توبه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 3 سوره‌ی هود می‌فرماید: «از گناهانتان آمرزش از خدا بخواهید و به درگاه او توبه کنید.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: «بنده چون توبه‌ی نصوح و خالص کند، خدا او را دوست می‌دارد و گناهانش را می‌پوشاند.»
(جامع السعادات، ج 3، ص 65)

توضیح مختصر:

توبه، به معنی بازگشت از گناه است؛ خداوند توّاب است و توبه بندگان را می‌پذیرد. (سوره‌ی شوری، آیه‌ی 42) و آنان را دوست می‌دارد. (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 222)
خداوند دست رحمت خود را برای قبول توبه گشوده تا شخص گناهکار به هر مناسبتی از شب، روز، سحر، شب قدر، عید فطر، شب جمعه و … پشیمان شود. این وعده‌ی الهی است که توبه را قبول می‌فرماید و این وعده مربوط به دنیاست، چون آخرت محل حسابرسی و جزاء و عقاب است. مهم در توبه، توفیق آن است چه آن‌که بندگان دچار تسویف هستند و ملکات آنان اجازه‌ی توبه‌ی واقعی به آن‌ها نمی‌دهد و آن را محوّل به وقت مُردن می‌کند که آن‌وقت جایی برای پشیمانی حقیقی نمی‌گذارد.
البته حق النّاس موضوعی جداگانه است، مثل آن‌که انسان غیبت می‌کند و توبه‌ی او منوط به حلالیّت طلبیدن از کسی است که پشت سر او غیبت کرده است. آن قدر مسئله‌ی توبه مهم است که خداوند سوره‌ای به نام توبه را نازل فرموده است.
وجوب توبه از طرف بنده، عقلی است زیرا توبه دفع ضرر است و وجوب دفع ضرر، ضروری می‌باشد و قبول آن از جانب حق‌تعالی نوعی تفضّل و رحمت است که شامل مجرمین و معصیت‌کاران می‌شود.

1- مخترع دین و توبه!

امام صادق علیه‌السلام فرمود: مردی در زمان‌های گذشته زندگی می‌کرد و می‌خواست دنیا را از راه حلال به دست آورد و ثروتی فراهم نماید که نتوانست.
از راه حرام کوشش کرد تا مالی به دست آورد، نتوانست. شیطان برایش مجسّم آشکار شد و گفت: «از حلال و حرام نتوانستی مالی پیدا کنی، می‌خواهی من راهی به تو بیاموزم که اگر عمل کنی، به ثروت سرشاری برسی و عدّه‌ای هم پیرو پیدا کنی؟»
گفت: «آری مایلم.» شیطان گفت: «از نزد خودت دینی اختراع کن و مردم را به آن دعوت نما.» او کیشی اختراع کرد و مردم گردش را گرفته و به مال زیادی دست ‌یافت.
روزی متوجه شد که کار ناشایستی کرده و مردمی را گمراه نموده است؛ تصمیم گرفت به پیروانش بگوید که گفته‌ها و دستوراتم باطل بوده و اساسی نداشته است.
هر چه گفت، آن‌ها قبول نکردند و گفتند: «حرف‌های گذشته‌ات حق بوده است و اکنون خودت در دین خودت شک کرده‌ای؟!»
چون این جواب را شنید، غل و زنجیری را تهیه نمود و به گردن خود آویخت می‌گفت: «این زنجیرها را باز نمی‌کنم تا خدای توبه‌ی مرا قبول کند.»
خداوند به پیامبر آن زمان وحی نمود که به او بگوید: «قسم به عزّتم اگر آن‌قدر مرا بخوانی و ناله کنی که بند بندت از هم جدا شود، دعایت را مستجاب نمی‌کنم، مگر کسانی که به مذهب تو مُرده‌اند و آن‌ها را گمراه کرده بودی، به حقیقت کار خود اطلاع دهی و از کیش تو برگردند.»
(پند تاریخ، ج 4، ص 251-بحار، ج 2، ص 277)

2- کارمند بنی امیّه

«علی بن حمزه» می‌گوید: دوست جوانی داشتم که شغل نویسندگی در دستگاه بنی امیّه را داشت. روزی آن دوست به من گفت: «از امام صادق علیه‌السلام برای من وقت بگیر تا به خدمتش برسم.»
من از امام علیه‌السلام اجازه گرفتم تا او شرفیاب شود، امام اجازه دادند و در وقت مقرّر من با او خدمتش رفتیم.
دوستم سلام کرد و نشست و عرض کرد: «فدایت شوم، من در وزارت دارایی رژیم بنی اُمیّه مسئولیتی داشتم و از این راه ثروتی بسیار اندوخته‌ام و بعضی خلاف‌ها هم انجام داده‌ام!»
امام فرمود: «اگر بنی امیّه افرادی مثل شما را نداشتند تا مالیات برایشان جمع کند و در جنگ‌ها و جماعات آن‌ها را همراهی کند، حق ما را غصب نمی‌کردند.» جوان گفت: «آیا راه نجاتی برای من هست؟»
فرمود: «اگر بگویم عمل می‌کنی؟» گفت: آری. فرمود: «آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را می‌شناسی، به آن‌ها برگردان و آنچه صاحبانشان را نمی‌شناسی از طرف آن‌ها صدقه بده، من در مقابل این کار بهشت را بر تو ضمانت می‌کنم!»
جوان سر به زیر انداخت و مدّتی طولانی فکر کرد و سپس گفت: «فدایت شوم دستورت را اجرا می‌کنم.»
علی بن حمزه می‌گوید: من با آن جوان برخاستیم و به کوفه رفتیم. او همه‌چیز خود، حتّی لباس‌هایش را به صاحبانش برگرداند و یا صدقه داد؛ من از دوستانم مقداری پول برای او جمع کردم و لباس برایش خریداری نمودم؛ و خرجی هم برای او می‌فرستادیم.
چند ماهی از این جریان گذشت و او مریض شد، ما مرتّب به عیادت او می‌رفتیم. روزی نزدش رفتیم، او را در حال جان دادن یافتیم. چشم خود را باز کرد و گفت: ای علی! آنچه امام علیه‌السلام به من وعده داد، به آن وفا کرد، این گفت و از دنیا رفت. ما او را غسل داده و کفن کرده و به خاک سپردیم.
مدّتی بعد خدمت امام علیه‌السلام رسیدم، همین‌که امام علیه‌السلام مرا دید، فرمود: «ای علی! ما به وعده‌ی خود در مورد دوست تو وفا کردیم.» من عرض کردم: «همین‌طور است فدایت شوم، او هم هنگام مردن این مطلب (ضمانت بهشت) را به من گفت.»
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 55 -محجه البیضاء، ج 3، ص 254)

3- رجوع قبل از جان دادن

«معاویه بن وهب» گوید ما به جانب مکه بیرون رفتیم و با ما پیرمردی بود که عبادت می‌کرد لکن در مذهب تشیّع نبود و با او پسر برادری از شیعیان همراه بود.
آن پیرمرد بیمار شد، من به پسر برادر او گفتم: «کاش دین حق را بر او عرضه بداری چه آنکه امید است خدای تعالی او را با ولایت و مذهب حق از دنیا ببرد.»
همراهان گفتند: «بگذارید که بر آن حال و مذهبش بمیرد.» پسر برادر او صبر نکرد و به عمویش گفت: «ای عمو! مردم پس از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم مرتد شدند مگر گروه اندکی که با امیرالمؤمنین علیه‌السلام بودند، بااینکه به خلافت از جانب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از قبل منصوب شده بود.»
پیرمرد بعد از شنیدن این کلمات نفسی برکشید و گفت: «من بر این مذهب شدم.» و بعد مُرد.
معاویه بن وهب گوید: ما داخل شهر مدینه شدیم و به حضور امام صادق علیه‌السلام رسیدیم. «علی بن سری» یکی از همراهان ما، جریان توبه‌ی پیرمرد و رجوع به امامت قبل از وفات را نقل کرد. امام فرمودند: «او اهل بهشت است.» علی بن سری تعجب کرد و عرض کرد: «او از هیچ‌چیز این مذهب ما باخبر نبود. حکمی را نمی‌دانست و فقط در آن ساعت که روح از بدنش مفارقت می‌نمود، قبول کرد.» امام فرمود: «از او چه می‌خواهید؟ قسم به خدا او داخل بهشت شد.»
(خزینه الجواهر، ص 312 -روضه الانوار سبزواری)

4- ابولُبابه

یکی از یاران بزرگ پیامبر صلی‌الله علیه و آله که در جنگ‌های اُحد و فتح مکه و دیگر جنگ‌ها شرکت داشت «ابولبابه» بود. یکی از موضوعات حساس زندگی او توبه‌ی اوست. هنگامی‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله در اثر پیمان‌شکنی مردم «بنی قریظه» به طرف قلعه‌ی آن‌ها که نزدیک مدینه بود لشگر کشید و قلعه را محاصره نمود، عده‌ای از طایفه «اوس» حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمدند و عرض کردند همان‌گونه که طایفه‌ی «بنی قینقاع» را به «خزرج» بخشیدند، «بنی قریظه» را به ما ببخش.
فرمود: «آیا راضی می‌شوید یک نفر از طایفه شما (اوس) را برای حَکَم بفرستم؟» گفتند: آری، فرمود: سعد معاذ. بنی قریظه رضایت ندادند و گفتند: «ابولبابه را نزد ما بفرست تا با او مشورت کنیم.»
ابولبابه در قلعه‌ی بنی قریظه دارای منزل و اموال و عیال و فرزندان بود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله او را مأمور مشورت با آن‌ها کرد.
او وارد قلعه شد همه از زن و مرد و کوچک و بزرگ اطرافش جمع و اظهار جزع کردند تا دلش نرم گردد. بعد گفتند: «آیا به حکومت پیامبر صلی‌الله علیه و آله تن دهیم یا خیر؟» گفت: مانعی ندارد اما با دست به گردن اشاره کرد یعنی تسلیم شدن همین و گردن زدن همان.
بعد متوجه شد با این اشاره به پیامبر صلی‌الله علیه و آله خیانت کرده و این آیه نازل گردید:
«ای مؤمنین با خدا و پیامبر صلی‌الله علیه و آله خیانت نکنید و در امانت هم خیانت ننمایید همانا اموال و اولاد شما اسباب امتحان شمایند و پاداش بزرگ نزد خداست.» (سوره‌ی انفال، آیات 28-27)
از شرمندگی از قلعه بیرون آمد و یکسر به مسجد مدینه رفت و به یکی از ستون‌های مسجد خود را بست و گفت: «کسی مرا نگشاید تا خدا توبه مرا بپذیرد.»
قریب ده یا پانزده روز به همین شکل بود فقط برای دستشویی و نماز او را می‌گشودند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «اگر ابولبابه نزد ما می‌آمد برای او طلب آمرزش می‌نمودیم اما چون خودش منتظر آمرزش حق است باشد خداوند توبه‌اش را بپذیرد.»
ام سلمه گوید: سحرگاهی پیامبر صلی‌الله علیه و آله را خندان دیدم، عرض کردم: خدا همیشه دهان شما را خندان کند، علتش چیست؟ فرمود: «جبرئیل خبر قبولی توبه ابولبابه را آورده است.» گفتم: اجازه می‌دهید او را بشارت دهم؟ فرمود: خود دانی؛ از درون حجره صدا زدم ابولبابه مژده که خدا توبه‌ات را پذیرفته است. مردم هجوم آورده تا او را بگشایند گفت: «شما را به خدا جز پیامبر صلی‌الله علیه و آله کسی مرا نگشاید.» موقع نماز صبح که پیامبر صلی‌الله علیه و آله به مسجد آمدند ابولبابه را از ستون مسجد باز کردند و الآن در مسجد پیامبر صلی‌الله علیه و آله این ستون به ستون توبه و یا ابولبابه معروف است.
(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 129-مجمع‌البیان ذیل سوره‌ی توبه، آیه‌ی 102 و اخرون اعتَرفُوا بِذُنوبهِم.)

