کافر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 286 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «(مؤمنان می‌گویند: خدایا!) تو مولا و سرپرست مایی، پس ما را به جمعیت کافران پیروز گردان».

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «برای کافر، دنیا بهشت او و زندگی این جهان، همت او و مرگ، بدبختی او و دوزخ، سرانجامش می‌باشد.» (غررالحکم 2/388)

توضیح مختصر:

یکی از وجوه کفر این است که شخص به خدا و پیامبر و کتابش ایمان نمی‌آورد و چه پیامبر انذارشان کند، چه نکند فرقی ندارد. (سوره بقره، آیه 286) بعضی از کفّار چنین هستند که حق را می‌شناسند و برایشان ثابت است اما انکار می‌کنند و جحود روا می‌دارند به هر دلیلی که از درون نفس یا مسائل بیرونی، از آباء و اجداد و بزرگشان سبب می‌شود.
آنانی که حق را می‌شناسند و کفر می‌ورزند خداوند فرمود: «لعنت خدا بر کافران باد.» (سوره بقره، آیه‌ی 89) پندار کافران آن است که زمین و آسمان و نظام عالم، خودبه‌خود ایجاد شده و صانعی ندارد تا در کفر آنچه موردنظر شیطانی آنان بوده به‌کارگیرند و اطاعت نکنند و عصیان نمایند. کافر اعتقادی که ندارد جای خودش، دیگران را نیز هم‌کیش خود می‌کند و این حربه‌ی ابلیس است که همیشه در مقابل رحمان و مؤمن، شیطان و کافر وجود دارد.
لذا شیطان‌ها در زمان سلیمان و یهودیان سِحر را به مردم یاد می‌دادند تا چتر کفر آن‌ها را بگیرند و از دستور انبیاء تمرّد کنند و مردم را به‌نوعی تعلیم استثمار فکری کنند.

1- فرعون و شیطان

مردی (شیطان) از اهل مصر، خوشه‌ی انگوری نزد فرعون آورد تا آن را برایش مروارید نماید. فرعون در فکر بود که درب اتاقش زده شد. فرعون گفت: «کیستی» گفت: «باد شکم بر خدایی که نمی‌داند پشت درب خانه‌اش چه کسی است.»
پس داخل شد و خوشه انگور را جواهر کرد و گفت: «انصاف بده! من با این کمال، شایسته‌ی بندگی نبودم و تو با این جهالت ادعای خدایی می‌کنی!»
فرعون گفت: «چرا آدم را سجده نکردی و به امر خدا کفر ورزیدی؟» گفت: «چون می‌دانستم از صلب او، هم چون تویی به وجود می‌آید.» (انوار نعمانیه، ص 80 – پند تاریخ 1/23)

2- اعتقادی

سه نفر نزد امام صادق علیه السّلام آمدند. امام علیه السّلام از معتزلی پرسید: «تو چه می‌پرستی؟» گفت: «خدایی را که هیچ صفت ندارد.» (قسمت پذیر نیست)
از مشبّهه پرسید: «تو چه می‌پرستی؟» گفت: «خدایی را که صفات محسوسه دارد.» (روزی انسان‌ها با خدا دست در گردن می‌کنند و خدا محسوس در قیامت می‌شود)
از مؤمن پرسید: «تو چه می‌پرستی؟»
امام علیه السّلام به معتزلی فرمود: «تو عدم را می‌پرستی.» و به مشبّهه گفت: «تو صنم (بت) را می‌پرستی.» و مؤمن را گفت: «تو خدای عالم را می‌پرستی.» (لطائف الطوائف، ص 45)

3- شک در علی علیه السّلام کفر است

پیامبر صلی‌الله علیه و آله در روزهای آخر عمرش بود که ابن عباس بر او وارد شد و عرض کرد: «آیا مرگ به شما نزدیک است؟» فرمود: «آری!» عرض کرد: «ما را به چه چیز بعد از خودتان امر می‌کنید» فرمود: «با مخالف علی علیه السّلام، مخالف باش و یاور مخالفان او مباش.» عرض کرد: «چرا مردم را صریحاً نمی‌فرمایی؟»
پس پیامبر صلی‌الله علیه و آله گریستند و بی‌هوش شدند و چون به هوش آمدند، فرمودند: «هر پیغمبری که از دنیا رفت، عده‌ای به مخالفت او برخاسته و حق را انکار کردند. اگر خواستی خدا از تو راضی باشد، به راه علی بن ابی‌طالب علیه السّلام برو و در مورد او شک به خود راه مده، زیرا شک کردن در (حقانیّت) علی علیه السّلام کفر ورزیدن به خداوند است.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 412- محجه البیضاء 8/273)

4- کافر به حق شوهر

امام باقر علیه السّلام فرمود: روز عید قربان، پیامبر صلی‌الله علیه و آله سوار بر شتری شدند و به بیرون مدینه رفتند. در راه زنانی را دیدند. پس ایستادند و فرمودند: «ای گروه زنان! شوهرانتان را تصدیق کنید و اطاعت نمایید و الّا اکثر شما در آتش می‌باشید.»
زنان چون شنیدند، گریستند و زنی برخاست و گفت: «ای رسول خدا! ما با کفار در آتش هستیم، درحالی‌که ما کافر نیستیم.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمودند: «شما کافر به حق شوهرانتان می‌باشید». (محجه البیضاء 3/133)

5- فرعون امت

در اخبارالدول از مسند احمد نقل است که پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «در این امت، کسی می‌آید که اسم او ولید بن یزید است (م 126) او از فرعون در قومش بدتر است.»
او مردی خبیث و خلیفه‌ی اموی بود و به همه نوع گناه و فسق و کفر دست می‌زد تا این‌که روزی به قرآن تفأل زد، این آیه آمد «و استفتحوا وَ خابَ کُلُ جَبّار عَنید: آن‌ها از خدا تقاضای فتح بر کفّار کردند و سرانجام، هر گردنکش نابود شد» (سوره ابراهیم، آیه 15) قرآن را بر هم گذاشت و تیر بر کتاب خدا زد تا پاره‌پاره گشت.
شعری با این مضمون می‌خواند که: «اصلاً چه کسی گفته وحی و کتابی است که خاندان هاشمی آن را به بازی گرفته‌اند؟»
یک شب مؤذن، اذان صبح می‌گفت، ولید شراب می‌خورد و با کنیزش درآویخت و با او نزدیکی نمود، پس لباس خود را بر کنیز پوشاند و با حالت مستی او را فرستاد تا مردم با او نماز بخوانند. مدت خلافتش، یک سال و دویست و دو روز بیشتر نشد. (تتمه المنتهی،3/133)

غذا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 8 سوره‌ی دهر می‌فرماید: «به خاطر دوستی خدا به فقیر و یتیم و اسیر غذا می‌دهند».

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «غذا دادن سبب آمرزش و رفتن به بهشت می‌باشد». (غررالحکم، ج 2، ص 228)

توضیح مختصر:

بدن انسان احتیاج به تغذیه دارد و اکل و شرب از ضروریات بدن است. خداوند برای این مخزن شکم، احتیاجات آن را خلق کرد. او صانع مدبّری است که همه نیازهای بدن را خلق کرد تا انسان از گرسنگی و تشنگی نمیرد. پس غذا برای قوۀ غازیه رزق است و با دیدن غذا و جدا کردن غذا از یکدیگر و سپس چشیدن، انسان آن را میل کرده و قوۀ هاضمه آن را هضم می‌کند؛ برای همین دنبال این است که برای ارتزاق کار کند و درآمدی پیدا کند تا طعامی بخرد و بخورد.
پس اگر انسان غذا را دوست دارد در صدد تهیه آن برمی‌آید و این برای آن است که شاید نقصی را در خود احساس کند و با گرسنگی آن را برطرف نماید تا توان انجام کار و طاعات را پیدا کند.
این‌که مردم اعتراض به انبیاء می‌کردند که اینان مثل ما هستند، غذا می‌خورند و در بازار راه می‌روند خدا فرمود: «ای پیامبر! ما قبل از تو پیغمبرانی نفرستادیم مگر اینکه آنان نیز غذا می‌خوردند و در بازارها راه می‌رفتند.» (سوره فرقان، آیه 20)
فرق مردم با یک پیامبر در درجه اول آن است که بر پیامبر وحی نازل می‌شود و بر مردم نمی‌شود…
پس خوردن غذا برای انسان ضرورت دارد هر کس که باشد، مهم در تغذیه آن است که از حلال باشد و از مال حرام تهیه نشده باشد و حق کسی ضایع نگشته باشد.
اگر آداب مستحب و مکروه مراعات شود، در هضم و عدم عوارض جانبی نافع است چون عدم مراعات سبب بعضی امراض می‌شود. انسان هر چه روزی اوست تا آخرین لقمه غذا را نخورد از دنیا نمی‌رود، پس چه خوب است که غذایی حلال و مباح باشد.

1- پرخور و کم خور

دو درویش (پارسا) از اهالی خراسان، باهم به سفر رفتند. یکی از آن‌ها ضعیف بود و هر شب، یک‌بار غذا می‌خورد. دیگری قوی بود و روزی سه بار غذا می‌خورد.
ازقضای روزگار در کنار شهری به اتهام اینکه جاسوس دشمن هستند دستگیر شدند. هر دو را در خانه‌ای زندانی نمودند و درِ آن زندان را با گِل گرفتند و بستند. بعد از دو هفته معلوم شد که جاسوس نیستند و بی‌گناه‌اند. در را گشودند. دیدند قوی، مُرده ولی ضعیف، زنده مانده است. مردم در این مورد تعجّب کردند که چرا قوی مرده است!
طبیب فرزانه‌ای به آن‌ها گفت: «اگر ضعیف می‌مرد باعث تعجّب بود، زیرا مرگ قوی از این روست که پرخور بود و در این چهارده روز، طاقت بی‌غذایی نیاورد و مُرد، ولی آن ضعیف، کم خور بود و مطابق عادت خود صبر کرد و به‌سلامت ماند.» (حکایت‌های گلستان، ص 152)

2- غذا با دوستی

عبدالرحمان بن حجّاج می‌گوید: در منزل امام صادق علیه السّلام نشسته و با ایشان غذا می‌خوردیم. برای ما مقداری برنج آوردند و ما عذر آوردیم (که مثلاً میل نداریم).
امام فرمود: «هر کس ما را بیشتر دوست می‌دارد بهتر و بیشتر نزد ما غذا می‌خورد.» عبدالرحمان گوید: «جلو رفته و سر سفره نشسته و غذا خوردم.» امام علیه‌السلام فرمود: «حالا خوب شد.» سپس فرمود: «روزی مقداری برنج برای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم هدیه آوردند، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سلمان رحمه‌الله علیه، مقداد و ابوذر را صدا کرد تا با رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم از آن غذا بخورند، آن‌ها عذر خواستند. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس ما را بیشتر دوست دارد باید بیشتر نزد ما غذا بخورد.» آن‌ها بعد از شنیدن این سخن از آن غذا به‌طور کامل خوردند.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 26-محجه البیضاء، ج 3، ص 22)

