خیر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 32 سوره‌ی فاطر می‌فرماید: «گروهی به اذن خدا در نیکی‌ها (از همه) پیشی گرفتند و این همان فضیلت بزرگ است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کار نیک را انجام بده و چیزی از آن را حقیر و کم مشمار که کمِ آن نیز بسیار و انجام دهنده‌اش شادمان است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 350)

توضیح مختصر:

خوبی و نیکویی را خیر گویند که ضدّش شر است. خداوند خیر مطلق است و در قرآن به خیرالماکرین، خیرالرازقین، خیرالمنزلین، خیرالرّاحمین و مانند آن اشاره شده است. آنچه نیکویی است، خیر است و اگر به کسی بدهد باقی می‌ماند؛ اما همین خیر به معنی دیگر گاهی قابل امتحان است. (سوره‌ی انبیاء، آیه‌ی 35) چراکه دارنده‌ی خوبی‌ها نمی‌تواند از عهده‌ی سپاس گذاری آن برآید و سرکشی می‌کند مگر آن که شخص در حفظِ خداوند، آن خیر را نگه بدارد و از بین نبرد. «فالله خیر حافظاً (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 64)» هرجایی که بوی خوبی آید از صلح و کاری حسنه، میل به آخرت، انابه، خشنودی، انفاق و… آنجا مُهر خیر خورده و موردنظر پروردگار است و در درازمدت همان عمل از باقیات‌صالحات شمرده می‌شود چراکه انسان از خداوند، خوبی می‌خواهد و او می‌دهد و بنده با ایمان و عمل صالح آن را نگه می‌دارد و درنتیجه زایش و تولید آن کار بالا می‌رود و باقی می‌ماند؛ اما آنکه از خیری که به او رسیده نمی‌تواند محافظت کند و به دیگران نمی‌دهد (سوره‌ی معارج، آیه‌ی 21) و امساک می‌کند سطح کیفی کارش را پایین می‌آورد، کم‌کم کارش به‌جایی می‌رسد که از بسیاری توفیقات می‌افتد و به کارهای شرّ و بدی روی می‌آورد.
موسی گفت: «پروردگارا برایم هر خیری که فرستی بدان نیازمندم.» (سوره‌ی قصص، آیه‌ی 24) برای همین است که ما به خداوند می‌گوییم: «تو بهترین مهربانانی.»
(سوره مؤمنون، آیه 118)

1- دعای خیر برای حَجّاج

عصر حکومت عبدالمَلِک بن مروان (79-75) بود. او حجّاج بن یوسف سقفی را که خون‌خوار و پلید بود، استاندار عراق (کوفه و بصره) کرد. حَجّاج بیست سال حکومت نمود و تا توانست، ظلم کرد. در عصر او، روزی زاهد فقیری که دعایش به استجابت می‌رسید، وارد بغداد گردید. حجّاج او را طلبید و به او گفت: برای من دعای خیر کن. زاهد مستجاب الدّعوه گفت: «خدایا! جان حَجّاج را بگیر.» حجّاج گفت: «تو را به خدا! این چه دعایی است که برای من نمودی؟» او در پاسخ وی گفت: «این دعا، هم برای تو و هم برای همه‌ی مسلمانان، دعای خیر است.»
(حکایت‌های گلستان، ص 58)

2- سعد بن خیثمه

سعد، اهل مدینه و در اکثر کارهای خیر و مساعدت برای دین و مسلمانان موفق بوده است. خانه‌اش پاتوق مهاجرین و به‌ویژه جوان‌های غریب بود و بسیار در مهمان‌داری مسلمانانِ بدون خانه و همسر و مهاجر، خیِّر بود تا جایی که خانه‌اش به «منزل عزّاب» لقب یافته بود. خانه‌اش محل وعظ و تبلیغ پیامبر هم شده بود. سرعت در کارهای خیر سبب شده بود که در کارها حتّی در کشته شدن هم پیش‌قدم باشد. هنگامی‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دستور حرکت به جنگ بدر را صادر کرد، پدرش خیثمه به سعد پیشنهاد کرد که: برای محافظت زنان یک نفر در مدینه بماند. شما که جوان هستید، باش تا من به جنگ بروم. سعد گفت: در هر کار خیر، مطیع شما هستیم، غیر از رفتن به جنگ که امید شهادت را دارم. ناچار شدند قرعه بیندازند تا به نام هرکدام درآمد، او به جنگ برود و دیگری در شهر بماند. برحسب اتفاق قرعه به نام سعد آمد و به جنگ بدر اعزام شد و در آن جنگ به شهادت رسید.
(پیغمبر و یاران، ج 3، ص 145 -طبقات، ج 3، ص 47)

3- خیر رساندن

نوشته‌اند: روزی حضرت سیدالشهداء بینوایی را دید و فرمود: نام تو چیست؟ او اسم خویش را گفت. فرمود: پسر چه کسی هستی؟ نام پدر خود را برد. امام فرمود: «خوب شد که آمدی، خیلی وقت بود که انتظار آمدنت را داشتم، چه آنکه در دفتر پدر خویش دیده‌ام که پدرم، چند درهم به پدرت (از بابت صدقات) می‌خواست بدهد، اکنون می‌خواهم این مبلغ را به شما بدهم تا ذمّه‌ی پدرم را از حق تو فارغ گردانم.» و بدین بهانه عطا را به آن فقیر داد و بر خود منّت نهاد.
(داستان‌های عرفانی کشف‌الاسرار، ص 76)

4- خیر در ماندن اصفهان

مرحوم ملّا محمدتقی مجلسی (م 1070) پدر علامه مجلسی، از علمای عامل و عارف بود که دارای حالات ممتاز و موردتوجه ائمه بوده است. خودش می‌گوید: زمانی موفق شدم به زیارت عتبات عالیات (عراق) مشرّف شوم و وارد نجف اشرف شدم. زمستان بود و من تصمیم گرفتم تمام زمستان را در نجف بمانم؛ بدین سبب مرکبی را که کرایه کرده بودم، رد کردم و آنجا ماندم. شبی در خواب، حضرت امیرالمؤمنین را دیدم که با من لطف و مدارای بسیار نمود و دستور داد که دیگر در نجف توقف نکن و به اصفهان بازگرد که در آنجا، وجودت نافع‌تر است. چون اشتیاق زیادی به توقف در نجف داشتم، اصرار کردم و از حضرت اجازه‌ی توقف در نجف را خواستم! حضرت اجازه نداد و فرمود: «شاه‌عباس وفات می‌کند و شاه صفی به جای او می‌نشیند و فتنه‌هایی ایجاد می‌شود. خداوند می‌خواهد تو در اصفهان باشی و سعی خود را در هدایت مردم مبذول داری. تو می‌خواهی به‌تنهایی به‌سوی خدا روی و خدا می‌خواهد خلق بسیاری را نیز به همراه تو بیاورد.» او گوید: من به اصفهان بازگشتم و خواب خود را برای یکی از دوستان تعریف کردم و او برای شاه صفی نقل کرد. چیزی نگذشت که شاه‌عباس در سفر مازندران وفات کرد و شاه صفی بر جای او نشست.
(زندگانی علمای بزرگ، ص 128 -فوائد الرضویه، ص 440)

5- نان در دریا

حضرت عیسی علیه‌السلام از کنار دریا می‌گذشت. نانی را که خوراکش بود، به دریا انداخت. یکی از حواریین عرض کرد: «این کار را برای چه کردید بااینکه نان غذای شما بود و احتیاج داشتید؟» عیسی علیه‌السلام فرمود: «این کار خیر را کردم تا نصیب یکی از حیوانات دریا شود و نزد خداوند این عمل پاداشی بزرگ دارد.»
(داستان‌ها و پندها، ج 4، ص 33 -فروع کافی، ج 4، ص 9)

خیانت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 107 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «خداوند هر خیانت‌کار و بدعمل را دوست ندارد.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «برای تو نیست که شخص خائن را امین بدانی.»
(بحارالانوار، ج 78، ص 248)

توضیح مختصر:

خیانت، دغلی و نادرستی کردن را گویند. اگر کسی با پیامبر و امام، بیعت کرد و میثاق بست اما بعد نادرستی ورزید و نقض کرد به پیامبر خیانت کرده است. اگر چیزی را به رسم امانت به کسی بدهند از مال و متاع و آن کس آن متاع را معیوب کند یا غصب کند یا تجاوز نماید و یا انکار کند، خیانت است. یا شخصی ناموس خود را به خاطر رفتن مسافرت نزد کسی بگذارد و او نادرستی با ناموس شخص کند این هم خیانت است. مثلاً همیشه دشمن در فکر آن است با نوعی نقشه نادرست بین دو دوست و دو گروه را به هم بریزد. خداوند در قرآن سوره‌ی تحریم آیه‌ی 10 درباره‌ی دو زن خیانت‌کار چنین می‌فرماید: «خداوند برای کافران زن نوح و لوط را مثال آورده که تحت فرمان دو بنده‌ی صالح ما بودند ولی به آن‌ها خیانت کردند.» یعنی آنچه از حقوق که خداوند برای شوهر وضع کرده نادرستی کردند. باز برای نمونه خداوند در سوره‌ی بقره آیه‌ی 187 درباره‌ی اینکه شب‌های ماه رمضان در اوایل وجوب روزه، مجامعت با زنان حرام بود و مردها نافرمانی می‌کردند پس خدا فرمود: «شب‌های ماه رمضان با زنان خود هم‌بستر شوید؛ خدا چون می‌دانست که در قضیه‌ی مباشرت، نفس خود را به خیانت وا‌می‌دارند از شما درگذشت و آن را برای شما حلال کرد.»
پس نوع خیانت‌ها در یک موضوع خاص نیست، به معنای وسیع‌تر ناصوابی نمودن نسبت به هر کس را می‌شود نام خیانت گذاشت که نوعاً با ابزاری از حیله یا مکر و دورویی همراه است.

1- وزیر خیانت‌کار

در عهد پادشاهی گشتاسب، او را وزیری بود به نام (راست رَوِشن) که به سبب این نام موردنظر گشتاسب بوده و بیشتر از وزرای دیگر مورد مرحمت قرار می‌گرفت. این وزیر، گشتاسب را بر مصادره‌ی رعیّت تحریص می‌کرد و ظلم را در نظر او جلوه می‌داد و می‌گفت: «انتظام امور مملکت به خزانه است و باید ملت، فقیر باشند تا تابع گردند.» خود هم، مال زیاد جمع کرد و با گشتاسب از درِ دشمنی برآمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالی ندید تا حقوق کارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پریشان دید و متحیّر شد.
دل‌تنگ و تنها، سوار شد و به صحرا بیرون رفت و سیر کرد. در اثنای سیر در بیابان نظرش به گوسفندانی افتاد. به آنجا رفت و دید، گوسفندان خواب و سگی بر دار است، تعجّب کرد! چوپان را خواست و علّت بر دار شدن سگ را پرسید. گفت: این سگ، امین بود، مدتی او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد کردم. بعد از مدتی او با ماده‌گرگی دوستی گرفت و با او جمع شد. چون شب می‌شد ماده‌گرگ گوسفندی را می‌گرفت و نصف، خودش می‌خورد و نصف دیگر را سگ می‌خورد. روزی در گوسفندان کمبود و تلف مشاهده شد و پس از جستجو، به این خیانت سگ پی بردم. لذا سگ را بر دار کردم تا معلوم شود جزای خیانت و عاقبت بدکردار، شکنجه و عذاب است!
گشتاسب چون این ماجرا را شنید به خود باز آمد و گفت: رعیّت همانند گوسفندان و من مانند چوپانم باید حال مردم را تفحّص کنم تا علّت نقصان پیدا شود.
لذا به بارگاهش آمد و لیست زندانیان را طلب کرد و معلوم شد وزیر (راست روشن) آن‌ها را حبس کرده است و همه‌ی مشکلات از اوست. پس او را بردار کرد و اعلام نمود و گفت: ما به نام او فریفته شدیم.
کم‌کم مملکت، آباد و تدارک کار گذشته کرد و در کار اسیران اهتمام داشت و دیگر بر هیچ‌کس اعتماد نمی‌کرد.
(جوامع الحکایات، ص 313 -سیاست‌نامه خواجه نظام الملِک)

