تسبیح (خدای را به پاکی یاد کردن)

قرآن:

خداوند متعال در آیات 40-39 سوره‌ی ق می‌فرماید: «پیش از طلوع آفتاب و پیش از غروب، تسبیح و حمد پروردگارت را به‌جای آور و در بخشی از شب و بعد از سجده‌ها او را تسبیح کن.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «کسی که صد مرتبه سبحان‌الله گوید، برتر از صد شتر برای قربانی می‌باشد.»
(اصول کافی، ج 2، ص 366)

توضیح مختصر:

حضرت یونس علیه‌السلام وقتی در شکم ماهی افتاد، مشغول به تسبیح شد. «سُبحانَکَ…»
ملائکه‌ای که سوره‌ی انعام را بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نازل کردند، هفتاد هزار بودند و آنان به تسبیح و تحمید، زمزمه داشتند.
«کسانی که نزد خدایند، از عبادتش سر نمی‌تابند و خسته نمی‌شوند و شب و روز، او را تسبیح گویند و سستی نگیرند.» (سوره‌ی انبیاء، آیه‌ی 20)
چون جذبه، مقرّبان را می‌گیرد سخنی جز حمد و تسبیح ندارند. آن وقت، مسبِّح به زبان و قلب و نیّت و عمل، تسبیح می‌گوید. اینان دل‌هایشان از محبّت خداوندی پُر است. اگر زبان تسبیح گوید و دل موافق نباشد، این نوع تسبیح ناقص است.
از امام صادق علیه‌السلام درباره‌ی تسبیح پرسیدند، فرمود: «تسبیح اسمی است از اسماء خدا.»
منظور امام علیه‌السلام از تسبیح، همین جمله‌ی سبحان‌الله است که دلالت دارد بر منزّه بودن حق‌تعالی.
یک یهودی از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم سؤالاتی کرد، ازجمله پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «وقتی بنده‌ی خدا می‌گوید: سبحان‌الله، همه‌ی موجوداتی که پایین عرش هستند، با او تسبیح می‌گویند و به گوینده ده برابر پاداش می‌دهند.»
(المیزان، ج 10، ص 24)

1- همه در تسبیح

سعدی گوید: یاد دارم که شبی در کاروانی، همه‌ی شب رفته بودم و سحرگاه در نزدیک بیشه‌ای خفته. شوریده‌ای در آن سفر همراه ما بود، نعره‌ای بزد و راه بیابان گرفت و یک‌نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: «آنچه حالت بود؟» گفت: «بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، کبکان از کوه، غوکان از آب، بهایم از بیشه؛ اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح رفته، من به غفلت خفته.»
(کلیات سعدی، ص 57 -نمونه معارف، ج 2، ص 752. پ)

2- تسبیحِ چوب‌هاست

ظریفی در خانه‌ی درویشی مهمان شد که درویش، سقف خانه را از چوب‌های ظریف پوشانده بود و بار گران داشت و هرلحظه از آن چوب‌ها آوازی بیرون می‌آمد.
مهمان گفت: «ای درویش مرا از این خانه به‌جای دیگر ببر که می‌ترسم سقف فرود آید.»
گفت: «مترس! که این آواز، تسبیح و ذکر چوب‌هاست.» مهمان گفت: «از آن می‌ترسم که از بسیاری ذکر و تسبیح، ایشان را وجدی و حالی به هم رسد که همه یک‌بار به رقص و سماع درآیند و به سجده افتند.»
(لطایف الطوایف، ص 321)

3- محرم راز

روزی پس از ختم درس عارف بالله، مرحوم ملّا محمّد کاشی (متوفی 1333) یکی از طلاب به مدرس آن بزرگوار آمد و گفت: «این آقا شیخ چه می‌گوید که دیشب به وقت سحر دیده که از در و دیوار صدای این تسبیح «سبّوحٌ قدّوسٌ ربُّ الملائکۀِ و الرّوح» برمی‌آید؛ چون نگریسته، دیده آقای آخوند این تسبیح را در سجده می‌گوید؟»
آخوند کاشی فرمود: «این‌که در و دیوار به ذکر متذکّر گشته باشند، مهم نیست؛ مهم این است که او کجا محرم این راز گشته است.»
(تاریخ حکما و عرفا، ص 75)

4- یک سبحان‌الله، یک درخت

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمودند: «هر کس سبحان‌الله بگوید، درختی در بهشت و هر کس الحمدلله بگوید، درختی در بهشت و هر کس الله‌اکبر بگوید، درختی در بهشت برای او کاشته می‌شود.» مردی از قریش عرض کرد: «یا رسول‌الله! پس درخت‌های ما در بهشت بسیار است؟»
فرمود: به‌شرط آن‌که آتشی (از معاصی) نفرستید تا آن‌ها را بسوزاند. خداوند در سوره محمّد صلی‌الله علیه و آله، آیه‌ی 33 فرمود: «ای کسانی که ایمان آوردید، اطاعت خدا و اطاعت رسول او کنید و اعمال خود را باطل ننمایید.»
(لئالی الاخبار، ج 3، ص 420)

5- تسبیح حضرت زهرا علیها السّلام

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: آن‌قدر فاطمه علیها السّلام با مشک، آب کشید که در سینه‌ی او اثر گذارد و آن‌قدر با آسیاب، گندم آرد کرد که دست‌هایش آبله کرد و آن‌قدر خانه را جاروب کرد که لباس‌هایش غبارآلود گشت و آن‌قدر زیر دیگ آتش کرد که لباس‌هایش سیاه شد؛ پس من به او گفتم: نزد پدرت برو و خادمی طلب کن تا راحت شوی.
فاطمه علیها السّلام نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رفت و جوان‌هایی را کنار پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دید، شرم کرد و برگشت. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دانست که فاطمه علیها السّلام برای حاجتی آمده است. صبح نزد ما آمد و فرمود: «ای فاطمه! دیروز حاجتی داشتی؟»
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «آن‌قدر آب‌کشی و آسیاب کردن و جاروب نمودن خانه و آتش افروختن و کارهای خانه صدمات شدید به فاطمه علیها السّلام وارد کرده که من به او گفتم: نزد پدرت برو و خادمی طلب کن.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمودند: «آیا شما را تعلیم نکنم به چیزی که برای شما از خادم بهتر باشد؟ هرگاه خواستید بخوابید، 34 مرتبه تکبیر، 33 مرتبه الحمدلله و 33 مرتبه سبحان‌الله بگویید.» فاطمه علیها السّلام عرض کرد: «از خدا و رسولش خشنود شدم.»
(نمونه معارف، ج 2، ص 750 -وافی، ج 5، ص 237)

تسبیحات (تسبیح)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 49 سوره‌ی طور می‌فرماید: «… و او را پاسی از شب و به هنگام پشت کردن ستارگان تسبیح گوی.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر کس سی بار بگوید سبحان‌الله و بِحَمده وَ سبحان‌الله العظیمِ وَ بِحَمده، ثروت به او روی آورَد و فقر از وی روی گرداند و دروازه‌ی بهشت را می‌کوبد.»
(مجموعه ورّام، ج 1، ص 166 -آثار الصادقین، ج 8، ص 215)

توضیح مختصر:

هیچ‌چیز نیست مگر آن‌که خدا را با حمدش تسبیح می‌گوید. تسبیح اصل است که حمد را با آن ذکر کرده است. هیچ موجودی، به افعال جمیل خدا و به جمال و کمال افعالش احاطه ندارد و آنچه تسبیح می‌گویند، به‌اندازه‌ی سعه‌ی وجودشان می‌باشد.
انواع ملائکه، تسبیح خدا گویند و همه‌ی موجودات، نوعی تسبیح (نه مانند تسبیح انسان‌ها) بر زبان دارند. فرشتگانی که عرش الهی را حمل می‌کنند و اطرافیان آن‌ها، پروردگار را به حمد، تسبیح می‌گویند و خداوند می‌فرماید: «شما تسبیح آن‌ها را نمی‌فهمید.» (سوره‌ی إسراء، آیه‌ی 44)
تسبیح سماوات، زمین، پرندگان و انسان، هرکدام بسته به قالب و حقیقت وجودی آن‌هاست. خداوند، زبور را بر داوود نازل کرد، صنعت آهنگری را به او آموخت، آهن را برایش نرم کرد و به کوه‌ها و مرغان فرمان داد تا با او تسبیح بگویند. (سوره‌ی انبیاء، آیه‌ی 79)
شعور یا غریزه‌ای در ذات موجودات گذاشته شده که به زبان حال و شکوفا شدن شعور، تسبیحات از آنان صادر می‌شود.

1- همه‌چیز تسبیح گویند

خداوند در قرآن سوره‌ی إسراء آیه‌ی 44 می‌فرماید: «وَ اِنْ مِن شیءٍ الّا یُسَبّحُ بِحَمده وَ لکِن لا تَفقَهونَ تَسبیحَهُم: نیست هیچ‌چیزی مگر که تسبیح و ستایش خدا می‌کند و لکن تسبیح این‌ها را کسی نمی‌فهمد.»
البته تسبیح، نطق و حمد هر موجودی از جماد، نبات، حیوان، انسان، مَلَک و جن به حسب وجود و حرکت و شعور خاص خودش می‌باشد نه آن‌که تسبیح خورشید مانند تسبیح انسان و تحمید درختان مانند تحمید ملائکه‌ی مقرب باشد.

