یقین

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 99 سوره حجر می‌فرماید: «بندگی و پرستش کن خدایت را تا یقین بر تو فرارسد.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «کمترین چیزی که به شما داده شده است یقین و دل نهادن بر شکیبایی است». (جامع السعادات،1/119)

توضیح مختصر:

باورِ درونی، از مسائل مهمی است که هر کس بدان اعتقاد و معرفت و شهود یافت، بسیاری از مسائل فرعی و جزیی، تحت الشّعاع قرار گرفته و حل و هضم می‌شود. در اوّل سوره‌ی بقره آیه‌ی 4 در توصیف متقین می‌فرماید: «آنان به آخرت یقین دارند.» چون معاد، قابل‌دیدن نیست و بعد از وفات و برزخ رُخ می‌دهد، پس اعتقاد و باور درونی به آن، از امتیازات و خصایص اهل تقوی به شمار می‌رود. مراد از یقین، علم جزمی بوده که غفلت در آن نیست و مطابق با واقع می‌باشد و شک و وهم، همراهش نیست. لذا مراتب یقین را به علم‌الیقین، عین‌الیقین و حق الیقین نام‌گذاری کرده‌اند. خداوند در سوره‌ی بقره آیه‌ی 118 می‌فرماید: «ما نشانه‌های خود را برای گروهی که یقین دارند، نیک و روشن گردانیده‌ایم.»
از این آیت معلوم می‌گردد آنانی که اهل عناد و جحود هستند و اله آنان، هوی پرستی آنان است، نمی‌توانند به باورِ درونی توحید برسند و این خود، حجاب اکبر است. آنچه در باور دینی مثمر ثمر است نماز، روزه، حج و… که به مرتبه‌ی عین‌الیقین رسیده باشد و بعد به کشف و شهود، مراتب و درجات معانی و حقایق و حساب و عقاب و… را ادراک کند. این فهم درونی و این باور باطنی است که به آنچه شنیدنی و یا دیدنی است یقین پیدا می‌کند و به گمان و ریب نمی‌پردازد و دایره را برای زیر یقین، تنگ می‌کند تا محوریت باور، آثار خود را بنمایاند.

1- درمان چاقی

پادشاهی با عدالت، به مرضی دچار شد که بدنش گوشت زیادی آورد و بی‌حد چاق شد، به حدی که قادر به حرکت نبود. روزی وزرا و امراء کشور برای معالجه او به نزد پزشکان و حکیمان رفتند و آن‌ها را آوردند ولی از معالجه عاجز ماندند تا آنکه شخص خردمند و حکیمی به آنان گفت: داروی سلطان نزد من است. همگی خوشحال شدند و او را به خدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت، گفت: سلطان تا چهل روز دیگر می‌میرد، اگر سلطان بعد از چهل روز زنده بود او را معالجه می‌کنم.
سلطان این کلام را شنید، لرزه بر تن او افتاد و هرروز به خاطر این غم و ترس از مرگ، لاغر و ضعیف می‌شد تا آنکه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولی و متعادل شد.
آن خردمند را آوردند و عرض کرد: من در استنباط خود خطا کرده بودم و حکم درست نبود؛ آنگاه رو به وزرا نمود و گفت: این دستور تمهید و مقدمه‌ای بود برای رفع بیماری سلطان و هیچ نسخه‌ای در میان نیست. پس او را جایزه بسیار عطا کردند. (سرمایه سعادت، ص 24)