2- خیانت در کار زیارت

جناب حاج‌آقا حسن فرزند مرحوم آیت‌الله حاج‌آقا حسین طباطبایی قمی نقل کرد که: برای معالجه‌ی چشم از مشهد به تهران آمده بودم، همان زمان یکی از تجّار تهران که او را می‌شناختم به‌قصد زیارت امام هشتم به خراسان رفت. شبی از شب‌ها در عالم خواب دیدم که در حرم امام هشتم می‌باشم و امام روی ضریح نشسته‌اند، ناگاه دیدم آن تاجر تیری به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شدند. بار دوم از طرف دیگر ضریح تیری به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شد. بار سوم تیر از پشت به‌جانب امام پرتاب نمود که این دفعه امام به پشت افتادند. من از وحشت از خواب بیدار شدم. معالجه‌ام تمام شد و می‌خواستم به خراسان مراجعت نمایم، لیکن توقّف بیشتری کردم تا آن تاجر از خراسان برگردد و از حالش جویا شوم. از مسافرت برگشت و سؤالاتی کردم اما چیزی نفهمیدم تا اینکه خوابم را برایش تعریف کردم. اشک از چشمانش جاری شد و گفت: روزی وارد حرم اما رضا علیه‌السلام شدم و طرف پیش رو، زنی دست به ضریح چسبانده بود و من خوشم آمد و دست خود را روی دست او گذاشتم. زن رفت طرف دیگر ضریح، من هم رفتم باز دست خود را بر روی دست او گذاشتم. رفت طرف پشت سر، من هم رفتم. تا دست خود را به ضریح گذاشت، دست خود را روی دست او گذاشتم، از او سؤال کردم که اهل کجایی؟ گفت: اهل تهران. با او رفاقت نموده و به تهران آمدیم.
(راهنمای سعادت، ج 1، ص 257 -جامع الدور، ج 1، ص 448)

3- خیانت دختر به پدر

ساطرون که لقبش ضیزن بوده است پادشاه (حضر) بود که میان دجله و فرات قرار داشت در آنجا کاخی زیبا وجود داشت که آن‌ها (جوسق) می‌نامیدند. او یکی از شهرهای شاهپور ذی الاکتاف را غارت و تصرف کرد و خواهر شاهپور را گرفت و مردم بسیاری را کشت. چون شاهپور خبردار شد لشگری جمع کرد و به‌سوی او حرکت نمود. ضیزن در قلعه‌ای محکم متحصّن شد و این محاصره چهار سال ادامه یافت و کاری از پیش نرفت. روزی دختر ضیزن بنام (نضیره) که بسیار با جمال بود در بیرون قلعه می‌گشت و شاهپور چشمش به او افتاد و شیفته‌اش شد و برایش پیغام داد اگر تصرّف قلعه را نشان دهی با تو ازدواج می‌کنم. نضیره هم که علاقه به شاهپور پیدا کرده بود شبی سربازان قلعه را از شراب مست و درب قلعه را به روی لشکریان شاهپور باز کرد و (ضیزن) پدرش کشته شد. شاهپور با نضیره ازدواج کرد و شبی دید بستر او خون‌آلود است، علت را جویا شد، دید برگ (مو) در بسترش بود، به خاطر لطافت اندام، بدن خراشیده شد. گفت: پدرت چه غذایی به تو می‌داد؟ گفت: زرده‌ی تخم‌مرغ، مغز سر برّه، کره و عسل. شاهپور ساعتی تأمل کرد و گفت: «تو با چنین وسایل آسایش پدر، وفا نکردی آیا من با من وفا خواهی کنی؟!» دستور داد او را به دُم اسب بستند و اسب در بیابان تاختند تا خارهای بیابان از خون این دختر خیانت‌کار رنگین شود.
(نمونه معارف، ج 5، ص 142-مستطرف، ج 1، ص 210)

4- مرد هندی و امام ششم

امام کاظم علیه‌السلام فرمود: روزی در خدمت پدر بودم و یکی از دوستان وارد شد و گفت: عده‌ای در بیرون منزل ایستاده و اجازه‌ی ورود می‌خواهند. پدر فرمود: «نگاه کن ببین کیستند.» وقتی رفتم شتران زیادی را که حامل صندوق‌هایی بودند، مشاهده کردم و شخصی هم سوار بر اسب بود. به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: «مردی از هندوستان و اراده تشرّف به خدمت امام را دارم.»
بازگشتم و به عرض ایشان رسانیدم. فرمود: «اجازه به این خائن ناپاک مده.» به آن‌ها اجازه ندادم و مدّت زیادی در همان‌جا اقامت کردند تا اینکه یزید و محمد بن سلیمان واسطه شدند و اجازه‌ی ورود برای آن‌ها گرفتند. مرد هندی وقتی وارد شد دوزانو نشست گفت: «امام به‌سلامت باد، مردی از هندم، مرا پادشاه با مقداری از هدایا خدمت شما فرستاده، چند روز است که به ما اجازه ورود نمی‌دهید. آیا فرزندان پیامبر چنین می‌کنند؟» پدرم سر خود را به زیر انداخت و فرمود: «علّت آن را بعد خواهی فهمید.» پدرم مرا دستور داد نامه‌ی او را بگیرم و باز کنم. در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته بود: «من به برکت شما هدایت یافته‌ام. برایم کنیز بسیار زیبایی به هدیه آورده بودند، هیچ‌کس را شایسته‌ی آن کنیز نیافتم، ازاین‌جهت او را با مقداری لباس و زیور و عطر تقدیم شما می‌کنم. از میان هزار نفر، صد نفر، از میان صد نفر، ده نفر و از میان ده نفر که صلاحیت امانت‌داری داشته باشد کسی را به نام (میزاب بن خباب) تعیین کرده او را همراه هدایا و کنیز نزد شما فرستادم.»
امام رو به من کرد و فرمود: «برگرد ای خیانت‌کار، هرگز قبول امانتی را که خیانت شده نمی‌کنم!» مرد هندی سوگند یاد کرد که خیانت نکرده‌ام. پدر فرمود: «اگر لباس تو گواهی به خیانت تو به کنیز دهد مسلمان می‌شوی؟» گفت: «مرا معاف دار.» فرمودند: «پس کاری که کردی به پادشاه هند بنویس!» مرد گفت: «اگر چیزی در این خصوص شما می‌دانی بنویس.» پوستینی بر دوش مرد بود و امام فرمود: آن را بینداز؛ پس پدرم دو رکعت نماز خواند بعد سر به سجده گذاشت فرمود: اللّهم اِنّی اَسئلُکَ ِبمَعاقِد العزّ… ایماناً مَعَ ایمانِهم، از سجده سر برداشت و روی به پوستین کرد و فرمود: «آنچه می‌دانی درباره‌ی این مرد هندی بگو.» پوستین همانند گوسفندی به هم آمد و گفت: ای فرزند رسول خدا، پادشاه این مرد را امین دانست و نسبت به حفظ کنیز و هدایا او را سفارش زیادی کرد. همین‌که مقداری راه آمدیم به بیابانی رسیدیم، در آنجا باران گرفت، هر چه با ما بود از باران خیس شد و پر آب گردید. چیزی نگذشت که ابر برطرف شد و آفتاب تابید. این خائن، خادمی را که همراه کنیز بود صدا زد و او را روانه‌ی شهر نمود تا چیزی تهیه کند. پس از رفتن خادم، کنیز را گفت: در این خیمه که میان آفتاب زده‌ایم بیا تا لباس و بدنت خشک شود. کنیز وارد خیمه شد و در مقابل آفتاب لباس خود را تا ساق پا بالا زد، همین‌که چشم این هندی به پای او افتاد فریفته شد و کنیز را به خیانت راضی نمود.» مرد هندی از مشاهده‌ی این پوستین به اضطراب افتاد و اقرار کرد و تقاضای بخشش نمود. پوستین به حالت خود برگشت. امام دستور داد آن را بپوشد. همین‌که پوستین بر دوش گرفت، پوستین بر گردن و گلویش حلقه وار پیچید و نزدیک بود آن مرد خفه و سیاه شود. امام فرمود: «ای پوستین! او را رها کن تا پیش پادشاه برگردد، او سزاوارتر است که کیفر خیانت این شخص را کند»؛ و پوستین به حالت اولیه برگشت. هندی با وحشت تمام درخواست قبول هدیه را کرد! امام فرمود: اگر مسلمان شوی کنیز را به تو می‌دهم، ولی او نپذیرفت. امام هدیه را پذیرفت ولی کنیز را رد کرد و آن مرد هندی به هندوستان بازگشت. بعد از یک ماه، نامه‌ی پادشاه هند رسید که بعد از عرض ارادت نوشته بود که: «آنچه ارزش نداشت قبول کردید ولی کنیز را قبول نکردید!» این کار مرا نگران کرد و با خود گفتم: فرزندان انبیاء دارای فراست خدادادی هستند، شاید آورنده‌ی کنیز خیانتی کرده باشد. لذا نامه‌ای به نام شما از خود نوشتم و به آن مرد گفتم: نامه شما رسید و از خیانت در آن متذکر شدید. به او گفتم: جز راستی چیزی تو را نجات نخواهد داد و او تمام قضیه‌ی خیانت کنیز و حکایت پوستین را برایم نقل کرد؛ و کنیز هم اعتراف کرد. دستور دادم هر دو را گردن زدند. من هم به یگانگی خدا و رسالت پیامبر گواهی و به عرض می‌رسانم که من بعداً خدمت خواهم رسید. طولی نکشید که تاج‌وتخت را رها کرد و به مدینه آمد و مسلمان حقیقی شد.
(پند تاریخ، ج 1، ص 217 -بحارالانوار، ج 11، ص 136)

5- حل مشکل!

در زمان خلافت عمر، مردی از انصار به حالت مُردن افتاد؛ دختری داشت و آن را به دوستش که وصیّ او بود سپرد تا بعد از مرگش، کاملاً او را حفظ کند. مرد به دستور خلیفه به سفر طولانی مأمور شد؛ و به خانه آمد و سفارش اکید به همسرش کرد و بعد به مسافرت رفت؛ و هر وقت نامه‌ای می‌نوشت سفارش دختر رفیقش را می‌کرد. سفارشات پی‌درپی شوهر، همسر را به این گمان انداخت که شوهر می‌خواهد از مسافرت بیاید و او را به عقد خود درآورد و هووی من شود و مرا از چشم او بیندازد. لذا با همسایه‌اش که زنی نابکار بود مشورت کرد و تصمیم گرفتند شب، دور هم بنشینند و دختر را شراب بدهند تا وقتی‌که کاملاً بی‌حال شد، با انگشت، تجاوز به بکارت او کنند؛ و همین کار را کردند!
بعد از چند روز شوهرش آمد سراغ دختر را گرفت، زن گله کرد و گفت: او به حمام رفت، وقتی برگشت دختری خود را از دست داده بود. مرد دختر را صدا زد و شکایت و گله کرد و علت را پرسید! دختر گفت: «زن تو افتراء بسته است. مرا شبی شراب داد و تجاوز به حریم من کرد.» مرد برای حل این مشکل به حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام مراجعه کرد و حضرت، زن و دختر را خواست و هرچه به زن گفتند حقیقت را بگو، نگفت. حضرت، قنبر را فرستادند دنبال زن همسایه و او را آورد و شمشیر کشیدند و فرمودند: «اگر واقع را نگویی و آنچه می‌گویم تکذیب کنی، با این شمشیر گردنت را می‌زنم!» حضرت خود قضایا را نقل کرد و همسایه تصدیق کرد. حضرت به آن مرد فرمود: زنت را طلاق بده و دختر را همان‌جا برایش عقد کردند و از آن زن، دیه‌ی کار ناشایست را گرفتند.
(جامع النورین، ص 248)

خوف و خشیّت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 37 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «خداوند سزاوارتر است که از او هراس داشته باشی.»

