توبه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 3 سوره‌ی هود می‌فرماید: «از گناهانتان آمرزش از خدا بخواهید و به درگاه او توبه کنید.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: «بنده چون توبه‌ی نصوح و خالص کند، خدا او را دوست می‌دارد و گناهانش را می‌پوشاند.»
(جامع السعادات، ج 3، ص 65)

توضیح مختصر:

توبه، به معنی بازگشت از گناه است؛ خداوند توّاب است و توبه بندگان را می‌پذیرد. (سوره‌ی شوری، آیه‌ی 42) و آنان را دوست می‌دارد. (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 222)
خداوند دست رحمت خود را برای قبول توبه گشوده تا شخص گناهکار به هر مناسبتی از شب، روز، سحر، شب قدر، عید فطر، شب جمعه و … پشیمان شود. این وعده‌ی الهی است که توبه را قبول می‌فرماید و این وعده مربوط به دنیاست، چون آخرت محل حسابرسی و جزاء و عقاب است. مهم در توبه، توفیق آن است چه آن‌که بندگان دچار تسویف هستند و ملکات آنان اجازه‌ی توبه‌ی واقعی به آن‌ها نمی‌دهد و آن را محوّل به وقت مُردن می‌کند که آن‌وقت جایی برای پشیمانی حقیقی نمی‌گذارد.
البته حق النّاس موضوعی جداگانه است، مثل آن‌که انسان غیبت می‌کند و توبه‌ی او منوط به حلالیّت طلبیدن از کسی است که پشت سر او غیبت کرده است. آن قدر مسئله‌ی توبه مهم است که خداوند سوره‌ای به نام توبه را نازل فرموده است.
وجوب توبه از طرف بنده، عقلی است زیرا توبه دفع ضرر است و وجوب دفع ضرر، ضروری می‌باشد و قبول آن از جانب حق‌تعالی نوعی تفضّل و رحمت است که شامل مجرمین و معصیت‌کاران می‌شود.

1- مخترع دین و توبه!

امام صادق علیه‌السلام فرمود: مردی در زمان‌های گذشته زندگی می‌کرد و می‌خواست دنیا را از راه حلال به دست آورد و ثروتی فراهم نماید که نتوانست.
از راه حرام کوشش کرد تا مالی به دست آورد، نتوانست. شیطان برایش مجسّم آشکار شد و گفت: «از حلال و حرام نتوانستی مالی پیدا کنی، می‌خواهی من راهی به تو بیاموزم که اگر عمل کنی، به ثروت سرشاری برسی و عدّه‌ای هم پیرو پیدا کنی؟»
گفت: «آری مایلم.» شیطان گفت: «از نزد خودت دینی اختراع کن و مردم را به آن دعوت نما.» او کیشی اختراع کرد و مردم گردش را گرفته و به مال زیادی دست ‌یافت.
روزی متوجه شد که کار ناشایستی کرده و مردمی را گمراه نموده است؛ تصمیم گرفت به پیروانش بگوید که گفته‌ها و دستوراتم باطل بوده و اساسی نداشته است.
هر چه گفت، آن‌ها قبول نکردند و گفتند: «حرف‌های گذشته‌ات حق بوده است و اکنون خودت در دین خودت شک کرده‌ای؟!»
چون این جواب را شنید، غل و زنجیری را تهیه نمود و به گردن خود آویخت می‌گفت: «این زنجیرها را باز نمی‌کنم تا خدای توبه‌ی مرا قبول کند.»
خداوند به پیامبر آن زمان وحی نمود که به او بگوید: «قسم به عزّتم اگر آن‌قدر مرا بخوانی و ناله کنی که بند بندت از هم جدا شود، دعایت را مستجاب نمی‌کنم، مگر کسانی که به مذهب تو مُرده‌اند و آن‌ها را گمراه کرده بودی، به حقیقت کار خود اطلاع دهی و از کیش تو برگردند.»
(پند تاریخ، ج 4، ص 251-بحار، ج 2، ص 277)

