ایذاء

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 57 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «آنان که خدا و رسول خدا را به مخالفت آزار و اذیت می‌کنند، خدا آن‌ها را در دنیا و آخرت لعن کرده است.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «برای مسلمان روا نیست، به برادر مؤمن نوعی نگاه کند که موجب اذیت او شود.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 215)

توضیح مختصر:

ایذاء، اذیت کردن، آزار رساندن و رنج دادن است… از آنجا که پیامبر و امام و مؤمن و نوع انسان نزد خدا محترم هستند، اذیت کردن آن‌ها به هر شکل مذموم است.
وقتی این صفت در کسی ملکه شود، برایش فرق نمی‌کند که اذیت شونده چه کسی است.
انبیاء بیشترین اذیت را از دست امّتشان کشیده‌اند. پیامبر ما فرمود: «هیچ پیامبری (ازنظر کیفی) به‌اندازه من اذیت نشد.»
ابعاد آزار رسانی از نظر کمّی و کیفی قاعده ندارد که مقدار کم آن عیبی نداشته باشد، چه آن‌که نفس آزار رسانی، حتّی به حیوان هم اگر باشد، اشکال دارد مگر آنجایی که شریعت مقدّسه از بین بردن حیوان موذی را قبل از آن‌که ضربه بزند و زهرش را بریزد، مجوز داده؛ مانند عقربی که می‌خواهد بچّه ای را بگزد و اگر بگزد بچه از بین می‌رود.
پس مجوّز از شریعت وارد شده. امّا بنی‌آدم که اعضای یکدیگرند، در آفرینش از یک گوهر هستند؛ اگر عضوی را کسی به درد بیاورد و آزار دهد، انگار همه را آزار داده است و این کار روح تعاون و همبستگی را کم می‌کند و دچار عواقب سوء می‌شود.

1- اذیت به امام سجاد علیه‌السلام

مردی شجاع در مدینه بود که همه را می‌خندانید و با مسخرگی رزق و معیشت خود را درمی‌آورد.
جماعتی گفتند: خوب است امام سجاد را دعوت کنیم و قدری او را بخندانیم؛ شاید از گریه‌های زیاد، لحظه‌ای ساکت شود.
جمع شدند و رفتند خدمت امام که در راه حضرت را دیدند که با دو نفر از غلامان می‌آمد. آن شخص عبای امام را از شانه‌اش جمع کرد و به شانه خود انداخت همراهان شروع به خنده کردند.
امام علیه‌السلام فرمود: «این کیست؟» گفتند: «مردی است که مردم را می‌خنداند و از آن‌ها پول می‌گیرد.»
فرمود: «به او بگویید، روز قیامت آنان که عمر خود را به بطالت گذرانیدند، زیان می‌برند.»
بعد از این کلام آن شخص دست از اذیّت و حرکات ناشایست کشید و به راه راست هدایت یافت.
(درسی از اخلاق، ص 120 -امالی شیخ مفید رحمه الله علیه، ص 127)

2- قارون و موسی علیه‌السلام

حضرت موسی علیه‌السلام در راه ابلاغ رسالت بسیار رنج کشید و به انواع اذیت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و دیگران مبتلا بود تا جایی که قارون پسرعموی موسی علیه‌السلام از این قاعده‌ی آزار رساندن مستثنی نبود.
او ثروت زیادی داشت و به‌اندازه‌ای داشت که چندین جوان نیرومند، کلیدهای خزانه‌ی او را حمل‌ونقل می‌کردند و از خان‌های گردن‌کلفتی بود که به زیردستانش ظلم می‌نمود.
موسی علیه‌السلام مطابق فرمان خدا، از او مطالبه‌ی زکات می‌کرد، او می‌گفت: «من هم به تورات آگاهی دارم و کمتر از موسی نیستم، چرا زکات مالم را به او بپردازم!»
سرانجام غرور قارون باعث شد که تصمیم خطرناکی گرفت و آن این بود که: به یک زن فاحشه که خوش‌سیما و خوش قامت و فریبا بود گفت: صد هزار درهم به تو می‌دهم که فردا هنگامی‌که موسی برای بنی‌اسرائیل سخنرانی می‌کند در ملأعام بگویی موسی با من زنا کرد.
آن زن، این پیشنهاد ناجوانمردانه را پذیرفت. فردای آن روز، بنی‌اسرائیل اجتماع کرده بودند، موسی تورات را به دست گرفته و از روی آن، مردم را موعظه می‌کرد.
قارون با زرق و برق همراه اطرافیان خود در آن اجتماع شرکت نموده بود، ناگهان آن زن برخاست، ولی وقتی سیمای ملکوتی موسی علیه‌السلام را دید، از تصمیم قبلی خود منصرف شد و با صدای بلند گفت:
ای موسی علیه‌السلام بدان که قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملأعام به بنی‌اسرائیل بگویم تو مرا به‌سوی خود خوانده‌ای تا با من زنا کنی. تو هرگز مرا به‌سوی خویش دعوت نکرده‌ای، خداوند ساحت مقدس تو را از چنین آلودگی منزّه نموده است.
در این هنگام دل پر درد و رنج موسی شکست و درباره قارون چنین نفرین کرد:
ای زمین قارون را بگیر و در کام خود فرو بر.
زمین به امر الهی دهن باز کرد و قارون و اموالش را به اعماق زمین فرو برد.
در نقل دیگر آمده است که: حضرت موسی مردم را به احکام و شریعت موعظه می‌کرد، به این مطلب رسید:
کسی که زنا کند ولی همسر نداشته باشد صد تازیانه به او می‌زنیم و کسی که زنا کند و همسر داشته باشد، او را سنگسار می‌کنیم تا بمیرد.
قارون برخاست و گفت: گرچه خودت باشی؟ موسی فرمود: آری. قارون گفت: بنی‌اسرائیل گمان می‌کنند که تو با فلان زن زنا کردی!
موسی علیه‌السلام گفت: من! آن زن را به اینجا بیاورید، اگر چنین ادعایی کرد، طبق ادعایش عمل کنید. آن زن را نزد موسی علیه‌السلام آوردند و موسی به او قسم داد که راست بگوید، آیا من با تو آمیزش کرده‌ام. زن همان‌دم منقلب شد که با این تهمت پیامبر خدا را بیازارم؛ با صراحت گفت: «نه آن‌ها دروغ می‌گویند، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنین بگویم.»
قارون سرافکنده شد و موسی به سجده افتاد و گریه کرد و گفت: خدایا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلّط گردان… و نفرین کرد و عذاب الهی یعنی زمین او را به کام خود فرو برد.
(حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 122 -بحارالانوار، ج 13، ص 253)

3- ایذاء مؤمن حرام است

«حسن بن ابی العلاء» گوید: من به همراه بیست نفر به‌سوی مکه حرکت کردیم و در هر منزلی از برای آن‌ها گوسفندی می‌کشتم. چون وارد بر امام صادق علیه‌السلام شدم، حضرتش فرمود:
«وای بر توای حسن، آیا مؤمنین را ذلیل می‌کنی و آن‌ها را اذیت می‌نمایی؟» عرض کردم: پناه می‌برم به خدا از این موضوع، فرمود: «به من رسیده است که تو در هر منزلی گوسفندی از برای هم‌سفران خود می‌کشتی.»
عرض کردم: «آری ولکن به خدا قسم من برای خشنودی پروردگار این کار را می‌کردم.» حضرت فرمود: «آیا نمی‌بینی در آن‌ها کسانی هستند که دوست دارند دارای مال باشند و مانند تو آن‌ها نیز نیکویی کنند و حال آن‌که قدرت ندارند و بر آن‌ها گران می‌آید!»
عرض کردم: «توبه می‌کنم و دیگر این عمل را انجام نمی‌دهم.» حضرت فرمود: «حرمت مؤمن نزد خدا بزرگ‌تر است از هفت‌آسمان و هفت زمین و فرشتگان و کوه‌ها و آنچه در آن‌هاست.»
(نمونه معارف، ج 2، ص 453 -لئالی الاخبار، ص 135)

4- ایذاء به امیرالمؤمنین علیه‌السلام، ایذاء به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم است

«عمرو بن شاس اسلمی» که از اصحاب «حدیبیّه» است، روایت کرد که: من با علی علیه‌السلام به سوی یمن رفتیم. در این سفر من از او رنجیدم و کینه‌اش در دلم جای گرفت.
همین‌که از سفر آمدیم، در مسجد نزد مردم از برخورد علی علیه‌السلام شکایت کردم. سخنانم دهن به دهن به گوش رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسید.
روزی صبح داخل مسجد شدم، دیدم رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم با جمعی از اصحاب در مسجد می‌باشند. همین‌که مرا دید نگاه تندی به من کرد و همچنان نگاهش را ادامه داد تا نشستم.
آنگاه فرمود: «ای عمرو! به خدا سوگند مرا اذیت کردی!» عرضه داشتم پناه می‌برم به خدا از این‌که تو را بیازارم.
فرمود: «آری مرا آزردی، چون هر کس علی علیه‌السلام را بیازارد مرا آزرده است.»
(داستان‌هایی از زندگی علی علیه‌السلام ص 112 -مستدرک الصحیحین، ج 3، ص 122)

5- متوکّل

از بدترین خلفای بنی عبّاس، متوکّل بود که در ایذاء نسبت به امام هادی علیه‌السلام و سادات و شیعیان و قبر امام حسین علیه‌السلام و زوّار قبرش کمال ستم را روا داشت.
فرماندار مدینه به نام «عبدالله بن محمّد» به دستور متوکّل آن‌قدر امام هادی علیه‌السلام را اذیّت و اهانت کرد تا حضرت مجبور شدند نامه‌ای به متوکّل بنویسند.
بعد از مدتی متوکّل به زور امام را از مدینه به سامرا انتقال داد و سپس مشغول به آزار حضرت شد. شبی متوکّل، سعید، دربان خود را طلبید و گفت: نصف شب نردبان بگذارید وارد خانه امام شوید و تفتیش کنید اگر اسلحه و اموالی دارد بگیرید.
بر اثر سعایت، متوکّل جماعتی از ترکان را فرستاد تا به خانه امام هجوم بیاورند و هر چه یافتند، بگیرند و امام را به مجلسش بیاورند. وقتی امام را به مجلس متوکّل آوردند، متوکّل مشغول شراب خوردن بود و به حضرت شراب تعارف کرد و بعد گفت: برایم شعر بخوان…
و بار دیگر حضرت را حاضر به مجلس خود کرده و دستور داد «چهار نفر غلام خَزَر جِلفی» (غلامان خَزَر مردمی نفهم و دارای چشمان ریز و کوچک بودند) بر امام شمشیر زنند؛ امّا امام با قدرت امامت و معجزه این بلیّه را از خود دفع کردند.
در سال 237 متوکّل امر کرد قبر امام حسین علیه‌السلام را خراب کنند و خانه‌های اطراف قبر را از بین ببرند و زراعت کنند و منع کرد و گفت: هر کسی به زیارت امام حسین علیه‌السلام بیاید، دست و یا پای او را ببرند!
متوکّل «عمر بن فرج» را فرماندار مکّه و مدینه کرد و او به دستور متوکّل، مردم را از احسان به سادات منع می‌کرد؛ به حدّی که مردم از ترس جان، کمک به سادات نمی‌کردند؛ و چنان کار اولاد امیرالمؤمنین سخت شد که زن‌های علویه تمام لباس‌هایشان کهنه و پاره شده بود و یک لباس سالم نداشتند که نماز در آن بخوانند مگر یک پیراهن کهنه برایشان باقی مانده بود که هرگاه می‌خواستند نماز بخوانند، به نوبت آن پیراهن را می‌پوشیدند، بعد از نماز از تن درمی‌آوردند و دیگری برای نماز می‌پوشید و به چرخ ریسی مشغول بودند.
آن‌قدر این سختی و اذیّت ادامه داشت تا «منتصر» به دوستی امیرالمؤمنین، پدر خود، متوکّل را با شمشیر به قتل رساند.
(منتهی الآمال، ج 2، ص 384-378)

ایثار

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 9 سوره‌ی حشر می‌فرماید: «اگرچه خود نیازمند به چیزی باشند، دیگران را بر خویش مقدم دارند و ایثار کنند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس چیزی را شدیداً بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد، گناهانش آمرزیده شود.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 118′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

برتری دادن و برگزیدن دیگران یا با جان یا با مال را ایثار گویند و به معنای دیگر اختیار و انتخاب چیزی بر غیر است.
برای نجات کسی مثلاً در دریا که در حال غرق شدن است، مؤثّر (ایثارگر) خود را در آب می‌اندازد تا او را نجات بدهد گر چه جانش در خطر باشد.
با داشتن احتیاج به طعام و پول، آن را به فقیر و مسکین و اسیر و یتیم می‌دهد. ازخودگذشتگی، چه جانی، چه مالی، ایثار است. البته در مسائل جنگ، ایثار، استقامت هم لازم دارد چون عملاً دیگری را ترجیح می‌دهد، خودش تشنه است، امّا می‌گوید اوّل به آن رزمنده آب بدهید و احتمال دارد ننوشیدن آب موجب هلاکت او شود.
انصار مدینه مهاجران را به‌وسیله‌ی مالشان و منازلشان مقدّم می‌داشتند گرچه خودشان در عُسر و حَرَج به سر می‌بردند و نیازمند بودند و این صفت رستگاری را در دنیا و آخرت نصیب خود کردند.