حدیث:

حضرت علی علیه‌السلام فرمود: «ترس (از خدا) جامه و پیراهن عارفان است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 340)

توضیح مختصر:

وقتی درباره‌ی خوف صحبت می‌کنیم، کم‌کم مسئله‌ی خشیّت به میان می‌آید که در قرآن به آن اشاره شده است. خوف و اندوه از صفات نفس است وقتی کسی به خشیّت گرایش پیدا می‌کند از نفس خارج و در دل داخل شده، پس خوف به خشیّت تبدیل شده و اندوه به اشتیاق. خشیّت حالتی است که از وصال معشوق یا فراق او حاصل می‌شود در واقع خشیّت هراس است از صاحب قدرت و هیبت و جمال و کمال خداوندی. البته خشیّت بعد از علم است، لذا خداوند در سوره‌ی فاطر آیه‌ی 28 فرمود: «همانا از بندگان، دانشمندان، از خداوند هراس دارند.» یعنی علم و معرفتی دارد که این حالت هراس در او جمع می‌شود.
کلمه‌ی خشیّت به معنای تأثّر قلبی است از چیزی که انسان از اتفاق افتادن آن هراس دارد که همراه با چیز مهمی باشد یعنی آن چیز در نظر انسان عظیم و باهیبت باشد. اگر گفتیم مؤمنان واقعی خشیّت دارند نه اینکه ترس از جان خود دارند؛ بلکه خوف به جوارح است و خشوع مربوط به قلب است، لذا خداوند درباره‌ی انبیاء فرمود: «آنانی که رسالت خداوند را تبلیغ می‌کنند هراس از خداوند دارند.» (سوره‌ی احزاب، آیه‌ی 39) یعنی قلباً خداوند عظیم و بزرگ اقتضاء هراس را دارد.

1- می‌ترسم از خدا

امام چهارم می‌فرماید: مردی با اهل‌بیت خویش به کشتی سوار شد و کشتی در دریا شکست و جز زن آن مرد همه هلاک گشتند و آن زن به تخته‌پاره‌ای خود را به یکی از جزیره‌های دریا رسانید. در آن جزیره مردی راهزن بود که گناهی نبود جز آنکه او مرتکب شده بود. او بی‌خبر، آن زن را بر سر راه خود مشاهده نمود. از وی پرسید که تو اِنسی یا جنِّی؟ آن زن گفت: انسانم. پس با آن زن سخنی نگفت جز آنکه برای نزدیکی با وی مهیا شد. در این هنگام آن زن به خود می‌لرزید. آن مرد به وی گفت: چرا لرزان گشتی؟ گفت: می‌ترسم از خدا و اشاره به آسمان نمود.
آن مرد گفت: آیا تاکنون به این گناه دست زده‌ای؟ گفت: نه به عزّت پروردگار. آن مرد گفت: تو این‌همه از خدا بترسی و حال‌آنکه تاکنون گناه نکردی و من تو را به این گناه وادار می‌کنم! به خدا سوگند که من به ترسیدن سزاوارترم از تو.
آنگاه از جای خود برخاست و گناهی انجام نداد و تمام همّتش توبه و مراجعت از آن جزیره بود. او در بین را به راهبی همراه شد و خورشید بر آنان می‌تابید. پس آن راهب به آن جوان گفت: «خدا را بخوان تا به‌وسیله‌ی ابری بر سر ما سایه افکند.» آن جوان گفت: «من نزد خداوند برای خود حسنه‌ای نمی‌بینم که از وی چیزی مسئلت دارم.» آن راهب گفت: «پس من دعا می‌کنم و تو آمین بگو.» آن جوان پذیرفت و چون راهب دعا نمود آن جوان آمین گفت. پس چیزی نگذشت که ابری بر سر آنان سایه افکند. پس سر دوراهی رسیدند و هر یک به راهی رفتند و ابر همچنان بر سر جوان سایه افکنده بود و به راه او می‌رفت؛ در این هنگام راهب گفت: «تو از من بهتری و برای تو دعا استجابت یافت. مرا آگاه کن که قصه‌ی تو چیست؟» پس آن جوان قصّه را گفت. راهب گفت: «چون خوف و ترس خدا تو را فراگرفت آمرزیده شده‌ای، پس به آینده خود نگران باش.»
(کافی، ج 2، ص 69)

2- ترس اولیاء

روایت شده حضرت ابراهیم علیه‌السلام به هنگام نماز، از خوف و ترس خدا صدای جوششی از او شنیده می‌شد مانند جوشش دیگ. پیامبر صلی‌الله علیه و آله هم، چنین بود.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام هرگاه می‌گفت: «وَجَّهْتُ وَجهیَ لِلَّذی فَطرَ السَّمواتِ وَالاَرضِ» چهره‌اش تغییر می‌کرد و رنگش زرد می‌شد که زردی از چهره‌اش نمایان می‌گشت از ترس خدا.
هم‌چنین امام چهارم علیه‌السلام از خوف خدا، در نماز رنگ چهره‌اش تغییر می‌کرد.
مردی به رسول خدا صلی‌الله علیه و آله عرض کرد: این آیه «وَالّذین یُوتونَ ما آتوا و قُلوبُهُم وَجِلهٌ اِنّهُم الی رَبّهم راجِعون» یعنی آن‌کس که زنا و دزدی می‌کند و شراب می‌خورد و ترسناک و خائف است؟ فرمود: «نه، بلکه آن مرد است که نماز می‌خواند، روزه می‌دارد، صدقه می‌دهد و با همه این‌ها می‌ترسد که موردقبول نیفتد.»
(ارشاد القلوب، ص 129)

3- نشانه ترس

لیث بن ابی سلیم گوید: شنیدم از مردی از انصار که پیامبر صلی‌الله علیه و آله در روز گرم به سایه‌ی درختی نشسته بود. مردی آمد و لباس‌های خود را از تن درآورد. پس از آن به روی ریگ‌های داغ می‌غلطید، گاه پشت خود را به روی ریگ‌ها می‌گذارد و گاهی شکم و صورت خویش را و می‌گفت: ای نفس! بچش که آنچه نزد خداست بزرگ‌تر از این است که اینک بر تو وارد می‌آورم؛ و پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله هم چنان به وی می‌نگریست که چه می‌کند. پس از آن لباس خود را پوشید و راه افتاد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله به وی اشاره نمود و او را نزد خود فراخواند و فرمود: «ای بنده‌ی خدا! کاری از تو دیدم انجام دادی که تاکنون ندیده بودم. چه چیز تو را به این کار وادار نمود؟» عرض کرد: «ترس خدا مرا به این کار واداشته و به نفسم می‌گویم: یا نفس! ذوقی فنا عندالله اعظَمُ مِمّا صَنَعْتُ بِک.»
پس پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: تو، به حقیقت از خدا ترسانی و خداوند به وجود تو بر اهل آسمان‌ها مباحات می‌کند، پس از آن به اصحابش فرمود: نزدیکش بروید تا دعا کند و آن مرد برای آنان دعا کرد: «الّلهُمَ اَجمَعْ اَمرَنا عَلی الهُدی و اَجعَل التّقوی زادَنا و الجَنّه مَآبنا».
(جامع السعادات، ج 1، ص 208)

4- کجاست رحمت خدا؟

سلیمان بن عبدالمَلِک مروان به وعظ ابو حازم اعرج مدنی (متوفی به سال 140) آمد که نام ام سلمه بن دینارست. چندان آیات، احادیث، اخبار و حکایت در وعید حق سبحانه بر او خواند که بترسید و آب چشمش روان شد و خوف و خشیّت بر او مستولی گشت، پس گفت: یا اباالحازم اَینَ رحمه‌الله؟ این‌همه از غضب و سَخَط او گفتی کجاست رحمت خدای تعالی؟
ابو حازم این آیه خواند که: «اِنَّ رحمه‌الله قَریب مِنَ المُحسِنین: به‌درستی که رحمت خدای تعالی نزدیک به نیکوکاران است.»
(لطائف الطوائف، ص 171)

5- کجاست رحمت خدا؟

مالک بن دینار گوید: در کوهی جوانی دیدم زرد چهره، لاغراندام. چنان می‌لرزید که بر زمین قرار نداشت گویا آماج تیرها گشته، اشک‌هایش بر چهره‌اش اثر گذاشته بود. به وی گفتم: تو کیستی؟ گفت: «بنده‌ی فراری از آقایش.» گفتم: «نزدش برگرد و پوزش بخواه.» گفت: «راهی برای معذرت ندارم.» گفتم: شفیعی نزدش بفرست. گفت: «همه شُفعاء از وی می‌ترسند.» گفتم: آقایی غیر از او پیدا کن. گفت: «کجا آقایی مانند او می‌توانم پیدا کنم زیرا اوست آفریننده‌ی آسمان‌ها و زمین.» گفتم: ای غلام! امر از آنچه تو گمان می‌کنی آسان‌تر است. گفت: «این سخن مغرورین است، گیرم او بگذرد و ببخشد ولی کجاست اخلاص و صفا؟»
(کشکول، ج 2، ص 195-نمونه معارف اسلام، ج 4، ص 130-121)

خوف

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 56 سوره‌ی اعراف می‌فرماید: «خدا را از راه ترس و از روی امید بخوانید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «کامل‌ترین شما در عقل، آن کس است که خوفش از خداوند بیشتر باشد.»
(جامع السعادات، ج 1، ص 225)

توضیح مختصر:

خوف، ترس است. در اینکه مؤمن، باید بترسد، از چه چیزی بترسد؟ برای چه بترسد؟ گفته شده که خائف، از عذاب می‌ترسد یا از کاستی و نقصان که در اعمال کرده و از عواقب خود اطمینان ندارد. امّا بعضی ترس‌ها جنبه‌ی مادّی دارد یعنی می‌ترسد که مالش و ریاستش از دستش برود و این از جهت معنوی، خوفِ مذموم است.
و وعیدهای خداوند، خوف آور است. مخالفِ اوامر او، خود را در ورطه‌ی سخط و غضب می‌بیند امّا مؤمن، بین خوف و رجاء است و یک اعتدالی در او وجود دارد.
کسی که گریه می‌کند، یا به خاطرِ دوستی خداست و یا به خاطر عقوبت و عذاب و در افتادن در جهنّم و فشارِ قبر و سَکَرات موت است. علامت دوستی خدا، از زمزمه و رنگ و حال و گریه پیداست و انسان خائف از این نوع گرفتاری‌ها، از زمزمه و حال و بکائش مشخص است؛ چنانکه خداوند به شعیب علیه‌السلام فرمود: «اگر گریه‌ی تو از خوفِ آتش جهنّم است، ما تو را نجات می‌بخشیم.» عرض کرد: «گریه‌ام برای شوق ملاقات توست.» (الطیب البیان، ج 10، ص 224)
بعضی‌ها قالب خوف دارند (مانند حضرت یحیی علیه‌السلام) پس قبض هم بر آنان غالب است و اینان را نمی‌شود عوض نمود مگر به اندکی؛ چراکه انگار صفتِ ذاتی اوست. این کسان، مگر با معجزه و تصرّف، قالبشان تبدیل شود.
خائف، هارب است یعنی ترسو است و همیشه از آن چیزی که می‌ترسد فرار می‌کند. این موضوع، در بعضی آدم‌ها پیدا می‌شود امّا برای عدم فرار، باید بر سرِ خائف، تقویتی رجاء تزریق کرد تا هم خائف از عذاب باشد و هم امیدوار به رحمت او.