2- کارمند بنی امیّه

«علی بن حمزه» می‌گوید: دوست جوانی داشتم که شغل نویسندگی در دستگاه بنی امیّه را داشت. روزی آن دوست به من گفت: «از امام صادق علیه‌السلام برای من وقت بگیر تا به خدمتش برسم.»
من از امام علیه‌السلام اجازه گرفتم تا او شرفیاب شود، امام اجازه دادند و در وقت مقرّر من با او خدمتش رفتیم.
دوستم سلام کرد و نشست و عرض کرد: «فدایت شوم، من در وزارت دارایی رژیم بنی اُمیّه مسئولیتی داشتم و از این راه ثروتی بسیار اندوخته‌ام و بعضی خلاف‌ها هم انجام داده‌ام!»
امام فرمود: «اگر بنی امیّه افرادی مثل شما را نداشتند تا مالیات برایشان جمع کند و در جنگ‌ها و جماعات آن‌ها را همراهی کند، حق ما را غصب نمی‌کردند.» جوان گفت: «آیا راه نجاتی برای من هست؟»
فرمود: «اگر بگویم عمل می‌کنی؟» گفت: آری. فرمود: «آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را می‌شناسی، به آن‌ها برگردان و آنچه صاحبانشان را نمی‌شناسی از طرف آن‌ها صدقه بده، من در مقابل این کار بهشت را بر تو ضمانت می‌کنم!»
جوان سر به زیر انداخت و مدّتی طولانی فکر کرد و سپس گفت: «فدایت شوم دستورت را اجرا می‌کنم.»
علی بن حمزه می‌گوید: من با آن جوان برخاستیم و به کوفه رفتیم. او همه‌چیز خود، حتّی لباس‌هایش را به صاحبانش برگرداند و یا صدقه داد؛ من از دوستانم مقداری پول برای او جمع کردم و لباس برایش خریداری نمودم؛ و خرجی هم برای او می‌فرستادیم.
چند ماهی از این جریان گذشت و او مریض شد، ما مرتّب به عیادت او می‌رفتیم. روزی نزدش رفتیم، او را در حال جان دادن یافتیم. چشم خود را باز کرد و گفت: ای علی! آنچه امام علیه‌السلام به من وعده داد، به آن وفا کرد، این گفت و از دنیا رفت. ما او را غسل داده و کفن کرده و به خاک سپردیم.
مدّتی بعد خدمت امام علیه‌السلام رسیدم، همین‌که امام علیه‌السلام مرا دید، فرمود: «ای علی! ما به وعده‌ی خود در مورد دوست تو وفا کردیم.» من عرض کردم: «همین‌طور است فدایت شوم، او هم هنگام مردن این مطلب (ضمانت بهشت) را به من گفت.»
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 55 -محجه البیضاء، ج 3، ص 254)

3- رجوع قبل از جان دادن

«معاویه بن وهب» گوید ما به جانب مکه بیرون رفتیم و با ما پیرمردی بود که عبادت می‌کرد لکن در مذهب تشیّع نبود و با او پسر برادری از شیعیان همراه بود.
آن پیرمرد بیمار شد، من به پسر برادر او گفتم: «کاش دین حق را بر او عرضه بداری چه آنکه امید است خدای تعالی او را با ولایت و مذهب حق از دنیا ببرد.»
همراهان گفتند: «بگذارید که بر آن حال و مذهبش بمیرد.» پسر برادر او صبر نکرد و به عمویش گفت: «ای عمو! مردم پس از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم مرتد شدند مگر گروه اندکی که با امیرالمؤمنین علیه‌السلام بودند، بااینکه به خلافت از جانب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از قبل منصوب شده بود.»
پیرمرد بعد از شنیدن این کلمات نفسی برکشید و گفت: «من بر این مذهب شدم.» و بعد مُرد.
معاویه بن وهب گوید: ما داخل شهر مدینه شدیم و به حضور امام صادق علیه‌السلام رسیدیم. «علی بن سری» یکی از همراهان ما، جریان توبه‌ی پیرمرد و رجوع به امامت قبل از وفات را نقل کرد. امام فرمودند: «او اهل بهشت است.» علی بن سری تعجب کرد و عرض کرد: «او از هیچ‌چیز این مذهب ما باخبر نبود. حکمی را نمی‌دانست و فقط در آن ساعت که روح از بدنش مفارقت می‌نمود، قبول کرد.» امام فرمود: «از او چه می‌خواهید؟ قسم به خدا او داخل بهشت شد.»
(خزینه الجواهر، ص 312 -روضه الانوار سبزواری)

