عنایت موالیان
قرآن:
خداوند متعال در آیه 20 سورهی اسراء میفرماید: «و عطای پروردگارت از کسی منع نشده است.»
حدیث:
امام علی علیهالسلام فرمود: «نیکویی روی مؤمن از نیکویی عنایت خدا به او است.» (غررالحکم 3، ص 391)
توضیح مختصر:
وقتی مولای کریم سایهاش بر سر بندهی فقیر افتد، گوشه کلاه بنده به خورشید رسد. تا دم آخر عمر، آنکس برنده است که عنایت بر سرش باشد و باب خورشید عنایت، به کرم کردن به بنده باز باشد.
یک عنایت بهتر از صدها زحمت و کوشش است و ذرّهای در سایه عنایت بودن بالاتر و بهتر است از دهها طاعت و عبادت که از روی عادت باشد. دو سه تار عنایت اگر بر سر بنده باشد بهتر است از کلاه پادشاهی و زر داری و آقایی دنیایی؛ بنده لطف بیواسطه موالی خود را ببیند دیگر چشم به دست دیگران پیدا نمیکند.
در طول تاریخ سلمانها و سیّد بحر العلوم ها و سید علی آقا قاضیها و همه اولیاء و بزرگان حقیقی دین به عنایت بهجایی رسیدند که هرکدام به نوازش دست و نگاه چشم، خوراندن شیر و عسل، دادن کلاه و لباس و آب انار و مانند آن بهرهمند شدند.
حیات واقعی وقتی است که قلب عبد به دست مولا مزیّن به لطف خاص شود. آنکس که مبنای او زحمت و کار است، موضوعی است طبیعی که به همان اندازه نتیجه میگیرد، اما آنکس که عطیه و موهبتی از امیرالمؤمنین علیه السّلام و دیگر اولیاء نصیبش شده است و دیگران از انفاس و ارشادات او بهرهمند میشوند، بهتر است انسان، زیر سایه چنین افرادی مستفیض شده و دامن این صاحب دلان را بگیرد که بویی از موالیان بردهاند.
1- آبروی پیامبر
شیخ ابوالحسن خرقانی (م 425) فرمود: «من مرد امّی هستم. خدا علم خود را منّت نهاد و به من داد.» شخصی از او پرسید: «حدیث از چه کسی شنیدهای؟» گفت: «پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم.» آن شخص این سخن را قبول نکرد. شب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را خواب دید و فرمود: «او راست میگوید.» فردا آن شخص به نزدش آمد و شروع به حدیث خواندن کرد. شیخ فرمود: «این حدیث از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نیست!»
گفت: «به چه دلیل این مطلب را دانستی؟» فرمود: «چون تو حدیث آغاز کردی دو چشم من بر ابروی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم بود چون ابرو به پایین کشیده بود مرا معلوم شد که این حدیث از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نیست.» (احوال و اقوال خرقانی، ص 33).
فقیر گوید: از این نمونههای عنایتی از حضرت امام رضا صلّی الله علیه و آله و سلّم و حضرت ابوالفضل علیه السّلام و دیگر ائمه علیهمالسلام در طول تاریخ بسیار شنیده شده و جای تعجّب نخواهد بود.
2- سر امام رضا علیهالسلام
شیخ عبدالله پیاده (م 1362) کسی بود که امام رضا علیهالسلام برای زیارت خود، او را دعوت میکرد و برای بازگشت هم به او میفهماند که از مشهد کی برود. روزی گفت: فلان شب حضرت رضا علیه السّلام اشاره فرمودند: بیا به دیدن ما! تو دعوتشده مایی! بعد وسیله رفتن فراهم شد و به زیارت مشرّف شدم. میفرمودند: هر وقت مولایم اجازه بدهد از مشهد به قم محل سکونتم میآیم. هر وقت به حرم مطهر مشرف میشوم، مولایم سرشان پایین باشد معلوم میشود که حضرت اجازه رفتن را به من دادند. (در کوچه عشق، ص 101)
3- شاخ نبات
نوشتهاند: (حافظ شیرینسخن، ص 101) حافظ (م 792) شیفته و عاشق دختری به نام شاخ نبات بود و با فقر و تهیدستی نذر کرد که چهل شب به بقعهای رود و شبزندهداری کند. شب چهلم پس از ریاضت خوابش برد و در خواب، حضرت علی علیهالسلام را دید که او را به مقامات عالیه رسانید و فرمود: «حافظ قرآن خواهی شد و زبانت به اشعار گویا خواهد گردید.» چون بیدار شد خود را شاعر و عارف یافت و بالبداهه این غزل را سرود:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند **** و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
او که از درد عشق مجازی و صبر بر آن به توجه حضرت مولا عارف گردید و شعرهایش همه ممتاز شد و بر سر زبانها افتاد میفرمود:
اینهمه شهد و شکر کز سخنم میریزد **** اجر صبری است کز آن شاخ نباتم دادند
البته حافظ از حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام نوعاً به «پیرمغان» تعبیر میکند چنانچه درباره این لطف میفرماید:
همت پیر مغان و نَفَس رندان بود **** که ز بند غم ایام نجاتم دادند (مقدمهای بر مبانی عرفان، ص 194)
و درباره شهر نجف اشرف میفرماید:
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق **** بدرقۀ رهت شود همّت شحنه نجف
4- شهریار ما کجاست؟
مرحوم آیت اله مرعشی نجفی فرموده بود: شبی توسّلی پیدا کرده بودم تا یکی از اولیای خدا را ببینم آن شب در خواب دیدم در زاویه مسجد کوفه نشستهام و وجود مبارک امیرالمؤمنین علیهالسلام با جمعی حضور دارند.
