حق و باطل
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 81 سورهی اسراء میفرماید: «بگو حق آمد و باطل را نابود ساخت همانا باطل از بین رفتنی است.»
حدیث:
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «از کمک به باطل، به حق ظلم میشود».
(غررالحکم، ح 6041)
توضیح مختصر:
حق یعنی راست و درست؛ و ضدش باطل هست که نادرست میباشد. پذیرش در مسائلی که دربارهی حق و باطل است بسیار است؛ اما آنچه بهاختصار میتوان گفت، این است که هرچه از طرف خداوند بوده و امضاء شده باشد حق است و آنچه از وسواس آدمیانِ دروغگو و شیطانصفت و مکّار و … باشد باطل است. درنتیجه، اوامر و نواهی الهی همه به صواباند و عاملین به نواهی و معتقدین به مذاهب و مدعیان دروغین بر نادرستی هستند.
اهل کتاب در زمان پیامبران و پیامبر ما، حق و باطل را با هم درمیآمیختند و حق را کتمان میکردند. (سورهی بقره، آیهی 42) بااینکه رسالت پیامبر را کتابهای آسمانی بشارت داده بودند و انبیاء کتاب داشتند و کتابشان برحق بود؛ (سورهی بقره، آیهی 213) امّا بعد از وفات پیامبرشان (مانند یهود و نصاری) تحریف کردند و بر اساس میل خودشان مطالبی را بر باطل افزودند.
در جامعهی امروز در دادگستریِ محلِ مراجعه دو نفر و دو گروه، هرکدام میگویند ما بر حقّیم و دیگری باطل است. حکومتهای استکباری و دیکتاتوری هم خودشان را برحق میدانند. فروشندگان، همهی اجناس را خوب و خود را ارزانفروش و باانصاف معرفی میکنند. به مَثَل معروف، کسی نمیگوید ماست من ترش است و از آن طرف دیگران را متهم به نادرستی میکند. این شیوه در همیشهی تاریخ بوده است و سرّ اینکه مردم جوامع، درست نمیشوند یکی از دلایل همین ادعای پنداری و دروغین مردم بوده است.
1- حق مسلمان متوفی
«زَراه» گوید: در تشییعجنازهی مردی از قریش در خدمت امام باقر علیهالسلام بودم و ازجمله تشییعکنندگان، «عطا» مُفتی مکّه بود، در این حال ناله و فریاد زنی بلند شد، عطا به او گفت: یا خاموش باش و یا برمیگردم، ولی آن زن ساکت نشد و عطا برگشت.
من به امام عرض کردم: عطا برگشت، فرمود: برای چه؟ گفتم: «به خاطر فریاد و شیون این زن که به او گفت: خاموش باش و الّا برمیگردم، چون خاموش نشد برگشت.» امام فرمود:
«با ما باش همراه جنازه برویم، اگر ما چیزی از باطل را مقرون با حق یافتیم و حق را به خاطر باطل ترک کردیم حق مسلمان را اداء نکرده باشیم»، یعنی تشییعجنازه آن مرد مسلم که حق اوست، به خاطر شیون یک زن (که به عقیدهی اهل غیر شیعه ممنوع است) نباید ترک شود.
چون از اقامهی نماز بر میّت فراغت حاصل شد، صاحب مُرده و متوفی به امام عرض کرد: شما بفرمایید خدایت رحمت کند، چون شما قادر به پیاده رفتن نیستید.
امام به تشییع ادامه داد، من عرض کردم صاحب مُرده اجازه داده مراجعت بفرمایید. فرمود: «شما کاری داری برو به دنبال کارت، همانا ما با اجازهی این شخص نیامدهایم و با اجازهی وی هم مراجعت نمیکنیم، بلکه به خاطر اجر و پاداشی است که میطلبیم، چه آنکه به مقدار تشییعجنازه انسان مأجور خواهد شد.»
(با مردم اینگونه برخورد کنیم، ص 55 -کافی، ج 3، ص 171)
2- معاویه بن یزید
بعد از سه سال خلافت یزید که موجب قتل امام حسین علیهالسلام و غارت و جنایات در مدینه و خراب کردن کعبه شد، بعد از او خلافت به فرزندش معاویه (ثانی) رسید. او وقتیکه شب میخوابید دو کنیز یکی کنار سر او و دیگری پایین پای او بیدار میماندند تا خلیفه را از گزند حوادث حفظ کنند.
شبی این دو به خیال اینکه خلیفه به خواب رفته است باهم صحبت میکردند کنیزی که بالای سر خلیفه بود گفت: خلیفه مرا از تو بیشتر دوست دارد، اگر روزی سه بار مرا نبیند آرام نمیگیرد آن کنیز دیگر گفت: جای هر دوی شما جهنّم است.
معاویه خواب نبوده و این مطلب را شنیده و خواست بلند شود و کنیز را به قتل برساند اما خودداری کرد تا ببیند بحث این دو به کجا میکشد.
کنیز علّت را پرسید و دومی جواب داد: «معاویه و یزید، جد و پدر این معاویه، غاصب خلافت بودند و این مقام سزاوار خاندان نبوّت است.»
معاویه که خود را به خواب زده بود این مطالب را شنید و در فکر فرو رفت و تصمیم گرفت فردا خود را از خلافت باطل خلع و خلافت حق را به مردم معرفی کند.
فردا اعلام کرد مردم به مسجد بیایند، چون مسجد پر از جمعیت شد بالای منبر رفت و پس از حمد الهی گفت: «مردم! خلافت، حق امام سجاد علیهالسلام است، من و پدرم و جدّم غاصب بودیم.» از منبر به طرف خانه رهسپار شد و درب خانه را به روی مردم بست. مادرش وقتی از این جریان مطلع شد نزد معاویه آمد و دو دستش را بر سر خود زد و گفت: «کاش کهنهی خون حیض بودی و این عمل را از تو نمیدیدم.»
