استعاذه (پناه بردن به خدا از شیطان و شر و عقوبت و نامردان و…)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 97 سوره‌ی مؤمنون می‌فرماید: «بگو پروردگارا! از وسوسه‌های شیاطین به تو پناه می‌برم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرماید: «خداوندا از بدی نگاه کردن (مردم) به اهل و مال و فرزندانم به تو پناه می‌برم.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 132′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

در موقع مداخله‌ی شیطان، به خدا باید پناه برد و این روش پرهیزگاران است.
وقتی‌که هنوز عملی واقع نشده، پناه بردن به خدا از امور مُهلکه و معاصی چه معنایی دارد؟
استعاذه، طلب پناه است و حال و وظیفه‌ی نفس، آن است که خدا را در دل خود بیابد.
«اَعوذُ بالله» لفظی، سبب و مقدمه برای ایجاد حالت نفسانی است نه اینکه خودش استعاذه باشد. استعاذه به خدا، همانند توکّل بر خداست لذا خداوند، سلطنت شیطان بر متوکّلین را نفی کرده است.
کار شیطانِ نفْس، وسوسه است. از شیطنت او، به خدایی که شنواست، مسألت تو را می‌داند و به حال تو آگاه است پناه ببر؛ ازجمله کارهای پسندیده و نیک، طلب پناهگاه است. کسی که مقامش پایین‌تر است از مقام بالاتر خود بخواهد در برابر دشمن، او را پناه دهد و از او دفاع کند؛ و این فقط به زمان قرآن خواندن و نمازخواندن، مربوط نیست بلکه در همه مواقع، این حالت لزوم دارد.

1- گفته‌های نامربوط

روزی ابلیس بر بالای کوهی در بیت المقدّس بنام افیق بر حضرت عیسی علیه‌السلام ظاهر شد و قصد داشت او را بفریبد؛ ازاین‌رو گفت: «ای عیسی! تو بزرگی که بدون پدر و مادر به وجود آمدی!»
فرمود: «بزرگ آن‌کسی است که مرا آفرید.»
گفت: «تویی که از خدایی در گهواره سخن گفتی!»
فرمود: «عظمت از خداست که مرا به سخن درآورد.»
گفت: «تو بزرگی که از گِل شکل پرنده‌ای ساختی و آن را به پرواز درآوردی!»
فرمود: «آنچه مسخر شد از عظمت خداوند عطا شده است.»
گفت: «از بزرگی خدایی توست که بیماران را شفا می‌دهی!»
فرمود: «خدا اجازه‌ی شفا به من داده است.»
گفت: «تو مُرده‌ها را زنده می‌کنی؟»
فرمود: «به اجازه‌ی خدا زنده می‌کنم که مرا نیز، روزی او بمیراند.»
گفت: «تویی که روی آب راه می‌روی؟»
فرمود: «از بزرگی خداست که آب را زیر پایم رام کرده است.»
گفت: «تو از زمین و آسمان برتری و تقسیم‌کننده‌ی روزی خلق می‌باشی.»
فرمود: «منزّه است خداوند عظیم، بزرگی کلماتش به وزن عرشش و همه‌چیز به خواست اوست.»
ابلیس فریادی کشید و عقب عقب رفت.[simple_tooltip content=’ابلیس نامه، ج 2، ص 37 -امالی صدوق «رحمه‌الله علیه»، مجلس 37′](2)[/simple_tooltip]

2- پناه از عقوبت کردن

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلم در مسجد معتکف بودند، زنی آمد و با او مدتی سخن گفت و بعد برخاست که برود، پیامبر هم برخاست و با او به راه افتاد. در این هنگام دو نفر از انصار از کنار آن حضرت عبور می‌کردند، سلام کردند و گذشتند. پیامبر آن‌ها را صدا زد و فرمود: «این زن، صفیه عیالم می‌باشد.» آن دو گفتند: «ای رسول خدا! آیا ما شک نسبت به این زن و شما داشتیم؟!»
فرمود: «شیطان مثل خون وارد وجود انسان می‌شود؛ من ترسیدم شیطان بر شما وارد شود و شما ظنین و بدگمان بشوید.»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 262 -محجه البیضاء، ج 5، ص 67′](3)[/simple_tooltip]

3- پناه از عقوبت کردن

مردی در زمان رسول خدا صلی‌الله علیه و آله گناهی کرد و از ترس تعزیر پنهان شد. روزی امام حسن علیه‌السلام و امام حسین علیه‌السلام را که طفل بودند، به تنهایی یافت و بر دوش خود سوار کرده و بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله وارد شد.
عرض کرد: «یا رسول‌الله! من به خدا و به این دو فرزندانت (از عقوبت کردن) به شما پناه آورده‌ام و از آن گناهی که کرده‌ام، درگذر.»
پیامبر چنان بخندید که دست به دهان مبارک گذاشت و فرمود: «برو آزادی!»
و به امام حسین علیه‌السلام فرمود که شفاعت شما را در حق او قبول کردم.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 1، ص 284′](4)[/simple_tooltip]

4- رفتن به نزد نامرد!

سعدی گوید: در شهر بندری اسکندریه مصر، بر اثر خشک‌سالی شدید، آن‌چنان آذوقه و خوراک کم شد که گویی درهای آسمان بسته شده و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته است. با این وضع، پارسایان تهی‌دست، با خطر سختی مواجه شدند.
قحطی و خشک‌سالی به‌قدری زیاد بود که دود آتش دل خلق، به‌صورت ابر و باران درنیامد و باران اشک خلق، به‌صورت سیلاب نشد.
در چنین سالی دور از جان دوستان، یک نفر نامرد که سخن از وضع مادی خوب او شد که در محضر بزرگان، برخلاف ادب است. از سوی دیگر، ناگفته گذاشتن آن نیز شایسته نیست که گروهی آن را حمل بر خمودی گوینده می‌کنند.
در مورد آن نامرد به شعر گفتم: اگر قوم ظالم تاتار (مغولیان) این مخنث (نامرد) پست را بکشند، نباید قاتل تاتاری را به‌عنوان قصاص کشت تا کسی این نامرد را مانند پل بغداد، آب در مجرای زیرین برود و انسان بر پشت آن پل حرکت کند.
چنین شخصی که به پاره‌ای از زندگی او آگاه شدی، در این سال قحطی، او ثروت بسیار داشت و برای خودنمایی سفره‌ای می‌گسترانید. عده‌ای از پارسایان از شدت تهی‌دستی تصمیم گرفتند تا کنار سفره‌ی او بروند. در این مورد با مشورت نزد من آمدند و من با تصمیم آن‌ها موافقت نکردم و گفتم:
شیر، نیم‌خورده‌ی سگ را نمی‌خورد، اگرچه در غار از گرسنگی بمیرد! به خدا پناه باید برد از این‌که به خاطر گرسنگی نزد آدم فرومایه و پست رفت.
اگر فریدون به نعمت و ملک رسد، آدم بی‌هنر در صف او نشمار که آدم ناکسی است. لباس ابریشم و حریر بافته بر تن نااهل، مانند سنگ درخشنده، کبود رنگ و طلای خالص است که بر نقش دیوار بی‌جان نمایان می‌باشد.[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 159′](5)[/simple_tooltip]

5- نذر شیطانی

روزی شخصی پیش پسر عمر آمد و گفت: «من نذر کرده‌ام که یک روز از صبح تا شب بالای کوه «حراء» برهنه بایستم.» پسر عمر به او گفت: «اشکالی ندارد، برو نذرت را ادا کن.» آنگاه آن شخص به نزد ابن عباس رفت و جریان را گفت. ابن عباس به او گفت: «ای مرد! مگر نماز نمی‌خوانی؟»
آن مرد گفت: «چرا نماز می‌خوانم.» ابن عباس گفت: «پس می‌خواهی برهنه نماز بخوانی؟» آن مرد گفت: نه. ابن عباس گفت: «مگر چنین عهدی نکرده‌ای؟ شیطان خواسته است تو را به بازی بگیرد، خودش و سربازانش به ریش تو بخندند.» آن مرد که از آن صحبت به خود آمده بود و از آن نذر خود پشیمان شده بود، گفت: «حال چه کنم؟» ابن عباس گفت: «برو، یک روز معتکف شو و کفاره ب عهدی را که بسته‌ای بده.» آن مرد برگشت و سخن ابن عباس را به پسر عمر نقل کرد.
پسر عمر گفت: «ابن عباس حرف درستی زده است، هیچ‌یک از ما نمی‌توانیم استنباط‌های فقهی او را داشته باشیم.»[simple_tooltip content=’تجلی امیر مؤمنان علیه‌السلام، ص 223 -الغدیر، ج 19، ص 70′](6)[/simple_tooltip]

استجابت دعا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 60 سوره‌ی غافر فرمود: «مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «زمان استجابت دعای خود را دیر مشمار، درصورتی‌که آن را با گناهان بسته‌ای.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 362′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

استجابت، همیشه مستند به اسباب مادی نیست بلکه مستند به اسباب غیرطبیعی هم هستند. در مسائل سحر و کهانت، اسباب مادی دخیل هستند اما در مسائل دعا و کرامت اولیاء، مطالب غیرطبیعی دخالت تامّ دارند.
خداوند، به اسباب، همانند دعای پدر برای فرزند، انفاق از روی اخلاص و دلی به دست آوردن ارج می‌نهد ولی تقدیم و تأخیر استجابت و کم و کیف آن، بر بنده پوشیده است. چون خداوند، کارش با حکمت است و مصالح را روا می‌دارد و زمان خاصی را که شایسته‌ی بنده است می‌داند. پس در دعا، به اراده‌ی خودش می‌دهد نه بنده.
«اُدعونی اَستَجِبْ لَکُم: مرا بخوانید تا استجابت کنم.[simple_tooltip content=’سوره‌ی مؤمن، آیه‌ی 60′]*[/simple_tooltip]» این دعوت، داعی لزوم دارد ولی شرایط استجابت باید باشد تا تحقق پذیرد؛ مثلاً ناامیدی زمینه‌ای است که شک را دل پدید می‌آورد. او دچار یأس شده و از خدا طلبکار می‌شود؛ داعی، ادب را از دست می‌دهد و دچار تزلزل می‌گردد.

