پدر و مادر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 23 سوره‌ی اسراء می‌فرماید: «به پدر و مادر حتّی اُف نگویید و نهیب نزنید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «نیکی به پدر و مادر از نماز و حج و عمره و جهاد در راه خدا برتر است.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 264′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

خداوند در قرآن بعد از پرستش، توحید و نهی از شرک فرمود: «به پدر و مادر خود احسان کنید.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی نساء، آیه‌ی 36′]*[/simple_tooltip]
احسان کردن به والدین را خداوند از همه‌ی طبقات انسان‌ها جلوتر ذکر کرده که احسان به آن‌ها مهم‌تر است؛ چون پدر و مادر ریشه و اصلی است و آدمی، جوانی و وجودش روی آن دو تنه روییده، پس آن دو از سایر خویشاوندان به آدمی نزدیک‌ترند.
بعد از حقوق الهی، حق پدر و مادر که ثبوت دارد از حقوقی است که مقّدم است. خدمت و احترام به آنان، برای اولاد اثر نیکو در دنیا و آخرت دارد. از نظر حقوقی اگر پدر و مادر مسلمان هم نباشند، نباید به آنان توهین کرد و کلمات قبیح گفت و مطرودشان کرد.
نوع ترحّم و حمایت نسبت به هر کس از عامّه مردم و خویشاوندان خوب است امّا برآوردن نیاز و کفالت و حمایت از مسائل اصلی و فرعی پدر و مادر خاص الخاص است، چه آن‌که آنان اگر برقرار نباشند و نیازمند و مریض باشند، نیکی به آنان عین ادب و رحمت و مظهریت احسان خداوندی است.

1- رضایت مادر

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم بر بالین جوانی که در حال مرگ بود، حاضر شد و فرمود: ای جوان کلمه توحید (لا اله الّا الله) بر زبان بیاور. جوان زبانش بند آمده بود و قادر به ادای کلمه‌ی توحید نبود.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم خطاب به حاضرین فرمود: «آیا مادر این جوان در اینجا حاضر است؟»
زنی که در بالای سر جوان ایستاده بود، گفت: آری من مادر او هستم.
رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «آیا تو از فرزندت راضی و خشنود هستی؟» گفت: «نه من مدّت شش سال است که با او حرف نزده‌ام.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای زن او را حلال کن و از او راضی باش!» گفت: «برای رضایت خاطر شما او را حلال کردم، خداوند از او راضی باشد.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رو به آن جوان نمود و کلمه‌ی توحید را تلقین نمود. جوان بعد از رضایت مادر زبانش باز شد و به یگانگی خدا اقرار کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای جوان چه می‌بینی؟» گفت: «مردی بسیار زشت و بد بو را مشاهده می‌کنم و اکنون گلوی مرا گرفته است.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دعایی به این مضمون به جوان یاد داد و فرمود بخوان:
«ای خدایی که عمل اندک را می‌پذیری و از گناه و خطای بزرگ درمی‌گذری، از من نیز عمل اندک را بپذیر و از گناه بسیار من درگذر، چراکه تو بخشنده و مهربانی.»
جوان دعا را آموخت و خواند؛ سپس پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم پرسید: «اکنون چه می‌بینی؟» گفت: «اکنون مردی (ملکی) را می‌بینم که صورتی سفید و زیبا و پیکری خوشبو و لباسی زیبا بر تن دارد و با من خوش‌رفتاری می‌کند.» (بعد از دنیا رحلت کرد.)[simple_tooltip content=’درس‌های از زندگی پیامبر صلی‌الله علیه و آله، ص 116 امالی شیخ طوسی رحمه‌الله علیه، ج 1، ص 63′](2)[/simple_tooltip]

2- هم‌نشین حضرت موسی علیه‌السلام

روزی حضرت موسی علیه‌السلام در ضمن مناجات به پروردگار عرض کرد: «خدایا می‌خواهم هم‌نشینی را که در بهشت دارم ببینم که چگونه است!»
جبرئیل بر او نازل شد و گفت: «یا موسی علیه‌السلام قصابی که در فلان محل است هم‌نشین تو است.» حضرت موسی به درب دکان قصاب آمده، دید جوانی شبیه شبگردان مشغول فروختن گوشت است.
شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و به‌سوی منزل روان گردید. موسی علیه‌السلام از پی او تا درب منزلش آمد و به او گفت: مهمان نمی‌خواهی؟
گفت: بفرمایید، موسی علیه‌السلام را به درون خانه برد. حضرت دید جوان غذایی تهیه نمود، آنگاه زنبیلی از طبقه فوقانی به زیر آورد، پیرزنی کهن‌سال را از درون زنبیل بیرون آورد و او را شستشو داد، غذا را به دست خویش به او خورانید.
موقعی که خواست زنبیل را به جای اوّل بیاویزد زبان پیرزن به کلماتی که مفهوم نمی‌شد حرکت نمود، بعد جوان برای حضرت موسی علیه‌السلام غذا آورد و خوردند.
موسی علیه‌السلام سؤال کرد حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟ عرض کرد: «این پیرزن مادر من است، چون وضع مادی‌ام خوب نیست که کنیزی برایش بخرم خودم او را خدمت می‌کنم.»
پرسید: «آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟» گفت: هر وقت او را شستشو می‌دهم و غذا به او می‌خورانم می‌گوید: خدا ترا ببخشد و هم‌نشین و هم‌درجه حضرت موسی در بهشت کند موسی علیه‌السلام فرمود: «ای جوان بشارت می‌دهم به تو که خداوند دعای او را درباره‌ات مستجاب گردانیده است، جبرئیل به من خبر داد که در بهشت تو هم‌نشین من هستی.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 1، ص 68 -تحفه شاهی فاضل کاشفی’](3)[/simple_tooltip]

3- جریح

در بنی‌اسرائیل عابدی بود که او را «جریح» می‌گفتند در صومعه خود عبادت خدا می‌کرد. روزی مادرش به نزد او آمد در وقتی‌که نماز می‌خواند، او جواب مادر را نگفت. بار دوم مادر آمد و او را جواب نگفت. بار سوم آمد و او را خواند جواب نشنید.
مادر گفت: «از خدای می‌خواهم ترا یاری نکند!» روز دیگر زن زناکاری نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت: این بچه را از جریح به هم رسانیده‌ام.
مردم گفتند: «آن‌کسی که مردم را به زنا ملامت می‌کرد خود زنا کرد.» پادشاه امر کرد وی را به دار آویزند.
مادر جریح آمد و سیلی بر روی خود می‌زد. جریح گفت: «ساکت باش از نفرین تو به این بلا مبتلا شده‌ام.»
مردم گفتند: ای جریح از کجا بدانیم که راست می‌گویی؟ گفت: طفل را بیاورید، چون آوردند دعا کرد و از طفل پرسید پدر تو کیست؟ آن طفل به قدرت الهی به سخن آمد گفت: از فلان قبیله فلان چوپان پدرم است.
جریح بعد از این قضیه از مرگ نجات پیدا کرد و سوگند خورد که هیچ‌گاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت کند.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 548 -حیوة القلوب، ج 1، ص 482′](4)[/simple_tooltip]

4- دلّاک و خدمت پدر

عالم ثقه «شیخ باقر کاظمی» مجاور نجف اشرف از شخص صادقی که دلّاک بود، نقل کرد که او گفت: مرا پدر پیری بود که در خدمتگزاری او کوتاهی نمی‌کردم، حتّی برای او آب در مستراح حاضر می‌کردم و می‌ایستادم تا بیرون بیاید و همیشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه که به مسجد سهله می‌رفتم تا امام زمان علیه‌السلام را ببینم. شب چهارشنبه آخری برای من میسّر نشد مگر نزدیک مغرب، پس تنها و شبانه به راه افتادم. ثلث راه باقی مانده بود و شب مهتابی بود، ناگاه شخص اعرابی را دیدم که بر اسبی سوار است و رو به من کرد.
در نفْسم گفتم: زود است این عرب مرا برهنه کند. چون به من رسید به زبان عربی محلّی با من سخن گفت و از مقصد من پرسید!
گفتم: مسجد سهله می‌روم. فرمود: با تو خوردنی هست؟ گفتم: نه. فرمود: دست خود را داخل جیب کن! گفتم: چیزی نیست؛ باز با تندی فرمود: خوردنی داخل جیب توست، دست در جیب کردم مقداری کشمش یافتم که برای طفل خود خریده بودم و فراموش کرده بودم به فرزندم بدهم.
آنگاه سه مرتبه فرمود: وصیت می‌کنم پدر پیر خود را خدمت کن، آنگاه از نظرم غایب شد. بعد فهمیدم که او امام زمان علیه‌السلام است و حضرت حتّی راضی نیست که شب چهارشنبه برای رفتن به مسجد سهله، ترک خدمت پدر کنم.[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 2، ص 476 -نجم الثاقب’](5)[/simple_tooltip]

5- کتک به پدر

«ابوقحافه» پدر ابوبکر از دشمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود. روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را فحش داد، پسرش ابوبکر، پدر را گرفت و بر دیوار کوبید.
این خبر به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسید؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ابوبکر را طلبید و به او فرمود: با پدرت چنین کردی؟ ابوبکر گفت: آری.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «برو ولی با پدر، چنین رفتاری را انجام نده.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 10، ص 128 -وسائل الشیعه ط قدیم، ج 1، ص 115′](6)[/simple_tooltip]

پاسخ

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 4 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «(ای پیامبر) از تو سؤال می‌کنند: چه چیزهایی برای آن‌ها حلال شده است؟ بگو: آنچه (از طرف خدا) پاکیزه است، برای شما حلال گردیده است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کسی که در پاسخ دادن شتاب کند، به صواب و درستی نرسد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 193′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

هر سؤال و پرسشی، دارای نکته‌هایی است و جواب، هم می‌تواند به‌اختصار، یا تفصیل باشد که آنگاه سائل یا اقناع می‌شود یا سؤال دیگری به ذهنش می‌رسد.
می‌گوییم جواب انبیاء معقول و با دلایل روشن بوده است، امّا بحث در این است که گروهی نمی‌پذیرفتند و متّهم به جنون و سحر می‌نمودند و اندکی گرایش و پیرو واقعی می‌شدند.
در پاسخ چند چیز باید مراعات شود:
اوّل: سؤال دقیقاً فهمیده گردد، دوّم: منظور سائل از سؤال جنبه‌ی فردی دارد یا اجتماعی، سوّم: می‌خواهد بفهمد یا امتحان کند.
جواب هم باید به تناسب حال و فهم سائل گفته شود. چه‌بسا پرسشی مغرضانه است و جواب متین و دقیق هم به حال مؤمن فایده ندارد. چطور روز عاشورا، امام حسین علیه‌السلام فرمود: به چه گناهی قصد کشتن مرا دارید؟ جواب آن‌ها مانند جواب شمر بود که می‌گفت: ای پسر فاطمه نمی‌دانم چه می‌گویی؟! او می‌فهمید، چون پاسخ قطعی و کافی نداشته و حق را هم می‌دانست خود را به نفهمی می‌زد.

