حلال و حرام

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 168 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «ای مردم ازآنچه در زمین حلال و پاکیزه است تناول کنید.»

حدیث:

امام کاظم علیه‌السلام فرمود: «حرام نمو نمی‌کند و اگر نمو کند مبارک نخواهد بود.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 167)

توضیح مختصر:

آنچه خداوند روزیِ بندگان کرده، امر به طیّب و حلال نموده است. لذا در مال حلال و خوردنِ غذای پاک و مانندِ آن، حسابی نیست؛ و آنچه ناپاک و حرام است از آن، نهی شده و کسی که مرتکب آن شود، قابل حساب و عقاب است.
مصادیق حلال و حرام، بسیار است که در علم شریعت و احکام و قرآن، به آن‌ها اشاره گردیده است. ماهی در درونِ دریا دو نوع است: فَلس دار و بی فَلس که یکی حلال و دیگری خوردنش حرام است. انتفاع از ماهی، بستگی به اعتقاد و ایمان شخص دارد. پولی که از دسترنج شخص و پولی که از ربا به دست می‌آید، هرکدام مسئله‌ی آن از نظرِ شریعت، معلوم است تا شخص نسبت به حلال و حرام، چقدر عقیده داشته و مراعات کند.
هر چیزی که به آن مارک حلال بخورد دارای خواص مثبت خود است و هر چیزی که مُهرِ حرام به آن خورد دارای عوارض منفی و از خبائث می‌باشد که در دنیا و آخرت، معلوم می‌گردد.
در باب خمس، برای اینکه شخص را نجات بدهند، دستور به دادن خمس مالِ مخلوط به حرام دادند. مبنای حلال و حرام از احکام و فقه معلوم می‌گردد امّا عمل به آن‌ها، به شخصِ عامل بستگی دارد. کسانی مانند خلفای غاصب که حرام را حلال و یا حلال را حرام می‌کردند، نوعاً به بدعت‌ها روی آورده و در محتوای دین دست بُرد زدند و مردم را هم بر همان عقیده، گمراه کردند.

1- یهود و غذای حرام

هنگامی‌که حضرت محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم هفت‌ساله بود، یهودیان (که نشانه‌هایی از پیامبری را در او دیدند درصدد بعضی امتحانات برآمدند) با خود گفتند: ما در کتاب‌هایمان خوانده‌ایم که پیامبر صلی‌الله علیه و آله اسلام از غذای حرام و شبهه، دوری می‌نماید خوب است او را امتحان کنیم، بنابراین مرغی را دزدیدند و برای حضرت ابوطالب فرستادند تا همه به‌عنوان هدیه بخورند، همه خوردند غیر پیامبر صلی‌الله علیه و آله که به آن دست نزد.
علّت این کار را پرسیدند، حضرتش در پاسخ فرمود: «این مرغ حرام است و خداوند مرا از حرام نگه می‌دارد.»
پس‌ازاین ماجرا، مرغ همسایه را گرفته و نزد ابوطالب فرستادند، به خیال اینکه بعد پولش را به صاحبش بدهند. ولی آن حضرت بازهم میل ننمود و فرمود: «این غذا شبهه‌ناک است.»
وقتی یهود از این جریان اطلاع یافتند، گفتند: «این کودک دارای مقام و منزلت بزرگی خواهد بود.»
(درس‌هایی از زندگی پیامبر، ص 31 -بحارالانوار، ج 15، ص 336)

2- طبق حرام

ایامی که «امام باقر علیه‌السلام» در حبس منصور دوانیقی (دومین خلیفه عباسی) بود غذا کم میل می‌کردند. روزی یکی از زن‌های صالحه که دوستدار اهل‌بیت بود، دو عدد نان از حلال درست کرد و به نزد امام فرستاد تا میل کند.
زندانبان به امام عرض کرد: «فلان زن صالحه که دوستدار شماست این دو عدد نان را به رسم هدیه فرستاده و سوگند می‌خورد که از حلال است و التماس دارد که امام آن را تناول کند.»
امام قبول نفرمود و به نزد آن زن فرستاد و فرمود: «او را بگوئید که ما می‌دانیم طعام تو حلال است، اما چون بر طبق حرام پیش ما فرستادی، خوردن آن ما را روا نیست.»
(لطایف الطوایف، ص 44)

3- دام شیطان

یکی از شاگردان «آیت‌الله شیخ مرتضی انصاری» می‌گوید: در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب‌های متعدّدی در دست داشت.
از شیطان پرسیدم این بندها برای چیست؟ گفت: «این‌ها را به گردن مردم می‌اندازم و آن‌ها را به سمت خویش می‌کشم و به دام می‌اندازم.»
روز گذشته یکی از این طناب‌های محکم را به گردن شیخ انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه‌ای که منزل شیخ در آن است کشیدم، ولی افسوس که از دستم رها شد و برگشت.»
صبح نزد شیخ آمدم و خواب گذشته را برایش نقل کردم، فرمود: «شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می‌خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دستش گریختم.
دیروز پول نداشتم و اتفاقاً چیزی در منزل لازم شد، با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان علیه‌السلام نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده، آن را به عنوان قرض برمی‌دارم و سپس ادا خواهم کرد.
یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم، همین‌که خواستم آن چیز موردنیاز را بخرم، با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟ در همین تردید بودم که ناگهان تصمیم گرفتم به منزل برگردم. چیزی نخریدم و به خانه برگشتم و آن پول را سر جای خودش گذاشتم.»
(سیمای فرزانگان، ص 430 -زندگانی و شخصیت شیخ انصاری، ص 88)

4- غذای خلیفه

روزی در مجلس «هارون‌الرشید» (پنجمین خلیفه عباسی) که جمعی از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و دیوانگی او شد. هنگام خوردن غذا، سفره‌ی سلطنتی پهن شد، یک ظرف غذای مخصوص در جلوی هارون گذاردند.
هارون غذای خود را به یکی از غلامان داد و گفت: این غذا را برای بهلول ببر تا شاید بهلول را جذب خود کند.
وقتی غلام غذا را نزد بهلول آورد که در خرابه‌ای نشسته بود گذاشت، دید چند سگ در چند قدمی، لاشه‌ی الاغی را دارند می‌درند و می‌خورند.
بهلول غذا را قبول نکرد و به غلام گفت: «این غذا را نزد آن سگ‌ها بگذار»، غلام گفت: «این غذای مخصوص خلیفه بوده و به احترام تو، برایت فرستاده است، توهین به مقام خلیفه نکن.»
بهلول گفت: «آهسته سخن بگو که اگر سگ‌ها هم بفهمند، از این غذا نمی‌خورند.» (چه آنکه اموالِ در تصرف خلیفه حلال و حرامش معلوم نیست.)
(حکایت‌های شنیدنی، ج 1، ص 120)

5- عقیل

روزی «عقیل» برادر «امام علی علیه‌السلام» از حضرتش درخواست کمک مالی کرد و گفت: «من تنگدستم مرا چیزی بده.»
حضرت فرمود: «صبر داشته باش تا میان مسلمین تقسیم کنم، سهمیه‌ی تو را خواهم داد.» عقیل اصرار ورزید، امام به مردی گفت: «دست عقیل را بگیر و ببر در میان بازار، بگو قفل دکانی را بشکند و آنچه در میان دکان است بردارد.» عقیل در جواب گفت: «می‌خواهی مرا به‌عنوان دزدی بگیرند.»
امام فرمود: «پس تو می‌خواهی مرا سارق قرار دهی که از بیت‌المال مسلمین بردارم و به تو بدهم؟»
عقیل گفت: «پیش معاویه می‌روم»، فرمود: «خود دانی.» عقیل پیش معاویه رفت و از او تقاضای کمک کرد. معاویه او را صد هزار درهم داد و گفت: «بالای منبر برو و بگو علی علیه‌السلام با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم.»
عقیل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت: «مردم من از علی علیه‌السلام دینش را طلب کردم و مرا که برادرش بودم رها کرد و دینش را گرفت، ولی از معاویه درخواست نمودم مرا به دینش مقدم داشت.»
(پند تاریخ، ج 1، ص 180 -صواعق المحرقه)

حکمت و حکیم (کارهایی که از روی دانایی و بینائی باشد)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 269 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «به هرکس حکمت داده شود خیر فراوانی داده شده است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «حکمت گمشده‌ی مؤمن است، پس آن را اگرچه از اهل نفاق باشد، بگیرید.»
(نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 1122)

توضیح مختصر:

حکمت یعنی مطالب، احکام و گفته‌هایی که بر اتقان و استحکام وضع شده و هیچ رخنه و سستی در آن راه ندارد.
رسولان حق، همه حکیم بودند و به دلایل و براهین و شواهد، با مردم صحبت می‌کردند و آن‌ها را به توحید دعوت می‌نمودند.
احکام و قوانین و حدود، همه بر اساس حکمت بنا نهاده شده نه علّت. شاید در یک حکم الهی، ده‌ها مصلحت نهاده شده باشد و اگر در حکمی، مثلاً ازدواج با دو خواهر در یک زمان، نهی شده، اینجا حکم حکیم است و رعایت مصالح و مفاسد الهی در آن شده است ولی شاید برای ما هضم آن نامفهوم باشد.
مصلحت شخصیّه و عامّه در کار حکیم اندازه‌گیری شده است. جناب لقمان را حکیم گفتند. کلماتش را خداوند در قرآن نقل فرموده که همه با دلایلی عقلی و توحیدی، به صواب، منظّم و قابل‌فهم و رأی است.
خداوند در سوره‌ی نساء آیه‌ی 53 فرمود: «ما به آل ابراهیم، حکمت و مُلک عظیم دادیم.»
البته مصادیق حکمت، بسیار است که حضرت حکیم عطا می‌کند، ازجمله خیر کثیر که منشأ نیکی‌هاست. معرفت و بصیرت و آگاهی در دین هم از نمونه مصادیق حکمت است.
آن‌که علم جازم و نافع خداوند به او داده شده (ذاتی یا اکتسابی با توفیقات الهی) در ارشاد و مشاوره، مظهر حکیمی خداوند است که به صواب و صلاح است.

1- واپس رفتن

پیری که عمرش به هشتاد رسید، به حکیمی حال ضعف خود را عنوان کرد که دندانم از خوردن سست شده و نتوان غذا را بریدن، منّتی بر من بگذار و بگو چگونه سستی آن از بین برود. آن دانشور حکیم فرمود: «بعد از هشتاد سال، چاره‌ی ضعف، جوانی است که آن هم محال است. اگر ریشه‌ی دندان به چهل سال پیش برگردد قوی شود ولیکن این واپس رفتن مقدور نیست، اگر به این سستی بسازی دور نیست. چون مرگ از تن جدایی ببخشدت و از همه‌ی سستی‌ها رهایی یابی.»
(کشکول، دفتر چهارم، ص 372)

2- سخنان حکیمانه حیف است

کاروانی تجارتی از سرزمین یونان عبور می‌کرد که همراهشان کالاهای گران‌بها بود. رهزنان غارتگر به آن‌ها حمله کردند و همه‌ی اموال را غارت نمودند. بازرگانان به گریه و زاری افتادند و خدا و پیامبرش را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آن‌ها رحم کنند، ولی آن‌ها اعتنایی نمی‌کردند.
لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکی از افراد کاروان به او گفت: «این رهزنان را موعظه کن بلکه مقداری از اموال را به ما پس دهند.» لقمان فرمود: «سخنان حکیمانه ایشان را گفتن حیف است.»