3- یک لقمه و فروختن دین

فضل بن ربیع گفت: روزی شریک بن عبدالله نخعی بر مهدی عبّاسی سومین خلیفه بنی العباس وارد شد. مهدی گفت: یکی از این سه کار را بپذیری: یا منصب قضاوت را قبول کنی یا اولاد مرا تعلیم دهی و یا از غذای ما بخوری.
شریک فکر کرد که تعلیم فرزندان خلیفه مشکل، امر قضاوت سخت و خوردن غذا آسان است، لذا سومی را انتخاب کرد. مهدی عباسی به آشپز دستور داد چند نوع غذای لذیذ از مغز استخوان و شکر سفید تهیه کنند.
وقتی غذا حاضر شد، نزد شریک آوردند و او به مقدار کافی خورد. متصدی آشپزخانه به خلیفه گفت: «ای امیر! این شیخ بعد از غذا خوردن هرگز رستگار نخواهد شد.»
فضل بن ربیع گفت: «به خدا سوگند! شریک پس از آن طعام، مجالست و هم‌نشینی با بنی العباس را اختیار نمود و قضاوت و تعلیم اولاد ایشان را پذیرفت.» روزی حواله‌ای برای شریک از بابت حقوقش به صرّافی نوشتند، شریک به صرّاف مراجعه کرده سخت می‌گرفت که باید نقد بپردازی. آن مرد گفت: «کتان و لباس قیمتی نفروخته‌ای که این‌قدر سخت می‌گیری.»
شریک در جواب او گفت: «به خدا قسم از کتان باارزش‌تر (دینم) را فروخته‌ام.» (پند تاریخ، ج 4، ص 86 -مروج الذهب، ج 3، ص 320)

4- برکت در نان است

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «نان را محترم شمارید که مابین عرش و زمین، بیشتر موجودات زمین در ساختن و تهیه نان دخیل‌اند.» بعد فرمود: پیامبری به نام دانیال قبل از شما می‌زیسته، روزی به فقیری نانی عنایت کرد، آن فقیر اخم را در هم کشید و نان را در وسط کوچه پرتاب نمود و گفت: «نان می‌خواهم چه کنم، قیمتی ندارد!»
چون دانیال این واقعه را بدید، دست به‌سوی آسمان گشود و عرض کرد: خدایا نان را قرب منزلت عنایت فرما!
به عمل بد این مرد، خداوند از باریدن باران امساک کرد و زمین از روییدن ممنوع شد. کار به‌جایی رسید که مردم یکدیگر را می‌خوردند به‌طوری‌که دو فرزند داشتند بنا گذاردند در یک روز یکی از آن‌ها خورده شود و فردای آن روز فرزند دیگری خورده شود.
در آن روز یک فرزند خورده شد، روز دیگر مادر فرزند دیگر امتناع از دادن طفل خود نمود. بین آن دو نزاع بالا کشید و نزد دانیال آمدند و داستان خویش را ذکر کردند.
چون دانیال وضع مردم را به این حال دید، دعا نمود و خداوند درب رحمت خویش را به‌سوی آنان گشود. (نمونه معارف، ج 1، ص 276-سفینه البحار، ج 1، ص 375)

5- غذای مرگ

بعد از وفات معتصم عباسی (م 227)، فرزندش هارون ملقب به (واثق بالله عباسی) خلیفه شد. درباره‌ی او نوشته‌اند که: علاقه‌مندی زیادی به مجامعت با زنان داشت، لذا از طبیب خود دوا و معجونی خواست تا قوّه ی شهوت را زیاد کند.
طبیب گفت: «کثرت جماع، بدن را از بین می‌برد و من دوست ندارم بدن شما از بین برود.» واثق گفت: «باید برایم تهیه کنی.» طبیب امر کرد که گوشت درندگان را هفت مرتبه با سرکه‌ای که از شراب به عمل آمده بجوشانند و بعد از شراب به مقدار سه درهم (54 نخود) میل کند. واثق به قول او عمل نمود و بیشتر از دستور، آن را خورد و به اندک زمانی به مرض استسقاء مبتلا گشت. اطباء اتفاق کردند به این‌که شکم او باید شکافته شود، بعد او را در تنوری که به آتش زیتون تافته باشد بنشانند.
پس چنین کردند و سه ساعت آب به او ندادند و پیوسته آب طلب می‌کرد تا آن‌که در بدنش آبله‌های بزرگ پدیدار شد و او را از تنور بیرون آوردند؛ و تقاضا می‌کرد مرا دیگربار بر تنور بنشانید خواهم مُرد. باز او را داخل تنور می‌بردند و فریادش خاموش می‌شد.
آن ورم‌ها وقتی منفجر گشت او را از تنور بیرون آوردند درحالی‌که بدنش سیاه شده بود و بعد از ساعتی مُرد. پارچه‌ای بر روی او کشیدند و مردم مشغول بیعت با برادرش متوکّل شدند و جنازه‌ی واثق را فراموش کردند. او در سال 232 هـ. ق در سامرا در 34 سالگی فدای غذای مرگ خود شد. (تتمه المنتهی، ص 231)

غرور

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 20 سوره‌ی حدید می‌فرماید: «دنیا جز متاع غرور و فریب نیست».

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ذره‌ای از عمل صاحبان تقوی و یقین، برتر از عمل مغرورین است که روی زمین را پر کرده باشد». (جامع السعادات، ج 3، ص 5)

توضیح مختصر:

مغرور کسی است که به باطل طمع ببندد. لعب، عبارت است از عملی که به خاطر یک هدف خیالی و خالی از حقیقت انجام گیرد و آن را متاع غرور خوانند. متاع غرور به معنای هر فریبنده است که آدمی را گول بزند.
خداوند به نمرود سلطنت داد و او فریفته‌ی حکومت و سلطنت شد و به ابراهیم گفت: «من کسی هستم که زنده می‌کنم و می‌میرانم» و ادّعای خدایی کرد.
«منافقین و بیماردلان گفتند وعده‌ای که خدا و رسولش به ما داده‌اند، غرور و فریبی بیش نیست.» (سوره احزاب، آیه 12)
یعنی افترا بستن به خدا ملکه آنان شده و همان باعث غرور ایشان گشته است. یهودیان از غروری که داشتند معتقد شدند به اینکه هیچ ملتی حق ندارد به آنان اعتراض کند. افرادی که فریفته به حیات دنیوی شدند، معارف حقیقی را باور نداشته و با القای شبهه یا بعضی اعتراضات و اشکالات مغرور به کارهای خود شدند.
غرور، در فکر و قلب می‌آید. به زیادی فرزندان و مال، قوی بودن جسم و حفظ مطالب علمی و اصطلاحات… که در برتری و تعصب بر دیگران دارند و مانند این‌ها مصداق پیدا می‌کند.
افراد مغرور خود را می‌ستایند و اگر در مسئله‌ای پیروز شوند آن غلبه را دستاویز طمع بر دیگر مسائل می‌نمایند. لذا می‌بینیم وعده‌ی شیطان چیزی جز غرور نیست و اینان پافشاری در طمع به هدف خیالی می‌کنند که همیشه همین‌طور می‌مانند، دیگر نمی‌دانند که دنیا هر آن، در حال تغییر و تحول است.

1- غرور قلبی

مدتی در حضور رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم از یکی از اصحاب تعریف و تمجید می‌کردند تا اینکه روزی همان شخص را به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نشان دادند و گفتند: «او را که تعریف می‌کردیم، همین شخص است.»
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به چهرۀ او نگریست و فرمود: «نوعی سیاهی مربوط به شیطان در چهرۀ او می‌نگرم.» او نزدیک آمد و سلام کرد. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «تو را به خدا سوگند می‌دهم آیا پیش خود نگفتی بهتر از من در میان اصحاب کسی نیست؟»
او گفت: «چرا، همین فکر را کردم.» (به‌این‌ترتیب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با چشم بصیرت نشانۀ غرور قلبی او را متذکر شدند.) (شنیدنی‌های تاریخ، ص 378-محجه البیضاء، ج 6، ص 298)

2- غرور به مال و اولاد

عاص بن وائل شخص بی‌دینی بود که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم را مسخره می‌کرد و لقب زشت (ابتر) به معنی بدون پسر و جانشین را به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم داد و از او فرزند ناخلفی به نام عمرو بن العاص باقی ماند که طراح سیاست مکر و حیله دستگاه معاویه علیه امام علی علیه‌السلام بود.
یکی از اصحاب پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم گوید: «من از عاص بن وائل طلب کار بودم، نزد او رفتم و از او تقاضای طلب خود را کردم.»
او گفت: «طلبت را نمی‌دهم»، من گفتم: «طلب خود را در آخرت از تو می‌گیرم.» او با غرور تمام گفت: «من در آخرت، اگر وجود داشته باشد اولاد و اموال بسیار دارم، اگر آنجا رفتم (و تو آمدی) بدهی خود را به تو می‌دهم!»
خداوند این آیات (79-77 سوره مریم) را بر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نازل کرد (دیدی حال‌آنکه به آیات ما کافر شد و گفت: من البته مال و فرزند بسیار دارم… سخت بر عذابش خواهیم افزود). (حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 157- محجه البیضاء، ج 6، ص 204)

3- پهلوان مغرور

پهلوانی هنرهای بسیار از خود نشان داده، پهلوانان جهان را بر زمین افکنده و شهرتی فراوان یافت. از بسیاریِ توانایی و قدرت، به غرور افتاد و روی به‌طرف آسمان کرده و گفت: «بار خدایا! حالا جبرئیل علیه‌السلام را بفرست تا با او دست‌وپنجه نرم نمایم، زیرا در زمین، کسی نیست که تاب مقاومت من را داشته باشد.»
چند روز نشد که حق‌تعالی او را ضعیف و ناتوان کرد و برای شکستن غرورش او را به ویرانه‌ای انداخت. آن‌قدر ضعف بر او غالب شد که سرش را برخشتی گذاشته و موشی بر رویش جست و سر انگشتان پایش را به دندان می‌گزید و او قدرت نداشت تا پایش را جمع کند.
صاحب دلی از کنار وی بگذشت و گفت: «خدا یکی از لشکرش را که از همه کوچک‌تر است بر تو مسلّط فرمود تا متبّه شوی و از غرور توبه کنی، اگر استغفار کنی خداوند با وجودی که صبور است غیور هم است و تو را عافیت دهد.» (رنگارنگ، ج 1، ص 411)

4- عالِم نحوی

شخصی علم نحو را فراگرفته بود و در ادبیات عرب بسیار ترقی کرده و او را دانشمند علم نحو می‌خواندند. روزی سوار بر کشتی شد، ولی چون مغرور به علم خود بود رو به ناخدای کشتی کرد و گفت: آیا تو علم نحو خوانده‌ای؟ او گفت: نه عالم گفت: نصف عمرت را تباه نموده‌ای! ناخدای کشتی از این سرزنش اندوهگین و خاموش ماند و چیزی نگفت.
کشتی همچنان در حرکت بود تا اینکه براثر طوفان به گردابی افتاد و در پرتگاه غرق شدن قرار گرفت. در این هنگام، کشتی‌بان که شنا می‌دانست، به عالم نحوی گفت: آیا شنا می‌دانی؟ گفت: نه، ناخدا گفت: همۀ عمرت به فناست چراکه کشتی در حال غرق شدن است و تو شنا نمی‌دانی!
او به غرور خود پی برد و متوجه شد که بالاترین علم آن است که انسان اوصاف زشت و صفات رذیله را در وجود خود نابود کند تا غرق دریای غرور نگردد. (داستان‌های مثنوی، ج 1، ص 52)

5- نخوت ابوجهل

شبی ابوجهل دشمن سرسخت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم همراه ولید بن مُغیره به طواف خانه کعبه پرداختند. در ضمن طواف با هم دربارۀ پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سخن به میان آوردند.
ابوجهل گفت: «قسم به خدایم که او صادق است.» ولید گفت: «خاموش باش، تو از کجا این سخن را می‌گویی؟» ابوجهل گفت: «ما او را در کودکی و جوانی راست‌گو و امین می‌دانستیم، چگونه پس‌ازآن که بزرگ شده و عقلش کامل گشته دروغ‌گو و خائن شده است؟!»
ولید گفت: «چرا او را تصدیق نمی‌کنی و ایمان نمی‌آوری؟» گفت: «می‌خواهی دختران قریش بشنوند و بگویند من، ابوجهل از ترس شکست، تسلیم شده‌ام؟ سوگند به بت‌های لات و عزّی از او پیروی نخواهم کرد.»
از این غرور و نخوت، خداوند آیه 23 سوره جاثیه را نازل فرمود: «خداوند بر گوش و قلب او مُهر زده و بر چشمش پردۀ ظلمت کشیده است».
(داستان‌ها و پندها، ج 5، ص 85-تفسیر عراقی، ج 25، ص 27)