1- دعای مورچه

حضرت سلیمان علیه‌السلام و اصحابش برای طلب باران از شهر خارج شدند. در بین راه، سلیمان علیه‌السلام مورچه‌ای را دید که به پشت خوابیده و دست‌وپایش را به‌طرف آسمان بلند کرده و می‌گوید: «خدایا! ما از مخلوقات تو هستیم و نیازمند به رزق تو هستیم، پس ما را به گناه دیگران هلاک مفرما!»
سلیمان علیه‌السلام به اصحابش فرمود: «بازگردید که به دعای دیگری (مورچه) بر ما باران خواهد بارید.»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 21′](2)[/simple_tooltip]

2- رفع طغیان

روزی که همه‌ی اهل کوفه به خاطر ترسیدن از طغیان رود فرات و ترس از غرق شدن نزد امام علیه علیه‌السلام رفتند، حضرت به ساحل رود آمدند، وضو گرفته و نماز خواندند و با خدا مناجات کردند. سپس به‌طرف رود فرات رفتند درحالی‌که در دست مبارکشان یک نی بود؛ پس آن نی را بر آب زدند و فرمودند: «به اذن خدا و مشیّت او کم شو!» همان لحظه آب فرات کم شد و ماهی حلال‌گوشت به امام علیه‌السلام سلام نمود.[simple_tooltip content=’مدینه المعاجز، ص 318′](3)[/simple_tooltip]

3- رُطب تازه

امام صادق علیه‌السلام فرمود: امام حسن علیه‌السلام در سفر حجی، با یکی از فرزندان زبیر همراه بودند. در بین راه کنار درخت خشکیده‌ی خرمایی پیاده شدند. آن شخص به امام صادق علیه‌السلام گفت: «اگر این درخت، خرمای تازه می‌داشت از آن می‌خوردیم.» امام علیه‌السلام فرمود: «رطب میل داری؟» گفت: «آری»! امام علیه‌السلام سرش را به‌سوی آسمان بلند کرد و دعایی نمود که او نمی‌فهمید، پس در جا، درخت، خرمای تازه داد. صاحب شتر حمله‌دار دگرگون شد و فریاد زد و گفت: «او سحر کرده است.»
امام علیه‌السلام فرمود: «وای بر تو! این سحر نیست؛ این دعای فرزند پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم است که مستجاب شد.» پس فرمود: بالای درخت بروند و خرمای تازه بچینند و همگی از آن خوردند.[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 4، ص 221′](4)[/simple_tooltip]

4- قوم یونس

یونس پیامبر علیه‌السلام سی سال قوم خود را به خداپرستی دعوت کرد و جز ملیخای عابد و روبیل عالم، کسی ایمان نیاورد. خداوند وعده‌ی عذاب داد و یونس علیه‌السلام با مشورت عابد آن‌ها را نفرین کرد و وعده‌ی روز و ساعت عذاب داده شد.
چون یونس علیه‌السلام از شهر نینوا بیرون رفت، روبیل عالم، آثار عذاب را مشاهده کرد و به مردم گفت: «آثار عذاب دارد می‌آید.» گفتند: «چه کنیم؟» گفت «توبه و دعا؛ فرزندان شیرخوار را از مادرانشان جدا کنید و همراه با شتران و گوسفندان و گاوهایتان در بیابان جمع شوید. آنگاه از خدای یونس علیه‌السلام طلب عفو کنید.»
صحنه‌ای خاص در بیابان از ناله و توبه به وجود آمد و اشک‌هایشان جاری شد، پس رحمت الهی شامل حال ایشان گردید و دعایشان مستجاب و عذاب از قوم یونس علیه‌السلام دفع شد. پس چون یونس علیه‌السلام بازگشت، همه به او ایمان آوردند.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 4، ص 142 -بحارالانوار، ج 14′](5)[/simple_tooltip]

5- پنج دعای مستجاب

حمّاد بن عیسی گوید: از امام صادق علیه‌السلام خواستم برایم دعا کند تا خدا حج بسیار و باغ و خانه‌ی خوب و زوجه‌ای از خانواده‌ی محترم و اولاد نیکوکار به من بدهد.
امام علیه‌السلام دعا کرد که «خدایا! پنجاه حج و باغ و خانه‌ی خوب و زوجه‌ی صالحه از اقوام کریمان و اولاد نیکوکار به حمّاد بده!»
کسی که در مجلس حاضر بود، گفت: چندین سال بعد در بصره به خانه‌اش رفتم و او گفت: «دیدی امام صادق علیه‌السلام دعا کرد و مستجاب شد؟ تابه‌حال چهل‌وهشت مرتبه حج رفتم، باغ و خانه‌ی خوب در بصره دارم که مثلش نیست و زنی از نژاد کریمان نصیبم شد و فرزندان نیکوکارم را که می‌شناسی.»
بعدازآن، حمّاد، دو بار به حج رفت و بار پنجاه و یکم در سرزمین جحفه هنگام غسل احرام در سیل افتاد و وفات نمود و غلامان جنازه‌ی او را گرفتند.[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 4، ص 266′](6)[/simple_tooltip]

آزمایش (آزمودن)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 155 سوره‌ی اعراف می‌فرماید: «(موسی گفت) این (هلاکت قوم) جز آزمایش تو، چیز دیگری نیست که هر کس را بخواهی به وسیله آن گمراه سازی و هر کس را بخواهی هدایت کنی»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «در فتنه‌ها مانند شتر دوساله باش، نه پشتی دارد که سواری دهد و نه پستانی تا او را بدوشند.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه، حکمت 1′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

غرض از آزمون و تمییز نیکوکار از بدکار که در نظام هستی وجود دارد، برای جدا کردن خوب از بد و مرغوب از نامرغوب است. آزمایش سبب می‌شود تا مردم خوب از بد جدا شوند.
انسان کامل‌ترین انواع موجودات است و دارای تکلیف می‌باشد که اگر در سیرش رشد و ترقّی داشته باشد، معلوم است که بر همه‌چیز افضل و شریف‌تر و مقامش رفیع‌تر است.
مقصود اصلی از خلقت انسان مشخص کردن کسی است که بهتر از دیگران راه می‌رود و عمل می‌کند و مقرب‌تر نزد حق‌تعالی می‌شود.
همه‌ی انبیاء در آزمون‌ها بودند و وقتی ابراهیم در آزمایش نسبت به ذبح اسماعیل مقبول واقع می‌شود و در آتش نمرود استقامت به خرج می‌دهد، توان این پیامبر اولوالعزم را نسبت به همه‌ی مسائل آزمونی نشان می‌دهد که می‌تواند؛ و او الگو می‌شود برای همه‌کسانی که در آزمایش می‌افتند که اول: ایمان و یقین و دوم: استقامت سبب موفقیت و قبولی می‌شود.

1- چه آزمایشی

سَمنون محب که از نزدیکان جُنید بغدادی بود، در مناجاتی عرض کرد: «الهی! در هر چه مرا بیازمایی در آن مرا راستم یابی و تسلیم شوم و دَم نزنم.»
در حال، دردی به وی مستولی شد که جانش به لب آمد و او دم نمی‌زد. همسایگان گفتند: «ای شیخ! دیشب تو را چه بود که از فریاد تو ما را خواب نیامد؟» درحالی‌که به‌ظاهر دم نزده بود.
یک‌بار دیگر گفت: «خدایا! دلم به غیر تو مایل نیست مرا به هر چه خواهی امتحان کن!» در حال، بولش بسته شد و به حبس بول دچار شد. پس به مدرسه بچه‌ها می‌گردید و کودکان را می‌گفت: «عموی دروغ‌گو را دعا کنید تا حق شفایش دهد.»[simple_tooltip content=’خزائن کشمیری، متن 8′](2)[/simple_tooltip]

2- موشی در کوزه

در کتاب نزهه المجالس است که شاگردی گمان قوی داشت که استادش اسم اعظم دارد و اصرار می‌کرد که استاد او را تعلیم دهد.
روزی استاد برای آزمایش، کوزه‌ای سربسته به او داد تا برای فلان شخص هدیه برد و او امانت‌داری کند. شاگرد در وسط راه خواست تا ببیند که درون کوزه چیست، چون سر کوزه را باز کرد، دید موشی زنده بیرون پرید. شاگرد با کمال غضب نزد استاد رفت و لب به اعتراض گشود. استاد تبسّمی نمود و گفت: «می‌خواستم با این آزمون به تو بفهمانم کسی که این‌قدر امانت‌دار نیست که موشی را حفظ کند، چطور می‌تواند اسم اعظم را حفظ کند.»[simple_tooltip content=’وسیله النجاه، ص 107′](3)[/simple_tooltip]

3- خروس

حاج محمدصادق تخته فولادی (م 1290) استاد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی بود. عالمی بنام شیخ محمدباقر نجفی، هر شب جمعه خدمتش می‌رسید و اظهار ارادت می‌کرد. استاد برای امتحان می‌گوید: «جمعه آینده یک خروس برای من بیاور» آقا نجفی خروسی می‌گیرد و زیر عبا نگه می‌دارد تا کسی نبیند، چون اگر مردم ببینند چه خیالی درباره‌ی او می‌کنند. با ناراحتی خروس را نزد استاد می‌آورد، ایشان می‌فرمایند: «ما از شما خروس خواستیم نه خروس دزدی» او می‌گوید: «من از شما تعجّب می‌کنم، این خروس را از خانه آورده‌ام.» حاجی می‌فرماید: «تعجب من هم از این بود که خروس برای شماست؛ چطور ناراحت بودید و نخواستید کسی آن را ببیند، فکر کردم شاید مال خودتان نبوده است.»[simple_tooltip content=’نشان از بی‌نشان‌ها، ج 1، ص 39′](4)[/simple_tooltip]