1- غلام ایثارگر

«عبدالله بن جعفر» شوهر حضرت زینب علیها السّلام از سخاوتمندان بی‌نظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور می‌کرد، دید غلامی در آنجا کار می‌کند، همان وقت غذای غلام را آوردند و خواست مشغول خوردن شود؛ سگی گرسنه به آنجا آمد و به نشانه‌ی گرسنگی دم خود را تکان می‌داد.
غلام مقداری از غذا را به جلوی سگ انداخت و سگ آن را خورد، غلام مقدار دیگر انداخت و سگ آن را خورد؛ تا اینکه همه‌ی غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: «جیره‌ی غذای روزانه تو چقدر است؟» گفت: «همین‌قدر که دیدی.»
فرمود: «پس چرا سگ را بر خود مقدّم داشتی؟» فرمود: «این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگی از اینجا رد کنم.»
فرمود: «پس خودت امروز گرسنگی را با چه غذایی رفع می‌کنی؟» گفت: «با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب می‌رسانم.»
عبدالله وقتی ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است؛ و برای تشویق و جبران آن، نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمامی وسایلی که داشت به او بخشید.[simple_tooltip content=’حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 114 -المحجه البیضاء، ج 6، ص 80′](2)[/simple_tooltip]

2- حادثه‌ی مسجد مرو

«ابومحمّد ازدی» گوید: هنگامی‌که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمان‌ها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند و آن‌ها نیز منازل و خانه‌های مسیحیان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آن‌هایی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند.
به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات: کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند.
یکی از آن‌ها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل درآمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر می‌رسید، از وی سؤال کرد: «چرا گریه می‌کنی و اضطراب داری؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست!» گفت: «ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی می‌کند و از بین می‌رود.»
چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمی تأمّل گفت: «بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو می‌دهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی.»
پس از عوض کردن حکم‌ها جوان کشته شد و آن مرد به‌سلامت نزد مادرش رفت.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 435 -مستطرف، ج 1، ص 157′](3)[/simple_tooltip]

3- جنگ یَرموک (تبوک)

در جنگ یرموک، هر روز عده‌ای از سربازان مسلمین به جنگ می‌رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضی سالم یا زخمی به پایگاه‌های خود برمی‌گشتند و بعضی کشته‌ها و مجروحان در میدان به‌جای می‌ماندند.
«حذیفه عدوی» گوید: در یکی از روزها پسرعمویم با دیگر سربازان به میدان رفتند، ولی پس از پایان پیکار مراجعت نکردند. ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم.
پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم: آب می‌خواهی؟ به اشاره گفت: آری. در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او به زمین افتاده بود و صدای مرا می‌شنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب می‌خواهد.
پسرعمویم به من اشاره کرد: برو اوّل به او آب بده. پسرعمویم را گذاردم و به بالین دوّمی رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم: آب می‌خواهی؟ به اشاره گفت: بلی؛ در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت. هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد.
برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مُرده بود. آمدم نزد پسرعمویم دیدم او هم از دینا رفته است.[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 173 -مستطرف، ج 1، ص 156′](4)[/simple_tooltip]

4- علی علیه‌السلام بر جای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم

کفار قریش چون متوجه شدند که مردم مدینه با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم عهد بستند که از تن و جان حضرتش محافظت کنند، بر کید و کینه آن‌ها نسبت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم افزوده شد و با شورایی که انجام دادند، تصمیم گرفتند که:
از هر قبیله مردی دلاور و با شمشیری برّنده، همگی شبی (اول ماه ربیع‌الاول) کمین کنند؛ چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به خواب رود، بر او وارد و سرش را از تن جدا کنند.
خداوند پیامبرش را از این قضیه آگاه کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم امیرالمؤمنین را فرمود: «مشرکین امشب قصد دارند من را به قتل برسانند و خداوند امر به هجرت کرده؛ تو در جای من بخواب تا آن‌که ندانند من هجرت کرده‌ام، تو چه می‌گویی؟»
عرض کرد: «یا نبی‌الله! آیا شما به سلامت خواهی ماند؟» فرمود: بلی، امیرالمؤمنین خندان شد و سجده‌ی شکر به جای آورد. بعد گفت: «شما به هر سو که خدا مأمور گردانیده است، بروید. جانم فدای تو باد و هر چه خواهی امر فرما که به جان قبول کنم و از خدا توفیق می‌طلبم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم علی علیه‌السلام را در بغل گرفت و بسیار گریست و او را به خدا سپرد.
جبرئیل دست پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را گرفت و از خانه بیرون آورد و به غار ثور تشریف بردند. امیرالمؤمنین علیه‌السلام در جای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم خوابید و رداء (روپوش، عبا) حضرتش را پوشید. کفّار خواستند شبانه هجوم بیاورند که ابو لهب یکی از آنان بود، گفت: شب اطفال و زنان خوابیده‌اند، بگذارید صبح شود، چون صبح شد، ریختند در خانه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، یک‌مرتبه علی علیه‌السلام از رختخواب مقابل ایشان برخاست و صدا زد.
آن‌ها گفتند: یا علی علیه‌السلام محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم کجاست؟ فرمود: شما او را به من سپرده بودید؟
خواستید او را بیرون کنید او خود بیرون رفت. پس دست از علی علیه‌السلام برداشته و به جستجوی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شتافتد. (پیامبر سه روز در غار ثور بود روز چهارم روانه مدینه شد و روز 12 ربیع‌الاول سال 13 بعثت وارد مدینه شد و مبدأ تاریخ مسلمانان از این هجرت شروع شد) و در حقیقت با این ایثار علی علیه‌السلام، جان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به‌سلامت ماند و خداوند این آیه را در شأن علی علیه‌السلام نازل کرد:
«از مردم کسانی هستند نفس خویش را در راه خشنودی خدا می‌فروشند و خداوند به بندگانش مهربان است.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی بقره، آیه‌ی 207′](5)[/simple_tooltip]

5- ایثار حاتم طائی

سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند و هر چه داشتند، خورده بودند. زن حاتم می‌گوید: شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمی‌شد. حتّی حاتم و دو نفر از بچه‌هایم «عدی و سفانه» از گرسنگی خوابم نمی‌برد. حاتم عدی را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.
حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا به خواب روم، اما از گرسنگی خوابم نمی‌برد ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده‌ام. چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم.
حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه می‌کرد، شَبَهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه می‌آید. حاتم صدا زد کیستی؟ زن گفت: ای حاتم! بچه‌های من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد می‌کنند.
حاتم گفت: زود برو بچه‌هایت را حاضر کن، به خدا قسم آن‌ها را سیر می‌کنم. وقتی‌که این سخن را از حاتم شنیدم، فوراً از جایم حرکت کردم و گفتم: به چه چیز سیر می‌کنی؟!
گفت: همه را سیر می‌کنم. برخاست و تنها یک اسبی داشتیم که اساس به‌وسیله‌ی آن بار می‌کردیم؛ آن را ذبح نمود و آتش روشن نمود و قدری از آن گوشت را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن با بچه‌هایت بخور. بعد به من گفت: بچه‌ها را بیدار کن آن‌ها هم بخورند و سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عدّه کنار شما گرسنه بخوابند.
آمد و یک‌یک آن‌ها را بیدار کرد و گفت: برخیزید آتش روشن کنید و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آن‌ها را تماشا می‌کرد و لذّت می‌برد.[simple_tooltip content=’رهنمای سعادت، ج 2، ص 350 -سفینه البحار، ج 1، ص 208′](6)[/simple_tooltip]

اولیاء الله

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 62 سوره‌ی یونس می‌فرماید: «إِنَّ أَوْلِـیاءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَیـهِمْ وَلا هُمْ یحْزَنُونَ: آگاه باشید! (دوستان و) اولیای خدا نه ترسی دارند و نه غمگین می‌شوند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ثَلاثُ صَفاتٍ مِنَ صِفَةِ اللّه: الثِّقَةُ بِاللّهِ فی کلِّ شَی وَالغِنابِهِ عَنْ کلِّ شَی وَ الاِفْتِقارُ اِلَیهِ فِی کلِّ شی: اولیای الهی دارای سه صفت می‌باشند؛ به خدا در هر چیزی اعتماد دارند، از هر چیزی بی‌نیاز می‌باشند و در هر چیزی به خدا نیازمند می‌باشند.»[simple_tooltip content=’تفسیر معین، ص 181 -بحار، ج 20، ص 103′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

همه‌ی اولیاء به صورت ارشاد حق‌تعالی، به فیض رسانی طالبان قابل مشغول می‌باشند. پس دل‌ها اسیر آن‌ها شده و آنان گاهی با نوازش‌های محبّتی و گاهی با شراب معرفت، قلوب را واله کنند.
دل به نغمه‌ی خوش او به نشاط می‌آید و با این نوا آتش در خرمن سالک زاهد زند و آنان را بسوزاند.
آنان خضر حقیقی راه هستند و هر که قابلیت داشته باشد مؤمن و در سیر الی الله به سوی کمال رود.
ولیّ، راه‌های دراز سلوک را طی کرده، خداوند تاج خلافت بر سرش نهاده تا به جهت هدایت خلق به دستگیری و ارشاد بپردازد.
چون اولیاء بعد از پوشیدن لباس شریعت و در طریقت به اوصاف نیکو متخلّق شده‌اند بااین‌همه در جاده‌ی حقیقت، از تعیّنات فاصله دارند و زیر گنبد ستر انوار حق پنهان می‌باشند.

