بلاغت و بیان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 63 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «(ای پیامبر) از مجازات آنان (منافق صفت) صرف‌نظر کن؛ و آن‌ها را اندرز ده؛ و با بیانی رسا، نتایج اعمالشان را به آن‌ها گوشزد و بیان کن.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «سه چیز بلاغت در آن می‌باشد: نزدیک شدن به معنی مطلوب، دوری کردن از زیاد گفتن و سخن کم که پرمعنی باشد.»[simple_tooltip content=’تحف العقول، ص 317′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بلاغت آن است که در پاسخ‌گویی و پاسخ گفتن درنگ نکنی و درست بگویی و خطا نکنی؛ یعنی گفتار آن بر زبان آسان باشد و دریافت آن بر فهم سبک باشد.
البته اختصارگویی بسیار نیکوست یعنی در تفهیم کردن اشخاص و مستمعین، سخن طویل نباشد که از زیادی گوش کردن خسته شود بلکه اکتفا به سخن کوتاه کند.
رسا بودن گفتار، شیوا بودن سخن، سخن بر طبق شرایط موجود گفتن، از امتیازات یک گوینده و خطیب است.
در قرآن اشاره شده که اگر شما مردم عرب در فصاحت و بلاغت قرآن شک دارید، مانند آن را بیاورید. در زمان جاهلی، چون عرب آن زمان در مسئله‌ی سخنرانی و بلاغت، نه نوشتن، چیرگی داشت؛ که پای احدی از اقوام به آنجا نرسیده بود، قرآن نوعی معجزه با اسلوب خاص نازل شد که کسی را یارای مقابله نبود.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام در سخن‌دانی، متکلّمی حکیم و توانا و با لحن و اسلوبی خاص، چنان در بیان مسلّط بود و شیوایی داشت که بعضی‌ها می‌گفتند: سِحر در بیان دارد. در نهج‌البلاغه باب خطبه‌ها نمونه‌ای از بلاغت امام تا اندازه‌ای نشان داده شده است.

1- سخن بلیغ و دل‌سخت

در زمان خلافت هشام بن عبدالمَلِک، در یکی از نواحی مملکت قحطی شد. جمعی نزد هشام آمدند. امّا هیبت سلطنتی نگذاشت آن‌ها سخن بگویند. در میان آن‌ها پسری شانزده‌ساله به نام «درواس پسر حبیب» بود؛ چون چشم هشام به این پسر افتاد، به دربانش گفت: «کار به جایی کشیده که کودکان را نیز تو راه می‌دهی تا به دربار ما بیایند؟»
در این هنگام «درواس» جلو رفت و گفت: «ای خلیفه! اگر اجازه بدهی سخنی گویم.»
گفت: هر چه می‌خواهی بگو. درواس گفت:
«سه سال است که بر ما قحطی وارد شده است. یک سال پیه (چربی) ما را آب کرد، یک سال گوشت و سال دیگر استخوان ما را از بین برد! در اختیار شما ثروتی است، اگر از خداست بر بندگانش انفاق کنید، اگر از بندگان است، چرا به آن‌ها نمی‌دهید؟ و اگر از شماست، بر آنان تصدّق کنید؛ که خدا به تصدّق کنندگان پاداش دهد.»
هشام خیلی تعجب کرد و بر فصاحت و بلاغتش آفرین گفت و سپس رو به جمعیّت همراه کرد و گفت: برای ما جای عذری باقی نگذارد! پس دستور داد به همه صد هزار دینار بدهند و به آن پسر صد هزار درهم بدهند. سپس گفت: «ای پسر تو را حاجت دیگری نیست؟» گفت: «حاجتم برای عموم بوده است که عرض کردم.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 628 مستطرف، ص 46′](2)[/simple_tooltip]

2- مسافری در اصفهان

ابوالعینا (م 283) که از فصحای عرب و بلغای ادب است، وقتی در لباس ناشناس به اصفهان آمد، اطفال اصفهانی با هم دعوا می‌کردند و سنگ به همدیگر می‌زدند. ناگاه سنگی بر سرش آمد و بشکست و لباسش خون‌آلود شد و ناراحت گشت.
در آن شهر دوستی داشت، تمام روز را گشت تا او را پیدا کند، نشد. تا اینکه بعد از نماز عشاء او را یافت.
وارد خانه شد و گرسنگی به وی فشار آورده بود و اتفاقاً آن شب در خانه‌ی دوست او هیچ خوردنی نبود و دکّان ها نیز بسته بود، شب را تا به صبح گرسنه ماند.
صبح بر وزیری به نام مهذّب وارد شد. وزیر پرسید: «چه روزی به این شهر وارد شدی؟» او با آیات او را جواب داد:
«فی یومِ نحسٍ مُستمر: در یک روز شوم مستمر»[simple_tooltip content=’سوره‌ی قمر، آیه‌ی 19′]*[/simple_tooltip]
گفت: «در کدام ساعت وارد شدی؟» جواب داد: «فی ساعه‌ی العُسرَه‌ی: در ساعتی سخت و شدید.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی توبه، آیه‌ی 117′]*[/simple_tooltip]
مهذّب گفت: «کجا نزول کرده‌ای؟» گفت: «بِوادٍ غیرِ ذی زَرع: در سرزمینی بی‌آب‌وعلف.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی ابراهیم، آیه‌ی 37′]*[/simple_tooltip]
مهذّب بخندید و به خاطر بلاغت و بیانش برای او بسیار احسان کرد.[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 156′](3)[/simple_tooltip]

3- بیانی دقیق و رسا

یکی از عارفان و صالحان سرزمین لبنان که در میان عرب به مقامات عالی رسید و به کرامت و کارهای فوق‌العاده شهرت داشت، به مسجد جامع دمشق آمد.
کنار حوض رفت تا وضو بگیرد، ناگاه پایش لغزید به داخل آب افتاد و با رنج بسیار از آب نجات یافت.
چون نماز خواند، پس‌ازآن، یکی از اصحابش نزد وی آمد و گفت: اجازه هست تا چیزی بپرسم؟
عارف فرمود: بپرس
عرض کرد: به یاد دارم که عارف بزرگ بر روی دریای روم راه می‌رفت و قدمش تر نشد؛ ولی برای شما در حوض کوچک حالتی پیش آمد که نزدیک بود از بین بروید؟
عارف با بیانی رسا و کلامی دقیق و با تأمّل بسیار، به او فرمود:
«آیا نشنیده‌ای که سرور عالم، رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «لی معَ اللهِ وقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقرّبٌ و لا نبیٌ مُرسَلٌ: مرا با خدای وقتی هست که در آن وقت (آن‌چنان یگانگی وجود دارد که) فرشته‌ی ویژه‌ای (همانند جبرئیل) و پیامبر مرسل در آن نگنجد!!»
ولی نگفت: همیشه؛ بلکه فرمود: وقتی از اوقات؛ پس پیامبر، در یک وقت جبرئیل و میکائیل به حالت او راه ندارد (و نامحرم‌اند) ولی در وقت دیگر با همسران خود حفصه و زینب، دمساز شده، خوش می‌گفت و می‌شنید.
مشاهده و دیدار نیکان بین آشکاری و پوشیدگی است.
انسان‌های ملکوتی گاه تجلّی می‌کنند و دل عارف را می‌ربایند و گاه رخ می‌پوشند و عارف را گرفتار فراق می‌سازند.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 110′](4)[/simple_tooltip]
اگر درویش در حالی بماندی **** سر و دست از دو عالم بر فشاندی

4- کلمات موجز احنف

پس از آن‌که امیرالمؤمنین علیه‌السلام شهید شد و معاویه خلافت را به دست گرفت؛ در مقام انتقاد و انتقام از یاران امام علیه‌السلام برآمد.
روزی احنف بن قیس (م 67) با جمعیتی بر معاویه وارد شد. معاویه در مقام انتقاد گفت:
1. تو نیستی که بر خلیفه سوم (عثمان) سخت گرفتی تا کشته شد؟
2. تو نبودی که عایشه را خوار نمودی؟
3. تو آن کس نیستی که در جنگ صفین نهر آب را تصرف کردی تا ما آب نگیریم؟
احنف گفت:
اما عثمان را شما قریش محاصره کردید، خانه‌اش از انصار خالی بود، یک دسته از شما خواستید خوارش کنید و دسته‌ی دیگری از شما، او را کشتید! امّا عایشه، خودش سبب شد که خوار شود، چه در کتاب خدا خواندم که زنان در خانه بنشینند و او برخلاف گفته‌ی خدا، با علی علیه‌السلام جنگید و نتیجه‌ی کردارش را دید!
اما در گرفتن نهر آب، شما می‌خواستید که با تشنگی ما را بکشید، ما هم مجبور گشتیم، شریعه‌ی آب را تصرف کردیم.
معاویه که کلمات موجز و بلیغ او را شنید، ناراحت شد و از مجلس برخاست و جمعیت هم متفرق شدند.[simple_tooltip content=’پیغمبر و یاران، ج 1، ص 176′](5)[/simple_tooltip]

5- زندانی ادیب

شبی حجّاج بن یوسف ثقفی حاکم ظالم گفت: «ببینید که در زندان کسی هست که او را فضل و شرفی باشد تا کمی با او صحبت کنم.»
بعد از تفحّص ادیبی فاضل را یافتند و به حضور حجّاج آوردند. پس حجاج با او بسیار صحبت کرد و بعد از آن پرسید که سبب به زندان آمدنت چه بود؟
فرمود: پسرعمویی داشتم که شخصی را به‌ناحق کشت و فرار کرد. پس مرا به‌جای او گرفتند و به زندان انداختند و گفتند: تا پسرعموی خود را پیدا نکنی، تو را آزاد نمی‌کنیم!
حجاج گفت: شاعر درست گفت: پسرعموی تو مرتکب گناهی شد، پس تو به گناه او مبتلا شدی. به‌درستی که جوان مرد، به شومی پسرعموی بدرفتار خود، گرفتار می‌شود.
ادیب فرمود: قول خدای تعالی از شاعر راست‌گوتر است، آنجا که فرمود: «و لا تزرُ وازرةٌ وِزرَ اُخری»[simple_tooltip content=’سوره‌ی انعام، آیه 164′]*[/simple_tooltip]؛ هیچ کس را به گناه دیگری نگیرید.
حجاج از بلاغت به جای او خوشش آمد و گفت: راست گفتی و راست گفت: خدای و دروغ گفت: شاعر![simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 119′](5)[/simple_tooltip]

بلا زینت مؤمن است

قرآن:

خداوند متعال در آِیه‌ی 17 سوره‌ی انفال می‌فرماید: «… تا مؤمنان را بدین‌وسیله به امتحان خوبی از جانب خود بیازماید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «سه چیز از بزرگ‌ترین بلاهاست: نان‌خور بسیار، چیره شدن بدهی، ادامه‌ی بیماری»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 2، ص 170′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

چون بلاء پشت سر زخاء (ناز و نعمت و فراخی زندگی) است، پس مؤمن به اجر بزرگ مقارن گردد. مؤمن چون می‌بیند بلایی در پس است، می‌فهمد که این گرفتاری، نوعی بیداری است که نباید در آن دچار غفلت و بی‌خبری شود. درنتیجه به سپاس گویی مشغول می‌شود.
البته بلای مؤمن به مقدار ایمان و دین اوست و گرفتاری‌اش احسانی است که از جانب خداوند به او شده است. فضیلت صبر و شکیبایی، در بلا به دست می‌آید و برای مؤمن عافیت است.
ایمان مؤمن کامل نمی‌شود تا وقتی‌که آسایش و خوشی را آزمایش؛ و فتنه و بلا و گرفتاری را نعمت به شمار آورد. در هنگام تنگ شدن حلقه‌های بلا برای اهل ایمان گشایش خواهد بود.

1- زبان حال بلا

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: هر روز بلا می‌گوید: به کدام سو روم؟ خداوند متعال می‌فرماید: به‌سوی دوستان و صاحبان طاعتم، زیرا:
1. با تو کارهایشان را می‌آزمایم.
2. با تو صبرشان را آشکار می‌کنم.
3. با تو گناهشان را پاک می‌کنم.
4. با تو بر رفعت و منزلتشان می‌افزایم.[simple_tooltip content=’کنز العمّال، ج 3، ص 341 -دوستی در قرآن و حدیث، ص 462′](2)[/simple_tooltip]

2- دیدن اهل بلا

امام باقر علیه‌السلام فرمود: وقتی اهل بلا را دیدید، سه مرتبه به‌طوری‌که او نشنود، بگویید: «الحمدُ لله الّذی عافانی مِمّا ابتلاءَ و لَو شاءَ فَعَل: حمد برای خدایی است که ازآنچه او را مبتلا کرد، مرا عافیت داد و اگر خدا بخواهد انجام دهد.»
اگر این دعا را بخوانید هرگز به آن مبتلا نشوید.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: هنگامی‌که اهل بلا را می‌بینید، حمد خدا کنید، به‌طوری‌که صدایتان را نشنوند که اگر بشنوند ناراحت می‌گردند.[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ص 351 -شفا و درمان ص 70′](3)[/simple_tooltip]

3- پاداش بزرگ

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «اجر بزرگ با بلای بزرگ همراه است. هرگاه خداوند سبحان مردمی را دوست بدارد به بلا دچارشان کند.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ترجمه رسولی محلاتی، ج 1، ص 169′](4)[/simple_tooltip]

4- بلای بزرگ

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «وقتی خدا بنده‌ای را دوست بدارد او را به بلایی بزرگ مبتلا می‌کند اگر بنده راضی گشت، بهره‌اش نزد خداوند رضایت است و اگر ناخشنود گشت بهره‌اش ناخشنودی است.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 2، ص 253′](5)[/simple_tooltip]
امام باقر علیه‌السلام فرمود: «خداوند تبارک‌وتعالی هرگاه بنده‌ای را دوست بدارد، او را در بلا نیک فرومی‌برد و بلا را سخت بر او سرازیر می‌کند.»[simple_tooltip content=’بحار الانوار، ج 67، ص 208′](6)[/simple_tooltip]
چون بنده دعا کند خداوند گوید: «بنده‌ام لبیک، اگر آنچه را که از من درخواست کرده‌ای به‌سرعت برایم فراهم آورم، بر این کار قادرم و اگر آن را برایت ذخیره کنم، برایت بهتر است.»
در روایت برای بلا چند عنوان آورده شده است: 1. غَنّه: فرو بردن در بلا. 2. ثَجّه: سخت باراندان بلا. 3. صَبّ: سرازیر کردن بلا. 4. الصَق: پیوند دادن بلا. 5. شدّد: سخت کردن بلا.

