جهنّم

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 55 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «جمعی راه مردم را بر آن بستند و شعله فروزان آتش (دوزخ) برای آن‌ها کافی است.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر غمی (روز قیامت) قطع شدنی است، مگر آتش برای اهل جهنّم.»
(نهج الفصاحه، ص 460)

توضیح مختصر:

دوزخ جایگاهی است برای کسانی که در دنیا کفر ورزیدند و اطاعت الهی را انجام ندادند و به منکرات روی آوردند. مستکبرین و مغرورین، طاغوتیان، کسانی که به حال کفر و نفاق مُردند و … در آتشی قرار می‌گیرند که بسیار عذابش سخت است.
آتش دوزخ از هیزم اعمال هر کسی است، گرچه درکات جهنم برای گروه خاصی است و از نظر کیفی نوع عذاب فرق می‌کند، اما هر طبقه‌ای نامی و عذابی دارد و آن به جهنّم نامیده می‌شود که قرآن می‌فرماید: «بئس المهاد؛ بد جایگاهی است.»
انسان آتش‌افروز، حشرش در آتش است و وسیله‌ی افروخته شدن و هیزم خودش می‌باشد.
کیفر دادن برای اهل عذاب اگرچه در دنیا باطناً در آتش هستند، اما در قیامت حضوری و محسوس بوده و جای برگشت دیگر نیست. «آنان که مال یتیمان را به ستمگری می‌خورند، در حقیقت آن‌ها در شکم خود آتش جهنم را فرومی‌برند و به‌زودی به دوزخ در آتش فروزان خواهند افتاد.»
درواقع هر کیفری در دوزخ دارای عذاب خاص خودش است و هیچ‌گاه جهنم از سوزاندن خسته نمی‌شود بلکه عذاب‌ها اتوماتیک وار تولید می‌شود چون آنجا عالم دنیا نیست، عالم ملکوت است و هر نوع عذاب و کیفر مربوط به آن عالم ملکوتی است.

1- آوردن دوزخ

سلمان و ابوسعید گویند: چون این آیه نازل شد:
«روزی که دوزخ آورده شود، انسان به یاد بیاورد، کجاست آن یادآوری.» (سوره‌ی فجر، آیه‌ی 23)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رنگش تغییر کرد و اصحاب که این حالت را دیدند، ناراحت شدند؛ پس به نزد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رفتند و عرض کردند: «یا علی علیه‌السلام چه چیزی حادث شده که چهره پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم تغییر یافته است؟»
امیرالمؤمنین علیه‌السلام نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و از پشت سر بین شانه‌اش را بوسید و عرض کرد: «ای پیامبر خدا! پدر و مادرم فدای شما باد، چه رخ داده است که ناراحت می‌باشی؟»
فرمود: جبرئیل به نزدم آمد و این آیه را آورد. به جبرئیل گفتم: چگونه دوزخ را می‌آورند؟ گفت:
«آن هنگام که فرمان داده می‌شود که دوزخ را بیاورند (دوزخیان حضور پیدا می‌کنند) و هر رشته در دست هفتاد هزار فرشته است؛ و در دست هر فرشته‌ای حربه‌ای از آهن (دوزخی) است که بر سر دوزخیان می‌زنند (و درون آتش می‌افکنند.)»
(نمونه معارف، ج 4، ص 104 -بحارالانوار، ج 3، ص 226)

2- جهنّمی وجود ندارد!

ابوسفیان پدر معاویه تا سال هشتم هجری به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ایمان نیاورد و در سال هشتم در فتح مکه از ترس کشته شدن ایمان آورد!
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «آیا وقت آن نرسیده است که به پیامبری من اقرار کنی؟» گفت: «اگر خدای دیگر بود، در جنگ بدر و اُحد ما را کمک می‌کرد، امّا پیامبری شما هنوز برایم روشن نشده است.»
چون از حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم خارج شد، رو به سوی عباس عموی پیامبر کرد که وساطت کند تا او را نکشد. گفت: «به بت لات و عزی چه کنیم؟»
عمر گفت: «بر آن ادرار کن.» ابوسفیان گفت: «چه مرد رسوایی هستی؟»
پس‌ازآنکه مردم با عثمان بن عفان به خلافت بیعت کردند و خلافتش مسلّم شد، روزی در جلسه‌ی خصوصی به حاضرین توجه نمود و گفت: «اینجا غیر بنی‌امیه کسی هست؟»
گفتند: خیر مجلسی خصوصی است. گفت: «جوانان امیه! خلافت را دست به دست بگردانید و به دیگران نسپارید، قسم به آنکه جانم در دست اوست، بهشت و جهنمی وجود ندارد.»
(پیغمبر و یاران، ج 3، ص 303 -بحارالانوار، ج 10، ص 118)

3- ترس از عذاب جهنّم

در زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در مدینه شخصی بود به نام مالک بن ثعلبه که وضع مادی‌اش خوب بود. وقتی این آیه را شنید که خدا می‌فرماید: «کسانی را که طلا و نقره را گنجینه (و ذخیره) می‌سازند و در راه خدا انفاق نمی‌کنند، به مجازات دردناکی بشارت ده؛ در آن روز که آن را در آتش جهنّم، گرم و سوزان کرده و با آن صورت‌ها و پهلوها و پشت‌هایشان را داغ می‌کنند (و به آن‌ها می‌گویند) این همان چیزی است که برای خود اندوختید، پس بچشید چیزی که برای خود می‌اندوختید.» (سوره‌ی توبه، آیات 35-34)
غش کرد، چون به هوش آمد، عرض کرد: «یا رسول‌الله! این آیه عذاب مال کسی هست که طلا و نقره را ذخیره کرده باشد؟» فرمود: بلی.
پس مالک جمیع اموالش را صدقه داد و از مردم دوری جست و به بیابان‌ها رفت. دخترش گفت: «پدر جان مرا در زندگی خود یتیم کردی.» سلمان سخن این دختر را به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رساند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گریه کرد و به سلمان فرمود: «مالک را پیدا کن و به نزدم بیاور.»
سلمان او را در میان کوهی یافت و خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آورد.
(پیامبر از احوال او پرسیدند) عرض کرد: «خوف از آتش جهنم رنگ مرا تغییر داده است و بین من و شما جدایی انداخته است.»
چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم این آیه را خواند: «جهنم میعادگاه همه‌ی آن‌هاست.» (سوره‌ی حجر، آیه‌ی 43)
مالک ناله‌ای زد و روح از بدنش مفارقت کرد و به لقای الهی پیوست.
(منتخب التواریخ، ص 826 -بحارالانوار)

4- بنی‌امیه اهل جهنم‌اند

روزی هشام بن عبدالملک (دهمین خلیفه بنی‌امیه) با جمعی به شکار رفت؛ از دور گردوغباری دید، با غلامش رفیع به سوی آن رفت و دید، کاروانی بار تجارتی دارند و از شام به‌سوی کوفه می‌روند و بزرگ آنان پیرمرد است.
هشام سؤال از حسب و نسب او کرد و پیرمرد جوابی نداد، هشام گفت: «حتماً شرم می‌کنی، بگویی.» پس پیرمرد گفت: «من از دودمان بنی الحکم هستم و در هر دودمانی خوب و بد وجود دارد.» پیرمرد پرسید تو از کدام طایفه هستی؟
گفت: قریش و از بنی‌امیه، پیرمرد گفت: شرمت باد با این نسب، مگر نمی‌دانی بنی‌امیه در جاهلیت ربا خوردند و با پیامبر صلی‌الله علیه و آله دشمنی می‌ورزیدند؛ و شما بنی‌امیه همه از اهل جهنم هستید، مگر نمی‌دانی که:
1. عفان به مرض ابنه مبتلا بود.
2. عتبه پدر هند جگرخوار، در جنگ بدر پرچم مشرکین را به دست داشت.
3. ابوسفیان، شراب‌خوار بود و بعد به خاطر جانش اسلام آورد و طریق نفاق را می‌پیمود.
4. معاویه با وصی پیامبر جنگید و زیاد بن امیه را به پدر خود ملحق نمود.
5. ولید وقتی امارت کوفه را داشت، صبحی مست در محراب به نماز ایستاد و چهار رکعت خواند.
6. از بزرگان شما حکم بن ابی العاص و مغیره بن ابی العاص و پسرش مروان است که پیامبر این سه نفر را لعنت کرد.
7. از بزرگان شما عبدالملک بن مروان بود که حجاج فاسق را بر مردم گماشت و ظلم را به نهایت رساند.
8. از زنان شما هند زن ابوسفیان است که جگر حمزه را بیرون آورد و به دندان گرفت.
9. از زنان شما ام جملیه خواهر ابوسفیان و زوجه‌ی ابولهب بود که آیه در مذمت او نازل شد.
10. شجره‌ی معلونه در قرآن کنایه از بنی‌امیه است.
هشام از بیانات صریح و بلیغ و فصیح او مبهوت شد، بعد که به خود آمد، دستور داد آن پیرمرد را به قتل برسانند.
پیرمرد از فراست، هشام را شناخت و لباس خود را مبدل ساخت که کسی او را نشناسد و از بیراهه رفت تا به کوفه رسید.
(منتخب التواریخ، ص 459 -حبیب السیر)

5- علت جهنم رفتن چه بود؟

حسن بن علی وشا گوید: امام رضا علیه‌السلام در «مرو» مرا خواند و فرمود: ای حسن! علی بن ابی حمزه بطائنی (که مؤسس واقفیه بود و بعد از امام هفتم، امام هشتم را قبول نکرد) امروز مُرد و او را در قبر گذاردند.
دو مَلَک بر او وارد شدند و از او سؤال کردند که پروردگار تو کیست؟ گفت: خدا، گفتند: پیامبر تو کیست؟ گفت: محمد صلی‌الله علیه و آله گفتند: امامانت کیستند؟
گفت: حضرت علی و … تا موسی بن جعفر، پرسیدند بعد از موسی بن جعفر کیست؟ جواب نگفت!
او را فشار دادند و گفتند: بگو امام بعدش کیست؟ سکوت کرد و آن‌ها گفتند: «مگر موسی بن جعفر علیه‌السلام تو را به این کار (سکوت) امر کرده است؟!» پس با عمودی از آتش بر او زدند و تا قیامت در قبر (و جهنم برزخی) می‌سوزد.
(منتهی الامال، ج 2)

جهل و هلاکت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 89 سوره‌ی یوسف می‌فرماید: «یوسف به برادرانش فرمود: آیا می‌دانید که با یوسف و برادرانش هنگامی‌که نادان بودید، چه کردید؟ (او را درون چاه انداختید.)»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «نادان مُرده‌ای در میان زندگان است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 205)

توضیح مختصر:

انسان یک اولی دارد که به صورت عادی از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی و سپس به پیری گرایش پیدا می‌کند. منتهای هر دانایی نوعاً ثمره‌ی خوبی دارد اما منتهای هر نادانی معلوم نیست که به کجا کشیده می‌شود. آنکه شقی می‌شود، مادرزادی شقی نبوده بلکه علل و مقدماتی دست به دست هم می‌دهند تا شخص کاری می‌کند که جایش جهنم است.
چون اسباب لغزش و ضلالت جمع می‌شوند و هوی و هوس غالب می‌شود دیگر راه را برای نجات و سعادت می‌بندد مگر به دلیل دیگری عنایت شود و انقلابی در او پیدا شود و به سر عقل و علم برگردد.
کسی که قبُح را نشناسد و مَفسده را نداند، حتماً غافلانه به کجی گرایش پیدا می‌کند. وقتی آلوده شد، زمینه‌ی هلاکت خود را فراهم می‌کند. چون جهل، ظلمت است پس جاهل بدون نور جلو می‌رود. قوم بنی‌اسرائیل به موسی گفتند: «با حرف‌هایت ما را استهزا می‌کنی؟» موسی فرمود: «پناه به خدا می‌برم که (سخن به استهزاء گویم) چه این کار مردم نادان است.» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 67)
برای همین است که وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم مبعوث به رسالت شد، مردم آن زمان را مردمی جاهل و دوران جاهلیّت که خود ننگ برای عرب‌های عربستان بود و چند نفر سواد داشتند را به این نام خواند. لذا همه‌ی کارهایشان بر اساس تعصّب و جنود و تقلید بود به همین خاطر پیامبر را از شهر مکه بیرون کردند و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم هجرت کرد.
این همیشه جهل است که هلاکت را به بار می‌آورد.