1- جواب مدّعی پیغمبری

شخصی ادّعای پیامبری نمود و دوازده هزار نفر به او گرویدند. پادشاه او را احضار نمود.
مدّعی به مریدان خود گفت: چون به دربار شاه رفتم، شما در آنجا حاضر شوید؛ و دو فرقه گردید، یک گروه را چون نظر کنم، صدای الاغ دربیاورید! و چون نظر به گروه دوّم کنم، آواز گاو را سر دهید!
چون به محضر پادشاه حاضر شد و مریدان او حاضر شدند، پادشاه گفت: «ای احمق! این چه ادّعایی است که می‌کنی حال این‌که هیچ معجزه و کرامتی نداری؟!» مدّعی، به‌طرف راست مریدان نگاه کرد، پس مریدانش صدای گاو را درآوردند، نظر به‌طرف چپ کرد و مریدان صدای خر درآوردند. گفت:
«ای پادشاه تو را به خدا قسم می‌دهم که انصاف بدهید، اگر پیامبر آدم‌ها نیستم، آیا پیامبر بر خرها و گاوها هم نیستم؟ اگر این‌ها از جنس آدم‌ها می‌بودند که به من اقرار نمی‌کردند و حال‌آنکه نه معجزه و نه کرامتی از من دیده‌اند!»
این سخن، پادشاه را خوش آمد و هدیه‌ای به او داد و او را مرخص کرد.[simple_tooltip content=’ریاض الحکایات، ص 177′](2)[/simple_tooltip]

2- جواب خسته‌کننده‌ی سمرقندی

جوان خراسانی با شخص سمرقندی ناپخته، باهم به حج رفتند. چون به بغداد رسیدند، جوان خراسانی بیمار شد و به حال مُردن افتاد.
سمرقندی خواست او را بگذارد و مراجعت به وطن کند. بیمار خراسانی گفت: وقتی به وطن رفتی و فامیل‌ها و دوستان از حال من پرسیدند، چه خواهی گفت؟
سمرقندی گفت: «اوّل می‌گویم، او را سردرد شدید گرفت و بعد سینه‌اش درد گرفت و سپس ریه‌اش چرک کرد و طحال او خراب شد و بعد جگرش فاسد شد، درنتیجه معده‌ی او از کار افتاد و تب سرتاپای او را فراگرفت و دیگر طاقت بلند شدن و نشستن نداشت و بمُرد.»
بیمار خراسانی گفت: «بهترین کلام آن است که اندک و رسا باشد؛ هیچ حاجتی به این‌همه داستان‌پردازی و دروغ‌پردازی نیست. وقتی رفتی، هر کس از حال من پرسید، بگو: فلانی از دنیا به آخرت رفت و از رنج صحبت ناپختگان راحت شد.»[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 315′](3)[/simple_tooltip]

3- چهار جواب به خلیفه

طاووس یمانی (م 106) از علمای وارسته‌ی اهل تسنّن بود و او را از اصحاب امام سجّاد علیه‌السلام هم شمرده‌اند.
سالی هشام بن عبدالملِک، خلیفه‌ی اُموی، به حج رفت و در آنجا گفت: «اگر از صحابه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم کسی در مکّه است، نزدم بیاورید تا مرا موعظه کند!»
گفتند: از صحابه کسی نیست امّا از تابعین هستند. گفت: بیاورید. جستجو کردند و طاووس یمانی را یافتند که صحابه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را دیده بود و از تابعین به شمار می‌رفت.
وقتی این پیرمرد را آوردند، بر خلیفه، به‌عنوان امیرالمؤمنین سلام نکرد، کفش را روی فرش آورد و گفت: «حالت چطور است، ای هشام؟!»
هشام طاغوتی بسیار ناراحت شد و چهار اشکال بر او کرد و گفت: «سلام نکردن بر امیرالمؤمنین، کفش روی فرش آوردن، به اسم صدا زدن و در مقابل نشستن، از کمال ادب خارج است.»
طاووس گفت:
1- همه مردم تو را به‌عنوان امیرالمؤمنین قبول ندارند و به همین علّت من ناپسند می‌دانستم که دروغ بگویم.
2- کفش در حاشیه‌ی فرش تو بیرون آوردم، تو از خدا بالاتر نیستی؛ هر روز کفشم را در برابر خدا، روی زمین بیرون می‌آورم و خدا خشم بر من نمی‌گیرد.
3- امّا به اسم تو را گفتم، خداوند در قرآن اولیاء خود را به اسم نام می‌برد و می‌فرماید: یا یحیی، یا داوود، یا عیسی؛ ولی دشمنانش را با کینه مورد خطاب قرار می‌دهد و می‌فرماید: بریده باد دو دست ابولهب (بااینکه اسمش عبدالعزی بود.)
4- در مورد ایراد چهارم، من از علی علیه‌السلام شنیدم که فرمود: هرگاه خواستید به مردی از دوزخیان بنگرید، به مردی بنگرید که بر مسند نشسته و در اطراف او عدّه‌ای ایستاده‌اند. هشام از جواب او درمانده شد و گفت: مرا موعظه کن!
طاووس گفت: از علی علیه‌السلام شنیده‌ام که گفت: «در جهنّم مارهایی وجود دارد، همچون بلندی تپه‌ها و عقرب‌هایی هست مانند استرها که هر رئیسی را که ظلم به زیر دستش می‌کند، با شعله‌های آتشی که از دهانش بیرون می‌آید، می‌بلعند.»
سپس طاووس بلند شد و سریع از جا رفت تا گرفتار هشام بدجنس نشود چراکه او از علی علیه‌السلام تجلیل کرد.[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 10، ص 62 الکنی و الالقاب، ج 2، ص 441′](4)[/simple_tooltip]

4- جواب دندان‌شکن پیرزن

عمروبن لیث در زمستانی بسیار سرد، با لشکر فراوان، وارد نیشابور شد. سپاه او در خانه‌های مردم جای گرفتند. پیرزنی پنج خانه داشت، همه را سپاهیان او اشغال کردند.
پیرزن شکایت نزد یکی از فرماندهان سپاه برد. او گفت: فردا من نزد عمرولیث هستم؛ بیا و شکایت خود را بگو.
فردا پیرزن نزد عمرولیث آمد و گفت: «من پنج خانه دارم که سربازانت مرا با پنج دختر و عروس در یک خانه جای داده‌اند و مناسب نیست با آنان، کنار اینان رفت‌وآمد شود.»
عمرولیث گفت: «پس همراهان ما در این سرمای شدید چه کنند؟ دور شو، می‌گویند که زنان عقل ندارند.» پیرزن روی برگرداند و رفت.
فرمانده به عمرولیث گفت: «این زن، بسیار دانا و پرهیزکار است، خوب است درباره‌ی او لطفی بکنید.»
عمرولیث دستور داد پیرزن را برگردانند. وقتی آمد، گفت: مگر قرآن نخوانده‌ای که خداوند می‌فرماید: «پادشاهان وقتی وارد قریه‌ای شوند، آنجا را تباه می‌کنند و مردم عزیز را ذلیل می‌نمایند.[simple_tooltip content=’سوره‌ی نمل، آیه‌ی 34′]*[/simple_tooltip]»
پیرزن جواب داد، خوانده‌ام، ولی از پادشاه در شگفت هستم که در همین سوره آیه‌ی دیگر را نخوانده است که می‌فرماید: «این است خانه‌هایشان ویران و فرو ریخته به‌واسطه‌ی ظلمی که کرده‌اند؛ و در این تغییر و خرابی نشانه‌ی عبرتی است برای مردمان دانا.[simple_tooltip content=’سوره‌ی نمل، آیه‌ی 52′]*[/simple_tooltip]»
این جواب چنان در عمرولیث تأثیر کرد که بدنش لرزید و اشکش جاری شد و دستور داد در هیچ خانه‌ای سپاهیانش نمانند و در جای دیگر خیمه‌گاهی زدند.[simple_tooltip content=’رهنمای سعادت، ج 1، ص 180′](5)[/simple_tooltip]

5- حاضرجوابی و صراحت لهجه عقیل

روزی بعد از صلح امام حسن علیه‌السلام، عقیل برادر امیرالمؤمنین علیه‌السلام بر معاویه وارد شد و چون حاضرجواب بود، مقدار صدر هزار درهم پول به عقیل داد و خواست زبانش را بخرد. پس از عقیل سؤال کرد:
«آیا در جنگ صفّین، لشکر من و لشکر برادرت علی علیه‌السلام را دیده‌ای؟ برایم توصیف کن.»
عقیل فرمود: «به لشکر برادرم رفتم، روزهای آن، مانند روزهای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و شب‌های ایشان، مانند شب‌های پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود، جز این‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در میان ایشان نبود و از آنان عملی جز (قرائت) قرآن و نماز (چیزی) ندیدم.
امّا وقتی بر لشکر شما عبور کردم، عدّه‌ای منافق مرا استقبال کردند، روز و شب آن‌ها، مانند تو و پدرت بود. جز آن‌که ابوسفیان، پدرت در میان آن‌ها نبود!»
عقیل پرسید: «طرف راست تو چه کسی نشسته است؟» گفت: عمروعاص!
فرمود: «او همان است که شش نفر مدعی فرزندی او بودند تا اینکه قصاب قریش بر دیگران پیروز شد و او را فرزند خود خواند.»
پرسید: آن‌یکی کیست؟ گفت: ضحّاک بن قیس. فرمود: «پدرش در راندن گوسفندان نر بر ماده استاد بود.»
آن دیگری کیست؟ معاویه گفت: ابوموسی اشعری. فرمود: «او پسر همان زنی است که زیاد دزدی می‌کرد.»
پس درباره‌ی خود معاویه سؤال کرد، عقیل فرمود: مرا معذور بدار. گفت: نمی‌شود. فرمود: آیا حمامه را می‌شناسی؟ گفت: نه. فرمود: بپرس. معاویه از نسابه شامی پرسید، او با امان گرفتن گفت: «حمامه مادر ابوسفیان (مادربزرگ معاویه) بود که در جاهلیّت پرچم فاحشه گری بر خانه‌اش نصب کرده بود.» معاویه به اطرافیان نگاه کرد و گفت: ناراحت نباشید. من با شما مساوی یا بیشتر رسوا شدم.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 4، ص 289 -نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 184′](6)[/simple_tooltip]