غضب

قرآن:

خداوند در آیه 13 سوره‌ی ممتحنه فرمود: «ای اهل ایمان! قومی که خداوند بر آن‌ها غضب کرده، دوست نگیرید.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خشم ایمان را فاسد می‌کند همان‌طور که سرکه عسل را.» (جامع السعادات، ج 1، ص 288)

توضیح مختصر:

خشم کردن را غضب گویند. آن‌کسی که بتواند تعدیل روا بدارد و جلوی مهار آن را بگیرد و از خشم کردن بر کسی خاموش شود به صفت حلم متّصف می‌گردد. خداوند هم وقتی اعمال شخصی یا ملتی را می‌بیند که جز خرابکاری و عصیان نیست، بر آنان غضبناک شده که سبب کیفر رساندن آنان می‌شود.
اگر موسی به میقات رفت‌وبرگشت و دید اکثر مردم گوساله‌پرست شدند و غضبناک شد، این خشم ممدوح است. وقتی در نماز می‌گوییم ما را به راه راست هدایت فرما، صراط کسانی که نعمت بر آن‌ها دادی، غیر آنان که بر ایشان غضب کردی و گمراه شدند (سوره حمد) منظور از آنان، «انبیاء، صدیقین، شهدا و صالحین» (سوره نساء، آیه 69) می‌باشند که کارهایشان هیچ‌گاه مورد خشم حق‌تعالی قرار نگرفته است.
احتمال دارد وقتی شخص، خشم می‌کند آن را در عینیت خارجی نشان دهد ولی بعضی‌ها در درون خشم می‌کنند و آن را بیرون نمی‌ریزند.
یکی از معایب خشم این است که در آن حالت احتمال دارد شخص مرتکب جنایتی شود و این از آفات بزرگ صفت غضب است چون در آن‌وقت اراده‌اش عاقلانه و متعادل نیست و جنبه‌ی افراط، غلبه دارد و نفس امّاره به غلیان و جوشش می‌افتد، پس باید به خدا پناه برد و صلوات فرستاد و جای خود را عوض کرد و یا به موضوع دیگر پرداخت و… تا آرامش در خشم گیرنده به وجود آید.
افرادی که این صفت مضموم در جانشان رسوخ کرده، خانواده و زیردستان و کارگران، هیچ‌گاه از آن‌ها در امان نیستند و این عدم اعتماد دیگران بر آن‌ها، نشان‌دهندۀ صفت بسیار زشت غضب است.

1- ذوالکفل

چون عمر یکی از پیامبران به نام «الیسع» به پایان رسید، در صدد برآمد کسی را به جانشینی خود منصوب نماید. از این جهت مردم را جمع کرده و گفت: هر یک از شما که تعهد کند سه کار را انجام دهد من او را جانشین خود گردانم: روزها را روزه و شب‌ها را بیدار باشد و خشم نکند. جوانی که نامش (عویدیا) بود و در نظر مردم منزلتی نداشت برخاست و گفت: من این تعهد را می‌پذیرم. روز دیگر، باز همان کلام را تکرار کرد و فقط همین جوان قبول نمود. لذا الیسع، او را به جانشینی خود منصوب کرد تا اینکه از دنیا رفت.
خداوند آن جوان را که همان ذوالکفل بود به نبوّت (او از انبیای مرسل بوده و بعد از حضرت سلیمان زندگی می‌کرد…) منصوب فرمود. شیطان در صدد برآمد تا او را غضبناک سازد و برخلاف تعهدش وادارش کند. شیطان به یکی از شیاطین به نام «ابیض» گفت برو او را به خشم بیاور.
ذوالکفل شب‌ها نمی‌خوابید و وسط روز اندکی می‌خوابید. ابیض صبر کرد تا او به خواب رفت. به نزدش آمد و فریاد زد: به من ستم شد حق مرا از ظالم بگیر! فرمود: برو او را نزدم بیاور، گفت: از اینجا نمی‌روم. ذوالکفل انگشتر خود را به او داد تا نزد ظالم ببرد و او را بیاورد. ابیض انگشتر را گرفت و رفت؛ و فردا آمد و فریاد زد مظلومم و ظالم، به انگشتر تو توجهی نکرد و همراه من نیامد!
دربان ذوالکفل به او گفت: بگذار بخوابد که دیروز و دیشب نخوابیده! ابیض گفت: نمی‌گذارم بخوابد به من ستم شده است.
ذوالکفل نامه‌ای نوشت و به ابیض داد تا به ستمگر بدهد و او بیاید. روز سوم تا ذوالکفل به خواب رفت باز ابیض آمد و او را بیدار کرد. ذوالکفل دست ابیض را گرفت در گرمای بسیار شدید که اگر گوشت را در برابر آفتاب می‌گذاردند پخته می‌شد، به راه افتادند؛ اما هیچ غضب نکرد.
ابیض دید که نتوانست او را به خشم آورد از دست ذوالکفل فرار کرد و رفت. (تاریخ انبیاء، ج 2، ص 196)

2- زورمند کیست؟

روزی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از محلی عبور می‌کردند. در راه به جمعیتی برخورد نمودند که در بین آن‌ها مرد باقدرت و نیرومندی در حال زورآزمایی بود و سنگ بزرگی را که مردم آن را سنگ زورمندان و وزنه قهرمانان می‌نامیدند از روی زمین بلند می‌کرد. تماشاگران با مشاهدۀ زورآزمایی ورزشکار، او را تحسین و تشویق می‌کردند.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم پرسید: «این اجتماع مردم برای چیست؟» عده‌ای، وزنه‌برداری آن قهرمان را به عرض رسانده و گفتند: «شخصی در اینجا زورآزمایی می‌کند.»
فرمود: «به شما بگویم مرد قوی و قهرمان کیست؟ قهرمان، کسی است که اگر شخصی به او دشنام دهد غضب نکند و تحمل نموده، بر نفس غلبه کرده و بر شیطان نفس پیروز گردد.» (ابلیس نامه، ج 1، ص 75-مجموعه ورام ج 2، ص 10-مرحوم شیخ صدوق رحمه الله علیه در کتاب معانی الاخبار این خبر را نقل کرده که: پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سه مطلب دربارۀ قهرمان فرمودند که یکی این بود (به هنگام غضب، خشم او را از کلام حق به در نبرد).

3- یک نصیحت

شخصی به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم عرض کرد: «مرا علم بیاموز و از دستورات دینی آگاه فرما.» فرمود: «برو و هرگز غضب مکن.» آن مرد درحالی‌که می‌گفت: «به همین سخن اکتفا می‌کنم»، به‌سوی طایفه خود بازگشت.
وقتی به قوم خود رسید مشاهده کرد که نزاعی بین آن‌ها روی‌داده و سلاح در دست گرفته‌اند و در برابر یکدیگر صف‌آرایی کرده‌اند. او هم لباس نبرد را بر تن کرد و به‌سوی یاران خود رفت.
اما ناگهان به یاد سخن پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم افتاد که از او خواسته بود خشمگین نشود. سلاح را بر زمین انداخت و به‌سوی دشمنان قوم خود رفت و گفت: «جنگ و خونریزی نفعی ندارد، من از مال خود هر چه بخواهید به شما پرداخت می‌کنم!» آن‌ها متبّه شده و گفتند: «هر چه که مورد اختلاف واقع شده بود ما به این گذشت و چشم‌پوشی سزاوار هستیم.» بالاخره به همین وصیّت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم، اختلاف بزرگی را حل کرد. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 305-محجه البیضاء، ج 5، ص 293)

4- امام علیه السلام و غلام

امام صادق علیه‌السلام غلام خود را پی حاجتی فرستاد و آمدنش بسیار طول کشید. امام علیه السّلام به دنبال او شد تا ببیند که او در چه کار است. او را خوابیده یافت و بدون آن‌که خشم کند نزد سر او نشست و او را باد زد تا از خواب بیدار شود.
آن‌وقت به او فرمود: «ای فلانی! والله برای تو نیست که هم شب بخوابی و هم روز. شب بخواب و روز برای ما کار کن.» (منتهی الامال، ج 2، ص 130)

5- خوی بد و خادمان

عبدالله بن طاهر پس از فوت برادرش طلحه (213 م) از جانب مأمون استاندار خراسان شد و تا زمان الواثق بالله متصدّی امر حکومت بود و پس از هفده سال استانداری در سن 48 سالگی به سال 230 وفات یافت.
عبدالله بن طاهر گوید: پیش خلیفه عباسی بودم؛ از غلامان، کسی حاضر نبود. خلیفه غلامی را صدا زد: یا غلام یا غلام، ناگاه غلامی تُرک، از گوشۀ اتاقی پیدا شد و از روی درشتی به خلیفه گفت: «غلامان کار ضروری دارند از خوردن، دستشویی، وضو، نماز و خواب؛ هرگاه به خاطر ضرورت، غایب شدیم صدایت بلند شد یا غلام یا غلام تا کی توان گفت یا غلام!»
عبدالله بن طاهر گوید: «خلیفه سر در پیش انداخت؛ من یقین کردم که خلیفه سر را بلند کند، سر غلام را از بدنش جدا نماید!»
بعد از مدتی سر برآورد و به من گفت: «ای عبدالله! چون ارباب و مالک، اخلاقش خوب شود اخلاق خادمانش بد شود، اکنون ما نمی‌توانیم که خوی خود را بد کنیم تا خوی خادمان نیک شود.» (از غضب کردن ارباب، خادمان سوءاستفاده کنند.) (لطائف الطوائف، ص 94)

غلامان (خدمتکاران و نوکران)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 35 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «آنگاه‌که همسر عمران (مادر مریم مقدس) گفت: پروردگارا! من به‌راستی نذر کرده‌ام برای تو که آنچه در رحِم خویش دارم خدمت‌گزار عبادتگاه گردد.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «مملوک، حق طعام و لباس شایسته دارد و کاری که تاب آن را ندارد به عهده‌ی او نگذارید.» (نهج الفصاحه، ص 481)

توضیح مختصر:

ازجمله کسانی که تابع و زیر دست‌اند، غلامان، خادمان و نوکران هستند. چون ازنظر کاری مرتبه پایین دارند، علم و سِمَت ندارند، محتاج‌اند و ارباب و مولا باید به آنان نفقه بدهد و دستگیری کند، لذا بعضی به آنان اجحاف می‌کنند و ستم روا می‌دارند و صفت بر آنان می‌نهند و اوقاتی هم تنبیه می‌کنند؛ درحالی‌که خرج کردن برای خدمتکاران حکم صدقه دارد و نباید در صدقه دادن عناد و اذیت کرد.
درواقع آنان همانند اسیران هستند که احسان از مخدوم به خادم بسیار پسندیده است و نوازش و بخشش سبب می‌شود که علاقه‌ی نوکر به ارباب بیشتر شود
ضعیف به قوی احتیاج دارد، پس خوب است قوی ترحّم به ضعیف کند تا مورد ترحّم حق‌تعالی قرار بگیرد…
اختلاف طبقاتی زیاد، ناشی از مراعات نکردن عالی به حقوق و شخصیت زیردستان سبب شد تا در همیشۀ تاریخ، عده‌ای به‌عنوان بَرده، کنیز، نوکر، شخصیت‌های پست، جیره‌خوار و توسری‌خور باشند، بااینکه سیره‌ی پیامبر و ائمه علیهم‌السلام این‌چنین نبوده است، چراکه ایشان مملوک را طعام و غذا و مسکن می‌دادند و کارهای سنگین و نامربوط به آنان روا نمی‌داشتند، بلکه احترامشان می‌کردند و سر سفره می‌نشاندند. گاهی با آنان مشورت می‌کردند مانند رضاع و … که همه این سیره‌ها دلیل تام است که هرکس زیردست شد باید به آنان لطف نمود و حقوق آنان را مراعات کرد.

