون چند سال گذشت و محمّد امین به کمالاتی از علوم رسید، هارون او را امتحان کرد و در روز جمعه محمّد امین خطبه ی بلیغی خواند و هارون‌الرشید را پسند آمد و به من گفت: چه آرزویی داری؟ گفتم: می‌خواهم به زادگاه خود بصره روم. پس مرا اجازه داد و با اعزاز و اکرام به بصره فرستاد.
مردم بصره بدیدنم آمدند ازجمله همان بقّال فضول هم آمد. چون او را دیدم، گفتم: دیدی آن کاغذ و علم چه ثمره‌ای داد! او در مقام اعتذار آمد و گفت: از نادانی آن مطالب را به تو گفتم. علم (اَلعِلمُ یُعطی وَ اِن کانَ یُبطی) اگر چه دیر ثمر دهد امّا از فایده دنیایی و دینی خالی نباشد. (جوامع الحکایات ص 195)

علوّ همّت

قرآن:

خداوند متعال در آیه 33 سوره الرحمن می‌فرماید: «ای گروه جن و انس! اگر می‌توانید از مرزهای آسمان‌ها و زمین بگذرید، پس بگذرید ولی نمی‌توانید؛ مگر با نیرویی (فوق‌العاده).»

حدیث:

امام صادق علیه السّلام فرمود: «ارزش هر کس، به‌اندازه‌ی بلندی و علوّ همّت اوست.»

توضیح مختصر:

قصد و اراده و عزم قوی را همّت گویند. همّت همه انبیاء، رسیدن به توحید بوده است؛ همت دو مرحله دارد؛ یکی تصمیم و عزم برای کاری که در دل آمده و نیّت کرده است، مرحله دوم جنبه عمل است.
آیا عامل می‌تواند نیّت را لباس عمل بپوشاند یا نه؟ این بستگی به استقامت و عالی مند بودن مقصد دارد. سستی و خستگی و ناتوانی سبب می‌شود که آفت به همّت وارد شود، چه آن‌که روزگار گاهی مساعدت نمی‌کند و نمی‌گذارد پس مانع ایجاد شود و آرزوهای زندگی و اهتمام به حوائج بدنی از سرعت آن می‌کاهد.
همّت اهل دنیا، پرداختن به زرق‌وبرق آن است و برای رسیدن به آن از هیچ کاری دریغ نمی‌دارند. همّت اهل معنا و عرفان، رسیدن به مقاصد الهی است و از هیچ ریاضت و ذکر و فکر و مراقبه دریغ نمی‌کنند تا به آن هدف والا برسند.
اهتمام پیامبر در این بود که مردم را به اسلام دعوت نماید و هدایتشان کند تا مردم سعادتمند شوند. اراده‌ای که مردم نسبت به انبیاء داشتند، تمسخر و آزار و به قتل رساندن آنان بود. عزم انبیاء، استقامت در راه بود که با علوّ همت، رسالت را به مقصد برسانند و در این راه کشته می‌شدند و مصیبت‌ها می‌دیدند اما از همتشان چیزی کاسته نمی‌شد تا نیّت نجات امتشان یا کیفر آن‌ها می‌رسید.

1- اوج پرواز

روزی شخصی از پیامبر صلی‌الله علیه و آله سؤال کرد: «یا رسول‌الله! دو کبوتری که در جوّ هوا در پرواز می‌باشند، کدام‌یک از آن‌ها در نزد شما محبوب‌تر است؟» فرمودند: «آن‌که بالاتر رفته و خود را به اوج پرواز نزدیک‌تر کرده است.» (منهاج الدموع، ص 6)

2- آهنگری

مردی خدمت امام صادق علیه السّلام رسید و عرضه داشت: «فقیرم، تقاضا دارم دستوری دهید تا عمل نمایم و از فقر نجات یابم». حضرت علیه السّلام پولی به او دادند و فرمودند: «شغل بزازی اختیار کن.» او رفت و آهنگری را اختیار کرد و وضع مادی‌اش خوب شد. پس نزد امام علیه السّلام آمد و جریان تعویض شغل را گفت. امام علیه السّلام فرمود: «خداوند مشیتش بر آن تعلق گرفته تا به کسبی مشغول و از فقر نجات یابی و چون در کسبت، شغل پرمشقّت را انتخاب کردی، خدا بدین‌وسیله، تو را از فقر نجات داد.» (منهاج الدموع، ص 7)