1- جواب زیبا

زمانی جنید بغدادی و شبلی بیمار شدند. طبیبی نصرانی نزد شبلی آمد و گفت: «تو را چه کسالت افتاده است؟» گفت: «هیچ!» طبیب گفت: «آخر…؟» فرمود: «هیچ رنج نیست.» طبیب نزد جنید آمد و گفت: «تو را چه کسالت روی‌داده است؟» او یکی از امراض خود را گفت. طبیب معالجه کرد و برفت. شبلی جنید را گفت: «چرا همه‌ی کسالت‌های خود را به طبیب مسیحی نگفتی؟» فرمود: «از بهر آن گفتم تا بداند که چون با دوست این می‌کند، با ترسای دشمن چه خواهد کرد؟!» جنید گفت: «شبلی! تو چرا شرح کسالت خود ندادی؟» فرمود: «من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم.»[simple_tooltip content=’داستان عارفان، ص 61 -تذکره الاولیاء، ص 355′](2)[/simple_tooltip]

2- دفع ملخ

روزی عالم زاهد، مرحوم آیت‌الله کوهستانی در اتاق نشسته بودند. مردی نفس‌زنان خدمت ایشان می‌رسد و می‌گوید: «آقاجان بدبخت شدم. در زراعت‌های اطراف «زاغمرز» ملخ‌ها حمله کردند و در حال نابود کردن مزارع هستند و به‌زودی به مزرعه‌ی ارباب من می‌رسند و حقّم از بین می‌رود.» ایشان سر را پایین انداختند و مشغول ذکر شدند و بعد فرمودند: «بروید! به زمین شما لطمه‌ای وارد نمی‌شود.» فردا آن مرد با چهره‌ای شاد وارد شد و دست آقا را بوسید و تشکر کرد و گفت: «تمام زمین‌های اطراف را ملخ‌ها نابود کردند؛ فقط زراعت من به دعای شما سالم ماند. هنگامی‌که ملخ‌ها به زمینم حمله کردند. فوجی از گنجشکان، انگار که مأموریت داشتند هر یک ملخی در منقار گرفته و پرواز کردند.»[simple_tooltip content=’بر قله‌ی پارسایی، ص 247′](3)[/simple_tooltip]

3- سرّ دعا

معروف کرخی (م 200) به دست امام رضا علیه‌السلام مسلمان شد و از عارفان بالله شد. گویند روزی با جمعی می‌رفتند. عدّه‌ای از جوانان در فساد و منکرات بودند. چون به لب دجله‌ی بغداد رسیدند، یاران گفتند: «ای شیخ! دعا کن خداوند اینان را غرق کند تا شومی ایشان منقطع گردد.» معروف فرمود: «دست‌ها را بردارید!» و گفت: «الهی! چنان کن که در این جهانشان خوش می‌داری، در آن جهانشان عیش خوش ده.» یاران متعجّب ماندند و گفتند: «ما سرّ این دعا نمی‌دانیم!» فرمود: «توقف کنید تا معلوم گردد.» جوانان چون معروف را دیدند، آلات موسیقی بشکستند و شراب بریختند و گریه بر ایشان غالب شد و توبه کردند و به دست و پای معروف افتادند. معروف فرمود: «دیدید که مرا جمله حاصل شد بی غرق و بی آن‌که رنجی به کسی برسد.»[simple_tooltip content=’مقدمه‌ای بر مبانی عرفان، ص 55 -نفحات الانس، ص 39′](4)[/simple_tooltip]

4- فهمیدن از ابرو

شیخ ابوالحسن خرقانی (م. 425) فرمود: «من مرد امّی هستم. خدا علم خود را منّت نهاد و به من داد.» شخصی از او پرسید: «حدیث از چه کسی شنیدی؟» گفت: «از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم.» آن شخص این سخن را قبول نکرد. شب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را در خواب دید و فرمود: «او راست می‌گوید.» فردا آن شخص به نزدش آمد و شروع به حدیث خواندن کرد. شیخ فرمود: «این حدیث از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نیست.» گفت: «از کجا این مطلب را دانستی؟» فرمود: «چون تو حدیث آغاز کردی، دو چشم من بر ابروی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود، چون ابرو (به حالت کشف) به پایین کشیده بود، مرا معلوم شد که این حدیث از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نیست.»[simple_tooltip content=’احوال و اقوال خرقانی، ص 33′](5)[/simple_tooltip]
از این نمونه عنایت‌ها از ائمه علیهم السّلام و حتی حضرت ابوالفضل علیه‌السلام بسیار شنیده‌شده است.

5- وحدت عددی

مرحوم عارف نامی، شیخ محمّد بهاری رحمه‌الله، صاحب کتاب تذکره‌المتّقین فرمود: روزی در حجره برای طبخ ناهار، برنج پاک می‌کردم. در بین کار متذکر وحدانیّت باری‌تعالی شدم. ناگهان استادم ملاحسینقلی همدانی برای من وحدت عددی را توضیح داد. برخاستم و از استاد پرسیدم: «چگونه بر اسرار من آگاه شدید؟» فرمود: «خداوند قلب مؤمن را آینه جهان‌نما قرار داده، اکنون نیاز تو بر قلب من منعکس شد.»[simple_tooltip content=’چلچراغ سالکان، ص 106 -اخبار همدان مخلوط’](6)[/simple_tooltip]

اولیاء

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 72 سوره‌ی انفال می‌فرماید: «… و آنان که (مهاجران را) پناه دادند و یاری نمودند، آنان دوستان و حامی یکدیگرند…»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «سه خصلت از صفت اولیاء خدا است: وثوق به خدا داشتن در هر چیزی و بی‌نیازی از هر چیزی به‌وسیله‌ی او و احتیاج به خدا در هر چیزی.»[simple_tooltip content=’بحار الانوار، ج 100، ص 20 -آثار الصادقین، ج 27، ص 489′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بعد از مقام نبوّت و امامت، اولیاء الهی مؤید و منصوب شده از طرف مقام نبوی و علوی و کسانی هستند که خداوند در کره‌ی زمین آنان را انتخاب کرده است.
با این قید کسانی که بدون تأیید، ادعای اولیایی می‌کنند و به اندکی ذکر و فکر و محبّتی، داعیه اولیایی دارند، خارج می‌شوند. اولیاء الهی صمدانی هستند لذا داعیه‌ای برای کرامت فروشی و نشان دادن از خود ندارند اگر هم اتفاقی، کرامتی از ایشان صادر شود از باب ضرورت و نیاز بوده نه اظهار قدرت.
همیشه حبیب در فکر مجبوب و عاشق در اندیشه‌ی معشوق است و آنچه از پیرامون این مسائل رخ می‌دهد اتفاقی است. آن‌قدر اولیاء مخفی و ناشناخته در طول قرون متمادی آمدند و رفتند و کسی آن‌ها را نشناخت که قابل احصاء نیست امّا آنان محب بودند و اندیشه و عملی جز خشنودی و لقای محبوب نداشتند، لذا خود محبوب شدند.

1- چوپان مطیع

ابراهیم ادهم گفت: به چوپانی گذشتم و گفتم: آیا جرعه‌ای آب یا شیر نزد تو هست؟ گفت: آری کدام یک را بیشتر دوست داری؟ گفتم: آب
پس با عصایش به سنگ سختی که هیچ شکافی نداشت، زد؛ پس آب از آن جوشید که از برف سردتر و از عسل شیرین‌تر بود.
من در شگفت شدم. گفت: تعجب مکن، چون بنده از مولایش اطاعت کند، همه‌چیز از او اطاعت خواهند کرد.[simple_tooltip content=’بحرالمعارف، ج 2، ص 361′](2)[/simple_tooltip]

2- فطانت اولیاء

در کتاب احیاءالعلوم، ابو حامد غزّالی طوسی گوید: کسی که مجاورت مکّه را برگزیده بود گفت: مقداری پول برداشتم و به مسجدالحرام رفتم تا انفاق کنم.
فقیری در طواف، آهسته می‌گفت: «گرسنه و برهنه هستم مرا یاری فرما.» دیدم کسی به او توجه ندارد، پس پول‌هایم را به او دادم، فقط پنج درهم را برداشت و گفت: «چهار درهم برای خرید لباس و یک درهم مخارج سه روز من می‌باشد، مابقی مورد نیاز نیست.»
شب بعد در مسجدالحرام او را که لباس نویی تن کرده بود، دیدم. مرا دید؛ برخاسته و دستم را گرفت و طواف کعبه نمودیم. در حال طواف من می‌دیدم زیر پای ما مملو از طلا و نقره است و پاهای ما تا مچ داخل آن‌ها می‌شود. مردم این صحنه را نمی‌دیدند. در این هنگام آن مرد به من گفت: که این همه اموال را خداوند به من عنایت فرموده ولی من صرف‌نظر کرده و زهد ورزیدم. برای خود، از مردم می‌گیرم زیرا برای من، نجات از سنگینی‌ها و فتنه‌ها؛ و برای مؤمنین رحمت و نعمت است.[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 7، ص 334 -شنیدنی‌های تاریخ، ص 395′](3)[/simple_tooltip]

3- بُرخ

در اسرائیل هفت سال قحطی شد و حضرت موسی علیه‌السلام با هفتاد هزار نفر برای طلب باران به صحرا رفتند. خداوند به او وحی کرد: چگونه دعای آنان را اجابت کنم که:
1. گناهانشان بر ایشان سایه افکنده.
2. درونشان ناپاک گشته.
3. مرا بی یقین می‌خوانند.
4. از مکر من ایمن هستند! بنده‌ای از بندگانم که بُرخ نام دارد پیدایش کنید تا به طلب باران بیاید و باران نازل کنم.
موسی علیه‌السلام بُرخ را نمی‌شناخت و در یکی از روزها در راه به برده‌ای سیاه گونه که پیشانی‌اش خاکی از سجده داشت و بالاپوشی پوشیده بود برخورد کرد. موسی علیه‌السلام به نور پیامبری او را شناخت و سلام کرد و پرسید: نامت چیست؟ گفت: برخ. فرمود: مدّتی دنبال تو هستم، با ما به طلب باران بیا. پس بُرخ در طلب باران رفت و چنین گفت: «چه پیش‌آمده؟ ابرهایت گم‌شده؟ یا بادها از فرمان تو سرپیچی کرده‌اند؟ یا آنچه نزدت است کاستی گرفته؟ یا خشمت بر گناهکاران افزون‌شده؟ مگر قبل از آفرینش خطاکاران را بخشیده نبودی؟ رحمت را آفریدی و به مهربانی فرمان دادی اینک ما را از آن‌ها بازمی‌داری؟ اگر چنین است در مجازات ما بشتاب.» پس باران بر بنی‌اسرائیل باریدن گرفت. چون بازگشت بُرخ به موسی علیه‌السلام گفت: «دیدی چگونه با خدا صحبت کردم و خواسته‌ام را روا داشت.»[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 530′](4)[/simple_tooltip]

4- از خلق به حق

شیخ بهایی در کتاب کشکول گوید: حکایت شده است دو تن از عارفان دو کاروانسرا برای استراحت مسافران راه ساختند و خود نیز به خدمت در ایستادند. کسی از هدف آن دو پرسید. اولی گفت: «دامی گسترده‌ام شاید که شکاری بگیرم.» دومی گفت: «من در پی صید شکار نبودم.» شیخ بهایی گفت که اولی خواسته است از آفریدگان (خلق) به آفریدگار (حق) برسد و دومی خواسته است از آفریدگار (حق) به آفریدگان (خلق) برسد.[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 663′](5)[/simple_tooltip]

5- نظر شاهانِ نادر

مولانا جلال‌الدین بلخی در بیانی فرمود: عزیزی در چلّه نشسته بود برای طلب مقصودی. به وی ندا آمد که این‌چنین مقصود بلند، به چلِ حاصل نشود. از چلّه برون آی که نظر بزرگی بر تو افتد تا مقصود حاصل شود. گفت: آن بزرگ را کجا یابم؟
گفتند: در مسجد جامع.
عرض کرد: میان این‌همه مردم چطور او را بشناسم؟ گفتند: برو در مسجد جامع سقّایی کن او تو را می‌شناسد و بر تو نظر می‌کند. نشانه‌اش این است که وقتی به تو نظر کرد ظرف آب سقایی از دست تو بیفتد و بی‌هوش گردی؛ آن گه بدانی او بر تو نظر کرده است.
او رفت و در جماعت مسجد سقّایی می‌کرد. در میان صفوف می‌گردید که ناگهان حالتی بر وی پدید آمد، صدایی بزد و مشک آب از دستش افتاد و بی‌هوش شد. مردم چون برفتند، به خود آمد و خود را تنها دید. بعد از این توجّه، به مقصود خویش برسید.
خدای را مردانند که از غایت عظمت و غیرت حق، روی ننمایند، امّا طالبان را به مقصودهای خطیر برسانند و موهبت کنند؛ این‌چنین شاهان عظیم، نادرند و نازنین.[simple_tooltip content=’فیه ما فیه، ص 63′](6)[/simple_tooltip]

6- پیاده یا سواره

ابراهیم ادهم به حج می‌رفت، ناگاه عربی شترسوار به وی رسید و گفت: ای شیخ! به کجا می‌روی؟ فرمود: به زیارت خدا! با تعجّب عرض کرد: پیاده این راه دور و دراز را چطور خواهی رفت؟ فرمود: مرا مرکب‌ها هست. عرب پرسید: کجاست؟ فرمود: وقت نزول بلا بر مرکب صبر سوار می‌شوم و وقت نعمت بر مرکب شکر. در وقت نزول قضا بر مرکب رضا سوار می‌شوم؛ و هر وقت نفس من مرا بر چیزی ترغیب نماید من یقین می‌کنم بقیه عمرم خیلی کم مانده پس، از وی اعراض می‌کنم. عرب گفت: در این صورت تو سواره و من پیاده سیر می‌کنم.[simple_tooltip content=’رنگارنگ، ج 2، ص 152′](7)[/simple_tooltip]

7- شیبان راعی

شیبان راعی (چوپان) از زهّاد و صاحب کرامت قرن سوم هجری بود که در کوه‌های لبنان چوپانی می‌کرد. او اهل دمشق و از یاران سفیان ثوری بوده است. وی هر وقت برای نماز جمعه به مسجد می‌رفت، گرد گوسفندانش خطی می‌کشید به‌گونه‌ای که نه گوسفندان از آن خارج می‌شدند و نه گرگ و سایر درندگان می‌توانستند داخل آن خط شوند و بر گوسفندان یورش برند.

