حیوانات

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 142 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «(او کسی است که) از چهارپایان، برای شما حیوانات باربر و حیوانات کوچک (برای منافع دیگر) آفرید، از آنچه به شما روزی داده (از حلال) بخورید.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر که چهارپایی می‌خرد، سواری‌اش برای او و روزی‌اش بر خداوند است.»
(مکارم الاخلاق، ج 1، ص 504)

توضیح مختصر:

یک دسته از مخلوقات الهی، چهارپایان هستند که خداوند به حکمت خود آن‌ها را آفریده که دسته‌ای اهلی هستند و برای آن‌ها در بشر قوانینی را اشاره فرمود. گروهی نیز درنده هستند که استفاده از آنان به هر نوعی دارای احکامی است که در شریعت آن‌ها را ثبت و ضبط کرده‌اند.
امّا آنچه حکمت بالغه ی حق‌تعالی اقتضاء می‌کرده، همه‌ی دسته‌جات و گروه‌های آنان را خلق کرده که لازمه‌ی بقاء بوده است گرچه بعضی به خاطر مسائل چند، نسل آنان منقرض شده است.
حیوانات بنا بر قالبشان همانند انسان قوّه ی عاقله و تکلیف ندارند. مسائل غریزی مانند خوردن و خوابیدن، مجامعت و زائیدن، تغذیه و شکار کردن و مانند این‌ها بر نوع آنان غالب است. ازآنجایی‌که اکثریت بشر از اول نمی‌خواستند زیر بار قوانین الهی بروند در حلال بودن گوشت و یا حرام بودن، یا نوع عقوبت‌ها بر چهارپایان، احکام شخصی و تقلیدی را بر آنان روا می‌داشتند. مثلاً در جاهلیّت با سنگ و چوب و خفه کردن و … بر حیوان می‌زدند تا بمیرد آنگاه از گوشت آن استفاده می‌کردند. درواقع قوانینی که انسان‌ها باید بر حیوانات روا بدارند از حکمت پروردگار است و مراعات نکردن و افراط‌وتفریط برخلاف قوانین حاکم بر چهار پایان، عوارضی هم در بردارد.

1- گورخران

ابن عربی گوید: «در زمان جاهلیّت و جوانی در سفری به همراه پدرم بودم. از دو شهر قومونه و بلمه از شهرهای اُندلُس عبور می‌کردیم که ناگاه به دسته‌ای از گورخران وحشی رسیدیم که به چرا مشغول بودند. من به شکار علاقه‌مند بودم.
در دلم گذراندم که به هیچ‌یک از آن‌ها آزار نرسانم. اسبم به آن‌ها یورش برد ولی من او را از این کار بازداشتم. درحالی‌که نیزه به دستم بود به آن‌ها رسیدم؛ نیزه به پشت آن‌ها می‌خورد ولی آن‌ها همچنان مشغول چرا بودند و سرشان را بلند نمی‌کردند. چون به راه خدا آمدم، فهمیدم امانی که در نفسم بر آن‌ها بود، در نفوس آن‌ها سرایت کرده بود.»
(آینه‌ی سالکان، ص 28 -فتوحات مکیه، ج 4، ص 540)

2- اسب امام حسین علیه‌السلام

چون امام حسین علیه‌السلام شهید شد، اسب امام علیه‌السلام موسوم به ذوالجناح، شیهه‌اش بلند شد. عمر سعد دستور داد اسب را بگیرند، امّا اسب با مدافعه و زدن افراد و اسب‌های دیگر، فرار کرد. با دست و پا و دندان نتوانستند آن را بگیرند. زین واژگون شد و روی به خون مویش رنگین کرد، به طرف خیمه‌ها آمد و خبر شهادت امام علیه‌السلام را رساند. پس برای او سه احتمال است:
1. سر خود را آن‌قدر بر زمین بکوفت تا جان داد.
2. به‌طرف بیابان رفت و دیگر کسی او را ندید.
3. فرار کرد و خود را به فرات انداخت.
(رمزالمصیبه، ج 2، ص 339)

3- شتر

پیامبر صلی‌الله علیه و آله شتری را دید که او درحالی‌که پالان و بار به دوشش بود، عقال کرده‌اند. (زانویش را بسته‌اند) فرمود: «صاحب این شتر کجاست که مروّت ندارد و باید فردای قیامت برای مخاصمه آماده گردد؟»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «چهارپا می‌گوید: خدایا! مالک خوبی روزی من کن که از آب و علف سیرم کند و بیش از طاقتم بارم نکند.»
(مکارم الاخلاق، ج 1، ص 506 و 503)

4- شیر

مردی از قبیله‌ی بنی اسد که زراعت می‌کرد و عجایب بسیاری در کربلا دیده بود، می‌گفت:
«وقتی امام حسین علیه‌السلام شهید شد و سپاه کوفه از کربلا کوچ کرد، هر شب شیری از سمت قبله می‌آمد و به قتلگاه کشتگان می‌رفت و بامدادان برمی‌گشت. یک‌شب در آنجا ماندم و دیدم آن شیر بر جسد امام حسین علیه‌السلام نزدیک می‌شد و حالت ناله داشت و چهره‌ی خود را بر آن جسد می‌مالید.»
بر این اساس است که در مراسم شبیه‌خوانی کربلا، کسی در پوست شیر می‌رود و به حالت ناله و گریه می‌افتد.
(فرهنگ عاشورا، ص 28 -ناسخ التواریخ، ج 4، ص 23)

5- سگ

در زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله دو روز پشت سر هم در کنار خانه‌ی شخص انصاری، سگش پای دو نفر را گاز گرفت و مانع از آمدن آن‌ها به جماعت شد. شکایت را نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله بردند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله به همراه عده‌ای به در خانه‌ی شخص انصاری رفتند. چون آن مرد درب خانه را باز کرد، پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «برو سگت را بیرون بیاور که در دو روز، پای دو نفر را گاز گرفته است.» پس سگ را ریسمان به گردن بسته و خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله آورد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله علّت را جویا شد و سگ هم به زبان فصیح گاز گرفتن دو نفر را توضیح داد و گفت: «آن دو نفر منافق هستند. در ظاهر ایمان دارند ولی در باطن وصیّ شما علی علیه‌السلام را لعن و نفرین می‌کنند. برای این پای آن‌ها را گاز گرفتم.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله هم به مرد انصاری سفارش سگ را کردند.
(مدینه المعاجز، ص 114)

حیاء

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 53 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «همانا کارهای شما (بی‌وقت خانه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله رفتن و غذا خوردن و حرف‌های سرگرمی زدن) پیامبر صلی‌الله علیه و آله را آزار می‌دهد و از شما حیا و شرم می‌کند که مطلبی اظهار نماید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «همه نوع حیا خیر و نیکی است.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 385)

توضیح مختصر:

حیا، شرم و آزرم است. جامعه‌ای که ایمان دارد حتماً مقیّد به آن است که دارای شرم باشد و در برابر آنچه مواظبت و مراقبت بر آن لازم است پرده‌پوشی کند و بی‌حیایی ننماید. آدم بی‌حیا چون در بند حرمت‌ها و شرافت‌ها نیست در روابط فردی و اجتماعی دچار مشکل بسیار است.
اگر شخصی حیاء بر او غالب باشد خوف دارد کار بی عفّتی و بی‌پردگی انجام دهد. صاحب حیا به خودش مشغول است و سر به پایین دارد و همیشه نوعی تقصیر در خود احساس می‌کند که نکند نسبت به مسائل حیا در ارتباط با پدر و مادر و مردان و زنان بی‌شرمی کرده باشد.
وقتی زنان، بی‌حجاب شوند، مردان چشم‌هایشان مرتب به نامحرم نگاه می‌کند و در گفتار حرمت بزرگان را روا نمی‌دارند، از ارتکاب زشتی‌های نامشروع در ارتباط با نوامیس مردم دریغ نمی‌ورزند و …، این بی‌شرمی‌ها زمینه‌ی فساد دیگر کارهای بزرگ از معاصی را سبب می‌شود و آخر کار آن‌ها هلاکت است.
جوانمردان و عاقلان متدیّن، عفّت و پاک‌دامنی‌شان به‌اندازه‌ی حیاء است و بهترین نوع حیاء آن است که از خداوند شرم کند در آنچه او را به پوشش و پرده‌پوشی امر فرموده است.

1- موسی علیه‌السلام و دختران شعیب

وقتی‌که موسی علیه‌السلام مرد قِبطی را به قتل رسانید، فرعونیان نقشه کشیدند تا موسی را به قتل برسانند، موسی علیه‌السلام از مصر خارج شد و مدت هشت (یا سه) روز در راه بود تا به دروازه‌ی شهر مدیَن رسید و سختی‌های بسیار کشید و برای رفع خستگی در زیر درختی که چاهی کنارش بود آرمید.
او مشاهده کرد که برای آب کشیدن از چاه دو دختر منتظرند تا چوپانان آب گیرند. بعد نوبت اینان شود، آمد و فرمود: من برای شما از چاه آب می‌کشم و آنان از هر روز زودتر آب را به خانه آوردند. پدر این دو دختر حضرت شعیب علیه‌السلام فرمود: «چطور امروز زودتر آب آوردید و گوسفندان را آب دادید؟» آنان قصّه را نقل کردند.
فرمود: «نزد آن مرد بروید و او را پیش من آورید تا پاداش کارش را به وی بدهم.»
آنان نزد موسی علیه‌السلام آمدند و درخواست پدر را گفتند و موسی علیه‌السلام هم بی‌درنگ به خاطر خستگی و گرسنگی و غریب بودن قبول کرد. دختران به‌عنوان راهنما جلو راه می‌رفتند و موسی علیه‌السلام به دنبال آنان به راه افتاد و نگاه می‌کرد از کدام کوچه و راهی می‌روند. چون هیکل و بدن آنان از پشت نمایان بود حیا و غیرت او را ناگوار آمد و فرمود: «من از جلو می‌روم و شما پشت سر من بیایید، هرکجا دیدید من اشتباه می‌روم راه را به من نشان دهید (یا سنگ‌ریزه‌ای در جلوی پای من بیندازید تا راه را تشخیص بدهم) زیرا ما فرزندان یعقوب به پشت زنان نگاه نمی‌کنیم.»
چون نزد شعیب علیه‌السلام آمد و جریان خود را گفت، به خاطر پاداش کار و نیرومندی جسمانی و حیا و پاکی و امین بودن دختر خود را به ازدواج موسی درآورد.
(تاریخ انبیاء، ج 2، ص 65-71)