3- ای‌کاش

روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله در مسافرت به شخصی برخوردند و مهمانش گردیدند. آن شخص پذیرایی شایانی از پیامبر صلی‌الله علیه و آله نمود. هنگام حرکت فرمود: «اگر خواسته‌ای از ما داشته باشی از خداوند درخواست می‌کنم تو را به آرزویت برساند.»
عرض کرد: «از خداوند بخواهید به من شتری بدهد که اسباب و لوازم زندگی‌ام را بر آن حمل نمایم و چند گوسفند که از شیر آن‌ها استفاده کنم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله خواستۀ او را از خداوند خواست و به اصحاب فرمود: «ای‌کاش همّت این مرد نیز، مانند عجوزه‌ی بنی‌اسرائیل بلند بود تا ما خیر دنیا و آخرت را برایش می‌خواستیم.» بعد داستان عجوزه‌ی بنی‌اسرائیل را نقل کرد.

4- مسجد تُرک‌ها

یکی از ثروتمندان ایران، در سفر مکّه، به مرجع تقلید خود آیت‌الله شیخ مرتضی انصاری (م.1281) مبلغی می‌دهد تا برای خود منزلی تهیه کند. شیخ بر اثر بلند همّتی، آن را در ساختن مسجدی در نجف که بعداً به مسجد تُرک‌ها معروف شد استفاده نمود و پول را صرف تهیۀ منزل برای خود نکرد.
چون آن تاجر از مکّه بازگشت، شیخ او را به مسجد برد و فرمود: «این است منزل خداپسندانه.» آن تاجر از این کار شیخ خوشحال شد و ارادتش به شیخ بیشتر گردید. (زندگی شیخ انصاری، ص 113، داستان‌ها و پندها، ج 6، ص 148)

5- تقاضای بلند

هارون‌الرشید، خلیفۀ عباسی را دو فرزند از زبیده بود؛ مأمون و امین. عنایت خلیفه بیشتر به مأمون بود و زبیده بارها از هارون گله می‌کرد.
روزی هارون برای نشان دادن امتیاز دو پسر، هر دو را خواست و امتحان کرد. اول امین را خواست. او خواب‌آلوده آمد، پس به او گفت: «هر چه از من بخواهی الآن به تو می‌دهم.» گفت: «1. فلان باغ را به من بده. 2. فلان اسب را به من بده. 3. فلان زن خواننده را به من بده.»
سپس مأمون را خواست و گفت: «هر چه بخواهی به تو می‌دهم.» گفت: «1. دستور دهید نصف زندانی‌ها را آزاد کنند. 2. حقوق کارمندان دو برابر شود. 3. امسال بارندگی کم شده، دستور دهید، مالیات را از مردم نگیرند.»
وقتی مأمون رفت، هارون به زبیده گفت: «تقاضای پست امین و تقاضای بلند مأمون را ببین؛ اگر فرضاً مأمون با نقشه خلافت را از من بگیرد، کارمندان و رعیت و حتی زندانی‌ها با او بیعت می‌کنند، فطانت و همّت او بلند است.» (منهاج الدموع، ص 12)

عمر

قرآن:

خداوند متعال در آیه 11 سوره فاطر می‌فرماید: «هیچ‌کس عمر طولانی نمی‌کند، یا از عمرش کاسته نمی‌شود مگر این‌که در کتاب (علم خداوند) ثبت است.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «به‌راستی‌که گذشته عمر به سر آمده، آینده‌ی آن نیز امیدی است (که معلوم نیست برسی) و هم‌اکنون وقت عمل است.»