5- بلاهای رنگارنگ

در وادی محبّت، اوّلین قدمی که برداشته می‌شود، در بیابان فقر و بلا است. اگر قلب سلیم در محبّت می‌خواهی باید سینه‌ای بلاکش داشته باشی. او می‌خواهد که تو را به خودش معتاد نماید؛ لذا بلاهای رنگارنگی بر سرت نازل می‌کند تا هیچ خیالی جز او نداشته باشی و تنها سراغ خانه‌ی او را بگیری. هیچ‌چیز هم مانند بلا، انسان را در مقابل معشوق ذلیل نمی‌کند.
معشوقِ ما که مقام کبریایی دارد، کاسه‌ی دوستانش را از بلا پر می‌کند تا از عشق زودگذر به مقام محبّت حقیقی صعود کنند و یقین داشته باشند که بلا برای جان، از عسل شیرین‌تر است.[simple_tooltip content=’رند عالم سوز، ص 164′](7)[/simple_tooltip]

6- فضیلت بلا

بلا، زینت برای مؤمن و کرامت برای صاحب عقل است، چون مصاحبت با بلا و صبر بر آن و ثبات قدم داشتن در بلا موجب درستی ایمان می‌گردد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ما گروه انبیاء بیشتر از همه‌ی مردم به بلا دچار هستیم و بعد از ما، اهل ایمان، هرکسی که به خدا و ما شبیه‌تر است.»
کسی که بلا را بچشد، در تحت سرّ محافظت خدای قرار می‌گیرد و لذّتی که این شخص می‌برد، از لذّتی که بعضی، از نعمت‌های ظاهری می‌برند، بیشتر است و در فقدان بلا مشتاق آن است. چون در تحت آتش بلا و محنت، انوار نعمت‌های باطنی می‌باشد و تحت نعمت‌های ظاهری، آتش بلا و محنت آشکار می‌گردد.
چه‌بسا به‌وسیله‌ی بلا، عدّه‌ی زیادی نجات پیدا می‌کنند و چه‌بسا به‌وسیله‌ی نعمت، عدّه‌ی زیادی هلاک می‌شوند. خدا مدح نکرده است، بنده‌ای از بندگان خود را از زمان حضرت آدم تا پیامبر ما صلی‌الله علیه و آله و سلّم مگر بعد از بلاها و وفاداری که در حق عبودیت کرده است.
پس کرامات خداوند به حقیقت در آخرت، ابتدای آن بلا بوده و نتایج خوشی‌های دنیوی در آخرت بلاست.
کسی که از دام بلاها بیرون شد، چراغ مؤمنین، مونس مقرّبین و راهنمای قاصدین الهی می‌گردد.
در عبدی که از محنت شکایت کند، خیری نیست؛ بااینکه قبلاً در هزاران نعمت و راحتی بوده است. کسی که در بلا حقِ صبر را به‌جای نیاورد، حق شکر در وسعت نعمت را به جا نمی‌آورد و کسی که حق شکر در وسعت نعمت را به جا نیاورد، البته از پایداری و صبر در بلا محروم خواهد بود و کسی که از صبر در بلا و شکر در نعمت محروم شد، ازجمله محرومین خواهد بود.
حضرت ایّوب علیه‌السلام در دعایش می‌فرماید: «خداوندا هفتادسال مرا نعمت دادی، اگر هفتادسال به من بلا بدهی (بنده‌ی صابر توأم).»
وهب بن منبّه گفت: «بلا برای مؤمن همانند پای بند برای حیوانات و زانوبند برای شتران است.»
حضرت علی علیه‌السلام فرمود: «صبر برای ایمان همانند سر برای بدن است و سر صبر، بلاست و این را غیر عالمان درک نمی‌کنند.»[simple_tooltip content=’مصباح الشریعه، باب 90′](8)[/simple_tooltip]

بلاهای گوناگون

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 15 سوره‌ی فجر می‌فرماید: «امّا انسان هرگاه خدا او را به غمی مبتلا سازد، سپس با کرم خود نعمتی به او بخشد، در آن حال گوید: خدا مرا گرامی داشت.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌فرماید: «همانا بلاء برای ظالم تأدیب و برای مؤمن آزمایش است.»[simple_tooltip content=’جامع الاخبار، ص 113′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

غم و اندوه و رنج و گرفتاری به هر شکل که آید بلاء است.
آزمودن خیر و شرّ، آزمایش در نعمت و محنت، گرفتاری و ابتلاء به پول و زن و فرزند، خویشان و آبرو، فقر و ورشکستگی و امثال این‌ها فقط در آخر کار معلوم می‌شود که چقدر شخص استقامت و توان بارکشی دارد.
اولیاء الهی «در بلا هم می‌چشم لذّات او» را درک می‌کنند. تنوّع و رنگارنگ بودن بلاءها، از زندان، قحطی، مصیبت اولاد، زلزله، سیل، امراض صعب‌العلاج، تهمت، تصادف، جنگ‌ودعوا، ورشکستگی و … مصادیق بسیاری هستند که بندگان به آن‌ها مورد آزمون قرار می‌گیرند.
اگر مؤمن در بلاءها صبر داشته باشد و راضی به قضا و قدر الهی باشد، بهترین مراتب قبولی را از طرف حق‌تعالی دریافت می‌دارد و اگر بی‌صبری کند و شِکوه نماید، کم‌کم توانش ضعیف می‌گردد و خود را می‌بازد و به اجر و مقامی نائل نمی‌گردد و گشایشی برایش نمی‌شود چه آن‌که همیشه بلاءها وقتی به نقطه‌ی پایان می‌رسد، فرج و گشایش می‌شود و برای بی‌صبر، عوضِ فتوح، درب‌ها بسته می‌گردد.

1- عمران بن حصین

یکی از مسلمانان صابر در بلا عمران بود. او دچار بیماری استسقاء (مرضی است که مریض شکمش ورم می‌کند و آب بسیار می‌خورد و عطش فوق‌العاده احساس می‌کند.) شد، هر چه مداوا کرد خوب نشد. سی سال روی شکم خوابید و نمی‌توانست بلند شود یا بنشیند و یا بایستاد. در همان محل خوابش گودالی برای ادرار و مدفوع او حفر کرده بودند.
روزی برازدش «علاء» برای عیادت او آمد، وقتی حال دل‌خراش او را دید، گریه کرد.
عمران به برادرش گفت: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «به خاطر اینکه می‌بینم سال‌ها در این وضع رقّت بار به سر می‌بری!»
عمران گفت: «گریه نکن و ناراحت مباش، آنچه خدا بخواهد، برای من محبوب‌تر از همه‌چیز است. دوست دارم تا زنده‌ام همان‌گونه باشم که خدا می‌خواهد. مطلبی به تو می‌گویم تا زنده هستم به کسی نگو و آن این است: من با فرشتگان محشورم و آن‌ها به من سلام می‌کنند و من جواب سلام آن‌ها را می‌دهم و انس گرمی با آن‌ها دارم.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 7، ص 148 -لئالی الاخبار، ج 1، ص 346′](2)[/simple_tooltip]

2- علی عابد در زندان

در میان فرزندان امام حسن مجتبی علیه‌السلام که منصور دوانیقی آن‌ها را زندانی کرد و در زندان فوت شد، یکی «علی عابد» (علی بن حسن مثلث) بود که از نظر عبادت و یاد خدا و صبر ممتاز بود.
هنگامی‌که منصور، سادات و بنی الحسن را در زندان حبس کرد، به‌قدری زندان تاریک بود که روز و شب معلوم نمی‌شد مگر به‌واسطه‌ی اذکار و مستحبّاتِ همین علی عابد بود، زیرا چنان مرتّب و متوالی بود که دخول وقت نمازها را می‌فهمیدند.
یک روز «عبدالله بن حسن مثنی» از سختی زندان و سنگین بودن زنجیر بی‌اندازه ناراحت شده و به علی عابد گفت: «ابتلاء و گرفتاری ما را می‌بینی، از خدا نمی‌خواهی ما را از این بلا نجات دهد؟»
علی عابد کمی مکث کرد و آنگاه فرمود: عمو جان برای ما در بهشت درجه‌ای است که به آن نمی‌رسیم مگر صبر به این بلاها و یا شدیدتر از این‌ها؛ و برای منصور جایگاهی است در جهنّم که به آن نمی‌رسد مگر آنچه درباره ما روا می‌دارد.
اگر بر این گرفتاری و شداید صبر کنیم، به‌زودی راحت خواهیم شد، چون مرگ ما نزدیک شده است. اگر میل داری، برای نجات خود دعا می‌کنیم، لکن منصور به آن مرتبه‌ای که در جهنّم دارد، نخواهد رسید؛ عبدالله گفت: صبر می‌کنیم.
سه روز نگذشت که علی عابد در حال سجده از دنیا رفت. عبدالله گمان کرد که در خواب است، گفت: پسر برادرم را بیدار کنید، همین‌که او را حرکت دادند دیدند بیدار نمی‌شود و فهمیدند از دنیا رفته است.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 2، ص 172 -مقتل خوارزمی، ج 2، ص 108′](3)[/simple_tooltip]

3- همسر هود علیه‌السلام

حضرت هود پیامبر علیه‌السلام اشتغال به کشاورزی داشت. عدّه‌ای به درب خانه‌ی او آمدند که او را دیدار کنند.
زنش در را باز کرد و گفت: کیستید؟ گفتند: «ما از فلان شهر هستیم؛ قحطی ما را از پای درآورده است، آمده‌ایم نزد حضرت هود علیه‌السلام که دعا کند تا باران بر ما نازل شود.» زن هود علیه‌السلام گفت: «اگر دعای هود علیه‌السلام مستجاب می‌شد، برای خود دعا می‌کرد که زراعتش از کم آبی سوخته است.»
گفتند: او الآن در کجاست؟ گفت: در فلان مکان است. آن گروه به نزدش آمدند و حاجت خود را بیان داشتند. حضرت هود علیه‌السلام نماز خواند و پس از آن دعا کرد و فرمود: «برگردید که باران بر شهر شما نازل شده است.»
عرض کردند: هنگام ورود به خانه‌ی شما، زنی را دیدیم که می‌گفت: اگر هود دعایش مستجاب می‌شد، برای خودش دعا می‌کرد!
حضرت فرمود: «این همسر من است و من دعا می‌کنم که خدا عمر او را طولانی کند.» گفتند: برای چه چیزی؟ فرمود: «خدا مؤمنی را خلق نکرده جز آن‌که دشمنی برایش مقرر نموده است که او را اذیت نماید. این زن دشمن من است و دشمنی که من مالک وی باشم، بهتر از دشمنی است که او مالک من باشد.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 612′](4)[/simple_tooltip]

4- ابن ابی عمیر

«محمّد بن ابی عمیر» درک خدمت امام کاظم علیه‌السلام و رضا علیه‌السلام و جواد علیه‌السلام را نموده و خاصه و عامه تصدیق و ثاقت او کرده‌اند.
شغل او بزّازی و وضع مادی‌اش بسیار خوب بوده است. تصنیف او نودوچهار کتاب در حدیث و فقه است و از جهت جلالت و علمیت و دانستن اسماء شیعیان، بسیار در زمان هارون‌الرشید و مأمون مورد ستم و حبس و اخذ اموال گردید. از او خواستند قضاوت را بپذیرد، قبول نکرد؛ از او خواستند اسامی شیعیان را بگوید چون شیعیان عراق را می‌شناخت، نگفت.
لذا او را به زندان مبتلا کردند و بارها تازیانه بر او زدند تا وقتی که نزدیک بود طاقتش تمام شود. به امر هارون‌الرشید، سندی بن شاهک او را یک‌بار 120 تازیانه زد و با دادن هزار درهم از زندان آزاد شد؛ و نزدیک به صد هزار درهم ضرر مالی به او رسید؛ و مدت زندانش چهار سال طول کشید.
خواهرش (سعیده یا منّه) کتاب‌های او را جمع و پنهان کرد ازقضا باران باریده و کتاب‌هایش هم از دست رفت و آنچه نقل حدیث می‌کرد از حافظه خوبی که داشته بود، یا از روی نسخه‌هایی بود که مردم از روی کتاب‌های او پیش از تلف شدن نوشته بودند.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 2، ص 358′](5)[/simple_tooltip]