4- معاویه‌ی ثانی

بعد از مردن یزید (م.64) پسرش معاویه‌ی ثانی به خلافت رسید. به قولی: روزی، دراز کشیده و چشم‌هایش را بسته بود. دو کنیز زیبا با یکدیگر مزاح می‌کردند؛ اولی به دومی گفت: «زیبایی چهره‌ی تو، غرور شاهان است.» دومی گفت: «کدام پادشاه بی‌نیاز از زیبایی باشد، سرنوشت به دست قاضی زیبایی و پادشاه حقیقی است.»
اولی گفت: «پادشاهی چه فایده‌ای دارد؛ یا به وظایف خود عمل کنند و شکر گویند که دیگر عیشی ندارند؛ یا تابع شهوات شوند و حق را ضایع کنند و از شکر باز مانند که به جهنم می‌روند.»
این کلمات در دل معاویه ثانی اثر کرد و خود را از خلافت عزل نمود. پس مادرش به او گفت: «کاش خون حیض بودی.» و بسیار گریست. (به دستور مروان حکم، او را زهر خوراندند و فقط 25 روز بعدازاین ماجرا زنده بود.)[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 153′](5)[/simple_tooltip]

5- طاقت نداشتن و خودکشی

حضرت آیت‌الله بهجت فرمودند: «خیلی‌ها از شدت درد و در اثر فشار مصیبت و بلا، انتحار و خودکشی کرده‌اند، در همین قم یکی دو نفر از اهل علم و در نجف هم یکی را می‌شناختم که خودکشی کرده‌اند.»
استاد ما آیت‌الله کمپانی می‌فرمود: «از یکی از معروفین و مدرسین که مبتلا به حبس بول شده بود، احوال‌پرسی کردیم، وی گفت: «اگر رداع الهی نبود، خود را تلف (خودکشی) می‌کردم.»[simple_tooltip content=’در محضر بهجت، ج 1، ص 390′](6)[/simple_tooltip]

ازدواج

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 32 سوره‌ی نور می‌فرماید: «مردان و زنان بی‌همسر خود را، همچنین غلامان و کنیزانِ صالح خود را همسر دهید.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس ازدواج کند، نصف دینش حفظ شود؛ پس در نصف دیگر تقوای الهی بورزید.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 5، ص 328′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

ازدواج مسئله‌ای نیست که بر یک پایه مثلاً زناشویی تکیه داشته باشد، بلکه نوعی تعاون زندگی دوطرفه است. مرد و زن به اقتضای طبیعتی که در نهاد آن‌ها قرار داده‌شده، برای سکونت، تولد، همیاری، مأنوس شدن و … زندگی مشترک را برپا می‌کنند.
مسائل مختلفی هم در اصل و فرع ازدواج، از قبیل عقد، مهریه، طلاق، ارث و … وجود دارد که هرکدام به‌نوعی، خود دارای احکام شریعت و مسائل اخلاقی خاص خودش مانند حیاء و عفت و غیرت می‌باشد.
به‌هرحال منافع ازدواج آن‌قدر زیاد است که گاهی واجب عینی می‌شود و به ترک رهبانیّت در دین ما امر گردیده و احراز نصف دین برای جوان با ازدواج تثبیت شده است. گرچه بعضی با زندگی مشترک مشکل پیدا می‌کنند، ولی این مشکل درصدش بسیار کم است؛ تا جایی که در بعضی انبیاء مثلاً همسرشان مانند لوط، بد از کار در آمده بود؛ اما مصالح و منافع عموم، ازدواج برای همگان امری است که به حکمت و مصلحت نوع بشر می‌باشد.

1- جمیله و حنظله

حنظله فرزند ابو عامر، همان شبی که صبح آن جنگ اُحد واقع شد، شب عروسی‌اش با جمیله بود. شب، بستگان دو طرف داماد و عروس دعوت شده بودند، از طرفی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم برای جنگ دستور بسیج عمومی داده بود.
او فکر کرد اگر تن به عروسی بدهد، مورد خشم خدا و پیامبر واقع می‌شود. ازاین‌جهت صبح به حضور پیامبر آمد و یک‌شب را مهلت خواست.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم اجازه‌ی یک‌شب را به او داد. او در فکر بود که آیه‌ی سوم سوره‌ی نور نازل شد:
اگر مؤمنان واقعی برای امری اجازه خواستند، به آن‌ها اجازه بده! خداوند آمرزنده و مهربان است.[simple_tooltip content=’سوره‌ی نور، آیه‌ی 62′](2)[/simple_tooltip]
حنظله با اجازه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به خانه بازگشت و آن شب از مهمانان پذیرایی کرد و شب زفاف را سپری نمود.
صبح زود قبل از آن‌که غسل جنابت کند، لباس جنگ پوشید و اسلحه‌اش را برداشت و با شتاب از خانه به‌قصد میدان جنگ بیرون آمد.
جمیله در همان شب در خواب دیده بود، درهای آسمان باز شد و حنظله به آسمان بالا رفت و درهای بسته شد. ازاین‌رو تعبیر کرد که شوهرش شهید می‌شود. لذا وقت خداحافظی، جمیله چند نفر را حاضر کرد و حنظله به آن‌ها گفت:
شما شاهد باشید که دیشب همسرم با من بوده است، بدانید که اگر من شهید شدم و او به فرزندی حامله شد، کسی حرف نامناسب نزند.
سپس به‌سوی میدان رفت و جنگی شایسته نمود؛ اما کافری نیزه‌ای به او زد و او را به شهادت رساند. پس از پایان جنگ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «حنظله را بین زمین و آسمان دیدم که فرشتگان با آب‌های بهشتی که در ظرف‌هایی طلایی بود، او را غسل دادند.» از این رو معروف به غسل الملائکه (غسل شده از طرف فرشتگان) شد.
جمیله همان شب حامله شد و خداوند فرزندی به نام عبدالله پس از ایام بارداری به او عطا کرد. او هم پس از شهادت امام حسین علیه‌السلام در جریان لشکرکشی یزید به مدینه[simple_tooltip content=’واقعه‌ی حَرّه ی سال 63 هجری’]*[/simple_tooltip] پیکار کرد و به شهادت رسید.[simple_tooltip content=’زنان مرد آفرین، ص 96 -اسد الغابه، ج 5، ص 41′](3)[/simple_tooltip]

2- ملّا صالح و آمنه بیگم

ملّا محمد صالح مازندرانی فرزند ملّا احمد، با فقر برای تحصیل به اصفهان رفت. سهم مادی او از دنیا، تحصیل ناچیز بوده و شب‌ها از چراغ عمومی آن زمان مدرسه استفاده می‌کرد.
پس از مدتی که تحصیلات علمی را آموخت، به درس ملّا محمدتقی مجلسی رحمه‌الله علیه (پدر علامه مجلسی رحمه‌الله علیه) راه یافت. مجلسی که استاد او بود، روزی بعد از درس به او گفت: «اجازه می‌دهی همسری برایت انتخاب کنم؟» و سپس به درون خانه رفت و به دختر دانشمندش آمنه بیگم که فاضله بود، فرمود: «شوهری برایت پیدا کرده‌ام که فقیر ولی فاضل است.»
آمنه عرض کرد: «فقر عیب مردان نیست» با این جمله رضایت به ازدواج داد و پدرش او را به عقد ملّا صالح درآورد.
در شب عروسی، ملّا صالح مشغول مطالعه‌ی مطلب علمی‌ای بود که برایش مشکل بود. آمنه بیگم با فراست درک کرد که همسرش دچار مشکل شده است، از این رو مسئله‌ی علمی را با شرح و حلش نوشت.
شوهرش فهمید که آمنه آن را حل کرده است، بنابراین سر به سجده‌ی شکر نهاد و به خاطر این تفضّل به عبادت مشغول شد. شب زفاف سه شب طول کشید؛ تا این‌که مجلسی مطلع شد و به وی فرمود: «اگر این زن مناسب شأن شما نیست، بگو تا دیگری را به عقدت درآورم.»
او گفت: «نه بلکه خدا را به خاطر این نعمتی –زن فاضله‌ای- که به من داده است شکر می‌گذاردم، ازاین‌رو به تأخیر افتاده است.» مجلسی رحمه‌الله فرمود: «اقرار به عدم قدرت برای شکر گذاری خداوند، نهایت شکر بندگان است.»[simple_tooltip content=’نظام خانواده در اسلام، ص 142 -زندگی آیت‌الله بروجردی رحمه‌الله، ص 79′](4)[/simple_tooltip]

3- ازدواج پیرمرد با دختر جوان

سعدی می‌گوید: پیرمردی برایم تعریف کرد که با دختر جوانی ازدواج کردم و اتاق آراسته و تمیزی برایش فراهم نمودم. در خلوت با او نشستم و دل و دیده به او بستم. شب‌های دراز نخفتم، شوخی‌ها با او نمودم و لطیفه‌ها برایش گفتم به این امید که با من مأنوس گردد و دل‌تنگ نشود. ازجمله به او گفتم:
بخت بلندت یار بود که هم‌نشین پیری شده‌ای که پخته و تربیت‌یافته و جهان‌دیده و نیک و بد را آزموده است و شرط دوستی به‌جا می‌آورد. دلسوز و شیرین‌زبان است. خوشبخت شده‌ای که همسر من شده‌ای، نه همسر جوانی خودخواه و تندخو و گریزپای که هرلحظه به دنبال هوسی است و هر شب درجایی بخوابد و هرروز سراغ یاری تازه رود.
همسر جوانم در جوابم گفت: آن‌همه سخنان تو در ترازوی عقل من، هم‌وزن یک ‌سخنی نیست که از قابله (مامای) خود شنیدم که می‌گفت: «زن جوانی را اگر تیری در پهلو نشیند، بِه که کنار پیری نشیند.»
سرانجام بین من و او جدایی رخ داد. پس از مدت عده‌ی طلاق، با جوانی تهیدست و بداخلاق ازدواج کرد و از او ستم می‌کشید. درعین‌حال شکر نعمت می‌کرد و می‌گفت: «حمد خدا را از آن عذاب الیم (پیرمرد) برهیدم و به این نعیم مقیم (جوان) برسیدم.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 231′](5)[/simple_tooltip]

