رحْم (مهربانی، رقت قلب، نرم دلی)
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 29 سورهی فتح میفرماید: «محمد فرستادهی خداست و کسانی که با او هستند در برابر کفار سرسخت و شدید و در میان خود مهرباناند.»
حدیث:
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «کسی که به مردم رحم نکند خداوند رحمت خویش را از او بازدارد.»
توضیح مختصر:
رحم به مهربانی، رقّت قلب، نرمدلی و بخشایش را گویند. خداوند که رحمان است، رحم کننده به تمامی مخلوقات است، وقتی آدم از بهشت رانده شد عرض کرد: «پروردگارا به نفس خود ستم کردیم و اگر ما را نیامرزی و رحم نکنی از زیانکاران خواهیم بود.» (سورهی اعراف، آیهی 23)
و کلماتی که آدم خدای را خواند یکی این بود: «فَاَرحِمنی وَ أنتَ خیرُ الرّاحِمین: پس مرا رحم کن و تو بهترین رحم کنندگانی.» (ترجمهی المیزان، ج 1، ص 211)
اگر بندگان، خود را آماده و مهیای ترحّم الهی کنند خداوند به آنها مهربانی میکند چنانکه در سورهی هود آیهی 119 فرمود:
«انسانها همیشه در اختلافاند مگر کسانی که پروردگارت به آنها رحم کرده باشد و برای همین خلقشان کرده بود.»
عدهای ذاتاً رحمدل هستند و رقّت قلب دارند چنانکه در صدقه دادن نسبت به ضعفا و فقرا و مساکین اهتمام دارند و موجب دلگرمی فقرا میباشند.
رسول خدا در دعایی در حق انصار مدینه به خداوند چنین عرضه میکند: «پروردگارا به انصار رحم کن و به فرزند زادگان انصار رحم کن.» این بیان چنان در دلهای انصار اثر گذاشت که همه به گریه درآمده و محاسنشان از اشک چشمانشان خیس شد.
ببینید چقدر مسئلهی نرمدلی و رقّت قلب، خوب است که پیامبر برای اهل مدینه این دعا را کردند!
1- موسی و رحم
وقتی حضرت موسی علیهالسلام با حقتعالی مناجات کرد؛ عرض نمود: «خدایا! به کدام خصلت از کارهایم، مرا به خودت اختصاص دادی؟»
خطاب رسید: «ای موسی! وقتی چوپانیِ گوسفندان شعیب را مینمودی، روزی هنگام گرمی هوا، بزغالهای از گله فرار کرد و تو دنبالش دویدی و بسیار به رنج افتادی.
چون به آن بزغاله رسیدی، او را در کنار خود گرفتی و گفتی: ای بیچاره مرا و خود را بسیار رنجانیدی. پس او را بر دوش خود گرفته و به گله آوردی.
به سبب ترحّمی که بر آن نمودی، تاج پیغمبری بر سر تو نهادیم و کرامت نبوّت به تو دادیم.»
(نمونه معارف، ج 5، ص 333 -زینه المجالس، ص 497)
2- پیامبر رحیم و مهربان
مُغیره پسرعموی پیامبر و برادر رضاعی و هم سن آن حضرت بود. او قبل از بعثت به پیامبر علاقهی وافر داشت، ولی وقتی پیامبر مبعوث گردید، از دشمنان حضرت شد و آسیبهای فراوان به پیامبر وارد گردانید.
چون سپاه پیامبر برای فتح مکه به آن سرزمین آمد، مُغیره و عبدالله بن امیّه از سران کفر از مکه خارج شده و خود را به سرزمین «نبق» محل استقرار ارتش پیامبر رساندند و اجازهی حضور خواستند؛ ولی پیامبر اجازه ندادند.
او بسیار متأثر شد و گفت: «اگر پیامبر به من اجازهی ملاقات ندهد، دست پسربچهام را میگیرم، سر به بیابان میگذارم تا از گرسنگی و تشنگی بمیریم.»
وقتی این سخن او را به پیامبر رساندند، اجازهی ملاقات داد. چون شرفیاب شد و اسلام آورد، از شرمندگی سر را بلند نمیکرد. تا اینکه امیرالمؤمنین به او فرمود: «چون حضور پیامبر صلیالله علیه و آله رسیدی، همان کلمات برادران یوسف را که در قرآن نقل شده است، بخوان تا پیامبر شما را ببخشد، زیرا پیامبر صلیالله علیه و آله از یوسف کمتر نیست.»
مغیره دستور امیرالمؤمنین را اجرا کرد و وقتی نزد پیامبر آمد، این آیه را خواند: «سوگند به خدا که خداوند تو را بر ما مقدم داشت و ما مردم مقصر و خطاکار بودیم.»