2- حیای چشم

در تفسیر روح البیان نقل شده است: در شهری سه برادر بودند که برادر بزرگ ده سال مؤذّن مسجدی بود که روی مناره‌ی مسجد اذان می‌گفت و پس از ده سال از دنیا رفت. برادر دوّمی هم چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید. به برادر سوّمی گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود، قبول نکرد.
گفتند: «مقدار زیادی پول به تو خواهیم داد!» گفت: «صد برابرش را هم بدهید من حاضر نمی‌شوم.»
پرسیدند: «مگر اذان گفتن بد است؟» گفت: نه ولی در مناره حاضر نیستم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادر بدبخت مرا بی‌ایمان از دنیا برده، چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم سرش بودم و خواستم سوره‌ی یس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی می‌کرد.
برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت. برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود.
گفتم: تو را رها نمی‌کنم تا بدانم به چه دلیل شما دو نفر بی‌ایمان مُردید؟ گفت: «زمانی که به مناره می‌رفتیم، با بی‌حیایی نگاه به ناموس مردم درون خانه‌ها می‌کردیم، این مسئله فکر و دلمان را به خود مشغول می‌کرد و از خدا غافل می‌شدیم، برای همین عمل شوم، بدعاقبت و بدبخت شدیم.»
(روایت‌ها و حکایت‌ها، ص 105 -داستان‌های پراکنده، ج 1، ص 123)

3- زلیخا

آن‌وقت که زلیخا دنبال یوسف بود تا از او کام بگیرد و پیشنهاد گناه را به یوسف داد، ناگهان یوسف دید، زلیخا روی چیزی را با پارچه پوشانید.
یوسف فرمود: «چه کردی؟» گفت: «صورت بت خود را پوشاندم که مرا در حال گناه نبیند.» یوسف فرمود: «تو از جماد حیا می‌کنی که نمی‌بیند من سزاوارترم از کسی که مرا می‌بیند و از آشکار و نهانم داناست، حیا و شرم کنم.»
(نمونه معارف، ج 4، ص 385 -بحرالمحبه غزالی، ص 94)

4- پیامبر صلی‌الله علیه و آله و بنی قریظه

چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله نزدیک بنی قریظه رسیدند، کعب بن اسید به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و مسلمانان دشنام می‌داد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله چون نزدیک قلعه آنان رسید فرمود: «ای بوزینگان و خوک‌ها (قبل از اسلام چون یهودیان زیاد در اطراف مکّه و مدینه بودند داشتن و خوردن آن چیزی عادی بود، لذا پیامبر این خطاب را به آن‌ها کرد.) و بندگان طاغوت، آیا مرا دشنام می‌دهید؟ ما جماعتی هستیم (با قدرتی که داریم) که بر قومی وارد شویم، روزگار آنان را تباه کنیم.»
کعب ابن اسید که بزرگی پیامبر صلی‌الله علیه و آله را نمی‌شناخت نزدیک آمد و گفت: «والله ای ابوالقاسم، تو نه نادان و نه دشنام دهنده بودی چه شده این کلمات (برادر خوک‌ها) را رواداشتی؟»
پس شرم و حیا پیامبر صلی‌الله علیه و آله را گرفت به‌اندازه‌ای که عبا از شانه‌اش و عصا از دستش افتاد به خاطر کلماتی که فرمود و از نزد آنان بازگشت.
(سفینه البحار، ج 1، ص 362)

5- حیاء امیرالمؤمنین علیه‌السلام

عقد امام علی علیه‌السلام و حضرت فاطمه علیها السّلام در سال دوم هجری واقع شد و لکن میان عقد و زفاف فاصله (یک ماه یا یک سال) شد.
در این مدت عقد، علی علیه‌السلام از شرم خود نام فاطمه علیها السّلام را بر زبان نمی‌آورد و فاطمه علیها السّلام نیز نام علی علیه‌السلام را نمی‌برد تا یک ماه گذشت.
یک روز زنان پیامبر صلی‌الله علیه و آله نزد علی علیه‌السلام رفتند و گفتند: چرا در زفاف فاطمه علیها السّلام تأخیر می‌کنی اگر شرم داری اجازه بده ما با پیامبر صلی‌الله علیه و آله صحبت کنیم و اجازه عروسی بگیریم، ایشان اجازه داد.
چون همه‌ی زنان در حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله جمع شدند، امّ سلمه عرض کرد: «یا رسول‌الله اگر خدیجه زنده بود خاطرش به زفاف فاطمه مسرور می‌شد و چشم فاطمه علیها السّلام به دیدار شوهر روشن می‌گشت. علی علیه‌السلام خواستار زن خویش است و ما همه در انتظار این شادمانی هستیم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله نام خدیجه را که شنید آب در چشمش حلقه زد و آهی کشید و فرمود: «مانند خدیجه کجاست…» بعد فرمود: «چرا علی علیه‌السلام از من نخواسته است؟» گفتند: «حیا مانع از گفتن او بود.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله دستور داد مهیای کار عروسی و زفاف علی علیه‌السلام و فاطمه علیها السّلام شوند.
(فاطمه الزهرا، ص 283)

حماقت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 63 سوره‌ی فرقان می‌فرماید: «(بندگان خاص) هنگامی‌که جاهلان (و آدم‌های احمق) آن‌ها را مخاطب می‌سازند (و سخنان نابخردانه گویند) به آن‌ها سلام می‌گویند.»

حدیث:

امام سجّاد علیه‌السلام می‌فرماید: «از مصاحبت با آدم احمق پرهیز کن، چون می‌خواهد به منفعت برساند، ضرر می‌رساند».
(الکافی، ج 2، ص 376)

توضیح مختصر:

آدمی که عقل و رأیش فاسد است، ساده‌لوح و کودن است. احمق کسی است که سخن او بر فکرش پیشی جوید و هنگام سخن فکر نکند که گفتار او درست است یا نه. بعضی‌ها حماقت ذاتی دارند و بعضی، حماقتشان اکتسابی است که به‌واسطه‌ی عدم تفکّر و تأمّل در عواقب امور، کم‌کم این رذیله در آن‌ها قوی می‌گردد. شروع صفات ذمیمه و منشاء ارتکاب اعمال فسق و فجور از همین حُمْق آغاز می‌شود. بیان حماقت بسیاری که در مقابل انبیاء می‌ایستادند و جبهه می‌گرفتند این بود که دلیل و برهان نداشتند و از روی خصومت و عِناد، مجادله می‌کردند و قوّه‌ی تشخیص از آنان گرفته شده بود. لذا هر ملّت و قومی برای خود معبود چوبین و یا سنگی درست کرده بود و با تقلید و تعصّب از گذشتگان، آن‌ها را می‌پرستید و گوش هوش نداشتند تا ادراک کلام انبیاء را نمایند یعنی مشاعر ظاهری و باطنی نمی‌توانست تشخیص بدهد و کودنی سر تا پای و جود آن‌ها را گرفته بود.
بنی‌اسرائیل با دیدن معجزات بسیار و کرامات از موسای پیامبر، بعد از مسافرتی، اکثر مردم گوساله‌پرست شدند یعنی کودنی و اشکال‌تراشی و نداشتن رأی ثابت سبب می‌شود صد و هشتاد درجه ازاین‌رو به آن رو شوند تا جایی که بار دیگر به موسی گفتند ما می‌خواهیم خدایت را با چشمِ سر ببینیم. شدت ظهور حماقت در قوم بنی‌اسرائیل به حدی بود که بیشترین قصص قرآن در این جهت به آن‌ها تعلق گرفت.

1- خنجر در آستین

محمد بن زید رازی می‌گوید: روزی در خدمت امام رضا علیه‌السلام بودم، در ایّامی که مأمون او را به ولی عهدی معرفی کرده بود. مردی از خوارج درحالی‌که خنجری زهرآگین در آستین داشت، وارد شد و به دوستانش گفت:
«به خدا سوگند! پیش این شخص که می‌گوید، فرزند پیامبر است، می‌روم و از وی دلیل همکاری و همراهی با این طاغوت (مأمون خلیفه‌ی عباسی) را خواهم پرسید. اگر بر این کار برهانی داشت که هیچ، وگرنه مردم را از دست او راحت خواهم کرد.»
سپس پیش امام آمد و اجازه طلبید حضرت اجازه داد و فرمود: «به شرطی به پرسش تو پاسخ می‌دهم که اگر جوابم را پسندیدی و قانع شدی، آنچه در آستین داری (خنجر را) بشکنی و دور اندازی.»
آن مرد که از خوارج بود، شگفت‌زده شد. خنجر را بیرون آورد و شکست. آنگاه پرسید: «چرا به حکومت این طاغوت داخل شده‌ای؟ درحالی‌که اینان در نظر تو کافرند و تو پسر پیامبری، چه چیز، تو را به این کار واداشته است؟» امام رضا علیه‌السلام فرمود: «آیا به نظر تو اینان کافرترند یا عزیز مصر و اهل کشور او؟
مگر نه این است که اینان خود را موحّد می‌شمارند، ولی فرمانروایان مصر نه یکتاپرست بودند و نه خداشناس؟ یوسف پسر یعقوب، پیامبر و فرزند پیامبر بود که به عزیز مصر گفت: «مرا مأمور خزاین مملکت قرار بده که در حفظ دارایی و مصارف آن حافظ و بصیرم.» (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 55)
او با فرعون نشست‌وبرخاست می‌کرد، درحالی‌که من یکی از فرزندان پیامبرم و نه پیامبر، مأمون هم مرا بر این کار اجبار و اکراه کرده است، چرا بر من خشم می‌گیری و این را زشت می‌شماری؟!»
آن مرد که این مطالب منطقی را از امام شنید، گفت: «درست است، گواهی می‌دهم که تو پسر پیامبری و تو صادق و درستکار هستی.»
(تربیت اجتماعی -بحارالانوار، ج 49، ص 55)