4- دختر قاضی مرو

گویند: نوح بن مریم قاضی شهر مرو خواست دخترش را شوهر دهد، بنابراین با همسایه خود که مردی مجوسی بود، مشورت نمود. مجوسی گفت: «عجب است که مردم از تو راهنمایی می‌جویند و تو از من!»
گفت: «آری با تو مشورت می‌کنم!» مجوسی گفت: «رئیس ما کسری مال را ملاک ازدواج قرار می‌داد و دختر به مال دار می‌داد.
قیصر پادشاه روم، حَسَب و نَسَب را برای ازدواج اختیار می‌کرد.
رهبر شما، حضرت محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم دین را اختیار نمود، پس نگاه کن رهبر تو کیست و به طریقه‌ی او عمل کن.»[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 2، ص 737 -مستطرف، ص 218′](6)[/simple_tooltip]

5- ازدواج مساوی با جهاد

عابدی همسر خوبی داشت و در راه او فداکاری می‌کرد تا اینکه همسرش از دنیا رفت. هر چه از او خواستند تا دوباره همسر اختیار نماید و ازدواج کند، او نمی‌پذیرفت و می‌گفت: تنهایی برایم بهتر است.
مدتی که گذشت، روزی به دوستانش گفت: برایم همسری اختیار کنید تا ازدواج کنم. علّت تغییر عقیده‌اش را پرسیدند. او گفت: «یک هفته از فوت همسرم گذشته بود که در عالم رؤیا دیدم، گویا درهای آسمان گشوده شده و افرادی از آن درها پایین آمدند، در هوا چرخ می‌زنند و هرکدام که از کنار من عبور می‌کنند، به نفر بعدی می‌گویند: این شخص شومی است و نفر بعدی حرف او را تصدیق می‌کند. من به خاطر هیبتی که داشتند، جرئت نمی‌کردم علت آن حرف را از ایشان سؤال کنم تا اینکه آخرین نفری که از کنار من عبور می‌کرد، غلامی بود از او پرسیدم: «علت شومی چیست که می‌گویند؟» گفت: «منظور تو هستی!» گفتم: چرا؟! گفت: «ما تابه‌حال عمل تو را با اعمال مجاهدین فی سبیل الله در یک ردیف قرار می‌دادیم؛ یک هفته است که به ما دستور داده‌شده عمل تو را در ردیف اعمال متخلّفین (عقب‌ماندگان از جهاد) قرار دهیم. علت این دستور را هم نمی‌دانم.»
من متوجه شدم که یک هفته است، بدون همسر شدم و ثواب اعمالم کم شده است؛ بنابراین تصمیم گرفتم ازدواج کنم.»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 38 -محجه البیضاء، ج 3، ص 71′](7)[/simple_tooltip]

اذان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 58 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «آن‌ها هنگامی‌که (اذان می‌گویید و مردم را) به نماز فرامی‌خوانید، آن را به مسخره و بازی می‌گیرند، جمعی نابخردند.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «خداوند موّذن را تا هرکجا صدای اذانش برود، می‌آمرزد و هر چیزی که صدایش را بشنود، برایش گواهی می‌دهد.»[simple_tooltip content=’به نقل وافی، ج 2، ص 87′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اذان به معنی اعلام احکام شرعی است. مثلاً برای اینکه به مردم بگویند، وقت نماز پنج‌گانه یا جمعه یا افطار شده، اذان گفته می‌شود.
در شب معراج خداوند به جبرئیل دستور داد تا اذان و اقامه گوید؛ آنگاه انبیاء به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم اقتدا کردند.
درواقع اذان را جبرئیل بازگو کرده است، لذا امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «در شب معراج اذان تعلیم داده شد.»
در سوره‌ی جمعه برای نماز جمعه در آیه 9 چنین آمده:
«ای کسانی که ایمان آورده‌اید، وقتی در روز جمعه برای نماز جمعه اذان می‌گویند، تندتر بدوید و برای رسیدن به نماز از خریدوفروش دست‌بردارید.»
در مدینه هرگاه مؤذن اذان می‌گفت، مسلمانان برای نماز حاضر می‌شدند و کفار و منافقان آن‌ها را به استهزاء می‌گرفتند و با یکدیگر می‌خندیدند.

1- آتش گرفتند

شخصی نصرانی در مدینه بود که وقتی صدای مؤذّن را می‌شنید که می‌گفت: «اَشهَدُ انَّ مُحَمّداً رسولُ الله: شهادت می‌دهم که محمد فرستاده خداست»، می‌گفت: «خدا آدم دروغ‌گو را بسوزاند» و مؤذّن را نفرین می‌نمود.
روزی خدمتگزارِ او آتش به درون خانه‌ی او برد، درحالی‌که او و خانواده‌اش بودند. آتش کم‌کم شعله‌ور گردید و مرد نصرانی و خانواده‌اش آتش گرفتند و سوختند.[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 114′](2)[/simple_tooltip]

2- نزول اذان

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هنگامی‌که جبرئیل اذان را برای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آورد، سر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در دامن علی علیه‌السلام بود. جبرئیل اول اذان و سپس اقامه گفت.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به علی علیه‌السلام فرمود: «یا علی! صدای اذان جبرئیل را شنیدی؟» عرض کرد: «آری» فرمود: «یا علی! به خاطر سپردی؟»
عرض کرد: «آری» فرمود: «بلال را طلب نما و به او اذان و اقامه را تعلیم ده.» آنگاه علی علیه‌السلام بلال را طلبید و اذان و اقامه را به وی آموخت.»
قول دیگر آن است که در شب معراج، وقت نماز، جبرئیل اذان و اقامه گفت و نماز جماعت برپا شد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم اذان و اقامه را بعد از نزول بر زمین، به دیگران آموخت.[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 116 -وافی، ج 2، ص 86′](3)[/simple_tooltip]

3- جعل و دروغ

در کتب عامه آمده است که تا مدتی در مدینه وقت اذان را اعلام نمی‌کردند کم‌کم اجتماع می‌کردند و سپس مهیای نماز می‌شدند؛ تا یک روز این مسئله را به مشورت گذاشتند. عده‌ای گفتند: «مانند نصارا ناقوس بزنیم.» پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم دستور داد بوقی تهیه کنند تا علامت اعلان نماز باشد.
شبی عبدالله بن زید در خواب دید کسی دو جامه سبز پوشیده و ناقوسی در دست دارد. گفت: «بنده‌ی خدا این ناقوس را می‌فروشی؟» پرسید: «برای چه می‌خواهی؟» گفت: «برای اعلان نماز.» گفت: «می‌خواهی به بهتر از آن راهنمایی‌ات کنم؟» گفت: «آری.» پس اذان را به او آموخت.
از خواب برخاست و خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و خواب خود را تعریف کرد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم خوشحال شد و فرمود: «رفیق شما خوابی دید.» و دستور داد به بلال آن را تعلیم کنند؛ چون صدای او رساتر بود.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و یاران، ج 2، ص 71 -صحیح بخاری، ج 1، ص 113′](4)[/simple_tooltip]

4- بر بالای کعبه

بلال در سفر و حَضَر همراه پیامبر اذان می‌گفت. اولین اذان برای همگان تازگی داشت؛ مخصوصاً با دیدن مرد حبشی سیاه‌پوست و کلمات تازه‌ای که می‌شنیدند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ظهر وارد مکه شد، بلال به امر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم روی بام کعبه رفت و اذان عمومی اعلام کرد.
تمام بت‌ها بر اثر صدای اذان درافتادند. بعضی گفتند: «رفتن در شکم خاک، از شنیدن این صدا گواراتر است.» دیگری گفت: «شکر می‌کنم که پدرم تا امروز زنده نماند تا پسر رباح را ببیند که در بالای بام کعبه، بانگ الاغ می‌دهد.» حارث بن هشام گفت: «مگر محمد غیر از این کلاغ سیاه، کسی را نداشت تا به موذّنی برگزیند.»
ابوسفیان گفت: «من چیزی نمی‌گویم؛ زیرا می‌ترسم این دیوارها به محمد خبر دهد.» پیامبر از گفته‌ی آنان باخبر شد و کسی را نزد آنان فرستاد.
یک نفر از آن‌ها اقرار کرد و استغفار نمود و مسلمان واقعی شد.[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 21، ص 119 -پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و یاران، ج 1، ص 68′](5)[/simple_tooltip]

5- نام پیامبر کنار نام خدا

ابن عباس نقل کرده است که ابوسفیان، پدر معاویه، در آخر عمر نابینا شده بود. روزی در مجلسی نشسته بودیم و حضرت علی علیه‌السلام در آن مجلس بود. مؤذّن اذان گفت، چون به اشهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله رسید، ابوسفیان گفت: «کسی در این مجلس هست که از او باید ملاحظه کرد؟» شخصی گفت: نه! ابوسفیان گفت: «ببینید این مرد هاشمی، نام خود را در کجا قرار داده است!» حضرت علی علیه‌السلام فرمود: «خدا دیده تو را گریان گرداند ای ابوسفیان! خدای چنین کرده است، او نکرده؛ زیرا خداوند فرمود: وَ رَفَعنا لَکَ ذِکرَک: و برای تو نام تو را بلند کردیم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی انشراح، آیه‌ی 4′]*[/simple_tooltip]
ابوسفیان گفت: «خدا بگریاند دیده کسی را که گفت در اینجا کسی نیست و مرا بازی داد.»[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 1، ص 41′](6)[/simple_tooltip]

ادریس پیامبر علیه السلام

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 56 و 57 سوره‌ی مریم می‌فرماید: «یاد کن در قرآن ادریس را، به‌درستی که او بود بسیار تصدیق‌کننده و بسیار راست‌گو و پیغمبر و بالا بردیم او را به مکان بلندی.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «همانا ادریسِ پیامبر، خداوند او را به جایگاهی بلند، بالا برد و او را بعد از وفاتش از تحفه‌های بهشت خورانید.»[simple_tooltip content=’بحار، ج 11، ص 277′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

حضرت ادریس نامش از انبیایی بوده که در قرآن آمده است. ادریس اولین کسی بود که با قلم خط نوشت و خداوند سی صحیفه بر ادریس نازل کرد.
این‌که خداوند در سوره‌ی مریم آیه 57 در شأن ادریس فرموده: «و ما او را به جایگاهی فرازمند فرا بردیم.» منظور از مکان، مکانت و منزلت است نه مکان مادی.
لذا نقل شده که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در شب معراج در آسمان چهارم (نه مادی) او را دیده است. اسم او اختوخ بوده اما به ادریس معروف شده بدین جهت که بسیار مشغول به درس دادن بوده است و از حدیثی برمی‌آید که او اولین کسی بوده که خیاطت کرده بود و مسجد سهله، خانه ادریس بوده است.