باد حرص گرگ و حرص گوسفند **** دایره‌ی مرد خدا را بود بند

مولانا پس از نقل این قصّه، چنین می‌گوید: همان‌طور که شیبان راعی با کشیدن خط توانست بر غریزه‌ی تهاجمی گرگ و حرص گوسفند برای چریدن اراضی مختلف غالب آید، اولیاء الهی نیز توانند جلوی وزش طوفان حرص آدمی را بگیرند. هر کس تحت تربیت اولیای الهی در آید، بر اوصاف بَهیمی و صفات مذموم از قبیل حرص و شهوت غالب آید.[simple_tooltip content=’مثنوی و معنوی، ج 1، ص 859′](8)[/simple_tooltip]

8- منکر اولیاء

اولیاء دلشان بوی خوش اسرار دارد و معارف الهیه از درونشان تراوش می‌کند، امّا این بوی دوستان الهی، منکران را مقهور می‌کند.

منکران همچون جُعل زان بوی گُل **** یا چو نازک مغر در بانگ دُهُل

منکران همچون جُعَل (که شبیه سوسک سیاه در جای کثیف زندگی می‌کند و از بوی خوش بی‌جان می‌شود و خود را به زباله‌دان کثیف می‌اندازد تا جان بگیرد) هستند که از بوی گُل نفرت دارند و یا مانند نازک مغز (حسّاس، کم تحمّل و زودرنج) هستند که از شنیدن آوای دُهُل عصبی می‌شوند و پرهیز می‌کنند.

خویشتن مشغول می‌شوند و عرق **** چشم می‌دزدند از این لمعان و برق

منکران، در امور دنیوی خود را مشغول کرده و به اسراری که اولیاء بیان می‌کنند، اعتنا نمی‌نمایند. چشمان خود را می‌بندند تا لمعان درخشان نور اولیاء را مشاهده نکنند. منکران، چشم ندارند تا چشم خویش را باز کنند و از نور آنان استفاده ببرند.[simple_tooltip content=’شرح زمانی، ج 1، ص 627 ابیات  2026- 2021′](9)[/simple_tooltip]

9- پیامبر جلوی جنازه

شب قبل از رحلت عارف واصل میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، طلبه‌ها در صبح پنج‌شنبه به همدیگر می‌گفتند: ما دیشب خوابی دیدیم؛ و همه یک خواب دیده بودند و آن خواب این بود که دیده بودند جنازه میرزا جواد آقا را بر روی تابوت حرکت می‌دهند و پیامبر جلوی جنازه حرکت می‌کند. پس صبح هنگام متوجه شدند که میرزا جواد آقا وفات کردند. (م 1343)[simple_tooltip content=’شیخ مناجاتیان، ص 123′](10)[/simple_tooltip]

انفاق

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 92 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «هرگز به (حقیقت) نیکوکاری نمی‌رسید مگر اینکه ازآنچه دوست می‌دارید (در راه خدا) انفاق کنید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «دست‌ها بر سه دسته‌اند: درخواست کننده، دهنده، مُمسک (بخیل)؛ و بهترین دست‌ها، دست دهنده می‌باشد.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 4، ص 43′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

انفاق به دیگران، از فقیر، مسکین، یتیم و درمانده، از صفات بسیار ممدوحی است که قرآن کراراً آن را امر کرده است.
وقتی پولی، جنسی، طعامی یا زمینی و یا … به کسی داده می‌شود، خوب است از جنس پست یا فاسد نباشد، منّت و ملامت نکند، برای خشنودی حق‌تعالی باشد، طمع عوض گرفتن نداشته باشد و ترس این را نداشته باشد که جای مال و متاع او پر نمی‌شود!
انفاق در سرّ، درجه‌اش بالاتر از انفاق در ظاهر است. مُنفق بداند، متاعی که می‌دهد به دست خدا می‌رسد؛ پس برای بخشش پاکیزه‌تر باشد. مخصوصاً اگر شخص مستحق، آبرودار، مؤمن و قلبش پاک باشد.
انفاق، مسئله عبادی نیست ولیکن برای کامل بودن و قبولی‌اش، نیّتِ راست و خشنودی خدا را در نظر داشته باشد که درباره‌ی آثار آن در دنیا و آخرت جای هیچ شک و تردیدی نیست.

1- ابن فهد حلّی

ملّا صالح برغانی، برادر شهید ثالث گفت: شبی پدرم را در خواب دیدم که پیغمبر خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم در جای نشسته و علماء در خدمت آن جناب نشسته‌اند و بر همه مقدم‌تر، ابن فهد حلّی، نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نشسته است.
تعجّب کردم با اینکه علمای مشهور و مراجع بزرگ‌تر از او وجود داشتند، حال چطور در رتبه، از او پایین‌تر می‌باشند؟
پس از رسول خدا، از علّت تقدّم او سؤال کردم پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود:
وقتی فقرا به نزد علماء مراجعه می‌کردند، از مالی که سهم فقرا نزدشان بود می‌دادند و اگر از مال فقرا نزدشان نبود، جواب می‌کردند؛ اما ابن فهد کسی بود که هرگز فقرا را از انفاق محروم نمی‌کرد، اگر از مال فقرا نزدش نبود، از مال شخصی خودش به آن‌ها انفاق می‌کرد، برای همین، این رتبه و مقام او از دیگر علماء برتر است.[simple_tooltip content=’قصص العلماء، ص 19′](2)[/simple_tooltip]

2- امام افسرده شد

ابو بصیر گوید: به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: یکی از شیعیان شما به نام عمر که مردی پرهیزگار است، بااینکه دست‌تنگ بود، پیش عیسی بن اعین آمد و تقاضای کمک کرد.
عیسی گفت: «نزد من زکات هست، ولی به تو نمی‌دهم؛ زیرا دیدم که گوشت و خرما خریدی و این مقدار خرج اسراف است.»
عمر گفت: «در معامله‌ای یک‌درهم بهره‌ی من گردید، با یک‌سوم آن مقداری گوشت و با قسمتی از آن خرما و بقیه‌اش را برای تأمین سایر احتیاجات خانواده‌ام به مصرف رساندم.»
امام صادق علیه‌السلام از شنیدن این جریان، دست خود را بر پیشانی گذاشت و افسرده شد. پس‌ازآن فرمود:
«خداوند برای تنگ‌دستان سهمیه‌ای در مال ثروتمندان قرار داده است، به مقداری که بتوانند زندگی کنند؛ و اگر آن سهمیه کفایت نمی‌کرد، بیشتر قرار می‌داد. ازاین‌جهت ثروتمندان به مستمندان انفاق کنند به مقداری که تأمین خوراک و پوشاک و ازدواج و صدقه و حج ایشان را بنمایند؛ و نباید سخت‌گیری کنند، به‌ویژه مثل عمر که از افراد نیکوکار است.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 136 شرح من لایحضره الفقیه، کتاب زکوه، ص 36′](3)[/simple_tooltip]

3- سرباز مُنفق

معن بن زائده شیبانی کسی بود که در انفاق و جود، در زمانش بسیار معروف بود. او در زمان بنی امیّه با آن‌ها رابطه داشت تا این‌که حکومت بنی امیّه منقرض شد و خلافت به بنی‌عباس رسید، او از ترس، خود را پنهان کرد. بالاخره اندیشید و صورت خود را مدتی در آفتاب نگه داشت تا رنگش سیاه شود، پس لباسی از پشم پوشید و هیأت خود را تغییر داد و سوار شتری شد و به قصد یکی از دهستان‌ها از بغداد بیرون آمد.
همین‌که از دروازه‌ی حرب خارج شد؛ مردی سیاه چهره از سربازان این باب، دنبالش آمد و جلوی شترش را گرفته و گفت: «تو معن بن زائده هستی که خلیفه منصور دوانیقی در جستجوی توست، کجا فرار می‌کنی؟»
معن گفت: ای مرد! من آن کس نیستم. سرباز گفت: خوب تو را می‌شناسم. معن هر چه کرد خود را معرفی نکند، نشد. پس گردن بند قیمتی که با خود داشت، به سرباز داد و گفت: «اگر مرا پیش خلیفه ببری، بیش از این جایزه به تو نخواهد داد، گردن بند را بگیر و مرا ندیده حساب کن.»
سرباز سیاه چهره، گردن بند را گرفت و نگاهی کرد و گفت:
راست گفتی، قیمت این رشته چند هزار دینار است؛ بدان حقوق من در هر ماهی بیست درهم می‌باشد؛ ولی این جواهر را به تو می‌بخشم و تو را نیز رها می‌کنم تا بدانی که با انفاق تر و سخاوتمندتر از تو هم پیدا می‌شود؛ تنها از بخشش‌های خودت خوشت نیاید.
گردن بند را در دست معن گذاشت و در کناری ایستاد و گفت: اکنون هر کجا مایلی برو! معن گفت: مرا شرمنده کردی، ریختن خونم بهتر از این کار بود؛ هر چه اصرار کرد که او جواهر را بگیرد، نپذیرفت معن از او جدا شد و به راه خود ادامه داد.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 4، ص 45 -تاریخ بحیره’](4)[/simple_tooltip]

4- پدر و دختر

پسر حاتم طائی یعنی عدی، اوّل با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دشمنی می‌کرد. وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم امام علی علیه‌السلام را به‌به قبیله طی فرستاد، عدی فرار کرد و خواهرش سفانه باقی ماند و اسیر شد. علی علیه‌السلام او را نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آورد. پس سفانه نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از پدرش چنین تعریف کرد:
او آقای قوم بود، اسیر را آزاد می‌کرد، جنایتکار را می‌کشت، همسایه‌ها را نگهداری می‌کرد، اطعامِ طعام می‌نمود و هیچ صاحب حاجتی را رد نمی‌کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای دختر! این صفات مؤمنین است. اگر پدرت اسلام می‌آورد، بر وی رحمت می‌آوردیم.»
پس فرمود: «او را رها کنید که پدرش مکارم اخلاق را دوست می‌داشت؛ بر عزیزی که ذلیل شد و ثروتمندی که بینوا گشته، ترحّم کنید!»
پس به قبیله خود بازگشت و به برادرش عدی گفت: «با جود تر و کریم‌تر از او ندیدم، صلاح آن است تا نزدش بروی تا ذلیل نشوی.»
عدی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و اسلام آورد.
دختر حاتم آن‌قدر همانند پدرش صاحب انفاق و بخشش بود که روزی حاتم به او گفت: «هرگاه دو کریم در مالی با هم جمع شوند، مال را تلف می‌کنند. یا من کریم باشم یا تو!» گفت: «ای پدر! من جود را از تو یاد گرفتم.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 4، ص 20 -مستطرف، ج 1، ص 169′](5)[/simple_tooltip]

