مکافات عمل (کیفر و پاداش)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 46 سوره‌ی فصّلت می‌فرماید: «کسی که عمل صالحی انجام دهد سودش برای خود اوست و هر کس بدی کند به خویشتن بدی کرده است خداوند هرگز به بندگان ستم نمی‌کند.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «عادت فرومایگان و لئیمان، کیفر دادن به زشتی در برابر احسان و نیکی است.» (غررالحکم، ج 2، ص 386)

توضیح مختصر:

از مکافات عمل، باید ترسید چراکه هر عمل منفی و بد، اگر جزئی باشد مکافاتش به همان اندازه است امّا اگر عمل، خرابی‌اش بسیار باشد، از رسیدن به جزای عمل، کیفر، عقوبت و عذابش باید ترسید. البته تشخیص در نسبت و درجات مکافات عمل، کار بنده نیست بلکه حکم از جانب خداوند است. اگر منافقی، مؤمنی را استهزاء کند، در دنیا و آخرت مورد استهزاء قرار می‌گیرد. این مکافات عمل، موبه‌مو است و کسی به‌جای دیگری مکافات نشود. اگر کسی به یتیمی ظلم کند و اجحاف نماید، مکافات عمل، در آینده به بچه‌های خودش وارد می‌شود. می‌توان گفت که عکس‌العمل گناه یا جزای عمل بد یا کیفر دادن، مکافاتش عین همان عمل زشت است. درواقع محکمه‌ی کیفر، عین عدل است. خدعه می‌کند، مورد خدعه قرار می‌گیرد. فحش می‌دهد، مورد ناسزاگویی دیگران واقع می‌شود. شخصی، جوان بود و سنگ‌ داغ سنگکی را در یقه‌ی پیرمردی انداخت و او را سوزاند. بعد از 50 سال، جوانی در صف سنگک، سنگ داغ در یقه‌ی او انداخت و او دیگر چیزی برای گفتن نداشت:
از مکــافات عــمل غــافل مشـو **** گــندم از گــندم بروید جـو ز جو
هـر دست که دادند همان دست گرفتند **** هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
این قانون، قراردادی است که وضع شده و دقت کاری آن، آن‌قدر زیاد است که فقط با توحید افعالی، آن را می‌توان فهمید و درک نمود.

1- وزیر به چشم زین‌العابدین علیه‌السلام

شاه‌عباس اول وزیر باکفایتی به نام میرزا حبیب‌الله داشت که از سادات بود و او را احترام می‌نمود. روزی شاه گفت: «هر وقت تو را می‌بینم، گویا امام زین‌العابدین علیه السّلام را می‌بینم؛ ولی در تو خصلتی است که اگر ترک کنی، بهتر است وگرنه ضرر می‌کنی.»
میرزا پرسید: «کدام صفت است؟» شاه گفت: «اغلب اوقات افراد مربوط به من از تو خواهش می‌کنند و جواب آن‌ها را رد نمی‌کنی، بهتر است رد کنی!» میرزا عرض کرد: «دیگر این کار را نخواهم کرد.»
چون از مجلس شاه بیرون رفت، یکی از درباریان کاغذی به میرزا داد تا آن را امضا کند. پس کاغذ را گرفت و مُهر کرد. یکی از خواص شاه که با او در مجلس حاضر بود، گفت: «شما به شاه قول دادی این کار را نکنی، باز انجام دادید؟!»
میرزا فرمود: «ساکت باش، آنچه مرا در چشم شاه، زین‌العابدین نموده است، کلام امثال این شخص درباری است؛ پس اگر حوایج ایشان را برنیاورم، مرا در نزد شاه از شمر بن ذی‌الجوشن، قاتل امام حسین علیه السّلام هم بدتر می‌کنند.» (کیفر کردار 1/456)
هر چه کِشتی در جهان از نیک و بد **** حاصلش بینی به هنگام درو

2- ضربات وجدان به خلبان

کلود ایترلی خلبان آمریکایی که در سال 1940 میلادی شهرهای هیروشیما و ناکازاکی ژاپن را با بمب اتمی بمباران کرد، از روز 23 نوامبر ناپدید شد.
او از مدتی پیش نیز به اختلاف حواس مبتلا شده بود و پس از پایان جنگ که تلفات و ضایعات وارده فاش شد، ضربات روحی شدید بر وی وارد گردید. او همیشه خود را مسئول کشتار مردم این شهرها می‌دانست.
معالجه‌ی پزشکان در بهبودی حال او اثر نکرد و او به ناچار در بیمارستان امراض روحی بستری گردید. پس از مدتی، دوباره حالت عذاب روحی وی شدید شد و پلیس آمریکا از مردم خواست تا در بازداشت این خلبان با پلیس همکاری کنند. چون پزشکان مرض او را روحی دانستند و گفتند امکان دارد دست به کارهای خطرناکی بزند و امنیّت عمومی را به خطر بیندازد. او به طور دائم این جمله را تکرار می‌کرد: «من قاتل 150 هزار نفر هستم و هرگز خود را برای این گناه بزرگ نمی‌بخشم.» (روایت‌ها و حکایت‌ها، ص 202 -روزنامه اطلاعات 10377 و 10392)

3- قلب مسخ‌شده

در زمان حضرت شعیب، شخصی بود که گناهان بسیار انجام داده بود و همیشه می‌گفت: «چرا خدا مرا کیفر نکرده و به من کَرَم و جُود نموده است!»
خداوند به حضرت شعیب فرمود: «به آن شخص بگو مکافات اعمال زشت تو، تو را در بند خود گرفتار کرده است و قلبت مسخ‌شده و زنگار، آن را فراگرفته است، کیفری بالاتر از این هست که قلبت هیچ‌چیز خوب و معنوی را نمی‌تواند درک کند و ببیند؟»
شعیب علیه السّلام پیام حق‌تعالی را به او رساند. آن مرد گفت: «پس علامت کیفر چیست که در من می‌باشد؟»
خداوند به شعیب فرمود: «من پرده‌پوش اسرارم، ولی یکی از آن‌ها را بیان می‌کنم که در مکافات به سر می‌بری و توجه نداری و آن این است که در هیچ عمل عبادی لذتی نمی‌بری و باطن اعمالت مانند گردوی پوچ است.»
چون حضرت شعیب این نکته‌ی دقیق را به مرد گنه‌کار فرمود، او بسیار ناراحت شد و حرفی برای گفتن نداشت.
چون شعیب این نکته‌ها بر وی بخوانْد **** از تفکر همچو خر در گِل بماند (داستان‌های مثنوی، ج 2، ص 31)

4- طبیب درس نخوانده

حاج میرزا خلیل رازی تهرانی، از اطبّای نامی و حاذق بود. ایشان درباره‌ی علم طب خود می‌گوید:
من در علم طب درسی نخوانده بودم و مهارتی نداشتم، خداوند در عوض و پاداش عمل نیکی، علم طب را به من عطا کرد.
در ایام جوانی در مدرسه‌ی دارالشفای قم متصل به مدرسه‌ی فیضیه ساکن شدم. ایام گرانی و کمبود اغذیه بود، زیرا بین دولت ایران و روسیه درگیری بود و اسیران بسیاری از روس را آورده و در شهرها ساکن کرده بودند.
روزی با رنج فراوان، نانی به دست آوردم و عازم مدرسه شدم. در بین راه به زنی از اُسرا که نصرانی بود، برخورد کردم که کودکی در آغوش داشت و از شدت گرسنگی رنگش زرد شده بود.
او به من گفت: «شما مسلمان‌ها رحم ندارید که ما را اسیر کرده‌اید و گرسنه رها نموده‌اید؟!» دلم به حالش سوخت و نان را به او دادم و با دست‌خالی به مدرسه بازگشتم. آن روز و شب را با گرسنگی به سر بردم.
شب‌هنگام، شخصی به درب حجره‌ام آمد و گفت: «مادرم سخت مریض است، اگر دکتری سراغ داری به من معرفی کن.» به زبانم جاری شد که اگر فلان چیز بخورد، خوب می‌شود. او گمان کرد من دکترم، لذا رفت و آن دارو را فراهم کرد و مادرش به سبب آن دارو خوب شد. ساعتی نگذشت آن شخص آمد و پول و غذاهای رنگارنگی برای من آورد و بسیار تشکر کرد و گفت که مادرم با داروی شما شفا یافت.
فردای آن روز شفای آن زن دهان‌به‌دهان گشت و مریض‌های بسیاری نزدم آمدند و من بدون آن‌که چیزی بدانم، دارویی می‌گفتم، مؤثر واقع می‌شد و سود زیادی نصیب من شد.
بعد بعضی کتب طب را هم مطالعه کردم و به تهران بازگشتم و نامم در ردیف استادان علم طب، معروف شد. تمام این‌ها، اثر و پاداش نان دادن به زن اسیر نصرانی بود. (زندگانی علما، بزرگ ص 131، فوائد الرضویه ص 293)

5- مکافات در دنیا

در عصر حضرت موسی علیه السّلام حاکم ستمگری حکومت می‌کرد و مرد صالحی نیز زندگی می‌نمود. یک نفر مؤمن نزد مرد صالح آمد تا نزد حاکم واسطه شود. مؤمن نزد حاکم واسطه شد و حاکم نیاز آن فرد را برطرف ساخت.
ازقضا، در یک روز آن حاکم و مرد صالح با هم مُردند. مردم اجتماع بسیاری کردند و جنازه‌ی حاکم را با تجلیل به خاک سپردند؛ اما جنازه‌ی مرد صالح را فراموش کردند و بعد از سه روز دیدند بر صورتش (پشه و مگس و) کرم افتاده است. حضرت موسی وقتی از این اتفاق باخبر شد، عرض کرد: خدایا [از انصاف به دور است که] جنازه‌ی حاکم ستمگر با تجلیل به خاک سپرده شود، اما جنازه‌ی مرد صالح و دوست تو با این ذلت، روی زمین افتاده باشد. خداوند فرمود:
چون مرد صالح از حاکم ستمگر تقاضایی کرد (و حاکم حاجت او را برآورده نمود)، پاداش عمل او را در دنیا در تشییع‌جنازه‌ی او دادیم. ولی حشرات زمین روی صورت آن مرد صالح به خاطر آن است که چرا نزد حاکم ظالم، خواهش و تقاضا کرد (در همین دنیا اثر وضعی عمل او را دادیم و در آخرت چیزی بر او نیست.)(حکایت‌های شنیدنی 2/111 -بحارالانوار 75/373)

 

مقام رضا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 19 سوره‌ی نمل می‌فرماید: «سلیمان به خداوند گفت: پروردگارا در دلم انداز به کار شایسته‌ای که به آن خشنود می‌شوی بپردازم».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «بی‌نیازترین مردم کسی است که به قسمت و بهره خداوند راضی باشد.» (غررالحکم 1/473)

توضیح مختصر:

رضا به معنای خشنودی است و شخص راضی، خشنود شونده، شادمان و خرسند است. در باطنِ تسلیم، معلوم نیست خشنودی باشد امّا در رضا، تسلیم توأم با خرسندی است. پس بارهای رنج و سختی را، راضی می‌کشد و از آمدن آن‌ها کراهت ندارد و خود را در احکام قضا و قدر می‌اندازد. مقام رضا، از یقین بالاتر است. حضرت ایّوب، هفت سال در رنج و بلا، در کمال صبر و خرسندی، با مهمانی خدا خوش بود. اگر بنده برای دفع بلا و قضا، دعا می‌کند برای این است که در آن دعا، مطلقاً رضای الهی را می‌خواهد نه راندن مصیبت و بلا را. البته اولیای الهی دهانشان از دعا بسته شده است به این معنی که در دفع بلا، چاره‌جویی نکرده و نقشه نمی‌کشند. اگر اولیای خدا به شخص، لبخند رضایت بزنند، بر اثر لبخند، صدها هزار گُل معانی در قلب و روح آن شخص پدید می‌آید. پس بهتر آن است که هر چه از عالم بالا به تو داده ‌شده، راضی باشی و گِره از پیشانی باز کنی زیرا که درواقع زمام اختیار را بر روی من و تو نگشوده‌اند. پس در مقام رضا، شُکر است و عدم شکایت و ترک درمان و چاره‌جویی. البته این مطالب برای کسی است که پند حکیم را بشنود و قبول کند و الّا به این سادگی‌ها نیست. لذا حافظ فرمود:
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت **** که در مقام رضا باش و ازقضا مگریز

1- حاشا

گویند روز عید قربان، پسر نورسیده‌ی شیخ ابوالحسن خرقانی را کشتند. او بعدازاین واقعه، این رباعی را در مناجات گفته است:
حاشا که من از حکم تو افغان کنمی **** با خود نَفَسی خلاف فرمان کنمی
صــد قــره عــین دیگــــر بـــایستی **** تا روز چنین، بهر تو قربان کنمی (تاریخ عرفان و عارفان ص 381)

2- مقام رضای ابوذر

وقتی عثمان خلیفه‌ی سوم، اباذر را از مدینه به سرزمین ربذه‌ی بی‌آب‌وعلف تبعید کرد، موقع خروج، بدرقه‌ی او را ممنوع نمود. امّا امیرالمؤمنین علیه‌السلام، عقیل، حسن علیه‌السلام، حسین علیه‌السلام، عمّار و عدّه کمی او را بدرقه کردند. لحظات آخر خداحافظی، اشک بر گونه ابوذر جاری شد و گفت: خدا شما را رحمت کند ای خاندان نبوّت … خلیفه مرا به‌جایی تبعید کرد که یار و مددکار و انیسی جز خدا ندارم و با وجود خدا از چیزی وحشت ندارم.
در ربذه با وجود مشکلات بسیار و مرگ تنها پسر و غربت و فقر، نامه‌ای به دوستش حذیفه نوشت ازجمله چنین درج کرد: «از حرم پیغمبر خدا محرومم نمودند، به خدا پناه می‌برم از آن‌که شکوه و شکایتی کنم، بلکه خواستم به تو خبر دهم که ازآنچه خدا برای من خواسته خشنودم.»
وقتی تنها پسرش در ربذه وفات کرد، خودش او را دفن و نوحه‌سرایی نمود و ازجمله چنین فرمود: «به خدا قسم از مرگ تو متأثّر نشدم و مُردنت مرا نشکست، چون به غیر خدا حاجتی ندارم اما متأثّرم که چه به سر تو آمد، من به حال خود گریه نمی‌کنم بلکه به حال تو می‌گریم.» سپس عرض کرد: «خدایا از حقوق پدری بر او بخشیدم، تو هم از حقوق خودت بگذر که تو به گذشت از من سزاوارتری.» (پیغمبر و یاران 1/70-64)

3- خنساء، راضیه بود

خنساء دختر عمرو بن شرید سَلمی از زنان انصار و جزء شاعران مشهور خلیفه‌ی دوم است. پیامبر شعر خنساء را می‌ستود و از وی به‌عنوان شاعرترین مردم یاد می‌کرد.
او در جنگ قادسیه به همراه چهار فرزندش شرکت کرد. در شب اول حمله به آن‌ها گفت: فرزندانم! شما با رغبت مسلمان شده‌اید و به اختیار خود هجرت کرده‌اید. به خدای یکتا سوگند شما فرزندان زنی هستید که هرگز به شما خیانت نکرده و حسب و نسب شما را تغییر نداده است.
جنگ درراه خداوند با این کافران، برای مجاهدان پاداش عظیمی دارد، بدانید که سرای باقی بهتر از دنیای فانی است. خداوند می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آوردید! صبر کنید و در برابر دشمنان استقامت به خرج دهید و از مرزهای خود حراست کنید و از خدا بپرهیزید شاید رستگار شوید.» (آل‌عمران، آیه‌ی 200)
فردای صبح حمله ببرید و سران دشمنان را از پای درآورید.
فردای صبح چهار فرزندش درراه خدا کشته شدند و او گفت: «خدا را سپاس‌گزارم که مرا به شهادت فرزندانم شرف بخشید.» (زنان نمونه، ص 125-اسدالغابه 5/442)

4- مقام زن بنی‌اسرائیل

امام صادق علیه‌السلام (در حدیثی طولانی) فرمود: یک زن در بنی‌اسرائیل بود که او را به عمل زنا دعوت کردند و قبول ننمود، حتی او را تهدید به قتل نمودند بازهم قبول نکرد، درنتیجه گرفتار ترس و وحشت شدیدی شد. خداوند او را از دست زناکاران نجات داد. ولی او را بعداً به ستم به‌عنوان کنیز فروختند. آن‌کسانی که او را خریده بودند او را با خود سوار کشتی نموده و رهسپار مقصد خویش شدند. پس خداوند آن‌ها را غرق نموده و آن زن را نجات داد تا این‌که آن زن در جزیره‌ای افتاد. سپس خداوند به یکی از پیامبران بنی‌اسرائیل وحی فرمود که برود به پادشاه آن‌ها بگوید که مخلوقی از مخلوقاتم در آن جزیره است همه شما بروید و او را پیدا کنید و بیاورید. بعد در نزد او به گناهان خود اعتراف کنید، بعد هم از او بخواهید که او شما را ببخشد چون اگر شما را ببخشد من هم شما را می‌بخشم. (کلیات حدیث قدسی، ص 670)

5- زندانیان حجّاج

حجّاج بن یوسف ثقفی (متوفی 95) 20 سال امارت بنی امیّه را عهده‌دار و آدمی بسیار سفّاک و خون‌ریز بود. زندانیان او از شدت گرما فریاد می‌کردند. تعداد زندانیان را 124000 نفر تخمین زدند. در زندان 104000 مرد و 20000 زن بودند که برهنه بودند و چاره‌ای جز تسلیم در برابر او نداشتند.
زندان مردان و زنان، یک مکان بود و حصاری، سقفی و سایه‌ای نداشت و اگر شخصی دست، پیشِ روی می‌داشت تا از تابش آفتاب محفوظ بماند یا به سایه دیوار پناه می‌برد، او را به سنگ می‌زدند و ایشان را جو با خاکستر به هم، غذا می‌خورانیدند. (نوادر، ص 234)

معرفت نفس

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 15-14 سوره‌ی قیامت می‌فرماید: «بلکه انسان خودش از وضع خود، آگاه است، هرچند (در ظاهر) برای خود عذرهایی بتراشد».

حدیث:

مجاشع از پیامبر صلی‌الله علیه و آله سؤال کرد:
چگونه راه به‌سوی معرفت حق می‌شود؟ فرمود: «به‌وسیله‌ی معرفت (شناخت) نفس.» (تفسیر معین، ص 577)

توضیح مختصر:

ازآنجا شناخت نفْس، از برترین شناخت‌هاست که نتیجه‌ی آن، شناخت پروردگار است. شناخت نفس، چیزی جدا از شناخت رب نیست چراکه به هر نسبت معرفت می‌آید، به همان نسبت، شناختِ پروردگار می‌آید. لذا در تهذیب نفس گفته‌اند: آن، جهاد اکبر است. این شناخت، حاصل نمی‌شود مگر به طرد رذایل و کسب فضایل با ریاضت‌های مشروعه. بعد از تخلیه‌ی نفس از صفاتِ ناپسند، استفاده از داروهای مفید، لازم است. آنچه در معرفت نَفس می‌تواند کاربرد داشته باشد مراقبه هست که نوعی نگهبانی از نفس است که مواظبت کردن از جنود عقل و جهل و وارد نشدن دشمن به درون می‌شود. چون دایره و قدرت نفْس، بسیار است، آگاهیِ علمی لزوم دارد؛ کسی با جهل، نمی‌تواند با نفس بجنگد، اگر هم مبارزه کند مغلوب می‌شود. مکر و حیله‌ی هوای نفس و شهواتِ آن، آن‌قدر زیاد است و از روزنه‌های نامحدود وارد می‌شود که شخص معمولی و جاهل، سردرگم می‌شود. نفس، در لباسِ خیر واردِ کارهایی می‌شود که ظاهرش طاعت و باطنش تیر است. خداوند اگر توفیق ندهد و وساطت ائمه علیهم السّلام و اولیاء نباشد، کسی نمی‌تواند بر این کوه، تسلّط شود. پس توسّل، برای شناختِ هر چه‌بهتر نفس، از واجبات است.