1- شمایل و سیره

حضرت ادریس مردی بود فربه و گشاده سینه و موهای بدنش کم و موهای سرش بسیار بود. موی سینه‌اش باریک بود و آهسته سخن می‌گفت و چون راه می‌رفت گام‌ها را نزدیک به یکدیگر می‌گذاشت. (صدایش نازک بود.)[simple_tooltip content=’قصص‌الانبیاء راوندی، ص 78′](2)[/simple_tooltip]

2- کتاب و شغل

حق‌تعالی بر ادریس سی صحیفه نازل ساخت. او اول کسی بود که به قلم چیزی نوشت و اول کسی بود که جامه دوخت و پوشید؛ و پیش‌تر پوست می‌پوشیدند.
چون خیاطی می‌کرد، تسبیح و تهلیل و تکبیر و تمجید خدا می‌کرد.[simple_tooltip content=’تاریخ طبری، ج 1، ص 107 -قصص‌الانبیاء راوندی، ص 79′](3)[/simple_tooltip]
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «او را ادریس می‌گفتند، زیرا درس کتب الهی را بسیار می‌گفت.»[simple_tooltip content=’تفسیر قمی، ج 2، ص 51′](4)[/simple_tooltip]

3- مسجد سهله

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «مسجد سهله خانه‌ی ادریس پیغمبر بود که در آنجا خیاطی می‌کرد و نماز می‌نمود. هر که در آنجا دعا کند، حق‌تعالی حاجتش را برآورد و او را در قیامت بالا برد به مکان بلند که درجه‌ی ادریس است.»[simple_tooltip content=’کافی، ج 3، ص 494 -قصص‌الانبیاء، ص 80′](5)[/simple_tooltip]

4- سیاحت و افطار

عبدالله بن عباس گفته: «ادریس روزها در زمین سیاحت می‌کرد و می‌گردید و روزه می‌داشت و هر جا که شب او را فرومی‌گرفت، به ‌روز می‌آورد و روزی او به او می‌رسید، هر جا که افطار می‌کرد؛ و از عمل صالح او را ملائکه مثل عمل جمیع اهل زمین بالا می‌بردند.[simple_tooltip content=’قصص‌الانبیاء، ص 77′](6)[/simple_tooltip]

5- عمر و وصی او

حیات ادریس در زمین سیصد سال بود و بعضی بیشتر گفته‌اند. چون به آسمان رفت، متوشلخ فرزند خود را خلیفه‌ی خود گردانید. پسر متوشلخ، لمک که او پدر نوح پیامبر بود.[simple_tooltip content=’کامل ابن اثیر، ج 1، ص 62 -تاریخ طبری، ج 1، ص 107′](7)[/simple_tooltip]
* در روایت از امام صادق علیه‌السلام نام وصی ادریس را ناحور (ناخور) نوشته‌اند.[simple_tooltip content=’کمال‌الدین، ص 211′](8)[/simple_tooltip]

6- وفات

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «خدا ادریس را بالا برد به مکان بلند و از تحفه‌های بهشت به او خورانید؛ بعد از وفات او.»[simple_tooltip content=’احتجاج، ج 1، ص 499′](9)[/simple_tooltip]
امام صادق علیه‌السلام فرمود: ملکی به ادریس گفت: آیا تو را حاجتی به سوی من است؟
فرمود: «بلی، می‌خواهم مرا به‌سوی آسمان بالا بری تا ملک‌الموت را ببینم که با یاد او تعیّش نمی‌توان کرد.» پس فرشته او را به آسمان چهارم بالا برد.
دید در آنجا عزرائیل نشسته است و سر خود را از روی تعجب حرکت می‌دهد. پس ادریس سلام کرد بر عزرائیل و پرسید: «چرا سر خود را حرکت می‌دهی؟»
گفت: خداوند فرمود: تو را بین آسمان چهارم و پنجم قبض روح کنم، پس در همان‌جا قبض روح کرد و این معنی قول خداوند است. «و رَفَعناهُ مَکاناً علیاً[simple_tooltip content=’سوره‌ی مریم، آیه‌ی 57′]*[/simple_tooltip]
»[simple_tooltip content=’تفسیر قمی، ج 2، ص 51 -حیوه القلوب، ج 1، ص 242 – 229′](10)[/simple_tooltip]

آداب أکل (خوردن و سفره)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 60 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «بخورید و بیاشامید از روزی خداوند.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «خدا پرخوری را دشمن می‌دارد.»[simple_tooltip content=’وسائل الشیعه، ج 16، ص 407′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

چون ضرورت بدن تقاضا دارد که بنده در شبانه‌روز چندین وعده غذا بخورد و آشامیدنی بنوشد، پس این ضرورت سبب می‌گردد که آدابی در هنگام خوردن اجرا شود و نوعی روش و سیره که صاحب‌شریعت آن را وضع کرده به ظهور بپیوندد.
شستن دست‌ها قبل و بعد از غذا، اول غذا بسم‌الله گفتن، با دست راست غذا خوردن، هرکسی در سر سفره غذای جلوی خودش را بخورد، لقمه را کوچک بردارد، غذا خوردن را طول بدهد، غذا را خوب بجود، بعد از غذا خداوند عالم را حمد کند، بعد از غذا خلال نماید، در اول روز و اول شب غذا بخورد، در اول و آخر غذا نمک بخورد، یک‌سوم برای غذا، یک‌سوم برای نوشیدنی، یک‌سوم برای راحت تنفّس کردن باشد.

1- سیره‌ی امام کاظم علیه‌السلام

جد محمد بن جعفر گفت: با جمعی از اصحاب حج کردیم و ازآنجا به مدینه رفتیم. در مدینه به دنبال مکانی می‌گشتیم که در آنجا منزل کنیم.
در بین راه غلام موسی بن جعفر علیه‌السلام را دیدیم که بر الاغی نشسته و غذا می‌برد. ما در بین نخل‌های خرما فرود آمدیم. امام تشریف آورد و نشست. طشت آبی برایش آوردند. اول خود دستش را شست و بعد، از طرف راست حضرت همگی دست‌ها را شستند.
بعد غذا آوردند، حضرت از نمک شروع کرد بعد فرمود: بخورید بسم‌الله الرحمن الرحیم. بعد سرکه آوردند بعد کتف بریان گوسفندی را آوردند، فرمود: «بخورید بسم‌الله الرحمن الرحیم این غذایی است که پیغمبر آن را خیلی دوست می‌داشت.» بعد زیتون آوردند … (هر غذایی آوردند، اول حضرت بسم‌الله الرّحمن الرّحیم گفت.)
بعد از غذا سفره برچیده شد. یک نفر بلند شد که خرده‌های غذایی که از سفره ریخته بود جمع کند؛ حضرت فرمود جمع نکن، این کار برای خانه‌های سقف دار است ولی در اینجا (باغستان) خرده غذا مورد استفاده‌ی پرندگان و حیوانات قرار می‌گیرد.
بعد خلال آوردند. فرمود: «قاعده خلال این است که زبان را دور دهان بگردانی، هر چه با زبان بیرون آمد، فرو بری و هر چه لای دندان‌ها باقی ماند، با خلال بیرون آوری و دور بیندازی.»
بعد طشت و آب آوردند و از دست چپ حضرت شروع کردند و همه دست‌ها را تا آخر بشستند.[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 1، ص 284 – 266؛ تألیف حسن بن فضل طبرسی رحمه‌الله علیه، ترجمه‌ی سید ابراهیم میرباقری از انتشارات فراهانی تهران’](2)[/simple_tooltip]

2- دستور سفره

عمرو بن قیس گوید: در مدینه بر امام باقر علیه‌السلام وارد شدم. در برابر حضرت سفره‌ای گسترده بود و غذا میل می‌نمود.
پرسیدم: «دستور سفره چیست؟» فرمود: «وقتی سفره را گستردی، بسم‌الله بگو و چون آن را برچیدی، خدا را حمد کن و آنچه در اطراف سفره می‌ریزد، برچین و بخور.»
* طبق روایت اول چون غذا مانده‌ی سفره‌ی درون شهر است استفاده شود ولی در بیرون شهر برای پرندگان و حیوانات گذاشته شود.[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 1، ص 284 – 266؛ تألیف حسن بن فضل طبرسی رحمه‌الله علیه، ترجمه‌ی سید ابراهیم میرباقری از انتشارات فراهانی تهران’](3)[/simple_tooltip]

3- رعایت حاضران سفره

پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «وقتی سفره پهن می‌شود، حاضران باید از جلوی خود بخورند و از جلوی دیگران نخورند. از وسط بشقاب نخورند و از قسمت بالای آن (ناحیه‌ای که گوشت و محتوی بشقاب زیاد است) خوردن، برکت را از بین می‌برد و اگر سیر شدید دست از طعام نکشید که این کار موجب خجلت اهل سفره می‌شود، چه‌بسا که آنان احتیاج به غذا داشته باشند.» (به خاطر تو دست می‌کشند.)[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 1، ص 284 – 266′](4)[/simple_tooltip]

