نجات

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 103 سوره‌ی یونس می‌فرماید: «پس (هنگام بلا و مجازات) فرستادگان خود و کسانی را که به آنان ایمان می‌آوردند نجات می‌دادیم و همین‌گونه بر ما حق است که مؤمنان به تو را نجات بخشیم».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «ملاک نجات و رستگاری، ملازم بودن به ایمان و راستی یقین (به مبدأ و معاد) است.»

توضیح مختصر:

راه‌های نجات، بسیار است و این انسان هست که باید همّت و کوشش داشته باشد تا از دنیا و بندها و قفس‌های آن رهایی یابد. نادانی و جهل، راه نجاتش دانش است. کسی که تسلیم اوامر و نواهی الهی نباشد، اسیر هوای نفس امّاره است و اطاعت‌پذیری، راه نجات او می‌باشد. پس می‌توان گفت ده‌ها موضوع می‌تواند در بحث نجات بیاید. کسی که دروغ می‌گوید، اسیر صفت کذب است و نجاتش صفت صدق است. پیامبران آمدند تا مردم را از دوزخ و رذایل، به بهشت و فضایل بکشانند و از خانه‌ی تاریکی به خانه‌ی روشنایی بیاورند؛ لیکن اطاعتِ طاغوت، شیطان‌پرستی، تعصّب، تقلید و … مانع آن‌ها شد و به عذاب دچار شدند. سفاهت و شقاوت، مانع از رسیدن به سعادت هستند.
اقوام گذشته چون مورد لطف و نعمت‌های الهی قرار می‌گرفتند و نجات می‌یافتند، دوباره راهِ شرک و بت‌پرستی را پیشه می‌کردند. آنان که به پیامبر وقت، ایمان می‌آوردند، از عذاب الهی نجات پیدا می‌کردند. (سوره‌ی هود، آیه‌ی 58) پس ایمان واقعی، نجات‌دهنده است. لذا نوح علیه‌السلام و هرکس که با او در کشتی بود از غرق و هلاکت نجات پیدا کردند. (سوره یونس، آیه‌ی 73)
البته توسل و استمداد، بسیار تأثیر دارد همان‌طور که درباره‌ی یونس علیه‌السلام و ایوب و… در قرآن، اشاره‌ی کامل به آن شده است.

1- نجات‌یافتگان کشتی نوح علیه‌السلام

بعد از سال‌های طولانی که امت نوح علیه‌السلام به او ایمان نیاوردند و او به امر خدا به ساختن کشتی مشغول شد و کشتی سه‌طبقه‌ای به طول 1200 (یا 700) ذراع (ذراع از سرانگشتان تا آرنج (ساعد) می‌باشد و حدود 40 إلی پنجاه سانتی‌متر می‌باشد.) و به ارتفاع 30 ذراع را ساخت، به امر خدا بنا شد عذاب نازل شود یعنی آب از زمین بجوشد و همه به‌غیراز آنانی که به نوح علیه‌السلام ایمان آوردند، غرق شوند.
تعداد ایمان آورندگان که به کشتی سوار شدند و نجات یافتند، هفتادوهشت نفر بود. البته بعضی گفته‌اند هشتاد نفر بودند.
تعداد وابستگان و اقوام درجه‌ی اول او شش نفر یا ده نفر بودند، چون قرآن می‌فرماید: «جز گروه اندکی بدو ایمان نیاوردند». سه پسر نوح علیه‌السلام یعنی سام و حام و یافث با زنانشان جزو نجات‌یافتگان بودند و دیگر پسرش کنعان غرق شد.
در طبقه زیرین کشتی، جانوران و وحوش، طبقه‌ی وسط چهارپایان و مواشی (از هر حیوانی یک جفت) و طبقه بالا انسان‌ها بودند.
امام رضا علیه‌السلام در جواب سؤال کسی فرمود: «در طوفان نوح علیه‌السلام کودکان، روی زمین وجود نداشتند (مگر اندک)، چون خدا از چهل سال قبل از طوفان، صلب‌های مردان و رحم زنان را عقیم کرد؛ چون خدای عزوجل بی گناهان را به عذاب خود نابود نمی‌کند، آن‌ها را به وجود نیاورد.»
اما مدّت نجات یافتن درون کشتی را هفت روز و بعضی یک ماه و گروهی شش ماه نوشته‌اند؛ که قول اول تقویت می‌شود.
خداوند در آیات 121-119 سوره‌ی شعراء می‌فرماید: «ما نوح علیه‌السلام و کسانی را که با او بودند، در آن کشتی که پُر (از انسان و انواع حیوانات) بود، نجات دادیم و دیگران را غرق کردیم. به‌راستی‌که در این جریان عبرتی است.» (تاریخ انبیاء، ج 1، ص 56-55)

