زن
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 223 سورهی بقره میفرماید: «زنان شما محل بذرافشانی شما هستند.»
حدیث:
امام باقر علیهالسلام فرمود: «زن صالحه، بهتر از هزار مرد غیر صالح میباشد.»
(وسائل الشّیعه، ج 14، ص 123)
توضیح مختصر:
زن، قرین مرد است و در مسائل بسیاری از نظر علمی و جزاء و عِقاب، نزدیک به هم هستند چراکه در احکام نماز و روزه، خمس و زکات، حج و اصول و فروع دین، مرد و زن، مشترکاند مگر در بعضی مسائل که خاصِّ زنان است مانند حیض و نفاس و …
در سورهی احزاب آیهی 35 خداوند میفرماید: «بیگمان، خداوند برای مردان و زنان مسلمان و مردان و زنان مؤمن و مردان و زنان فرمانبردار و مردان و زنان راستگفتار و مردان و زنان شکیبا، مردان و زنان هراسان (از خداوند) و مردان و زنان بخشنده و مردان و زنان روزهدار و مردان و زنان پاکدامن و مردان و زنانی که خداوند را بسیار یاد میکنند آمرزش و پاداشی سترگ آماده کرده است.»
در سورهی نحل آیهی 97 میفرماید: «هر کس، چه مرد و چه زن، عمل صالحی کند به شرطی که ایمان داشته باشد، ما او را به حیاتی طیّبه، زنده نموده و اجرشان را طبق بهترین آنچه میکردند میدهیم.»
پس ازنظر قرآن، معیار، عمل صالح و تقواست، چه زن باشد و چه مرد. امّا ازنظر ساختار فیزیولوژی بدن، زن، ریحانه است نه قهرمان، لطیف است نه سنگین و غلیظ. لذا در طول تاریخ بهعنوان کنیز و موجودی ضعیف، آن را بکار میبردند.
امام رضا علیهالسلام فرمود: «زن لُعبتی است که نباید اذیت شود و کشتزار است همانطور که خدا، کشتزارش خوانده و از این کشتزار، فرزند تکوّن مییابد.»
(تفسیر المیزان، ج 2، ص 324 «ِنساؤکُم حَرثٌ َلکُم»)
1- آمنه همسر عمرو بن حمق
عمرو بن حمق از طرفداران سرسخت امیرالمؤمنین بود و در جنگ صفین شرکت داشت و حضرتش در حقّش دعا کرد. بعد از شهادت امام، معاویه یاران امام را یکییکی دستگیر کرده و به قتل میرساند.
بعد از قتل حجر بن عدی، عمرو از کوفه فرار کرد و به کوههای موصل پناه برد. معاویه دستور داد همسرش آمنه را اسیر کنند و به شام بفرستند.
او را اسیر ساخته و به شام فرستادند. وی دو سال در زندان بود و هیچ خبری از شوهرش نداشت، بعد از دو سال که سپاه معاویه، شوهرش را یافتند و سر بریدهی او را نزد معاویه آوردند؛ دستور داد سر را در زندان به دامن همسرش بیفکنند و ببینند که او چه میگوید.
وقتی آمنه سر بریدهی شوهرش را دید، مدتی لرزید و دست بالای سر نهاد و گفت: «وای بر شما! پس از مدتی طولانی که او را از من دور ساختید و متواریاش نمودید، اکنون سر بریده را برایم به هدیه آوردهاید. ای همسر عزیزم! خوشآمدی، تاکنون من تو را ترک نکردم و هرگز هم تو را فراموش نمیکنم!»
پس به مأمور معاویه گفت: «برو به معاویه بگو، خدا فرزندانت را یتیم و خانهات را خراب کند و هرگز تو را نیامرزد.»
معاویه پس از شنیدن پیغام آمنه، او را احضار کرد و گفت: «تو چنین مطلبی گفتی؟» فرمود: «آری، بدان که خدا در کمین سرکشان است و به کیفر سزایشان خواهد رساند.»
پس معاویه دستور داد او را از شام بیرون کردند و راه رفتن به کوفه مادر «حمص» به مرض طاعون به رحمت ایزدی پیوست.