1- جوان خائف

سلمان فارسی از بازار آهنگران کوفه عبور می‌کرد، دید مردم دور جوانی را گرفته‌اند و آن جوان بی‌هوش روی زمین قرارگرفته است. وقتی‌که مردم حضرت سلمان را دیدند، از محضر ایشان درخواست کردند که دعائی بخواند تا جوان از حالت بیهوشی نجات یابد.
سلمان وقتی‌که نزدیک جوان آمد، جوان برخاست و گفت: مرا عارضه‌ای نیست. از این بازار عبور می‌کردم دیدم آهنگران چکش‌های آهنین می‌زنند، یادم آمد که خداوند متعال در قرآن می‌فرماید: برای کفّار، گُرز گِران و عمودهای آهنین است که بر سر آن‌ها مهیّا باشد. (لَهُم مَقامَعُ مِن حَدیدٍ، سوره‌ی حج، آیه‌ی 21) تا این آیه را شنیدم این حالت به من دست داد.
سلمان به آن جوان علاقه‌مند شد و محبّت او در دلش جای گرفته و او را برادر خود قرار داد و پیوسته با همدیگر دوست بودند تا اینکه آن جوان مریض شد و در حالت احتضار افتاد. سلمان به بالین وی آمد و بالای سر او نشست.
در این حال سلمان به عزرائیل توجه کرد و گفت: «ای عزرائیل! با برادر جوانم مدارا کن و نسبت به وی مهربان و رئوف باش!»
عزرائیل در جواب گفت: «ای بنده‌ی خدا! من نسبت به همه‌ی افراد مؤمن، مهربان و رفیق می‌باشم.»
(داستان جوانان، ص 94)

2- زبان حال سنگ

روایت شده که یکی از انبیاء از مسیری عبور می‌کرد، سنگ کوچکی دید که آب زیادی از آن خارج می‌شود، از وضع آن تعجب نمود.
خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت: «از وقتی‌که شنیدم شعله و آتش، برخاسته از انسان و سنگ است (از ترسِ آنکه من هم از همان سنگ‌ها باشم) تابه‌حال می‌گریم.»
آنگاه آن سنگ از آن پیامبر خواست که برایش دعا کند تا از آتش در امان باشد و او دعا کرد. مدتی بعد باز عبور پیامبر به آنجا افتاد و دید همان‌گونه آب از سنگ جاری است. پرسید: «حالا دیگر برای چه گریه می‌کنی؟» پاسخ داد: «تا قبل از اطمینان به امانِ از آتش، گریه‌ی خوف می‌نمودم، اما اینک گریه‌ی شکر دارم و از سرور و خوشحالی می‌گریم.»
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 388 -محجه البیضاء، ج 7، ص 142)

3- عقوبت با آتش

روزی امیرالمؤمنین علیه‌السلام با جمعی از اصحاب بودند که شخصی آمد و عرض کرد: «یا امیرالمؤمنین! من به پسری دخول کردم، مرا پاک کن.»
امام فرمود: «برو به منزل خودت، شاید صفرا یا سودا بر تو غلبه کرده باشد.» چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشایسته خود کرد؛ امام همان جواب را فرمودند. روز سوم آمد و اقرار کرد و امام جواب اول را دادند.
روز چهارم آمد و اقرار کرد، امام فرمود: حالا که چهار مرتبه اقرار کردی، پیامبر صلی‌الله علیه و آله برای حد این عمل، سه حکم فرموده است، یکی از این سه را انتخاب کن.
فرمود: شمشیر بر گردن زدن؛ یا انداختن از بلندی؛ یا سوزانیدن به آتشی با حالتی که دست و پا بسته باشد.
آن مرد گفت: «کدام‌یک از این سه عقوبت بر من سخت‌تر است؟» فرمود: «سوختن با آتش»، عرض کرد: «یا علی علیه‌السلام من همین را اختیار کردم.»
امام فرمود: «پس خودت را برای این کار آماده کن.» عرض کرد: حاضر شدم. برخاست و دو رکعت نماز خواند و بعدازآن گفت: «خداوندا مرتکب گناهی شده‌ام که تو می‌دانی و از عذاب تو ترسیدم و به خدمت وصی رسول‌الله و پسر عمومی آن حضرت آمده‌ام و از او خواستم مرا از آن گناه که انجام داده‌ام پاک کند.
او مرا مخیّر در سه نوع عذاب کرد و من سخت‌ترین آن‌ها را اختیار کردم، خداوندا! از رحمت تو می‌خواهم که سوختن را در دنیا کفّاره‌ام قرار بدهی و مرا در آخرت نسوزانی!»
بعدازآن برخاسته و گریه‌کنان خود را بر آن گودال انداخت که آتش در آن شعله می‌کشید. امام، از این منظره گریه کرد و اصحاب هم گریه کردند. فرمود: «ای مرد! برخیز از میان آتش که ملائکه را به گریه درآوردی، خداوند توبه‌ی تو را قبول کرد، برخیز دیگر به این کار نزدیک مشو!» در روایت دیگر دارد شخصی گفت: «یا امیرالمؤمنین آیا حدی از حدود خداوند را تعطیل می‌کنی؟» فرمود: «وای بر تو، هرگاه امام از طرف خدا منصوب باشد و گناه‌کار از گناه خود توبه کند بر خداست که او را بیامرزد.»
(داستان‌های زندگی علی علیه‌السلام، ص 51 -قضاوت‌های محیّرالعقول)

4- خائفان

وقتی‌که این آیه «البته وعده‌گاه جمیع آن مردم گمراه آتش دوزخ خواهد بود، آن دوزخ را هفت در است، هر دری برای ورود دسته‌ای از گمراهان معین گردیده است» (سوره‌ی حجر، آیات 44-43) بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله نازل شد، چنان گریه می‌کرد که اصحاب از گریه‌ی او به گریه افتادند و کسی نمی‌دانست جبرئیل با خود چه وحی کرده که پیامبر این‌چنین گریان شده است.
یکی از اصحاب به در خانه دختر پیامبر رفت و داستان نزول وحی و گریه‌ی پیامبر را شرح داد. فاطمه علیها السّلام از جای حرکت نمود چادر کهنه‌ای که دوازده جای آن به‌وسیله‌ی برگ خرما دوخته شده بود، بر سر نمود و از منزل خارج شد.
چشم سلمان فارسی به آن چادر افتاد در گریه شد و با خود گفت: پادشاهان روم و ایران لباس‌های ابریشمین و دیبای زر بافت می‌پوشند، ولی دختر پیامبر چادری چنین دارد و در شگفت شد!
وقتی فاطمه علیها السّلام به نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد، حضرتش به سلمان فرمود: «دخترم از آن دسته‌ای است که در بندگی، بسیار پیشی و سبقت گرفته است.»
آنگاه فاطمه علیها السّلام عرض کرد: «بابا! چه چیز شما را محزون کرده است؟» فرمود: «آیه‌ای را جبرئیل آورده و آن را برای دخترش خواند.»
فاطمه علیها السّلام از شنیدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد که زانویش قدرت ایستادن را از دست داد و بر زمین افتاد و می‌گفت: «وای بر کسی که داخل آتش شود.»
سلمان گفت: «ای‌کاش گوسفند بودم و مرا می‌خوردند و پوستم را می‌دریدند و اسم آتش جهنّم را نمی‌شنیدم.»
ابوذر گفت: «ای‌کاش مادرم، مرا نزائیده بود که اسم آتش جهنّم بشنوم.»
مقداد می‌گفت: «کاش پرنده‌ای در بیابان بودم و مرا حساب و عقابی نبود و نام آتش جهنم را نمی‌شنیدم.»
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کاش حیوانات درنده پاره‌پاره‌ام می‌کردند و مادرم مرا نزائیده بود و نام آتش جهنم نمی‌شنیدم.» آنگاه دست خود را بر روی سر گذاشته و شروع به گریه نمود و می‌فرمود:
«آه چه دور است سفر قیامت، وای از کمی توشه، در این سفر قیامت آن‌ها را به‌سوی آتش می‌برند، مریضانی که در بند اسارت‌اند و جراحت آن‌ها مداوا نمی‌شود، کسی بندهایشان را نمی‌گشاید، آب و غذای آن‌ها از آتش است و در جایگاه‌های مختلف دوزخ زیر و رو می‌شوند.»
(پند تاریخ، ج 4، ص 221 -بحارالانوار، ج 10، ص 26)

5- یحیی علیه‌السلام

حضرت یحیی پیامبر، وقتی دید روحانیون بیت‌المقدس روپوش‌هایی موئین و کلاه‌های پشمین بر تن و سر دارند، از مادر تقاضا کرد برایش چنین لباسی درست کند. بعد در بیت المقدّس همراه با أحبار مشغول عبادت شد.
روزی نگاهی به اندامش که لاغر شده بود انداخت و گریه کرد. خداوند به وی وحی کرد: «به این مقدار از جسمت که لاغر شده گریه می‌کنی؟ به عزّت و جلالم سوگند اگر کمترین اطلاعی از آتش داشته باشی بالاپوشی از آهن می‌پوشیدی تا چه رسد به این بافته شده‌ها.»
یحیی از این خطاب آن‌قدر گریست که گوشت بر گونه او نماند. زکریا روزی به فرزندش گفت: «پسر جان! من از خدا خواستم تا تو را به من بدهد که مایه‌ی روشنی چشمم باشی چرا چنین می‌کنی؟»
عرض کرد: «پدر! مگر تو نفرمودی: همانا در میان بهشت و جهنّم گردنه‌ای است که به جز کسانی که از خوف خدا بسیار گریه کنند از آن گردنه نتوانند بگذرند؟» فرمود: «چرا من گفتم!»
حضرت زکریا هرگاه می‌خواست بنی‌اسرائیل را موعظه کند به‌طرف راست و چپ نگاه می‌کرد اگر یحیی را می‌دید نامی از بهشت و جهنّم نمی‌برد. روزی زکریا علیه‌السلام مردم را موعظه می‌کرد، یحیی درحالی‌که سر خود را در عبایش پیچیده بود آمد و در میان مردم نشست و زکریا او را ندید. شروع به موعظه کرد و گفت: خدا فرموده: در دوزخ کوهی است به نام سَکَران که در دامنه‌ی این کوه، بیابانی است به نام غضبان و در این بیابان چاهی است که عمق آن یک‌صد سال راه است و در این چاه تابوت‌هایی از آتش است که دورنش صندوق‌هایی از آتش است و لباس‌ها و زنجیرهایی از آتش، درون صندوق می‌باشد.
چون یحیی نام سکران شنید، سر برداشت و ناله‌ای کرد و آشفته روی به بیابان نهاد.
زکریا و مادر یحیی دنبال پیدا کردن یحیی رفتند و جمعی از جوانان بنی‌اسرائیل هم به احترام مادر یحیی در بیابان همراه شدند تا رسیدند به جایگاهی که چوپانی بود و گفتند: جوانی به این خصوصیات ندیدی؟ چوپان گفت: حتماً شما یحیی بن زکریا را می‌خواهید. گفتند: آری. چوپان گفت: الآن در فلان گردنه هست درحالی‌که قدم‌های خود را در آب گذاشته و دیده بر آسمان دوخته و راز و نیاز با خدای می‌کند. رفتند و او را یافتند، مادر یحیی سر فرزند را به سینه نهاد و به خدا قسم داد تا بیاید، پس همراه مادر به خانه آمد.
(رساله لقاءالله، ص 164-157 -امالی الصدوق)

خواب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 9 سوره‌ی نبأ می‌فرماید: «ما خواب شما را سبب آسایش (آرامش) قرار دادیم.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «خواب، آسودگی است از درد و رنج و ملایم آن است مرگ (خواب برادر مرگ است).» (غررالحکم، ج 2، ص 522)

توضیح مختصر:

خواب را خداوند برای آرامش خلایق خلق کرده است. لذا شب مناسبتش با خوابیدن است چراکه سرو صدا نیست. شخص، روز کار کرده و خسته است و حالا می‌خواهد استراحت کند. امّا مسائلی در موضوع خواب هست که به اشاره می‌گوییم: علّت خواب طبیعی، خواب رحمانی و شیطانی، دانستنِ مسائل مربوط به خوابیدن، شناخت و فرق میان خواب‌های عالمان و جاهلان و قاضیان و کاسبان و …
از آن طرف، هر کس نمی‌تواند تعبیر خواب کند. کسی می‌تواند که یا ازنظر علمی و تجربی ورزیده باشد و یا از طرف خداوند، تعبیر خواب به او عطا شده باشد مانند حضرت یوسف علیه‌السلام.
بعضی از خواب‌ها از آینده خبر می‌دهد و فهم این مطلب، از هر کسی ساخته نیست.
رؤیای مرد نیکو و صالح، جزئی از چهل‌وشش جزء پیامبری است و بسیاری از پیامبران، وحی‌شان در خواب بوده است. این دلیل است که نفس وقتی پاک و باصفا شود رؤیای او صحیح و درست باشد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله به اباذر فرمود: «بعد از وفات من، وحی قطع می‌شود ولی مبشّرات قطع نمی‌شود.» عرض کردند: «یا رسول‌الله! مبشّرات چه باشد؟» فرمود: «دیدنِ خواب‌های پسندیده توسط مردی صالح، یا اینکه کسی خواب او را ببیند.»
(مقدمه‌ی کلیات تعبیر خواب تفلیسی، ص 24-19)

