اخلاق
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 4 سورهی قلم میفرماید: «در حقیقت تو ای پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم بر نیکو خُلقی عظیم آراستهای.»
حدیث:
حضرت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم فرمود: «من برای تکمیل اخلاق نیک، مبعوث شدهام.»[simple_tooltip content=’جامع السادات، ج 1، ص 23′](1)[/simple_tooltip]
توضیح مختصر:
خداوند قوانینی را بر توحید فطری و اخلاق فاضله غریزی بنا کرده است. تعلیم اخلاق در همهی ابعاد روحی و روانی انسانها ضرورت تام دارد.
اصلاح اخلاق و خوی های نفس و تحصیل ملکات فاضله به علم و عمل بستگی دارد. عالم اخلاقی میخواهد که حاذق باشد و تعلیم همه، قابل و طالب میخواهد و تمرین و مداومت لازم است.
خُلق عظیم که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم دارندهی تام و کامل آن بوده اُسوهی همگان است و پیروی و تأسی بر مسلمانان واجب است.
فواید دنیوی و اخروی و آثار وضعی تهذیب نفس و اصلاح درون و تخلّق به اخلاق الهی از مسائلی واضح و روشن است که بر کسی پوشیده نیست. اخلاق، چه فردی و چه اجتماعی، وقتی مبنا جلب نظر حقتعالی باشد، فوائد آن هم الهی جلوه میکند و اگر منظور جلب نظر خلق باشد، جلوهی آن هم به همان مقصد بروز میکند و انحطاط و کژی جنبه عرضی و مجازی، نه حقیقی آن را نشان میدهد.
1- پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله و سلم و نعیمان
«نعیمان بن عمرو انصاری» از قدمای صحابهی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم و مردی مزّاح و شوخ بوده است. نوشتهاند: روزی عربی از عشایر به مدینه آمد، شتر خود را پشت مسجد خوابانید و به مسجد وارد شد و به حضور پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم رسید.
بعضی از صحابه به نعیمان گفتند: «اگر این شتر را بکشی، گوشت آن را تقسیم میکنیم و بعد قیمتش را پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم به اعرابی خواهد داد.»
نعیمان شتر را کشت، صاحبش سر رسید و فریاد برآورد و پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم را به دادخواهی خواست.
نعیمان فرار کرد و رسولالله صلّی الله علیه و آله و سلم از مسجد بیرون آمد و شتر اعرابی را کشته دید، پرسید چه کسی این کار را کرده است؟
گفتند: نعیمان، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم کسی را فرستاد تا او را بیاورند. او را در خانهی «ضُباعه بنت زبیر» (او دخترعمه رسول خدا و زوجهی مقداد بن الاسود بود) یافتند که نزدیک مسجد بود. فرستاده را به محل مخفی گاه اشاره کردند که درون گودالی، با مقداری علف تازه خود را پوشانده بود.
فرستاده به نزدیک پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم آمد و همراه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم با جمعی از اصحاب به منزل ضُباعه آمدند و جای مخفی شدن نعیمان را نشان داد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم فرمود: علفها را از او دور کنید و آنها چنان کردند، نعیمان از مخفی گاه بیرون آمد. پیشانی و رخسار او از آن علفهای تازه رنگین شده بود؛ پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای نعیمان! این چه کاری بود که انجام دادی؟»
عرض کرد یا رسولالله قسم به خدا آن کسانی که شما را به محل مخفی من راهنمایی کردند به این کار وادارم نمودند.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم تبسمکنان رنگ علف را با دست مبارک خود از پیشانی و رخسار او دور کردند و قیمت شتر را به مرد اعرابی دادند.[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 26 -الاستیعاب’](2)[/simple_tooltip]
2- خزیمه و پادشاه روم
«خزیمهی ابرش» پادشاه عرب بدون مشورت پادشاه روم که از دوستان صمیمی وی بود، کاری انجام نمیداد. خزیمه رسولی را نزد او فرستاد و دربارهی فرزندانش مشورت و نظر خواست و در نامهاش نوشت: «من برای هر یک از دختران و پسران خویش مالی زیاد و ثروتی فراوان قرار دادم که بعد از من درمانده و مستمند نشوند. صلاح شما در این کار چیست؟»
پادشاه روم جواب فرستاد که: «ثروت معشوق بیوفاست و دوام ندارد، بهترین خدمت به فرزندان این است که آنان را از مکارم اخلاق و خوی های پسندیده برخوردار کنید تا در دنیا سبب دوام دولت و در آخرت سبب غفران باشد.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 64 -جوامع الحکایات، ص 270′](3)[/simple_tooltip]
3- سیرهی امام سجاد علیهالسلام
یکی از اقوام امام سجاد علیهالسلام نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد. حضرت در جواب او چیزی نفرمودند. چون آن شخص از مجلس برفت، حضرت به اهل مجلس خود فرمود: «شنیدید آنچه را که این شخص گفت. الآن دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنوید.»
