خوف

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 56 سوره‌ی اعراف می‌فرماید: «خدا را از راه ترس و از روی امید بخوانید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «کامل‌ترین شما در عقل، آن کس است که خوفش از خداوند بیشتر باشد.»
(جامع السعادات، ج 1، ص 225)

توضیح مختصر:

خوف، ترس است. در اینکه مؤمن، باید بترسد، از چه چیزی بترسد؟ برای چه بترسد؟ گفته شده که خائف، از عذاب می‌ترسد یا از کاستی و نقصان که در اعمال کرده و از عواقب خود اطمینان ندارد. امّا بعضی ترس‌ها جنبه‌ی مادّی دارد یعنی می‌ترسد که مالش و ریاستش از دستش برود و این از جهت معنوی، خوفِ مذموم است.
و وعیدهای خداوند، خوف آور است. مخالفِ اوامر او، خود را در ورطه‌ی سخط و غضب می‌بیند امّا مؤمن، بین خوف و رجاء است و یک اعتدالی در او وجود دارد.
کسی که گریه می‌کند، یا به خاطرِ دوستی خداست و یا به خاطر عقوبت و عذاب و در افتادن در جهنّم و فشارِ قبر و سَکَرات موت است. علامت دوستی خدا، از زمزمه و رنگ و حال و گریه پیداست و انسان خائف از این نوع گرفتاری‌ها، از زمزمه و حال و بکائش مشخص است؛ چنانکه خداوند به شعیب علیه‌السلام فرمود: «اگر گریه‌ی تو از خوفِ آتش جهنّم است، ما تو را نجات می‌بخشیم.» عرض کرد: «گریه‌ام برای شوق ملاقات توست.» (الطیب البیان، ج 10، ص 224)
بعضی‌ها قالب خوف دارند (مانند حضرت یحیی علیه‌السلام) پس قبض هم بر آنان غالب است و اینان را نمی‌شود عوض نمود مگر به اندکی؛ چراکه انگار صفتِ ذاتی اوست. این کسان، مگر با معجزه و تصرّف، قالبشان تبدیل شود.
خائف، هارب است یعنی ترسو است و همیشه از آن چیزی که می‌ترسد فرار می‌کند. این موضوع، در بعضی آدم‌ها پیدا می‌شود امّا برای عدم فرار، باید بر سرِ خائف، تقویتی رجاء تزریق کرد تا هم خائف از عذاب باشد و هم امیدوار به رحمت او.

1- جوان خائف

سلمان فارسی از بازار آهنگران کوفه عبور می‌کرد، دید مردم دور جوانی را گرفته‌اند و آن جوان بی‌هوش روی زمین قرارگرفته است. وقتی‌که مردم حضرت سلمان را دیدند، از محضر ایشان درخواست کردند که دعائی بخواند تا جوان از حالت بیهوشی نجات یابد.
سلمان وقتی‌که نزدیک جوان آمد، جوان برخاست و گفت: مرا عارضه‌ای نیست. از این بازار عبور می‌کردم دیدم آهنگران چکش‌های آهنین می‌زنند، یادم آمد که خداوند متعال در قرآن می‌فرماید: برای کفّار، گُرز گِران و عمودهای آهنین است که بر سر آن‌ها مهیّا باشد. (لَهُم مَقامَعُ مِن حَدیدٍ، سوره‌ی حج، آیه‌ی 21) تا این آیه را شنیدم این حالت به من دست داد.
سلمان به آن جوان علاقه‌مند شد و محبّت او در دلش جای گرفته و او را برادر خود قرار داد و پیوسته با همدیگر دوست بودند تا اینکه آن جوان مریض شد و در حالت احتضار افتاد. سلمان به بالین وی آمد و بالای سر او نشست.
در این حال سلمان به عزرائیل توجه کرد و گفت: «ای عزرائیل! با برادر جوانم مدارا کن و نسبت به وی مهربان و رئوف باش!»
عزرائیل در جواب گفت: «ای بنده‌ی خدا! من نسبت به همه‌ی افراد مؤمن، مهربان و رفیق می‌باشم.»
(داستان جوانان، ص 94)

2- زبان حال سنگ

روایت شده که یکی از انبیاء از مسیری عبور می‌کرد، سنگ کوچکی دید که آب زیادی از آن خارج می‌شود، از وضع آن تعجب نمود.
خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت: «از وقتی‌که شنیدم شعله و آتش، برخاسته از انسان و سنگ است (از ترسِ آنکه من هم از همان سنگ‌ها باشم) تابه‌حال می‌گریم.»
آنگاه آن سنگ از آن پیامبر خواست که برایش دعا کند تا از آتش در امان باشد و او دعا کرد. مدتی بعد باز عبور پیامبر به آنجا افتاد و دید همان‌گونه آب از سنگ جاری است. پرسید: «حالا دیگر برای چه گریه می‌کنی؟» پاسخ داد: «تا قبل از اطمینان به امانِ از آتش، گریه‌ی خوف می‌نمودم، اما اینک گریه‌ی شکر دارم و از سرور و خوشحالی می‌گریم.»
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 388 -محجه البیضاء، ج 7، ص 142)