4- دسته‌جمعی

مردی از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سؤال کرد: «ما غذا می‌خوریم ولی سیر نمی‌شویم.» فرمود: «شاید به طور متفرق غذا می‌خورید. دسته‌جمعی به دور سفره بنشینید و نام خدا را بر سر سفره یاد کنید تا غذا را وسیله‌ی برکت شما قرار دهد.»[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 1، ص 284 – 266′](5)[/simple_tooltip]

5- دوازده خصلت

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «در سفره 12 خصلت هست که لازم است هر مسلمانی آن را بشناسد. چهار تای آن لازم و ضروری است و آن معرفت (به صاحب نعمت که خداوند است)، خشنود بودن (به آنچه خدا به تو اطعام کرده)، بسم‌الله گفتن و شکر نمودن می‌باشد.
چهار تای آن مستحب و سنّت است: شستن دست قبل و بعد از طعام، به طرف چپ بدن تکیه کردن (متورک مثل وقت نماز)، با سه انگشت غذا خوردن، انگشتان را لیسیدن.
چهار تای آن از ادب است: از جلوی خود خوردن، لقمه را کوچک برداشتن، زیاد جویدن و به دیگران کم نگاه کردن.»[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 1، ص 284 – 266′](6)[/simple_tooltip]

آداب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 6 سوره‌ی تحریم می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، خود و خانواده‌ی خود را از آتشی که هیزم آن انسان‌ها و سنگ‌هاست نگه دارید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «اگر آداب همراه انسان نباشد، همانند چارپایی بی‌مصرف را می‌ماند.»[simple_tooltip content=’ارشاد القلوب، ج 1، ص 160′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

آداب ‌و رسوم هر ملّت و مذهبی بر اساس تعالیم اخلاقی همان ملّت و مذهب است. پس خصلت و صفات و ادب هر گروهی بر مبنای اعتقادی یا موروثی و منطقه‌ای و عادات عرفیّه است و لذا وقتی آداب فردی و اجتماعی را بررسی می‌کنند تفاوت فاحش وجود دارد.
مثلاً آداب ‌و رسوم درباره‌ی زنان بر اساس تعالیم دینی و قوانینی که اروپائیان وضع کرده‌اند یا عرب‌ها یا چینی‌ها فرق می‌کند.
چه‌بسا آدابی در نظر شرقی‌ها ممدوح و در نظر غربی‌ها مذموم باشد. معنی ادب، حسن و ظرافت خاص است که در عمل ظاهر می‌شود.
آداب‌ورسوم اجتماعی به منزله‌ی آئینه ی افکار و خصوصیات اخلاقی آن اجتماع است. آداب، ناشی از مذهب همان اجتماع است. آداب در سفر، مجالس، خوردنی‌ها، برخورد با اهل مصیبت و بلا، عبادت و … همه مرهون دستورات مذهبی است.

1- جواب بی‌ادبی معاویه

مردی بنام شریک بن اعور که بزرگ قوم خود بود، در زمان معاویه زندگی می‌کرد. او شکل بدی داشت و اسمش هم شریک و خوب نبود و اسم پدرش هم اعور یعنی چشم معیوب بود.
دریکی از روزهایی که معاویه خلیفه بود، شریک به نزد وی رفت. معاویه با بی‌ادبی به این مردی که بزرگ قوم خودش بود، گفت: «نام تو شریک است و برای خدا شریکی نیست. پسر اعوری! سالم از اعور بهتر است. صورت بدگلی داری و خوشگل بهتر از بدگل است. پس چرا قبیله‌ات تو را به آقایی خود برگزیده‌اند؟»
شریک در مقابل این حرف معاویه گفت: «به خدا قسم! تو معاویه هستی و معاویه سگی است که عوعو می‌کند، تو عوعو کردی، نامت را معاویه گذاردند. تو فرزند حرب (نام جد معاویه) هستی و سِلم و صلح بهتر از حرب (جنگ) است. تو فرزند صخری (نام جد دیگر معاویه) و زمین هموار از سنگلاخ بهتر است؛ بااین‌همه چگونه به خلافت رسیده‌ای؟!»
معاویه که جواب حرف‌های بی‌ادبانه خود را می‌شنید، گفت: «ای شریک! قسم می‌دهم از مجلس من خارج شو.»[simple_tooltip content=’حکایت های پند آموز، ص 110 –ثمرات الاوراق، ص 59′](2)[/simple_tooltip]

2- پسر بی‌ادب

سعدی گوید: از سرزمین «دودمان بکر بن وائل» نزدیک شهر نصیبین که در دیار شام قرار داشت، مهمان پیرمردی شدم، یک شب برای من چنین تعریف کرد:
من در تمام عمرم جز یک فرزند پسر که (اکنون) در این جاست، فرزندی ندارم. در این بیابان درختی کهن‌سال است که مردم آن را زیارت می‌کنند و در زیر آن به مناجات با خدا می‌پردازند. من شب‌های دراز به‌پای این درخت مقدس رفتم و نالیدم تا خداوند به من همین یک پسر را بخشید.
سعدی می‌گوید: «شنیدم آن پسر ناخلف، به دوستانش آهسته می‌گفت: چه می‌شد که من آن درخت را پیدا می‌کردم و به زیر آن می‌رفتم و دعا می‌کردم تا پدرم بمیرد؟»
آری، پیرمرد دل‌شاد بود که دارای پسر خردمندی شده، ولی پسر، سرزنش کنان می‌گفت: «پدرم خرفتی فرتوت و سالخورده است.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 233′](3)[/simple_tooltip]

3- تعبیر مؤدبانه

شبی هارون‌الرشید در خواب دید که دندان‌های او ریخته شد. معبری را طلبید و از تعبیر خواب خود سؤال نمود.
معبّر گفت: «این خواب دلیل است که جمیع خویشان خلیفه بمیرند.» هارون از این سخن او ناراحت شد و گفت: «خاک به دهانت؛ سپس فرمان داد تا او را صد تازیانه بزنند.
معبّر دیگری را طلبید و از تعبیر خواب خود پرسید. معبّر گفت: «این خواب دلیل است که عمر خلیفه از همه‌ی اَقرَبا درازتر باشد.»
هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی بخندید و گفت: هر دو تعبیر، در یک معنی است، اما دوّمی ادب را رعایت نمود.» پس فرمان داد تا هزار درهم (پاداش) به وی دادند.»[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 95 –زینه المجالس، ص 249′](4)[/simple_tooltip]

4- توانگری بی‌ادب

وقتی ابراهیم ادهم در طواف کعبه دید توانگری مشهور بر اسبی نشسته و طواف می‌کند؛ این حالت او را نپسندید و ناراحت شد.
چون حاجیان از مکه برگشتند، آن مرد توانگر در بیابان از قافله جدا ماند. اشرار، اسب، شتر، لباس و اثاثیه‌ی او را گرفتند و او را برهنه رها کردند.
آن مرد در بیابان پیاده می‌رفت. ابراهیم به او رسید و او را در آن حال دید. سپس فرمود: «هر که در جایی همانند کعبه –که همه پیاده طواف کنند، او سواره باشد- و بی‌ادبی کند، الآن در بیابان، پیاده و بی‌توشه و بی زاد می‌رود.»[simple_tooltip content=’جوامع الحکایات، ص 199′](5)[/simple_tooltip]

5- آداب مجالس

روزی رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم وارد یکی از خانه‌های خود شد. اصحاب به محضرش مشرّف شدند، به‌گونه‌ای که اتاق باوجود آنان پر شد.
در این وقت جریر بن عبدالله وارد شد؛ اما محلی برای نشستن نیافت و در آستانه درب اتاق نشست. حضرت عبای خود را برداشت و به او داد و فرمود: «این عبا را زیرانداز خود قرار بده.» جریر، عبا را گرفت و آن را بوسید و بر صورت خود گذاشت و درحالی‌که گریه می‌کرد، آن را در هم پیچید و به‌سوی رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرستاد و گفت: «من بر روی لباس شما نمی‌نشینم، امیدوارم همان‌گونه که مرا احترام کردید، خدا شما را گرامی بدارد.»
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نگاهی به‌طرف راست و چپ خود کرد و فرمود: «وقتی‌که شخص محترمی نزد شما آمد او را گرامی و محترم بدارید، و همین‌طور نسبت به کسی که حقّی بر شما دارد، به نیکی رفتار کنید.»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 72 –محجه البیضاء، ج 3، ص 371′](6)[/simple_tooltip]

اخلاق

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 4 سوره‌ی قلم می‌فرماید: «در حقیقت تو ای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم بر نیکو خُلقی عظیم آراسته‌ای.»

حدیث:

حضرت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم فرمود: «من برای تکمیل اخلاق نیک، مبعوث شده‌ام.»[simple_tooltip content=’جامع السادات، ج 1، ص 23′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

خداوند قوانینی را بر توحید فطری و اخلاق فاضله غریزی بنا کرده است. تعلیم اخلاق در همه‌ی ابعاد روحی و روانی انسان‌ها ضرورت تام دارد.
اصلاح اخلاق و خوی های نفس و تحصیل ملکات فاضله به علم و عمل بستگی دارد. عالم اخلاقی می‌خواهد که حاذق باشد و تعلیم همه، قابل و طالب می‌خواهد و تمرین و مداومت لازم است.
خُلق عظیم که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم دارنده‌ی تام و کامل آن بوده اُسوه‌ی همگان است و پیروی و تأسی بر مسلمانان واجب است.
فواید دنیوی و اخروی و آثار وضعی تهذیب نفس و اصلاح درون و تخلّق به اخلاق الهی از مسائلی واضح و روشن است که بر کسی پوشیده نیست. اخلاق، چه فردی و چه اجتماعی، وقتی مبنا جلب نظر حق‌تعالی باشد، فوائد آن هم الهی جلوه می‌کند و اگر منظور جلب نظر خلق باشد، جلوه‌ی آن هم به همان مقصد بروز می‌کند و انحطاط و کژی جنبه عرضی و مجازی، نه حقیقی آن را نشان می‌دهد.

1- پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله و سلم و نعیمان

«نعیمان بن عمرو انصاری» از قدمای صحابه‌ی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم و مردی مزّاح و شوخ بوده است. نوشته‌اند: روزی عربی از عشایر به مدینه آمد، شتر خود را پشت مسجد خوابانید و به مسجد وارد شد و به حضور پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم رسید.
بعضی از صحابه به نعیمان گفتند: «اگر این شتر را بکشی، گوشت آن را تقسیم می‌کنیم و بعد قیمتش را پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم به اعرابی خواهد داد.»
نعیمان شتر را کشت، صاحبش سر رسید و فریاد برآورد و پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم را به دادخواهی خواست.
نعیمان فرار کرد و رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلم از مسجد بیرون آمد و شتر اعرابی را کشته دید، پرسید چه کسی این کار را کرده است؟
گفتند: نعیمان، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم کسی را فرستاد تا او را بیاورند. او را در خانه‌ی «ضُباعه بنت زبیر» (او دخترعمه رسول خدا و زوجه‌ی مقداد بن الاسود بود) یافتند که نزدیک مسجد بود. فرستاده را به محل مخفی گاه اشاره کردند که درون گودالی، با مقداری علف تازه خود را پوشانده بود.
فرستاده به نزدیک پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم آمد و همراه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم با جمعی از اصحاب به منزل ضُباعه آمدند و جای مخفی شدن نعیمان را نشان داد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم فرمود: علف‌ها را از او دور کنید و آن‌ها چنان کردند، نعیمان از مخفی گاه بیرون آمد. پیشانی و رخسار او از آن علف‌های تازه رنگین شده بود؛ پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای نعیمان! این چه کاری بود که انجام دادی؟»
عرض کرد یا رسول‌الله قسم به خدا آن کسانی که شما را به محل مخفی من راهنمایی کردند به این کار وادارم نمودند.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم تبسم‌کنان رنگ علف را با دست مبارک خود از پیشانی و رخسار او دور کردند و قیمت شتر را به مرد اعرابی دادند.[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 26 -الاستیعاب’](2)[/simple_tooltip]

2- خزیمه و پادشاه روم

«خزیمه‌ی ابرش» پادشاه عرب بدون مشورت پادشاه روم که از دوستان صمیمی وی بود، کاری انجام نمی‌داد. خزیمه رسولی را نزد او فرستاد و درباره‌ی فرزندانش مشورت و نظر خواست و در نامه‌اش نوشت: «من برای هر یک از دختران و پسران خویش مالی زیاد و ثروتی فراوان قرار دادم که بعد از من درمانده و مستمند نشوند. صلاح شما در این کار چیست؟»
پادشاه روم جواب فرستاد که: «ثروت معشوق بی‌وفاست و دوام ندارد، بهترین خدمت به فرزندان این است که آنان را از مکارم اخلاق و خوی های پسندیده برخوردار کنید تا در دنیا سبب دوام دولت و در آخرت سبب غفران باشد.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 64 -جوامع الحکایات، ص 270′](3)[/simple_tooltip]

3- سیره‌ی امام سجاد علیه‌السلام

یکی از اقوام امام سجاد علیه‌السلام نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد. حضرت در جواب او چیزی نفرمودند. چون آن شخص از مجلس برفت، حضرت به اهل مجلس خود فرمود: «شنیدید آنچه را که این شخص گفت. الآن دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنوید.»
آنان گفتند: «ما همراه شما می‌آییم و دوست داشتیم که جواب او را می‌دادی.» حضرت حرکت کردند و این آیه‌ی شریفه را می‌خواندند: «آنان که خشم خود را فرونشانند و از بدی مردم درگذرند (نیکوکارند) و خدا دوستدار نکوکاران است.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 134′]*[/simple_tooltip]
راوی این قصه گفت: ما از خواندن این آیه فهمیدیم که حضرت به او خوبی خواهد کرد. پس حضرت آمدند تا منزل آن شخص و او را صدا زدند و فرمودند که به او بگویید علی بن الحسین علیه‌السلام است.
چون آن شخص شنید که حضرت آمده، گمان کرد حضرت برای جواب‌گویی دشنام آمده است!
حضرت تا او دیدند، فرمودند: ای برادر! تو نزدم آمدی و مطالبی ناگوار و بد گفتی، اگر آنچه گفتی از بدی در من است، از خداوند می‌خواهم که مرا بیامرزد و اگر آنچه گفتی در من نیست، خداوند تو را بیامرزد.
آن شخص چون چنین شنید، میان دیدگاه حضرت را بوسید و گفت: «آنچه من گفتم در تو نیست و من به این بدی‌ها سزاوارترم.»[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 2، ص 4′](4)[/simple_tooltip]

4- علی علیه‌السلام و کاسب بی‌ادب

در ایامی که امیرالمؤمنین علیه‌السلام زمامدار کشور اسلام بود، اغلب به سرکشی بازارها می‌رفت و گاهی به مردم تذکّراتی می‌داد.
روزی از بازار خرمافروشان گذر می‌کرد، دختربچه‌ای را دید که گریه می‌کرد؛ ایستاد و علت گریه‌اش را سؤال کرد. او در جواب گفت: آقای من یک درهم داد تا خرما بخرم، از این کاسب خریدم و به منزل بردم، اما نپسندیدند، حال آورده‌ام که پس بدهم، کاسب قبول نمی‌کند.
حضرت به کاسب فرمود: «این دختربچه، خدمتکار است و از خود اختیاری ندارد، شما خرما را بگیر و پولش را برگردان.»
کاسب از جا حرکت کرد و در مقابل کسبه و رهگذرها با دستش به سینه‌ی علی علیه‌السلام زد که او را از جلوی دکانش رد کند.
کسانی که ناظر جریان بودند، آمدند و به او گفتند: «چه می‌کنی این علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام است!»
کاسب خود را باخت و رنگش زرد شد و فوراً خرمای دختربچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض کرد: «ای امیرالمؤمنین علیه‌السلام از من راضی باش و مرا ببخش.»
حضرت فرمود: «چیزی که مرا از تو راضی می‌کند این است که: روش خود را اصلاح کنی و رعایت اخلاق و ادب را بنمایی.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 46 -بحارالانوار، ج 9، ص 519′](5)[/simple_tooltip]

5- مالک اشتر

مالک اشتر روزی از بازار کوفه می‌گذشت؛ با لباسی از کرباس خام و به جای عمامه از همان کرباس بر سر داشت و به شیوه‌ی فقرا عبور می‌کرد. یکی از بازاریان بر در دکانش نشسته بود، چون مالک را بدید به نظرش خوار و کوچک جلوه کرد و از روی استخفاف کلوخی را به‌سوی او انداخت.
مالک به او التفات ننمود و برفت. کسی مالک را می‌شناخت و این واقعه را دید؛ به آن بازاری گفت: «وای بر تو! هیچ دانستی که او چه کسی بود که به او اهانت کردی؟» گفت: «نه» گفت: «او مالک اشتر، یار علی علیه‌السلام بود.» آن مرد از کار بدی که کرده بود لرزه بر اندامش آمد و دنبال مالک روانه شد که از او عذرخواهی کند. دید به مسجدی آمده و مشغول نماز است. صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را بر دست و پای او انداخت و پای او را می‌بوسید. مالک سر او را بلند کرد و می‌گفت: «این چه‌کاری است که انجام می‌دهی؟» گفت: «عذر گناهی است که از من صادر شده که تو را نشناخته بودم.»
مالک گفت: «بر تو هیچ گناهی نیست، به خدا سوگند که به مسجد نیامدم مگر برای تو استغفار کنم و طلب آمرزش نمایم.»[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 1، ص 212 -مجموعه‌ی ورّام بن ابی فراس’](6)[/simple_tooltip]

اخلاص

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی زُمر می‌فرماید: «خدای را پرستش کن و دین را برای او خالص گردان.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «عمل را با اخلاص بجا بیاور که اندک آن تو را کفایت می‌کند.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 404′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اخلاص در مقام عبودیت لزوم دارد؛ یعنی انسان نیت و عملش را باید برای حق تعالی صافی کند. معنی عبادت، حضور و اخلاص بوده پس عمل برای غیر حق ممنوع است. عمل هرقدر به اخلاص نزدیک‌تر باشد به فضیلت نیز نزدیک‌تر است لذا خداوند صدقه سرّی را بر صدقه علنی ترجیح داده است (بقره:271). شخص عابد وقتی با حبّ قلبی و علاقه درونی، معبودش خدا باشد و هیچ نوع شرک نورزد و هدف دنیوی نداشته باشد، خداوند هم عمل او را دوست می‌دارد.
اخلاص برای خدای سبحان، زیربنایش حب است و نزدیک‌ترین راه رسیدن به حق، اخلاص ورزیدن و راه ندادن شیطان و نفس امّاره است.