4- ابولُبابه

یکی از یاران بزرگ پیامبر صلی‌الله علیه و آله که در جنگ‌های اُحد و فتح مکه و دیگر جنگ‌ها شرکت داشت «ابولبابه» بود. یکی از موضوعات حساس زندگی او توبه‌ی اوست. هنگامی‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله در اثر پیمان‌شکنی مردم «بنی قریظه» به طرف قلعه‌ی آن‌ها که نزدیک مدینه بود لشگر کشید و قلعه را محاصره نمود، عده‌ای از طایفه «اوس» حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمدند و عرض کردند همان‌گونه که طایفه‌ی «بنی قینقاع» را به «خزرج» بخشیدند، «بنی قریظه» را به ما ببخش.
فرمود: «آیا راضی می‌شوید یک نفر از طایفه شما (اوس) را برای حَکَم بفرستم؟» گفتند: آری، فرمود: سعد معاذ. بنی قریظه رضایت ندادند و گفتند: «ابولبابه را نزد ما بفرست تا با او مشورت کنیم.»
ابولبابه در قلعه‌ی بنی قریظه دارای منزل و اموال و عیال و فرزندان بود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله او را مأمور مشورت با آن‌ها کرد.
او وارد قلعه شد همه از زن و مرد و کوچک و بزرگ اطرافش جمع و اظهار جزع کردند تا دلش نرم گردد. بعد گفتند: «آیا به حکومت پیامبر صلی‌الله علیه و آله تن دهیم یا خیر؟» گفت: مانعی ندارد اما با دست به گردن اشاره کرد یعنی تسلیم شدن همین و گردن زدن همان.
بعد متوجه شد با این اشاره به پیامبر صلی‌الله علیه و آله خیانت کرده و این آیه نازل گردید:
«ای مؤمنین با خدا و پیامبر صلی‌الله علیه و آله خیانت نکنید و در امانت هم خیانت ننمایید همانا اموال و اولاد شما اسباب امتحان شمایند و پاداش بزرگ نزد خداست.» (سوره‌ی انفال، آیات 28-27)
از شرمندگی از قلعه بیرون آمد و یکسر به مسجد مدینه رفت و به یکی از ستون‌های مسجد خود را بست و گفت: «کسی مرا نگشاید تا خدا توبه مرا بپذیرد.»
قریب ده یا پانزده روز به همین شکل بود فقط برای دستشویی و نماز او را می‌گشودند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «اگر ابولبابه نزد ما می‌آمد برای او طلب آمرزش می‌نمودیم اما چون خودش منتظر آمرزش حق است باشد خداوند توبه‌اش را بپذیرد.»
ام سلمه گوید: سحرگاهی پیامبر صلی‌الله علیه و آله را خندان دیدم، عرض کردم: خدا همیشه دهان شما را خندان کند، علتش چیست؟ فرمود: «جبرئیل خبر قبولی توبه ابولبابه را آورده است.» گفتم: اجازه می‌دهید او را بشارت دهم؟ فرمود: خود دانی؛ از درون حجره صدا زدم ابولبابه مژده که خدا توبه‌ات را پذیرفته است. مردم هجوم آورده تا او را بگشایند گفت: «شما را به خدا جز پیامبر صلی‌الله علیه و آله کسی مرا نگشاید.» موقع نماز صبح که پیامبر صلی‌الله علیه و آله به مسجد آمدند ابولبابه را از ستون مسجد باز کردند و الآن در مسجد پیامبر صلی‌الله علیه و آله این ستون به ستون توبه و یا ابولبابه معروف است.
(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 129-مجمع‌البیان ذیل سوره‌ی توبه، آیه‌ی 102 و اخرون اعتَرفُوا بِذُنوبهِم.)

