یتیم

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 9 سوره‌ی الضحی می‌فرماید: «هرگز یتیم را میازار».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هرکس یتیمی را کفالت کند و نفقه‌اش را بدهد من و او باهم در بهشت هستیم». (سفینه البحار،2/731)

توضیح مختصر:

به کسی که یا بی‌پدر دنیا می‌آید و یا پدرش وفات می‌کند یتیم می‌گویند. ولی در عرف، کسی که مادر نداشته باشد را یتیم نمی‌گویند بااینکه ازنظر وحدت ملاک در حکم احسان مشترک است. چون یتیم، مظلوم و دل‌شکسته و بی پناهگاه است، بسیار اخبار در احسان و لطف به او و از آن طرف، نهی از سیلی زدن به او و خوردنِ مالش و … وارد شده است. قیّم یتیم وظیفه‌اش آن است که خوراک و پوشاک و سایر ضروریات او را طبق شئونات، برآورده کند. اگر قیّم ندارد و مالی نیز ندارد، مسلمانان متکفّل کار او شوند و الّا از بیت‌المال مسلمانان هزینه‌ی زندگی او را باید داد. به هر شکل، ضرورت اقتضاء می‌کند که اصلاح حفظ مال و احوال یتیم را داشت تا مبادا مالش تلف شود و یا به کارهای ناشایست مبتلا گردد. خداوند در باب غنائم، خمس آن را برای عده‌ای نام می‌برد ازجمله یتیم. (سوره‌ی انفال، آیه‌ی 41)
امیرالمؤمنین علیه‌السلام با حضرت زهرا علیها السلام و اولاد و خادمش، سه روز روزه گرفتند و افطاری خود را ایثار کردند و به مسکین، یتیم و اسیر دادند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله در رَحِمِ مادر بودند، پدرش عبدالله از دارِ دنیا رحلت کردند و یتیم شدند و تکفّل کارها به عهده‌ی حضرت ابوطالب بود، در واقع یتیم ابوطالب بود.
در سوره‌ی ضحی آیه‌ی 9 خداوند به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و در واقع به ما می‌فرماید: «یتیم را از خودت مران (میازار)» این آیه بالصّراحه اعلام می‌دارد نوازش و رحمت به یتیم، لازم و ضروری است.

1- بصری یتیم‌نواز

در اطراف بصره مردی فوت شد، چون بسیار آلوده بود کسی برای تشییع‌جنازه او حاضر نگشت. زنش چند نفر را پول داد تا آمدند جنازه را بردند به قبرستان تا بدون نماز دفن کنند.
در آنجا زاهدی که به صدق و صفا مشهور بود، آمد بر جنازه نماز خواند و بعد جنازه را دفن کردند.
این خبر به مردم شهر رسید، دسته‌ای نزد زاهد آمدند و از نماز بر جنازه گناهکار سؤال کردند!
زاهد گفت: من در خواب دیدم که به من گفتند: برو فلان محل جنازه‌ای می‌آید که فقط یک زن همراه اوست بر او نماز بخوان.
از زن پرسیدم: شوهرت چه عملی داشت که خداوند به تو ترحم کرد؟ گفت: شرب خمر می‌نمود این بدی او بود. فرمود: کار خوبش چه بود؟ زن گفت: هر وقت از مستی به هوش می‌آمد گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا کدام گوشه‌ی جهنم مرا جای خواهی داد؛ و صبح که می‌شد لباس خود را عوض می‌کرد و غسل می‌کرد و وضو می‌گرفت و نماز می‌خواند.
دیگر عمل خوبش این‌که هیچ‌گاه خانه‌ی او خالی از دو یا سه یتیم نبود. آن‌قدر که به یتیمان، مهربانی و شفقت می‌کرد، به اطفال خود نمی‌کرد. (پند تاریخ،1/155 -شجره طوبی،2/278)

2- اسفندیار

چون رستم بن زال با اسفندیار مبارزه کرد با آن شجاعتی که رستم داشت مغلوب اسفندیار شد.
چندین حمله میان ایشان واقع شد و در هر حمله جراحتی از اسفندیار به رستم وارد می‌شد؛ چون اسفندیار روئین‌تن (قوی و پر زور) بود حملات رستم بر او کارگر نمی‌شد. آخر رستم با پدرش درباره اسفندیار مشورت کرد، زال گفت: باید تیری دو سر داشته باشی آماده کنی و چشم‌های اسفندیار را نشانه کنی تا نابینا گردد.
رستم به فرموده‌ی پدر این‌چنین کرد و چشم‌های اسفندیار را نابینا نمود و بر او ظفر یافت. علتش را این‌چنین گفته‌اند که: اسفندیار در جوانی شاخه درختی در دست داشت و به آن شاخه بر سر و صورت طفل یتیمی زد و او را نابینا کرد. پس آن یتیم شاخه را به زمین نشانید، در زمان جنگ رستم با اسفندیار، رستم از چوب همان شاخه گرفت و تیری دو سر تراشید به چشمان اسفندیار زد و او را کور کرد. (منتخب التواریخ، ص 815 -روح البیان)

3- توجه به یتیم‌نوازی

پسربچه‌ای نزد پیامبر آمد و گفت: ای پیامبر خدا! پدرم از دنیا رفته و خواهر و مادر هم دارم. ازآنچه خداوند به شما عنایت فرموده به ما کمک کن.
پیامبر به بلال فرمود: برو به «خانه‌ی ما گردش کن هر چه غذا پیدا کردی بیاور.»
بلال به حجره‌هایی که مربوط به پیامبر صلی‌الله علیه و آله بود آمد و پس از جستجو 21 خرما پیدا کرد و به خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله آورد.
پیامبر به آن پسر فرمود: «هفت عدد آن مال خودت، هفت عدد مال خواهرت و هفت عدد مال مادرت باشد.»
در این هنگام یکی از اصحاب بنام معاذ دست نوازش بر سر آن یتیم کشید و گفت: «خداوند تو را از یتیمی بیرون آورد و جانشین پدرت سازد!»
پیامبر به معاذ فرمود: «محبت تو نسبت به این یتیم را دیدم، بدان که هر کس یتیمی را سرپرستی کند و دست نوازش به سر او بکشد، خداوند به هر مویی که زیر دست او می‌گذرد، پاداش شایسته‌ای به او می‌دهد و گناهی از گناهان او را محو می‌سازد و مقام او را بالا می‌برد.» (داستان‌ها و پندها،4/160 -مجمع‌البیان،1/506)