1- تاریکی نادانی

جاهلی که تاریخ نمی‌دانست، داستانی را از قرآن درباره‌ی یوسف پیامبر نقل می‌کرد که: «امام دختری داشت که سگ او را در دریا پاره‌پاره کرد.» دانای به تاریخ گفت:
1. او پسر بود.
2. پدرش پیامبر بود و امام نبود.
3. دریا نبود و صحرا بود.
4. گرگ بود و سگ نبود.
(تفسیر اطیب البیان، ج 4، ص 206)
2- مرض جهل

از امراضی که موجب بدبختی دنیا و آخرت انسان می‌شود، نادانی است، این‌که شخص از معارف و حقایق اطلاعی نداشته و به اعمال سهو و مشتبه مشغول باشد. درنتیجه به شهوات مبتلا و دچار ده‌ها بلا و گرفتاری می‌شود. جاهل چه قاصر و چه مقصر، دارای قوّه‌ی عاقله قوی نیست؛ لذا در افراط‌وتفریط، دامنش آماده است. جهل بسیط در قسمت تفریط است که آگاهی نداشته و ادعایی در علم هم ندارد. در جهل مرکّب، بااینکه شخص چیزی نمی‌داند، ولی به ادعای پوچ مبتلاست و نظر می‌دهد و چون نمی‌داند که نمی‌داند، جهل مرکّب می‌شود. درواقع مداوای جاهل به جهل مرکّب مشکل است و گمراهی‌اش بی‌شمار؛ و روزبه‌روز بر نادانی‌اش افزوده می‌شود.
معروف است که حضرت عیسی علیه‌السلام کور مادرزاد را شفا می‌داد ولی از انسان احمق و جاهل دوری می‌کرد. (داستان‌های مثنوی، ج 2، ص 109) پس صاحب این رذیله بداند که نزد عقلا و اهل دانش جایگاهی ندارد و به سبب جهل، وارد جهنم خواهد شد. (بحارالانوار، ج 67، ص 362، حدیث امام صادق علیه‌السلام)
بهتر آنکه با اهل علم مصاحبت کند و در فکر آینده‌ی خویش باشد که به کجا خواهد انجامید. همچنین از تعلیم و یادگیری غفلت نکند و در پی جبران مافات برآید و از تقلید بی‌مورد و تعصّب، پرهیز کرده و آنی از معالجه‌ی این رذیله کوتاهی نکند.

3- شراب موافق جهل

بشر مریسی که از مشاهیر متکلّمین است گوید: پیش دوست خود رفتم و گفتم: کنیزت را بگو مرا شراب بدهد. گفت: «می‌ترسم در گناه افتی.» پس از زمانی گفت: «ای کنیز او را شراب بیاور.» گفتم: «سبب چه بود که اول منع کردی؟» گفت: «اول روا نداشتم برای تو چیزی که عقل تو ببرد، بعدازآن تأمل در کارت کردم دیدم هیچ عقلی نداری (و جاهلی) تا ببرد. پس چرا دریغ دارم؟».
(نوادر ترجمه محاضرات الادباء، ص 66)

4- نشانه جهل

امیرالمؤمنین علیه‌السلام در نهج‌البلاغه می‌فرماید: «به طرف دنیا رفتن (آرامش گرفتن در دنیا) با دیدن ناپایداری (تغییرات) از نادانی است.»
(نهج‌البلاغه، حکمت 384)

5- هلاکت خود و دیگران

امیرالمؤمنین علیه‌السلام از یک قاضی پرسید: «تو ناسخ و منسوخ از قرآن را می‌دانی؟» گفت: «نه» فرمود: «آیا به مقصود خدا در امثال قرآن اشراف داری و وارد هستی؟» گفت: «نه» فرمود: «خود هلاک شدی و دیگران را هم به هلاکت رساندی.»
(مصباح الشریعه، باب 63)

جهل و نادانی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 119 سوره‌ی اعراف می‌فرماید: «ای پیامبر طریقه‌ی عفو پیشه کن و به نیکوکاری امر نما و از نادانان روی بگردان.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «جهل و نادانی ریشه‌ی همه‌ی شرهاست.»
(غررالحکم، ح 819)

توضیح مختصر:

جهل، ضدّ معرفت و علم است و این نادانی نسبت به افراد فرق می‌کند. نادانی در مسائل اعتقادی، ضررش بالنّسبه از کسی که جهل در امرارمعاش دارد، افزون‌تر است. همیشه جاهل بدون مدرک و دلیل راه می‌رود و نقصان و آفت‌پذیری او زیاد است؛ لذا عاقبت و عافیت او در معرض خطر است.
جاهل دست دراز می‌کند پیش کسی که به او عطا نمی‌کند، جایی می‌نشیند که آن جایگاه جای او نیست، سخنی می‌گوید که بی‌مورد است و … جنود جهل که در نفس می‌باشد، دائماً با جنود عقل درگیر است و نفس اماره که شیطان درون هر انسانی است، از جنود جهل به شمار می‌رود. جهول کسی است که جهلش استقرار و ادامه دارد و این نوع بدبختی‌اش بسیار است، برخلاف کسی که گاهی نادانی می‌کند و به خاطر جمع بعضی اسباب، دست به کاری جاهلانه می‌زند.
حکیم سنجیده و کار را به مصالح انجام می‌دهد اما وقتی شخصی علم نداشت و معرفت کسب نکرد، مشکل است که تعادل داشته باشد و عاقبت نگر باشد لذا گول زرق و برق دنیا و وعده و وعید زر داران را می‌خورد و حتی حاضر می‌شود پیامبر یا امامی، یا مظلوم و یتیمی را به قتل برساند.

1- فرمانده نادان

«یعقوب لیث صفار» (م 265) فرماندهی به نام ابراهیم داشت که باآنکه مردی دلاور و شجاع بود اما سخت نادان بود و جان خود را بر سر نادانی گذارد.
روزی در فصل زمستان به نزد یعقوب لیث آمد، یعقوب دستور داد از لباس‌های زمستانی خودش به ابراهیم بپوشانند.
ابراهیم خدمتکاری داشت به نام «احمد بن عبدالله» که با ابراهیم دشمن بود. ابراهیم چون به خانه آمد، احمد گفت: «هیچ می‌دانی که یعقوب لیث هر که را لباس خودش دهد در آن هفته او را می‌کشد؟!»
ابراهیم گفت: «نمی‌دانستم علاج آن چیست؟» گفت: باید فرار کنیم. ابراهیم بدون تحقیق به حرف خدمتکار تصمیم به فرار گرفت. احمد گفت: «ابراهیم قصد دارد به سیستان برود و طغیان و شورش کند.»
یعقوب لیث فکر کرد و خواست فرمان فراهم کردن لشگری بدهد که احمد گفت: مرا مأمور سازید که خود تنها سر ابراهیم را بیاورم؛ یعقوب لیث هم اجازه داد.
چون ابراهیم با سپاه خود قصد بیرون رفتن از شهر را کرد، احمد از قفا شمشیر بر ابراهیم زد و سر او را برای یعقوب آورد.
یعقوب مقام ابراهیم، فرمانده نادان خود را به احمد داد و نزد یعقوب بزرگ و محترم گشت.
(نمونه معارف، ج 4، ص 93)

2- فرزند جاهل خلیفه

«مهدی عباسی» سومین خلیفه‌ی عباسی پسری داشت به نام «ابراهیم» که شخصی منحرف بود و به‌خصوص نسبت به امیرالمؤمنین علیه‌السلام کینه و عداوت داشت.
روزی نزد مأمون، هفتمین خلیفه‌ی عباسی آمد و گفت: در خواب علی علیه‌السلام را دیدم که باهم راه می‌رفتیم تا به پلی رسیدیم، او مرا در عبور از آن پل مقدم می‌داشت.
من به او گفتم: تو ادعا می‌کنی که امیر بر مردم هستی، ولی ما از تو به مقام امارت سزاوارتر می‌باشیم، او به من پاسخ رسا و کاملی نداد.
مأمون گفت: «آن حضرت به تو چه پاسخی داد؟» گفت: «چند بار به من این نوع «سلاماً سلاماً» سلام کرد.»
مأمون گفت: «سوگند به خدا حضرت رساترین پاسخ را به تو داده است.» ابراهیم گفت: چطور؟ مأمون گفت: تو را جاهل و نادان که قابل پاسخ نیستی معرّفی کرد، چراکه قرآن در وصف بندگان خاص خود می‌فرماید:
«بندگان خاص خداوند رحمان آن‌ها هستند که با آرامش و بی تکبّر بر روی زمین راه می‌روند، هنگامی‌که جاهلان آن‌ها را مخاطب می‌سازند، در پاسخ آن‌ها سلام گویند.» (سوره‌ی فرقان، آیه‌ی 63) که نشانه‌ی بی‌اعتنایی توأم با بزرگواری است؛ بنابراین علی علیه‌السلام تو را آدم جاهل معرفی کرده، از این رو که به پیروی از قرآن با جاهل سبک‌مغز این‌گونه باید برخورد کرد.
(حکایت‌های شنیدنی، ج 2، ص 20 -سفینه البحار، ج 1، ص 79)

3- خوش‌سیمای جاهل

مردی خوش‌سیما به مجلس «ابو یوسف کوفی» (م 182) قاضی هارون‌الرشید آمد، قاضی او را احترام و تعظیم کرد. او در آن مجلس بسیار ساکت و خاموش بود. قاضی گمان برد که او با این وجاهت و سکوت دارای فضل و کمالی باشد.
قاضی گفت: سخنی بفرمائید. گفت: «برای تحقیق مسئله‌ای آمده‌ام و سؤالی دارم.» قاضی گفت: «آنچه دانم جواب گویم.»
گفت: «روزه‌دار کی روزه را افطار کند؟» در جواب گفت: «وقتی‌که آفتاب غروب کند.»
مرد گفت: «شاید تا نیمه‌شب آفتاب غروب نکند؟» قاضی خندید و گفت: چه نیکو گفته است شاعر «حریر بن عطیه» (از شعرای عصر بنی‌امیه، م 110) «خاموشی زینت برای مردی است که ضعیف و نادان است و به‌درستی که صحیفه‌ی عقل مرد از سخن گفتن او معلوم شود، همچنان بی‌عقلی او هم از سخن گفتن ظاهر شود» پس پی به جاهل بودن مرد خوش‌سیما برد.
(لطائف الطوایف، ص 412)