2- یک‌لحظه

رشید بن زبیر مصری یکی از قضّات با علم و دانش بود که در قرن ششم زندگی می‌کرد. قدی کوتاه و رنگی تیره و لب‌هایی درشت و بینی پهنی داشت و بسیار بدگِل و کریه‌المنظر بود. او یک روز از خانه خارج شد و دیر به منزل بازگشت. رفقا علّت تأخیر را پرسش نمودند. او علّت را نمی‌گفت. اصرار کردند، سرانجام گفت: «امروز از فلان محل، عبور می‌کردم؛ با زنی خوشگل برخورد کردم. با چشم علاقه به من نگاه کرد، از خوشحالی خودم را فراموش کردم؛ با گوشه‌ی چشم اشاره کرد، دنبال او به راه افتادم، کوچه‌هایی را یکی پس از دیگری پیمودم تا به منزلی رسیدم. در را گشود، داخل شد و به من نیز اشاره کرد، وارد شدم، نقاب از صورت چون ماه خود گرفت. سپس دست‌ها را به هم زد و کسی را نام برد، دخترکی بسیار زیبا از طبقه بالای عمارت به صحن خانه آمد. زن به دختربچه گفت: اگر بار دیگر در بستر ادرار کنی تو را به این قاضی می‌دهم، بخورد، سپس رو به من کرد و گفت:
امیدوارم که خداوند احسان خود را در بزرگواری قاضی از ما سلب نفرماید، عزّت برقرار! با شرمساری و حماقتی که از من صادر شد، از خانه بیرون آمدم و از شدّت ناراحتی راه خانه را گم کردم و در کوچه‌ها می‌گشتم، به این جهت دیر آمدم.»
(حکایت‌های پندآموز، ص 108 -لغت‌نامه دهخدا (اثبات – اختیار)، ص 1224)

3- حماقت خلیفه

حمحاهه، شخصی را گرفت و نزد هارون‌الرشید آورد و گفت: او زندیق و کافر شده است. هارون گفت: «ای دشمن خدا تو زندیق شده‌ای؟!» گفت: «نه چگونه زندیق باشم که نماز واجب خواندم و نماز نافله و مستحبّات را به جای آوردم.»
هارون گفت: «ای مُدبِر (پشت کننده به دین) آن‌قدر تو را می‌زنم تا اقرار کنی.» گفت: «اگر این کار را کنی خلاف پسرعموی خود -پیامبر اسلام- رفتار می‌کنی.»
هارون گفت: چگونه؟ گفت: «او شمشیر بلند می‌کرد تا مردم به مسلمانی اقرار کنند؛ و تو چوب می‌زنی تا به کافری اقرار کنم.» هارون از این سخن متحیّر شد و او را رها کرد.
(جوامع الحکایات، ص 143)

4- یزید بن مروان

ازجمله احمقان روزگار یزید بن مروان بود و درباره‌ی حماقت‌های او بسیار نوشته‌اند ازجمله نوشته‌اند که وقتی شتر او گم شده بود، ندا می‌کرد، هر کس از شتر من خبری بیاورد، آن شتر را به او می‌دهم.
گفتند: «اگر می‌خواهی شتر را به آن کس بدهی که برایت خبر بیاورد، چرا زحمت طلب بر خود می‌نهی و خود را رنجور می‌داری؟»
گفت: «لذّت یافتن، خود چیز دیگر می‌باشد.»
روزی قلّاده‌ای از مهره‌ها که زنان بر گردن می‌نهند، بر گردن خویش گذاشت. گفتند: «چرا چنین کرده‌ای؟» گفت: «تا خود را گم نکنم.»
شبی خفته بود و برادرش آن قلّاده را از گردن او بدزدید و در گردن خود انداخت. چون برخاست گردن بند را در گردن برادر خود دید. گفت: ای برادر! اگر تو منی، پس من کیستم؟

حلم

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 75 سوره‌ی هود می‌فرماید: «همانا حضرت ابراهیم بسیار حلیم و تضرّع کننده بود و طلب آمرزش از خدا می‌کرد».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «اگر حلم ندارید خود را به حلم ورزیدن وادار کنید.»
(جامع السّعادات، ج 1، ص 297)

توضیح مختصر:

حلم، بردباری کردن است. وقتی انسان در مقابل سخن ناروا یا عمل ناهنجار دیگران واقع می‌شود باید بردباری کند. خداوند چون حلیم است در عقوبت عجله نمی‌کند و خشم خود را ظاهر نمی‌سازد تا شاید بنده توبه کند و به خود آید.
با اینکه پیامبر ما را می‌آزردند با زبان و عمل، سکوتش همراه حلم بود تا چیزی او را به خشم درنیاورد. در سوره‌ی هود آیه‌ی 75 خداوند حضرت ابراهیم را حلیم معرفی نموده است و این‌که همه‌ی صفات الهی در امیرالمؤمنین علیه‌السلام هست، یکی از آن‌ها حلم می‌باشد که در روایت آمده است: «هر کس می‌خواهد به علم و فهم نوح و حلم ابراهیم بنگرد به علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام نظاره کند.» (ترجمه‌ی تفسیر طبری، ج 6، ص 1637)
حلم ابراهیم به‌قدری بود که شخصی او را آزار و شماتت نمود ابراهیم در پاسخ او گفت: «خدا تو را هدایت کند.»
(ترجمه‌ی مجمع‌البیان، ج 5، ص 25)
پس از رفتار می‌فهمیم که وقتی شخص حلیم شد بر آزار مردم شکیبا می‌شود و از خطا و گناهانشان درمی‌گذرد. چه آنکه از سفاهت و جهل است که کوچکی، بزرگی را می‌آزارد. از حلم خداست که بندگان مغرور می‌شوند و از عذاب خدا خود را در امان می‌بینند و آخرِ کار، دیگری را پرستش می‌کنند و خدای را به صفتی مانند کریم نام می‌برند «که لطف خدا بیشتر از جرم ماست.»

1- اذیت کبوترباز

«شیخ ابوعلی ثقفی» را همسایه‌ای بود کبوترباز، کبوتران بر بام خانه‌ی شیخ می‌نشستند و خود برای پرواز دادن کبوتران پیوسته سنگ پرتاب می‌کرد و شیخ ازاین‌جهت در اذیت بود.
روزی شیخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآن اشتغال داشت. همسایه به‌قصد کبوتران سنگی پرتاب کرد و سنگ بر پیشانی شیخ آمد و پیشانی او شکست و خون جاری شد.
اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شیخ نزد حاکم شهر خواهد رفت و دفع شرّ کبوترباز را خواستار خواهد شد و ما از زحمت او آسوده می‌شویم.
شیخ خدمتکار را بخواند و گفت: «به باغ برو و شاخی از درخت بیاور.» خادم رفت و شاخه‌ای آورد.
شیخ گفت: اکنون این چوب را پیش کبوترباز ببر و بگو ازاین‌پس کبوتران خود را با این چوب پرواز بدهد و سنگ نیندازد.
(نمونه معارف، ج 4، ص 368)

2- مدارا با اعمال فرماندار

در ایّامی که «هشام بن اسماعیل» (دائی عبدالمَلِک مروان) از طرف یزید فرماندار مدینه بود حضرت سجّاد علیه‌السلام را اذیت و آزار می‌داد.
چون از مقامش عزل شد و ولید بر سر کار آمد، دستور داد هشام را توقیف نمایند تا هر کس از وی شکایت دارد مراجعه کند.
در این موقع هشام گفت: از هیچ‌کس نمی‌ترسم مگر از علی بن الحسین علیه‌السلام و این به خاطر اذیت‌هایی بود که به حضرت وارد نموده بود.
امام به هنگام زندانی بودن هشام، از درب خانه‌ی مروان (خواهرزاده او) عبور کرد و قبلاً به بعضی آشنایان خود (که در توقیف هشام دخالت داشتند) فرمود با یک کلمه هم او را اذیت نکنند.
حتّی امام پیغام به هشام فرستاد و فرمود: «نظر کن اگر از پرداخت مالی که به‌عنوان جریمه یا مجازات از تو می‌خواهند ناتوانی، ما می‌توانیم آن را بپردازیم، پس تو از ناحیه ما و هر کس از ما اطاعت می‌کند آرامش خاطر داشته باش.»
همین‌که هشام امام را از نزدیک با مدارا کردن به او و سرپوش نهادن به کارهای بدش دید، فریاد زد: «خداوند خود اعلم و آگاه است که مقام رسالتش را در چه محلّی قرار دهد. (سوره‌ی انعام، آیه‌ی 124)»
(با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 22 -تاریخ طبری، ج 8، ص 61)

3- قیس منقری

حلم را از قیس بن عاصم منقری آموخته‌ام. یک‌بار او را دیدم که در جلو منزلش تکیه به شمشیر خود داده بود و مردم را موعظه می‌کرد و اندرز می‌داد. در این میان کشته‌ای را با مردی که دست‌هایش را بسته بودند، آوردند.
قیس را گفتند: این پسر برادر تو است که پسرت را کشته است. به خدا قسم نه سخنش را قطع کرد و نه از تکیه‌ای که بر شمشیر داده بود بلند شد، بلکه به سخن خود ادامه داد و به پایان رسانید. چون از سخنرانی فارغ شد متوجه پسر برادرش گردید و گفت:
«پسر برادرم بر کاری مرتکب شدی، خدایت را نافرمانی کردی، رحِم و خویشاوندی خود را بریدی، تیر خود را درباره‌ی خودت بکار بردی و افراد قومت را کم کردی!»
سپس به پسر دیگرش گفت: «بازوهای پسرعمویت را باز کن و برادرت را به خاک بسپار و صد شتر دیه برادرت را از مال من به مادرت اختصاص بده، زیرا او از فامیل دیگر است.»
(پیغمبر و یاران، ج 5، ص 180 –اسدالغابه، ج 4، ص 299)

4- امام حسن علیه‌السلام و مرد شامی

روزی «امام حسن علیه‌السلام» سواره بودند و مردی از اهل شام امام را ملاقات کرد و پی‌درپی او را لعن و ناسزا گفت. امام هیچ نفرمود تا مرد شامی از دشنام دادن فارغ شد.
آنگاه امام رو به مرد شامی کرد و سلام نمود و خنده کرد و فرمود: «ای آقا گمان می‌کنم غریب باشی و گویا بر تو مشتبه شده؛ اگر از ما طلب رضایت می‌جویی از تو راضی می‌شویم؛ اگر چیزی سؤال کنی عطا می‌کنیم، اگر طلب ارشاد کنی تو را ارشاد می‌کنیم، اگر گرسنه باشی تو را سیر می‌کنیم، اگر برهنه باشی تو را می‌پوشانیم، اگر محتاج باشی بی‌نیازت می‌کنیم.
اگر رانده شده‌ای تو را پناه می‌دهیم، اگر حاجت داری حاجتت را برمی‌آوریم، اگر بار خود را بر خانه‌ی ما فرود آوری و میهمان ما باشی تا وقت رفتن برای تو بهتر خواهد بود؛ زیرا خانه‌ی ما وسیع و از امکانات برخوردار است.»
چون مرد شامی این سخنان را از آن حضرت شنید، گریست و گفت: «شهادت می‌دهم که تویی خلیفه‌الله در روی زمین و خدا بهتر می‌داند که خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد.
پیش از آنکه ترا ملاقات کنم، تو و پدرت دشمن‌ترین خلق نزد من بودید و الآن محبوب‌ترین خلق نزد من هستید.»
پس بار خود را به خانه‌ی حضرت فرود آورد و تا در مدینه بود مهمان امام بود و از محبّان و معتقدان اهل‌بیت گردید. (منتهی الامال، ج 1، ص 222)