پادشاهان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 34 سوره‌ی نمل از زبان پادشاه قوم سبا می‌فرماید: «… پادشاهان وقتی‌که وارد منطقه‌ی آبادی شوند، آن را به فساد و تباهی می‌کشند و عزیزان آنجا را ذلیل می‌کنند، (آری) کار آنان همین‌گونه است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «برترین پادشاهان کسی است که کردار و اندیشه‌اش نیکو باشد و در میان رعیّت و سپاهیان خود به عدالت رفتار کند.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 531′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

پادشاه، سلطان یک کشور را گویند که حکومت به دست اوست، قوای سه‌گانه تحت نظر و سلطه‌ی اوست و همه، مجری اوامر و نواهی او هستند.
سلطان اگر این قدرت را به‌جا مصرف کرده و ظلم به رعیّت نکند و از سلطه‌ای که دارد، اجحاف و زر اندوزی بی‌جا ننماید و انصاف را روا بدارد، پادشاهی‌اش دوام پیدا می‌کند.
بعضی انبیاء، پادشاه شدند؛ مانند سلیمان علیه‌السلام و یوسف علیه‌السلام و منافاتی بین نبوّت و پادشاهی نیست چه آن‌که اگر پادشاهی، رسول خدا باشد، یقیناً ظلم روا نمی‌دارد و همه در امان هستند. اگر پادشاهی خودکامه باشد، رعیّت را به بردگی بگیرد، اموال آن‌ها را تملیک کند و قوانین نامتعادل وضع نماید، حال جامعه‌اش به ذلّت کشیده می‌شود و مردم در استضعاف نگه‌داشته می‌شوند. ما می‌گوییم طبق روایت «سلطان عادل و سلطان جائر، اثر وضعی عمل مردم است.»
آنگاه مباحثی پیرامون این روایت، درباره‌ی نیّت و اعمال مردم، راه خلاصی از سلطان جائر و ده‌ها مسئله دیگر باید کرد که در این مختصر نمی‌گنجد.

1- هُرمز

هرمز، فرزند انوشیروان، وقتی به سلطنت رسید، وزیران پدرش را دستگیر و زندانی کرد. از او پرسیدند: «تو از وزیران چه خطایی دیدی که آن‌ها را دستگیر و زندانی نموده‌ای؟»
هُرمز در جواب گفت: «خطایی ندیده‌ام، ولی دیدم ترس از من قلب آن‌ها را فراگرفته و آن‌ها بی‌اندازه از من می‌ترسند و اعتماد کامل به عهد و پیمانم ندارند، ازاین‌رو ترسیدم که در مورد هلاکت من تصمیم بگیرند، به همین خاطر سخن حکیمان را به کار بستم که گفته‌اند: اگر نمی‌توانی با کسی مقابله کنی، جنگ کن. مار ازآن‌جهت بر پای چوپان نیش می‌زند که می‌ترسد چوپان سر او را بر سنگ بکوبد؛ نمی‌بینی گربه چون عاجز شود، بر چشم پلنگ چنگال برآرد؟»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 56′](2)[/simple_tooltip]

2- پادشاهی جمشید

چون جمشید پادشاه شد احتمالاً دو هزار سال بعد از حضرت سلیمان بوده است؛ به ضبط مِلک و عمارت و مصالح عالمیان پرداخت و خلایق را صنف صنف کرد و برای زُهّاد در کوه‌ها صومعه و مساجد ساخت؛ لشکریان را از بازاریان جدا کرد و اهل روستا را بر زراعت تحریص و معدن‌ها را استخراج و … کرد.
چون جمشید کارش بالا گرفت، به غرور شیطانی مغرور گشت و دعوی خدایی کرد و خلق از ترس، او را تصدیق کردند. کار او کم‌کم مختل شد و ضحّاک حمیری از یمن با لشکری قصد او کردند. چون جمشید نتوانست با او بجنگد، فرار کرد و ضحّاک در سواحل دریا به او رسید و او را هلاک کرد. بر زبان جمشید این کلام جاری شد: «مَن لَم یُعظِّم الدّینَ، قَتَلَهُ الدّینُ: هر که دین را بزرگ ندارد، دینش او را بکشد.»[simple_tooltip content=’جوامع الحکایات، ص 52′](3)[/simple_tooltip]

3- بر ملّت ناتوان

سعدی گوید: در مسجد جامع شهر دمشق، در کنار مرقد مطهّر حضرت یحیای پیامبر علیه‌السلام به عبادت و راز و نیاز مشغول بودم. ناگاه دیدم یکی از شاهان عرب که به ظلم و ستم شهرت داشت، برای زیارت حضرت یحیی علیه‌السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست. پس از دعا رو به من کرد و گفت: «ازآنجاکه فیض همّت درویشان عمومی است و آن‌ها رفتار درست و نیک دارند، عنایت و دعایی به من کن، چراکه از گزند دشمنی سرسخت، ترسان هستم.»
به شاه گفتم: «بر ملّت ناتوان مهربانی کن تا از ناحیه‌ی دشمن توانا، نامهربانی و گزند نبینی.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 57′](4)[/simple_tooltip]

4- سلیمان بن عبدالملک

در شام طاعون آمد و خلیفه سلیمان بن عبدالملک، هفتمین پادشاه اُموی، از طاعون گریخت. به وی نوشتند: «بگو! سودی نمی‌دارد شما را اگر بگریزید از مرگ یا از کشتن؛ آن هنگام نفع و تمتعی نخواهید برد مگر زمان کم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی احزاب، آیه‌ی 16′]*[/simple_tooltip]
خلیفه در جواب نوشت: «این مدّت کم دنیا را هرچند که کم باشد، می‌خواهیم و مغتنم است.»

5- نگران

وقتی سلطان محمود غزنوی (م 421) فوت کرد، یکی از فرمانروایان خراسان او را در عالم خواب دید که همه‌ی بدنش در قبر پوسیده و پخته، ولی چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره می‌کند. خواب خود را برای حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند.
آن‌ها از تعبیر خواب فروماندند، ولی یک نفر پارسای تهیدست، تعبیر خواب او را دریافت و گفت: «سلطان محمود در برزخ، هنوز نگران مِلکش است که در دست دیگران می‌باشد.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 43′](5)[/simple_tooltip]

بی نیازی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 88 سوره‌ی حجر می‌فرماید: «از این ناقابل متاع دنیوی که به طایفه‌ای از مردم داده‌ایم، چشم بپوشان.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «بزرگی مؤمن به نماز شب و عزّتش به بی‌نیازی است.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 108′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

خداوند، بی‌نیاز است و بنده، نیازمند. همه‌ی ممکن‌الوجود، نیازمندند و حضرت واجب‌الوجود، بی‌نیاز مطلق است.
بی‌نیازی ظاهری از مردم، یک ‌مرتبه است ولیکن بهترین بی‌نیازی، بی‌نیازی دل از مردم است. چون مالک همه‌ی وجود، خداوند است و آنچه بنده دنبال می‌کند، به اسباب متوسّل می‌شود. اگر در هر کار، در وهله‌ی اوّل، دست به‌طرف خداوند دراز کند و چیزی بخواهد، حق‌تعالی اسباب را برای رسیدن او فراهم می‌کند.
فقر و غنی، عبارت‌اند از فقدان و وجدان؛ و این دو صفت متقابل یکدیگرند.
کافران به خاطر این‌که علم، نیرو و زر را خاص خود می‌دانند، می‌پندارند این کمالات، آنان را از فنا و نابودی نگه‌داشته، بقا را برای آنان تضمین می‌کند، گویا عالم وجود، بی‌نیاز از ایشان نیست. ولی چند صباحی که می‌گذرد همه‌ی دارایی‌ها و توانمندی‌ها به نابودی و مرگ، تمام می‌شود و نیازمندی خود را نشان می‌دهند که مالک و بی‌نیاز اعتباری بودند نه حقیقی.

1- درسی از اصحاب پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم

مردی از اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در تنگ‌دستی سخت قرار گرفت. روزی زنش به او گفت: خوب است خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بروی و از ایشان تقاضای کمکی کنی. آن مرد خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد، همین‌که چشم حضرت به او افتاد فرمود: «هر که از ما چیزی درخواست کند به او می‌دهیم؛ امّا اگر خود را بی‌نیاز نشان دهد، خدا او را غنی خواهد کرد.»
مرد از شنیدن این سخن با خودش گفت: منظور پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از این کلام من هستم، از همان‌جا برگشت و جریان را برای زنش شرح داد. زنش گفت: حضرت نیز بشری است، به ایشان بگو آنگاه ببین چه می‌فرماید.
برای مرتبه دوّم آمد؛ باز همان جمله را شنید. سوّمین مرتبه که برگشت و همان جملات را از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شنید، به نزد یکی از دوستان خود رفت و کلنگ دو سری از او به عاریه گرفت.
تا شامگاه در کوه‌ها هیزم جمع‌آوری نمود و شب به طرف خانه بازگشت و هیزم را به پنج سیر عدس فروخت. نانی تهیه کرده و با زن خود میل کردند. فردا جدیّت بیشتر کرد و هیزم زیادتری آورد؛ و هر روز مقدار زیادتر تا توانست یک کلنگ بخرد.
چندی گذشت، در اثر فعالیّت دو شتر و یک غلام خرید و کم‌کم از ثروتمندان شد. روزی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شرفیاب شده و جریان زندگی و کلام حضرتش را بازگو کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: من که گفتم: «کسی که بی‌نیازی جوید خدا او را بی‌نیاز گرداند.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 3، ص 129 -وافی، ج 2، ص 139′](2)[/simple_tooltip]

2- اسکندر و دیوژن

هنگامی‌که «اسکندر»، به‌عنوان فرمانده کل یونان انتخاب شد، از همه‌ی طبقات برای تبریک نزد او آمدند، امّا «دیوژن» حکیم معروف، نزد او نیامد.
اسکندر خودش به دیدار او رفت؛ و شعار دیوژن قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع طمع از مردم بود. او در برابر آفتاب دراز کشیده بود، وقتی احساس کرد که افراد فراوانی به طرف او می‌آیند، کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش می‌آمد، خیره کرد، ولی هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او می‌آمد، نگذاشت و شعار بی‌نیازی و بی‌اعتنایی را همچنان حفظ کرد.
اسکندر به او سلام کرد و گفت: «اگر از من تقاضایی داری بگو!»
دیوژن گفت: «یک تقاضا بیشتر ندارم؛ من دارم از آفتاب استفاده می‌کنم و تو اکنون جلوی آفتاب را گرفته‌ای، کمی آن طرف تر بایست!»
این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی ابلهانه آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمی‌کند!
امّا اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرورفت.
پس از آنکه به راه افتاد، به همراهان خود که حکیم را مسخره می‌کردند، گفت: «به‌راستی اگر اسکندر نبودم، دلم می‌خواست دیوژن باشم.»[simple_tooltip content=’روایت‌ها و حکایت‌ها، ص 39 -داستان‌های پراکنده، ج 2، ص 66′](3)[/simple_tooltip]