5- بهلول نبّاش

«معاذ بن جبل» با حالت گریان بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله وارد شد و سلام عرض کرد و جواب سلام شنید پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «چرا گریه می‌کنی؟» عرض کرد: «بر در مسجد جوانی خوش‌صورت و شاداب است، چنان بر خودش گریه می‌کند مانند زن جوان مُرده، می‌خواهد به حضور شما آید.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: عیبی ندارد. جوان آمد و سلام عرض کرد، پس از جواب سلام پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «چطور گریه نکنم گناهانی انجام دادم که خدا مرا نمی‌بخشد و مرا داخل جهنم خواهد کرد.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «آیا برای خدا شریک قرار دادی؟» گفت: نه فرمود: «نفس محترمی را کُشتی؟» گفت: نه. فرمود: «گناهت اگر به‌اندازه‌ی کوه‌ها باشد خدا می‌آمرزد.» جوان گفت: «گناهان من از کوه‌ها بزرگ‌تر است.»
فرمود: «آیا گناهت مثل هفت زمین و دریاها و ریگ‌ها و اشجار و آنچه در آن است از مخلوقات و به‌قدر آسمان‌ها و ستارگان و به‌قدر عرش و کرسی می‌باشد؟»
گفت: «گناهانم از همه این‌ها بزرگ‌تر است.»
فرمود: «وای بر تو گناهان تو بزرگ‌تر است یا پروردگار تو؟» جوان روی خود به زمین زد و گفت: «منزّه است خدا، از هر چیزی او بزرگ‌تر است…»
فرمود: «ای جوان یکی از گناهانت را برایم نمی‌گویی؟» عرض کرد: چرا، بعد گفت: «هفت سال کار من این بود که قبرها را می‌شکافتم و کفن مُرده‌ها را درمی‌آوردم و می‌فروختم. شبی دختری از دختران انصار مُرد وقتی نبش قبر کردم و کفن را از تن او جدا کردم، شیطان وسوسه کرد و با او مقاربت کردم، وقتی برمی‌گشتم شنیدم که مرا صدا کرد: ای جوان! از فرمانروای روز جزا نمی‌ترسی؟ وای بر تو از آتش قیامت!»
جوان گفت: حال چه کنم؟ پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «ای فاسق! از من دور شو، می‌ترسم به آتش تو بسوزم.»
او رفت و به یکی از کوه‌ها پناه برد و دو دست خود را به گردن بست مشغول توبه و عبادت و مناجات شد.
تا چهل روز، شب و روز گریه می‌کرد به نوعی که بر درنده‌ها و حیوانات وحشی اثر می‌گذاشت. بعد از چهل روز از خدا طلب آمرزش کرد تا در قیامت رسوا نشود.
خدا بر پیامبرش آیه‌ی 129 سوره‌ی آل‌عمران را نازل کرد که آمرزش بهلول در آن بود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله این آیه را با لبخند تلاوت می‌کرد و بعد فرمود: «کیست مرا به نزد آن جوان ببرد؟» معاذ گفت: می‌دانم کجاست. پیامبر صلی‌الله علیه و آله همراه معاذ نزدش رفتند دیدند میان دو سنگ سرپا ایستاده، دست‌هایش به گردنش بسته، رویش از شدت آفتاب سیاه و تمام مژه‌های چشمش از گریه ریخته و مشغول مناجات است و خاک بر سرش می‌ریزد درندگان صحرا اطراف او را گرفته و پرندگان در اطراف بالای سر او صف کشیده به حال او گریه می‌کنند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله نزدیک رفته دست‌های او را با دست مبارک خود گشودند و خاک از سر او پاک کردند و فرمودند: «بشارت باد تو را ای بهلول، تو آزادکرده‌ی خدایی از آتش.»
پس به اصحاب فرمود: «این‌طور گناهان خود را تدارک و جبران کنید.»
(رساله لقاءالله، ص 62 -مجالس الصدوق)

تواضع

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 63 سوره‌ی فرقان می‌فرماید: «بندگان خدای رحمان آنان هستند که بر روی زمین به تواضع و فروتنی راه می‌روند.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هیچ‌کس برای خدا تواضع نکرد مگر خدا رفعت و بزرگی به او داد.»
(جامع السعادات، ج 1، ص 359)

توضیح مختصر:

تواضع، حد وسط تکبّر و تذلیل است. کسی که نسبت به خدا تواضع بورزد، خداوند او را بلند می‌کند یعنی بندگان را به‌اندازه‌ی تواضعشان نسبت به خود بلند می‌گرداند و به‌اندازه‌ی شناسایی عظمت خودش، به‌سوی تواضع راهنمایی می‌کند.
در قرآن نوعی تواضع را به مردم، نسبت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم تعلیم می‌دهد؛ «ای اهل ایمان (برای احترام و تواضع ورزیدن) صدایتان را از صدای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فراتر نبرید در گفتار با او بلند سخن مگویید.» (سوره‌ی حجرات، آیه‌ی 2)
حیات علم به فروتنی است و عالم ربّانی نسبت به پروردگارش نوعی فروتنی دارد و نسبت به خلق، نوعی دیگر؛ که در مجموع، هیچ نوع کبر و انّیتی در باطن او نیست چنان‌که در رکوع و سجود، نوعی فروتنی خاص نسبت به خداوند است که درباره‌ی مخلوقات جاری نمی‌شود.
وقتی ما در اماکن متبرّکه می‌رویم و به حضور بزرگان دین می‌رسیم، نوعی خاکساری و فروتنی به خرج می‌دهیم که لایق آن مکان و یا آن شخص باشد و در جای دیگر این نوع را روا نمی‌داریم. در قرآن خداوند به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌فرماید: «ای پیامبر! بال‌وپر خود را بر مؤمنانی که از تو پیروی می‌کنند (به تواضع) بگستران. (افتادگی کن).» (سوره‌ی شعراء، آیه‌ی 215)
به‌عکس، سلاطین و رؤسا و اُمراء نسبت به اتباع و رعیّت خود، بزرگی می‌کنند و تکبّر می‌ورزند و اگر رعیّت، کوچک‌ترین بی‌احترامی کنند، آن‌ها را حبس و شکنجه نموده و به قتل می‌رسانند. این دستور به پیامبر عظیم الشّأن، خلیفه حقیقی است که دارد به دیگران از امّت تعلیم می‌دهد که در معاشرت‌ها فروتنی کرده و نخوت نورزند.

1- فروتنی سلمان

حضرت سلمان، مدّتی در یکی از شهرهای شام، امیر (فرماندار) بود. سیره‌ی او در ایّام فرمانداری با قبل از آن، هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه همیشه گلیم می‌پوشید و پیاده راه می‌رفت و اسباب خانه‌ی خود را تکفّل می‌کرد.
یک روز در میان بازار می‌رفت، مردی را دید که یونجه خریده بود و منتظر کسی بود که آن را به خانه‌اش ببرد. سیلمان رسید و آن مرد او را نشناخت و بی‌مزد قبول کرد بارش را به خانه‌اش برساند. مرد یونجه را بر پشت سلمان نهاد و سلمان آن را می‌برد؛ در راه مردی آمد و گفت: «ای امیر! این را به کجا می‌بری؟» آن مرد فهمید که او سلمان است؛ در پای او افتاد و دست او را بوسه می‌داد و می‌گفت: مرا ببخش که شما را نشناختم.
سلمان فرمود: این بار را به خانه‌ات باید برسانم و رسانید، بعد فرمود: «اکنون من به عهد خود وفا کردم، تو هم عهد کن تا هیچ‌کس را به بیگاری (عمل بدون مزد) نگیری و چیزی را خودت می‌توانی ببری، به مردانگی تو آسیب نمی‌رساند.»
(جوامع الحکایات، ص 178)

2- بلال حبشی

«بلال حبشی» از مسلمانانی بود که ازنظر معنوی ترّقی کرده بود تا جایی که اذان گوی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شد و حضرتش می‌فرمود: «ای بلال! به روح ما (به‌وسیله‌ی اذان) نشاط ببخش.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم او را امین بر بیت‌المال نمود و همچون برادر تنی با او رفتار می‌کرد و به او می‌فرمود: «وقتی وارد بهشت می‌شوم، صدای کفش تو را جلوتر از خود می‌شنوم، آن‌وقت که در سرزمین سرسبز بهشت راه می‌روی…»
بر این اساس مسلمانان نزد بلال می‌آمدند امتیازات و افتخاراتی را که کسب کرده بود، به او تبریک می‌گفتند.
بلال هرگز با تعریفات آن‌ها مغرور نمی‌شد و ستایش مردم، او را عوض نمی‌کرد، باکمال تواضع، در پاسخ آن‌ها می‌گفت: «من از اهالی حبشه هستم، دیروز عبد و غلام بودم.»
(حکایت‌های شنیدنی، ج 4، ص 173 -طبقات ابن سعد، ج 3، ص 238)

3- تواضع رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم

«ابوذر» گوید: «سلمان فارسی» و «بلال حبشی» را دیدم که با هم به حضور رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسیدند. در این میان، سلمان برای احترام به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، به پاهای رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم افتاد و بر آن‌ها بوسه زد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ضمن جلوگیری از این کار، خطاب به سلمان فرمود: «از آن کارهایی که عجم (غیر عرب‌ها) در مورد شاهان خود انجام می‌دهند، انجام نده. من بنده‌ای از بندگان خدا هستم؛ ازآنچه می‌خوردند من نیز می‌خورم و ازآنجاکه مردم می‌نشینند من نیز می‌نشینم.»
(درس‌هایی از زندگی پیامبر صلی‌الله علیه و آله، ص 162-بحار، ج 76، ص 63)

