بدی
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 216 سورهی بقره میفرماید: «چه بسیار چیزی را دوست دارید در واقع آن برایتان بد است.»
حدیث:
امام صادق علیهالسلام فرمود: «کار بد زودتر در صاحبش از کارد در گوشت اثر میکند.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 3، ص 48′](1)[/simple_tooltip]
توضیح مختصر:
خداوند خیر مطلق است و دائم در فیض رسانی به بندگان میباشد. لذا هر حسنهای که به انسان میرسد، از جانب خداست. به عکس آن، هر بدی و زشتی و سیئهای که به انسان اصابت میکند، از جانب خودش میباشد.
بدیها عنوان عام دارند ولیکن امور نسبی است و حدّ هر بدی با دیگران از نظر کمّی یا کیفی فرق میکند. آنکه به نفسش بدی میکند، آثار و عوارضش خاص خودش است امّا آنکه به اجتماع بدی میکند، عوارض شکنندهای دارد؛ چراکه نافرمانی و تجاوز از حد و اِضرار به مردم، کیفر دردناکی خواهد داشت.
نفس بدکاری که صفت او ملکه شده، سیرت قبیحه ای دارد که درونش در حال کیفر دیدن است و خود خبر ندارد، چراکه قساوت قلب کرده، ترحّم از دلش رفته، وزر و وبال را به دوش میکشد و سنگینی آن او را از معنویت بازداشته و به لذایذ وابستگی پیدا کرده تا جایی که شقی میشود.
1- جلودی
بعد از درگذشت امام کاظم علیهالسلام، هارونالرشید خلیفه عباسی یکی از فرماندهان خود را به نام «جلودی» به مدینه فرستاد و دستور داد: به خانههای آل ابیطالب حمله کنند و لباس زنان را غارت نمایند و برای هر زنی فقط یک لباس بگذارد!
«جلودی» گفتار هارون را در مدینه اجرا کرد. چون نزدیک خانه امام رضا علیهالسلام آمد، حضرت همه زنها را در یک اتاق قرار داد و درب آن اتاق ایستاد و نگذاشت «جلودی» وارد شود.
جلودی گفت: باید داخل شوم و زنها را لخت کنم. امام قسم خورد که زیور و لباس زنها را جمع کند و به نزدش بیاورد، به شرط آنکه جلودی درون اتاق نیاید.
بالاخره در اثر خواهشِ حضرت جلودی قانع شد. امام داخل شد و طلا و لباس و اثاثیه منزل را جمع کرد و نزد جلودی قرار داد و جلودی همه را نزد «هارونالرشید» برد.
موقعی که مأمون فرزند هارونالرشید به سلطنت رسید، نسبت به جلودی غضب کرد و خواست او را بکشد.
امام علیهالسلام در آن مجلس حاضر بود، از مأمون تقاضای عفو او را کرد. چون جلودی جنایت خود را نسبت به امام میدانست، فکر کرد که الآن امام درباره او به بدی عمل گذشتهاش شکایت میکند، فکر خطا در ذهنش آمد، رو به مأمون کرد و گفت: «تو را قسم به خدا میدهم، سخن امام رضا علیهالسلام را دربارهی من قبول نکن!» مأمون گفت: به خدا سوگند حرفش را قبول نمیکنم؛ دستور داد گردن جلودی را بزنند و او را به قتل برسانند.[simple_tooltip content=’راهنمای سعادت، ج 1، ص 177 -اعیان الشیعیة، ج 1، ص 60′](2)[/simple_tooltip]
2- عمروعاص
پس از قضیهی حکمیت که عمروعاص، ابوموسی را گول زد و علی علیهالسلام را از خلافت خلع کرد حضرت پس از نماز صبح و مغرب، معاویه و عمروعاص و ابوموسی را لعن میکرد.
البته عمروعاص در شب عقبه (لیلة عقبه شبی بود که پیامبر صلیالله علیه و آله پس از منصوب کردن علی علیهالسلام در غدیر خم عدهای هم قسم شدند تا در گردنهای پنهان شده و شتر حضرت را رَم دهند تا پیامبر صلیالله علیه و آله بیفتد و از بین برود و در مدینه خلافت تثبیت نشود.) جزو همدستان مخالفین پیامبر صلیالله علیه و آله بوده و مورد لعن پیامبر صلیالله علیه و آله هم قرار گرفته بود.
وقتی درگیری و اختلاف بین امام علیهالسلام و معاویه شدید شد، بنا به تحکیم شد که متأسفانه اهل عراق از طرف امیرالمؤمنین علیهالسلام به ابوموسی اشعری رأی دادند (و حضرت به تعیین او راضی نبود) و معاویه عمروعاص را انتخاب کرد.