با سیه‌دل چه سود خواندن وعظ **** نرود میخ آهنین در سنگ

«جُرم از طرف ما است. اگر بازرگانان پولدار، به بینوایان کمک می‌کردند به این بلا و کیفر گرفتار نمی‌شدیم.»
(حکایت‌های گلستان، ص 120)

3- حکمت از تفکر

گویند: لقمان در اکثر اوقات به‌تنهایی می‌نشست و فکر می‌کرد. روزی مولای او بر او گذشت و به او گفت: «اگر با مردم بیشتر بنشینی و رفت و آمد داشته باشی بیشتر نفع می‌بری و با آن‌ها مأنوس می‌شوی.»
لقمان حکیم فرمود: «طولانی شدن تنهایی راهی به‌سوی تفکّر است و تفکّر راهی به‌سوی بهشت.»
(محجه البیضاء، ج 8، ص 195 -شنیدنی‌های تاریخ، ص 406)

4- کلمه‌ی حکمت

ثعلبی، شاعری از شعرای پایتخت منصور دوانیقی، خلیفه‌ی عباسی بود. روزی قصیده‌ای به امید صِله گفت و موردقبول خلیفه واقع شد.
خلیفه گفت: «آیا سیصد دینار زر سرخ می‌خواهی یا سه کلمه‌ی حکمت که هر یکی صد دینار زر بیارزد؟»
او گوید: برای خوشایند او گفتم: «حکمت باقی به از نعمت فانی است.»
خلیفه گفت: «چون لباست کهنه باشد، چکمه‌ی نو مپوش که بد نماید.» گفتم: «آن صد دینارم سوخت.»
گفت: «چون روغن در ریش مالی به زیر ریش مرسان که گریبان را چرب کند» گفتم: «هزار دریغ که دویست دینارم ضایع شد.» خلیفه تبسّم کرد و سریع گفتم: «ای خلیفه! به عزّت پروردگار که حکمت سوم را ذخیره نگاهدار و صد دینار باقی را به من ده که هزار بار نافع ترست از حکمت شنیدن.»
پس خلیفه بخندید و پانصد دینار زر سرخ به من داد.
(لطایف الطوایف، ص 221)

5- خطای پزشک

«دیوجانس کلبی» از اساطیر حکمت یونان و مردی پرهیزکار بود که مال جمع نمی‌کرد و خانه‌ای نداشت و در زمان اسکندر مقدونی می‌زیست.
در زمان او، نقاشی، شغل خود را که کشیدن نقاشی بود رها نموده و به طبابت روی آورد. دیوجانس وقتی او را دید، گفت: «آفرین بر تو باد! وقتی‌که دیدی خطای تصویر و نگارگری‌ات برای چشم‌ها ظاهر است، ولی خطای پزشک را خاک می‌پوشاند، نقاشی را ترک کرده و به علم طب وارد شدی.»
(کشکول، ترجمه کریم فیضی، ص 239)

حقیقت صبر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 46 سوره‌ی اَنفال می‌فرماید: «صبر کنید که خداوند همیشه با صابران است».

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «صبر از شهوت، عفت؛ صبر از خشم، مردانگی؛ و صبر از گناه، پارسایی است.» (غررالحکم، ج 1، ص 609)

توضیح مختصر:

شکیبایی کردن و بردباری در مقابل مصائب را صبر گویند. مصیبت‌های وارده بر انسان، به یک نوع و به یک کیفیت و کمیت نیست تا حقیقت صبر بر آن درد و رنج معلوم گردد بلکه هرچه کیفیت رنج و تعب و دردمندی و نا داری و مرض و … بالاتر باشد، پایداری بر آن هم سخت‌تر است. مثلاً مؤمنین در جنگ از سختی آن به خداوند عرضه می‌دارند: «خداوندا! بر ما صبر را ارزانی دار؛ ربّنا اَفرِغ عَلَینا صَبراً» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 250)
درواقع آنان صبر معمولی را تقاضا نکردند، زیادی صبر را طلب کردند برای همین در روایات آمده است که «نسبت صبر به ایمان مانند نسبت سر به بدن است.» این نمونه‌ها گویای یک نکته است که شکیبایی، درجات دارد و به حقیقتِ آن کسی می‌رسد که بیشترین تحمل را داشته و طاقت خود را ظرف مصائب و رنج‌ها نموده است. وقتی کسی در جنگ فرار می‌کند، در مصیبت فرزند به خدا گلایه می‌کند، از زخم‌زبان افراد شانه خالی می‌کند، با نا داری نمی‌تواند دست‌وپنجه نرم کند و … معلوم می‌گردد به حقیقت شکیبایی نرسیده و ثباتی ندارد. صبر بر سه گونه است: صبر بر معصیت، صبر بر طاعت، صبر بر مصیبت. در هر سه مورد وقتی نفس نتوانست پایداری کند بی‌تاب و مضطرب می‌شود و اگر بردباری کرد همان می‌شود که خداوند درباره‌ی اجر صابرانِ واقعی در قرآن می‌فرماید: «همانا ثواب و اجر صابران بدون حساب داده می‌شود.» (سوره‌ی زمر، آیه‌ی 10)

1- صبر بر بیماری
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «کسی که شبی را با حالت بیماری به سر آورد و آن را بر خود بپذیرد و شکر آن را به‌جا آورد، ثواب شصت سال عبادت برای اوست.» پرسیدند: «پذیرفتن آن چگونه است؟» فرمود: «بر آن صبر می‌کند و درد خود را به کسی اظهار نمی‌کند و چون بامداد شود، خدا را در آنچه بر او گذشته است سپاس می‌گوید.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «کسی که سه روز بیمار شود و نزد عیادت کنندگان شکایتی نکند، گوشتش را به گوشتی بهتر و خونش را به خونی بهتر تبدیل کنم. اگر به او بهبودی بخشم در حالی است که هیچ گناهی بر او نیست؛ و اگر او را بمیرانم مشمول رحمت من خواهد شد.»
(راه روشن، ج 7، ص 162 -الکافی، ج 3، ص 115 و 116)

2- صبر، رحمت آورد

عبدالرحمان بن عوف گوید: دختری را به عنوان رسول، نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرستادم و گفتم: «دختر مغلوبه است (مصیبت‌زده است و نشانه‌ی مرگ در او پیدا شده)». پیامبر صلی‌الله علیه و آله به فرستاده گفت: «به او بگو خدا هر وقت بخواهد می‌دهد و هر وقت بخواهد می‌گیرد. (شخص باید صبر کند)» بار دوم و سوم، پیغام‌رسان را فرستادم و پیامبر صلی‌الله علیه و آله همان جواب را داد.
بعد پیامبر صلی‌الله علیه و آله با عده‌ای از اصحاب تشریف آوردند و حضرت نسبت به او رقّت کردند و اشک او جاری شد و اصحاب متوجه شدند و همه نگاه می‌کردند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «چه شده رحمت خدا را! می‌بینید هر جا که بخواهد می‌گذارد و او رحم به بندگان رحیم خود می‌کند.»
(محجه البیضاء، ج 7، ص 129 -مجمع الزوائد، ج 9، ص 18)

3- خدا امر کرده است

وقتی‌که عبدالله بن حسن و بستگانش را به امر خلیفه، منصور دوانیقی به زندان بردند، امام صادق علیه‌السلام نامه‌ای برای آن‌ها نوشت. خلاصه‌اش این است: این نامه به سوی ذرّیه‌ی پاک، از طرف پسر برادر و پسرعمویش. ای عبدالله! اگر شما را به زندان بردند، مرا هم شریک کردند. خداوند در کتابش برای پرهیزکاران صبر خواسته. در آنجا فرمود: فَاصبِر و لاتَکُن ِلِصاحِب الحوت؛ شکیبایی کن و مانند یونس پیغمبر مباش. (سوره‌ی قلم، آیه‌ی 48 ) نزد خدا چیزی محبوب‌تر از ناراحتی با شکیبایی نیست. حضرت یحیی علیه‌السلام و زکریا علیه‌السلام به دست دشمنان کشته شدند و جدّت علی بن ابیطالب علیه‌السلام و پسرعمویت حسین بن علی علیه‌السلام را کشتند.
ای عمو زادگان! بر شما باد به صبر و رضا. از خدا می‌خواهم به من و شما صبرش را عنایت فرماید و از هر هلاکت ما را دور دارد.
(داستان‌ها و پندها، ج 2، ص 93 -بحار، ج 11، ص 12)

4- رخسار سرخ

وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله مالی را میان مسلمانان تقسیم می‌کرد، یکی از اعراب مسلمان گفت: «در این تقسیم، رضای خدا خواسته نشده است.»
این سخن را به اطّلاع پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسانیدند. رخسار حضرت سرخ شد و فرمود: «خداوند برادرم موسی علیه‌السلام را رحمت کند! او را بیشتر از این آزار دادند و صبر کرد.»
(راه روشن، ج 7، ص 159)

5- زنی بی‌نظیر در استقامت

بعد از جنگ اُحُد، هِند، زوجه‌ی عمرو بن جموع به اُحُد آمد و جسد برادر خود عبدالله بن عمرو و شوهر خویش و پسرش خلاد را بر شتری حمل کرد و روانه‌ی مدینه شد. در بین راه عایشه با جمعی از زنان که برای اطلاع یافتن از پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌آمدند به او برخورد کردند. هند از سلامتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله سؤال کرد و سپس گفت: «خدای را سپاس که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله سلامت است. دیگر مصیبت هر چه سخت باشد، بر ما آسان است.»
پرسیدند: «بار شتر چیست؟» گفت: «جسد شوهر و برادر و پسرم.» چون به آخر ریگستان رسید، شتر خوابید و هند هر کار کرد نتوانست شتر را حرکت دهد. به پیامبر صلی‌الله علیه و آله این جریان را گفت. فرمود: «شوهرت هنگام خارج شدن از منزل چه گفت؟» عرض کرد شوهرم گفت: «خدایا شهادت نصیبم کن و مرا به خانواده‌ام برمگردان!» پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «جنازه‌ها را به اُحد ببرید!» شتر به طرف احد حرکت و جنازه‌ها را آنجا دفن کردند.
(ناسخ التواریخ، ج 1، ص 344 -پند تاریخ، ج 5، ص 144)

حق و باطل

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 81 سوره‌ی اسراء می‌فرماید: «بگو حق آمد و باطل را نابود ساخت همانا باطل از بین رفتنی است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «از کمک به باطل، به حق ظلم می‌شود».
(غررالحکم، ح 6041)

توضیح مختصر:

حق یعنی راست و درست؛ و ضدش باطل هست که نادرست می‌باشد. پذیرش در مسائلی که درباره‌ی حق و باطل است بسیار است؛ اما آنچه به‌اختصار می‌توان گفت، این است که هرچه از طرف خداوند بوده و امضاء شده باشد حق است و آنچه از وسواس آدمیانِ دروغ‌گو و شیطان‌صفت و مکّار و … باشد باطل است. درنتیجه، اوامر و نواهی الهی همه به صواب‌اند و عاملین به نواهی و معتقدین به مذاهب و مدعیان دروغین بر نادرستی هستند.
اهل کتاب در زمان پیامبران و پیامبر ما، حق و باطل را با هم درمی‌آمیختند و حق را کتمان می‌کردند. (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 42) بااینکه رسالت پیامبر را کتاب‌های آسمانی بشارت داده بودند و انبیاء کتاب داشتند و کتابشان برحق بود؛ (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 213) امّا بعد از وفات پیامبرشان (مانند یهود و نصاری) تحریف کردند و بر اساس میل خودشان مطالبی را بر باطل افزودند.
در جامعه‌ی امروز در دادگستریِ محلِ مراجعه دو نفر و دو گروه، هرکدام می‌گویند ما بر حقّیم و دیگری باطل است. حکومت‌های استکباری و دیکتاتوری هم خودشان را برحق می‌دانند. فروشندگان، همه‌ی اجناس را خوب و خود را ارزان‌فروش و باانصاف معرفی می‌کنند. به مَثَل معروف، کسی نمی‌گوید ماست من ترش است و از آن طرف دیگران را متهم به نادرستی می‌کند. این شیوه در همیشه‌ی تاریخ بوده است و سرّ این‌که مردم جوامع، درست نمی‌شوند یکی از دلایل همین ادعای پنداری و دروغین مردم بوده است.

