مرگ

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 185 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «هر نفسی چشنده‌ی مرگ خواهد بود.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «مرگ بهترین پند دهنده و واعظ است.» (جامع السعادات 3/38)

توضیح مختصر:

«هر که آمد به جهان اهل فنا خواهد بود.» این اصلی است که تاریخ حیات انسان‌ها آن را تأیید می‌کند. اشرف مخلوقات پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم رحلت کردند تا چه برسد به دیگران.
چون مرگ برای عموم مردم، نابودی است و همه‌چیز را انسان از دست می‌دهد پس محبوب نیست و لذا استفاده از عبرت‌های مُردن، قبرستان، تشییع‌جنازه و مجالس ترحیم، بسیار اندک است. چون مرگ، باور می‌خواهد و به عموم مردم، یقین کم داده‌شده، آنچه از مردن‌ها پیدا می‌شود انگار اتفاقی برای کسی بوده و برای خودش نیست و واقعه‌ی دیده‌شده گذری جلوه می‌نماید نه واقعیتی که درس بدهد و عبرت گرفته شود. تازه اکثریت مردم، از قضایای سکرات موت و باز شدن چشم برزخی محتضر که جایگاه خود را می‌بیند و چه حال اندوهی بر او وارد می‌شود، غافلند و درک نمی‌کنند. موت سبب انتقال روح از عالم دنیا به عالم برزخ است و این انتقال، چیز بی‌ربط و ساده و مجازی نیست بلکه همه واقعیت‌ها از هنگام مرگ بارز و آشکار می‌شود و بر پیشانی مُرده نوشته‌شده؛ اما کارهای دنیایی و مشغولیت به مظاهر و اسباب آن و از آن‌طرف، حرص به تکاثر و تراکم متاع، باعث می‌شود که فراموشی و غفلت، غالب باشد و بهره‌ای از این قضا و قدر مستحکم، درک نکند. موت و از دست دادن‌ها، های و هوی‌ها و سروصداها، بلندی و پستی، غِنی و فقر، صحّت و مرض و پیری و جوانی، زنگ آخر زده می‌شود و پرونده بسته می‌گردد.

1- پیرمرد 150 ساله

سعدی گوید: در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم، ناگاه جوانی به مسجد آمد و گفت: «در میان شما چه کسی فارسی می‌داند؟» همه‌ی حاضران اشاره به من کردند؛ به آن جوان گفتم: خیر است، گفت: «پیرمردی 150 ساله در حال جان کندن است و به زبان فارسی صحبت می‌کند، ولی ما که فارسی نمی‌دانیم، نمی‌فهمیم چه می‌گوید، اگر لطفی کنی و قدم رنجه بفرمایی، به بالینش بیایی ثواب کرده‌ای، شاید وصیتی کند تا بدانیم چه وصیت کرده است.»
من برخاستم و همراه آن جوان به بالین آن پیرمرد رفتم، دیدم می‌گوید: «چند نَفَسی به مراد دل می‌کشم، افسوس که راه نَفَس گرفته شد، افسوس که در سفره عمر زندگانی هنوز بیش از لحظه‌ای بهره نبرده بودیم و لقمه‌ای نخورده بودیم که فرمان رسید، همین‌قدر بس است.»
آری بااینکه 150 سال از عمرش رفته بود، تأسف می‌خورد که عمری نکرده‌ام حرف‌های او را به عربی برای دانشمندان شام ترجمه کردم، آن‌ها تعجب کردند که باآن‌همه عمر دراز باز بر گذر زندگی دنیای خود تأسف می‌خورد.
به آن پیرمرد در حال مرگ گفتم: «حالت چگونه است؟» گفت: «چه گویم که جانم دارد از وجودم می‌رود!» گفتم: خیال مرگ نکن و خیال را بر طبیب چیره نگردان که فیلسوف‌های یونان گفته‌اند:
«مزاج هرچند معتدل و موزون باشد نباید به بقاء اعتماد کرد و بیماری گرچه وحشتناک باشد دلیل کامل بر مرگ نیست.» اگر بفرمایی طبیبی به بالین تو بیاورم تا تو را درمان کند؟
چشمانش را گشود و خندید و گفت: «پزشک زیرک بیمار را با حال وخیم ببیند، به نشان تأسف دست بر هم ساید، وقتی‌که استقامت مزاج دگرگون شد، نه افسوس (دعا) و نه درمان هیچ‌کدام اثر نبخشد.» (حکایت‌های گلستان، ص 229)

2- گفتگوی هنگام مرگ

بلال حبشی مؤذن پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم، هنگامی‌که رنجور شد و در بستر مرگ قرار گرفت، همسرش در بالین او نشست و گفت: «واحسرتا که مبتلا شدم!» بلال گفت: «بلکه موقع شور و شادی است، تاکنون رنجور بودم و تو چه می‌دانی که مرگ چه زندگانی خوش است؟»
همسر گفت: «هنگام فراق فرا رسیده است.» بلال فرمود: «هنگام وصال فرا رسیده است.» همسرش گفت: «امشب به دیار غریبان می‌روی.» فرمود: «جانم به وطن اصلی می‌رود.»
همسر گفت: واحسرتا، او فرمود: یا دولتاه، همسر گفت: تو را ازاین‌پس کجا بینم؟ فرمود: در حلقه خاصان الهی، همسرش عرض کرد: دریغ که با رفتن تو، خانه بدن و خانمان ما ویران می‌گردد! فرمود: «این کالبد مانند ابر می‌باشد که لحظاتی به هم می‌پیوندند و بعد از هم گسیخته می‌شود.» (داستان‌های مثنوی 2/137)

3- فرشته‌ی مرگ

رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: در شب معراج، خداوند مرا ب آسمان‌ها سیر می‌داد، در آسمان فرشته‌ای را دیدم که لوحی از نور در دستش بود و آن‌چنان به آن توجه داشت که به‌جانب راست و چپ نگاه نمی‌کرد و مانند شخص غمگین، در خود فرورفته بود؛ به جبرئیل گفتم: این فرشته کیست؟
گفت: این فرشته‌ی مرگ عزرائیل است که به قبض روح‌ها اشتغال دارد. گفتم: مرا نزد او ببر تا با او سخن بگویم. جبرئیل مرا نزدش برد، به او گفتم: ای فرشته‌ی مرگ آیا هرکسی که مُرده یا در آینده می‌میرد روح او را تو قبض می‌کنی؟ گفت: آری، گفتم: خودت نزد آن‌ها حاضر می‌شوی؟ گفت: آری خداوند همه‌ی دنیا را همچنان در تحت اختیار و تسلط من قرار داد، همچون پولی که در دست شخص باشد و آن شخص آن پول را در دستش هرگونه که بخواهد جابجا نماید. هیچ خانه‌ای در دنیا نیست مگر این‌که در هرروز پنج بار به آن سر می‌زنم، وقتی‌که گریه‌ی خویشان مُرده را می‌شنوم به آن‌ها می‌گویم: گریه نکنید من باز مکرر به‌سوی شما می‌آیم تا همه‌ی شما را از این دنیا ببرم. (عالم برزخ، ص 38 –بحارالانوار، ج 6، ص 141)

4- علامه مجلسی

سید نعمت‌الله جزایری شاگرد مقرّب علامه مجلسی گوید: من با استادم مجلسی قرار گذاشتم هرکدام زودتر از دنیا برویم، به خواب دیگری بیاییم تا بعضی قضایا منکشف شود. بعدازاین که استادم از دنیا رفت بعد از هفت روز که مراسم فاتحه تمام شد، این معاهده به یادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسی، قدری قرآن خواندم و گریه کردم و مرا خواب ربود و در عالم رؤیا استاد را با لباس زیبا دیدم که گویا از میان قبر بیرون شده!
فهمیدم او مُرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم: وعده که دادی وفا کن و قضایای قبل از مُردن و بعد از مُردن را برایم تعریف کن. فرمود: چون مریض شدم و مرض به حدی رسید که طاقت نداشتم، گفتم: خدایا دیگر طاقت ندارم و به رحمت خود فرجی برایم کن.
در حال مناجات دیدم شخص جلیلی (فرشته) آمد به بالین من و نزد پایم نشست و حالم را پرسید من شکوه‌ی خود را گفتم؛ آن ملک دستش را گذاشت به انگشت پاهایم و گفت: آرام شدی؟ گفتم: آری، همین‌طور دست را یواش‌یواش به‌طرف سینه بالا می‌کشید دردم آرام می‌گرفت، چون به سینه‌ام رسید، جسد من افتاد روی زمین و روحم در گوشه‌ای به جسدم نظر می‌کرد.
اقارب و دوستان و همسایگان آمدند و اطراف جسد من گریه می‌کردند و ناله می‌زدند، روحم به آن‌ها می‌گفت: «من ناراحت نیستم من حالم خوب است چرا گریه می‌کنید، کسی حرفم را نمی‌شنید.»
بعد آمدند جنازه را بردند غسل و کفن و نماز به‌جای آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند، ناگاه منادی ندا کرد ای بنده‌ی من، محمدباقر برای امروز چه مهیا کردی؟ من آنچه را از نماز و روزه و موعظه و کتاب و … را شمردم، موردقبول نشد تا این‌که عملی یادم آمد که مردی را به خاطر بدهکاری در خیابان می‌زدند و او مؤمن بود و من بدهکاری او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم، آن را عرض کردم.
خداوند به خاطر این عمل خالص همه‌ی اعمالم را قبول کرد و مرا به بهشت (برزخ) داخل نمود. (منتخب التواریخ، ص 752 –روضات الجنات)

