تهمت
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 112 سورهی نساء میفرماید: «کسی که خطا و گناهی مرتکب شود، سپس بیگناهی را متهم سازد، بار بهتان و گناه آشکاری را به دوش گرفته است.»
حدیث:
امام صادق علیهالسلام فرمود: «هرگاه مؤمنی برادر مؤمنش را تهمت بزند، ایمان از قلبش آب شود، چنانکه نمک در آب ذوب میشود.»
(الکافی، ج 2، ص 361)
توضیح مختصر:
افتراء به کسی دربارهی چیزی که به آن متهم شود را گویند. وقتی به کسی صفتی ناشایست نسبت دهند که در او نباشد، این را تهمت گویند.
گاهی شخص خودش کاری میکند که در معرض بدگمانی و تهمت قرار میگیرد که این را امیرالمؤمنین علیهالسلام نهی فرموده. چنانکه نشستن در بعضی امکنه و صحبت نمودن با آدمهای آن، سبب بیاعتمادی مردم به او شده و او را متّهم میکنند.
آنچه در صدر اسلام کفّار و قریش با پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم نمودند، این بود که تهمت بسیار میزدند؛ لذا خداوند فرمود: «ای پیامبر! خود را در هدایت، به تعب و رنج مینداز که اینها ایمان نمیآورند و آنها را به خودشان واگذار تا هر چه میخواهند به خدا و دین، افتراء ببندند و تهمت بزنند.» چه آنکه خداوند، حجت را بر آنها تمام کرده بود. زلیخا به یوسف تهمت زد و به شوهرش گفت که یوسف قصد داشت به او تجاوز کند. خداوند طفلی را که در گهواره بود به زبان درآورد تا رفع تهمت از یوسف شد.
وقتی حضرت مریم با دیدن جبرئیل، حامله شد، به اعجاز بعد از سه ساعت یا سه روز، زایمان کرد. مردم گفتند پدر و مادرت آدم خوبی بودند، تو چرا زنا کردی؟ مریم فرمود: «کاش قبل از این قضیه مُرده بودم و این تهمت را نمیشنیدم.» پس خداوند به اعجاز و تسکین قلب مریم، عیسی علیهالسلام را به زبان آورد و خود و مادرش را به پیامبری و تطهیر معرفی نمود.
1- تهمت زننده، خود کشته شد
احمد بن طولون به هنگام مرگ، به فرزندش ابوالجیش گفت: که او احمد یتیم را از راهی پیدا کرده و پرورش داده است.
سپس به فرزندش سفارش کرد که از او بهخوبی محافظت کند.
بعد از وفات پادشاه، فرزندش ابوالجیش به احمد یتیم گفت: «به فلان حجره میروی و گردنبند قیمتی را برایم میآوری.»
احمد وقتی درون حجره رفت، دید کنیز امیر، با یکی از خادمان جوان مشغول عمل زشت هستند، گردنبند را گرفت و نزد امیر آورد و خیانت کنیز را نادیده گرفت و چیزی نگفت.
امیر به کنیزی که تازه آمده بود، دلبسته شد و آن کنیز قبلی را فراموش کرد. کنیز قبلی با مشاهده چنین وضعی احساس کرد که احمد جریان او با خادم را به امیر گفته است و بدین سبب امیر، او را مطرود ساخته است. ازاینرو با حیله و مکر، گریهکنان نزد امیر آمد و گفت: احمد میخواست به من تجاوز کند!
امیر ناراحت شد و تصمیم گرفت احمد را بکشد. امیر در مجلس شراب، طبقی به احمد داد که نزد فلان خادم ببرد و پر از مشک کند و بیاورد؛ و قبلاً به خادم گفت هر کس طبَق بیاورد، او را بکشد و سرش را نزدش بفرستد.
احمد طبق را گرفت و روانه شد، بین راه فرّاشها دویدند و طبَق را از احمد گرفتند تا زحمتش کم شود، احمد بدون اختیار طبَق را به خادم خیانتکار داد.
چون خادم طبَق را نزد فرّاش برد، سر او را جدا کرد و نزد امیر فرستاد. امیر با دیدن سر این خادم تعجب کرد. امیر، احمد را خواست و جریان را پرسید و او همهی جریان گذشته را برای امیر نقل کرد. تعجب امیر زیاد شد و قصّهی خیانت او به کنیز را جویا شد و او آن قصّه را هم نقل کرد. پس دستور داد کنیز را حاضر کردند و تمام قضیه را اقرار کرد. امیر کنیز را به احمد بخشید و بعد فرمان داد به خاطر تهمتی که به احمد زد، او را به قتل برسانند؛ و مقام احمد نزد امیر بلندتر گشت.