توضیح مختصر:

عمر انسان به سه قسمت، کودکی، جوانی و پیری تقسیم می‌شود؛ در کودکی که چیزی نمی‌داند و در دوران جوانی که زمان ظهور غرایز است و در پیری که سستی و ضعف غالب می‌شود. بهترین دوران عمر باسعادت، جوانی است که می‌توان از زمان بلوغ تا چهل‌سالگی را برای آن مشخص کرد که برای ادراک و رشد و کسب فضایل و دفع رذایل بهترین اوقات شمرده می‌شود.
در پیری، صفات چه خوب و چه بد، ملکه شده و تغییر و تحوّل بسیار سخت است چه آن‌که تحلیل رفتن قوای بدن و آمدن امراض و آفت‌پذیری که از افراط‌وتفریط در جوانی رخ‌ داده است دامن‌گیر آن می‌شود و سلوک را دچار تزلزل می‌کند.
عمر، اگر با عزّت و توفیق خداوند همراه باشد همه‌اش سعادت است و اگر با ذلّت و رباخوری، تهمت و غیبت و منیّت و هوی پرستی همراه باشد، همه‌اش شقاوت و بدبختی است.
بهترین لحظات عمر آن است که در طاعات الهی صرف شود و در بندگی به سر برده شود، چراکه بنده در مراقبه مولا به سر می‌برد و در عبودیت توفیق نصیبش می‌گردد.
پس پایان عمر عاقبت‌به‌خیر می‌شود و لذا در دعاها انسان باید از خدا بخواهد منتهای عمرش به خیر و عافیت باشد.
1- دانستن پایان عمر!

کسی نزد حضرت موسی آمد و عرض کرد: «به من زبان حیوانات را تعلیم کن.» موسی او را موعظه کرد که صلاح تو نیست؛ ولی آن مرد اصرار بسیار می‌کرد.
خداوند فرمود: حال که اصرار می‌کند، به او تعلیم کن. پس موسی زبان سگ و خروس را به او تعلیم داد. او به خانه آمد و سر سفره نشست. یک‌لقمه‌نان از دستش افتاد، خروس از سگ سبقت گرفت. سگ گفت: چرا به من ظلم می‌کنی و نمی‌گذاری لقمه‌ای بخورم؟ خروس گفت: فردا اسب ارباب می‌میرد و گوشت فراوان می‌خوری. آن مرد تا این حرف را شنید، اسب را برد و فروخت.
فردا سر سفره، لقمه نانی از دست ارباب افتاد، باز خروس سبقت گرفت و نان را خورد. سگ گفت: چرا دروغ می‌گویی، اسب آقا نمُرد و آن را فروخت! خروس گفت: فردا قاطر ارباب می‌میرد. ارباب شنید، قاطر را برد و فروخت.
روز بعد سگ به خروس گفت: امیدوارم تو دروغ‌گو نصیب شغال شوی، قاطر هم نمُرد. خروس گفت: فردا غلام ارباب می‌میرد، غذا درست می‌کنند و آن‌قدر پاره نان و استخوان پیدا می‌شود تا تو بخوری و سیر شوی. ارباب، غلام را هم برد و فروخت و خیلی خدا را شکر می‌کرد که با دانستن زبان سگ و خروس، خسارت بسیاری از او دور شد.
روز بعد سگ به خروس گفت: عجب دروغ‌گوی ماهری شدی! خروس گفت: فردا ارباب هم می‌میرد. ارباب با شتاب نزد حضرت موسی آمد و عرض کرد: خروس گفته فردا پایان عمر من است، چه‌کار کنم؟ چاره‌ای بیندیش. موسی فرمود: چاره‌ای جز مردن نیست. فقط باید دعا کنم که باایمان از دنیا بروی. (ثمرات الحیوه،3، ص 370 – مثنوی مولوی)