1- غلامی در منجنیق

آن‌وقت که آتش برای حضرت ابراهیم علیه‌السلام افروختند تا او را داخل آتش کنند، غلامی در دستگاه سلطنتی نمرود متهم شد که گوهری قیمتی دزدیده است. پس دستور دادند او را قبل از حضرت ابراهیم علیه‌السلام به آتش بیندازند.
غلام هرچه نزد درباریان التماس کرد و بت‌ها را شفیع نمود و قسم به آن‌ها خورد، فایده‌ای نبخشید.
پس غلام را در منجنیق گذاشتند و خواستند او را در آتش سرنگون کنند. او که از همه‌جا مأیوس شده بود بی‌اختیار فریاد برآورد: یا الله!
خطاب الهی رسید: «جبرئیل! بنده‌ی مرا دریاب!» جبرئیل عرض کرد: «الهی تو دانایی که این غلام کافر است؟» فرمود: «هرچند کافر است، ولی چون نام مرا خواند، از من نمی‌سزد که به فریاد او نرسم.» (پس حق‌تعالی او را نجات داد). (ریاض الحکایات، ص 146)

2- درسی از غلام

در زمان هارون‌الرشید خلیفه عباسی، قحطی شدید شد، مردم را امر کردند تا به گریه و دعا مشغول شوند و از آلات لهو و لعب و شراب استفاده نکنند تا خداوند، رحمت را بر مردم نازل نماید.
غلامی را دیدند خوشحالی می‌کند و دست می‌زند و می‌خواند. او را نزد هارون‌الرشید بردند. از وی پرسید که همه‌ی خلق به اضطراب هستند و تو در چنین حالی به خوشحالی مشغولی؟!
غلام گفت: «ای خلیفه! آقای من یک انبار گندم دارد و خاطرم جمع می‌باشد.» خلیفه گفت: این توکّل مخلوق به مخلوق است. حکیمی آنجا بود و فرمود: «وقتی این غلام سیاه به یک انبار گندم مولای خود آسوده است، چرا مردم به خزانه‌ی نامتناهی خداوند آسوده نیستند و مضطرب‌اند!» (همان مصدر ص 147)

3- غلامی به نام لقمان

لقمان حکیم که نامش در قرآن آمده است، ابتدا غلام و برده‌ی اربابی بود که دارای باغ و مِلک بود.
در میان غلامان، او قیافه‌ای تیره و سیاه داشت، گرچه در سیرت از همه بالاتر بود و ارباب، او را بر دیگر غلامان برتری می‌داد.
وقتی‌که میوه‌های تازه را چیدند، ارباب آمد و تقاضای میوه‌ی تازه‌ای کرد، غلامان گفتند: میوه‌ها را لقمان خورده است.
ارباب از لقمان ناراحت شد و با او سر ناسازگاری کرد. لقمان علت را دریافت و به ارباب گفت: برای این‌که معلوم شود که من میوه‌ها را نخوردم، بیا من و غلامان را امتحان کن؛ به این صورت که:
مقداری آب داغ به ما بخوران و بعد سوار بر اسب بشو و به‌سوی بیابان بتاز و فرمان بده تا ما پیاده دنبال تو بدویم!
ارباب همین را امتحان کرد، ولی دید از دهان لقمان جز آب دهان چیزی بیرون نیامد، ولی دیگر غلامان براثر دویدن، حالشان متغیر شد و میوه‌های خورده شده را قِی کردند. به این نحو، دروغ و تهمت غلامان برملا شد و ارباب به‌درستی و عقل لقمان پی برد و او را گرامی داشت. (داستان‌های مثنوی، ج 1، ص 72)

4- غلام باسعادت

روزی رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در بازار مدینه می‌گذشت، غلام سیاهی را دید که او را می‌فروختند و او می‌گفت: «هر که مرا بخرد، شرطش این است که نباید مرا از خواندن نماز واجب در پشت سر پیامبر منع کند.»
مردی او را با این شرط خرید و رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم در وقت نماز، منتظر آن غلام می‌شد تا می‌آمد و به حضرتش اقتدا می‌نمود.
بعد از چند روز آن غلام را ندید؛ از حالش پرسید عرض کردند: او مریض است. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به عیادتش رفتند. بعد از سه روز دیگر احوالش را پرسیدند! عرض کردند: او وفات نموده است.
پیامبر برخاست و نزد جنازه‌ی او آمد، خود متولی غسل و کفن و دفن او گردید. مهاجر و انصار از لطف بی‌شمار پیامبر به جنازه‌ی غلام سیاه تعجب کردند! (رهنمای سعادت، ج 3، ص 457-ابواب الجنان، ص 107) خداوند این آیه را نازل کرد: «همانا گرامی‌ترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست.» (سوره حجرات، آیه 13)

5- سیره‌ی پیامبر

روزی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم خادمی را از پی کاری مختصر، به‌جایی نزدیک فرستاد؛ و او مدتی دراز، در حدود نصف روز غایب بود آثار ناراحتی از طول کشیدن غیبت او، بر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ظاهر شد.
نزدیکان حضرت گمان بردند که چون خادم بازآید، او را کیفری سخت خواهد داد.
هنگامی‌که خادم بازآمد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با چوب مسواکی (به‌اندازه یک مداد) که در دست داشت، به‌سوی او اشاره کرد و فرمود:
«اگر از قصاص خداوند ترسی نبود، تو را با این مسواک ضربتی دردناک می‌زدم!» پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم با این اشاره که چوب مسواک وزنی ندارد تا قصاص کند، خشم خود را فروبرد و او را نَزَد. (تربیت اجتماعی، ص 391، پیامبر رحمت، ص 87)

غیبت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 12 سوره‌ی حجرات می‌فرماید: «و بعضی از شما غیبت بعضی دیگر را نکنید.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «همانا غیبت کردن از زنا بدتر است.» (جامع السادات، ج 2، ص 302)

توضیح مختصر:

غیبت آن است که انسان عیب مؤمن را ظاهر را سازد، آن عیبی که خداوند آن را پوشانده است. فرق نمی‌کند اظهار با زبان یا دست و یا اشاره باشد و آن مؤمن وقتی بشنود ناراحت شود. اگر عیب در مؤمن نباشد، آن بهتان نام دارد و از غیبت بدتر است.
اگر انسان غیبت کرد لازمه‌اش این است که به هر شکل یا نوعی از صاحب غیبت طلب رضایت کند مگر آن‌که مفسده آن بیش از گفتن باشد. اگر انسان بی‌خیال باشد و در ظاهر یا باطن طلب رضایت و مغفرت نکند در درازمدت مبتلا به این رذیله می‌شود و نوعی از حبط اعمال را سبب می‌شود که قیامت وقتی غیبت کننده در نامه اعمالش حسناتی نمی‌بیند به او گویند: تو با غیبت کردن، عمل خودت را از بین بردی؛ گرچه در مصادیق غیبت باید به کتاب‌های اخلاقی مراجعه شود.
اگر کسی تظاهر به فسق می‌کند عیوب خود را خودش برملا کرده، مثلاً دائم دروغ می‌گوید و شراب می‌خورد و این مصداق غیبت پیدا نمی‌کند.
دین اسلام می‌خواهد همه با یکدیگر روابط اجتماعی داشته باشند. پس اگر هر کس بیاید عیب پنهانی دیگری را برملا سازد، بنابراین مردم از همدیگر به خاطر فهمیدن معایب، دور شده و رشتۀ اُنس و محبت به هم می‌خورد، بدبینی و بدگمانی در جامعه منتشر می‌شود و ضربه‌ای بر پیکر روابط اجتماعی زده می‌شود، صلاح جامعه به فساد تبدیل می‌گردد، اعتماد کم می‌شود و ایمنی از بین می‌رود. لذا در قرآن فرمود که غیبت کردن مؤمن به‌منزله آن است که یک انسانی گوشت برادر خود را درحالی‌که او مُرده است بخورد. (سوره حجرات، آیه 12)

1- از غیبت کننده جلوگیری کردند

در عصر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم مردی بر جمعی که نشسته بودند می‌گذشت. یکی از آنان گفت: من این مرد را برای خدا دشمن دارم. آن گروه گفتند: به خدا قسم که سخن بدی گفتی! و ما به او خبر می‌دهیم و به وی خبر دادند.
آن مرد خدمت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم رسید و سخن او را بازگفت. پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم او را خواست و ازآنچه دربارۀ وی گفته بود پرسید. مرد گفت: آری، چنین گفتم.
رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «چرا با او دشمنی می‌کنی؟» گفت: «من همسایۀ اویم و از حال او آگاهم. به خدا قسم! ندیدم که جز نماز واجب هرگز نماز بگذارد!»
آن مرد گفت: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم از وی بپرس آیا دیده است که من نماز واجب را از وقت خود به تأخیر اندازم، یا بد وضو بسازم و رکوع و سجود را درست انجام ندهم؟»
پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم پرسید، مرد گفت: نه سپس گفت: «به خدا ندیدم جز ماه رمضان که هر نیکوکار و بدکاری روزه می‌گیرد، هرگز در ماه دیگر روزه بگیرد!» آن مرد گفت: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم، از وی بپرس آیا دیده است که من در روز رمضان افطار کرده باشم یا چیزی از حق آن فروگذاشته باشم؟»
پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم پرسید و او گفت: نه باز گفت: «به خدا هیچ ندیدم که به سائل فقیری چیزی بدهد و ندیدم که چیزی از مال خود انفاق کند مگر این زکاتی که نیکوکار و بدکار آن را ادا می‌کنند!»
مرد گفت: «از او بپرس آیا دیده است که چیزی از آن کم گذاشته باشم یا با خواهانِ آن، چانه زده باشم؟» گفت: نه.
آنگاه رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم به آن مرد فرمود: «برخیز که شاید او از تو بهتر باشد.» (علم اخلاق اسلامی، ج 2، ص 399)

2- مجازات غیبت در روز قیامت

شیخ بهایی علیه‌الرحمه می‌فرماید: روزی در مجلس بزرگی ذکر من شده بود. شنیدم یکی از حاضرین که ادعای دوستی با من می‌کرد ولی در این ادعا دروغ می‌گفت؛ شروع به غیبت نموده و نسبت ناروایی به من داده بود و این آیه را در نظر نداشت که خداوند می‌فرماید: «بعضی پشت سر بعضی غیبت نکنید، آیا دوست دارید گوشت مردۀ برادر خود را بخورید؟ همه این را ناخوش می‌دارید.»(سوره حجرات، آیه 12)
آنگاه‌که فهمید اطلاع از غیبت او پیدا کرده‌ام، نامه بلند بالایی برایم نوشت و اظهار پشیمانی و درخواست رضایت در آن نامه کرد. در جوابش نوشتم: «خدا تو را پاداش دهد به واسطه هدیه‌ای که برای من فرستادی؟ چون هدیه تو باعث سنگینی کفۀ حسناتم در قیامت می‌شود!»
از حضرت رسول صلّی الله علیه و آله و سلّم روایت شده که فرمود: در روز قیامت بنده‌ای را در مقام حساب می‌آورند، کارهای نیکش در یک کفّه و کارهای زشتش را در کفّۀ دیگر می‌گذارند، کفّه گناه سنگین‌تر می‌شود. در این هنگام ورقه‌ای بر روی حسنات قرار می‌گیرد، کارهای نیکش به‌واسطه آن عمل زیادتر از گناهانش می‌شود.
عرض می‌کند: پروردگارا آنچه عمل خوب داشتم در کفۀ حسنات وجود داشت، اما این ورقه چه بود؟ من که چنین عملی نداشتم؟ خطاب می‌رسد: این در مقابل سخنی است که دربارۀ تو گفته‌اند و از آن نسبت، پاک بودی. این حدیث مرا وا‌می‌دارد که سپاسگزار تو باشم به‌واسطه چیزی که به من رسانیده‌ای، بااینکه اگر روبروی من، این کار یا بدتر از این را انجام می‌دادی با تو مقابله به مثل نمی‌کردم و جز عفو و گذشت و دوستی و وفا از من نمی‌دیدی؛ این باقی ماندۀ عمر، گرامی‌تر از آن است که صرف در مکافات اشخاص شود، باید به فکر آنچه ازدست‌رفته بود و تدارک گذشته را نمود. (پند تاریخ، ج 5، ص 160-کشکول، ج 1، ص 197)

