گناه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 40 سوره‌ی عنکبوت می‌فرماید: «هر طایفه‌ای را به کیفر گناهش مؤاخذه کردیم.»

حدیث:

امام صادق علیه السّلام فرمود: «هیچ رگی در بدن حرکت نمی‌کند و سری نمی‌افتد و دردسر نمی‌گیرد و مریض نمی‌شود که همه به‌واسطه‌ی گناه است.» (جامع السعادات 3/47)

توضیح مختصر:

بنده که عصمت ندارد، لازمه‌اش آن است که در نیّت و عمل دچار لغزش بشود، نواهی را مرتکب گردد و اوامر را به جا نیاورد؛ لذا عمل گناه مستند به آدمی است نه به خالق او. حق‌تعالی کسی را مجبور به گناه کردن نکرده، چراکه او خیر مطلق است و به همه احسان دارد و بنده در انجام گناه مجبور نیست. برای همین است که بنده وقتی دچار لغزش می‌گردد بعد پشیمان می‌شود و پوزش می‌طلبد و خداوند باب توبه را برایش باز کرده کار خوب را ده برابر پاداش می‌دهد و گناه را یکی می‌نویسد؛ بنابراین بسیاری معصیت و تجزّی و اصرار بر آن سبب می‌گردد حبط اعمال که از مسائلی است که در قرآن (سوره‌ی مائده آیه‌ی 53 و 5) آمده است، گریبان گیر او شود. از آن‌طرف مسئله شفاعت حق‌تعالی قرار دارد تا گناهکاران ناامید نشوند و به‌کلی نَبُرند. علامت مؤمن این است که وقتی گناه می‌کند ناراحت می‌شود. (تفسیر المیزان، ج 1، ص 274)
پس روی به جبران کارها می‌آورد تا خشنودی حق‌تعالی را فراهم کند. آنچه مهم است این نکته هست که قطره‌قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. اگر صغار از گناهان کم‌کم جمع شوند و شخص به خاطر صغیره بودن توجهی نکند و اسم تائب بر او نام برده نشود در درازمدت، زنگار دود گناهان، قلب را سیاه می‌کند و راه را برای مفتوح شدن می‌بندد و این خود فاجعه و مصیبت عظمی است؛ امید است اگر احیاناً کار خطایی کرده سریع دنبال جبران و توبه و آشتی برآید تا مصداق سبقت در خیرات و نیکی‌ها نصیبش شود و توفیق همراهش گردد.

1- تبعید گناهکار

مرد فاسقی در بنی‌اسرائیل بود که اهل شهر از معصیت او ناراحت شدند و تضرّع به خدای کردند! خداوند به حضرت موسی علیه السّلام وحی کرد: که آن جوان فاسق را از شهر اخراج کن تا آن‌که به آتش او اهل شهر را صدمه‌ای نرسد.
حضرت موسی علیه السّلام آن جوان گناهکار را از شهر تبعید نمود؛ او به شهر دیگری رفت، امر شد ازآنجا هم او را بیرون کنند، پس به غاری پناهنده شد و مریض گشت کسی نبود که از او پرستاری نماید.
پس روی در خاک و به درگاه حق از گناه و غریبی ناله کرد که ای خدا مرا بیامرز، اگر عیالم، بچه‌ام حاضر بودند، بر بیچارگی من گریه می‌کردند، ای خدا که میان من و پدر و مادر و زوجه‌ام جدایی انداختی، مرا به آتش خود به‌واسطه‌ی گناهان مسوزان.
خداوند پس از این مناجات ملائکه‌ای را به‌صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق کرده، نزد وی فرستاد.
چون گناهکار اقوام خود را درون غار دید، شاد شد و از دنیا رفت. خداوند به حضرت موسی علیه السّلام وحی کرد: «دوست ما در فلان جا فوت کرده، او را غسل ده و دفن نما.» چون موسی علیه السّلام به آن موضع رسید، خوب نگاه کرد دید همان جوان است که او را تبعید کرد؛ عرض کرد: «خدایا آیا او همان جوان گناهکار است که امر کردی او را از شهر اخراج کنم؟!»
فرمود: «ای موسی من به او رحم کردم و او را به سبب ناله و مرضش و دوری از وطن و اقوام و اعتراف به گناه و طلب عفو، آمرزیدم.» (عنوان الکلام، ص 87 –جامع الاخیار)