5- مالک اشتر

چون مالک اشتر از طرف امام علی علیه السّلام به حکومت مصر منصوب گردید، معاویه اندیشید اگر مالک به مصر آید برای شامیان سخت شود. لذا عده‌ای را مأمور کرد تا در راه کوفه به مصر با زهر دادن او را مسموم و از بین ببرد.
و به این حلیه‌ی معاویه، مالک را با شربت (عسل) مسموم کردند و از دنیا رحلت کرد.
وقتی خبر شهادت مالک به معاویه رسید، گفت: «علی علیه السّلام دو دوست داشت (دو نفر دست راست علی علیه السّلام بودند.) یکی بر صفین یعنی عمار یاسر و دیگری امروز یعنی مالک قطع شد.»
چون خبر شهادت مالک به امام رسید فرمود: «انّا لله وَ انّا الَیه راجِعُون و مرگ مالک از مصائب تاریخ است.»
جماعتی بعد از مرگ مالک خدمت امام آمدند دیدند که امام دست بر دست می‌ساید و افسوس می‌خورد و می‌فرماید:
«به خدا قسم، مرگ توای مالک جمعیت زیادی را شکست و بسیاری (از مردم شام) را خوشحال کرد، گریه کنندگان باید بر امثال مالک بگریند، مگر موجودی مثل مالک متصوّر می‌شود؟» (شاگردان مکتب ائمه 3/196 –شرح نهج‌البلاغه‌ی ابن ابی الحدید 6/76)

مرثیه و سوگواری

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 84 سوره‌ی یوسف می‌فرماید: «یعقوب، از آن‌ها (پسران) روی بگرداند و گفت: وااسفا (افسوس و غم) بر یوسف و چشمان او از اندوه سفید شد و خشم خود را فرومی‌برد.»

حدیث:

امام صادق علیه السّلام فرمود: «حمد و سپاس خدا را که در میان مردم، کسانی را قرار داده که به‌سوی ما می‌آیند و ما را مدح و مرثیه می‌گویند.» (وسائل الشیعه، 10/469 –فرهنگ عاشورا، ص 442)

توضیح مختصر:

برپاداشتن مراسم به یاد محبوب و امام و زنده نگه‌داشتن هدف شهید به‌عنوان مدیحه‌سرایی، نوحه‌گری، مرثیه و سوگواری در فرهنگ شیعی، چیزی مسلّم است. زنده نگه‌داشتن هدف امام شهدا که احیاگر حقانیت و مظلومیت باشد به هر صورت، از گریاندن، پرچم زدن، اطعام دادن، مجالس وعظ و بُکاء موردنظر است. در برنامه‌هایی مانند محرم و صفر، ایام فاطمیّه، شب 21 ماه رمضان، 25 شوّال، شهادت امام صادق علیه السّلام آخر صفر شهادت امام رضا علیه السّلام و … سنت و سیره محبّان، همیشه این بوده که با برپایی مراسم تعزیه، لباس سیاه پوشیدن، تعطیلی مشاغل روزمره و … آن واقعه را احیاء کرده و زنده نگه می‌دارند. تعظیم شعائر اسلامی به هر شکلی که به هدف ارتباط داشته باشد سبب می‌شود تا دوست به‌نوعی و دشمن به شکلی دیگر، از این سوگواری‌ها بهره ببرد. این سیره وقتی اقامه می‌شود، علاقه و محبتی که دوستان داشته‌اند شعله‌ور شده و دشمنان از برخورد ائمه شهدا با ظالم و یاوری مظلومیت در طول تاریخ و زمان فعلی، از این مراسم هراس پیدا می‌کنند تا بدانند همیشه در درازمدت، حق، غالب و باطل مغلوب است. شعور شیعه نسبت به مراسم و سوگواری، از تمام ملل و مذاهب، بالاتر بوده و موج نگه‌داری عزاداری، همیشه محفل دسته‌جات و هیئت‌های عزاداری را بهره‌مند‌تر می‌کند و تجسم و وقایع مظلومان را ترسیم بهتری می‌نماید.

1- جعفر بن عفان

زید شحام گفت: «من با جماعتی از اهل کوفه، در خدمت امام صادق علیه السّلام بودیم که جعفر بن عفان وارد شد. حضرت او را اکرام کرد و نزد خود نشانید و فرمود: «به من رسیده که تو در مرثیه‌ی حسین بن علی علیه السّلام نیکو شعر می‌گویی؟»
عرض کرد: «بلی، فدایت شوم» فرمودند: «مرثیه بخوان!» و جعفر مرثیه خواند و حضرت و حاضرین مجلس گریستند؛ حضرت آن‌قدر گریست که اشک چشم بر محاسنش جاری شد.
پس فرمود: «به خدا سوگند، ملائکه‌ی مقرّب، در اینجا حاضر شدند و مرثیه‌ی تو را شنیدند و زیاده ازآنچه ما گریستیم، گریستند. حق‌تعالی در همین ساعت، بهشت را با تمام نعمت‌های آن بر تو واجب گردانید و گناهان تو را آمرزید.» (منتهی الآمال، 1/290 –رجال کشی)

2- ابی عماره

امام صادق علیه السّلام به ابی عماره منشد (شعرخوان) فرمود: «چند شعر درباره‌ی امام حسین علیه السّلام برای من بخوان!» گفت: «خواندم. پس حضرت علیه السّلام گریه کردند، باز خواندم و حضرت گریست. پس به خدا قسم باز مرثیه خواندم و حضرت گریه کرد تا صدای گریه را از داخل خانه شنیدم.»
پس فرمود: «کسی که در مرثیه‌ی حسین بن علی علیه السّلام شعر بگوید و پنجاه نفر را بگریاند، بهشت برای اوست…» (منتهی الآمال، 2/314)

3- دِعبِل

دعبل بن علی خزاعی، قصیده‌ی مرسوم به «مدارس آیات» را نظم کرد و خدمت امام رضا علیه السّلام خواند. او را تحسین بسیار نمودند و فرمودند: «تا تو را امر نکردم این قصیده را مخوان.» در مجلس مأمون به امر امام خواند و مأمون پنجاه‌هزار درهم به او داد و او را تحسین کرد. او جامه‌ای از امام رضا علیه السّلام تقاضا کرد تا کفن خود سازد؛ پس امام علیه السّلام جامه و دستمالی به ا بخشیدند.
در قصیده‌اش که برای امام خواند، حضرت گریست و در این شعر که می‌گوید: «… قبری به بغداد..» منظور امام کاظم علیه السّلام است.
امام علیه السّلام فرمود: «آیا شعری به قصیده‌ی تو ملحق نکنم؟» عرض کرد: «بفرمایید!»
فرمود: «و قبری به طوس یا لها مصیبه … الهَمِّ و الکُربات.»
دعبل گفت: «این کدام قبری به طوس است؟» فرمود: «قبر من است و ایام و لیالی منقضی نمی‌شود تا این‌که طوس محل رفت‌وآمد شیعه و زوّار من می‌باشد. هر که زیارت کند مرا در غربت به طوس، با من و در درجه‌ی من، در روز قیامت آمرزیده می‌شود.» (منتهی الآمال، 2/314)
4- ابو هارون

ابو هارون مکفوف (نابینا) گوید: «بر امام صادق علیه السّلام داخل شدم. به من فرمود: «شعر و مرثیه‌ای برایم بخوان!» پس خواندم. فرمود: «آن‌طور بخوان که خودتان می‌خوانید و نزد قبرش مرثیه‌سرایی می‌کنید.»
این شعر را خواندم که «مرور کن بر قبر حسین علیه السّلام پس بگو به استخوان‌های پاکیزه‌اش یا تشنه‌اش.» حضرت علیه السّلام گریه کرد و من ساکت شدم.
فرمود: «بازهم بخوان!» این شعر را خواندم: «ای مریم! بلند شو و ندا کن مولای خود حسین را و یاری کن به‌واسطه‌ی گریه‌ات…»
پس حضرت علیه السّلام گریه کرد و زن‌ها شیون کردند. چون زن‌ها ساکت شدند، فرمود: «ای ابو هارون! هر کس شعری برای امام حسین علیه السّلام بگوید و ده را بگریاند، بهشت برای اوست. هر کس یاد حسین علیه السّلام کند و گریه نماید، بهشت برای اوست.» (کامل الزیارات، ص 105 –رمز المصیبه 1/19)

5- کمیت

کمیت بن زید اسدی، اهل کوفه بود و مشهورترین شعرش، هاشمیات است.
او در ایام حج، خدمت امام صادق علیه السّلام رسید و اجازه خواست تا اشعاری درباره‌ی خاندان اهل‌بیت بخواند.
حضرت، اهل‌بیت خود را جمع کرد تا آنان هم بشنوند. کمیت اشعار خود را خواند و حاضرین گریستند. امام صادق علیه السّلام دست به دعا بلند کرد و گفت: «خدایا! گذشته و آینده‌ی حاضرین را ببخشای و از نهان و آشکار او درگذر و به او آن‌قدر عطا کن تا راضی شود.» (منتهی الآمال، 1/290 –فرهنگ عاشورا، ص 305)