5- آثار انفاق در اولاد

از ابوحمزه ثمالی روایت شده است که مردی از فرزندان یکی از انبیاء، ثروت زیادی داشت و همه را در راه خدا انفاق می‌کرد.
به مادر گفت: «پدرم چه کرده که همه می‌گویند خدا رحمتش کند؟»
فرمود: «آدم صالحی بود و بر همه فقرا انفاق می‌کرد.» پسر گفت: پس مال پدرم چه شد؟ گفت: بیشترش را انفاق کردم. پسر گفت: تو مال غیر را انفاق کردی، ولی من تو را به خاطر این کارت بخشیدم. حال چقدر ثروت داریم؟ گفت: صد درهم. پس آن را گرفت و گفت: خداوند این صد درهم را برکت می‌دهد.
از خانه حرکت کرد و در راه جنازه‌ای دید که افتاده است. پس هشتاد درهم خرج کفن و دفن جنازه کرد و گفت: «اگر خدا بخواهد به این بیست درهم باقی‌مانده برکت می‌دهد.»
در راه مردی نزد او آمد و گفت: «می‌خواهی تو را به فضل و کرم الهی دعوت کنم تا هر چه نصیب تو شود، سود آن را با من نصف کنی؟» گفت: بلی.
گفت: «در راه به خانه‌ای عبور می‌کنی، تو را مهمان می‌کنند، (در آنجا) گربه‌ی سیاهی است، آن را به بیست درهم از خادم خریداری کن. بعد گربه را ذبح کن و مغز سرش را بیرون بیاور و به فلان شهر که سلطانش کور شده است، ببر و بگو من چشم سلطان را علاج می‌کنم.
چون هر کس مدّعی علاج شد و نتوانست، دستور دادند آن مدّعی را به دار بزنند. تو هیچ نترس و تا سه روز، هرروز یک میل از مغز گربه به چشم سلطان بکش. (در این صورت) او خوب می‌شود.»
پسر، آنچه او گفت انجام داد و سلطان بینا شد؛ و دختر خود را به ازدواج او درآورد و او مدّتی در آنجا بماند.
سپس عیالش را با اموالی زیاد رهسپار منزل مادر کرد. در راه همان مرد را دید و به او گفت: بنا شد، سود را نصف کنی و الآن به وعده‌ات عمل کن.
پسر گفت: «مال عیبی ندارد، زوجه را چکار کنم؟» آن مرد گفت: «تو وفا کردی؛ من مَلَکی هستم، خدا مرا فرستاده بود تا جزای احسان و خرج کردنت را به آن جنازه‌ای که روی زمین بود، بدهم و جزای تو را خداوند به تو داد.»[simple_tooltip content=’منتخب التواریخ، ص 817 -بحارالانوار، ج 15، چاپ قدیم’](6)[/simple_tooltip]

انصاف

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 8 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «ای اهل ایمان در راه خدا قیام‌کنندگان (و پایدار) بوده و گواه بر عدالت و انصاف باشید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «هر کس از خود به دیگران انصاف دهد، خداوند بر عزّتش می‌افزاید.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 1، ص 368′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

داد، دادن و عدل و میانه کردن را گویند. انسان مُنصف به حدود دیگران تجاوز نمی‌کند و در کلام و عمل، صفت حمیده‌ی انصاف را روا می‌دارد و در مسائل خانوادگی و اجتماعی منصف است و آنچه برای خود روا می‌دارد، همان را برای دیگران روا می‌دارد و آنچه برای خودش ناپسند می‌دارد، برای دیگران هم ناپسند می‌داند.
انسان در مسائل، به‌اندازه‌ی توانش نسبت به برادران و خواهران، فرزندان، همسایگان، همکاران و هم‌کیشان خودش، به داد روا بدارد و بداند خداوند در روز قیامت کسی را با عدلش به حساب نمی‌کشد مگر با فضلش و این فضل نوعی ترحّم و زیادی لطف است تا طاقت کشش برای دیگران باشد.
آنچه پیامبر با امّت کرد همه‌اش لطف و رحمت و مهربانی بود ولی آنچه امّت بعد از او با خاندانش کردند، نه‌تنها انصاف نداند بلکه سرکشی کردند و وصایای او را فراموش کردند. بااینکه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و علی علیه‌السلام پدر امّت بودند، امّا چه رفتاری با آن‌ها کردند؛ نفرین و لعنت را شامل حال خود کردند.

1- پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و عرب

عربی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و حضرتش به‌سوی جنگ می‌رفتند. عرب رکاب شتر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را گرفت و عرض کرد: «یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله و سلّم به من عملی آموز که سبب رفتن به بهشت شود.»
فرمود: (از روی انصاف) هرگونه دوست داری که مردم با تو رفتار کنند، تو با آنان رفتار کن؛ و هر چه را ناخوش داری مردم با تو کنند، با آنان انجام مده. بعد فرمود: جلو شتر را رها کن (که قصد رفتن به جهاد دارم.)[simple_tooltip content=’اصول کافی، ج 2، باب الانصاف، ح 10′](2)[/simple_tooltip]

2- انصاف علی علیه‌السلام

«شعبی» می‌گوید: من همانند دیگر جوانان به میدان بزرگ کوفه وارد شدم. امیرالمؤمنین علیه‌السلام را بر بالای دو ظرف طلا و نقره ایستاده دیدم که در دستش تازیانه‌ای کوچک بود و مردم سخت جمع شده بودند و آن‌ها را به‌وسیله‌ی تازیانه به عقب می‌راند که ازدحام مانع از تقسیم نشود.
پس امام به‌سوی اموال برگشت و بین مردم تقسیم کرد به نوعی که برای خودش هیچ چیز باقی نماند و دست‌خالی به منزلش بازگشت.
من به منزل آمدم و به پدرم گفتم: امروز چیز عجیبی دیدم نمی‌دانم عمل این شخص خوب بود یا بد؛ که چیزی برای خود برنداشت!
پدرم گفت: او چه کسی بود؟ گفتم: امیرالمؤمنین علیه‌السلام و آنچه را دیدم برایش نقل کردم. پدرم از شنیدن انصاف و تقسیم علی علیه‌السلام به گریه افتاد و گفت: پسرم، تو بهترین کس از مردم را دیده‌ای.[simple_tooltip content=’الغارات، ج 1، ص 55 -داستان‌هایی از زندگی علی علیه‌السلام، ص 7′](3)[/simple_tooltip]

3- عدی بن حاتم

«عدی، پسر حاتم» طایی معروف، از محبّین و مخلصین امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود. او از اول سال دهم هجری که مسلمان شد همیشه در خدمت امام علیه‌السلام بود و در جنگ جمل و صفین و نهروان ملازم رکاب حضرت بوده است و در جنگ جمل یک چشم او مجروح شد و نابینا گشت.
به خاطر کاری وقتی به معاویه وارد شد، معاویه گفت: «چرا پسران خود را نیاوردی؟»
گفت: در رکاب امیرالمؤمنین علیه‌السلام کشته شدند، معاویه زبان‌درازی کرد و گفت: «علی در حق تو انصاف نداد که فرزندان تو را به کشتن داد و فرزندان خود را باقی گذاشت!»
عدی در جواب فرمود: «من با علی علیه‌السلام انصاف ندادم که او کشته شد و من زنده ماندم… ای معاویه هنوز خشم از تو، در سینه‌های ما وجود دارد. دانسته باش که قطع حلقوم و سکرات مرگ بر ما آسان‌تر است از این‌که سخنی ناهموار در حق علی علیه‌السلام بشنویم.»[simple_tooltip content=’الغارات، ج 1، ص 55 -داستان‌هایی از زندگی علی علیه‌السلام، ص 7′](4)[/simple_tooltip]

4- متوکّل و امام هادی علیه‌السلام

روزی امام هادی علیه‌السلام به مجلس «متوکّل، خلیفه‌ی عباسی» وارد شد و پهلوی او نشست. متوکّل در عمامه امام دقت کرد و دید پارچه‌ی آن بسیار نفیس است. از روی اعتراض گفت: «این عمّامه بر سر شما را چند خریده‌ای؟»
امام علیه‌السلام فرمود: «کسی که برای من آورده، پانصد درهم نقره خریده است.» متوکل گفت: «اسراف کرده‌ای که پارچه‌ای به قیمت پانصد درهم نقره بر سر بسته‌ای.»
امام فرمود: شنیده‌ام در این روزها کنیز زیبایی به هزار دینار زر سرخ خریداری کرده‌ای؛ گفت: صحیح است.
امام فرمود: «من عمّامه ای به پانصد درهم برای شریف‌ترین عضو بدن خریداری کرده‌ام و تو هزار زر سرخ برای پست‌ترین اعضایت خریده‌ای، انصاف بده کدام اسراف است؟»
متوکّل بسیار شرمنده شد و گفت: انصاف آن است که ما را حق اعتراض نسبت به بنی‌هاشم نبود و صد هزار درهم بایت صله‌ی این جواب، برای حضرت فرستاد.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 1، ص 270′](5)[/simple_tooltip]

5- انصاف اباذر

در راه رفتن به جنگ تبوک (واقع در صد فرسخی شمال مدینه)، ابوذر سواری‌اش کند بود و عقب افتاد، به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم عرض کردند: ابوذر عقب ماند؛ فرمود: اگر در او خیری باشد خداوند او را به شما ملحق می‌سازد.
ابوذر چون از شترش مأیوس شد، آن را رها نمود و به راه افتاد. در یکی از منازل، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرود آمدند و یکی از مسلمین گفت: یک نفر از راه دور دارد پیاده می‌آید. فرمود: خدا کند ابوذر باشد. چون خوب دقت کردند، گفتند: یا رسول‌الله اباذر است، سپس فرمود: «خدا بیامرزد اباذر را؛ تنها راه می‌رود، تنها می‌میرد، تنها برانگیخته می‌شود.»
چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم اباذر را دید فرمود: «او را آب دهید که تشنه است.» هنگامی‌که اباذر شرفیاب حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شد، دیدند ظرف آبی همراه دارد.
فرمود: اباذر آب داشتی و تشنگی کشیدی؟
عرض کرد: آری یا رسول‌الله پدر و مادرم به قربانت، در راه تشنه شدم، به آبی رسیدم وقتی چشیدم، آب سرد و گوارایی بود با خود گفتم:
(انصاف نباشد) از این آب بیاشامم مگر آن‌که اول پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بیاشامد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اباذر خدا تو را بیامرزد، به‌تنهایی زندگی می‌کنی و غریبانه می‌میری و تنها داخل بهشت می‌شوی.»[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 49 -الاصابه، ج 4، ص 65′](6)[/simple_tooltip]

انبیاء و پنج موضوع

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 25 سوره‌ی حدید می‌فرماید: «ما پیامبرانمان را با برهان‌های روشن فرستادیم و با آنان کتاب و ترازو فرو فرستادیم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «همانا انبیاء الهی نه ظلم می‌کنند و نه امر به ظلم می‌نمایند، چون آنان عصمت از گناه دارند و پاک و پاکیزه‌اند.»[simple_tooltip content=’بحار الانوار، ج 14، ص 103′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

خداوند برای هدایت خلق، پیامبران را مبعوث کرد که عدّه‌ای از آنان مانند آدم، نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و حضرت محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم صاحب کتاب بودند و بقیّه از صاحب کتب پیروی می‌کردند.
انبیاء عظام را خداوند با براهین و آیات و معجزات مجهز کرد تا در هدایت‌گری آنان، نتوانند آن‌ها را مغلوب کنند؛ مانند سحرِ فرعون و عصای موسی علیه‌السلام که اژدها شد و همه‌ی سحرها را بلعید.
البته کار خارق‌العاده، غیر سحر و کهانت و جادو است؛ امری است حقیقی که کاربردش قابل‌انکار نباشد. گرچه امت‌ها، بعضی انبیاء را مجنون می‌نامیدند و بر اثر سلطه‌ی طاغوت‌های زمان خودشان و کم‌خردی و غلبه‌ی نفس امّاره با دیدن همه‌ی براهین، با انبیاء به جنگ و مبارزه می‌پرداختند.
هر نشانه و آیتی که پیامبر آورد به تناسب زمان و عصر خودشان بود که فوق‌العادگی و اهمیّت کار مشهود بود؛ مانند شفای کور مادرزاد در زمان عیسی علیه‌السلام، تبدیل شدن عصا به اژدها در مقابل سحر و قرآن در عصر جاهلی که کسی نتوانست همانند آن را بیاورد.