4- قیس بن عاصم

«قیص بن عاصم» در ایام جاهلیّت از اشراف و رؤسای قبایل بود و پس از ظهور اسلام ایمان آورد. روزی در سنین پیری به منظور جستجوی راه جبران خطاهای گذشته شرفیاب محضر رسول اکرم صلی‌الله علیه و آله گردید و گفت: در گذشته جهل، بسیاری از پدران را بر آن داشت که با دست خویش دختران بی‌گناه خود را زنده‌به‌گور سازند. من دوازده دخترم را در جاهلیت به فاصله‌ی نزدیک به هم زنده‌به‌گور کردم. سیزدهمین دخترم را زنم پنهانی زائید و چنین وانمود کرد که نوزاد مُرده به دنیا آمده، امّا در پنهانی او را نزد اقوام خود فرستاد.
سال‌ها گذشت تا روزی که ناگهان از سفری بازگشتم، دختری خردسال را در خانه‌ام دیدم، چون شباهتی به فرزندانم داشت به تردید افتادم و بالاخره دانستم او دختر من است.
بی‌درنگ دختر را که زار زار می‌گریست کشان‌کشان به نقطه دوری برده و به ناله‌های او متأثّر نمی‌شدم؛ و می‌گفت: من به نزد دائی‌های خود بازمی‌گردم و دیگر بر سر سفره‌ی تو نمی‌نشینم، اعتنا نکردم و زنده به گورش نمودم.
قیس پس از نقل این ماجرا دید قطرات اشک از چشم‌های پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرومی‌ریزد و با خود زمزمه می‌فرمود: کسی که رحم نکند بر او رحم نشود و سپس به قیس خطاب کرد و فرمود: «روز بدی در پیش داری!»
قیس پرسید اینک برای تخفیف بار گناهم چه کنم؟ پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «به عدد دخترانی که کشته‌ای کنیزی آزاد کن.»
(داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 15 -جاهلین و اسلام، ص 632)

5- ریش‌بلند

«حاحظ بصری» (م 249) که در هر رشته از علوم کتابی نوشته است، گفت: روزی مأمون عباسی با عده‌ای بر جایگاهی نشسته بودند و از هر بابی صحبت می‌کردند. یکی گفت: «هر کس که ریش او دراز بود احمق است» عده‌ای گفتند: «ما به خلاف، عده‌ای ریش‌بلند دیده‌ایم که مردمانی زیرک بودند.»
مأمون گفت: امکان ندارد. در این هنگام مردی ریش‌دراز، آستین گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. مأمون برای تفهیم مطلب، او را احضار کرد و گفت: نامت چیست؟ عرض کرد: ابوحمدویه، گفت: کُنیه‌ات چیست؟ عرض کرد: علویه، مأمون به حاضران گفت: مردی را که نام و کنیه را نداند، باقی افعال او نظیر این جهالت است. پس از او سؤال کرد: چه کار می‌کنی؟ عرض کرد: مردی فقیهم و در علوم تبحر دارم اگر امیر خواهد از من مسئله‌ای بپرسد.
مأمون گفت: «مردی گوسفندی به یکی فروخت و مشتری گوسفند را تحویل گرفت. هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشکلی (سرگین) انداخت و بر چشم یک نفر افتاد و چشم آن شخص کور شد، دیه چشم بر چه کسی واجب است؟»
مرد ریش‌بلند کمی فکر کرد و گفت: «دیه چشم بر فروشنده است نه مشتری.» حاضرین گفتند: چرا؟
گفت: «چون فروشنده، مشتری را خبر نداد که در محل دفع مدفوع گوسفند منجنیق نهاده‌اند و سنگ می‌اندازد تا خود را نگاه بدارد.»
مأمون و حاضران خندیدند و او را چیزی داد و برفت و بعد مأمون گفت: صدق سخن من شما را معلوم شد که بزرگان گفته‌اند دراز ریش احمق بود.
(جوامع الحکایات، ص 300)
روایاتی وارد شده است که بلندی ریش را مذمّت می‌کند چنانکه علی علیه‌السلام در مذمت اهل بصره یکی را بلند بودن ریش آن‌ها می‌شمرد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله از سعادت شخص یکی بلند نبودن ریش را شمردند.
(سفینه البحار، ج 2، ص 509)

جهاد (جنگ)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 73 سوره‌ی توبه می‌فرماید: «ای پیامبر! با کافران و منافقان جهاد کن و بر آن‌ها سخت بگیر.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «همانا جهاد دری از درهای بهشت است که خدا برای اولیای خاص خود گشوده است.»
(نهج‌البلاغه، ترجمه فیض الاسلام، ص 94)

توضیح مختصر:

جهاد با دشمن مسلمین، امری است که در طول تاریخ اسلام از زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم تا به امروز به شکل‌های مختلف انجام گرفته است. جنگ با کفار و نظام‌های سلطه که به مرز و بوم کشور مسلمانان حمله می‌کنند، لزوم دارد و جای شکی نیست که اگر ابر قدرت‌ها و کفار بر مسلمانان چیره شوند، همانند کشور شوروی سابق که قریب 70 سال بر کشورهای مسلمان مانند آذربایجان، ترکمنستان و تاجیکستان و … چیره بود، دین را از مردم بردارند و قوانین کفر را بر آنان مسلط سازند. پس جهاد دفاعی بر همه واجب است و تعلّل و سستی و فرار و … عواقب زیادی دارد که در جنگ‌های صدر اسلام دیده شده و مورد غضب الهی قرار می‌گرفتند. این‌که «خداوند دوست دارد کسانی که در راه او مانند سدّ آهنین پایدارند و با دشمنان می‌جنگند.» (سوره‌ی صف، آیه‌ی 4)
این دوستی آثار بسیار دارد که «مجاهد با دادن مال و جان به‌جایی می‌رسد که خداوند خریدار اوست.» (سوره‌ی توبه، آیه‌ی 111)
منظور ما در این جهاد، جهاد با نفس نیست؛ بلکه جهاد با عدو است. خداوند به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای پیامبر! با کفّار و منافقین جهاد کن و بر آنان سخت بگیر.» (سوره‌ی توبه، آیه‌ی 76)
و منافقان بر کفّار ملحق شدند و آن‌هایی که با علی علیه‌السلام جنگیدند، از ناکثین و قاسطین و مارقین، همان منافقانی بودند که به اسم اسلام با امیرالمؤمنین علیه‌السلام جنگیدند.

1- یک مرد جنگی

منصور بن ابی عامر لشکر عظیمی را برای جنگ با رومی‌ها تجهیز کرد. منصور برای تماشای سپاه به نقطه مرتفعی رفت و به فرمانده سپاه «ابن مضجعی» که در کنارش ایستاده بود، گفت: آیا در این جمعیت عظیم هزار نفر مرد شجاع و مبارز هست؟ فرمانده سکوت کرد.
منصور گفت: چرا ساکتی؟ جواب داد: نه.
منصور گفت: پانصد نفر چطور؟ گفت: نه. عقده گلوی منصور را گرفت تا عدد را به پنجاه نفر رساند. فرمانده گفت: نه.
منصور ناراحت شد و او را از پیش خود راند. جنگ شروع شد و سرباز نیرومندی از لشکر روم به میدان آمد و مبارز طلبید. یکی از سربازان مسلمین به میدان او رفت و کشته گردید و سپاهیان رومی خوشحال شدند!
باز سرباز رومی مبارز طلبید، دوّمی آمد و کشته شد، باز سوّمین نفر از مسلمین رفت و کشته شد و ناراحتی بر سپاه مسلمین غلبه کرد.
به منصور گفتند: «چاره این مبارزه خود «ابن مضجعی» است.» منصور او را طلبید و گفت: «می‌توانی شر این رومی را که با غرور وسط میدان است، بکَنی؟»
گفت: به خواست خداوند، بلی، بعد سراغ چند نفر از سربازانی که می‌دانست نیرومند هستند، رفت.
اول سراغ یکی رفت که بر اسب لاغر سوار و مشک آب کرده بود و می‌برد. به او گفت: «می‌توانی شرّ این رومی را دفع کنی؟» گفت: آری. پس حرکت کرد و با مختصر نبردی سرباز نیرومند رومی را کشت و سر بریده او را در برابر منصور نهاد.
فرمانده گفت: «اگر عرض کردم، پنجاه نفر مرد شجاع در این لشکر نیست، مُرادم از این قبیل سربازان بود.»
ابن مضجعی دوباره در پست فرماندهی مشغول کار شد و سرانجام مسلمین در آن جنگ فاتح شدند.
(حکایت‌های پندآموز، ص 91)

2- ابن صرح

روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم برای اصحاب به جهت ترغیب ایشان به جهاد فرمود: در زمان سابق مرد صالحی بود که ابن صرح نام داشت و بسیار شجاع بود. در زمان او پادشاه ظالمی بود که از خدا بی‌خبر بود و مردم هم از او متابعت می‌کردند.
هر چه او آن‌ها را امربه‌معروف و نصیحت می‌نمود، تأثیری نداشت. تا آن‌که با اسلحه و لباس جنگی بیرون شهر آمد؛ پس نمی‌گذاشت قافله برای خریدن متاع به شهر وارد یا خارج شوند.
تا آنکه پادشاه لشکری به جنگ او فرستاد و مدتی با او جنگیدند؛ اما او مغلوب نمی‌شد و ماه‌های طولانی این درگیری به طول کشید.
عاقبت مخفیانه، زوجه‌ی او را گول زدند تا دست و پای او را در خواب با طناب ببندد و بعد آن‌ها را صدا بزند، بیایند و او را دستگیر کنند.
شب اول با طناب دست و پای او را بست؛ اما او بیدار شد و طناب را ارّه کرد و علّت را از زنش جویا شد. گفت: می‌خواستم ببینم شجاعت تو چقدر است؟
شب دوم در خواب با زنجیر این عمل را تکرار نمود. باز او زنجیر را پاره کرد؛ اما شب سوم با مو (ی گیسوی ابن صرح که بلند بود یا موی بعضی حیوانات) او را در خواب بست و سپاهیان پادشاه را صدا زد، آمدند او را دستگیر نمودند.
نزد پادشاه آوردند و لب و گوش و بینی و انگشتان او را بریدند و به ستونی در قصر پادشاه بستند و خوشحالی و لهو و لعب می‌کردند و شراب می‌خوردند و گاهی به روی او می‌ریختند. ابن صرح به خدا عرض کرد: «اگر اعضای مرا قطعه‌قطعه کنند، چون در راه توست، برایم سهل است، ولی می‌خواهم قدرت خود را بر این‌ها ظاهرنمایی.»
خداوند دعای او را مستجاب فرمود و مَلَکی نزد ابن صرح فرستاد، مژده‌ی سلامتی کامل به او داد و به او گفت: «خودت را حرکت ده تا این قصر به لرزه در آید و خراب شود و همه هلاک شوند.»
به قدرت خداوندی قصر خراب شد و همه در زیر قصر هلاک شدند.
وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم این فرمایش را برای اصحاب نقل کردند، اصحاب گفتند: «کدام‌یک از ما طاقت هزار ماه جهاد را که ابن صرح نمود، دارا می‌باشیم؟»
جبرئیل نازل شد و سوره‌ی قدر (انّا انزلناهُ فی لیله القدر…) را آورد که در آن خداوند به بندگانش مژده داد که احیا و فضیلت شب قدر، بهتر از هزار ماه جهادی است که ابن صرح نموده است. پس اصحاب با شنیدن این خبر خوشحال شدند.
(عنوان الکلام، ص 105)