1- حق مسلمان متوفی

«زَراه» گوید: در تشییع‌جنازه‌ی مردی از قریش در خدمت امام باقر علیه‌السلام بودم و ازجمله تشییع‌کنندگان، «عطا» مُفتی مکّه بود، در این حال ناله و فریاد زنی بلند شد، عطا به او گفت: یا خاموش باش و یا برمی‌گردم، ولی آن زن ساکت نشد و عطا برگشت.
من به امام عرض کردم: عطا برگشت، فرمود: برای چه؟ گفتم: «به خاطر فریاد و شیون این زن که به او گفت: خاموش باش و الّا برمی‌گردم، چون خاموش نشد برگشت.» امام فرمود:
«با ما باش همراه جنازه برویم، اگر ما چیزی از باطل را مقرون با حق یافتیم و حق را به خاطر باطل ترک کردیم حق مسلمان را اداء نکرده باشیم»، یعنی تشییع‌جنازه آن مرد مسلم که حق اوست، به خاطر شیون یک زن (که به عقیده‌ی اهل غیر شیعه ممنوع است) نباید ترک شود.
چون از اقامه‌ی نماز بر میّت فراغت حاصل شد، صاحب مُرده و متوفی به امام عرض کرد: شما بفرمایید خدایت رحمت کند، چون شما قادر به پیاده رفتن نیستید.
امام به تشییع ادامه داد، من عرض کردم صاحب مُرده اجازه داده مراجعت بفرمایید. فرمود: «شما کاری داری برو به دنبال کارت، همانا ما با اجازه‌ی این شخص نیامده‌ایم و با اجازه‌ی وی هم مراجعت نمی‌کنیم، بلکه به خاطر اجر و پاداشی است که می‌طلبیم، چه آنکه به مقدار تشییع‌جنازه انسان مأجور خواهد شد.»
(با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 55 -کافی، ج 3، ص 171)

2- معاویه بن یزید

بعد از سه سال خلافت یزید که موجب قتل امام حسین علیه‌السلام و غارت و جنایات در مدینه و خراب کردن کعبه شد، بعد از او خلافت به فرزندش معاویه (ثانی) رسید. او وقتی‌که شب می‌خوابید دو کنیز یکی کنار سر او و دیگری پایین پای او بیدار می‌ماندند تا خلیفه را از گزند حوادث حفظ کنند.
شبی این دو به خیال اینکه خلیفه به خواب رفته است باهم صحبت می‌کردند کنیزی که بالای سر خلیفه بود گفت: خلیفه مرا از تو بیشتر دوست دارد، اگر روزی سه بار مرا نبیند آرام نمی‌گیرد آن کنیز دیگر گفت: جای هر دوی شما جهنّم است.
معاویه خواب نبوده و این مطلب را شنیده و خواست بلند شود و کنیز را به قتل برساند اما خودداری کرد تا ببیند بحث این دو به کجا می‌کشد.
کنیز علّت را پرسید و دومی جواب داد: «معاویه و یزید، جد و پدر این معاویه، غاصب خلافت بودند و این مقام سزاوار خاندان نبوّت است.»
معاویه که خود را به خواب زده بود این مطالب را شنید و در فکر فرو رفت و تصمیم گرفت فردا خود را از خلافت باطل خلع و خلافت حق را به مردم معرفی کند.
فردا اعلام کرد مردم به مسجد بیایند، چون مسجد پر از جمعیت شد بالای منبر رفت و پس از حمد الهی گفت: «مردم! خلافت، حق امام سجاد علیه‌السلام است، من و پدرم و جدّم غاصب بودیم.» از منبر به طرف خانه رهسپار شد و درب خانه را به روی مردم بست. مادرش وقتی از این جریان مطلع شد نزد معاویه آمد و دو دستش را بر سر خود زد و گفت: «کاش کهنه‌ی خون حیض بودی و این عمل را از تو نمی‌دیدم.»
او گفت: «به خدا سوگند دوست داشتم چنین بودم و هرگز مرا نمی‌زاییدی.» معاویه چهل روز از خانه بیرون نیامد و سیاست وقت «مروان حکم» را خلیفه قرار داد. مروان با مادر معاویه (زن یزید) ازدواج کرد و بعد از چند روز معاویه‌ی حق‌شناس را مسموم کرد.
(داستان‌ها و پندها، ج 9، ص 154 -جامع النوریّن، ص 316)

3- پذیرش حرف حق

در شبی از شب‌ها «سعید بن مسیّب» وارد مسجد پیامبر صلی‌الله علیه و آله شد و شنید، شخصی مشغول خواندن نماز است و با صدایی بسیار زیبا و بلند نماز می‌خواند.
به غلام خود گفت: «نزد این نمازگزار برو و به او بگو آهسته نماز بخواند.» غلام گفت: «مسجد متعلق به ما نیست و این شخص هم سهمی از آن دارد!»
سعید خودش با صدای بلند گفت: «ای نمازگزار، اگر در نمازت خدا را قصد کرده‌ای صدایت را آهسته کن، اگر برای مردم نماز می‌خوانی آن‌ها نفعی برای تو ندارند.»
نمازگزار که حرف حق را در نماز شنید، بقیّه نماز را آهسته به جای آورد و سلام داد. بعد کفش‌هایش را برداشت و از مسجد خارج شد؛ این شخص عمر بن عبدالعزیز است.
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 18 -محجه البیضاء، ج 2، ص 230)

4- مست، حق‌شناس شد

«ذوالنّون مصری» گوید: وقتی از شهر مصر بیرون آمدم تا ساعتی در صحرا سیری کنم. بر کنار رود نیل راه می‌رفتم و به آب نگاه می‌کردم. ناگاه عقربی دیدم که با سرعت می‌آمد. گفتم: به کجا خواهد رفت؟ چون به لب آب رسید قورباغه‌ای بر لب آب آمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و قورباغه شناکنان حرکت کرد. گفتم: حتماً سرّی در این قضیه است، خود را بر آب زدم و به تعجیل از آب گذشتم و به کنار آب آمدم.
دیدم قورباغه به خشکی رسید و عقرب از پشت او به خشکی آمد. من دنبالش می‌رفتم تا به زیر درختی رسیدم، مردی را دیدم که در زیر سایه‌ی درخت خفته بود و ماری سیاه قصد او کرده بود که او را نیش بزند که ناگاه عقرب بیامد و نیشی بر پشت مار زد و او را هلاک کرد.
پس عقرب آمد به لب آب، بر پشت قورباغه نشست و از این طرف به آن طرف آب رفت.
من متحیّر ماندم و گفتم: حتماً این مرد یکی از اولیای الهی است، خواستم پای او را ببوسم اما نگاه کردم دیدم جوانی مست است، تعجّبم بیشتر شد. صبر کردم تا جوان از خواب مستی بیدار شد.
چون بیدار شد مرا کنار خود دید، متعجب شد و گفت: «ای مقتدای اهل زمانه بر سر این گناهکار آمده‌ای و اکرام فرموده‌ای؟!»
گفتم: «از این حرف‌ها نزن، نگاه به این مار کن.» چون مار را دید دست بر سر خود زد و گفت: «چه اتفاقی افتاده است؟» تمام قضیه‌ی عقرب و قورباغه و مار را نقل کردم چون این لطف حق را درباره‌ی خودش بشنید و دید، روی به آسمان کرد و گفت: «ای که لطف تو با مستان چنین است با دوستان چگونه خواهد بود؟»
پس در رود نیل غسلی کرد و روی به محل خود نهاد و به مجاهدت مشغول شد و کارش به‌جایی رسید که بر هر بیماری دعا می‌خواند شفا می‌یافت.
(جوامع الحکایات، ص 46 -سِیَرُالصّالحین)

5- خودشناسی ابوذر

ابوذر وقتی شنید پیامبری در مکه مبعوث شده، به برادرش انیس گفت: «بیا برو و اخباری از او برایم بیاور».
برادر به مکه آمد و توصیف پیامبر صلی‌الله علیه و آله را برایش نمود. ابوذر گفت: «آتش قلب مرا خاموش نکردی»، خود مهیای سفر شد و به مکه آمد و در گوشه‌ای از مسجد خوابید تا روز سوم به هدایت علی علیه‌السلام مخفیانه بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله وارد شد و سلام کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله از نام و احوالش پرسید، او سرّ خودش را گفت و مسلمان شد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «به محل خود بازگرد و در مکه توقف نکن زیرا می‌ترسم بر تو ستمی روا بدارند.»
گفت: به خدایی که جانم در دست اوست در جلو چشمان مردم مکه فریاد می‌کشم و به آواز بلند اظهار اسلام می‌کنم.
از همان‌جا به «مسجدالحرام» آمد و صدا بلند کرد و شهادتین را گفت. مردم مکه به طرف او حمله آوردند و آن‌قدر او را زدند که بی‌حال روی زمین افتاد. عباس عموی پیامبر صلی‌الله علیه و آله او را دید خود را بر روی او انداخت و گفت:
«مردم وای بر شما مگر نمی‌دانید این مرد از طایف غفّار است و ایشان در سفر شام سر راه شمایند» و به این کلمات او را نجات داد.
روز دوّم که حال ابوذر بهتر شد، باز ابوذر اظهار اسلام را نمود و مردم او را کتک مفصّلی زدند، عباس سبب شد تا او از زیر کتک‌های مردم نجات یابد و او به محلش باز گشت.
(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 45 -اعیان الشیعه، ص 316)

حُسن ظن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 23 سوره‌ی فُصِّلت می‌فرماید: «آری این گمان بدی بود که درباره‌ی پروردگارتان داشتید و سرانجام از زیانکاران شدید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «هر کس به تو گمان خیر و نیک برده، پس به گمانش او را تصدیق کن».
(نهج‌البلاغه، فیض الاسلام، ص 1195)

توضیح مختصر:

گمان نیک، یکی از فضایل است که دارنده‌ی آن در سلامتی و عافیت می‌باشد. ظن به معنی تصدیق بیش از پنجاه‌درصد و نرسیده به صد درصد است. اگر چیزی صد درصد باشد، آن یقین و باور است. گمان سوء، بدبینی و خوف خطر را ایجاد می‌کند و چون بدگمان می‌شود از دوربین بدبینی می‌نگرد؛ اما خوش‌گمانی دوربین نیک را به همراه دارد. صِرف گمان که نوعی تخمین است حاصلی ندارد و انسان مأمور نیست به این نوع گمان تکیه کند چراکه قابل دوام نیست. تقلیدهای کورکورانه از همین نوع ظن می‌باشد.
خوش‌گمانی سبب اتصال و بهره‌مندی می‌گردد. وقتی دو زندانی در زندان، چهره‌ی یوسف را دیدند به او گمان نیک بردند که او از نیکوکاران است و خواب خود را برای او گفتند و یوسف برای آن‌ها تعبیر خواب نمود و روابط نیک را با یوسف برقرار نمودند.
پندار نیک به خدا و رحمت و بخشایش او سبب می‌شود آدمی زنده‌دل بوده و رجائش غالب باشد و بزرگی پروردگار را با لطف ببیند و این نوع تکیه و اعتماد نمودن که مطابق واقع است و خیال و مجاز نیست شخص را در بسط راه ببرد.
در حدیث قدسی آمده «من بر طبق ظن بنده‌ی مؤمن خود رفتار می‌کنم اگر حُسن ظن داشته باشد همان ظنّش را محقّق می‌سازم.»
(تفسیر المیزان، ج 17، ص 586)