1- معجزات انبیاء

ابن سکیّت از امام رضا علیه‌السلام سؤال نمود که: «به چه سبب حق‌تعالی حضرت موسی علیه‌السلام را با دست نورانی و عصا و چیزی چند که شبیه سحر بود فرستاد و حضرت عیسی علیه‌السلام را با معجزه‌ای که شبیه به طبابت طبیبان بود فرستاد و محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم را به کلام فصیح و خطبه‌ها مبعوث گردانید؟»
فرمود: حق‌تعالی چون مبعوث گردانید حضرت موسی علیه‌السلام را، غالب بر اهل عصر او سحر و جادو بود، پس آورد بسوی ایشان از جانب خدا معجزه‌ای چند را که از نوع سحر ایشان بود و مثل آن در قوّه‌ی ایشان نبود و جادوی ایشان را بر آن‌ها باطل کرد و حجت را بر ایشان تمام کرد.
حضرت عیسی را مبعوث گردانید در وقتی که ظاهر گردیده بود در آن زمان، بیماری‌های مُزمن و مردم محتاج به طبیب بودند و طبیبان در میان ایشان بسیار بود، پس آمد به‌سوی ایشان، از جانب خدا با چیزی چند که نزد ایشان مثل آن‌ها نبود، از زنده کردن مُرده‌ها و شفا بخشیدن کورهای مادرزاد و پیسی، به اذن خدا؛ حجت را بر ایشان تمام کرد چون ایشان با نهایت خلاقیت از مثل آن‌ها عاجز بودند.
حق‌تعالی حضرت محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم را در زمانی فرستاد که غالب‌تر بر اهل عصرش خطبه‌های فصیح و سخنان بلیغ بود و پیشه و کمال ایشان هم چنین بود، پس آورد به‌سوی ایشان از کتاب خدا و مواعظ احکام و آنچه قول ایشان را باطل گردانید و عاجز گردیدند از اتیان (آوردن) به مثل آن و حجت را بر ایشان تمام کرد.
ابن سکّیت گفت: تا حال چنین سخن شاقی نشنیده بودم، پس امروز حجت خدا بر خلق چیست؟
فرمود: عقلی که خدا به تو داده است که تمییز می‌توانی کرد میان کسی را که راست می‌گوید بر خدا یا دروغ می‌بندد بر او.
ابن سکّیت گفت: و الله که جواب این است.[simple_tooltip content=’علل الشرایع، ص 121 -عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 79′](2)[/simple_tooltip]

2- فخر انبیاء

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: خداوند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر خلق کرده است که من از همه گرامی‌ترم نزد خدا و فخر نمی‌کنم.[simple_tooltip content=’خصال، ص 641، امالی صدوق، ص 196′](3)[/simple_tooltip]
ابوذر از رسول خدا پرسید که خدا چند پیغمبر به خلق فرستاد؟
فرمود: صد و بیست و چهار هزار پیغمبر.[simple_tooltip content=’خصال، ج 2، ص 524′](4)[/simple_tooltip]
امام زین‌العابدین علیه‌السلام فرمود: هر که خواهد با او مصافحه کند روح صد و بیست و چهار هزار پیامبر را، باید که زیارت کند قبر امام حسین علیه‌السلام را در شب نیمه‌ی شعبان که ارواح پیغمبران در این شب از خدا مرخص می‌شوند برای زیارت آن حضرت.[simple_tooltip content=’کامل الزیارات، ص 179′](5)[/simple_tooltip]

3- اولوالعزم

امام زین‌العابدین علیه‌السلام فرمود: پنج پیغمبر اولوالعزم بودند: نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و محمّد.
پرسش شد که معنی اولوالعزم چیست؟
فرمود: یعنی مبعوث گردیده بودند به مشرق و مغرب زمین و بر همه‌ی جن و انس.[simple_tooltip content=’کامل الزیارات، ص 179′](6)[/simple_tooltip]
امام صادق علیه‌السلام فرمود: اولوالعزم را برای این اولوالعزم می‌گویند که ایشان صاحب عزیمت‌ها و شریعت‌ها بوده‌اند زیرا که حضرت نوح مبعوث شد با کتابی و شریعتی غیر کتاب آدم. پس هر پیغمبری که بعد از نوح بود بر شریعت و طریقه‌ی او بود و تابع کتاب او بود تا آنجا که ابراهیم خلیل آمد با صُحُف و عزیمت ترک کتاب نوح؛ نه به آن‌که او را انکار نماید، بلکه بیان این‌که آن کتاب منسوخ گردیده است و بعد از این عمل به آن نباید کرد.
پس هر پیغمبری که در زمان حضرت ابراهیم و بعد از او بود همگی بر شریعت و طریقه‌ی او بودند و به کتاب او عمل می‌کردند تا زمان حضرت موسی که تورات را آورد و عزم نمود بر ترک کردن احکام صُحُف.
پس هر پیغمبری که در زمان موسی و بعد از او بودند بر شریعت و طریقه‌ی او بودند و عمل به کتاب او می‌کردند تا زمان حضرت عیسی که انجیل را آورد و عزم کرد بر ترک شریعت موسی و طریقه‌ی او، پس هر پیغمبری که در ایام حضرت عیسی و بعد از او بودند بر شریعت و طریقه و کتاب او بودند تا زمان پیغمبر ما محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم.
پس این پنج نفر اولوالعزم‌اند و بهترین انبیاء و رسل‌اند و شریعت محمّد منسوخ نمی‌گردد تا روز قیامت.[simple_tooltip content=’کافی، ج 2، ص 17′](7)[/simple_tooltip]

4- زبان عربی انبیاء

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به اباذر فرمود: چهار پیامبر عرب بودند: هود، صالح، شعیب و پیامبر تو.[simple_tooltip content=’خصال، ج 2، ص 524′](8)[/simple_tooltip]
در روایتی آمده است که مردی از اهل شام از حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال نمود، از پنج نفر از انبیاء که به عربی سخن گفته‌اند، فرمود: شعیب، هود، صالح، اسماعیل و محمّد.[simple_tooltip content=’علل الشرایع، ص 121 -عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 79′](9)[/simple_tooltip]
دو احتمال می‌رود که این پنج نفر از نژاد عرب بودند و یا به زبان عربی سخن می‌گفتند.

5- تعداد کتب و صُحُف

ابوذر از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم سؤال کرد که خداوند چند کتاب فرستاده است؟ فرمود: صدوبیست و چهار کتاب. (به روایتی صد و چهار کتاب)، بر شیث پیامبر پنجاه صحیفه، بر ابراهیم بیست صحیفه فرستاد و چهار کتاب تورات و انجیل و زبور و فرقان (قرآن).[simple_tooltip content=’خصال، ج 2، ص 524 -اختصاص، ص 264 -حیوه القلوب، ج 1، ص 45-38′](10)[/simple_tooltip]

انبیاء

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 130 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «ای گروه جن و انس! آیا رسولانی از شما به‌سوی شما نیامدند که آیات مرا برایتان بازگو می‌کردند و شما را از ملاقات چنین روزی بیم می‌دادند؟»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «رسولان خدای سبحان، ترجمان حق و سفیران میان خالق و مخلوق هستند.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 469′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

پیامبران که از جانب خداوند منصوب شده بودند، اولاً: دارای عصمت ذاتی بودند و هیچ‌گاه گناه و فکر گناه نمی‌کردند.
دوم آن‌که: از علم و معارف الهیّه کاملاً بهره‌مند بودند و هدایت‌گری و رهبری امت به عهده‌ی خودشان بوده و آن‌ها را به‌سوی توحید دعوت می‌کردند.
سوم آن‌که: انبیاء هیچ‌گاه در متد علمی و عملی با پیامبر هم‌عصر خودشان نزاع نداشتند چون وحدت در موضوع و حکم از عقاید و مسائل اخلاقی داشتند.
چهارم آن‌که: مؤیّد به ملائکه مقرب و فرشتگان بودند و به وحی و الهام، مسائل را می‌فهمیدند و بازگو می‌کردند.
پنجم: از نظر درجات و مقام با یکدیگر فاصله داشتند. بعضی انبیاء یک اسم یا سه اسم اعظم داشتند، امّا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ما هفتاد و دو اسم اعظم داشت و این مسئله تخصیص به بعضی مقامات از جانب خداوند بوده است.[simple_tooltip content=’کافی، ج 1، ص 230، بحارالانوار، ج 14، ص 114′](2)[/simple_tooltip]

1- سختی زندگی

یکی از پیامبران، از سختی زندگی خویش به خدا شکایت کرد. خداوند به او وحی کرد: «از من شکایت داری؟ سرنوشت تو در عالم غیب این بود، حال بر قضا و قدر الهی خشم گرفته‌ای؟ قسم به عزتم، اگر با دیگر این اندیشه در دلت خطور کند:
1. تو را از لباس نبوت خلع کنم؛
2. حلاوت محبت را از تو بگیرم؛
3. تلخی فراق را به تو بچشانم و درنتیجه، به حرارت آتش گرفتار می‌شوی.»[simple_tooltip content=’نشان از بی‌نشان‌ها، ج 1، ص 419′](3)[/simple_tooltip]

2- تعداد انبیاء

اباذر از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم پرسید: «چند نفر از انبیاء مرسل بودند؟» فرمود: «سیصد و سیزده نفر.» پرسید: «چند کتاب بر آنان فرستاده شد؟» فرمود: «یک‌صد و بیست‌وچهار.» بعد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای اباذر! چهار پیغمبر سریانی بودند، آدم، شیث، اختوع (ادریس) و نوح و چهار نفر از پیامبران از عرب بودند: هود، صالح، شعیب و پیغمبر تو.
اولین پیامبر بنی‌اسرائیل، موسی علیه‌السلام و آخرین ایشان عیسی علیه‌السلام بود و شش‌صد پیغمبر در میان موسی و عیسی بوده است.»[simple_tooltip content=’حیوه القلوب، ج 1، ص 6′](4)[/simple_tooltip]

3- جایگاه بعضی انبیاء

مسجد سهله، خانه‌ی ادریس پیامبر صلی‌الله علیه و آله بود که در آن خیاطی می‌کرد. از آنجا بود که حضرت ابراهیم علیه‌السلام برای جنگ با عمالقه به طرف یمن رفت؛ و از آنجا بود که داود علیه‌السلام به جنگ جالوت رفت و نیز محل نزول حضرت خضر علیه‌السلام هم می‌باشد.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «در مسجد کوفه، هفتاد پیامبر و هفتاد وصی پیغمبر که من یکی از ایشانم نماز کرده‌اند.»[simple_tooltip content=’حیوه القلوب، ج 1، ص 18′](5)[/simple_tooltip]
و در روایتی دیگر آمده است که هزار پیامبر و وصی پیغمبر در مسجد کوفه نماز خوانده‌اند.[simple_tooltip content=’مفاتیح‌الجنان، ص 678′](6)[/simple_tooltip]

4- جنازه‌ی حضرت آدم

حضرت آدم علیه‌السلام در مکّه وفات کرد و وصی‌اش، شیث، او را در غار کنز دفن نمود و تا زمان طوفان نوح علیه‌السلام در آنجا بود تا اینکه خداوند به نوح علیه‌السلام وحی کرد که وقتی او با کشتی هفت بار بر دور خانه‌ی کعبه طواف کرد، چون از طواف فارغ شد، کشتی جایی می‌ایستد که آب تا زانوهای او باشد، پس از آن جا تابوتی بیرون آورد که استخوان‌های حضرت آدم در آن بود و تابوت را داخل کشتی گذاشت و با کشتی طواف کرد و سپس روانه شد تا به کوفه رسید. پس خدا امر کرد زمین کوفه آب‌ها را فروبرد، سپس نوح علیه‌السلام (تابوت) جسد آدم را در نجف اشرف دفن کرد که الآن کنار قبر امیرالمؤمنین علیه‌السلام است.[simple_tooltip content=’حیوه القلوب، ج 1، ص 79′](7)[/simple_tooltip]