5- عمر طولانی با بلاء همراه است

آورده‌اند که وقتی جبرئیل به نزد «حضرت سلیمان علیه‌السلام» آمد و کاسه آب حیات آورد و گفت: آفریدگار تو را مخیّر کرد که اگر از این جام بیاشامی تا قیامت زنده باشی.
سلیمان علیه‌السلام این موضوع را با عده‌ای از انسان‌ها و اجنه و حیوانات مشورت کرد. همگی گفتند: باید بخوری تا جاودانی باشی!
سلیمان علیه‌السلام فکر کرد که با خارپشت مشورت نکرده است. اسب را به نزدیک او فرستاد و او نیامد. پس سگ را فرستاد، خارپشت بیامد!
سلیمان علیه‌السلام گفت: «پیش از آن‌که در کار خود با تو مشورت کنم، بگو چرا اسب را که بعد از آدمی، هیچ جانوری شریف‌تر از وی نیست، به طلب تو فرستادم نیامدی؟ و سگ که خسیس‌ترین حیوانات است فرستادم بیامدی؟»
گفت: «اسب چه حیوانی شریف است وفا ندارد؛ و سگ اگرچه پست‌ترین است اما وفادار است، چون نانی از کسی یابد همه عمر او را وفاداری کند.»
سلیمان علیه‌السلام گفت: «مرا جامی آب حیات فرستاده‌اند و اختیار با من است قبول کنم یا نه؟ همه گفتند: بیاشام تا حیات جاودانی بیابی.»
گفت: «این جام، تو تنهایی خواهی آشامید یا فرزندان و اهل و دوستانت هم خوردند؟» گفت: «تنها برای من است.»
گفت: «صواب این است که قبول نکنی، چون زندگانی دراز یابی، جمله فرزندان و دوستان و اقوام پیش از تو بمیرند و تو را هر روز غم و بلاء و رنجی رسد و زندگی بر تو ناگوار شود و بلاء و غم ازدیاد شود و جهان بی ایشان برایت خوش نشود!» سلیمان علیه‌السلام این رأی را بپسندید و آب حیات را نپذیرفت و رد کرد.[simple_tooltip content=’جوامع الحکایات، ص 95′](6)[/simple_tooltip]

برادری

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 10 سوره‌ی حجرات می‌فرماید: «به حقیقت همه مؤمنین با یکدیگر برادر هستند.»

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «بر توست که برادران راست‌گو بگیری که هنگام بیچارگی ذخیره و در موقع بلاء سپرند.»[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 78، ص 251′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اخوّت و برادری، نوعی تعاون و اجتماع است که سبب دوستی و الفت می‌گردد. برادری وقتی مصداق پیدا می‌کند که معاشرت نیکو میان یکدیگر باشد و حقوق عرفی و مذهبی یکدیگر را مراعات کنند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در مدینه، یکی از کارهای مهمی که نمود این بود که عقد برادری را میان اصحاب گشود و خودش امیرالمؤمنین علیه‌السلام را به برادری برگزید.
این اهتمام نشان‌دهنده‌ی سنّت و سیره‌ی الهی است که مردم با نزدیک شدن به یکدیگر احترام متقابل کنند و همدیگر را یاری نمایند.
البته خواهری و الفت میان زنان و روابط حسنه داشتن و به داد یکدیگر رسیدن هم سیره‌ای است که به تعاون، صلح و همزیستی، سبب آرامش و برکات الهی می‌شود.
اهمیّت موضوع اخوّت آن‌قدر زیاد است که خداوند در مورد حضرت صالح علیه‌السلام در سوره‌ی شعراء آیه‌ی 142 فرمود: «آن گاه که برادرشان صالح (به قومش) گفت…»
و در سوره‌ی اعراف آیه‌ی 73 فرمود: «ما برادرشان صالح را به‌سوی قوم ثمود فرستادیم.»
تعبیر یک پیامبر به برادر، اهمیت موضوع را می‌رساند و صالح علیه‌السلام به‌منزله‌ی برادر برای آنان بود ولیکن صالح علیه‌السلام فرمود: «شیطان برای انسان‌ها و برادرها دشمنی آشکار است.»

1- جن و برادر انس

امام باقر علیه‌السلام فرمود: جماعتی از مسلمین به سفری رفتند و راه را گم کردند تا بسیار تشنه شدند.
(از جاده به کنار رفتند) و کفن پوشیدند و خود را به ریشه‌های درختان (مرطوب) چسبانیدند.
پیرمردی سفیدپوش نزد آن‌ها آمد و گفت: برخیزید، باکی بر شما نیست، این آب است. آن‌ها برخاستند و آشامیدند و سیراب گشتند.
گفتند: «ای پیرمرد! خدا تو را رحمت کند، تو کیستی؟» گفت: «من از طایفه‌ی جنّی هستم که با رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم بیعت کردند. از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شنیدم که مؤمن، برادر مؤمن و چشم و راهنمای اوست، شما نباید با بودن من از بین بروید.»

2- صفت برادران

«محمد بن عجلان» گوید: خدمت امام صادق علیه‌السلام بودم که مردی آمد و سلام کرد. حضرت از او پرسید: «حال برادرانت که از آن‌ها جدا شدی چطور بود؟»
او ستایش نیکو و مدح بسیار نمود. امام فرمود: «ثروتمندان فقراء را عیادت می‌کنند؟» گفتم: «خیلی کم.» فرمود: «دیدار و احوالپرسی ثروتمندان از فقراء چگونه است؟» عرض کردم: اندک
فرمود: «دستگیری توانگران از بینوایان چگونه است؟» عرض کردم: شما اخلاق و صفاتی را ذکر می‌کنید که در میان مردم ما کمیاب است، فرمود: «چگونه اینان خود را شیعه می‌دانند (که نسبت برادری میان پول‌داران با فقراء وجود ندارد).»[simple_tooltip content=’اصول کافی، ج 2، باب حق المؤمن علی اخیه، ج 10′](2)[/simple_tooltip]

3- بر درب خانه‌ی برادر

امام باقر علیه‌السلام فرمود: یکی از فرشتگان از درب خانه‌ای عبور می‌کرد، مردی را دید که درب آن خانه ایستاده است. از وی پرسش نمود: چرا در اینجا ایستاده‌ای؟ آن شخص گفت: در این خانه برادری دارم می‌خواهم بروم سلام کنم.
فرشته سؤال کرد: «آیا از خویشاوندان تو است یا آن‌که به وی نیازمندی و می‌خواهی عرض حاجت کنی؟»
گفت: «هیچ‌یک از این‌ها نیست، جز آن‌که بین ما حرمت برادری اسلامی است و تازه کردن عهد و سلام کردن من بروی در راه خشنودی خداست.»
فرشته گفت: من فرستاده خدایم به‌سوی تو؛ خدایت درود می‌فرستد و می‌فرماید:
ای بنده من تو به دیدار من آمدی و مرا اراده کردی، اینک به پاداش حفظ حقوق برادری و نگاه داشتن حرمت برادری اسلامی، بهشت را بر تو واجب نمودم و از خشم و آتش خود، تو را دور ساختم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 81 -جامع الاخبار، ص 118′](3)[/simple_tooltip]

4- فرماندار

مردی از اهل ری گفت:[simple_tooltip content=’مستدرک 12/397′](4)[/simple_tooltip] یکی از نویسندگان «یحیی بن خالد» فرماندار شهر شد. مقداری مالیات بدهکار بودم که اگر می‌گرفتند، فقیر می‌شدم. هنگامی‌که او فرماندار شد، ترسیدم مرا بخواهد و مالیات از من بگیرد. بعضی از دوستان گفتند: او پیرو امامان است؛ لکن هراس داشتم شیعه نباشد و مرا به زندان بیندازد.
به قصد انجام حج، خدمت امام کاظم علیه‌السلام رسیدم، از حال خویش شکایت کردم و جریان را گفتم. امام نامه‌ای برای فرماندار نوشت به این مضمون:
«بسم‌الله الرحمن الرحیم
بدان که خداوند را زیر عرش، سایه‌ی رحمتی است که جا نمی‌گیرد در آن سایه مگر کسی که نیکی و احسان به برادر دینی خویش کند و او را از اندوه برهاند و وسایل شادمانی‌اش را فراهم نماید، اینک آورنده نامه از برادران توست والسّلام.»
چون از مسافرت حج بازگشتم، شبی به منزل فرماندار رفتم و به دربان او گفتم: بگو شخصی از طرف امام کاظم علیه‌السلام پیامی برای شما آورده است.
همین‌که به او خبر دادند با پای ‌برهنه از خوشحالی تا در خانه آمد، درب را باز کرد و مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن نمود و مکرّر پیشانیم را می‌بوسید و از حال امام می‌پرسید.
هر چه پول و پوشاک داشت، با من تقسیم کرد و هر مالی که قابل قسمت نبود، معادل نصف آن پول می‌داد؛ بعد از هر تقسیم می‌گفت: آیا مسرورت کردم؟ می‌گفتم: به خدا سوگند زیاد خوشحال شدم. دفتر مطالبات را گرفت و آنچه به نام من بود محو کرد و نوشته‌ای داد که در آن گواهی کرده بود که از من مالیات نگیرند.
از خدمتش مرخص شدم و با خود گفتم: این مرد بسیار به من نیکی کرد، هرگز قدرت جبران آن را ندارم، بهتر آن است که حجّی بگزارم و در موسم حج برایش دعا کنم و به امام نیکی او را شرح دهم.
آن سال به مکّه رفتم و خدمت امام رسیدم و شرح‌حال او را عرض کردم. پیوسته صورت آن جناب از شادمانی افروخته می‌شد. گفتم: مگر کارهای او شما را مسرور کرده است؟ فرمود: «آری به خدا قسم کارهای او مرا شاد نمود، او خدا و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و امیرالمؤمنین علیه‌السلام را شاد نموده است.»[simple_tooltip content=’بحارالانوار 48/174′](5)[/simple_tooltip]

5- علی علیه‌السلام برادر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم

یکی از کارهای بسیار مهمی که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بعد از این که پنج یا هشت ماه به مدینه آمده بودند، انجام دادند، آن بود که عقد برادری میان مهاجرین و انصار منعقد کردند.
«عبدالله بن عبّاس» گفت: چون آیه‌ی «انّما المؤمنون اِخوهٌ: همانا مؤمنان با یکدیگر برادرند» (سوره‌ی حجرات، آیه‌ی 10) نازل شد، رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم بین جمیع مسلمان برادری را به‌عنوان یک اصل برقرار کردند و هر دو نفر را با یکدیگر برادر نمودند.
ابابکر را با عمر، عثمان را با عبدالرّحمن و … برادر نمودند، به مقدار مقام و مرتبت و تناسب افراد، بین آن‌ها برادری را تعیین کردند.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام بر روی خاک دراز کشیده بودند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمدند نزدش و فرمودند: یا ابا تراب! به پا خیز که تو را با کسی برادری ندارم والله که تو را برای خود ذخیره کردم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 82 -کشف الغمه تفسیر البرهان’](6)[/simple_tooltip]

بدی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 216 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «چه بسیار چیزی را دوست دارید در واقع آن برایتان بد است.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «کار بد زودتر در صاحبش از کارد در گوشت اثر می‌کند.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 3، ص 48′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

خداوند خیر مطلق است و دائم در فیض رسانی به بندگان می‌باشد. لذا هر حسنه‌ای که به انسان می‌رسد، از جانب خداست. به عکس آن، هر بدی و زشتی و سیئه‌ای که به انسان اصابت می‌کند، از جانب خودش می‌باشد.
بدی‌ها عنوان عام دارند ولیکن امور نسبی است و حدّ هر بدی با دیگران از نظر کمّی یا کیفی فرق می‌کند. آن‌که به نفسش بدی می‌کند، آثار و عوارضش خاص خودش است امّا آن‌که به اجتماع بدی می‌کند، عوارض شکننده‌ای دارد؛ چراکه نافرمانی و تجاوز از حد و اِضرار به مردم، کیفر دردناکی خواهد داشت.
نفس بدکاری که صفت او ملکه شده، سیرت قبیحه ای دارد که درونش در حال کیفر دیدن است و خود خبر ندارد، چراکه قساوت قلب کرده، ترحّم از دلش رفته، وزر و وبال را به دوش می‌کشد و سنگینی آن او را از معنویت بازداشته و به لذایذ وابستگی پیدا کرده تا جایی که شقی می‌شود.