1- دو نفر زندانی

در زمان حضرت موسی دو نفر به زندان افتادند. پس از مدّتی آن‌ها را رها ساختند، یکی چاق و سرحال بود و دیگری لاغر و ضعیف گشته بود.
حضرت موسی از آن مرد چاق پرسید: «چه سبب شد که تو را فربه ساخت؟» گفت: «گمانم به خدا نیک بود و حُسن ظن به خدا داشتم.»
از دیگری پرسید: «چه سبب شد که تو را بدحال و لاغر ساخت؟» گفت: «ترس از خدا، مرا به این حال افکنده است.»
حضرت موسی دست به‌سوی خدا برداشت و عرض کرد: «بارالها! گفتار این دو نفر شنیدم، مرا آگاه ساز که کدام‌یک برترند؟»
خداوند فرمود: «آن‌که گمان نیک و حُسن ظن به من دارد، برتر است.»
(نمونه معارف، ج 4، ص 302 -جامع الاخبار، ص 99)

2- دعای معکوس

مرد عجمی نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و عرض کرد: «شما را دعاهای بسیار است که من نمی‌توانم آن‌ها را بخوانم، دعایی مختصر مرا بیاموز که در ثواب همه‌ی دعاهای شما شریک باشم.»
فرمود: بگو: «اللّهُم اَنتَ رَبّی وَ اَنا عَبدُکَ: خدایا تو خدای من هستی و من بنده‌ی تو.» آن مرد عجمی رفت و چون آن را خوب یاد نگرفته بود، همیشه به‌عکس دعا می‌کرد «خدایا تو بنده‌ی من و من خدای تو هستم.»
روزی جبرئیل نزد پیامبر آمد و عرض کرد: «دعایی به آن مرد عجمی یاد دادی که به‌عکس می‌خواند و کفر از آن برمی‌خیزد!»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آن مرد را طلبید و از حالش پرسید.
عرض کرد: «به‌قدری شادم و بر ثواب آن دعا دل نهاده‌ام که حد و حصر ندارد، دائم هم می‌گویم: اللّهم انتَ عبدی وَ انا رَبّک: خدایا تو بنده‌ی من و من خدای توام.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «دیگر چنین نگویی که کافر می‌شوی.» آن مرد محزون شد و غم‌های گذشته بر دلش مستولی شد و عرض کرد: «مدتی که گفته‌ام به گمانم عین ایمان بود. حالا چه کار کنم؟»
جبرئیل نازل شد و عرض کرد: یا رسول‌الله! خدا می‌فرماید: «اگر بنده‌ی من به زبان غلط گفته است، من بر دلش (و گمان نیک او) نظر دارم، ما گذشته‌ی او را به صواب نوشتیم و به آرزویش می‌رسانیم.»
(خزینه الجواهر، ص 305 -احسن القصص جوینی)

3- حُسن ظن به خدا

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: آخرین کسی را که دستور داده می‌شود به‌سوی دوزخ ببرند، ناگهان به اطراف خود نگاه می‌کند؛ خداوند دستور می‌دهد او را برگردانند، پس او را برمی‌گردانند. خطاب می‌رسد چرا به اطراف خود نگاه کردی و در انتظار چه هستی؟ عرض می‌کند: «پروردگارا! من درباره‌ی تو این‌چنین گمان نمی‌کردم.»
می‌فرماید: «چه گمان می‌کردی؟» عرض می‌کند: «گمانم این بود که گناهان مرا می‌بخشی و مرا در بهشت جای می‌دهی!»
خداوند می‌فرماید: «ای فرشتگان من! به عزت و جلال و نعمت‌ها و مقام والایم سوگند، بنده‌ام هرگز گمان خیر درباره‌ی من نبرده است، اگر ساعتی گمان خیر برده بود، او را به جهنّم نمی‌فرستادم، گرچه دروغ می‌گوید، ولی بااین‌حال اظهار حُسن ظن او را بپذیرید و او را به بهشت ببرید.»
سپس پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هیچ بنده‌ای نیست که نسبت به خداوند متعال گمان خیر ببرد، مگر این‌که خدا نزد گمان وی خواهد بود.»
(داستان‌های تفسیر نمونه، ص 192 -تفسیر نمونه، ج 2، ص 254)

4- گمان نیک مرید خر

محمد بن علی شلمغانی در زمان نایب سوم خاص امام زمان علیه‌السلام بود، ابتدا معتدل و مؤمن بود، بعد ادعای نیابت خاص امام عصر را نمود و توقیعی از جانب امام در لعن و برائت از او و ارتدادش صادر شد.
نایب سوم، برای طایفه‌ی بنی بسطام که مرید شلمغانی بودند، نامه‌ای در ادعای باطل او و آمدن توقیع در لعن و بیزاری از او نوشت.
نوشته‌اند: وقتی ‌ام‌کلثوم دختر شیخ ابوجعفر عمری نایب دوم امام زمان علیه‌السلام به دیدن مادر ابوجعفر بن بسطام رفت، مادر ابوجعفر او را بسیار تعظیم کرد و افتاد روی پاهای ام‌کلثوم و پاهای او را بوسید.
ام‌کلثوم می‌فرمود: این کار را نکن. مادر ابوجعفر می‌گریست و می‌گفت: چرا چنین نکنم و حال‌آنکه تو خانم من، فاطمه‌ی زهرا می‌باشی!
فرمود: از کجا این حرف را می‌گویی؟ گفت: شلمغانی سرّی را با من گفته و امر کرده که اظهار آن نکنم. (امان از اعتقاد و حسن ظن مریدان بی‌فکر و خام و احمق و حیله‌گر و دنیاپرست! خدا می‌داند چقدر در دنیای فعلی این موضوع رواج دارد که شیطانی جلو می‌افتد و دیگران را به دام می‌اندازد.) ام‌کلثوم اصرار کرد این سرّ را بگوید. مادر ابوجعفر از او عهد و پیمان گرفت که به کسی نگوید؛ آن وقت گفت: «شلمغانی به من گفته است که: روح پیامبر منتقل شده به روح پدر تو ابوجعفر محمد بن عثمان نایب خاص دوم امام زمان و روح امیرالمؤمنین علیه‌السلام در بدن شیخ ابوالقاسم نایب خاص سوم و روح فاطمه‌ی زهرا، به تو ای ام‌کلثوم منتقل شده است، پس چرا تو را تعظیم نکنم؟!»
ام‌کلثوم فرمود: «این حرف‌ها را مگو، این مطالب دروغ است.»
ام‌کلثوم این قضیه را برای نایب سوم امام زمان علیه‌السلام، شیخ ابوالقاسم نقل کرد، ایشان فرمود: «شلمغانی این مطلب کفرآمیز را به مریدان خود القا کرده تا بعد بگوید خداوند سبحان در او حلول کرده و با خدا متّحد شده است. چنان‌که نصاری در حق حضرت مسیح گفتند.»
(تتمّه المنتهی، ص 295)

5- گمانمان نیکی با ماست

هنگامی‌که پیامبر در سال هشتم هجری مکّه را فتح کرد، سعد بن عباده فریاد زد: «امروز روز کشتار و روز اسارت اهل مکه است، خداوند قریش را خوار خواهد کرد.»
ابوسفیان خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و عرض کرد: «آیا دستور کشتار قوم خود را داده‌ای؟ چون سعد بن عباده این‌چنین می‌گوید؟»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله در میان جمعیت ایستاد و فرمود: «امروز روز لطف و مرحمت است و پرچم را به دست علی بن ابی‌طالب داد و فرمود: فریاد کن امروز روز مرحمت است.»
اشخاص دیگر از طرف پیامبر مأمور شدند که هر کس داخل خانه ابوسفیان گردد و یا سلاح خود را بیندازد یا درِ خانه‌اش را ببندد، ایمن است!
وقتی پیامبر وارد مکّه شد، در مسجدالحرام دست خود را به دو طرف درب مسجد گرفته و جملاتی از توحید و نصرت و پیروزی گفت و بعد فرمود: «ای قریش! خیال می‌کنید با شما چه معامله می‌کنم؟»
گفتند: «گمانمان این است تو جز نیکی و خوبی با ما رفتار نخواهی کرد، تو برادری کریم و پسر برادری بزرگوار هستی!»
پیامبر گریه کرد و فرمود: «بر شما سرزنشی نیست، خداوند شما را می‌بخشد، بروید که همه‌تان آزادشدگان هستید.»
(پند تاریخ، ج 2، ص 94 -شجره طوبی، ص 112)

حسد بیماری است

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 5 سوره‌ی فلق می‌فرماید: «(بگو ای پیامبر پناه می‌برم) از بدی رشک آورنده، هنگامی‌که به رشک خیزد.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرماید: «میوه‌ی حسد، بدبختی دنیا و آخرت است».
(غررالحکم، ج 1، ص 252)

توضیح مختصر:

از امراض دشوار و از رذایلی که درمانش هم کمی سخت است حسد می‌باشد. شخص حسود به خاطر آنکه طرف مقابل علم، مال، زیبایی، قدرت و… دارد می‌سوزد و دلش می‌خواهد محسود شکست بخورد و نابود گردد. این نوعی بیماری است که اگر کهنه شود مانند سرطان لاعلاج است.
حسودِ بیمار، دنبال این می‌گردد که محسود بیمار شود، مالش از دستش برود، در ریاستش شکست بخورد و آبرویش برود.
نکته‌ی دقیق‌تر آنکه این بیماری حبط اعمال را به بار می‌آورد یعنی اعمال حسنه‌ی خود را با این مرض محو می‌کند و از بین می‌برد.
از بیماری مشهور بین مردم این است که چشم اینان شور و ناپاک است و چشم‌زخم می‌زنند و باید از اینان پرهیز کرد و بدتر آن‌که مُهر کوردلی بر آنان زده شده است که خود نوعی خصومت درونی را همراه دارد و آتش بیماری، اول به خودش می‌رسد که دارد می‌سوزد و متوجه نیست. حسد، آفت دین است و آفت یا جنبه دنیایی دارد یا آخرتی و حسد هر دو را به همراه دارد.
در سوره‌ی بقره آیه‌ی 109 خداوند می‌فرماید:
«بسیاری از اهل کتاب دوست می‌دارند بتوانند شما را که ایمان آورده‌اید از دینتان برگردانند و مثل خودشان کافر سازند بس که نسبت به شما حسد دارند.»
نتیجه‌ی بیماری حسود آن می‌شود که مسلمان کافر شود و هلاک گردد.