3- مانع باران

سالی در بنی‌اسرائیل قحطی شد. حضرت موسی علیه السّلام چند بار نماز استسقاء خواند و طلب باران کرد، اما خبری از باران نشد. خداوند به حضرت موسی علیه السّلام وحی کرد: «من به خاطر آنکه یک نفر در میان شماست و سخن‌چین است و اصرار بر نمّامی دارد، دعای شما را مستجاب نمی‌کنم.»
عرض کرد: «خدایا آن شخص کیست؟» فرمود: ای موسی! شما را از غیبت نهی می‌کنم، حال خودم نمّامی کنم؟! بگو همه توبه نمایند تا دعایشان مستجاب شود.
همه توبه کردند و خداوند باران رحمت را بر آن‌ها نازل کرد. (جامع السعادات، ج 2، ص 277)(در خبری دیگر آمده است: آن شخص درباره‌ی حضرت موسی علیه السّلام غیبت کرده بود و موسی علیه السّلام تقاضای شناسایی آن شخص را کرد و خداوند فرمود: من سخن‌چینی را زشت دارم حال خود سخن‌چینی کنم؟!)

4- هزار تازیانه

برای هارون‌الرشید لباس‌های فاخر و گران‌قیمتی آورده بودند. آن را به علی بن یقطین وزیر (شیعه) خود بخشید. از جمله آن لباس‌های دراعه ای (لباسی که جلویش باز است و روی لباس می‌پوشند) از خز و طلا بافت بود که به لباس پادشاهان شباهت داشت.
علی بن یقطین آن لباس‌ها را به همراه اموال بسیار دیگری برای امام موسی کاظم علیه السّلام فرستاد. حضرت علیه السّلام، دراعه را توسط شخص دیگری برای وزیر فرستادند. او شک کرد که علت چیست؟ حضرت در نامه نوشتند: «آن را نگهدار و از منزل خارج مکن که یک وقت احتیاج می‌شود.»
پس از چند روز بر یکی از غلامان خود خشم گرفت و او را از خدمت عزل کرد. همان غلام پیش هارون‌الرشید سخن‌چینی نمود که علی بن یقطین قائل به امامت موسی بن جعفر علیه‌السلام است و خمس اموال خود را هرسال برای او می‌فرستد و همان دراعه ای که شما به او بخشیدید، برای موسی بن جعفر علیه السّلام در فلان روز فرستاده است!
هارون بسیار خشمگین شد و گفت: باید این راز را کشف کنم. همان‌دم در پی علی بن یقطین فرستاد؛ هنگامی‌که حاضر شد گفت: «چه کردی آن دراعه ای که به تو دادم؟» گفت: «در خانه است و آن را در پارچه‌ای پیچیده‌ام و هر صبح و شام آن را باز می‌کنم و تبرّک می‌جویم.» هارون گفت: «هم‌اکنون آن را بیاور.» علی بن یقطین یکی از خدّام را فرستاد و گفت: «دراعه در فلان اتاق داخل فلان صندوق و در پارچه‌ای پیچیده است. برو زود بیاور.» غلام رفت و آن را آورد.
هارون دید دراعه در میان پارچه گذاشته و عطر آلود است. خشمش فرونشست و گفت: «آن را به منزل خود برگردان، دیگر سخن کسی را دربارۀ تو قبول نمی‌کنم» و جایزه زیادی به او بخشید.
هارون دستور داد تا غلامی که سخن‌چینی کرده بود هزار تازیانه بزنند، هنوز بیش از پانصد تازیانه نزده بودند که مُرد. (داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 52-کشکول بحرانی، ج 2، ص 132)

5- غلام سخن‌چین

شخصی برای خرید غلام به بازار برده فروشان رفت. عبدی را به او نشان دادند و گفتند: «این برده هیچ عیبی ندارد، جز آن‌که سخن‌چین است.» او پذیرفت و عبد را با آن عیب خریداری کرد و به منزل برد. بعد از گذشت چند روز آن عبد به همسر مولای خود گفت: «شوهرت تو را دوست نمی‌دارد و می‌خواهد زن دیگری بگیرد. اگر بخواهی من او را برایت سِحر می‌کنم به شرط آن‌که چند تار از موهای او را برایم بیاوری.»
زن گفت: «چطور موی او را برایت بیاورم؟ غلام گفت: وقتی‌که خوابیده با تیغ مقداری از موهایش را قطع کن و بیاور تا کاری کنم به تو علاقه‌مند شود!» سپس نزد شوهر او رفت و گفت: «زن تو دوستی پیدا کرده و می‌خواهد تو را به قتل برساند و مواظب باش تا قضیه را بفهمی.» مرد خود را به خواب زده بود که زن با تیغ وارد شد. مرد به گمان این‌که او قصد قتلش را دارد از برخاست و زن را به قتل رساند.
اقوام زن که از قضیه مطلع شدند، همگی آمدند و آن مرد را به قتل رساندند. قبیله آن مرد هم به مقابله با اقوام زن پرداختند و جنگ و جدال و قتل و خونریزی بین دو طایفه به راه افتاد و تا مدت‌ها خصومت و درگیری بین آن‌ها وجود داشت. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 302-محجه البیضاء، ج 1، ص 289)

غیرت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 33 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «(ای زنان پیامبر) در خانه‌هایتان قرار گیرید و مانند زینت نمایی روزگار جاهلیت قدیم، زینت‌های خود را آشکار مکنید».

حدیث:

رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «دل مرد بی‌غیرت سرنگون است (برخلاف خوی انسانی است.)» (جامع السعادات، ج 1، ص 265)

توضیح مختصر:

غیرت، یکی از اخلاق حمیده است و آن دگرگونی حالت انسان از حالت اعتدال است، به‌طوری‌که انسان را برای دفاع و انتقام از کسی که به یکی از مقدساتش اعم از دین، ناموس و امثال آن تجاوز کرده، از جای خود می‌کَند. این صفت غریزی، صفتی است که هیچ انسانی به‌طورکلی از آن بی‌بهره نیست و هرقدر هم که از غیرت بی‌بهره باشد باز در بعضی موارد، غیرت را از خود بروز می‌دهد. آن مقدار غیرت که در حیات بشر لازم است، دین اسلام معتبر می‌داند. (المیزان، ج 4، ص 280) و آنجا که غیرت بی‌مورد است مانند حساسیت زیاد به زن و دختر که آن‌ها را دربند می‌کند و زندگی را به زندان تبدیل می‌نماید و روابط را بین بعضی اقوام و مردم بد می‌پندارد و مانند این‌ها را، از اعتبار می‌اندازد.
اگر خداوند تعدد زوجات را حلال کرده پس مثلاً غیرت بی‌اندازه‌ی زنان در هوو گری و اختلافات، نوعی اِفراط است که شالوده‌ی زندگی را به هم می‌ریزد.
دفاع از زن، بچّه، ناموس و مردم لزوم دارد و اگر همه بی‌خیال شوند و کنار بروند کم‌کم فحشاء زیاد شده و دشمنان دین از این روزنه وارد کار می‌شوند و بی‌بندوباری را رواج می‌دهند و افسار انسان به دست شیاطین و هوی پرستان می‌افتد.
در حدیثی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم درباره‌ی دوره‌ی آخرالزمان و مسائل قبل از قیامت، به سلمان فرمود: «(وقتی غیرت از میان رفت) مردان به مردان اکتفا می‌کنند و مردان شبیه زنان و زنان به مردان شبیه می‌شوند.» (المیزان، ج 5، ص 650)

1- دیّوث

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اگر مردی درباره‌ی همسر خود چیزی منافی غیرت ببیند و به غیرت نیاید، خداوند مرغی (مَلَکی) که نامش قندر است را می‌فرستد و چهل روز بر در خانه او می‌نشیند و بانگ برمی‌آورد که:
خدا غیور است و هر صاحب غیرت را دوست دارد. اگر آن مرد به غیرت آمد و آنچه را که منافی غیرت است، از خود دور کرد بسیار خوب است وگرنه (آن مَلَک) پرواز کرده و بر سر او می‌نشیند و فریاد می‌کند و پرهای خود را چشم‌های او می‌زند و می‌پرد.
بعدازاین، روح ایمان از آن مرد جدا می‌شود و ملائکه او را «دیوث» می‌نامند و دیگر هیچ پروایی از بی‌عفتی همسرش روا نمی‌دارد.» (علم اخلاق اسلامی، ج 1، ص 324- جامع السعادات، ج 1، ص 265)

2- بی‌غیرتی و مُردن

وقتی به امیرالمؤمنین علیه‌السلام گزارش دادند که سپاهیان معاویه به شهر انبار هجوم بردند و حسان بن حسان فرماندار را کشتند، فرمود:
آگاه باشید برادر غامد (سفیان بن عوف) به امر معاویه با سواران، به شهر انبار (که در سمت شرقی فرات عراق قرار دارد) وارد گردیده و حسان بن حسان (فرماندار) را کشت و سربازان شما را از آن حدود دور گردانید.
به من خبر رسیده که یکی از لشکریان ایشان بر یک زن مسلمان و یک زن ذمی (اهل کتاب) وارد شد و خلخال و دست بند و گردن بند و گوشوارهای آنان را کَند و آن زن نمی‌توانست از او ممانعت کند، مگر به گریه و زاری صدا بلند کرد تا از خویشان خود کمک بگیرد.
دشمنان با غنیمت بسیار از شهر انبار بازگشتند؛ درصورتی‌که به یک نفر از آن‌ها، زخمی نرسید و خونی از آن‌ها بر زمین نریخت.
اگر مرد مسلمانی از شنیدن این واقعه از حزن و اندوه بمیرد، ملامت ندارد، بلکه چنین مرگی شایسته و سزاوار است… ای نامردهایی که آثار مردانگی در شما نیست! و ای کسانی که عقل شما مانند عقل بچه‌ها و زن‌های تازه به حجله رفته است! ای‌کاش من شما را نمی‌دیدم و نمی‌شناختم. (نهج‌البلاغه، فیض الاسلام، ص 97، خطبه 27)

3- غیرت هوو گری

محمد بن مسلم خدمت امام صادق علیه السّلام آمد، درحالی‌که ابوحنیفه نزد امام صادق علیه السّلام نشسته بود، گوید: عرض کردم: فدایت شوم! خواب عجیبی دیده‌ام.
فرمود: بگو. عرض کردم: «خواب دیدم که داخل خانه شدم و زوجه‌ام به نزدم آمد و چند گردوی شکسته نزدم ریخت. تعبیرش چیست؟»
ابوحنیفه گفت: «در این روزها زنت می‌میرد و مال بسیار به تو می‌رسد.» امام فرمود: «درست تعبیر نکردی!»
وقتی ابوحنیفه رفت، امام فرمود: «در این زودی، زنی را متعه (عقد موقت) می‌کنی و همسرت متوجه می‌شود و لباس‌های تو را پاره‌پاره خواهد کرد.»
محمد بن مسلم گوید: چند روزی گذشت، صبح جمعه بر در خانه نشسته بودم که زنی بر من گذشت که او را عقد موقت کردم. همسرم وقتی فهمید (به غیرت او برخورد و) به اتاق ما آمد، آن زن فرار کرد و مرا تنها گرفت و لباس‌های تازه‌ی مرا که در عیدها می‌پوشیدم، پاره‌پاره کرد! (ریاض الحکایات، ص 81 -روضه کافی)