گر تو را از غیب چشمی باز شد **** با تو ذرّات جهان، هم راز شد
نطق خاک و نطق آب و نطق گِل **** هست محسوس حواس اهل‌دل
جمله ذرّات در عالم نهان **** با تو می‌گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و با هُشیم **** با شما نامحرمان، ما خامُشیم

2- تسبیحات عالم انوار

امام صادق علیه‌السلام فرمود: خداوند چون نور مقدس نبوی را خلق نمود، او را در حجاب‌های مختلف ساکن گردانید و نورش در هر حجاب، مشغول به گفتن تسبیح خاص بود:
1. حجاب القدره: سُبحانَ رَبّیَ الاعلی (و بحمده)، دوازده هزار سال.
2. حجاب العظمه: سُبحانَ عالم السِّر، یازده هزار سال.
3. حجاب المنّه: سُبحانَ مَن هُو قائِم لا یَلهُو، ده هزار سال.
4. حجاب الرّحمه: سُبحانَ الرّفیع الاَعلی، نه هزار سال.
5. حجاب السّعاده: سبُحانَ مَن هُو دائمٌ لا یَسهُو، هشت هزار سال.
6. حجاب الکرامه: سُبحانَ مَن هُو غَنیٌّ لا یفْتَقِر، هفت هزار سال.
7. حجاب المنزِله: سبُحانَ العَلیمِ الکَریم، شش هزار سال.
8. حجاب الهدایه: سُبحانَ ذی العَرش العَظیم، پنج هزار سال.
9. حجاب النُّبوه: سُبحانَ رَبّ العزّه عمّا یَصِفون، چهار هزار سال.
10. حجاب الرَّفعه: سبُحانَ ذی المُلکِ و المَلَکوت، سه هزار سال.
11. حجاب الهیبه: سبحان‌الله وَ بِحَمده، دو هزار سال.
12. حجاب الشَّفاعه: سُبحانَ رَبّی العظیمِ و بِحَمده، هزار سال.
مجموع سال‌های تسبیح، هفتادوهشت هزار سال می‌شود که منظور سال‌های دنیوی متعارف نیست، چراکه عالم انوار و ارواح خارج از محدوده‌ی مادی است و بیان تعداد برای تفهیم اذهان است و آن از عالم مجرّدات به شمار می‌آید.
(معانی الاخبار، ج 2، ص 306 -مشکات الانوار، ص 197)

3- ده درخت

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به شخصی عبور کرد که در باغش درخت می‌کاشت. پس ایستاد و فرمود: «نمی‌خواهی تو را راهنمایی کنم بر کاشتنی که ریشه‌اش محکم، نموّش سریع و میوه‌اش پاکیزه و جاویدان باشد؟»
عرض کرد: «ای پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم! مرا راهنمایی کنید.»
فرمود: «هر صبح و شام بگو: سبحان‌الله و الحمدالله و لا اله الّا الله و الله‌اکبر. پس اگر بگویی، برای توست به هر تسبیحی، ده درخت در بهشت از میوه‌های گوناگون و آن‌ها باقیات‌صالحات است.»
(نمونه معارف، ج 2، ص 749 -وافی، ج 5، ص 218)

4- تسبیحات اربعه با تربت

امام رضا علیه‌السلام فرمود: «هر کس تسبیح تربت امام حسین علیه‌السلام را بگرداند و بگوید: (سبحان‌الله وَ لا إله الّا الله و الله‌اکبر) حق‌تعالی با هر دانه، برای او شش هزار حسنه بنویسد، شش هزار گناهش را محو کند، شش هزار مرتبه درجه‌اش بلند شود و شش هزار شفاعت برای او بنویسد.»
(گلستان کشمیری، ص 33)

5- ثواب تسبیحات اربعه

از امام حسن علیه‌السلام منقول است که: جمعی از یهود به خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمدند و داناتر ایشان چند مسئله سؤال نمود. چون جواب شنیدند مسلمان شدند. ازجمله سؤالات این بود که پرسید: «ای محمّد! مرا خبر ده از کلماتی که حق‌تعالی آن‌ها را برای حضرت ابراهیم علیه‌السلام اختیار نمود، در هنگامی که خانه‌ی کعبه را بنا کرد.»
فرمود: این کلمات بود: «سبحان‌الله وَ الحَمد لله و لا إله الّا الله وَ الله‌اکبر»
یهودی پرسید: «چه ثواب دارد کسی که این کلمات را بگوید؟» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: چون بنده «سبحان‌الله» می‌گوید، آنچه در زیر عرش‌اند با او تسبیح می‌گویند و ده برابر تسبیح، به آن‌ها ثواب عطا می‌کند.
چون «الحمدلله» می‌گوید خداوند نعیم دنیا را به او کرامت می‌کند و آن را به نعیم آخرت وصل می‌کند. چون اهل بهشت وارد بهشت می‌شوند و این کلمه را می‌گویند، همه سخنان در دنیا منقطع می‌شود به غیر این کلمه؛ امّا «لا اله الّا الله»، بهشت جزای آن است. چنان‌که حق‌تعالی در سوره الرحمن آیه‌ی 60 فرمود: «هل جزاءُ الاِحسان الّا الاِحسان»؛ یعنی نیست جزای لا اله الّا الله مگر بهشت.
یهودی گفت: «ای محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم راست گفتی.»
(امالی شیخ صدوق رحمه‌الله علیه، ص 158 -مشکاه الانوار، ص 185)

6- تسبیحات اربعه با حوقله

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «کسی که بخیل است از این‌که:
1. ثروتش را انفاق کند.
2. به جهاد حاضر گردد.
3. شب‌زنده‌دار باشد.
پس بخل نورزد به گفتن سبحان‌الله و لا إله الّا الله و الله‌اکبر و لاحول وَ لا قُوَّۀَ اِلّا بِالله.»
(نمونه معارف الاسلام، ج 2، ص 747 -لئالی الاخبار، ص 372)

تزکیه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 9 سوره‌ی شمس می‌فرماید: «هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «خدا رحمت کند بنده‌ای را که شهوتش را به دور کرد و هوای نفس را سرکوب نمود.»
(نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 557)

توضیح مختصر:

خداوند هر کس را بخواهد تزکیه می‌کند یعنی به سبب استعداد و آمادگی که از جانب قابل به سبب قول و یا فعل او پدید می‌آید، خدا آنان را تزکیه و پاک می‌گرداند.
در سوره‌ی جمعه تزکیه را بر تعلیم مقدّم کرده است. چون تزکیه‌ی نفس و تخلّق به اخلاق فاضله سبب می‌شود که در یادگیری تعالیم و علوم اسلامی بهتر یاد بگیرد و به کار ببندد. تزکیه به معنی تطهیر از پلیدی و آلودگی نفسانی است حال پلیدی و صفات رذیله هر چه باشد، صحیفه نفس باید پاک شود.
درواقع با تزکیه می‌خواهد با تربیت و رشد دادن چیزی به نحو شایسته، نفس خود را از حظوظ شهوات و رذیلت‌ها نجات بدهد و از غبار خطایا و معاصی پاک کند.
اگر ایمان، عاریتی باشد و معلّم اخلاق هم نباشد و شخص هم دنبال دفع رذایل نرود، تزکیه هم محقّق نمی‌شود.
سیره‌ی اهل جهاد اکبر در ریاضت نفس بوده و هست و یقیناً رستگاری و عافیت در این مسئله بنیادی وجود دارد و تابه‌حال، کسی نگفته من در تزکیه بودم و چیزی نشدم! اگر گفته، معلوم می‌گردد که شرایط در او جمع نبوده است.

1- پاکیزگی نفس

فضل بن ربیع گوید: سالی با هارون‌الرشید، خلیفه عباسی به مکّه رفتم و او گفت: بنده‌ی پاک و خوب خدا را می‌خواهم. اوّل نزد عبدالرزّاق، بعد به نزد سفیان عتبه، سپس به نزد فضل بن عتبه رفتیم و درِ خانه‌ی او را زدیم.
گفت: کیستید؟ گفتم: خلیفه به دیدن شما آمده است! گفت: امیر را با ما چه کار است؟ گفتم: خودش می‌خواهد خدمت شما برسد. پس درب را گشود و در گوشه‌ای نشست.
هارون‌الرشید گفت: «ای فضل مرا پندی بده!» گفت: ای امیر! پدرت (جدّ شما عباس) عموی محمّد مصطفی صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود. از وی درخواست کرد که او را بر قومی امیر کند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای عمو! من تو را بر خودت امیر کردم؛ یعنی نفس تو در طاعت خدای، بهتر از هزار سال طاعت و عبادت خلق است؛ از امیری بر مردم، چه روز قیامت جز ندامت نباشد.»
هارون‌الرشید گریست و آنگاه گفت: «ای فضل! هیچ قرضی داری؟!» گفت: «آری در طاعت خدای بسیار تقصیر کرده‌ام و آن قرض است!»
هارون گفت: قرض مردم را می‌گویم! گفت: حمد و سپاس خدای را که مرا نعمت بسیار داده و گله‌ای از او ندارم تا از بندگانش قرض کنم.
هارون از خانه‌ی فضل بیرون آمد و گریه می‌کرد و گفت: فضل با پاکیزگی نفس، پشت به دنیا زده و از خلق مستغنی گشته است.
(نمونه معارف، ج 2، ص 715 -جوامع الحکایات، ص 406)