1- سرزنش

امام کاظم علیه‌السلام فرمود: مردی از بنی‌اسرائیل، چهل سال خدا را عبادت کرد. پس‌ازآن، یک قربانی درراه خدا نمود و قربانی او قبول نشد.
پس به خودش خطاب نمود و گفت: «ای نفس! قبول نشدن قربانی من از نالایقی تو است و تقصیر و گناه از ناحیه تو می‌باشد.» پس خداوند به او خبر داد مذمّت و سرزنش خود، نزد من، از عبادت چهل سال تو برتر است. (رمز اسرارآمیز، ص 75- اصول کافی، ج 2، ص 72)

2- محنت به سر آید

نقل است که «مالک دینار» سال‌ها هیچ شیرینی و ترشی نخوردی، هر شب دکان نانوایی شدی و نان خریدی و روزه گشادی و نان گرم خورش کردی. وقتی بیمار شد، آرزوی گوشت در دل او افتاد، صبر کرد. چون کار از حد بگذشت به دکان کله‌پاچه فروشی رفت و سه پاچه خرید و در آستینش نهاد و برفت.
فروشنده شاگرد خود را بر عقب او فرستاد تا ببیند چه می‌کند. گفت: مالک چون به موضع خلوت رسید پاچه از آستین بیرون آورد و سه بار ببویید و گفت: «ای نفس! بیش از این به تو نرسد.» آن نان و پاچه به فقیر داد و گفت: «ای تن ضعیف! این‌همه رنج که بر تو می‌نهم، نه از دشمنی است، لکن روزی چند صبر کن، باشد که این محنت به سر آید و در نعمتی افتی که هرگز آن را زوال نباشد.» (تذکره الاولیا، ص 52)

3- به یک عمل ناچیز

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: در بنی‌اسرائیل، عابدی زیبارو بود که با درست نمودن زنبیل از برگ خرما زندگی می‌گذرانید. روزی از در خانه‌ی پادشاه می‌گذشت که کنیزی او را دید و برای همسر پادشاه از جمالش تعریف کرد. گفت: «او را به وسیله‌ای داخل خانه کن.» پس درب‌ها را بست و خواست تا از عابد کام گیرد. عابد فهمید و گفت: «آبی نیست تا بالای قصر وضو بگیرم بعد…»
پس کنیز ظرف آب را بالای قصر برد و عابد بر فراز قصر شد و به نفْس خود گفت: «ای نفس! چندین سال مشغول عبادت بودی، حال به یک عمل ناچیز می‌خواهی آن را تباه کنی؟ پس خود را از بالای بام به زیر اندازی و بمیری، بهتر است.» چون خود را از بالا انداخت، جبرئیل به امر خدا همانند پدری مهربان، او را گرفت و بر زمین گذاشت و هیچ آسیبی به او نرسید. (داستان‌ها و پندها، ج 2، ص 108، انوارالنعمانیه، ص 117)

4- نفس هم برای خود امامی دارد

ملّا آقا زنجانی رحمه‌الله علیه به آیه الله شهید دستغیب شیرازی رحمه‌الله علیه می‌گوید: «در کشف دیدم یک هفته‌ی دیگر، موسی بن جعفر علیه‌السلام فلان حاجت تو را می‌دهد.» پس از یک هفته هیچ خبری نمی‌شود.
پس از مدّتی خدمت استادش، عالم ربانی، آیت‌الله انصاری همدانی رحمه‌الله علیه می‌رود و این جریان را نقل می‌کند که چه طور ملّا آقاجان، امام علیه‌السلام را در کشف دیده و وعده، خلاف درآمد. استادش می‌فرماید: «این نفسْ، برای خودش خدا و پیامبر و امام دارد.» یعنی امامِ نفسش این‌چنین فرموده نه امام واقعی.
این جریان را خدمت استاد عارف، آیه الله کشمیری عرض کردم، ایشان این مطلب را تصدیق کردند که نفس، قوه‌ی مصوّره دارد و گاهی به هر عللی این‌چنین می‌سازد و تصویر و صدا بیرون می‌دهد.

5- معرفت به زیر پا نهادن نفس

چون ابومسلم خراسانی به مرو رسید، گفت: «آیا در شهر شما حکیمی هست؟» گفتند: «حکیمی زرتشتی است.» گفت: «نزدم بیاورید!»
چون نزدش بیامد، ابومسلم گفت: «چرا خودت را حکیم می‌خوانی؟» گفت: «مرا خدایی است که هر صبح، زیر پای خویش نهم.» ابومسلم طلب شمشیر کرد. حکیم گفت: مگر شما مسلمانان، در کتاب خودتان نخواندید: «أَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إلهَهُ هَواهُ: دیدی، حال آن‌کس که هوای نفس خود را خدای خویش ساخت؟» (سوره‌ی فرقان، آیه‌ی 43)
گفت: «چرا!» زرتشتی گفت: «من هوای نفس، زیر پا نهاده‌ام که مبادا بر من پیروز گردد.» ابومسلم گفت: «آنچه گفتی حق است.» (هزار و یک تحفه، ص 85)

معرفت و شناخت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 93 سوره‌ی نمل می‌فرماید: «بگو ستایش از آنِ خداست به‌زودی آیاتش را به شما نشان خواهد داد».

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «هیچ‌کس را بزرگ مشمار تا شناخت او برایت کشف شود.»

توضیح مختصر:

مشخص کردن هر چیز، به‌وسیله‌ی حدود و اندازه‌گیری و اوصاف معلوم می‌شود. کسی که چیزی را تعریف می‌کند، یا جاهل است و تعریفش فایده‌ای ندارد، یا عالم است به‌ظاهر آن چیز، که به‌اندازه‌ی خودش تعریفش صحیح است. امّا آنچه مربوط به اعتقاد درونی، یقین، مکاشفات و معاد است، شناختی بالا لازم دارد تا در تبیین و تعریف، کسر نیاوَرَد و نزد اهلش، دروغ‌گو شمرده نشود. شناخت، ابزار می‌خواهد. چطور خداشناسی را با آیات و افعال و صفات می‌توان یافت و درک کرد، همین‌طور در هر موضوعی ابزار خاصِ همان موضوع را لازم دارد. مکانیک تا لوازم‌یدکی را نشناسد، کاربرد آن‌ها را بلد نباشد و خودش عملاً تعمیر موتور ماشین نکرده باشد، چطور می‌تواند تعریف از موتور ماشین کند؟ برادران یوسف، یوسف را نشناختند امّا یوسف چون پیامبر بود و علم باطنی داشت، برادرانش را شناخت. پس نمی‌شود بدون ابزار، شناخت را بالا برد. آنچه اهل ایمان، معرفت به خداوند و معاد و پیامبر دارند، مقداری فطری و به وراثت است امّا بقیه‌ی آن، حصولی و اکتسابی است یعنی با نیروی فکر و استدلال و تحصیل معارف، به دست می‌آید. ولیکن معرفت شهودی، برای کسانی است که سال‌ها تهذیب نفس کرده و سیر و سلوک نمودند تا به این مقام رسیدند.

1- خان الصعالیک

صالح بن سعید گوید: «هنگامی‌که امام عسگری علیه‌السلام را در محل بد آب و هوایی به نام «خان الصعالیک» وارد کردند، به خدمتش مشرّف شدم و عرض کردم: فدایتان گردم! همیشه به شما ظلم کردند و خواستند نور شما را خاموش کنند. الآن هم که شما را به‌جای نامناسب، در اینجا آورده‌اند. امام فرمود: «ای پسر سعید!» تو اینجا هستی نه ما. سپس فرمود: ببین! چون نظر کردم باغ‌های بسیار زیبا و باشکوه و نهرهای روان و حوریانی خوش‌بو و معطّر و کودکانی همچون دانه‌های مروارید در آنجا دیدم. از دیدن این مناظر بسیار حیران و متعجّب گشتم. امام فرمود: اینجا مال ماست نه خان الصعالیک.»(بحار، ج 50، ص 200- وسیله النجاه، ص 278)

2- شکایت از خدا

ذوالنّون مصری گفت: بر ساحل نیل راه می‌رفتم، دخترکی را دیدم که بر لب رود نیل آمده و نگاه می‌کرد. امواج آب به شدّت حرکت داشت و دخترک می‌گفت: «خدایا! می‌دانی که با من چه می‌کنی؟» گفتم: «دخترک! آیا از خدا شکایت می‌کنی؟ و حال‌آنکه او صاحب هر نیکی و احسان است.» گفت: «ای ذوالنون! تویی که به وقت شکایت، از او شکایت داشته‌ای و به هنگام خشم، بر او خشم می‌گیری.» سپس این شعر را سرود: ای پشتیبان من! هر که به دوستی تو رسید از تو شکایت نکند. تویی مراد من و غیر تو محال است که مراد من باشد. گفتم: «از کجا شناختی من ذوالنونم و حال‌آنکه مرا ندیده بودی؟» گفت: «با نور معرفت خدای جبّار، تو را شناختم.» گفتم: «آیا در اینجا از تنهایی وحشت نداری؟» گفت: «سوگند به آن‌کسی که دلم را به نور معرفت خود روشن ساخت، هرگز دلم به غیر او آرامش نیافته که او مونس من در تنهایی و همدم غریبان در بیابان‌هاست.»

3- علائم شناخت خداوند

مردی بلند شد و از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال کرد: «یا امیرالمؤمنین! به چه چیزی خدا را شناختی؟» فرمود: «به آنچه قصد کردم، او فسخ کرد و به آنچه همّت گماشته بودم، شکست و حائلی بین من و مقصود واقع کرد. عزم کاری را کردم، قضا برخلاف آن بود. پس دانستم که او مدبر من است.» (بحرالمعارف، ج 2، ص 366)

4- از خودشناسی به خداشناسی

حدیث معروفی از پیامبر صلی‌الله علیه و آله است که فرمود:
«مَن عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه: هر کس خود را شناخت، خدای خود را می‌شناسد.»
درباره‌ی این حدیث متواتر و مشهور از شیعه و سنّی، مطالب فراوانی گفته‌اند از جمله:
1. هر کس نفس را به فنا بشناسد هرآینه خدای را به بقاء می‌شناسد.
2. هر کس نفس خود را به عبودیّت بشناسد، هرآینه خدای را به ربوبیّت می‌شناسد، چون شناخت خداوند واجب است و شناخت (به نقل از کشف الحجوب هجویری) او موقوف بر شناخت نفس است. پس شناخت نفس واجب است و شناخت نفس حاصل نمی‌گردد، مگر با:
1. علم به نفس. سنایی غزنوی می‌گوید:

ای شده از شناخت خود عاجز **** کی شناسی خدای را؟ هرگز
چون تو در علم خود زبون باشی **** عارف کردگار، چون باشی؟

2. جهاد و ریاضت نفس: پیامبر صلی‌الله علیه و آله وقتی از جنگی برگشت به یاران فرمود: «از جهاد اصغر (کوچک) برگشتید، حال به جهاد اکبر مشغول شوید و آن (مجهاده العبد هواه) جهاد با هوای نفس است.» مولانا این حدیث را شرح داده و ازجمله فرمود:
ای شهان! کشتیم ما خصم برون **** ماند خصمی زو بَتَر در اندرون
کشتنِ این، کار عقل و هوش نیست **** شیر باطن، سُخره‌ی خرگوش نیست (مقدمه‌ای بر مبانی عرفان، ص 12)

5- ابزار برای رسیدن به معروف

بهرام گور پانزدهمین پادشاه ساسانی (متوفی 438 میلادی) را پسری بود. او را ولیعهد خویش می‌پنداشت ولکن از ادب و دانش بی‌نصیب بود.
او را به معلّمی سپرد ولکن پسر به لهو و لعب همّت می‌گماشت. روزی معلّم با بهرام گور گفت: از او نومید بودم امروز شنیدم عاشق دختر مرزبان شده و دیگر نومید شدم.
بهرام گفت: امروز امیدوار شدم. پس پدر دختر را بخواند و به او گفت: سرّی به تو می‌گویم، بدان که پسرم عاشق دخترت شد و تو باید دختر را امر کنی که پسرم را در عشق خودش طمع افکند و خود را تسلیم وی نکند. چون شوق و طمع قوی گردد به او بگوید: «من به خاطر نداشتن علم و اخلاق فاضله که پسران پادشاهان باید داشته باشند حاضر به ازدواج با تو نیستم.»
از آن‌طرف بهرام به معلّم گفت: «او را از من بترسان و بر مراسلت دختر، دلیر گردان.» پس دختر مرزبان و معلّم چنان کردند و پسر بهرام برای رسیدن به معشوق، به تحصیل و ادب پرداخت تا به کمالاتی رسید. سپس به معلّم گفت: او را نوعی بیاموز تا حالت عشق خود را به من بگوید؛ و او قصه‌ی خود بازگفت و بهرام دختر را برای پسر خواستگاری نموده و در خاتمه، محاسن دختر بازگفت که مبادا در نظر تو خوار آید که مرزبان زاده است. (نوادر، ص 195)