1- مرض حسد

از امراض دشوار و از رذایل مشکل که از اوّل خلقت، بنی‌آدم به آن مبتلا شدند و درمانش هم کمی سخت می‌باشد، حسد است. حاسد همیشه در آتش علم، خانه، فرزند، ریاست و زیبایی که دیگری دارد، می‌سوزد و خواهان آن است که محسود از بین برود، شکست بخورد و نابود گردد! خبائث این رذیله آن‌قدر زیاد است که حاسد، داده‌ها و عطایای حق به بندگان را ببیند و نقص و زوال آن‌ها را خواهان است. درواقع به مصالح و حکمت الهی اعتراض دارد و از همه مهم‌تر، حاسد با حسدش اعمال حسنه‌ی خود را از بین می‌برد و متوجه کار مضرّ خود نیست. در تفسیر آیه‌ی کریمه‌ی «مِن شَر حاسد إذا حَسَد: (پناه می‌برم) از شرّ حسود هنگامی‌که حسد ورزد» (سوره‌ی فلق، آیه‌ی 5) گفته‌اند: «مُراد، چشم‌زخم است که نوعاً حسودان چشم ندارند دارندگی افراد را ببینند. چون حسد آفت دین است و ایمان را از بین می‌برد. معلوم می‌شود که کوردلی و سقوط و هلاکت، گریبان گیر صاحب این مرض است.» حسود چون دشمن می‌شود، خصومت درونی، او را کر و کور می‌کند و به آتشی که خود روشن کرده می‌سوزد. در درمانش نوشته‌اند هر روز از جانب خود صدقه بدهد و چشم خود را از نعمت‌هایی که خدا به دیگران داده بپوشاند و خشنودی خدا را طلب کند و از عملی که تأثیری در بروز این صفت می‌کند، دوری نماید؛ چنان‌که اگر کسی خانه‌ای بسیار بزرگ می‌سازد و او را دعوت می‌کند، نرود تا این رذیله تحریک نشود. به همه‌ی اهل نعمت از همسایه، فامیل، شریک و … خوش‌بینی داشته باشد.
گرچه غبطه عیبی ندارد ولی اگر هم می‌خواهد مطلبی بگوید به غبطه، عیبی ندارد. همیشه خیر و صلاح افراد را بخواهد و با افرادی رفاقت کند که چشم و دل آنان از دنیا سیر است و چشم‌داشتی به کسی و چیزی ندارند و این حدیث پیامبر صلی‌الله علیه و آله را به خاطر بسپارد که فرمود: «بر امّتم از این می‌ترسم که اموالشان زیاد شود و به هم حسد ورزند و همدیگر را بکشند.» (جامع السعادات، ج 2، ص 195) تا مبادا خدای‌ناکرده روزی خطایی این‌چنین از این رذیله صادر شود.
(راه سعادت، ص 65)

2- حاسد

شخص حاسد ضررش قبل از آنکه به محسود برسد به خودش می‌رسد، مانند ابلیس که به خاطر حسادتش به حضرت آدم، لعنت ابدی نصیبش شد و حضرت آدم به نبّوت و مقام بلند رسید. میزان عمل حاسد، ضعیف و میزان عمل محسود، سنگین است. به هر کس آنچه از طرف خداوند قسمت شده است می‌رسد. پس از حسد به حاسد نفعی و به محسود زیانی نمی‌رسد، اصل حسد، از کوری قلب و انکار فضل الهی است که دو بال کفرند. به‌وسیله‌ی حسد، قابیل برادرش را کُشت و به هلاکت ابدی افتاد. شخص حاسد چون مصرّ به حسادت گردد، موفق به توبه نشده و معالجه‌اش بسیار مشکل شود.
(مصباح الشریعه، باب 51)

3- گوینده حسد

هر که تو را از یار، بدی گوید (خواه گوینده‌ی درونی و خواه گوینده بیرونی) که یار تو بر تو حسود است، بدان که حسود اوست که از حسد می‌جوشد. اگر گوید: او تو را حسود گفت، بگو این حسد را دو معنا است: یکی حسدی که به بهشت بَرد (غبطه) که در راه خیر گرم کند که من چرا کم از او باشم؛ اما حسد آن‌کس به دوزخ بَرد که خدمتی می‌کردم و مرا از آن چیز حسد کردی تا از آن منع شوم و بازمانم.
(مقالات شمس، ص 260-259)

4- نجات حافظ از حاسدان

چون اشعار حافظ شیرازی (م 729) شُهره‌ی آفاق شد، عدّه‌ای نزد شاه شجاع از او بدگویی کردند. شاه شجاع حافظ را احضار کرد و گفت: اشعارت بر یک منوال نیست. تعریف شراب و تصوّف و محبوب می‌کنی و تلّون در اشعارت هست. شنیدم به قیامت هم اعتماد نداری و گفته‌ای:

گر مسلمانی از آن است که حافظ دارد **** آه اگر از پی امروز بوَد فردایی

علمای ظاهر هم به این بیت که شک در وقوع روز جزا دارد و کفر است، قصد داشتند که فتوا بر قتل او بدهند. حافظ مضطرب گشت و نزد شیخ زین‌الدین تلیبادی که آن وقت عازم حجاز بود و در شیراز تشریف داشت رفت و مشکل را عنوان کرد. شیخ فرمود: «مقدّم بر این بیت، شعری به این معنی که فلانی چنین می‌گفت بگو تا نقل کفر باشد و از تهمت، نجات یابی.» حافظ این بیت را پیش از مقطع در آن غزل مندرج ساخت:

این حدیثم چه خوش‌آمد که سحرگه می‌گفت **** بر در میکده با دف و نی ترسایی

با این شعر حافظ از دغدغه‌ی علمای ظاهر و شاه شجاع نجات یافت.
(مقدمه تاریخ عصر حافظ تألیف دکتر قاسم غنی)

حسد

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 54 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «آیا حسد می‌ورزند (یهود) با مسلمین چون آن‌ها را خدا به فضل خود برخوردار نمود».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: «همانا مؤمن غبطه می‌خورد ولی حسادت نمی‌ورزد».
(جامع السعادات، ج 2، ص 195)

توضیح مختصر:

حسد یعنی به مال، جاه و چیزی از دارایی کسی رشک بردن و زوال آن را خواستن. در واقع حسد، بدخواهی است نه نیک‌خواهی کسی.
اگر خداوند به کسی از فضلش مزّیتی بدهد و او را از جهتی به کسی برتری بدهد، حاسد آرزو دارد که این مزیّت و مرتبه از دست محسود برود. درواقع توقع بیجا دارد که آنچه خداوند داده از او زائل بشود. چه خوب است که حاسد، همان مزیّت را از خداوند برای خود بخواهد همانند غبطه که حسد نیست. در بهشت، غبطه‌ی طبقه پایین بهشتیان نسبت به بالاتر هست.
اولین گناه فرزندان آدم از حسد بود که قابیل هدیه‌اش موردقبول خداوند قرار نگرفت و حسدش بر برادرش هابیل شدت گرفت و او را کُشت و او از زیان‌کاران شد.
حسدِ حاسدین سبب بالا رفتن درجه‌ی محسودین می‌شود گاهی هم حسد حاسدین فضل شخص عالم و دانا را منتشر می‌سازد و توجه مردم به آنان بیشتر می‌شود.
از این‌که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم تعریف امیرالمؤمنین علیه‌السلام را می‌کرد و فضایل او را منتشر می‌ساخت، حسد افراد نسبت به مقام علی علیه‌السلام بیشتر شد.
حسد، امر نهفته است و دانه‌ی حسد در دام نفس امّاره وجود دارد تا روزی که دام را بیرون بیاورد و به کار بگیرد. نوعاً خراب‌کاری و زیان حاسد قابل‌تقدیر نیست چراکه بازتاب هر عمل بعد از عمل معلوم می‌گردد.

1- رفیق عیسی علیه‌السلام

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «بپرهیزید از حسد و بر یکدیگر حسد نورزید.» آنگاه فرمود: یکی از برنامه‌های حضرت عیسی گردش در شهرها بود. در یکی از سفرهایش یکی از اصحاب خود را که کوتاه‌قد بود و از ملازمین حضرت بود همراه خود برد.
در بین راه به دریا رسیدند، عیسی علیه‌السلام با نام خدا پا روی آب گذاشت و شروع به رفتن کرد. آن ملازم هم سخن عیسی علیه‌السلام را تکرار کرد و به دنبال او بر روی آب حرکت کرد.
در وسط دریا با خود گفت: «عیسی پیامبر است روی آب راه می‌رود و من هم بر روی آب راه می‌روم پس برتری او بر من در چیست؟»
همین‌که این حرف را زد در آب فرو رفت و از عیسی علیه‌السلام کمک طلبید. حضرت دست او را گرفت و از درون آب بالا کشید و به او فرمود: «چه گفتی که در آب فرو رفتی؟» حقیقت خیال درونی خود را گفت.
فرمود: «خود را در غیر جایگاهی که خدا برایت معین نموده قرار دادی و مورد غضب خدا قرار گرفتی، پس توبه کن تا منزلت سابق را بازیابی». او توبه کرد و بر پشت سر عیسی به راه خود ادامه داد. آنگاه امام صادق علیه‌السلام فرمود: «از خدای بترسید و از حسد پرهیز نمایید».
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 316 -محجه البیضاء، ج 5، ص 328)

2- عبدالله بن اُبّی

چون نبوّت پیامبر صلی‌الله علیه و آله در مدینه بالا گرفت، «عبدالله بن اُبَی» که از بزرگان یهود بود حسدش درباره‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله بیشتر شد و درصدد قتل پیامبر صلی‌الله علیه و آله برآمد.
برای ولیمه‌ی عروسی دخترش، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و علی علیه‌السلام و سایر اصحاب را دعوت نمود و در میان خانه خود چاله‌ای حفر کرد و روی آن را به فرش پوشیده نمود و میان آن گودال را پر از تیر و شمشیر و نیزه نمود. همچنین غذا را به زهر آلوده نمود و جماعتی از یهودان را در مکانی با شمشیرهای زهرآلود پنهان کرد.
تا آن حضرت و اصحابش پا بر گودال گذاشته در آن فرو روند و یهودیان با شمشیرهای برهنه بیرون آیند و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و اصحابش را به قتل برسانند. بعد تصور کرد که اگر این نقشه بر آب شد غذای زهرآلود را بخورند تا از دنیا بروند.
جبرئیل از طرف خدای متعال این دو کید را که از حسادت منشعب شده بود به پیامبر صلی‌الله علیه و آله رساند و گفت: «خدایت می‌فرماید: خانه‌ی عبدالله بن اُبّی برو و هر جا گفت بنشین قبول کن و هر غذائی آورد تناول کنید که من شما را از شرّ و کید او حفظ و کفایت می‌کنم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه‌السلام و اصحاب وارد منزل عبدالله شدند، تکلیف به نشستن در صحن خانه نمود، همگی روی همان گودال نشستند و اتفاقی نیفتاد و عبدالله تعجّب نمود.
دستور آوردن غذای مسموم را داد، پس طعام را آوردند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله به علی علیه‌السلام فرمود: این طعام را به این تعویذ بر غذا قرائت نمایید؛
«بسم‌الله الشّافی بسم‌الله الکافی بسم‌الله المعافی بسم‌الله الّذی لا یضر مع اسمُه شیءٍ ولاداءٍ فی الارض و لا فی السّماء و هو السّمیع العلیم.»
پس همگی غذا را میل کردند و از مجلس به‌سلامت بیرون آمدند. عبدالله بسیار تعجّب نمود، گمان کرد زهر در غذا نکردند. دستور داد یهودیانی که شمشیر به دست بودند از زیادتی غذا میل کنند، پس از خوردن همه از بین رفتند.
دخترش که عروس بود فرش روی گودال را کنار زد دید زمین سخت و محکمی شده است پس بر بالای آن فرش نشست در گودال فرورفت و صدای ناله‌اش بلند شد و از بین رفت.
عبدالله گفت علّت فوت را اظهار نکنند. چون این خبر به پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسید از عبدالله حسود، علّت را پرسید. گفت: «دخترم از پشت‌بام افتاد و آن جماعت دیگر به اسهال مبتلا شدند.»
(خزینه الجواهر، ص 344- بحارالانوار، ج 6)

