تولّی و تبرّی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 1 سوره‌ی ممتحنه می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، دشمن من و دشمن خود را دوست نگیرید…»

حدیث:

و در آیه‌ی 56 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «کسانی که ولایت خدا و پیامبر او و افراد باایمان (ائمه) را بپذیرند، (پیروزند، زیرا) حزب خدا پیروز است.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس امامان بعد از مرا دوست بدارد و از آنان پیروی کند و آنان را تصدیق نماید، از من است؛ و کسی که به آنان ظلم کند و تکذیب نماید، از من نیست و با من نخواهد بود و من از او بیزارم.»
(بحارالانوار، ج 27، ص 203)

توضیح مختصر:

ولیّ، آقا و سرور، خدا و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و امامان علیهم السّلام هستند که ما باید آن‌ها را دوست بداریم و از دشمنان آنان بیزاری بجوییم. این مسئله در متون اصول و فروع دین، به‌وضوح قابل شرح و بحث است؛ چراکه ایمان، وقتی تحقق پیدا می‌کند که پیرو، موالیان خود را دوست بدارد و از غیر آنان دوری بجوید تا مسئله حبّ و بغض و دوستی و دشمنی، حدود و مرزش برای مرید معلوم گردد. چون دل جای یکی هست، نمی‌شود هم علی علیه‌السلام را دوست داشت، هم دشمن او را.
این مطلب، از مسئله قبلیّه است که در خارج هم آثار دارد و صراط مستقیمی که همگان در نماز می‌گویند، مصداق اکمل آن مشهود شاهد می‌گردد. عبور از صراط قیامت، مجوّز می‌خواهد و این اجازه، وقتی داده می‌شود که شخص، دشمنان را ولیّ نگرفته باشد و با آنان دوستی نکرده باشد. پس کسانی که شیاطین انس را ولیّ می‌گیرند، بهره‌ای جز انحراف و لغزش ندارند و محبّت شناسنامه‌ای و لقلقه‌ی زبانی، سودی به حال آن‌ها نمی‌رساند؛ چراکه مسئله‌ی حبُّ و بُغض، قلبی است یعنی در دل شیعه و پیرو، حک شده است و راضی نمی‌گردد سر سفره‌ی دشمن علی علیه‌السلام بنشیند و با او مراوده داشته باشد و دختر بدهد و پسر بگیرد و …

1- محبت بی‌مورد

روزی قنبر، غلام امیرالمؤمنین علیه‌السلام به مجلس یکی از متکبّران (به خاطر کاری) وارد شد. در حضور آن شخص، عدّه‌ای ازجمله، مرد کوته‌فکری که خود را از شیعیان ثابت‌قدم امام علی علیه‌السلام می‌دانست، نشسته بودند.
موقعی که قنبر به مجلس وارد شد، آن شیعه به احترام قنبر از جا برخاست و عملاً مقدم او را گرامی شمرد. مرد متکبّر از این کار خشمگین شد و به وی گفت: «آیا در محضر من برای ورود یک فرد خدمتگزار قیام می‌کنی؟»
آن مرد شیعه به‌جای سکوت با ناراحتی به او جواب داد و خشم صاحب‌مجلس را بیشتر کرد. او گفت: «قنبر آن‌قدر شریف است که فرشتگان بال‌های خود را در راه وی می‌گسترانند، یعنی قنبر روی بال‌های ملائکه راه می‌رود.» این اظهار دوستی نابجا نزد دشمن، سبب شد که صاحب‌مجلس عصبی گشته و بلند شد و قنبر را زد و ناسزا گفت و تهدیدش کرد که نباید از این کتک زدن و دشنام کسی آگاه شود.
طولی نکشید آن شیعه بر اثر مارگزیدگی بستری شد. امیرالمؤمنین علیه‌السلام به عیادتش رفت و به وی فرمود: «اگر می‌خواهی خداوند عافیت دهد، باید متعهد شوی که از این به بعد، نسبت به ما و دوستان اظهار محبت بی‌مورد نکنی و در نزد دشمنان موجبات زحمت و آزار یاوران ما را فراهم نیاوری.»
(حکایت‌های پندآموز، ص 141 -سفینه البحار، ماده سبب، ص 592)