او گفت: «به خدا سوگند دوست داشتم چنین بودم و هرگز مرا نمیزاییدی.» معاویه چهل روز از خانه بیرون نیامد و سیاست وقت «مروان حکم» را خلیفه قرار داد. مروان با مادر معاویه (زن یزید) ازدواج کرد و بعد از چند روز معاویهی حقشناس را مسموم کرد.
(داستانها و پندها، ج 9، ص 154 -جامع النوریّن، ص 316)
3- پذیرش حرف حق
در شبی از شبها «سعید بن مسیّب» وارد مسجد پیامبر صلیالله علیه و آله شد و شنید، شخصی مشغول خواندن نماز است و با صدایی بسیار زیبا و بلند نماز میخواند.
به غلام خود گفت: «نزد این نمازگزار برو و به او بگو آهسته نماز بخواند.» غلام گفت: «مسجد متعلق به ما نیست و این شخص هم سهمی از آن دارد!»
سعید خودش با صدای بلند گفت: «ای نمازگزار، اگر در نمازت خدا را قصد کردهای صدایت را آهسته کن، اگر برای مردم نماز میخوانی آنها نفعی برای تو ندارند.»
نمازگزار که حرف حق را در نماز شنید، بقیّه نماز را آهسته به جای آورد و سلام داد. بعد کفشهایش را برداشت و از مسجد خارج شد؛ این شخص عمر بن عبدالعزیز است.
(شنیدنیهای تاریخ، ص 18 -محجه البیضاء، ج 2، ص 230)
4- مست، حقشناس شد
«ذوالنّون مصری» گوید: وقتی از شهر مصر بیرون آمدم تا ساعتی در صحرا سیری کنم. بر کنار رود نیل راه میرفتم و به آب نگاه میکردم. ناگاه عقربی دیدم که با سرعت میآمد. گفتم: به کجا خواهد رفت؟ چون به لب آب رسید قورباغهای بر لب آب آمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و قورباغه شناکنان حرکت کرد. گفتم: حتماً سرّی در این قضیه است، خود را بر آب زدم و به تعجیل از آب گذشتم و به کنار آب آمدم.
دیدم قورباغه به خشکی رسید و عقرب از پشت او به خشکی آمد. من دنبالش میرفتم تا به زیر درختی رسیدم، مردی را دیدم که در زیر سایهی درخت خفته بود و ماری سیاه قصد او کرده بود که او را نیش بزند که ناگاه عقرب بیامد و نیشی بر پشت مار زد و او را هلاک کرد.
پس عقرب آمد به لب آب، بر پشت قورباغه نشست و از این طرف به آن طرف آب رفت.
من متحیّر ماندم و گفتم: حتماً این مرد یکی از اولیای الهی است، خواستم پای او را ببوسم اما نگاه کردم دیدم جوانی مست است، تعجّبم بیشتر شد. صبر کردم تا جوان از خواب مستی بیدار شد.
چون بیدار شد مرا کنار خود دید، متعجب شد و گفت: «ای مقتدای اهل زمانه بر سر این گناهکار آمدهای و اکرام فرمودهای؟!»
گفتم: «از این حرفها نزن، نگاه به این مار کن.» چون مار را دید دست بر سر خود زد و گفت: «چه اتفاقی افتاده است؟» تمام قضیهی عقرب و قورباغه و مار را نقل کردم چون این لطف حق را دربارهی خودش بشنید و دید، روی به آسمان کرد و گفت: «ای که لطف تو با مستان چنین است با دوستان چگونه خواهد بود؟»
پس در رود نیل غسلی کرد و روی به محل خود نهاد و به مجاهدت مشغول شد و کارش بهجایی رسید که بر هر بیماری دعا میخواند شفا مییافت.
(جوامع الحکایات، ص 46 -سِیَرُالصّالحین)
5- خودشناسی ابوذر
ابوذر وقتی شنید پیامبری در مکه مبعوث شده، به برادرش انیس گفت: «بیا برو و اخباری از او برایم بیاور».
برادر به مکه آمد و توصیف پیامبر صلیالله علیه و آله را برایش نمود. ابوذر گفت: «آتش قلب مرا خاموش نکردی»، خود مهیای سفر شد و به مکه آمد و در گوشهای از مسجد خوابید تا روز سوم به هدایت علی علیهالسلام مخفیانه بر پیامبر صلیالله علیه و آله وارد شد و سلام کرد.
پیامبر صلیالله علیه و آله از نام و احوالش پرسید، او سرّ خودش را گفت و مسلمان شد. پیامبر صلیالله علیه و آله فرمود: «به محل خود بازگرد و در مکه توقف نکن زیرا میترسم بر تو ستمی روا بدارند.»
گفت: به خدایی که جانم در دست اوست در جلو چشمان مردم مکه فریاد میکشم و به آواز بلند اظهار اسلام میکنم.
از همانجا به «مسجدالحرام» آمد و صدا بلند کرد و شهادتین را گفت. مردم مکه به طرف او حمله آوردند و آنقدر او را زدند که بیحال روی زمین افتاد. عباس عموی پیامبر صلیالله علیه و آله او را دید خود را بر روی او انداخت و گفت:
«مردم وای بر شما مگر نمیدانید این مرد از طایف غفّار است و ایشان در سفر شام سر راه شمایند» و به این کلمات او را نجات داد.
روز دوّم که حال ابوذر بهتر شد، باز ابوذر اظهار اسلام را نمود و مردم او را کتک مفصّلی زدند، عباس سبب شد تا او از زیر کتکهای مردم نجات یابد و او به محلش باز گشت.
(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 45 -اعیان الشیعه، ص 316)