4- محمد بن مسلم

«محمد بن مسلم» مردی ثروتمند از اشراف کوفه و از اصحاب امام باقر علیه‌السلام و صادق علیه‌السلام بود. روزی امام باقر علیه‌السلام به او فرمود: «ای محمد! باید تواضع و فروتنی کنی.»
وقتی محمد بن مسلم از مدینه به کوفه برگشت، ظرف خرما و ترازویی برداشت و درب مسجد جامع کوفه نشست و صدا می‌زد: هر کس خرما می‌خواهد بیاید از من بخرد (تا هیچ تکبّری به او سرایت نکند).
بستگانش آمدند و گفتند: «ما را با این کار رسوا کردی.» فرمود: «امامم مرا امر به چیزی کرد که مخالفتش نخواهم کرد؛ از این محل حرکت نمی‌کنم تا تمام خرمایی را که در این ظرف است بفروشم.» بستگانش گفتند: «حال که چنین است پس کار آسیابانی را پیشه خود کن.» وی قبول کرد و شتر و سنگ آسیابی خرید و مشغول آرد کردن گندم شد و با این عمل خواست از بزرگ‌بینی نجات یابد.
(روایت‌ها و حکایت‌های، ص 103-داستان‌های پراکنده، ج 3، ص 18)

5- عیسی علیه‌السلام و شستن پای حواریین

«عیسی بن مریم علیه‌السلام» به حواریین خود فرمود: «مرا به شما حاجتی است.» گفتند: «چه کار کنیم؟» عیسی علیه‌السلام از جای حرکت کرد و پاهای حواریین را شستشو داد! عرض کردند: «یا روح‌الله ما سزاوارتریم که پای شما را بشوئیم!»
فرمود: سزاوارترین مردم به خدمت کردن، عالِم است، این کار را کردم که تواضع کرده باشم، شما هم تواضع را فراگیرید و بعد از من در بین مردم فروتنی کنید آن‌طور که من کردم و بعد فرمود: «به تواضع، حکمت رشد می‌کند نه با تکبّر، چنانکه در زمین نرم، گیاه می‌روید نه در زمین کوهستانی.»
(نمونه معارف، ج 3، ص 223 -وافی، ج 1، ص 4)

تنبّه و اعتبار

قرآن:

(خدا، عُزیر پیامبر را بعد از صدسال مُردن، زنده کرد و فرمود): «نگاه به غذا نوشیدنی خود کن که هیچ‌گونه تغییری نیافته و به الاغ خود نگاه کن (که از هم متلاشی شده)، برای این‌که تو را نشانه‌ای برای مردم (در مورد معاد) قرار دهیم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کسی که از عبرت‌ها پند گیرد (از انجام گناهان) بازایستد.»
(غررالحکم،2/75)

توضیح مختصر:

همیشه تنبّه و اعتبار برای کسی است که از پندها و موعظه و وقایع، عبرت گیرد و موجب سعادت و نجات آن‌کس شود. کسانی که خدا بر دل‌ها و گوش‌های آنان به‌واسطه‌ی اعمال بدشان مُهر زده و بر چشم‌های ایشان پرده زده شده، چنین گوشی که مُهر زده شود، یعنی دیگر قابلیّت استماع نصایح و پذیرفتن در او نیست، چون در گزینش رد می‌شود، دیگر نمی‌تواند صنایع و آیات الهی و کلمات انبیاء و بزرگان را بشنود و عبرت بگیرد و متنبّه بشود، درنتیجه کارهای اینان کورکورانه و با تعصّب انجام می‌شود.
همه‌ی شواهد و امثله و کلمات حکمت و تاریخ برای این است تا تقریب ذهن برای تفهیم حقایق شود و همه برای تفهّم و عبرت و تنبّه است تا هدایت شوند و خشنودی خداوندی برایشان حاصل گردد.
قصّه پیشینیان را که خداوند در قرآن نقل می‌کند، نتیجه‌اش را متنبّه شدن صاحبان خرد و اهل اندیشه می‌شمارد. پس قضایای سالفین برای تنبّه لاحقین است.

1- از عطّاری به عرفان

رزی عطّار نیشابوری در دکان عطّاری، مشغول معامله بود؛ درویشی آنجا رسید و چندین بار چیزی خواست و او نداد. دریش گفت: «چگونه خواهی مُرد؟» عطّار گفت: «چنان‌که تو خواهی مُرد.» درویش کاسه‌ای چوبین داشت، زیر سر نهاد و الله گفت؛ جان بداد. عطّار، چون این بدید، حالش متغیّر شد و دکّان به هم زد و طریق سلوک بپیمود تا جایی که مولانا، صاحب مثنوی درباره‌ی او گوید:

عطّار روح بود و سنایی دو چشم او **** ما از پی سنایی و عطّار آمدیم
(شرح مثنوی، زمانی، ج 1، ص 843، بیت 2880)

2- احتمال و تغییر حال

مرحوم عارف بالله، حاج اسماعیل دولابی می‌فرمود: یکی از علمای نجف، پس از سال‌ها تدریس در حوزه، درس را تعطیل کرد و در را به روی خود بست. عدّه‌ای به سراغش رفتند و دیدند بسیار لاغر شده و حالش منقلب است. از او پرسیدند که چرا درس را تعطیل کرده و طلبه‌ها را محروم ساخته است.
در پاسخ گفت: «اواخر، این احتمال برایم مطرح شده که می‌گفتم خدا و قیامتی هست، ممکن است راست باشد، همین احتمال، مرا ازآنچه عمری خود را به آن مشغول کرده بودم، بازداشته و به این حال افکنده است.»
(مصباح الهدی، ص 104)

3- از رنگرزی تا ولیّ شدن

مرحوم عارف بالله، حسنعلی نخودکی اصفهانی، استادی در اصفهان داشتند، به نام محمّد صادق تخته فولادی (م 1292) که در اوایل جوانی به رنگرزی مشغول بود و چند شاگرد هم داشت. یک روز عصر با شاگردان، برای تفریح به خارج از شهر اصفهان می‌روند؛ به هنگام بازگشت، عبورشان به قبرستان تخته فولاد می‌افتد و می‌بیند پیرمردی در حال تفکّر است.
حاجی می‌گوید: «کمی با این پیرمرد شوخی کنیم.» او سؤالاتی می‌کند و پیرمرد جواب نمی‌دهد.
حاجی با ته عصا به شانه‌ی او می‌زند و می‌گوید: «انسانی یا دیوار؟» باز جوابی نمی‌شنود! پس به شاگردان می‌گوید: «برگردیم شهر.» چند قدمی نمی‌رود که پیرمرد (بابا رستم بختیاری) می‌فرماید: «عجب جوانی هستی حیف از جوانی تو!» و دیگر حرف نمی‌زند.
حاجی با این حرف منقلب می‌شود و کلید دکّان را به شاگردان داده و خود، سه شبانه‌روز نزدش می‌ماند. سپس به دستور بابا رستم روزها سر کار خود می‌رود و شب‌ها به تخت فولاد می‌آید. استاد بعد از یک سال می‌فرماید: «دیگر کار بس است! و همین‌جا بمانید.» و … این‌گونه حاجی از اولیای الهی می‌شود.
(نشان از بی‌نشان،1/35)

4- از موسیقی به حکمت و عرفان

جهانگیرخان قشقایی (م. 1328) از بزرگان ایل قشقایی به موسیقی شائق بود و برای تکمیل این فن به اصفهان آمد. او از مدرسه‌ی صدر خوشش آمده بود و همه‌روزه، صبح و عصر به آنجا می‌رفت.
کنار درِ مدرسه، درویشی وی را می‌خوانَد و از حالش جویا می‌شود. درویش خیره‌خیره او را می‌نگرد می‌گوید: «گیرم که در این فن، فارابی (معلّم ثانی) شدی، باز مُطربی بیش نخواهی بود. همین‌جا حجره‌ای بگیر و مشغول تحصیل باش.» جهانگیرخان قشقایی می‌گوید: «این‌گونه بود که یک‌باره از خواب غفلت بیدار شدم؛ من اگر چیزی یاد گرفتم از همّت و نَفَس آن درویش بود.»
(تاریخ حکما و عرفا، ص 8)

5- الحمدلله بی‌مورد

سری سقطی (م.250) استاد جنید بغدادی بود. او گفت: «سی سال است ازجمله‌ی الحمدلله که بر زبانم جاری شد استغفار می‌کنم.» گفتند: «چگونه؟»
گفت: «شبی، در بازار آتش‌سوزی رخ داد، بیرون آمدم تا ببینم به دکان من آتش رسیده یا نه؟» گفتند: «به دکان تو آتش نرسیده است.» گفتم: «الحمدلله!»
یک‌مرتبه متنبّه شدم که گیرم دکان من آسیبی ندیده باشد، آیا نباید در اندیشه‌ی مسلمین باشم!
(علوم اسلامی، بحث عرفان، ص 101)

تکلّف (به خود رنج دادن، خلاف عادت کردن)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 86 سوره ص می‌فرماید: «ای پیامبر! بگو من از جهت رسالت مزدی نمی‌خواهم و از متکلّفین نیستم (که حرفی از پیش خود و به تصنّع بزنم.)»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ما گروه انبیاء و امینان و پرهیزگاران، از تکلّف (و تصنّع) بری هستیم.»
(مصباح الشریعه، باب 35)

توضیح مختصر:

هر چیزی که با قاعده و آسانی انجام شود گفتن و انجام دادن آن مطلوب و به صواب است و هر چیزی که برای افاده‌ی مقصود از نظر گفتن و عمل، انسان به تعب و رنج بیفتد، کیفیت آن کار پایین آید و گاهی خراب‌کاری شود. لذا خداوند در آیه‌ی 233 سوره‌ی بقره فرمود: «لا تُکَلِّفُ نَفسٌ اِلّا وُسعَها: به هر نفسی به‌اندازه‌ی طاقت او تکلیف شده است.»
یعنی به‌اندازه‌ی تمکّن و قدرت، هرکسی مورد کارگری و انجام طاعات قرار می‌گیرد. انسان در حال، مکلّف کار خود است نه دیگران و انجام هر عملی در گروِ کار خود شخص می‌باشد.
شخص مکلّف، همیشه مجبور است خود را به‌سختی بیندازد که توانانی هرکسی با دیگران فرق می‌کند. تکلّف الزام به عمل است و وُسع، اندازه‌ی توانایی برای انجام عملی است.
اگر احکامی برای اشخاصی سخت جلوه می‌کند، مقداری از آن مربوط به تنبلی و سستی نفس آن‌هاست چراکه احکام نماز یا روزه، خمس و مانند این‌ها به حکمت الهی قرار داده شده است نه به یک علّت که شخص برای خودش اشکالی به احکام وارد کند.
هر نوع مشقّت و سختی که بر مبنای حدود و اوامر الهی باشد، شخص مأجور و در آزمون، مقبول می‌شود و نتیجه آن‌که افضل اعمال، با مشقّت ترین آن‌هاست که اجر بیشتری هم دارد.

