منافق

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 15 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «(به خاطر آورید) زمانی که منافقان و بیماردلان می‌گفتند: خدا و پیامبرش جز وعده‌های دروغین به ما نداده‌اند».

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «منافق زبانش شادی آورد، ولی دلش زیان رساند.»(غررالحکم 2/515)

توضیح مختصر:

منافق کسی است که ظاهراً اسلام آورده و بعضی احکام شریعت را انجام می‌دهد اما از روی ناچاری تظاهر می‌کند. اگر تظاهر نکند به‌اصطلاح نانش آجر می‌شود.
منافق دلش با زبانش یکسان نیست. دلش به نور ایمان روشن نگشته، پس کارهایش روزی بر ملأ می‌شود و خواه‌ناخواه دچار لغزش می‌گردد. گروهی از این منافقین، سالوس‌اند و وقتی از دین و صلاح، سخن می‌گویند انسان دچار شگفتی می‌شود.
قسم می‌خورند و خدا را گواه می‌گیرند بااینکه سرسخت‌ترین دشمنان اهل دین هستند. اگر دستش به‌جایی برسد فساد می‌کند یعنی مفسده‌جو هستند و دلیلش آن است که دلشان بیمار است. این مؤمنین هستند که گول ظواهر فریب‌دهنده را می‌خورند حتی گاهی رشک به کارهایشان می‌برند.
در زمان پیامبر بیشترین رنج‌ها از ناحیه منافقین بوده تا آن‌که خداوند سوره‌ای به نام آنان نازل فرمود.
در جنگ‌ها همراه پیامبر صلی‌الله علیه و آله، همراهی نمی‌کردند و علل زیادی را ردیف می‌کردند تا بهانه‌ی نرفتن به جنگ باشد و چون سپاهیان اسلام در جنگ اُحد کشته شدند گفتند: «اگر خویشان ما حرف ما را گوش می‌کردند و به جنگ نمی‌رفتند کشته نمی‌شدند.» به زبان، ادعای اطاعت می‌کردند اما تسلیم حکم خداوند نبودند و نسبت به پیامبر تردید و توقف داشتند.

1- خنثی شدن توطئه

در ماجرای جنگ تبوک که در سال نهم هجرت واقع شد، شتر پیامبر گم شد. منافقین فرصت‌طلب، همین را دستاویز نموده و شایع کردند که: چگونه از غیب ما خبر می‌دهد، ولی نمی‌داند که شترش در کجاست؟ با این گفتار، در دل مردم ایجاد شک می‌کردند تا به اسلام ضربه بزنند. جبرئیل از طرف خدا نزد پیامبر آمد و عرض کرد: شتر شما در فلان درّه است و افسارش به تنه‌ی درختی که در آنجاست، بسته‌شده است. رسول خدا اعلام نماز جماعت کرد، مسلمانان اجتماع کردند و بعد فرمود: ای مردم! شترم در فلان درّه است و افسارش به درختی که در آنجا است، بسته‌شده است، بروید و آن را بیاورید.
چند نفر رفتند و همان‌گونه که پیامبر فرموده بود، شتر را یافتند و آوردند و به‌این‌ترتیب توطئه‌ی منافقین خنثی گردید. (حکایت‌های شنیدنی،5/117)