1- چهار عمل مختصر و مفید

حضرت فاطمه علیها السّلام فرمودند: پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بر من وارد شد در وقتی‌که رختخواب خود را پهن کرده بودم و می‌خواستم بخوابم. فرمود: ای فاطمه! مخواب مگر چهار عمل را به‌جای آوری.
1. ختم قرآن کنی.
2. پیغمبران را شفیع خود قرار دهی.
3. مؤمنین را از خود، خشنود گردانی.
4. حج عمره انجام دهی.
این را فرمود و داخل نماز شد؛ من توقّف کردم تا نماز خود را تمام کرد. آنگاه گفتم: یا رسول‌الله! به چهار چیز مرا امر فرمودی که من قدرت آن را ندارم در این وقت (کم) انجام دهم. آن حضرت تبسّم کرد و فرمود:
1. هرگاه سوره‌ی توحید را سه مرتبه بخوانی گویا ختم قرآن کرده‌ای.
2. هرگاه صلوات بر من و پیامبران قبل از من بفرستی، ما شفیعان تو در روز قیامت خواهیم بود.
3. هرگاه استغفار برای مؤمنین کنی، پس تمامی ایشان از تو خشنود شوند.
4. هرگاه بگویی: «سبحان‌الله و الحمدالله و لااله‌الاالله و الله‌اکبر» پس حج عمره کرده‌ای.
(خلاصه الاذکار -مفاتیح‌الجنان، ص 961)

2- رویای صالح و واقعه

سالک در مجاهدت، در هر مقام مناسب حال، به کشف افتد، گاه در خواب و گاه در واقعه باشد. واقعه بین خواب‌وبیداری و گاه بیداری باشد اما در خواب، حواسش به کلی از کار بیفتد و قوه‌ی خیال بر کار باشد. خواب یا آشفته است و تعبیر ندارد و یا نیک است و آن را رؤیای صالح گویند که یک جز از چهل‌وشش جزء نبوّت است که پیامبر فرمود بسیاری از انبیاء بودند که وحی‌شان در خواب بود. (مرصادالعباد، ص 46)
حضرت ابراهیم به فرزندش اسماعیل فرمود: «من در خواب دیدم که تو را سر می‌بُرم (أری فی المَنام).» (سوره‌ی صافات، آیه‌ی 102) خواب که حضرت ابراهیم دید به عینه ظاهر شد. بعضی خواب‌ها تأویل دارد و بعضی تعبیر عینی دارد و بعدها در زمان‌های طولانی اتفاق می‌افتد، مانند، خواب حضرت یوسف که به پدرش گفت: «در خواب دیدم یازده ستاره و شمس و قمر مرا سجده کردند.» (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 4)
یعقوب علیه‌السلام فرمود: «ای پسرم خواب خود را برای کسی نقل نکن (لا تَقصُصْ رؤیاک).» یوسف بعد از سال‌ها که به سلطنت رسید، پدر و مادر و برادران به مقام او تکریم و تعظیم کردند برای سپاسگزاری «خَرّوا لَه سجداً» (به حق سجده کردند و روی بر زمین نهادند).» (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 100)
اما واقعه، میان خواب‌وبیداری از ریاضت نفس و تصفیه‌ی دل می‌شود که غلبات روحانیّت پدید می‌آید و صفات حیوانی محو و از حُجُب خیال قدری خلاصی یافته است. واقعه در آفاق و انفس، جمال آیات و بیّنات در نظر موحدان آرد، لذا در سوره‌ی سجده آیه‌ی 53 فرمود: «زود باشد که آیات و نشانه‌های (توحید) خودمان را در اطراف و کرانه‌ها (آسمان و زمین) و در نفس خودشان به آنان بنمایانیم تا اینکه حق و درستی آشکار شود.»

3- خواب دیدن ائمه

بعضی از راویان احادیث، از ائمه سؤال کردند: «ما دوست داریم که شما را خواب ببینیم.» امام علیه‌السلام فرمود: «آب نیاشام.» آن شخص آب نمی‌خورد و در خواب، خواب آب می‌دید. خدمت امام علیه‌السلام این قضیه را نقل کرد که هر وقت می‌خوابم، خواب آب می‌بینم. امام علیه‌السلام فرمود: «اگر ما را می‌خواهی در خواب ببینی، باید شایق ما باشی مثل شوقت به سوی آب در وقت عطش.»
(دارالسلام نوری -خزینه الجواهر، ص 324)

4- خواب اهل عبادت

بخواب چون خواب اهل عبادت (عبرت) و نه مانند اهل غفلت. چون اهل عبادت (عبرت) زیرک هستند و به خاطر استراحت (رفع خستگی) می‌خوابند نه از روی خواهش نفس. پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌فرماید: «هنگام خواب چشم‌هایم می‌خوابد ولی قلبم نمی‌خوابد» از خوابیدن قصد کن که ملائکه از نوشتن اعمالت کمتر به‌زحمت افتند و نفْست از شهوات دور بماند.
امتحان کن خود را که چطور می‌خوابی. صاحب معرفت باش به اینکه تو در خواب عاجز و ضعیفی و بر هیچ یک از حرکت و سکون خود قادر نیستی، مگر به حکم و تقدیر خدا.
خواب برادر مرگ می‌باشد؛ پس خواب را نشانه‌ای بر مرگ بدان که بیداری ندارد تا خیر و نیکی فوت شده را به انجام برسانی. کسی که بخوابد و از انجام واجبات و مستحبات و نوافل بازماند، این خواب غافلین و سیره‌ی زیانکاران است و صاحبش گول خورده است. کسی که بعد از انجام فرائض و سنن و ادای حقوق واجبه بخوابد، خوابش پسندیده است. من برای اهل این زمان بعد از ادای واجبات و مستحبات، چیزی را سالم‌تر از خواب سراغ ندارم، چون مردم رعایت دین و مراقبه‌ی احوال خود را ترک کردند و به طرف چپ منحرف شدند. بنده ممکن است با کوشش، سخن نگوید، اما گوش ندادن به سخن‌های مختلف مشکل است مگر مانعی پیش آید. خواب بهتر است از گفتن و شنیدنی‌هایی که معاصی خدا در آن‌هاست. خداوند فرموده: «از گوش و چشم و دل هر کس در قیامت سؤال می‌شود.» (سوره‌ی اسراء، آیه‌ی 36)
زیاد خوابیدن را آفاتی هست، هرچند بعد از انجام فرائض باشد. زیاد خوابیدن از زیاد آب خوردن و زیاد آب خوردن از پرخوری ناشی می‌شود که هر دو، نفْس را سنگین و از انجام طاعت بازداشته و قلب را تیره و از تفکّر و خضوع بازمی‌دارد. هر خوابیدن را پایان زندگی دنیای خود قرار بده و با قلبت و زبانت یاد خدا کن و بترس از اینکه او بر باطنت آگاه است و از او در بیدار شدن برای نماز یاری طلب، چون شیطان برای بیداری نماز به تو می‌گوید شب بلند است، فعلاً بخواب و قصدش این است که تو بخوابی و وقت مناجات و عرض حال به خدا را از تو بگیرد. در سحر از استغفار غافل مباش، زیرا بندگان خداترس، به سحرها شوقی بسیار دارند.
(مصباح الشریعه، باب 44)

5- خوابیدن

محی الدّین عربی در کتاب فتوحات مکّیه درباره‌ی تارکین ماسوی الله چنین می‌نویسد: دایی‌ام -ابومسلم خولایی- از اکابر ملامتیه بود و شب‌ها نمی‌خوابید و بیدار می‌ماند و به شب‌زنده‌داری می‌پرداخت. چون احساس سستی و خواب کرد، پاهایش را چوب زد و می‌گفت: ای پاهای من شما به چوب خوردن از چهارپایان سزاوارترید. (ریاضت سالکین، ص 17) محی‌الدین گوید: آنچه را شایسته‌ی دنیاست برای دنیا می‌گذارند و آنچه را سزاوار آخرت است برای آخرت می‌گذارند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «مادر سلیمان بن داوود به فرزندش گفت: ای پسرم! شبانگاهان زیاد نخواب، زیرا خواب زیاد، بنده را روز قیامت فقیر واگذارد.»
(ریاضت سالکین، ص 119)

6- علّت غلبه‌ی خواب در شب

از پیامبر صلی‌الله علیه و آله نقل شده است که خداوند فرمود: بعضی از بندگان مؤمن هستند که در عبادت من تلاش می‌کنند، در نیمه‌شب‌ها از رختخواب گرم بیرون می‌آیند و به من سجده می‌کنند و با این کارها خود را به زحمت می‌اندازند. من گاهی یک شب یا دو شب، آن‌ها را دچار خواب می‌کنم تا بیدار نشوند. این عنایت من درباره‌ی آن‌هاست که می‌خواهم آن‌ها در عبادت من باقی بمانند. وقتی‌که این بندگان، صبح از خواب بیدار می‌شوند، ناراحت می‌گردند که چرا دیشب خواب مانده و شب‌زنده‌داری نکرده‌اند. اگر من فاصله میان عبادت آن‌ها نیفکنم، عُجب به آنان مسلّط می‌شود و آنان را به فتنه‌ی اعمالشان می‌کشاند. پس، از من دور می‌شوند و به همین دلیل خیال می‌کنند در نزد من تقرّب زیادی دارند.
(کلیات حدیث قدسی، ص 308)

خمس

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 41 سوره‌ی انفال می‌فرماید: «بدانید! هرگونه غنیمتی به دست آورید، خمس آن برای خدا و پیامبر و نزدیکان و یتیمان و مسکینان و واماندگان در راه (از آن‌ها) است.»

حدیث:

عمران گفت: بر امام کاظم علیه‌السلام آیه‌ی خمس را قرائت کردم. امام علیه‌السلام فرمود: «آنچه برای خداست برای، پیامبر است و آنچه برای پیامبر است، برای ماست.» پس فرمود: «به خدا قسم رزق‌های مؤمنین را خداوند به پنج قسمت آسان نموده، یکی برای خودش و استفاده‌ی چهار قسمت دیگر برای آنان حلال است.»
(لئالی الاخبار، ج 3، ص 215)

توضیح مختصر:

طبق قرآن، یک‌پنجم مال (خمس آن) را باید داد که به دو قسمت: سهم امام علیه‌السلام و سهم سادات تقسیم می‌شود. خمس به 7 چیز تعلّق می‌گیرد: معادن، گنج، استخراجات از دریا، زمین، مال حلالِ مختلط به حرام، غنائم، ارباح مکاسب که مسائل مربوط به این‌ها در رساله‌های علمیّه نوشته شده است.
مسئله‌ی مالی خمس، از واجبات است و آیه‌ی 41 سوره‌ی انفال، صراحت در دادن خمس دارد. قوانین الهی به حکمت بنا نهاده شده و اگر در مسئله‌ی مالی، حقوق آن پرداخت نشود، مسائل جانبی و عوارضی از نظر دنیایی و آخرتی برای شخص دارد. چه آنکه در تزکیه‌ی مال، ازیک‌طرف برکت در مال می‌آید و از طرف دیگر، آنانی که استحقاق دارند به حق خود می‌رسند. در صورت عدمِ پرداخت، فشار بر افرادِ مستحق سبب می‌شود تا آن‌ها احیاناً به کار خلاف دست بزنند چون مسکین و درمانده و یتیم هستند و نیاز مبرم دارند و …
صدقات به سادات نمی‌رسد و عوضِ آن، خمس طبق قانون شرع به آنان می‌رسد و این، یک نوع شرافت است که خداوند برای ذوی القُربی یعنی خویشاوندان پیامبر صلی‌الله علیه و آله قرار داد.
در مسائل مالی، حقوقی حق‌تعالی وضع کرده مانند مسئله خمس مالی تا درنتیجه، ثروت گرایی و زر داری در جامعه رشد نکند و طغیانگری‌ها پیش نیاید. از آن‌طرف، مردمِ اجتماع، با صاحب پول از یک نظر شریک هستند. انگار مستحق، خمسِ از مال را مالک است و خمس دهنده، با این کارش دارد حوائجِ خمس گیرنده را برآورده می‌کند و از طرف دیگر، نموّ و برکت را در مالِ خود می‌آورد.