3- کار عجیب حسود

در زمان خلافت هادی عباسی (او برادر هارون‌الرشید بود و قریب یک سال خلافت کرد بعد از او خلافت به هارون رسید) مرد نیکوکار ثروتمندی در بغداد می‌زیست. در همسایگی او شخصی سکونت داشت که نسبت به مال او حسد می‌ورزید. آن‌قدر درباره‌ی او حرف‌ها زد تا دامن او را لکّه دار کند؛ نشد. تصمیم گرفت غلامی بخرد و او را تربیت کند و بعد مقصد خود را به او بگوید. روزی بعد از یک سال به غلام گفت: «چقدر مطیع مولای خود هستی؟» گفت: «اگر بگوئی به آتش خود را بینداز، انجام دهم.»، مولای حسود خوشحال شد. گفت: «همسایه‌ام ثروتمند است و او را دشمن دارم، می‌خواهم دستورم را انجام دهی.»
گفت: «شب با هم بالای پشت‌بام همسایه ثروتمند می‌رویم تو مرا بکش تا قتلم به گردن او بیفتد و حکومت او را به خاطر قتلم قصاص کند و از بین ببرد.»
هرچه غلام اصرار در انجام ندادن این کار کرد، تأثیری نداشت. نیمه‌شب به دستور مولای حسود، گردن مولایش را بالای بام همسایه‌ی محسودِ ثروتمند زد؛ و زود به رختخواب خود آمد.
فردا قتل حسود بر بام همسایه کشف شد. هادی عباسی دستور بازداشت ثروتمند را داد و از او بازپرسی کرد؛ بعد غلام را خواست و از او جویا شد.
غلام دید که مرد ثروتمند گناهی ندارد، جریان حسادت و کشتن را تعریف کرد. خلیفه سر به زیر انداخت و فکر کرد و بعد سر برداشت و به غلام گفت: هرچند قتل نفس کرده‌ای، ولی چون جوانمردی نمودی و بی‌گناهی را از اتهام نجات دادی تو را آزاد می‌کنم و او را آزاد کرد و زیان حسادت به خود حسود بازگشت.
(داستان‌های ما، ج 2، ص 138 -مستدرک الوسائل، ج 3 ذیل شرح‌حال فضل‌الله راوندی)

4- حسد بانوان

«ابن ابی لیلی» زمان منصور دوانیقی بود. منصور گفت: «بسیار قضایای شنیدنی و عجیب نزد قضات می‌آورند، مایلم یکی از آن‌ها را برایم نقل کنی.»
ابن ابی لیلی گفت: روزی پیر زنی افتاده نزدم آمد و با تضرّع تقاضا می‌کرد از حقّش دفاع کنم و ستمکار را کیفر نمایم.
پرسیدم از چه کسی شکایت داری؟ گفت: دختر برادرم، دستور دادم او را احضار کردند؛ وقتی آمد، زنی بسیار زیبا و خوش‌اندام بود، علّت شکایت را پرسیدم و او اصل قضیه را به این ترتیب تعریف کرد:
من دختر برادر این پیرزن و او عمّه‌ی من است. پدرم در کودکی مُرد و همین عمّه مرا بزرگ کرد و در تربیت من کوتاهی نکرد تا اینکه بزرگ شدم. با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری درآورد.
زندگی بسیار راحت و عالی داشتم تا اینکه عمّه‌ام بر زندگی من حسد ورزید و دختر خود را می‌آراست و جلوی چشم شوهرم جلوه می‌داد تا او را فریفت و دختر را خواستگاری کرد.
همین عمّه‌ام شرط کرد در صورتی دخترش را می‌دهد که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد، شوهرم هم قبول کرد.
مدّتی گذشت عمّه‌ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا شدم. در این ایّام شوهر عمّه‌ام در مسافرت بود، از مسافرت بازگشت و نزد من آمد و مرا دلداری می‌داد. من هم آن‌قدر خود را آراستم و ناز و کرشمه کردم تا دلش را در اختیار گرفتم، تقاضای ازدواج با من را کرد.
گفتم: راضی‌ام به این شرط که اختیار طلاق عمّه‌ام در دست من باشد، قبول کرد. بعد از عقد، عمّه‌ام را طلاق دادم و به‌تنهایی بر زندگی او مسلّط شدم مدتی با این شوهر (عمه‌ام) به سر بردم تا از دنیا رحلت کرد.
روزی شوهر اوّلم پیش من آمد و اظهار تجدید ازدواج کرد. گفتم: من هم راضی‌ام اگر اختیار طلاق دختر عمّه‌ام را به من واگذاری، او قبول کرد. دومرتبه با شوهر اوّلم ازدواج کردم و چون اختیار داشتم دختر عمّه‌ام را نیز طلاق دادم اکنون شما قضاوت کنید که من هیچ گناهی ندارم غیر از اینکه حسادت بی‌جای همین عمّه‌ی خود را تلافی کرده‌ام.
(پند تاریخ، ج 2، ص 156-اعلام الناس اتلیدی، ص 44)

5- عاقبت حسادت

در ایام خلافت «مُعتصم عباسی» شخصی از اُدباء وارد مجلس او شد. از صحبت‌های او معتصم خیلی خوش وقت گردید و دستور داد هرچند روزی به مجلس او حاضر شود و عاقبت ازجمله ندیمان (همدم، هم‌صحبت) خلیفه محسوب شود.
یکی از نُدماء خلیفه در حق این ادیب حسد ورزید که مبادا جای وزارت او را بگیرد. به خیال افتاد او را به طریقی از بین ببرد. روزی وقت ظهر با ادیب از حضور خلیفه بیرون آمدند و از او خواهش کرد به منزلش بیاید و کمی صحبت کنند و ناهار بماند، او هم قبول کرد.
موقع ناهار سیر گذاشته بود و ادیب از آن خوراک سیر زیاد خورد. وقت عصر صاحب‌خانه به حضور خلیفه رفت و صحبت از ادیب کرد و گفت: من نمک‌پرورده‌ی نعمت‌های شما هستم نمی‌توانستم این سرّ را پنهان کنم که این ادیب که ندیم شما شده در پنهانی به مردم می‌گوید: «بوی دهن خلیفه دارد مرا از بین می‌برد، پیوسته مرا نزد خود احضار می‌کند.»
خلیفه بی‌اندازه آشفته گردید و او را احضار کرد. ادیب چون سیر خورده بود کمی با فاصله نشست و با دستمال دهن خود را گرفته بود.
خلیفه یقین کرد که حرف وزیر درست است. نامه‌ای نوشت به یکی از کارگزارانش که حامل نامه را گردن بزند.
ندیم حسود در خارج اتاق خلیفه منتظر بود و دید زود ادیب از حضور خلیفه آمد و مکتوبی در دست دارد. خیال کرد در نامه خلیفه نوشته مال زیادی به وی دهند. حسدش زیادتر شد و گفت: من تو را از این زحمت خلاص می‌دهم و دو هزار درهم این نامه را خرید و گفت: چند روز خودت را به خلیفه نشان مده، او هم قبول کرد.
ندیم حسود نامه را به عامل خلیفه داد و او گردن او را زد. مدتی بعد خلیفه سؤال کرد ادیب ما کجاست پیدا نمی‌شود آیا به سفر رفته است؟ گفتند: «چرا ما او را دیده‌ایم». احضارش کرد و با تعجّب گفت: «تو را نامه‌ای دادیم به عامل ندادی؟» قضیه‌ی نامه و وزیر را نقل کرد. خلیفه گفت: «سؤال می‌کنم، دروغ نگو، بگو تو به ندیم ما گفتی: بوی دهن خلیفه مرا اذیّت می‌کند؟» گفت: نه خلیفه بیشتر تعجّب کرد و گفت: «چرا نزد ما آمدی دورتر نشستی و با دستمال دهان خود را گرفتی؟»
عرض کرد: «ندیم شما مرا به خانه خود برد و سیر به من خورانید، چون به حضور شما آمدم ترسیدم بوی دهانم خلیفه را آزار نماید.»
خلیفه گفت: الله‌اکبر و قضیه‌ی حسادت ندیم و قتل حاسد و زنده بودن محسود را برای همه‌ی حضّار نقل کرد و همگان در حیرت شدند.
(رنگارنگ، ج، ص 358)

حزم (هوشیاری، دور اندیشی)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 57 سوره‌ی انبیاء می‌فرماید: «ابراهیم گفت: به خدا سوگند در غیاب شما، نقشه‌ای برای نابودی بت‌هایتان می‌کشم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «دوراندیشی، نظر افکندن به عاقبت و مشورت کردن با خردمندان است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 243)

توضیح مختصر:

دوراندیشی، همراه احتیاط و حُسن تدبیر است و غفلت و کج‌اندیشی مجهول می‌باشد و معلوم نیست چه عواقبی داشته باشد. در مشاوره رأی صائب صادر می‌شود و افراد با علم و تجربه و عقل، نتیجه‌ی مشورت را می‌دهند و این به صلاح بنده است.
در همه کار اگر بنده توکل بر خداوند کند و در مسیر کار، هوشیاری را از دست ندهد، امیدِ گرفتن ثمره است.
در مَثَل گفته شده است که اول دست در اطرافِ فراهم آمدن و مهیا شدن کاری فکر کن و آنگاه که روشن و معلوم شد، اقدام نما.
معمولاً کسی که حازم است در مقابل آن‌کسی است که مفرط می‌باشد. مثلاً انسانی که در جنگ دشمن را حقیر می‌شمارد و دل به دریا می‌زند و به قوّه ی نظر شخصی خود اعتماد می‌کند، چنین انسانی که دوراندیشی کافی را ندارد شکست می‌خورد.
سعدی می‌گوید:

دانی که چه گفت زال با رستمِ گُرد؟ **** دشـمن نـتوان حقیر و بـیچاره شـمرد
دیدیم بسی آب ز سرچشمه‌ی خرد **** چـون بـیشتر آمـد شـتر و بـار بِـِبُرد

1- عمروعاص

زیرکی عمروعاص، بر کسی پوشیده نیست، لذا معاویه در همه‌ی امور از او استفاده می‌برد. سیاست‌بازی‌های او سبب شد تا مردم دنیاپرست، احتیاط را از دست بدهند و بدعت‌ها را همانند ذبح کدو و خلع امیرالمؤمنین علیه‌السلام از خلافت در روز حکمین عملاً انجام دهند.
روزی، معاویه به عمرو عاص گفت: «هوشیاری تو تا چه مقدار است؟» گفت: «در کاری داخل نشدم، مگر طریق بیرون شدن آن را دانستم.» معاویه گفت: «من در کاری داخل نشدم که اراده‌ی بیرون شدن از آن را داشته باشم.»
(نوادر راغب، ص 6)

2- بدون معاینه و نبض گرفتن

شاعری یاوه‌گوی و سردنفس، پیش طبیبی رفت و گفت: «دل‌شوره، وقت مرا ناخوش کرده و افسردگی به همه‌ی اعضای من سرایت می‌کند.»
طبیب، مرد هوشیاری بود و بدون معاینه و نبض گرفتن فرمود: «در این روزها هیچ شعری گفته‌ای که بر کسی نخوانده باشی؟»
گفت: «آری!» فرمود: «بخوان!» چون شعر را خواند، گفت: «برای مرتبه‌ی دوم و سوم هم تکرار کن!» و بعد فرمود: «برخیز که نجات یافتی.» شعرت بود که بر روی دل تو می‌گشت و موجب دل‌شوره و خنکی در بدن تو می‌شد، چون آن را بیرون دادی خلاصی یافتی.
(لطایف الطوایف، ص 206)

3- هر دو باز داشت

مردی، پسرش را نزد قاضی آورد و گفت: «خواهش می‌کنم که پسرم را بازداشت کنید.» قاضی پرسید: «گناه او چیست؟» پدر گفت: «گناهش این است که قرآن را حفظ نمی‌کند.» قاضی گفت: «اگر دو آیه بداند، بازداشت نمی‌شود.» سپس به پسر گفت: «آیه‌ای بخوان!» و پسر، جمله‌ای عربی را همانند قرآن خواند که ترجمه‌اش این بود: «آهای! به چنگ خود بنواز که ما به تو شادیم.» قاضی خندید.
پدر گفت: «اگر یک آیه هم بخواند بازداشت نمی‌کنید؟» سپس پسر به عربی همانند آیه‌ای خواند که ترجمه‌اش این است: «از شراب‌های اندرین چیزی باقی مگذار!»
قاضی که هوشیار بود، فهمید که پدر و پسر، هر دو اهل چنگ و شراب هستند، پس هر دو را بازداشت کرد.
(هزار و یک حکایت قرآنی، ص 604-زهر الربیع، ص 224)

4- هوشیاری اسکندر در فتوحات

اسکندر مقدونی، پادشاه یونان (متوفی.336 قبل از میلاد) بسیاری از کشورها را فتح کرد. از او پرسیدند: «چگونه این‌همه کشورهای شرق و غرب را فتح کردی؟» بااینکه شاهان پیشین، نسبت به تو عمر بیشتر و ثروت و لشگر بیشتری داشتند، امّا مانند تو نتوانستند پیشروی کنند؟
گفت: «به کمک خدا به هر کشوری که دست یافتم به مردم بی‌گناهش ستم نکردم و نام بزرگانش را به بدی یاد ننمودم. (که این دو اصل، امروزه در دنیا رواج بسیار دارد.)»