3- خدعه‌ی جنگی

یکی از پادشاهان، شهری را محاصره کرد و مدت محاصره طول کشید. امیر آن شهر وزیران را جمع کرد و گفت: چه کنیم، آیا تسلیم شویم یا آن‌که شبانگاه از شهر فرار کنیم؟
یکی از آن‌ها گفت: من نظرم این است که آنچه در خزانه‌ی دولت از طلا هست، تیر درست کنند و بر آن این دو بیت را بنویسید:
«از جود و کرم، تیر طلای ناب به‌سوی دشمن می‌افکنند، پس مجروحین طلا را صرف می‌کنند و بهبود می‌یابند و آنان که به تیر بمیرند، طلای را صرف در کفن و دفن او می‌کنند.»
پس رأی او را پسندیدند و تیرها از طلا ساختند و به روی دشمن ریختند. پادشاهی که آن شهر را محاصره کرده بود؛ چون آن تیرهای طلا و نوشته را دید، دستور داد لشکر از محاصره دست بردارند و آن شهر را رها کنند و گفت:
«مثل این شهر را نمی‌شود فتح کرد، زیرا آن‌قدر ثروت دارند که تیرهای آن‌ها طلاست که برای مجروحین دوا و برای کشته‌شدگان کفن می‌شود.»
(نمونه معارف، ج 4، ص 80 -ثمرات الاوراق، ج 2، ص 223)

4- جهاد با آشوب گران مسلمان

پیامبر صلی‌الله علیه و آله به علی علیه‌السلام فرمود: «ای علی! خداوند جهاد در رفع فتنه را بعد از مرگ من بر مؤمنین واجب کرده است، چنان‌که اکنون جهاد همراه با من را با مشرکان واجب کرده است.»
امیرالمؤمنین گوید به رسول خدا عرض کردم: «فتنه‌ای که خداوند جهاد در آن را واجب کرده، چیست؟»
فرمود: «فتنه و آشوب قومی که گواهی به یکتایی خدا و صدق رسالت من از طرف خدا می‌دهند، ولی مخالف با سنت و راه من هستند و در دین من آسیب می‌رسانند.» پرسیدم: «بر چه اساسی با آن‌ها جنگ کنم ای رسول خدا! بااینکه آن‌ها گواهی به یکتایی خدا و رسالت تو از سوی خدا می‌دهند؟!»
فرمود: به خاطر این که:
1. در دین خدا بدعت به وجود می‌آورند.
2. از امر و خط من جدا می‌شوند.
3. خون خانواده و عترت مرا حلال می‌دانند.
(داستان‌ها و پندها، ج 10، ص 75 -وسائل الشیعه، ج 11، ص 61)
ازاین‌رو امیرالمؤمنین علیه‌السلام با سه دسته‌ی مسلمان نما: قاسطین، ناکثین و مارقین جنگید؛ که نمونه‌ی آن در جنگ صفین، نهروان و جمل به‌خوبی معلوم شد.

5- جنگ بهتر از عبادت

ابوهریره گفت: ما در زمان پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله در رکاب آن حضرت به جنگ می‌رفتیم. در بین راه از دره‌ای که چشمه‌ی آب گوارایی در آن جریان داشت، عبور کردیم، یکی از اصحاب گفت: «اگر از جامعه و مردم کناره‌گیری می‌کردم و در این مکان (باصفا) به عبادت می‌پرداختیم (بسیار خوب بود)؛ اما هرگز چنین کاری را تا از رسول خدا اجازه نگیرم، انجام نمی‌دهم.»
او نزد پیامبر رفت و تصمیم خود را بیان داشت. پیامبر فرمود: چنین کاری را انجام نده، زیرا بودن شما و جهاد در راه خدا بهتر از شصت سال نمازخواندن در بین خانواده می‌باشد!
آیا دوست ندارید خدا شما را بیامرزد و وارد بهشت کند؟ در راه خدا جنگ کنید و اگر در میدان جنگ کشته شدید، به بهشت داخل شوید.
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 102 -محجه البیضاء، ج 4، ص 8)

جوان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 10 سوره‌ی کهف می‌فرماید: «زمانی را به خاطر بیاور که آن جوانان (اصحاب کهف) به غار پناه بردند و گفتند: پروردگارا ما را از سوی خودت رحمتی عطا کن و راه نجاتی برای ما فراهم ساز.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند جوانی را که عمر خود را در عبادت خدا به سر می‌برد، دوست دارد.»
(نهج الفصاحه، ص 162)

توضیح مختصر:

ایام جوانی، زمان بسیار خوبی است برای کسب فضایل، تحصیل علوم و انجام کار برای امرارمعاش. ازآنجایی‌که در جوانی تجربه بسیار کم است و غرایز دائماً در حرکت و کارند، خواسته و آمال در جوان می‌آید و اگر خودش عاقل نباشد و راهنمایی، عالم و باتجربه نداشته باشد، کم‌کم به خواسته‌های شهوات میل بله می‌دهد و معلوم نیست آخر کار به کجا کشیده می‌شود؛ اما اگر جوانی عاقل و معتدل باشد و مرشدی حاذق داشته باشد، فکر و کارش صحیح انجام می‌گیرد و سعادت دنیوی و اُخروی نصیبش می‌شود.
اگر کسی در جوانی تنبل باشد دیگر در سنین بالا نمی‌تواند این ضعف را از خود دور کند.
چه آنکه ملکات همیشه غالب بوده و نفس امّاره مهار او را به دست گرفته و دیگر جای جدّ و جهد برای او باقی نمی‌گذارد.
در جوانی پاک بودن شیوه‌ی پیغمبری است ***** ور نه هر گبری به پیری می‌شود پرهیزگار
یکی از مسائل نفس که جوان را گول می‌زند، این‌که با خود می‌گوید: وقت پیری توبه می‌کنیم و پرهیزگار می‌شویم و اعمال گذشته را جبران می‌کنیم و … که این تسویف ها همه از مکاید نفس است.
بهترین وقت برای تبدیل صفات رذیله به صفات ممدوح در جوانی است که بعد از گذر عمر تبدیل ملکات بسیار مشکل است.
یوسف در جوانی عفت ورزید، بعد پیامبر شد و خداوند اصحاب کهف را جوان و جوانمرد خطاب کرد که داستان اینان در قرآن نقل شده است.

1- جوان خداترس

منصور عمّار گوید: سالی به حج می‌رفتم، در کوفه فرود آمدم؛ شبی در کوچه‌های کوفه می‌گذشتم، از خانه آوازی شنیدم که یکی می‌گفت:
«خداوندا مرا از عذاب تو چه کسی می‌تواند رها کند؟ اگر دستم از ریسمان رحمت تو بگسلد، به کی پناه ببرد؟»
منصور گوید: من خواستم امتحان کنم، دهان در شکاف در نهادم و این آیه را خواندم: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید! خود و خانواده‌ی خویش را از آتشی که هیزم آن انسان‌ها و سنگ‌هاست نگه‌دارید.» (آیه‌ی 6 سوره‌ی تحریم)
ناله‌ای زد و ساعتی ساکت شد. من خانه‌ی او را نشان کردم و روز دیگر به آنجا آمدم، جنازه‌ای دیدم که بر در خانه هست و پیر زنی در آن رفت‌وآمد می‌کرد. گفتم: ای پیرزن این مرد کیست؟ گفت: «جوانی خداترس از فرزندان رسول خداست. دیشب با خدا در مناجات بود که مردی از کوچه گذشت و آیه‌ای از قرآن خواند و این جوان بیفتاد و ساعتی دگرگون بود تا به رحمت ایزدی پیوست.» من گفتم اولیاء خدا چنین می‌باشند.
(خزینه الجواهر، ص 509)

2- مصعب بن عمیر

یکی از جوانان لایق و زیبارو که قبل از هجرت، به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ایمان آورد، مصعب بود.
روزی عثمان بن طلحه او را دید که نماز می‌خواند؛ آمد به مادر مصعب خبر داد. مادر و بستگان از اسلام آوردن او ناراحت شدند؛ و برای مجازاتش او را در خانه محبوس کردند. امّا او از ایمان خود نسبت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دست نکشید و ثابت‌قدم ماند.
روزی دو نفر از قبیله خزرج به مکه آمدند و به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ایمان آوردند و از حضرتش خواستند کسی را برای تبلیغ دین خدا به مدینه بفرستد تا مردم را قرآن یاد دهد و آیین اسلام را برای مردم تشریح کند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم مصعب را که از میان اصحاب جوان بود، انتخاب کرد و به نمایندگی از جانب خویش به‌سوی مدینه فرستاد. پس مصعب با اسعد بن زراره به‌سوی مدینه حرکت کرد و در آنجا مردم مدینه را به حقایق دین اسلام و مضامین قرآن آشنا کرد.
وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به مدینه آمد و در سال دوّم، جنگ بدر اتّفاق افتاد، او همراه پیامبر بود.
در جنگ اُحد که در سال سوم اتّفاق افتاد، حاضر بود و پرچم مخصوص اسلام در دستش بود و در همان جنگ شربت شهادت نوشید.
(حکایت‌های پندآموز، ص 259 -اسدالغابه، ج 4، ص 369)

3- سه وصیت

شیخ نجیب الدین گفت: شبی در گورستان بصره بودم، نیمه‌شب که همه‌ی مردم در خواب بودند، دیدم چهار نفر جنازه بر دوش وارد گورستان شدند. اندیشیدم که گویا اینان او را کشته و مخفیانه دارند دفن می‌کنند.
به نزدیک آنان رفتم و گفتم: راست بگویید چه کسی این شخص را کشته است؟ آن چهار نفر گفتند: «ما مسلمان هستیم، در حق مسلمان گمان بد مبر، ما مزدور هستیم و آن زن مادر این جوان است.» نزد آن زن رفتم و علت دفن در نیمه‌شب را از او پرسیدم.
زن گفت: این جنازه‌ی جوانم می‌باشد، چون شراب می‌خورد و گاهی کارهای خلاف می‌کرد، مردم در بدی او را مثال می‌زدند. چون به حال احتضار افتاد، به من وصیت کرد که‌ ای مادر! چون وفات کردم:
1. طنابی به گردن من کن و به دور خانه بکش و بگو خدایا این شخصی است که بدعمل بود و به دست مرگ گرفتار شد، الهی من او را طناب بسته به نزدت آوردم!
2. جنازه را شب بردار و دفن نما که مردم نفهمند و مرا دشنام ندهند و لعن نکنند.
3. خودت ای مادر! جنازه‌ام را درون قبر بگذار تا شاید خداوند رحیم به‌واسطه‌ی گیسوی سفید تو بر من رحم کند.
اما چون طناب بر گردنش انداختم و خواستم دور خانه جنازه را بکشم هاتفی ندا داد. دوستان خدا رستگارند، این کار را نکن؛ کمی قلبم خوشحال شد.
به وصیت دوم او عمل کردم که شبانه به قبرستان آوردم. الآن می‌خواهم به وصیت سوم او عمل کنم و به دست خودم او را درون قبر بگذارم.
من (نجیب الدین) گفتم: او را به من واگذار که مادر نمی‌تواند فرزند خود را درون قبر بگذارد که خداوند او را عفو کرده است.
مادر قبول کرد و من جوان را درون قبر گذاشتم، دیدم لبش متبسم شد و به زبان حال گفت: خداوند به بنده‌ی خود مهربان است. تعجبم زیاد شد؛ در درونم صدایی شنیدم که: دوست ما را زود دفن کن و معطل نگذار؛ پس روی قبر را پوشاندم.
(عنوان الکلام، ص 169-مصابیح القلوب)