1- جلودی
بعد از درگذشت امام کاظم علیه‌السلام، هارون‌الرشید خلیفه عباسی یکی از فرماندهان خود را به نام «جلودی» به مدینه فرستاد و دستور داد: به خانه‌های آل ابی‌طالب حمله کنند و لباس زنان را غارت نمایند و برای هر زنی فقط یک لباس بگذارد!
«جلودی» گفتار هارون را در مدینه اجرا کرد. چون نزدیک خانه امام رضا علیه‌السلام آمد، حضرت همه زن‌ها را در یک اتاق قرار داد و درب آن اتاق ایستاد و نگذاشت «جلودی» وارد شود.
جلودی گفت: باید داخل شوم و زن‌ها را لخت کنم. امام قسم خورد که زیور و لباس زن‌ها را جمع کند و به نزدش بیاورد، به شرط آن‌که جلودی درون اتاق نیاید.
بالاخره در اثر خواهشِ حضرت جلودی قانع شد. امام داخل شد و طلا و لباس و اثاثیه منزل را جمع کرد و نزد جلودی قرار داد و جلودی همه را نزد «هارون‌الرشید» برد.
موقعی که مأمون فرزند هارون‌الرشید به سلطنت رسید، نسبت به جلودی غضب کرد و خواست او را بکشد.
امام علیه‌السلام در آن مجلس حاضر بود، از مأمون تقاضای عفو او را کرد. چون جلودی جنایت خود را نسبت به امام می‌دانست، فکر کرد که الآن امام درباره او به بدی عمل گذشته‌اش شکایت می‌کند، فکر خطا در ذهنش آمد، رو به مأمون کرد و گفت: «تو را قسم به خدا می‌دهم، سخن امام رضا علیه‌السلام را درباره‌ی من قبول نکن!» مأمون گفت: به خدا سوگند حرفش را قبول نمی‌کنم؛ دستور داد گردن جلودی را بزنند و او را به قتل برسانند.[simple_tooltip content=’راهنمای سعادت، ج 1، ص 177 -اعیان الشیعیة، ج 1، ص 60′](2)[/simple_tooltip]

2- عمروعاص

پس از قضیه‌ی حکمیت که عمروعاص، ابوموسی را گول زد و علی علیه‌السلام را از خلافت خلع کرد حضرت پس از نماز صبح و مغرب، معاویه و عمروعاص و ابوموسی را لعن می‌کرد.
البته عمروعاص در شب عقبه (لیلة عقبه شبی بود که پیامبر صلی‌الله علیه و آله پس از منصوب کردن علی علیه‌السلام در غدیر خم عده‌ای هم قسم شدند تا در گردنه‌ای پنهان شده و شتر حضرت را رَم دهند تا پیامبر صلی‌الله علیه و آله بیفتد و از بین برود و در مدینه خلافت تثبیت نشود.) جزو همدستان مخالفین پیامبر صلی‌الله علیه و آله بوده و مورد لعن پیامبر صلی‌الله علیه و آله هم قرار گرفته بود.
وقتی درگیری و اختلاف بین امام علیه‌السلام و معاویه شدید شد، بنا به تحکیم شد که متأسفانه اهل عراق از طرف امیرالمؤمنین علیه‌السلام به ابوموسی اشعری رأی دادند (و حضرت به تعیین او راضی نبود) و معاویه عمروعاص را انتخاب کرد.
ابوموسی از یکی دهات شام به صفین احضار شد و چهارصد نفر همانند شریح بن هانی و ابن عباس همراه او بودند و به «دومة الجندل» رفتند. عمروعاص نیز با چهارصد نفر به آنجا آمد.
با تمام سفارشات که به ابوموسی کردند فایده‌ای نداشت چون عمروعاص در نیت پلید و بدی کردار در مکر و حیله بسیار قوی‌تر از او بود.
عمروعاص ابوموسی را زیاد مورداحترام قرار می‌داد و او را در صدر مجلس می‌نشانید و در نماز او را مقدم می‌داشت و با او به جماعت نماز می‌خواند و به‌عنوان یا صاحب رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله به او خطاب می‌کرد!
می‌گفت: شما پیش از من خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله را درک کردی و بزرگ‌تر از منی، مرا نشاید که قبل از شما صحبت کنم. آن‌قدر این حرف‌ها و احترامات را رواداشت تا این‌که ابوموسی ساده به‌درستی عمروعاص اعتقاد پیدا کرد و تصور کرد او جز اصلاح امور نظر ندارد.
عمروعاص گفت: ابوموسی نظرت درباره‌ی علی علیه‌السلام و معاویه چیست؟ گفت: بیا علی علیه‌السلام و معاویه را از خلافت معزول سازیم و کار خلافت را به شوری بر پا داریم.
عمروعاص گفت: به خدا قسم رأی همان رأی شماست، باید همین را عملی کنیم؛ البته عمروعاص که نیتش بد و حیله‌باز بود ابوموسی را اوّل در جای خلوتی آورد و با او صحبت کرد تا دیگران در رأی دخالت نکنند، بعد به میان جمعیّت آمدند.
اوّل ابوموسی برخاست و شروع به صحبت کرد؛ ابن عباس داد زد: هوشیار باش گمان می‌کنم عمروعاص تو را فریب داد، اوّل بگذار عمروعاص صحبت کند بعد تو؛ ابوموسی قبول نکرد و گفت: مردم، من و عمروعاص علی علیه‌السلام و معاویه را از خلافت عزل و بعد به شوری خلیفه قبول کنیم. من علی علیه‌السلام را از خلافت عزل کردم.
عمروعاص بدطینت بلند شد و گفت: من هم علی علیه‌السلام را عزل کردم و معاویه را بر خلافت منصوب کردم، زیرا معاویه خون‌خواه عثمان و سزاوارترین افراد به مقام او می‌باشد.
ابوموسی صدایش بلند شد و گفت: تو همانند سگی هستی که اگر به او رو کنند حمله می‌کند و اگر هم پشت کنند حمله می‌کند.
عمروعاص گفت: تو همانند الاغی هستی که کتاب‌هایی بارش باشد و خلاصه عمروعاص با سوءنیت برنده قضیه تحکیم شد! ابن عباس همیشه می‌گفت: خدا روی ابوموسی را سیاه سازد که او را از بدی نیت و مکر عمروعاص هشدار دادم و رأی درست را به او گفتم، اما نفهمید.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 153 – 139 -بحارالانوار، ج 8، ص 544′](3)[/simple_tooltip]

3- کاش در کربلا بودم!

بدی اعمال فقط موجب عذاب نیست، بلکه بدی نیّت هم مؤثّر است تا جایی که به بدی نیّت، خُلود در جهنّم نصیب کفار و معاندین می‌شود. «حجاج بن یوسف ثقفی» در زندانی کردن و به قتل رساندن سادات به قدری سفّاک و بی‌رحم بود که وقتی از مسجد جامع خارج شد، صدای ضجّه و ناله جمعیت کثیری را شنید، پرسید این ناله‌ها از کیست؟
گفتند: صدای زندانیان است که از حرارت آفتاب می‌نالند. گفت: به آنها بگویید: أخسئوا: دور شوید و سخن نگویید که این در زبان عربی برای راندن سگ هم استعمال می‌شود.
(أخسئوا وَ لا تُکَلِّمُون: دور شوید و سخن نگویید.[simple_tooltip content=’سوره‌ی مؤمنون، آیه‌ی 110′]*[/simple_tooltip] خطاب به اهل جهنّم است.)
زندانیان او صدوبیست هزار مرد و بیست هزار زن بودند. چهار هزار نفر زنان مجرّد بودند و زندان همه یکی بود و سقف نداشت و هرگاه آن‌ها با دست خود وسیله‌ای یا سایبان تهیه می‌کردند، زندانبانان آن‌ها را با سنگ می‌زدند.
خوراکشان نان جو مخلوط با ریگ بود، آب تلخ به ایشان می‌دادند و گاهی آب خمیر نان حجاج، خون سادات و نیکان بوده و از این خوردن هم لذّت می‌برد.
این بدجنس همیشه افسوس می‌خورد و می‌گفت: کاش در کربلا بودم تا در کشتن امام حسین علیه‌السلام و یارانش شریک می‌بودم![simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 3، ص 163 -روضات الجنات، ص 133′](4)[/simple_tooltip]

4- توجیه بدی‌ها

امام صادق علیه‌السلام شنید که مردی شهرت به تقوی پیدا کرده است. روزی آن مرد را مشاهده کرد که جمع زیادی از عوام مردم اطراف او را گرفته بودند.
پس آن مرد از مردم کناره گرفت و تنها به راهی حرکت کرد؛ امام علیه‌السلام ناظر کارهای او بود.
پس از زمانی کوتاه امام علیه‌السلام دیدند او جلو یک دکان نانوایی ایستاد و دو نان مخفیانه برداشت و به راه افتاد. پس از چند قدمی از دکان میوه‌فروشی دو عدد انار برداشت و به راهش ادامه داد.
پس از پیمودن مسافتی نزد مرد مریضی رفت و نان‌ها و انارها را به وی داد و به مقصد خود خواست برود، امام علیه‌السلام خود را به آن مرد رساند و فرمود: امروز از تو عمل شگفت‌انگیزی دیدم و آنچه را دیده بود برایش نقل کرد!
آن مرد گفت: گمان می‌کنم تو امام صادق علیه‌السلام هستی؟ فرمود: آری، گفت: «باآنکه فرزند پیامبری، افسوس که چیزی نمی‌دانی؟»
فرمود: «چه جهلی از من دیده‌ای؟» گفت: مگر نمی‌دانی خداوند در قرآن فرموده:
«هر که کار نیکی انجام دهد ده حسنه دارد و هر که گناهی کند جز یک گناه برایش ننویسند».[simple_tooltip content=’سوره‌ی انعام، آیه‌ی 160′](5)[/simple_tooltip]
ازاین‌جهت به حساب من دو نان و دو انار دزدیده‌ام، مجموعاً چهار گناه محسوب می‌شود و آن‌ها را در راه خدا داده‌ام می‌شود چهل حسنه.
چهار گناه را از چهل حسنه کم کنند سی‌وشش حسنه برایم باقی می‌ماند و تو از این حساب‌ها نمی‌دانی!
امام فرمود: خدا مرگ دهد مگر این آیه از قرآن را نشنیدی که می‌فرماید:
«خدا از پرهیزگاران قبول اعمال کند»؟![simple_tooltip content=’سوره‌ی مائده، آیه‌ی 27′]*[/simple_tooltip]تو چهار گناه کردی و مال مردم را دزدیدی و چهار گناه دیگر کردی که بدون اجازه به دیگران دادی، پست هشت گناه نمودی و هیچ حسنه‌ای هم نداری.
بعد حضرت به اصحابش فرمود: «این‌گونه تفسیرها و توجیه‌هاست که اینان هم خودشان و هم دیگران را گمراه می‌سازند.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 4، ص 275 -وسائل الشیعه، ج 2، ص 57′](6)[/simple_tooltip]

5- اثر کردار بد در برزخ

یکی از بزرگان اهل علم و تقوی فرمود: یکی از بستگانشان در اواخر عمر مِلکی خریده بود و از استفاده سرشار آن، زندگی را می‌گذراند.
پس از مرگش، در برزخ او را دیدند که کور است. از علّت آن پرسیدند، گفت: مِلکی را خریده بودم و وسط زمین چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می‌آمدند خود و حیواناتشان از آن استفاده می‌کردند و به‌واسطه رفت‌وآمد، مقداری از زراعت من خراب می‌شد. برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم، به‌وسیله‌ی خاک و سنگ و آهک چشمه را کور نمودم و خشکانیدم. بیچاره مجاورین ده برای آب به جاهای بسیار دور می‌رفتند.
این کوری من به‌واسطه‌ی کور کردن چشمه آب است. گفتم: آیا چاره‌ای دارد؟ گفت: اگر ورثه من بر من ترحّم کنند و آن چشمه را مفتوح و جاری سازند تا دیگران استفاده کنند حالم خوب می‌شود.
ایشان فرمود: به ورثه‌اش مراجعه کردم و جریان را گفتم و آن‌ها پذیرفتند و چشمه را گشودند و مردم استفاده می‌کردند.
پس از چندی آن مرحوم را دیدم که چشمش بینا شده و از من سپاسگزاری کرد.[simple_tooltip content=’داستان‌های شگفت، ص 292′](7)[/simple_tooltip]

بدعت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 15 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «و کلام پروردگار تو با صدق و عدل به حدّ اتمام رسیده، هیچ کس نمی‌تواند کلمات او را دگرگون سازد.»