1- به راستی بگویید

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بر گروهی از اصحاب خود وارد شد. آنان با گشاده‌رویی و خوش‌آمد گویی رفتار کرده و او را سیّد و مولای خود خواندند.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم خشمگین شد و فرمود: «این‌طور سخن نگویید، بگویید: پیامبر ما و فرستاده‌ی خدا! سخن به‌راستی گویید و زیاده‌روی و غلو نکنید که گرفتار گمراهی خواهید شد.»
(تربیت اجتماعی، ص 329 -کودک، 2/462)

2- تعارف خشک‌وخالی

امام صادق علیه‌السلام و فرزندش اسماعیل و یکی از آشنایان او در راهی می‌رفتند تا به منزل امام علیه‌السلام رسیدند. امام علیه‌السلام از آن مرد خداحافظی کرد و داخل منزل خود شد. اسماعیل عرض کرد: «چرا به منزل دعوتش نکردید؟»
فرمود: «وضع خانه مناسب نبود که دعوتش کنم.» اسماعیل گفت: «حداقل یک‌بار تعارف می‌کردید، او که به منزل ما نمی‌آمد!» فرمود: «دوست ندارم که متکلّف باشم.»
(تربیت اجتماعی، ص 334 -مجله تربیت، سال چهارم، ش 10)

3- عیال‌وار

امام علی علیه‌السلام تکلّف دوستانش را در دوستی، غلوآمیز و تکلّف دشمنانش را در دشمنی، افراط‌آمیز دانسته و دوست نمی‌داشت. لذا فرمود: «دو گروه درباره‌ی من به هلاکت می‌رسند؛ دوستانی که راه اغراق می‌پیمایند و دشمنانی که راه افراط می‌روند.»
امام علیه‌السلام را دیدند که مقداری خرما خریده و در چادر شبی پیچیده و خود، آن را به خانه می‌برد. بعضی که امام را دیدند، گفتند: «اجازه دهید برای شما بیاوریم.» فرمود: «عیال‌وار، خود به بردن آن سزاوارتر است.»
(صدای عدالت انسانی،1/121-تربیت اجتماعی، ص 333)

4- پیاده دنبال سواره

وقتی امیرالمؤمنین علیه‌السلام از جنگ صفین بازمی‌گشت، به محله شبامیان (قبیله‌ای از مردم هَمْدان) رسید، آواز گریه‌ی زنان بر کشتگان را شنید.
ناگاه، حرب بن شرجیل شبامی، بزرگ قبیله، خدمت امام علیه‌السلام رسید و به او عرض کرد:
«آن‌گونه که می‌شنوم، زنان بر شما چیره شده‌اند؟ چرا آن‌ها را از گریه و زاری بازنمی‌دارید؟»
بزرگ قبیله پیاده و امام سوار بر اسب می‌رفتند، امام علیه‌السلام به او فرمودند: «بازگرد! که پیاده رفتن رئیس قبیله‌ای چون تو، پشت سر من، موجب انحراف زمامدار و زبونی مؤمن است.»
(نهج‌البلاغه، کلمات قصار، ش 322، ترجمه محمد دشتی)

5- تصنّع بر مُردن

شخصی از مدّعیان عبادت، از غایت خضوع و ورع، خود را به تصنّع بر هیئت مردگان کرده بود. خلیفه‌ی دوّم تازیانه بر او بلند کرد و گفت: «ممیران بر ما دین ما را! خدا بمیراند تو را!»
فقیر «راغب اصفهانی» گوید: «این سخن را خوب نفهمیده بودم که چگونه کسی خود را می‌میراند؛ تا این‌که شخصی را در مسجد جامع اصفهان که برای گدایی بر صف‌های مردم می‌گذشت، دیدم؛ چنان خود را مُرده ساخته بود گویی که از مرده دیرینه جنبشی ضعیف ظاهر می‌شود.»
(نوادر راغب، ص 326)

تکبّر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 22 سوره‌ی نحل می‌فرماید: «آنان که به قیامت ایمان ندارند، قلبشان منکر و آنان جزء مستکبران به شمار می‌آیند.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «داخل بهشت نمی‌شود کسی که به اندازه‌ی دانه‌ی خردل در دلش کبر باشد.»
(جامع السعادات، ج 1، ص 346)

توضیح مختصر:

تکبّر حالتی است که خود را از دیگران بالاتر، قوی‌تر و عزیزتر می‌داند و به هر دلیل اعتباری و مجازی، اعتقاد برتر بینی خود را بر دیگران دارد.
شیطان خود را از آدم، بالاتر فرض کرد و تکبّر نمود و ملعون و مطرود شد. اوّلین گناه هم، همین رذیله بوده است که تحقّق پیدا کرد.
از بزرگ‌ترین حجاب‌ها، همین تکبّر است که سبب می‌شود بسیاری از فضایل، محو و نابود شوند. نمرود و فرعون تکبِّر بر خدا کرد.
خداوند در سوره‌ی مؤمن، آیه‌ی 6 فرمود: «همانا کسانی که از بندگی من تکبّر نمودند، به‌زودی با خواری در دوزخ درمی‌آیند.» و در حدیث قدسی فرمود: «کبریائی، رداء (روپوش) من و عظمت ازاء (زیرپوش) من است. هر کس در یکی از این دو، با من برابری کند، او را به جهنّم خواهیم افکند.»
و آنچه بر پیغمبران خدا تکبّر کردند مانند ابوجهل‌ها، این هم از بدترین نوع این صفت رذیله است. تکبّر بر بندگان خدا که در عموم، گاهی دیده می‌شود که به هر سببی (مال، قدرت، ریاست) دیگران را پست و حقیر شمرده و خود را بزرگ می‌دانند.

1- ابوجهل

«عبدالله بن مسعود» از یاران پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم اوّل کسی بود که در مکّه قرآن را آشکارا در میان جمعیّت قرائت کرد.
او در تمام جنگ‌های پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم حضور داشت؛ مردی بسیار کوتاه‌قد بود که هرگاه در میان جمعیّت نشسته، می‌ایستاد، از آن‌ها بلندتر نبود!
به همین جهت، در جنگ بدر خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم عرضه داشت من قدرت جنگیدن ندارم ممکن است دستوری بفرمایید که در ثواب جنگ جویان شریک باشم.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «برو در میان کشتگان کفّار اگر کسی را (مانند ابوجهل) یافتی که زنده است به قتل برسان.»
عبدالله گوید: میان کشتگان به ابوجهل، دشمن سرسخت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسیدم که هنوز رمقی داشت.
روی سینه‌اش نشستم و گفتم: خدا را سپاس‌گزارم که تو را خوار ساخت. ابوجهل چشم گشود و گفت: «وای بر تو پیروزی بر کیست؟» گفتم: با خدا و پیامبرش، به همین دلیل تو را می‌کشم؛ پا روی گردنش نهادم، متکبّرانه گفت:
«ای چوپان کوچولو، قدم در جای بلندی نهادی، آن‌قدر بدان که هیچ دردی بر من سخت‌تر از این نیست که تو کوتاه‌قد مرا بکشی؛ چرا یکی از فرزندان عبدالمطلّب مرا به قتل نرساند؟!»
سرش را از بدنش جدا کردم و خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمدم و گفتم: یا رسول‌الله مژده که این سر ابوجهل است.
(پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 4، ص 206 -طبقات ابن سعد، ج 3، ص 106)
بعد از مُردن ابوجهل، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ابوجهل از فرعون زمان موسی علیه‌السلام بدتر و عاصی‌تر بوده است، چون فرعون وقتی هلاکت خود را یقین کرد، خدا را قبول کرد ولی ابوجهل وقتی یقین به مرگ کرد به بت لات و عزّی قسم یاد می‌کرد که او را نجات دهند.»
(سفینه علیه‌السلام، ج 1، ص 200)

2- ولید بن مُغیره

بعد از آن‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم مبعوث به رسالت شد تا سه سال عدّه قلیلی ایمان آوردند؛ بعد وحی رسید که رسالت خود را ظاهر و عمومی کن و از استهزاء و اذیّت مشرکان پروا مکن که ما شرّ آن‌ها را از تو دفع کنیم. یکی از آن‌ها «ولید بن مُغیره» بود. جبرئیل ملک مقرّب الهی، نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و در آن هنگام ولید ازآنجا گذشت. جبرئیل گفت: «این ولید پسر مغیره از استهزاء کنندگان است؟» فرمود: بلی، پس جبرئیل اشاره به پای ولید کرد و ولید کمی که رفت، به مردی از خزاعه گذشت که تیر می‌تراشید، پا بر روی تراشه‌ها و ریزه‌های تیر گذاشت و ریزه‌ی آن در پای او رفت و پایش خونین شد.
تکبّرش نگذاشت که خم شود و آن را بیرون آورد. چون به خانه رفت، روی کرسی خوابید و دخترش در پای کرسی خوابید. آن‌قدر خون از پاشنه‌اش روان شد که به تشک دختر رسید و دخترش بیدار شد و به کنیز خود گفت: «چرا دهان مشک را نبسته‌ای؟» ولید گفت: این خون پدر توست، آب مشک نیست، بعد وصیّت کرده و به جهنّم پیوست.
(منتهی الامال، ج 1، ص 36)

3- ثروتمند کنار فقیر

مرد ثروتمندی با لباس‌های پاکیزه و تمیز خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و نشست. بعد از او مرد فقیری با لباس‌های کهنه و مندرس وارد شد و پهلوی همان ثروتمند نشست.
ثروتمند لباس آراسته خود از کنار مستمند تازه وارد جمع کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ترسیدی لباست را کثیف نماید؟» عرض کرد خیر، پرسید: «پس برای چه چیزی این عمل را انجام دادی؟» عرض کرد: مرا هم‌نشینی (نفسی) است که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه می‌دهد.
یا رسول‌الله نصف مال خود را برای کیفر عملم به او بخشیدم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به فقیر فرمودند: «آیا می‌پذیری؟» عرض کرد: «نه یا رسول‌الله.» ثروتمند گفت: چرا؟ گفت: «می‌ترسم آنچه از تکبّر و خودپسندی، تو را فراگرفته، مرا نیز فراگیرد.»
(راهنمای سعادت، ج 1، ص 161 -اصول کافی، ج 2 باب فضل فقراء المسلمین)