4- عاشق کنیز

در مدینه مردی بود که کنیزی بسیار زیبا داشت، همسایه‌ی جوان او که فقیر بود، فریفته‌ی این کنیز شد. راهی برای دسترسی به او نداشت؛ تا آن‌که ناچار شد سرنوشت خود را به امام صادق علیه‌السلام عرض نماید.
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر وقت او را دیدی، بگو: خدایا! از فضل تو او را می‌خواهم.» جوان به فرمایش امام عمل کرد.
طولی نکشید که برای صاحب کنیز، مسافرتی پیش آمد که ناچار شد، نزد همسایه آمده و بگوید: تو همسایه‌ی منی و از هر کسی بیشتر مورداطمینان من می‌باشی، برایم مسافرتی پیش آمده و می‌خواهم کنیز را نزد تو به امانت بسپارم تا برگردم.
جوان گفت: «من همسری ندارم، صحیح نیست تنها با یک کنیز در خانه باشم.» مرد گفت: «آن را قیمت بکن و آن را تصاحب کن؛ و چون از مسافرت برگشتم، دوباره آن را به من بفروش تا بر تو حلال باشد.»
جوان پذیرفت، صاحب کنیز قیمت زیادی برای خرید کنیز گذاشت.
با آن قیمت، جوان کنیز را خریداری کرد و مدت‌ها با کنیز زندگی کرد و از آن بهره برد. تا آن‌که فرستاده‌ی خلیفه به مدینه آمد تا برای او کنیزان زیبارویی را خریداری کند که ازجمله همین کنیز را نام بردند. حاکم مدینه به سراغش فرستاد و پیشنهاد خرید داد. جوان گفت: مالک آن غایب است، اما حاکم گوش نکرد و گفت باید بفروشی.
پول زیادی به او دادند و کنیز را تحویل گرفتند. همین‌که خریداران خلیفه از مدینه خارج شدند، صاحب کنیز آمد و از کنیز خود جویا شد.
جوان داستان را بازگو کرد و همه‌ی پولی را که در قبال کنیز گرفته بود تحویل داد. مرد گفت: «بیش از قیمتی که فروختم قبول نمی‌کنم؛ بقیه‌ی مال برای تو باشد و بر تو گوارا باد.»
(شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 202-بحارالانوار، ج 47، ص 359)

5- حجاج و چوپان جوان

روزی حجاج بن یوسف ثقفی خون‌خوار در صحرایی با عده‌ای از خواص، سیر و سیاحت می‌کرد. از دور گوسفندانی را دید که می‌چرند و جوانی، چوپانی گوسفندان می‌کند. به ملازمان گفت: «اینجا بنشینید تا من به‌تنهایی با او صحبتی کنم.»
پس اسب خود را سوار شد و نزد او رفت و سلام کرد. جوان جواب سلام داد.
حجاج پرسید: «حجاج ثقفی که امیر و حاکم شماست، چگونه آدمی است؟» جوان گفت: «لعنت خدای بر او باد که هرگز از او ظالم‌تر بر مسند حکومت ننشسته و بی‌رحمی او زیاد است. امید دارم به‌زودی شرش از زمین پاک شود.»
حجاج گفت: مرا می‌شناسی؟ گفت: نه گفت: من حجاج هستم. جوان بترسید و رنگش دگرگون شد. حجاج گفت: «تو چه نام داری و فرزند چه کسی هستی؟»
گفت: نامم «وردان» از غلامان آل ابی ثورم، در هر ماهی، سه بار مرا مرض صرع می‌گیرد و دیوانه می‌شوم؛ امروز روز صرع و جنون من است! حجاج بخندید و به او هدیه‌ای داد و عفوش کرد.
(لطائف الطوائف، ص 394)

جواب

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «کسی که در پاسخ دادن شتاب کند، به درستی نرسد.»
(غررالحکم، ج 1، ص 194)

توضیح مختصر:

روابط اجتماعی و خانوادگی و کاری و … همه بر پایه‌ی تکلّم است که نوعی از آن سؤال و جواب است.
سائل پرسشی می‌کند که قصد دارد جواب دهنده را آزمایش کند و یا او را میخکوب و بی‌حرمت و درمانده نماید و یا قصدش جواب گرفتن است؛ یعنی مجهولی به جواب، معلوم گردد. کسی هم که جواب می‌دهد هم احتمال دارد در پاسخ، قصد و غرضی داشته باشد؛ اما جواب باید منطقی و به دور از تعصّبات باشد و اگر پاسخ گر گاهی پاسخ را نمی‌داند یا کمی از آن را می‌داند، به پرسش‌کننده واقع مطلب را بگوید و از جواب نامفهوم که سردرگمی ایجاد کند، پرهیز نماید.
جواب عاقلانه و عالمانه همیشه در صراط مستقیم به صواب است اما جواب‌های انبیاء و اولیاء به‌اندازه‌ی فهم سائلان بوده است، چراکه انبیاء از طرف خدا مأمور شدند به‌اندازه‌ی عقل مردم صحبت کنند چراکه درک و کشش نفوس ضعیفه توان ادراک حقایق و مطالب بلند را ندارند و آنان که توان جواب را ندارند، می‌گویند: «موسی به دین خود عیسی به دین خود.»
این از ضعف و جهل است که یارای پاسخ را ندارد و به هر دلیلی به این نوع جملات متمسّک می‌شوند. این را هم باید بدانیم که پاسخ مختصر و مفید و درست بهتر از تفصیل نامفهوم و شبه انگیز است.

1- از عرش تا فرش

ابن الکواء (مسلمان موافق) از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال کرد: «از جایی که شما ایستاده‌اید تا عرش خدا چقدر فاصله است؟» امام فرمود: تو برای تعلّم سؤال کن نه برای خودنمایی. امّا جوابت: فاصله‌ی جایی که من ایستاده‌ام تا عرش خدا این است که مخلصاً بگویی: «لا اله الّا الله» یعنی توحید، انسان را به عرش می‌رساند و انسان فرشی را عرشی می‌کند. فاصله‌ای که ابن الکواء پرسید، همیشه برای مادّه است اما اتصال تجرّدی و صعود معنوی فاصله زمانی و مکانی ندارد.
(بحارالانوار، ج 10، ص 122 -اسرار عبادات، ص 199)

2- جواب ده سؤال

پادشاه روم برای عمر نامه‌ای نوشت که بیست سؤال در آن بود و او جواب آن‌ها را نمی‌دانست و از امیرالمؤمنین علیه‌السلام تقاضا کرد که جواب سؤال‌ها را بدهد و حضرت جواب‌ها را نوشت.
ما ده سؤال و جواب از آن‌ها را می‌آوریم:
1. آن چیزی که نزد خدا نیست؟ جواب: ظلم
2. چیزی که همه‌اش دهان است؟ جواب: آتش
3. چیزی که همه‌اش پا است؟ جواب: آب
4. چیزی که همه‌اش چشم است؟ جواب: خورشید
5. چیزی که همه‌اش بال است؟ جواب: باد
6. آن‌کس که فامیل ندارد؟ جواب: حضرت آدم
7. چهار جنبنده‌ای که در شکم مادر نبودند؟ جواب: عصای موسی، قوچ برای ابراهیم، آدم و حوّا.
8. غذای گوناگون بهشتی که در یک کاسه آمیخته نمی‌شود مانند چیست؟ جواب: زرده و سفیده تخم‌مرغ
9. غذای بهشتی که دفع نمی‌شود مانند چیست؟ جواب: بچه در شکم مادر که از ناف خون می‌خورد و دفع ندارد.
10. مکانی که خورشید در آن یک‌بار تابید؟ جواب: زمین دریایی که بنی‌اسرائیل از آن عبور کردند و فرعونیان غرق شدند.
(بوستان معرفت، ص 133)

3- چگونه صبح کردی؟

1. کسی به حضرت عیسی علیه‌السلام عرض کرد: «چگونه صبح کردی؟» فرمود: «صبح می‌کنم درحالی‌که به آنچه امید به نفع آن دارم، مالک نیستم و به آنچه از بدی‌اش حذر می‌کنم، توانایی دفع آن را ندارم؛ ولی در همه حال مأمور به طاعت و دوری از معصیت او هستم و نمی‌بینم کسی فقیرتر از من باشد.»
2. کسی به اویس قرنی عرض کرد: «چگونه صبح کردی؟» فرمود: «چگونه صبح می‌کند مردی که نمی‌داند آیا به شب می‌رسد یا نه؟ و هرگاه به شب می‌رسد، نمی‌داند به صبح وارد می‌شود یا نه؟»
3. ابوذر فرمود: «صبح می‌کنم درحالی‌که شکر خدا می‌نمایم و از نفْسم شاکی هستم.»
4. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «کسی که صبح کند و همّتش غیر خدا باشد، هرآینه صبح کرده درحالی‌که از زیان‌کاران و دور شدگان از رحمت خداست.»
(مصباح الشریعه، باب 78)

4- چهار دیوار و چهار کلمه

کسی از امام صادق علیه‌السلام سؤال کرد: «چرا کعبه را کعبه نامیدند؟» فرمود: «چون چهار دیوار دارد.» عرض کرد: «چرا چهار دیوار دارد؟» فرمود: «چون بیت‌المعمور که در آسمان‌هاست چهار دیوار دارد.» عرض کرد: «چرا بیت‌المعمور چهار دیوار دارد؟» فرمود: «برای آن‌که عرش خدا چهار ضلع دارد.» عرض کرد: «چرا عرش خدا چهار ضلع دارد؟» فرمود: برای این‌که کلمات توحیدی خدا چهارتا است، «سبحان‌الله، والحمدلله و لااله‌الاالله و الله‌اکبر». (علل الشرایع، ص 398)
اسماء حُسنی حق به این چهار کلمه («تنزیه»، «تحمید»، «تهلیل» و «تکبیر») برمی‌گردد و انسان خدا را به وحدانیت و بزرگداشت و به مجد و منزّه بودن می‌ستاید.
پس کسی کعبه می‌رود معرفتش تا عرش با کلمات تامات عارف شده است که کعبه بر این اساس بنا نهاده شده است.
(اسرار عبادات، ص 212)