2- میثم برادر

چون ابن زیاد فرماندار کوفه شد، معرف را طلبید و گفت: «میثم تمّار کجاست؟» گفت: «حج رفته است.» ابن زیاد گفت: «او را دستگیر نکنی، تو را می‌کشم!»
معرف به استقبال میثم به قادسیّه رفت و در آنجا ماند تا میثم بیاید. چون میثم آمد، او را گرفت و به نزد ابن زیاد آورد. اطرافیان گفتند: «ای امیر او مقرب‌ترین افراد نزد علی بن ابی‌طالب بود.»
گفت: «وای بر شما! علی علیه‌السلام این‌قدر این عجمی (ظاهراً از نژاد کرد بوده است) را محترم می‌شمرده است؟»
گفتند: بلی؛ ابن زیاد از میثم سؤال کرد پروردگار تو کجاست؟
فرمود: «در کمین ستم‌کاران است و تو یکی از ایشان هستی.» گفت: «تو این جرئت را پیدا کردی که این‌چنین حرف بزنی؟! اکنون از ابو تراب بیزاری بجوی!»
فرمود: «من ابو تراب را نمی‌شناسم.» گفت: «بیزار شو از علی بن ابیطالب علیه‌السلام.» فرمود: «مولای من مرا خبر داده است که تو مرا با نه نفر دیگر بر در خانه‌ی عمرو بن الحریث بر دار خواهی زد و ما را به قتل می‌رسانی.»
گفت: «من مخالفت گفتار مولایت عمل می‌کنم تا دروغش ظاهر شود.» میثم فرمود: «مولای من دروغ نگفته و آنچه فرمود، از پیامبر و او از جبرئیل و او از خداوند عالمیان شنیده است؛ چگونه مخالفت گفتار ایشان خواهی کرد؛ حتی می‌دانم به چه روشی خواهی کشت و در کجا به دار خواهی کشید.
اول کسی که در اسلام دهانش را خواهند بست، من خواهم بود.»
پس ابن زیاد دستور داد میثم را بر در خانه‌ی عمر بن حریث بر دار بزنند. وقتی او را برای اعدام آوردند، فضایل اهل‌بیت علیهم السّلام را می‌گفت و لعنت بر بنی‌امیه می‌کرد و آنچه از کشتن و انقراض بنی‌امیه در آینده اتّفاق می‌افتاد، نقل می‌کرد.
وقتی ابن زیاد شنید، دستور داد، دهانش را بستند و بر دار آویختند که دیگر سخن نگوید. سه روز بر دار بود، روز سوم ملعونی از طرف ابن زیاد شمشیری بر این محبّ علی علیه‌السلام زد و خون از بدنش جاری شد و به رحمت ایزدی پیوست؛ این واقعه ده روز قبل از آنکه امام حسین علیه‌السلام وارد عراق شود، اتفاق افتاد.
(منتهی الامال، ج 1، ص 217)

3- مکاشفه‌ی ابوالعیناء

منصور دوانیقی خلیفه‌ی عباسی یکی از شب‌ها، خواست ابوالعیناء را که از دوستان علی علیه‌السلام بود، به نزدش بیاورند. چون آمد، گفت: «چه قدر در شأن خاندان پیامبر خبر داری؟»
گفت: صد هزار تا؛ جز یک خبر که تو هم نمی‌دانی و آن این است که چون در دولت مروان حمار، آخرین پادشاه بنی‌امیه فراری بودم و او قصد داشت اولاد علی و دوستان او را و اولاد عباس را زنده نگذارد، من به قبرستان پناه بردم و شب و روز در سرداب قبرستان زندگی می‌کردم.
یقین کردم که کسی از جایگاه من خبر ندارد؛ در یکی از شب‌ها ناگهان مشعل‌های بزرگ نمودار شد، جمعی به‌سوی قبرستان آمدند و پیش خودم گفتم حتماً اینان از جایم باخبر شدند.
در سرداب پنهان شدم؛ جمعیت، مُرده‌ای را آوردند. در سرداب گذاشتند و رفتند. من در عاقبت کار خودم بودم که –به مکاشفه– دیدم دو نفر (نکیر و منکر) کنار مُرده آمده و نزد سر و پای او نشستند.
یکی گفت: بازجویی کنید؛ و دیگری شروع کرد و در جواب گفت: «لاحول و لا قوه الا بالله؛ در چشم، شامه، گوش، ذائقه و دست‌وپاهای این شخص، کار خالصی که برای خشنودی خدا انجام پذیرد دیده نمی‌شود.»
آن‌یکی گفت: دل او را نگاه کنید، دیگری گفت: از خدا نترسیده، آن‌یکی گفت: وسط دلش را نگاه کنید.
نگاه کرد و گفت: ذره‌ای از دوستی علی بن ابیطالب در وسط دلش می‌باشد، پس آن دو (نکیر و منکر) شاد شدند.
منصور دوانیقی گفت: «ای ابوالعیناء برو و این مطلب را هر جا که خواستی نقل کن.»
(نمونه معارف، ج 4، ص 132-آداب النفس، ص 245)