بزرگش نخوانند اهل خرد **** که نام بزرگان به زشتی برد
(حکایت‌های گلستان، ص 100)

5- فتح قلعه

اسفار، پسر سیرویه، از اُمرای دیلم، به قصد تسخیر عراق دستور داد سردارش عبدالملک دیلمی به قصد دفع ابوجعفر، حاکم سمنان برود. ابوجعفر، در قلعه‌ی محکمی متحصّن شد که استحکام آن، سبب عدم فتح می‌گردید.
عبدالملک با دوراندیشی که از این کار داشت، از در مصالحه درآمد. خود تنها به اندرون قلعه رفت و لشکرش بیرون، منتظر نتیجه بودند.
اوّل از بابت ضیافت به قلعه درآمد. عبدالملک خواست که در غرفه‌ی بالای قلعه با ابوجعفر به گفتگو بنشیند. ابوجعفر که مبتلا به نقرس بود احتیاط را از دست داد. عبدالمَلِک با دشنه‌ای او را هلاک کرد. غلامش مدهوش شد و با ریسمانی ابریشمی دریچه‌ی غرفه را محکم بست و خود را بر لب خندق انداخت و با شنا از آن بگذشت. پس لشکرش قدرت پیدا کرده و هجوم آوردند و قلعه را فتح نمودند.
(نمونه معارف، ج 4، ص 245 -زینه المجالس، ص 541)

حرّیت و آزادی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 256 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «در قبول دین، اکراهی نیست؛ زیرا راه درست از راه انحراف روشن شده است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «آزاد، آزاد است، اگرچه به او سختی و زیان برسد.»
(غررالحکم، ج 1، ص 229)

توضیح مختصر:

خداوند انسان را آفرید، به او عقل و شعور داد تا با اراده‌ی خود تصمیم بگیرد و هر کاری که می‌خواهد بکند؛ ولیکن قوانینی هم نهاد تا جلوی سرکشی و آزادی و بی بند و باری گرفته شود، چون نفس انسان می‌خواهد او را از قید قانون دور بدارد و هر کاری که دلش می‌خواهد انجام دهد.
اما قوانینی هم خود بشر جعل کرده که محدودیتی را ایجاد می‌کرده که نامش حبس بود مانند زن که بعضی گذشتگان او را موجودی پست و بی‌اختیار می‌دانستند و همانند بردگان او را به کار می‌گرفتند و هیچ حرّیتی نداشت.
از دیگر مسائلی که طبق هوای نفسانی و عقیده شخصی بوده و آزادی‌ها را بی حد کردند دستبرد به کتاب‌های آسمانی همانند تورات و انجیل بوده است و این نبود مگر روح ماده‌پرستی آزادی حیوانی.
همچنین موضوعات دیگر مانند وضع قوانین کمونیستی که الآن هم در کشورهای شوروی و چین حاکم است؛ که قوانین الهی را زیر پا گذاشتند و بی‌خدایی را رواج دادند و درنتیجه آزادی‌های شیطانی را باب کردند.
آزادی مطلق، درست نیست؛ آزادی نسبی طبق قوانین الهی، روح اختیار و حرّیت را در انسان زنده نگه می‌دارد. آزادی غربی عبودیّت نمی‌آورد همه بر اساس اشتهای نفس و مادی‌گرایی و بی‌قیدی است که کاری است که عاقبت‌به‌خیری ندارد.

1- ثروت و آزادی

امام صادق علیه‌السلام غلامی داشت که اسب امام را نگه می‌داشت. روزی مرد خراسانی نزد غلام آمد و گفت: «بیا با من یک معامله کن! همه‌ی ثروتم را می‌دهم و این شغل را به من بده. می‌نویسم که ده مزرعه و اموالم را تو بگیری؛ تو آزاد شوی و من مملوک.»
غلام گفت: «از مولایم اجازه بگیرم.» چون به منزل آمد، جریان معامله‌ی خراسانی و تبدیل شغل را بیان کرد.
امام علیه‌السلام فرمود: «اختیار با توست آزادی! اگر میل داری برو!» عرض کرد: «صلاح من در چیست؟»
فرمود: «آن مرد خراسانی با آن شرایط، مرد شریف، با ایمان و بزرگوار است. دیوانه نیست که آزادی را تبدیل به بندگی کند، ولی این را هم بدان که خدمتگزاران ما نیز با ما هستند.»
غلام تأمّلی کرد و گفت: «از نزد شما نمی‌روم.»
(داستان‌ها و پندها، ج 3، ص 60)

2- همه را آزاد کردند

هنگامی‌که اسیران بنی طی (قبیله حاتم طایی) را به مدینه آوردند، ازجمله‌ی آن‌ها، سفانه، دختر حاتم بود که داری زیبایی ممتاز و گفتاری شیرین بود و همه از او در شگفت می‌شدند.
او به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گفت: «پدرم از دنیا رفت و برادرم پنهان شد. اگر مرا آزاد کنی تا دشمنان سرزنش و ملامت نکنند رواست؛ زیرا پدرم طرفدار اخلاق نیکو بود و گرسنگان را سیر می‌کرد و برهنگان را پوشاک می‌داد و هیچ آرزومندی را ناامید نمی‌کرد.»
حضرت فرمود: «این‌ها صفات مؤمن است. اگر پدرت زنده بود، برایش طلب بخشایش می‌کردیم.» بعد فرمود: «او را به‌واسطه‌ی شرافت پدرش آزاد کنید!» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم همراهان او را هم آزاد کردند.
(پند تاریخ، ج 1، ص 153 -شجر طوبی، ج 2، ص 22)

3- شیوه آزادگان

سعدی گوید: از حکیم فرزانه‌ای پرسیدند: «چرا بااینکه خداوند چندین درخت مشهور و بارور آفریده است، مردم هیچ‌کدام از آن‌ها را به‌عنوان آزاد، یاد نکنند مگر درخت سرو را بااینکه این درخت میوه ندارد؟»
حکیم فرمود: «هر درختی داری میوه‌ی معیّنی است که در فصل خود، با رسیدن میوه‌اش تازه می‌شود ولی وقتی‌که میوه‌اش تمام شود، آن درخت پژمرده و بی‌مشتری می‌گردد؛ ولی سرو، دگرگونی ندارد. بلکه همیشه سبز و خرّم است و این شیوه‌ی آزادگان وارسته است که همواره استوارند.»
(حکایت‌های گلستان، ص 272)

4- حکومتیِ آزاد

نعمان بن بشیر از قبیله‌ی خزرج و از انصار بود. در زمان معاویه، در جنگ صفّین بوده و مدّتی از طرف معاویه، ولایت کوفه و یمن را داشت و قاضی دمشق شد و در نهضت مُسلم، فرماندار کوفه بود؛ امّا سخت نگرفتن او علیه مُسلم، سبب شد او را عزل کنند و عبیدالله بن زیاد به جای او گماشته شود.
یزید وقتی به او گفت: «دیدی حسین را کشتم.» گفت: «اگر پدرت معاویه بود، این کار را نمی‌کرد.» اما یزید او را با سی نفر مأمور کرد تا اُسرای کربلا را از شام به مدینه برساند.
فاطمه سلام‌الله علیها دختر علی علیه‌السلام به خواهرش زینب سلام‌الله علیها گفت: «این مرد –نعمان- با ما خوش‌رفتاری کرد، بر ما واجب است که به پاس زحمات او پاداشی به او بدهیم.» زینب سلام‌الله علیها فرمود: «ما چیزی نداریم، جز بعضی زیورها از قبیل دست بند و بازوبند و خلخال.» و همان‌ها را برای او فرستادند و گفتند: «از کمی آن عذر می‌خواهیم».
او قبول نکرد و گفت: «اگر برای دنیا این کار را کرده بودم، برایم کافی بود. به خدا سوگند این کار را فقط برای خدا و خویشاوندی شما با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم کردم».
او در آوردن اُسرای اهل‌بیت، به آرامی و مدارا کوچ می‌کرد و ازهرجهت مراعات ایشان را می‌نمود؛ تا به مدینه رسانید.
(منتهی الآمال، ج 1، ص 442)

5- زنی آزاده

جمعی بر حجاج بن یوسف ثقفی خون‌خوار، والی عراق، خروج کردند. ازجمله زنی را گرفتند و نزد حجاج آوردند. حجاج با او خطاب و عتاب کرد و او سر در پیش انداخته بود و نظر به زمین دوخته، نه جواب وی می‌داد و نه نظر به‌سوی وی می‌گشاد.
یکی از حاضران گفت: «امیر با تو سخن می‌گوید و تو از وی اعراض می‌کنی؟»
گفت: «من از خدای تعالی شرم می‌دارم به کسی نظر کنم که خدا به وی نظر نمی‌کند.»
حجاج گفت: «از کجا می‌گویی؟» گفت: «اگر خدا به تو نظر می‌داشت تو را این‌چنین به ظلم باز نمی‌گذاشت.» حجاج گفت: «راست می‌گویی!»
(لطائف الطوائف، ص 125)

حرص

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 19 سوره‌ی معارج می‌فرماید: «همانا انسان، آزمند و حریص آفریده شده است.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «آدمیان پیر می‌شوند و دو صفت در آن‌ها جوان می‌گردد: حرص و آرزوی دراز.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 100)

توضیح مختصر:

حرص از صفات ناپسند است که شخص به چیزی مانند مال یا شهوت یا خوردن، آزمند و بسیار راغب و مشتاق است.
مَثَل شخص حریص، مانند کِرم ابریشم است که هر چه بیشتر بر گِرد خود می‌پیچد، راه بیرون آمدنش سخت‌تر می‌گردد تا از غصه جان بدهد.
چراکه در کار حریص سیری نیست. صاحب این مرض دائماً رنجور است و نمی‌داند آنچه بدان حرص ورزیده چقدر برای او باقی می‌ماند و چه آثار سوئی دارد.
همیشه افراط‌وتفریط، مشکل‌ساز است و افراط، دارویش، تعدیل و میانه‌روی است. قناعت و عزّت نفس، برای درمان حریص، بسیار نافع است و این‌که شخص با کسانی معاشرت نکند که فکر دنیادوستی دارند و به نقد اکتفا می‌کنند؛ چراکه آثار سوء حریصان کم نیست و زور زدن و جمع کردن، نه‌تنها در نفس حریص در تراکم و تکاثر برنامه‌ریزی می‌کند و نقشه می‌ریزد و دیگران را از معرکه بیرون می‌کند تا به آن مطلوب خود برسد بلکه سیری در حرص نیست مگر خاک قبر او را در خود جای دهد.