2- امیری بر تصفیه نفس

امیر منطقه تلمسان به نام یحی بن یغان (دایی محی الدّین عربی) با لشکر خود به راهی می‌رفت.
خدمت یکی از بزرگان از اولیاء رسید؛ عرض کرد:
«آیا با این لباس که من پوشیده‌ام، نماز خواندن درست است؟!» او تبسّم کرد. امیر پرسید: «چرا تبسّم کردی؟»
او در پاسخ امیر فرمود:
«از جهل تو تعجّب کردم که این سؤال را کردی. سگ وقتی در مردار می‌افتد، سیر از آن می‌خورد و سر تا پای خود را از زمین برمی‌دارد که قطرات بول به وی نرسد.
شکم تو از حرام و مظالم عباد و شبهه پر شده است و هیچ ناراحتی نداری، امّا از من درباره لباس در نماز سؤال می‌کنی!»
امیر گریست و از اسب پیاده شد و حکومت را ترک کرد و ملازم آن ولیّ خدا شد. آن ولی او را سه روز مهمان کرد. بعد به او ریسمانی و تبری داد و گفت: برو از بیابان هیزم جمع کن و بفروش و صرف زندگی کن؛ او می‌رفت هیزم جمع می‌کرد و به بازار می‌آورد و می‌فروخت و زندگی‌اش را می‌گذراند.
مردم که قبلاً این امیر و حاکم را دیده بودند و حال او را به این عمل می‌نگریستند، گریه می‌کردند که چه طور از منصب و مال دست کشیده و به تزکیه و عزّت نفس مشغول است.
(خزینه الجواهر، ص 455 -فتوحات ابن عربی)

3- به حمّام راهش ندادند

ابراهیم ادهم بلخی (م 161) ابتدا در بلخ پادشاه زاده بود، به سبب وقایعی چند، ترک مال و منصب کرد و به تزکیه و مبارزه نفس و زهد روی آورد. ازجمله نوشته‌اند:
روزی در قصر خود نشسته بود و بیرون آن را تماشا می‌نمود. ناگاه دید مرد فقیری در سایه‌ی قصر او نشست و کیسه نانی کهنه را باز کرد و یک قرص نان از آن بیرون آورد و خورد و بر روی آن آبی آشامید و به‌راحتی خوابید. ابراهیم با خود گفت: هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و راحت بخوابد، چرا من برای این مظاهر دنیوی، باید در زحمت باشم و آخرش حسرت و در وقت مُردن هم نتیجه‌ای نداشته باشد.
پس به‌کلی ترک مملکت و ریاست کرد و لباس فقر پوشید و از بلخ هجرت کرد. نقل است که روزی خواست داخل حمّام شود، مرد حمّامی چون لباس‌های کهنه در تن او دید و او را عاری از مال دنیا یافت، به حمّام راهش نداد.
ابراهیم گفت: «جای تعجّب است که بدون مال به حمّام راهش نمی‌دهند، بااین‌حال چطور بدون طاعت و انجام اعمال نیک طمع دارد، داخل بهشت شود!»
(تتمه المنتهی، ص 154)

4- به خاطر زهد اعتنایی نمی‌کنند

از فقرای صابر و از چهار زُهّاد و پرهیزگارانی که از امیرالمؤمنین پیروی نمودند، اویس قرنی بود که پیامبر صلی‌الله علیه و آله در وصفش فرمود: «چه قدر مشتاق دیدار توأم ای اویس قرنی!» و فرمود: اگر نزد شما باشد، به او (به خاطر زهد و فقر بسیار) اعتنایی نمی‌کنید.
هم‌چنین رسول خدا صلی‌الله علیه و آله در مورد او فرمود: در میان امت من کسی یافت می‌شود که از برهنگی نمی‌تواند به نماز در مسجد حاضر شود و ایمانش به او اجازه نمی‌دهد که از مردم تقاضا کند و او اویس قرنی و فرات بن حیان است.
اویس جامه‌های بدنش را صدقه می‌داد تا آن‌که خود، برهنه در خانه می‌نشست و نمی‌توانست برای نماز جمعه به مسجد برود.
اسیر بن جابر گوید: در کوفه محدثی بود که برای ما حدیث می‌گفت. وقتی‌که گفته‌هایش تمام می‌شد، همه می‌رفتند؛ اما چند نفر می‌نشستند که یک نفر از آن‌ها سخنانی می‌گفت که به گفتارش علاقه‌مند شدم.
ولی دیگران او را مسخره می‌کردند. مدّتی گذشت او را ندیدم؛ از مردی پرسیدم، آن شخص را می‌شناسی؟ گفت: بله؛ او اویس قرنی است و خانه‌اش فلان جا است. به خانه‌اش رفتم و درب را زدم و او بیرون آمد و گفتم: برادر! چرا بیرون نمی‌آیی؟ گفت: برهنه‌ام؛ گفتم: این برد یمانی را بپوش و به مسجد بیا! فرمود: این کار را نکن، زیرا اگر بعضی این برد یمانی را بر تنم ببینند، اذیتم می‌کنند (و زخم‌زبان می‌زنند).
(پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 346 -حلیه الاولیاء، ج 2، ص 79)

5- زاهد دغل‌باز

سعدی می‌گوید: «زهد نمایی مهمان پادشاه شد. وقتی‌که غذا آوردند، کمتر از معمول و عادت از آن خورد؛ و هنگامی‌که مشغول نماز شد، بیش از عادت هرروز نماز را طول داد تا شاه به او گمان خوب و بیشتر پیدا کند.
هنگامی‌که به خانه‌اش بازگشت، سفره‌ی غذا خواست تا غذا بخورد.
پسرش که جوانی هوشمند بود، از روی تیزهوشی به ریاکاری پدر پی برد و به او رو کرد و گفت: «مگر در نزد شاه غذا نخوردی؟»
پدر زاهد نما گفت: «در حضور شاه چیزی نخوردم که روزی به کار آید.» (کم خوری موجب ترقّی مقام من نزد شاه شود.)
پسر گفت: «بنابراین نمازت را قضا کن که نماز نخواندی تا به کار آید.»
آری با این وضع که داری، در روز درماندگی در بازار قیامت، با نقره‌ی تقلّبی چه خواهی خرید؟ به‌یقین در آن روز بیچاره و تهیدست خواهی ماند.
(حکایت‌های گلستان، ص 108)

تحقیر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 11 سوره‌ی حجرات می‌فرماید: «ای اهل ایمان! نباید قومی، قوم دیگر را مسخره و تحقیر کنند.»

حدیث:

حضرت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «کسی که مؤمن یا غیر مسکینی را تحقیر کند و کوچک بشمارد همواره خدا او را خوار و دشمن دارد.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 215)

توضیح مختصر:

شخص مسلمان نباید کسی را به هر علّتی از مرض، بی‌پولی، نداشتن بچّه، خانه و امثال این‌ها کوچک بشمارد و خوارش نماید.
اگر کسی به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم چیزی تعارف می‌کرد، اگر یک خرمای پوسیده هم بود او را تحقیر نمی‌کرد.
مسلمانان صدر اسلام اگرچه ازنظر طبقاتی، بعضی ازنظر مالی و قومی و قبیله‌ای اسم و رسم و شهرت داشتند و بعضی بسیار ناتوان و سیه چهره و … بودند، امّا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم با اعتدال و انصاف با آن‌ها برخورد می‌کرد.
اگر کسی شخصی را به هر سببی پست شمرد، آنگاه به استهزاء و اهانت او می‌پردازد. خداوند در مقابل تحقیر کفّار، ایمان مؤمنین را تعظیم نموده است.
چه‌بسا تحقیر کردن شخصی بعد از چند سال که مثلاً عنوانش فقر بوده، حال فقرش تبدیل به غنی شده و ثروتمند گردیده، این در ذهن تحقیر شونده می‌ماند و امروز که دارایی او بسیار شده آن تحقیر را به یاد می‌آورد که آن‌کس می‌گفته عُرضه پولدار شدن را نداری، عقل معاش نداری و …
پس چه‌بسا تحقیر شونده‌ای که بعداً عزیز و قدرتمند و سالم شود. پس در وقت حقیری نباید او را سرزنش و ملامت کرد.

1- مفضّل بن عمر

روزی نامه‌ای به امضای عدّه‌ای از بزرگان شیعه به دست امام صادق علیه‌السلام رسید که چند نفر از آنان، خود حامل نامه بودند.
شکایت درباره‌ی رفاقت «مفضّل بن عمر» وکیل امام علیه‌السلام در کوفه با عدّه‌ای کبوترباز و به‌ظاهر بی‌بندوبار بود.
امام علیه‌السلام پس از خواندن نامه، نامه‌ای دربسته به‌وسیله‌ی همان چند نفر برای مفضّل فرستاد. از حُسن اتفاق موقعی نامه رسید که امضاء کنندگان در خانه‌ی او بودند.
او نامه را در حضور آنان باز کرد و خواند و سپس به دست آن‌ها داد. آنان از مضمون نامه مطّلع شدند که امام در این نامه تنها دستور چند قلم معامله به مفضّل داده که انجامش مستلزم رقمی درشت پول نقد می‌باشد و مفضّل باید آن را تهیه کند؛ و درباره‌ی رفاقت مفضّل با آنان در نامه هیچ اشاره‌ای نشده بود.
چون مسئله‌ی پول بود، آن‌ها سر به زیر انداخته و گفتند: باید پیرامون این پول زیاد فکر کنیم و بعد عذرخواهی هم کردند.
مفضّل که زیرک بود، آن‌ها را به صرف غذا دعوت کرد و نگذاشت از خانه بیرون روند؛ آنگاه پی کبوتربازان فرستاد و آنان آمدند و در حضور آن عدّه برای اینان نامه‌ی امام را خواند.
کبوتربازان بدون عذرتراشی رفتند و هنوز مهمانان مشغول غذا خوردن بودند که پول‌های زیاد (از هزار درهم تا ده هزار درهم) را جمع و آن را تسلیم مفضّل کردند و رفتند.
در این موقع مفضّل به امضاء کنندگان رو کرد و گفت: شما از من می‌خواهید امثال آن جوانان را راه ندهم بااینکه امکان اصلاح اینان زیاد است و در چنین مواردی باری از دین را به دوش کشند.
شما می‌پندارید که خدا محتاج به نماز و روزه شماست که به آن مغرور شده‌اید، امّا از گذشت مالی عذرتراشی می‌کنید و پاسخ امام را نمی‌دهید!
اینان که رفاقت مفضّل با کبوتربازان را خوار و کوچک می‌شمردند، جوابی نداشتند بدهند، از جای بلند شدند و رفتند.
(«با مردم این‌گونه برخورد کنیم.»، ص 78 -منهج المقال استرآبادی، ص 343)