ابوموسی از یکی دهات شام به صفین احضار شد و چهارصد نفر همانند شریح بن هانی و ابن عباس همراه او بودند و به «دومة الجندل» رفتند. عمروعاص نیز با چهارصد نفر به آنجا آمد.
با تمام سفارشات که به ابوموسی کردند فایدهای نداشت چون عمروعاص در نیت پلید و بدی کردار در مکر و حیله بسیار قویتر از او بود.
عمروعاص ابوموسی را زیاد مورداحترام قرار میداد و او را در صدر مجلس مینشانید و در نماز او را مقدم میداشت و با او به جماعت نماز میخواند و بهعنوان یا صاحب رسولالله صلیالله علیه و آله به او خطاب میکرد!
میگفت: شما پیش از من خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله را درک کردی و بزرگتر از منی، مرا نشاید که قبل از شما صحبت کنم. آنقدر این حرفها و احترامات را رواداشت تا اینکه ابوموسی ساده بهدرستی عمروعاص اعتقاد پیدا کرد و تصور کرد او جز اصلاح امور نظر ندارد.
عمروعاص گفت: ابوموسی نظرت دربارهی علی علیهالسلام و معاویه چیست؟ گفت: بیا علی علیهالسلام و معاویه را از خلافت معزول سازیم و کار خلافت را به شوری بر پا داریم.
عمروعاص گفت: به خدا قسم رأی همان رأی شماست، باید همین را عملی کنیم؛ البته عمروعاص که نیتش بد و حیلهباز بود ابوموسی را اوّل در جای خلوتی آورد و با او صحبت کرد تا دیگران در رأی دخالت نکنند، بعد به میان جمعیّت آمدند.
اوّل ابوموسی برخاست و شروع به صحبت کرد؛ ابن عباس داد زد: هوشیار باش گمان میکنم عمروعاص تو را فریب داد، اوّل بگذار عمروعاص صحبت کند بعد تو؛ ابوموسی قبول نکرد و گفت: مردم، من و عمروعاص علی علیهالسلام و معاویه را از خلافت عزل و بعد به شوری خلیفه قبول کنیم. من علی علیهالسلام را از خلافت عزل کردم.
عمروعاص بدطینت بلند شد و گفت: من هم علی علیهالسلام را عزل کردم و معاویه را بر خلافت منصوب کردم، زیرا معاویه خونخواه عثمان و سزاوارترین افراد به مقام او میباشد.
ابوموسی صدایش بلند شد و گفت: تو همانند سگی هستی که اگر به او رو کنند حمله میکند و اگر هم پشت کنند حمله میکند.
عمروعاص گفت: تو همانند الاغی هستی که کتابهایی بارش باشد و خلاصه عمروعاص با سوءنیت برنده قضیه تحکیم شد! ابن عباس همیشه میگفت: خدا روی ابوموسی را سیاه سازد که او را از بدی نیت و مکر عمروعاص هشدار دادم و رأی درست را به او گفتم، اما نفهمید.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلیالله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 153 – 139 -بحارالانوار، ج 8، ص 544′](3)[/simple_tooltip]
3- کاش در کربلا بودم!
بدی اعمال فقط موجب عذاب نیست، بلکه بدی نیّت هم مؤثّر است تا جایی که به بدی نیّت، خُلود در جهنّم نصیب کفار و معاندین میشود. «حجاج بن یوسف ثقفی» در زندانی کردن و به قتل رساندن سادات به قدری سفّاک و بیرحم بود که وقتی از مسجد جامع خارج شد، صدای ضجّه و ناله جمعیت کثیری را شنید، پرسید این نالهها از کیست؟
گفتند: صدای زندانیان است که از حرارت آفتاب مینالند. گفت: به آنها بگویید: أخسئوا: دور شوید و سخن نگویید که این در زبان عربی برای راندن سگ هم استعمال میشود.
(أخسئوا وَ لا تُکَلِّمُون: دور شوید و سخن نگویید.[simple_tooltip content=’سورهی مؤمنون، آیهی 110′]*[/simple_tooltip] خطاب به اهل جهنّم است.)
زندانیان او صدوبیست هزار مرد و بیست هزار زن بودند. چهار هزار نفر زنان مجرّد بودند و زندان همه یکی بود و سقف نداشت و هرگاه آنها با دست خود وسیلهای یا سایبان تهیه میکردند، زندانبانان آنها را با سنگ میزدند.