3- اعتراض محمّد بن منکدر

«محمد بن منکدر» گوید امام باقر علیه‌السلام را ملاقات کردم و خواستم او را پند و موعظه کنم که او مرا موعظت کرد.
گفتند: «به چه چیز ترا موعظت کرد؟» گفت: در ساعتی از روز که هوا گرم بود به اطراف مدینه بیرون رفتم و امام باقر علیه‌السلام را که کمی فربه بود ملاقات کردم. او بر دوش دو غلام سیاه خود تکیه کرده بود و می‌آمد، با خود گفتم بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت گرم در طلب دنیا بیرون آمده خوب است او را موعظه کنم.
پس سلام کردم؛ و امام نفس‌زنان و عرق‌ریزان جواب سلام مرا داد. گفتم: «خدا کارت را اصلاح کند، خوب است بزرگی از بزرگان قریش با چنین حالت در طلب دنیا باشد! اگر مرگ بیاید و تو بر این حال باشی کارت مشکل است.»
امام دست از دوش غلامان برداشت و تکیه کرد و فرمود: «به خدا قسم اگر مرگ در این حال مرا دریابد، در طاعتی از طاعات خدا بوده‌ام که خود را از حاجت به تو و مردم بازداشته‌ام؛ وقتی از آمدن مرگ ترسانم که مرا درحالی‌که معصیتی از معاصی الهی را مشغول بوده باشم فراگیرد.»
محمّد بن منکدر گوید: «گفتم: خدا تو را رحمت کند، می‌خواستم ترا موعظه نمایم تو مرا موعظه نافع فرمودی.»[simple_tooltip content=’منتهی الآمال،2، ص 91′](4)[/simple_tooltip]

4- ابوعلی سینا

آورده‌اند که «شیخ‌الرئیس ابوعلی سینا» روزی با کوکبه‌ی وزارت می‌گذشت، کُنّاسی را دید که به کار متعفّن خویش مشغول است و این شعر به آواز بلند می‌خواند:

گرامی داشتم ای نفس از آنت **** که آسان بگذرد بر دل جهانت

ابوعلی سینا تبسّمی نمود و به او فرمود: حقاً خوب نفس خود را گرامی داشته‌ای که به چنین شغل پست (درآوردن خاک و نجاسات از چاه) مبتلا هستی. کنّاس از کار دست کشید و رو به ابوعلی سینا کرد و گفت: نان از شغل خسیس (کار پست) می‌خورم تا بار منّت شیخ‌الرئیس نکشم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 162 -نامه دانشوران’](5)[/simple_tooltip]

5- مناعت طبع عبدالله بن مسعود

«عبدالله بن مسعود» از اصحاب نزدیک پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود و در مکتب آن حضرت شخصی غیور و وارسته بار آمد.
در زمان خلافت عثمان، او بیمار و بستری شد که در همان بیماری از دنیا رفت.
خلیفه به عیادت او رفت، دید اندوهگین است.
پرسید از چه چیزی ناراحتی؟ گفت: از گناهانم. خلیفه گفت: چه میل داری تا برآورم؟
گفت: مشتاق رحمت خدا هستم.
سؤال کرد: اگر موافق باشی طبیبی بیاورم.
گفت: طبیب بیمارم کرده است.
سؤال کرد اگر مایل باشی دستور دهم، عطائی از بیت‌المال برایت بیاورند؟
گفت: آن روز که نیازمند بودم، چیزی به من ندادی، امروز که بی‌نیاز هستم می‌خواهی چیزی به من بدهی؟!
خلیفه گفت: این عطا و بخشش برای دخترانت باشد.
گفت: آن‌ها نیز نیاز ندارند، چراکه من به آن‌ها سفارش کرده‌ام سوره‌ی واقعه را هر شب بخوانند؛ زیرا از رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: «کسی که سوره‌ی واقعه را در هر شب بخواند، هرگز دچار فقر نمی‌شود.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 7، ص 112 -مجمع‌البیان، ج 9، ص 211′](6)[/simple_tooltip]

بیماری و مرض

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 61 سوره‌ی نور می‌فرماید: «بر نابینا و لنگ و بیمار و بر خودتان ایرادی نیست که از خانه‌های خود (و فرزندان و زنانتان) بخورید…»

توضیح مختصر:

اگر بیماری جسمی باشد، در طول تاریخ، پزشکان دستورالعمل‌هایی گفته‌اند و نوشته‌اند. در عصر حاضر تا آنجا که علم طب کاربرد دارد و می‌تواند، مداوا می‌کند. البته با آزمایش و رادیولوژی، سونوگرافی، سی‌تی‌اسکن، اِم آر آی و … کارهای تشخیص، بهتر و سریع‌تر شده است.
بیماری از دو حالت پدید می‌آید. یکی از افراط و تفریط در هر نوع مسائلی که ربط به جسم دارد. دیگر آن‌که این مرض: یا کیفر و چوب است و دیگر ثواب ندارد و یا به خاطر دوستی که خدا با این بنده دارد، درجاتش را بالا می‌برد، سبب می‌شود که عوارض جانی دیگری هم به بار آید.
عیادت مریض، مستحب است و بیمار، برای کسالتش لازم است که از خدا شفا بخواهد و دعا کند و آنچه را که لازمه‌ی یک شخص مریض جسمانی است از مداوا، پی آن برود تا خداوند با آمرزش او، شفایش بدهد.

1- عیادت مریض

ام سُلیم انصاری گوید: بیمار شدم و پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم به عیادتم آمد.
پرسید: «ای مادر سُلیم! آیا آتش و آهن و ناخالصی‌های آهن را (هنگام گداخته‌شدن) می‌شناسی؟»
گفتم: آری ‌ای پیامبر.
فرمود: «پس ای مادر سُلیم تو را مژده باد که اگر از این درد به‌سلامت جان به در ببری از گناهان رسته‌ای، آن‌سان که آهن از ناخالصی‌های خود جدا می‌شود.»[simple_tooltip content=’تاریخ بغداد ج 3، ص 411 -حکمت نامه‌ی پیامبر اعظم، ج 13، ص 527 و 512′](1)[/simple_tooltip]

2- همان اعمال را بنویسند

امام صادق علیه‌السلام فرمود: پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم سر خود را به‌سوی آسمان بلند کرد و لبخند زد. پرسیدند ای پیامبر خدا! دیدیم سر خویش را به‌سوی آسمان بلند کردی و لبخند زدی.
فرمود: آری! از دو فرشته‌ای در شگفت شدم که از آسمان به زمین آمدند و بنده‌ی مؤمن درستکار را در جای نماز خویش که همواره در آنجا نماز می‌گزارد جستند تا برای وی، عمل آن شب و روزش را بنویسند، امّا وی را در نماز گاه خویش نیافتند.
پس به آسمان بازگشتند و گفتند: پروردگارا فلان بنده‌ی مؤمنت را در مکان نمازش جستیم تا برای وی عملش را در آن روز و شب بنویسیم، ولی آنجا به او دست نیافتیم و او را در بند (بیماری تو) دیدیم. خداوند فرمود: تا زمانی که بنده‌ام در بند من است، برای او در هر شب و روز همانند آنچه در دوران تندرستی‌اش انجام می‌داده بنویسید.
زیرا بر من است آنگاه‌که او را ازآنچه در دوران تندرستی‌اش انجام می‌داده، بازداشته‌ام، برای وی پاداش همان اعمال را بنویسم.[simple_tooltip content=’الکافی 3، ص 113′](2)[/simple_tooltip]

3- پنهان داشتن بیماری

عمران بن حصین به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گفت: «ای پیامبر خدا! مردانی نزد من می‌آمدند که از آنان، خوش‌سیماتر و خوش‌بوتر ندیده‌ام، امّا پس از چندی از من بریدند.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم پرسید: «آیا زخمی به تو رسیده بود و آن را پنهان می‌داشتی؟» گفت: آری
فرمود: «سپس آن را آشکار ساختی؟» گفت: چنین بود. فرمود: «لیکن اگر همچنان پوشیده می‌داشتی تا زمانی که زنده بودی، فرشتگان به دیدارت می‌آمدند.» (آن زخم جراحتی بود که وی در جهاد در راه خدا برداشته بود.)[simple_tooltip content=’ربیع الابرار، ج 1، ص 369′](3)[/simple_tooltip]

4- دعای بیماری

امیرالمؤمنین علیه‌السلام گفت: بیمار شدم و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به عیادتم آمد و فرمود: بگو: «اللهم اِنّی اَسئَلُکَ تَعجیلَ عافیتِکَ وَ صَبراً علی بَلِیّتِکَ وَ خُروجاً إلی رَحمَتِک: خداوندا! از تو می‌خواهم عافیتی را که می‌دهی، پیش اندازی و بر امتحان خویش، بردباری‌ام بخشی و مرا به‌سوی رحمت خویش ببری.»
من این دعا را خواندم و پس‌ازآن از بستر بیماری برخاستم، گویا که از بندی رسته باشم.[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 95، ص 19′](4)[/simple_tooltip]

5- پاداش مریض داری

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: هر کس در برآوردن نیاز بیماری بکوشد، خواه آن را برآورد و خواه برنیاورد، از زیر بار گناه خویش بیرون می‌رود، به سان آن روز که از مادر زاده شده است. در این هنگام مردی از انصار گفت: ای پیامبر خدا! پدر و مادرم به فدایت اگر بیمار از خانواده‌ی شخص باشد، آیا درصورتی‌که در برآوردن نیاز خانواده خویش بکوشد، این کار پاداش بیشتری ندارد؟ فرمود: چرا.[simple_tooltip content=’من لایحضره الفقیه، ج 4، ص 16′](5)[/simple_tooltip]

بیماری و صبر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 80 سوره‌ی شعراء (از زبان حضرت ابراهیم علیه‌السلام در وصف پروردگار خویش) می‌فرماید: «… هرگاه مریض شوم، خدا مرا شفا می‌دهد.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام می‌فرماید: «شدیدتر از بی‌چیزی، مرض تن است.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه فیض السلام، ص 1270′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بیماری دو نوع است، بیماری جسمی و بیماری روحی. در بیماری روحی، چشم و گوش و زبان باطنی کور و کر و لال است، امّا به خاطر آن‌که پرده و حجاب بر قلب‌ها زده شده، ادراک ندارند و قساوت قلب و ملکات ناپسند سبب شده که مُهر عدم شفا بر آن‌ها زده شود.
عافیت، هم در جسم و هم در روح سبب تعالی انسان می‌شود؛ لکن عمده در ترقّی، عافیت روحی است.
تا صفات حرص، حسادت، تکبّر و عجب و … در نفس حاکم باشد، جایگاه مریض، روانی است و آن مداوا نمی‌شود مگر با دکتر حاذق روح و روان که خود سال‌ها تلمّذ اخلاقی کرده و روان خود را از امراض ناپسند پاک کرده است. در این صورت با نسخه‌ی چنین طبیبی، مریض روانی به دنبال مداوای خود برآید که نتیجه‌بخش است.