2- سیره‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم

مردی بر پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم وارد شد که آبله برآورده و آبله‌اش چرک برداشته بود. حضرت مشغول خوردن بودند؛ آن شخص پهلوی هر کس نشست، او را کوچک و خوار شمردند و از کنارش برمی‌خاستند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم او را کنار خود نشانید و به او لطف زیاد کردند.
روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم با جمعی از اصحاب به غذا خوردن مشغول بودند، مردی وارد شد که بیماری مزمنی داشت (احتمالاً جذامی بوده است) و مردم از او متنفّر بودند. حضرت او را پهلوی خود نشانید و به او فرمود: غذا بخور. یکی از قریش که از او نفرت و اشمئزاز نمود، خودش پیش از مرگ به همین بیماری مزمن مبتلا گشت.
(علم اخلاق اسلامی، ج 1، ص 435 -جامع السعادات، ج 1، ص 357)

3- نتیجه‌ی خوار شمردن

شخصی در بنی‌اسرائیل فاسد بود به‌طوری‌که بنی‌اسرائیل او را از خود راندند. روزی آن شخص به راهی می‌رفت، به عابدی برخورد کرد که کبوتری بالای سر او پرواز می‌کند و سایه بر او انداخته است.
پیش خود گفت: «من رانده شده هستم و او عابد است اگر من نزد او بنشینم، امید می‌رود که خدا به برکت او به من رحم کند.»
این بگفت و نزد آن عارف رفت و همان‌جا نشست. عابد وقتی او را دید با خود گفت: من عابد این ملّت هستم و این شخص، فاسد است او بسیار مطرود و حقیر و خوار است چگونه کنار من بنشیند، از او روی گردانید و گفت: از نزد من برخیز!
خداوند به پیامبر آن زمان وحی فرستاد که نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سر گیرند زیرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشیدم و اعمال آن عابد را (به خاطر خودبینی و تحقیر آن شخص) محو کردم.
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 373 -محجه البیضاء، ج 6، ص 239)

4- پسر کوتاه‌قد و بدقیافه

«سعدی» گوید: پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آن‌ها کوتاه‌قد و لاغراندام و بدقیافه بود و دیگران همه قدبلند و زیباروی بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده می‌نگریست و با چنان نگاهش او را تحقیر می‌کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می‌نگرد؛ رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاهِ خردمند، بهتر از نادان بلندقد است، چنان نیست که هر کس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است، چنان‌که گوسفند پاکیزه است ولی فیل همانند مُردار بوگرفته می‌باشد.
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده‌خاطر شدند.
اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرارسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشکر دشمن زد، همین پسر کوتاه‌قد و بدقیافه بود.
با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: «اسب لاغر روز میدان به کار آید.»
باز به درگیری رفت بااینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، به نعره گفت: «ای مردان بکوشید و الّا جامه زنان بپوشید.»
همین نعره، سواران را قوّت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند. شاه سر و چشمان همان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی به او می‌نگریست؛ برادران نسبت به او حسد ورزیدند و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آن‌ها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بی‌درنگ دست از غذا کشید و گفت: «محال است که هنرمندان بمیرند و بی‌هنران زنده بمانند و جای آن‌ها را بگیرند.»
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هرکدام را به گوشه‌ای از کشورش فرستاد.
(حکایت‌های گلستان، ص 43)

5- بدتر از خود را بیاور

«خداوند به موسی علیه‌السلام» وحی فرستاد که این مرتبه برای مناجات که آمدی کسی همراه خود بیاور که تو از وی بهتر باشی.
موسی علیه‌السلام برای پیدا کردن چنین شخصی تفحص کرد و نیافت؛ زیرا به هرکه که می‌گذشت جرأت نمی‌کرد که بگوید من از او بهترم.
خواست از حیوانات فردی را ببرد، به سگی که مریض بود برخورد کرد. با خود گفت: این را همراه خود خواهم برد، ریسمان به گردن وی انداخت و مقداری او را آورد بعد پشیمان شد و او را رها کرد.
تنها به دربار پروردگار آمد خطاب رسید فرمانی که به تو دادم چرا نیاوردی؟
عرض کرد: «پروردگارا! نیافتم کسی را که از خودم پست‌تر باشد.»
خطاب رسید: «به عزّت و جلالم سوگند اگر کسی را می‌آوردی که او را پست‌تر از خود می‌داشتی هرآینه نام تو را از طومار انبیاء محو می‌کردم.»
(نمونه معارف، ج 2، ص 676 -لئالی الاخبار، ص 197)

تجلّی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 143 سوره‌ی اعراف می‌فرماید: «سپس همین‌که پروردگار او بر کوه تجلّی کرد، آن را متلاشی ساخت و موسی علیه‌السلام بی‌هوش افتاد.»

حدیث:

درباره‌ی عالم بالا (مجرّدات) از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال شد، فرمود: «صورت‌ها برهنه از مادّه‌ها، بلندتر از قوّت و استعداد پس خداوند از برای آن‌ها تجلّی کرد پس درخشیدند.»
(غررالحکم، ج 4، ص 218)

توضیح مختصر:

تجلّی به معنای جلوه گری و آشکار شدن است و در اصطلاح، عبارت است از جلوه‌ی انوار حق بر دل عارف. تجلّی اشراق انوار حق بر دل مُقبلان است که بدان شایسته‌ی آن شوند البته به دل. آنچه برای حضرت موسی علیه‌السلام اتّفاق افتاد که خدا بر کوه تجلّی کرد و کوه، پاره‌پاره شد و موسی علیه‌السلام بی‌هوش افتاد، این تجلّی را تجلّی ربوبیّت گویند.
اگر خداوند به صفت عالمی، متجلّی شود، چنان بوَد که خضر علیه‌السلام را عطاء فرمود «ما به خضر از نزد خودمان علم (لدنّی) آموختیم.» (سوره‌ی کهف، آیات 6 و 5)
اگر به صفت کلام، متجلّی شود چنان بوَد که موسی علیه‌السلام را بود. «خدا با موسی (بی‌واسطه) سخن گفت، سخن گفتنی.» (سوره‌ی نساء، آیه‌ی 164)
اگر به صفت احیاء متجلّی شود، چنان بوَد که حضرت ابراهیم علیه‌السلام را بود که گفت: «خدایا به من نشان بده که چگونه مردگان را زنده می‌کنی.» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 260)
ارباب کشف و شهود، می‌بینند که حق‌تعالی در هر نفسی متجلّی است به تجلّی دیگر و در تجلّی او اصلاً تکرار نیست.

1- تجلّی حق

خداوند فرمود: «کُلِّ یَومٍ هُوَ فی شأن: او هر روز در کار و شأنی است.» (سوره‌ی الرّحمن، آیه‌ی 29) اگر خداوند صد هزار سال تجلّی کند، هرگز یکی به دیگری نماند؛ تجلّی مکرّر نشود، دم‌به‌دم در هر لباسی پیدا می‌شود. در هر ساعت حق را در آثار و افعال گوناگون می‌بینی، هرلحظه می‌بینی که فعلش به فعل دیگر نمی‌ماند. در وقت شادی تجلّی دیگر و در وقت گریه تجلّی دیگری است. در هنگام خوف و وقت رجاء تجلّیات با یکدیگر گوناگون هستند. برای همین تجلّیات او به یکدیگر نمی‌ماند.

2- تجلّی ربوبیّت و الوهیّت

تجلّی ذاتی بر دو نوع است: ربوبی و الوهی.
1. تجلّی ربوبیّت همانند آنچه برای موسی علیه‌السلام اتّفاق افتاده که کوه طُفیلی او بود، نه او طُفیلی کوه. خدا فرمود: «فَلَمّا تجلّی ربَّهُ لِلجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً وَ خَرَّ موسی صَعِقاً: چون خدا تجلّی بر کوه کرد، آن را از هم پاشید و موسی علیه‌السلام بی‌هوش به رو درافتاد.» (سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 143)
از تجلّی، نصیب کوه تَدَکدُک (قطعه‌قطعه شدن) و نصیب موسی علیه‌السلام صعقه (بیهوشی) شد. لذا هستی موسی علیه‌السلام و کوه بماند و موسی علیه‌السلام بی‌هوش بیفتاد. چون حضرتِ ربوبیّت پرورنده و دارنده بود، وجود او باقی گذاشت.
2. تجلّی الوهیّت، حضرت محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم را بود؛ تا جملگی هستی محمّدی به تاراج داد و عوض وجود محمّدی، وجود ذات الوهیّت اثبات فرمود.
«اِنّ الَّذینَ یُبایِعونَکَ اِنَّما یُبایِعونَ الله یدالله فوقَ ایدیهِم: آنان که با تو بیعت می‌کنند و پیمان می‌بندند، همانا با خدا بیعت می‌کنند؛ دست خدا بالای همه دست‌هاست.» (سوره‌ی فتح، آیه‌ی 10)
خداوند کمال این سعادت را به هیچ‌یک از انبیاء نداد. از این خرمن، خوشه‌چینان را هم مشرّف گردانید، آنجا که در حدیث قدسی فرمود: «بنده‌ام به‌وسیله‌ی نوافل به من تقرّب می‌جوید تا اینکه دوستش می‌دارم. چون دوستش داشتم، من گوش و چشم و دست و زبان او می‌شوم. به من می‌شنود و می‌بیند، دلاوری می‌کند و سخن می‌گوید.» (بی یَسمَعُ و یَبصِرُ و یَبطِشُ و یَنطِقُ) و این سعادت، از خاصیّت تجلّی ذات الوهیت است.