مذمت شراب‌خواری

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 91 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «شیطان می‌خواهد به‌وسیله‌ی شراب و قمار، در میان شما عداوت و کینه ایجاد کند.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «شراب مادر همه‌ی کارهای بسیار زشت و از بزرگ‌ترین گناهان کبیره است.» (تفسیر معین، ص 123 –کنزالعمال، ح 13182)

توضیح مختصر:

در دین مبین اسلام، شراب‌خواری نهی شده و بسیار در آیات و روایات در مذمت نصوص وارد شده است. لذا خداوند شراب را رجسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیطان (سوره‌ی مائده، آیه‌ی 90) پلیدی از جانب شیطان دانسته؛ یعنی مصنوع عمل شیطانی است. شراب، از هر چیزی (خرما، انگور و …) درست شده باشد، چون مست‌کننده است و عقل را زایل می‌کند و … اکیداً نهی شده است چه مضرات اخلاقی و چه مضرات نفسی و اجتماعی و … لذا از شراب‌خوار هر چیزی برمی‌آید از ناسزاگویی‌اش، هتک و تجاوز به ناموس، تصرّف اموال مردم، مفاسد اخلاقی و … جلوی افسارگسیختگی او را، در آن‌وقت که مست شده چیزی نمی‌تواند بگیرد.
وقتی سر امام حسین علیه السّلام درون طشت نزد یزید بود خودش شراب می‌خورد و به اطرافیانش هم می‌داد و بقیه را کناری می‌ریخت. او دیگر قوّه‌ی عاقله‌اش کار نمی‌کند. آنچه خوانده یا شنیده‌شده، مستقیم یا غیرمستقیم نوع افراد خراب‌کار و ستم کننده گرفتار این موضوع هستند یعنی روی حکومت عقل به سبب نوشیدن شراب در کوتاه‌مدت یا درازمدت تأثیر بسزایی دارد.
در سوره‌ی مائده آیه‌ی 91 می‌فرماید: «تنها هدف شیطان این بود که با شراب و قمار میان شما دشمنی و کینه بیندازد و شما را از راه خداوند و از نماز بازدارد.»

1- اگر من بنوشم

روزی هارون‌الرشید، خلیفه‌ی عباسی، برای تفریح به دیوانه‌خانه رفت. جوانی آرام و متین دید و با او به سخن پرداخت. یقین کرد که او را به ستم به آنجا آورده‌اند. در این هنگام، برای خلیفه شراب آوردند، جامی خورد و جامی به جوان تعارف کرد. جوان از گرفتن جام شراب خودداری کرد و گفت: «تو شراب می‌نوشی که مانند من شوی، اگر من بنوشم، مانند که خواهم شد؟» هارون بخندید و امر کرد رهایش کنند. (بزم ایران، ص 33 –نمونه‌ی معارف، 5/90)

2- شراب‌خواری برخی از خلفای جور

ابوالعینا، گفت: «من و سفیر روم، نزد متوکّل، خلیفه‌ی عباسی بودیم. شراب آوردند. سفیر گفت: «شراب و گوشت خوک، بر شما مسلمان‌ها حرام شده است؛ شراب را می‌نوشید ولی گوشت خوک نمی‌خورید؟» متوکّل گفت: «چون بهتر از گوشت خوک، گوشت برّه را داریم و دیگر نیازی به گوشت خوک نیست، اما چون بهتر از شراب چیزی نداریم که به‌جای آن بگذاریم، نا گریز آن را می‌نوشیم.» (نوادر راغب، ص 165)

3- دوسوم

چون آدم علیه السّلام از بهشت به زمین آمد، به میوه‌های بهشت مایل گشت. دو چوبه از انگور را به او دادند. آن‌ها را کاشت. چون سبز شد و میوه داد، شیطان اطراف آن دیواری کشید. آدم علیه السّلام فرمود: «چرا چنین کردی؟» گفت: «این‌ها از برای من است.» فرمود: «دروغ می‌گویی!» آدم علیه السّلام ماجرا را به جبرئیل گفت. جبرئیل آتشی گرفت و به‌سوی آن افکند. پس دوسوم درخت سوخت و یک‌سوم باقی ماند. فرمود: «آنچه سوخت بهره‌ی شیطان و آنچه باقی ماند، بهره‌ی توست.» (نمونه معارف، 5/78 –بحار، ج 14، باب الانبذه و المسکرات)

4- تعجب ندارد

شاعری به نام منوچهری، شعری درباره‌ی درخت انگور و سرخ‌ترین باده گفت:

آزاده رفیقا منا! من چون بمیرم **** از سرخ‌ترین باده بشویید تن من
از دانه‌ی انگور بسازید حنوطم **** وز برگ‌تر سبز ردا و کفن من
در سایه‌ی رَز، اندر گوری بکنیدم **** تا نیک‌ترین جایی باشد وطن من

عبدالعزیز بن مسلم می‌گوید: «قبر او را در ارمنیّه دیدم که در زیر درخت انگور واقع بود، شعر او را به یاد آوردم و از این اتفاق که به حقیقت پیوسته در شگفت شدم.» (نوادر راغب اصفهانی، ص 165)

5- نادان‌تر از شراب‌خوار

امام صادق علیه السّلام فرمودند: خیال داشتم شخصی را سرمایه‌ای بدهم تا برای تجارت به طرف یمن برود. خدمت پدر رفتم این مطلب را عرض کردم.
پدر فرمودند: «مگر نمی‌دانی او شراب می‌خورد؟» گفتم: «بعضی از مؤمنین می‌گویند.» فرمود: «اگر سرمایه را به او دادی و از بین برد و نابود کرد، خداوند تو را نه پاداشی می‌دهد و نه جبران می‌کند؛ چه آن‌که فرمود: «اموالی که خدا آن را مایه‌ی زندگی قرار داده، به نادانان ندهید.» (سوره‌ی نساء، آیه‌ی 5)
آیا نادان‌تر از شراب‌خوار وجود دارد؟
بنده پیوسته در پناه نگهبانی خداست. اگر شراب خورد، سرّش را فاش می‌کند و او را در پناه خود نگه نمی‌دارد؛ پس فرزند و برادر و گوش و چشم و دست و پای چنین کسی، شیطان است. به هر زشتی بخواهد او را می‌کشاند و از هر خویی بازمی‌دارد.» (داستان‌ها و پندها، 2/172 –بحارالانوار، 14/93)

مذمّت خدمت ظالمین

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 103 سوره‌ی اعراف فرمود: «پس به دنبال پیامبران پیشین، موسی را به آیات خویش، به‌سوی فرعون و اطرافیان او فرستادیم، اما آن‌ها به آن آیات، ظلم کردند.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «به نفْس‌های خود، رخصت ندهید که شما را به راه‌های ستمگران ببرند.» (غررالحکم، 2/59)

توضیح مختصر:

ستم‌کار، به هر نوع که باشد، کارش مذموم و زشت است و خدمت و نصرت آنان، در واقع کمک به ستم خواهد بود. ظالم هدایت نمی‌شود پس با یاری به انسان گمراه، عملاً خودِ شخص، گمراه و ضال می‌شود.
خداوند ظالمین را نفرین و لعنت کرده؛ پس کسی که مطرود را کمک کند، خودش هم مطرود خواهد شد. آن‌کس که رستگار نیست، آثار شومی کارش بر مظلوم فشار بیاورد و قدرتش بیشتر گردد و ستمش ادامه پیدا کند. اگر خدا بخواهد ظالم را به عذاب دردناک دچار کند؛ خدمتکار و همراهش هم به همان عذاب دچار می‌شود. وقتی کسی ظلمت دارد، همراهی کردن با آن برای شخص، تاریکی می‌آورد. وقتی سر سفره‌ی ستم‌کار نشست و کارهای او را به عهده گرفت و نمک خوار او شد آن‌وقت ظلم به نفس هم مصداق پیدا می‌کند. در کربلا هر کس به هر نوع آمده بود مورد لعن قرار گرفت.
لذا در زیارت عاشورا آمده است: «خداوند لعنت کند بر زمینه‌سازان امکانات برای آنان جهت پیکار با شما… و همکار و هم‌پیمان و همراه آنان را.»
این جملات می‌رساند نه‌تنها خدمت نظامی بلکه سیاهی‌لشکر و تماشاچی هم مورد لعنت قرارگرفته و این، نوعی شقاوت است که مظلومان کشته‌شده و ظالمان، به این عمل شادی کنند.