1- دخترم بیمار نشده!

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دختری را خواستگاری کردند. پدر دختر شروع به تعریف دخترش نمود و امتیازات او را می‌شمرد، ازجمله گفت: «این دختر از زمان تولّدش تا این موقع بیمار نشده است.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از مجلس برخاست و قطع کلام خویش نمود، بعد فرمود: «خیری در چنین وجودی نیست که مانند گورخر بیمار نشود. مرض و بلا تحفه‌ای است از جانب خدا به‌سوی بندگان است که اگر از یاد خدا غافل شدند، آن مرض و پیشامد او را متوجّه خدا سازد.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 2، ص 180′](2)[/simple_tooltip]

2- صبر بر مرض

«ابو محمّد رقّی» گوید: به محضر امام رضا علیه‌السلام رفتم و سلام کردم، جواب سلامم را داد و احوال‌پرسی کرد و با من به گفتگو پرداخت تا این‌که فرمود:
«ای ابا محمّد! هر بنده‌ی مؤمنی که خدا او را به بلایی گرفتار نمود و او بر آن تحمّل و صبر کرد، قطعاً در پیشگاه خدا مانند پاداش شهید را خواهد داشت.»
من پیش خود گفتم چرا امام این سخن را فرمود، بااینکه قبلاً سخن از بیماری و بلا نبود، یعنی چه، امام به چه تناسبی این جمله را فرمود؟! با امام خداحافظی کردم و از محضرش بیرون آمدم و خود را به هم‌سفران و دوستانم رساندم.
ناگهان احساس کردم پاهایم درد می‌کند، شب را با سختی به سر آوردم. صبح که شد دیدم پاهایم ورم کرده و پس از مدّتی، ورم شدیدتر شد. به یاد سخن امام افتادم که در مورد صبر بر بلا سفارش کرد و من آن را مناسب ندانستم. با این وضع به مدینه رسیدم، زخم بزرگی در پایم پیدا شد و چرک زیادی از آن بیرون آمد، آن‌چنان دشوار بود که امان را از من گرفت، دریافتم که امام آن سخن را برای چنین پیشامدی که برایم رخ می‌دهد فرمود تا با صبر، آرامش خود را حفظ کنم؛ حدود ده ماه بستری بودن این مرض طول کشید.
روایت کننده گوید: او پس از مدّتی سلامتی خود را بازیافت و سپس بار دیگر مریض شد و به آن مرض مُرد.[simple_tooltip content=’حکایت‌های شنیدنی، ج 1، ص 166 -بحارالانوار، ج 49، ص 51′](3)[/simple_tooltip]

3- جُذامی

امام سجاد علیه‌السلام در بین راهی به چند نفر جذامی و مبتلا به خوره برخورد نمود که سر راه نشسته و در حال خوردن غذا بودند، پس به آن‌ها سلام کرد و از آن‌ها رد شد.
آنگاه با خود فرمود: خداوند متکبّران را دوست ندارد، پس به‌سوی ایشان برگشت و فرمود: من اکنون روزه‌دار هستم (معذورم چیزی با شما بخورم)، آن‌ها را به خانه‌ی خود دعوت کرد و فرمود: شماها به خانه‌ی من بیایید آن‌ها هم به خانه‌ی امام رفتند و حضرت، هم آن‌ها را اطعام نمود و هم با کمک مالی آن‌ها را دلجویی نمود.[simple_tooltip content=’با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 38′](4)[/simple_tooltip]

4- قرض مریض

«اسامه‌ بن زید» از اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود. وقتی مریض شد امام حسین علیه‌السلام به عیادتش تشریف بردند.
اسامه مکرر آه می‌کشید و اظهار غم و غصّه می‌کرد. امام فرمود: «برادرم غصّه‌ات چیست؟» گفت: «شصت هزار دینار قرض دارم.»
فرمود: «بدهکاری‌ات به عهده من است.» گفت: «می‌ترسم قبل از پرداختِ قرضم بمیرم.»
فرمود: نه، قبل از آن‌که بمیری قرضت را اداء می‌کنم و دستور داد قرض وی را پرداختند.[simple_tooltip content=’پیغمبر و یاران، ج 1، ص 193 -بحارالانوار 10، ص 43′](5)[/simple_tooltip]

بیت المال

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 55 سوره‌ی یوسف می‌فرماید: «حضرت یوسف به پادشاه مصر گفت: مرا سرپرست خزائن سرزمین (وزارت دارایی و اقتصاد) مصر قرار بده که (علم به حسابرسی دارم) و نگه‌دارنده و آگاهم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام (وقتی‌که لشکری را تحریص به جنگ با اهل شام که به عراق هجوم آورده بودند، می‌کرد و آن‌ها به امام می‌گفتند خودت باید بیایی) فرمود: «سزاوار نیست که لشکر و شهر و بیت‌المال و جمع‌آوری مالیات زمین و حکومت میان مسلمین و رسیدگی به حقوق ارباب‌رجوع را رها کنم (و با لشکری که از پیش فرستاده‌ام، بروم).»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 368′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

آنچه از منابع و درآمد و از منابع ملّی مانند دریا و جنگ و نفت و …، حکومت آن‌ها را جمع می‌کند، مجموع آن بیت‌المال است که متولّی آن رئیس حکومتی است که بر اساس انصاف و عدل در تمام شئون و مناصب تقسیم و خرج می‌شود.
قوانین مربوطه در هر عصری با زمان و عصر دیگر از جهت تراکم و تکاثر فرق می‌کند و نوع درآمدها هم به خاطر اختراعات و اکتشافات متفاوت است. هر چه باشد باید متولّی امور بیت‌المال خزانه‌ی حکومتی مسلمانان، شخصی منصف باشد و بی‌حساب خرج نکند.
تضییع حقوق مسلمین را ننماید که هر نوع تضعیف و اجحاف و کاستی سبب می‌شود که متوّلی آن، حق النّاس در ذمّه‌ی او می‌افتد و این کاری است بسیار ناپسند که اثر وضعی و اُخروی آن حتّی در نسل و نتیجه‌ی شخص پیدا می‌شود. چراکه همه‌ی مسلمانان حقّی در آن دارند و حقوق منصفانه سبب این می‌شود که عدالت اجتماعی به بار آید و جذب قلوب کند و الّا دستبرد به بیت‌المال به هر شکل و نوع و جنسی که باشد باطل و مردود و درواقع خریدن جهنّم است.

1- تقسیم به مساوات

روزی امیرالمؤمنین علیه‌السلام به عمّار یاسر و عبدالله بن ابی رافع و ابو هیثم تیهان، مأموریت داد تا مالی را که در بیت‌المال بود، تقسیم کنند و به آن‌ها فرمود: عادلانه تقسیم کنید و کسی را بر کسی برتری ندهید.
آن‌ها مسلمانان را شمردند و مقدار مال را نیز حساب کردند، معلوم شد به هر کس سه دینار می‌رسد.
از مسلمانان طلحه و زبیر اعتراض کردند و گفتند: «آیا این تقسیم نظر خودتان است یا دستور رفیقان؟!»
گفتند: «امیرالمؤمنین علیه‌السلام چنین دستور داده است.» پس طلحه و زبیر نزد امام رفتند و به روش تقسیم بیت‌المال، اعتراض کردند.
امام فرمود: «رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم چگونه با شما رفتار می‌کرد؟» آن‌ها سکوت کردند. فرمود: «آیا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بیت‌المال را به مساوات تقسیم نمی‌کرد؟» گفتند: آری!
فرمود: «آیا سنّت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم سزاوار است یا سنّت دیگران؟» گفتند: «سنّت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم؛ ولی ما دارای سابقه هستیم و از نزدیکان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌باشیم.»
حضرت فرمود: «سابقه شما بیشتر است، یا سابقه‌ی من؟ نزدیکی من به پیامبر بیشتر است یا شما؟»
گفتند: شما!
فرمود: «خدمت و سختی‌هایی که من برای اسلام کشیده‌ام بیشتر است یا شما؟» گفتند: شما.
فرمود: «به خدا سوگند، من و این کارگری که برای من کار می‌کند، سهم هر دومان از بیت‌المال یکسان است.»[simple_tooltip content=’تربیت اجتماعی،237 -سیره نبوی ج 2، ص 410′](2)[/simple_tooltip]

2- اجازه‌ی رهبر

در سال دهم هجری پیامبر صلی‌الله علیه و آله قصد زیارت ‌خانه‌ی خدا داشت. علی علیه‌السلام را با گروهی از مسلمان‌ها به یمن فرستاد. علی علیه‌السلام مأمور بود در بازگشت از یمن، پارچه‌هایی را که مسیحیان نجران در روز مباهله تعهد کرده بودند، از ایشان بگیرد و به محضر رسول خدا صلی‌الله علیه و آله بیاورد.
او پس از انجام مأموریت، آگاه شد که پیامبر صلی‌الله علیه و آله رهسپار خانه‌ی خدا شده است. ازاین‌رو پارچه‌ها را به یکی از فرماندهان خود سپرد و خود به طرف مکه حرکت کرد و نزدیکی‌های مکه به حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسید.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله از دیدارش خوشحال شد و او را در لباس احرام دید، از نحوه‌ی نیّت کردن او جویا گشت. علی علیه‌السلام گفت: من هنگام بستن احرام گفتم: خدایا به همان نیّتی احرام می‌بندم که پیامبر صلی‌الله علیه و آله احرام بسته است.
آنگاه علی علیه‌السلام از مسافرت خود به یمن و پارچه‌هایی که آورده بود، به پیامبر صلی‌الله علیه و آله گزارش داد.
سپس به فرمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله به‌سوی سربازان خود بازگشت تا به همراه آن‌ها، دوباره به مکه بازگردد.
وقتی امام به سربازان خود رسید، دید که افسر جانشین وی تمام پارچه‌ها را در میان سربازان تقسیم کرده است و سربازان پارچه‌ها را به‌عنوان لباس احرام بر تن کرده‌اند.
امام به این کار اعتراض کرد که چرا بدون اجازه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله این کار را کردید. فرمانده گفت: «سربازان اصرار کردند که به‌عنوان امانت بگیرند و پس از مراسم حج از آنان بازگیرم.»
امام پوزش او را نپذیرفت و سپس دستور داد، تمام پارچه‌های تقسیم شده جمع شود تا در مکه به پیامبر صلی‌الله علیه و آله تحویل گردد.
گروهی از اینان در مکه به خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسیدند. از عدالت و سخت‌گیری علی علیه‌السلام شکایت کردند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله به یک نفر از یاران فرمود:
«برو به این گروه شاکی بگو از بدگویی و اعتراض به علی علیه‌السلام دست بردارید که او در دستور خدا دقیق و سخت‌گیر و در دین خود اهل سازش و مداهنه نیست.»[simple_tooltip content=’تربیت اجتماعی، ص 247 -فروغ ولایت، ص 122′](3)[/simple_tooltip]