1- پیرمرد شامی

دیلم بن عمرو گوید: «ما در شهر شام ایستاده بودیم که اسیران آل محمد صلی‌الله علیه و آله را آوردند تا جلوی بارگاه، پیرمردی از اهل شام آمد و گفت: «خدا را شکر که شما را کشت و فتنه‌ی شما را قطع کرد.» امام سجّاد علیه‌السلام فرمود: «ای شیخ! گوش کن تا برایت دشمنی را که در نفْس توست آشکار کنم. آیا قرآن خوانده‌ای؟» گفت: «آری!» فرمود: «آیا حق خاصی بر غیرمسلمان پیدا کردی؟» گفت: «نه» فرمود: «در آیه‌ی 41 انفال، خدا فرمود: همانا هر غنیمتی برای خدا و رسول و خویشاوندان پیامبر است. می‌دانی که آنان چه کسانی هستند؟» گفت: «نه» فرمود: «ما هستیم.» گفت: «شما هستید!؟» فرمود: «آری!» پس پیرمرد، دستان خود را بلند کرد و گفت: «خدایا! از قتل آل محمد صلی‌الله علیه و آله و دشمنی با آنان توبه می‌کنم.»
(سفینه البحار، ج 1، ص 429 -تفسیر فرات کوفی)

2- انصاف ندارند

امام صادق علیه‌السلام به ابی جعفر احول فرمود: «قریش درباره خمس چه می‌گویند؟» گفتم: «گمان می‌کنند که خمس از برای آن‌هاست.»
فرمودند: «انصاف ندارند. به خدا سوگند اگر مباهله شد، با ما شد. اگر مبارزه بود با ما بود. حال، ما و آنان یکسانیم؟»
همانا پیامبر صلی‌الله علیه و آله در جنگ بدر برای مبارزه، غیر از اهل‌بیت را انتخاب نکرد در هنگام مباهله، علی علیه‌السلام و حسن علیه‌السلام و حسین علیه‌السلام و فاطمه علیها السّلام را آورد. پس برای اهل‌بیت، تلخی و سختی باشد و برای آنان شیرینی‌ها؟»
(نمونه معارف، ج 5، ص 108 -بحار، ج 50، ص 52)

3- از طرف مادر یا پدر

هارون‌الرشید، خلیفه‌ی عباسی، امام کاظم علیه‌السلام را دستگیر کرد و به جایگاه خود آورد. خلیفه، طوماری را که در آن، تهمت‌هایی نسبت به امام و شیعیان بود نشان داد.
امام علیه‌السلام چون با او معانقه کرد، غضب خلیفه فروکش کرد و گفت: «تو راست‌گویی و جدّت راست‌گوست.» و سؤالاتی از امام علیه‌السلام کرد ازجمله گفت: «از کجا می‌گویید آدمی اگر خمس را به اهلش ندهد، فسادی از طرف مادر یا پدر در او هست؟»
فرمود: «این سؤال را تاکنون هیچ‌یک از پادشاهان ننموده‌اند و از پدران من نیز این سؤال نشده، پرده از روی آن برمدار.»
(تحف العقول، ص 403)

4- منتقم

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «رأی خدا، زمین ممتازی (محدودی) است که نامش انتقام گیرنده است. چون خدا به بنده‌ای مالی عطا کند و حق خدا را از آن ندهد، خداوند یکی از زمین‌ها را بر او مسلط کند، پس مالش در آن تلف شود و وقتی مُرد، آن را به جای گذارد.»
(لئالی الاخبار، ج 3، ص 216)

5- مانند کوه اُحُد

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «در نزد خدا چیزی بهتر از مالی که برای امام علیه‌السلام داده شود نیست و خداوند، یک‌درهم را، در بهشت مانند کوه اُحد برای او قرار می‌دهد.
کسی که گمان کند امام به آنچه در دست مردم است احتیاج دارد، کفر ورزیده؛ همانا مردم به پذیرفتن آن از جانب امام محتاج‌اند.»
(لئالی الاخبار، ج 3، ص 217)

خلافت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 26 سوره‌ی ص می‌فرماید: «ای داوود ما تو را خلیفه (و نماینده خود) در زمین قرار دادیم.»

حدیث:

امام رضا علیه‌السلام فرمود: «همانا امام، خلیفه‌ی خدا و رسول صلی‌الله علیه و آله و مقام امیرالمؤمنین و وارث امام حسن علیه‌السلام و امام حسین علیه‌السلام می‌باشد.»
(الکافی، ج 1، ص 198)

توضیح مختصر:

خلافت، جانشینی است که از طرف خداوند بر انبیاء و اوصیاء ثبت شده است. خلافت به معنای جایگزینی نیست بلکه به معنای خلافت الله است. چون اگر جایگزینی باشد همیشه عده‌ای از روی حبّ، کسی را جانشین می‌کنند یا خلیفه با تزویر و زر و زور، خود را نصب می‌کند. خلیفه‌ی خدا منصوب از طرف اوست، یعنی اعطاء منصب به کسی که تمام شرایط را دارد؛ لذا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در روز غدیر خم به امر الهی (الیَوم اَکمَلْتُ…) امیرالمؤمنین را نصب به خلافت و وصایت می‌کند تا دین کامل و تمامیت نعمت اسلام شود. خداوند در قرآن به حضرت داوود فرمود: «یا داوود انّا جعلناکَ خلیفه: ای داود ما تو را خلیفه قرار دادیم.» (سوره‌ی ص، آیه‌ی 26)
پس انتخاب کردن مردم و شورای مردم برای خلافت خلیفه، از این قاعده خارج است چه آنکه در هیچ موردی شرایط الهیه در آن شخص، جمع نیست بلکه مفاسد و آفات بی‌شماری را در پی دارد.
برای همین است که خلفای غاصب و جور، همیشه بی‌عدالتی، زورگویی، فریب‌کاری و تدلیس را در سیره‌ی خلافت روا داشتند و خلفای منصوب الهی را کنار زدند و به دین لطمه وارد نمودن را، پیاده کردند.

1- بیعت با امام

وقتی مردم بعد از کشته شدن عثمان، برای بیعت با امیرالمؤمنین علیه‌السلام آماده شدند، حضرت درباره‌ی عدم تمایل خویش به خلافت چنین فرمود: «ای مردم! مرا بگذارید و دیگری را برای خلافت انتخاب کنید، زیرا آشکارا می‌بینم که اگر خلافت را قبول کنم، بلاهای گوناگونی را دیدار خواهم کرد که از دل! توان شکیبایی ببرد و عقل‌ها از آن بلرزد و جهان را تاریکی فتنه، چنان فروگیرد که حقیقت شناخته نشود.
ای مردم! بدانید اگر من آرزوی شما را برآورم و به خلافت تن دهم، بر گردن شما سوار خواهم شد و آنچه بخواهم انجام می‌دهم و سخن هیچ‌کس را نخواهم شنید و از حرف دیگران باکی ندارم.
اگر مرا به حال خود بگذارید و دیگری را تعیین کنید، من نسبت به شما در پذیرش فرمان او، فرمانبردارترم.
ای مردم! اگر شما را وزیر باشم، نیکوتر است تا شما را امیر شوم.»
مالک اشتر عرض کرد: «به خدا سوگند این کار را قبول نکنی، دیگری متصدی امر خلافت می‌شود و تو در دفعه‌ی چهارم نیز از حق خویش محروم خواهی ماند. سپس گفت: دست خود را به من ده تا با تو بیعت کنم.»
حضرت همان عذرها را آورد، ولی مالک اشتر قبول نکرد و عرض کرد: «امروز میان مسلمانان، کسی به پایه‌ی فضل و دانش و سابقه‌ی تو در اسلام نیست و به‌علاوه چون خبر کشته شدن عثمان در شهرها منتشر شده و خبر بیعت با دیگری انتشار نیافته است، هر فرمانداری به گردن کشی و طغیان برمی‌خیزد و پرچم مخالفت را برمی‌افروزد و موجبات شورش و اختلاف در بین مردم فراهم می‌آید و تفرقه میان مسلمانان می‌افتد؛ پس سزاوار است برای حفظ مصالح مسلمانان، خلافت را قبول کنی!»
امام پس از شنیدن این سخنان مالک اشتر، موافقت کرد و مالک و همراهانش با امام بیعت کردند.
(زندگانی علی بن ابیطالب، ص 15، تألیف عمر ابوالنصر)

2- سنگین‌ترین جرم

حمران بن اعین گوید: روزی در حضور امام صادق علیه‌السلام سخنی از منصور دوانیقی، دومین خلیفه عباسی شد و حضرت فرمود: روزی من و منصور در بیابانی سیر می‌کردیم، درحالی‌که من سوار الاغی بودم، ولی او سوار بر اسب باشوکت و با اطرافیان خود بود. در بین راه به من گفت: «می‌بینی که خداوند عزّت را به ما داده است! حال سزاوار است تو خوشحال باشی و به مردم نگویی که ما (اهل‌بیت پیامبر صلی‌الله علیه و آله) به مقام خلافت سزاوارتر هستیم.»
من به او گفتم: هر کس چنین حرفی به تو گفته است، دروغ است. (امام به‌طور تقیّه فرمود) منصور گفت: یاد داری که روزی از تو پرسیدم آیا ما (بنی العباس) سلطنت داریم؟ گفتم: آری (در ظاهر)
امام فرمود: به منزل که برگشتم، یکی از دوستان به من گفت: فدایت شوم! به خدا سوگند دیدم تو سوار بر الاغ و منصور سوار بر اسب بود و یاران و همراهانش چنین وانمود می‌کردند که گویی تو، یکی از خدمت کاران او هستی، به‌اندازه‌ای ناراحت شدم که نزدیک بود در دینم شک کنم.
به او گفتم: اگر فرشتگانی که در اطراف من بودند، می‌دیدی، حتماً شوکت ظاهری منصور را خیلی کوچک‌تر از شوکت من مشاهده می‌کردی.
حمران گوید: «عرض کردم: تا کی این‌ها سلطنت می‌کنند و چه وقت شما از دست این‌ها (بنی العباس) راحت می‌شوید؟» امام فرمود:
«هر چیز مدتی دارد، هرگاه به سر آمد در یک‌لحظه به‌اندازه‌ی یک‌چشم به زدن می‌گذرد. تو اگر می‌دانستی این غاصبان مقام خلافت، نزد خدا چه هستند، قطعاً بیشتر با آن‌ها دشمنی می‌کردی.
اگر همه‌ی اهل زمین و تو بکوشید تا این‌ها (بنی العباس) را بر گناهی بالاتر از گناه غصب خلافت وادارید، نخواهید توانست.
مبادا شیطان تو را فریب دهد. عزّت از خدا و رسول و مؤمنان است، ولی منافقان در نادانی هستند.»
(داستان‌ها و پندها، ج 5، ص 137 -روضه کافی، ابی‌عبدالله مع المنصور فی موکبه)