4- مرد نیشابوری غیور

عبدالله بن طاهر (م 230) از جانب معتصم خلیفه‌ی عباسی حاکم خراسان بود. او با لشکریانش وارد نیشابور شد؛ امّا ساختمان‌هایی که در اختیارش بود توان پذیرش همه‌ی سربازانش را نداشت.
لذا قسمتی از سربازان را بین اهالی شهر تقسیم کرد و به زور در خانه‌ها جا داد. این عمل، موجی از خشم مردم را به وجود آورد.
یکی از سپاهیان را در خانه مردی جای دادند که زن زیبایی داشت. او شخص غیوری بود و برای این‌که مبادا همسرش مورد تعرض قرار بگیرد، دست از کار کشید و پیوسته در منزل از او مراقبت می‌کرد.
روزی جوان سپاهی از صاحب‌خانه خواست که اسب او را ببرد و آب بدهد. مرد که جرئت نمی‌کرد، زنش تنها بماند و جرئت هم نمی‌کرد از دستور سرباز سرپیچی کند، به زنش گفت: اسب را ببر و آب بده و من در منزل از اموال حفاظت می‌کنم.
زن عنان اسب را به دست گرفت و به‌طرف آب رفت. ازقضا عبدالله بن طاهر حاکم، در مسیر عبور می‌کرد و دید این زن باوقار و زیبا با اسب و آب دادن مناسبت ندارد، تعجّب کرد و او را طلبید.
پرسید: «چه چیز باعث این کار شده است، با وضع و هیات تو مناسبت ندارد؟» (که به اسب آب دهی؟)
زن با ناراحتی گفت: این نتیجه کار زشت عبدالله بن طاهر است، خدا او را بکشد و جریان امر را شرح داد.
عبدالله سخت متأثر شد. بلافاصله دستور داد اعلام کنند که همه لشکر باید تا غروب امروز از نیشابور خارج شوند؛ و اگر کسی از لشکر در شهر بماند جانش هدر است. سپس خود نیشابور را ترک کرد و به «شادیاخ» که وصل به نیشابور است رفت و سربازان را در آنجا جمع کرد و در منطقه‌ی وسیعی برای خود و سربازانش ساختمان و اردوگاه ساخت. (حکایت‌های پندآموز، ص 158)

5- غیرت ابراهیم

حضرت ابراهیم علیه السّلام با دخترخاله‌اش ساره ازدواج کرد. ساره دارای زمین و چهارپایان بسیار بود که آن‌ها را به حضرت ابراهیم علیه السّلام بخشید.
بعدازاین که به دستور نمرود، ابراهیم، همسرش و پسرخاله‌اش لوط را از بابل عراق به شام تبعید نمودند…، ابراهیم روی غیرتی که نسبت به ناموس خود داشت، چون همه مخالف او بودند برای هجرت، دستور داد صندوقی مخصوص ساختند تا ساره درون آن باشد تا ازنظر نامحرمان نمرودی محفوظ بماند.
چون به قلمرو حکومت پادشاهی قبطیان که نامش «عراره» بود رسید سرمز، مأموران گمرک جلوی ابراهیم را گرفتند و ده یک اموال را به‌عنوان حق گمرک مطالبه کردند و گفتند: صندوق را باز کن. ابراهیم اول قبول نکرد، ولی بر اثر اصرار مأموران مجبور شد، درب آن را باز کند.
مأموران چون دیدند زنی درون آن است، از ابراهیم درباره او پرسیدند. فرمود: «دخترخاله و زن من است.» گزارش به شاه دادند و شاه گفت: «آن مرد و صندوق را به نزدم بیاورید.» ابراهیم تقاضا کرد، درب صندوق باز نشود، اما شاه قبول نکرد و درب صندوق را باز کردند، زنی زیبا را دید؛ خواست به‌سوی او دست دراز کند که ابراهیم سر به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا دست او را از همسرم بازدار.»
دعا به اجابت رسید و دست شاه از حرکت ایستاد. شاه گفت: «واقعاً خدای تو این‌چنین با من کرد؟» فرمود: «آری خدای من غیور است و کار حرام را دوست ندارد!» شاه گفت: «از خدایت بخواه دستم به حالت اول بازگردد.» ابراهیم دعا کرد و دستش خوب شد، اما باز قصد کرد دست به‌سوی ساره دراز کند که ابراهیم علیه السّلام دعا کرد، دست شاه باز از حرکت افتاد و خشک شد.
گفت: «خدا غیور است و تو نیز مرد غیرتمندی هستی، از خدا بخواه، دست من به حالت اول بازگردد!»
ابراهیم فرمود: «به‌شرط آن‌که دستت خوب شد، دیگر دست‌درازی به ناموس من نکنی!» شاه قبول کرد؛ و ابراهیم دعا کرد و دست شاه به حالت اول بازگشت؛ و این معجزه در نظرش بسیار جلوه کرد و محبت و هیبتی از ابراهیم در دلش آمد و گفت: تو در امان هستی، مال و همسرت در اختیار توست، هرکجا که می‌خواهی بروی، برو؛ ولی می‌خواهم کنیزی از قبطیان را به زنت ببخشم و به خدمتش بگمارم. ابراهیم قبول کرد و شاه هاجر را به ساره بخشید و ازآنجا حرکت کردند و به شام آمدند. (تاریخ انبیاء، ج 1، ص 143)

فحش

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 108 سوره‌ی انعام فرمود: «شما مؤمنان دشنام ندهید به کسانی که غیر خدا را می‌خوانند که آنان هم خدایتان را ناسزا و دشنام دهند.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند بدزبانی و هرزه‌گویی را دوست ندارد.» (جامع السعادات، ج 1، ص 314)

توضیح مختصر:

بدزبانی، ناسزاگویی و دشنام دادن را فحش گویند و گوینده‌ی آن را فحّاش می‌نامند که در بدزبانی از حد می‌گذرد.
کلمه فاحشه به هر عملی گویند که متضمن زشتی باشد ولی بیشتر در زنا استعمال می‌شود، اما فحش نوعاً استعمال عرضی‌اش در ناسزا گفتن است که زبان آلوده به کلمات نامتناسب و بی‌پروا و مستهجن است و اراجیف و بیهوده‌گویی را به‌طرف مقابل می‌گوید.
خداوند در قرآن می‌فرماید: «در بهشت کلمات لغو شنیده نمی‌شود.» (سوره واقعه، آیه 25)
که از مصادیق آن فحش است زیرا کفار مکه، پیامبر و اصحابش را فحش می‌گفتند ازاین‌رو به مؤمنین دستور داده شد که از جواب دادن آن‌ها خودداری کنند. (مجمع‌البیان 17/31)
در حدیث آمده است که فحش دادن به مسلمان، فسق است (تحقیق مفردات قرآن، ج 2، ص 171) لذا دشمنان برای خوار کردن مؤمنین، دست و قدرت را برای زدن و زبان را برای فحش دادن آماده کرده‌اند اما جواب دادن فحش به دشمن وارد نشده است چون دشمن بیشتر در مقام اذیت برمی‌آید و دیگر آنکه زبان، عادت پیدا می‌کند.
در ایام حج، حاجی نباید در حال اِحرام ناسزا گوید و نهی شده است. وقتی انسان در حال عبادت و طاعت به سر می‌برد، زشت است که زبان را آلوده کند، زیرا با آن زبان با خدا مناجات می‌کند، راز و نیاز می‌نماید، قرآن می‌خواند، نماز می‌گزارد و مانند این‌ها.

1- عکس‌العمل امام علیه‌السلام

عمرو بن نعمان جعفی گفت: امام صادق علیه السّلام را دوستی بود که هرکجا حضرت می‌رفت از او جدا نمی‌شد. وقتی حضرت به محلی به نام حذایین می‌رفتند، او و غلامش دنبال حضرت می‌آمدند.
آن شخص دید غلامش دنبالش نیست. تا سه بار توجه کرد او را ندید. مرتبه چهارم او را دید و گفت: ای پسر زن بدکار کجا بودی؟!
امام علیه السّلام با شنیدن این کلمه دست مبارکش را بر پیشانی زد و فرمود: سبحان‌الله! به مادرش اِسناد بد دادی! من تو را با ورع می‌پنداشتم، اکنون می‌بینم ورعی نداری. عرض کرد: فدایت شوم، مادرش سندیه و مشرک است (مانعی از این اسناد ندارد) فرمود: آیا نمی‌دانی که هر امتی را نکاحی هست؟ از من دور شو!! راوی حدیث گوید: دیگر او را ندیدم با حضرت راه برود تا این‌که مُردن بین ایشان جدایی افکند. (کیفر کردار، ج 1، ص 482-تبیه الخواطر، ص 526)

2- جواب اُسامه

اُسامه بن زید یکی از آزاد شده‌های پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم است. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «او از افرادی است که بسیار موردعلاقۀ من بوده و امید است از نیکان شما باشد.» پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم موقع وفات او را بااینکه جوان بود امیر لشکر کردند.
نوشته‌اند: اُسامه روزی در مسجد پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نزدیک قبر شریف مشغول نماز بود. برای نماز بر میتی، مردم سراغ مروان حکم فرماندار مدینه رفتند و او را آوردند. مروان نماز میت را خواند و برگشت، دید اُسامه محاذی درب خانۀ پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم هنوز مشغول نماز است؛ و همراه او در نماز میت شرکت نکرد.
مروان ناراحت شد و گفت: «خواستی که جای نمازت را ببینند» و شروع به فحاشی نمود. اسامه پس از اتمام نماز نزد مروان آمد و گفت: مرا اذیت کردی و ناسزا گفتی و بدزبانی نمودی، از پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: «خدا شخص بدزبان و ناسزا دهنده را دشمن می‌دارد.» (پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و یاران، ج 1، ص 194)

3- شیطان در مجلس ناسزاگو

روزی رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم با ابوبکر کنار هم نشسته بودند. در این موقع شخصی آمد و به ابوبکر دشنام داد. پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم ساکت و آرام نظاره‌گر بود. وقتی شخص دشنام دهنده ساکت شد، ابوبکر به دفاع از خود به جوابگویی و دشنام به او پرداخت.
همین‌که ابوبکر زبان به ناسزاگویی باز کرد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از جا برخاست تا از نزد ایشان دور شود. وقتی‌که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از جای خود بلند شد، به ابوبکر گفت: «ای ابوبکر وقتی‌که آن شخص به تو دشنام می‌داد، فرشته‌ای از جانب خداوند به دفاع از تو جوابگوی او بود، اما هنگامی‌که تو شروع به ناسزاگویی کردی آن فرشته شما را ترک کرده و از نزد شما دور شد و به‌جای او شیطان آمد و من هم کسی نیستم در مجلسی بنشینم که در آن مجلس، شیطان حضور داشته باشد.» (ابلیس نامه، ج 1، ص 73- احیاء العلوم، ج 3، ص 370)

4- سیره

مردی خدمت امام صادق علیه السّلام آمد و عرض کرد: «پسرعمویت فلانی، اسم شما را برد و چیزی از بدگویی و ناسزا نبود مگر آن‌که دربارۀ شما گفت.»
امام، کنیز خود را فرمود آب وضو حاضر کند؛ پس وضو گرفت و داخل نماز شد. راوی گفت: من در دلم گفتم که حضرت او را نفرین خواهد کرد.
امام دو رکعت نماز خواند و عرض کرد: «ای پروردگار! این حق من بود، او را (به خاطر این دشنام) بخشیدم. تو جود و کرمت از من بیشتر است، او را ببخش و به کردارش او را جزاء و عقاب نده.» پیوسته امام برای ناسزاگو دعا می‌کرد. من از حال و رقّت قلب حضرت تعجب می‌کردم. (منتهی الامال، ج 2، ص 127-مشکوه الانوار)