3- عقوبت با آتش

روزی امیرالمؤمنین علیه‌السلام با جمعی از اصحاب بودند که شخصی آمد و عرض کرد: «یا امیرالمؤمنین! من به پسری دخول کردم، مرا پاک کن.»
امام فرمود: «برو به منزل خودت، شاید صفرا یا سودا بر تو غلبه کرده باشد.» چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشایسته خود کرد؛ امام همان جواب را فرمودند. روز سوم آمد و اقرار کرد و امام جواب اول را دادند.
روز چهارم آمد و اقرار کرد، امام فرمود: حالا که چهار مرتبه اقرار کردی، پیامبر صلی‌الله علیه و آله برای حد این عمل، سه حکم فرموده است، یکی از این سه را انتخاب کن.
فرمود: شمشیر بر گردن زدن؛ یا انداختن از بلندی؛ یا سوزانیدن به آتشی با حالتی که دست و پا بسته باشد.
آن مرد گفت: «کدام‌یک از این سه عقوبت بر من سخت‌تر است؟» فرمود: «سوختن با آتش»، عرض کرد: «یا علی علیه‌السلام من همین را اختیار کردم.»
امام فرمود: «پس خودت را برای این کار آماده کن.» عرض کرد: حاضر شدم. برخاست و دو رکعت نماز خواند و بعدازآن گفت: «خداوندا مرتکب گناهی شده‌ام که تو می‌دانی و از عذاب تو ترسیدم و به خدمت وصی رسول‌الله و پسر عمومی آن حضرت آمده‌ام و از او خواستم مرا از آن گناه که انجام داده‌ام پاک کند.
او مرا مخیّر در سه نوع عذاب کرد و من سخت‌ترین آن‌ها را اختیار کردم، خداوندا! از رحمت تو می‌خواهم که سوختن را در دنیا کفّاره‌ام قرار بدهی و مرا در آخرت نسوزانی!»
بعدازآن برخاسته و گریه‌کنان خود را بر آن گودال انداخت که آتش در آن شعله می‌کشید. امام، از این منظره گریه کرد و اصحاب هم گریه کردند. فرمود: «ای مرد! برخیز از میان آتش که ملائکه را به گریه درآوردی، خداوند توبه‌ی تو را قبول کرد، برخیز دیگر به این کار نزدیک مشو!» در روایت دیگر دارد شخصی گفت: «یا امیرالمؤمنین آیا حدی از حدود خداوند را تعطیل می‌کنی؟» فرمود: «وای بر تو، هرگاه امام از طرف خدا منصوب باشد و گناه‌کار از گناه خود توبه کند بر خداست که او را بیامرزد.»
(داستان‌های زندگی علی علیه‌السلام، ص 51 -قضاوت‌های محیّرالعقول)

