تنبّه و اعتبار
قرآن:
(خدا، عُزیر پیامبر را بعد از صدسال مُردن، زنده کرد و فرمود): «نگاه به غذا نوشیدنی خود کن که هیچگونه تغییری نیافته و به الاغ خود نگاه کن (که از هم متلاشی شده)، برای اینکه تو را نشانهای برای مردم (در مورد معاد) قرار دهیم.»
حدیث:
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «کسی که از عبرتها پند گیرد (از انجام گناهان) بازایستد.»
(غررالحکم،2/75)
توضیح مختصر:
همیشه تنبّه و اعتبار برای کسی است که از پندها و موعظه و وقایع، عبرت گیرد و موجب سعادت و نجات آنکس شود. کسانی که خدا بر دلها و گوشهای آنان بهواسطهی اعمال بدشان مُهر زده و بر چشمهای ایشان پرده زده شده، چنین گوشی که مُهر زده شود، یعنی دیگر قابلیّت استماع نصایح و پذیرفتن در او نیست، چون در گزینش رد میشود، دیگر نمیتواند صنایع و آیات الهی و کلمات انبیاء و بزرگان را بشنود و عبرت بگیرد و متنبّه بشود، درنتیجه کارهای اینان کورکورانه و با تعصّب انجام میشود.
همهی شواهد و امثله و کلمات حکمت و تاریخ برای این است تا تقریب ذهن برای تفهیم حقایق شود و همه برای تفهّم و عبرت و تنبّه است تا هدایت شوند و خشنودی خداوندی برایشان حاصل گردد.
قصّه پیشینیان را که خداوند در قرآن نقل میکند، نتیجهاش را متنبّه شدن صاحبان خرد و اهل اندیشه میشمارد. پس قضایای سالفین برای تنبّه لاحقین است.
1- از عطّاری به عرفان
رزی عطّار نیشابوری در دکان عطّاری، مشغول معامله بود؛ درویشی آنجا رسید و چندین بار چیزی خواست و او نداد. دریش گفت: «چگونه خواهی مُرد؟» عطّار گفت: «چنانکه تو خواهی مُرد.» درویش کاسهای چوبین داشت، زیر سر نهاد و الله گفت؛ جان بداد. عطّار، چون این بدید، حالش متغیّر شد و دکّان به هم زد و طریق سلوک بپیمود تا جایی که مولانا، صاحب مثنوی دربارهی او گوید:
عطّار روح بود و سنایی دو چشم او **** ما از پی سنایی و عطّار آمدیم
(شرح مثنوی، زمانی، ج 1، ص 843، بیت 2880)
2- احتمال و تغییر حال
مرحوم عارف بالله، حاج اسماعیل دولابی میفرمود: یکی از علمای نجف، پس از سالها تدریس در حوزه، درس را تعطیل کرد و در را به روی خود بست. عدّهای به سراغش رفتند و دیدند بسیار لاغر شده و حالش منقلب است. از او پرسیدند که چرا درس را تعطیل کرده و طلبهها را محروم ساخته است.
در پاسخ گفت: «اواخر، این احتمال برایم مطرح شده که میگفتم خدا و قیامتی هست، ممکن است راست باشد، همین احتمال، مرا ازآنچه عمری خود را به آن مشغول کرده بودم، بازداشته و به این حال افکنده است.»
(مصباح الهدی، ص 104)
3- از رنگرزی تا ولیّ شدن
مرحوم عارف بالله، حسنعلی نخودکی اصفهانی، استادی در اصفهان داشتند، به نام محمّد صادق تخته فولادی (م 1292) که در اوایل جوانی به رنگرزی مشغول بود و چند شاگرد هم داشت. یک روز عصر با شاگردان، برای تفریح به خارج از شهر اصفهان میروند؛ به هنگام بازگشت، عبورشان به قبرستان تخته فولاد میافتد و میبیند پیرمردی در حال تفکّر است.
حاجی میگوید: «کمی با این پیرمرد شوخی کنیم.» او سؤالاتی میکند و پیرمرد جواب نمیدهد.
حاجی با ته عصا به شانهی او میزند و میگوید: «انسانی یا دیوار؟» باز جوابی نمیشنود! پس به شاگردان میگوید: «برگردیم شهر.» چند قدمی نمیرود که پیرمرد (بابا رستم بختیاری) میفرماید: «عجب جوانی هستی حیف از جوانی تو!» و دیگر حرف نمیزند.
حاجی با این حرف منقلب میشود و کلید دکّان را به شاگردان داده و خود، سه شبانهروز نزدش میماند. سپس به دستور بابا رستم روزها سر کار خود میرود و شبها به تخت فولاد میآید. استاد بعد از یک سال میفرماید: «دیگر کار بس است! و همینجا بمانید.» و … اینگونه حاجی از اولیای الهی میشود.
(نشان از بینشان،1/35)
4- از موسیقی به حکمت و عرفان
جهانگیرخان قشقایی (م. 1328) از بزرگان ایل قشقایی به موسیقی شائق بود و برای تکمیل این فن به اصفهان آمد. او از مدرسهی صدر خوشش آمده بود و همهروزه، صبح و عصر به آنجا میرفت.
کنار درِ مدرسه، درویشی وی را میخوانَد و از حالش جویا میشود. درویش خیرهخیره او را مینگرد میگوید: «گیرم که در این فن، فارابی (معلّم ثانی) شدی، باز مُطربی بیش نخواهی بود. همینجا حجرهای بگیر و مشغول تحصیل باش.» جهانگیرخان قشقایی میگوید: «اینگونه بود که یکباره از خواب غفلت بیدار شدم؛ من اگر چیزی یاد گرفتم از همّت و نَفَس آن درویش بود.»
(تاریخ حکما و عرفا، ص 8)
5- الحمدلله بیمورد
سری سقطی (م.250) استاد جنید بغدادی بود. او گفت: «سی سال است ازجملهی الحمدلله که بر زبانم جاری شد استغفار میکنم.» گفتند: «چگونه؟»
گفت: «شبی، در بازار آتشسوزی رخ داد، بیرون آمدم تا ببینم به دکان من آتش رسیده یا نه؟» گفتند: «به دکان تو آتش نرسیده است.» گفتم: «الحمدلله!»
یکمرتبه متنبّه شدم که گیرم دکان من آسیبی ندیده باشد، آیا نباید در اندیشهی مسلمین باشم!
(علوم اسلامی، بحث عرفان، ص 101)