مزاح
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 55 سورهی یس میفرماید: «بهشتیان در بهشت به مزاح و خوشی مشغولاند».
حدیث:
پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله فرمود: «خداوند مزاح گر را که در شوخی خود راستگو باشد مؤاخذه نمیکند.» (نهج الفصاحه ص 160)
توضیح مختصر:
مرّوت، عبارت است از تنزیه نفْس از چیزهایی مانند تمسخر، کثرت مزاح نمودن، خوردن چیزی در بازار و …
مزاح اگر موجب کذب، ایذاء، غیبت و معصیت نشود، حرام نیست و از فضول کلام است. بله اگر مقدار کم مزاح، سبب انبساط و سرور شود ممدوح است، امّا کلمهی مزاح، گاهی دستآویز است. وقتی دوازده نفر خواستند بعد از جنگ تبوک، در عقبه کمین کنند و پیامبر صلیالله علیه و آله را به قتل برسانند، گفتند: «اگر نتوانستیم او را بکُشیم میگوییم خواستیم مزاح و شوخی کنیم.» جبرئیل از این قصد آنان، پیامبر صلیالله علیه و آله را خبر داد. وقتی پیامبر صلیالله علیه و آله آنها را احضار کرد و از قصدشان آگهی داد، گفتند: «قصدِ ما، مزاح و شوخی بود نه جدّی و عمدی…» (اطیب البیان 6/258)
در مسافرت، مزاح استحباب دارد. شوخی و مزاح مردان با همسران خود هنگام همبستری، نیکو است، زنان مسلمانی که شب، هنگام نماز مغرب و عشاء برای اقتداء به پیامبر صلیالله علیه و آله به مسجد میرفتند، بعضی جوانان اوباش، بر سر راه آنها مینشستند و با مزاح و حرفها و سخنان ناروا، آنها را آزار میدادند و مزاحم آنها میشدند. (برگزیده از تفسیر نمونه 3/630)
امّا بدانید در بهشت، مزاح و افزایش انبساط و سرور است یعنی بهشتیان از دست یکدیگر جام شراب طهور میکشند و مینوشند.
1- جواب وزیر
فردی را نزد معتصم، خلیفه عباسی آوردند که ادعای نبوّت داشت. خلیفه گفت: «چه معجزهای داری؟» گفت: «مرده را زنده میکنم.» خلیفه گفت: «اگر این کار را بکنی، به تو ایمان میآورم.»
امر کرد: شمشیر تیز بیاورید، شمشیر آوردند و گفت: «نزد شما وزیرتان را گردن میزنم و سپس آن را زنده میکنم.» خلیفه گفت: نیکو باشد و رو به وزیر کرد و گفت: تو چه میگویی؟ وزیر گفت: «ای خلیفه! تن به کشتن دادن کاری سخت است، من از او هیچ معجزهای نمیطلبم و تو گواه باش به او ایمان آوردم.»
خلیفه بخندید و وزیر را پاداش داد و مدعی پیامبری را به تیمارستان فرستاد. (لطائف الطوائف، ص 99)
2- میر کمندی
میر کمندی مردی شکم بزرگ و از شوخان شهر هرات بود و در خوردن غذا زبان زد بود؛ اما وقتی مریض شد، دیگر نمیتوانست غذا بخورد.
روزی فقیر نزد وی آمد و گفت: «به کدامیک از اشعار اعتقاد داری؟ و شعر کدام شاعر را از حفظ داری؟»
گفت: «من از شعر مولانا بسیار خوشم میآید و شصت سال بهغیراز مثنوی و غزل نه چیزی خواندهام و نه یاد گرفتهام.»
فقیر گفت: «چند هزار بیت از حفظ داری؟» گفت: از همه مثنوی و دیوان شمس فقط یک بیت حفظ دارم و آن را خواند:
کوه بود نواله ام، بحر بود، پیاله ام **** جهان چو لقمه یی، هست درین دهان من (لطائف الطوائف، ص 354)
3- نام پدر و مادر حضرت آدم
زبیر (م 255 صاحب کتاب انساب قریس) نسابهی عرب بود و ادعا داشت که حسب و نسب همه را میداند.
روزی در جمع زیادی از علما و عوام، کسی از راه مزاح پرسید تو که نَسَب همه را می دانی، بگو: پدر و مادر حضرت آدم کیست؟
گفت: اسم پدر آدم، مضاربن جملج بوده و نام مادرش صاعده بنت قزرام بود. خواص خندیدند و عوام متحیّر شدند. عدهای از دوستانش گفتند: «این چه نسبت بود که برای حضرت آدم بیان کردی؟»
گفت: «ترسیدم عوام مرا به جهل نسبت کنند.» (لطائف الطوائف، ص 327)
4- پوستین
ظریفی با عربی همراه شد، در بین راه پرسید چه نام داری؟ گفت: بارد یعنی سرد و خنک. گفت: کُنیه تو چیست؟ گفت: ابو جمد: پدر یخ.
گفت: نام پدرت چیست؟ گفت ابوالثّلج: پدر برف. گفت: نام مادرت چیست؟ گفت: زمهریر: سرمای سخت.
گفت: کنیهاش چیست؟ گفت: ام الشّتاء: مادر زمستان. گفت: چه پیشه و شغل داری؟ گفت: یخ فروشی. گفت: به کجا میروی؟ گفت: از پی برف ظریف. گفت: برای خدا لحظهای اینجا باش تا پوستینی پیدا کنم که از سرما افسرده گشتم و بیم هلاکت با همراهی تو را دارم. (لطائف الطوائف، ص 319)
5- گوش بزرگ
اربابی که گوش او بزرگ بوده، دائم به غلام خود میگفت: «از حکما شنیدهام که گوش بزرگ دلیل طولانی بودن عمر است و عمر من دراز است.»
ازقضا او را تهمتی زدند. حکم قتلش را صادر کردند و او را بهپای دار بردند (تا اعدام کنند.)
غلامش میگریست و میگفت: «ای خواجه! همیشه میفرمودی عمر من دراز است و بزرگی گوش دلیل آن است، اینک که تو را میکشند؟!»
خواجه گفت: «من میگفتم اگر کسی به مرگ خود بمیرد، ولی الآن آنها میخواهند، به زور مرا بکشند.»
حاکم وقتی این گفتگو را شنید، آن مرد (خواجه را) ببخشید. (لطائف الطوائف ص 326 حکایت این موضوع از این کتاب اخذ شده است.)