4- سلیمان بن عبدالملک

«سلیمان بن عبدالملک» (از خلفای بنی مروان) یک روز جمعه لباسی نو پوشید و خود را معطر کرد. دستور داد صندوق عمامه‌ی سلطنتی را بیاورند.
آینه‌ای به دست گرفت و بارها عمامه‌ها را برمی‌داشت و هریک را که می‌پیچید، نمی‌پسندید باز عمامه‌ی دیگر برمی‌داشت تا این‌که به یکی از آن‌ها راضی گردید. به هیبت و شکل خاصی به مسجد رفت، بر روی منبر نشست و از شکل و هیکل خودش بسیار خوشش آمد و پیوسته خود را تنظیم و مرتب می‌کرد. خطبه‌ای خواند، خیلی از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه خودپسندی و تکبّر او را گرفت و گفت:
من شهریاری جوان، بزرگی ترس‌آور و سخاوتمندی بسیار بخشنده‌ام. سپس از منبر پایین آمد و داخل قصر شد. در قصر شبیه یکی از کنیزان را مشاهده کرد، پیش او رفته و پرسید: مرا چگونه می‌بینی؟
کنیز گفت: «با شرافت و شادمان می‌بینم اگر گفته‌ی شاعر نبود.» گفته شاعر را سؤال کرد، کنیز بخواند: «تو خوب جنس و سرمایه‌ای هستی، اگر همیشه بمانی، امّا افسوس که انسان را بقایی نیست.» سلیمان از شنیدن این شعر در گریه شد. تمام آن روز می‌گریست. شامگاه کنیز را خواست تا ببیند چه علّتی او را وادار کرد این شعر را بخواند.
کنیز قسم یاد کرد من تا امروز خدمت شما نیامده‌ام و هرگز این شعر را نخوانده‌ام؛ و سایر کنیزان هم تصدیق کردند.
آنگاه متوجه شد این پیش آمد از جای دیگر بوده است، بسیار ترسید طولی نکشید که از دنیا با خودپسندی که او را گرفته بود، بی‌بهره رفت.
(پند تاریخ، ج 3، ص 37)

5- خسرو پرویز

از پادشاهانی که پیامبر صلی‌الله علیه و آله به او نامه نوشت و او را دعوت به اسلام نمود یکی «خسرو پرویز پادشاه ایران» بود. نامه‌ای به‌وسیله‌ی «عبدالله بن حذاقه» به دربار او فرستاد.
خسرو دستور داد آن را ترجمه کردند دید حضرت محمّد صلی‌الله علیه و آله نام خود را بر نام او مقدم داشته است. این موضوع بر او گران آمد، نامه را پاره کرد و به عبدالله هیچ توجهی ننمود و از جواب نامه خودداری کرد.
وقتی خبر پاره کردن نامه به پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسید فرمود: «خدایا تو نیز پادشاهی او را قطع فرما.» خسرو نامه‌ای به باذان پادشاه یمن فرستاد که شنیده‌ام در حجاز شخصی دعوی نبوّت کرده، دو نفر از مردان دلیر خود را بفرست تا او را دست‌بسته به خدمت ما بیاورند.
باذان دو نفر به نام «بابویه» و «خرخسره» را به حجاز فرستاد و آنان نامه‌ی باذان را به پیامبر صلی‌الله علیه و آله دادند… فرمود اینک استراحت کنید تا فردا جواب شما را بدهم. روز دیگر که شرفیاب شدند فرمود: «به باذان بگویید که دیشب هفت ساعت از شب گذشته (دهم جمادی‌الاولی سال هفتم هجری) پروردگار من، خسرو پرویز را به‌وسیله‌ی فرزندش شیرویه به قتل رسانید و ما بر مملکت او مسلط خواهیم گشت. اگر تو هم ایمان بیاوری بر محل حکومت خویش مستقر باش.»
(داستان‌ها و پندها، ج 2، ص 126 -روضة الصفا)

تقیّه (خودداری از اظهار عقیده برای…)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 28 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «افراد باایمان نباید به‌جای مؤمنان، کافران را دوست و سرپرست خود انتخاب کنند و هر کس چنین کند، هیچ رابطه‌ای با خدا ندارد، مگر این‌که از آن‌ها بپرهیزد (و به خاطر هدف‌های مهم‌تری تقیّه کند).»

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «تقیه در هر چیز که فرزند آدم بدان مضطر شد، هرآینه خداوند برایش حلال می‌کند.»
(اصول کافی، ج 2، ص 175)

توضیح مختصر:

تقیّه، خودداری از اظهار عقیده‌ی باطنی، برای کناره‌گیری از خطر است. اگر عقیده‌اش را اظهار کند، ترسِ بر جان یا مال یا عِرض او می‌شود. پس خودداری می‌نماید تا در ظاهر با او موافقت کنند بااینکه در باطن، مخالف است و این، روش ائمه علیهم السّلام در مقابل خلفای ستم و اتباع آنان بوده است.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «تقیّه بهترین کار هر مؤمنی است که خود و برادرش را با آن از فاجران حفظ می‌کند». (بحار، ج 16، ص 147 -آداب معاشرت)
عبدالله فرزند زراره گوید: امام صادق علیه‌السلام به من فرمود: «سلام مرا به پدرت ابلاغ کن و بگو عیب‌جویی من از تو، صرفاً به خاطر دفاع از تو و حفظ جانت بوده است زیرا تو به دوستی و ولایت ما شهرت یافتی و دشمنان سعی در اذیّت و حتّی قتل تو دارند؛ لذا برای حفاظت از خطر حکومتی، لازم شد از تو انتقاد نمایم و این امر بر دین و موقعیت تو نزد ما خللی وارد نمی‌سازد.»
در معیوب کردن کشتی توسط حضرت خضر علیه‌السلام مصلحت آن بود که کشتی از غارت پادشاه سالم بماند (سوره‌ی کهف، آیه‌ی 79) و این مَثَل را بفهم خدا تو را رحمت کند.
پس تقیّه، یعنی انسان به خاطر هدف‌های مقدسش، اعتقاد خود را در مقطعی خاص، مکتوم دارد.

1- رخصت، فضیلت

مسیلمه کذّاب، دو نفر از اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را گرفت. به یکی از آن دو گفت: «آیا به رسالت محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم گواهی می‌دهی؟»
گفت: «آری!» گفت: «به رسالت من گواهی می‌دهی؟»
گفت: «آری!» پس او را رها کرد.
از نفر دوّم پرسید: «به رسالت من گواهی می‌دهی؟»
گفت: «من کر هستم و نمی‌شنوم.» و سه مرتبه پرسش را تکرار کرد و جواب، همان شنید. مسیلمه گردن دوّمی را زد.
این خبر به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسید، پس فرمود: «اوّلی، رخصت خدایی را قبول کرد و تقیّه نموده و باکی بر او نیست و دومّی که کشته شد از روی صدق و یقین بوده و فضیلت نصیبش گشت، پس برای او گوارا باد.»
(نمونه معارف، ج 3، ص 188 -مجمع‌البیان، ذیل آیه‌ی 28 سوره‌ی بقره)

2- فقیه در دین

عبدالله بن عطا گوید: به امام باقر علیه‌السلام عرض کردم: دو نفر از اهل کوفه را گرفتند و حکومت به این دو نفر گفت: که باید از امیرالمؤمنین علیه‌السلام بیزاری بجویید. پس یکی بیزاری جست و او را آزاد کردند و دوّمی بیزاری نجست، او را کشتند. امام علیه‌السلام فرمود: «آن‌که بیزاری جست، مردی فقیه در دینش بوده است و آن‌که بیزاری نجست، مردی بود که برای بهشت رفتن عجله کرد.»
(اصول کافی، ج 2، ص 175)

3- به خاطر خطر حکومت

عبدالله، فرزند زراره گوید: امام صادق علیه‌السلام به من فرمود: سلام مرا به پدرت ابلاغ کن و بگو: عیب‌جویی من از تو، صرفاً به خاطر دفاع از تو و حفظ جانت می‌باشد؛ زیرا تو به دوستی و ولایت ما شهرت یافته‌ای و دشمنان سعی در اذیّت و حتّی قتل تو دارند؛ لذا برای حفاظت از خطر حکومت، لازم است انتقاد نمایم و این امر بر دین و موقعیّت تو در نزد ما خللی وارد نمی‌سازد. در معیوب کردن کشتی توسط حضرت خضر علیه‌السلام، مصلحت آن بود تا کشتی از غارت پادشاه سالم بماند که در قرآن، سوره کهف، آیه 79 خداوند می‌فرماید: «…و این مثَل را بفهم! خدا تو را رحمت کند…»
(قاموس الرجال، ج 4، ص 160 -شاگردان مکتب ائمه علیهم السّلام، ج 2، ص 196)

4- قلب عمّار

دشمنان و مشرکین در صدر اسلام، پدر و مادر عمّار به نام یاسر و سمیّه را شکنجه داده تا آن‌ها از اسلام دور کنند، ولی هر دو را کشتند. امّا عمّار خواسته‌های دشمنان را به تقیّه به زبان جاری کرد و قلباً در ایمان محکم بود.
به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گفتند: «عمّار کافر شده است!» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «عمّار از سر تا قدمش مملو از ایمان است و ایمانش با گوشت و خونش آمیخته است.» عمّار با دیده‌ی گریان خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد: «هلاک شدم، زیرا از من دست نکشیدند تا آن‌که با زبان، به شما جسارت و خدایان آن‌ها را به خوبی یاد کردم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم با دست مبارک، اشک از چشمان عمّار پاک کرد و فرمود: «اگر دوباره از تو خواستند که چنین کلماتی را بگویی، باز هم بگو!» سپس آیه‌ی 106 سوره‌ی نحل درباره‌ی عمّار نازل شد: «اِلّا مَن اَکرَه وَ قَلبُهُ مُطمَئِنُ بِالایمانِ: کیست آن که پس از ایمان، کافر گردد و دلش بر ایمان استوار باشد.»
(شاگردان مکتب ائمه علیهم السّلام، ج 5، ص 8 -الغدیر، ج 9، ص 23)

5- آفرین

مرد مؤمنی خدمت موسی بن جعفر علیه‌السلام رسید و درخواست کمک کرد. حضرت خندید و فرمود: «مسئله‌ای می‌پرسم، اگر خوب جواب دادی، ده برابر آنچه خواستی به تو عطا می‌کنم.» عرض کرد: «بپرسید!»
فرمود: «هرگاه به تو بگویند چه چیزی تمنّا می‌کنی، چه می‌گویی؟» گفت: «مرا تقیّه‌ی در دین و قضای حقوق برادران مؤمن روزی فرماید.»
فرمود: «چرا ولایت ما را نمی‌خواهی؟» عرض کرد: «این را خدا به من داده ولیکن آن را عطا نفرموده. بر آن نعمت شکر می‌کنم و آنچه نداده از تقیّه و قضای حقوق برادران را از خدا مسئلت می‌کنم.»
حضرت علیه‌السلام فرمود: «آفرین!» و دو هزار درهم به او داد تا با آن تجارت کند.
(نمونه معارف، ج 3، ص 189 -منتهی الآمال)

تقوای عارفان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 32 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «و قطعاً سرای آخرت برای کسانی که پرهیزگاری کنند، بهتر است؛ آیا نمی‌اندیشند؟»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «تقوی (پرهیزگاری) را شعار باطنی خود قرار دهید.»
(تحف العقول، ص 202)

توضیح مختصر:

تقوی از برای خدا و آن، ترک حلال مانند مکروهات، مباهات و لذّات مشروع نفسانی است.
تقوای از خدا و آن، ترک شُبَهات است تا چه رسد به حرام.
تقوای از خوف آتش و عقاب و آن، ترک حرام است.
از عارفی درباره‌ی تقوا سؤال شد، فرمود: «آیا راه پر خار و خاشاک را پیموده‌ای؟» گفت: آری. فرمود: چه کرده‌ای؟ گفت: از خارها پرهیز می‌کردم که مبادا به پایم بخلد. فرمود: «در دین خدا نیز چنین بااحتیاط و پرهیزگار باش تا به درجه‌ی متّقین نائل شوی. از کوچک‌ترین و بزرگ‌ترین گناهان، دست بکش که این تقوا است و همانند کسی باشد که بر روی دیوار خاردار راه می‌رود که از هر چیزی می‌بیند، می‌پرهیزد.» (بحرالمعارف، ج 2، ص 71)
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «برتر از تندرستی، تقوای قلب است.» (هزارویک‌شب تحفه، شماره‌ی 551)
مثال تقوا برای طاعت، مانند آب برای درختان است و طبیعت درختان و میوه‌ها در رنگ و طعم، مانند درجات ایمان است. پس هر کس که در بالاترین درجه تقواست و جوهر روحش صاف‌تر باشد، با تقواتر بوده و عبادتش خالص‌تر و به خدا نزدیک‌تر است.
(شرق بی غروب، باب 82)

1- انواع تقوا

تقوا بر سه گونه است:
1. تقوای از برای خدا و در راه او؛ و آن ترک حلال است تا چه رسد به امور مشتبه و این تقوای خاص الخاص است.
2. تقوای از خدا؛ و آن ترک شُبَهات است تا چه رسد به حرام و این تقوای خاص است.
3. تقوا از ترس آتش و عِقاب؛ و آن ترک حرام است و این تقوای عام است. مَثَل تقوا مانند آبی است که در نهری روان است و مَثَل این سه دسته در معنی تقوا مانند درختان مختلف و رنگارنگ است که بر لب آب کاشته‌اند و هر درختی از آن آب به قدر جوهر و طمع و لطافت و غلظت آن ارتزاق می‌کند و مردم هم از این درختان و ثمره‌اش به‌اندازه‌ی قدر و قیمتش استفاده می‌برند.
خداوند می‌فرماید: «باغ‌هایی از انگور و زراعت و خرما که با هم متفاوت‌اند از یک آب سیراب می‌شوند، بااین‌حال بعضی از آن‌ها را از جهت میوه بر دیگری برتری می‌دهیم.» (سوره‌ی رعد، آیه‌ی 4)
تقوا بر طاعات مانند آب برای درختان است و طبیعت درختان در رنگ و طعم، مثل درجات ایمان می‌باشد. پس کسی که دارای بالاترین درجه‌ی تقواست و جوهر روحش صاف‌تر باشد، تقوایش بیشتر است. کسی که باتقواتر باشد، عبادتش خالص‌تر و پاک‌تر و هر کس چنین باشد، به خدا نزدیک‌تر است و هر عبادتی که بنیادش بر تقوا نباشد، مانند غباری پراکنده، بی‌ارزش است.
خداوند فرموده: «آیا کسی که بنایش بر تقوا و خشنودی الهی باشد، بهتر است یا کسی که اساس آن را بر کنار پرتگاه سستی بنا نموده که ناگهان در آتش دوزخ فرومی‌ریزد؟» (سوره‌ی توبه، آیه‌ی 109)
تفسیر تقوا آن است که ترک می‌کند آنچه در گرفتن به آن اشکالی ندارد تا چه برسد به چیزی که خطر آمیز باشد. در حقیقت تقوا، طاعت بدون معصیت، ذکر بدون فراموشی و علم بدون جهل و مقبولی است که رد نگردد.
(مصباح الشریعه، باب 82)

2- تقوا سبب عطای عمل

در سوره‌ی بقره آیه‌ی 282 خداوند می‌فرماید: «واتَّقوا الله یَعلَمَکُم الله: از خدا بپرهیزید (تقوا داشته باشید) و خدا به شما تعلیم می‌دهد.» یعنی پرهیز گاری سبب می‌شود که قلب آماده‌ی پذیرش علوم و معارف حقیقی شود و خداوند وعده داد که از علم خویش به چنین شخصی عطا کند، اگر «واو» در آیه عطف فرض شود.

3- پارچه‌ی قبا

آیت‌الله کوهستانی به مناسبتی خاطره‌ای از دوران نجف خود را چنین بازگو فرمودند: من در نجف تحصیل می‌کردم و با قناعت و ساده زیستی روزگار را می‌گذراندم تا آن‌که روزی مادرم برای من یک طاقه پارچه قبایی برک فرستاد.
ابتدا خیلی خوشحال شدم ولی با خود اندیشیدم که اگر این پارچه را برای خود قبا بدوزم این قبای نو، عبای نو لازم دارد.
آنگاه عبای نو نعلین نو هم می‌خواهد و کم‌کم خانه و اثاثیه منزل هم باید عوض شود؛ لذا فکر کردم که بهتر است از همین‌جا جلو خواهش و هوای نفس را بگیرم و آن قبا را به یک طلبه فقیر هدیه دادم تا اینکه خیالم از بابت آن آسوده گردید.
(بر قله‌ی پارسایی، ص 89)

4- یک سفارش جامع

خداوند در سوره‌ی نساء، آیه‌ی 131 می‌فرماید: هرآینه وصیت (سفارش) کردیم قبل از شما به دارندگان کتاب‌های آسمانی (یهود و نصارا و دیگر امت‌ها) و شما را (در قرآن) که تقوای خدا بورزید. (لقَد وصَّینا الذَّین اوتُوا الکتابَ مِن قَبلِکُمْ و ایّاکُم اَنِ تَّقوا الله)

5- متّقیان

متّقیان سه دسته‌اند: خرد، میانه، بزرگ. «متقی کوچک» آن است که توحید خود را به شرک، اخلاص خود را به نفاق و تعبّد خود را به بدعت نیالاید. «متقی متوسط» آن است که خدمت خود را به ریا، حال را به تصنّع و قوت خود را به شبهت نیالاید. «متقی بزرگ» آن است که نعمت را به شکایت نیالاید، جرم خود را به حجت نیالاید و از دیدن منّت نیاساید.
(صد میدان، میدان 16)

تقوا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 197 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «بهترین توشه‌ی راه تقوا است؛ پس ای صاحبان عقل از من بپرهیزید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «هیچ عملی باتقوا، اندک نباشد.»
(اصول کافی، ج 2، ص 61)

توضیح مختصر:

تقوا به معنی نگه‌داری یا خویشتن‌داری است و به تعبیر دیگر، نیروی کنترل درونی است که انسان را در برابر طغیان شهوات حفظ می‌کند.
اصل تقوا بر بیم از پروردگار نهاده شده است. تقوا این است که هر چه خداوند، تو را فرمانت داده انجام دهی و آنچه نهی‌ات کرده دوری نمایی که حق، حاضر و ناظر است.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «اهل تقوا نشانه‌هایی دارند که با آن شناخته می‌شوند؛ راست‌گویی، ادای امانت، وفای به عهد، کم فخرفروشی، کم ُبخل ورزیدن، صله‌ی رحم، ترحّم با ضعیفان، کم اُنسی با زنان، بخشش و احسان، خوش‌اخلاقی، بردباری، پیروی از دانش در آنچه به خدا نزدیکش می‌کند»
(خصال مترجم، ج 2، ص 235)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اکثر کسانی که داخل بهشت می‌شوند، از تقوای الهی و خوش‌خلقی است.»
(بحار، ج 68، ص 387)
طبق فرموده‌ی قرآن در سوره‌ی مائده، آیه‌ی 37: «جز این نیست که خداوند، عمل را از پرهیزگاران می‌پذیرد.»

1- تقوای غلط

عصر رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود، سه نفر از زنان برای شکایت از شوهرانشان به حضورش آمدند.
اوّلی گفت: شوهرم گوشت نمی‌خورد، دوّمی گفت: شوهرم از بوی خوش استفاده نمی‌کند، سوّمی گفت: شوهرم با زن خود هم‌بستر نمی‌شود. (اینان با این اعمال قصد زهد و تقوا کرده بودند.)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بسیار ناراحت و خشمگین شد به‌طوری‌که وقتی از خانه به‌سوی مسجد حرکت کرد، عبایش بر زمین کشیده می‌شد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در اجتماع مردم، بالای منبر پس از حمد و ثنا فرمود: چرا بعضی از اصحاب من گوشت نمی‌خورند و بوی خوش استعمال نمی‌کنند و با زنان خود هم‌بستر نمی‌شوند؟
ای مسلمانان آگاه باشید من هم گوشت می‌خورم، هم از بوی خوش استعمال می‌کنم و هم با همسر خود هم‌بستر می‌شوم، این سنّت است، کسی که از این سنّت من دوری کند، از من نیست.
به‌این‌ترتیب، آن حضرت پایه‌ی تأسیس بدعت زُهد غلط را از بنیان ویران کرد و پایه‌گذاران آن را محکوم نمود.
(حکایت‌های شنیدنی، ج 2، ص 74 -فروع کافی، ج 5، ص 496)

2- ابوذر

ابوذر رضی‌الله‌عنه فرمود: «آذوقه و پس‌انداز من در زمان پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم همیشه یک مَن خرما بوده و تا زنده‌ام از این مقدار زیاده نخواهم کرد.»
عطاء گوید: ابوذر را دیدم لباس کهنه‌ای به تن کرده و نماز می‌خواند، گفتم: ابوذر مگر لباس بهتری نداری؟ گفت: اگر داشتم در برم می‌دیدی.
گفتم: مدّتی تو را با دو جامه می‌دیدم، گفت: به پسر برادرم که محتاج‌تر از خودم بود دادم، گفتم: به خدا تو خود محتاجی؛ سر به آسمان بلند کرده و گفت: «آری بار خدایا به آمرزش تو محتاجم.»
سپس گفت: «مثل‌اینکه دنیا را خیلی مهم گرفته‌ای، این لباس که در تن من می‌بینی. لباس دیگری که مخصوص مسجد است و چند بز برای دوشیدن و نان خورش دارم، چارپایی دارم که آذوقه‌ام را به آن حمل‌ونقل می‌کنم و زنی دارم که مرا از زحمت تهیه غذا آسوده می‌کند؛ چه نعمتی برتر از آن‌که من دارم؟»
به ابوذر گفتند: آیا مِلکی تهیّه نمی‌کنی چنان‌که فلان کس و فلانی تهیه کرده‌اند؟! گفت: «می‌خواهم چه کنم؟ برای این‌که آقا و ارباب شوم؟ هر روزی یک شربت از آب با شیر و هفته‌ای یک پیمانه گندم مرا کفایت می‌کند.»
(پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 47 -اعیان الشیعه (جندب)، ص 329 347)