مظلوم

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 33 سوره‌ی اسراء می‌فرماید: «کسی که خون مظلومی را بریزد، به ولیّ او تسلط بر قاتل قرار دادیم.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «روز ستم‌کشیده بر ستمگر، سخت‌تر است از روز ستمگر بر مظلوم.» (نهج‌البلاغه فیض ص 1193)

توضیح مختصر:

ستم، به هر نوعش مذموم است. آن‌که به او فشار می‌آید و حقوق و آبرویش از بین می‌رود مظلوم است. مظلوم، روزی که حقش را به او دادند، می‌تواند به‌قدر مظلومیت از ظالم انتقام بگیرد و کسی نمی‌تواند به کارش عیب بگیرد. هر ذی حقّی، در دنیا و آخرت باید به حقش برسد و مظلوم هم عاقبت روزی به حقش می‌رسد. اگر مظلوم، هیچ‌کس (از فامیل و پارتی و..) غیر خدا نداشته باشد، آن ظلم، از همه بدتر است. اگر ظالم مثلاً مالِ مظلوم را می‌گیرد، سبب می‌گردد دین و اعتقادِ مظلوم، از او گرفته شود. از این جاست که گفته‌اند بار مظلوم را، بر ظالم بار می‌کنند جه آن‌که سبب، او بوده و وقتِ حساب، بارِ مظلوم بر دوش ظالم است. عقوبت ظالم وقتی زیاد می‌شود که مظلوم آه بکشد و دلش بشکند. تا ظالم از مظلوم رضایت نگیرد، به عذاب دچار است چون حق‌الناس است و ادای آن، کار آسانی نیست. آثار ظلم روز عاشورا به امام حسین علیه‌السلام و یاران و خانواده‌اش، آن‌قدر سنگین بوده که لعنت و نفرین ابدی شامل آنان شده و جبرانی برای کارشان اصلاً وجود ندارد چراکه شقاوت، به نهایت رسیده بود.
هر چه مظلوم، ضعیف‌تر بوده و قُربش نزد خدا بیشتر باشد، عذاب ظالم هم، به همان مقدار زیادتر و سخت‌تر است.

1- خوارزم شاه

خوارزم شاه وقتی با لشکر مغول جنگ کرد و شکست خورد ابتدا قصد داشت به هندوستان برود ولی عازم عراق شد و بعد به نیشابور آمد و مشغول خوش‌گذرانی شد. در همان ایام، مظلومین و شکایت داران، بیش از دو سال از او تقاضای رسیدگی می‌کردند ولی کسی نبود که به حرف آنان گوش دهد.
روزی این بیچارگان جلوی بارگاه سلطان اجتماع نموده به وزیر پناه آوردند و گفتند: «برای خدا چاره‌ای برای ما بیندیش!» وزیر خوارزمشاه در جواب آن‌ها گفت: «سلطان مرا مأمور آرایش زنان مضطرب کرده، اینک نمی‌توانم به این حرف‌ها رسیدگی کنم.!!»
زمانی نگذشت که خبر آوردند سنتای بهادر با سی هزار نفر از جیحون گذشته‌اند. خوارزمشاه به عراق رفت، لشکر مغول به دنبال او رفتند، بعد مجبور شد به ری آمد و ازآنجا به مازندران و گرگان آمد و در قلعه اقلال عیال و فرزندان را با خزائن مخفی کرد و خود به جزیره‌ی آبسکون پناهنده شد.
سنتای بهادر قلعه را محاصره کرد و بعد از مدّتی آن‌ها تسلیم شدند و فرزندان پسر به امر مغول کشته و زن‌های او را به سرداران بخشید و دستور داد مادر خوارزم شاه بر اسب برهنه در جلو لشگر گریه نماید.
و خوارزمشاه بعد از شنیدن این وقایع بعد از سه روز به خاطر عدم دادرسی به مظلومین از غصه در بستری کثیف مُرد.

2- ای خدا آیا خوابی؟

فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان‌خراش برای او بسازند. دژخیمان ستمگر او همه‌ی مردم را از زن و مرد برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری گرفته بودند، حتی زن‌های آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگی سنگین را برای آن ساختمان حمل می‌کرد و چاره‌ای جز این نداشت. زیرا همه تحت کنترل مأموران خون‌خوار بودند، اگر او از بردن آن سنگ‌ها شانه خالی می‌کرد، زیر تازیانه‌ی جلّادان به هلاکت می‌رسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می‌کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد و بچه‌اش سقط گردید.
در این تنگنای سخت، از اعماق دل غمبارش ناله کرد و درحالی‌که گریه گلویش را گرفته بود، گفت: «ای خدا! آیا خوابی؟ آیا نمی‌بینی این طاغوت زورگو با ما چه می‌کند؟»
چند ماهی از این ماجرا نگذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید.
آن زن صدای هاتفی را شنید که به او گفت: «هان ای زن! ما در خواب نیستیم ما در کمین ستمگران می‌باشیم.» (حکایت‌های شنیدنی، ج 3، ص 52- عشریّه‌ی چهارسوقی، ص 207)

3- قبر حسین مظلوم

متوکّل خلیفه‌ی عباسی (م 247) که چهارده سال خلافت کرد از بدترین خلفای عباسی بود و با آل ابوطالب دشمنی بسیار می‌کرد و از اذیّت و آزار آن‌ها دست بردار نبود تا جایی که خباثت او متوجه قبر امام حسین علیه السّلام هم شد.
تمامی اراضی کربلا را آب بست و زراعت نمود و گاوهایی به جهت شخم و شیار زمین اطراف قبر گماشت.
از طرف او دیزج ملعون یهودی قبر مطهّر را شکافت و بوریای تازه‌ای که بنی اسد هنگام دفن آورده بودند را دید که هنوز باقی است و جسد مطهّر بر روی آن است، ولیکن به متوکّل نامه نوشت که قبر را به دستور شما نبش نمودم اما چیزی ندیدم.

البته دیزج قومی از یهود را آورد تا دویست جریب از اطراف قبر را شخم زدند و آب بستند و دیده بانان گماشت که هر کس به قصد زیارت قبر امام حسین علیه السّلام بیاید، بگیرند او را عقوبت کنند.!
احمد بن الجعد الوشا گفت: سبب محو آثار قبر امام حسین علیه السّلام آن بود که قبل از خلافت، یکی از مغنیات، کنیز مغنیه آوازخوان برای متوکّل می‌فرستاده، چون او به خلافت رسید هنگام مستی فرستاد آن مغنیّه بیاید و آواز بخواند.
گفتند: سفر رفته است؛ ایام ماه شعبان بود که به سفر کربلا رفته بود چون مراجعت کرد یکی از کنیزان خود را برای تغنّی به نزد متوکّل فرستاد. متوکّل از آن کنیز سؤال کرد: این ایام کجا رفته بودید؟ گفت: با خانم خود به سفر حج رفته بودیم.
متوکل گفت: «در ماه شعبان به حج رفته بودید؟» گفت: «به زیارت قبر حسین مظلوم علیه السّلام رفتیم.» از شنیدن این کلام در غضب شد، امر کرد تا خانم او را گرفتند و حبس کردند و اموالش را مصادره کرد؛ دستور داد قبر امام و همه ابنیه و ساختمان‌ها و نشانه‌های کربلا را از بین ببرند. (تتمه المنتهی، ص 241-238)

4- خدایا تو بیداری

یکی از سلاطین غزنوی شبی خوابش نمی‌برد و از قصر بیرون آمد، در خیابان‌ها و کوچه می‌گشت. به درب مسجد رسید، دید مردی سر بر زمین نهاده و می‌گوید: «خدایا! سلطان در به روی مظلومان بسته، ولی تو بیداری. به دادم برس.»
سلطان جلو آمد و گفت: «مشکل تو چیست؟» گفت: «یکی از خواص تو می‌آید منزلم و با زنم هم‌بستر می‌شود، من قدرت به دفع او ندارم.»
سلطان گفت: هر وقت او به خانه‌ات آمد مرا خبر کن؛ و به پاسبانان قصر هم گفت: هر وقت او آمد مانع نشوید.
شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش هم‌بستر شد، و او خبر را به سلطان رسانید.
سلطان به منزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش کنند و شمشیر کشید و آن نانجیب را کشت.
پس‌ازآن دستور داد چراغ را روشن کنند و به آن مرد گفت: غذایی بیاور گرسنه‌ام.
علت خاموش کردن چراغ را از سلطان پرسیدند، گفت: «فکر کردم اگر پسرم باشد مانع از کشتن می‌شود، به شکرانه‌ی این‌که فرزندم نبود خدا را شکر کردم؛ و از دیشب تا امشب نتوانستم غذایی بخورم، چون تو را از مظلومیت نجات دادم، میل به غذا پیدا کردم.» (داستان‌ها و پندها، ج 2، ص 160، زینه المجالس)

5- محمد و ابراهیم نوجوان

چون امام حسین علیه السّلام به شهادت رسید، دو طفل نوجوان از فرزندان مسلم بن عقیل را دستگیر و نزد عبیدالله بن زیاد استاندار یزید آوردند و او آن دو را به زندان فرستاد و به زندانبان گفت: برایشان سخت بگیر.
بعد از یک سال آنان خود را به زندانبان پیرمرد معرفی کردند، و او آن‌ها را شبانه آزاد کرد و پای به فرار، راه را می‌پیمودند تا به در خانه‌ای روستایی رسیدند و تقاضای جای نمودند، زن صاحب‌منزل وقتی نسبت آنان را با پیامبر صلی‌الله علیه و آله شنید آن‌ها را جای داد.
عبیدالله وقتی شنید اینان از زندان فرار کرده‌اند دستور داد هر کس سر یک نفر از آنان را بیاورد هزار درهم جایزه می‌دهم و سر دو نفر دو هزار درهم جایزه می‌دهم.
اتفاقاً داماد این پیرزن به نام حارث نیمه‌شب به خانه آمد و خوابید. براثر صدای نَفَس خواب این دو نوجوان، از خواب بیدار و به اتاق دیگر رفت و آن‌ها را پس از شناسایی با ریسمان بست تا صبح شد.
صبح به غلام خود گفت: این دو پسر را در کنار نهر فرات گردن بزن، غلام قبول نکرد. به فرزند خود گفت، او هم قبول نکرد، خودش آن‌ها را آورد کنار فرات که گردن بزند.
آنان گفتند: ما عترت پیامبریم ما را ببر بازار بفروش و از آن استفاده کن، یا زنده نزد عبیدالله بن زیاد ببر، قبول نکرد. آن دو مظلوم گفتند: پس اجازه بده نمازی بخوانیم، اجازه داد.
چون نماز خواندند گفت: «با کشتن شما نزد عبیدالله تقرّب می‌جویم، مرتبه‌ام بالا می‌رود و خدا در دلم رحم قرار نداده است.» پس اوّل، برادر بزرگ را شمشیر زد و سر از بدنش جدا کرد و می‌گفت: می‌خواهم پیامبر صلی‌الله علیه و آله را در این حالت ملاقات کنم؛ و سپس برادر کوچک را گردن زد و بدن‌ها را به نهر فرات انداخت و سرها را به‌قصد جایزه نزد عبیدالله آورد. (منتهی الآمال، ج 1، ص 317)