2- نجات بچه آهو

روزی امام سجّاد علیه‌السلام با عده‌ای از اصحاب به صحرا رفتند، ناگهان ماده آهویی پیدا شد و نزدیک امام آمد و سروصدا به راه انداخت و مرتب دم خود را به زمین می‌زد.
شخصی عرض کرد: «این آهو چه می‌گوید؟» فرمود: «او گمان می‌کند فلان شخص قرشی بچه‌اش را صید کرده و بچه‌اش شیر نخورده است.»
امام کسی را دنبال آن مرد قرشی فرستاد. بعد که خدمت رسید، سخن آهو را به او فرمود و خواست تا بچه آهو را بیاورد تا شیرش بدهد.
مرد قرشی قبول کرد و رفت و بچه آهو را آورد و مادر تا بچه‌اش را دید، او را نوازش کرد و شیر داد. امام به آن مرد قرشی فرمود: به خاطر حقی که من بر تو دارم، این آهو را به من هدیه کن؛ و او هدیه کرد. امام با مادر آهو سخن گفت و بچه را به او بخشید.
آهو سروصدایی کرد و رفت. اصحاب گفتند: «آهو چه گفت؟» فرمود: «برای شما دعای خیر و طلب پاداش نمود.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 149-محجه البیضاء، ج 4، ص 238)

3- ابوالحسین کاتب

ابوالحسین کاتب گفت: از طرف ابومنصور وزیر، کاری به عهده‌ی من بود؛ اما روابطمان تیره شد و مجبور شدم هراسان و سرگردان در مکان پنهانی به سر ببرم.
شب جمعه‌ای به حرم کاظمین رفتم و در هوای بارانی و تاریک از خادم خواستم شب را در حرم بمانم تا با خاطری آسوده نجات خود را از دو امام کاظم علیه‌السلام و جواد علیه‌السلام بخواهم.
نیمه‌های شب یک‌مرتبه صدای کسی را شنیدم. در حرم امام بر انبیا سلام داد. بر ائمه علیهم السّلام سلام داد تا امام زمان، ولی نامی از او نبرد.
گفتم: حتماً [نام او را] فراموش کرده و یا مذهبش این است. بعد از زیارت، دو رکعت نماز خواند و دو امام را زیارت کرد. چون او را نمی‌شناختم ترس مرا فراگرفت، دیدم جوانی است کامل، لباس سفیدپوشیده و عمامه و ردایی بر شانه دارد. بعد فرمود: «ابوالحسین بن ابی البغل چرا دعای فرج را نمی‌خوانی؟» عرض کردم: کدام دعا؟ فرمود: «دو رکعت نماز می‌خوانی و آنگاه این دعا را می‌خوانی: یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح… تا آخر دعا، الغوث الغوث الغوث و بعد سر از زمین برمی‌داری خداوند به کرمش حاجتت را برمی‌آورد.»
من برای نجاتم به این توسل مشغول شدم، دیدم آن آقا بیرون رفت. نزد خادم رفتم، دیدم درب‌ها بسته است، به اتاق خادم رفتم و جریان را گفتم.
فرمود: «او امام زمان است، گاهی در شب‌های خلوت برای زیارت می‌آید.»
تأسف خوردم که امام را نشناختم. پس صبح به محل مخفی گاه خود رفتم. چند نفر از کارمندان ابومنصور وزیر دنبالم آمدند و امان‌نامه برایم آوردند که به خط خودش بود. مرا نزدش بردند. او مرا در آغوش گرفت و بسیار محبّت کرد و گفت: «چرا شکایت مرا نزد امام زمان کردی؟ دیشب در خواب دیدم که حضرتش به من امر کرد، به تو نیکی کنم و چنان صریح فرمود که با ترس از خواب بیدار شدم.»
گفتم: دیشب در بیداری امام به من دستور دعای فرج برای نجاتم را داد و الآن اثرش را یافتم. پس شکر خدا کردم و او بسیار تعجّب کرد و به من نیکی‌هایی کرد که خیالش را نمی‌کردم. (پند تاریخ، ج 4، ص 154-فرج المهموم سیدبن طاووس، ص 247)