4- سفارش به عمه‌ها

طبق نقل (شیخ مفید «رحمه‌الله علیه») بعد از حضرت موسی بن جعفر علیه‌السلام هجده پسر و نوزده دختر باقی ماندند. عده‌ای از فرزندان ذکور کم سن و سال بودند و دختران به خاطر آن‌که هم‌کفو نداشتند بعد از پدر شوهر نکردند و عده‌ای هم کم سن بودند و لذا یتیم شدند و لاجرم احتیاج به کمک وافر داشتند. در نامه‌ای که امام رضا علیه‌السلام (از ایران) برای فرزندش امام جواد علیه‌السلام نگاشته بودند این‌چنین آمده است:
ای ابا جعفر (کنیه امام جواد) به من رسیده است که هرگاه سوار می‌شوی برای بیرون رفتن از منزل، غلامان، تو را از درب کوچک بیرون می‌برند و این از بخل است که مبادا از جانب تو کسی بهره‌مند شود.
به آن حقی که من بر تو دارم، بیرون رفتن و بازگشتن تو باید از درب بزرگ باشد. هرگاه می‌خواهی بیرون بروی طلا و نقره همراه بردار، پس هر که از تو چیزی خواست عطا نما؛ و اگر عموهایت از تو چیزی خواستند با آن‌ها نیکویی نما و کمتر از پنجاه دینار به آن‌ها عطا مکن و به عمه‌های خود نیز کمتر از بیست‌وپنج دینار مده، همانا من اراده دارم که به این بخشش، خداوند تو را بلند گرداند. انفاق کن و از تنگدستی مترس. (نمونه معارف،2/407-کافی،4/44)

5- یتیمان شهید

در سال هشتم هجری در جنگ موته جناب جعفر طیار برادر امیرالمؤمنین علیه‌السلام به شهادت رسید. عبدالله فرزند جعفر گوید: وقتی پیامبر به خانه ما آمد و خبر شهادت پدرم را به مادرم (اسماء بنت عمیس) داد فراموش نمی‌کنم که پیامبر چگونه بر سر من و برادرم دست نوازش و مهربانی می‌کشید درحالی‌که اشک از چشمان مبارکش جاری بود، به حدی گریه می‌کرد که محاسن شریفش تر شد و می‌فرمود: خدایا جعفر به بهترین ثواب اقدام کرد، خاندانش را رعایت کن به بهترین نوع که خاندان‌ها را رعایت می‌کنی …
پیامبر برخاست دست مرا گرفت و مرا نوازش می‌کرد تا وارد مسجد شد. به منبر تشریف برد، مرا در یک پله پایین‌تر قرار داد، درحالی‌که آثار حزن و اندوه از سر و صورت حضرتش نمایان بود.
سپس به خانه تشریف برد، مرا هم با خود به خانه برد، دستور داد برایم غذای مخصوصی تهیه کردند و دنبال برادرم فرستادند، من و برادرم غذای پاکیزه‌ای خوردیم.
سپس به کنیز خود سلمی دستور داد مقداری جو آرد کند، سپس سلمی خمیر کرد و با روغن‌زیتون و فلفل غذا درست کرد و ما از آن می‌خوردیم. سه روز مداوم که مادرم مشغول عزاداری بود در خانه پیغمبر بودیم. به خانه هر یک از زن‌هایش می‌رفت ما را هم همراه خود می‌برد و پس از سه روز به خانه خود برگشتیم. (پیغمبر و یاران،2/ 178-اعیان الشیعه،16/24)

یقین

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 99 سوره حجر می‌فرماید: «بندگی و پرستش کن خدایت را تا یقین بر تو فرارسد.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «کمترین چیزی که به شما داده شده است یقین و دل نهادن بر شکیبایی است». (جامع السعادات،1/119)

توضیح مختصر:

باورِ درونی، از مسائل مهمی است که هر کس بدان اعتقاد و معرفت و شهود یافت، بسیاری از مسائل فرعی و جزیی، تحت الشّعاع قرار گرفته و حل و هضم می‌شود. در اوّل سوره‌ی بقره آیه‌ی 4 در توصیف متقین می‌فرماید: «آنان به آخرت یقین دارند.» چون معاد، قابل‌دیدن نیست و بعد از وفات و برزخ رُخ می‌دهد، پس اعتقاد و باور درونی به آن، از امتیازات و خصایص اهل تقوی به شمار می‌رود. مراد از یقین، علم جزمی بوده که غفلت در آن نیست و مطابق با واقع می‌باشد و شک و وهم، همراهش نیست. لذا مراتب یقین را به علم‌الیقین، عین‌الیقین و حق الیقین نام‌گذاری کرده‌اند. خداوند در سوره‌ی بقره آیه‌ی 118 می‌فرماید: «ما نشانه‌های خود را برای گروهی که یقین دارند، نیک و روشن گردانیده‌ایم.»
از این آیت معلوم می‌گردد آنانی که اهل عناد و جحود هستند و اله آنان، هوی پرستی آنان است، نمی‌توانند به باورِ درونی توحید برسند و این خود، حجاب اکبر است. آنچه در باور دینی مثمر ثمر است نماز، روزه، حج و… که به مرتبه‌ی عین‌الیقین رسیده باشد و بعد به کشف و شهود، مراتب و درجات معانی و حقایق و حساب و عقاب و… را ادراک کند. این فهم درونی و این باور باطنی است که به آنچه شنیدنی و یا دیدنی است یقین پیدا می‌کند و به گمان و ریب نمی‌پردازد و دایره را برای زیر یقین، تنگ می‌کند تا محوریت باور، آثار خود را بنمایاند.