5- موسی علیه‌السلام و صورت بر خاک

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «حضرت موسی علیه‌السلام وقتی نماز می‌خواند، از جا برنمی‌خاست تا اینکه گونه راست و چپ خود را بر زمین می‌نهاد.»
امام باقر علیه‌السلام فرمود: «خدا به موسی وحی کرد: میدانی چرا تو را برای سخن گفتن با خود برگزیدم و دیگری را انتخاب نکردم؟»
عرض کرد: «نه!» فرمود: «ای موسی! من به همه‌ی بندگان نظر کردم، از تو متواضع‌تر و ذلیل‌تر نسبت به خودم نیافتم که پس از هر نماز دو طرف صورت بر خاک می‌گذاری.»[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 2، ص 42′](8)[/simple_tooltip]

امر به معروف و نهی از منکر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 110 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «شما (مسلمانان) نیکوترین امتی هستید که برای مردم عالم آورده و انتخاب شدید، امر به نیکی و نهی از زشتی می‌کنید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «هر کس انکار کار زشت را به دل و دست و زبان ترک کند، او همانند مُرده‌ای بین زندگان است.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 235′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

امر به کار خوب و پسندیده، دعوت است به سوی خیر که از واجبات کفایی است؛ یعنی اگر عدّه‌ای این کار را بکنند تکلیف از سایرین ساقط می‌شود که البته در همه‌ی امت‌های گذشته این اصل بوده و خواهد بود تا جوامع برای سعادتمندی به سوی صفات خوب و کارهای خیر و گفتار پسندیده گرایش پیدا کنند و به کمالات انسانی برسند.
نهی از منکر شامل دوری دادن از اعمال ناشایست و معاصی و مطالب منحرف و گمراه می‌باشد. منکر هر چه باشد، عصیان است و فتنه و آسیب‌پذیری فراوان در آن می‌رود پس باید گروهی آگاه از مسائل منکر و دانا به آن باشند که با زبان هدایت بتوانند هدایت‌گری کنند تا آلودگی انسان‌ها از حد نگذرد که عذاب را در پی دارد.
منافقین امر به منکر و نهی از معروف می‌کنند تا جامعه را مانند خود به نفاق و دو رویی بکشانند درحالی‌که ناهیان از منکرات می‌خواهند اجتماعی سالم و صالح به دست آید و آن هم با تخلیه‌ی رذایل و دوری از زشتی‌ها به دست می‌آید.

1- بُشر حافی

روزی حضرت کاظم علیه‌السلام از در خانه‌ی «بُشر حافی» در بغداد می‌گذشت که صدای ساز و آواز و رقص را از خانه شنید.
ناگاه کنیزی از آن خانه بیرون آمد و در دستش خاکروبه بود و بر کنار در خانه ریخت. امام فرمود: «ای کنیز صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟» عرض کرد آزاد است. فرمود: «راست گفتی اگر بنده بود از مولای خود می‌ترسید.»
کنیز چون برگشت «بشر حافی» بر سر سفره شراب بود و پرسید: چرا دیر آمدی؟ کنیز جریان ملاقات را با امام نقل کرد.
بشر حافی با پای برهنه بیرون دوید و خدمت آن حضرت رسید و عذر خواست و اظهار شرمندگی نمود و از کار خود توبه کرد.[simple_tooltip content=’درسی از اخلاق ص 184-منهاج الکرامه علامه حلّی’](2)[/simple_tooltip]

2- ملّا حسن یزدی ناهی از منکر

در زمان «فتح علی شاه قاجار» در یزد عالمی بود به نام «ملّا حسن یزدی» (صاحب کتاب مُهیج الاحزان) که مورد احترام مردم بود. فرماندار شهر یزد به مردم ظلم و بدی می‌کرد. ملّا حسن ایشان را از کردار ناپسندش تذکر داد ولی سودی نبخشید. شکایت او را برای فتح علی شاه نوشت باز فایده‌ای نداشت.
چون در امربه‌معروف و نهی از منکر ساعی بود، مردم یزد را جمع کرد و همگی فرماندار را به دستور او از شهر بیرون کردند.
جریان را به فتح علی شاه گزارش دادند. بسیار ناراحت شد و دستور داد ملّا حسن یزدی را به تهران احضار کردند.
شاه به آخوند گفت: «حادثه یزد چه بوده است؟» گفت: «فرماندار تو در یزد حاکم ستمگری بود، خواستم با اخراج او از یزد، شرّ او را از سر مردم دفع کنم.»
شاه عصبانی شد و دستور داد چوب و فلک بیاورند و پاهای آخوند را به فلک ببندند و همین کار را کردند.
شاه به امین الدّوله گفت: «ایشان تقصیری ندارد و اخراج فرماندار بدون اجازه او توسط مردم انجام شد.»
آخوند بااینکه پاهایش به چوب و فلک بسته بود گفت: «چرا دروغ بگویم، فرماندار را من به خاطر ظلم از یزد اخراج نمودم.»
سرانجام به اشاره شاه، امین‌الدوله وساطت کرد و پای آخوند را از بند فلک باز کردند.
شب شاه در عالم خواب پیامبر صلی‌الله علیه و آله را دید که دو انگشت پای مبارکش بسته شده است پرسید: «چرا پای شما بسته شده است؟»
فرمود: تو پای مرا بسته‌ای! شاه گفت: هرگز من چنین بی‌ادبی نکردم. فرمود: «آیا تو فرمان ندادی که پاهای آخوند ملّا حسن یزدی را در فلک نمودند؟!» شاه وحشت‌زده از خواب بیدار شد و دستور داد لباس فاخری به او بدهند و با احترام به وطنش بازگردانند. آخوند آن لباس را نپذیرفت و به یزد بازگشت و پس از مدتی به کربلا رفت و تا آخر عمر در کربلا بود.[simple_tooltip content=’حکایت‌های شنیدنی، ج 3، ص 146 -قصص العلماء، ص 101′](3)[/simple_tooltip]

3- عذاب و تعجّب فرشته

خداوند «دو ملک» را مأمور کرد تا شهری را سرنگون کنند. چون آنجا رسیدند مردی را دیدند که خدا را می‌خواند و تضرع می‌کند. یکی از آن دو فرشته به دیگری گفت: این دعا کننده را نمی‌بینی؟ گفت: چرا، ولکن امر خداست باید اجرا شود.
اولی گفت: نه از خدا سؤال کنم و از حق مسألت کرد که در این شهر بنده‌ای تو را می‌خواند و تضرّع می‌کند آیا عذاب را نازل کنیم؟
فرمود: امری که دادم انجام دهید، آن مرد هیچ‌گاه برای امر من رنگش تغییر نکرده و از کارهای ناشایست مردم خشمگین نشده است.[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 231′](4)[/simple_tooltip]

4- یونس بن عبدالرحمن

وقتی‌که امام کاظم علیه‌السلام وفات کرد، در نزد وکیلان حضرت اموال بسیاری بود و بعضی به خاطر طمع در مال آن حضرت وفات امام را منکر شدند و مذهب «وافقیه» را تشکیل دادند.
در نزد زیاد قندی هفتاد هزار هزار اشرفی، نزد علی بن ابی حمزه سی هزار اشرفی بود. یونس بن عبدالرحمن (امام رضا علیه‌السلام فرمود یونس بن عبدالرحمن در زمان خود مثل سلمان فارسی در زمان خویش است.) مردم را به امامت حضرت رضا علیه‌السلام می‌خواند و مذهب واقفی را باطل می‌دانست. آنان برای او پیغام دادند: برای چه مردم را به حضرت رضا علیه‌السلام دعوت می‌نمایی؟ اگر مقصد تو پول است، تو را از مال بی‌نیاز می‌کنیم. زیاد قندی و علی بن ابی حمزه ضامن شدند که ده هزار اشرفی به او بدهند تا ساکت شود و حرفی نزند.
یونس بن عبدالرحمن گفت: «از امام باقر علیه‌السلام و امام صادق علیه‌السلام روایت کرده‌ایم که فرموده‌اند: هرگاه بدعت در میان مردم ظاهر شد، بر پیشوای مردم لازم است که علم خود را ظاهر کند (تا مردم را از منکرات بازدارد) و اگر این عمل را نکند، خداوند نور ایمان را از او می‌گیرد. من در هیچ حالی جهاد در دین و امر خدا را ترک نمی‌کنم.»
پس از این صراحت گویی یونس آن دو نفر (زیاد و علی بن حمزه) با او دشمن شدند.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 2، ص 253′](5)[/simple_tooltip]

5- خلیفه بر بام خانه

«خلیفه‌ی دوم» شبی در کوچه‌ها جستجو می‌کرد تا از وضع عمومی اطلاع به دست آورد. گذرش به در خانه‌ای افتاد که صدایی مشکوک از آن بلند بود.
از دیوار خانه بالا رفت و مشاهده کرد، مردی با زنی نشسته و کوزه از شراب در پیش خود نهاده‌اند.
با درشتی خطاب کرد: «در پنهانی معصیت می‌کنید، خیال می‌کنید خدا سرّ شما را فاش نمی‌کند؟!»
مرد رو به خلیفه کرد و گفت: «عجله نکن، اگر من یک خطا کردم از تو سه خطا سر زده است.»
اول، خداوند در قرآن می‌فرماید: «تجسس نکنید.[simple_tooltip content=’سوره‌ی حجرات، آیه‌ی 12′]*[/simple_tooltip]» تو تفحص و پیگیری کردی. دوم: در قرآن فرمود: «از در خانه‌ها وارد شوید.[simple_tooltip content=’سوره‌ی بقره، آیه‌ی 189′]*[/simple_tooltip]» تو از دیوار وارد شدی.
سوم فرمود: «هرگاه وارد خانه شدید سلام کنید.[simple_tooltip content=’سوره‌ی نور، آیه‌ی 61′]*[/simple_tooltip]» تو سلام نکردی. خلیفه گفت: «اگر تو را بخشم، تصمیم به کار نیک می‌گیری؟» جواب داد: آری به خدا دیگر این عمل را تکرار نخواهم کرد. گفت: «اکنون آسوده باشید، شما را بخشیدم.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 5، ص 29 -الغدیر، ج 6، ص 121′](6)[/simple_tooltip]

امثله

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 25 سوره‌ی ابراهیم می‌فرماید: «… و خدا برای مردم مَثَل‌ها می‌زند شاید متوجه شوند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «مَثَل کسی که خیر و خوبی را به مردم آموزد و خود بدان عمل نکند، چون چراغی است که به مردم نور بخشد و خود بسوزد.»[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 2، ص 38 -آثار الصادقین، ج 20، ص 273′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

مَثَل به معنی مصطلح، جمله یا ترکیبی است مختصر، مشتمل بر تشبیه یا مضمونی حکیمانه که به سبب روانی لفظ و روشنی معنی، لطف ترکیب، شهرت عام یافته و همگان آن را بدون تغییر یا با اندک تغییر در محاوره به کار می‌برند.
دسته اول از امثله ریشه در حکایات کهن و عامّه دارد و در آن جانوران و گاه جمادات نقش‌های انسانی ایفاء می‌کنند و حامل پند و پیام‌اند مانند داستان‌های کلیله‌ودمنه و هزار و یک ‌شب.
نوع دیگر مثل‌ها بر پایه‌ی حکایتی از زندگی طبیعی و ممکن انسانی شکل گرفته و گاه سرچشمه‌ی آن‌ها رفتار یا واقعه‌ای به‌یادماندنی بوده است.
دسته سوم: شامل گفته‌هایی است در قالب کلمات قصار حکیمانه که اغلب از زبان کسانی خاص شنیده شده است و از آن‌ها به «حکم» نیز تعبیر می‌شود. در واقع یکی از عناصر مهم مَثَل، رمزآمیزی و تداعی میان وقایع همانند است.
منتهای بلاغت آن است که در مَثَل چهار صفت است: ایجاز لفظ، اصابت معنی، حُسن تشبیه و حُسن کنایه.[simple_tooltip content=’از مقدمه مصجح لطایف الامثال و طرایف الاقوال’](2)[/simple_tooltip]