2- محمد بن بشیر حضرمی

شب عاشورا زینب علیها السلام به امام حسین علیه‌السلام عرض می‌کند: «برادرم! نکند اصحاب تو فردا تو را رها کنند و تنها بگذارند؟» حضرت فرمود: «به خدا قسم آن‌ها را امتحان کردم آن‌قدر به شهادت علاقه‌مند هستند مانند مأنوس بودن طفل به شیر پستان مادر.»
شب عاشورا وقتی حضرت سخنرانی کرد و اجازه داد هرکس می‌خواهد برود، هرکدام سخنی درباره‌ی موافقت با امام گفتند؛ پس امام جایگاهشان را به آن‌ها نشان داد و بر یقین آن افزود و روز عاشورا احساس درد نیزه و شمشیر نمی‌کردند! در شب عاشورا به محمد بن بشیر حضرمی خبر دادند که پسرت را در مرز ری (شاه عبدالعظیم) اسیر گرفتند، گفت: عوض جان او جان خود را از آفریننده جان‌ها می‌گیرم، من دوست ندارم که او را اسیر کنند و من پس از او زنده و باقی بمانم.
چون حضرت کلام او را شنید فرمود: «خدا تو را رحمت کند، من بیعت خویش را از تو برداشتم برو فرزند خود را از اسیری نجات بده.»
محمد عرض کرد: «مرا جانوران درنده زنده بدرند و طعمه خود کنند، اگر از خدمت تو دور شوم.»
امام فرمود: این جامه‌های قیمتی را بردار بده به فرزند دیگرت تا برود برای آزادی برادرش بکوشد، پس پنج جامه بُرد به او عطا کرد که هزار دینار قیمت داشت.
آری محمد بن بشیر در حمله‌ی اول که عده‌ای شهید شدند، به لقاء الهی پیوست. (منتهی الآمال،1/340)

3- فردوسی (1411 م)

ابوالقاسم فردوسی از کثرت جور حاکم طوس، از وطن خارج شد و به غزنین رفت و شکایت به سلطان محمود غزنوی نمود، ولی تأثیری نداشت.
اتفاقاً روزی به مجلس عنصری شاعر، شعری گفت و موردقبول واقع شد، او را به دربار معرفی کردند و سلطان دستور داد تاریخ ملک عجم را به شعر بگوید؛ و به خواجه حسین میمندی گفت: هر هزار بیتی که فردوسی بگوید هزار مثقال طلا به وی بدهد!
چون شاهنامه تمام شد، سلطان خوشش آمد و با وزرای خود مشورت کرد که صله او را چقدر بدهیم.
بعضی گفتند: پنجاه‌هزار درهم، بعضی گفتند: او شیعه و رافضی است و این مبلغ او را زیادت است و اشعاری را دال بر تشیّع او برای سلطان خواندند:
منم بنده‌ی اهل‌بیت نبی **** ستاینده خاک‌پای وصی
سلطان امر کرد به عوض هر بیت یک‌درهم، شصت هزار درهم در مقابل شصت هزار بیت به او بدهند. فردوسی ناراحت شد که اینان به خاطر تشیّع حقش را ضایع کردند. با شیری که از ایمان و یقین صاحب‌ولایت نوشیده بود این اشعار را به شاهنامه ملحق کرد:
ایـا شـاه محمود کشورگشای **** ز من گر نترسی بترس از خدای
نـترسـم که دارم ز روشن‌دلی ***** بـــه دل مـهر آل نـبی و ولــی
بر این زادم و هر بر این بـگذرم **** ثــناگوی پــیغمبر و حـیـدرم
منم بنده‌ی هـر دو تــا رسـتخیز **** اگــر شــه کند پیکرم ریزریز
گویند بعد از وفات فردوسی، شیخ ابوالقاسم گوزکانی بر جنازه فردوسی به خاطر اشعار در مدح سلاطین و مجوس و پهلوانان، نماز نخواند. همان شب فردوسی را خواب دید که در بهشت مقام بلند مرتفعی دارد، گفت: این درجه را از کجا یافتی باآنکه تمام عمر در مدح اغیار صرف نمودی؟! گفت: به این یک شعر در توحید، خدا مرا آمرزید:
جهان را بلندی و پستی تویی **** ندانم چه ای هر چه هستی تویی (منتخب التواریخ، ص 703)

