وصیّت
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 180 سوره بقره میفرماید: «بر شما نوشته شده است: هنگامیکه یکی از شما را مرگ فرا رسید، اگر چیز خوبی (مالی) از خود بهجای گذارده، برای پدر و مادر و نزدیکان، بهطور شایسته وصیّت کند، این حقی است بر پرهیزکاران».
حدیث:
پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله فرمود: «هر کس هنگام مرگ وصیّت نیکو نکند هرآینه در عقل و جوان مردی او خلل و نقصان وارد شده است.» (بحارالانوار، 102/194)
توضیح مختصر:
وصیّت آن است که انسان بعد از مرگش سفارش کند به کارهایی که برایش انجام دهند از نماز، روزه، دفن، تقسیم مال و ثلث و تعیین قیّم اولاد. شخص در حال احتضار هم میتواند به اشاره مقصود خود را بفهماند و وصیّت نماید. البته آنچه مکتوب شود و تاریخ داشته باشد و وصیّتکننده دارای عقل و هوش باشد بهتر است. پس وصیّت آدم بیعقل و بیاختیار و سفیه، فایدهای ندارد. مهم در وصیّت دو نوع مسائل است که یکی ربط به حقالله دارد و دیگری ربط به حقالناس؛ اما حقالله شامل واجبات است و حقالناس از امانات و دیون است که بر گردن او میباشد. یک مسئله دیگر مربوط به خانواده و وارث از پدر و مادر و یا زن و فرزند و شوهر است که تعیین حقوق بر اساس قرآن باید باشد فقط مقدار ثلث را کاملاً معین کند و اگر صغیر دارد قیّم اولاد را متذکر شود تا بعد از خودش، ورثه دچار سردرگمی نشوند. موصی، در وصیّت به وصی، به اجبار نمیتواند متوسل شود چون حقوق است و باید وصی قبول کند، اگر نکند وصایت به او ساقط است.
آنچه موصی سفارش کند در مسائل غیر احکام مانند مسائل اخلاقی و اجتماعی، از باب تذکر، نافع است چهبسا سفارشی مورد عمل قرار گیرد و ورّاث بهرهمند شوند.
1- وصیّت بیجا
عصر پیامبر صلیالله علیه و آله بود، یکی از مسلمانان دارای چند دختر بود و از مال دنیا جز شش غلام چیزی نداشت.
او بر اثر بیماری بستری شد، وقتی احساس مرگ کرد (به خیال ثواب بردن وصیّت کرد) همه داراییاش که شش غلام هستند را آزاد کند؛ پس از مردن همهی آنها آزاد شدند.
وقتی وفات کرد و دفنش کردند؛ این خبر به پیامبر رسید که فلان مسلمان اینچنین وصیّت کرد و چیزی برای بچههایش نگذاشت.
پیامبر فرمود: «جنازهاش را چه کردید؟» عرض کردند: دفن کردیم. فرمود: «اگر به من اطّلاع میدادید، نمیگذاشتم جنازهی او را در قبرستان مسلمانها دفن کنند، زیرا او کودکان خود را از مال بینصیب کرد و آنها را فقیر گذاشت تا دست گدایی بهسوی مردم دراز کنند.» (حکایتهای شنیدنی 3/48 -علل الشرایع)
2- حکیم و سه پسر
حکیمی سه پسر داشت که در تربیت آنها کوشیده بود و آنها هم به پدر احترام شایانی میکردند. او در هنگام مرگ چنین وصیّت کرد: هر چه کالا و پول دارم، همه را به آن فرزندم که از همه کاهلتر و تنبلتر است، بدهید.
پس از مرگ پدر، پسرها نزد قاضی رفتند تا وصیّت پدر را عمل کنند. قاضی به آنها گفت: «هر کدام از شما از روی عقل، تنبلی خود را بیان کنید تا من قضاوت کنم و ارث را به او بدهم.»
هر کدام از سه نفر مقداری از زندگی و کارهای خود را بیان داشتند؛ تا اینکه قاضی حکم کرد که سومین برادر، کاهلتر از آن دو است و تمام اموال نصیب او باشد. قاضی فهمید که هر سه برادر در امور دنیا کاهلاند و در آخرت کوشا هستند، لکن از گفتگوی آنها دریافت سومین برادر در امور دنیا کاهلتر است و در امور آخرت کوشاتر میباشد و پدر حکیم منظورش این بود. (داستانهای مثنوی 4/125)
3- عبید زاکانی
عبید زاکانی شاعری طنز گو (م 772) در عصر شاهطهماسب صفری میزیست و قریب 82 سال عمر کرد. او در سالهای پیری بااینکه چهار پسر داشت، اما پسرها زندگی او را تأمین نمیکردند.