خوراکشان نان جو مخلوط با ریگ بود، آب تلخ به ایشان میدادند و گاهی آب خمیر نان حجاج، خون سادات و نیکان بوده و از این خوردن هم لذّت میبرد.
این بدجنس همیشه افسوس میخورد و میگفت: کاش در کربلا بودم تا در کشتن امام حسین علیهالسلام و یارانش شریک میبودم![simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 3، ص 163 -روضات الجنات، ص 133′](4)[/simple_tooltip]
4- توجیه بدیها
امام صادق علیهالسلام شنید که مردی شهرت به تقوی پیدا کرده است. روزی آن مرد را مشاهده کرد که جمع زیادی از عوام مردم اطراف او را گرفته بودند.
پس آن مرد از مردم کناره گرفت و تنها به راهی حرکت کرد؛ امام علیهالسلام ناظر کارهای او بود.
پس از زمانی کوتاه امام علیهالسلام دیدند او جلو یک دکان نانوایی ایستاد و دو نان مخفیانه برداشت و به راه افتاد. پس از چند قدمی از دکان میوهفروشی دو عدد انار برداشت و به راهش ادامه داد.
پس از پیمودن مسافتی نزد مرد مریضی رفت و نانها و انارها را به وی داد و به مقصد خود خواست برود، امام علیهالسلام خود را به آن مرد رساند و فرمود: امروز از تو عمل شگفتانگیزی دیدم و آنچه را دیده بود برایش نقل کرد!
آن مرد گفت: گمان میکنم تو امام صادق علیهالسلام هستی؟ فرمود: آری، گفت: «باآنکه فرزند پیامبری، افسوس که چیزی نمیدانی؟»
فرمود: «چه جهلی از من دیدهای؟» گفت: مگر نمیدانی خداوند در قرآن فرموده:
«هر که کار نیکی انجام دهد ده حسنه دارد و هر که گناهی کند جز یک گناه برایش ننویسند».[simple_tooltip content=’سورهی انعام، آیهی 160′](5)[/simple_tooltip]
ازاینجهت به حساب من دو نان و دو انار دزدیدهام، مجموعاً چهار گناه محسوب میشود و آنها را در راه خدا دادهام میشود چهل حسنه.
چهار گناه را از چهل حسنه کم کنند سیوشش حسنه برایم باقی میماند و تو از این حسابها نمیدانی!
امام فرمود: خدا مرگ دهد مگر این آیه از قرآن را نشنیدی که میفرماید:
«خدا از پرهیزگاران قبول اعمال کند»؟![simple_tooltip content=’سورهی مائده، آیهی 27′]*[/simple_tooltip]تو چهار گناه کردی و مال مردم را دزدیدی و چهار گناه دیگر کردی که بدون اجازه به دیگران دادی، پست هشت گناه نمودی و هیچ حسنهای هم نداری.
بعد حضرت به اصحابش فرمود: «اینگونه تفسیرها و توجیههاست که اینان هم خودشان و هم دیگران را گمراه میسازند.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 4، ص 275 -وسائل الشیعه، ج 2، ص 57′](6)[/simple_tooltip]
5- اثر کردار بد در برزخ
یکی از بزرگان اهل علم و تقوی فرمود: یکی از بستگانشان در اواخر عمر مِلکی خریده بود و از استفاده سرشار آن، زندگی را میگذراند.
پس از مرگش، در برزخ او را دیدند که کور است. از علّت آن پرسیدند، گفت: مِلکی را خریده بودم و وسط زمین چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور میآمدند خود و حیواناتشان از آن استفاده میکردند و بهواسطه رفتوآمد، مقداری از زراعت من خراب میشد. برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم، بهوسیلهی خاک و سنگ و آهک چشمه را کور نمودم و خشکانیدم. بیچاره مجاورین ده برای آب به جاهای بسیار دور میرفتند.
این کوری من بهواسطهی کور کردن چشمه آب است. گفتم: آیا چارهای دارد؟ گفت: اگر ورثه من بر من ترحّم کنند و آن چشمه را مفتوح و جاری سازند تا دیگران استفاده کنند حالم خوب میشود.
ایشان فرمود: به ورثهاش مراجعه کردم و جریان را گفتم و آنها پذیرفتند و چشمه را گشودند و مردم استفاده میکردند.
پس از چندی آن مرحوم را دیدم که چشمش بینا شده و از من سپاسگزاری کرد.[simple_tooltip content=’داستانهای شگفت، ص 292′](7)[/simple_tooltip]