2- عمر نوح

حضرت نوح را شیخ انبیا می‌گویند زیرا بسیار عمر کرد. قرآن کریم، در سوره عنکبوت، مدت تبلیغ او را در میان قومش 950 سال ذکر کرده است.
اما تاریخ نویسان مدت عمر حضرت را با اختلاف بسیاری نوشته‌اند. مسعودی در اثبات الوصیه 1450 سال و مجلسی 2500 سال را اختیار کرده است. ثعلبی در تفسیرش می‌گوید: «معجزه‌ی حضرت نوح در نفس خود او بود، زیرا هزار سال عمر کرد و در این مدت طولانی نه نیرویش کم شد و نه دندانی از دندان‌های او افتاد.»
امام صادق علیه السّلام فرمود: «نوح پیامبر را 2500 سال زندگی است که 850 سال آن قبل از نبوت، 950 سال بعد از بعثت و 700 سال به کشتی ساختن و بعد از طوفان، بقیه را به تبلیغ و بنای شهرها و سکونت انسان‌ها در مناطق مختلف گذراند.»
روزی در آفتاب نشسته بود، عزرائیل آمد و سلام کرد! نوح علیه السّلام جوابش را داد و فرمود: به چه منظور آمده‌ای؟ گفت: جانت را می‌خواهم بگیرم. فرمود: مهلت بده از آفتاب به سایه بروم! گفت: باشد. نوح برخاست به سایه آمد و فرمود: ای عزرائیل! آنچه در دنیا بر من از عمر طولانی گذشت، همانند این بود که از آفتاب به سایه آمدم، حال جانم را بگیر! و عزرائیل جانش را گرفت. ابن اثیر در تاریخ کامل خود گفته: چون مرگ نوح فرارسید به او گفتند: دنیا را چگونه دیدی؟ فرمود: مانند خانه‌ای که دو در داشت که از یک در وارد شدم و از در دیگر بیرون رفتم. (تاریخ انبیاء،1، ص 66- 45)

3- عمرمحدود

روزی پیامبر به شکل مربع و چهارگوش خطوطی بر روی زمین کشید، در وسط آن مربع نقطه‌ای گذاشت؛ از اطرافش خط‌های زیادی به مرکز نقطه وسط کرد و یک خط از نقطه داخل مربع به‌طرف خارج رسم کرد و انتهای آن خط را نامحدود نمود.
فرمود: می‌دانید این چه شکلی است؟ عرض کردند: خدا و پیامبر بهتر می‌دانند. فرمود:
این مربع چهارگوش بسته، عمر انسان است که محدود و معین است. نقطه‌ی وسط، نمودار انسان می‌باشد، این خط‌های کوچک که از اطراف به‌طرف نقطه‌ی انسان روی آورده‌اند، امراض و بلاهایی است که در مدت عمر از چهار طرف به او حمله می‌کنند. اگر انسان از دست یکی جان به در برد، به دست دیگری می‌افتد و بالاخره عمرش به یکی خاتمه داده می‌شود. آن خط که از مرکز نقطه‌ی انسان به‌طور نامحدود خارج می‌شود، آرزوی اوست که از مقدار عمرش بسیار تجاوز کرده و انتهایش معلوم نیست. (پند تاریخ،3، ص 134 – کشکول شیخ بهایی ص 33)

4- سه روز عمر نمی‌کند

حسن بن ابی العلاء گوید: در حضور امام صادق علیه السّلام نشسته بودم، ناگهان مردی آمد و در مورد همسرش شکایت کرد. امام به او فرمود: برو همسرت را به اینجا بیاور، او رفت و همسرش را آورد.
امام به زن فرمود: چرا شوهرت از تو شکایت می‌کند؟ او عرض کرد: خداوند آنچه بخواهد در مورد شوهرم انجام دهد.
امام فرمود: ای زن! تو اگر با شوهرت این‌گونه ناسازگاری کنی، بیش از سه روز عمر نمی‌کنی؟ او گفت: باشد، من تا ابد نمی‌خواهم شوهرم را ببینم. امام به شوهر او فرمود: او را به خانه ببر که بیش از سه روز بیشتر عمر نمی‌کند. مرد بعد از سه روز، خدمت امام آمد و عرض کرد: اکنون از دفن جنازه‌ی همسرم برگشته و به اینجا آمده‌ام.
حسن بن ابی العلاء گوید: به امام عرض کردم: جریان این زن و شوهر چه بود؟ فرمود: «زن او از حدّ خود تجاوز کرده بود (و شوهر را اذیت می‌نمود) خداوند عمرش را کوتاه نمود و شوهرش را از دست او راحت ساخت.» (داستان‌ها وپندها،6، ص 107 – مناقب ابن شهرآشوب،4، ص 224)