(نمونه معارف، ج 3، ص 323 -کشکول بحرانی، ج 2، ص 465)
2- داستان افک
پیامبر صلیالله علیه و آله به هر مسافرت و یا جنگی که تشریف میبرد، یکی از زنان خود را بهقیدقرعه همراه میبرد. در غزوهی بنی مصطلق قرعه به نام عایشه افتاد.
عایشه میگوید: پس از جنگ، نزدیکیهای مدینه در منزلی فرود آمدیم، وقت اعلان حرکت، برای دستشویی از جمعیت کناره گرفتم، وقتی برگشتم متوجه شدم گردن بندم افتاده است، برگشتم و آن را گرفتم؛ چون به محل قافله آمدم. همه رفته بودند و تنها ماندم. ساعتها بعد، صفوان سلمی که از پسِ قافله میآمد، مرا دید، سوار شترش کرد و وقت گرمای ظهر به قافله رسیدیم.
وقتی مردم مرا با صفوان دیدند، تهمتها و افتراها زدند، بهویژه دو نفر به نام مسطح و عبدالله بن ابی سلول رئیس منافقین، بیشتر انتشار تهمت دادند.
آنها گفتند: «عایشه، صفوان جوان و زیبا را بر محمد صلیالله علیه و آله ترجیح داده است!»
من از حرف مردم مریض شدم و از پیامبر اجازه گرفتم که به خانهی پدر بروم و پیامبر قبول کرد. به خانه رفتم. مشکل را به مادرم گفتم. او گفت: چون زن زیبایی هستی، رقیبان اینچنین میگویند.
با چشم گریان به خانه برگشتم و شب تا به صبح نخوابیدم و گریان ماندم.
پیامبر با علی علیهالسلام و اُسامه مشورت کرد و آنان گفتند: بریره خدمتگزار عایشه مطلب را بهطور دقیق میداند. پیامبر صلیالله علیه و آله جریان را از بریره پرسید.
بریره در جواب پیامبر عرض کرد: «به خدا قسم چیزی که بتوان از او خلاف نقل کرد، دیده نشده است!»
پیامبر به مسجد آمد و فرمود: «چه شده است مردانی علیه خاندان من و مردی مسلمان حرفهای ناروایی میزنند؟»
اوس و خزرج دو قبیلهی مشهور، باهم دربارهی رفع تهمت نزدیک بود درگیری پیدا کنند که پیامبر آنها را به متانت دعوت کرد.
روز بعد بر پیامبر وحی نازل شد تا جایی که قطرات عرق مانند مروارید از چهره مبارکش جاری میشد؛ بعد به عایشه فرمود: «بشارت باد تو را که پاکدامنی.» پس به مسجد آمد و آیات 17-11 سورهی نور را برای مسلمانان خواند و خطاب به آنان فرمود که خدا میفرماید:
«اگر کَرَم خدا نبود، به خاطر اشاعهی تهمت، عذاب بزرگی بر شما میفرستاد. چرا چیزی را علم ندارید، از زبان یکدیگر نقل میکنید و آن را مطلبی ساده میانگارید؛ درصورتیکه وقتی نشنیدید، نباید صحبت میکردید و میگفتید: خدایا تو منزّهی و این تهمتی بزرگ است.»
(پیغمبر و یاران، ج 2، ص 258 -کامل ابن اثیر، ج 2، ص 172)
3- سفیدهی تخممرغ
زنی را نزد عمر آوردند که دامن مردی از انصار را گرفته بود و میگفت: این جوان انصاری با من زنا کرده است.
قضیه اینچنین بود که: آن زن، عاشق جوان انصاری شده بود و بههیچوجه نمیشد به وصال او برسد، پس تخم مرغی را گرفت و زردهاش را بیرون ریخت و سفیدی آن را بر جامههای خود و میان رانهای خویش مالید.
بعد نزد عمر آمد و گفت: «این جوان انصاری با من زنا کرده و این نشانههایی که بر لباس و میان رانهای من است، از اوست و شاهد و گواه من است!» عمر خواست آن جوان را عقوبت کند که امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «عجله نکن، شاید این زن حیلهای کرده باشد.» سپس فرمود: آب جوشیده حاضر کنید.
چون آب جوشیده آوردند، امام فرمود: بر آن سفیدی بریزید. چون ریختند، دیدند بسته شد، فرمود آن را بچشید. وقتی چشیدند، معلوم شد سفیده تخممرغ است. زن هم اقرار کرد که دامن این جوان از تهمتی که زدم پاک است. پس به فرمان امام حد قذف بر زن زدند.