5- بهلول نبّاش

«معاذ بن جبل» با حالت گریان بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله وارد شد و سلام عرض کرد و جواب سلام شنید پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «چرا گریه می‌کنی؟» عرض کرد: «بر در مسجد جوانی خوش‌صورت و شاداب است، چنان بر خودش گریه می‌کند مانند زن جوان مُرده، می‌خواهد به حضور شما آید.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: عیبی ندارد. جوان آمد و سلام عرض کرد، پس از جواب سلام پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «چطور گریه نکنم گناهانی انجام دادم که خدا مرا نمی‌بخشد و مرا داخل جهنم خواهد کرد.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «آیا برای خدا شریک قرار دادی؟» گفت: نه فرمود: «نفس محترمی را کُشتی؟» گفت: نه. فرمود: «گناهت اگر به‌اندازه‌ی کوه‌ها باشد خدا می‌آمرزد.» جوان گفت: «گناهان من از کوه‌ها بزرگ‌تر است.»
فرمود: «آیا گناهت مثل هفت زمین و دریاها و ریگ‌ها و اشجار و آنچه در آن است از مخلوقات و به‌قدر آسمان‌ها و ستارگان و به‌قدر عرش و کرسی می‌باشد؟»
گفت: «گناهانم از همه این‌ها بزرگ‌تر است.»
فرمود: «وای بر تو گناهان تو بزرگ‌تر است یا پروردگار تو؟» جوان روی خود به زمین زد و گفت: «منزّه است خدا، از هر چیزی او بزرگ‌تر است…»
فرمود: «ای جوان یکی از گناهانت را برایم نمی‌گویی؟» عرض کرد: چرا، بعد گفت: «هفت سال کار من این بود که قبرها را می‌شکافتم و کفن مُرده‌ها را درمی‌آوردم و می‌فروختم. شبی دختری از دختران انصار مُرد وقتی نبش قبر کردم و کفن را از تن او جدا کردم، شیطان وسوسه کرد و با او مقاربت کردم، وقتی برمی‌گشتم شنیدم که مرا صدا کرد: ای جوان! از فرمانروای روز جزا نمی‌ترسی؟ وای بر تو از آتش قیامت!»
جوان گفت: حال چه کنم؟ پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «ای فاسق! از من دور شو، می‌ترسم به آتش تو بسوزم.»
او رفت و به یکی از کوه‌ها پناه برد و دو دست خود را به گردن بست مشغول توبه و عبادت و مناجات شد.
تا چهل روز، شب و روز گریه می‌کرد به نوعی که بر درنده‌ها و حیوانات وحشی اثر می‌گذاشت. بعد از چهل روز از خدا طلب آمرزش کرد تا در قیامت رسوا نشود.
خدا بر پیامبرش آیه‌ی 129 سوره‌ی آل‌عمران را نازل کرد که آمرزش بهلول در آن بود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله این آیه را با لبخند تلاوت می‌کرد و بعد فرمود: «کیست مرا به نزد آن جوان ببرد؟» معاذ گفت: می‌دانم کجاست. پیامبر صلی‌الله علیه و آله همراه معاذ نزدش رفتند دیدند میان دو سنگ سرپا ایستاده، دست‌هایش به گردنش بسته، رویش از شدت آفتاب سیاه و تمام مژه‌های چشمش از گریه ریخته و مشغول مناجات است و خاک بر سرش می‌ریزد درندگان صحرا اطراف او را گرفته و پرندگان در اطراف بالای سر او صف کشیده به حال او گریه می‌کنند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله نزدیک رفته دست‌های او را با دست مبارک خود گشودند و خاک از سر او پاک کردند و فرمودند: «بشارت باد تو را ای بهلول، تو آزادکرده‌ی خدایی از آتش.»
پس به اصحاب فرمود: «این‌طور گناهان خود را تدارک و جبران کنید.»
(رساله لقاءالله، ص 62 -مجالس الصدوق)