2- عیسی علیه السّلام و طلب باران

حضرت عیسی علیه السّلام و یارانش به طلب باران از شهر خارج شده و وارد صحرا گشتند در آنجا حضرت عیسی علیه السّلام به آن‌ها فرمود: «هر کس از شما گناهی انجام داده به شهر بازگردد.»
پس همه‌ی مردم به‌غیراز یک نفر مراجعه کردند. حضرت عیسی علیه السّلام به او فرمود: «آیا تو گناهی مرتکب نشده‌ای؟» عرض کرد: «چیزی به خاطر ندارم، جز این‌که روزی به نماز ایستاده بودم که زنی از مقابل من عبور کرد من به او نگاه کردم و چشمم به‌سوی او چرخید، پس همین‌که او رفت، انگشت خود را داخل چشمم کردم و آن را درآوردم و به همان طرف که زن رفته بود پرتاب کردم.»
عیسی علیه السّلام فرمود: «دعا کن، من آمین می‌گویم»؛ او دعا کرد و باران نازل شد. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 22 –محجه البیضاء، ج 1، ص 299)

3- علت این گناه

درباره‌ی این گناه یعنی کشتن دختر در عربستان نوشته‌اند: پادشاهی بود که قبیله‌ای با او از در شورش و مخالفت درآمدند، پادشاه لشکری را فرستاد تا آن‌ها را سرکوب کند.
لشکر بر آن‌ها تاختند و اموالشان را غارت کردند و زنانشان را به اسیری گرفتند و مردانشان هم فرار کردند.
وقتی زن‌ها را نزد پادشاه آوردند، دستور داد هر کس یکی را بردارد. بعد از مدتی مردان قبیله که فرار کرده بودند، پشیمان شدند و به شعراء گفتند: «نزد پادشاه بروید و شعری در عذرخواهی و پشیمانی بگویید.»
آنان نزد پادشاه آمدند و زبان حال مردان را به سمع او رساندند و تقاضا کردند که زنان را به قبیله برگردانند؛ پادشاه گفت زن‌های شما را تقسیم کرده‌ایم، اختیار آمدن را به خودشان وا‌می‌گذاریم، می‌خواهند برگردند، می‌خواهند بمانند. قیس بن عاصم خواهری داشت که نصیب جوان خوشگل و قوی‌هیکلی شد و گفت: «من به قبیله‌ی خود نمی‌آیم.» هر چه قیس به خواهرش تکلیف کرد فایده‌ای نداشت. قیس که مرد بزرگی در قبیله‌ی خود بود، گفت: «دختران وفا ندارند، از این تاریخ به بعد هر کس دختر بزاید، زنده به گورش کنید.» پس این موضوع سنّت شد. (جامع النورین، ص 78)

4- کفاره‌ی گناهان

پیامبری از پیامبران بنی‌اسرائیل به شخصی گذشت که زیر دیواری جان داده بود و نیمی از بدنش را بیرون از دیوار، درنده و حیوانات پاره کرده بود.
از آن شهر گذشت و به شهر دیگر آمد و دید: یکی از بزرگان آن شهر که مُرده بود کفن دیباج بر او نموده و بر تابوت زر قیمت نهاده و عود و عنبر بر جنازه‌اش می‌ریختند و جمعیت زیادی در تشییع‌جنازه‌اش شرکت کرده‌اند!!
عرض کرد خدایا تو حکیم عادل هستی و ستم روا نمی‌داری از چه رو آن بنده‌ات که هرگز شرک نیاورد، آن‌طور بمیرد و این شخص که هرگز پرستش ننموده، این‌طور بمیرد؟
خطاب شد: «همان‌طور که گفتی من حکیم هستم و ستم روا نمی‌دارم، اما آن بنده گناهانی داشت، خواستم به این نوع مردن کفّاره گناهانش باشد که پاکیزه نزدم آید و این شخص نیکوکاری‌هایی داشت، خواستم پاداش آن را در دنیا به او بدهم و چون نزدم آید کردار نیکی برایش نباشد.» (نمونه‌ی معارف، ج 5، ص 299 –کافی، ج 2، ص 288)