4- نجات به ریش جنبانیدن

سلطان محمود غزنوی (م 421) شبی به صورت ناشناس به گشت زنی پرداخت تا از وضعیت شهر و مأمورین آگاهی یابد.
در تاریکی به پنج نفر برخورد که درِ گوشی صحبت می‌کردند. او فهمید آن‌ها دزد هستند. به نزدشان رفت و گفت من یکی از شما می‌باشم.
آن‌ها هرکدام هنر دزدی خود را بیان می‌کردند. یکی گفت: هنرم در گوش است. دیگری گفت: هنرم در چشم است، سومی گفت: هنرم در پنجه‌ام است، چهارمی گفت: هنر من در بازوی من است، پنجمی گفت: هنرم در بینی من است؛ اما به سلطان محمود گفتند: هنر تو در چیست؟ گفت: هنر من در ریش من است، اگر افرادی دستگیر شده و به جلّادان سپرده شوند، اگر ریشم را بجنبانم، آن‌ها را نجات می‌دهم. او را قبول کردند و به دزدی رفتند و تصمیم بر این شد که خزانه‌ی دولت را که در کنار قصر بوده و اشیاء گران‌قیمت در آن است، سرقت کنند.
چون به نزدیک قصر رسیدند، سگی صدا کرد، آن‌که هنر در گوشش بود گفت: سگ می‌گوید بزرگی همراه شماست. آن‌که هنر در پنجه‌اش بود، بالای دیوار رفت و آن‌ها را بالا آورد. چون وارد شدند آن‌که هنر در بو بود خاک را بو کرد و گفت: اینجا مخزن شاه است. آن‌که هنرش در بازویش بود محل سرقت را سوراخ کرد و دزدان وارد خزانه‌ی شاه شدند و مقداری از اشیاء را برداشتند و همه را در محلی مخفی کردند و از همدیگر جدا شدند تا شب بعد سر فرصت اموال را تقسیم کنند.
سلطان محمود صبح روز بعد دستور داد دزدها را دستگیر کرده و به دادگاه سلطانی بیاورند و اشیاء مسروقه را که پنهان بود، بیرون بیاورند. دزدها چون به بارگاه سلطانی آورده شدند، می‌لرزیدند و می‌گفتند: «راه نجات بسته شده و همه به دار آویخته می‌شویم.»
چون آن‌که هنر در چشمش بود، چشمش به سلطان افتاد، گفت: او دیشب همراه ما بود که به شب گردی همراه ما آمده بود و می‌گفت: هنرم در ریشم است، اگر آن را بجنبانم، می‌توانم افراد اعدامی را نجات بدهم.
پس به خواهش و تمنّا عرض کردند: «الآن وقت آن است که شما هنر خود را نشان بدهی!» سلطان به وعده‌ی خود عمل کرد و ریشی جنبانید و با تکان سر، دستور آزادی و نجات آن‌ها را از اعدام صادر کرد. (داستان‌های مثنوی، ج 4، ص 101)

5- نجات دختر استرآبادی

سید نعمت‌الله جزایری گوید: در سال 1107 از مشهد مقدس وارد استرآباد (گرگان) شدم. از قضیه‌ی سال 1080 که ترکمانان، استرآباد را غارت و اکثر اهل آنجا را اسیر کردند، پرسیدم.
عالمی از سادات و افاضل فرمود: در آن سال، اتفاقات عجیبی افتاد، یکی آن‌که دختری را به اسارت بردند، مادرش بیشتر از همین یک فرزند نداشت. ناچار به مشهد مقدّس کنار قبر امام رضا علیه‌السلام رفت و گفت: امام رضا علیه‌السلام بهشت را برای زائر خود ضامن شده است، چگونه ضامن نمی‌شود در نجات دخترم؟ و در آنجا مجاور گردید.
اما دختر چون اسیر شده بود، او را دست‌به‌دست خریدوفروش کردند تا به بخارا (از شهرهای ازبکستان) بردند. مردی مؤمن شب در خواب می‌بیند که در دریا غوطه می‌خورد و در حال غرق شدن است، ناگاه دختری دست او را می‌گیرد و از دریا نجات می‌دهد.
از خواب بیدار می‌شود و متفکر می‌گردد که چه تعبیری دارد. صبح که به کاروان‌سرایی برای خرید می‌رود، یکی از تجّار می‌گوید: مرا کنیز زیبایی است، اگر رغبت داری بیا نگاه کرده و آن را خرید کن.
چون می‌رود او را می‌بیند، متوجه می‌شود که او همان است که در خواب دیده و جریان اسارت خود را نقل می‌کند.
مرد به حالش ترحم می‌کند و می‌گوید: «مرا چهار پسر است، هرکدام را می‌خواهی اختیار کن.» دختر گفت: «هرکدام شرط کند مرا به زیارت امام رضا علیه‌السلام ببرد، او را اختیار می‌کنم.»
یکی از پسرها قبول می‌کند؛ پس از ازدواج؛ باهم به‌طرف خراسان حرکت می‌کنند ولی دختر در راه مریض می‌شود. مرد چون داخل شهر مشهد می‌شود، به کنار ضریح امام می‌رود و تقاضای کسی را می‌کند که به این زوجه‌ی بیمارش برسد. چون دعا می‌کند و از حرم به مسجد (گوهرشاد) می‌آید، پیرزنی را می‌بیند و می‌گوید: «مریضه ای دارم، اگر بشود شما در پرستاری او بکوشید، هم پول می‌دهم و هم اجر اخروی دارید.»
پیرزن وقتی به منزل آن مرد می‌آید، فریاد برمی‌آورد که به خدا این دخترم می‌باشد، دختر چشم باز کرد و مادر را دید و به برکت امام هم دختر از اسارت نجات پیدا کرد و هم مادر فرزندش را یافت. (خزینه الجواهر، ص 599)