4- تقاضای یقین بیشتر

مأمون خلیفه‌ی عباسی از امام رضا علیه‌السلام سؤال کرد از تفسیر قول حضرت ابراهیم علیه‌السلام «رَبِّ أَرِنی کَیفَ تُحیِ المَوتی: خدایا به من نشان بده که چگونه مرده‌ها را زنده می‌کنی؟ (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 260)» امام رضا علیه‌السلام فرمود: خدا فرمود: «اگر بنده‌ی خلیلم از من سؤال کند، اجابت کنم.»
ابراهیم در نَفس او آمد که آن خلیل، او خواهد بود پس گفت: پروردگارا به من بنما که چگونه مردگان را زنده می‌کنی؟
فرمود: آیا ایمان نداری؟ گفت: «ایمان دارم ولیکن برای این‌که دل من مطمئن گردد.»
خدا فرمود: «چهار عدد از مرغان را بگیر و بکُش و مخلوط کن و بر روی هر کوهی مقداری از کشته‌های مخلوط شده را بگذار، پس آن‌ها را بخوان تا با سرعت نزدت بیایند.»
پس حضرت ابراهیم علیه‌السلام کرکس و مرغ آبی و طاووس و خروسی (در روایتی هدهد، صرد، طاووس و کلاغ آمده است.) را کشت و ریزریز کرد، همه را باهم مخلوط کرد و بر هر کوه از کوه‌های نزدیکش گذاشت و آن، ده کوه بود.
منقار آن چهار مرغ را به انگشتان گرفت و بنام آن‌ها را خواند و نزد خود دانه و آبی گذاشت. ناگهان به امر و قدرت خدا اجزاء هرکدام به سر خود متصل شد و پرواز کردند بعد آمدند آب و دانه خوردند!
آری ابراهیم علیه‌السلام پیامبر اولوالعزم برای زیادتی یقین این تقاضا را کرد و حق آن را به شهود نشان داد.»
(حیوه القلوب، ج 1، ص 130)

5- حارثه بن نعمان

او از انصار و از طایفه خزرج بود و به یقینش تا آخر عمر خدشه‌ای وارد نشد (او دو بار جبرئیل ملک مقرب را دیده بود.) او در جنگ‌های بدر و اُحد و خندق و اکثر جنگ‌های پیامبر صلی‌الله علیه و آله شرکت داشته و در جنگ حنین کنار پیامبر صلی‌الله علیه و آله ماند و فرار نکرد و بعد از پیامبر صلی‌الله علیه و آله همراه علی علیه‌السلام در جنگ‌ها شرکت داشت.
همان‌طور که امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود، یقین بر چهار قسمت بنیان نهاده یکی رسیده به حقایق و دیگر بینا شدن در زیرکی و … (نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 1099) حارثه دارنده‌ی آن بوده است.
وقتی حضرت زهرا علیها السلام با امیرالمؤمنین علیه‌السلام ازدواج کردند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله به علی علیه‌السلام فرمود: «خانه‌ای تهیه کن و عیال خود را به خانه ببر.»
علی علیه‌السلام عرضه داشت: یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله جز حارثه پسر نعمان جایی سراغ نداریم! پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «به خدا سوگند ما از حارثه شرمنده‌ایم که همه خانه‌های او را تصرف نموده‌ایم.»
همین‌که این گفته پیامبر صلی‌الله علیه و آله را حارثه شنید، خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و عرض کرد: «یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله من و مالم مخصوص خدا و پیامبر اوست، به خدا قسم نزد من چیزی از آنچه می‌گیری دوست‌تر نیست و آنچه شما بستانید نزد من محبوب‌تر از آن است که برایم می‌گذارید.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله درباره‌اش دعا فرمود و دستور داد فاطمه علیها السلام را به خانه او ببرند.
او آخر عمر نابینا شد، از جای نماز و مکان خود تا درب منزل ریسمانی بسته و یک پیمانه خرما هم کنار خود می‌گذاشت، هرگاه فقیری جلو درمی‌آمد از آن خرما برمی‌داشت و با راهنمایی ریسمان، خود را به در می‌رسانید و خرما را به سائل می‌داد.
اهل منزل می‌گفتند: «چرا خود را به‌ زحمت می‌اندازی ما تو را کفایت می‌کنیم!» در پاسخ می‌گفت: از پیامبر صلی‌الله علیه و آله شنیدم که می‌فرمود: «با دست خود به فقیر چیزی دادن انسان را از مُردن بد نگه می‌دارد.»
(پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 2، ص 204 – الاصابه، ج 1، ص 298)