5- دریا و شاه‌باز

چون سلطان محمد خدابنده، سلطانیه را تمام کرد، فضلا و علما را بر سفره‌ای برای اطعام دعوت کرد. شیخ صفی‌الدین اردبیلی (جد سلاطین صفوی) و شیخ علاءالدوله سمنانی در دو طرف سلطان نشستند. شیخ صفی از غذای سفره نخورد و شیخ علاءالدوله خورد. سلطان پرسید: «اگر غذای ما حرام است چرا شما نخوردید و علاءالدوله خورد؟» فرمود: «شیخ علاءالدوله مانند بحرند و بحر به ملاقات هیچ‌چیز، از دریایی نمی‌افتد.» شیخ علاءالدوله هم فرمود: «شیخ صفی‌الدین به‌منزله‌ی شاه‌بازند و شاه‌باز، هر طعمه میل نمی‌فرماید.»
(مقدمه‌ای بر مبانی عرفان، ص 171)

6- سؤال از خواجه حافظ

1. آیا سیر و سلوک پایان دارد؟
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست **** هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
2. بهترین اوقات خوش چه وقت است؟
اوقات خوش آن بود که با دوست به سَر شد **** باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود
3. کلید گنج سعادت چیست؟
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ **** از یُمن دعای شب و ورد سحری بود
4. چه نماز و چه نیازی خوب است؟
خوشا نماز و نیاز کسی از سر سوز **** به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
5. چه راهی برای رسیدن به دوست خوب است؟
ناز پرورده تنعّم نبرد راه به دوست ***** عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد
6. آیا دوام وصل میسّر است؟
حافظ! دوام وصل میسّر نمی‌شود **** شاهان کم التفات به‌سوی گدا کنند
7. کدام سیره و صفت دنبال می‌کنید؟
من که دارم در گدایی، گنج سلطانی به دست **** کی طمع در گردش گردون دون‌پرور کنم؟
8. روز قیامت به چه چیزی امیدواری؟
از نامه‌ی سیاه نترسم که روز حشر**** با فیض و لطف او صد ازین نامه طی کنم
9. در وادی طلب که خطرهاست به کدام صفت دل‌خوش داری؟
در بیابان طلب گرچه زهر سو خطر است **** می‌رود حافظ بیدل به تولّای تو خوش
10. زنده بودن به چیست؟
مرا امید وصال تو زنده می‌دارد **** وگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

7- سلطنت می‌خواهی

روزی هارون‌الرشید خلیفه عباسی به بهلول گفت: «آیا می‌خواهی سلطان باشی؟» بهلول فرمود: «دوست نمی‌دارم.» خلیفه گفت: «برای چه سلطنت نمی‌خواهی؟» بهلول گفت: «برای این‌که من تابه‌حال به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیده‌ام، ولی خلیفه تابه‌حال مرگ دو بهلول را ندیده است.»
(دویست داستان، ص 15)

8- سه جواب حقیقی

روزی امیرالمؤمنین علیه‌السلام با مردم سخن می‌گفت، در ضمن سخنان، سه سؤال از آنان کردند؛ امّا جواب آن‌ها را نپسندید و جواب صحیح را خودشان فرمودند. از آن‌ها پرسید:
1. رَقوُب در میان شما کیست؟ گفتند: مردی را گویند که بمیرد و فرزندی نداشته باشد. امام علیه‌السلام فرمود: رقوب کسی است که بمیرد و یکی از فرزندانش را جلوتر از خود نفرستاده باشد که در پیشگاه خدا حساب شود، اگرچه فرزندان بسیار بعد از خود بگذارد.
2. صُعلوُک در میان شما کیست؟ گفتند: مرد فقیر را گویند. فرمود: صعلوک کسی است که مالی را در راه خدا به پیش نفرستاده باشد هرچند بعد از خود ثروت کلانی بگذارد.
3. صُرعه نزد شما کیست؟ گفتند: آن قهرمان پرتوانی که پهلویش به خاک نرسیده است! فرمودند: آن قهرمانی که وقتی شیطان بر قلبش زد و خشمگین شد به‌طوری‌که خونش (از رگ‌هایش) آشکار گردید، به یاد خدا بیفتد و با حلم بر خشمش غالب و آن را به زمین بکوبد.
(مشکاه الانوار، ص 366 -حکایت‌های شنیدنی، ج 1، ص 115)

9- خانه عوض شده

پیری فوت کرد. یکی از مریدانش او را در خواب دید و از حالش در قبر جویا شد که چه بر تو گذشت و در جوابِ «کیست خدایت» چه گفتی؟ گفت: «از من پرسیدند خدایت کیست؟ خود را به خدایم سپردم و در جواب گفتم: من خانه‌ام را عوض کردم نه خدایم را.»
(داستان عارفان، ص 99)

جنون (دیوانه)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 29 سوره‌ی طور می‌فرماید: «پس تذکّر ده که به لطف پروردگارت تو کاهن و مجنون نیستی.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به دیوانه‌ای که افتاده بود برخورد کردند؛ فرمودند: «گفته شده او مجنون است، باز پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: بلکه او مریض و دردمند است.»
(بحارالانوار، ج 1، ص 131)

توضیح مختصر:

دیوانه منسوب به دیو، کسی که خرد و عقل ندارد و عقلش زایل شده باشد. جایگاهی برای دیوانگان سخت به نام تیمارستان دایر کرده‌اند که آن‌ها را آنجا نگه می‌دارند.
دیوانه دو نوع است؛ یکی دیوانه‌ی واقعی که یا مادر زادی بوده و یا بر اثر مشکلات روحی و فعل و انفعالات عصبی به وجود آمده است. دیگر دیوانه نما که برای رد کردن و مصالح دین طوری خود را جلوه می‌دهد که مخاطب به اشتباه می‌افتد و او را ساده‌لوح و بی‌عقل می‌پندارد مانند بهلول که در زمان خلافت هارون‌الرشید خلیفه عباسی بود.
اما نوعی جنون است که از مستی و غوطه خوردن در مسائل مجازی به وجود می‌آید که شخص نمی‌داند در کجاست و چه کار می‌کند و عاقبت کارش به کجا می‌رسد.
مانند کسانی که دلدادگی شدید به مال و ریاست دارند که از مسائل فطری، اُخروی و معنوی به کلی قطع علاقه کرده‌اند.
امّا آنچه در قرآن نقل شده که مردم زمان انبیاء می‌گفتند: پیامبر مجنون است، این تهمت است و برای پوشاندن و گول زدن مردم و بارز نمودن تعصّبات و جمود فکری‌شان بوده است.
چون همه‌ی انبیاء سلامت جسمی و روحی داشتند و هیچ نوع نقصی در آن‌ها نبوده و خلیفه‌ی تام‌الاختیار خداوند بودند.

1- سخن راست از دیوانه

چون سلطان محمود غزنوی دارالشفاء غزنین را ساخت، دکّان و آسیاب و مزارع را وقف آن کرد. روزی برای تفرّج آنجا رفت و در جای بسیار خوبی که شامل درختان و آب‌ها بود، دو رکعت نماز خواند.
دیوانه‌ای به زنجیر در گوشه‌ای حبس بود، صدا بلند کرد: «ای سلطان! این چه نماز بود که خواندی؟»
گفت به جهت شُکر بود که این عمارت (دیوانه‌خانه) را ساختم. دیوانه گفت: «عجب کاری است، طلا از عاقلان می‌گیری و صرف دیوانگان می‌کنی! دیوانه توئی و ما را در زنجیر می‌کنند!
تو را به این فضولی چه کار؟»
سلطان گفت: «آرزویی داری؟» گفت: «آری قدری دنبه‌ی خام می‌خواهم که بخورم!»
سلطان گفت تا مقداری تُرب آوردند و به او دادند.
دیوانه می‌خورد و سرش را تکان می‌داد. سلطان گفت: «برای چه سرت را می‌جنبانی؟»
گفت: از وقتی‌که تو پادشاه شده‌ای، از دنبه‌ها چربی هم رفته است. سلطان گفت: «سخن راست از دیوانه باید شنید.»
(لطائف الطوائف، ص 418)

2- دیوانه کیست؟

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بر گروهی که جمع شده بودند، گذشت. فرمود: برای چه جمع شده‌اید؟ گفتند: «ای رسول خدا! این شخص مجنون شده و افتاده است. برای همین دورش جمع شدیم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود:
«او مجنون و دیوانه نیست، او مریض و مبتلاست. آیا به شما خبر بدهم که مجنون واقعی کیست؟» گفتند: آری.
فرمود: «مجنون کسی است که در راه رفتن، خودنمایی و تکبّر کند و هی به طرف راست و چپ نگاه کند و شانه‌ی خود را حرکت دهد، از خدا طلب بهشت کند درحالی‌که گناه می‌کند، از شرّش کسی ایمن نیست و به خیرش کسی امیدوار نیست.»
(سفینه البحار، ج 1، ص 191)

3- با دعای امام دیوانه شد

بسر بن ارطاه در زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، اسلام آورد؛ ولی از خباثت او، آنکه در جنگ صفّین مقابل امیرالمؤمنین علیه‌السلام به جنگ آمد، وقتی از روی اسب به زمین افتاد، عورتش را ظاهر ساخت، پس امام صورتش را بگرداند و او فرار کرد.
بعد از کشته شدن مالک اشتر و محمد بن ابی بکر، معاویه او را به طرف یمن فرستاد که خونریزی و سفّاکی سخت‌دل بود و به او گفت: در راه، هر کس را دیدی از شیعیان علی علیه‌السلام است و از حکومت من راضی نیست، با شمشیر آن‌ها را بکُش.
او از شام حرکت کرد و به هر ده و شهری که رفت، آنجا را غارت کرد تا به مدینه رسید و آنجا را هم غارت کرد؛ در آنجا دستور داد خانه‌ی یاران پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم مانند ابو ایّوب انصاری را آتش بزنند. سپس به مکه رفت و اهل مکّه از ترس خونریزی او با او بیعت کردند.
خلاصه این‌که بی‌باکی او به حدی کشید که امیرالمؤمنین علیه‌السلام او را نفرین کرد و فرمود: «خدایا او را نمیران مگر اینکه عقلش را از او بستانی و مغزش را پریشان گردانی.» پس از دعای امیرالمؤمنین علیه‌السلام طولی نکشید که بسر به جنون و دیوانگی مبتلا شد.
پس شمشیر و سلاح جنگی را از او بازگرفتند و او هی فریاد می‌کرد: شمشیری به من بدهید تا مردم را بکشم!
آن‌قدر فریاد می‌کرد و این‌طرف و آن‌طرف دنبال شمشیر می‌دوید تا نزدیکانش ناچار شدند، شمشیر چوبی به او دادند و کیسه‌ای پر از باد کردند و جلویش انداختند تا شمشیر چوبی را بر کیسه باد شده بزند.
او به هر که در خانه‌اش می‌دید، حمله می‌کرد و آنان با دست دفاع می‌کردند. به همین دیوانگی بود تا مرگش فرارسید و به دوزخ واصل شد.
(پیغمبر و یاران، ج 2، ص 56 -نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 141)