(پیغمبر و یاران، ج 5، ص 48 -عیان الشیعه، ج 5، ص 49)
2- زبیده
روزی زبیده، زوجهی هارونالرشید خلیفهی عباسی، بهلول را در راه دید که با اطفال بازی میکند و با انگشت خط بر زمین میکشد و خانه میسازد. زبیده گفت: «این خانه را چقدر میفروشی؟» فرمود: «دو هزار دینار طلا.»
زبیده پول به بهلول داد و پی کار خود رفت. بهلول طلاها را گرفت و بر فقرا تقسیم نمود.
شب هارونالرشید در خواب دید، قیامت است و خانهای بهشتی است، میخواهد داخل آن بشود، او را نمیگذارند و میگویند این خانهی همسر توست.
روز که شد از زبیده جریان خانه را پرسید و او خریدن خانهی کودکان را به بهایی بیشتر، از بهلول را نقل کرد.
هارون نزد بهلول رفت و دید خانهی کودکانه میسازد، گفت: میفروشی؟ فرمود: آری؛ امّا به فلان قیمت (که در خزانهی هارون هم نبود).
هارون گفت: «به زبیده ارزان فروختی، اما برای من به بهای بسیار!» فرمود: «زبیده آخرت را ندیده خرید و تو دیدی و میخواهی بخری، فرق بسیار است.»
(خزینه الجواهر، ص 631 -عقول عشره تألیف براری هندی.)
3- زن یزید
بعد از عاشورا، اسیران امام حسین علیهالسلام را به کوفه و سپس به شام، پایتخت یزید بردند.
یزید دارای حرمسرا بود و بعضی زنان او خواستار دیدن اسراء شدند، ازجملهی آنان، زنی بود که سالهای بسیار قبل، کنیز عبدالله بن جعفر و خدمتکار حضرت زینب بود. او تقاضا کرد از اسرای خارجی دیدن کند.
چون به خرابهی شام آمد، سؤال کرد بزرگ شما کیست؟ حضرت زینب را نشان دادند. عرض کرد: شما اهل کدام شهر هستید؟ فرمود: مدینه، عرض کرد: کدام مدینه؟ فرمود: مدینهی پیامبر صلیالله علیه و آله.
عرض کرد: کدام محله؟ فرمود: بنیهاشم، عرض کرد: خانمی را میشناختم و مدتی در آن منزل بودم، به نام زینب دختر علی، همسر عبدالله بن جعفر.
(آیا هند دختر «عبدالله کربزبا» که اسیر شد و عبدالله بن جعفر او را به غنیمت گرفت و بعد معاویه آن کنیز را خواست و به او داد؛ این زن همان است که ما آن را نوشتیم؛ زن یزید که خواب آمدن پیامبر بر سر حسین را دید و برای یزید نقل کرده است یکی است یا دو تا؟ در تاریخ مختلف نوشته شد والله اعلم بالصّواب)
فرمود: زینب منم! سرِ درب خانهی یزید، برادرم حسین علیهالسلام است.
زن یزید گریان و نالان شد و پوزش طلبید و با گیسوان پریشان و سر و پایبرهنه به خانهی یزید آمد و فریاد زد:
«پسر دختر پیغمبر را میکشی و خارجی مینامی؟ وا حُسیناه.» یزید که چند روزی از اقامت اسراء در شام میگذشت، دید که اهل خانهاش او را ملامت میکنند، صبح که شد به اسراء گفت: شما میخواهید بروید مدینه؟ یا در شام میمانید؟ یا جایزه و هدایایی بدهم؟ آنان اقامت در شام را پذیرفتند، پس دستور داد آنها را در خانهای بهتر ساکن کنند.
(رهنمای سعادت، ج 2، ص 327 –ریاحین الشّریعه)
پس آنان هفت روز با پوشیدن لباس سیاه عزاداری و نوحهخوانی کردند و روز هشتم به طرف مدینه حرکت نمودند. (بحارالانوار، ج 45، ص 196)
4- زنی که خلیفه را فریفت
مأمون الرشید خلیفهی عباسی گفت: هیچکس مرا چنان فریب نداد که پیر زنی عقل مرا ربود.