5- جشن سر یک‌صد سال

شیخ بهایی در کتاب کشکول خود می‌نویسد: در یکی از مناطق کشور هند، رسم بود که در هر صدسال یک عید بزرگی می‌گرفتند.
تمام اهل شهر از بزرگ و کوچک و پیر و جوان، در محلی خارج از شهر که سنگ بزرگی نصب شده بود، اجتماع می‌کردند. پس یک نفر از جانب پادشاه صدا می‌زد: بر فراز این سنگ باید کسی برود که در عید گذشته شرکت کرده است.
گاهی پیرمردی که نابینا شده بود و نیروی خود را از دست داده بود، یا پیرزنی فرتوت، افتان و لرزان بالای سنگ می‌رفت. گاهی در بعضی از عیدها اتفاق می‌افتاد که کسی نبود که جشن گذشته را درک کرده باشد و معلوم می‌شد تمام آن‌هایی که صدسال قبل زنده بودند، از بین رفته‌اند.
کسی که بر فراز سنگ می‌رفت، با صدای بلند می‌گفت: من بچه‌ای بودم در عید سابق، زمان فلان پادشاه یا فلان وزیر و قاضی؛ و آنچه در مدت یک قرن دیده بود، نقل می‌کرد و تذکّر می‌داد تا عبرت بگیرند.
پس از او خطیبی بالای سنگ می‌رفت و مردم را پند و اندرز می‌داد و از کار گذشته و تدارک عمر رفته و اخلاق و رفتار خوب نصیحت می‌کرد.
عمده‌ترین پیام برگزاری چنین جشن‌هایی، این بود که عمر، محدود است، ازاین‌رو به نیروی جوانی مغرور نشوید و از مدت عمر به‌خوبی استفاده کنید. (پند تاریخ،3، ص 135)

عمل

قرآن:

خداوند متعال در آیه 46 سوره‌ی فُصّلت می‌فرماید: «هر کس عمل خوبی کند به نفع خود کرده و هرکس عمل بد کند بر ضرر خویش کرده است.»

حدیث:

امام صادق علیه السّلام فرمود: «مردم را (برای هدایت) با اعمالتان نه با زبانتان بخوانید.» (سفینه البحار،2، ص 278)

توضیح مختصر:

افعال انسان یا جهت مثبت و خوب و صالح دارد، یا جهت منفی و بد و طالح.
عمل صالح، نور است، ازآن‌جهت که رشد آن روشن و اثرش در سعادت آدمی واضح است. عمل تابع نیّت و اراده است و آن‌که اراده‌اش ضعیف است، در عمل هم کاستی و نقصان دارد.
صرف دانایی هم نمی‌تواند کارساز در عمل باشد بلکه اراده در انجام کردار تأثیر بسزایی دارد. بعضی اعمال ابتدای خوبی دارد ولکن در ادامه، با منّت و اذیّت و ریا دچار لغزش می‌شود و این ضعفی است که اعمال را به آفات دچار می‌کند.
برخلاف کسی که از اول کارش مانند ربا دادن و ریاکاری و فخرفروشی باشد که از همان ابتدای کار، عمل او رشد ندارد و به صواب و ثواب نمی‌رسد.
بنده مکلّف است که تکالیف را انجام دهد، اگر آن را برای خشنودی خدا انجام دهد مأجور است و اگر عمل آسیب پذیرد، از شرک و تکبّر و مانند این‌ها، هیچ نورانیتی برای عامل ایجاد نمی‌شود.
بیماری اخلاقی در درون مانند حسد و حرص و عُجب هرروز مرضش بیشتر می‌شود و این از درون به بیرون رسوخ می‌کند اما عمل صالح هم با شرایط تأثیرگذار است، باید ایمان به خدا و معاد و پیامبر و ولایت باشد و الّا هر عملی بدون شرایط، کامل نخواهد بود.
خداوند در آیات بسیاری هشدار داده است: از اعمالی که انجام می‌دهید غافل نشوید (بقره، آیه 74) او بصیر و خبیر به اعمال است. (بقره 110- 271)
پس وقتی عمل در منظرگاه ناظر است نیک انجام دادن، خشنودی حق‌تعالی را جلب می‌کند.