مشورت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 38 سوره‌ی شوری می‌فرماید: «(مؤمنان کسانی هستند که) در کارهایشان با یکدیگر شور و مشورت می‌کنند.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «با خردمندان مشورت کن تا از لغزش و پشیمانی در امان باشی.» (غررالحکم 1/587)

توضیح مختصر:

مؤمنین، در کارهای خود مشورت می‌کنند و استبداد رأی ندارند و به آراء و عقل یکدیگر اعتماد می‌کنند. وقتی آیه‌ی «وَ شاوِر هُم فِی الاَمر: (ای پیامبر!) و در کارها با آنان مشورت کن» (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 159) نازل شد پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «خدا و رسول او نیاز به مشورت ندارند ولیکن خدای تعالی این دستور را رحمت برای اُمم قرار داده، چون هرکسی از امت من که مشورت کند چنان نیست که هیچ رشدی عایدش نشود و کسی که آن را ترک کند، ممکن نیست که به هیچ مقدار و هیچ نوعی از گمراهی و کجی گرفتار نشود.» (المیزان، ج 4، ص 87)
کسی که مشورت کند پشیمان نمی‌گردد. استبداد در رأی، نتیجه‌ی خوبی ندارد. چون طلب خیر و راهنمایی کند هدایت یابد. البته مسئله‌ی مشاوره، در احکام حلال و حرام نیست. آنچه در امور اجتماعی و مربوط به تصمیم‌گیری در مسائلی نظیر خریدوفروش، ازدواج، … می‌باشد، از نظرات خردمندان و اهل تجربه استفاده می‌کنند و خداوند هم برکتی در این طلب خیر می‌اندازد تا به نتیجه مثبت برسد. در این راستا، از افراد منافق، دشمن، بُزدل و بی‌تجربه نباید مشاوره خواست چراکه جاهل نمی‌تواند راه دانایی را یاد بدهد و آن‌که صلاحیت مشورت و قدرت تشخیص ندارد، نمی‌تواند صواب را از ناصواب، به کسی تفهیم کند و رأی نهایی به‌عنوان نجات را بدهد.

1- حق به زبان افراد

حسن بن جهم گوید: روزی نزد امام رضا علیه‌السلام بودیم که از پدرش امام کاظم علیه‌السلام سخن به میان آمد.
امام فرمود: «باآنکه عقلی چون عقل او نبود و عقلش برتر از همه بود، گاهی با خدمتکار سودانی خویش مشورت می‌کرد.»
عرض شد: «آیا شما (امام رضا علیه‌السلام) هم با چنین افرادی مشورت می‌کنید؟»
فرمود: «آری، چه‌بسا خداوند تبارک‌وتعالی، حق و آن چیزی را که ما می‌خواهیم، بر زبان او جاری می‌سازد.» (وسائل الشیعه، ج 8، ص 428)

2- به طرف بدر

در سال دوم هجری که کاروان تجارتی اهل مکه به رهبری ابوسفیان از شام به مکه بازمی‌گشتند، و قبلاً آن‌ها اموال تجارتی مسلمان‌ها را مصادره کرده بودند؛ پیامبر دستور داد با 313 نفر از مهاجران و انصار برای مصادره‌ی اموال قریش از مدینه بیرون روند.
کفار قریش هم که این مسئله را فهمیدند، با گروهی بسیار به‌سوی مدینه رهسپار شدند. در نزدیکی منطقه‌ی بدر مطلع شدند که کفار قریش در حال آمدن هستند. پیامبر با لشکر به مشورت پرداخت.
اوّل ابوبکر نظرش را گفت و سپس عمر هم در ارتباط با جنگ کفّار مطالبی گفت. سپس مقداد بن عمرو بلند شد و عرض کرد:
«ای رسول خدا! برای انجام فرمان الهی، ما همراه تو هستیم، به خدا قسم ما به تو نمی‌گوییم که بنی‌اسرائیل به پیامبر خود گفتند: «تو و خدایت بروید و جنگ کنید که ما اینجا نشسته‌ایم». (سوره‌ی مائده، آیه‌ی 24) سوگند به آن‌کس که تو را به‌حق فرستاده است اگر ما را به «برک الغماد» (که در مسیر به یمن پنج شب و روز از راه ساحلی از مکه فاصله است) ببری همراه تو خواهیم بود.
پیامبر برایش آرزوی خیر نمود. و آنگاه فرمود: ای مردم! (مقصودش انصار بود) آرای خود را بگویید.
سعد بن معاذ برخاست و گفت: «من از سوی انصار می‌گویم، منظور شما ما هستیم، ما به تو ایمان آورده‌ایم و فرمان تو را می‌بریم، سوگند به خدا، اگر پهنای این دریا را طی کنی و فرو روی ما با تو خواهیم بود، حتّی اگر فقط یک نفر از ما باقی بماند.»
پس‌ از این نظرها پیامبر فرمود: «در پناه برکت الهی حرکت کنید که خداوند پیروزی را به من وعده داده است، سوگند به خدا من اکنون به کشتارگاه‌های ایشان (در بدر) می‌نگرم.» (ترجمه مفازی واقدی، ج 1، ص 36)

3- تهدید و مقابله با آن

زمانی که هادی عباسی چهارمین خلیفه‌ی عباسی (م 170) به خلافت رسید، تصمیم گرفت که با امام هفتم برخورد کند. ازاین‌رو تهدید کرده بود که امام را زنده نگذارد.
علی بن یقطین از ماجرا آگاه شد و مخفیانه با نامه‌ای امام را در جریان قرار داد. پس از رسیدن نامه، امام اهل‌بیت و شیعیان و اصحاب خود را فراخواند و فرمود: نظرتان دراین‌باره چیست؟
آنان نیز نظر مشورتی خود را -مبنی بر این‌که وظیفه‌ی خود می‌دانند تا درهرحال با امام باشند، و مراقب باشند تا بهانه به دست خلیفه و دشمن ندهند– ابراز کردند. (سیره نبوی، ج 2، ص 257)

4- دفاع از مدینه

پس از پیروزی مسلمانان در جنگ بدر، کفّار قریش در سال سوم هجری تصمیم گرفتند با لشکر 3000 نفری به مدینه حمله کنند، ازاین‌رو پنج‌شنبه پنجم شوال آن سال در دامنه‌ی کوه اُحُد پیاده شدند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله در روز جمعه، شورای نظامی تشکیل داد و در مورد دفاع، از یاران خود نظر خواست.
لذا فرمود: «اُشیرُوا إلیَّ: نظرهای خود را در دفاع از شهر بیان کنید.»
عبدالله بن ابّی که از منافقان مدینه بود، نظر داد که مسلمانان در شهر بمانند و زنان از بالای بام‌ها به دشمن سنگ پرت کرده و مردان در کوچه‌ها جنگ تن‌به‌تن کنند.
پیران، این نظر را تأیید می‌کردند و جوانان، سخت مخالف بودند.
حمزه‌ی سیدالشهدا علیه‌السلام گفت: «به خدایی که قرآن را نازل کرده است، امروز غذا نخواهم خورد تا آن‌که در بیرون شهر با دشمن نبرد کنم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله پس از شنیدن نظرها، دفاع در خارج شهر را پذیرفت و زره پوشید و شمشیر به کمر بست و سپری به پشت انداخت، کمانی به شانه آویخت و نیزه‌ای به دست گرفت و از منزل به‌طرف بیرون شهر حرکت کرد و به عده‌ای که نظر دیگری داشتند، فرمود: «وقتی پیامبر زره پوشید، شایسته نیست آن را بیرون آورد، تا زمانی که با دشمن نبرد کند.» (فروغ ابدیت، ج 2، ص 37)

5- صفین و نظریه اکثریت

هنگامی‌که معاویه از بیعت امیرالمؤمنین علیه‌السلام خودداری کرد؛ قصد داشت کشور اسلامی را تجزیه کند. امام با فرستادن نامه‌هایی کوشش کرد او را از مخالفت بازدارد و قانع سازد که تمرّد نکند.
معاویه هم به‌هیچ‌وجه زیر بار نمی‌رفت و بر جنگ کردن اشاره می‌کرد. امیرالمؤمنین علیه‌السلام مهاجر و انصار را به یک جلسه‌ی عمومی دعوت کرد و مسئله‌ی جنگ با معاویه را به مشورت گذاشت و از آن‌ها خواست تا نظر خود را بگویند.
هرکدام سخنان مفصلی گفتند. بیشتر آن‌ها معتقد بودند که باید جنگ کرد. عده‌ای مخلص هم مانند عدّی بن حاتم می‌گفتند با نامه باید مشکل سیاسی را حل کرد. اما دلیل اینان، نتوانست اکثریت را قانع کند.
اما نظر اکثریت را پذیرفت و نامه‌ای به کارگزاران خود در اطراف کشور نوشت و از آن‌ها برای رفتن جنگ با اهل شام کمک خواست و سپس به‌طرف صفین حرکت نمود. (فروغ ابدیّت، ج 2، ص 246-239. حکایت این موضوع از کتاب تربیت اجتماعی اقتباس گردید.)