حدیث:

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند توبه‌ی بدعت گذار را هیچ وقت قبول نمی‌کند.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 1، ص 54′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

رسم و آیین نو و سنّت تازه را که بر خلاف دستور دین جعل شود، بدعت می گویند.
در طول تاریخ مردمی به خاطر مسائل نفسانی و دنیوی و ریاستی چیزی بر دین می‌افزودند و رنگ تازه و مطلب نویی را که با مذاق عدّه‌ای جور در بیاید، عرضه کردند که پیروی از خطوات شیطان است.
مثلاً رهبانیّت خاص در دین مسیح را خداوند نفرموده و لکن آنها خودشان اضافه کردند. چون در دلشان «زَیغ» یعنی انحراف از حق وجود دارد؛ دنبال مشتبه کاری و تدلیس حق و باطل و عنوان جذّاب می‌روند تا مشتری پیدا کنند.
در واقع هوی وهوس و اندیشه‌های باطل است که روشی نا مربوط و زشت و دور از شریعت و طریقت را اختراع و به عنوان متمّم و مکمّل و تفسیر به رأی، سنّت را لکّه دار می‌کند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم فرمود: هر کس بدعتی زشت را رواج دهد، سنگینی گناه خود و دیگران به عهده‌ی اوست.»[simple_tooltip content=’مفردات الفاظ قرآن، ج 2، ص 80′](2)[/simple_tooltip]

1- تراویج

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلّم حجره‌ای از حصیر (نه دیوار) در مسجد ساخت و درون آن خواست نماز بخواند، بعضی از مردم آمدند تا به آن حضرت اقتدا کنند، حضرت به خانه رفت و شب دیگر آن وقت (نه وقت نماز واجب) نیامد.
اصحاب گمان کردند که حضرت را خواب برده است، لذا بعضی سرفه می‌کردند. بعضی سنگ ریزه به در خانه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم می‌زدند تا بیرون بیاید.
حضرت غضبناک بیرون آمد و فرمود:
«در این امور (نماز مستحبّی به جماعت) مبالغه و اصرار می‌کنید، می‌ترسم، وقتی بر شما واجب شود، از عهده‌ی آن بر نیایید. ای مردم! در خانه‌های خود نماز (مستحبّی را به فرادا) بخوانید، چون بهترین نماز آن است که انسان در خانه خود بخواند، مگر نماز جماعت که به مسجد بهتر است.»
خلیفه‌ی دوم، وقتی شب ماه رمضان به مسجد آمد، و دید مردم درون مسجد بسیارند، نماز مستحبّی شب‌های رمضان را به جماعت خواند که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم نهی کرده بود.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 522 حق الیقین، ص 272′](3)[/simple_tooltip]

2- دو بدعت معاویه

معاویه وقتی بر مردم شام چیره شد، آن‌ها کورکورانه از او اطاعت می‌کردند. وقتی معاویه به جنگ صفین می‌رفت، نماز جمعه را روز چهارشنبه خواند؛ و همراهانش به وی اقتدا کردند.
بعد از نماز کسی به معاویه اعتراض نکرد که امروز که چهارشنبه است، چرا نماز جمعه را می‌خوانی؟[simple_tooltip content=’به نقل مروج الذهب مسعودی، ج 3، ص 32′](4)[/simple_tooltip]
دومین بدعت معاویه این بود که وقتی ابودرداء نزد معاویه رفت و گفت: از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم شنیدم که هر کس از ظرف طلا و نقره آب یا چیزی بیاشامد، آتش جهنّم درونش را فرا می‌گیرد، معاویه گفت: من ایرادی در آشامیدن با ظرف طلا و نقره نمی‌بینم. ابو درداء به او گفت: عجبا! من حکم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم را نقل می‌کنم، تو خلاف گفته او را اظهار می‌کنی![simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 6، ص 40′](5)[/simple_tooltip]

3- بدعت گذار قصاص نشد

موقعی که خالد بن ولید از طرف ابوبکر، برای جمع آوری زکات بر مالک بن نویره وارد شد، مالک زکات را مصرف کرده بود، و در جواب خالد گفت: ما نماز می‌خوانیم، ولی زکات نمی‌دهیم.
فرمود: مگر از طرف ابوبکر بر کشتن من مأموری؟! خالد گفت: آری؛ در مرحله اوّل به گرفتن زکات و در مرحله‌ی دوم به کشتن تو مأمورم!
مالک فرمود: مرا پیش ابوبکر بفرست تا هر چه خواهد، خودش انجام دهد.
خالد گفت: محال است تو را نزد خلیفه بفرستم!
عبدالله بن عمر و ابوقتاده درباره‌ی مالک وساطت کردند که ندادن زکات موجب قتل نمی‌شود؛ خالد گوش نداد و دستور قتل مالک را داد.
مالک را گردن زد و سرش را زیر دیگ انداخت. در همان شب یا سه روز دیگر خالد با همسر او همبستر گردید. وقتی که خالد در مراجعت بر ابوبکر وارد شد، تیرهایی را به علامت پیروزی بالای سر نصب کرد.
عمر او را دید، ناراحت شد و گفت: مرد مسلمانی را کشتی و با همسرش همبستر شدی و افتخار هم می‌کنی؟! خالد هیچ نگفت ولی وقتی نزد ابوبکر رفت، عذرهایی آورد و ابوبکر هم از او صرف نظر کرد.
عمر به ابوبکر گفت: خالد دو کار ناپسند کرده است: اوّل: این که مالک را کشته و دوّم: این که با زنش همبستر شده است. پس او را قصاص کن.
ابوبکرگفت: خاموش باش که او در رأی و اجتهادش خطا کرده است. زبان از بد گویی او ببند، شمشیری را که خدا بر روی کفّار کشیده، من غلاف نمی‌کنم.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی الله علیه و آله و یاران، ج 2، ص 329 کامل ابن اثیر، ج 2، ص 237′](6)[/simple_tooltip]

4- بدعت‌های بزرگ

به امر حجاج، حاکم خون خوار بنی امیّه، دختر اسماء بن خارجه، بزرگ خاندان بنی فزاره و دختر سعید بن قیس همدانی (از یاران علی علیه السلام) را به زور به عبدالله هانی که از مقربین دربار او بود، تزویج کردند.
پس از تزویج حجاج گفت: دختر بزرگ فزاره و سعید همدان را برای تو فرستادم و این شأن بزرگی برای تو خواهد بود.
عبدالله هانی گفت: ای امیر! ما را از وصلت ایشان افتخاری نخواهد بود، زیرا که ما را مناقبی هست که هیچ عربی ندارد!!
حجاج گفت: آن مناقب چیست؟ عبدالله هانی گفت:
در مجالس ما هرگز سخن نکوهیده، در حق عبدالملک بن مروان خلیفه به زبان نرفته است.
زنان ما بر خود لازم کردند که اگر حسین علیه السلام کشته شود، هر یک ده شتر نحر کنند و گوشت آن را در راه خدا بدهند؛ چون حسین علیه السلام کشته شد به نذر خود وفا کردند!!
بر هیچ یک از ما لعن و شتم علی بن ابی طالب علیه السلام را عرضه ندادند، مگر آن که لعن او کردیم؛ و بر فرزندان او و مادر فرزندان او لعن کردیم!!
جمال دل آرا و اندام زیبا برای ماست که هیچ عربی ندارد.
حجاج خندید و گفت: این سخن آخر را قبول ندارم که دروغ است، چرا که حجاج سری بزرگ و چشم کوچک و قامتی کوتاه و منظری وحشتناک داشت.[simple_tooltip content=’کیفر کردار، ج 1، ص 256 ناسخ التواریخ’](7)[/simple_tooltip]

5- عبدالسلام ولیّ الله!!

یک زاهد نمای تو خالی که مذهب شیعه ر انداشت؛ کارش به جایی رسید که مریدانش روی پرچم‌ها نوشتند: «لا اله الّا الله، محمّد رسول الله، شیخ عبدالسلام ولی الله.»
یکی از مریدانش به زن خود که شیعه بود، گفت: خوب است مرید عبدالسلام شوی و از مذهب خود دست برداری.
زن چون قبلاً شنیده بود که عبدالسلام در نماز چخ چخ می‌گفت. وقتی مریدانش علّت این امر را پرسیدند، گفت: در (بصره) در حال نماز بودم، که مشاهده کردم در مکّه، سگی می‌خواست وارد مسجدالحرام بشود، چخ چخ گفتم تا وارد خانه خدا نشود. زن به شوهرش گفت: او را با جمعی به مهمانی دعوت کن. مرد این کار را انجام داد و او را با جمعی برای مهمانی دعوت کرد.
وقتی سفره انداختند، همسر آن مرد برای هر نفر مرغ بریانی گذاشت، ولی مرغ عبدالسلام را زیر برنج نهان کرد.
عبدالسلام چون دید برای همه مرغ گذاشتند و برای او مرغی نیست، عصبانی شد و گفت: چرا قصد توهین دارید؟ زن گفت: تو در بصره ادّعا می‌کنی سگی را که می‌خواست در مکّه وارد مسجدالحرام شود، دیدی و چخ چخ کردی. و این همه مسافت دور را می‌بینی، چطور مرغ زیر برنج خودت را نمی‌بینی؟! او از جا حرکت کرد و گفت: این رافضه خبیثه است. سپس از مجلس مهمانی بیرون رفت.[simple_tooltip content=’راهنمای سعادت، ج 3، ص 547′](8)[/simple_tooltip]

بُخل

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 37 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «آن گروه (اهل کتاب) که بخل می‌ورزند و مردم را به بخل وادار می‌کنند و آنچه را خدا از فضل خود به آن‌ها داده کتمان می‌کنند، خدا بر این کافران عذابی سخت مهیا داشته.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «جاهل سخاوتمند، نزد خدا از عابد بخیل محبوب‌تر است.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 110′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بخل از صفات ناپسند و بسیار مذموم است که شخص بخیل را تنگ‌نظر و از دادن چیزی به دیگری دریغ می‌ورزد.
بخیل فکر نمی‌کند بسیار اسباب جمع شدند که این مال به دست او رسیده و لذا باید افراط و تفریط نکند، به‌جا مصرف کند و بداند روزی که می‌میرد همه‌ی آن اموال به دست دیگران می‌افتد.
بخل سبب می‌شود که دارایی در بند و اسیر شود و صفت درون هم به نفس امّاره و جنود جهل دنبال همین دارایی هستند که محصور شود.
خداوند هم می‌فرماید: «کسانی که بخل می‌ورزند و دیگران را به بخل دعوت می‌کنند و ازآنچه خدا از فضل خود به آن‌ها روزی کرده، کتمان می‌کنند؛ ما برای کفرپیشگان عذابی تهیه کرده‌ایم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی نساء، آیه‌ی 37′]*[/simple_tooltip]
این بخل عملی است، یعنی از انفاق منع می‌نماید تا مؤمنین به نتایج بخشش و انفاق دست نیابند و این آتش زیاده‌طلبی و بخل که مردم را در نفس می‌آید تا مرگ بیاید خاموش نمی‌گردد.
خداوند فرمود: «هر کس خود را از خوی بخل دنیا نگه دارد آنان به حقیقت رستگاران عالم‌اند.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی حشر، آیه‌ی 9′]*[/simple_tooltip]

1- گناه بخیل

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به طواف خانه خدا مشغول بود، مردی را دید که پرده‌ی کعبه را گرفته و می‌گوید: خدایا به حرمت این خانه مرا بیامرز!
رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: گناه تو چیست؟ گفت: گناهم بزرگ‌تر از آن است که برایت توصیف کنم. فرمود: وای بر تو، گناه تو بزرگ‌تر است یا زمین‌ها؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگ‌تر است یا کوه‌ها؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگ‌تر است یا آسمان‌ها؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگ‌تر است یا عرش خدا؟ گفت: گناه من.
فرمود: گناه تو بزرگ‌تر است یا خدا؟ گفت: خدا اعظم و اعلی و اجلّ است.
فرمود: وای بر تو گناه خود را برایم وصف کن. گفت: یا رسول‌الله، من مردی ثروتمندم و هر وقت سائلی رو به من می‌آورد که از من چیزی بخواهد، گویا شعله آتشی رو به من می‌آورد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: از من دور شو و مرا به آتش خود مسوزان! قسم به آن‌که مرا به هدایت و کرامت برانگیخته است، اگر میان رکن و مقام بایستی و دو هزار سال نمازگزاری و چندان بگریی که نهرها از اشک‌هایت جاری شود و درختان از آن سیراب گردند و آنگاه با بخل و لعامت بمیری خدا تو را به جهنّم می‌افکند.
وای بر تو مگر نمی‌دانی که خدا می‌فرماید: «وَ مَن یَبخَل عن نَفسِه: هر که بخل کند تنها بر خود بخل می‌کند.»
(سوره‌ی محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم، آیه‌ی 38)
«و من یوقَ شحَّ نفسِه فَأولئِکَ هُمُ المُفلِحون: و هر کسی از بخل، نفس خویش را نگاه دارد آنان رستگاران‌اند.[simple_tooltip content=’سوره‌ی حشر، آیه‌ی 9′]*[/simple_tooltip]»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 110 -علم اخلاق اسلامی، ج 2، ص 154′](2)[/simple_tooltip]