1- کار مشروع

حسن بن حسین انباری گفت: در طول چهارده سال با ارسال نامه از امام رضا علیه السّلام استجازه می‌کردم تا در دستگاه حکومت وارد شوم و به کارمندی تشکیلات اداری پردازم. چون امام علیه السّلام پاسخ نمی‌داد، در آخرین نامه نوشتم، من از کتک و ستم می‌ترسم و دستگاه سلطان می‌گویند: «تو شیعه هستی که با ما همکاری نمی‌کنی و شانه خالی می‌کنی!»
امام در جواب نوشت: «مقصود تو را از نامه فهمیدم که بر نَفْسِ خود بیمناک هستی، اکنون تو خود می‌دانی که اگر متصدی کاری شدی می‌توانی به آنچه رسول خدا صلی‌الله علیه و آله دستور داده (عمل) کنی و همکارانت و نویسندگان زیر دستت همراه و هماهنگ خط مذهبی تو شوند؛ و اگر اندوخته‌ای پیدا کردی نسبت به فقرای مؤمنین مواسات و گذشت نشان دهی.
آن چنانکه تو خود یکی از آن‌ها باشی، پس این کارها (خداپسندانه) مقابل همکاری با دستگاه حکومت (نامشروع) است، اگر نمی‌توانی، مجاز نیستی که به شغل کارمندی مشغول شوی.» (با مردم این‌گونه برخورد کنیم ص 65)

2- اهل عمل و بهشت

امام باقر علیه السّلام فرمود: روزی پدرم با اصحاب خود نشسته بود. روی به آن‌ها کرد و فرمود: «کدام‌یک از شما حاضرید آتش گداخته را در کف دست بگیرید تا خاموش شود»؛ همه از این عمل عاجز و سر به زیر افکنده و چیزی نگفتند!
من عرض کردم: «پدر جان اجازه می‌دهی این کار را بکنم؟» فرمود: «نه پسر جان، تو از منی و من از تو هستم، منظورم این‌ها بودند.»
پس‌ازآن سه مرتبه فرمایش خود را تکرار کرد هیچ‌کدام جواب نداند. آنگاه فرمود: «چقدر زیادند اهل گفتار و اهل عمل کمیاب‌اند، بااینکه کار آسان بود و ما می‌شناسیم کسانی را که اهل عمل و گفتارند، خواستم بدانید و امتحان داده باشید!»
امام باقر علیه السّلام فرمودند: «در این موقع به خدا سوگند مشاهده کردم که آنان چنان غرق در حیا و خجالت شدند که گویا زمین آن‌ها را به‌سوی خود می‌کشید. بعضی از ایشان عرق از جبین جاری ولی چشم از زمین بلند نمی‌کردند.»
همین‌که پدرم شرمندگی آن‌ها را مشاهده کرد فرمود: «خداوند شما را بیامرزد، من جز نیکی نظری نداشتم، بهشت دارای درجاتی است یکی از آن درجات متعلق به اهل عمل است که مربوط به دیگران نیست.»
امام باقر علیه السّلام فرمود: «آن‌وقت مشاهده کردم، مثل‌اینکه از زیر بار گران و سنگین و ریسمان‌های محکم خارج شدند.» (داستان‌ها و پندها،2، ص 140 – کشکول بحرانی،2، ص 93)

3- جوان عامل

پیامبر صلی‌الله علیه و آله در جمع صحابه نشسته بودند، دیدند جوانی نیرومند و توانا از اول صبح مشغول به کار است. افرادی که در محضر رسول خدا صلی‌الله علیه و آله بودند گفتند: «اگر این جوان نیرو و قدرت خود را در راه خدا به کار می‌انداخت شایسته مدح و تعریف بود.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «این سخنان را نگویید، زیرا از چند حال خارج نیست، اگر او برای اداره زندگی خود کار می‌کند که محتاج دیگران نباشد، او در راه خدا قدم برداشته است. اگر کار می‌کند که پدر و مادر ضعیف و کودکان ناتوان را دستگیری کند و آن‌ها را از مردم بی‌نیازشان گرداند، بازهم به راه خدا می‌رود.
اگر با این عمل می‌خواهد به تهی‌دستان افتخار کند و بر ثروت خود بیفزاید او به راه شیطان رفته و از راه راست منحرف گشته است.»