1- سه روز، جنازه بر زمین

در زمان موسی علیه السّلام پادشاه ظالمی، حاجت مؤمنی را به شفاعت بنده‌ی صالحی برآورد. پس پادشاه و آن مرد صالح، هر دو یک روز مُردند و همگی بر جنازه‌ی آن پادشاه جمع شدند و تا سه روز درهای بازارها را بستند و آن مرد صالح در خانه‌ی خود ماند تا کرم‌های زمین، رویش را خوردند.
پس حضرت موسی علیه السّلام این قضیه را مشاهده نمود، عرض کرد: «پروردگارا آن دشمن تو بود که با اعزاز او را برداشتند و این دوست توست که به این حال مانده است!»
خداوند فرمود: «این دوست من، از آن جبار، حاجتی سؤال کرد که آن را برآورد؛ پس او را مکافات دادم برای برآوردن حاجات این مؤمن و کرم‌های زمین را بر روی مؤمن مسلط کردم برای سؤالی که از آن جبار کرد.» (حلیه المتقین، ص 222)

2- صفوان

صفوان شتردار، خدمت امام کاظم علیه السّلام آمد. حضرت علیه السّلام فرمود: «همه‌چیز تو خوب است به‌غیراز آن‌که شترهای خود را به خلیفه هارون‌الرشید کرایه می‌دهی.»
عرض کرد: «برای راه مکه به او کرایه دادم؛ نه برای تفریح و شکار و خودم با او نمی‌روم، غلامانم را می‌فرستم.»
فرمود: «آیا می‌خواهی آن‌قدر زنده باشد که کرایه‌ی تو را بدهد؟» گفت: «بلی!» فرمود: «هر که زندگی ایشان را خواهد، از ایشان باشد و از اهل جهنم است.» (حلیه المتقین، ص 223)

3- پسر خلیفه ابراهیم

عبدالغفار بن قسم، از امام باقر علیه السّلام پرسید: «چه می‌فرمایید در رفتن به نزد پادشاه؟» فرمود: «برای تو خوب نمی‌دانم.»
گفت: «بسیار است که به شام می‌روم و مرا به نزد ابراهیم، پسر ولید، خلیفه‌ی اُموی می‌برند.»
فرمود: «رفتن به نزد شاه و حکام، باعث سه چیز بد می‌شود:
1. محبت دنیا
2. فراموشی مرگ
3. راضی نبودن به آنچه خدا روزی تو کرده است.» (حلیه المتقین، ص 224)

4- سیاهی‌لشکر

ابونصر حرمی گوید: «مرد کوری را دیدم. از علت نابینایی او سؤال کردم.» گفت: «من همراه سپاه عمر سعد، در کربلا بودم. شب که شد به خواب رفتم. در خواب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را دیدم که در کنارش طشتی و میان آن مقداری خون و یک عدد پَر بود. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با آن پَر بر چشم‌های آن‌ها کشید تا نوبت من رسید. عرض کردم: «من نیزه و شمشیر و تیر به طرف حسین علیه السّلام نینداختم.»
فرمود: «آیا تو بر تعداد دشمنان ما نیفزودی؟» سپس دو انگشت (اشاره و وسطی) را به آن خون زد و به چشمم کشید، صبح که از خواب بیدار شدم، خود را کور یافتم.» (داستان‌ها و پندها، 34/122 –مناقب بن مغازلی، ص 405)

5- ممکن نیست

یکی از غلامان سابق امام سجاد علیه السّلام گوید: «در حیره‌ی کوفه وارد شدم و به نزد امام صادق علیه السّلام رفتم و عرض کردم: «اگر ممکن است نزد داوود بن علی، یا کسی دیگر از کارکنان سلطنتی سفارشی کنید تا مرا به سرپرستی بعضی ولایات بگمارند.» فرمود: «نه این کار را نمی‌کنم.»
پس از خدمت حضرت علیه السّلام مرخص شدم و به منزل برگشتم و پیش خود گفتم: «حتماً امام علیه السّلام می‌ترسد از من سستی سر بزند و یا حق کسی را غصب کنم؛ به خدمتش می‌رسم و پیمان می‌بندم که اگر به کاری از کارهای حکومتی مشغول شوم شیوه‌ی عدل را به کار بندم؛ اگر خلاف کردم، زن‌هایم مطلقه و غلام و کنیزانم آزاد شوند.»
پس خدمت امام علیه السّلام رسیدم و این پیمان را به ایشان عرض کردم. امام علیه السّلام سر را به آسمان بلند نمود و فرمود: «اگر کُرات آسمان را بخواهی در کف بگیری، آسان‌تر از این است که چنین پیمانی ببندی. (ممکن نیست مشغول شوی و ظلم نکنی.)» (فروع کافی، 5/108 –داستان‌ها و پندها، 4/27)

مدعیان نبوّت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 93 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «چه کسی ستمکارتر است از کسی که دروغی به خدا ببندد یا بگوید بر من وحی فرستاده شده، درحالی‌که به او وحی نشده است؟»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «نابود گشت کسی که ادعای ناشایسته کرد و نومید شد کسی که افترا زد.» (غررالحکم، 1/360)

توضیح مختصر:

بدان که در طول تاریخ مدعی پیامبری بسیار بودند و چون توانایی معجزات و کارهای خارق‌العاده را نداشتند، مغلوب شدند. البته تحریکات آنان در جذب مردم و نوعی کارها همانند شعبده‌بازی بی‌اثر در فریب عوام و ساده‌لوحان نبود. مدعیان، نوعاً در بعضی چیزها تبحّر دارند اما هیچ نوع ظاهرِ صلاحی نداشتند؛ یعنی موصوف به امانت‌داری و استقامت و اخلاق نیکو به معنی واقعی نبودند و بعد از مدتی، جهل و عدم صلاحیتشان معلوم گردید.
بیّنه‌ی انبیاء دلالت تام بر صدق ادعای آنان دارد و ادعای مدعی را روشن می‌سازد؛ آنچه نوعاً معرفی حالات و کلمات و ادعای مدعیان نبوت را می‌کرده این‌که یا نوعی بیماری داشتند یا می‌خواستند از خلق و مریدان ساده‌لوح و عوام، سواری بگیرند یا داعیه‌ی معبودی در سرشان بوده و یا در پی جمع مال و قدرت بودند. به هر نوعش، بطلان آنان معلوم گردید. اگر به تقلید تعلیمات و احکامی آوردند به این خاطر بوده تا به سبب سهولت و آسانی احکام وضع‌شده، مردم جذب آنان شوند.
غیر منصوب، به هیچ صراطی مستقیم نیست و با پوچی و بیهودگی، یا به تقلید سخن گفتن، نمی‌شود مردم را رهبری کرد. از معایب بزرگ این مدعیان پیامبری، بدعت‌های واهی، عقاید ضالّه، وعده‌های توخالی و انداختن خلق در جهنم است.

1- من ابراهیم خلیل هستم

در زمان مأمون، خلیفه‌ی عباسی، کسی را که ادعای پیامبری می‌کرد آوردند؛ گفت: «من ابراهیم خلیل‌الله هستم.»
مأمون گفت: «عجب! چگونه جرأت چنین ادعایی کرده‌ای؟» ثمامه بن اشرس گفت: «خلیفه اجازه بده کمی با او سخن گویم.» و به آن مدعی گفت: «معجزه ابراهیم آن بود که او را در آتش انداختند و نسوخت، آتشی بیفروزیم و تو را در آن افکنیم، اگر تو را نسوزانید به تو ایمان می‌آوریم.»
گفت: «چه مطلب بزرگی از من تقاضا کردی.» ثمامه گفت: «موسی عصا می‌افکند، اژدها می‌شد، چون به هر جای دریا می‌زد، آنجا خشک می‌گشت، دست در گریبان خویش برمی‌آورد، نور ساطع می‌شد، عیسی مردگان را زنده می‌کرد، هرکدام را می‌توانی انجام ده!»
مدعی گفت: «جبرئیل به من گفته: اول به پیش این قوم شیطان‌صفت برو و دعوی خود را ظاهر کن، ببین تا چه پاسخ دهند، بعد به تو معجزه بدهم.» پس مأمون از حرف او بخندید. (مدعیان نبوّت، ص 197- هزار و یک حکایت قرآنی، ص 691)

2- فساد در زمین

در زمان خلافت مهدی عباسی، مردی مدعی نبوّت شد، خلیفه گفت: «اگر تو پیغمبری، در چه زمان و چه مکان مبعوث شده‌ای؟» گفت: «علم تاریخ لازم است و این از مسائل انبیاء نیست. اگر حرفم را قبول داری عمل کن و الّا من را رها کن.» مهدی گفت: «رها کردن تو جایز نیست، فساد در دین‌خواهی انداخت.» گفت: «تو غضب برای دینت کنی و من غضب برای دنیایم.»
خلیفه رو به قاضی کرد و گفت: «چه می‌گویی در حق او؟» مدعی گفت: «چرا با من مشورت نمی‌کنی؟ آیا من کافرم یا مؤمن؟» خلیفه گفت: «کافر» گفت: «خدا در قرآن فرمود: اطاعت کافرین و منافقین مکن و به آزارشان اعتنا نکنید.» (سوره‌ی احزاب آیه‌ی 48) مرا رها کن تا نزد ضعفا که امت انبیا هستند بروم.» پس مهدی خندید و او را رها کرد. (مدعیان نبوت، ص 197)

3- عصای موسی

شخصی در بغداد دعوی پیامبری کرد و عصایی بلند در دست، نزد مأمون خلیفه‌ی عباسی رفت. خلیفه گفت: «معجزه‌ی تو چیست؟» گفت: «این عصا، همانند عصای موسی اژدها می‌شود.» گفت: «پس انجام بده.» مدعی گفت: «فرعون دعوی «أنا رَبُّکم الاعلی: من خدای بزرگ شما هستم.» را نمود اگر تو نیز این دعوی کنی، من نیز عصای خود اژدها نمایم.» مأمون گفت: «در برابر سه کس نتوانستم جواب دهم، یکی همین مدعی پیامبری بود.» (لطائف الطوائف، ص 416- روضه الصفا.)