(قضاوتهای امیرالمؤمنین، ص 88)
4- تهمت به نماز ابو حنفی!
ابن خلکان (م 633) نقل کرده است که سلطان محمود غزنوی (متوفی 421 در غزنه) حنفی مذهب بود و میل به مذهب شافعی داشت.
در مرو، فقها را جمع کرد و گفت: یکی از دو مذهب را باید تحقیق کرد و پذیرفت. علما گفتند: «در خدمت سلطان دو رکعت نماز اول به مذهب شافعی و بعد به مذهب حنفی خوانده میشود، هر کدام را که سلطان پسندید، آن مذهب ترجیح داده شود.»
پس قفال مروزی که یکی از فقهای مرو بود، برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز با شرایط از طهارت و رو به قبله و مستحبات به جای آورد و گفت: این نماز شافعی است.
بعد بلند شد و دو رکعت نماز به مذهب حنفی بخواند؛ ابتدا پوست سگ دباغی شده را پوشید و یک قسمت از چهار قسمت آن را به نجاست آلوده کرد و با شراب خرما، وضوی شکسته گرفت.
چون تابستان بود مگس و پشهی بسیار بر او جمع شد. پس رو به قبله کرد و بدون نیّت با زبان فارسی تکبیر گفت و سورهی حمد خواند و عوض یک آیه به فارسی کلمهای گفت: پس دو دفعه سر بر زمین، سجده زد و مانند خروس که منقار بر زمین زند، بدون فاصله و رکوع، تشهد خواند و بادی هم از خود خارج کرد و گفت: این نماز ابوحنیفه است.
سلطان گفت: «اگر با این نماز که خواندی، به مذهب حنفی تهمت زده باشی، تو را میکشم. چراکه هیچ صاحب مذهبی این نماز را قبول نمیکند.»
در این میان جماعتی از مذهب حنیفه، حاضر بودند و وجود چنین نمازی را انکار کردند.
قفال مروزی، کتابهای ابوحنیفه را آورد. سلطان امر کرد یک نفر نصرانی باسواد، کتابهای مذهب شافعی و حنفی را نزدش بخواند. نصرانی، وقتی نماز هر دو مذهب را از کتابهای آنان خواند، دید قفال تهمت نزده و درست خوانده است. پس سلطان مذهب شافعی را اختیار کرد.
(تتمه المنتهی، ص 331 -وفیات الاعیان، تألیف ابوالعباس احمد اربلی مشهور به ابن خلکان)
5- جزای دفع تهمت
وقتیکه حضرت یوسف پادشاه شده و در قصر خود نشسته بود، جوانی با لباسهای کهنه، از پای قصر او عبور مینمود. جبرئیل آمد و عرض کرد:
ای یوسف! این جوان را میشناسی؟ فرمود: نه عرض کرد: این همان طفلی است که وقتی زلیخا دنبالت کرد و پیراهنت را از پشت گرفت و پاره شد و عزیز مصر سررسید، زلیخا گفت: کیفر کسی که بخواهد نسبت به اهل تو خیانت کند، جز زندان و عذاب نیست.
تو گفتی: او مرا با اصرار بهسوی خود دعوت کرد و من از این اتهام بیزارم. پس در گهواره این طفل بهعنوان شاهد از خانوادهی آن زن به سخن آمد و شهادت داد که اگر پیراهن او از پشت پاره شد، آن زن دروغ میگوید وگرنه، او از راستگویان است. چون عزیز مصر دید پیراهن از پشت پاره شده است، رفع اتهام از تو شد و گفت: این از حیلهی زنانه است. (سورهی یوسف، آیات 28-25) درواقع به خاطر شهادت همین جوان، طهارت تو ثابت و تهمت ناروا از تو دور شد.
حضرت یوسف فرمودند: او را بر من حقی است، او را بیاورید. چون حاضرش کردند، امر کرد: «او را نظیف نمایید. لباسهای فاخر به او بپوشانید» و هر ماه برای او حقوقی وضع کرد و اکرام بسیار در حق او نمود.
جبرئیل تبسم کرد، یوسف فرمود: «آیا در حقش کم احسان کردم که تبسم کردی.» عرض کرد: نه. تبسم من ازاینجهت بود که هرگاه تو مخلوقی در حق این جوان که شهادت حقی داد، آنهم –در حال کودکی- اینهمه احسان کردی، پس خداوند کریم در حق بندهی مؤمن خود که تمام عمر شهادت حق بر او داده است، چه قدر احسان خواهد فرمود.
(خزینه الجواهر، ص 593)