ریاست
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 83 سورهی قصص میفرماید: «سرای آخرت را (تنها) برای کسانی قرار میدهیم که ارادهی برتریجویی (مانند ریاستطلبی و قدرتنمایی) در زمین و فساد را ندارند.»
حدیث:
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «کسی که بالا رود و به ریاست رسد، باید به رنج و درد سیاست (ادارهی شغل و رعیت) صبر کند.»
(غررالحکم، ج 1، ص 452)
توضیح مختصر:
آنچه بیشتر آدمیان، دنبال آن هستند مال و ریاست است. ریاست گرچه اعتباری بوده و زمانی هست و زمانی دیگر نیست اما تعلقات آن بسیار است. چهبسا انسانهایی در طول تاریخ بودند که برای رسیدن به ریاست، پدر خود را کشتند، برادر را به هلاکت رساندند و کشتار و خونریزی کردند.
ریاست انواعی دارد: از آقایی کردن و مدیریت بر چند نفر یا گروهی یا شهری یا کشوری؛ اما اینطور نیست که کسی علم یا مال یا مدیریت ندارد، بشود رئیس، بلکه باید قدرتی یا شجاعتی یا پارتی یا حیلهای یا مالی یا … داشته باشد تا به جاه برسد.
بشر اولیه ضعیف بودند و پرستش و خضوع در برابر خدا را به خاطر ریاستطلبی، به پرستش انسان تبدیل کردند؛ نظیر نمرودها و فرعونها.
همه در درون، دوست دارند که آقایی، سروری، ریاست و مدیریت کنند، اما اسباب، برای آنها فراهم نیست تا به قدرت و تفوّق برسند.
در این مسئله اگر ریاست به دین هم باشد، نوعی طلب است و این، به میز نشینی و فرمانروایی کردن و دست بوسیدن و پول آوردن و تعظیم نمودن و مانند اینها، از اول دارد او را هلاک میکند. امیرالمؤمنین علیهالسلام در کتاب غررالحکم فرمود: «هر کس طلب ریاست کند، هلاک شود.»
یعنی از روز اول خواستن و طلب ریاست، هلاک است؛ چراکه کارهایش، دیگر رنگ و بوی حقیقت و اخلاص را ندارد.
1- ریاستطلبی طلحه و زُبیر
طلحه و زبیر از یاران پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بودند و در جنگها شرکت داشتند و در ایام خلافت خلفا (25 سال) از امیرالمؤمنین علیهالسلام طرفداری میکردند.
چون امیرالمؤمنین به خلافت رسید، این دو برای رسیدن به ریاست به نزد حضرتش آمدند. امام ریاست جایی را به آن دو نداند تا اینکه عایشه را تحریک کردند و در بصره جنگ جمل را برپا کردند.
طلحه از عایشه خواست، مردم او را بهعنوان امیر بخوانند، زبیر نیز همین تقاضا را کرد. عایشه به لشکر دستور داد به هر دو، بهعنوان «امیر» سلام دهند.
این دو دربارهی فرماندهی کل قوا هم با هم اختلاف کردند. قبل از شروع جنگ جمل (سال 36 هـ) در اینکه، کدامیک برای مردم نماز بخوانند (امام جماعت شوند) باهم اختلاف کردند. سرانجام عایشه برای رفع اختلاف، شهر پسر طلحه و عبدالله پسر زبیر را بهعنوان امام جماعت انتخاب کرد که بهنوبت نماز بخوانند. این وضع تا پایان جنگ ادامه داشت. (داستانها و پندها، ج 9، ص 45)
ریاستطلبی این دو سبب شد که پنج هزار نفر از لشکر امام و سیزده هزار نفر از لشکر طلحه و زبیر یعنی هجده هزار نفر کشته شدند. برای طلحه در میان جنگ، مروان بن حکم که با او عداوت داشت، تیری زد و کشته شد. زبیر هم از میان جنگ بیرون رفت و در دهاتی موقع خواب، عمرو بن جرموز او را ضربتی زد و سر از بدنش جدا کرد.
(تتمه المنتهی، ص 13-9)
2- ریاستطلبی عامل کفر
ابو عامر در دوران جاهلیت برای خودی نشان دادن، آیین نصرانیّت را پذیرفت و از زهاد به شمار رفت. (تا عدهای به او علاقهمند شده و مریدش شوند.)
او نفوذ وسیعی در طایفه خزرج داشت و از بشارت دهندگان ظهور پیامبر بود؛ اما وقتی پیامبر به مدینه آمد و در جنگ بدر، مسلمانان پیروز شدند، او از مدینه بهسوی کفار مکه فرار کرد و آنها را برای جنگ با پیامبر دعوت نمود و استمداد جست. ریاستطلبی او، بهقدری او را حریص کرده بود که در جنگ اُحد دستور داد میان دو لشکر گودال بکَنند که اتفاقاً پیامبر در یکی از آن گودالها افتاد و پیشانیاش مجروح شد و دندانش شکست!
پس از پایان جنگ اُحُد، باز به سرش زد تا به روم برود و از پادشاه آن کشور به نام «هرقل» کمک بگیرد تا مسلمانان را سرکوب کنند.