5- حمید بن قحطبه ی طائی

عبدالله بن بزار نیشابوری گوید: بین من و حمید رفت‌وآمد بود. روزی خواستم بر او وارد شوم، خبر ورودم به او رسید، کسی را فرستاد تا مرا به نزدش ببرد من با لباس سفر در ماه رمضان هنگام ظهر بر او داخل شدم.
دیدم او در خانه‌ای است که آب در وسط حیاط جاری است، بر او سلام کردم و نشستم، پس آب و طشتی آوردند و دست خود را شست و به من هم امر کرد دستم را بشویم تا غذا بخوریم. با خود گفتم من روزه‌دارم، گفت: غذا بخور، گفتم: «ای امیر ماه رمضان است و من بیمار نیستم.» او گریان شد و طعام خورد بعد از غذا گفتم: «چرا گریه کردی و غذا خوردی؟!»
گفت: زمانی که هارون‌الرشید خلیفه عباسی در شهر طوس بود، شبی مرا احضار کرد؛ وقتی بر او وارد شدم، سرش را بلند کرد و به من گفت: «اطاعت تو از خلیفه چقدر است؟» گفتم: «به جان و مال اطاعت کنم.» پس سر خود را به زیر افکند و اذن برگشتن داد. وقتی به خانه برگشتیم، لحظاتی نگذشت که فرستاده‌ی خلیفه آمد و گفت: خلیفه را اجابت کن!
گفتم: «انّا لِله وَ اِنّا اِلَیه راجِعُون» شاید قصد کشتنم را کرده باشد. چون بر او وارد شدم، سرش را برداشت و گفت: «اطاعتت از خلیفه چگونه است؟» گفتم: «به جان و مال و اهل و فرزندان.»
پس تبسم کرد و اذن رفتن به من داد. وقتی به خانه برگشتم، زمان کوتاهی نگذشت که فرستاده‌ی خلیفه آمد و گفت: خلیفه را اجابت کن!
بر او وارد شدم، گفت: «اطاعتت از امیر چقدر می‌باشد؟» گفتم: «به جان و مال و زن و فرزند و دینم!»
خلیفه خندید و گفت: «این شمشیر را بگیر و آنچه این خادم می‌گوید، امتثال کن.»
با غلام خلیفه به خانه‌ای که درش بسته بود وارد شدیم. درب خانه را گشود، دیدم سه اتاق بسته و یک چاه در وسط وجود دارد. یکی از درب‌ها را باز کرد دیدم در آن اتاق بیست نفر از سادات از پیر و جوان در زنجیرند؛ غلام خلیفه گفت: «این‌ها را بکش.»
من هم آن‌ها را که سادات و اولاد علی علیه السّلام و فاطمه سلام‌الله علیها بودند، به قتل رساندم و غلام همه اجساد را به چاه می‌افکند. درب اتاق دوم را گشود و بیست نفر از سادات را لب چاه می‌آورد و من آن‌ها را می‌کشتم.
درب سوم را گشود و آن‌ها را لب چاه می‌آورد و من سر از تن آن‌ها جدا می‌کردم؛ نوزده نفر را سر بریدم، نفر بیستم پیر مردی بود که موهایش هم زیاد شده بود (به خاطر طولانی بودن زندان) به من فرمود: «دستت بریده باد، ای بدذات، چه عذری برایت روز قیامت می‌باشد زمانی که خدمت جدِّ ما پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم برسی و حال‌آنکه شصت نفر از فرزندان او را کشته‌ای؟» ناگهان دست و بدنم لرزید. غلام به من نگاهی کرد که زود او را بکش و من او را کشتم و بدنش را به چاه افکند. ای عبدالله، وقتی شصت نفر از اولاد پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را کشته باشم با این گناه سنگین، نماز و روزه چه سودی برایم دارد و شک ندارم که جایگاهم در آتش است. (کیفر کردار، ج 1، ص 302 –عیون اخبار الرضا علیه السّلام، ج 1، ص 109)