ریا
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 47 سورهی انفال میفرماید: «شما مؤمنان مانند منافقان نباشید که برای هوس و ریا از شهرهای خود خارج شدند.»
حدیث:
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند عملی را که ذرهای در آن ریا باشد، قبول نمیکند.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 376)
توضیح مختصر:
ریا، خود را به نیکوکاری جلوه دادن برخلاف حقیقت، تظاهر به نیکوکاری و پاکدامنی را گویند. مصادیق ریاکاری بسیار است مثلاً دانش را فرامیگیرند برای خودنمایی، کاری بهظاهر نیک مانند مدرسهسازی و مسجد سازی، اما برای ستایش خواهی این کار را میکنند.
عبادت میکند اما قصدش نوعی خودنمایی است که در نزد مردم جلوه و مرتبه خوبی داشته باشد. انفاق مینماید، اما از روی ریاکاری. آدم ریاکار، کارش مانند آن را میماند که عوض آنکه دانه روی زمین ریزد و باران بر آن بیاید و ثمر دهد، دانه روی نمک زار و زمین سخت ریزد و تند بارانی همهی آن را از بین ببرد. ریاکاری در عبادت عملش بسیار ناپسند است؛ چراکه انگار خدا را به مسخره گرفته، لذا به نفاق روی میآورد. خداوند در سورهی نساء، آیهی 38 میفرماید:
«آن کسانی که داراییهای خود را برای نشان دادن به مردم میبخشند و به خدا و روز واپسین ایمان ندارند، هر که شیطان همدم اوست، بد همدمی او را است.»
این نوع انفاق کننده، مبذّر است و مبذّر قرین شیطان است و هر کس شیطان قرین او باشد، بد همراه و یاوری دارد.
در واقع همهجا کمیّت و صورت عمل است نه کیفیت و سیرت و این کار به منافق بودن نزدیکتر است که کار نفس امّاره برداشتن حقیقت و بروز ظواهر است.
1- سمعان
ابراهیم ادهم گفت: من معرفت را از یک راهب به نام «سمعان» فراگرفتم. روزی وارد صومعهی او شدم و گفتم: ای سمعان! چند وقت است که در این صومعه هستی؟
گفت: «هفتادسال.» گفتم: در این مدت غذای تو چه بود؟ گفت: «چرا چنین سؤالی میکنی؟» گفتم: دوست دارم بدانم. راهب گفت: «شبی یکدانه فندق میخورم!» گفتم: چه چیز قلب تو را مشغول کرده بود که این یک دانه فندق تو را کافی بود؟
گفت: عدهای از پیروانم هرسال در روز معینی به اینجا میآیند، صومعهام را تزیین میکنند، مرا گرامی میدارند، در صومعهام طواف میکنند و میروند.
هر زمان که نفسم از عبادت و تنهایی و گرسنگی، خسته و سنگین میشود به یاد آن روز رؤیایی میافتم که چه عزّتی مییابم! پس کوشش یکسالهی من برای آن روز است.
(شنیدنیهای تاریخ، ص 362 -محجه البیضاء، ج 6، ص 207)
2- ملّا عبدالله شوشتری (م 1021)
از عالمانی که وارسته و صاحب مجاهدات و کرامات و داری اخلاق طاهره و نفس زاهره بود، ملّا عبدالله شوشتری بود. او استاد محمدتقی مجلسی (مجلسی اول) و دارای تألیفاتی از قبیل مجامع الفوائد در هفت جلد میباشد. (قصص العماء، ص 336)
ایشان معاصر مرحوم شیخ بهایی بود. روزی به دیدار شیخ رفت و ساعتی نزدش نشست تا آنکه بانگ اذان بلند شد. شیخ بهایی به ملّا عبدالله گفت: «همینجا نماز بخوانید تا ما هم به شما اقتدا کنیم و به فیض جماعت برسیم.»
ملّا تأمّلی کرد و نپذیرفت که نماز را در خانهی شیخ بخواند بلکه برخاست و به خانهی خویش رفت.
از او پرسیدند: «چگونه خواهش شیخ را اجابت نکردید بااینکه نماز در اول وقت را اهتمام دارید؟»
فرمود: «در حال خود تأملی کردم، دیدم چنان نیستم که اگر شیخ، پشت سر من نماز بخواند تغییر نکنم، بلکه در حالم تغییر پیدا میشود، برای همین اجابت نکردم.»