حضرت فرمودند: «شعرای اهلبیت را بیاورید.» دیدم چند تن از شعرای عرب را آوردند، فرمودند: «شعرای فارسیزبان را نیز بیاورید.» آنگاه محتشم و چند تن از شعرای فارسیزبان آمدند. فرمودند: «شهریار ما کجاست؟» شهریار آمد. فرمودند: «شعرت را بخوان.» و شهریار این شعر را خواند:
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را **** که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
تا آخر این شعر گفتند: «غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا»
وقتی شعر شهریار تمام شد، از خواب بیدار شدم. فردا پرسیدم: «شاعری به نام شهریار است؟» گفتند: «در تبریز است.» گفتم: «از جانب من او را به قم دعوت کنید.» چند روز بعد شهریار آمد و او همان کسی بود که در خواب دیدم. از او پرسیدم: «این شعر را کی ساختهای؟» تعجّب کرد و گفت: «از کجا خبر دارید؟ من به هیچکس درباره این شعر چیزی نگفتم.» فرمودند: «خواب خود را برای او نقل کردم و فوقالعاده منقلب شد و وقت شعر سرودن را گفت. معلوم گشت مقارن شعر او وقتی بود که من خواب دیدم.» فرمودند: «سید محمدحسین شهریار از سادات هستند و در این غزل به او الهام شده است که چنین مقبول افتاد.» (کرامات مرعشیه ص 97)
5- ما تو را نگه داشتیم
عاشق دلسوخته مرحوم کربلایی احمد تهرانی فرمود: در جوانی چند ماهی کربلا بودم و زندگی میکردم، چندین موقعیت گناه برایم فراهم شد، ولی از آنها سرباز زدم حتی در یک روز چند بار شرایط معصیت فراهم شد ولی روی گرداندم و مطمئن بودم اینها امتحان است. از خود بیخود شدم و به حرم حضرت عباس علیه السّلام رفتم و عرض کردم بنده به خاطر تقرّب به شما از لذّت معصیت چشمپوشی کردم.
حضرت ابوالفضل علیه السّلام در جواب فرمودند: «گمان نکن که تو با دست خود کاری انجام دادهای! ما تو را نگه داشتیم و به تو اراده سرباززدن از گناه را دادیم و الّا تو بهخودیخود هیچ نیستی.» ایشان در تکمیل این مطلب فرمود: «دست ولایت است که مثل ما ورشکستههایی را نگهداشته والّا اگر ما را به خودمان واگذار کنند، عاقبت، همه ما طلحه و زیبر از کار درمیآییم.» (رند عالم سوز ص 143)
6- نجیب الدین (م.678)
بزغش شیرازی از تجّار و اغنیا بوده که از شام به شیراز آمد و آنجا را وطن قرار داد و سپس ازدواج کرد. شبی در خواب دید که امیرالمؤمنین علیهالسلام پیش وی طعامی آورد و با وی بخورد و او را بشارت داد که خداوند تو را فرزندی نجیب و صالح خواهد داد. چون آن فرزند به دنیا آمد، بزغش نام فرزند را علی و لقب او را نجیب الدین کرد. نجیب الدین در سلوک ازجمله مریدان شیخ شهابالدین سهروردی شد و سیرۀ او به دعای امام علیهالسلام چنین بود که: به فقرا محبّت میورزید و با ایشان مینشست. هرچند پدرش برای او لباس فاخر درست میکرد و طعامهای لذیذ میداد به آنها التفات نمیکرد و میگفت: «من جامۀ زنان نمیپوشم و طعام نازکان نمیخورم.» او جامههایی پشمین میپوشید و طعامهای بی تکلّف میخورد. در خانه تنها به سر میبرد؛ و تمام ثروت خود را به فقرا میداد. روزی گفت: «پیوسته وصف خال معشوق میکنم و این عجب است که خالی ندارد. میخواهم که کسی این نکته را به شعر درآورد.»
شاعری حاضر بود و گفت:
ای آنکه تو را به حسن، تمثالی نیست **** چون حال من از خال رُخت خالی نیست
وز صافی من، همه ز خال رخ توست ***** وین طرفه که بر رخ تو خود خالی نیست (تاریخ عرفان و عارفان ص 524)