3- به بی‌تقوا نباید اعتماد کرد

«اسماعیل» فرزند بزرگ امام صادق علیه‌السلام مقداری پول نقد داشت، اطلاع پیدا کرد که مردی قریش از اهل مدینه عازم سفر به کشور یمن است، خواست مقداری پول به او بدهد تا اجناس تجارتی یا سوغاتی برایش خریداری کند.
با پدرش امام صادق علیه‌السلام مشورت کرد، حضرت فرمود: «او شراب‌خوار است؟» گفت: «مردم می‌گویند، امّا از کجا معلوم که حرف مردم درست باشد!»
حضرت فرمود: «صلاح نیست به او پول بدهی.»
امّا اسماعیل تمام پول را به آن مرد داد تا برایش از یمن جنس بخرد.
مرد قریشی به مسافرت رفت و تمام پول او را از بین برد. موقع حج حضرت و اسماعیل، هر دو به حج رفتند، اسماعیل در طواف بود که حضرت متوجّه شد که اسماعیل پیوسته از خدا مسألت می‌کند که در مقابل از دست دادن پول‌ها، به او عوض دهد.
حضرت از وسط جمعیّت خود را به اسماعیل رسانید و با دست پشت شانه او را به‌آرامی فشرد و گفت:
«فرزندم، بی‌جهت از خدا چیزی مخواه، تو بر خدا حقّی نداری، نباید به او اعتماد می‌کردی، خود کرده را تدبیر نیست.»
اسماعیل گفت: «مردم می‌گفتند او شراب می‌خورد من که ندیده بودم!» امام فرمود: «گفتار مؤمنین را به‌راستی تلقّی کنید و بر شراب‌خوار اعتماد نکنید و از دادن اموال به نادانان طبق قرآن باید حذر کرد.»
لا تؤتوا السُّفَهاءَ اَمواَلکُم الّتی جَعَلَ الله لَکُم قیاماً (سوره‌ی نساء، آیه‌ی 5) که سفیهی بالاتر از شراب‌خوار سراغ داری؟
بعد فرمود: پیشنهاد شراب‌خوار در ازدواج و وساطت را نباید پذیرفت، در مورد امانت نباید او را امین دانست که اموال را حیف‌ومیل کند و چنین کسی حقّی بر خدا ندارد تا از خدا جبران ضررهای وارده را مطالبه کند.
(با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 35 -بحارالانوار، ج 4، ص 267)

4- شیخ مرتضی انصاری رحمه‌الله علیه

مرحوم «شیخ مرتضی انصاری رحمه‌الله علیه» با برادر خود از کاشان به مشهد مقدس مسافرت نمود، پس‌ازآن به تهران آمد، در مدرسه‌ی مادر شاه در حجره‌ی یکی از طلاب منزل گرفت.
روزی شیخ به همان محصل مختصر پولی داد تا نان خریداری کند، وقتی برگشت شیخ دید حلوا هم گرفته و بر روی نان گذاشته است.
به او گفت: «پول حلوا را از کجا آوردی؟» گفت: «به‌عنوان قرض گرفتم.» شیخ فقط آنچه از نان، حلوایی نبود برداشت و فرمود: «من یقین ندارم برای اداء قرض زنده باشم.»
روزی همان طلبه پس از سال‌ها به نجف آمده بود و خدمت شیخ عرض کرد: «چه عملی انجام دادید که به این مقام رسیدید و خداوند شما را موفق نمود اینک در رأس حوزه علمیه قرار گرفته‌اید و مرجع همه شیعیان جهان شدید؟»
شیخ فرمود: «چون جرئت نکردم حتی نان زیر حلوا را بخورم، ولی تو با کمال جرئت نان و حلوا را تناول نمودی.»
(داستان‌ها و پندها، ج 4، ص 151 -زندگی و شخصیت شیخ انصاری رحمه‌الله علیه، ص 70)

5- اعتراض عقیل

چون امام علی علیه‌السلام به حکومت رسید به منبر رفتند و ستایش و ثناء خدا کردند بعد فرمود: «به خدا قسم به یک درهم از غنیمت‌های شما دست نرسانم تا آنگاه‌که در مدینه شاخه خرمایی دارم، پس راست بگویید؛ خود را از مال محروم کرده‌ام و به شما عطا می‌کنم.»
در این هنگام عقیل برادر امام به پا خاست و عرض کرد: «قسم به خدا تو مرا و شخص سیاه مدینه را برابر و مساوی قرار دادی!»
امام فرمود: «بنشین، در اینجا غیر تو دیگری نبود که تکلم کند، تو بر آن سیاه چهره چه برتری داری، جز به پیشی گرفتن در اسلام یا به تقوی و اجر و ثواب که این برتری در آخرت است.»
(نمونه معارف، ج 3، ص 171 -وافی، ج 3، ص 60)

تقدیر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 38 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «فرمان خدا اندازه گذارده و انجام شدنی است.»

حدیث:

از امیرالمؤمنین علیه‌السلام درباره‌ی تقدیرات پرسیده شد، فرمود: «راهی تاریک است؛ در آن مَرَوید! دریایی عمیق است، داخل آن نگردید! سرّ خدایی است، خود را به رنج نیندازید.»
(نهج‌البلاغه، حکمت 287)

توضیح مختصر:

یکی از معارفِ مربوط به افعال خدای تعالی، قضا و قدر است. خداوند فرمود: «هر چیزی را او آفرید و آن را اندازه‌گیری کرد.» (سوره‌ی فرقان، آیه‌ی 2) چون خداوند خلق می‌کند، به‌اندازه سپس آن را به مقصدی که برایش در نظر گرفته هدایت کرده تا به کار رود و تکمیل شود. (سوره‌ی اعلی، آیه‌ی 3)
یک عمل اختیاری که از انسان طبق اراده و خواستش صادر می‌گردد، از جهتی که علم و آلات و اسباب، صحیح به کار رفته و مادّه‌ای که فعل، روی آن واقع می‌شود و شرایط زمانی و مکانی هم باید باشد؛ چنین فعلی که اسبابش تام است، فعل ضروری الوجود است و بر این اراده از خدا تعلّق گرفته است.
امّا انسان در افعال تکلیفی و اختیاری، مجبور نیست بلکه قَدَر او به این است که اگر جنود عقل و تقوا او را کمک کنند، فعلِ خیر را بیاورد و اگر جنود جهل و بی‌تقوایی بر او حاکم باشد، فعل شر را می‌آورد.
اگر در فعل، ما اختیار نداشته باشیم، آنگاه جزا و کیفر چگونه بر ما وارد شود؟ امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «اگر دروغ و خیانت (در قضا و قدَر) حتمی باشد باید قصاص خیانت‌کار، ظلم بوده و خیانت‌کار در قصاص، مظلوم باشد.»
(المیزان، ج 1، ص 159)
پس تقدیرات به نیّت و عمل و حال بنده بستگی دارد و به عنوان کیفر یا به عنوان ثواب، جزا داده می‌شود.

1- علّت وبا در حیوانات

در یکی از قبایل عرب، وبا در میان سگان و مرغان افتاد و در مدّت دو روز، همه مُردند. آن قبیله به خدمت زاهد زمان خود آمدند و این حادثه را به او رساندند.
فرمود: «مقدّر شما چنین بود و البته خیر شما نیز در آن؛ و در عوض، سودی به شما خواهد رسید.»
ازقضا، لشکری برای غارت و تاراج قبایل می‌رفتند و چون به این قبیله رسیدند، آواز سگان و خروسان نشنیدند، پس‌ازآن محل گذشتند و هیچ ضرری به آن قبیله نرسید.
(زینت المجالس، ص 373 -نمونه معارف، ج 3، ص 146)

2- دام ببُرد

سعدی گوید: صیّادی تور صید ماهی را به دریا افکند تا ماهی بگیرد. از قضاء ماهی بزرگ به داخل تور افتاد و چنان ماهی بزرگ بود که تور را از دست صیّاد کشید و ربود.

دام، هر بار ماهی آوردی **** ماهی این بار رفت و دام ببرد

صیّادان افسوس خوردند و او را سرزنش کردند که چنین صیدی از دستش رفت. صیّاد گفت: «تقدیر این ماهی در من نبود و اجلش نرسیده بود که در آن جان دهد.»
(حکایت‌های گلستان، ص 169)

3- سرنوشت فقیر و پول‌دار

کاروانی از کوفه به قصد مکّه برای موسم حج حرکت کردند. یک نفر پیاده و سر برهنه همراه ما (سعدی) از کوفه بیرون آمد. او پولی نداشت و آسوده‌خاطر همچنان ره می‌پیمود.
توانگری شترسوار به او گفت: «ای تهی‌دست کجا می‌روی؟ برگرد که در راه بر اثر ناداری به‌سختی می‌میری.» او سخن شترسوار پولدار را نشنید و همچنان به راه خود ادامه داد تا اینکه به نخله‌ی محمود، یکی از منزلگاه‌های نزدیک حجاز رسیدیم. در آنجا توانگر شترسوار درگذشت.
فقیر پابرهنه در کنار جنازه‌ی او آمد و گفت: «ما به‌سختی نمردیم و تو بر شتر نیرومند، سواره بمُردی.»
(حکایت‌های گلستان سعدی، ص 12)

4- قضای غالب

از حوادث شگفت‌انگیز که در اسکندریّه اتّفاق افتاد، این بود که غلام نایب اسکندریّه فرار کرد. روزی یکی از مأمورین، او را دستگیر می‌کند تا به نزد نایب بیاورد. غلام در بین راه، فرار می‌کند و خود را در چاهی می‌افکند.
در آنجا سردابی می‌بیند و به راه می‌افتد. مقداری نمی‌پیماید که روشنایی می‌بیند و به طرف آن بالا می‌آید و ناخواسته سر از خانه نایب درمی‌آورد. پس غلامان او را دستگیر و به نزد نایب می‌برند و به همین خاطر مَثَلی زده‌اند که: «کسی که از قضای غالب فرار کند، خود به خود در دست طالب می‌افتد.»
(حکایت‌های گلستان، ص 118)

5- سرنوشت شوم ابراهیم‌ها

ابراهیم بم مهدی، هم‌صحبت مأمون خلیفه‌ی عباسی شد. شبی مهتابی، مأمون با او بر روی کشتی، کنار دجله نشسته بودند.
مأمون پرسید: «بهترین اسم کدام است؟»
گفت: «اوّل، محمّد، اسم پیامبر صلی‌الله علیه و آله بعد نام خلیفه، مأمون» پرسید: «بدترین اسم کدام است؟»
گفت: «ابراهیم.» خلیفه گفت: «نام پیامبری است؟»
گفت: «چون پدرش آزر این نام را بر وی نمود، نمرود آتشی افروخت و او را درون آتش انداخت.»
گفت: «ابراهیم، پسر پیامبر صلی‌الله علیه و آله چطور؟»
گفت: «به جهت شومی تقدیرش، هفده ماه بیشتر در دنیا زندگی نکرد.»
گفت: «چه گویی در حق ابراهیم امام که از بنی العباس بود؟»
گفت: «به جهت اسمش، مروان حمار او را گرفت و سرش را کوره‌ی آهک گذاشت تا مُرد.»
«اسم من ابراهیم است. ادعای خلافت کردم و از ترس شما شش ماه پنهان بودم. شما مرا با لباس زنانه دستگیر کردی و سه شبانه‌روز سر چهارراهی نگه داشتی تا مردم مرا با این لباس ببینند که این‌همه صدمه از تو دیدم.»
در این هنگام ملاح کشتی صدا زد: «ای ابراهیم! ای فلان فلان شده! باد می‌آید، ریسمان‌های کشتی را محکم ببند.» ابراهیم گفت: «خلیفه شنیدی؟ این هم شاهدی از غیب.»
(جامع النورین، ص 106)