5- ابن مقفّع

ابن مقفع فردی تیزهوش و دانشمند بود و بعضی از کتاب‌های علمی را به زبان عربی ترجمه کرد. برتری هوش و فضل، او را مغرور کرد و در برخوردهای اجتماعی دیگران را تحقیر می‌نمود و گاهی با زبان، مطالب رکیک می‌گفت.
از کسانی که مورد تعرض او قرا می‌گرفتند یکی سفیان بن معاویه بود که از طرف منصور دوانیقی دومین خلیفۀ عباسی، فرمانداری بصره را به عهده داشت.
سفیان، بینی بزرگ و ناموزونی داشت. هرگاه ابن مقفع به فرمانداری می‌آمد با صدای بلند می‌گفت: سلام بر شما دو تا یعنی یکی او، یکی دماغ بزرگش.
ابن مقفع گاهی سفیان را به نام مادرش تحقیر می‌کرد و روزی در حضور مردم با صدای بلند گفت: ای پسر زن شهوت‌پرست! و در مجالسی دیگر با اهانت و ناسزاهای مختلف او را می‌آزرد.
سفیان منتظر روزی بود تا تلافی کند. تا اینکه عبدالله بن علی بر برادرزادۀ خود منصور دوانیقی خروج کرد. منصور، ابومسلم خراسانی را به بصره مأمور دفع او کرد و مسلم پیروز شد و عبدالله فرار کرد و نزد سلیمان و عیسی برادران خود پناهنده شد.
آنان شفاعت خواهی کردند و منصور هم پذیرفت که از گناهش درگذرد. عموهای منصور به بصره بازگشتند و نزد ابن مقفع رفتند تا امان‌نامه‌ای بنویسد!
او با غروری که داشت در امان‌نامه نوشت: «اگر منصور دوانیقی به عموی خود عبدالله بن علی مکر کند و آزاری برساند، اموالش وقف مردم، بندگانش آزاد و مسلمان از بیعت او یله و رها باشند!»
چون امان‌نامه را برای امضاء نزد منصور بردند سخت ناراحت شد، امان‌نامه را امضاء نکرد و محرمانه خواست نویسندۀ امان‌نامه را به قتل برسانند.
سفیان فرماندار بصره که مدت‌ها از زبان بد ابن مقفع به تنگ آمده بود، دستور داد او را به اتاقی ببرند و خود آمد و گفت: یادت هست چه ناسزاها و نسبت‌ها به مادرم و خودم دادی؟ آنگاه دستور داد تنوری گداختند و ابن مقفع سی‌وشش‌ساله را به دستور منصور دوانیقی در آتش انداختند و از بین بردند. (دنیای جوان ص 64، جوان، ج 2، ص 21)

فرشته (ملائکه)

قرآن:

خداوند متعال در آیه 5 سوره‌ی شوری می‌فرماید: «فرشتگان پیوسته تسبیح و حمد پروردگارشان را به‌جا می‌آورند و برای کسانی که در زمین هستند استغفار می‌کنند.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «ملائکه (که از مجردات هستند) نمی‌خورند و نمی‌آشامند و ازدواج نمی‌کنند و نوع زندگی آنان به نسیم عرش (تجلیات و انوار فیض) بستگی دارد» (تفسیر معین ص 40-تفسیر علی بن ابراهیم، ج 2، ص 206)

توضیح مختصر:

ملائکه و فرشتگان از نوع مخلوقات مجرد هستند که مانند انسان تکلیف ندارند و ماده و جسم عنصری که آفت‌پذیر باشد ندارند. گروه‌ها و دسته‌جات ملائکه بسیار است که کسی غیر خدا حدوحصر آنان را نمی‌داند.
مثلاً جبرییل یعنی روح‌الامین، فرشته وحی است و از ملائکه مقرّب به شمار می‌رود، بر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نازل ‌شده و حضرت او را می‌دید و صدایش را می‌شنید.
یکی دیگر فرشته مرگ است که به‌عنوان ملک‌الموت و عزراییل خوانده می‌شود، اماذ فرشتگان رعدوبرق، ابر و باران، مأموران عذاب بر قوم‌ها و جمعیت‌ها، پیام‌رسانان، رحمت گستران، حاملین غیب، مأموران کوه‌ها، وکیل بر خزانه باد و … آن‌قدر زیاد است که در صحیفه سجادیه باب سوم در نی‌اشی، امام سجاد انواع فرشتگان را به نحو کلی در 33 دسته نام‌برده است. (هزار و یک تحفه ص 190)
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «در هرروز یا در هر شب هفتاد هزار فرشته به زمین نازل می‌شوند و پیرامون کعبه طواف می‌کنند و آنگاه نزد من، سپس نزد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رفته سلام می‌کنند. آنگاه نزد حسین علیه‌السلام می‌روند و شب را نزد او می‌مانند تا سحر شود. پس معراجی برای آنان نصب می‌کنند تا به آسمان عروج کنند و دیگر به زمین نمی‌آیند.» (تفسیر نور الثقلین، ج 4، ص 34)
آن‌قدر از این نمونه‌ها درباره ملائکه وارد شده و دلالت بر این دارد که هیچ مخلوقی عددش بیشتر از عدد آن‌ها نیست.

1- جبرئیل به‌صورت دحیه کلبی

جبرئیل، پیغام‌رسان حق‌تعالی و ملک مقرب است که بر پیامبران نازل می‌شد و مطالب الهی را به آن‌ها می‌رساند.
در زمان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم تاجری بود به نام دحیه کلبی که در جنگ‌های پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم همانند احد و خندق و مانند آن شرکت داشت؛ و به‌قدری زیبا بود که در جمال و زیبایی او را مثال می‌زدند. ملائکه می‌توانند به همه شکل (نه ناپسند) درآیند؛ و جبرئیل به شکل دحیه کلبی نزد پیامبر می‌آمد. چنانکه در غزوه بنی قریظه، در بازگشت پیامبر از حُنین، جبرئیل به‌صورت دحیه کلبی دیده شد. امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: وارد بر پیامبر شدم و دیدم حضرت خواب است و سر مبارکش بر روی زانوی دحیه کلبی است. سلام نمودم، او جواب سلام مرا چنین گفت: «سلام بر تو ای امیر مؤمنان و پیشوای پرهیزگاران و یکّه سوار مسلمانان و پیشرو سفید رویان و جهاد کننده با پیمان‌شکنان (اصحاب جمل) و سرکشان (نهروانیان) و ستمکاران (معاویه و اصحابش).»
سپس گفت: «ای علی! سر پیامبر را بر دامنت بگیر که تو سزاوارتری.» ولی همین‌که پیش رفتم، او از نظرم غایب شد.
پیامبر چشم گشود و فرمود: «با چه کسی سخن می‌گفتی؟» گفتم: «با دحیه کلبی حرف می‌زدم». فرمود: «او جبرئیل بود، خواست تفهیم کند که خدا تو را به چه اسم‌هایی نام‌گذاری نموده است.» (پیغمبر و یاران، ج 3، ص 3؛ بحارالانوار، ج 37، ص 322)

2- ائمه و ملائکه

مسمع کردین گوید: به ناراحتی معده گرفتار شدم تا جایی که هر شبانه‌روز یک‌بار بیشتر غذا نمی‌خوردم. وقتی منزل امام صادق علیه‌السلام می‌رفتم؛ اگر سفره را جمع کرده بودند، دستور می‌داد برایم غذا بیاورند، چون می‌خوردم، هیچ ناراحت نمی‌شدم.
عرض کردم: هر جا به غیر از خانه‌ی شما غذا بخورم، معده‌ام ناراحت شده و نفخ شکم نمی‌گذارد، بخوابم. امام علیه‌السلام فرمود: «در اینجا طعام صالحانی را می‌خوری که فرشتگان درروی فرش‌هایشان با آن‌ها مصافحه می‌کنند.»
عرض کردم: «فرشتگان نزد شما آشکار می‌شوند؟» امام دست بر سر یکی از فرزندانش کشید و فرمود: «فرشتگان از ما، نسبت به فرزندانمان مهربان‌ترند.» (شاگردان مکتب ائمه ص 364؛ کافی بابان ملائکه تدخل فی بیوتهم، ج 1)
و در جای دیگر امام فرمود: «ملائکه بر ما نازل می‌شوند و بر فرش‌های ما می‌نشینند و بر سفره غذای ما حاضر می‌گردند و بال‌های خود را بر کودکان ما می‌مالند و حشرات زمین را از ما دور می‌کنند و در هنگام هر نماز با ما نماز می‌خوانند.
هرروز و شبی که بر ما می‌گذرد، ما را از حوادث روی زمین آگاه می‌سازند. هر پادشاهی که بمیرد و دیگری جای او قرار گیرد، ما را باخبر می‌سازند و از سیرت و روش او در دنیا ما را آگاه می‌کنند.» (شرح جامعه کبیره تقوی ص 33)

3- خنده و گریه فرشتگان

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم از جبرئیل سؤال کرد: «آیا ملائکه خنده و گریه هم دارند؟» جبرئیل گفت: بلی در سه جا تعجب می‌کنند و در سه جا از روی ترحم گریه می‌کنند.
اما جاهایی که تعجب می‌کنند، عبارت‌اند از:

1. کسی که تمام‌روز را به لهو و لعب مشغول باشد و شب بعد از نماز عشا باز به لهو لعب مشغول می‌شود، ملائکه تعجب می‌کنند و می‌گویند: ای غافل! سیر نشدی از صبح تا شب مشغول هوی و هوس بودی!

2. زارعی که به بهانه‌ی اصلاح مرز و سد میان زمین خود و همسایه‌اش، با بیل زمین را می‌تراشد که کمی زمینش وسیع‌تر شود. ملائکه از روی تعجب می‌گویند: از بزرگی این زمین سیر نشدی، آیا با این مقدار کم سیر می‌شوی؟!

3. زنی که حجاب و پروا نداشته باشد، ولی بعد از مردن، درون قبر پرده‌ای می‌کشند تا چشم نامحرم به بدن آن زن نیفتد. ملائکه می‌خندند و می‌گویند: وقتی‌که دل بخواه مردم بود مستور نمی‌شد، حالا که متنّفر از او شدند او را مستور و پنهان می‌دارند.

اما مواردی که گریه می‌کنند، عبارت‌اند از:

1. غریبی که برای تحصیل علم از وطن خارج شود و در غربت بمیرد، ملائکه برای او گریه می‌کنند.

2. مرد و زنی که آرزوی فرزند نمایند، خداوند فرزندی به آن‌ها عنایت کند و شاد می‌شوند و می‌گویند: این فرزند در پیری ما را کمک می‌نماید و در تشییع‌جنازه‌ی ما شرکت می‌کند ولی فرزند، قبل از خودشان می‌میرد ملائکه از روی ترحّم برای آن‌ها گریه می‌کنند.