(سورهی یوسف، آیهی 91)
پیامبر فرمود: امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست، خداوند شما را میبخشد و رحم خدا از همه بیشتر است. (یوسف، آیهی 92 «وَ هوَ اَرحَمُ الرّاحِمین»)
سپس مغیره، اشعاری از روی عذرخواهی خواند و پیامبر مژدهی بهشت را به او داد و او انسانی شد وارسته؛ تا جایی که سه روز قبل از مرگش، قبر خود را با دست خود کَند و آمادهی مرگ شد.
(داستانهای زندگی پیامبر، ص 80 -سفینه البحار، ج 1، ص 632)
3- سَبُکتگین (متوفی 387)
سبکتگین اولین پادشاه غزنوی بود، او ابتدا غلامی تُرک بود و یک اسب بیش نداشت. محلش در نیشابور بود و همه روز به صحرا میرفت تا شکار کند.
روزی در صحرا بچه آهویی دید، با سرعت هرچه تمامتر با اسبش حرکت کرد و بچه آهو را گرفت و همراه خود به شهر آورد.
چون مقداری راه آمد، دید مادر بچه آهو از پشت میآید، دانست که برای بچهاش میآید. پس پیش خود گفت باید از این بچه آهو صرفنظر کرد. پس آن را رها کرد تا با مادرش برفت و مادر نگاهی به سبکتگین کرد.
چون به شهر آمد، شب فرارسید و خوابید. در عالم خواب پیامبر صلیالله علیه و آله را زیارت کرد و فرمود: «ای سبکتگین! آن مرحمت و شفقتی که در حق آهو کردی، خداوند به تو سلطنت خواهد بخشید، ولی در حق بندگان خدای، همین ترحم را بهجای آور تا دولت تو را ثباتی باشد.»
پس از آن خواب کمکم کارش بالا گرفت و به خاطر ترحم و شفقتی که در حق حیوان کرد، به سلطانی رسید.
(جوامع الحکایات، ص 200)
4- بیرحمی همانند ترس خروس
ابو ایّوب موریانی (م 154) وزیر، از مقرّبان دومین خلیفه عباسی، منصور دوانیقی بود. هرگاه خلیفه او را میطلبید، رنگش زرد میشد و میلرزید.
روزی یکی از آشنایانش به او گفت: تو از مقرّبان خلیفه هستی، چه طور هرگاه تو را میطلبد، حالت عوض میشود و خود را گم میکنی؟!
ابو ایوب گفت:
بازی از خروسی پرسید: تو از بچگی منزل آدمی بودی و به دست خود تو را آب و دانه میدهند و جایی برایت میسازند، جهت چیست که هرگاه به سروقت تو میآیند و میخواهند تو را بگیرند، سروصدا میکنی و از این خانه و از این بام به آن بام میگریزی؟ من بااینکه مرغی وحشیام، چون مردم صید کنند، آرام میگیرم.
چون مرا از پی صید فرستند، پرواز کنم و صید را میگیرم و به خدمت آنها میآورم و سروصدا نمیکنم.
خروس گفت: ای باز! هرگز شنیدهای، هیچ بازی را بر سیخ بکشند و بر آتش سرخ کنند؟ گفت: نه. خروس گفت: تا من در این خانه بودم، صدها خروس را دیدهام که سر بریدهاند و پرش را کندهاند و گوشتش را بر سیخ کردهاند و خوردهاند. نوحه و فریاد من از این جهت بوده؛ و همیشه دلم محزون است و رنگم تغییر میکند.
ای سؤال کننده! بارها بیرحمی را از خلیفه نسبت به مقرّبان دیدهام، از این رو مانند خروس میگویم، نکند روزی نوبت من شده باشد و این بیرحمی بر من شامل گردد و مرا نیز به قتل برساند.
(لطائف الطوائف، ص 101)
5- غلام آب کش درمانده
اسحاق موصلی (م 235) غلامی داشت که پیوسته کارش آب کشیدن و آب آوردن بود و از کثرت کار درمانده بود.
روزی اسحاق از او پرسید: «ای غلام! حال خود و حال مرا چه طور میبینی؟» گفت: «میبینم که در این خاندان و قبیله، از همه بدبختتر من و تو هستیم!»
گفت: «به چه دلیل؟» غلام گفت: «به این دلیل که تو همهی شب در غم نان خاندان هستی و من هم-از بیرحمی تو- در غم آب ایشانم. ایشان از غم تو و رنج من فراغت دارند و من و تو را از کارگران خود میشمارند، با وجود این، هیچکدام از اهل خاندان از ما راضی نیستند و دائم بر ما منّت میگذارند.»
اسحاق بخندید و گفت: قسم به خدا راست میگویی.
پس رحم به حال غلام درمانده کرد و گفت: از امروز آزادی!
(لطائف الطوائف، ص 395)