آنان گفتند: «ما همراه شما میآییم و دوست داشتیم که جواب او را میدادی.» حضرت حرکت کردند و این آیهی شریفه را میخواندند: «آنان که خشم خود را فرونشانند و از بدی مردم درگذرند (نیکوکارند) و خدا دوستدار نکوکاران است.»[simple_tooltip content=’سورهی آلعمران، آیهی 134′]*[/simple_tooltip]
راوی این قصه گفت: ما از خواندن این آیه فهمیدیم که حضرت به او خوبی خواهد کرد. پس حضرت آمدند تا منزل آن شخص و او را صدا زدند و فرمودند که به او بگویید علی بن الحسین علیهالسلام است.
چون آن شخص شنید که حضرت آمده، گمان کرد حضرت برای جوابگویی دشنام آمده است!
حضرت تا او دیدند، فرمودند: ای برادر! تو نزدم آمدی و مطالبی ناگوار و بد گفتی، اگر آنچه گفتی از بدی در من است، از خداوند میخواهم که مرا بیامرزد و اگر آنچه گفتی در من نیست، خداوند تو را بیامرزد.
آن شخص چون چنین شنید، میان دیدگاه حضرت را بوسید و گفت: «آنچه من گفتم در تو نیست و من به این بدیها سزاوارترم.»[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 2، ص 4′](4)[/simple_tooltip]
4- علی علیهالسلام و کاسب بیادب
در ایامی که امیرالمؤمنین علیهالسلام زمامدار کشور اسلام بود، اغلب به سرکشی بازارها میرفت و گاهی به مردم تذکّراتی میداد.
روزی از بازار خرمافروشان گذر میکرد، دختربچهای را دید که گریه میکرد؛ ایستاد و علت گریهاش را سؤال کرد. او در جواب گفت: آقای من یک درهم داد تا خرما بخرم، از این کاسب خریدم و به منزل بردم، اما نپسندیدند، حال آوردهام که پس بدهم، کاسب قبول نمیکند.
حضرت به کاسب فرمود: «این دختربچه، خدمتکار است و از خود اختیاری ندارد، شما خرما را بگیر و پولش را برگردان.»
کاسب از جا حرکت کرد و در مقابل کسبه و رهگذرها با دستش به سینهی علی علیهالسلام زد که او را از جلوی دکانش رد کند.
کسانی که ناظر جریان بودند، آمدند و به او گفتند: «چه میکنی این علی بن ابیطالب علیهالسلام است!»
کاسب خود را باخت و رنگش زرد شد و فوراً خرمای دختربچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض کرد: «ای امیرالمؤمنین علیهالسلام از من راضی باش و مرا ببخش.»
حضرت فرمود: «چیزی که مرا از تو راضی میکند این است که: روش خود را اصلاح کنی و رعایت اخلاق و ادب را بنمایی.»[simple_tooltip content=’داستانها و پندها، ج 1، ص 46 -بحارالانوار، ج 9، ص 519′](5)[/simple_tooltip]
5- مالک اشتر
مالک اشتر روزی از بازار کوفه میگذشت؛ با لباسی از کرباس خام و به جای عمامه از همان کرباس بر سر داشت و به شیوهی فقرا عبور میکرد. یکی از بازاریان بر در دکانش نشسته بود، چون مالک را بدید به نظرش خوار و کوچک جلوه کرد و از روی استخفاف کلوخی را بهسوی او انداخت.
مالک به او التفات ننمود و برفت. کسی مالک را میشناخت و این واقعه را دید؛ به آن بازاری گفت: «وای بر تو! هیچ دانستی که او چه کسی بود که به او اهانت کردی؟» گفت: «نه» گفت: «او مالک اشتر، یار علی علیهالسلام بود.» آن مرد از کار بدی که کرده بود لرزه بر اندامش آمد و دنبال مالک روانه شد که از او عذرخواهی کند. دید به مسجدی آمده و مشغول نماز است. صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را بر دست و پای او انداخت و پای او را میبوسید. مالک سر او را بلند کرد و میگفت: «این چهکاری است که انجام میدهی؟» گفت: «عذر گناهی است که از من صادر شده که تو را نشناخته بودم.»
مالک گفت: «بر تو هیچ گناهی نیست، به خدا سوگند که به مسجد نیامدم مگر برای تو استغفار کنم و طلب آمرزش نمایم.»[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 1، ص 212 -مجموعهی ورّام بن ابی فراس’](6)[/simple_tooltip]