1- ناله برای نوازش

مرحوم عارف بالله حاج اسماعیل دولابی فرمود: بچه دبستانی که بودم، روزی از کوچه عبور می‌کردم، گویا بچه‌ها لانه‌ی زنبورها را خراب کرده بودند و زنبورها عصبانی در پی انتقام بودند؛ به من که بی‌خبر از همه‌جا، موهای سرم را تراشیده بودم، حمله کردند و حسابی نیش زدند.
ناله‌ام بلند شد و پدر و مادرم شروع کردند به نوازش و مقداری شیره‌ی انگور جای نیش زنبورها مالیدند تا زهر را بیرون بکشند و سوزش آن تمام شود. گرچه سوزش سرم مرا ناراحت می‌کرد، ولی از یک طرف به خاطر این‌که چند روز از مدرسه رفتن معاف خواهم بود و از طرف دیگر به خاطر نوازش‌های شیرین پدر و مادرم، از ته دل خوشحال بودم. گاهی اوقات تصنّعی آه و ناله می‌کردم که آنان بیشتر نوازشم کنند. حال! ما با خدا و اولیاءاش همین کار را نمی‌کنیم؟!
آیا خیلی از این آه و ناله‌ها و نازها که برای خدا و ائمه می‌کنیم، به خاطر لذّتی نیست که از نوازش‌های آن‌ها می‌بریم؟ از این طریق می‌خواهیم نوازش‌های آنان بیشتر شود، البته خدا و اولیاءاش ناز کردن بنده‌ها را هم خریدارند، درحالی‌که اگر انصاف بدهیم ناز کردن، به آن‌ها و ناز خریدن، به ما می‌آید.[simple_tooltip content=’مصباح الهدی، ص 59′](3)[/simple_tooltip]

2- تمثیل به درختان

از تمثیلاتی که برای حشر و نشر، احیاء بعد از ممات می‌باشد، درختان هستند که:

ایـن درختان‌اند هـمچون خاکیان **** دست‌ها برکرده‌اند از خـاکـدان

درختان سر از خاک برمی‌دارند و دست‌هایشان به سوی آسمان بلند است. با زبان حال به مردم صدها اشارت می‌کنند؛ البته به آن کس که گوش باطنی دارد، مقصود خود را می‌فهمانند.

سوی خلقان صد اشارت می‌کنند **** و آن‌که گوش است اش، عبارت می‌کنند

درختان اسرار خاک را گویند و می‌فهمانند که شما مانند ما بعد از در زیر خاک رفتن، روزی زنده می‌شوید. درختان در فصل زمستان مانند مرغابیان به درون خواب فرو می‌روند و می‌خوابند و در بهار، همانند طاووسان زیبا ظاهر می‌شوند. اگر در زمستان درختان محبوس‌اند و مرگ دارند در بهار برگ و شکوفه دارند.[simple_tooltip content=’مثنوی دفتر اول، ابیات 2019 – 20104′](4)[/simple_tooltip]
خداوند در سوره‌ی روم آیه 50 می‌فرماید:
«فانظُر الی آثارِ رَحْمَهِ الله کَیْفَ یُحیی الاَرْضَ بَعدَ مَوتِها: نگاه کن به آثار رحمت خدا، چگونه زمین را پس از مرگ دوباره زنده می‌گرداند.»

درختان هم به همه‌ی آدمیان می‌گویند: شما مانند ما بعد از مرگ زنده می‌شوید.

3- جان بی معنی

در مثنوی (ج 1، ابیات 715 – 712) مثالی برای جان بی معنی آورده که: به شمشیر چوبینی که در نیام باشد و دورادور ارزشمند است و چون از غلاف درآید، تنها به درد سوختن می‌خورد. اگر کسی روز کارزار با شمشیر چوبین به جنگ برود، کارش زار شود.

جان بی معنی در این تن، بی خلاف **** هست همچون تیغ چوبین، در غلاف

شمشیر چوبین، ابراز بازی برای کودکان است و انسان‌های بی معنی، منافق و سست‌عنصر در روز امتحان، مرگ و قیامت، مایه و عملی برای پیروزی و نجات ندارند.

4- نقاب گول زننده

مردی در جستجوی دو خری از قبیله‌اش که گم شده بود به راه افتاد. در راه زنی نقاب‌دار دید و به هوس اینکه زیر نقاب صورتش زیباست، از پی زن رفت و خران را از یاد برد. زن ناگاه، نقاب را از چهره برگرفت و دهن را گشود و چهره‌ی زشت خود را نشان داد. مرد باز به یاد خران گم شده افتاد و روان شد. عرب این قضیه را به مثل تبدیل کرده و گفت: «دهان تو، مرا به یاد دو خر گم‌شده‌ی دودمانم انداخت.»[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 561′](5)[/simple_tooltip]

5- مثال برای قدرت حق

خداوند به حضرت داوود علیه‌السلام فرمود: ای داوود! قسم به عزّت و جلالم، اگر همه‌ی آسمان و زمین به من امیدوار باشند و از من بخواهند، خواسته‌های هر کدام از آن‌ها را برآورده می‌کنم، اگرچه خواسته‌هایی به‌اندازه‌ی هفتاد برابر دنیای شما باشد؛ و انجام این کار برای من، مانند این است که اگر هر کدام از شما سوزنی را به دریا فرو ببرید و آن را بیرون بیاورید، آیا آن کار چیزی از آب کم می‌کند؟[simple_tooltip content=’کلیات حدیث قدسی، ص 195′](6)[/simple_tooltip]

6- ابلیس آدم‌روی

آن‌ کس که حیران (مستغرق) جمال حق است، روی به حضرت دوست دارد و آن که حیران به جمال دنیاست، پشت به حق و روی به نفسانیات دارد. به حقیقت، حیرانان حق را خوب بنگر، شاید تو نیز رو شناس شوی.
«رو» به معنی ذات و حقیقت. رو شناس به کسی می‌گویند که چهره‌ی مردان حق را از باطل بازمی‌شناسد. چون همیشه بسیاری از مردان که باطن شیطانی دارند، ظاهر خود را به صورت اهل حقیقت درمی‌آورند و دعوی رهبری می‌کنند و افراد ساده‌لوح را به دام می‌اندازند، پس روا نبود به هر دستی، دست بیعت داد.

چون بسی ابلیس آدم‌روی هست **** پس به هر دستی نشاید داد دست

یک دلیل واضح این است که مثلاً شکارچی برای صید طیور، صدای آن‌ها را تقلید می‌کند و آوایی مانند پرندگان درمی‌آورد. پرنده آسمانی، وقتی صدای هم‌جنس را می‌شنود، از هوا پایین می‌آید و به دام صیاد می‌افتد مردان توخالی، سخنان درویشان ساده و راستین را می‌دزدند و آنان را حفظ می‌کنند تا برای اشخاص ساده‌لوح بازگویند و آن‌ها را بدین‌وسیله به دام خود اندازند. این‌ها کارشان نیرنگ بازی و بی‌حیایی است؛ اما مردان الهی به مردم گرمی و حرارت و غذای معنوی می‌بخشند و آنان را از دل‌مردگی می‌رهانند.

کار مردان، روشنی و گرمی است **** کار دونان، حیله و بی‌شرمی است[simple_tooltip content=’مثنوی، ج 1، ص 320 – 314 -شرح زمانی، ج 1، ص  140′](7)[/simple_tooltip]

7- سرمای (باد) بهار (امثله اولیاء)

حدیثی از امیرالمؤمنین علیه‌السلام[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه فیض حکمت 123′](8)[/simple_tooltip] و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نقل شده به این مضمون: «از سرمای بهار، تن خود را مپوشانید و غنیمت شمارید که با کالبدهای شما آن کند که با درختان شما نماید. از سرمای پاییز بپرهیزید که با کالبدهای شما آن کند که با درختان شما کند. (اغتَنَموا بَرَدَ الرَّبیع)»[simple_tooltip content=’شرح زمانی، ج 1، بیت 633′](9)[/simple_tooltip]

راویان این را به ظاهر برده‌اند **** هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند

راویان که از عالم جان بی‌خبر بوده‌اند، فقط به ظاهر و صورت قناعت کرده‌اند؛ کوه را دیده‌اند ولی گنج و معدن نهفته را ندیده‌اند. منظور از بهار و پاییز این است:

آن خزان، نزد خدا نفس و هواست **** عقل و جان، عین بهار است و بقاست.

هوای نفسانی، خزان و پاییز بوده و عقل و جان، بهار و بقاست. نفس‌ها و دم اولیاء مانند بهار است که باعث حیات جان آدمی است و ضدّش پاییز و باعث موت جان است.

گفته‌های اولیاء نرم و درشت **** تن مپوشان، زان که دینت راست پشت

از سخنان اولیاء الهی خواه نرم و خواه خشن، خودت را پنهان مکن، چون که دینت به آنان راست گردد و از سردی و گرمی مادّی و از آتش سعیر (اسم یک وادی در جهنّم) نجات پیدا کنی.

گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر **** زان ز گرم و سرد بجهی، وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگی است **** مایه‌ی صدق و یقین و بندگی است

پس بوستان جان از نَفَس بهاری آنان حیات گیرد و دریای دل از جوهر آنان پر می‌شود.[simple_tooltip content=’مثنوی، ج 1، ابیات 2059 – 2046′](10)[/simple_tooltip]

8- تمثیل حال و مقام

مولانا در مثنوی[simple_tooltip content=’شرح زمانی، ج 1، ص 460′](11)[/simple_tooltip] می‌فرماید: حال در مَثَل، مانند جلوه‌ی عروس زیبا رخسار است و مقام در مَثَل خلوت کردن با عروس است؛ جلوه‌ی عروس را جمعی می‌بینند و این حال است ولی خلوت کردن با عروس مخصوص داماد است و این مقام است.
عروس در حقیقت تنها برای داماد، بی‌حجاب ظهور کند.
جلوه‌ی عام را عموم می‌بینند ولی جلوه‌ی خاص و خلوت، مخصوص داماد است.
سالکین اهل مقام، محرم عروس حقیقت‌اند و سالکان اصحاب حال، تنها جلوتی از او ببینند. در میان سالکان، بسیاری اهل‌حال هستند ولی اهل مقام در میان آنان اندک‌اند.

هست بسیار اهل‌حال از صوفیان **** نادر است اهل مقام اندر میان[simple_tooltip content=’مثنوی و معنوی، ج 1، ابیات 1438 – 1435′](12)[/simple_tooltip]

9- گوش شنوا

حکیمی از محلی که استخوان‌های جمجمه سر زیادی در آن بود، عبور می‌کرد؛ برای تفهیم، به شاگردش گفت: یکی از آن‌ها را بردار و ریگی در داخل سوراخ گوشش بینداز. او چنین کرد لکن سوراخ گوش مسدود بود و سنگ‌ریزه داخل نشد. فرمود: این به درد نمی‌خورد، جمجمه دیگری بردار و همان کار را انجام بده. شاگرد جمجمه دیگر را گرفت و در گوش آن ریگی انداخت، ریگ از یک سوراخ داخل شد و از سوراخ گوش دیگر بیرون افتاد. فرمود: این هم به درد نمی‌خورد، جمجمه دیگری بگیر و همان عمل را انجام بده. شاگرد این دفعه ریگ داخل گوش جمجمه‌ای کرد و ریگ بیرون نیامد. حکیم فرمود: این به درد می‌خورد. آن را بردار ببریم. اشخاص هم در برابر سخنان حکمت‌آمیز به این سه دسته تقسیم می‌شوند و تنها گروه سوم به درد سلوک و عمل می‌خورند.[simple_tooltip content=’مصباح الهدی، ص 462′](13)[/simple_tooltip]