5- شیخ جعفر کاشف الغطاء

از علمای بزرگ و حلیم یکی «شیخ جعفر کاشف الغطاء» بوده است. روزی شیخ مبلغی بین فقرای اصفهان تقسیم کرد و پس از اتمام پول، به نماز جماعت ایستاد. بین دو نماز که مردم مشغول خواندن تعقیبات بودند، سیّدی فقیر آمد و با بی‌ادبی مقابل امام جماعت ایستاد و گفت: «ای شیخ مال جدّم را به من بده.»
فرمود: «قدری دیر آمدی، متأسفانه چیزی باقی نمانده است.» سیّد با کمال جسارت آب دهن خود را به ریش شیخ ریخت! شیخ نه‌تنها هیچ‌گونه عکس‌العمل خشونت‌آمیزی از خود نشان نداد، بلکه برخاست و درحالی‌که دامن خود را گرفته بود در میان صفوف نمازگزاران گردش کرد و گفت: هر کس ریش شیخ را دوست دارد به این سیّد کمک کند؛ مردم که ناظر این صحنه بودند اطاعت نموده، دامن شیخ را پر از پول کردند. سپس همه‌ی پول‌ها را آورد و به آن سیّد تقدیم کرد و به نماز عصر ایستاد.
(سیمای فرزانگان، ص 338 –فوائد الرضویه، ص 74)

حلال و حرام

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 168 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «ای مردم ازآنچه در زمین حلال و پاکیزه است تناول کنید.»

حدیث:

امام کاظم علیه‌السلام فرمود: «حرام نمو نمی‌کند و اگر نمو کند مبارک نخواهد بود.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 167)

توضیح مختصر:

آنچه خداوند روزیِ بندگان کرده، امر به طیّب و حلال نموده است. لذا در مال حلال و خوردنِ غذای پاک و مانندِ آن، حسابی نیست؛ و آنچه ناپاک و حرام است از آن، نهی شده و کسی که مرتکب آن شود، قابل حساب و عقاب است.
مصادیق حلال و حرام، بسیار است که در علم شریعت و احکام و قرآن، به آن‌ها اشاره گردیده است. ماهی در درونِ دریا دو نوع است: فَلس دار و بی فَلس که یکی حلال و دیگری خوردنش حرام است. انتفاع از ماهی، بستگی به اعتقاد و ایمان شخص دارد. پولی که از دسترنج شخص و پولی که از ربا به دست می‌آید، هرکدام مسئله‌ی آن از نظرِ شریعت، معلوم است تا شخص نسبت به حلال و حرام، چقدر عقیده داشته و مراعات کند.
هر چیزی که به آن مارک حلال بخورد دارای خواص مثبت خود است و هر چیزی که مُهرِ حرام به آن خورد دارای عوارض منفی و از خبائث می‌باشد که در دنیا و آخرت، معلوم می‌گردد.
در باب خمس، برای اینکه شخص را نجات بدهند، دستور به دادن خمس مالِ مخلوط به حرام دادند. مبنای حلال و حرام از احکام و فقه معلوم می‌گردد امّا عمل به آن‌ها، به شخصِ عامل بستگی دارد. کسانی مانند خلفای غاصب که حرام را حلال و یا حلال را حرام می‌کردند، نوعاً به بدعت‌ها روی آورده و در محتوای دین دست بُرد زدند و مردم را هم بر همان عقیده، گمراه کردند.

1- یهود و غذای حرام

هنگامی‌که حضرت محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم هفت‌ساله بود، یهودیان (که نشانه‌هایی از پیامبری را در او دیدند درصدد بعضی امتحانات برآمدند) با خود گفتند: ما در کتاب‌هایمان خوانده‌ایم که پیامبر صلی‌الله علیه و آله اسلام از غذای حرام و شبهه، دوری می‌نماید خوب است او را امتحان کنیم، بنابراین مرغی را دزدیدند و برای حضرت ابوطالب فرستادند تا همه به‌عنوان هدیه بخورند، همه خوردند غیر پیامبر صلی‌الله علیه و آله که به آن دست نزد.
علّت این کار را پرسیدند، حضرتش در پاسخ فرمود: «این مرغ حرام است و خداوند مرا از حرام نگه می‌دارد.»
پس‌ازاین ماجرا، مرغ همسایه را گرفته و نزد ابوطالب فرستادند، به خیال اینکه بعد پولش را به صاحبش بدهند. ولی آن حضرت بازهم میل ننمود و فرمود: «این غذا شبهه‌ناک است.»
وقتی یهود از این جریان اطلاع یافتند، گفتند: «این کودک دارای مقام و منزلت بزرگی خواهد بود.»
(درس‌هایی از زندگی پیامبر، ص 31 -بحارالانوار، ج 15، ص 336)

2- طبق حرام

ایامی که «امام باقر علیه‌السلام» در حبس منصور دوانیقی (دومین خلیفه عباسی) بود غذا کم میل می‌کردند. روزی یکی از زن‌های صالحه که دوستدار اهل‌بیت بود، دو عدد نان از حلال درست کرد و به نزد امام فرستاد تا میل کند.
زندانبان به امام عرض کرد: «فلان زن صالحه که دوستدار شماست این دو عدد نان را به رسم هدیه فرستاده و سوگند می‌خورد که از حلال است و التماس دارد که امام آن را تناول کند.»
امام قبول نفرمود و به نزد آن زن فرستاد و فرمود: «او را بگوئید که ما می‌دانیم طعام تو حلال است، اما چون بر طبق حرام پیش ما فرستادی، خوردن آن ما را روا نیست.»
(لطایف الطوایف، ص 44)

3- دام شیطان

یکی از شاگردان «آیت‌الله شیخ مرتضی انصاری» می‌گوید: در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب‌های متعدّدی در دست داشت.
از شیطان پرسیدم این بندها برای چیست؟ گفت: «این‌ها را به گردن مردم می‌اندازم و آن‌ها را به سمت خویش می‌کشم و به دام می‌اندازم.»
روز گذشته یکی از این طناب‌های محکم را به گردن شیخ انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه‌ای که منزل شیخ در آن است کشیدم، ولی افسوس که از دستم رها شد و برگشت.»
صبح نزد شیخ آمدم و خواب گذشته را برایش نقل کردم، فرمود: «شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می‌خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دستش گریختم.
دیروز پول نداشتم و اتفاقاً چیزی در منزل لازم شد، با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان علیه‌السلام نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده، آن را به عنوان قرض برمی‌دارم و سپس ادا خواهم کرد.
یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم، همین‌که خواستم آن چیز موردنیاز را بخرم، با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟ در همین تردید بودم که ناگهان تصمیم گرفتم به منزل برگردم. چیزی نخریدم و به خانه برگشتم و آن پول را سر جای خودش گذاشتم.»
(سیمای فرزانگان، ص 430 -زندگانی و شخصیت شیخ انصاری، ص 88)

4- غذای خلیفه

روزی در مجلس «هارون‌الرشید» (پنجمین خلیفه عباسی) که جمعی از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و دیوانگی او شد. هنگام خوردن غذا، سفره‌ی سلطنتی پهن شد، یک ظرف غذای مخصوص در جلوی هارون گذاردند.
هارون غذای خود را به یکی از غلامان داد و گفت: این غذا را برای بهلول ببر تا شاید بهلول را جذب خود کند.
وقتی غلام غذا را نزد بهلول آورد که در خرابه‌ای نشسته بود گذاشت، دید چند سگ در چند قدمی، لاشه‌ی الاغی را دارند می‌درند و می‌خورند.
بهلول غذا را قبول نکرد و به غلام گفت: «این غذا را نزد آن سگ‌ها بگذار»، غلام گفت: «این غذای مخصوص خلیفه بوده و به احترام تو، برایت فرستاده است، توهین به مقام خلیفه نکن.»
بهلول گفت: «آهسته سخن بگو که اگر سگ‌ها هم بفهمند، از این غذا نمی‌خورند.» (چه آنکه اموالِ در تصرف خلیفه حلال و حرامش معلوم نیست.)
(حکایت‌های شنیدنی، ج 1، ص 120)

5- عقیل

روزی «عقیل» برادر «امام علی علیه‌السلام» از حضرتش درخواست کمک مالی کرد و گفت: «من تنگدستم مرا چیزی بده.»
حضرت فرمود: «صبر داشته باش تا میان مسلمین تقسیم کنم، سهمیه‌ی تو را خواهم داد.» عقیل اصرار ورزید، امام به مردی گفت: «دست عقیل را بگیر و ببر در میان بازار، بگو قفل دکانی را بشکند و آنچه در میان دکان است بردارد.» عقیل در جواب گفت: «می‌خواهی مرا به‌عنوان دزدی بگیرند.»
امام فرمود: «پس تو می‌خواهی مرا سارق قرار دهی که از بیت‌المال مسلمین بردارم و به تو بدهم؟»
عقیل گفت: «پیش معاویه می‌روم»، فرمود: «خود دانی.» عقیل پیش معاویه رفت و از او تقاضای کمک کرد. معاویه او را صد هزار درهم داد و گفت: «بالای منبر برو و بگو علی علیه‌السلام با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم.»
عقیل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت: «مردم من از علی علیه‌السلام دینش را طلب کردم و مرا که برادرش بودم رها کرد و دینش را گرفت، ولی از معاویه درخواست نمودم مرا به دینش مقدم داشت.»
(پند تاریخ، ج 1، ص 180 -صواعق المحرقه)

حکمت و حکیم (کارهایی که از روی دانایی و بینائی باشد)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 269 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «به هرکس حکمت داده شود خیر فراوانی داده شده است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «حکمت گمشده‌ی مؤمن است، پس آن را اگرچه از اهل نفاق باشد، بگیرید.»
(نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 1122)

توضیح مختصر:

حکمت یعنی مطالب، احکام و گفته‌هایی که بر اتقان و استحکام وضع شده و هیچ رخنه و سستی در آن راه ندارد.
رسولان حق، همه حکیم بودند و به دلایل و براهین و شواهد، با مردم صحبت می‌کردند و آن‌ها را به توحید دعوت می‌نمودند.
احکام و قوانین و حدود، همه بر اساس حکمت بنا نهاده شده نه علّت. شاید در یک حکم الهی، ده‌ها مصلحت نهاده شده باشد و اگر در حکمی، مثلاً ازدواج با دو خواهر در یک زمان، نهی شده، اینجا حکم حکیم است و رعایت مصالح و مفاسد الهی در آن شده است ولی شاید برای ما هضم آن نامفهوم باشد.
مصلحت شخصیّه و عامّه در کار حکیم اندازه‌گیری شده است. جناب لقمان را حکیم گفتند. کلماتش را خداوند در قرآن نقل فرموده که همه با دلایلی عقلی و توحیدی، به صواب، منظّم و قابل‌فهم و رأی است.
خداوند در سوره‌ی نساء آیه‌ی 53 فرمود: «ما به آل ابراهیم، حکمت و مُلک عظیم دادیم.»
البته مصادیق حکمت، بسیار است که حضرت حکیم عطا می‌کند، ازجمله خیر کثیر که منشأ نیکی‌هاست. معرفت و بصیرت و آگاهی در دین هم از نمونه مصادیق حکمت است.
آن‌که علم جازم و نافع خداوند به او داده شده (ذاتی یا اکتسابی با توفیقات الهی) در ارشاد و مشاوره، مظهر حکیمی خداوند است که به صواب و صلاح است.