3. وقتی‌که یتیم از خواب بیدار می‌شود و گریه می‌کند و چون صدای خشن نامادری را می‌شنود، مردن مادر را به یاد می‌آورد، از روی ناامیدی رویش را بر زمین می‌گذارد و دوباره می‌خوابد، ملائکه از روی ترحّم گریه می‌کنند. (رهنمای سعادت، ج 3، ص 574، اثنی عشریه ص 90)
4- فطرس

چون امام حسین علیه‌السلام متولد شد، خداوند جبرئیل را امر کرد که با هزار ملک برای تهنیت و تبریک بر رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم نازل شود.
چون جبرئیل در حال نزول (از عالم مجردات) بود، در جزیره‌ای از دریا به مَلَکی که نامش فُطرس و از حاملان عرش بود، برخورد کرد. او به علت این‌که در امری کُندی کرده بود، از عالم عرش هبوط نموده و در آن جزیره به عبادت هفت‌صدساله مشغول بود.
فُطرس پرسید: کجا می‌خواهید بروید؟ گفت خداوند به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم نعمتی داده و مرا فرستاده است تا به او تبریک بگویم.
فطرس گفت: «مرا نیز با خود ببر، شاید حضرت در حق من دعا کند و خداوند از من بگذرد». جبرئیل او را با خود نزد پیامبر آورد؛ از جانب خدا تبریک گفت؛ و سپس قضیه فطرس ملک را ذکر کرد.
فرمود: «خود را به این مولود (امام حسین) بمالد و به مکان خود برگردد.» فطرس چون چنین کرد، خداوند او را بخشید، فطرس گفت: «یا رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلّم! همانا به‌زودی این مولود را امت تو شهید کنند. به خاطر این بخشش که از این مولود به من رسیده؛ هر که او را زیارت کند، من زیارت او را به حسین علیه‌السلام برسانم و هر که بر او صلوات بفرستد، من صلوات را به او می‌رسانم.»
چون فطرس به عالم علوی و نزد ملائکه رفت، می‌گفت: «کیست مثل من که آزادکرده‌ی حسین بن علی علیه‌السلام باشد.» (منتهی الامال، ج 1، ص 282)

5- دیدن و شنیدن ملائکه

عارف کامل مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی که چشمش باز بود و ملائکه را می‌دید؛ در کتاب اسرار الصّلوه خود (اسرار الصلاه ص 289) می‌گوید: «من خدا را شاهد می‌گیرم که از نماز شب خوانان و شب‌زنده‌داران کسی را می‌شناسم که به هنگام سحر صدای فرشته او را بیدار می‌کند؛ فرشته با لفظ آقا به او خطاب می‌کند و آن شخص با این سخن بیدار می‌شود و به نماز شب می‌ایستد.» (سیمای فرزانگان ص 64)
البته برای پرهیز از تعریف، نام خود را نمی‌برد و می‌گفت: کسی را می‌شناسم.
همچنین نقل می‌کنند که یکی از مأمومین مرحوم آیت‌الله انصاری همدانی گفت: روزی هنگام غروب که حاضران منتظر اذان مغرب و برپایی نماز جماعت بودند، آقای انصاری به مؤذن فرمودند:
اذان مغرب را بگو! مؤذن عرض کرد: آقا هنوز مغرب نشده است. آقا فرمودند: مگر رفتن فرشتگان روز و آمدن فرشتگان شب را ندیدی. (به نقل از در کوی بی‌نشان‌ها ص 89)

فرعون

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 24 سوره‌ی طه می‌فرماید: «ای (موسی) به‌سوی فرعون برو که او طغیان کرده است.»

حدیث:

پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: «فرعون (باخبر دادن منجمین) در طلب موسی بن عمران بود لذا زنان حامله را شکم می‌درید و کودکان را می‌کشت تا موسی را بکُشد.» (بحارالانوار، ج 13، ص 46)

توضیح مختصر:

حضرت موسی درزمانی متولد شد که فرعون در اوج قدرت بود و بنی‌اسرائیل را خوار کرده و همه را زیردست خود قرار داده بود. او پسربچه‌ها را می‌کشت و دخترانشان را زنده می‌گذاشت. فرعون در زمین ستمگری و بلندپروازی کرد و مردم خود را گروه‌گروه نمود تا یکدل نشوند و به تفرقه بیفتند و متّحد نگردند تا حکومت مصر را با انقلابی از دست او بگیرند. لذا نقشه گروهی کردن دسته‌جات بر ضد یکدیگر را رواج داد. دیگر آن‌که فرعون با بنی‌اسرائیل، معامله بردگان را کرد و آنان را ضعیف نگه داشت که به‌کلی رو به نابودی بروند و او همیشه بر اریکه‌ی سلطنت بماند و نَفس‌کش باقی نماند.
پس هامان وزیرش به او گفت: تو خدای مردم هستی و او هم همین ادعا را نمود. لذا فرعون گفت: «ای بزرگان قوم، من غیر از خود معبودی برای شما نمی‌شناسم. ای هامان! برایم بر گِل آتش برافروز و اَجر بساز، برجی درست کن که از معبود موسی اطلاعی بیابم و من موسی را از دروغ‌گویان می‌دانم.» (سوره قصص، آیه 38) موسی نزد فرعون می‌آمد و او را به خداپرستی دعوت می‌کرد و می‌فرمود:
از شکنجه دادن بنی‌اسرائیل دست‌بردار؛ و معجزات خود را به او نشان می‌داد. فرعون در مقام ضدیت برمی‌آمد و با انواع شایعات و سِحر ساحران و… در پی از بین بردن موسی برمی‌آمد و بعد از دیدن عصا و تبدیل‌شدن آن به اژدها و بلعیدن سحر ساحران، باز فرعون بر انکار دعوت وی، اصرار و ساحران را تهدید می‌کرد…
تا اینکه خداوند او را در دریا غرق کرد و جسد او را آب، بالا آورد تا عبرتی برای همگان، از مستکبران و مدعیان الوهیت باشد.

1- کشتن پسران

خبر به فرعون رسید که بنی‌اسرائیل وصف کسی را می‌کنند که وقتی به دنیا آید و بزرگ شود سلطنت تو به دست او از بین می‌رود و او کسی است که یوسف پیامبر خبر داده است.
کاهنان و ساحران فرعون گفتند: «هلاک تو و امت تو به دست پسری است که امسال در بنی‌اسرائیل متولد خواهد شد.»
پس فرعون قابله‌ها را بر زنان بنی‌اسرائیل موکّل گردانید و امر کرد هر پسری را که در این سال متولد شود بکُشند و بر مادر موسی یک قابله موکّل کرده بود.
چون بنی‌اسرائیل این واقع را دیدند گفتند: «هرگاه پسران را بکشند و دختران را زنده بگذارند ما همه هلاک خواهیم شد و نسل ما باقی نخواهد ماند، بیایید با زنان نزدیکی نکنیم.»
عمران پدر موسی به ایشان گفت: «بلکه مباشرت با زنان خود بکنید که امر خدا ظاهر خواهد شد و آن فرزند موعود متولد خواهد شد هرچند مشرکان نخواهند.» (کمال‌الدین ص 147)
فرعون در طلب موسی، بیش از بیست هزار فرزند از بنی‌اسرائیل را کشت و موسی علیه السّلام را نتوانست بکشد برای آن‌که حق‌تعالی او را از شر فرعون حفظ کرد. (کمال‌الدین ص 354)

2- قابله‌ی دربار فرعون

پدر موسی به بنی‌اسرائیل گفت: هر که جماع با زنان خود را حرام کند من حرام نمی‌کنم و هر که ترک کند من ترک نمی‌کنم و با مادر موسی مجامعت نمود و او حامله شد.
پس از طرف فرعونیان قابله‌ای موکل کردند بر مادر موسی که او را حراست نماید. هرگاه مادر موسی برمی‌خاست او برمی‌خاست و هرگاه می‌نشست او می‌نشست.
چون حامله به موسی شد محبتی از او در دل‌ها افتاد و چنین می‌باشد همه حجت‌های خدا بر خلق. پس قابله‌ی او گفت: «چه می‌شود تو را که چنین زرد و گداخته می‌شوی؟»
گفت: «مرا ملامت بر این حال مکن چون فرزند متولد شود او را خواهند کشت.»
قابله گفت: «اندوهناک مباش که من فرزند تو را از ایشان مخفی خواهم گردانید.»
مادر موسی این سخن را از او باور نکرد. چون موسی متولد شد و قابله آمد. مادر موسی مضطرب شد. قابله گفت: «من نگفتم که فرزند تو را مخفی می‌کنم؟»
پس قابله موسی را برداشت به‌سوی مخزن برد و او را در جامه‌ها پیچید و بیرون آمد به نزد پاسبانان فرعون که در خانه جمع شده بودند، گفت: «برگردید که پاره‌ای خون از او افتاد و در شکم او فرزندی نیست.» (همان ص 147)

3- جنگ با خدای آسمان

چون فرعون و آل او، در مقام کید و ضرر علیه موسی برآمدند، اول کیدی که کرد آن بود که امر نمود قصر رفیعی بنا کنند تا به عوام چنین بنماید که من به آسمان بالا می‌خواهم بروم و با خدای آسمان جنگ کنم.
پس امر کرد هامان را که قصری بنا کنند تا آن‌که پنجاه‌هزار بنّا جمع کرد به‌غیراز آن‌ها که آجر می‌پختند و چوب می‌تراشیدند و درها می‌ساختند و میخ‌ها به عمل می‌آوردند.
تا آن‌که بنایی ساخت که از ابتدای دنیا تا آخر وقت، بنایی به آن رفعت ساخته نشده بود و پِیِ آن بنا را بر کوهی گذاشته بودند.
پس حق‌تعالی کوه را به لرزه درآورد و آن عمارت را بر سر بنّایان و کارکنان و سایر حاضران منهدم گردانید و همه هلاک شدند.
فرعون به موسی گفت: تو می‌گویی پروردگار تو عادل است و ظلم نمی‌کند. از عدالت او بود که این‌همه مردم را هلاک کرد؟! پس از ما دور شو. (قصص‌الانبیاء راوندی ص 167)

4- مکر الهی

چون فرعون از عقب موسی به‌سوی دریا روانه شد، در مقدمه لشکر او شش (هشت) صد هزار کس بودند و در ساقه لشکر او هزار کس.
چون به کنار دریا رسیدند اسب فرعون رم کرد و داخل دریا نشد. پس جبرئیل بر مادیانی سوار شد در پیش روی فرعون و داخل دریا شد. فرعون نیز عقب مادیان داخل شد پس همه لشکریان پشت سر فرعون رفتند به درون دریا… سپس عذاب الهی نازل و همه غرق شدند. (اختصاص، ص 266)

5- عذاب و ایمان آوردن

از امام رضا علیه السّلام پرسیدند: «به چه علّت خدا فرعون را غرق کرد و حال‌آنکه او ایمان آورد و اقرار به یگانگی خدا کرد؟»
فرمود: او ایمان آورد در وقتی‌که عذاب خدا را دید و در وقت عذاب، ایمان مقبول نیست و حکم خدا چنین است در گذشتگان و آیندگان، چنانکه از احوال پیشینیان در قرآن نقل فرموده است:
«چون عذاب ما را دیدند گفتند: ایمان آوردیم به خداوند یگانه و کافر شدیم به‌ آنچه شریک او می‌گردانیم، پس نفع نکرد ایشان را ایمانشان چون عذاب ما را دیدند.»(سوره غافر، آیه 85-84)
فرعون در هنگام نزول عذاب ایمان آورد، خدا ایمانش را قبول نکرد و فرمود: «امروز بدن تو (ای فرعون) را بر بلندی خواهم افکند تا آیتی باشد برای آن‌ها که بعد از تو می‌مانند». (سوره یونس، آیه 92)
بااینکه فرعون از سر تا به پایش در میان آهن غرق شده بود، خدا بدنش را بر زمین بلندی انداخت که علامتی باشد برای هرکه او را ببیند که با آن سنگینی آهن که بایست به آب فرود رود و بر بالای آب نیاید، به قدرت خدا بر بلندی افتاد، پس این آیتی برای مردم بود. علت دیگر آن‌که چون عذاب را دید به موسی استغاثه کرد و به خداوند استغاثه نکرد. خداوند فرمود: ای موسی! چون فرعون را خلق نکرده بودی به فریاد او نرسیدی. اگر به من استغاثه می‌کرد هرآینه به فریاد او می‌رسیدم. (علل الشرایع ص 59- عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 77 -حیوه القلوب 1/649-580)