4- جنون ریاست را ببین

چون هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی در سنه‌ی 193 در طوس از دنیا رفت، ولی عهد او محمدامین به خلافت نشست. مأمون، برادر کوچک‌ترش با او از در مخالفت درآمد و بالاخره امین را در سنه‌ی 198 به قتل رسانید.
طاهر بن حسین، سر بریده‌ی امین را از بغداد به جانب خراسان برای برادرش مأمون فرستاد. چون سر امین را به نزد مأمون بردند، امر کرد که سر را در صحن خانه بر چوبی نصب کنند و لشکر خود را طلبید و به آن‌ها جایزه و صله داد. پس به هر کس که می‌خواست جایزه بدهد، امر می‌کرد، ابتدا بر سر برادرش لعنت کند و سپس جایزه بگیرد. مردم دسته‌دسته می‌آمدند بر سر برادرش امین لعنت می‌کردند و جایزه می‌گرفتند.
مردی از فارس زبان آمد و جایزه گرفت. به او گفتند: سر امین را لعنت کن.
گفت: خدا این سر و پدر (هارون) و مادرش را لعنت کند. مأمون چون چنین دید دیوانگی‌اش کمتر شد و سر برادر را از دار به زیر آورد و دستور داد آن را خوشبو کرده و سپس به بغداد بفرستند تا با بدنش دفن شود.
(تتمه المنتهی، ص 186)

5- دیوانه هادی عباسی است

بعد از وفات مهدی عباسی در سال 169 هـ خلافت به پسرش هادی عباسی (برادر هارون‌الرشید) رسید. او در سال 170 هـ در 25 سالگی جوان‌مرگ شد و خلافتش یک سال و سه ماه بیشتر به طول نینجامید.
علت جوان‌مرگ شدن او را بعضی این‌طور نوشته‌اند که هادی در «عیسی آباد» در ایوان قصر نشسته بود و تیر و کمان هم همراهش بود.
ناگاه جنون او را گرفت و به اطرافیان خود گفت: «می‌توانم تیری به سینه این فراش بزنم که از پشتش بیرون آید؟»
گفتند: «خلیفه در تیراندازی چنان قوی و ماهر است که دیگران همانند او نیستند و ناتوان‌اند؛ اما خلیفه نباید به خون چنین مسکینی دستش را آلوده کند!»
هادی همان‌طور که نشسته بود، تیری به‌جانب او انداخت و فراش را کشت. او بعد از کشتن فراش از این عمل پشیمان شد؛ اما منتقم حقیقی حق‌تعالی دست‌به‌کار شد! زخم کوچکی به پشت پای او پدیدار شد و خارید.
هر چه می‌خارید، خارش آن تسکین نمی‌یافت. پس آن زخم ورم کرد و گندیده گشت و دو روز بعد جوان‌مرگ شد.
(رهنمای سعادت، ج 3، ص 631 -روضه الصفا، ج 3، ص 426)

جن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 7 سوره‌ی حِجر می‌فرماید: «جن را پیش از انسان، از آتش گرم و سوزان خلق کردیم.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «همانا برای ما پیروانی از جن است، چنان‌که پیروانی از انسان‌ها داریم. چون بخواهیم کاری کنیم، آن‌ها را می‌فرستیم.»
(اصول کافی، ج 1، ص 325)

توضیح مختصر:

کلمه‌ی جن به معنی نوعی از مخلوقات خداست که از حواس ما مستورند و قرآن وجود چنین موجوداتی را تصدیق کرده، آنان دارای شعور و اراده هستند و کارهای سریع و اعمال شاقّه را انجام می‌دهند که از نوع بشر ساخته نیست.
جن مانند انسان، مؤمن و کافر دارند و سوره‌ی جن دلالت بر وجود آن‌ها دارد. البته ابلیس از طایفه‌ی جن بوده ولیکن جنیان استماع می‌کردند و پس از استماع گفتند که حادثه‌ی بزرگ همین است که نازل شده است. آنان هم مکلّف به ایمان و عمل شدند.
جن به خاطر پنهان بودنش، آن‌ها را به این نام خوانده‌اند و چون جنبه ندارند و تجرد دارند، همه‌جا می‌روند امّا هیچ‌گاه به اهل ذکر و انسان‌های وارسته نزدیک نمی‌شوند و اگر هم بعضی را دوست دارند، کمک می‌کنند اما وجود حسی، آن‌ها را نمی‌بینند.
مشرکان قیل از اسلام طایفه‌ی جن را همتای خدا می‌دانستند و خویشاوندی قائل بودند. در زمان حضرت سلیمان جنیان در تحت تسلّط و تسخیر حضرت سلیمان بودند.
در روز عید غدیر در اثبات ولایت امیرالمؤمنین که آنان در احکام و مسائل دین به شکل افعی و مانند آن خدمت امام می‌رسیدند و مشکلات خود را می‌پرسیدند، همه دلالت بر وجود آن‌ها دارد.

1- خدمتکاران جن

سدیر صیرفی گوید: امام باقر علیه‌السلام در مدینه، در مورد انجام چند کار به من سفارش کرد. من از مدینه بیرون آمدم. در منزلگاه روحاء، در چند مایلی مدینه، ناگهان انسانی را دیدم که لباسش ناموزون بود. نگاهش کردم گفتم شاید تشنه باشد. ظرفی از آب به او دادم گفت: «نیاز ندارم!» و همان لحظه نامه‌ای به من داد که هنوز مرکّبش خشک نشده بود و مُهر امام باقر علیه‌السلام بود.
گفتم: «با صاحب نامه چه وقت بودی؟» گفت: الآن و سپس دیدم کسی نزد من نیست.
بعد که خدمت امام باقر علیه‌السلام رسیدم، جریان را گفتم. فرمود: «ما خدمتکارانی از جن داریم و هرگاه سرعت در کاری را بخواهیم توسط آن‌ها انجام می‌دهیم.»
(داستان‌ها و پندها، ج 6، ص 101 -مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 190)

2- فوج‌هایی از جن در مدینه

شیخ مفید روایت کرده: وقتی امام حسین علیه‌السلام از مدینه به طرف کربلا بیرون می‌رفت، افواج بی‌شمار جن‌های مسلمان به خدمت امام حسین علیه‌السلام آمدند و گفتند: «اگر اجازه بدهی جمیع دشمنان تو را در همین ساعت هلاک کنیم، بدون اینکه تعب و رنجی بکشی و حرکتی نمایی.»
امام علیه‌السلام ایشان را دعا کرد و فرمود: «در هر جا که باشید مرگ شما را درمی‌یابد؛ هرچند در قلعه‌های محکم باشید، شما نیز در روز عاشورا بیائید؛ چراکه من در کربلا شهید می‌شوم.»
گفتند: «اطاعت امر تو واجب است و اِلّا همه‌ی دشمنان را پیش از آنکه به تو برسند، می‌کشتیم.» فرمود: «قدرت ما بر آن‌ها –دشمنان- بیشتر است ولیکن می‌خواهیم حجت خدا را بر خلق تمام کنیم و قضای الهی را انقیاد نمائیم.»
(رمزالمصیبة، ج 1، ص 173)

3- خرافه

مردی از بنی عذرا، از قبیله‌اش غایب شد. بعد که پیدا شد، مطالبی از جنّیان نقل می‌کرد. مردم او را دروغ‌گو می‌پنداشتند و در مورد هر کلامی که بی‌اساس و خیالی بود، می‌گفتند: «این حرف‌ها سخن خرافه است.»
نام او از اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نبوده ولیکن نقل کرده‌اند که عایشه شرح‌حال او را برای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نقل کرده و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «او مردی صالح بود و شبی از خانه خارج شد و مدت‌ها در اسارت جنّیان به سر برده است و حرف‌های او صحیح است.» به نقل دیگر، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شرح او را نزد جنّیان برای خانواده‌ی خود نقل کرده است که حدیث خُرافه، حق است و اتّفاقات با جن بر او واقع شده است.
(تعلیقات نوادر، ص 496 –اصابه، ج 1، ص 107)

4- نماینده‌ی امام علیه‌السلام در میان جنیان

امام باقر علیه‌السلام فرمود: روزی امیرالمؤمنین علیه‌السلام بالای منبر خطبه می‌خواند که ناگهان اژدهایی از در مسجد وارد شد. مردم خواستند آن را بکشند. ولی امام علیه‌السلام نهی کردند. اژدها خزید تا به منبر رسید. امام علیه‌السلام اشاره کردند که صبر کند تا خطبه تمام شود.
چون خطبه تمام شد، فرمودند: «تو کیستی؟» عرض کرد: «من عمرو بن عثمان، جانشین شما، نزد اجنّه هستم. پدرم درگذشت و به من وصیت کرد به خدمت شما مشرف شوم. اکنون رأی شما درباره‌ی من چیست؟» ایشان فرمودند: «رأی من این است که به‌جای پدر خود، جانشین من نزد اجنّه باشی.»
عرض کرد: «چه سفارشی برای من دارید؟» فرمودند: «شما را به تقوا سفارش می‌کنم.»
(مدینه المعاجز، ص 60 به نقل از کافی)

5- فرشته به شکل علی علیه‌السلام

از اهل سنّت –کتاب صحاب فضائل عشره- نقل شده است که روزی جنّی نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله نشسته بود و با ایشان گفتگو می‌کرد. یک‌باره امیرالمؤمنین علیه‌السلام وارد مسجد شدند. وقتی آن جن حضرت علی علیه‌السلام را دید، از نظر غایب شد و وقتی امیرالمؤمنین از مسجد خارج شدند، دوباره ظاهر شد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله از او سؤال کرد: «چرا وقتی علی را دیدی از نظر غایب شدی؟» عرض کرد: «از حضرت سلیمان تمرّد کردم و او (علی علیه‌السلام) مرا زخمی زده.» فرمود: «آیا تو در زمان سلیمان بن داوود ظاهر بودی؟» آن جن گفت: «آری! و خداوند، فرشته‌ای به شکل علی علیه‌السلام خلق کرده که همیشه با پیامبران است.»
(مدینة المعاجز، ص 64)

جزع (بی‌تابی، ناشکیبایی)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 214 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «چون حوادثی همچون گذشتگان به شما برسد که بر آنان گرفتاری‌ها و ناراحتی‌ها رسید، آن‌چنان ناراحت شدند که پیامبر و افرادی که با او ایمان آورده بودند گفتند: پس یاری خدا کی خواهد آمد؟»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «بی‌تابی جلوی مقدرات را نمی‌گیرد، ولی پاداش انسان را از بین می‌برد.»
(غررالحکم، ج 1، ص 182)

توضیح مختصر:

بی‌تابی کردن و بی‌صبری نمودن را جزع گویند. کسی که در فقر به سر می‌برد و یا فرزندش را از دست می‌دهد و یا بیماری سختی را می‌گیرد، چون بار تلخی آن را نمی‌تواند بکشد، عنان اختیار را از کف می‌دهد و به جزع می‌افتد؛ و در حال جزع احتمال خطر و القائات شیطانی، آمدن شک و تصمیم بر گفتن حرف ناصواب و کاری نامربوط می‌رود.
خداوند می‌فرماید: «انسان شدید الحرص و کم‌صبر آفریده شده، وقتی گرفتاری به او می‌رسد، بسیار جزع می‌کند.»
(سوره‌ی معارج، آیه‌ی 22)
ادامه‌ی بی‌تابی و فزع نمودن، نومیدی را به بار می‌آورد و در هنگام شدائد، تشدید آن سبب گم کردن راه می‌گردد درحالی‌که در هنگام مصائب و ناملایمات، التجاء و پناه بردن و توسّل لزوم دارد. یعقوب در فقدان یوسف آن‌قدر گریه کرد که چشمش نابینا شد. لذا دو واژه صبر و جزع دو واژه مقابل یکدیگرند.
چون شکیبایی نیامد، حالت جزع در هر کس یک نوع ظهور دارد، یکی شیون می‌کند، یکی اطرافیان را اذیت می‌کند، دیگری مشکلات را به اطرافیان نسبت می‌دهد که آنان سبب این‌همه مصائب شده‌اند. خداوند اگر قلب مادر موسی را تقویت نمی‌کرد و مطمئن به خودش نمی‌نمود، هرآینه سرّ فرزندش موسی را فاش می‌کرد. (سوره‌ی قصص، آیه‌ی 10) چون مادر نمی‌تواند از بچه‌اش مفارقت کند و در صندوقی بیندازد؛ و حالا آن صندوق نزد فرعون آمده و مادر هم کاندیدای شیر دادن شده امّا با صبر و شکیبایی.