از روم نامهای به منافقان نوشت که به زودی بهسوی مدینه حرکت میکنم. شما مرکزی را برای خود بسازید. منافقین هم زیر نقاب مسجد و کمک به بیماران مرکزی را ساختند.
این بار، مرگ به ابو عامر مهلت نداد تا برای خود نشان دادن و رسیدن به دنیای دون، با پیامبر بجنگد.
(داستانهای تفسیر، ص 68 -تفسیر نمونه، ج 8، ص 134)
3- کشتن عبدالرحمن
در تبهکاری معاویه در 16 سال خلافت، جای شکی نبوده است و گذاشتن ریاست و حکومت در خانوادهاش هم از مسائلی بود که همیشه تلاش میکرد.
معاویه در یک سخنرانی به مردم شام گفت: «مردم شام! سنّم زیاد شده و مرگم فرارسیدهاست، تصمیم دارم شخصی را تعیین کنم تا مایهی نظم و امنیت در امور شما باشد. من یک نفر از شماها هستم، بنابراین نظری اتّخاذ کنید!» مردم تبادلنظر کردند و همگی گفتند: «عبدالرحمن بن خالد بن ولید، برای ریاست بسیار خوب است.»
این اظهارنظر برای معاویه بسیار غیرمنتظره بود و ناراحت شد، ولی به روی خود نیاورد، چون نظرش به یزید بود.
پس از مدتی عبدالرحمن مریض شد. معاویه به طبیب یهودی به نام «ابن اثال» که در دربارش بود، گفت: به او شربتی بنوشان که موجب مرگش شود.
طبیب یهودی نزد عبدالرحمن رفت و شربتی به او داد و در اثر خوردن آن، وفات کرد.
مهاجر، بعد از وفات برادر، با نوکرش به دمشق آمد و به کمین آن دکتر یهودی نشست تا اینکه شبی، او همراه بعضی از نزد معاویه بیرون آمده بودند، او بر دکتر حمله کرد، اطرافیانش فرار کردند، بالاخره مهاجر آن پزشک یهودی را کشت.
مهاجر را دستگیر کردند و به نزد معاویه بردند.
معاویه گفت: «خیر نبینی، چرا دکتر مخصوص مرا به قتل رساندی؟!» گفت: «مأمور قتل برادرم را کشتم، ولی آمر (به قتل یعنی معاویه) مانده است.»
(تجلی امیرالمؤمنین علیهالسلام، ص 193 -الغدیر، ج 20، ص 55)
4- بیحره بنی عامر
در یکی از سالهای ایام حج که جمعیت در سرزمین منی بودند، پیغمبر اسلام برای دعوت کردن مردم به آیین اسلام، بهطرف خیمههای «بنی کلب» و سپس به خیمهی «بنی خیفه» رفت. مطالب خود را با آن دو قبیله در میان گذارد و آنان را به آیین اسلام دعوت نمود، اما آنان نپذیرفتند.
پس بهسوی منازل «بنی عامر» رفت و اسلام را به آنها عرضه نمود. مردی به نام «بیحره» که از بزرگان آن قبیله بود، متوجه قیافه نافذ و جذاب رسول خدا شد و گفت: «اگر میتوانستم این جوانمرد را از قریش جدا کنم و به اختیار خود درآورم، با قدرت او تمام عرب را قبضه میکردم و آنها را مطیع خود میساختم.» سپس به پیامبر عرض کرد: «اگر امروز با شما به امر نبوّت بیعت کردیم و خدا موجبات پیروزیات را بر مخالفین فراهم آورد، آیا ریاست بعد از شما برای ما خواهد بود؟»
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «اختیار بعد از من با خداست.» بیحره گفت: «آیا امروز به یاری شما برخیزیم و گلوهای ما هدف سلاحهای دیگران قرار گیرد، پس از پیروزی، زمامداری برای دیگران باشد؟» پس دعوت پیامبر را قبول ننمود.
(حکایتهای پندآموز، ص 251 -سیره ابن هشام، ج 1، ص 424)
5- ریاست دستبهدست
سعدی گوید: فقیری وارسته و آزاده، در گوشهای نشسته بود. پادشاهی از کنار او گذشت. آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگی را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و اعتنائی نکرد. پادشاه به خاطر غرور سلطنت، از آن فقیر وارسته رنجیدهخاطر شد و گفت: «این گروه خرقه پوشان (لباس پر وصله) همچون جانوران بیمعرفتاند که از آدمیّت بیبهره میباشند.»
وزیر نزدیک فقیر رفت و گفت: «ای جوانمرد! سلطان روی زمین از تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردی؟»
فقیر گفت: «به شاه بگو از کسی توقّع خدمت داشته باش که از تو توقّع نعمت دارد وانگهی شاهان برای ملت نگهبان هستند ولی ملت برای طاعت شاهان نیستند.»
سخن فقیر موردپسند شاه قرار گرفت، به او گفت: «حاجتی از من بخواه تا برآورده کنم.»
گفت: «حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهی.» شاه گفت: مرا نصیحت کن! فقیر گفت: «قدر این نعمت خود را بدان که ریاست و ملک میرود و دستبهدست میشود.»
(حکایتهای گلستان، ص 86)