تواضع

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 63 سوره‌ی فرقان می‌فرماید: «بندگان خدای رحمان آنان هستند که بر روی زمین به تواضع و فروتنی راه می‌روند.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هیچ‌کس برای خدا تواضع نکرد مگر خدا رفعت و بزرگی به او داد.»
(جامع السعادات، ج 1، ص 359)

توضیح مختصر:

تواضع، حد وسط تکبّر و تذلیل است. کسی که نسبت به خدا تواضع بورزد، خداوند او را بلند می‌کند یعنی بندگان را به‌اندازه‌ی تواضعشان نسبت به خود بلند می‌گرداند و به‌اندازه‌ی شناسایی عظمت خودش، به‌سوی تواضع راهنمایی می‌کند.
در قرآن نوعی تواضع را به مردم، نسبت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم تعلیم می‌دهد؛ «ای اهل ایمان (برای احترام و تواضع ورزیدن) صدایتان را از صدای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فراتر نبرید در گفتار با او بلند سخن مگویید.» (سوره‌ی حجرات، آیه‌ی 2)
حیات علم به فروتنی است و عالم ربّانی نسبت به پروردگارش نوعی فروتنی دارد و نسبت به خلق، نوعی دیگر؛ که در مجموع، هیچ نوع کبر و انّیتی در باطن او نیست چنان‌که در رکوع و سجود، نوعی فروتنی خاص نسبت به خداوند است که درباره‌ی مخلوقات جاری نمی‌شود.
وقتی ما در اماکن متبرّکه می‌رویم و به حضور بزرگان دین می‌رسیم، نوعی خاکساری و فروتنی به خرج می‌دهیم که لایق آن مکان و یا آن شخص باشد و در جای دیگر این نوع را روا نمی‌داریم. در قرآن خداوند به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌فرماید: «ای پیامبر! بال‌وپر خود را بر مؤمنانی که از تو پیروی می‌کنند (به تواضع) بگستران. (افتادگی کن).» (سوره‌ی شعراء، آیه‌ی 215)
به‌عکس، سلاطین و رؤسا و اُمراء نسبت به اتباع و رعیّت خود، بزرگی می‌کنند و تکبّر می‌ورزند و اگر رعیّت، کوچک‌ترین بی‌احترامی کنند، آن‌ها را حبس و شکنجه نموده و به قتل می‌رسانند. این دستور به پیامبر عظیم الشّأن، خلیفه حقیقی است که دارد به دیگران از امّت تعلیم می‌دهد که در معاشرت‌ها فروتنی کرده و نخوت نورزند.

1- فروتنی سلمان

حضرت سلمان، مدّتی در یکی از شهرهای شام، امیر (فرماندار) بود. سیره‌ی او در ایّام فرمانداری با قبل از آن، هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه همیشه گلیم می‌پوشید و پیاده راه می‌رفت و اسباب خانه‌ی خود را تکفّل می‌کرد.
یک روز در میان بازار می‌رفت، مردی را دید که یونجه خریده بود و منتظر کسی بود که آن را به خانه‌اش ببرد. سیلمان رسید و آن مرد او را نشناخت و بی‌مزد قبول کرد بارش را به خانه‌اش برساند. مرد یونجه را بر پشت سلمان نهاد و سلمان آن را می‌برد؛ در راه مردی آمد و گفت: «ای امیر! این را به کجا می‌بری؟» آن مرد فهمید که او سلمان است؛ در پای او افتاد و دست او را بوسه می‌داد و می‌گفت: مرا ببخش که شما را نشناختم.
سلمان فرمود: این بار را به خانه‌ات باید برسانم و رسانید، بعد فرمود: «اکنون من به عهد خود وفا کردم، تو هم عهد کن تا هیچ‌کس را به بیگاری (عمل بدون مزد) نگیری و چیزی را خودت می‌توانی ببری، به مردانگی تو آسیب نمی‌رساند.»
(جوامع الحکایات، ص 178)