3- همانند ندای درخت طور

در روایت است روزی در حال نماز، حالتی به امام صادق علیه‌السلام دست داد که افتاد و غش کرد (فَخَرَّ مغیشاً علیه) از امام علیه‌السلام سؤال شد: این چه حالت بود که بر شما عارض گشت؟ فرمود: «پیوسته این آیه: ایّاکَ نعبُدُ و ایّاکَ نَستَعین را تکرار کردم تا از گوینده‌اش شنیدم.»
شیخ کبیر، شیخ شهاب الدّین سهروردی (م.587) گفته است که: زبان امام صادق علیه‌السلام در آن‌وقت همانند درخت طور بود که خدای تعالی از آن ندای اناالحَق سر داد.
در سوره‌ی قصص آیه‌ی 37 می‌فرماید: چون موسی علیه‌السلام برای گرفتن آتش در وای سرد رفت، از جانب کوه آتشی دید، به‌سوی آن آتش که از دور دیده بود، آمد؛ از میان درختی که کنار وادی یا رودی و در جانب راست موسی علیه‌السلام بود، در جای بابرکت، ندایی شنید: «ای موسی! انّی انالله ربّ العالمین: منم، خدایی که پروردگار جهانیانم.»

4- امواج دریا

شیخ شبستری فرمود: (گلشن راز، بخش 35)

هزاران موج خیزد هر دم از وی **** نگردد قطره‌ای هرگز کم از وی

حق‌تعالی را در هستی می‌توان به دریا تشبیه کرد، به خاطر بی‌نهایتی که او را است و تجلّیات و ظهورات، به مثابه امواج دریا می‌باشد.
کثرت تجلّیات و انبساط بحر هستی، به نوعی است که هر دم، هرلحظه و هر ساعت، هزاران موج از این بحر ظاهر می‌شود و هرگز یک قطره از آن دریا کم نمی‌گردد و نقصان نمی‌یابد، چون شئونات تجلّیات و ظهورات او نامتناهی است. لذا در سوره‌ی لقمان، آیه‌ی 27 خداوند فرمود: «اگر درختان روی زمین قلم و دریاها مرکّب شوند و کلمات خدا را بنویسند، پایان نخواهد یافت.» (ما نَفِدَت کَلماتُ اللهِ)

5- برق و آتش

خواجه عبدالله انصاری می‌گوید: «برق اوّلین جلوه الهی است که برای سالک پیش می‌آید و موجب می‌گردد که او در وادی محبّت قرار گیرد. برق برای سالک به‌منزله‌ی اذن دخول به مقام محبّت و وجد به‌منزله‌ی زاد برای اوست. سالک ابتدا به برق، بعد به وجد می‌رسد.»
حضرت موسی علیه‌السلام در برگشت از شهر مدین در طریق مصر در یک شب ظلمانی، راه را گم می‌کند و با سرمای سخت روبه‌رو می‌شود و گوسفندانش متفرّق می‌شوند و مدّت حمل عیال او نیز به پایان می‌رسد. در این لحظه بیشتر از هر چیز به آتش احتیاج پیدا می‌کند. از دور آتشی می‌بیند و رو به آتش می‌رود. نزدیک که می‌شود، آتش را در درخت سبز می‌بیند و تعجّب می‌کند و از درخت رو برمی‌گرداند. پس آتش را در مقابل می‌بیند، وحشت او را می‌گیرد! صدا از درخت بلند می‌شود: «ای موسی! من پروردگار تو هستم، نعلین از پای بیرون کن (علاقه‌ی غیر من را رها کن)؛ تو در جایگاهی بس عالی قدم گذارده‌ای.» (مفاتیح‌الجنان، سجده‌ی شکر، ص 1135)
از دیدن نور حق و شنیدن صدای حق‌تعالی، سرور زائدالوصف به موسی دست می‌دهد. شاید این اوّلین جلوه (برق و جذبه‌ای) بود که حضرت موسی بدان روبرو گردید. شیخ محمود شبستری می‌گوید:

روا باشد أنا الحق از درختی **** چرا نبوَد روا از نیک بختی؟

در سلوک، گاهی از این جلوات برای سالکین نیز پیش می‌آید الّا این‌که نوع آن نسبت به افراد، فرق می‌کند. از همین جلوات (تجلّیات و برق) است که سالک از غیر، بیگانه شده و با حق‌تعالی اُنس حاصل می‌کند.
(مقامات معنوی، ج 3،111)

6- تجلّیات وجودی

تجلّیات وجودی عبارت‌اند از مظاهری که در هر مظهری «حق» در آن منطوی است. تجلّیات وجودی همان مظاهر جمال و کمال است که بر عالم آید و آن سه قسم است:
1. تجلیات ذاتی که حق از خودش برای خودش مجرد از هر مظهر، صورت صفت و اسم و رسمی منزه دارد و آن عالم احدیّت است و با عالم سرّالاسرار و غیب الغیوب تعبیر می‌کنند.
2. تجلّیات صفاتی، عبارت است از تعیّنات حق از نفس خودش در مظاهر کمالات که اسماء حق باشند و آن عالم وحدت است که از کمون اسرار غیب مطلق به اعیان آشکار می‌شوند و محل تجلّیات صفات حق است.
3. تجلّیات افعالی، عبارت است از تعیّنات حق که در مظاهر اعیان خارجی از شکل و نوع و شخص و حسّی و معنوی متجلّی می‌شود و آن را عالم وحدانیّه گویند.
درمجموع، حق را وجودی حقیقی است در ذات خویش و وجودی اضافی است که در اعیان ممکنات ظاهر می‌شود و این وجود اضافی را می‌شود به سایه‌ای تشبیه کرد که بر کلّ ممکنات و موجودات کشیده شده است.
(التجلیات محی الدّین عربی، ص 18)

7- متجلّی به صفات

1. حق ّ تعالی اگر به صفت «عالمی» متجلّی شود؛ چنان بود که خضر را عطا فرمود: «و علَّمناهُ مِن لَدُنّا عِلماً: ما به خضر از نزد خودمان علم (لدنی) آموختیم.» (سوره‌ی کهف، آیه‌ی 65)
2. اگر به صفت «قدرت» متجلّی شود؛ چنان بود که پیامبر صلی‌الله علیه و آله را بود که به یک مشت خاک در جنگ بدر لشکری را هزیمت داد. «ما رَمَیتُ اِذ رَمیت وَلکن الله رَمی: تو (آن خاک را) که افکندی درواقع خدا افکند.»
(سوره‌ی انفال، آیه‌ی 17)
3. اگر به صفت «سمیعی» متجلّی شود؛ چنان بود که سلیمان علیه‌السلام آوازها و حتی آواز مورچه را می‌شنید. «وَ قالَت نملهُ یا ایُّها النَّمل ادخلوا مَساکِنَکُم: سلیمان علیه‌السلام شنید که مهتر مورچگان گفت: ای مورچگان! در جاهای خود درآیید تا سلیمان و لشکرش شما را پامال نکنند.» (سوره‌ی نمل، آیه‌ی 18)
4. اگر به صفت «کلام» متجلّی شود؛ چنان بود که موسی علیه‌السلام را بود. «وَ کَلَّمَ الله موسی تَکلیما: خدا با موسی (بی‌واسطه) سخن گفت سخن گفتنی.» (سوره‌ی نساء، آیه‌ی 164)
5. اگر به صفت «حیات» متجلّی شود؛ چنان بود که حضرت خضر علیه‌السلام و الیاس علیه‌السلام را هست.
6. اگر به صفت «بقاء» متجلّی شود؛ ثبوت صفات ربانی و رفع انانیّت انسانی کند. «یَمحوا الله ما یَشاءُ وَ یُثَبِّت: خدا محو و نابود می‌کند و ثابت پا بر جا می‌گذارد هر چه را بخواهد.» (سوره‌ی رعد، آیه‌ی 39)
7. اگر به صفت «رزّاقی» متجلّی شود؛ چنان بود که مریم را بود. «و هُزّی إلیک بِجِزْعِ النَّخله تُساقِط علیک رطباً جنیاً: ای مریم! تنه‌ی درخت خرما را بجنبان تا برای تو خرمای تازه بیفکند.» (سوره‌ی مریم، آیه‌ی 25)
8. اگر به صفت «خالقی» متجلّی شود؛ چنان بود که عیسی علیه‌السلام را بود. «وَ اِذ تَخلُقُ مِنَ الطّین کَهیئه الطّیر: چون از گِل شکل مرغی می‌ساختی و در آن می‌دمیدی و به اذن من مرغی می‌شد.» (سوره‌ی مائده، آیه‌ی 110)
9. اگر به صفت «احیاء» متجلّی شود؛ چنان بود که ابراهیم علیه‌السلام بنمود. «رَبِّ أرنی کَیفَ تحیی الموتی: ابراهیم علیه‌السلام گفت: خدایا! به من نشان بده که چگونه مرده‌ها را زنده می‌کنی.» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 260)
(مرصادالعباد، ص 321)