مسخره کردن (استهزاء)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 56 سوره زُمر می‌فرماید: «از خدا پیروی کن پیش از آن‌که) کسی بگوید: افسوس بر من از کوتاهی که در اطاعت فرمان خدا کردم و از مسخره کنندگان (آیات او) بودم».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «دوستی کسی که مردم را مسخره می‌کند، قابل‌اطمینان نیست.» (بحارالانوار 75/144)

توضیح مختصر:

خداوند در قرآن نهی کرده به این‌که گروهی، گروهی دیگر را مسخره کنند، چه شاید آنان بهتر از ایشان باشند؛ و زنانی، زنان دیگر را مسخره نکنند شاید آن زنان، بهتر از اینان باشند. (سوره‌ی حجرات، آیه‌ی 11)
زندگی دنیا، برای اهل دنیا آراسته‌شده و آنان، اهل تقوی را مسخره می‌کنند به عبادات و رفتاری که به نظر خودشان اصلاً پوچ است و به درد نمی‌خورد. لذا کافران، مؤمنان را سفیه و اُمُّل می‌خوانند و آیات خداوند را به تمسخر می‌گیرند.
خداوند درباره‌ی حضرت نوح علیه‌السلام می‌فرماید: چون نوح کشتی را می‌ساخت و هر بار که اشرافی از قومش بر او می‌گذشتند، او را مسخره می‌کردند، می‌فرمود: «اگر ما را مسخره می‌کنید ما نیز شما را همان‌گونه که مسخره می‌کنید (روزی) مسخره خواهیم کرد.»(سوره‌ی هود، آیه‌ی 38)
این شیوه و سیره در اُمم گذشته، بسیار بود که زیر بار خداپرستی نمی‌رفتند و به انبیاء پوزخند می‌زدند و با زبان و تقلید جوارحی، آنان را استهزاء می‌کردند.
مؤمن، مؤمنی را مسخره نمی‌کند چراکه قدر و منزلت مؤمن، بسیار است، امّا کسانی که مُتجدّد هستند و اروپا رفته و آزادی را در آنجا به معنی بی‌بندوباری دیدند، اهل ایمان را به کهنه‌پرستی و اُمُّلی تمسخر می‌کنند. این‌ها درواقع خود را استهزاء می‌نمایند چراکه عقلشان در بند قوانین کفّار شده و ظواهر دنیا را راغب گشته و ریشه‌ی مذهبی خود را بر باد دادند و به تقلید، به زندگی حیوانی روی آوردند.

1- زقّوم

چون این آیات نازل شد:
«آیا درآمدن در بهشت و رستگاری بهتر است یا در دوزخ که در آن درخت زقّوم (که میوه‌های آن بسیار تلخ و ناگوار است) می‌باشد؟ شکوفه و میوه‌ی این درخت در زشتی و ترسناکی مانند سرهای مارهای بدصورت را می‌ماند، دوزخیان از این درخت می‌خورند و شکم‌هایشان از آن پر می‌شود.» (سوره‌ی صافات، آیات 69-62)
ابوجهل که فرعون این امت بود، گفت: «چنین درختی در سرزمین ما نمی‌روید، چه کسی از شما معنی زقّوم را می‌داند؟» در آنجا مردی از آفریقا بود، او گفت: «زقّوم به لغت آفریقاییان به معنی کره و خرما است.»
ابوجهل به‌عنوان سخریه صدا زد: «ای کنیز! مقداری خرما و کره بیاور تا زقّوم کنیم!» آن‌ها می‌خوردند و مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «محمد ما را در آخرت به این‌ها می‌ترساند.»
پس آیات فوق نازل شد و پاسخ داد که زقّوم، درختی است که از جهنّم می‌روید و تلخ است و حتی جهنمی‌هایی که می‌خورند، تشنه می‌شوند، بعدش آب داغ جهنمی می‌خورند که این نوعی عذاب برای بدکاران است. (داستان‌های تفسیر نمونه، ص 53؛ تفسیر فیض الاسلام، ص 1186)

2- سرانجام تمسخر

«ابوزمعه» و یاران او از روی تمسخر و استهزا به پیامبر چشمک می‌زدند و استهزا می‌نمودند؛ نصایح و صحبت‌های پیامبر در آن‌ها تأثیری نداشت! سرانجام پیامبر درباره‌ی آن‌ها نفرین کرد.
روزی ابوزمعه در سایه‌ی درختی نشسته بود که جبرئیل آمد با برگ آن درخت و خارهای آن بر صورت و چشم او زد تا نابینا شد.
حکم بن ابی العاص کسی بود که وقتی پیامبر راه می‌رفت، کیفیت راه رفتن او را –که بدن مبارکش به جلو متمایل می‌شد– به تقلید درمی‌آورد و عده‌ای هم می‌خندیدند و تمسخر می‌کردند.
روزی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به او فرمود: چنین باش. او از آن روز دچار لرزش دست‌وپا شد و هرگز بهبود نیافت. (تجلی امیرالمؤمنین ص 44- الغدیر 2/160)

3- کِشتی و انواع تمسخر

حضرت نوح به فرمان خدا به ساختن کشتی مشغول شد تا هنگام عذابِ طوفان، او و مؤمنین سوار بر آن شده و نجات یابند.
کافران نزد نوح می‌آمدند و کشتی سه طبقه‌ی او را آن هم در جای خشکی که می‌دیدند، مسخره می‌کردند.
یکی گفت: این محل آب و چاهی ندارد که کشتی می‌سازی و این نادانی است.
دومی می‌گفت: ای پیر! سوار کشتی شو و با سرعت ازاینجا برو.
سومی می‌گفت: پر و بالی هم برای کشتی بساز.
چهارمی می‌گفت: دنباله‌ی کشتی که می‌سازی، کج است.
پنجمی می‌گفت: مگر عقل خود را از دست داده‌ای؟!
آن‌یکی می‌گفت: بی‌کاری مگر؟
ششمی می‌گفت: پس از پیغمبری، تازه نجار شده‌ای.
حضرت نوح با تمسخر و استهزای آن‌ها از ساختن باز نماند و در پاسخ آن می‌فرمود: «این کار به امر خداوند است، اگر شما امروز ما را مسخره می‌کنید ما هم روزی بیاید که شما را مسخره کنیم و به‌زودی خواهید دانست که عذاب و ذلّت به سراغ کدام‌یک از ما خواهد آمد؟!»
پس به امر خداوند آب از زمین جوشید و اهل کشتی نجات یافتند و استهزا کنندگان به عذاب ابدی دچار شدند. (داستان‌های مثنوی 2/111- تاریخ انبیاء 1/55)

4- عاقبت تمسخر و تقلید

مرحوم نراقی گوید: شنیدم در یکی از ولایات هند، پادشاهی غیرمسلمان بود و او را وزیری بود که جمیع امور مملکت، در تصرف او بود و کسی را یارای مخالفت با او نبود. آن وزیر اهل تعصّب و بر مذهب غیر تشیّع بود و قلبش از عداوت خالی نبود!
وقتی پادشاه به سفری رفت و وزیر به‌جای او بود، مقلّدی را که مذهب تشیّع داشت، احضار کرد و گفت: باید تقلید علی بن ابیطالب را دربیاوری.
هرچند آن مقلّد امتناع کرد، سودی نداشت؛ او مهلت خواست که فردا تقلید کارهای علی علیه‌السلام را بکند.
فردا آن «مسخره‌باز» جامه عربی پوشید و شمشیری مصری، حمایل نمود و نزد تخت وزیر رفت و شروع کرد به حرکات خنده‌آور و تمسخر؛ پس به وزیر گفت: «به خدا و نبوّت پیامبر و خلافت من اقرار کن!» وزیر بنا کرد به خندیدن و مقلّد گفت: «خندیدن فایده ندارد و الّا تو را می‌کشم و به جهنم واصل می‌کنم.» هی نزدیک وزیر می‌شد و وزیر می‌خندید.
این کلمات را چند بار تکرار کرد و ناگاه گفت: «چون اقرار نمی‌کنی تو را با شمشیر می‌زنم.» پس شمشیر را بر گردن وزیر زد و در جا جان بداد.
پس مقلد فرار کرد و شاه را در مسافرت خبر دادند و او آمد و هر چه جستجو کردند، مقلد را نیافتند.
پس شاه گفت: «منادی بگوید اگر بیاید در امان است.» مقلد نزد شاه آمد و همه‌ی جریان و عداوت وزیر و تقاضای او را نقل کرد و گفت: «کار علی این بود، هر کس اقرار به توحید و نبوت و ولایت نمی‌آورد، او را می‌کشت.» پس من هم ‌چنین کردم و او را با شمشیر زدم؛ پس شاه دستور داد، او را آزاد کردند. (رهنمای سعادت، ج 3، ص 643- ریاض زاهدی، ص 14)

5- خودت را مسخره کن

در زمان یکی از خلفای بنی العباس در بغداد، شخصی ادعای پیامبری کرد و خود را همانند آن‌ها جلوه می‌داد.
این خبر به خلیفه رسید و او را طلبید و گفت: خودت را مسخره کن، دیگر پیامبری بعد از پیامبر خاتم نمی‌آید و جبرئیل نازل نمی‌شود، حال اگر راست می‌گویی، بگو معجزه‌ی تو چیست؟
گفت: جبرئیل در هر سه روز یک بار به من نازل می‌شود و از نَفَس من بوی «مشک اذفر» می‌دمد؛ و خودش را به تقلید انبیا که بوی خوش از آنان ساطع بود، معطر کرده بود.
خلیفه گفت: «او را به آشپزخانه‌ی خاص من برید و هرروز نخود آب زعفرانی با جوجه‌ی فربه، پخته شود و با شربت‌های معطر بدهید، او بخورد.»
بعد از ده روز او را طلبید و گفت: «حالت چه طور است؟» گفت: «به دولت خلیفه خوش است.» گفت: جبرئیل باز بر تو می‌آید؟ گفت: «قبلاً هر سه روز نازل می‌شد، اما در این روزها، هرروزی سه بار می‌آید و می‌گوید: همین‌جا بمان که مثل آن جایی را پیدا نخواهی کرد»؛ پس خلیفه او را براند و گفت: خللی در مغز او وارد شده است که خود را چنین وانمود می‌کند. (لطایف الطوایف، ص 415)

مسابقه

قرآن:

خداوند متعال در آیه 48 سوره مائده می‌فرماید: «سبقت به‌سوی خیرات بجویید».

حدیث:

معصوم علیه السّلام فرمود: «در انجام کارهای نیک مسابقه دهید.» (غررالحکم، ص 181)

توضیح مختصر:

مسابقه، معمولاً میان دو یا چند نفر در زورآزمایی، خط‌نویسی، دویدن، تیراندازی و … بوده و هست. در اخبار آمده که دو کودک، خطی نگاشتند، نزد امام حسن علیه السّلام رفتند و او را به‌عنوان داور در مسابقه‌ی خط، انتخاب کردند. امیرالمؤمنین علیه السّلام از این جریان آگاه شد و به امام حسن علیه السّلام فرمود: «دقّت کن که به چه کیفیت، داوری می‌کنی، خدای متعال در روز قیامت راجع به داوری تو، از تو بازپرسی می‌کند.» (اسباب النزول، ص 167)
معمولاً جایزه‌ای برای مردان مسابقه گزار می‌نهند تا در سبقت گرفتن به‌سوی جایزه، بیشترین هنر و زور خود را نشان بدهند.
گرو بندی را مراهنه می‌گویند و آن، مذموم است مگر در اسب‌دوانی و تیراندازی و امثال این‌ها که در باب مسابقه، وارد است؛ که نوعی مهارت بوده و در جنگ به درد مُجاهد می‌خورده است.
برادرانِ یوسف وقتی به نزد یعقوب آمدند و گفتند گرگ یوسف را خورده، علّت را این شمردند که: «ما مشغول مسابقه‌ی تیراندازی یا دویدن بودیم که ببینیم کدام‌یک، بر باقی سبقت می‌گیرد و یوسف را نزد اثاثیه گذاشتیم، گرگ به او حمله کرد». درحالی‌که این‌ها برای مسابقه نرفته بودند.
بهترین مسابقه آن است که مؤمن سبقت بگیرد بر دیگران، بر رفتن به بهشت.