4- شرط قبولی عبادت

محمد بن مسلم گوید: به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: بعضی از مردم را مشاهده می‌کنیم که در عبادت تلاش بیشتری دارند و با خشوع بندگی می‌کنند؛ ولی اقرار به ولایت ائمه ندارند و حق را نمی‌شناسند، آیا این عبادت و خشوع برای آن‌ها نفعی می‌بخشد؟
امام فرمود: مَثَل اهل‌بیت پیغمبر مثل همان خانواده‌ای است که در بنی‌اسرائیل بودند. هر یک از آن خانواده که چهل شب عبادت و کوشش می‌کرد، پس از آن دعایی که می‌نمود، مستجاب می‌شد.
یک نفر از همان خانواده، چهل شب را به عبادت گذرانید، بعد از آن دعا کرد، ولی مستجاب نشد.
خدمت حضرت عیسی آمد و از وضع خود شکایت کرد. عیسی وضو گرفت و نماز خواند، آنگاه از خداوند راجع به آن مرد درخواست کرد، خطاب رسید:
«ای عیسی! این بنده‌ی من، از راه و دری که نباید وارد شود، وارد شد. او ما را می‌خواند بااینکه در قلبش نسبت به نبوّت تو شک دارد، اگر آن‌قدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم بپاشد، دعایش را مستجاب نخواهم کرد.»
عیسی به آن شخص رو کرد و فرمود: «خدا را می‌خوانی بااینکه درباره‌ی نبوت من شک داری؟»
عرض کرد: «آن جه فرمودی واقعیت دارد. از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید.» عیسی دعا کرد، خداوند او را بخشید.
پس شروع به دعا کرد و پس از مدتی خدا دعایش را مستجاب کرد.
(پند تاریخ، ج 5، ص 98 -اصول کافی، ج 2، ص 400)

5- نمونه‌ای از تولّی

علی بن یقطین وزیر هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی بود؛ بااینکه ائمه نوعاً افراد را از کار کردن در دستگاه حکومتی خلفای جور، نهی می‌کردند؛ اما وقتی علی بن یقطین به امام کاظم علیه‌السلام عرض می‌کند: در پیشگاه خدا چگونه خواهم بود، گاهی قلبم می‌گیرد، اگر اجازه بفرمایید، از وزارت فرار کنم!
امام می‌فرماید: «از خدا بترس و کارت را رها مکن، ای علی! همانا برای خدا دوستانی است در دستگاه ستمکاران تا به‌وسیله‌ی ایشان، ظلم را از دوستان خود دفع کند و تو یکی از دوستان خدایی.»
بار دیگر علی خدمت امام می‌رسد و می‌خواهد از کار وزارت دولتی استعفا دهد، امام می‌فرماید:
چنین مکن که ما با تو مأنوسیم؛ و برادران دینی به‌وسیله‌ی تو نزد حکومت محترم‌اند؛ و امید است خدا به‌واسطه‌ی تو کمبودها را جبران کند و از دشمنی با مؤمنین بکاهد.
ای علی! تو یک خصلت را انجام بده و آن این است که هرکس مؤمنی را شاد کند، اول خدا، بعد پیامبر و ما را خوشحال کرده است؛ دوستان ما نزد تو می‌آیند، آن‌ها را گرامی بدار و من سه چیز را برایت ضمانت می‌کنم:
اول: حرارت آهن را نچشی.
دوم: دچار فقر نگردی.
سوم: هیچ‌گاه (به خاطر خلیفه‌ی جائر) به زندان نیفتی.
(شاگردان مکتب ائمه، ج 3، ص 61 -رجال کشی، ص 368-367)