2- بلال حبشی

«بلال حبشی» از مسلمانانی بود که ازنظر معنوی ترّقی کرده بود تا جایی که اذان گوی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شد و حضرتش می‌فرمود: «ای بلال! به روح ما (به‌وسیله‌ی اذان) نشاط ببخش.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم او را امین بر بیت‌المال نمود و همچون برادر تنی با او رفتار می‌کرد و به او می‌فرمود: «وقتی وارد بهشت می‌شوم، صدای کفش تو را جلوتر از خود می‌شنوم، آن‌وقت که در سرزمین سرسبز بهشت راه می‌روی…»
بر این اساس مسلمانان نزد بلال می‌آمدند امتیازات و افتخاراتی را که کسب کرده بود، به او تبریک می‌گفتند.
بلال هرگز با تعریفات آن‌ها مغرور نمی‌شد و ستایش مردم، او را عوض نمی‌کرد، باکمال تواضع، در پاسخ آن‌ها می‌گفت: «من از اهالی حبشه هستم، دیروز عبد و غلام بودم.»
(حکایت‌های شنیدنی، ج 4، ص 173 -طبقات ابن سعد، ج 3، ص 238)

3- تواضع رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم

«ابوذر» گوید: «سلمان فارسی» و «بلال حبشی» را دیدم که با هم به حضور رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسیدند. در این میان، سلمان برای احترام به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، به پاهای رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم افتاد و بر آن‌ها بوسه زد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ضمن جلوگیری از این کار، خطاب به سلمان فرمود: «از آن کارهایی که عجم (غیر عرب‌ها) در مورد شاهان خود انجام می‌دهند، انجام نده. من بنده‌ای از بندگان خدا هستم؛ ازآنچه می‌خوردند من نیز می‌خورم و ازآنجاکه مردم می‌نشینند من نیز می‌نشینم.»
(درس‌هایی از زندگی پیامبر صلی‌الله علیه و آله، ص 162-بحار، ج 76، ص 63)

4- محمد بن مسلم

«محمد بن مسلم» مردی ثروتمند از اشراف کوفه و از اصحاب امام باقر علیه‌السلام و صادق علیه‌السلام بود. روزی امام باقر علیه‌السلام به او فرمود: «ای محمد! باید تواضع و فروتنی کنی.»
وقتی محمد بن مسلم از مدینه به کوفه برگشت، ظرف خرما و ترازویی برداشت و درب مسجد جامع کوفه نشست و صدا می‌زد: هر کس خرما می‌خواهد بیاید از من بخرد (تا هیچ تکبّری به او سرایت نکند).
بستگانش آمدند و گفتند: «ما را با این کار رسوا کردی.» فرمود: «امامم مرا امر به چیزی کرد که مخالفتش نخواهم کرد؛ از این محل حرکت نمی‌کنم تا تمام خرمایی را که در این ظرف است بفروشم.» بستگانش گفتند: «حال که چنین است پس کار آسیابانی را پیشه خود کن.» وی قبول کرد و شتر و سنگ آسیابی خرید و مشغول آرد کردن گندم شد و با این عمل خواست از بزرگ‌بینی نجات یابد.
(روایت‌ها و حکایت‌های، ص 103-داستان‌های پراکنده، ج 3، ص 18)