1- واپس رفتن

پیری که عمرش به هشتاد رسید، به حکیمی حال ضعف خود را عنوان کرد که دندانم از خوردن سست شده و نتوان غذا را بریدن، منّتی بر من بگذار و بگو چگونه سستی آن از بین برود. آن دانشور حکیم فرمود: «بعد از هشتاد سال، چاره‌ی ضعف، جوانی است که آن هم محال است. اگر ریشه‌ی دندان به چهل سال پیش برگردد قوی شود ولیکن این واپس رفتن مقدور نیست، اگر به این سستی بسازی دور نیست. چون مرگ از تن جدایی ببخشدت و از همه‌ی سستی‌ها رهایی یابی.»
(کشکول، دفتر چهارم، ص 372)

2- سخنان حکیمانه حیف است

کاروانی تجارتی از سرزمین یونان عبور می‌کرد که همراهشان کالاهای گران‌بها بود. رهزنان غارتگر به آن‌ها حمله کردند و همه‌ی اموال را غارت نمودند. بازرگانان به گریه و زاری افتادند و خدا و پیامبرش را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آن‌ها رحم کنند، ولی آن‌ها اعتنایی نمی‌کردند.
لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکی از افراد کاروان به او گفت: «این رهزنان را موعظه کن بلکه مقداری از اموال را به ما پس دهند.» لقمان فرمود: «سخنان حکیمانه ایشان را گفتن حیف است.»

با سیه‌دل چه سود خواندن وعظ **** نرود میخ آهنین در سنگ

«جُرم از طرف ما است. اگر بازرگانان پولدار، به بینوایان کمک می‌کردند به این بلا و کیفر گرفتار نمی‌شدیم.»
(حکایت‌های گلستان، ص 120)

3- حکمت از تفکر

گویند: لقمان در اکثر اوقات به‌تنهایی می‌نشست و فکر می‌کرد. روزی مولای او بر او گذشت و به او گفت: «اگر با مردم بیشتر بنشینی و رفت و آمد داشته باشی بیشتر نفع می‌بری و با آن‌ها مأنوس می‌شوی.»
لقمان حکیم فرمود: «طولانی شدن تنهایی راهی به‌سوی تفکّر است و تفکّر راهی به‌سوی بهشت.»
(محجه البیضاء، ج 8، ص 195 -شنیدنی‌های تاریخ، ص 406)

4- کلمه‌ی حکمت

ثعلبی، شاعری از شعرای پایتخت منصور دوانیقی، خلیفه‌ی عباسی بود. روزی قصیده‌ای به امید صِله گفت و موردقبول خلیفه واقع شد.
خلیفه گفت: «آیا سیصد دینار زر سرخ می‌خواهی یا سه کلمه‌ی حکمت که هر یکی صد دینار زر بیارزد؟»
او گوید: برای خوشایند او گفتم: «حکمت باقی به از نعمت فانی است.»
خلیفه گفت: «چون لباست کهنه باشد، چکمه‌ی نو مپوش که بد نماید.» گفتم: «آن صد دینارم سوخت.»
گفت: «چون روغن در ریش مالی به زیر ریش مرسان که گریبان را چرب کند» گفتم: «هزار دریغ که دویست دینارم ضایع شد.» خلیفه تبسّم کرد و سریع گفتم: «ای خلیفه! به عزّت پروردگار که حکمت سوم را ذخیره نگاهدار و صد دینار باقی را به من ده که هزار بار نافع ترست از حکمت شنیدن.»
پس خلیفه بخندید و پانصد دینار زر سرخ به من داد.
(لطایف الطوایف، ص 221)

5- خطای پزشک

«دیوجانس کلبی» از اساطیر حکمت یونان و مردی پرهیزکار بود که مال جمع نمی‌کرد و خانه‌ای نداشت و در زمان اسکندر مقدونی می‌زیست.
در زمان او، نقاشی، شغل خود را که کشیدن نقاشی بود رها نموده و به طبابت روی آورد. دیوجانس وقتی او را دید، گفت: «آفرین بر تو باد! وقتی‌که دیدی خطای تصویر و نگارگری‌ات برای چشم‌ها ظاهر است، ولی خطای پزشک را خاک می‌پوشاند، نقاشی را ترک کرده و به علم طب وارد شدی.»
(کشکول، ترجمه کریم فیضی، ص 239)

حقیقت صبر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 46 سوره‌ی اَنفال می‌فرماید: «صبر کنید که خداوند همیشه با صابران است».

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «صبر از شهوت، عفت؛ صبر از خشم، مردانگی؛ و صبر از گناه، پارسایی است.» (غررالحکم، ج 1، ص 609)

توضیح مختصر:

شکیبایی کردن و بردباری در مقابل مصائب را صبر گویند. مصیبت‌های وارده بر انسان، به یک نوع و به یک کیفیت و کمیت نیست تا حقیقت صبر بر آن درد و رنج معلوم گردد بلکه هرچه کیفیت رنج و تعب و دردمندی و نا داری و مرض و … بالاتر باشد، پایداری بر آن هم سخت‌تر است. مثلاً مؤمنین در جنگ از سختی آن به خداوند عرضه می‌دارند: «خداوندا! بر ما صبر را ارزانی دار؛ ربّنا اَفرِغ عَلَینا صَبراً» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 250)
درواقع آنان صبر معمولی را تقاضا نکردند، زیادی صبر را طلب کردند برای همین در روایات آمده است که «نسبت صبر به ایمان مانند نسبت سر به بدن است.» این نمونه‌ها گویای یک نکته است که شکیبایی، درجات دارد و به حقیقتِ آن کسی می‌رسد که بیشترین تحمل را داشته و طاقت خود را ظرف مصائب و رنج‌ها نموده است. وقتی کسی در جنگ فرار می‌کند، در مصیبت فرزند به خدا گلایه می‌کند، از زخم‌زبان افراد شانه خالی می‌کند، با نا داری نمی‌تواند دست‌وپنجه نرم کند و … معلوم می‌گردد به حقیقت شکیبایی نرسیده و ثباتی ندارد. صبر بر سه گونه است: صبر بر معصیت، صبر بر طاعت، صبر بر مصیبت. در هر سه مورد وقتی نفس نتوانست پایداری کند بی‌تاب و مضطرب می‌شود و اگر بردباری کرد همان می‌شود که خداوند درباره‌ی اجر صابرانِ واقعی در قرآن می‌فرماید: «همانا ثواب و اجر صابران بدون حساب داده می‌شود.» (سوره‌ی زمر، آیه‌ی 10)

1- صبر بر بیماری
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «کسی که شبی را با حالت بیماری به سر آورد و آن را بر خود بپذیرد و شکر آن را به‌جا آورد، ثواب شصت سال عبادت برای اوست.» پرسیدند: «پذیرفتن آن چگونه است؟» فرمود: «بر آن صبر می‌کند و درد خود را به کسی اظهار نمی‌کند و چون بامداد شود، خدا را در آنچه بر او گذشته است سپاس می‌گوید.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «کسی که سه روز بیمار شود و نزد عیادت کنندگان شکایتی نکند، گوشتش را به گوشتی بهتر و خونش را به خونی بهتر تبدیل کنم. اگر به او بهبودی بخشم در حالی است که هیچ گناهی بر او نیست؛ و اگر او را بمیرانم مشمول رحمت من خواهد شد.»
(راه روشن، ج 7، ص 162 -الکافی، ج 3، ص 115 و 116)

2- صبر، رحمت آورد

عبدالرحمان بن عوف گوید: دختری را به عنوان رسول، نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرستادم و گفتم: «دختر مغلوبه است (مصیبت‌زده است و نشانه‌ی مرگ در او پیدا شده)». پیامبر صلی‌الله علیه و آله به فرستاده گفت: «به او بگو خدا هر وقت بخواهد می‌دهد و هر وقت بخواهد می‌گیرد. (شخص باید صبر کند)» بار دوم و سوم، پیغام‌رسان را فرستادم و پیامبر صلی‌الله علیه و آله همان جواب را داد.
بعد پیامبر صلی‌الله علیه و آله با عده‌ای از اصحاب تشریف آوردند و حضرت نسبت به او رقّت کردند و اشک او جاری شد و اصحاب متوجه شدند و همه نگاه می‌کردند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «چه شده رحمت خدا را! می‌بینید هر جا که بخواهد می‌گذارد و او رحم به بندگان رحیم خود می‌کند.»
(محجه البیضاء، ج 7، ص 129 -مجمع الزوائد، ج 9، ص 18)

3- خدا امر کرده است

وقتی‌که عبدالله بن حسن و بستگانش را به امر خلیفه، منصور دوانیقی به زندان بردند، امام صادق علیه‌السلام نامه‌ای برای آن‌ها نوشت. خلاصه‌اش این است: این نامه به سوی ذرّیه‌ی پاک، از طرف پسر برادر و پسرعمویش. ای عبدالله! اگر شما را به زندان بردند، مرا هم شریک کردند. خداوند در کتابش برای پرهیزکاران صبر خواسته. در آنجا فرمود: فَاصبِر و لاتَکُن ِلِصاحِب الحوت؛ شکیبایی کن و مانند یونس پیغمبر مباش. (سوره‌ی قلم، آیه‌ی 48 ) نزد خدا چیزی محبوب‌تر از ناراحتی با شکیبایی نیست. حضرت یحیی علیه‌السلام و زکریا علیه‌السلام به دست دشمنان کشته شدند و جدّت علی بن ابیطالب علیه‌السلام و پسرعمویت حسین بن علی علیه‌السلام را کشتند.
ای عمو زادگان! بر شما باد به صبر و رضا. از خدا می‌خواهم به من و شما صبرش را عنایت فرماید و از هر هلاکت ما را دور دارد.
(داستان‌ها و پندها، ج 2، ص 93 -بحار، ج 11، ص 12)