1- اصحاب و مسابقه سواری

امام صادق علیه‌السلام فرمود: هنگامی‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله از جنگ تبوک برمی‌گشت، میان یاران خود مسابقه سواری برقرار ساخت. اسامه که بر شتر معروف پیامبر به نام غضبا سوار بود، از همه پیشی گرفت.
مردم به خاطر این‌که شتر از آنِ پیامبر بود، صدا زدند: رسول‌الله پیشی گرفت، اما پیامبر صدا زد: اسامه پیشی گرفت و برنده شد. این سخن پیامبر اشاره به این نکته بود که سوارکار مهم است، نه مرکب؛ و چه‌بسا مرکب راهواری که به دست افراد ناشی بیفتد، کاری از آن ساخته نیست. (داستان‌های تفسیر ص 398- تفسیر نمونه 9/335)

2- زورآزمایی

پادشاه روم، دو مرد از سپاهیان خود را نزد معاویه فرستاد که آن‌ها را نمونه‌ی نیرومندی و بلندی قد مردم روم نشان دهد و بگوید که: اگر کسی مانند آن‌ها داری؛ من جمعی از اسیران و مقداری هدیه برایت می‌فرستم. وگرنه باید برای سه سال با من سازش کنی.
پس‌ازآن که آن دو نفر نزد معاویه آمدند، معاویه گفت: «کیست که در مقابل این مرد نیرومند روم قیام کند؟» گفتند: محمد بن حنیفه فرزند امیرالمؤمنین علیه‌السلام. محمد را آوردند و او به مرد رومی فرمود: «یا تو بنشین و دست خود را به من بده و یا من می‌نشینم و دست خود را به تو می‌دهم، هر یک از ما توانست آن‌که نشسته است را از جای برکند و بلندش سازد، او پیروز است.»
مرد نیرومند رومی گفت: تو بنشین! محمد نشست و دست خود را در دست مرد رومی نهاد. او هر چه تلاش کرد، نتوانست محمد را از جای بلند سازد!
سپس محمد برخاست و مرد رومی نشست. این بار محمد بلادرنگ مرد رومی را به هوا بلند کرد و به زمین زد. همگان تصدیق کردند که محمد نیرومندتر از مرد رومی است.
سپس قیس بن سعد به پا خواست و از جمع مردم به کناری رفت و شلوار خود را به آن مرد رومی داد تا بپوشد. وقتی‌که او شلوار قیس را به پا کرد، لبه شلوار به زمین می‌کشید و کمربند آن به بالای سینه مرد رومی می‌رسید.
مردان رومی به مغلوبیت خود اعتراف کردند و پادشاه روم به آنچه ملزم شده بود، عمل کرد. (تجلی امیر مؤمنان، ص 169-3/194)

3- پوریای ولی

پوریای ولی در عصر خود در مسابقات کشتی بر همه غالب بود. وقتی به شهر اصفهان آمد و با پهلوانان آنجا کشتی گرفت، همه را مغلوب کرد.
رسم چنین بود که کشتی گیران باید بازوبند را مُهر کنند که دلیل بر مرد شماره‌ی یک پهلوانی بود. پهلوان پایتخت، آن را مهر نکرد و گفت: من با او کشتی می‌گیرم، اگر مرا به زمین زد، آن را مهر می‌کنم.
قرار شد، روز جمعه همه به میدان کهنه بزرگ که عالی‌قاپو در آنجا قرار داشت بیایند و کشتی را ببینند.
پوریا در یکی از اتاق‌های میدان جا داشت. شب جمعه پیرزنی یک طبق حلوا آورد و به مردم می‌داد و می‌گفت: «بخورید و دعا کنید که خدا حاجت مرا برآورده کند.» وقتی نزد پوریا می‌آید و حلوا به او می‌دهد. پوریا می‌پرسد: «حاجت تو چیست؟»
می‌گوید: «فردا بناست پهلوانی با پسرم که پهلوان پایتخت است، کشتی بگیرد، اگر زمین بخورد، عیال‌وار‌است، زن و فرزند و برادر و مادر دارد و از حقوقش کاسته می‌شود و در مخارج مشکل پیدا می‌کند.» فردا که سلطان و همه‌ی جمعیت برای تماشای مسابقه آمدند، هر دو پهلوان کشتی را شروع کردند. پوریا او را حرکتی داد؛ دید تاب مقاومت ندارد، ولی به یاد حاجت مادر او افتاد که گفت مغلوب شدن او نان بریدن جماعتی می‌شود. پس به خود گفت: من نان کسی را قطع نمی‌کنم؛ و با پیروزی بر نفس، خود را مغلوب او کرد و پهلوان پایتخت روی سینه‌اش نشست!
همان لحظه خداوند، به مکاشفه، حجاب‌ها را از چشمش برطرف کرد و آنچه نادیدنی بود، دید و از اولیای الهی شد. (خزینه الجواهر، ص 658)

4- مسابقه هنر

در روزگاران پیش، مردم چین و روم در نقاشی و نگارگری شهرت داشتند و هرکدام خود را بهتر از دیگری می‌دانستند. سلطان وقت، هر دو گروه را خواست، در دو کاخ روبروی هم آن‌ها را واداشت تا در مسابقه‌ی هنرنمایی شرکت کنند و معلوم گردد کدام بهترند.
هنرمندان چینی هرروز رنگ‌های مختلف از شاه می‌طلبیدند و به کار می‌گرفتند، امّا هنرمندان رومی هیچ‌چیزی طلب نمی‌کردند.
چینی‌ها کاخ سلطان را به نگارستان درآوردند و رومی‌ها با صیقل دادن و پاک کردن سنگ‌های دیوار کاخ و شستشو، آن‌ها را به‌صورت آینه تبدیل کردند. روز موعود سلطان و کارشناسان برای نمره دادن به این مسابقه وارد شدند. هنر چینی‌ها نگارستان بود و هنر رومی‌ها همانند آینه، همه‌چیز در او منعکس می‌شد. نظر بر این‌که رومی‌ها برنده شدند، چراکه هنر را بی‌رنگ‌وبو، صاف نمودند و همه‌چیز در آن منعکس می‌شد.

5- مسابقه‌ی خط‌نویسی

روزی امام حسن و امام حسین علیه‌السلام در کودکی، مشغول نوشتن بودند و هرکدام به دیگری می‌گفت: خط من بهتر است.
بنا شد قضاوت را نزد مادرشان حضرت زهرا علیها السلام ببرند، پس از مادر پرسیدند: کدام‌یک از ما خطمان بهتر است؟ فرمود: قضاوت بر عهده‌ی پدرتان باشد، نزد او بروید. نزد پدر آمدند، برای آن‌که آنان در نمره دادن ناراحت نشوند، فرمود: نزد جدّتان پیامبر بروید.
نزد پیامبر آمدند، پیامبر هم فرمود: از جبرئیل ملک مقرب بپرسم. از جبرئیل پرسیدند، عرض کرد: اسرافیل (ملک مقرب) نمره بدهد.
اسرافیل از خدا پرسید، حق‌تعالی فرمود: به عهده‌ی مادرشان است. چون مادر این مطلب را شنید، گردن بندی را میان فرزندان پراکنده کرد و فرمود: «هرکدام بیشتر بگیرد، خط او بهتر است.»
جبرئیل به امر خدا نازل شد و دانه‌های گردن بند را به‌گونه‌ای میان آن‌ها تقسیم کرد که مساوی باشد. پس از شمردن، تعداد مساوی بود و از این مسابقه- متساوی- خوشحال شدند و رنجیده‌خاطر نشدند. (داستان‌های بحارالانوار 3/71-بحارالانوار 43/309)

مزد و اجر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 22 سوره دهر می‌فرماید: «این پاداش شماست و سعی و تلاش شما مورد قدردانی است».

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «هر عملی را پاداشی است، پس عمل خود را در راهی انجام دهید که باقی ماند و آنچه را فانی شود، واگذارید.» (غررالحکم،1/184)

توضیح مختصر:

هر عملی از خوب و بد، آثار وضعی دارد و مزد نیکی و بدی را درک می‌کند. مزد و جزاء از عمل جدا نیست. حتی اگر ذره‌ای کار خوب باشد انسان جزای آن را در دنیا و آخرت، دیر یا زود می‌بیند. کار نیک (مثلاً سخاوت) هرچند از غیرمسلمان صادر شود، جزای آن را خداوند می‌دهد. جزاء، شبیه به مثل همان است. (سوره‌ی شورا، آیه‌ی 40) اگر بهشتیان به بهشت می‌روند، این جزای عملی هست که در دنیا انجام دادند. جزای احسان، احسان است (سوره‌ی الرحمن، آیه‌ی 60) نه چیز دیگر. اگر ظالمین به جهنم می‌روند، اثر عمل ستمی می‌باشد که در دنیا روا داشتند. خداوند در سوره‌ی بقره آیه 85 به بنی‌اسرائیل گوشزد می‌کند که شما یکدیگر را می‌کشید و … پس جزای هرکسی از شما جز خواری در دنیا و سخت‌ترین عذاب در آخرت است؟ یعنی بعضی اعمال، مزد آن فقط در دنیاست و بعضی کردار، هم اثر وضعی در دنیا و هم در آخرت دارد. مثلاً درباره‌ی مرد دزد و زن دزد می‌فرماید: دستان (چهار انگشت) را به‌عنوان کیفر ببُرّید. (سوره‌ی مائده، آیه‌ی 38) این حکم و جزاء مربوط به دنیا می‌شود امّا درباره‌ی اهل ایمان که از خدا می‌خواهند آن‌ها را با قوم شایسته، به بهشت درآورد، خداوند به این نیکوکاران، پاداش می‌دهد و آن‌ها را در باغ‌های بهشت می‌برد. (سوره‌ی مائده، آیه‌ی 85) این اثر مزد، مربوط به آخرت است.