2- منصور دوانیقی

«منصور دوانیقی» دوّمین خلیفه‌ی عباسی مشهور به بخل و امساک بود. او برای صله و جایزه ندادن به ادباء و شعراء به شاعر می‌گفت: اگر کسی قبلاً این اشعار را از حفظ داشته باشد یا ثابت شود که شعر از شاعر دیگری است، نباید انتظار جایزه داشته باشی.
اگر شاعر شعرش مال خودش بود، به وزن طومار شعرش پول می‌کشید و به او می‌داد! تازه خودش به قدری خوش حافظه بود که شعر شاعر را حفظ می‌کرده و برای شاعر می‌خوانده؛ و غلامی خوش حافظه داشته که او هم شعر را در جا حفظ می‌کرده و سپس رو به شاعر می‌کرد و می‌گفت: این شعر را تو گفتی؟! نه‌تنها من بلکه این غلام من آن را حفظ دارد و این کنیز که در پس پرده نشسته نیز آن را حفظ دارد، سپس به اشاره‌ی خلیفه، کنیزک هم که سه بار از شاعر و خلیفه و غلام شنیده بود، قصیده را از اوّل تا آخر می‌خواند و شاعر بدون دریافت چیزی با تعجّب و دست‌خالی بیرون می‌رفت!
روزی «اصمعی» شاعر توانا و مشهور که از وضع بخل منصور به تنگ آمده بود، اشعاری با کلمات مشکل ساخت و بر روی ستون سنگی شکسته‌ای نوشت و با تغییر لباس و نقاب زده به صورت عشایر که جز دو چشمش پیدا نبود، نزد منصور آمد و با لحنی غریبانه گفت: قصیده‌ای سروده‌ام، اجازه می‌خواهم آن را بخوانم.
منصور مانند همیشه توضیحات را برای او داد و اصمعی هم قبول کرد و شروع به خواندن قصیده‌ی پر از الفاظ عجیب و غریب و لغات نامأنوس و جملات غامض پرداخت تا قصیده به پایان رسید.
(و العد قدد نددنلی، والطبل طبطبطبلی **** الرقص قد طبطبلی و السقف قد سقسقسقلی)
منصور با همه‌ی دقّت و غلام و کنیز با همه‌ی هوش سرشار نتوانستند اشعار را حفظ کنند و برای اوّلین بار فروماندند.
سرانجام منصور گفت: ای برادر عرب معلوم می‌شود که شعر را خودت گفتی، طومار شعرت را بیاور تا به وزن آن جایزه بدهم.
اصمعی گفت: من کاغذی پیدا نکردم روی ستون سنگی نوشتم، روی بار شترم هست و آن را آورد. منصور در شگفت ماند که اگر تمام موجودی خزانه را در یک کفّه‌ی ترازو بریزند، با آن برابری نمی‌کند، چه‌کار کند؟ با هوشی که داشت گفت: ای برادر تو اصمعی نیستی؟ او نقاب از چهره‌اش برداشت، همه دیدند او اصمعی است.[simple_tooltip content=’داستان‌های ما، ج 2، ص 102 -اعلام الناس، ص 54′](3)[/simple_tooltip]

3- بخیل‌های عرب

گفته شده: بخیل‌های عرب چهار نفرند:
اول: «حطیئه»؛ گویند: روزی درب خانه خود ایستاده بود و عصایی در دست داشت. شخصی ازآنجا می‌گذشت، به او رسید و گفت: ای حطیئه من مهمان توام، حطیئه اشاره به عصا نمود و گفت: این را برای پذیرایی مهمانان مهیّا نموده‌ام!
دوم: «حمید ارقط» است. گویند: روزی جمعی را مهمان نمود و به آنان خرما خورانید، بعد از خوردن خرماها، آنان را سرزنش می‌کرد که چرا هسته‌های خرما را خوردید؟!
سوم: «ابوالاسود دئلی» است، گویند: روزی یک‌دانه خرما به فقیری داد و فقیر گفت: خدا در بهشت به تو یک‌دانه خرما بدهد. ابوالاسود هم گفت: اگر به بینوایان چیزی بدهیم، خودمان از آنها درمانده‌تر شویم!
چهارم: «خالد بن صفوان» است. گویند: هرگاه درهمی به دستش می‌آمد، می‌گفت: ای پول چقدر گردش کرده‌ای و پرواز نموده‌ای که به دستم رسیدی، اکنون تو را به صندوق افکنم و زندانیت به طول می‌انجامد. آنگاه پول را در صندوق می‌افکند و قفل بر آن می‌زد.
به وی گفتند: چرا انفاق نمی‌کنی و حال‌آنکه ثروت تو خیلی زیاد است؟ در جواب می‌گفت: ادامه‌ی روزگار بیشتر است.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 493، مستطرف، ج 1، ص 171′](4)[/simple_tooltip]

4- ثعلبه انصاری

«ثعلبه بن حاطب انصاری» خدمت پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد یا رسول‌الله، دعا کن خداوند به من ثروتی عنایت کند.
فرمود: «مقدار کمی که شکر آن را بتوانی بهتر از ثروت زیاد است که نتوانی سپاس آن را انجام دهی.»
ثعلبه رفت، باز دو مرتبه مراجعه کرد و تقاضای خود را تکرار کرد. فرمود: «تو را پیروی از من نیست؟ به خدا سوگند اگر بخواهم کوه‌ها برایم طلا شود، خواهد شد.» ثعلبه رفت و برای بار سوم مراجعه کرد و گفت: «برایم دعا کن اگر خدا مرا ثروتی بدهد هر که را حقّی در آن مال باشد، حقّش را خواهم داد.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دعا کرد که خداوند مالی به او بدهد. دعای پیامبر در حقّش مستجاب شد و چند گوسفند تهیه کرد و کم‌کم گوسفندان او چنان رو به افزایش گذاشتند که حدّ و حصر نداشت.
اوّل تمام نمازهای خود را پشت سر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌خواند، بعد که اموالش بیشتر شد فقط ظهر و عصر را به مسجد می‌آمد و بقیه اوقات نزد گوسفندان بود.
اشتغال او به‌جایی رسید که فقط روز جمعه به مدینه می‌آمد و نماز جمعه را می‌خواند. بعد از مدتی روز جمعه هم نمی‌آمد ولی در آن روز بر سر راه می‌آمد و از عابرین اخبار مدینه را می‌پرسید. روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم جویای حال ثعلبه شد، گفتند: گوسفندان او زیاد شده و در بیرون مدینه زندگی می‌کند.
سه بار فرمود: وای بر ثعلبه، بعد آیه‌ی زکات نازل شد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دو نفر، یکی از «بنی سلیم» و دیگری از «جهنیه» را انتخاب نمود و دستور گرفتن زکات را برای آنان نوشت؛ آن‌ها نزد ثعلبه آمدند.
برای ثعلبه نامه‌ی گرفتن زکات را خواندند. او فکری کرد و گفت: «این جزیه یا شبیه جزیه است، فعلاً بروید از دیگران که گرفتید آن وقت نزدم برگردید.»
مأموران نزد مرد سلیمی رفتند و دستور گرفتن زکات را به او رساندند و او از بهترین شترهای خود انتخاب کرد و سهم زکات خود را داد.
گفتند: ما نگفتیم بهترین شترهای ممتاز را بده! گفت: خودم مایلم این کار را بکنم. مأموران نزد دیگران هم رفتند و زکات گرفتند.
وقتی برگشتند به نزد ثعلبه آمدند. او گفت: نامه را بدهید ببینم، پس از خواندن باز پاسخ داد که: «این جزیه یا شبیه آن است، بروید تا من دراین‌باره فکر کنم.»
فرستادگان خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمدند و قبل ا ز نقل جریان ثعلبه، حضرت فرمودند: وای بر ثعلبه و برای مرد سلیمی دعا کردند؛ و آنان هم جریان را به تفصیل نقل کردند.
این آیه بر پیامبر نازل شد:
«ازجمله منافقین کسانی هستند که با خدا پیمان می ببندند اگر از فضل خود به ما مالی عنایت کند، صدقه خواهیم داد و از نیکوکاران خواهیم بود. همین‌که خداوند از فضل خویش به آن‌ها داد بخل ورزیدند و از دین اعراض نمودند. به‌واسطه این پیمان‌شکنی و دروغ‌گویی نفاق را در قلب‌های آن‌ها تا روز قیامت جایگزین کرد.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی توبه، آیات 75 – 77′]*[/simple_tooltip]
یکی از اقوام ثعلبه هنگام نزول آیه حضور داشت و جریان را شنید، پیش ثعلبه رفت و او را از نزول آیه اطلاع داد. ثعلبه خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و تقاضای قبول زکات کرد؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: خدا مرا امر کرده زکات تو را نپذیرم، او از ناراحتی خاک بر سر می‌ریخت. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «این کیفر عمل خودت است، تو را امری کردم نپذیرفتی.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از دنیا رفت و ثعلبه به ابی بکر مراجعه کرد، او هم زکاتش را قبول نکرد. در زمان عمر هم مراجعه کرد، عمر هم زکاتش را نپذیرفت. در زمان خلافت عثمان هم مراجعه کرد و او هم زکاتش را نپذیرفت؛ و در همان ایّام مرگ او را گرفت.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 1، ص 73 -اسدالغابة، ج 1، ص 237′](5)[/simple_tooltip]

5- سعید بن هارون

«سعید بن هارون» کاتب بغدادی که معاصر مأمون خلیفه عباسی بوده است به بخل معروف است. ابوعلی دعبل خزاعی شاعر مشهور (245 م) گوید: با جمعی از شعراء بر سعید وارد شدیم و از صبح تا ظهر نزدش نشستیم؛ و از گرسنگی چشم‌های ما تاریک شده بود و بی‌حال شده بودیم.
به پیر غلامی که داشت گفت: اگر خوردنی داری بیاور. غلام رفت و تا ظهر پیدا نشد، بعد از مدتی سفره‌ای چرکین آورد که در آن یک دانه نان خشک بود و کاسه‌ی کهنه‌ی لب‌شکسته‌ای پر از آب گرم که در آن پیر خروسی نپخته و بی‌سر بود!
چون کاسه را بر سر سفره نهاد، سعید نظر کرد و دید سر خروس بر گردنش نیست. کمی فکر کرد و گفت: غلام این خروس سرش کجاست؟
گفت: انداختم، گفت: من آن‌کس را که پای خروس را بیندازد قبول ندارم تا چه رسد به سر خروس. این به فال بد می‌باشد که رئیس را از رأس (سر) گرفته‌اند، سر خروس را چند امتیاز است:
اوّل: آن‌که از دهان او آوازی بیرون می‌آید که بندگان خدای را وقت نماز معلوم کند و خفتگان بیدار می‌گردند و شب‌خیزان برای نماز شب آماده شوند.
دوّم: تاجی که بر سر اوست نمودار تاج پادشان است و به آن تاج در میان مرغان ممتاز است.
سوّم: دو چشم که در کاسه‌ی سر اوست، به آن فرشتگان را به معاینه می‌بیند؛ و شاعران شراب رنگین را به وی تشبیه می‌کنند و در صفت شراب لعل می‌گویند: این شراب مانند دو چشم خروس است.
چهارم: مغز سر او دوای کلیه است و هیچ استخوانی خوش‌طعم‌تر از استخوان سر او نیست؛ و اگر تو آن را به جهت این انداختی که گمان بردی که من نخواهم خورد خطای بزرگ کردی.
بر تقدیری که من نخورم، عیال و اطفال من می‌خورند و اینان هم نخورند، آخر می‌دانی مهمانان من که از صبح تا این وقت هیچ نخورده‌اند آنان می‌خوردند. از روی غضب غلام را گفت: برو هر جا انداختی آن را پیدا کن و بیاور اگر اهمال کنی تو را اذیّت کنم.
غلام گفت: والله نمی‌دانم که کجا انداخته‌ام. سعید گفت: به خدا قسم من می‌دانم کجا انداختی در شکم شوم خود انداختی!
غلام گفت: به خدا قسم من آن را نخورده‌ام و تو دروغ می‌گویی. سعید با حالت غضب بلند شد و یقه پیر غلام را گرفت تا وی را به زمین بیاندازد که پای سعید به آن کاسه خورد و سرنگون شد و آن پیر خروس نپخته به زمین افتاد. گربه‌ای در کمین بود خروس را در ربود. ما نیز سعید و غلام را که به هم گلاویز بودند گذاشتیم و از خانه‌اش بیرون آمدیم.[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 341′](6)[/simple_tooltip]

باطن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 13 سوره‌ی حدید می‌فرماید: «… (در قیامت) آنگاه میان آن‌ها (مؤمن و منافق) دیواری زده شود که آن را دری است که اندرون آن رحمت است و بیرونش روی به عذاب دارد.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «چه زشت است آدمی، باطنی بیمار و ظاهری زیبا داشته باشد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 6، ص 97′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

درون و باطن انسان، سیرت اوست. ظاهر انسان را همه می‌بینند و تا حدّی می‌دانند امّا از باطن خبر ندارند.
یکی از اسماء الهی «باطن» است. خداوند عالِم به سرائر و باطن و ضمیر خوب یا بد افراد است. انسان‌ها چه‌بسا در ظاهر تسلیم احکام و قوانین و حدود دین هستند امّا باطناً راضی نیستند، چه آن‌که قوانین، انسان را محدود می‌کند و نفس، آزادی و بی‌قیدی و راحتی را بهتر می‌پسندد.
آنچه برای موحّد لازم و ضروری است، تزکیه و تصفیه باطن از غبارها و گردهای معاصی و تخلّفات است؛ چراکه اشتغالات و خطورات منفی و شهوات درونی، دائم ضمیر نفس را مکدّر می‌کنند تا در درازمدت زنگار کدورت اجازه برای پذیرش و طلب به حقایق را ندهد.
اگر بدن به پوششی حفظ می‌شود، آن پوشش به معنای عام تقواست که می‌تواند باطن را تزکیه و تهذیب نماید.