3- لباس از مال شخصی

هارون بن عنتره گفت: پدرم برایم گفته که من در یکی از روستاهای نزدیک نجف (کوفه) خدمت امیرالمؤمنین علیه‌السلام رسیدم و دیدم که لباس کهنه‌ای بر تن کرده و از سرما می‌لرزد.
عرض کردم: ای امیر مؤمنان! خداوند بیت‌المال را در اختیار تو قرار داده و اجازه‌ی استفاده از آن را برای خود و خانواده‌ات داده است، امّا تو با خود چنین معامله‌ای می‌کنی؟!
امام فرمود: «به خدا قسم من از اموال شما هیچ استفاده‌ی شخصی نکرده‌ام و این لباس را که بر تنم می‌بینی، با خودم از مدینه آورده‌ام و غیر از این هم چیزی ندارم.»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 118 -محجه البیضاء، ج 4، ص 191′](4)[/simple_tooltip]

4- گردنبندی از بیت‌المال

علی بن ابی رافع سرپرست بیت‌المال حکومت علی علیه‌السلام گفت: در میان اموال در بیت‌المال، گردنبند مرواریدی بود که از بصره آورده بودند.
دختر امام، یک نفر نزدم فرستاد و پیغام داد که شنیده‌ام در بیت‌المال گردنبند مرواریدی هست؛ می‌خواهم آن را چند روز به‌عنوان عاریه به من بدهی تا روز عید قربان آن را به گردن کنم.
من به‌عنوان عاریه مضمونه (بدین‌صورت که اگر تلف شود، ضامن است.) به مدت سه روز به او دادم. اتفاقاً آن را امام در گردن دختر خود دید، پرسید: آن را از کجا به دست آورده‌ای؟ عرض کرد: «آن را به‌عنوان عاریه مضمونه به مدت سه روز از بیت‌المال گرفته‌ام و بعد از سه روز پس می‌دهم.»
امیرالمؤمنین علیه‌السلام سرپرست بیت‌المال را خواست و فرمود: «چرا به بیت‌المال مسلمان‌ها بدون اجازه‌ی آن‌ها خیانت کردی؟»
گفت: «به خدا پناه می‌برم که خیانت کنم.» فرمود: «چرا گردنبند را به دختر من دادی؟»
عرض کرد: «به‌عنوان عاریه مضمونه تا سه روز دادم.» امام فرمود:
«امروز باید آن را پس بگیری و به جای خود بگذاری؛ اگر بار دیگر مثل این کار را از تو مشاهده کنم، کیفر سختی خواهی شد. اگر دخترم آن را به‌عنوان عاریه از بیت‌المال نگرفته بود، دست او را به‌عنوان دزد می‌بریدم.»
دختر امام وقتی این کلام را شنید، به پدر عرض کرد: مگر من دختر تو نبودم؟ فرمود:
«دخترم! انسان نباید به‌واسطه‌ی اشتهای نفس، پای خود را از حق بیرون نهد. زنان مهاجرین با تو یکسان هستند، مگر به چنین گردنبندی آراسته‌اند تا تو هم خواسته باشی در ردیف آن‌ها قرار بگیری؟»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 1، ص 172 -بحارالانوار، ج 9، ص 503′](5)[/simple_tooltip]

5- متولّی اموال

در زمان حضرت سلیمان علیه‌السلام مردی دو بچّه ماری را کشت. سپس مادر دو بچّه مار، به حضور حضرت سلیمان آمد و از آن مرد شکایت کرد و درخواست کرد که آن مرد را قصاص کند!
حضرت سلیمان علیه‌السلام فرمود: «مرد موحّدی را به خاطر کشتن بچّه ماری نمی‌شود قصاص کرد.»
عرض کرد: «حال که چنین است، او را متولی اموال و قیّم موقوفات (و بیت‌المال) مردم قرار دهید؛ تا این‌که با دست‌درازی به اموال دیگران، من با مارهای دیگر در دوزخ از او انتقام کشم.»[simple_tooltip content=’خزینه الجواهر، ص 463 -زهر الربیع سید نعمت‌الله جزایری’](6)[/simple_tooltip]

بهشت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 25 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «به کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام داده‌اند، برای آنان بهشت می‌باشد.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام به شیعیان فرمود: «شما برای بهشت خلق شدید و در آن نعمت‌های شماست و به سوی بهشت می‌روید.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 8، ص 365′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بهشت هم‌اکنون نیز موجود است و در عالمی که جنبه‌ی ملکوتی دارد و جایگاه خوبان و متّقیان است، موجود می‌باشد.
اهل بهشت در آن جاودان‌اند، فناء به ایشان راه ندارد، هر چه را بخواهند به ایشان داده می‌شود و آنان چیزی را می‌طلبند که رضایت پروردگارشان در آن باشد.
در بهشت لغو و بیماری، دعوا و آفت، سستی و ناراحتی و پیری و … وجود ندارد و وعده‌های خدا حتمی است.
جایگاه و مقاماتی در بهشت است که مخصوص می‌باشد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود:
«بهشت عدن خانه‌ی خداست، خانه‌ای که هیچ چشمی آن را ندیده و صورتش به قلب هیچ بشری خطور نکرده و جز سه دسته، در آن جای نمی‌گیرند: انبیاء و صدّیقین و شهداء و خداوند می‌فرماید: خوش به حال آن کسی که به درون تو آید.»[simple_tooltip content=’تفسیر المیزان، ج 9′](2)[/simple_tooltip]
در کتاب اسراالشّریعه سید حیدر آملی آمده که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «برای خدا بهشتی است که در آن حورالعین، نهرها، قصور، عسل و شیر نیست، بلکه پروردگار ما لبخند می‌زند.» یعنی اظهار صفاتی که خشنودی خاص در آن است.

1- پیرزنان بهشت نمی‌روند

صفیه، عمّه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم روزی نزد حضرتش آمد، درحالی‌که پیر شده بود، گفت: یا رسول‌الله! دعا کن تا من به بهشت بروم.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از باب مزاح فرمود: «زنان پیر به بهشت نخواهند رفت.» صفیه از مجلس بیرون آمد و گریست. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم تبسّم کرد و فرمود: به او بگویید که اوّل زنان پیر، جوان می‌شوند، بعد به بهشت می‌روند و این آیه را خواند:
«به‌درستی که بیافریدیم زنان را در دنیا آفریدنی، پس ایشان را دخترانی بکر در آخرت خواهیم گردانید.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی واقعه، آیه‌ی 34′]*[/simple_tooltip]

2- پیرمرد بهشتی

انس گوید: روزی در محضر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بودیم که اشاره به طرفی کرد و فرمود: الآن مردی از اهل بهشت وارد می‌شود. طولی نکشید که پیر مردی از آن راه رسید و درحالی‌که با دست راست آب وضوی خویش را خشک می‌کرد و به انگشت دست چپ، نعلین خود را آویخته بود.
او پیش آمد و سلام کرد. فردای آن روز، همچنین روز سوّم، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بهشتی بودن او را تکرار کرد.
عبدالله بن عمرو بن عاص سه روز در مجلس بود، تصمیم گرفت با پیرمرد تماس بگیرد و ببیند که چه صفتی دارد؟ روز بعد دنبال او آمد تا به خانه‌ی پیرمرد رسید و گفت: «از پدرم قهر کرده‌ام و قسم یاد نموده‌ام که سه شبانه‌روز به خانه نروم؛ اگر موافقت کنی به منزل شما بیایم.»
او قبول کرد. عبدالله گوید: سه شب خانه‌اش بودم؛ ندیدم عبادت خاصّی انجام دهد، فقط موقع پهلوبه‌پهلو شدن ذکر خدا می‌گفت و نماز صبح را می‌خواند و جز حرف خوب چیزی از او نشنیدم.
بعد از سه روز نزدم خیلی کوچک جلوه کرد و وقت خداحافظی به او گفتم: با پدرم قهر نکرده بودم، بلکه فقط می‌خواستم ببینم چه عملی داری که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: تو از اهل بهشتی؟ ولی من چیز خاصی از تو ندیدم!
چون چند قدم رفت، پیرمرد گفت: «ای پسر! اعمال ظاهری مرا دیدی، من در باطن نه کینه‌ی کسی را به دل دارم و نه حسد به کسی بردم!»
عبدالله گفت: «همین دو صفت خیلی مهم است که مشمول الطاف الهی و بهشت شده‌ای.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 32 -مجموعه ورام، ج 1، ص 126′](2)[/simple_tooltip]

3- زید بن صوحان

از پیامبر صلی‌الله علیه و آله نقل شد که فرمود: هرکس دوست دارد مردی را بنگرد که بعضی از اعضایش در رفتن به بهشت پیشی می‌گیرد، زید بن صوحان را ببیند.
در جنگ قادسیه (نهاوند) دست چپش قطع شد. با یک دست در جنگ جمل همراه امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود و وصیت کرد:
وقتی کشته شدم خون‌هایم را نشویید و با لباس مرا دفن کنید، می‌خواهم نزد خدا با دشمن مخاصمه کنم.
وقتی‌که ضربت عمرو بن سبره بر زید زده شد، بر زمین افتاد؛ امیرالمؤمنین علیه‌السلام به بالین او آمد و فرمود: خدا رحمت کند که هزینه‌ات اندک و کمک تو به حکومت و دیگران بسیار بود.
زید سرش را بلند کرد و گفت: «ای امیرالمؤمنین! خدا تو را پاداش نیک دهد، به خدا سوگند همانند تو خداشناسی سراغ ندارم. تو در کتاب خدا مقام شامخی داری که خدا در دل تو بسیار بزرگ است. من تو را رها نکردم تا [مبادا] در پیشگاه خدا خوار باشم.»[simple_tooltip content=’شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 235 -قاموس الرجال، ج 4، ص 256′](3)[/simple_tooltip]