تجارت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 29 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید! اموال یکدیگر را به باطل (و از طریق نامشروع) نخورید مگر این‌که تجارتی با رضایت شما انجام گیرد.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام بر روی منبر فرمود: «ای گروه تجّار! اوّل فقه (مسائل شرعی تجارت) را یاد بگیرید بعد دنبال تجارت بروید، سه مرتبه امام این را تکرار کردند.»
(الکافی، ج 5، ص 150)

توضیح مختصر:

خریدوفروش، مسئله‌ای است رایج که ضروری بشر است، چه آن‌که انسان، اجتماعی بوده و برای نیاز خود، به یکدیگر محتاج‌اند. نوع کالا و کسب، هر چه باشد و بر اساس مبادله و معاوضه باشد، فقط در آنچه به‌عنوان محرّم است، مانند ربا و خریدوفروش اشیائی مانند حیوان نجس العین و … را تاجر مراعات کند. چه آن‌که اگر تجارت بر اساس شریعت نباشد، معامله حرمت پیدا می‌کند و آنچه در شریعت، حلال است، جایز و رواست.
پس آنچه عنوان تجارت می‌گیرد از معاوضه و مبادله و جابجایی، دارای فزونی و فضل بوده و مسلمان باید از خدا برکت و سود آن را بخواهد تا آفتی به معامله نرسد.
پیامبر ما صلی‌الله علیه و آله و سلّم، سال‌ها با کاروان تجارتی، از مکّه به شام می‌رفتند و خرید می‌کردند و بعد برمی‌گشتند و او را محمّد امین می‌نامیدند.
خداوند در سوره‌ی نور آیه‌ی 37 فرمود: «مردانی که هیچ تجارتی و کسبی، آنان را از یاد خدا غافل نمی‌کند.» یعنی تجارت استمراری، این مردان را از خدا، بی‌خبر نمی‌کند بلکه تک‌تک معامله هم، ایشان را بی‌خبر نمی‌کند.

1- ابو طیّار

ابوطیّار یکی از بازرگانان کوفه بود و بر اثر پیشامدهای ناگوار، موجودی خود را از دست داد. او در مدینه خدمت امام صادق علیه‌السلام رسید و از ورشکست شدن و فشار زندگی مادّی شکایت کرد.
امام فرمود: «آیا در بازار دکّانی داری؟» عرض کرد: «آری ولی مدّتی است چون جنسی ندارم، آن را تعطیل کرده‌ام.»
امام علیه‌السلام فرمود: «چون به کوفه بازگشتی، دکّانت را باز کن و نظافت کن و درب دکّان بنشین؛ موقعی که خواستی به بازار بروی، دو رکعت نماز بخوان و پس از آن بگو: بار خدایا! من به تو تکیه کرده‌ام و تمنّای روزی و گشایش زندگی را دارم و کسی جز تو قادر به این درخواست من نیست.»
ابو طیّار به دستور امام عمل کرد و بدون سرمایه در دکان نشست؛ ساعتی نگذشت که پارچه‌فروشی نزد او آمد و درخواست کرد نصف دکّان را کرایه کند؛ او هم موافقت کرد.
ابو طیار به پارچه‌فروش گفت: «مقداری از پارچه‌ها را در اختیار من بگذار تا بفروشم و نصف سودش (به‌عنوان حق‌العمل) مال من و بقیه برای شما باشد.» او قبول کرد؛ اتفاقاً هوا سرد شد و مشتریان برای خرید به بازار هجوم آوردند و تا غروب جنس فروخته شد.
ابوطیّار به حق‌العمل‌کاری خود ادامه داد تا کم‌کم وضع مادی‌اش خوب شد و مرکب سواری تهیه کرد و غلام و کنیز خرید و خانه ساخت.
(حکایت‌های پندآموز، ص 117 -بحارالانوار، ج 11، ص 2)

2- زمین یا اسب

مردی زمینی داد و اسبی خریداری کرد. یکی از حکما به وی گفت: چه خریدوفروش بدی کردی، آیا فهمیدی چه کردی؟ گفت: چطور؟
فرمود: «چیزی را که با سرگین (کود حیوانی) دادن، جو به تو می‌داد، فروختی و چیزی را که با جو دادن، سرگین (مدفوع) به تو می‌دهد خریدی!»
(نمونه معارف، ج 2، ص 659 -کشکول، ج 2، ص 181)

3- نذر تاجر

در زمان حضرت داوود علیه‌السلام زنی با سه قرص نان و سه کیلو جو، در کوچه به فقیری رسید. پس سه قرص نان را به فقیر داد و پیش خود گفت: جو را آرد می‌کنم و از آن نان تهیه می‌کنم.
جو را به سر گرفت؛ در کوچه بادی وزید و تمام جو او به زمین افتاد و باد آن را برد. زن تعجّب کرد، یعنی چه؟! آیا نتیجه صدقه این است؟!
خدمت داوود پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و مطلب را به عرض رسانید. فرمود: «نزد فرزندم سلیمان برو تا حکمت آن را بگوید.» حضرت سلیمان علیه‌السلام هزار درهم به آن زن داد زن نزد داوود علیه‌السلام آمد و پاداش او را به عرض رسانید.
فرمود: «برو پولش را رد کن و بگو علّت این‌که جو را باد برد، چیست؟» نزد حضرت سلیمان علیه‌السلام آمد و طالب علّت شد. حضرت سلیمان علیه‌السلام فرشته‌ی موکّل باد را طلبید و از او پرسید.
فرشته عرض کرد: «تاجری که ثروت بسیار داشت، در بیابان وامانده و خوراکش تمام شد، با خدا نذر کرد که اگر غذایی از کسی به او برسد، یک‌سوم ثروت خود را به او بدهد، ما جو این زن را به او رساندیم، او نان درست کرد و خورد، بر او واجب شد به وطن خود برسد و به نذرش عمل کند.»
سلیمان علیه‌السلام آن تاجر را احضار کرد و تاجر اقرار کرد و زن هم حاضر شد و تاجر ثلث (یک‌سوّم) مالش را که معادل سه هزار و شصت دینار بود، به زن داد.
بعد حضرت داوود علیه‌السلام به فرزندش سلیمان علیه‌السلام فرمود: «ای فرزندم! کسی که تجارت پرسود می‌خواهد، با خدای کریم معامله کند.»
(داستان‌ها و پندها، ج 8، ص 131 -وقایع الایام (صیام)، ص 234)

4- چرا تجارت راه دور؟

علّت توبه‌ی شقیق بلخی را (که از شاگردان حضرت موسی بن جعفر علیه‌السلام بود) این‌گونه نقل کرده‌اند که پدرش تاجر و پول‌دار بود، خودش هم برای تجارت به بعضی شهرهای ترکیه در نوجوانی (یا جوانی) رفت.
روزی به بت‌خانه‌ای رفت و دید خادم بت‌خانه، ریش خود را تراشیده است. شقیق به آن خادم گفت: «بدان تو خالقی داری که زنده و عالم است. او را عبادت کن، نه این بت‌هایی را که نفع و ضرر ندارند.»
خادم بت‌خانه گفت: «اگر اعتقاد تو این است پس خداوند قادر بود، رزق تو را در شهر خودت بدهد، چرا زحمت به خود دادی و از راه دور برای تجارت به این شهر آمدی؟»
شقیق متنبه شد و طریق زهد را پیشه گرفت و وقتی از امام صادق علیه‌السلام سؤال کرد: فتوت و جوان مردی به چه صفات است؟
فرمود: «اگر خداوند به ما چیزی عطا فرماید، ایثار می‌کنیم و اگر چیزی به ما ندهد شکر می‌کنیم.»
شقیق را به خاطر تشیّع (شیعه بودن) در سال 194 در محل ختلان، نزدیک سمرقند در ماوراءالنهر شهید کردند.
(منتخب التواریخ، ص 444 -روضات الجنات)

5- در تجارت باخت

روزی منصور خلیفه‌ی عباسی، از ابوحنیفه سؤال نمود: لاشی (هیچ‌چیز) چیست؟
او نتوانست جواب دهد و مهلت خواست.
پس به منزل خود آمد و به غلام خود گفت: این قاطر مرا سوار شو و نزد صادق آل محمّد صلی‌الله علیه و آله ببر؛ [چراکه شنیده‌ام] قصد دارد قاطری بخرد، به‌ویژه این قاطر که هشت‌روزه از کوفه به مکه می‌رود. اگر از قیمتش سؤال کرد، بگو قیمتش لاشی (هیچ‌چیز)؛ پول را بگیر و نزدم بیا.
غلام قاطر را گرفت و نزد امام آورد و عرض کرد: شنیدم قصد خریدن قاطری دارید، این هم قاطر! فرمود: قیمتش چند است؟ عرض کرد: لاشی.
فرمود: آن را خریدم، ببر در طویله ببند. عرض کرد: پولش، فرمود: فردا بیا تا پولش را بدهم. غلام به نزد ابوحنیفه رفت و جریان را گفت. فردا ابوحنیفه، با غلام نزد امام آمدند تا پول را بگیرد. وقتی آمدند، حضرت خود سوار بر قاطر شد و ابوحنیفه سوار بر الاغ شد و فرمود: همراه من به صحرا بیا، چون آفتاب بلند شد سرابی به نظر آمد که مثل آب جاری بود و از دور روشنی می‌داد. فرمود: ای ابوحنیفه این چیست؟! عرض کرد: آب جاری.
نزدیک آمدند، پس چیزی را ندیدند. باز سرابی دورتر دیدند، فرمود: بگیر قیمت قاطر خود را. عرض کرد: سراب است. فرمود: لاشی؛ یعنی هیچی همانند سراب است و این آیه را خواند: «مانند سرابی که در بیابان باشد و تشنه از دور گمان کند که آب است چون آنجا برسد چیزی نبیند. (سوره‌ی نور، آیه‌ی 39)»
ابوحنیفه غمگین شد و به خانه مراجعت نمود و گفت: «مسأله را فهمیدم اما در تجارت، قاطر را از دست دادم.»
(خزینه الجواهر، ص 492 -مجمع النورین)

تأویل

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 7 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «تأویل قرآن را جز خداوند و استقراران در دانش نمی‌دانند…»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «هرآینه ظاهر خواهد شد بر شما قومی که می‌زنند سرها را (به شمشیر) بر تأویل قرآن.»
(غررالحکم، حدیث 10102)
* تأویل قرآن آن است که عبارت صریح یا ظاهر در آن نباشد و استنباط از آن احتیاج به وحی و سنّت و الهام دارد.