4- رخسار سرخ

وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله مالی را میان مسلمانان تقسیم می‌کرد، یکی از اعراب مسلمان گفت: «در این تقسیم، رضای خدا خواسته نشده است.»
این سخن را به اطّلاع پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسانیدند. رخسار حضرت سرخ شد و فرمود: «خداوند برادرم موسی علیه‌السلام را رحمت کند! او را بیشتر از این آزار دادند و صبر کرد.»
(راه روشن، ج 7، ص 159)

5- زنی بی‌نظیر در استقامت

بعد از جنگ اُحُد، هِند، زوجه‌ی عمرو بن جموع به اُحُد آمد و جسد برادر خود عبدالله بن عمرو و شوهر خویش و پسرش خلاد را بر شتری حمل کرد و روانه‌ی مدینه شد. در بین راه عایشه با جمعی از زنان که برای اطلاع یافتن از پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌آمدند به او برخورد کردند. هند از سلامتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله سؤال کرد و سپس گفت: «خدای را سپاس که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله سلامت است. دیگر مصیبت هر چه سخت باشد، بر ما آسان است.»
پرسیدند: «بار شتر چیست؟» گفت: «جسد شوهر و برادر و پسرم.» چون به آخر ریگستان رسید، شتر خوابید و هند هر کار کرد نتوانست شتر را حرکت دهد. به پیامبر صلی‌الله علیه و آله این جریان را گفت. فرمود: «شوهرت هنگام خارج شدن از منزل چه گفت؟» عرض کرد شوهرم گفت: «خدایا شهادت نصیبم کن و مرا به خانواده‌ام برمگردان!» پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «جنازه‌ها را به اُحد ببرید!» شتر به طرف احد حرکت و جنازه‌ها را آنجا دفن کردند.
(ناسخ التواریخ، ج 1، ص 344 -پند تاریخ، ج 5، ص 144)

حق و باطل

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 81 سوره‌ی اسراء می‌فرماید: «بگو حق آمد و باطل را نابود ساخت همانا باطل از بین رفتنی است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «از کمک به باطل، به حق ظلم می‌شود».
(غررالحکم، ح 6041)

توضیح مختصر:

حق یعنی راست و درست؛ و ضدش باطل هست که نادرست می‌باشد. پذیرش در مسائلی که درباره‌ی حق و باطل است بسیار است؛ اما آنچه به‌اختصار می‌توان گفت، این است که هرچه از طرف خداوند بوده و امضاء شده باشد حق است و آنچه از وسواس آدمیانِ دروغ‌گو و شیطان‌صفت و مکّار و … باشد باطل است. درنتیجه، اوامر و نواهی الهی همه به صواب‌اند و عاملین به نواهی و معتقدین به مذاهب و مدعیان دروغین بر نادرستی هستند.
اهل کتاب در زمان پیامبران و پیامبر ما، حق و باطل را با هم درمی‌آمیختند و حق را کتمان می‌کردند. (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 42) بااینکه رسالت پیامبر را کتاب‌های آسمانی بشارت داده بودند و انبیاء کتاب داشتند و کتابشان برحق بود؛ (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 213) امّا بعد از وفات پیامبرشان (مانند یهود و نصاری) تحریف کردند و بر اساس میل خودشان مطالبی را بر باطل افزودند.
در جامعه‌ی امروز در دادگستریِ محلِ مراجعه دو نفر و دو گروه، هرکدام می‌گویند ما بر حقّیم و دیگری باطل است. حکومت‌های استکباری و دیکتاتوری هم خودشان را برحق می‌دانند. فروشندگان، همه‌ی اجناس را خوب و خود را ارزان‌فروش و باانصاف معرفی می‌کنند. به مَثَل معروف، کسی نمی‌گوید ماست من ترش است و از آن طرف دیگران را متهم به نادرستی می‌کند. این شیوه در همیشه‌ی تاریخ بوده است و سرّ این‌که مردم جوامع، درست نمی‌شوند یکی از دلایل همین ادعای پنداری و دروغین مردم بوده است.

1- حق مسلمان متوفی

«زَراه» گوید: در تشییع‌جنازه‌ی مردی از قریش در خدمت امام باقر علیه‌السلام بودم و ازجمله تشییع‌کنندگان، «عطا» مُفتی مکّه بود، در این حال ناله و فریاد زنی بلند شد، عطا به او گفت: یا خاموش باش و یا برمی‌گردم، ولی آن زن ساکت نشد و عطا برگشت.
من به امام عرض کردم: عطا برگشت، فرمود: برای چه؟ گفتم: «به خاطر فریاد و شیون این زن که به او گفت: خاموش باش و الّا برمی‌گردم، چون خاموش نشد برگشت.» امام فرمود:
«با ما باش همراه جنازه برویم، اگر ما چیزی از باطل را مقرون با حق یافتیم و حق را به خاطر باطل ترک کردیم حق مسلمان را اداء نکرده باشیم»، یعنی تشییع‌جنازه آن مرد مسلم که حق اوست، به خاطر شیون یک زن (که به عقیده‌ی اهل غیر شیعه ممنوع است) نباید ترک شود.
چون از اقامه‌ی نماز بر میّت فراغت حاصل شد، صاحب مُرده و متوفی به امام عرض کرد: شما بفرمایید خدایت رحمت کند، چون شما قادر به پیاده رفتن نیستید.
امام به تشییع ادامه داد، من عرض کردم صاحب مُرده اجازه داده مراجعت بفرمایید. فرمود: «شما کاری داری برو به دنبال کارت، همانا ما با اجازه‌ی این شخص نیامده‌ایم و با اجازه‌ی وی هم مراجعت نمی‌کنیم، بلکه به خاطر اجر و پاداشی است که می‌طلبیم، چه آنکه به مقدار تشییع‌جنازه انسان مأجور خواهد شد.»
(با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 55 -کافی، ج 3، ص 171)

2- معاویه بن یزید

بعد از سه سال خلافت یزید که موجب قتل امام حسین علیه‌السلام و غارت و جنایات در مدینه و خراب کردن کعبه شد، بعد از او خلافت به فرزندش معاویه (ثانی) رسید. او وقتی‌که شب می‌خوابید دو کنیز یکی کنار سر او و دیگری پایین پای او بیدار می‌ماندند تا خلیفه را از گزند حوادث حفظ کنند.
شبی این دو به خیال اینکه خلیفه به خواب رفته است باهم صحبت می‌کردند کنیزی که بالای سر خلیفه بود گفت: خلیفه مرا از تو بیشتر دوست دارد، اگر روزی سه بار مرا نبیند آرام نمی‌گیرد آن کنیز دیگر گفت: جای هر دوی شما جهنّم است.
معاویه خواب نبوده و این مطلب را شنیده و خواست بلند شود و کنیز را به قتل برساند اما خودداری کرد تا ببیند بحث این دو به کجا می‌کشد.
کنیز علّت را پرسید و دومی جواب داد: «معاویه و یزید، جد و پدر این معاویه، غاصب خلافت بودند و این مقام سزاوار خاندان نبوّت است.»
معاویه که خود را به خواب زده بود این مطالب را شنید و در فکر فرو رفت و تصمیم گرفت فردا خود را از خلافت باطل خلع و خلافت حق را به مردم معرفی کند.
فردا اعلام کرد مردم به مسجد بیایند، چون مسجد پر از جمعیت شد بالای منبر رفت و پس از حمد الهی گفت: «مردم! خلافت، حق امام سجاد علیه‌السلام است، من و پدرم و جدّم غاصب بودیم.» از منبر به طرف خانه رهسپار شد و درب خانه را به روی مردم بست. مادرش وقتی از این جریان مطلع شد نزد معاویه آمد و دو دستش را بر سر خود زد و گفت: «کاش کهنه‌ی خون حیض بودی و این عمل را از تو نمی‌دیدم.»
او گفت: «به خدا سوگند دوست داشتم چنین بودم و هرگز مرا نمی‌زاییدی.» معاویه چهل روز از خانه بیرون نیامد و سیاست وقت «مروان حکم» را خلیفه قرار داد. مروان با مادر معاویه (زن یزید) ازدواج کرد و بعد از چند روز معاویه‌ی حق‌شناس را مسموم کرد.
(داستان‌ها و پندها، ج 9، ص 154 -جامع النوریّن، ص 316)

3- پذیرش حرف حق

در شبی از شب‌ها «سعید بن مسیّب» وارد مسجد پیامبر صلی‌الله علیه و آله شد و شنید، شخصی مشغول خواندن نماز است و با صدایی بسیار زیبا و بلند نماز می‌خواند.
به غلام خود گفت: «نزد این نمازگزار برو و به او بگو آهسته نماز بخواند.» غلام گفت: «مسجد متعلق به ما نیست و این شخص هم سهمی از آن دارد!»
سعید خودش با صدای بلند گفت: «ای نمازگزار، اگر در نمازت خدا را قصد کرده‌ای صدایت را آهسته کن، اگر برای مردم نماز می‌خوانی آن‌ها نفعی برای تو ندارند.»
نمازگزار که حرف حق را در نماز شنید، بقیّه نماز را آهسته به جای آورد و سلام داد. بعد کفش‌هایش را برداشت و از مسجد خارج شد؛ این شخص عمر بن عبدالعزیز است.
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 18 -محجه البیضاء، ج 2، ص 230)