4- یک‌سوّم اهل بهشت

در یکی از شب‌ها که مردم در حال حرکت به‌سوی میدان جنگ بنی مصطلق بودند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم مردم را صدا زد و آن‌ها را متوقف نمود.
مسلمین گرداگرد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم حلقه زدند. حضرتش آیات اوّل و دوّم سوره‌ی حج را که همان لحظه نازل شده بود، برای آن‌ها قرائت نمود:
ای مردم! از پروردگارتان بترسید که زلزله‌ی رستاخیز امر عظیمی است، روزی که آن را می‌بینند، هر مادر شیردهی، کودک شیرخوارش را فراموش می‌کند و هر بارداری جنین خود را بر زمین می‌نهد، مردم را مست می‌بینی، درحالی‌که مست نیستند؛ ولی عذاب خدا شدید است.
صدای گریه از مردم بلند شد و در آن شب مسلمان‌ها بسیار گریستند، هنگام صبح به‌قدری نسبت به دنیا و زندگی دنیایی بی‌اعتنا شده بودند که حتّی زین به روی مرکب‌ها ننهادند و خیمه‌ای برپا نساختند!
گروهی گریه می‌کردند، گروهی نشسته و در فکر فرورفته بودند. پیامبر فرمود: «آیا می‌دانید روز قیامت چه روزی است؟» عرض کردند: خدا و پیامبرش آگاه‌تر است. فرمود: «روزی است که از هر هزار نفر 999 نفر به‌سوی دوزخ روان می‌شوند و تنها یک نفر به‌سوی بهشت می‌رود!»
این امر بر مسلمان‌ها سخت آمد و به شدّت گریستند و عرض کردند پس چه کسی نجات خواهد یافت؟ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: گنه‌کارانی غیر از شما هستند که اکثریت را تشکیل می‌دهند، من امیدوارم شما حداقل یک‌چهارم اهل بهشت باشید و مسلمانان تکبیر گفتند. بعد فرمود: «امیدوارم یک‌سوم اهل بهشت از شما باشد، چراکه اهل بهشت صدوبیست صنف هستند که هشتاد صنف (هشتاد صنف یعنی دوسوّم) آن‌ها از امّت من هستند.»[simple_tooltip content=’داستان‌های تفسیر نمونه، 189′](4)[/simple_tooltip]

5- شوق بهشت

روزی مرد سیاهی به نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و در رابطه با تسبیح و تهلیل از او سؤال نمود.
عمر بن خطاب که در آنجا حاضر بود، با تندی به آن مرد گفت: «بس کن، ای مرد! تو با این سؤال‌هایت پیامبر را خسته می‌کنی.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به عمر فرمود: آرام باش ای عمر! تندی مکن، بگذار تا او سؤالاتش را بکند؛ در این هنگام این آیات نازل شد: «آیا زمانی طولانی بر انسان نگذشت که چیز قابل ذکر نبود… ابرار در بهشت، از جامی نوشند که با عطر خوشی آمیخته است.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی انسان، آیات 21-1′]*[/simple_tooltip]
در این هنگام آن مرد سیه، فریادی از جان کشید و بر زمین افتاد. پیامبر با دیدن این صحنه فرمود: «او از شوق بهشت جان داد.»[simple_tooltip content=’تجلی امیر مؤمنان، ص 30 -الغدیر، ج 11، ص 355′](5)[/simple_tooltip]

بو (استشام بوها)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 94 سوره‌ی یوسف می‌فرماید: «(یعقوب علیه السلام گفت:) من بوی یوسف را می‌شنوم.»

حدیث:

امام کاظم علیه السلام فرمود: «خدای تعالی در روز جمعه هزار بوی خوش از رحمت خود دارد که به هر کس بخواهد از آن می‌بخشد.»[simple_tooltip content=’مستدرک سفینه البحار، ج 10، ص 107 -آثار الصادقین، ج 24، ص 15′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

در عالم موجودات هر چیزی بویی دارد یا بو به فصل و وقت خاص استشمام می‌شود مانند گل‌ها در فصل بهار، یا به تجزیه، یعنی چیزی را تجزیه می‌کنند بویی از آن صادر می‌شود.
کفّار گرچه در ظاهر با عطر و گلاب خوشبو باشند، امّا به سیرت و تجزیه باطنی بد بو هستند.
مؤمنین گرچه ظاهراً به خاطر کار و زراعت و نداشتن عطر، بوی ظاهری ندارند، امّا به سیرت بوی‌شان بسیار معطّر است. بت پرستان به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم می‌گفتند: این برده‌های کثیف و بد بو را از خودت دور کن و … تا ما بنشینیم و سخن تو را گوش کنیم. درک آنان همین قدر بود، چرا که بوی خوشِ نیّت و اعمال و قلب آن‌ها را استشمام نمی‌کردند.
خداوند در ارتباط با جهنّمیان می‌فرماید: «بچشید آن را که سوزان است و «غسّاق»؛ یعنی چرک، بدبو، چرک آلود و بد بو؛ و در ارتباط با بهشت، درخت «صِدر و طَلح» را یاد نمود که این دو درخت را می‌شناختند که هم روشنایی داشت و هم خوشبو بود. ملائکه خوشبو هستند؛ به سبب اعمال خوب، از آنها بوهای نیکو استشمام می‌شود و شهیدان نیز از آنان بوی مُشک استشمام می‌گردد.

1- استشمام اعمال

چون بنده، عملی را به ریا انجام دهد، بو و آثارش در میان خلایق معلوم گردد. اگر عملش به اخلاص انجام گیرد، مردم از عمل پاک او بهره مند شده و به وی علاقه مند می‌گردند. روایت کردند که مردی در بنی اسرائیل بود و می‌گفت: «عبادت خدا کنم تا معروف شوم» مدّتی مبالغه در طاعات نمود، بعد که به میان مردم آمد، مردم به او گفتند: «این شخص ریا کار است.» پس آن مرد به نفْس خود روی کرد و گفت: «خودت را به رنج انداختی و عمر را ضایع کردی. خوب است برای خدا عبادتم را خالص سازم.»
پس از مدّتی به میان آمد، مردم می‌گفتند: «این مرد چقدر پرهیزگار و متّقی است.»[simple_tooltip content=’عده الداعی (مترجم)، ص 244′](2)[/simple_tooltip]

2- بوی بهشت

چون در جنگ اُحُد شایع گشت که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم کشته شده است، انس بن نضر فرمود: «اگر محمّد صلی الله علیه و آله و سلّم کشته شد خدای محمّد زنده است. بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم زندگی برای چیست؟ جنگ کنید برای همان مقصودی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم برای آن می‌جنگید.» پس شمشیر کشید چنان جنگی کرد که «سعد معاذ» گفت: دیدم انس حمله می‌کند و می‌گوید: «به خدای انس! بوی بهشت را از میدان اُحد استشمام می‌کنم»؛ جنگ کرد تا کشته شد. سعد گوید: من مانند او نمی‌توانستم بجنگم. پس از شهادت، حدود هشتاد و چند جراحت و زخم بر بدنش پدیدار بود.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 335′](3)[/simple_tooltip]

3- بوی شما را دوست دارم

امام صادق علیه السلام به همراه پدرشان امام محمّد باقر علیه السلام از خانه خارج شده و به سمت مسجدالنّبی حرکت کردند. جمعی از شیعیان در مکانی میان قبر و منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم حاضر بودند. امام باقر علیه السلام نزد ایشان رفتند و به آنها سلام کردند. شیعیان از جا برخاستند و جواب سلام حضرت را محترمانه دادند. امام باقر علیه السلام به آنها نگاهی محبّت آمیز کرده و فرمودند: «به خدا سوگند که من بوی شما را دوست دارم. پس با پارسایی و کوشیدن در عمل خود، مرا در این محبّت یاری رسانید و بدانید که ولایت (و دوستی) ما جز با تقوا و کوشش به دست نمی‌آید. هر گاه هر کدام از شما بنده‌ای را به امامت گیرد، باید به کردار او عمل کند.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 8، ص 212 سالنامه حدیث نور 1380′](4)[/simple_tooltip]

4- اشک یا بوی مُشک

محی الدین عربی در رساله‌ی روح القدس می‌گوید: من یک ماه کامل در مسجد «ابن جراد» با «ابو احمد سلاوی» بیتوته کرده بودم. شبی برخاستم تا نمازی بخوانم. وضو گرفتم و به شبستان مسجد آمدم. ابو احمد در آن شبستان خوابیده بود و انواری از او به آسمان متصل بود ایستادم و نگریستم؛ نمی‌دانم آیا نور از آسمان بر وی فرود می‌آمد و به او می‌پیوست یا این که از وی برمی آمد و به آسمان می‌پیوست؟ من از حال وی شگفت زده بودم، تا این که بیدار شد؛ وضو ساخت و برای نماز ایستاد. وقتی او گریه می‌کرد اشک‌هایش روی زمین می‌ریخت. صورتم را با آن اشک‌ها مسح می‌کردم در آن بوی مشک و آن را خوشبو یافتم. مردم این بو را از من احساس می‌کردند و می‌گفتند: این مشک را از کجا خریده‌ای؟[simple_tooltip content=’آیینه سالکان، ص 157 رساله روح القدس، ص 130′](5)[/simple_tooltip]

5- بوی مُشک از جسد جون

جون غلام ابوذر غفاری، غلام سیاهی بود که خدمت امام حسین علیه السلام آمد و اجازه‌ی میدان رفتن خواست. امام فرمود: «تو در وقت عافیت متابعت ما کردی، خود را به بلا گرفتار مکن. از جانب من به هر جا که بخواهی بروی، مأذون هستی.» عرض کرد: «ای پسر رسول خدا! من در ایّام راحتی زندگی، سر سفره ی شما بودم؛ الان در سختی شما را تنها گذارم؟ اگر چه صورتم سیاه و بوی تنم خوب نیست، امّا هرگز از شما جدا نشوم.»
پس از شهادت وی، وقتی امام بر سر جنازه‌اش آمد، عرض کرد: «خدایا! رویش را سفید و بویش را طیّب گردان و او را با ابرار محشور کن و میان او و محمّد و آل محمّد شناسایی و دوستی برقرار فرما.» امام زین العابدین علیه السلام فرمود: «جسد «جون» را بعد از ده روز یافتند و به دعای امام علیه السلام بوی مُشک از او ساطع بود.»[simple_tooltip content=’ناسخ التواریخ امام حسین علیه السلام، ص 262 منتهی الامال’](6)[/simple_tooltip]