توضیح مختصر:

کلمه‌ی تأویل به معنای بازگرداندن و پرده برداشتن از آیات است. تفسیر از مادّه «فَسَرَ» به معنای کنار زدن پرده است و تأویل، پایان و عاقبت و بازگشت هر امری است.
منظور، بازگشت دادن ظاهر به باطن است زیرا قرآن ظاهر و باطنی دارد و ارجاع باید مستند به معصوم باشد و به وهم و فکر ناقص، تأویل کردن ممنوع است.
معنای دیگر تأویل ارجاع معانی و مفاهیم خارجی آیات از ظاهری به باطنی می‌باشد، چنان‌که در تأویل قابیل و هابیل در داستان فرزندان آدم به نفس و عقل، که تسلّط هابیل (عقل) به قابیل (نفس) لازم است.
امّا تأویل ممنوع مانند این آیه «هو مَعَکُم اَینَ ما کُنتُم: خدا با شماست هر جا که باشید.» (سوره‌ی حدید، آیه‌ی 4) که تأویل می‌کنند به حلول و اتّحاد، این تأویل باطل است. خداوند در سوره‌ی یوسف آیه‌ی 6 به یوسف علیه‌السلام فرمود: «این تعبیر خواب توست که خدا تو را برگزید و علم تأویل خواب‌ها را بر تو آموخت.» پس اگر تعبیر خواب از ظاهر بازگشت شود و پرده برداشته شود، تأویل آن خواب می‌شود که یوسف علیه‌السلام آن علم را داشت.

1- امام مبین

خداوند در سوره‌ی یس آیه‌ی 13 می‌فرماید: «وَ کُلُّ شَیءٍ احصَیناهُ فی اِمامٍ مُبین: و هر چیزی را در امام و پیشوای آشکار قرار دادیم.»
امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرمود: «به خدا قسم، امام مبین منم که حق و درستی را از باطل و نادرستی آشکار می‌سازم و آن را از رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم به ارث برده‌ام.»
امام حسین علیه‌السلام فرمود: چون این آیه بر پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نازل شد، ابوبکر و عمر برخاسته و پرسیدند: امام مبین تورات است؟ فرمود: نه، گفتند: انجیل است؟ فرمود: نه، گفتند: قرآن است؟ فرمود: نه؛ پس امیرالمؤمنین علیه‌السلام وارد شد؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمودند: «این است آن امام مبین که خدای تعالی علم هر چیز را در او شمرده و بیان کرده است.»
(تفسیر فیض الاسلام، ص 1160)

2- درخت زیتون

خداوند در سوره‌ی نور، آیه‌ی 35 می‌فرماید: «از درخت مبارک زیتون که نه خاوری و نه باختری (نه شرقی، نه غربی) می‌باشد فروزان است.»
این درخت از درختان جهان حسّ و عالم طبیعت، آن‌چنان‌که محجوبان از حق گمان می‌کنند، نیست. وگرنه در گوشه‌ای از اطراف جهان مکان داشت و مورداشاره‌ی حسّی قرار می‌گرفت. این درخت در دنیا و در جهان دیگر هم نیست. تنها، خداوند برای نور وجود خود مثل زده است. درخت زیتون در نزد پوشیدگان از حق که به پایین‌ترین مرتبه از معانی قانع شده‌اند، عبارت است از درختی که در شام یا دیگر نقاط روییده می‌شود که گویند بهترین زیتون، زیتون شامی است؛ اما به حسب مقامات عارفین و اشارات قرآنی گاهی تعبیر به درخت طوبی و سدره المنتهی می‌شود و آن روغن‌زیتون، مطالب علمی و برهانی و نورانی است که شامل خطابات و موعظه‌های نیکو است که عقل‌های بلند آن را پذیرا می‌گردند.
(تفسیر آیه‌ی نور ملاصدرا، ص 56)

3- دو تأویل

عارف شبستری فرمود:

علوم دین ز اخلاق فرشته است **** نیاید در دلی کو سگ سرشت است

علوم دینی از اخلاق فرشتگان است. نباید دل عالم دینی، دنبال صفات سگی یعنی حرص به دنیا باشد.

حدیث مصطفی صلی‌الله علیه و آله و سلّم آخر همین است **** نکو بشنو که البته چنین است

آن‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در حدیثی فرمود: «در خانه‌ای که سگ باشد، فرشته داخل نمی‌شود.» در معنا، منظور همین است؛ یعنی دلی که در آن صفات سگی باشد، جای نزول فرشتگان نخواهد بود.

درون خانه‌ای چون هست صورت **** فرشته ناید اندر وی ضرورت

از پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم حدیث است: «درون خانه‌ای که عکس و نقوش باشد، مَلَک در نیاید.» در معنا، منظور این است که هر چه اشتغال دنیوی آورد و دل را مشغول کند، نقش غیر خدایی باشد و فرشته در نیاید.
(گلشن راز، ابیات 592-590)

4- ستاره، ماه و خورشید

خداوند در قرآن درباره‌ی حضرت ابراهیم علیه‌السلام (نسبت به عقاید باطل مردم) می‌فرماید:
1. چون شب ظاهر شد و تاریکی فراگرفت، ستاره‌ای (زهره یا مشتری در آخر ماه) را دید و گفت: این ستاره پروردگار من است.
2. چون ماه را در حال طلوع و درخشندگی دید، فرمود: این خدای من است.
3. چون خورشید آشکار شد، فرمود: این خدای من است.
4. چون این‌ها ناپدید و پنهان شدند، فرمود: من ازآنچه شما شرک می‌ورزید بیزار هستم.
(سوره‌ی انعام، آیات 79-76)
در تأویلات عرفانی این آیات در کتاب مرصادالعباد (صفحه 303) آمده است: ابراهیم علیه‌السلام در بدایت حال، ستاره دید که آینه‌ی دل به‌قدر کوکب صفا یافته بود.
چون ماه را مشاهده کرد، آینه دل به کمال صافی شد.
چون خورشید را مشاهده کرد، عکسی از پرتو انوار صفات ربوبیّت بود که در آینه‌ی دل مشاهده کرد.
در سالک آنچه از انوار حق مشاهده‌ی دل شود، همان، نور معرفت دل گردد و تعریف حال خود هم به خود کند. آنچه در دل کامل می‌بیند، از حضرت است نه از اغیار. پس آنچه از ستاره و ماه و خورشید در ظاهر دیده شود در عالم دل هم مشاهده کند؛ چون آینه‌ی دل صافی شد، گاه مشاهدات در عالم غیب ببیند از عالم دل به‌واسطه‌ی خیال، گاه در شهادت از عالم ظاهر به‌واسطه حس ببیند.

5- شنا، اسب‌سواری و تیراندازی

مرحوم عارف بالله حاج اسماعیل دولابی درباره‌ی این حدیث: «شنا، اسب‌سواری و تیراندازی را به فرزندانتان بیاموزید.» می‌فرمود: «مقصود از شنا این است که در دریای عمیق دنیا شنا کنند و در آن غرق نشوند. مقصود از اسب‌سواری این است که یاد بدهید چگونه مرکب بدن را برانند که سر کشی نکند و اختیار آن‌ها را به دست نگیرد و آن‌قدر این‌سو و آن‌سو نکشاند که آن‌ها را خسته و درمانده کند و آخرالامر هم بر زمین بزند و بکشد.
مقصود از تیراندازی این است که یاد بدهید چگونه تیر دعا را به هدف بزنند. اگر این سه تا را یاد گرفتی، دیگر فرمان خدا را ببر و به این کاری نداشته باش که چیزی گیرت می‌آید و روزی‌ات زیاد می‌شود یا کم می‌شود.»
(مصباح الهدی، ص 460)

6- پنج آیه

در سوره‌ی نازعات آیات (5-1) خداوند می‌فرماید:
1. قسم به بیرون کنندگان (جان کافران) به‌سختی.
2. قسم به یک نوع نشاط دهندگان.
3. قسم به یک نوع مسابقه گذاران.
4. قسم به یک نوع سبقت گیرندگان.
5. قسم به تدبیر کنندگان امور «و النّازِعات غَرقاً و النّاشِطاتِ نَشطاً وَ السّابِحاتِ سَبحاً فَالسّابِقاتِ سَبقاً فَالمُدبِّراتِ اَمراً»
ترجمه دیگر:
1. سوگند به بر کَنَدگان به قوّت.
2. و به کِشَندگانِ کِشیدنی.
3. و به فرشتگانی که شناورند (با شتاب فرود آیند) شناوری.
4. پیشی گیرندگان پیش گرفتنی.
5. کاربرداران، کاری.
استفاده‌ی الهامی در تأویل چنین نوشته‌اند:
مرحله اوّل: از نازعات اشاره است به قلع و نزع از زندگی مادّی و غفلت.
مرحله دوّم: از ناشطات، اشاره است به تحکیم و عقد افکار از راه عمل و توبه.
مرحله سوّم: از سابحات تعبیر می‌شود به حصول موفقیت در پیشرفت صحیح به خاطر رفع حجب و موانع.
مرحله چهارم: از سابقات تعبیر می‌شود به مستعد بودن و دخول در زمره‌ی ملکوتیان.
مرحله پنجم: از مدبرات تعبیر می‌شود به ترتیب و تنظیم اموری که محوّل به او شده و مأموریت باطنی در انجام آن‌ها پیدا می‌کند.
(رساله‌ی لقاءالله، ص 77)