1- درمان چاقی

پادشاهی با عدالت، به مرضی دچار شد که بدنش گوشت زیادی آورد و بی‌حد چاق شد، به حدی که قادر به حرکت نبود. روزی وزرا و امراء کشور برای معالجه او به نزد پزشکان و حکیمان رفتند و آن‌ها را آوردند ولی از معالجه عاجز ماندند تا آنکه شخص خردمند و حکیمی به آنان گفت: داروی سلطان نزد من است. همگی خوشحال شدند و او را به خدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت، گفت: سلطان تا چهل روز دیگر می‌میرد، اگر سلطان بعد از چهل روز زنده بود او را معالجه می‌کنم.
سلطان این کلام را شنید، لرزه بر تن او افتاد و هرروز به خاطر این غم و ترس از مرگ، لاغر و ضعیف می‌شد تا آنکه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولی و متعادل شد.
آن خردمند را آوردند و عرض کرد: من در استنباط خود خطا کرده بودم و حکم درست نبود؛ آنگاه رو به وزرا نمود و گفت: این دستور تمهید و مقدمه‌ای بود برای رفع بیماری سلطان و هیچ نسخه‌ای در میان نیست. پس او را جایزه بسیار عطا کردند. (سرمایه سعادت، ص 24)

2- محمد بن بشیر حضرمی

شب عاشورا زینب علیها السلام به امام حسین علیه‌السلام عرض می‌کند: «برادرم! نکند اصحاب تو فردا تو را رها کنند و تنها بگذارند؟» حضرت فرمود: «به خدا قسم آن‌ها را امتحان کردم آن‌قدر به شهادت علاقه‌مند هستند مانند مأنوس بودن طفل به شیر پستان مادر.»
شب عاشورا وقتی حضرت سخنرانی کرد و اجازه داد هرکس می‌خواهد برود، هرکدام سخنی درباره‌ی موافقت با امام گفتند؛ پس امام جایگاهشان را به آن‌ها نشان داد و بر یقین آن افزود و روز عاشورا احساس درد نیزه و شمشیر نمی‌کردند! در شب عاشورا به محمد بن بشیر حضرمی خبر دادند که پسرت را در مرز ری (شاه عبدالعظیم) اسیر گرفتند، گفت: عوض جان او جان خود را از آفریننده جان‌ها می‌گیرم، من دوست ندارم که او را اسیر کنند و من پس از او زنده و باقی بمانم.
چون حضرت کلام او را شنید فرمود: «خدا تو را رحمت کند، من بیعت خویش را از تو برداشتم برو فرزند خود را از اسیری نجات بده.»
محمد عرض کرد: «مرا جانوران درنده زنده بدرند و طعمه خود کنند، اگر از خدمت تو دور شوم.»
امام فرمود: این جامه‌های قیمتی را بردار بده به فرزند دیگرت تا برود برای آزادی برادرش بکوشد، پس پنج جامه بُرد به او عطا کرد که هزار دینار قیمت داشت.
آری محمد بن بشیر در حمله‌ی اول که عده‌ای شهید شدند، به لقاء الهی پیوست. (منتهی الآمال،1/340)

3- فردوسی (1411 م)

ابوالقاسم فردوسی از کثرت جور حاکم طوس، از وطن خارج شد و به غزنین رفت و شکایت به سلطان محمود غزنوی نمود، ولی تأثیری نداشت.
اتفاقاً روزی به مجلس عنصری شاعر، شعری گفت و موردقبول واقع شد، او را به دربار معرفی کردند و سلطان دستور داد تاریخ ملک عجم را به شعر بگوید؛ و به خواجه حسین میمندی گفت: هر هزار بیتی که فردوسی بگوید هزار مثقال طلا به وی بدهد!
چون شاهنامه تمام شد، سلطان خوشش آمد و با وزرای خود مشورت کرد که صله او را چقدر بدهیم.
بعضی گفتند: پنجاه‌هزار درهم، بعضی گفتند: او شیعه و رافضی است و این مبلغ او را زیادت است و اشعاری را دال بر تشیّع او برای سلطان خواندند:
منم بنده‌ی اهل‌بیت نبی **** ستاینده خاک‌پای وصی
سلطان امر کرد به عوض هر بیت یک‌درهم، شصت هزار درهم در مقابل شصت هزار بیت به او بدهند. فردوسی ناراحت شد که اینان به خاطر تشیّع حقش را ضایع کردند. با شیری که از ایمان و یقین صاحب‌ولایت نوشیده بود این اشعار را به شاهنامه ملحق کرد:
ایـا شـاه محمود کشورگشای **** ز من گر نترسی بترس از خدای
نـترسـم که دارم ز روشن‌دلی ***** بـــه دل مـهر آل نـبی و ولــی
بر این زادم و هر بر این بـگذرم **** ثــناگوی پــیغمبر و حـیـدرم
منم بنده‌ی هـر دو تــا رسـتخیز **** اگــر شــه کند پیکرم ریزریز
گویند بعد از وفات فردوسی، شیخ ابوالقاسم گوزکانی بر جنازه فردوسی به خاطر اشعار در مدح سلاطین و مجوس و پهلوانان، نماز نخواند. همان شب فردوسی را خواب دید که در بهشت مقام بلند مرتفعی دارد، گفت: این درجه را از کجا یافتی باآنکه تمام عمر در مدح اغیار صرف نمودی؟! گفت: به این یک شعر در توحید، خدا مرا آمرزید:
جهان را بلندی و پستی تویی **** ندانم چه ای هر چه هستی تویی (منتخب التواریخ، ص 703)