2- شبث بن ربعی

شَبَث بن ربعی کسی بود که گویا پیامبر را درک کرده و برای سجاح (که ادعای نبوت کرد) مؤذّن شد و سپس به اسلام بازگشت.
او در جنگ صفین از حضرت علی علیه السّلام جدا شد و به خوارج پیوست و بعدازآن توبه کرد.
امام حسین وقتی برای بیعت نکردن با یزید به مکه آمد، اهل کوفه 000/12 نامه برای امام نوشتند که ازجمله‌ی آنان همین شبث بن ربعی با پنج از سرشناسان کوفه، نامه‌ای به این مضمون نوشتند:
اما بعد، صحراها سبز شده، میوه‌ها رسیده، اگر به طرف تشریف آوری، لشکرهای تو مهیا و حاضرند و شب و روز انتظار مقدم شریف تو می‌برند. (رمز المصیبه،1/178)
وقتی امام حسین روز دوم محرم به کربلا آمد، هرروز ابن زیاد از طرف یزید، عده‌ای را به‌طرف کربلا گسیل می‌داشت.
روز پنجم محرم ابن زیاد کسی را به دنبال شبث بن ربعی فرستاد که به فرمانداری بیاید. او خود را به بیماری زد و خواست ابن زیاد او را از رفتن به کربلا معاف بدارد.
ابن زیاد برای او پیغام فرستاد: مبادا تو از کسانی باشی که خدا در قرآن فرموده است:
«چون به مؤمنین رسند، گویند: از ایمان آورندگانیم و هنگامی‌که به نزد یاران خود –که همان شیطان‌اند– روند، اظهار دارند ما با شماییم و مؤمنین را به سُخره می‌گیریم.» (بقره:14)
شبث شبانگاه نزد ابن زیاد آمد تا نتواند رنگ چهره‌ی او را به‌خوبی تشخیص دهد. ابن زیاد به او آفرین گفت و نزد خود بنشاند و گفت:
باید به کربلا روی. پس این منافق قبول کرد و ابن زیاد او را به همراه هزار سوار به‌سوی کربلا فرستاد.
شبث در روز عاشورا بر پیاده‌نظام فرماندهی داشت، امام علیه السّلام در خطبه‌ای که خواند و لشکر یزید ساکت بودند و حرفی نمی‌زدند، فریاد برآورد و فرمود: ای شبث بن ربعی! ای حجّار! ای قیس! ای یزید بن حارث! آیا شما برای من نامه ننوشتید که میوه‌ها رسیده و زمین‌ها سبز شده، اگر بیایی لشکری آراسته در خدمت تو خواهد بود؟!
ولی این منافق تا آخرین لحظه با امام و لشکریانش جنگید. (قصه کربلا، ص 226 و 262)

3- اَخنَس

اَخنَس بن شریق یکی از مشرکان معروف مکه بود و بعد در مدینه به‌ظاهر اسلام را قبول کرد.
او مردی زیبا چهره و خوش‌بیان بود و با چرب‌زبانی خاصّی، نسبت به پیامبر اظهار دوستی می‌کرد و هر وقت به حضور پیامبر می‌آمد، کنار آن حضرت می‌نشست و چنین وانمود می‌کرد که مؤمنی مخلص است. گاهی سوگند می‌خورد که پیامبر را دوست دارد. پیامبر که مظهر رحمت و رأفت بود، در ظاهر با او برخوردی محبت‌آمیز داشت.
روزی بین او و طایفی ثقیف، دشمنی و جنگ و جدال شد. او با دار و دسته‌اش بر آن‌ها شبیخون زدند و چهارپایان آن‌ها را کشتند و زراعتشان را به آتش کشیدند و به‌این‌ترتیب او نفاق خود را آشکار ساخت.
خداوند در ردّ این منافق و طرد او از جامعه‌ی مسلمین این آیات را نازل کرد:
«بعضی از مردم کسانی هستند که گفتار آن‌ها در زندگی مایه‌ی تعجب تو می‌شود، خداوند بر آنچه آن‌ها در دل دارند، گواه است، درحالی‌که از سخت‌ترین دشمنان‌اند. هنگامی‌که از نزد تو (ای پیامبر) می‌روند، کوشش در راه فساد در زمین می‌کنند و زراعت‌ها و چهارپایان را نابود می‌سازند، بااینکه می‌دانند خداوند فساد را دوست نمی‌دارد. (سوره‌ی بقره: آیه‌ی 205–204)»
(داستان‌ها و پندها 8/69، تفسیر ابوالفتوح رازی)