5- عیسی علیه‌السلام و شستن پای حواریین

«عیسی بن مریم علیه‌السلام» به حواریین خود فرمود: «مرا به شما حاجتی است.» گفتند: «چه کار کنیم؟» عیسی علیه‌السلام از جای حرکت کرد و پاهای حواریین را شستشو داد! عرض کردند: «یا روح‌الله ما سزاوارتریم که پای شما را بشوئیم!»
فرمود: سزاوارترین مردم به خدمت کردن، عالِم است، این کار را کردم که تواضع کرده باشم، شما هم تواضع را فراگیرید و بعد از من در بین مردم فروتنی کنید آن‌طور که من کردم و بعد فرمود: «به تواضع، حکمت رشد می‌کند نه با تکبّر، چنانکه در زمین نرم، گیاه می‌روید نه در زمین کوهستانی.»
(نمونه معارف، ج 3، ص 223 -وافی، ج 1، ص 4)

تنبّه و اعتبار

قرآن:

(خدا، عُزیر پیامبر را بعد از صدسال مُردن، زنده کرد و فرمود): «نگاه به غذا نوشیدنی خود کن که هیچ‌گونه تغییری نیافته و به الاغ خود نگاه کن (که از هم متلاشی شده)، برای این‌که تو را نشانه‌ای برای مردم (در مورد معاد) قرار دهیم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کسی که از عبرت‌ها پند گیرد (از انجام گناهان) بازایستد.»
(غررالحکم،2/75)

توضیح مختصر:

همیشه تنبّه و اعتبار برای کسی است که از پندها و موعظه و وقایع، عبرت گیرد و موجب سعادت و نجات آن‌کس شود. کسانی که خدا بر دل‌ها و گوش‌های آنان به‌واسطه‌ی اعمال بدشان مُهر زده و بر چشم‌های ایشان پرده زده شده، چنین گوشی که مُهر زده شود، یعنی دیگر قابلیّت استماع نصایح و پذیرفتن در او نیست، چون در گزینش رد می‌شود، دیگر نمی‌تواند صنایع و آیات الهی و کلمات انبیاء و بزرگان را بشنود و عبرت بگیرد و متنبّه بشود، درنتیجه کارهای اینان کورکورانه و با تعصّب انجام می‌شود.
همه‌ی شواهد و امثله و کلمات حکمت و تاریخ برای این است تا تقریب ذهن برای تفهیم حقایق شود و همه برای تفهّم و عبرت و تنبّه است تا هدایت شوند و خشنودی خداوندی برایشان حاصل گردد.
قصّه پیشینیان را که خداوند در قرآن نقل می‌کند، نتیجه‌اش را متنبّه شدن صاحبان خرد و اهل اندیشه می‌شمارد. پس قضایای سالفین برای تنبّه لاحقین است.

1- از عطّاری به عرفان

رزی عطّار نیشابوری در دکان عطّاری، مشغول معامله بود؛ درویشی آنجا رسید و چندین بار چیزی خواست و او نداد. دریش گفت: «چگونه خواهی مُرد؟» عطّار گفت: «چنان‌که تو خواهی مُرد.» درویش کاسه‌ای چوبین داشت، زیر سر نهاد و الله گفت؛ جان بداد. عطّار، چون این بدید، حالش متغیّر شد و دکّان به هم زد و طریق سلوک بپیمود تا جایی که مولانا، صاحب مثنوی درباره‌ی او گوید:

عطّار روح بود و سنایی دو چشم او **** ما از پی سنایی و عطّار آمدیم
(شرح مثنوی، زمانی، ج 1، ص 843، بیت 2880)