4- تقاضای یقین بیشتر

مأمون خلیفه‌ی عباسی از امام رضا علیه‌السلام سؤال کرد از تفسیر قول حضرت ابراهیم علیه‌السلام «رَبِّ أَرِنی کَیفَ تُحیِ المَوتی: خدایا به من نشان بده که چگونه مرده‌ها را زنده می‌کنی؟ (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 260)» امام رضا علیه‌السلام فرمود: خدا فرمود: «اگر بنده‌ی خلیلم از من سؤال کند، اجابت کنم.»
ابراهیم در نَفس او آمد که آن خلیل، او خواهد بود پس گفت: پروردگارا به من بنما که چگونه مردگان را زنده می‌کنی؟
فرمود: آیا ایمان نداری؟ گفت: «ایمان دارم ولیکن برای این‌که دل من مطمئن گردد.»
خدا فرمود: «چهار عدد از مرغان را بگیر و بکُش و مخلوط کن و بر روی هر کوهی مقداری از کشته‌های مخلوط شده را بگذار، پس آن‌ها را بخوان تا با سرعت نزدت بیایند.»
پس حضرت ابراهیم علیه‌السلام کرکس و مرغ آبی و طاووس و خروسی (در روایتی هدهد، صرد، طاووس و کلاغ آمده است.) را کشت و ریزریز کرد، همه را باهم مخلوط کرد و بر هر کوه از کوه‌های نزدیکش گذاشت و آن، ده کوه بود.
منقار آن چهار مرغ را به انگشتان گرفت و بنام آن‌ها را خواند و نزد خود دانه و آبی گذاشت. ناگهان به امر و قدرت خدا اجزاء هرکدام به سر خود متصل شد و پرواز کردند بعد آمدند آب و دانه خوردند!
آری ابراهیم علیه‌السلام پیامبر اولوالعزم برای زیادتی یقین این تقاضا را کرد و حق آن را به شهود نشان داد.»
(حیوه القلوب، ج 1، ص 130)

5- حارثه بن نعمان

او از انصار و از طایفه خزرج بود و به یقینش تا آخر عمر خدشه‌ای وارد نشد (او دو بار جبرئیل ملک مقرب را دیده بود.) او در جنگ‌های بدر و اُحد و خندق و اکثر جنگ‌های پیامبر صلی‌الله علیه و آله شرکت داشته و در جنگ حنین کنار پیامبر صلی‌الله علیه و آله ماند و فرار نکرد و بعد از پیامبر صلی‌الله علیه و آله همراه علی علیه‌السلام در جنگ‌ها شرکت داشت.
همان‌طور که امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود، یقین بر چهار قسمت بنیان نهاده یکی رسیده به حقایق و دیگر بینا شدن در زیرکی و … (نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 1099) حارثه دارنده‌ی آن بوده است.
وقتی حضرت زهرا علیها السلام با امیرالمؤمنین علیه‌السلام ازدواج کردند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله به علی علیه‌السلام فرمود: «خانه‌ای تهیه کن و عیال خود را به خانه ببر.»
علی علیه‌السلام عرضه داشت: یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله جز حارثه پسر نعمان جایی سراغ نداریم! پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «به خدا سوگند ما از حارثه شرمنده‌ایم که همه خانه‌های او را تصرف نموده‌ایم.»
همین‌که این گفته پیامبر صلی‌الله علیه و آله را حارثه شنید، خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و عرض کرد: «یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله من و مالم مخصوص خدا و پیامبر اوست، به خدا قسم نزد من چیزی از آنچه می‌گیری دوست‌تر نیست و آنچه شما بستانید نزد من محبوب‌تر از آن است که برایم می‌گذارید.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله درباره‌اش دعا فرمود و دستور داد فاطمه علیها السلام را به خانه او ببرند.
او آخر عمر نابینا شد، از جای نماز و مکان خود تا درب منزل ریسمانی بسته و یک پیمانه خرما هم کنار خود می‌گذاشت، هرگاه فقیری جلو درمی‌آمد از آن خرما برمی‌داشت و با راهنمایی ریسمان، خود را به در می‌رسانید و خرما را به سائل می‌داد.
اهل منزل می‌گفتند: «چرا خود را به‌ زحمت می‌اندازی ما تو را کفایت می‌کنیم!» در پاسخ می‌گفت: از پیامبر صلی‌الله علیه و آله شنیدم که می‌فرمود: «با دست خود به فقیر چیزی دادن انسان را از مُردن بد نگه می‌دارد.»
(پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 2، ص 204 – الاصابه، ج 1، ص 298)

یقین، گوهر کمیاب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 75 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «این‌گونه ما ملکوت (گستره) آسمان‌ها و زمین را به ابراهیم نشان می‌دادیم تا از باور داران گردد».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «بهترین کارها آن است که از یقین پرده بردارد (چیزهایی مانند استقامت، توکّل، تفویض و… نشانه از یقین دارند).» (غررالحکم، ج 2، ص 609)

توضیح مختصر:

در دوره‌ی آخرالزّمان، یکی از گوهرهای نایاب، اعتقاد مؤمنین است که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و امام خویش را ندیدند امّا به نوشته‌هایی در کتاب‌ها، به آن‌ها ایمان آورده و قبولشان داشته و عمل به فرامین آن‌ها می‌کنند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بزرگ‌ترین مردم از جهت یقین، گروهی هستند که در آخرالزمان می‌باشند، پیغمبر را درک نکرده‌اند و حجت و امام ایشان در پرده و حجاب است، ایمان آورده‌اند به سیاهی که سفید است.» (بحار، ج 13، ص 136) یعنی به قرآن و اخبار و منقولات مسوّده.
حضرت ابراهیم علیه‌السلام برای به دست آوردن مرتبه‌ی بالای یقین، تقاضای زنده شدنِ مُرده را از خداوند کرد که یقین، بالاترین مراتب ایمان است.
آنچه خداوند، احکام را تشریع کرده، اهل یقین هیچ شکّی در جزئیات و حکمت و فروعات آن‌ها نمی‌کنند و آن را اکمل و احسن می‌دانند، بلکه به خاطر اهل شُبهه و ریب و ضعیف الاعتقادها است که نمی‌توانند ادراک حکمت‌ها کنند. آنچه انبیاء از کتاب آسمانی و معجزات و کرامات آوردند و ظاهر کردند، کمتر کسانی قبول نمودند و گفتند: این‌ها سِحر است؛ پس آن کس که گوهر کمیاب یقین را دارد شُکرِ خدا کند و از آن بهره‌مند شود و دیگران را دعوت به این صفت باطنی نماید تا از جهل و شک و گمان، رهانیده شوند و به مقام اعلی و ارجمندِ یقین برسند.