4- اخبار از نیّت

مردی ادعای نبوّت کرد و او را نزد پادشاه بردند. پادشاه خواست او را اذیت و تنبیه کند. مدعی گفت: «من پیامبر به حقم، می‌باید که به من گرایش پیدا کنی.» پادشاه گفت: «معجزه‌ی تو چیست؟» گفت: «بر ضمایر و نیات اطلاع دارم.» پادشاه گفت: «اگر در دعوی خود صادقی، بگو چه نیّتی در ذهنم خطور کرد؟»
گفت: «در ذهنت آمده که من دروغ می‌گویم.» پادشاه بخندید و او را تازیانه نزد. (هزار و یک حکایت قرآنی، ص 691- بزم ایران، ص 57)

5- صبر و شکنجه

در زمان خلیفه هارون‌الرشید، شخصی دعوی نبوّت کرد او را به مجلس هارون آوردند. مأمون هنوز خردسال بود، خلیفه گفت: «این مدعی نبوّت را شکنجه بدهید.» و او بی‌طاقتی می‌کرد.
مأمون این آیه را خواند: «صبر کن آن‌گونه که پیامبران اولوالعزم صبر کردند.» (سوره‌ی احقاف، آیه‌ی 35) هارون از مناسبت گویی مأمون در شگفت شد که آیه را به‌جا قرائت کرد. (هزار و یک حکایت قرآنی، ص 415)

مدعیان دروغین

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 22 سوره‌ی ابراهیم می‌فرماید: شیطان به طرفدارانش می‌گوید: «در حقیقت خداوند به شما وعده داد وعده‌ی راست و من به شما وعده دادم و با شما خلاف کردم… پس مرا ملامت نکنید و خود را ملامت کنید.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «دروغ گوید کسی که دعوی کند ایمان را و حال‌آنکه او رسیده شده باشد به مکرهای آرزوها و دروغ بازی‌ها.» (غررالحکم، ج 4، ص 630)

توضیح مختصر:

هر ادعایی که با واقع تطبیق نداشته باشد پایه‌هایش متزلزل است. ابلیس مدعی شد که چندین هزار سال عبادت کرده و بالاتر از آدم است پس مخالفت اوامر الهی کرد و ملعون و مطرود شد. تظاهر به ادعا راحت است اما در وقت عمل و حقیقت، پرده‌ی تظاهر کنار می‌رود و پوچی کار و هدفش معلوم می‌گردد. تظاهر نوعی دروغ‌گویی است لذا خودش امین نیست تا کسی به او به حقیقت برسد. نوع مدعیان، دچار امراض روحی بودند و درب گرفتاری‌ها به رویشان باز بوده. چون مفلس هستند در وقت ارائه نمی‌توانند صادق باشند، پس زمین می‌خورند. «به صورت شمع عشّاق‌اند و به سیرت، جمع فُسّاقند، اندیشه‌ی ایشان انباشتن شکم و پیشینه‌ی ایشان بگذاشتن حُکم است.» (بوستان کشمیری، ص 15) این‌ها مزوّر متقلّب هستند، نباید بر سفره‌ی تهی آنان نشست که دین را تباه می‌کنند. کسی که خودش از لحاظ نفس، توانا نیست، چطور می‌تواند دیده‌ی تیره را منوّر کند و شخص را چیره مند نماید؟ مدعی که خودش قرین نور نیست چطور می‌تواند دیگران را نورانی کند؟ خودش از ضعف بینایی‌اش در رنج است ولی می‌خواهد چشم بیماری را مداوا کند؟ زبانشان پررونق ولی قلبشان تاریک است. چون ادعا کند می‌گویند مقام ما از ابدال و اولیاء بالاتر است. حرف‌های دزدیده‌ی عرفا را به خورد مریدان می‌دهند تا آنان را به دام اندازند. گاهی هم به اولیاء الهی اعتراض وارد می‌کنند. آن‌قدر این مدعیان بی‌ارزش هستند که خداوند به‌اندازه‌ی سگ درگاهش نیز آنان را به رسمیت نشناخته تا استخوانی جلوی آن‌ها بیندازد. (خزائن کشمیری، ص 211)

1- مدّعیان مزوّر (متقلّب)

1. نباید بر سفره‌ی تهی از اطعمه‌ی معنوی مدعیان نشست که دین را تباه می‌کنند.
2. کسی که خودش از لحاظ نفس، توانا نیست چطور می‌تواند سالک را چیره مند کند؟ بلکه دیده را تیره می‌نماید.
3. مدعی راه خدا که خودش قرین نور نیست چطور می‌تواند دیگران را نورانی کند؟

چون ورا نوری نبود اندر قرآن **** نور، کی یابند از وی دیگران؟

4. آن‌که بیهوده دعوی ارشاد می‌کند مانند کسی است که خودش از ضعف بینایی در رنج است ولی می‌خواهد چشم بیماری را مداوا کند.
5. زبان مدعیان، تابناک و پررونق، ولی قلبشان تاریک است.
6. چون ادّعای ارشاد کنند خود را از شیث پیامبر بالاتر دانند و گویند: «مقام ما از ابدال و اولیاء بالاتر است.»
7. در حرف‌های اینان اصطلاحات عرفا وجود دارد که دزدیده و به خورد مریدان می‌دهند تا آنان را به دام اندازند.

حرف درویشان بدزدیده بسی **** تا گمان آید که هست او خود کسی

8. گاهی هم به اولیای الهی اعتراض می‌کند بااینکه اولیای الهی از او بیزار هستند.
9. این‌قدر این مدعیان، بی‌ارزش هستند که خداوند به‌اندازه‌ی سگ درگاهش نیز او را به رسمیت نشناخته تا استخوانی جلوی او بیندازد.
10. این مرشدان، خود را نایب حق می‌دانند و می‌گویند: باید از سفره‌ی من استفاده کنید.
11. سال‌های طولانی مریدان ساده را بر وعده‌های فردا و فرداها نگه می‌دارند تا که آنان بر گِرد خانه‌اش باشند.
12. بعد از سال‌ها که مریدان فهمیدند مرشد دست‌خالی بوده، بر عمر گران‌مایه که به هدر رفت چه سودی می‌یابند؟! (مثنوی، ج 1، ابیات 2282-2264)

2- درویش‌مآبان

خواجه عبدالله انصاری درباره‌ی درویش‌مآبان فارغ از حقایق گوید: «اکنون جمعی از دوریشان پیدا شده‌اند که ایشان را رنگی و بنگی بیش نیست. خانه و مانی، دانه و دامی، شمعی و قندیلی، زرقی و زنبیلی، ترنّم بم و زیری، توقی و چوگانی (سرایی و دکانی)، سفره و سماعی، حجره و اجتماعی، صومعه و خانقاهی (ایوان و بارگاهی) بعضی صوف پوشیده‌اند، گروهی موی تراشیده و دل هزار کس خراشیده، آستین‌کوتاه چون اهل دراز کرده و دست به مناهی دراز کرده‌اند، روز تا شب کرامات گفته و شب تا روز خفته… تو پنداری (اینان) صوفیان‌اند؟ نی نی عنید و لافیانند. به صورت، شمع عشّاق‌اند و به سیرت، جمع فُسّاقند. اندیشه‌ی ایشان انباشتن شکم و پیشه‌ی ایشان بگذاشتن حکم.» (زادالعارفین، ص 20 –شرح زمانی، ج 1، ص 810)

3- مارگیر (مردان دروغین)

بعضی هم مارند و هم افسونگر (جادوگر) یعنی هم مارگیرند و هم مار. با تزویر خاص، بندگان را صید می‌کنند. مار اول مارگیر را شیفته‌ی خود می‌کند و سپس مارگیر با خواندن دعوات افسونی آن را صید می‌نماید. مرد مارگیر از حرص و کسب‌وکار، افسون مار را می‌خواند و خودش متوجه نمی‌شود که مرید مریدان خود هم شده است.

مرد افسونگر، ز حرص و کسب‌وکار **** در نیابد آن زمان، افسون مار

زبان حال مار به مارگیر، این است که: نتیجه‌ی افسون خود را دیدی که به نام خدا مار را فریب دادی و به خاطر حق مطیع تو شدم نه به خاطر خودت؟ ولی بدان ای ابلیس روی، ای قطب مکار! یا زخم من، رگ عمرت را می‌برد یا همانند من به زندان گرفتارت می‌سازد.

یا به زخم من رگ جانت برد **** یا تو را چون من به زندانی برد (مثنوی، ح 1، ابیات 2341-2331)

4- گربه نماز کرد

حافظ می‌فرماید:

ای کبک خوش‌خرام که خوش می‌روی بایست **** غرّه مشو که گربه‌ی عابد نماز کرد

درباره‌ی گربه‌ی عابد دو احتمال داده می‌شود:
1. اشاره به «موش و گربه‌ی» عبید زاکانی یا به داستان «گربه‌ی عابد» در داستان کبک، جیر و خرگوش در کلیله‌ودمنه باشد که برای قضاوت در دعوای خود، نزد گربه رفتند و او متعبّد و نمازگزار بود. آنان را بفریفت و به خود نزدیک گردانید و به یک حمله هر دو را بگرفت و نابود کرد که عابد صفت، خود گربه است.