4- مست، حق‌شناس شد

«ذوالنّون مصری» گوید: وقتی از شهر مصر بیرون آمدم تا ساعتی در صحرا سیری کنم. بر کنار رود نیل راه می‌رفتم و به آب نگاه می‌کردم. ناگاه عقربی دیدم که با سرعت می‌آمد. گفتم: به کجا خواهد رفت؟ چون به لب آب رسید قورباغه‌ای بر لب آب آمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و قورباغه شناکنان حرکت کرد. گفتم: حتماً سرّی در این قضیه است، خود را بر آب زدم و به تعجیل از آب گذشتم و به کنار آب آمدم.
دیدم قورباغه به خشکی رسید و عقرب از پشت او به خشکی آمد. من دنبالش می‌رفتم تا به زیر درختی رسیدم، مردی را دیدم که در زیر سایه‌ی درخت خفته بود و ماری سیاه قصد او کرده بود که او را نیش بزند که ناگاه عقرب بیامد و نیشی بر پشت مار زد و او را هلاک کرد.
پس عقرب آمد به لب آب، بر پشت قورباغه نشست و از این طرف به آن طرف آب رفت.
من متحیّر ماندم و گفتم: حتماً این مرد یکی از اولیای الهی است، خواستم پای او را ببوسم اما نگاه کردم دیدم جوانی مست است، تعجّبم بیشتر شد. صبر کردم تا جوان از خواب مستی بیدار شد.
چون بیدار شد مرا کنار خود دید، متعجب شد و گفت: «ای مقتدای اهل زمانه بر سر این گناهکار آمده‌ای و اکرام فرموده‌ای؟!»
گفتم: «از این حرف‌ها نزن، نگاه به این مار کن.» چون مار را دید دست بر سر خود زد و گفت: «چه اتفاقی افتاده است؟» تمام قضیه‌ی عقرب و قورباغه و مار را نقل کردم چون این لطف حق را درباره‌ی خودش بشنید و دید، روی به آسمان کرد و گفت: «ای که لطف تو با مستان چنین است با دوستان چگونه خواهد بود؟»
پس در رود نیل غسلی کرد و روی به محل خود نهاد و به مجاهدت مشغول شد و کارش به‌جایی رسید که بر هر بیماری دعا می‌خواند شفا می‌یافت.
(جوامع الحکایات، ص 46 -سِیَرُالصّالحین)

5- خودشناسی ابوذر

ابوذر وقتی شنید پیامبری در مکه مبعوث شده، به برادرش انیس گفت: «بیا برو و اخباری از او برایم بیاور».
برادر به مکه آمد و توصیف پیامبر صلی‌الله علیه و آله را برایش نمود. ابوذر گفت: «آتش قلب مرا خاموش نکردی»، خود مهیای سفر شد و به مکه آمد و در گوشه‌ای از مسجد خوابید تا روز سوم به هدایت علی علیه‌السلام مخفیانه بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله وارد شد و سلام کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله از نام و احوالش پرسید، او سرّ خودش را گفت و مسلمان شد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «به محل خود بازگرد و در مکه توقف نکن زیرا می‌ترسم بر تو ستمی روا بدارند.»
گفت: به خدایی که جانم در دست اوست در جلو چشمان مردم مکه فریاد می‌کشم و به آواز بلند اظهار اسلام می‌کنم.
از همان‌جا به «مسجدالحرام» آمد و صدا بلند کرد و شهادتین را گفت. مردم مکه به طرف او حمله آوردند و آن‌قدر او را زدند که بی‌حال روی زمین افتاد. عباس عموی پیامبر صلی‌الله علیه و آله او را دید خود را بر روی او انداخت و گفت:
«مردم وای بر شما مگر نمی‌دانید این مرد از طایف غفّار است و ایشان در سفر شام سر راه شمایند» و به این کلمات او را نجات داد.
روز دوّم که حال ابوذر بهتر شد، باز ابوذر اظهار اسلام را نمود و مردم او را کتک مفصّلی زدند، عباس سبب شد تا او از زیر کتک‌های مردم نجات یابد و او به محلش باز گشت.
(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 45 -اعیان الشیعه، ص 316)

حُسن ظن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 23 سوره‌ی فُصِّلت می‌فرماید: «آری این گمان بدی بود که درباره‌ی پروردگارتان داشتید و سرانجام از زیانکاران شدید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «هر کس به تو گمان خیر و نیک برده، پس به گمانش او را تصدیق کن».
(نهج‌البلاغه، فیض الاسلام، ص 1195)

توضیح مختصر:

گمان نیک، یکی از فضایل است که دارنده‌ی آن در سلامتی و عافیت می‌باشد. ظن به معنی تصدیق بیش از پنجاه‌درصد و نرسیده به صد درصد است. اگر چیزی صد درصد باشد، آن یقین و باور است. گمان سوء، بدبینی و خوف خطر را ایجاد می‌کند و چون بدگمان می‌شود از دوربین بدبینی می‌نگرد؛ اما خوش‌گمانی دوربین نیک را به همراه دارد. صِرف گمان که نوعی تخمین است حاصلی ندارد و انسان مأمور نیست به این نوع گمان تکیه کند چراکه قابل دوام نیست. تقلیدهای کورکورانه از همین نوع ظن می‌باشد.
خوش‌گمانی سبب اتصال و بهره‌مندی می‌گردد. وقتی دو زندانی در زندان، چهره‌ی یوسف را دیدند به او گمان نیک بردند که او از نیکوکاران است و خواب خود را برای او گفتند و یوسف برای آن‌ها تعبیر خواب نمود و روابط نیک را با یوسف برقرار نمودند.
پندار نیک به خدا و رحمت و بخشایش او سبب می‌شود آدمی زنده‌دل بوده و رجائش غالب باشد و بزرگی پروردگار را با لطف ببیند و این نوع تکیه و اعتماد نمودن که مطابق واقع است و خیال و مجاز نیست شخص را در بسط راه ببرد.
در حدیث قدسی آمده «من بر طبق ظن بنده‌ی مؤمن خود رفتار می‌کنم اگر حُسن ظن داشته باشد همان ظنّش را محقّق می‌سازم.»
(تفسیر المیزان، ج 17، ص 586)

1- دو نفر زندانی

در زمان حضرت موسی دو نفر به زندان افتادند. پس از مدّتی آن‌ها را رها ساختند، یکی چاق و سرحال بود و دیگری لاغر و ضعیف گشته بود.
حضرت موسی از آن مرد چاق پرسید: «چه سبب شد که تو را فربه ساخت؟» گفت: «گمانم به خدا نیک بود و حُسن ظن به خدا داشتم.»
از دیگری پرسید: «چه سبب شد که تو را بدحال و لاغر ساخت؟» گفت: «ترس از خدا، مرا به این حال افکنده است.»
حضرت موسی دست به‌سوی خدا برداشت و عرض کرد: «بارالها! گفتار این دو نفر شنیدم، مرا آگاه ساز که کدام‌یک برترند؟»
خداوند فرمود: «آن‌که گمان نیک و حُسن ظن به من دارد، برتر است.»
(نمونه معارف، ج 4، ص 302 -جامع الاخبار، ص 99)

2- دعای معکوس

مرد عجمی نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و عرض کرد: «شما را دعاهای بسیار است که من نمی‌توانم آن‌ها را بخوانم، دعایی مختصر مرا بیاموز که در ثواب همه‌ی دعاهای شما شریک باشم.»
فرمود: بگو: «اللّهُم اَنتَ رَبّی وَ اَنا عَبدُکَ: خدایا تو خدای من هستی و من بنده‌ی تو.» آن مرد عجمی رفت و چون آن را خوب یاد نگرفته بود، همیشه به‌عکس دعا می‌کرد «خدایا تو بنده‌ی من و من خدای تو هستم.»
روزی جبرئیل نزد پیامبر آمد و عرض کرد: «دعایی به آن مرد عجمی یاد دادی که به‌عکس می‌خواند و کفر از آن برمی‌خیزد!»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آن مرد را طلبید و از حالش پرسید.
عرض کرد: «به‌قدری شادم و بر ثواب آن دعا دل نهاده‌ام که حد و حصر ندارد، دائم هم می‌گویم: اللّهم انتَ عبدی وَ انا رَبّک: خدایا تو بنده‌ی من و من خدای توام.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «دیگر چنین نگویی که کافر می‌شوی.» آن مرد محزون شد و غم‌های گذشته بر دلش مستولی شد و عرض کرد: «مدتی که گفته‌ام به گمانم عین ایمان بود. حالا چه کار کنم؟»
جبرئیل نازل شد و عرض کرد: یا رسول‌الله! خدا می‌فرماید: «اگر بنده‌ی من به زبان غلط گفته است، من بر دلش (و گمان نیک او) نظر دارم، ما گذشته‌ی او را به صواب نوشتیم و به آرزویش می‌رسانیم.»
(خزینه الجواهر، ص 305 -احسن القصص جوینی)

3- حُسن ظن به خدا

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: آخرین کسی را که دستور داده می‌شود به‌سوی دوزخ ببرند، ناگهان به اطراف خود نگاه می‌کند؛ خداوند دستور می‌دهد او را برگردانند، پس او را برمی‌گردانند. خطاب می‌رسد چرا به اطراف خود نگاه کردی و در انتظار چه هستی؟ عرض می‌کند: «پروردگارا! من درباره‌ی تو این‌چنین گمان نمی‌کردم.»
می‌فرماید: «چه گمان می‌کردی؟» عرض می‌کند: «گمانم این بود که گناهان مرا می‌بخشی و مرا در بهشت جای می‌دهی!»
خداوند می‌فرماید: «ای فرشتگان من! به عزت و جلال و نعمت‌ها و مقام والایم سوگند، بنده‌ام هرگز گمان خیر درباره‌ی من نبرده است، اگر ساعتی گمان خیر برده بود، او را به جهنّم نمی‌فرستادم، گرچه دروغ می‌گوید، ولی بااین‌حال اظهار حُسن ظن او را بپذیرید و او را به بهشت ببرید.»
سپس پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هیچ بنده‌ای نیست که نسبت به خداوند متعال گمان خیر ببرد، مگر این‌که خدا نزد گمان وی خواهد بود.»
(داستان‌های تفسیر نمونه، ص 192 -تفسیر نمونه، ج 2، ص 254)

4- گمان نیک مرید خر

محمد بن علی شلمغانی در زمان نایب سوم خاص امام زمان علیه‌السلام بود، ابتدا معتدل و مؤمن بود، بعد ادعای نیابت خاص امام عصر را نمود و توقیعی از جانب امام در لعن و برائت از او و ارتدادش صادر شد.
نایب سوم، برای طایفه‌ی بنی بسطام که مرید شلمغانی بودند، نامه‌ای در ادعای باطل او و آمدن توقیع در لعن و بیزاری از او نوشت.
نوشته‌اند: وقتی ‌ام‌کلثوم دختر شیخ ابوجعفر عمری نایب دوم امام زمان علیه‌السلام به دیدن مادر ابوجعفر بن بسطام رفت، مادر ابوجعفر او را بسیار تعظیم کرد و افتاد روی پاهای ام‌کلثوم و پاهای او را بوسید.
ام‌کلثوم می‌فرمود: این کار را نکن. مادر ابوجعفر می‌گریست و می‌گفت: چرا چنین نکنم و حال‌آنکه تو خانم من، فاطمه‌ی زهرا می‌باشی!
فرمود: از کجا این حرف را می‌گویی؟ گفت: شلمغانی سرّی را با من گفته و امر کرده که اظهار آن نکنم. (امان از اعتقاد و حسن ظن مریدان بی‌فکر و خام و احمق و حیله‌گر و دنیاپرست! خدا می‌داند چقدر در دنیای فعلی این موضوع رواج دارد که شیطانی جلو می‌افتد و دیگران را به دام می‌اندازد.) ام‌کلثوم اصرار کرد این سرّ را بگوید. مادر ابوجعفر از او عهد و پیمان گرفت که به کسی نگوید؛ آن وقت گفت: «شلمغانی به من گفته است که: روح پیامبر منتقل شده به روح پدر تو ابوجعفر محمد بن عثمان نایب خاص دوم امام زمان و روح امیرالمؤمنین علیه‌السلام در بدن شیخ ابوالقاسم نایب خاص سوم و روح فاطمه‌ی زهرا، به تو ای ام‌کلثوم منتقل شده است، پس چرا تو را تعظیم نکنم؟!»
ام‌کلثوم فرمود: «این حرف‌ها را مگو، این مطالب دروغ است.»
ام‌کلثوم این قضیه را برای نایب سوم امام زمان علیه‌السلام، شیخ ابوالقاسم نقل کرد، ایشان فرمود: «شلمغانی این مطلب کفرآمیز را به مریدان خود القا کرده تا بعد بگوید خداوند سبحان در او حلول کرده و با خدا متّحد شده است. چنان‌که نصاری در حق حضرت مسیح گفتند.»
(تتمّه المنتهی، ص 295)