1- ممکن است راست باشد

مرحوم عارف بالله حاج اسماعیل دولابی می‌فرمود: یکی از علمای نجف پس از سال‌ها تدریس در حوزه، درس را تعطیل کرد و درب خانه را به روی خود بست. عدّه‌ای به سراغش رفتند و دیدند، بسیار لاغر شده و حالش منقلب است. از او پرسیدند که چرا درس را تعطیل کرده و طلبه‌ها را محروم ساخته است؟ در پاسخ گفت: اواخر، این احتمال برایم مطرح شده است که می‌گفتم: خدا و قیامتی هست، ممکن است راست باشد، همین احتمال مرا از آنچه عمری خود را به آن مشغول کرده بودم بازداشته و به این حال افکنده است. (مصباح الهدی، ص 104)

2- احاطه بر مسائل از یقین است

مرحوم آیت‌الله بهجت (رحمه‌الله علیه) فرمودند: یکی از اهالی هندوستان متحیّر بود که از چه کسی تقلید کند. به مسجد کوفه رفت و توّسل کرد و در عالم خواب (بیداری) خدمت امام زمان تشرّف پیدا کرد و مسأله خود را از ایشان پرسید.
در همان حال کسی را خدمت حضرت دید و حضرت اشاره کرد از این تقلید کن. آن شخص هندی یک‌بار به عارف بالله آقای قاضی برخورد کرد و به محض دیدن یکدیگر، آقای قاضی به وی فرمود: اگر مسأله داری از من سؤال کن.
آن هندی متوجّه شد که آن حواله بود و این وصول. چند روز از این ماجرا گذشت. او نامه‌ای را که از هندوستان آمده برای آقای قاضی آورد که جوانی غیرمسلمان مایل است با زنی مسلمان ازدواج کند آیا به‌صرف ادعای جوان که مسلمان شده‌ام می‌توان اکتفا کرد؟
آقای قاضی در پاسخ فرمود: «فلان مجله در هندوستان رسمیّت دارد! اگر مسلمان شدن خود را در آن مجله اعلام کرد، می‌تواند به وی ازدواج نماید.»
این مطلب را آقای قاضی فرمودند درحالی‌که اهل خواندن آن مجله در هندوستان نبود که در هند چاپ می‌شد.
به‌هرحال آن خواستگار حاضر نشده بود که اسلام خود را در آن مجله اعلام نماید (و حیله‌اش آشکار شد). (زمزم عارفان، ص 155)

3- یقین محمّد بن بشیر

در حمله‌ی اول روز عاشورا ازجمله کسانی که شهید شدند محمّد بن بشیر حضرمی بود. شب عاشورا امام حسین علیه‌السلام متوجه شد که پسر او را در مرز ری (شاه عبدالعظیم) اسیر گرفتند، امام فرمودند: «خدا تو را رحمت کند، من بیعت خویش را از تو برداشتم، برو فرزند خود را از اسیری نجات بده.» او عرض کرد: «مرا جانوران درنده زنده ‌زنده بدرند و طعمه خود کنند، اگر از خدمت تو دور شوم.» امام فرمود: «پس این پنج جامه بُرد را با هزار دینار بگیر و به فرزند دیگرت بده تا در آزادی برادرش بکوشد.» (منتهی الآمال، ج 1، ص 340)

4- گفته‌ی حاج فاضل

آیه الله حاج محمّد علی فاضل (متوفی 1342) قبل از کشف حجاب به فرزند آخوند خراسانی (صاحب کتاب کفایه الاصول و امضاء کننده مشروطیت) گفت: من می‌روم کربلا و برمی‌گردم و پس از شش ماه می‌میرم، بعد رضاخان پهلوی کشف حجاب می‌کند… اگر همه‌ی آنچه گفتم درست بود کاری انجام نده.
همان‌گونه شد که حاج فاضل گفته بود. آقازاده‌ی آخوند خراسانی در مورد کشف حجاب با رضاشاه درگیر شد و کسی او را متذکّر کلام حاج فاضل کرد.
دو پاسبان او را سر برهنه در بازار مشهد برای بازپرسی به‌طور اهانت‌آمیز می‌بردند و به او می‌گفتند: بگو وجه و کفّین مستثناست، او نگفت. با تزریق آمپولی او را کشتند. (زمزم عارفان، ص 164)

5- موسی مبرقع

موسی مبرقع فرزند امام جواد علیه‌السلام در سال 256 از کوفه به شهر قم آمد. در ابتدا با مخالفت سران عرب که در قم بودند مواجه شد. به او گفتند: باید از همسایگی ما بیرون روی. ازاین‌رو به کاشان رفت و مورد استقبال گرم حاکم احمد بن عبدالعزیز و مردم کاشان قرار گرفت.
او زیباروی بود و پیوسته روی خود را با برقع می‌پوشاند.
بعد از مدّتی ابوالصّدیم حسن بن علی بن آدم اشعری و یکی دیگر از رؤسای عرب با پی‌جویی علّت بیرون رفتن موسی مبرقع از قم، اهالی قم را به خاطر این عمل ناشایست توبیخ کردند و عدّه‌ای از بزرگان عرب را به کاشان فرستادند و با عذرخواهی او را به قم بازگرداندند و با احترام و اکرام از مال خود برای او خانه‌ای خریدند و چند سهم از قریه هنبرد، اندریقان و کاریز را به او واگذار نموده و مبلغ بیست هزار درهم به او عطا کردند.
پس علّت بیرون راندن وی از قم، نشناختن او بوده که یقیناً فرزند امام و برادر امام و شخصیت والا بوده است.
او در سال 296 در سن 82 سالگی در قم درگذشت. (نورٌ علی نور تألیف حسین احمدی، ص 34-15)

یوسف علیه‌السلام

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 7 سوره‌ی یوسف می‌فرماید: «همانا حکایت یوسف و برادرانش برای پرسش گران نشانه‌هاست.»