4- وعده‌های پوچ منافقین

ابن عباس گفت: گروهی از منافقان، از طایفه‌ی عوف مانند عبدالله بن ابّی، ودیعه سوئد و داعس، برای یهود بنی نضیر پیام فرستاده که به فرمان محمد صلی‌الله علیه و آله در مورد کوچ کردن از سرزمین‌های خود در نزدیک مدینه گوش ندهند و در قلعه‌های خود بمانند و افزودند که از خود دفاع کنید، ما نه‌تنها شما را تسلیم حکومت اسلامی نمی‌کنیم، بلکه اگر کار شما به جنگ با مسلمانان منتهی شد، ما به صف شما می‌پیوندیم؛ و اگر به خروج شما از منطقه‌ی حجاز منتهی شد، ما نیز با شما خارج می‌شویم.
یهود بنی نضیر هر چه انتظار کشیدند، از منافقان خبری نشد و اصلاً حمایت از آن‌ها نکردند.
طبق فرمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله بنا شد، یهودیان پیمان‌شکن بنی نضیر، بی‌آنکه چیزی از مال خود را بردارند، از منطقه بیرون روند.
سرانجام پیامبر صلی‌الله علیه و آله پذیرفت که هر سه نفر از آن‌ها یک شتر و مقداری آب با خود بردارند. آن‌ها به‌این‌ترتیب، از منطقه به‌سوی شام و عدّه‌ای به‌سوی خیبر کوچ کردند؛ و منافقان هیچ‌گونه کمکی به آن‌ها ننمودند. خداوند این آیات (حشر 12-11) را درباره‌ی منافقان نازل کرد:
آیا منافقان را ندیدی که پیوسته به برادران کافرشان از اهل کتاب می‌گفتند: هرگاه شما را از وطن بیرون کنند، ما هم با شما بیرون خواهیم رفت و هرگز سخن هیچ‌کس را درباره‌ی شما اطاعت نخواهیم کرد؛ و اگر با شما پیکار شود، یاری‌تان خواهیم نمود، خداوند شهادت می‌دهد که آن‌ها دروغگویانند. اگر آن‌ها را بیرون کنند، آن‌ها بیرون نمی‌روند، اگر با آن‌ها پیکار شود، یاری‌شان نخواهند کرد، اگر یاری‌شان کنند، پشت به میدان کرده و فرار می‌کنند، سپس کسی آنان را یاری نمی‌کند. (حکایت‌های شنیدنی 4/27، المیزان 19/247)

5- ابن زبیر

زبیر پسرعمه‌ی پیامبر، همیشه با پیامبر و امیرالمؤمنین علیه السّلام بود تا نوبت به خلافت امیرالمؤمنین رسید و او از در مخالفت با امام درآمد.
او پسری به نام عبدالله داشت که امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «همواره زبیر، با ما و از ما بود تا وقتی‌که پسر نامبارکش عبدالله بزرگ شد، آنگاه مخالف و دشمن ما گردید.» عبدالله در ریاست پرستی، دچار نفاق شد. ازاین‌رو در هر مرحله از عمرش به بازی سیاسی مشغول شد.
هنگامی‌که امام حسین علیه السّلام از مدینه به مکه آمدند تا بعد به کربلا بروند، او برای این‌که میدان فعالیت را برای خود مهیا سازد، به امام پیشنهاد کرد: اگر من به‌اندازه‌ی شما در کوفه پیرو داشتم، لحظه‌ای ازآنجا دور نمی‌شدم، سپس برای این‌که از خود رفع تهمت کند گفت:
هرچند اگر در مکه هم بمانید و بخواهید قیام کنید، کسی با شما مخالفت نمی‌کند. امام وقتی اراده کرد از مکه خارج شود، فرمود:
«در دنیا هیچ‌چیز نزد عبدالله، دوست‌داشتنی‌تر از رفتن من نیست، زیرا می‌داند باوجود من نوبت به او نمی‌رسد و هیچ‌کس او را بر من مقدم نمی‌دارد، ازاین‌رو دوست دارد من خارج شوم تا زمینه خلافت برایش آماده شود.»
وقتی امام از مکه به‌طرف کربلا، خارج شد؛ ابن عباس به عبدالله گفت: ای قُنبره ای که (نوعی از گنجشک) در معموره زندگی می‌کنی! فضا برای پرواز تو خالی است، پس تخم کن و آواز بخوان و هر جا که خواهی لانه بساز. (پیغمبر و یاران 4/167 – 160 – قاموس الرجال 5/451)