2- احتمال و تغییر حال

مرحوم عارف بالله، حاج اسماعیل دولابی می‌فرمود: یکی از علمای نجف، پس از سال‌ها تدریس در حوزه، درس را تعطیل کرد و در را به روی خود بست. عدّه‌ای به سراغش رفتند و دیدند بسیار لاغر شده و حالش منقلب است. از او پرسیدند که چرا درس را تعطیل کرده و طلبه‌ها را محروم ساخته است.
در پاسخ گفت: «اواخر، این احتمال برایم مطرح شده که می‌گفتم خدا و قیامتی هست، ممکن است راست باشد، همین احتمال، مرا ازآنچه عمری خود را به آن مشغول کرده بودم، بازداشته و به این حال افکنده است.»
(مصباح الهدی، ص 104)

3- از رنگرزی تا ولیّ شدن

مرحوم عارف بالله، حسنعلی نخودکی اصفهانی، استادی در اصفهان داشتند، به نام محمّد صادق تخته فولادی (م 1292) که در اوایل جوانی به رنگرزی مشغول بود و چند شاگرد هم داشت. یک روز عصر با شاگردان، برای تفریح به خارج از شهر اصفهان می‌روند؛ به هنگام بازگشت، عبورشان به قبرستان تخته فولاد می‌افتد و می‌بیند پیرمردی در حال تفکّر است.
حاجی می‌گوید: «کمی با این پیرمرد شوخی کنیم.» او سؤالاتی می‌کند و پیرمرد جواب نمی‌دهد.
حاجی با ته عصا به شانه‌ی او می‌زند و می‌گوید: «انسانی یا دیوار؟» باز جوابی نمی‌شنود! پس به شاگردان می‌گوید: «برگردیم شهر.» چند قدمی نمی‌رود که پیرمرد (بابا رستم بختیاری) می‌فرماید: «عجب جوانی هستی حیف از جوانی تو!» و دیگر حرف نمی‌زند.
حاجی با این حرف منقلب می‌شود و کلید دکّان را به شاگردان داده و خود، سه شبانه‌روز نزدش می‌ماند. سپس به دستور بابا رستم روزها سر کار خود می‌رود و شب‌ها به تخت فولاد می‌آید. استاد بعد از یک سال می‌فرماید: «دیگر کار بس است! و همین‌جا بمانید.» و … این‌گونه حاجی از اولیای الهی می‌شود.
(نشان از بی‌نشان،1/35)

4- از موسیقی به حکمت و عرفان

جهانگیرخان قشقایی (م. 1328) از بزرگان ایل قشقایی به موسیقی شائق بود و برای تکمیل این فن به اصفهان آمد. او از مدرسه‌ی صدر خوشش آمده بود و همه‌روزه، صبح و عصر به آنجا می‌رفت.
کنار درِ مدرسه، درویشی وی را می‌خوانَد و از حالش جویا می‌شود. درویش خیره‌خیره او را می‌نگرد می‌گوید: «گیرم که در این فن، فارابی (معلّم ثانی) شدی، باز مُطربی بیش نخواهی بود. همین‌جا حجره‌ای بگیر و مشغول تحصیل باش.» جهانگیرخان قشقایی می‌گوید: «این‌گونه بود که یک‌باره از خواب غفلت بیدار شدم؛ من اگر چیزی یاد گرفتم از همّت و نَفَس آن درویش بود.»
(تاریخ حکما و عرفا، ص 8)

5- الحمدلله بی‌مورد

سری سقطی (م.250) استاد جنید بغدادی بود. او گفت: «سی سال است ازجمله‌ی الحمدلله که بر زبانم جاری شد استغفار می‌کنم.» گفتند: «چگونه؟»
گفت: «شبی، در بازار آتش‌سوزی رخ داد، بیرون آمدم تا ببینم به دکان من آتش رسیده یا نه؟» گفتند: «به دکان تو آتش نرسیده است.» گفتم: «الحمدلله!»
یک‌مرتبه متنبّه شدم که گیرم دکان من آسیبی ندیده باشد، آیا نباید در اندیشه‌ی مسلمین باشم!
(علوم اسلامی، بحث عرفان، ص 101)