حدیث:

مرد شامی از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال کرد از گرامی‌ترین مردم از نظر نسب؟ پس گفت: «بسیار راست‌گوی خداوند یوسف پسر یعقوب مرد خدا پس اسحاق ذبیح خداوند پسر ابراهیم خلیل خداوند». (بحار 12/284)

توضیح مختصر:

در قرآن، خدا هیچ قصّه‌ای را همانند سرگذشت یوسف که به‌طور مفصّل، از اوّل تا آخر، در سوره‌ی یوسف آمده، نیاورده است. یوسف علیه‌السلام پیامبر بود و ماجرای کودکی تا آخر زندگی او، یک الگو و سمبل برای بسیاری از جوانان، در مسائل مربوط به پدر و برادران، صفت حسد و … می‌باشد. آن‌قدر دنیا بی‌ارزش بود که برادران، او را به پول ناچیزی فروخته و با گریه‌ی دروغی، به پدرشان گفتند او را گرگ خورد. خداوند قصه‌ی او را احسن القصص نامید (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 2) و در آیه‌ی 7 این سوره فرمود: «در سرگذشت یوسف و برادرانش، برای پرسندگان، عبرت‌هاست.» و در آیه 111 فرمود: «به‌راستی در سرگذشت آنان برای خردمندان عبرتی است.» و در آخرِ داستان یوسف آیه 101، یوسف عرض می‌کند: «پروردگارا! تو به من دولت دادی و راز تعبیر خواب‌ها به من آموختی، ای پدیدآورنده‌ی آسمان‌ها و زمین! تو در دنیا و آخرت، مولای مَنی، مرا مسلمان بمیران و به شایستگان ملحق فرما.»
اگرچه برادران و مردم، ابتدا یوسف را نشناختند و به چاه، فروختن، زندان و… مبتلا کردند ولیکن آخرِ کار، خداوند او را به اوج عزّت کشاند و یوسف عفیف را که دارای عصمت ذاتی بود، طوری برای همگان معرفی کرد که همه‌جا زبان زدِ خاص و عام شد.
خداوند، یوسف را از علوم احادیث و آینده و تعبیر خواب و… آگاهی داد و از آن‌طرف، او را پادشاه مصر کرد یعنی هم مقام باطنی و هم مقام ظاهری را به او عطا نمود که در انبیاء چند نفرِ محدود را خداوند پادشاهی داد.

1- علت بلای یعقوب

امام سجاد علیه‌السلام فرمود: در شب جمعه هنگامی‌که یعقوب افطار می‌کردند سائل مؤمن روزه‌دار، مسافر غریبی که در نزد خداوند منزلتی عظیم داشت به نام ذمیال بر در خانه یعقوب گذشت و ندا کرد طعام دهید. صدای سائل مسافر غریب گرسنه را یعقوب (و فرزندانش) می‌شنیدند اما سخن او را باور نداشتند.
ذمیال چون ناامید شد و شب او را گرفت، گفت:
اِنّا لله وَ ِاّنا اِلَیه راجِعُون و گریست و شکایت کرد گرسنگی خود را به حق‌تعالی و گرسنه خوابید و روز دیگر روزه داشت و گرسنه بود و صبر کرد و حمد خدا را به‌جا آورد و یعقوب و آل یعقوب شب سیر خوابیدند و چون صبح کردند زیادتی طعام شب ایشان مانده بود.
خداوند وحی کرد به یعقوب که بنده‌ی مرا ذلیل کردی به مذلتی که به سبب آن، غضبِ مرا به‌سوی خود کشیدی و مستوجب تأدیب گردیدی و عقوبت و ابتلای من بر تو و فرزندان تو نازل می‌گردد… آیا رحم نکردی ذمیال بنده مرا که سعی کننده است در عبادت من و قانع است به اندکی از حلال دنیا…؟ پس مهیّای بلای من بشوید و راضی به قضای من و صبر در مصیبت من کنید. (تفسیر عیاشی،2/172)

2- یوسف در بلا افتاد

در همان شب که یعقوب و آل یعقوب سیر خوابیدند و ذمیال گرسنه خوابید، یوسف خواب دید که یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده کردند و صبح این خواب را برای یعقوب نقل کرد و یعقوب چون وحی الهی در باب بلا را شنیده بود به یوسف گفت: «این خواب را به برادرانت مگو شاید مکری در هلاکت تو کنند.»
متأسفانه یوسف خواب را به برادران خود نقل کرد.
اول بلایی که نازل شد به یعقوب و آل یعقوب حسد برادران یوسف بود نسبت به او به سبب خوابی که از او شنیدند.
پس رغبت به یوسف زیاده شد و برادران این را فهمیدند و تصمیم گرفتند یا یوسف را بکشند یا در زمینی دور از آبادانی او را بیندازند. پیش پدر آمدند و تقاضای بردن یوسف برای بازی و چریدن حیوانات کردند.
یعقوب گفت: تاب مفارقت یوسف را ندارم می‌ترسم شما از او غافل شوید و گرگ او را بخورد. یعقوب منتظر بلا بود و نمی‌توانست بلا را از خود و یوسف دفع کند و آخرالامر یوسف را برادران در چاه انداختند. (تفسیر عیاشی،2/172)

3- نه سال، دوازده روز، بیست درهم

از امام زین‌العابدین علیه‌السلام پرسیدند: «یوسف در روزی که او را به چاه انداختند چند ساله بود؟» فرمود: نه سال، در بعضی نسخه‌ها هفت سال آمده است.
سؤال شد: «میان منزل یعقوب و مصر چقدر راه بود؟»
فرمود: «دوازده روز.» (تفسیر عیاشی،2/172)
امام رضا علیه‌السلام فرمود: «قیمتی که یوسف را به آن فروختند بیست درهم بود.» (تفسیر قمی،1/341)

4- عزیز مصر

چون یوسف را قافله به مصر بردند به عزیز مصر فروختند. عزیز مصر چون حسن و جمال او را دید، نور عظمت و جلال در پیشانی او مشاهده نمود به زن خود زلیخا سفارش کرد که او را گرامی دار شاید که او نفعی به ما بخشد، یا او را به فرزندی خود بگیریم.
عزیز مصر فرزند نداشت، بسیار یوسف را گرامی داشتند و تربیت کردند و چون به حد بلوغ رسید زن عزیز، عاشق یوسف شد.
زلیخا از یوسف تمکین خواست و او تمکین نمی‌کرد پس دوید و برجست و از پشت پیراهن یوسف را گرفت و پاره شد.
در این حال عزیز مصر از در خانه به ایشان رسید، به زلیخا گفت: «این از مکر شماست به‌درستی که مکر زنان عظیم است» و به یوسف گفت: «از این سخن درگذر و این حرف را مخفی بدار که کسی از تو نشنود.» (تفسیر قمی،1/341)