او برای جذب پسرها به خودش، هرکدام را جداگانه طلبید و به آنها گفت: من علاقهی خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم، به برادرهایت نگو. عمری تلاش کردم و حاصل آن پولهایی است که در خُمرهای (کوزه) گذاشتهام و در فلان جای زیرزمین مخفی کردهام. پس از مرگ تو مجاز هستی که آن را برای خود برداری.
این وصیّت جداگانه، اما در متن و موضوع واحد سبب شد تا بچهها به پدر محبت زیاد بکنند. وقتی عبید وفات یافت، پسران در پی فرصت و گنج بودند که یواشیواش متوجه شدند که وصیّت به چهار نفر شده است. پس در ساعت معین رفتند خمره را از زیرزمین برداشتند و خوشحال شدند و از فرط شادی در خود نمیگنجیدند.
وقتی سر خمره را بازنمودند، دیدند درونش خالی است و بهغیراز یک برگ کاغذ که شعر عبید در آن نوشته شده بود، چیز دیگری نیست.
خدای داند و من دانم و تو هم دانی **** که یک فلوس ندارد عبید زاکانی
(داستان دوستان 1/213- بگوییم و بخندیم -الکنی و القاب 2/286)
4- پنج نفر وصی
ابوایّوب جوزی گوید: نصف شبی منصور دوانیقی خلیفهی عباسی، مرا احضار کرد. نزدش رفتم و دیدم بر تخت نشسته و شمعی نزدش میباشد و نامهای در دست دارد و میخواند. چون سلام کردم نامه را پیش من انداخت و گریست و گفت:
این نامهی محمد بن سلیمان است که از مدینه خبر وفات امام جعفر صادق علیهالسلام را نوشته است، پس سه بار انّا لله وَ اِنّا إلیه راجِعون گفت، بعد گفت: «مثل جعفر کجا دیگر پیدا میشود؟» به من گفت: برای فرماندار مدینه نامهای بنویس که: اگر امام صادق علیهالسلام یک نفر به خصوص را وصی قرار داده، گردن وصی را بزند.
بعد از چند روز نامه از مدینه رسید که امام صادق علیهالسلام پنج نفر را وصی قرار داد: خلیفه، محمد سلیمان فرماندار مدینه، عبدالله و موسی دو پسر خود و حمیده مادر موسی. چون منصور نامه را خواند، گفت: اینها را نمیتوان کشت.
چون امام میدانست منصور وصی حقیقی او را میکشد، پنج نفر را وصی قرار داد و اول اسم خلیفه را نوشت و سپس آنها را تا وصی حقیقی معلوم نگردد و به خطر نیفتد. (منتهی الامال 2/157 –مناقب ابن شهرآشوب)
5- شورای شش نفره
وقتی ابابکر از دنیا رفت، عمر را وصی خود قرار داد؛ اما وقتی عمر در بستر مرگ افتاد، برخلاف وصیّت ابابکر، وصیّت کرد که خلافت بعد از من میان شش نفر به شورا گذاشته شود: عبدالرحمان بن عوف، طلحه بن عبدالله، عثمان بن عفان، زبیر بن عوام، علی بن ابیطالب علیهالسلام و سعد وقاص.
و در وصیّتنامه ذکر کرد: اگر دو نفر با یکی بیعت کردند و دو نفر دیگر با یک نفر بیعت کردند که تساوی میشود، رأی با آن دستهای است که عبدالرحمان در آن است و مخالف را بکشند.
زیرکی عمر در این بود که عبدالرحمان پس عموی سعد وقاص بود و عثمان هم داماد عبدالرحمان بود و اینها یک رأی دارند. [نظرشان باهم است]
چون به شورا گذاشتند، طلحه حق خود را به عثمان داد و زبیر حق را به امیرالمؤمنین علیهالسلام داد.
سعد وقاص حق را به عبدالرحمن بخشید. عبدالرحمان به امیرالمؤمنین گفت: من با تو بیعت میکنم به شرطی که به کتاب خدا و سنت پیامبر و سیرهی ابی بکر و عمر عمل کنی.
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود:
«من به کتاب خدا و سنت رسول و اجتهاد خودم عمل میکنم.»
عبدالرحمان این کلمات را به عثمان گفت و عثمان در جا قبول کرد. عبدالرحمان سه مرتبه این کلمات را تکرار کرد و او قبول نمود. پس عبدالرحمان با عثمان بیعت کرد و دیگران بهغیراز بنیهاشم با عثمان بیعت کردند و این شورا سه روز طول کشید و در اول محرم سال 24 عثمان خلیفه شد. (منتخب التواریخ، ص 154)