1- به سخنْ پاداشِ نُه قبیله

در عهد هشام بن عبدالمَلِک، خلیفه‌ی اموی، در بعضی قبایل قحطی افتاد. درواس بن حبیب که صورتی کریه داشت، ازجمله افراد مراجعه‌کننده بود که برای قبیله‌ها طلب کمک از خلیفه داشت.
چون نظر هشام بر او افتاد، با اعتراض گفت: «همه‌کس را که راه نمی‌دهند!» چون درواس نزد هشام آمد، گفت: «حضور من تو را ضرر نرساند و قدر مرا بلند گردانید. این مردم برای کاری آمده‌اند، اگر رخصت دهی چند کلمه بگوییم. چند سال سخت بر ما گذشت؛ روغن‌ها آب شده و گوشت‌ها رفته و مغزها به درد آمده و استخوان‌ها شکسته شده. خداوند در دست شما مال‌ها نهاده است؛ اگر از آن اوست به بندگان او عطا کن؛ اگر از آن بندگان است به ایشان بازگردان و اگر از شماست به بندگان تصدّق نمایید که خدا جزای متصدّقین را می‌دهد.»
هشام در مقام تعجب گفت: «برای خداست! و خوشا به پدرت که چون تو پسر فاضلی دارد. تو هیچ احتمالی برای ما نگذاشتی.» و سپس صد هزار درهم به او داد تا میان قبایل تقسیم کند، او هم دراهم را میان نُه قبیله‌ی قحطی‌زده تقسیم کرد. (نوادر راغب، ص 137)

2- مِهر حقیر و پاداش بزرگ

روزی، عربی به مسجد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و دو رکعت نماز در غایت تعجیل گزارد و هیچ رکنی را رعایت نکرد و در قرائت، ترتیل به‌جا نیاورد.
امام زین‌العابدین علیه السّلام در وی نگریست. اعرابی بعد از سلام، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا مرا اعلی درجات بهشت روزی کن و یک قصر زرّین و چهار حورالعین بده.» امام علیه السّلام فرمود: «مهر حقیر آورده‌ای و نکاح بزرگ طمع می‌کنی!» (لطائف الطوائف، ص 41)

3- جزای قرض، دوام عمر

میر علیکه بن خالق، از بزرگ‌ترین اُمرای مقرّب میرزا شاهرخ تیموری (م 850) بود. او دائم پول به مردم قرض می‌داد و می‌گفت: «تا وقتی‌که میرزا زنده باشد.»
جمعی از اهل سیاست این حکایت را به سمع میرزا شاهرخ رسانیدند. او نسبت به میرعلیکه بدبین شد و بر او غضب گرفت و گفت: «چرا تو به مرگ من مشتاقی که پول به مردم می‌دهی! گفت: «قرض داران در دعای دوام عمر تو باشند تا قرض باز ندهند.» میرزا شاهرخ از این جواب خوشش آمد و قرب او را نسبت به خود بیشتر کرد. (لطائف الطوائف، ص 102)

4- جزای عمل با فضل، نه عدل

امام صادق علیه السّلام فرمود: «عابدی در زمان‌های پیش در میان غاری خدا را عبادت می‌کرد. در کنار غار او درخت انار رویانده بود که از آن تغذیه می‌کرد و برای زمستان ذخیره می‌نمود و سال‌ها خدا را می‌پرستید.
امام فرمود: روز قیامت، خداوند این عابد را برای حساب می‌آورد و می‌گوید: «با فضلم او را داخل بهشت کنید!» عابد عرض می‌کند: «خداوندا! این‌همه تو را عبادت کردم، فقط داخل بهشت کنی؟»
خداوند به ملائکه می‌فرماید: «بنده‌ی من تقاضای عدل اعمالش را کرده است، عبادات او را با نعمت‌هایی که در دنیا دادیم بسنجید.» اعمال او را در یک کفه‌ی میزان می‌گذارید که با یک‌دانه انار در کفه‌ی دیگر هم‌وزن می‌شود. عابد متحیر می‌ماند و می‌گوید: «خدایا! پاداش اعمالم را با فضل بده.» (پند تاریخ،3/91، انوار النعمانیه)

5- مزد عمل شیرفروش

مرحوم شیخ بهایی فرمود: «شیر فروشی، به شیرهایی که می‌فروخت، آب می‌افزود. یک سال سیل آمد و تمام گوسفندانش را آب برد. او به گریه و زاری افتاد. عارفی او را دید و گفت: «قطره‌ها و آب‌هایی که به شیر اضافه می‌کردی جمع شدند و سیل گشت و گوسفندانت را برد.»(کشکول (ترجمه کریم فیضی)، ص 399)

مزاح

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 55 سوره‌ی یس می‌فرماید: «بهشتیان در بهشت به مزاح و خوشی مشغول‌اند».

حدیث:

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله فرمود: «خداوند مزاح گر را که در شوخی خود راست‌گو باشد مؤاخذه نمی‌کند.» (نهج الفصاحه ص 160)

توضیح مختصر:

مرّوت، عبارت است از تنزیه نفْس از چیزهایی مانند تمسخر، کثرت مزاح نمودن، خوردن چیزی در بازار و …
مزاح اگر موجب کذب، ایذاء، غیبت و معصیت نشود، حرام نیست و از فضول کلام است. بله اگر مقدار کم مزاح، سبب انبساط و سرور شود ممدوح است، امّا کلمه‌ی مزاح، گاهی دست‌آویز است. وقتی دوازده نفر خواستند بعد از جنگ تبوک، در عقبه کمین کنند و پیامبر صلی‌الله علیه و آله را به قتل برسانند، گفتند: «اگر نتوانستیم او را بکُشیم می‌گوییم خواستیم مزاح و شوخی کنیم.» جبرئیل از این قصد آنان، پیامبر صلی‌الله علیه و آله را خبر داد. وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله آن‌ها را احضار کرد و از قصدشان آگهی داد، گفتند: «قصدِ ما، مزاح و شوخی بود نه جدّی و عمدی…» (اطیب البیان 6/258)
در مسافرت، مزاح استحباب دارد. شوخی و مزاح مردان با همسران خود هنگام هم‌بستری، نیکو است، زنان مسلمانی که شب، هنگام نماز مغرب و عشاء برای اقتداء به پیامبر صلی‌الله علیه و آله به مسجد می‌رفتند، بعضی جوانان اوباش، بر سر راه آن‌ها می‌نشستند و با مزاح و حرف‌ها و سخنان ناروا، آن‌ها را آزار می‌دادند و مزاحم آن‌ها می‌شدند. (برگزیده از تفسیر نمونه 3/630)
امّا بدانید در بهشت، مزاح و افزایش انبساط و سرور است یعنی بهشتیان از دست یکدیگر جام شراب طهور می‌کشند و می‌نوشند.

1- جواب وزیر

فردی را نزد معتصم، خلیفه عباسی آوردند که ادعای نبوّت داشت. خلیفه گفت: «چه معجزه‌ای داری؟» گفت: «مرده را زنده می‌کنم.» خلیفه گفت: «اگر این کار را بکنی، به تو ایمان می‌آورم.»
امر کرد: شمشیر تیز بیاورید، شمشیر آوردند و گفت: «نزد شما وزیرتان را گردن می‌زنم و سپس آن را زنده می‌کنم.» خلیفه گفت: نیکو باشد و رو به وزیر کرد و گفت: تو چه می‌گویی؟ وزیر گفت: «ای خلیفه! تن به کشتن دادن کاری سخت است، من از او هیچ معجزه‌ای نمی‌طلبم و تو گواه باش به او ایمان آوردم.»
خلیفه بخندید و وزیر را پاداش داد و مدعی پیامبری را به تیمارستان فرستاد. (لطائف الطوائف، ص 99)

2- میر کمندی

میر کمندی مردی شکم بزرگ و از شوخان شهر هرات بود و در خوردن غذا زبان زد بود؛ اما وقتی مریض شد، دیگر نمی‌توانست غذا بخورد.
روزی فقیر نزد وی آمد و گفت: «به کدام‌یک از اشعار اعتقاد داری؟ و شعر کدام شاعر را از حفظ داری؟»
گفت: «من از شعر مولانا بسیار خوشم می‌آید و شصت سال به‌غیراز مثنوی و غزل نه چیزی خوانده‌ام و نه یاد گرفته‌ام.»
فقیر گفت: «چند هزار بیت از حفظ داری؟» گفت: از همه مثنوی و دیوان شمس فقط یک بیت حفظ دارم و آن را خواند:
کوه بود نواله ام، بحر بود، پیاله ام **** جهان چو لقمه‌ یی، هست درین دهان من (لطائف الطوائف، ص 354)

3- نام پدر و مادر حضرت آدم

زبیر (م 255 صاحب کتاب انساب قریس) نسابه‌ی عرب بود و ادعا داشت که حسب و نسب همه را می‌داند.
روزی در جمع زیادی از علما و عوام، کسی از راه مزاح پرسید تو که نَسَب همه را می دانی، بگو: پدر و مادر حضرت آدم کیست؟
گفت: اسم پدر آدم، مضاربن جملج بوده و نام مادرش صاعده بنت قزرام بود. خواص خندیدند و عوام متحیّر شدند. عده‌ای از دوستانش گفتند: «این چه نسبت بود که برای حضرت آدم بیان کردی؟»
گفت: «ترسیدم عوام مرا به جهل نسبت کنند.» (لطائف الطوائف، ص 327)

4- پوستین

ظریفی با عربی همراه شد، در بین راه پرسید چه نام داری؟ گفت: بارد یعنی سرد و خنک. گفت: کُنیه تو چیست؟ گفت: ابو جمد: پدر یخ.
گفت: نام پدرت چیست؟ گفت ابوالثّلج: پدر برف. گفت: نام مادرت چیست؟ گفت: زمهریر: سرمای سخت.
گفت: کنیه‌اش چیست؟ گفت: ام الشّتاء: مادر زمستان. گفت: چه پیشه و شغل داری؟ گفت: یخ فروشی. گفت: به کجا می‌روی؟ گفت: از پی برف ظریف. گفت: برای خدا لحظه‌ای اینجا باش تا پوستینی پیدا کنم که از سرما افسرده گشتم و بیم هلاکت با همراهی تو را دارم. (لطائف الطوائف، ص 319)

5- گوش بزرگ

اربابی که گوش او بزرگ بوده، دائم به غلام خود می‌گفت: «از حکما شنیده‌ام که گوش بزرگ دلیل طولانی بودن عمر است و عمر من دراز است.»
ازقضا او را تهمتی زدند. حکم قتلش را صادر کردند و او را به‌پای دار بردند (تا اعدام کنند.)
غلامش می‌گریست و می‌گفت: «ای خواجه! همیشه می‌فرمودی عمر من دراز است و بزرگی گوش دلیل آن است، اینک که تو را می‌کشند؟!»
خواجه گفت: «من می‌گفتم اگر کسی به مرگ خود بمیرد، ولی الآن آن‌ها می‌خواهند، به زور مرا بکشند.»
حاکم وقتی این گفتگو را شنید، آن مرد (خواجه را) ببخشید. (لطائف الطوائف ص 326 حکایت این موضوع از این کتاب اخذ شده است.)