تأنّی (درنگ کردن،شتاب نکردن)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 37 سوره‌ی انبیاء می‌فرماید: «به‌زودی آیاتم را به شما نشان خواهم داد، ولی عجله نکنید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «شتاب کردن از شیطان و تأمّل و درنگ کردن از جانب خداست.»
(بحار، ج 71، ص 340)

توضیح مختصر:

سرعت به معنی جلو افتادن در کاری است که جلو افتادن در آن جایز باشد و در کار خیر از صفات ممدوح به شمار می‌آید و کندی ضدّ آن است.
درنگ و تأنّی از صفات پسندیده است و خداوند در سوره‌ی مزمّل آیه‌ی 4 می‌فرماید: «ای پیامبر! قرآن را به‌آرامی و روشن بخوان.» که همان معنای «با تأنّی بخوان» می‌شود.
پس با سرعت خواندن قرآن ممدوح نشده است. عجله از جانب شیطان است، پس راه صواب، تأنّی در امور است نه استعجال. خداوند هم در خلقت، دنیا را در شش روز (سوره‌ی هود، آیه‌ی 9) از روزهایی که خودش می‌داند خلق کرد یعنی به جهت تعلیم بندگان که در کار عجله نکنند؛ و الّا برای نشان دادن قدرت، او می‌توانست در یک دقیقه خلق کند.
انسان باید در انجام کارها بااحتیاط رفتار کند و عجله نکند و پیرامون آن مسئله دقت و تعقّل نماید و از اهل نظر، نظرخواهی کند.
به‌عبارت‌دیگر اوّل بو کند، اگر دید این کار عاقلانه و مثمر ثمر هست، انجام دهد و الّا آن را انجام ندهد. در حرف زدن تند صحبت نکند؛ که پشت سر هم ‌صحبت کردن و بدون درنگ گفتن، آفاتی در رساندن مطالب می‌گیرد.

1- با آرامش، بهتر از خسته شدن

سعدی گوید: روزی در سفر بر اثر غرور جوانی، شتابان و تند راهروی کردم و شبانگاه خود را به پای کوه پشته رساندم. خسته‌وکوفته شده بودم و دیگر پاهایم نیروی راهپیمایی نداشت. از پشت سر کاروان، پیرمردی ناتوان، آرام‌آرام می‌آمد. به من که رسید، گفت: «برای چه نشسته‌ای؟ حرکت کن که اینجا جای خوابیدن نیست.» گفتم: «چگونه راه روم که پاهایم یارای حرکت کردن را ندارد.» گفت: «مگر نشنیده‌ای که صاحب دلان می‌گویند: رفتن و نشستن (با آرامش) بهتر است از دویدن و خسته شدن و درمانده گشتن؟»

ای که مشتاقِ منزلی، مشتاب **** پند من کار بند و صبر آموز
اسب‌تازی دو تگ رود به شتاب **** اُشتر آهسته می‌رود شب و روز
(گلستان سعدی، باب ششم)

2- شاید فرجی شود

در تاریخ آمده است که مأمون، خلیفه‌ی عبّاسی گفت: آنگاه‌که من در خراسان بودم، برادرم در بغداد برخلاف سنّت، لشکری بزرگ به فرماندهی علی بن عیسی برای کشتن من فرستاد و من طاهر بن حسین را با لشکری کوچک به جنگ علی بن حسین فرستادم.
گمان این بود که طاهر شکست می‌خورد. در خزانه‌ی مالی‌ام هم چیزی نمانده بود و لشکریان تقاضای ارزاق می‌کردند. من در درهای بسته قرار گرفتم و لشکر برای گرفتن پول هجوم آوردند و حرف‌های نامربوط می‌زدند. می‌خواستم از بالای عمارت خود را بر زمین اندازم و فرار کنم که فضل بن سهل مانع من شد؛ اضطراب بسیار مرا فراگرفته بود. اهل غوغا هیزم آوردند تا عمارت را بسوزانند، تصمیم گرفتم خود را به زیر اندازم تا شاید چشمان آن‌ها به من افتد و از من حیا کنند؛ لکن فضل به پای من می‌افتاد و بوسه بر دستم می‌زد و می‌گفت: که صبر و تأنّی کنم و عجله ننمایم تا شاید فرجی شود. امّا به خاطر فشار لشکریان، تصمیم گرفتم فضل را از بالا به زیر اندازم، بعد خود فکری کنم که ناگهان غلامی آمد و گفت: «مردی آمده و بشارت می‌دهد که طاهر، نماینده‌ی مأمون، غالب و علی بن حسین کشته شد و سر او در توبره است.»
آن‌هایی که شورش کرده بودند، از ترس فرار کردند و فرماندهان توبه کردند و به خاطر تأنّی داشتن فضل بن سهل، کار ما به دولت کشید.
(نمونه‌ی معارف، ج 2، ص 639 -فرج بعد الشده، ص 195)

3- مانع دستور قتل

در شهر هرات، دانشمندی بود که سرایی خوش داشت. سلطان محمود غزنوی وقتی به هرات رفت، دایی‌اش عبدالرحمن نزد او بود. روزی دایی او گفت: «در خانه‌ای که از آن آمدم، پیری است که خود را دانشمند معرّفی کرده، دیشب سرزده به خانه‌اش رفتم، دیدم شراب می‌نوشد و بت برنجی نزدش می‌باشد و دو زانو پرستش می‌کند؛ من جام شراب و بت را آوردم تا شما حکم کنید.»
سلطان گفت: «دست بر سر من بگذار و سوگند یاد کن که راست می‌گویی تا حکم ما با تأمّل باشد و این بهتر است.»
دایی‌اش گفت: «سوگند یاد نمی‌کنم.» سلطان گفت: «چرا دروغ گفتی؟» گفت: «چون سرایی خوش داشت، قصد کردم او کشته شود و آن سرا را به من دهی.» سلطان محمود، پس از تعجیل نکردن در قتل آن دانشمند، دایی خود را از سِمَتش معزول نمود.
(نمونه‌ی معارف، ص 642 -جوامع الحکایات)

4- از شتاب‌زدگی پرهیز کن

جریر گوید: قصد سفر عمره داشتم. خدمت امام صادق علیه‌السلام رسیدم و عرض کردم: «به من سفارشی کنید.» فرمود: «از خدا بترس و از شتاب‌زدگی پرهیز کن!» سفارش دیگری درخواست کردم، چیزی بر آن نیفزود.
از مدینه خارج شدم و با مردی از اهل شام رفیق شدم. به طرف مکه حرکت کردیم و در سفره باهم غذا می‌خوردیم. در بین صحبت، نامی از اهل بصره به میان آمد. مرد شامی آن‌ها را بد گفت. از اهل کوفه صحبت شد، آن‌ها را دشنام داد. از امام صادق علیه‌السلام صحبت کردم، برخلاف ادب حرف زد و من سخت خشمگین شدم و برخاستم با مشت بر صورتش بزنم و او را بکشم که به یاد سفارش امام صادق علیه‌السلام افتادم، پس خود را به صبر واداشتم و مصلحت را رعایت نمودم.
(داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 167 -مجموعه ورام، ج 1، ص 122)

5- ماهی بزرگ

در جنگ جهانی دوّم، وقتی قوای متّحدین (آلمان، ایتالیا و ژاپن) فرانسه را که جزو متّفقین (انگلیس، آمریکا و شوروی) بود، شکست دادند، در پاریس کنفرانسی بین سه نفر از سران جنگ (چرچیل رهبر انگلیس، هیتلر رهبر آلمان و موسولینی رهبر ایتالیا) ایجاد شد.
هیتلر به چرچیل گفت: «فرانسه که شکست خورده است، پس برای جلوگیری از کشتار بیشتر، شما (انگلستان) قرارداد شکست و تسلیم را امضاء کنید تا جنگ متوقف گردد.»
چرچیل قبول نکرد و گفت: «ما شکست نخورده‌ایم و شما هم پیروز نشده‌اید من حاضر به شرط‌بندی هستم آیا شما هم حاضرید؟»
گفتند: «آری» (آن‌ها جلوی استخر بزرگی نشسته بودند) چرچیل گفت: «آن ماهی بزرگ را هر کس تصاحب کند، برنده جنگ است.»
هیتلر سریع به درون آب پرید و شروع به تیراندازی کرد امّا نتوانست ماهی را بگیرد و با خستگی به‌جای خود برگشت و نشست.
موسولینی هم ساعتی تلاش کرد، امّا نتوانست و بر جای خود نشست.
چرچیل با سطلی، آب استخر را کم‌کم خالی می‌کرد. آن‌ها گفتند: «چه می‌کنی؟» گفت: «برای شکست دشمن عجله‌ای ندارم.» باحوصله و تأنّی آب استخر را خالی کرد و ماهی را صید نمود.
خوانندگان محترم! پیر استعمار، مذاهب مختلفه را در دنیا تدوین می‌کند و کم‌کم و باحوصله، مردم مستضعف را به دام خود می‌کشاند؛ مانند بهائیت و …
(داستان‌ها و پندها، ج 3، ص 87)