2. اشاره است به شیخ زین‌الدین علی کلاه شیرازی که برای فریب مردم، گربه‌ای را تربیت کرده بود و آن گربه پشت سرش به نماز می‌ایستاد. (مقدمه بر مبانی عرفان، ص 178)

5- دعوت خلق

مردی به شیخ ابوالحسن خرقانی گفت: «دستوری هست تا خلق را دعوت کنم؟» فرمود: «زینهار که به خود دعوت نکنی!» گفت: «یا شیخ خلق را به خویشتن دعوت توان کرد؟» فرمود: «آری، اگر دیگری دعوت کند، تو را ناخوش آید که به خود دعوت کرده باشی.» (عرفان الحق، ص 53)

6- پندار غلط

یکی از شیوخ نیشابور با جمعی از سرسپردگان بر خری نشسته و از راهی می‌گذشت. ناگهان خر را بادی درگرفت و صدا پیچید. مراد چنان بی‌تاب شد که شیون برداشت و جامه بر تن درید. یکی از همراهان پرسید: چرا بی‌تابی می‌کنی؟ مراد گفت: «یک‌لحظه پیش، این‌همه سرسپرده در پس‌وپیش خود دیدم، سر به غرور برآوردم که با این مقام، به پایه‌ی بایزید بسطامی رسیده‌ام و در دنیای جاویدان نیز پایگاهی بس بلند خواهم داشت. در همین لحظه خر چنان کرد که شنیدید. به خود آمدم، دیدم به خیره لاف زده‌ام و سخن به گزاف گفته‌ام که خری چنین پرده‌ی پندارم را از هم می‌درد.» (به‌سوی سیمرغ، ص 535- داستان عارفان، ص 89)

مدح و ذم

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 45 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «پس ریشه‌ی آن گروهی که ستم کردند برکنده شد و ستایش برای خداوند، پروردگار جهانیان است.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «بزرگ‌ترین حماقت، اغراق‌گویی در مدح و ذمّ افراد است.» (محجه البیضاء، ج 1، ص 345)

توضیح مختصر:

مدح و ذم درباره‌ی افراد یا عملی، بستگی به نوع صفت و آثار آن دارد. فضیلت، سبب مدح و رذیلت، سبب ذم می‌شود. کسی را که صفت رضا و خشنودی دارد مدح می‌کنند و کسی که ناراحت و عبوس است ذم می‌نمایند. خداوند چون عدل و احسان را دوست دارد، در قرآن به آن امر می‌کند و چون از فحشا و منکر بدش می‌آید نهی می‌نماید. (سوره‌ی نحل، آیه‌ی 90)
خداوند چون احد است هر کس را قائل به یگانگی شود دوست داشته و از آن طرف چون شرک را دوست نمی‌دارد، پس مشرک را دوست ندارد.
پس مبنای مدح و ذم جنبه‌ی دینی و عقلی و عرف متعادل باید داشته باشد و اگر بر مبنای خردمندان و عالمان نباشد روی ستایش و مذمت نمی‌شود حساب باز کرد.
متملّقان و چاپلوسان برای دریافت مظاهر دنیوی، به ستایش افراد مشغول هستند درحالی‌که ستایش آن‌ها بی مبنا است چون مدح شونده استحقاق ندارد. بهترین کار آن است که انسان در تعریف و تمجید و یا تکذیب افراد جنبه‌ی افراط یا تفریط نداشته باشد و متعادل برخورد کند و مستحق را ستایش کرده و آن‌که را استحقاق ندارد ثنا ننماید.
خداوند اگر موسی علیه السّلام را مُخلص می‌خواند و تعریفش می‌کند و ابولهب را مذمّت می‌نماید، یا از مریم علیها السلام ستایش می‌نماید و از زن لوط پیامبر بدگویی می‌کند، همه بر اساس استحقاق است چراکه خداوند به عدل و مساوات برخورد می‌کند و ذرّه‌ای غلو در آن نیست.

1- تعریف خنده‌دار

ضحاک بن سفیان کلابی از اهل مدینه بود و ساکن سرزمین نجد می‌بوده است. او از رؤسا و شجاعان قوم خود بوده؛ در ظاهر بسیار زشت‌رو بوده.
او برای بیعت کردن با پیامبر نزد حضرت آمده، در وقتی‌که هنوز آیه‌ی حجاب نازل نشده بود و در آن محل یکی از زنان پیامبر (عایشه) نزد حضرت نشسته بود.
ضحاک گفت: «یا رسول‌الله مرا دو زن است که به حُسن و جمال از این زن که نزد تو نشسته است، زیباترند. یکی را بگذارم تا تو به عقد خود درآوری.»
زن پیامبر پرسید: «آیا زن تو به جمال از تو زیباتر است یا تو از او؟» گفت: «من از او به جمال بهترم!» پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم تبسم فرمود. (لطائف الطوائف، ص 23)

2- تحسین چاپلوس

روزی متوکّل خلیفه‌ی عباسی کمانی در دست گرفت و با گلوله آن را به‌طرف گنجشکی انداخت و تیر به خطا رفت؛ متوکّل مُضل شد. ابن حمدون از نُدمای او حاضر بود گفت: «آفرین بادت ای خلیفه‌ی روزگار.» متوکّل گفت: «چون تیر به خطا رفت چه جای تحسین کردن و خوش‌آمد گفتن دارد؟!»
گفت: «من چنان دریافتم که ازآنجاکه کمال مرحمت تو نسبت به خلق خدای است، بر این گنجشک رحم آوردی و عمداً خطا کردی تا آسیبی به او نرسد.» متوکّل را این تحسین خوش‌ آمد و پنجاه‌هزار درهم او را انعام داد. (لطائف الطوائف، ص 121)

3- ثنا را تکذیب کرد

شاعری مُهمَل گوی پیش میرزا الغ بیگ (پسر شاهرخ فرزند تیمور متوفی 853) گفت: «دوش خواجه خضرع را به خواب دیدم که آب دهان مبارک در دهان من انداخت.»
الغ بیگ گفت: «غلط دیده‌ای، خضر می‌خواست که تُف در روی و ریش تو افکند، تو دهان بازداشتی و در دهان تو افتاده است.» (باب نهم لطائف الطوائف، ص 237)

4- تغافل

شخصی کسی را ذم می‌کرد و دشنام می‌داد و او تغافل می‌کرد و به روی خود نمی‌آورد. گفتند: چرا هیچ نمی‌گویی؟ گفت: «اگر سگ بر روی تو بانگ کند، تو نیز بانگ می‌کنی؟ شاعر گفته:
نه هر سگ بانگ کند من از جا بروم **** نه هر مگس آواز بردارد ترسیده گردم
اگر سگی پای تو بگزد، تو نیز پای او بگزی؟» (نوادر، ص 99)

5- مؤمن آل فرعون

دو نفر پیش فرعون آمدند و بدگویی و مذمّت مؤمن آل فرعون کردند که او تو را خدا نمی‌داند. فرعون او را نزد آن دو نفر حاضر کرد و به آن دو گفت: «پروردگار شما کیست؟» گفتند: تو؛ به مؤمن آل فرعون گفت: «پروردگار تو کیست؟» گفت: «پروردگار من، پروردگار این دو نفر است.» فرعون آن دو را کشت. لذا حق‌تعالی فرمود:
«فَوَقَئهُ اللهُ سَیِّئاتِ ما مَکَروا: پس خداوند او را از بدی آنچه اندیشیدند نگه داشت.» (نوادر، ص 110)

مدح (ستایش)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 188 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «گمان مبر آن‌ها که از اعمال (زشت) خود خوشحال می‌شوند و دوست دارند در برابر کار (نیکی) که انجام نداده‌اند مورد ستایش قرار گیرند (از عذاب الهی در امان اند.)»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه السّلام فرمود: «دوست داشتن مدح و خوش‌آمد گویی، از محکم‌ترین فرصت‌های شیطان است.» (محجه البیضاء، ص 345)

توضیح مختصر:

حمد به معنی ثنا و ستایش در برابر عمل خوبی است که ستایش شونده به اختیار خود انجام داده است، اما کلمه‌ی مدح که ستایش را شامل می‌شود ثنای بر عمل غیر اختیاری است. مثلاً بوی خوش گل را می‌گوییم آن را مدح می‌کنیم، نمی‌گوئیم آن را حمد می‌کنیم. مدح مقطعی هم می‌شود به این معنی که کسی فعلش الآن خوب است او را ستایش می‌کنیم بعد از دو سال ممکن است به خاطر عوض شدن کارش استحقاق مدح را نداشته باشد. پس تعاریف فعلی، ضمانتی برای آینده‌ی افراد ندارد. مدح افراد به صفاتی مانند داشتن علم، سخاوت، خوش‌اخلاقی و… می‌باشد چون تقلیب و وارونه شدن قلب در طول زمان‌ها اتفاق می‌افتد، نمی‌شود صد در صد ستایش را دائمی گفت مگر خداوند یا پیامبر یا امام معصوم درباره‌ی کسی چیزی بفرمایند. در طول تاریخ ثناگویان درباره‌ی سلاطین و زر داران و زورداران بسیار بودند که رنگ کارشان دنیوی بوده و جنبه‌ی الهی نداشت. ظالم ستایش ندارد، رباخوار و مال یتیم خور قابل‌ستایش نیستند، پس آنچه درباره‌ی آنان گفته می‌شود ثواب و حسنه‌ای برایشان نوشته نمی‌گردد. تعریفی که خداوند از کارهایی مانند قرض‌الحسنه دادن می‌کند حتماً درست است، ولی وقتی من می‌خواهم تعریف کنم، نمی‌دانم قصد قرض دهنده سالم است یا معیب، آیا هیجده برابر برایش نوشته می‌گردد یا نه؟ پس بهتر است تمجید و ستایش‌ها به حد متعارف معمولی باشد مگر این‌که به علم غیب، نیّت و عمل شخص را بدانیم.