1- باطن زن پلید

یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط رحمه‌الله به نام آقا سیّد گفت: هنگام بیرون آمدن از در حیاط، ابتدا ایشان خارج می‌شد؛ من هم به دنبال او می‌رفتم. روزی زنی آرایش‌کرده و بدون حجاب و گیسو فروهشته از آنجا می‌گذشت. جناب شیخ فرمود: نگاه کن یعنی باطن این زن را ببین. با تصرّف شیخ نگاه کردم دیدم زمین مانند مس گداخته است و همان زن بدون پوشش ایستاده و از تار موی او آثار ناپاکی شهوت می‌ریزد و شعله‌ور می‌شود؛ مانند قطرات بنزین که بر روی آتش بریزد. وقتی چنین دیدم جناب شیخ فرمود: «روح این زن را به‌اندازه‌ی هزار آدم جهنّمی عذاب می‌کنند.»[simple_tooltip content=’خاطرات شیخ رحمه‌الله علیه، ص 148′](2)[/simple_tooltip]

2- درون و برون

عارفی گفت: چون درون و برون انسان برابر باشند، انصاف است. چون درونش نیک‌تر از برون باشد، فضل است. چون بیرونش نیکوتر از درون باشد هلاک است.[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی رحمه‌الله علیه، ص 481′](3)[/simple_tooltip]

3- آینه‌ی ظاهری و باطنی

معیار ظاهر هر کس، چهره و شمایل اوست که می‌توان در آینه، شیشه و یا چیز دیگر آن را دید و به الفاظ و اعمال ظاهری که دالّ بر هویّت است، به ظاهر معلوم می‌شود. امّا معیار باطن و هویت قلبی را به چه آینه‌ای باید دید که این گوهر گران‌بها تشخیص داده شود تا حدّش معلوم گردد؟

آینه‌ی آهن برای پوست‌هاست **** آینه‌ی سیمای جان سنگی بهاست
(در قدیم صفحاتی از آهن را آن‌قدر صیقل می‌زدند که به‌عنوان آیینه از آن استفاده می‌کردند.)

آنانی که غبار از دل زدوده‌اند و لوح قلب را از رذایل پاک کرده‌اند، آرامش روحی دارند و کسی را نمی‌آزارند و بر حرم دلشان که آینه‌ی حق نما می‌باشد، روی یار و محبوب حقیقی را نشان می‌کنند.

آینه جان نیست الّا روی یار **** روی آن یاری که باشد زان دیار

دل عارف چون به نور حق منوّر شده است، به هر چیزی که بنگرد او را ببیند و این دل که آینه‌ی باطنی است، تحقق نمی‌پذیرد، مگر با تخلیه رذایل و تحلیه فضایل.[simple_tooltip content=’اسرار الوصول، ص 15′](4)[/simple_tooltip]

4- ظاهر و باطن

از امّهات اسماء الهی، ظاهر و باطن است. امیرالمؤمنین علیه‌السلام درباره‌ی این دو اسم در نهج‌البلاغه خطبه‌ی 95 فرمود: «او ظاهر است، پس چیزی برتر از او در ظهور نیست و باطن است، پس چیزی نزدیک‌تر از او نیست.»
در خطبه‌ی 132 فرمود: «خداوند باطن هر مستور و حاضر هر سرّ و نهان است.» و در خطبه‌ی 204 فرمود: «او ظاهر است به عجایب تدبیرش بر بندگان و اندیشمندان؛ و باطن است با بزرگی عزّتش از فکر صاحبان وهم.»
در خطبه‌ی 228 فرمود: «او بر زمینش به پادشاهی و عظمت ظاهر است؛ و به علم و شناختش به زمین، علم باطنی دارد.» و در خطبه‌ی 162 فرمود: «او ظاهری است که گفته نمی‌شود از چه ظاهر شده و باطنی است که گفته نمی‌شود در چه پنهان و مستور است.»
هم‌چنین در خطبه‌ی 64 فرمود: «هر ظاهری غیر او غیر باطن است و هر باطنی غیر او غیر ظاهر است.» در خطبه‌ی 152 نیز می‌فرماید: «او آشکار است نه به دیدن چشم‌ها و پنهان است نه به سبب لطافت و شفافی.»

5- این ظاهر و آن باطن

ابن عباس گوید: مردی خدمت امیرالمؤمنین علیه‌السلام آمد و درخواست کرد که حضرت او را میهمان کند. چون به خانه آمد، امام گرده نان جو و ظرفی آب طلبید و قطعه نان را شکسته در آب انداخت و فرمود: «میل نما». چون مشغول شد دید ران مرغی بریان درون آن است. پس حضرت مقداری دیگر در درون ظرف کرد، حلوا شد. آن مرد گفت: «ای مولای من! پاره‌ای نان خشک در آب می‌گذاری و انواع طعام‌ها می‌شود؟» فرمود: «این ظاهر است و آن باطن است. به خدا قسم همه‌ی کارها چنین است».[simple_tooltip content=’مشارق انوار الیقین نور مبین، ص 484′](5)[/simple_tooltip]

6- فاصله بین ظاهرپرستان و باطن بینان

1. چشم آخربین (عاقبت بین) راست و درست می‌بیند ولی چشم آخور بین (آخور علف یعنی دنیا) در فریفتگی و خطاست. دیدن عالم دنیا به ظاهربینان و عالم معنا به عارفان است. در دنیا باهم‌اند، امّا اختلاف فاصله‌ی بی‌اندازه باهم دارند.
2. در دنیا اهل بهشت و دوزخ برحسب ظاهر باهم زندگی می‌کنند، ولی در باطن حجاب و فاصله میان آن‌هاست.
3. طلا و خاک با هم در معادن آمیخته‌اند، ولی از نظر محتوا و کیفیت هزاران مرتبه فاصله دارند.
4. یک رشته‌ی گردنبند که از مروارید و سنگ زینتی کم‌ارزش و عقیق و فیروزه و … تشکیل شده است؛ گرچه باهم‌اند، امّا از نظر قیمت تفاوتی عظیم دارند.
5. اختلاط موجب وحدت باطنی نمی‌شود، چه‌بسا میهمانانی، شب در یک جا جمع باشند و بخوابند ولی صبح از هم جدا باشند.
6. در بعضی دریاها آب به‌ظاهر یکی دیده می‌شود، امّا در باطن نیمی شیرین و نیم دیگر تلخ است.
7. بهشتیان و دوزخیان از پایین و بالا بر هم می‌خورند، مانند امواج آب دریا در آمیزش هستند، ولی امواج لطف و صلح و محبت بر بهشتیان و امواج قهر و جنگ و کینه بر جهنّمیان باشد.
8. چون میان شیرینی و تلخی در باطن سازش نیست، فقط اهل بصیرت آن را درک می‌کنند. آن‌که زیرکی باطنی دارد، شیرینی ظاهری را می‌بیند و می‌فهمد که زهر در آن است و بوی به‌ظاهر خوش را که از دیگران می‌بوید، او بوی بد استشمام می‌کند.

ای‌بسا شیرین که چون شکّر بود **** لیک زهر اندر شکر مضمر بود[simple_tooltip content=’مثنوی، ج 1، ص 2585 – 2570′](6)[/simple_tooltip]

7- نغمه‌ها تو را نفریبد

«کمیل بن زیاد» از اصحاب خاص امام علی علیه‌السلام گوید:
شبی از مسجد کوفه با امام خارج شدم و به سمت منزلش روان گردیدم. یک‌چهارم شب گذشته بود. در راه از جلوی خانه‌ای عبور کردیم که مردی قرآن می‌خواند و این آیه را تلاوت می‌کرد: «أَمَّن هو قانِتُ آناءَ الّیلِ ساجِداً وَ قائِماً یَحذَرُ الآخِرَةَ و یَرجُوا رَحمَةَ ربَّه»[simple_tooltip content=’سوره‌ی زمر، آیه‌ی 9′]*[/simple_tooltip]
چون صدای او خوش و دلنواز بود، کمیل به صدایش گوش می‌داد و به حال او غبطه می‌خورد. امام فرمود: «ای کمیل! نغمه‌های این (طنطنه) مرد تو را نفریبد که او اهل جهنّم است؛ بعد تو را آگاه خواهم ساخت.»
بعد از اتمام جنگ نهروان، امام با نوک شمشیر سرهای کشتگان را جابجا می‌کرد. پس به سری رسید و آیه فوق را تلاوت کرد؛ کمیل فهمید این همان قاری قرآن آن شب است که جذب صدایش شده بود و امام فرموده بود او اهل جهنّم است. پس کمیل پاهای امام را بوسید و طلب آمرزش از خدا می‌نمود.[simple_tooltip content=’سفینه البحار، ج 2، ص 496 -شاگردان مکتب ائمه علیهم‌السلام، ج 3، ص 170′](7)[/simple_tooltip]

ایّوب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 83 سوره‌ی انبیا می‌فرماید: «ایوب وقتی دعا کرد که‌ ای پروردگار! مرا بیماری و رنج رسیده است و تو از همه‌ی مهربانان، مهربان‌تری.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «خداوند ایّوب را به از دست دادن دارایی و فرزندانش امتحان کرد.»[simple_tooltip content=’بحار الانوار، ج 12، ص 351′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

ایّوب از پیامبرانی بود که نامش و بعضی مسائل مربوط به او را خداوند در قرآن ذکر کرده است. او از اسباط بنی‌اسرائیل بود؛ مانند داوود و سلیمان و …
صفت خویشتن‌داری و صبر بر بلاها ازجمله امتیازات و خصائص او بوده است و در اواخر امتحان بر بلاها و مرض و از دست رفتن فرزندان به خداوند عرضه داشت:
«مرض مرا از پای درآورده و تو مهربان‌ترین مهربانانی.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی انبیاء آیه‌ی 83′]*[/simple_tooltip]
در این امتحانات در سوره‌ی ص، آیه‌ی 41 خداوند فرمود: «به یاد آور بنده‌ی ما ایّوب را که پروردگار خود را ندا کرد که شیطان مرا به شکنجه و عذاب مبتلا کرد.»
خداوند هم بعد از سال‌ها امتحان فرمود: «او را از مرضش نجات و بهبودی دادیم و آنچه از اولادش مُردند به‌اضافه‌ی مثل آن را به او برگرداندیم تا هم به او رحمتی کرده باشیم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی انبیاء، آیه‌ی 84′]*[/simple_tooltip]

1- نسبت ایّوب

حضرت ایّوب علیه‌السلام پسر اموص، پسر رازخ (روم)، پسر عیص، پسر اسحاق، پسر ابراهیم علیه‌السلام است. مادرش از فرزندان لوط پیامبر بود.
بعضی مورّخین گفته‌اند: ایوب از فرزندان عیص و زوجه‌اش رحیمه دختر افرائیم پسر یوسف علیه‌السلام بود.[simple_tooltip content=’تفسیر روح المعانی، ج 12، ص 196 -تفسیر قرطبی، ج 15، ص 209′](2)[/simple_tooltip]

2- امتحان به بلا

خداوند نعمت بسیاری به ایّوب انعام فرمود و او دائماً شکر نعمت‌ها را به جا می‌آورد. شیطان به خدا گفت: «ایّوب برای این شکر می‌کند که نعمت فراوان دادی، اگر او را از دنیا محروم کنی هرآینه شکر هیچ نعمت تو را ادا نکند.»
پس خداوند او را بر بلا برای امتحان مبتلا کرد. زراعت‌هایش سوخت، گوسفندانش هلاک شدند و بسیاری جراحت و دُمل در بدن او به هم رسید و فرزندانش و غلامانش غیر از یک غلام از بین رفتند و مالش تلف شد. پس او در همه حال شکر خدای به جا می‌آورد. این امتحان هفت سال طول کشید و آن‌هایی که هیجده سال و سیزده سال گفته‌اند، قول ضعیف است.[simple_tooltip content=’تفسیر قمی، ج 2، ص 239′](3)[/simple_tooltip]

3- زوجه‌ی ایّوب، رحیمه

همسر ایّوب، رحیمه، نوه‌ی حضرت یوسف بود که بر اثر ابتلای ایّوب رفته بود برای تهیه نان. چون برگشت به جایگاه ایّوب به‌جای خشکی، باغ و بوستان دید و دو جوان دید؛ گریست و فریاد کرد: «ای ایّوب! چه بر سر تو آمد؟»
ایّوب او را صدا زد. چون نزدیک آمد، ایّوب را شناخت و بازگشتن نعمت‌های الهی را دید، سجده‌ی شکر الهی را به‌جا آورد.
چون رفته بود برای ایّوب نان تحصیل کند، پول نداشت. چیزی (همانند) گیسوان خود را برید و به نانوا داد تا با آن نان را خدمت ایّوب آورد. چون ایّوب گیسوان را بریده دید، غضب کرد و سوگند یاد کرد که صد چوب بر او بزند.
چون سبب بریدن را عرض کرد، ایِوب غمگین شد و از سوگند پشیمان گردید.
خداوند وحی فرمود: بگیر دسته‌ای از چوب‌های خوشه‌ی خرما را که صد ترکه باشد و به یک‌دفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نکرده باشی.[simple_tooltip content=’تفسیر قمی، ج 2، ص 239′](4)[/simple_tooltip]
به قول دیگر شیطان زنش را وسوسه کرد و شُبهاتی بر او القاء کرد. چون بر ایّوب بازگو کرد؛ حضرت ناراحت شد و گفت: «شیطان بر کشتن من حریص است، اگر خدا شفا بدهد مرا، بر تو بزنم؛ برای آن‌که گوش به سخنان شیطان دادی.»
چون شفا یافت دسته‌ای از چوب باریک گرفت از درختی که آن را «ثمام» می‌گفتند و یک‌مرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نکرده باشد.[simple_tooltip content=’قصص‌الانبیاء راوندی، ص 141′](5)[/simple_tooltip]