1- دوای حریص، خاک گور

سعدی گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت می‌کرد. یک شب در جزیره‌ی کیش مرا به حجره‌ی خود دعوت کرد.
به حجره‌اش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرّر پریشان‌گویی می‌کرد و می‌گفت:
فلان انبارم در ترکستان است و فلان کالایم در هندوستان، این قباله و سند فلان زمین می‌باشد و فلان چیز در گرو فلان جنس است، فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشه‌ام که به اسکندریّه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است.
ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقی‌مانده‌ی عمر گوشه‌نشین گردم و دیگر به سفر نروم.
پرسیدم: آن کدام سفر است که بعدازآن ترک سفر می‌کنی و گوشه‌نشین می‌شوی؟ در پاسخ گفت: می‌خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم که شنیده‌ام این کالا در چین بهای گران دارد و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم و ازآنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم؛ بعدازآن تجارت را ترک کنم و در دکّانی بنشینم؛ و این‌گونه اندیشه‌های دیوانه‌وار را آن‌قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گفتار نداشت. در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی ازآنچه دیده‌ای و شنیده‌ای بگو؛ گفتم: آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافله‌سالاری از پشت مرکَب بر زمین افتاد، یکی گفت:
چشم‌تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر می‌کند: یا قناعت یا خاک گور.
(حکایت‌های گلستان، ص 166)

2- حریصِ در عیش و عاقبتش

«یزید بن عبدالمَلِک» (دهمین خلیفه اُموی) بعد از عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید. او برخلاف خلیفه‌ی قبل، شب و روز به عیش و نوش مشغول و با دو نفر کنیزان آوازخوان و خوش‌سیما به نام سلاله و حُبابه (حباب به معنی دوستی و محبوب)، به مجالس بزم مشغول بود.
سرانجام حُبابه رقیب خود سلاله را برکنار ساخت و افسار خلیفه را به دست گرفت.
مسلمه بن عبدالملک، برادرش نزد او آمد و گفت: «عمر بن عبدالعزیز آن‌قدر دادگستر بود، تو برخلاف او به باده‌گساری مشغول شدی و کشور را به دست آوازخوانی به نام حُبابه سپرده‌ای؛ مردم منتظر دیدن تو هستند، ولی تو در دامن حُبابه افتاده‌ای، دست از او بکش به کار خلافت برس.»
او تصمیم گرفت حرف برادرش را گوش کند. روز جمعه تصمیم گرفت برای نماز بیرون رود. حُبابه کنیزان را سفارش کرد موقع بیرون آمدن خلیفه او را آگاه سازند.
کنیزان او را خبر کردند و او با عودی که در دست گرفته بود در برابر خلیفه ظاهر شد و با آواز دلکش این شعر را خواند: «اگر عقل از سر دلداده رفته، او را ملامت مکن، بی‌چاره از شدت اندوه صبور شده است.» خلیفه که دلبر خود را با آن حال دید و آن آواز دلنواز را شنید، دست خود را مقابل صورتش گرفت و گفت: حبابه بس است چنین مکن و این شعر را خواند: «زندگانی جز خوش‌گذرانی و کام گرفتن نیست، گرچه مردم تو را سرزنش کنند.»
بعد فریاد زد ای جان جانان درست گفتی، خدا نابود کند آن‌کسی را که مرا در مِهر تو سرزنش می‌کند؛ ای غلام برو به برادرم مُسلمه بگو به جای من به مسجد برود و نماز بخواند.
بعد فوری به عیش‌گاه رفتند و خلیفه به غلامان خود گفت: مردم پنداشته‌اند هیچ عیش و نوشی، بی‌نیش نخواهد ماند، من می‌خواهم دروغ آن‌ها را آشکار سازم.
در آنجا ماندند تا نامه و خبری نرسد و مشغول نوش بی‌نیش باشند. ازقضا دانه اناری به گلوی حبابه رفت و زیاد سرفه کرد و بمُرد. خلیفه روز و شب تن مُرده‌ی حبابه را در آغوش گرفته و گریه می‌کرد و با آب دیده بدنش را تر می‌کرد و می‌بوئید؛ با اصرار اقوام لاشه‌ی گندیده حُبابه را دفن کردند و خلیفه هم بعد از پانزده روز بیشتر زنده نماند و نزد قبر حُبابه او را به خاک سپردند.
(رهنمای سعادت، ج 3، ص 657 -تاریخ تمدن اسلام، ج 1، ص 86)

3- عیسی علیه‌السلام و مرد حریص

«حضرت عیسی علیه‌السلام» به همراه مردی سیاحت می‌کرد، پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند و به دهکده‌ای رسیدند. عیسی علیه‌السلام به آن مرد گفت: «برو نانی تهیه کن» و خود مشغول نماز شد.
آن مرد رفت و سه عدد نان تهیه کرد و بازگشت، امّا مقداری صبر کرد تا نماز عیسی علیه‌السلام پایان پذیرد. چون نماز طول کشید، یک دانه نان را خورد. حضرت عیسی علیه‌السلام سؤال کرد نان سه عدد بوده؟ گفت: «نه همین دو عدد بوده است.» مقداری بعد از غذا راه پیمودند و به دسته آهویی برخوردند، عیسی علیه‌السلام یکی از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح کرده و خوردند.
بعد از خوردن عیسی علیه‌السلام فرمود: «به اذن خدا ای آهو حرکت کن»؛ آهو زنده شد و حرکت کرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان‌الله گفت. عیسی علیه‌السلام فرمود: «تو را سوگند می‌دهم به حق آن کسی که این نشانه‌ی قدرت را برای تو آشکار کرد، بگو نان سوّم چه شد؟» گفت: «دو عدد بیشتر نبوده است!»
دومرتبه به راه افتادند و نزدیک دهکده‌ی بزرگی رسیدند و به سه خشت طلا که افتاده بود، برخورد کردند. آن مرد گفت: «اینجا ثروت زیادی است!» فرمود: «آری یک خشت از تو، یک خشت از من، خشت سوّم را اختصاص می‌دهم به کسی که نان سوّم را برداشته»، آن مرد حریص گفت: «من نان سوّم را خوردم.»
عیسی علیه‌السلام از او جدا شد و فرمود: «هر سه خشت طلا مال تو باشد.»
آن مرد کنار خشت طلا نشسته بود و به فکر استفاده و بردن آن‌ها بود که سه نفر ازآنجا عبور نمودند و او را با خشت طلا دیدند.
هم‌سفر عیسی را کشته و طلاها را برداشتند. چون گرسنه بودند قرار بر این گذاشتند یکی از آن سه نفر از دهکده‌ی مجاور نانی تهیه کند تا بخورند. شخصی که برای نان آوردن رفت، با خود گفت: نان‌ها را مسموم کنم تا آن دو نفر رفیقش پس از خوردن بمیرند و طلاها را تصاحب کند.
آن دو نفر هم‌عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند و خشت طلا را بین خود تقسیم کنند. هنگامی‌که نان را آورد، آن دو نفر او را کشته و خود با خاطری آسوده به خوردن نان‌ها مشغول شدند.
چیزی نگذشت که آن‌ها بر اثر مسموم بودن نان‌ها مُردند. حضرت عیسی علیه‌السلام در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مُرده دید و فرمود:
«این‌طور دنیا با اهلش رفتار می‌کند.»
(پند تاریخ، ج 1، ص 124 -انوار نعمانیه، ص 353)

4- ذوالقرنین

(در قرآن سوره‌ی کهف نامش آمده است و از همان اسکندر است از نوادگان نوح پیامبر علیه‌السلام که به دو قطب مشرق و مغرب زمین سیر کرده و شهر اسکندریّه را بنا نهاد چون موهای سر خود را به شکل دو شاخ در پیشانی قرار می‌داده به صاحب دو شاخ ذوالقرنین مشهور شد و قریب دو قرن زندگی کرد و حدود 36 کشور دنیا را فتح کرد.)
«ذوالقرنین» در سیرش چون به ظلمات وارد گشت به قصری درآمد و دید جوانی با لباس سفید ایستاده و صورتش به سوی آسمان و دو دست بر لب دارد.
جوان از او پرسید کیستی؟ گفت: ذوالقرنین.
جوان (اسرافیل) گفت: «هرگاه قیامت رسد من در صور خواهم دمید.»
پس سنگی برداشت و به ذوالقرنین داد و گفت: «اگر این سنگ سیر شد تو نیز سیر می‌شوی، اگر این سنگ گرسنه بود تو نیز گرسنه‌ای.»
سنگ را گرفت و نزد یارانش آمد و آن را در ترازویی گذارد و تا هزار سنگ دیگر به‌اندازه‌ی آن در کفه دیگر ترازو نهادند آن سنگ زیادتی داشت. (نوعی خارق عادت و تصرّف بوده تا ذوالقرنین متبّه شود و به بندگی روی بیاورد.)
خضر پیغمبر صلی‌الله علیه و آله نزدش آمد و سنگی در کفه‌ای نهاد و سنگی که ذوالقرنین آورده بود در کفه دیگر گذارد و قدری خاک بر روی آن ریخت، در این هنگام چون سنجیدند برابری کرد.
ذوالقرنین از حضرت خضر علیه‌السلام علت را پرسید. گفت: «خداوند خواست ترا آگاه کند که این‌همه کشورها را فتح کردی سیر نگشتی؛ آدمی هرگز سیر نشود جز آنکه مشتی خاک بر وی بریزند و شمکش را چیزی پر نکند جز خاک.»
ذوالقرنین گریه کرد و برگشت.
روزی دیگر بر مردی گذشت و دید بر سر قبری نشسته و مقداری استخوان پوسیده و جمجمه‌های متلاشی شده در پیش نهاده و آن‌ها را زیر و رو می‌کند.
پرسید: «چرا چنین می‌کنی؟» گفت: «می‌خواهم استخوان پادشاهان از بینوایان جدا سازم، نمی‌توانم.»
اسکندر از او گذشت و گفت: مقصود او از این کار من بودم، پس از آن در «دومة الجندل» منزل کرد و از جهانگیری صرف‌نظر کرد و به بندگی مشغول گشت.
(فخر رازی گوید: ذوالقرنین به عراق برگشت و به شهر «زور» مریض شد و در همان‌جا درگذشت. (سفینه البحار، ج 2، ص 426))
(نمونه معارف، ج 4، ص 234 -لئالی الاخبار، ص 46)

5- اشعب بن جبیر مدنی (م 154)

او مردی احول چشم و دو طرف سرش بی‌مو و مخرج راء و لام نداشته و بسیار حریص و طمّاع به مال و خوردنی‌های دنیا بوده و هیچ‌گاه ازاین‌جهت سیر نمی‌شد. وقتی از او دراین‌باره پرسیدند گفت: از هر خانه‌ای که دود برآید گمان برم که برای من طعامی می‌سازند منتظر بنشینم، چون انتظارم بسیار شود اثری ظاهر نشود نان پاره خشک در آب آغشته کنم و بخورم.
چون صدای اذان بر جنازه‌ای به گوشم آید، گمان می‌کنم که آن میّت وصیت کرده که از مال من یک ثلث به اشعب دهید. پس به این گمان به خانه‌ی آن میّت روم و همراه آنان در غسل و کفن و دفن مُرده کمک کنم. بعد از دفن وقتی اثری از وصیت مُرده ظاهر نشود، ناامید به خانه خود بازگردم.
چون در کوچه‌ها گذرم، دامن را گشاده دارم به گمان آنکه اگر همسایه‌ای از بامی یا دریچه‌ای، چیزی پیش همسایه دیگر اندازد، شاید که خطا شود و در دامن من افتد. گویند: روزی در کوچه‌ای می‌گذشت و جمعی اطفال بازی می‌کردند، گفت: ای کودکان چرا ایستاده‌اید؟ و حال‌آنکه در سر چهارراه کسی یک خروار سیب سرخ و سفید آورده و بر مردم بخشش می‌کند کودکان چون بشنیدند یک‌باره ترک بازی کرده و به طرف چهارراه دویدند.
از دویدن ایشان اشعب را حرص و طمع غلبه کرد و به دویدن افتاد. او را گفتند: به خبر دروغ خودساخته‌ای چرا می‌روی؟
گفت: دویدن اطفال از روی جدّی بود و دویدن من از طمع می‌باشد، شاید این صورت واقعی باشد و من محروم مانم.
(لطایف الطوایف، ص 361)