1- مدح و خودپسندی

معاویه خطبه‌ای نیکو خواند و بعد، از روی خودپسندی گفت: «حرف‌هایم هیچ خلل و عیبی نداشت.»
شخصی گفت: «بلی! سوراخی مانند سوراخ غربال نداشت!» او را پیش خود خواند و گفت: «کدام حرفم چنین بود؟» گفت: «عُجب تو به حرف‌هایت و مدح خویش گفتن در برابر مردم.» (نوادر راغب اصفهانی، ص 97-94)

2- برای یافتن پول

در ایام جنگ صفین، مردی نزد معاویه آمد و گفت: «مرا عطا کن! که رها کردم ترسوترین و بخیل‌ترین و بدگوترین شخص را.»
معاویه گفت: «منظورت کیست؟» گفت: «علی بن ابیطالب علیه السّلام.» گفت: «دروغ گفتی ای فاجر! علی در هیچ جا فرود نیاید مگر غالب شود؛ اگر دو خانه داشته باشد، یکی از طلا و دیگری از کاه، خانه‌ی پر از طلا را انفاق می‌نماید. کسی را بعد از محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم از او فصیح‌تر ندیدم؛ برخیز! خداوند تو را زشت گرداند!» (نوادر راغب اصفهانی، ص 94-97)

3- مدح خداوندی

متوکّل، خلیفه‌ی عباسی، به ابی العیناء –ادیبِ حاضرجوابی که در چهل‌سالگی کور شد (متوفی 283)- گفت: «تا چند مردم را مدح و مذمت کنی؟»
گفت: چندان‌که نیک و بد می‌کنند و این عادت الهی با بندگان خود است؛ وقتی از بنده‌ی خود راضی گشت تعریف می‌کند: «نِعَمُ الُعَبدُ اِنَّهُ اَوّابُ: سلیمان خوب بنده‌ای بود به‌درستی که او رجوع کننده بود.» (سوره‌ی ص آیه‌ی 30)
و هرگاه خدا بر بنده‌اش خشمگین شود، او را حرام‌زاده گوید.
خلیفه گفت: «وای بر تو! از کجای قرآن این مطلب استفاده می‌شود؟»
گفت: «عُتُلِّ بعدَ ذلکَ زَنیمٍ: زشت جفاکار، بعدازآن حرام‌زاده را و «زنیم» آن است که در قومی داخل شده باشد و از ایشان نباشد.» (سوره‌ی قلم، آیه‌ی 13)

4- مدح لئیمان

بشّار طخارستانی-از اطراف غرب رودخانه‌ی جیحون، (متوفی 167)- متهم به زندقه و از شعرای زمان خلیفه، مهدی عباسی بود.
او خلیفه را مدح کرد ولی عطایی به او نداد. به او گفتند: «مگر تو خوب مدح نمی‌گویی؟» گفت: «من به شعر خود، این زمانه را مدح می‌کنم و نترسم که محروم برگردم ولکن در عمل دروغ می‌گویم؛ پس در امید محروم می‌شوم.» (نوادر راغب اصفهانی، ص 94-97)

5- مادح از زبان علی علیه السّلام سخن گوید

عبدالله بن عمر گوید:
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در جواب کسی که سؤال کرد در شب معراج، پروردگار با چه زبانی با شما گفتگو کرد؟ فرمود: «به زبان علی علیه السّلام.»
عرض کردم:
«خدایا! تو بودی با من سخن گفتی یا علی؟»
ذات اقدس الهی فرمود: «ای احمد! من موجودی هستم نه چون موجودات دیگر؛ به مردم قیاس نشوم و به مانندی توصیف نگردم؛ تو را از نور خود آفریدم و علی را از نور تو و به رازهای دل تو مطلع هستم، می‌دانم محبوب‌تر از علی بن ابی‌طالب در دل نداری، لذا با زبان او با تو سخن گفتم تا دلت آرام شود.» (داستان‌های زندگی علی علیه السّلام، ص 118 –مناقب خوارزمی، ص 47)

مُدارا

قرآن:

خداوند متعال در آیه ی 159 سوره ی آل عمران می فرماید: «به رحمت الهی در برابر مردم نرم (و مهربان) شدی و اگر خشن و سنگدل بودی، از اطراف تو پراکنده می شدند.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند مرا به مدارا (نرمی و سازش) با مردم امر فرمود چنان که به انجام واجبات امر کرده است.» (محجه البیضاء، ج 1، ص 345)
* مدارا ملایمتی است که تحمل آزار خلق را به همراه دارد؛ اما در رفق، نرمی است که در آن آزار از خلق به همراه نیست.

توضیح مختصر:

خلق دو دسته اند:
1. یا دشمن هستند که نمی شود با دشمن مدارا کرد چرا که صفت زشت عداوت مانع بزرگی است که نمی گذارد انسان به او نزدیک شود. دشمنی هر ساعتی حیله ای خاص می کارد و دوست دارد بر انسان غالب باشد و استثمار کند. نرمی و سازش او هم قابل اطمینان نیست.
2. اما با دوستان و عموم خلق و فامیل، به صلح باشد و با نرم خویی رفتار کند و شیوه اش مدارا باشد. چطور مادر با همه سختی های زندگی از فقر، مریضی و پرخاش گویی فرزند، با او لطف می کند و مهربانی می ورزد! این نوعی تربیت الهی است که خداوند به مادر این قدرت را داده است. لحن مدارائی، لحن خیر خواهی و سازش است که این خود از عوامل جلب دوستی است.
امام باقر علیه السّلام فرمود: «کسی به قدر خدای تعالی در رفتار خود رعایت رفق و مدارا نمی کند.» (المیزان، ج 6، ص 200)
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به مردی از انصار وارد شد تا او را عیادت کند، دید که عزرائیل بالای سر وی نشسته، پرسید: ای عزرائیل! نسبت به رفیق ما مدارا کن، او مردی با ایمان است. عزرائیل عرضه داشت: ای محمد! مژده که من نسبت به هر مؤمنی مدارا می کنم. (المیزان، ج 18، ص 381 ؛ این حدیث خود نوید برای مؤمنین است.)

1- گروهی از قریش و غیر قریش

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «گروهی از قریش، با مردم کم سازگاری کردند و از قریش رانده شدند. به خدا قسم در حسب های آن ها (از نظر خانوادگی) عیبی نبود.»
و گروهی از غیر قریش، با مردم مدارا و خوش رفتاری کردند و به دودمان عالی و بلند پیوستند… هر کس دست خود را از مردم نگه دارد، یک دست از آنان نگه داشته و دست های بسیاری از او بازداشته می شود.» (علم اخلاق اسلامی، ج 1، ص 372)

2- مدارا با دشمن

زن یهودیه ای را که در جنگ خیبر، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را به وسیله ی گوشت گوسفند مسموم کرد، نزد آن حضرت آوردند.
پبامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم پرسیدند: «چرا چنین کردی؟» گفت: «می خواستم تو را به قتل برسانم!» فرمود: «خدا تو را بر کشتن من موفق نمی کند.» به پبامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم عرض کردند: «اجازه بدهید او را بکشیم!» فرمودند: «نه او را رها کنید.» (شنیدنی های تاریخ، ص 111-محجه البیضاء، ج 4، ص 147)

3- مدارا با شخص فرومایه

حمّار، پسر عثمان می گوید: «روزی موسی بن عیسی، در منزلش که مشرف بر مسمی بود نشسته بود. دید حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام سوار قاطری است و از مروه می آید. ابن هیاج به مردی از قبیله ی همدان که در آن جا بود، دستور داد برود و افسار قاطر را بگیرد و بگوید این قاطر متعلق به من است.
او پیش آمد و افسار را گرفت و گفت: «من مالک این قاطر هستم.» امام علیه السّلام پای خود را از رکاب خارج نمود و پیاده شد و به کسانی که همراهش بودند، فرمود: «زین قاطر را بردارید.» آن مرد گفت: «این هم متعلق به من است.»
امام علیه السّلام فرمود: «ما شاهد داریم که این زین، ملک حضرت باقر علیه السّلام بوده است، اما قاطر را به تازگی خریداری کرده ایم، تو می دانی به آن چه می گویی.» (تربیت اجتماعی، ص 73 –شرح مکارم الاخلاق، ج 1، ص 376)

4- بریحه

بریحه ی عباسی، از سوی دستگاه خلافت، به منصب پیش نمازی مکه و مدینه گماشته شده بود و بر اثر سعایت او نزد متوکل، امام علیه السّلام را از شهر تبعید کردند.
بریحه همراه امام علیه السّلام تا سامرا بود و در راه به امام علیه السّلام عرض کرد: «عامل تبعید تو من بودم. اگر شکایت مرا نزد خلیفه یا یکی از دربانان او ببری، درختانت را در مدینه آتش می زنم و خدمتکارانت را می کشم و چشمه های مزرعه ات را کور خواهم کرد.» امام علیه السّلام فرمود: «دیشب شکایت تو را نزد خدا بردم و نزد بندگانش شکایت نخواهم کرد.»
بریحه با تضرع، تقاضای بخشش و عفو کرد و امام علیه السّلام فرمود: «تو را بخشیدم.» (تربیت اجتماعی، ص 75 –دهمین خورشید امامت، ص 21)