5- لاوی

چون برادران یوسف خواستند یوسف را بکشند، برادرش لاوی گفت: او را مکشید به جای آن، در چاه بیندازید.
خداوند به جزای آن‌که مانع کشتن یوسف شد پیغمبری را در صلب او قرار داد.
هم‌چنین وقتی‌که خواستند برادران بعد از حبس بنیامین به‌سوی پدر خود برگردند، لاوی گفت: «از زمین مصر حرکت نمی‌کنم تا رخصت دهد مرا پدرم یا خدا حکم کند برای من که او بهترین حکم کنندگان است.»
حق‌تعالی این سخن را از او پسندید و علت دیگری، بر حصول پیغمبری در اولاد او گردید. پس پیغمبران بنی‌اسرائیل همه از اولاد لاوی پسر یعقوب بودند و موسی نیز از فرزندان او بود یعنی موسی بن عمران پسر یصر بن فاهیث [واهث] بن لاوی بود. چون یعقوب و پسران در مصر بر یوسف وارد شدند یوسف سریعاً برای تعظیم پدر خود برنخاست پس خداوند پیغمبری را از صلب یوسف بیرون برد و در فرزندان لاوی قرار داد.
(تفسیر قمی،1/356 -حیوه القلوب،1/551-475)

یهود

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 82 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «به طور مسلّم، دشمن‌ترین مردم نسبت به مؤمنان را، یهود و مشرکان خواهی یافت».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «خود را مانند یهودان درنیاورید.» (نهج الفصاح، ص 142)

توضیح مختصر:

از ادیانی که در قرآن از آن و در مذمّت قوم اینان، بسیار صحبت شده یهود و یهودیان است. کفرشان به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و قرآن ازیک‌طرف و خواسته‌های نابجا از موسی علیه‌السلام و پیامبران بنی‌اسرائیل از طرف دیگر، ادعاهای نابجا و بطلان افکار و عقاید آن‌ها را می‌رساند.
مثلاً: یهودیان اعتقاد دارند که فقط یهودی به بهشت می‌رود؛ از آنجایی که مسائلی در تورات در صدق و نشانه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله ما وجود داشته، شروع به تحریف تورات کردند؛ حقایق را کتمان کرده و به‌نوعی صحبت می‌نمودند که امروز، حرفِ دیروزشان را ناگفته جلوه می‌دادند؛ گفته‌های سابق خود را در حقّانیّت پیامبر صلی‌الله علیه و آله انکار می‌کردند و حسد به پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌ورزیدند و ستم‌پیشگی را رواج می‌دادند؛ در میانشان، سحر و جادو، بسیار عملی بوده ولی باز حضرت سلیمان علیه‌السلام را متهم به سحر و جادو و تسخیرات می‌کردند بااینکه ساحت و مقام پیامبر الهی، از سحر و جادو مُبرّی است؛ کارِ آنان بالا گرفته و گفتند: عُزیر، پسر خداست. بعد از ایشان، نصاری گفتند: مسیح، پسرِ خداست؛ بعد از بعثت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و مسلمانان گفتند شما قبله ندارید و از قبله‌ی ما استفاده می‌کنید و فخر می‌فروختند و مسلمانان را سرزنش می‌کردند؛ پس خداوند قبله‌ی مسلمانان را کعبه قرار داد؛ و خلاصه گفتند: دستِ خدا بسته است! خداوند فرمود: دست‌های خودشان بسته باد و به سزای آنچه گفتند، از رحمت خدا دور شوند. (سوره‌ی مائده، آیه‌ی 64)

1- بعد از واقعه‌ی اُحد

پس از جنگ بدر و پیروزی مسلمانان، جمعی از یهود گفتند: «آن پیامبر امّی که ما وصف او را در کتاب دینی خود تورات خوانده‌ایم که در جنگ مغلوب نمی‌شود، همین پیامبر است.» بعضی دیگر گفتند: «عجله و شتاب نکنید تا نبرد و واقعه‌ی دیگری واقع شود، آنگاه قضاوت کنید.»
هنگامی‌که جنگ اُحد پیش آمد و با شکست مسلمانان پایان یافت، یهودیان گفتند: «نه به خدا قسم آن پیامبری که در کتاب ما بشارت به آن شده این نیست.»
به دنبال این واقعه، نه‌تنها مسلمان نشدند بلکه بر خشونت و فاصله گرفتن از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و مسلمانان افزودند. حتی پیمانی را که با رسول خدا صلی‌الله علیه و آله در مورد عدم تعرّض داشتند، پیش از پایان مدت، نقض کردند و شصت نفر سوار به اتفاق کعب بن اشرف به‌سوی مکه رهسپار شدند و با مشرکان برای مبارزه با اسلام هم‌پیمان گردیده و به مدینه مراجعت کردند.
در این هنگام این آیه نازل شد: «ای پیامبر به آن‌ها بگو (از پیروزی جنگ اُحد شاد نباشید) به‌زودی مغلوب می‌شوید و در جهنم محشور خواهید شد.» (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 12)
و پاسخ دندان‌شکنی به آن‌ها داد که به‌زودی همگی مغلوب و اسلام پیروز و سربلند می‌شود.
(داستان‌های تفسیر، ص 34- تفسیر نمونه، ج 2، ص 223)