4- عمل، یهودی را مسلمان می‌کند

یک نفر یهودی از پیامبر صلی‌الله علیه و آله چند دینار طلب کار بود. روزی تقاضای پرداخت طلب خود را نمود، پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: اکنون (پولی) ندارم. یهودی گفت: «از شما جدا نمی‌شوم تا طلب مرا بپردازید.»
فرمود: «من نیز در اینجا با تو می‌نشینم.» به‌اندازه‌ای نشست که نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء و صبح روز بعد را همان‌جا خواند. یاران پیامبر صلی‌الله علیه و آله یهودی را تهدید کردند، ولی حضرتش به آن‌ها فرمود: «این چه‌کاری است که می‌کنید؟»
عرض کردند: (چگونه) یک یهودی شما را بازداشت کند؟ فرمود: «خداوند مرا مبعوث نکرده تا به کسانی که معاهده مذهبی با من دارند یا غیر آن‌ها، ستم روا دارم.»
صبح روز بعد نیز تا طلوع آفتاب نزد یهودی نشست. در این هنگام یهودی شهادتین را گفت و بعد نیمی از اموال و ثروت خود را در راه خدا داد؛ سپس افزود: «ای رسول خدا! به خدا سوگند کاری که نسبت به شما انجام دادم از روی جسارت نبود، بلکه می‌خواستم ببینم آیا اوصافی که در تورات درباره پیامبر صلی‌الله علیه و آله آخرین آمده است با شما مطابقت دارد یا خیر؛ زیرا من در تورات خوانده‌ام که محمّد بن عبدالله در مکّه متولد می‌شود و به مدینه هجرت می‌کند، او درشت‌خو و بداخلاق نیست با صدای بلند سخن نمی‌گوید، بدزبان و ناسزاگو نمی‌باشد. اکنون به یگانگی خدا و پیامبری شما گواهی می‌دهم و تمام ثروت من در اختیار شما قرار دارد، هر طور خدا دستور دهد، درباره‌ی آن عمل کنید.» (داستان‌هایی از زندگی پیامبر صلی‌الله علیه و آله، ص 82 – بحارالانوار 16، ص 16)

5- کردار معاویه و ابوالاسود دئلی

معاویه غالباً برای جذب افراد به خود، پول و عسل و نظایر این‌ها می‌فرستاد. مردمان فقیر که از ماست سیر نشده بودند یک دفعه معاویه چند خیک عسل برای آن‌ها می‌فرستاد و گاهی کیسه پولی در خیک عسل می‌گذاشت تا مردم به‌طرف امیرالمؤمنین علیه السّلام نروند و کم کسی بود که از پول و عسل بگذرد و دست از علی علیه السّلام برندارد!
روزی معاویه برای اینکه ابوالاسود دئلی را (او پیامبر صلی‌الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه السّلام و امام حسن علیه السّلام و امام حسین علیه السّلام و امام سجاد علیه السّلام را درک و در 85 سالگی در بصره به مرض طاعون وفات یافت، او به امر امیرالمؤمنین کتابی در علم نحو نوشت و کلمات قرآن را نقطه‌گذاری کرد.) که از یاران امیرالمؤمنین علیه السّلام بود جذب کند، چند خیک عسل برای او فرستاد. او در مسجد بود، نامه معاویه را به او دادند و گفتند: خیک‌های عسل (حلوایی بسیار خوشمزه و خوش‌رنگ) را به خانه‌ات بردیم.
او به منزل آمد، دید دختر پنج‌سالۀ او می‌خواهد انگشتی از عسل در دهان گذارد. گفت: «ای دخترم از این مخور که سم می‌باشد.» دختر انگشت عسل را به خاک مالید و اشعاری را خواند که مفهوم آن این است: ای پسر هند! آیا با عسل مصفّی می‌خواهی دین و ایمان ما را ببری؟ اصلاً ما دست از علی علیه السّلام برنمی‌داریم.
ابوالاسود نامه معاویه را به یک دست و دخترش را به دست دیگر گرفت و نزد امام آورد و شعرهای دخترش را برای حضرتش خواند. امام خندید و در حق ایشان دعا فرمود. (خزینه الجواهر ص 536)