(سیمای فرزانگان، ص 147 -بیدادگران اقالیم قبله، ص 14)
3- دو لباس
سفیان ثوری در مسجدالحرام میگذشت، امام صادق علیهالسلام را دید که لباس باارزش خوبی بر تن دارد، گفت: ولله به نزد او میروم و توبیخش میکنم!
آنگاه نزدیک رفت و گفت: «یا بن رسولالله! به خدا قسم لباسی را پوشیدهای که نه رسول خدا همانندش را پوشید، نه علی علیهالسلام و نه هیچیک از پدرانت.»
امام فرمود: «در عصر پیامبر، مردم دستبهگریبان فقر و تنگدستی بودند، اما بعداً دنیا رو به گشایش نهاد و شایستهترین اهل دنیا در استفاده از فراخی، نیکان میباشند.»
پس این آیه را خواند: «ای پیامبر! بگو چه کسی زینتهای الهی را برای بندگان خود به وجود آورده و روزیهای پاکیزه را حرام نموده است؟» (سورهی اعراف، آیهی 32)
4- عبادت ریائی
عابدی بود که هر کار میکرد نمیتوانست اخلاص خود را حفظ کند و ریاکاری نکند. روزی چارهاندیشی کرد و با خود گفت: در گوشهی شهر، مسجدی متروک هست که کسی به آن توجه ندارد و رفتوآمد نمیکند، خوب است شبانه به آن مسجد بروم تا کسی مرا ندیده خالصانه خدا را عبادت کنم.
نیمههای شب تاریک، مخفیانه به آن مسجد رفت و آن شب، بارانی بود و رعدوبرق شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد. کمی که گذشت، ناگهان صدایی شنید، با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید و بر کیفیّت و کمیّت نمازش افزود و همچنان باکمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد. وقتی هوا روشن شد، خواست از مسجد بیرون بیاید؛ زیرچشمی نگاه کرد، آدم ندید بلکه مشاهده کرد سگ سیاهی است که بر اثر رعدوبرق و بارش نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده.
بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی کرد و پیش خود شرمنده بود که ساعتها برای سگ، ریائی عبادت میکرده است. خطاب به خود گفت: ای نفس! من فرار کردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا با اخلاص خدای را عبادت کنم؛ اینک برای سگ سیاهی عبادت کردم، وای بر من چقدر مایهی تأسف است.
(داستانها و پندها، ج 9، ص 173 -منتخب قوامیس الدّرر، ص 144)
5- اطلاع دادن مردم از عبادت
در بنیاسرائیل عابدی بود که پس از سالیان دراز عبادت و بندگی، از خداوند درخواست کرد که مقامش را به او نشان دهد و گفت:
خدایا اگر کارهایم پسندیدهی توست، در کار نیک، جدیّت بیشتری کنم و اگر مورد رضایت تو نیست، قبل از مرگم جبرانش کنم و به عبادت پردازم.
در خواب به او خبر دادند که تو را در نزد خدا هیچ عمل خوبی نیست! گفت: خداوندا پس اعمال من به کجا رفت؟ گفتند: «تو عملی نداشتی، زیرا هرگاه کار خوبی میکردی به مردم خبر میدادی و جزای چنین عملی همانقدر است که تو خشنود میشدی از اطلاع مردم بر کار خوبت.» این وضع بر عابد دشوار آمد و محزون گردید.
برای مرتبهی دوم در خواب دید که به او خبر دادند که اینک جان خود را از ما بخر، در روزهای آینده، صدقهای که هر روز به عدد رگهای بدنت باشد، بده!
گفت: «خدایا چگونه با دست تهی این انفاق را بکنم؟» جواب شنید: «ما هر کسی را بهقدر طاقتش تکلیف میکنیم، هر روز سیصد و شصت مرتبه بگو: «سبحانالله و الحمدلله و لاالهالاالله و اللهاکبر و لاحول و لا قوّه الّا بالله العلی العظیم» هر کلمهای از آن صدقهای از رگ بدن است.»
عابد این سخن را شنید شادمان شد و گفت: خدایا بیش از این بفرما، به او در خواب گفتند: اگر زیادتر بگویی جزای زیادتری خواهد بود.
(پند تاریخ، ج 1، ص 35 -بحارالانوار، ج 18، ص 523 طبع قدیم)