5- گمانمان نیکی با ماست

هنگامی‌که پیامبر در سال هشتم هجری مکّه را فتح کرد، سعد بن عباده فریاد زد: «امروز روز کشتار و روز اسارت اهل مکه است، خداوند قریش را خوار خواهد کرد.»
ابوسفیان خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و عرض کرد: «آیا دستور کشتار قوم خود را داده‌ای؟ چون سعد بن عباده این‌چنین می‌گوید؟»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله در میان جمعیت ایستاد و فرمود: «امروز روز لطف و مرحمت است و پرچم را به دست علی بن ابی‌طالب داد و فرمود: فریاد کن امروز روز مرحمت است.»
اشخاص دیگر از طرف پیامبر مأمور شدند که هر کس داخل خانه ابوسفیان گردد و یا سلاح خود را بیندازد یا درِ خانه‌اش را ببندد، ایمن است!
وقتی پیامبر وارد مکّه شد، در مسجدالحرام دست خود را به دو طرف درب مسجد گرفته و جملاتی از توحید و نصرت و پیروزی گفت و بعد فرمود: «ای قریش! خیال می‌کنید با شما چه معامله می‌کنم؟»
گفتند: «گمانمان این است تو جز نیکی و خوبی با ما رفتار نخواهی کرد، تو برادری کریم و پسر برادری بزرگوار هستی!»
پیامبر گریه کرد و فرمود: «بر شما سرزنشی نیست، خداوند شما را می‌بخشد، بروید که همه‌تان آزادشدگان هستید.»
(پند تاریخ، ج 2، ص 94 -شجره طوبی، ص 112)

حسد بیماری است

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 5 سوره‌ی فلق می‌فرماید: «(بگو ای پیامبر پناه می‌برم) از بدی رشک آورنده، هنگامی‌که به رشک خیزد.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرماید: «میوه‌ی حسد، بدبختی دنیا و آخرت است».
(غررالحکم، ج 1، ص 252)

توضیح مختصر:

از امراض دشوار و از رذایلی که درمانش هم کمی سخت است حسد می‌باشد. شخص حسود به خاطر آنکه طرف مقابل علم، مال، زیبایی، قدرت و… دارد می‌سوزد و دلش می‌خواهد محسود شکست بخورد و نابود گردد. این نوعی بیماری است که اگر کهنه شود مانند سرطان لاعلاج است.
حسودِ بیمار، دنبال این می‌گردد که محسود بیمار شود، مالش از دستش برود، در ریاستش شکست بخورد و آبرویش برود.
نکته‌ی دقیق‌تر آنکه این بیماری حبط اعمال را به بار می‌آورد یعنی اعمال حسنه‌ی خود را با این مرض محو می‌کند و از بین می‌برد.
از بیماری مشهور بین مردم این است که چشم اینان شور و ناپاک است و چشم‌زخم می‌زنند و باید از اینان پرهیز کرد و بدتر آن‌که مُهر کوردلی بر آنان زده شده است که خود نوعی خصومت درونی را همراه دارد و آتش بیماری، اول به خودش می‌رسد که دارد می‌سوزد و متوجه نیست. حسد، آفت دین است و آفت یا جنبه دنیایی دارد یا آخرتی و حسد هر دو را به همراه دارد.
در سوره‌ی بقره آیه‌ی 109 خداوند می‌فرماید:
«بسیاری از اهل کتاب دوست می‌دارند بتوانند شما را که ایمان آورده‌اید از دینتان برگردانند و مثل خودشان کافر سازند بس که نسبت به شما حسد دارند.»
نتیجه‌ی بیماری حسود آن می‌شود که مسلمان کافر شود و هلاک گردد.

1- مرض حسد

از امراض دشوار و از رذایل مشکل که از اوّل خلقت، بنی‌آدم به آن مبتلا شدند و درمانش هم کمی سخت می‌باشد، حسد است. حاسد همیشه در آتش علم، خانه، فرزند، ریاست و زیبایی که دیگری دارد، می‌سوزد و خواهان آن است که محسود از بین برود، شکست بخورد و نابود گردد! خبائث این رذیله آن‌قدر زیاد است که حاسد، داده‌ها و عطایای حق به بندگان را ببیند و نقص و زوال آن‌ها را خواهان است. درواقع به مصالح و حکمت الهی اعتراض دارد و از همه مهم‌تر، حاسد با حسدش اعمال حسنه‌ی خود را از بین می‌برد و متوجه کار مضرّ خود نیست. در تفسیر آیه‌ی کریمه‌ی «مِن شَر حاسد إذا حَسَد: (پناه می‌برم) از شرّ حسود هنگامی‌که حسد ورزد» (سوره‌ی فلق، آیه‌ی 5) گفته‌اند: «مُراد، چشم‌زخم است که نوعاً حسودان چشم ندارند دارندگی افراد را ببینند. چون حسد آفت دین است و ایمان را از بین می‌برد. معلوم می‌شود که کوردلی و سقوط و هلاکت، گریبان گیر صاحب این مرض است.» حسود چون دشمن می‌شود، خصومت درونی، او را کر و کور می‌کند و به آتشی که خود روشن کرده می‌سوزد. در درمانش نوشته‌اند هر روز از جانب خود صدقه بدهد و چشم خود را از نعمت‌هایی که خدا به دیگران داده بپوشاند و خشنودی خدا را طلب کند و از عملی که تأثیری در بروز این صفت می‌کند، دوری نماید؛ چنان‌که اگر کسی خانه‌ای بسیار بزرگ می‌سازد و او را دعوت می‌کند، نرود تا این رذیله تحریک نشود. به همه‌ی اهل نعمت از همسایه، فامیل، شریک و … خوش‌بینی داشته باشد.
گرچه غبطه عیبی ندارد ولی اگر هم می‌خواهد مطلبی بگوید به غبطه، عیبی ندارد. همیشه خیر و صلاح افراد را بخواهد و با افرادی رفاقت کند که چشم و دل آنان از دنیا سیر است و چشم‌داشتی به کسی و چیزی ندارند و این حدیث پیامبر صلی‌الله علیه و آله را به خاطر بسپارد که فرمود: «بر امّتم از این می‌ترسم که اموالشان زیاد شود و به هم حسد ورزند و همدیگر را بکشند.» (جامع السعادات، ج 2، ص 195) تا مبادا خدای‌ناکرده روزی خطایی این‌چنین از این رذیله صادر شود.
(راه سعادت، ص 65)

2- حاسد

شخص حاسد ضررش قبل از آنکه به محسود برسد به خودش می‌رسد، مانند ابلیس که به خاطر حسادتش به حضرت آدم، لعنت ابدی نصیبش شد و حضرت آدم به نبّوت و مقام بلند رسید. میزان عمل حاسد، ضعیف و میزان عمل محسود، سنگین است. به هر کس آنچه از طرف خداوند قسمت شده است می‌رسد. پس از حسد به حاسد نفعی و به محسود زیانی نمی‌رسد، اصل حسد، از کوری قلب و انکار فضل الهی است که دو بال کفرند. به‌وسیله‌ی حسد، قابیل برادرش را کُشت و به هلاکت ابدی افتاد. شخص حاسد چون مصرّ به حسادت گردد، موفق به توبه نشده و معالجه‌اش بسیار مشکل شود.
(مصباح الشریعه، باب 51)

3- گوینده حسد

هر که تو را از یار، بدی گوید (خواه گوینده‌ی درونی و خواه گوینده بیرونی) که یار تو بر تو حسود است، بدان که حسود اوست که از حسد می‌جوشد. اگر گوید: او تو را حسود گفت، بگو این حسد را دو معنا است: یکی حسدی که به بهشت بَرد (غبطه) که در راه خیر گرم کند که من چرا کم از او باشم؛ اما حسد آن‌کس به دوزخ بَرد که خدمتی می‌کردم و مرا از آن چیز حسد کردی تا از آن منع شوم و بازمانم.
(مقالات شمس، ص 260-259)

4- نجات حافظ از حاسدان

چون اشعار حافظ شیرازی (م 729) شُهره‌ی آفاق شد، عدّه‌ای نزد شاه شجاع از او بدگویی کردند. شاه شجاع حافظ را احضار کرد و گفت: اشعارت بر یک منوال نیست. تعریف شراب و تصوّف و محبوب می‌کنی و تلّون در اشعارت هست. شنیدم به قیامت هم اعتماد نداری و گفته‌ای:

گر مسلمانی از آن است که حافظ دارد **** آه اگر از پی امروز بوَد فردایی

علمای ظاهر هم به این بیت که شک در وقوع روز جزا دارد و کفر است، قصد داشتند که فتوا بر قتل او بدهند. حافظ مضطرب گشت و نزد شیخ زین‌الدین تلیبادی که آن وقت عازم حجاز بود و در شیراز تشریف داشت رفت و مشکل را عنوان کرد. شیخ فرمود: «مقدّم بر این بیت، شعری به این معنی که فلانی چنین می‌گفت بگو تا نقل کفر باشد و از تهمت، نجات یابی.» حافظ این بیت را پیش از مقطع در آن غزل مندرج ساخت:

این حدیثم چه خوش‌آمد که سحرگه می‌گفت **** بر در میکده با دف و نی ترسایی

با این شعر حافظ از دغدغه‌ی علمای ظاهر و شاه شجاع نجات یافت.
(مقدمه تاریخ عصر حافظ تألیف دکتر قاسم غنی)