1- سه نفر در غار

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «سه نفر از بنی‌اسرائیل با یکدیگر هم‌سفر و به مقصدی روان شدند. در بین راه ابری ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غاری نمودند.
ناگهان سنگی درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب، ظلمانی ساخت. راهی جز آن‌که به‌سوی خدا روند، نداشتند. یکی از آنان گفت: «خوب است کردار خالص و پاک خود را وسیله قرار دهیم، باشد که نجات یابیم؛ و هر سه این طرح را قبول کردند.
یکی از آنان گفت: «پروردگارا تو خود می‌دانی که من دخترعمویی داشتم که در کمال زیبایی بود، شیفته و شیدای او بودم تا آن‌که در موضعی تنها او را یافتم، به او درآویختم و خواستم کام دل برگیرم که آن دخترعمو سخن آغاز کرد و گفت: ای پسرعمو از خدا بترس و پرده‌ی عفت مرا مدر. من به این سخن پای به هوای نفس گذاردم و از آن کار دست کشیدم، خدایا اگر این کار از روی اخلاص نموده‌ام و جز رضای تو منظوری نداشتم، این جمع را از غم و هلاکت نجات ده.» ناگاه دیدند آن سنگ مقداری دور شد و فضای غار کمی روشن گردید.
دومی گفت: «خدایا تو می‌دانی که من پدر و مادری سال‌خورده داشتم که از پیری قامتشان خمیده بود و درهرحال به خدمت آنان مشغول بودم. شبی نزدشان آمدم که خوراک نزدشان بگذارم و برگردم، دیدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراک بر دست گرفته، نزد آنان بودم و آنان را از خواب بیدار نکردم که آزرده شوند.
پروردگارا اگر این کار محض رضای تو انجام دادم، درِ بسته به روی ما بگشا و ما را رهایی ده.»
در این هنگام مقداری دیگر، سنگ به کنار رفت.
سومی عرض کرد: «ای دانای هر نهان و آشکار، تو خود می‌دانی که من کارگری داشتم؛ چون مدتش تمام شد مزد وی را دادم و او راضی نشد و بیش از آن اندازه طلب مزد می‌کرد و از نزدم برفت. من آن وجه را گوسفندی خریداری کردم و جداگانه محافظت می‌نمودم که در اندک زمان بسیار شد. بعد از مدتی آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان کردم. او گمان کرد که او را مسخره می‌کنم؛ بعد همه‌ی گوسفندان را گرفت و رفت. (در نسخه‌ی محاسن دارد که مزدش نیم درهم بود وقتی برگشت، هیجده هزار برابر به او داد!)
پروردگارا اگر این کار را برای رضای تو انجام داده‌ام و از روی اخلاص بوده، ما را از این گرفتاری نجات بده.»
در این وقت تمام سنگ به کناری رفت و هر سه با دلی مملو از شادی از غار خارج شدند و به سفر خویش ادامه دادند.»[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 53 -فرج بعد الشده، ص 23 -محاسن برقی، ج 2، ص 253′](2)[/simple_tooltip]

2- علی علیه السّلام بر سینه‌ی عمرو

عمربن عبدود شجاعی بود که با هزار سوار و مرد جنگی برابری می‌کرد. در جنگ احزاب مبارز طلبید، هیچ‌کس از مسلمین جرأت مبارزه با او را نداشت. تا اینکه حضرت علی علیه‌السلام خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و اجازه‌ی مبارزه با او را پیشنهاد کرد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند: «این عمرو بن عبدود است.»
حضرت عرض کرد: «من هم علی بن ابی‌طالبم.» و به‌طرف میدان حرکت کرد و مقابل عمرو ایستاد. بعد از مبارزه‌ی حسّاس، عاقبت علی علیه‌السلام عمرو را به زمین انداخت. برو روی سینه‌ی او نشست.
صدای فریاد مسلمین بلند شد و پیوسته به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم می‌گفتند: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم بفرمایید علی علیه‌السلام در کشتن عمرو تعجیل نماید.»
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم می‌فرمود: «او را به خود واگذارید، او در کارش داناتر از دیگران است.»
هنگامی که سر عمرو را حضرت جدا نمود، خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آورد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «یا علی علیه‌السلام چه شد که در جدا کردن سر عمرو توقف نمودی؟»
عرض کرد: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم موقعی که او را بر زمین انداختم، مرا ناسزا گفت. من غضبناک شدم، ترسیدم اگر در حال خشم او را بکشم، این عمل از من به‌واسطه‌ی تسلّی خاطر و تشفّی نفس صادر شود؛ ایستادم تا خشمم فرونشست، آنگاه از برای رضای خدا و در راه فرمان‌برداری او سرش را از تن جدا کردم.»
آری برای این اخلاص و مبارزه‌ی با ارزش، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «شمشیر علی علیه‌السلام در روز جنگ خندق، با ارزش‌تر از عبادت جن و انس است.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 5، ص 199 -انوار النعمانیه، عین الحیوه’](3)[/simple_tooltip]

3- شیطان و عابد

در بنی‌اسرائیل عابدی بود، به او گفتند: «در فلان مکان درختی است که قومی آن را می‌پرستند.» خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن را قطع کند. ابلیس به‌صورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: «کجا می‌روی؟»
عابد گفت: «می‌روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم تا مردم خدای را، نه درخت را بپرستند.»
ابلیس گفت: «دست بردار تا سخنی بازگویم.» گفت: بگو، گفت: «خدای را رسولانی است اگر قطع این درخت لازم بود، خدای آن‌ها را می‌فرستاد.» عابد گفت: «ناچار باید این کار را انجام دهم.» ابلیس گفت: نگذارم و با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: «مرا رها کن تا سخنی دیگر با تو گویم و آن این است که تو مردی مستند هستی اگر تو را مالی باشد که به‌کارگیری و بر عابدان انفاق کنی، بهتر از قطع آن درخت است. دست از این درخت بردار تا هر روز دو دیار در زیر بالش تو گذارم.»
عابد گفت: «راست می‌گویی، یک دینار صدقه دهم و یک دینار به کار برم، بهتر از این است که قطع درخت کنم؛ مرا به این کار امر نکرده‌اند و من پیامبر نیستم که غم بیهوده خورم» و دست از شیطان برداشت.
دو روز در زیر بستر خود دو دینار دید و خرج نمود، ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که قطع درخت کند.
شیطان در راهش آمد و گفت: «به کجا می‌روی؟» گفت: «می‌روم قطع درخت کنم.» گفت: هرگز نتوانی و با عابد گلاویز شد و عابد را روی زمین انداخت و گفت: «بازگرد وگرنه سرت را از تن جدا کنم.»
گفت: «مرا رها کن تا بروم؛ لیکن بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟»
ابلیس گفت: «بار اول تو برای خدا و با اخلاص، قصد قطع درخت را داشتی لذا خدا مرا مسخّر تو کرد و این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلّط شدم.»[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 54 -احیاءالعلوم، ج 4، ص 380 -ریاض الحکایات، ص 140′](4)[/simple_tooltip]

4- مخلص دعایش مستجاب شود

«سعید بن مسیّب» گوید: سالی قحطی آمد و مردم به طلب باران شدند. من نظر افکندم و دیدم غلامی سیاه بالای تپه‌ای برآمد و از مردم جدا شد. به دنبالش رفتم و دیدم لب‌های خود را حرکت می‌دهد. هنوز دعای او تمام نشده بود که ابری در آسمان ظاهر شد.
غلام سیاه چون نگاهش به من افتاد، حمد خدا را کرد و ازآنجا حرکت نمود و باران ما را فروگرفت به حدی که گمان کردیم که ما را از بین خواهد برد.
من به دنبال آن غلام شدم، دیدم خانه‌ی امام سجاد علیه السّلام رفت. خدمت امام رسیدم و عرض کردم: «در خانه‌ی شما غلام سیاهی است، منت بگذارید ای مولای من و به من بفروشید.»
فرمود: «ای سعید! چرا به تو نبخشم؟» پس امر فرمود بزرگ غلامان خود را که هر غلامی که را خانه است به من عرضه کند. پس ایشان را جمع کرد ولی آن غلام را در بین ایشان ندیدم.
گفتم: «آن را که من می‌خواهم، در بین ایشان نیست.» فرمود: «دیگر باقی نمانده مگر فلان غلام، پس امر فرمود او را حاضر نمودند. چون حاضر شد، دیدم او همان مقصود من است. گفتم: «مطلوب من همین است.»
امام فرمود: «ای غلام، سعید مالک توست همراهش برو. غلام رو به من کرد و گفت: چه چیز تو را سبب شد که مرا از مولایم جدا ساختی؟»
گفتم: «به سبب آن چیز که از استجابت دعای باران تو دیدم.» غلام تا این را شنید، دست ابتهال به درگاه حق بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت: «ای پروردگار من، رازی بود مابین تو و من، الآن که آن را فاش کردی، پس مرا بمیران و به‌سوی خود ببر.»
پس امام علیه السّلام و آن کسانی که حاضر بودند، از حال غلام گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم.
چون به منزل خویش رفتم، رسول امام آمد و گفت: «اگر می‌خواهی به جنازه‌ی غلامت حاضر شوی، بیا!»
با آن پیام‌آور برگشتم و دیدم آن غلام وفات کرد.[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 2، ص 38 -اثبات الوصیه مسعودی، ص 318′](5)[/simple_tooltip]

5- درخواست حضرت موسی علیه السّلام

حضرت موسی علیه السّلام عرض کرد: «خداوندا می‌خواهم آن مخلوق را که خود را خالص برای یاد تو کرده باشد و در طاعتت بی‌آلایش باشد، ببینم.»
خطاب رسید: «ای موسی برو در کنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آن‌که را خواهی. حضرت رفت تا رسید به کنار دریا؛ دید درختی در کنار دریاست و مرغی بر شاخه‌ای از درخت که کج شده به‌طرف دریا نشسته است و مشغول به ذکر خداست. موسی از حال آن مرغ سؤال کرد. در جواب گفت: «از وقتی‌که خدا مرا خلق کرده است، بر این شاخه‌ی درخت مشغول عبادت و ذکر او هستم و از هر ذکر من هزار ذکر منشعب می‌شود.
غذای من لذت خداست. موسی سؤال نمود: «آیا ازآنچه در دنیا یافت می‌شود، آرزو داری؟» عرض کرد: «آری آرزویم این است که یک قطره از آب این دریا را بیاشامم. حضرت موسی تعجب کرد و گفت: «ای مرغ! میان منقار تو و آب این دریا چندان فاصله‌ای نیست، چرا منقار را به آب دریا نمی‌رسانی؟ عرض کرد: «می‌ترسم لذت آن آب مرا از لذّت یاد خدا بازدارد.» پس موسی علیه السّلام از روی تعجب دو دست خود را بر سر زد.[simple_tooltip content=’خزینه الجواهر، ص 318′](6)[/simple_tooltip]