تفکّر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 8 سوره‌ی روم می‌فرماید: «آیا در نفْس خود تفکّر نکردند که خدا آسمان‌ها و زمین و هر چه در بین آن‌هاست، همه را به‌حق و معیّن آفریده است؟»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «تفکّر انسان را به کار نیک و عمل به آن می‌خواند.»
(جامع السعادات، ج 1، ص 166)

توضیح مختصر:

تفکّر به معنای تأمّل است. فکر حرکتی است ذهنی به‌سوی دانسته‌ها و اندوخته‌های قبلی ذهنی و رسیدن از آن به مطلب و مراد خود. تفکّر سیر باطن است از مبادی به مقاصد. اگر تصّور با تدبّر همراه شود، مطلوب حاصل گردد که عقلاً به آن تفکّر می‌گویند.
ثمره‌ی تفکّر عبارت است از علم که آن سبب دگرگون شدن حالت شده و پس‌ازآن، عمل، تابع حال می‌گردد.
اگر سنگ را بر آهن زنند، آتش از آن جستن کند که پیرامون خود را روشن سازد. فکر آتش گیرانه نور معرفت است. امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «بر تو باد به اندیشه کردن؛ که به‌راستی آن رهایی از گمراهی و اصلاح‌کننده‌ی کارهاست.»
چون تفکّر طلب بصیرت برای درک مطلوب است، اگر اسباب و ابزار تفکّر، سالم و صحیح باشد، نتایج بهتری به دست آید و اگر ابزار، ناقص و ضعیف باشد، نتیجه‌ی کمتری به بار آید. مثلاً در روایت آمده که در ذات خدا تفکّر نکنید که کافر می‌شوید یعنی سبب حیرت و دهشت و اضطراب می‌شود، وسوسه‌ی نفس امّاره آن را دنبال می‌کند و شک و تردید در ایمان وارد گردد، چراکه نامتناهی را، متناهی می‌خواهد تصوّر کند که راه بر آن، بسته است.

1- ربیعه

«رببعه بن کعب» گوید: روزی حضرت رسول صلی‌الله علیه و آله و سلّم به من فرمود: «یا ربیعه هفت سال مرا خدمت می‌نمایی آیا حاجتی از من نمی‌خواهی تا برآورده کنم؟»
عرض کردم: یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله و سلّم مرا مهلت بده تا فکری دراین‌باره کنم. گوید: چون روز دیگر بر حضرت وارد شدم، فرمود: «ای ربیعه حاجت خود را بیان کن!» گفتم: از خدا مسألت فرما تا مرا با تو داخل بهشت نماید!
چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم این خواهش مرا شنید، فرمود: «این سؤال را چه کسی به تو تعلیم نموده است؟» عرض کردم کسی مرا تعلیم ننمود است، لیکن با خود فکر نمودم که اگر تقاضای مال بسیار کنم، آخر آن زوال پذیرد. اگر عمر طولانی و اولاد زیاد سؤال کنم عاقبت مرگ است، پس با این تفکّر و اندیشه از شما این تقاضا را کردم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ساعتی سر مبارک را به زیر انداخته و متفکّر بودند، پس سر برداشته و فرمود: «این مطلب را از خداوند مسألت می‌نمایم، لکن تو هم مرا به زیاد سجده کردن اعانت کن.»
(خزینه الجواهر، ص 345 -دعوات راوندی)

2- فکر قبل از عمل

یکی از یاران پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به آن حضرت عرض کرد: «من همیشه در معامله و داد و ستد، دچار ضرر و زیان می‌شوم، مکر و حیله خریدار یا فروشنده، مانند جادو مرا مغبون می‌کند.»
پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «در آن معامله که از گول خوردن در آن می‌ترسی، با کسی که معامله می‌کنی تا سه روز حق بر هم زدن معامله را شرط کن که اگر ضرر کردی بتوانی مال خود را پس بگیری؛ و هنگام معامله صابر و بردبار باش.»
بدان که تأمّل و بردباری از خداست و عجله و شتاب‌زدگی از شیطان است. تو می‌توانی از سگ این پند را بیاموزی، هر کاری که برای تو پیش آمد، آن را استشمام کن (در جوانب خوب و بد آن اندیشه و تفکّر کن و بدون مقدمه وارد نشو.) همان‌طور که اگر لقمه نانی جلوی سگ بیندازی فوراً آن را نمی‌خورد بلکه اوّل آن را بو می‌کند، وقتی تشخیص داد که مناسب است، می‌خورد؛ تو با این عقل و خرد، از سگ کمتر نیستی، پس قبل از کار فکر و تأمّل کن.
(روایت‌ها و حکایت‌ها، ص 195 -داستان‌های مثنوی، ج 2، ص 125)

3- انواع تفکّر

مقداد از یاران باوفای علی علیه‌السلام گوید: نزد «ابوهریره» رفتم، شنیدم می‌گفت: پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «فکر کردن یک ساعت بهتر از یک سال عبادت است.»
نزد «ابن عبّاس» رفتم، شنیدم گفت: پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «فکر کردن یک ساعت بهتر از هفت سال عبادت است.»
نزد یکی دیگر از اصحاب رفتم؛ شنیدم از قول پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌گفت: «فکر کردن یک ساعت بهتر از هفتادسال عبادت است.»
تعجّب کردم که هر کس به خلاف دیگری نقل می‌کند؛ نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رفتم و هر سه قول را نقل کردم.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: همه آن سه نفر راست می‌گویند، سپس (برای روشن شدن مطلب) آن سه نفر را خواست و آن‌ها حاضر شدند، من هم بودم.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به ابوهریره فرمود: تو چگونه فکر می‌کنی؟ عرض کرد: طبق آنچه خداوند در قرآن فرموده: «صاحبان خِرد، در اسرار آفرینش آسمان‌ها و زمین می‌اندیشند.» (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 191) من هم درباره‌ی اسرار آسمان‌ها و زمین می‌اندیشم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «فکر کردن یک ساعت تو بهتر از یک سال عبادت است.»
سپس به ابن عبّاس فرمود: تو چگونه فکر می‌کنی؟ او در پاسخ گفت: «من درباره مرگ و وحشت روز قیامت می‌اندیشم.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «فکر کردن یک سال تو بهتر از هفت سال عبادت است.»
بعد به آن صحابه فرمود: تو چگونه می‌اندیشی؟ او در پاسخ عرض کرد: «من درباره‌ی آتش جهنّم و وحشت و سختی آن می‌اندیشم.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «فکر کردن یک ساعت تو بهتر از هفتادسال عبادت است.»
به‌این‌ترتیب، مسئله اختلاف در انواع تفکّر و اندیشه حل گشت و روشن شد که پاداش فکر کردن بستگی به نیّت‌ها دارد.
(داستان‌ها و پندها، ج 5، ص 87 -تفسیر روح البیان، ج 80، ص 440)

4- فکر ریاست

«سعدی» گوید: یکی از دوستان که از رنج روزگار خاطری پریشان داشت نزدم آمد و از درآمد اندک و عیال بسیار و فقر گله کرد و گفت: قصد دارم برای حفظ آبرو به شهر دیگری بروم تا کسی از نیک و بدکار من باخبر نشود.
بعد گفت: «تو می‌دانی که در علم حسابداری اطلاعاتی دارم، اکنون نزد شما آمده‌ام تا از مقام ارجمند شما کاری در دستگاه دولتی برایم معین شود و باقی‌مانده‌ی عمر را با خاطری آسوده بگذرانم و از شما تشکّر کنم!»
به او گفتم: ای برادر! کارمند حسابداری شدن برای پادشاه دو بختی است، از یک‌سو امیدوارکننده است و از سوی دیگر ترس دارد و به خاطر امیدی خود را در معرض ترس قرار نده.
دوستم گفت: «مناسب حال من سخن نگفتی و جواب مرا درست ندادی.» من گفتم: تو قطعاً دارای دانش و تقوا و امانت‌داری هستی ولی حسودان عیب‌جو در کمین هستند، مصلحت آن است که زندگی را با قناعت بگذرانی و ریاست را ترک کنی.
دیدم از پندم آزرده‌خاطر شد ناچار او را نزد صاحب دیوان (وزیر دارایی) که سابقه‌ی آشنایی داشتم بردم و وضع حال او را گفتم. او دوستم را سرپرست به کار سبکی گماشت.
زمانی گذشت، او را مردی خوش‌اخلاق و باتدبیر یافتند و درجات او را بالا بردند.
مدّتی گذشت، اتفاقاً با کاروانی از یاران به‌سوی مکه سفر کردم. موقع بازگشت در دو منزلی وطنم همین دوستم را دیدم به پیشواز من آمد با ظاهری پریشان و به شکل فقیران بود!
پرسیدم: چرا چنین شده‌ای؟ گفت: «همان‌گونه که تو گفتی طایفه‌ای بر من حسد بردند و به خیانت متهم کردند؛ شاه بدون تحقیق مرا زندان کرد و آزار داد تا خبر آمدن حاجیان رسید مرا از زندان آزاد کردند؛ کارم به‌جایی رسیده که شاه حتی ارث پدری مرا هم مصادره کرد.»
سعدی گوید: «به او گفتم: قبلاً تو را نصیحت کردم که کار برای شاهان مانند سفر دریا، هم خطرناک است و هم سودمند، یا گنج برگیری و یا در طلسم بمیری، ولی نصیحت مرا نپذیرفتی.»
(حکایت‌های گلستان، ص 65)

5- مُلک ری یا کشتن امام علیه‌السلام (بحارالانوار، ج 44، ص 305)

بعدازآن که «یزید» به استاندار خویش «عبیدالله بن زیاد» دستور داد که اگر حسین علیه‌السلام بیعت نکرد با او جنگ کن.
«عمربن سعد» قبل از واقعه‌ی کربلا از طرف عبیدالله مأمور شد تا فرماندار ایالت ری شود. امّا قبل از رفتن، عبیدالله نامه‌ای برای عمر بن سعد نوشت که: «امام حسین علیه‌السلام به عراق آمد باید به عراق بروی و با او بجنگی و او را از بین ببری، بعد به‌جانب ری سفر کن.»
عمر بن سعد نزد عبیدالله آمد و گفت: «ای امیر مرا از این کار عفو نما!» عبیدالله گفت: «تو را عفو می‌کنم ولی فرمانداری ملک ری را از تو می‌گیرم.»
(المناقب، جلد 98،4)