6- استشمام بوها

محی الدّین عربی می‌گوید: جماعتی از کسانی که علوم را از بوها و با قدرت پویایی ادراک می‌کنند، دیده‌ام. آن‌ها را در مکّه، بیت المقدّس و اشبیلیه دیده‌ام.
مصاحب من ابوالبدر گفت: «ابن قائد که برای خود در طریقت حظ و بهره‌ای می‌دید، نزد عبدالقادر جلیلی آمد، عبدالقادر سه بار او را بویید؛ سپس به او گفت: من تو را نمی‌شناسم.»[simple_tooltip content=’آیینه سالکان، ص 160 فتوحات مکیه، ج 2، ص 392′](7)[/simple_tooltip]

بندگی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 10 سوره‌ی نجم می‌فرماید: «پس (خداوند، توسط جبرئیل) به بنده‌ی خود آنچه را باید وحی کند، وحی کرد.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «بنده‌ی دیگری نباش بااینکه خدای سبحان تو را آزاد قرار داده است.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 2، ص 70′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بنده باید طوری خدا را بندگی کند، گویی او را می‌بیند. روح و مغز عبادت بنده، عبارت است از همان بندگی درون او و حالاتی که در قلب نسبت به معبود و مولایش دارد. اگر آن نباشد، بندگی‌اش روح ندارد.
چون ضعف و قصور و عجز در ممکن‌الوجود مانند انسان است پس اعتراف می‌کند که حق بندگی را نمی‌تواند به جا آورد و آنانی که در طول تاریخ بنده نبودند و طاغی و مستکبر و دنبال زور و زر بودند، خداوند در آخر کارشان هستی و نیستی‌شان را بر باد داد.
وقتی بنده در زیّ بندگی خداست، در صراط مستقیم است و مولایش به او نظر دارد… چون از زیّ بندگی خارج شود، در تحت حزب شیطان‌صفتان و منافقان قرار می‌گیرد، از نظر می‌افتد و چون از نظر ناظر افتاد، معلوم نیست در کدام چاهی می‌افتد.
رسیدن به بندگی کامل که مقام قرب است، همان است که در نماز به ما می‌فهماند که شهادت می‌دهیم که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ابتدا «عبدُهُ» بنده‌ی کامل بود و بعد «رسولُهُ» رسالتش را شهادت می‌دهیم که این نهایت تقرّب رسول به خداست.

1- دلخواه خود را

واسطی گوید: «در کشتی نشسته بودم، کشتی شکست. من و همسرم بر تخته‌پاره‌ای از کشتی ماندیم و او کودکی زاییده بود. مرا صدا زد و گفت: من تشنه‌ام. گفتم: ای زن خودت که حال ما را می‌بینی. در همین حال صدای خفیفی را از بالای سرم شنیدم. سر خود را بالا کردم و مردی را دیدم که ظرفی از یاقوت سرخ همراه داشت و گفت: «این را بگیرید و بیاشامید.» ظرف را گرفتم و از آن نوشیدم؛ آبی بود خوشبوتر از مُشک، سردتر از برف و شیرین‌تر از عسل.
گفتم: تو که هستی، خدا تو را بیامرزد؟ فرمود: «من بنده‌ی مولای توأم.» گفتم: به چه سبب به این مقام رسیدی؟
گفت: «دلخواه خود را برای خواسته مولایم ترک کردم، پس او مرا در خواسته‌ی خود نشاند.»
سپس از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم.»[simple_tooltip content=’بحرالمعارف، ج 2، ص 360′](2)[/simple_tooltip]

2- خدا و مادر موسی علیه‌السلام

پروین اعتصامی (شاعر) در شعرش می‌گوید: وقتی مادر موسی علیه‌السلام فرزندش را به رود نیل افکند با حسرت نگاهی کرد و گفت: «ای فرزند بی‌گناهم! اگر خدا تو را فراموش کند، چون کشتی تو، ناخدایی ندارد، آب تو را به نیستی می‌برد!»

وحی آمد کاین، چه فکر باطل است **** رهرو ما اینک، اندر منزل است

پرده‌ی شک را برانداز تا ببینی که چه سود کردی. ما او را گرفتیم چطور نشناختی. اگر در تو عشق مادری است شیوه‌ی ما، عدل و بنده‌پروری است. آنچه از تو گرفتیم به تو بازمی‌گردانیم، کار ما بازی نیست و حق است.[simple_tooltip content=’سوره مائده، آیه 115′]*[/simple_tooltip]
ما که دشمن را چنین می‌پروریم **** دوستان را از نظر چون می‌بریم؟
آن‌که با نـمرود ایـن احسان کند ***** ظـلم کـی با موسی عمران کند؟

3- بنده‌ی آن یگانه

ذوالنّون مصری گفت: «در یکی از بیابان‌های خشک می‌رفتم. ناگاه مردی را دیدم که خود را با مُشتی علف پوشانده بود. بر او سلام کردم و جواب سلامم را داد. به من گفت: ای جوان از کجا می‌آیی؟ گفتم: از سرزمین مصر. گفت: به کجا می‌روی؟ گفتم: در جستجوی اُنس با مولایم. گفت: ترک دنیا و آخرت گو تا طلب تو به صحّت پیوندد و به مولای خود و اُنس به او دست یابی. گفتم: می‌خواهم نوری بر نورم بیفزایی. گفت: به بالای سرت بنگر. نگاه کردم، گویا آسمان و زمین طلایی بود و می‌درخشید. سپس گفت: چشمت را فرو خوابان. پس آسمان و زمین را دیدم که به صورت اوّلشان برگشتند. گفتم: این کار چگونه است؟
گفت: اگر بنده‌ی آن یگانه هستی، خود را برای او یگانه دار.»[simple_tooltip content=’بحرالمعارف، ج 2، ص 369′](3)[/simple_tooltip]

4- از بنده به مولای

بنده از مولای امید دارد که به موافقت باشد تا خاک پای او شود. بنده می‌گوید: جسم و جان من، هرچه دارم متعلّق به تو است و تسلیم حکم تو می‌باشم.
جسم و جان و هر چه هستم آنِ توست **** حکم و فرمان، جملگی فرمان توست
بنده اگر دلش بگیرد و برای مولایش بی‌تاب شود، دردهای بنده موقع بلا و محنت، مداوایش به احسان مولاست. بنده، ناله و شیون و زاری هم برای او کند؛ برای مولای خوب، رواست که بنده جان را فدا کند.
عمل بنده گاهی سبب ناراحتی مولا می‌گردد.
پس بنده باید آنچه در توان دارد، فدا کند تا وصل، تبدیل به هجران نگردد. چراکه هرگاه مولا آهنگ جدایی می‌کند، ناله‌ی بنده شروع می‌شود و به تقصیر، اعتراف می‌کند و دست نیاز برمی‌دارد. چون مولا، مطلوب و بنده، طالب است، پس بنده در شیفتگی و شوق به او گام می‌دارد. بنده در دوستی باید افروخته شود. اگر مولا بگوید: این پخته است، بنده هم می‌گوید پخته است. بنده در دست مولا همانند سفانج (اسفناج) در دست آشپز باشد، اگر خواهد شوربای ترش یا شوربای شیرین بپزد؛ مطیع محض باشد. بنده به مولا گوید: اختیار با توست، شمشیر و کفن پیش تو می‌گذارم، می‌خواهی گردن بزنی یا ببخشایی و لطف کنی که من مقصّرم.
می‌نهم پیش تو شمشیر و کفن **** می‌کشم پیش تو گردن را، بزن[simple_tooltip content=’مثنوی، ج 1، ابیات 2413 – 2395′](4)[/simple_tooltip]

5- بندگی در غیاب

خدمت و بندگی در غیاب ارباب، خوش‌تر و به‌مراتب مهم‌تر است تا در حضور؛ که تأیید به وفای شروط مولاست.
آن را که در غیاب، شاه را مدح می‌کند، فرق است باآنکه در حضورِ شاه، او را مدح می‌نماید. مثلاً قلعه داری که در سر مرز، نگهبانی کشور سلطان را می‌کند، کارش ارزشمندتر است زیرا که مانع از ورود دشمنان سلطان می‌شود و به باج و رشوه، این کار را نمی‌فروشد و آن مرزبان نزد شاه به خاطر جان‌فشانی و وفاداری‌اش بهتر است. پس آنچه بر سالک از غیب و قیامت، پرده‌پوشی است و او با ایمان و اطاعت، حفظ حدود، اوامر و نواهی الهی را می‌نماید، بسیار ممتاز و قابل سپاس است.
ولی در روز قیامت و حضور طاعات و اعمال که همه‌چیز نمایان است، دیگر جای طاعت و عمل نیست.[simple_tooltip content=’مثنوی و معنوی، ابیات 3642 – 3632′](5)[/simple_tooltip]

6- اتّفاق غلام با مولا

وقتی مولا (خواجه) می‌گوید: غلامم ترشی بیار! غلام گوید: نه شیرینی بیاورم که شیرینی بهتر است. این لایق غلام نیست. شیرینی به حقیقت آن است که مولا فرماید. مولا می‌گوید: من فلان جا می‌روم؛ غلام گوید خدا با تو باشد من نمی‌آیم. مولا فرماید چرا نمی‌آیی؟ گوید وقت آمدن، می‌آیم، الآن عذری هست. این لایق غلام نیست و خلاف آموختن است. در این ره اتّفاق باید بود نه خلاف اوامر مولا.[simple_tooltip content=’مقالات شمس، ص 256′](6)[/simple_tooltip]

7- محبوب‌ترین بندگان

امیرالمؤمنین علیه‌السلام درباره‌ی محبوب‌ترین بندگان که خدا آن‌ها را به تسلّط بر نفسشان کمک کرده، علائمی را بیان نموده؛ ازجمله فرمود:
1- جامه‌های شهوات و خواهش‌های نفس را از تن بیرون کرده.
2- راه خود را با بینایی دیده و در آن رفته (قد اَبصَرَ طَریقهُ)
3- نفس خود را برای خدا قرار داده.
4- کردار خود را برای خدا خالص و پاک گردانیده.
5- عدالت را ملازم خود قرار داده.
6- عنان خود را به قرآن سپرده.
البته در ابن خطبه علائم بسیاری آورده شده که ما شش مورد را که با کلمه «قَد» به معنای «به تحقیق» و «همانا» شروع شده است انتخاب کرده‌ایم.