3- هیبت خلیفه‌الله

وقتی امام عسگری در زندان بود، عدّه‌ای از درباریان خلیفه عباسی به رئیس زندان به نام صالح بن وصیف گفتند: بر حسن بن علی در زندان سخت بگیر.
صالح دو نفر آدم‌های بد ذات و شرور به نام «علی بن یارمش» و دیگری به نام «اقتامش» را پیدا کرد و آن‌ها را سفارش کرد که در زندان بر امام سخت بگیرند و اذیت و آزار برسانند.
آن دو نفر که به زندان رفتند، بعد از مدتی خود اهل نماز و روزه شدند و در عبادات به مقاماتی رسیدند.
صالح، آن دو نفر را خواست و گفت: «چرا شما نسبت به او سخت‌گیری نمی‌کنید؟» گفتند: «او روزها را روزه و شب‌ها تا صبح به عبادت مشغول است و با کسی حرف نمی‌زند و فقط مشغول عبادت است.
هر وقت نظر، بر ما می‌افکند، از هیبت او بدن ما می‌لرزد و چنان می‌شویم که مالک نفس خود نمی‌شویم و خودداری نمی‌توانیم بکنیم.»
آل عباس چون چنین از زندانبان شنیدند، با خواری برگشتند.
(منتهی الامال، ج 2، ص 393)

4- ابوموسی تعلّل در خلافت

هنگامی‌که عثمان کشته شد و مردم با امیرالمؤمنین علیه‌السلام در خلافت بیعت کردند، ابوموسی اشعری از جانب عثمان حاکم کوفه بود.
خبر به کوفه رسید که علی علیه‌السلام را به خلافت شناختند، مردم در تکاپوی آن بودند که اینک ابوموسی اشعری برای علی علیه‌السلام از مردم بیعت بگیرد، اما او فعالیتی نداشت و به سکوت می‌گذرانید.
او از خلافت علی علیه‌السلام بیمناک بود تا وقتی‌که مسجد کوفه از جمعیت موج می‌زد. به وی اعتراض کردند که چرا در گرفتن بیعت کوتاهی می‌کنی؟ گفت: «حالا ببینم چه خبر دیگری می‌رسد.» هاشم بن عتبه به پا ایستاد و گفت: ابوموسی چه انتظاری داری؟
آیا می‌ترسی عثمان سر از خاک بردارد و از تو گله کند که چرا بیعت مرا گذاشتی و با علی علیه‌السلام بیعت نمودی؟!
پس هاشم رو به جمعیت کرد و گفت: دست راست من دست علی علیه‌السلام و دست چپم، دست چپ من است، دست چپ را بر راست زد و گفت:
من با علی بیعت کردم! ابوموسی که چنین دید برخاست و از مردم برای علی علیه‌السلام بیعت گرفت.
(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 142 –ناسخ التواریخ، امیرالمؤمنین، ص 24)

خطورات

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «به درستی که برای دل‌ها اندیشه‌های بدی باشد و عقل‌ها از آن‌ها منع می‌کند.»
(غررالحکم، حدیث:3433)

توضیح مختصر:

آنچه به قلب انسان خطور می‌کند از دو حالت خارج نیست: یا بدون اختیار به‌وسیله‌ی قوه‌ی خیال در قلب پدید می‌آید، می‌گذرد و باقی نمی‌ماند. این‌گونه خطورات چون از اختیار انسان خارج است عقابی ندارد یعنی خداوند این‌ها را حساب نمی‌کشد. ولی خواطری که به اختیار وارد قلب می‌شود، یعنی به‌واسطه‌ی قوه‌ی متصرفه، خودِ شخص آن را به ذهنش وارد می‌کند، اگر این خواطر آثار خارجی داشته باشد به حساب کشیده می‌شود و اگر در خارج ذهن اثری و عملی نداشته باشد گرچه گناه نیست اما زمینه‌ساز خطورات دیگر و سبب اشتغال فکری می‌گردد و در درازمدت عملاً خود را نشان می‌دهد. مثلاً در اتاقی که سفید هست چراغی روشن و فتیله‌ی آن بسیار کوتاه و درب اتاق بسته باشد، در درازمدت، اتاق سفید، بوی دود می‌گیرد و آثار سیاهی همانند گردوغباری سیاه، بر دیوار می‌نشیند.
خطورات نفسانیِ موهوم، با ایمان و عقاید یقینی منافات ندارند بلکه مایه‌ی آزار و دردسر نفس می‌شوند و آرامش را از انسان سلب می‌کنند؛ اما خطورات مثبت و رحمانی سبب آرامش و ترغیب‌کننده به کارهای خیر و اعمال صواب می‌شوند ازاین‌جهت عالمان ربانی فرمودند: «فکر و خطور مثبت، زایش به کارهای مثبت را به بار می‌آورد و خطورات منفی زایش کارهای ناصواب را به بار می‌آورد.»

1- جواب خطورات

شخصی گفت: پشت سر عارف واصل سیّد مرتضی کشمیری می‌رفتم، به ذهنم خطور کرد که مگر کسی غیر از امام معصوم هم غیب می‌داند؟ در این هنگام سیّد مرتضی برگشت و به من گفت: «آری، مؤمنان هم می‌دانند!» فهمیدم که به خطور در ذهنم جواب داد. در روایت هم داریم که امام موسی بن جعفر علیه‌السلام علیه یکی از اقوام، مطالبی فرمود. راوی گوید: در آن مجلس به ذهنم خطور کرد که امام، ما را به احسان خویشاوندان امر می‌فرماید، ولی خودش درباره‌ی اقوام خود چنین می‌فرماید! تا در ذهنم چنین خطوری شد فوراً امام فرمود: «این هم که علیه آن خویشاوند گفتیم، از احسان ما به اوست؛ تا با اظهار اختلاف میان ما و او از دشمنان محفوظ بماند.»
(در محضر بهجت، ج 2، ص 11)

2- چندین با خود می‌گویی

ابا یزید اغلب به حج پیاده رفتی. هفتاد حج کرده بود. روزی دید که خلق در راه حج، از بهر آب، سخت درمانده‌اند و هلاک می‌شوند. سگی دید نزدیک چاه که حاجیان بر سر آن چاه انبوه شده بودند و مضایقه می‌کردند. آن سگ در ابا یزید نظر می‌کرد. الهام آمد که «برای این سگ، آب حاصل کن» ابا یزید منادا کرد: «که می‌خرد حجی مبرور، مقبول به شربتی آب؟» هیچ‌کس التفات نکرد. برافزودند: «پنج حج، شش حج تا به هفتاد حج رسید» یکی آواز داد که من بدهم. در خاطر ابا یزید بگذشت که زهی من که جهت سگی هفتاد حج پیاده به شربتی آب فروختم.
چون آب در سطل کرد و پیش سگ نهاد، سگ روی بگردانید. ابا یزید در روی افتاد و توبه کرد. ندا آمد که «چندین با خود می‌گویی این کردم و آن کردم جهت حق، می‌بینی که سگی قبول نمی‌کند.»
فریاد برآورد که: «توبه کردم، دگر چنین نیندیشم.» در حال سگ سر در سطل نهاد و آب خوردن گرفت.
(خزائن کشمیری، ص 209)

3- عقوبت خاطره

جنید بغدادی در مسجد شونیز با جماعتی منتظر جنازه‌ای بودند که بر وی نماز کند، درویشی را دید که در مسجد آمد و از حاضران کمک مالی خواست. جنید می‌گوید: در همان اثناء در خاطر من آمد که اگر این درویش به کسبی مشغول بودی، مؤنت خود را از دیگران بازداشتی، بهتر بودی. آن شب در خواب دیدم که مُرده‌ای پیش من حاضر کردند و گفتند: «از این تناول کن.» گفتم: «گوشت آدمی که مُرده، چون خورم؟» گفتند: «چنان‌که دیروز خوردی.» چون بدیدم، صورت آن درویش بود. دانستم که عقوبت به آن خاطر و ضمیر بگذشت. گفتند: «نمی‌دانی که امروز خاطر در حق تو هم چنان بود که به فعل آوردن آن در حق دیگران؟» گفتم: توبه کردم. در حال آن را از پیش من برداشتند.
(داستان عارفان، ص 112)

4- تاج کژ شد

روزی حضرت سلیمان علیه‌السلام بر تخت سلطنت نشسته بود و مرغان در هوا پر درآورده و قبه کرده بودند تا آفتاب بر سلیمان نتابد.
هم تخت، پَرّان (بر اَبر یا باد نشسته) هم قبّه بر هوا بود. ناگاه اندیشه‌ای که لایق شکر آن نعمت نبود در خاطر سلیمان بگذشت در حال، تاج بر سرش کژ گشت. فرمود: «ای تاج راست شو.» تاج به سخن آمد و گفت: «ای سلیمان تو (خاطر) راست شو.» سلیمان علیه‌السلام در حال به سجده افتاد که «ربَّنا ظَلَمْنا: خدایا بر خود ستم کردیم.» (سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 23) در حال، تاج کژ شده بی‌آنکه او را راست کند، بر سر، راست ایستاد. سلیمان علیه‌السلام به امتحان تاج را کژ می‌کرد، راست می‌شد.
مولانا بعد از نقل این قضیه می‌فرماید: عزیز من! تاجِ تو، ذوق توست، وجد و سرگرمی توست.
چون ذوق از تو رفت و افسرده شدی، تاج تو کژ شد.
(مجالس سبعه، ص 26)
ذوقی که ز خلق آید، زو هستی تن زاید **** ذوقی که ز حق آید، زاید دل و جان ای جان (دیوان شمس)

5- خواطر سوء

آنچه بر ذهن آید، اگر جنبه‌ی رحمانی داشته باشد، پسندیده است و از آن به خواطر رحمانی تعبیر می‌شود و چنان چه ناپسند بوده و جنبه‌ی شیطانی داشته باشد به خواطر سوء، تعبیر می‌شود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «در قلب دو دروازه است، چیزی که وارد می‌شود یکی از مَلَک که به کار خیر وعده می‌دهد و به حق تصدیق می‌کند و دیگری از شیطان که به کار سوء وعده می‌دهد و حق را تکذیب می‌کند.» (بحارالانوار، ج 70، ص 39)
پس آنچه مقدمه‌ی فحشا است و به کردار بد دعوت می‌کند و به حرام می‌کشاند و سوءظن و گمان بد می‌آورد، خواطر سوء است و باید با اهتمام و همّت والاتر، از آن دوری کرد. البته بعضی‌ها آن‌قدر واردات ذهن آنان ضدّ و نقیض است که به سادگی نمی‌توانند آن را ترمیم و مداوا کنند. در معالجه باید مرزبانی از اراده، جلوی ذهن و قلب گذاشته و هر چیزی را که جنبه‌ی آرامش و طمأنینه دارد، اکتساب کرد؛ و این تِز را در نظر داشت ذهنی که همیشه منفی می‌بافد، فال بد می‌زند و نیّت سوء می‌آورد را می‌توان با فکر مثبت و تفأل به خیر و نیّت پاک دفع کرد. اگر مربوط به آمال است و در قلب خطور می‌کند، آینده ندیده را می‌توان با ذهن درست کرد که شاید به همین سبب، امر در افسردگی و اختلال و غصّه افتد. شناختن فرق بین خواطر رحمانی و شیطانی کار هر کس نیست ولیکن اهل سلوک نشانه‌هایی را گفته‌اند که تااندازه‌ای می‌شود تشخیص داد، اگرچه استاد حاذق راه‌رفته بهتر می‌تواند برای مریض، فرق این دو را تشخیص بدهد. آنچه در اندیشه آید که انحراف، گناه، تدلیس، تعلّقات دنیوی و نظایر این‌ها در آن باشد، جهتش شیطانی است و در این قسمت، اگر فشار روحی و درگیری و نزاع و مانند این‌ها باشد نیز از وسواس و اندیشه‌ی سوء خارج نیست. صِرف ورود یک خاطره‌ی بد گناه نیست اما اگر آن را در ذهن نگه بدارد و در پیرامون آن بگردد و فکر کند، احتمال دارد جنبه‌ی عملی هم به خود بگیرد و به گناه هم بیانجامد. یکی از چیزهایی که برای تزکیه نفس گفته‌اند، فکر (آن‌هم فکر خوب) در یک موضوع نمودن و حالت خلسه داشتن و بسیار سجده کردن (که شیطان از سجده بیزار است) می‌باشد. برای نفی خواطر سوء هر سه مورد مفید است به‌شرط ملازمت و مداومت تا به کلی خواطر نتوانند جایگاهی در دل پیدا کنند.
(راه سعادت، ص 68)