1- جوان بود

پسر یکی از اصحاب امام صادق علیه‌السلام از دنیا رفت. حضرت او را تسلیت داد و فرمود: «خدا برای تو بهتر از فرزندت می‌باشد و پاداشی که خدا به تو می‌دهد، نیز برای تو بهتر از آن است.»
مدّتی بعد، به حضرت خبر رسید که آن شخص هنوز هم بی‌تابی می‌کند. حضرت علیه‌السلام نزد او رفته و فرمودند: «پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم هم از دنیا رفت. آیا از سرنوشت او درس نمی‌گیری؟» آن مرد گفت: «پسرم هنوز جوان بود و به خاطر این، من ناراحت هستم.» فرمود: «سه چیز برای پسرت وجود دارد: یکی شهادت به توحید، دوّم رحمت خداوند و سوم شفاعت رسول خدا.»
(محجه البیضاء، ج 3، ص 416 -شنیدنی‌های تاریخ، ص 84)

2- بی‌تابی صفیه

در هنگام وفات پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم هنگامی‌که همه‌ی زنان، اطراف بستر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بودند، صفیه –همسر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم- دختر حی بن اخطب یهودی که در جنگ خیبر شوهرش کشته شده و به امر الهی جزء زنان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در آمد، هم بود و بسیار ناراحت بود و عرضه داشت: «یا رسول‌الله به خدا قسم دوست داشتم که مرض شما بر من وارد می‌شد و شما شفا می‌یافتید.»
بعضی از زنان با چشم و ابرو به یکدیگر اشاره نمودند و فهماندند که صفیه چاپلوسی می‌کند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خودداری کنید!» زن‌ها گفتند: «از چه خودداری کنیم؟» فرمود: «از گوشه زدن به صفیه، به خدا قسم او راست می‌گوید.»
(پیغمبر و یاران، ج 4، ص 25)

3- دو ملک

در بنی‌اسرائیل قاضی‌ای بود که پسرش وفات کرد. پس در فقدان او بی‌تابی و ناله بسیار می‌کرد. پس دو ملک به صورت انسان برای شکایتی نزدش آمدند. اوّلی گفت: «گوسفندان این مرد، بر زراعت من وارد شدند و آن را خراب نمودند.» دوّمی گفت: «او زمین کشاورزی‌اش را بین کوه و نهر آب قرار داده و من راهی غیر این، برای عبور نداشتم.» قاضی گفت: «تو مگر نمی‌دانستی که راه مردم فقط همین است و در آنجا کشاورزی کرده‌ای؟» او در پاسخ گفت: «مگر وقتی خدا به تو پسر داد، نمی‌دانستی روزی خواهد مُرد؟» پس آن دو فرشته به جایگاه خود بازگشتند.
(سفینه البحار، ج 2، ص 7)

4- اطرافیان بی‌تاب

امام صادق علیه‌السلام فرمود: فرشته‌ی مرگ (عزرائیل) به پیامبر صلی‌الله علیه و آله عرض کرد: «من روح انسان‌ها را قبض می‌کنم و هنگامی‌که لحظه‌ی مرگ انسانی فرامی‌رسد، بستگان او شیون و بی‌تابی می‌کنند و من در محلی از خانه‌ی آن‌ها می‌ایستم و می‌گویم: «این شیون و بی‌تابی برای چیست؟ به خدا سوگند قبل از رسیدن مرگش در قبض روحش شتاب نکردیم و ما در این جهت گناهی نداریم. اگر خوددار باشید و استقامت کنید، در پیشگاه خداوند دارای اجر هستید و اگر بی‌تابی کنید (حرف‌های کفرآمیز بزنید) گنه‌کار خواهید بود.»
(داستان‌ها و پندها، ج 10، ص 18)

5- آخرین سفارش

وقتی امام حسین علیه‌السلام برای وداع، نزد اهل‌بیت خود آمد، ازجمله سفارشات اکید ایشان این بود که دشمنان، شما را به انواع بلا مبتلا می‌سازند و در عوض، خداوند انواع کرامت‌ها را به شما خواهد داد. پس زبان به شِکوه مگشایید و سخنی که اجر شما را ناقص کند مگویید.
زینب علیها السلام بی‌تابی می‌کرد. امام علیه‌السلام دست بر سینه‌اش کشید و او را آرامش داد و فرمود: «خداوند ثواب صابران را به شما می‌دهد.» به حضرت سکینه علیها السلام فرمود: «بر قضا و قدر صبر کن و شکوه نکن.»
(رمز المصیبه، ج 2، ص 308 و 301 و 267)
و در وصیت دیگر فرمود: «آنگاه‌که کشته شدم، گریبان چاک نزنید و صورت خود را نخراشید.»
(فرهنگ عاشورا، ص 290 -لهوف، ص 81)

جبرئیل و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 4 سوره‌ی تحریم می‌فرماید: «خدا یار و نگهبان او (پیامبر) هست و جبرئیل و مردان صالح و فرشتگان نیز یاور اویند.»

توضیح مختصر:

جبرئیل ملک مقربّی بود که بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم وحی نازل می‌کرد و آنچه عملاً لازم بود مانند خواندن نماز به این کیفیت معمول، یا نوع جنگ، نماز خوف در جنگ اُحد خواندن و … را تعلیم می‌داد. آنچه جبرئیل می‌گفت، از جانب خدا بود تا مردم، کلام پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را باور کنند و الّا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم عقل کُلّ بوده است.
پس تشریفات وحی، از چهل‌سالگی تا شصت‌وسه‌سالگی بود. هیچ‌گاه جبرئیل از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم جدا نبود امّا کیفیت نزول جبرئیل، به شکل‌های مختلف بود. گاهی به‌صورت دحیه‌ی کلبی (کافی 2/587؛ بحارالانوار 14/334) که از اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و زیبا بود، درمی‌آمد. البته جبرئیل در بعضی موارد با فرشتگان تحت فرمانش، با نوعی تشریفات فرود می‌آمدند مانند نزول برخی آیات و یا آمدن در بعضی جنگ‌ها.
در صحرای عرفات، در روز عرفه که جمعه بود، جبرئیل به نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و عرضه داشت: خداوند سلامت می‌رساند و می‌فرماید: «امروز دین شما را با ولایت علی علیه‌السلام کامل می‌کنم.» (کافی،1/290)
پس اوامر الهی و نزول جبرئیل، در زمان‌ها و مکان‌های خاصی بوده و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آنچه را او آورده بود، اجرا می‌کرد. امّا در شب معراج، جبرئیل تا مقداری از مسیر، با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود ولی قدرتش زیاد نبود تا به مدارج و مقامات دیگر، همراه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم برود.
بعد از وفات پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دیگر مأموریت جبرئیل از وحی رساندن، پایان گرفت امّا در وقت ظهور در معیّت امام زمان (عج الله تعالی) خواهد بود.
(کمال‌الدین 2/671)

1- همچو بنده

از امام صادق علیه‌السلام سؤال شد که حالت غشوه (بی‌خودی) که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دچار آن می‌شد، آیا زمانی بود که جبرئیل نزد ایشان نازل می‌شد؟
فرمود: «خیر جبرئیل هنگامی‌که نزد ایشان می‌آمد، اجازه می‌گرفت و در برابر ایشان همچون بنده‌ای می‌نشست.
آن حالت برای زمانی بود که خداوند عزّو جل بدون واسطه با ایشان صحبت می‌کرد.»
(کمال‌الدین -سنن النبی، حدیث 485)

2- این جبرئیل است

به امام صادق علیه‌السلام عرض شد: آیا برای پیامبر دو حال بود که گاهی می‌فرمود: «جبرئیل گفت و این جبرئیل است که امر می‌کند.» و گاهی اوقات ایشان بی‌هوش می‌شد؟
فرمود: هنگامی‌که نازل شدن وحی، بدون واسطه جبرئیل بود، به خاطر سنگینی وحی، ایشان به حالت غشوه درمی‌آمد؛ اگر واسطه، جبرئیل بود، این سنگینی نبود و می‌فرمود: «جبرئیل به من فرمود» و «این جبرئیل است.»
(امالی الطوسی، سنن النبی، حدیث 486)

3- معراج

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «در شب معراج که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به بالا برده شد، جبرئیل ایشان را به جایی رسانید و سپس از ایشان جدا شد.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای جبرئیل! در چنین حالی مرا تنها می‌گذاری؟» جبرئیل گفت: برو که به جایی قدم گذارده‌ای که تابه‌حال هیچ انسانی آنجا قدم نگذاشته و قبل از تو هیچ بشری به اینجا نیامده است.
(کافی، سنن النبی، حدیث 493)

4- قرآن

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «جبرئیل هرسال همه قرآن را یک‌بار بر من می‌خواند ولی امسال دو بار بر من خواند.» (کنایه از وفات رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم بوده است.)
(ارشاد القلوب، سنن النبی، حدیث 489، ترجمه‌ی لطیف راشدی)

5- به‌صورت دحیه‌ی کلبی

در مواردی هنگام انزال وحی به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، جبرئیل به صورت دحیه‌ی کلبی وارد می‌شد.
در غزوه‌ی بنی قریظه و در بازگشت پیامبر از حُنین، جبرئیل به‌صورت دحیه‌ی کلبی دیده شد.
از امیرالمؤمنین علیه‌السلام نقل شده که وارد بر رسول خدا شدم، دیدم خوابیده و سر مبارکش روی زانوی دحیه‌ی کلبی است.
بر دحیه سلام نمودم، جواب سلام مرا چنین داد:
سلام بر تو ای امیر مؤمنان و پیشوای پرهیزگاران و یکّه سوار مسلمانان و پیشرو سفید رویان و جهاد کننده با پیمان‌شکنان (اصحاب جمل) و سرکشان (نهروانیان) و ستم‌کاران (معاویه و اصحابش).
سپس گفت: ای علی! سر پیغمبرت را بر دامن بگیر که تو سزاوارتری. همین‌که پیش رفته و سر مبارک را به دامن گرفتم، از نظرم غایب شد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم چشم گشود و فرمود: «علی جان با که سخن می‌گفتی؟» عرض کردم با دحیه‌ی کلبی و قضیه‌ی سلام و جواب را گفتم.
فرمود: او دحیه نبود بلکه جبرئیل بود؛ خواست بفهماند که خدا تو را به چنان اسم‌ها نام‌گذاری نموده است.
(طبقات،52، 3/3 -بحار، ج 37، ص 322 -پیغمبر و یاران، ج 3، ص 2)