چون من از خراسان (بعد از شهادت امام رضا علیهالسلام) به بغداد آمدم، پسرعمویم ابراهیم بن محمد (مهدی) «ابراهیم بن محمد معتصم، برادرزاده میشود و ظاهراً ابراهیم بن مهدی عباسی باشد.» به سال 204 ادّعای خلافت میکرد. چون قدرت نداشت، مخفی شد. هرچند او را طلب کردم نیافتم تا روزی زنی آمد و گفت: کلام خصوصی با خلیفه دارم که باید در تنهایی به او بگویم.
چون مجلس را خلوت کردم، آن زن گفت: اگر ابراهیم را نشان بدهم، چه به من میدهی؟ گفتم: هزار دینار، گفت: هزار دینار به یکی از دربانان بده، (و به او بگو) چون ابراهیم را نشان دادم، پول را به من بدهد.
پس هزار دینار به دربان دادم و گفتم: همراه این زن برو، وقتی ابراهیم را به تو نشان داد، این مبلغ را به او تسلیم کن.
دربان گفت: آن زن مرا در کوچههای بغداد گردانید تا شب شد و مرا به خانه برد و صندوقی آماده دیدم، به من گفت درون آن برو تا کسی تو را نبیند. چون ابراهیم تا کسی نفرستد و از خانه ایمن نباشد، نمیرود. من درون صندوق رفتم، درب صندوق را بست و حمّال حاضر ساخت و صندوق را حمل کردند و من نمیدانستم، به کجا میبرد. بعد از مدتی درب صندوق را باز کرد. دیدم مجلسی آراسته و ابراهیم در صدر مجلس نشسته است. پیش رفتم و سلام کردم. گفت: نزد ما بنشین.
آن زن به من گفت: طبق عهد، هزار دینار را به من بده و من آن مبلغ را به او دادم و بعد غایب شد. در آن مجلس شرابهای زیاد به من خورانیدند، چون مست شدم، مرا در همان صندوق گذاشتند و در یکی از چهارراههای بغداد گذاشتند.
پس از زمانی، مأمورین گشت، صندوقی یافتند و آن را باز کردند و مرا یافتند. مرا نزد مأمون بردند و از اول تا آخر قضیه را برایش نقل کردم. مأمون گوید: عجب زنی که مرا گول زد و آخر جای ابراهیم را نیافتم. تا اینکه ابراهیم به خدمت ما آمد، (در تتمه المنتهی، ص 208 آمده است: جای ابراهیم مخفی بود تا سال 207 هـ درحالیکه لباس زنانه پوشیده بود او را دستگیر و به نزد مأمون بردند و مأمون او را عفو کرد.) از آن قضیه سؤال کردم گفت: خرجی ما تمام شده بود و این زن، این شجاعت در مکر را به خرج داد. بعد مأمون ابراهیم را عفو کرد.
(جامع التمثیل، ص 324 -زینه المجالس)
5- راضی به قضای الهی
در زمان یکی از انبیاء، مردی، زنی عاقل و پارسا داشت و خدمت شوهر را بسیار میکرد. مرد متحیّر میماند و فکر میکرد زن، او را خیلی دوست دارد.
شبی از زنش پرسید: میخواهم سؤالی کنم، جواب درست بگوی. زن احتمال داد چه سؤالی میکند، گفت: سؤال نکن.
مرد در سؤال حریص شد و چند نوبت پرسش را تکرار کرد و زن هم همان جواب را داد. بر اثر اصرار زیاد، زن گفت: سؤالت را بپرس.
مرد گفت: «در دنیا کسی را بیشتر از من دوست داری؟» زن گفت: «مگر نگفتم از من سؤال نکن؟ اما جوابت این است که تو را دوست ندارم و زندگی با تو برایم مشکل است.»
مرد گفت: «پس چرا مرا خدمت مینمایی؟» زن گفت: «به حکم خداوند، راضی به قضا و قدر شدم و چارهای جز رضا به حکم او نیست. اگر عمر طولانی هم برایم بود، من این جواب را فاش نمیکردم، ولی تو اصرار کردی و من در جواب، دروغ نگفتم!»
مرد چون این جواب را شنید، طلاقش داد و مهریهاش را هم بداد. خداوند به پیامبر آن زمان وحی کرد که ما هر دو را آمرزیدیم، زن را به خاطر آنکه راضی به قضای ما بود و مرد به خاطر رنج دل آن زن، که از او جدا شد.
(جوامع الحکایات، ص 326)