2- پنجاه نفر یهودی

آنگاه‌که امیر مؤمنان، زمام خلافت را به دست گرفت، روزی در نخیله (نزدیک کوفه) بود که پنجاه نفر از یهودیان به محضر آن حضرت رسیده و عرض کردند: ما در کتاب‌های خود دیده‌ایم که سنگی عظیم که نام هفت پیامبر بر آن نوشته شده، در این سرزمین است. ولی هر چه جستجو کردیم نیافتیم، شما جای آن را می‌دانید؟!
امام همراه آن‌ها از نخیلِ بیرون آمد و چند قدم راه پیمود تا به تل ریگی رسیدند، فرمود: آن سنگ زیر ریگ‌ها است.
آن‌ها گفتند: ما نمی‌توانیم این‌همه ریگ را برداریم تا آن سنگ را بنگریم.
امام از حق‌تعالی استمداد کرد تا آن ریگ‌ها برطرف شود. پس بادی وزید و تمام ریگ‌ها کنار رفت و سنگی پدیدار شد. امام فرمود: «نام انبیا در آن جانب سنگ است که به طرف زمین قرار گرفته است.»
یهودیان با بیل و کلنگ هر چه کوشش کردند نتوانستند و از عهده‌ی این کار درمانده شدند. امام به دست پر توان خود، آن سنگ را به جانب دیگر انداخت، درنتیجه نام هفت پیامبر آشکار شد.
یهودیان دیدند نام نوح علیه‌السلام و ابراهیم علیه‌السلام و موسی علیه‌السلام و داوود علیه‌السلام و سلیمان علیه‌السلام و عیسی علیه‌السلام و محمّد صلی‌الله علیه و آله ثبت شده است، پس قبول اسلام نمودند.
(داستان دوستان، ج 2، ص 82 -ناسخ التواریخ، ج 5، ص 69)

3- شرمندگی یهودی

یک نفر یهودی نزد امیرالمؤمنین علیه‌السلام آمد و از روی استهزاء گفت: محمد صلی‌الله علیه و آله می‌گوید: در هر یک عدد انار، یک دانه‌ی آن از بهشت است، من هم‌اکنون همه‌ی یک عدد انار را خوردم و طبق گفته‌ی محمّد، من که کافر هستم، یک دانه از دانه‌های انار را که از بهشت آمده است خوردم (پس اهل بهشت هستم).
امام فرمود: رسول خدا صلی‌الله علیه و آله راست فرمود، در همین هنگام امام یک دانه از دانه‌های انار را که در میان ریش آن یهودی افتاده بود، با دست خود زد و آن به کنار افتاد. امام آن را برداشت و فرمود: سپاس خدای را که کافر نخورد و موجب شرمندگی آن یهودی شد. (حکایت‌های شنیدنی، ج 2، ص 71 -بحارالانوار، ج 41، ص 300)

4- راضی به جرم

محمد بن ارقط گوید: امام صادق علیه‌السلام به من فرمود: «به کوفه که رفت‌وآمد می‌کنی، آیا قاتلان امام حسین علیه‌السلام را در کوفه می‌نگری؟»
عرض کردم: «از آن‌ها هیچ‌کس باقی نمانده است و همه مرده‌اند.»
فرمود: در نظر تو قاتل تنها کسی است که شخصی را بکشد، یا سبب قتل شود. مگر سخن خداوند در قرآن را نخوانده‌ای که به پیامبر صلی‌الله علیه و آله خطاب می‌کند که به یهودیان عصر خود بگوید:
«بگو پیامبرانی پیش از من با دلایلی روشن آمدند و آنچه گفتید آوردند، پس چرا آن‌ها را به قتل رساندید، اگر راست می‌گویید.» (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 183)
درصورتی‌که یهودیان معاصر پیامبر، پیامبری را نکشته بودند، چراکه از زمان حضرت عیسی علیه‌السلام تا پیامبر اسلام صلی‌الله علیه و آله، پیامبری وجود نداشت؛ و قرآن که در آیه‌ی فوق یهودیان زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله را قاتل معرفی می‌کند، ازاین‌جهت است که آن‌ها به روش آباء و اجداد خود باقی هستند.
بنابراین افرادی که در کوفه راضی به روش پدران خود در مورد قتل امام حسین علیه‌السلام هستند، قاتل به‌حساب می‌آیند. (داستان‌ها و پندها، ج 8، ص 49-وسائل الشیعه، ج 11، ص 412)

5- پیامبر صلی‌الله علیه و آله در معبد یهودیان

پیامبر صلی‌الله علیه و آله با بعضی از یارانش در مدینه در یکی از اعیاد یهود وارد معبد آن‌ها شدند. آن‌ها از ورود پیامبر صلی‌الله علیه و آله ناخشنود بودند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: ای جمعیت یهود! دوازده نفر از خودتان را به من نشان دهید که گواهی بر وحدانیّت خدا و نبوّت محمد بدهند تا خداوند غضبش را از تمام یهودیان جهان برگیرد.
آن‌ها ساکت شدند و کسی پاسخ نگفت؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله سه بار این مطلب را تکرار کرد و همه سکوت کردند؛ سپس فرمود: «شما از بیان حق ابا کردید، ولی به خدا سوگند، من همان پیامبری هستم که در تورات به نام «حاشر» و «عاقب» نامیده شده‌ام، خواه ایمان بیاورید و یا تکذیبم کنید.»
سپس پیامبر صلی‌الله علیه و آله ازآنجا بازگشت، اما هنوز قدم بیرون نگذاشته بود که مردی پشت سر او آمد و گفت: ای محمد! بایست. پیامبر صلی‌الله علیه و آله ایستاد. او رو به جمعیت یهود کرد و گفت: «مرا چگونه آدمی می‌دانید؟» گفتند: «مردی آگاه‌تر از تو و پدر و جدّت نسبت به کتاب آسمانی خود تورات نداریم.» او گفت: «من خدا را گواه می‌گیرم که او همان پیامبر است که در تورات و انجیل آمده است.»
یهودیان گفتند: دروغ می‌گویی. پیامبر فرمود: شما دروغ می‌گویید، انکار شما بعد از اقرارتان هرگز پذیرفته نخواهد شد.
آن یهودی که پیامبر صلی‌الله علیه و آله را تأیید کرد و اقرار به رسالتش نمود، عبدالله بن سلام بود.
(داستان‌های تفسیر، ص 31-تفسیر نمونه، ج 21، ص 313)