4- بازگشت نعمت‌ها

چون هفت سال از بلاها گذشت، خداوند به خاطر شکر گذاری ایّوب نعمت را به او بازگرداند. خداوند ملکی به‌سوی او فرستاد که پای بر زمین بزند. چون زد، چشمه‌ی آبی ظاهر شد و در آن غسل کرد و همه‌ی جراحت‌ها از او برطرف شد.
صورت نیکوتر ازآنچه قبل بود در حسن و جمال شد. باغ‌ها سبزی رویانیده و اهل و مال و فرزندان او به او بازگردانیده شدند و آن فرشته مونس او شد.[simple_tooltip content=’تفسیر قمی، ج 2، ص 239′](6)[/simple_tooltip]
چون بنی‌اسرائیل زراعت کردند و ایّوب زراعت نکرده بود، خداوند به وی وحی نمود که کفی از کیسه خود بردار و بر زمین بپاش. پس ایّوب کفی از نمک گرفت و بر زمین پاشید. پس عدس «یا نخود» بیرون آمد.[simple_tooltip content=’کافی، ج 6، ص 343 -محاسن ج 2، ص 308′](7)[/simple_tooltip]

5- عمر ایّوب

عمر حضرت ایّوب در وقتی‌که بلا به آن حضرت رسید، هفتادوسه سال بود، پس خداوند هفتادوسه سال دیگر بر عمر او افزود.[simple_tooltip content=’قصص‌الانبیاء، ص 141 حیوه القلوب، ج 1، ص 565 – 555′](8)[/simple_tooltip]

ایمان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 136 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «ای کسانی که (به زبان) ایمان آورده‌اید (به دل) به خدا و رسول و کتابش (قرآن) ایمان آورید.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ایمان (معجونی از) اعتقاد قلبی و گفتنش به زبان و عمل به‌وسیله‌ی جوارح است.»[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 69، ص 69′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

همیشه آرامش روانی در سایه‌ی ایمان است. ایمان به خدا و خلفای او و معاد و کتاب آسمانی و … موجب سکینت و سکون قلب می‌شود و این از مواهب بزرگ است. تکیه بر این رکن اگر نصیب کسی شود، در حوادث و وقایع دچار گرفتگی و تزلزل نمی‌شود و اضطراب و شک او را از بین نمی‌برد چون روحیه مؤمن واقعی این‌چنین است.
به‌عبارتی‌دیگر خداوند ایمان را در دل‌های مؤمنان می‌نویسد و حک می‌کند و آن‌ها را از تاریکی‌ها و ظلمت‌ها به‌سوی نور می‌برد.
مؤمن باید کاری کند که روز به روز ایمانش بیشتر و کامل‌تر شود، چون ایمان از صفات قلب است و افزایش یا کندی در رشد یا نزول به نیّت و کار عملی وابستگی دارد. این‌که یکی بعد از سال‌ها مسلمانی، کافر می‌شود دلیل بر این است ایمان در دلش رسوخ نکرده و مُهر تأیید، از جانب خداوند بر قلبش نخورده است.

1- حارثه

روزی رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم نماز صبح را با مردم گزارد، سپس در مسجد نگاهش به جوانی «حارثه بن مالک انصاری» افتد که چرت می‌زد و سرش پایین می‌افتاد.
رنگش زرد بود و تنش لاغر و چشمانش به گودی فرو رفته بود. فرمود: «حالت چطور است؟» عرض کرد: «مؤمن حقیقی‌ام.»
فرمود: «هر چیزی را حقیقتی است، حقیقت گفتار تو چیست؟» گفت: «یا رسول‌الله به دنیا بی‌رغبت شده‌ام، شب را بیدارم و روزهای گرم را (در اثر روزه) تشنگی می‌کشم؛ گویا عرش پروردگار را می‌نگرم که برای حساب گسترده گشته؛ و گویا اهل بهشت را می‌بینم که در میان بهشت یکدیگر را ملاقات می‌کنند و ناله‌ی اهل دوزخ را در میان دوزخ می‌شنوم!»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «این بنده‌ای است که خدا دلش را نورانی فرموده؛ بصیرت یافتی، ثابت‌قدم باش.»
عرض کرد: «یا رسول‌الله از خدا بخواه که شهادت در رکابت را به من روزی کند.» فرمود: «خدایا به حارثه شهادت روزی کن.» چند روزی نگذشت که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم لشکری را برای جنگ فرستاد و حارثه هم در آن جنگ شرکت کرد. او به میدان جنگ رفت و نه نفر را کشت و خود هم دهمین نفر از مسلمانان بود که شربت شهادت نوشید.[simple_tooltip content=’اصول کافی، ج 2 -باب حقیقه الایمان، ح 3 و 2′](2)[/simple_tooltip]

2- جوانمردی و ایمان

شاگردان و یاران امام صادق علیه‌السلام به گرد او حلقه زده بودند. امام از یکی از یارانش پرسید: به چه کسی «فتی» «جوان» می‌گویند؟
او در پاسخ عرض کرد: آن‌کسی که در سنّ جوانی است.
فرمود: بااینکه اصحاب کهف در سنین پیری بودند خداوند آن‌ها را به خاطر ایمانی که داشتند به‌عنوان «جوان» یاد کرده است در آیه 10 سوره کهف می‌فرماید:
«یادآور زمانی را که این گروه جوانان به غار پناه بردند.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی کهف، آیه‌ی 10′]*[/simple_tooltip]
آنگاه در پایان حضرت فرمود:
«هر کس به خدا ایمان داشته باشد و تقوا پیشه کند، جوان (مرد) است.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 58 -تفسیر نورالثقلین، ج 3، ص 244′](3)[/simple_tooltip]

3- مراتب ایمان

امام صادق علیه‌السلام به مرد سرّاج (زین ساز) که خدمتگزارش بود، فرمود: بعضی از مسلمین دارای یک سهم از ایمان و بعضی دارای دو سهم و بعضی سه و بعضی هفت سهم هستند، سزاوار نیست بر شخصی که یک سهم از ایمان را دارا است، بار کنند و وادار کنند آنچه را، آن‌کس که دو سهم از ایمان را دارد؛ و آن‌که دو سهم ایمان دارد سه سهم بر او بار کنند.
فرمود: برایت مثالی بزنم، مردی بود که همسایه‌ای نصرانی داشت، او را به اسلام دعوت نمود. او اجابت کرد و مسلمان شد.
چون سحر شد به درب خانه‌اش آمد و در زد، گفت: کیستی؟ گفت: من فلانی هستم، وضو بگیر و لباس بپوش برویم برای نماز، پس تازه‌مسلمان وضو گرفت و لباس پوشید و برای نماز حاضر گشت، هر دو نماز بسیاری خواندند، پس‌ازآن نماز صبح خواندند و صبر کردند تا صبح روشن شد.
«نصرانی» خواست به منزل برود آن مرد به او گفت: کجا می‌روی، روز کوتاه است و الآن ظهر است، نماز ظهر بخوانیم.
پس نشست تا نماز ظهر را خواند، خواست برود، گفت: نماز عصر نزدیک است صبر کرد و نماز عصر را خواند، خواست برود گفت: نماز مغرب را هم بخوان و این وقتش کوتاه است، پس او را نگه داشت و نماز مغرب را نیز خواندند، باز خواست برود، گفت: یک نماز دیگر باقی مانده، صبر کن نماز عشاء را بخوانیم؛ پس نماز را خواندند و از یکدیگر جدا شدند.
چون سحر شد، مسلمان ناوارد درب نصرانی تازه‌مسلمان را کوبید. گفت: کیستی؟ خود را معرفی کرد و گفت: وضو بگیر و لباس بپوش، برویم نماز بگزاریم! تازه‌مسلمان گفت: برای این دینت شخصی را پیدا کن که بیکارتر از من باشد؛ من مردی بینوا و دارای عیال و فرزندانم.
پس او را به نصرانیّت بازگردانید و مانند اوّلش شد. (او را در چنین فشاری قرار داد که از دین محکمی بیرونش آورد.)[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 479 -اصول کافی، باب درجات الایمان، ح 2′](4)[/simple_tooltip]

4- ایمان سعید بن جبیر

«سعید بن جبیر» از ارادتمندان ثابت‌قدم امام سجاد علیه‌السلام بود؛ حجّاج سفّاک که قریب بیست سال از طرف بنی امیّه و بنی مروان بر شهرهای کوفه و عراق و ایران حکمران بوده و با سنگدلی که داشته حدود صدوبیست هزار نفر را کشته بود که از کشتگان سادات و دوست داران علی علیه‌السلام از کمیل بن زیاد، قنبر غلام علی علیه‌السلام و سعید بن جبیر را می‌توان نام برد.
حجاج که از ایمان و عقیده‌اش آگاه بود دستور داد او را تعقیب کنند و دستگیر نمایند.
او اوّل به اصفهان رفت و حجاج متوجه شد و به حکمران اصفهان نوشت او را دستگیر کند. حکمران به وی احترام کرد و گفت: زود از اصفهان به جای امنی بیرون رود. سپس به حوالی قم و بعد به آذربایجان رفت چون توقفش طولانی شد، به عراق آمد و در لشگر «عبدالرحمان بن محمّد» که بر ضد حجاج قیام کرده بود شرکت جست.
عبدالرحمان شکست خورد و سعید به مکه فرار کرد و به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزید.
در آن زمان «خالد بن عبدالله قصری» که مردی بی‌رحم بود از طرف خلیفه ولید بن عبدالملک حاکم مکه بود. ولید به خالد نوشت: مردان نامی عراق را که در مکه پنهان شده‌اند دستگیر کن و نزد حجاج بفرست.
حاکم مکه سعید را دستگیر و به کوفه فرستاد. حجاج در شهر واسط نزدیکی بغداد بود و سعید را به نزدش بردند.
حجاج سؤالاتی از سعید درباره نامش و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و علی علیه‌السلام و ابوبکر و عمر و عثمان و… کرد حجاج گفت: «تو را چگونه به قتل برسانم؟» فرمود: «هر طور امروز مرا بکشی فردای قیامت به همان‌گونه کیفر می‌بینی.»
حجاج گفت: «می‌خواهی تو را عفو کنم؟» فرمود: «اگر عفو از جانب خداست می‌خواهم، ولی از تو نمی‌خواهم.»
حجاج به جلّاد دستور داد سعید را در جلویش سر ببرد. سعید بااینکه دست‌هایش از پشت بسته بود این آیه را تلاوت نمود «من روی خود را به سوی کسی گردانیدم که آسمان‌ها و زمین را آفریده، من به او ایمان دارم و از مشرکان نیستم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی انعام، آیه‌ی 79′]*[/simple_tooltip]
حجاج گفت: روی او را از سمت قبله به جانب دیگر بگردانید، چون چنین کردند این آیه بخواند «هر جا روی بگردانید باز به‌سوی خداست».[simple_tooltip content=’سوره‌ی بقره، آیه‌ی 115′]*[/simple_tooltip]
حجاج گفت: او را به رو بخوابانید، چون چنین کردند این آیه بخواند: «شما را از خاک آفریدیم و به خاک بازگردانیم و بار دیگر از خاک بیرون می‌آوریم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی طه، آیه‌ی 55′]*[/simple_tooltip]
حجاج گفت: معطل نشوید، زودتر او را بکشید؛ سعید شهادتین گفت و فرمود: خدایا به حجاج بعد از من مهلت نده تا کسی را بکشد و جلاد سر سعید (چهل‌ساله) را از تن جدا کرد.
بعد از شهادت این مظهر کامل ایمان، حال حجاج دگرگون و دچار اختلال حواس گردید و پانزده شب بیشتر زنده نبود؛ و هنگام مرگ گاهی بی‌هوش و زمانی به هوش می‌آمد و پی‌درپی می‌گفت: مرا با سعید بن جُبیر چکار بود؟

5- سلمان فارسی

برای ایمان ده درجه است و سلمان فارسی در درجه دهم ایمان قرار داشت؛ عالم به غیب و منایا (تعبیر خواب) و بلایا و علم انساب بوده و از تحفه‌های بهشتی در دنیا میل کرده بود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: هر وقت جبرئیل نازل می‌شد از جانب خدا می‌فرمود: سلام مرا به سلمان برسان.
برای ذکر نمونه از مقام ایمانی و کمالات او، از دیدار ابوذر از سلمان نقل می‌کنیم:
وقتی جناب «ابوذر» بر سلمان وارد شد، درحالی‌که دیگی روی آتش گذاشته بود، ساعتی باهم نشستند و حدیث می‌کردند؛ ناگاه دیگ از روی سه‌پایه غلتید و سرنگون شد و چیزی از آن نریخت.
سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت و باز زمانی نگذشت که دوباره سرنگون شد و چیزی از آن نریخت، دیگر باره سلمان آن را برداشت و به‌جای خود گذاشت ابوذر وحشت‌زده از نزد سلمان بیرون شد و به فکر بود که در راه امیرالمؤمنین علیه‌السلام را ملاقات کرد و حکایت دیگ را نقل کرد.
حضرت فرمود: «ای ابوذر اگر سلمان خبر دهد تو را به آنچه می‌داند، هرآینه خواهی گفت: «رَحِمَ الله قاتَلَ سلمان: خدا قاتل سلمان را رحمت کند.» ای ابوذر سلمان باب الله در زمین است، هر که معرفت به حال او داشته باشد مؤمن است و هر که انکار او کند کافر است، سلمان از ما اهل‌بیت علیهم‌السلام است.»[simple_tooltip content=’داستان‌های ما، ج 2، ص 45 – 39′](5)[/simple_tooltip]