5- مدارا با لشکر بی آب

در جنگ صفین، اول لشکر معاویه جلوی آب را گرفت و لشکر امام علی علیه السّلام را از آب منع کرد. سپس به امر امام علیه السّلام سرچشمه ی آب را تصرف کردند و طرفدران معاویه را به صحرای بی آب راندند.
به امام علیه السّلام عرض کردند: «آیا شما لشکر معاویه را از آب منع می کنید تا از تشنگی بمیرند؟» فرمود: «ولله آنچه ایشان کردند، من روا نمی دارم. شمشیر برای جنگ کافی است.» پس دستور داد طرفی از آب را گشودند تا لشکر معاویه نیز آب بردارند. (منتهی الامال، ج 1، ص 151)

محبت و محب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 54 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «هر کس از دین خود برگردد به‌زودی خدا گروهی را می‌آورد که آنان را دوست می‌دارد و آنان نیز او را دوست می‌دارند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه السّلام می‌فرماید: «سزاوارترین کس که باید دوستش بداری، کسی است که سودش به تو رسد و زیانش به دیگران.» (محجه البیضاء، ج 1، ص 345)

توضیح مختصر:

محبوب را محب صادق خواهان است و آنچه ارتباط بین این دو را نزدیک می‌کند به صفات و کارهایی خاص می‌باشد و به عبارتی، مُحب برای تقرّب و وصال به محبوب، کارهای پسندیده‌ای دارد که محبوب خوشش می‌آید. محبوب‌ترین مردم نزد خدا کسی است که: به خلق سود می‌رساند، خانواده‌اش را خوشحال می‌کند، فرمان‌بردار است، خیرخواه مردم می‌باشد، به اصلاح عیوب مشغول است، بر کارهای حرام خشمگین می‌شود، کردارش نیک است، آبروداری می‌کند، در بلاها تحمّل و شکیبایی می‌ورزد، صفت صدق الگویش می‌باشد، محافظت بر نماز می‌نماید، باتقوا است و سیره‌اش در کارها امانت‌داری می‌باشد.
وقتی این نمونه صفات را (که از روایات استخراج شده) محب دارا باشد، محبوبیّتش بیشتر می‌شود و توفیقات دوست داری، رنگ زیبایی گرفته و همانند نسیم با طراوت صبحگاهی به شامّه‌ی مُحب می‌رسد. پس امیدش بیشتر و توفیقاتش روزافزون می‌گردد چراکه محبوب هرروز او را در صفت و عملی خاص که قرب آور است می‌بیند و کیف می‌کند و خوشحال می‌شود که به خاطر دوستی او همه کارهایش رنگ دوستی گرفته و از یادش غافل نشده است.

1- ازدواج یوسف با زلیخا

روزی زلیخا پیش حضرت یوسف بود. حضرت فرمود: «زلیخا چرا چنین بلایی را سر من آوردی؟» زلیخا گفت: «به خاطر این‌که تو زیبا بودی.» فرمود: «اگر پیغمبر آخرالزّمان را ببینی چه می‌گویی، درحالی‌که او از نظر صورت و سیرت از من زیباتر و بهتر است.» زلیخا گفت: «راست گفتی.» فرمود: «چگونه دانستی من راست می‌گویم و حال‌آنکه هنوز او را ندیده‌ای؟» زلیخا گفت: «به این جهت که تا نام او را بر زبان جاری کردی محبت او به دل من افتاد.» خداوند به حضرت یوسف علیه السّلام وحی کرد که زلیخا راست می‌گوید؛ چون محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم را دوست می‌دارد ما هم او را دوست می‌داریم. لذا خداوند دستور داد که حضرت یوسف علیه السّلام با زلیخا که از پیری به جوانی برگشته بود، ازدواج کند. (علل الشرایع، ص 55)

2- بهره‌ی دوستی

امام باقر علیه السّلام فرمود: مردی نزد پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و گفت: «ای پیامبر خدا! نمازگزاران را دوست می‌دارم اما خودم نماز نمی‌خوانم. روزه‌داران را دوست می‌دارم اما خودم روزه نمی‌گیرم.» پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «تو با کسی هستی که او را دوست می‌داری و بهره‌ات همان است که اکتساب کرده‌ای.» (المحبه فی الکتاب و السنه، ح 850)

3- دندان عاشق هم شکست

شخصی اویس قرنی را در کشور یمن دید و گفت: «باآنکه حبیب خدا، بوی محبت تو را در مدینه استشمام فرمود، چطور از فیض حضورش محروم مانده‌ای؟» فرمود: «محب را از محبوب خود جدا مدان و بُعد ظاهر را حاجِب قرب معنوی مپندار. تو که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را درک کردی، هیچ می‌دانی کدام دندان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم شکسته شد؟» گفت: نه. فرمود: «دندان ثنایایش شکسته شد چون همان روز که دندان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم شکست، دندان ثنایای من درد کرد و بیفتاد.» (ریاض المحبین، ص 139)

4- سفیدی در چشم

مردی را زنی بود و بر آن عاشق و مهربان بود. چشم آن زن عیبی داشت که شوهر از آن عیب بی‌خبر بود. سال‌ها گذشت و از زن استفاده‌ها برد و کم‌کم عشقش نسبت به زن کم شد و سفیدی که در چشم بود پدیدار شد. شوهر سپیدی را بدید و به زن گفت: «آن سفیدی در چشم تو کی پدید آمد؟» گفت: «آن گه که محبت من در دل تو نقصان گرفت.» (داستان عارفان، ص 72 –شرح تصوّف، ج 1، ص 182)

5- شکم چه ریزم

سالکی گفت: «شکم را سه قسمت کنم: یک ثلث نان، یک ثلث آب و ثلث دیگر برای نَفَس.» دیگری گفت: «شکم را دو قسمت کنم: نیمی نان و نیمی آب، نَفَس لطیف است.» سومی گفت: «من شکم را تمام پُر نان کنم، آب لطیف است راه یابد. نَفَس خواه برآید، خواه برنیاید.» عارفی گفت: «ما شکم پُر محبت کنیم و سر چیز دیگر نداریم.» (مقالات شمس، ص 74)

6- محب راه خدا

کسی را که به خاطر خدا انسانی را دوست بدارد، محب راه خدا گویند. محبوب، خداوند است، پس دوستی هم برای خداست. پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود:

«هر کس با آنچه دوست دارد محشور می‌شود، پس هرکسی بنده‌ای را به خاطر خدا دوست داشته باشد، درواقع خدا را دوست داشته است.» (زبده القصص، ص 2؛ تفسیر سوره‌ی قمر)

همچنین فرمود:

«بعد از پیامبران، برترین خلق در دنیا و آخرت، دوستان خدا و آن‌هایی که همدیگر را به خاطر او دوست دارند، هستند.»

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود:

«خوش‌بوترین و لذیذترین چیزها در بهشت، حبّ خدا و دوستی ورزیدن در راه خدا و ستایش حق‌تعالی است.» (بحارالانوار، ج 66، ص 251 –مستدرک، ج 12، ص 221)

هر دوستی که برای خدا نباشد سبب دوری از رحمت حق می‌شود و از دشمنی خالی نبوَد، مگر آن دوستی که برای خدا باشد که از یک سرچشمه می‌نوشند و دوستی‌شان کم نمی‌گردد. (تذکره الحقایق، باب 97)

7- محبت را غایت نیست

ذالنون مصری (م 245) می‌گوید: در یکی از سفرها زنی را دیدم. از او سؤال کردم محبّت غایت و تمامی دارد؟ گفت: «ای بطال (بیکاره، معطّل) محبّت را غایت نیست.» گفتم: چرا؟ گفت: «از آن‌که محبوب را غایت نیست.» (تذکره الاولیاء، ص 159 –مقدمه‌ای بر مبانی عرفان، ص 61)

8- تقرّب شاه

سعدی گوید: یکی از فرزانگان شایسته، در عالم خواب، پادشاهی را در بهشت و پارسایی را در دوزخ دید. پرسید: «علت بهشتی شدن شاه و دوزخی شدن پارسا چیست؟ بااینکه مردم برخلاف این اعتقاد داشتند؟» ندایی به گوش او رسید که: «این پادشاه به خاطر دوستی با پارسایان به بهشت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه به دوزخ رفت.» (حکایت‌های گلستان، ص 117)

9- محبت و محنت

شبلی می‌گوید: وقتی به دهی از دهات شام رسیدم، مردی را دیدم نشسته و سر در پیش افکنده بی‌خود سخن می‌گفت و مردم بسیار گرد وی در آمده بودند. پرسیدم که حال این مرد چیست؟ گفتند: این مرد دیوانه است. پیش وی رفتم و سلام کردم، جواب سلام مرا داد و گفت: «ای شبلی! اگر خواهی سلامت یابی، گرد کوی محبت مگرد تا رقم دیوانگی بر تو نکشند و این قدم اول است، هرچند که ما در محبت می‌افزاییم وی در محنت می‌افزاید.» (تفسیر حدائق الحقایق، ص 462 –داستان عارفان، ص 93)