4- خائفان

وقتی‌که این آیه «البته وعده‌گاه جمیع آن مردم گمراه آتش دوزخ خواهد بود، آن دوزخ را هفت در است، هر دری برای ورود دسته‌ای از گمراهان معین گردیده است» (سوره‌ی حجر، آیات 44-43) بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله نازل شد، چنان گریه می‌کرد که اصحاب از گریه‌ی او به گریه افتادند و کسی نمی‌دانست جبرئیل با خود چه وحی کرده که پیامبر این‌چنین گریان شده است.
یکی از اصحاب به در خانه دختر پیامبر رفت و داستان نزول وحی و گریه‌ی پیامبر را شرح داد. فاطمه علیها السّلام از جای حرکت نمود چادر کهنه‌ای که دوازده جای آن به‌وسیله‌ی برگ خرما دوخته شده بود، بر سر نمود و از منزل خارج شد.
چشم سلمان فارسی به آن چادر افتاد در گریه شد و با خود گفت: پادشاهان روم و ایران لباس‌های ابریشمین و دیبای زر بافت می‌پوشند، ولی دختر پیامبر چادری چنین دارد و در شگفت شد!
وقتی فاطمه علیها السّلام به نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد، حضرتش به سلمان فرمود: «دخترم از آن دسته‌ای است که در بندگی، بسیار پیشی و سبقت گرفته است.»
آنگاه فاطمه علیها السّلام عرض کرد: «بابا! چه چیز شما را محزون کرده است؟» فرمود: «آیه‌ای را جبرئیل آورده و آن را برای دخترش خواند.»
فاطمه علیها السّلام از شنیدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد که زانویش قدرت ایستادن را از دست داد و بر زمین افتاد و می‌گفت: «وای بر کسی که داخل آتش شود.»
سلمان گفت: «ای‌کاش گوسفند بودم و مرا می‌خوردند و پوستم را می‌دریدند و اسم آتش جهنّم را نمی‌شنیدم.»
ابوذر گفت: «ای‌کاش مادرم، مرا نزائیده بود که اسم آتش جهنّم بشنوم.»
مقداد می‌گفت: «کاش پرنده‌ای در بیابان بودم و مرا حساب و عقابی نبود و نام آتش جهنم را نمی‌شنیدم.»
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کاش حیوانات درنده پاره‌پاره‌ام می‌کردند و مادرم مرا نزائیده بود و نام آتش جهنم نمی‌شنیدم.» آنگاه دست خود را بر روی سر گذاشته و شروع به گریه نمود و می‌فرمود:
«آه چه دور است سفر قیامت، وای از کمی توشه، در این سفر قیامت آن‌ها را به‌سوی آتش می‌برند، مریضانی که در بند اسارت‌اند و جراحت آن‌ها مداوا نمی‌شود، کسی بندهایشان را نمی‌گشاید، آب و غذای آن‌ها از آتش است و در جایگاه‌های مختلف دوزخ زیر و رو می‌شوند.»
(پند تاریخ، ج 4، ص 221 -بحارالانوار، ج 10، ص 26)

5- یحیی علیه‌السلام

حضرت یحیی پیامبر، وقتی دید روحانیون بیت‌المقدس روپوش‌هایی موئین و کلاه‌های پشمین بر تن و سر دارند، از مادر تقاضا کرد برایش چنین لباسی درست کند. بعد در بیت المقدّس همراه با أحبار مشغول عبادت شد.
روزی نگاهی به اندامش که لاغر شده بود انداخت و گریه کرد. خداوند به وی وحی کرد: «به این مقدار از جسمت که لاغر شده گریه می‌کنی؟ به عزّت و جلالم سوگند اگر کمترین اطلاعی از آتش داشته باشی بالاپوشی از آهن می‌پوشیدی تا چه رسد به این بافته شده‌ها.»
یحیی از این خطاب آن‌قدر گریست که گوشت بر گونه او نماند. زکریا روزی به فرزندش گفت: «پسر جان! من از خدا خواستم تا تو را به من بدهد که مایه‌ی روشنی چشمم باشی چرا چنین می‌کنی؟»
عرض کرد: «پدر! مگر تو نفرمودی: همانا در میان بهشت و جهنّم گردنه‌ای است که به جز کسانی که از خوف خدا بسیار گریه کنند از آن گردنه نتوانند بگذرند؟» فرمود: «چرا من گفتم!»
حضرت زکریا هرگاه می‌خواست بنی‌اسرائیل را موعظه کند به‌طرف راست و چپ نگاه می‌کرد اگر یحیی را می‌دید نامی از بهشت و جهنّم نمی‌برد. روزی زکریا علیه‌السلام مردم را موعظه می‌کرد، یحیی درحالی‌که سر خود را در عبایش پیچیده بود آمد و در میان مردم نشست و زکریا او را ندید. شروع به موعظه کرد و گفت: خدا فرموده: در دوزخ کوهی است به نام سَکَران که در دامنه‌ی این کوه، بیابانی است به نام غضبان و در این بیابان چاهی است که عمق آن یک‌صد سال راه است و در این چاه تابوت‌هایی از آتش است که دورنش صندوق‌هایی از آتش است و لباس‌ها و زنجیرهایی از آتش، درون صندوق می‌باشد.
چون یحیی نام سکران شنید، سر برداشت و ناله‌ای کرد و آشفته روی به بیابان نهاد.
زکریا و مادر یحیی دنبال پیدا کردن یحیی رفتند و جمعی از جوانان بنی‌اسرائیل هم به احترام مادر یحیی در بیابان همراه شدند تا رسیدند به جایگاهی که چوپانی بود و گفتند: جوانی به این خصوصیات ندیدی؟ چوپان گفت: حتماً شما یحیی بن زکریا را می‌خواهید. گفتند: آری. چوپان گفت: الآن در فلان گردنه هست درحالی‌که قدم‌های خود را در آب گذاشته و دیده بر آسمان دوخته و راز و نیاز با خدای می‌کند. رفتند و او را یافتند، مادر یحیی سر فرزند را به سینه نهاد و به خدا قسم داد تا بیاید، پس همراه مادر به خانه آمد.
(رساله لقاءالله، ص 164-157 -امالی الصدوق)