6- دفع خطور نسبت به استاد

ازآنجایی‌که سالکین مبتدی از خطورات در امان نیستند، لازمه‌ی حضور قلب، دفع افکار منفی است که به صورت‌های پراکنده وارد می‌شوند و گاهی منزل می‌کنند. ابتدا خطورات نسبت به سالکین همراه و سپس نسبت به استاد عارف شروع می‌شود. چون استاد، مربی معنوی است و حق بزرگی بر گردن سالک دارد، اشکال درونی به استاد، سبب مشکلات عدیده می‌شود.
(خزائن کشمیری، ص 202)

7- دفع واردات نفس

خطورات و وارداتی که بر نفس وارد می‌شود آنچه الهی است ممدوح و نور است و آنچه اشتغال فکری می‌آورد، منفی است و بر نفس ضرر وارد می‌کند و بیرون کردن و محو نمودنش کار آسانی نیست. سالکین در دفع، یکسان نیستند. چه‌بسا خطورات در کسی، همانند کشتی که درجایی لنگر می‌اندازد، در نفس آن شخص جا کرده و نتوانند به‌زودی آن را بیرون کند؛ و چه‌بسا سالکی به ساعت و زمانی کوتاه، آن را بیرون کند، جدول خاص برای دفع همگان نیست. چون مراتب و درجات سالکین مختلف است، لذا بیرون کردن این مطرب دغل، هم از نظر زمانی مختلف است.
(خزائن کشمیری، ص 193)

8- میهمان‌های ناخوانده

خداوندا! دل‌هایمان کاروان‌سرای شاه‌عباسی است، دسته‌دسته چارواداران می‌آیند و می‌روند. خزانه‌ی قلبمان چون انبار جهودها شده است، هر چه بخواهی در آن پیدا می‌شود.
خداوندا! بیا و در حق ما کرمی کن و این میهمان ناخوانده را بیرون کن.
(رند عالم سوز، ص 14)

خضاب (رنگ کردن مو)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 60 سوره‌ی انفال می‌فرماید: «هر نیرویی در قدرت دارید، برای مقابله با دشمنان آماده سازید (در تفسیر امام است که یکی از مصادیق نیرو، خِضاب کردن پیرمردان است که در مقابل دشمنان جلوه کنند.)»

حدیث:

امام جعفر صادق علیه‌السلام فرمودند: «رنگ نمودن موی، زنان را به همسران مأنوس و بر دشمن هیبت آورد.»
(لئالی الاخبار، ج 4، ص 179)

توضیح مختصر:

خِضاب یعنی رنگ کردن که در مردان رنگ کردن موی سر و ریش سنّت مؤکّد است و زنان را خضاب موی سر و دست و پا سنت است البته برای مردان خضاب دست و پا کراهت دارد.
در زمان‌های قدیم، رنگِ مو بیشتر حنا بوده و امروزه رنگ موها در بازار موجود است. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «از سنت‌های پیغمبران یکی خضاب کردن به حنا است.» (خصال شیخ صدوق، ص 242) از عللی که برای خضاب در بعضی احادیث وارد شده این است که یهودیان مویشان سفید می‌شد رنگ نمی‌کردند و مسلمانان هم مانند آنان می‌شدند لذا فرمودند موی سفید خود را رنگ کنید که شبیه به یهودیان نشوید.
(شرح نهج‌البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 18، ص 122)
دیگر آن‌که آرایش زن برای شوهرش و مرد برای خانواده‌اش لزوم دارد. (کافی، ج 6، ص 480) چراکه مرد به زنان دیگر توجه نمی‌کند و زنان هم از عفّت دست برنمی‌دارند.
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «خضاب کردن به وَسمه موجب اُنس زنان می‌شود.» (مکارم الاخلاق، ص 80) و دیگر سفارش شده است که حتی زنان پیر، دستشان را از خضاب کردن خالی نگذارند.
(مکارم الاخلاق، ص 82 -حلیه المتقین، ص 77 فصل یازدهم)

1- نور و اسلام و ایمان

امام صادق علیه‌السلام فرمود: مردی به نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و ایشان به محاسنش که سفید بود، نگاه کردند و فرمودند: «نور است و هر کس در اسلام، موی خود را سفید کند، نوری در قیامت برای او خواهد بود.»
بار دیگر آن مرد نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد درحالی‌که موی خود را با حنا رنگ کرده بود. چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله دیدند، فرمود: «نور و اسلام است.» دفعه‌ی دیگر آن مرد با موی سیاه کرده آمد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «نور و اسلام و ایمان است و سبب محبّت زنان و ترس در دل دشمنان می‌گردد.»
(لئالی الاخبار، ص 180)

2- غلبه و قوّت

گروهی خدمت امام حسین علیه‌السلام آمدند و دیدند که آن حضرت ریش خود را به رنگ سیاه خضاب کرده است. علت خضاب را پرسیدند. حضرت دست بر ریش خود گذاشته و فرمود: «در یکی از جنگ‌ها، پیامبر صلی‌الله علیه و آله امر کرد که مسلمانان به سیاهی خضاب کنند تا باعث قوّت و غلبه‌ی ایشان بر کافران شود.»
(حلیه المتقین، ص 28)

3- عفت زنان

حسن بن جهم گوید: بر امام کاظم علیه‌السلام وارد شدم و حضرت موی خود را به سیاهی خضاب کرده بود. عرض کردم: «شما موی خود را به سیاهی رنگ کردید؟» فرمود: «در خضاب کردن، مزد و تهیّتی است که خداوند عفّت زنان را زیاد می‌گرداند. بعضی از زنان به خاطر اینکه شوهرانشان ترک این تهیّت کرده‌اند، (موهایشان سفید است) عفّت را رها نمودند.»
عرض کردم، گویند: «حنا، جوانی را افزایش دهد؟» فرمود: «چه چیزی می‌تواند جوانی را نزدیک کند که هر روز انسان به پیری‌اش افزوده می‌گردد.»
(لئالی الاخبار، ج 4، ص 180)

4- کم‌توجهی مردان

امام رضا علیه‌السلام از پدرانش نقل کرده که زنان یهود از عفت بیرون نرفتند و به فساد کشیده نشدند، مگر به سبب کم‌توجهی مردانشان به آرایش و نظافت خود (از موی سر و صورت و چهره).
و فرمود: «زن از تو همان میل را دارد که تو از او میل داری.»
(مکارم الاخلاق، ج 1، ص 154)

5- فقط امیرالمؤمنین علیه‌السلام خضاب نمی‌کرد

حفض اعور گوید: به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: «درباره‌ی خضاب موی سر و صورت چه می‌فرمایید؟»
فرمود: «از سنّت است.»
گفتم: «پس چرا امیرالمؤمنین خضاب نمی‌کرد؟» فرمود: چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله به او فرموده بود: «محاسنت به خون سرت رنگین شود؛ و این امر او را از خضاب کردن بازمی‌داشت.»
(مکارم الاخلاق، ج 1، ص 159)

خرید و فروش

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 275 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «خداوند خرید و فروش را حلال و ربا را حرام کرده است».

توضیح مختصر:

بیع که مخصوص فروشنده و بایع است و شری مخصوص مشتری و خریدار است.
در خرید و فروش، دانستن احکام معاملات ضروری است لذا در احکام خرید و فروش، رعایت مسائل مستحب و مکروه و معاملات باطل از نظر شریعت لازم است و خریدار و فروشنده هم شرایطی برای بیع و شری دارند.
دیگر آن‌که هر جنسی از نظر حجم، وزن و عوض، مسائل مخصوص به خود را دارند و مسئله‌ی نقد و نسیه هم از اهمیت بسزایی در معاملات برخوردار است.
در بازار فروش طلا، در همه‌ی زمان‌ها، تعویض و مبادله‌ی آن‌ها موردبحث بوده است. از مسائل مهم در این‌که می‌شود معامله را به هم زد یعنی حق به هم زدن معامله را دارد، به آن خیار می‌گویند که در یازده صورت می‌شود معامله را به هم بزنند. نمونه‌اش در بازارها مثل معامله‌ای که خریدار مجنون شده باشد و سرش کلاه رفته یا فروشنده با تدلیس کاری کرده که جنس خود را بهتر ازآنچه هست نشان دهد و طوری نمایش دهد که قیمت جنس خود را در نظر خریدار بیش‌ازحد نشان می‌دهد.
درمجموع برای اطلاع مسائل خرید و فروش به رساله‌ی علمیّه مراجع مراجعه شود.

1- کفّه‌ی ترازو

سوئد بن قیس گوید: من و مخرمه عَبدی، قدری جامه‌های کتانی از سرزمین هَجَر به مکّه آوردیم.
پیامبر خدا، قدم زنان بر ما گذشت و پس از مذاکره بر قیمت شلواری، آن را از ما خرید. آنجا مردی بود که اجرت می‌گرفت و اجناس را وزن می‌کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله به وی فرمود: «وزن کن و کفه ترازویت را مایل بگیر.»
(سنن ابن ماجه، ج 2، ص 748)

2- فریب‌کار از ما نیست

ابوحمراء گوید: پیامبر خدا را دیدم که نزد مردی رفت که غذایی در ظرفی پیش خود نهاده بود. پس دست خویش را در آن کرد و فرمود: «احتمالاً فریبی به کار برده‌ای! هر کس با ما فریب‌کاری کند از ما نیست.»
(سنن ابن ماجه، ج 2، ص 749)

3- ای صاحب گندم

پیامبر خدا بر پشته‌ای گندم برگذشت. دست در آن فرو برد و انگشتش تَر شد.
فرمود: «ای صاحب گندم! این تَری چیست؟»
گفت: «ای پیامبر خدا! آب آسمان بر آن باریده است.»
فرمود: «پس چرا آن را بالای گندم نگذاشته‌ای تا مردم آن را ببینند؟ هر کس فریب‌کاری کند از من نیست.»
(صحیح مسلم، ج 1، ص 99)

4- نیرنگی مباد

مردی از انصار که زبانش لکنت داشت همواره در معاملات فریفته می‌شد. پس نزد پیامبر خدا از فریب خوردن‌هایش نالید.
پیامبر به وی فرمود: «هرگاه معامله می‌کنی بگو: نیرنگی مباد.»
راوی گوید: به خدا سوگند گویی هنوز می‌شنوم که او معامله می‌کند و با زبان گرفته می‌گوید: نیرنگی مباد.
این تکرار و القاء زنگ هشداری برای او بود که فریفته نشود.
(مسند ابن حنبل، ج 2، ص 486)

5- پنج معامله‌گر

مردی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و به ایشان گفت: «من این فرزندم را سواد آموخته‌ام، حالا او را به چه شغلی بگمارم؟»
فرمود: «خدا پدرت را بیامرزد او را در هر شغلی بگذار، اما به پنج گروه مسپارش: سَیّاء، زرگر، قصاب، گندم فروش، برده‌فروش.»
مرد گفت: «ای پیامبر! سَیّاء کیست؟»
فرمود: سَیّاء کسی است که کفن می‌فروشد و آرزوی مرگ افراد امّت مرا دارد، درحالی‌که یک نوزاد امت خود را، از هر آنچه آفتاب بر آن می‌تابد، بیشتر دوست دارم.
امّا زرگر، چون به فکر مغبون ساختن افراد امّت من است.
اما قصّاب، چون آن‌قدر حیوان می‌کشد که رحم از دلش رخت برمی‌بندد.
اما گندم فروش، چون ارزاق امّت مرا احتکار می‌کند. اگر کسی با عنوان دزد، خدا را دیدار کند بهتر است از این‌که او را در حالی دیدار کند که خوراک مردم را چهل روز احتکار کرده باشد.
اما برده‌فروش، چون جبرئیل نزد من آمد و گفت: ای محمد! بدترین افراد امّت تو کسانی هستند که انسان، خرید و فروش می‌کنند.
(معانی الاخبار، ص 151 -بحار، ج 103، ص 77 -حکمت نامه پیامبر، ج 13، ص 79،87،91،95)