حسد

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 54 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «آیا حسد می‌ورزند (یهود) با مسلمین چون آن‌ها را خدا به فضل خود برخوردار نمود».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: «همانا مؤمن غبطه می‌خورد ولی حسادت نمی‌ورزد».
(جامع السعادات، ج 2، ص 195)

توضیح مختصر:

حسد یعنی به مال، جاه و چیزی از دارایی کسی رشک بردن و زوال آن را خواستن. در واقع حسد، بدخواهی است نه نیک‌خواهی کسی.
اگر خداوند به کسی از فضلش مزّیتی بدهد و او را از جهتی به کسی برتری بدهد، حاسد آرزو دارد که این مزیّت و مرتبه از دست محسود برود. درواقع توقع بیجا دارد که آنچه خداوند داده از او زائل بشود. چه خوب است که حاسد، همان مزیّت را از خداوند برای خود بخواهد همانند غبطه که حسد نیست. در بهشت، غبطه‌ی طبقه پایین بهشتیان نسبت به بالاتر هست.
اولین گناه فرزندان آدم از حسد بود که قابیل هدیه‌اش موردقبول خداوند قرار نگرفت و حسدش بر برادرش هابیل شدت گرفت و او را کُشت و او از زیان‌کاران شد.
حسدِ حاسدین سبب بالا رفتن درجه‌ی محسودین می‌شود گاهی هم حسد حاسدین فضل شخص عالم و دانا را منتشر می‌سازد و توجه مردم به آنان بیشتر می‌شود.
از این‌که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم تعریف امیرالمؤمنین علیه‌السلام را می‌کرد و فضایل او را منتشر می‌ساخت، حسد افراد نسبت به مقام علی علیه‌السلام بیشتر شد.
حسد، امر نهفته است و دانه‌ی حسد در دام نفس امّاره وجود دارد تا روزی که دام را بیرون بیاورد و به کار بگیرد. نوعاً خراب‌کاری و زیان حاسد قابل‌تقدیر نیست چراکه بازتاب هر عمل بعد از عمل معلوم می‌گردد.

1- رفیق عیسی علیه‌السلام

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «بپرهیزید از حسد و بر یکدیگر حسد نورزید.» آنگاه فرمود: یکی از برنامه‌های حضرت عیسی گردش در شهرها بود. در یکی از سفرهایش یکی از اصحاب خود را که کوتاه‌قد بود و از ملازمین حضرت بود همراه خود برد.
در بین راه به دریا رسیدند، عیسی علیه‌السلام با نام خدا پا روی آب گذاشت و شروع به رفتن کرد. آن ملازم هم سخن عیسی علیه‌السلام را تکرار کرد و به دنبال او بر روی آب حرکت کرد.
در وسط دریا با خود گفت: «عیسی پیامبر است روی آب راه می‌رود و من هم بر روی آب راه می‌روم پس برتری او بر من در چیست؟»
همین‌که این حرف را زد در آب فرو رفت و از عیسی علیه‌السلام کمک طلبید. حضرت دست او را گرفت و از درون آب بالا کشید و به او فرمود: «چه گفتی که در آب فرو رفتی؟» حقیقت خیال درونی خود را گفت.
فرمود: «خود را در غیر جایگاهی که خدا برایت معین نموده قرار دادی و مورد غضب خدا قرار گرفتی، پس توبه کن تا منزلت سابق را بازیابی». او توبه کرد و بر پشت سر عیسی به راه خود ادامه داد. آنگاه امام صادق علیه‌السلام فرمود: «از خدای بترسید و از حسد پرهیز نمایید».
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 316 -محجه البیضاء، ج 5، ص 328)

2- عبدالله بن اُبّی

چون نبوّت پیامبر صلی‌الله علیه و آله در مدینه بالا گرفت، «عبدالله بن اُبَی» که از بزرگان یهود بود حسدش درباره‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله بیشتر شد و درصدد قتل پیامبر صلی‌الله علیه و آله برآمد.
برای ولیمه‌ی عروسی دخترش، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و علی علیه‌السلام و سایر اصحاب را دعوت نمود و در میان خانه خود چاله‌ای حفر کرد و روی آن را به فرش پوشیده نمود و میان آن گودال را پر از تیر و شمشیر و نیزه نمود. همچنین غذا را به زهر آلوده نمود و جماعتی از یهودان را در مکانی با شمشیرهای زهرآلود پنهان کرد.
تا آن حضرت و اصحابش پا بر گودال گذاشته در آن فرو روند و یهودیان با شمشیرهای برهنه بیرون آیند و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و اصحابش را به قتل برسانند. بعد تصور کرد که اگر این نقشه بر آب شد غذای زهرآلود را بخورند تا از دنیا بروند.
جبرئیل از طرف خدای متعال این دو کید را که از حسادت منشعب شده بود به پیامبر صلی‌الله علیه و آله رساند و گفت: «خدایت می‌فرماید: خانه‌ی عبدالله بن اُبّی برو و هر جا گفت بنشین قبول کن و هر غذائی آورد تناول کنید که من شما را از شرّ و کید او حفظ و کفایت می‌کنم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه‌السلام و اصحاب وارد منزل عبدالله شدند، تکلیف به نشستن در صحن خانه نمود، همگی روی همان گودال نشستند و اتفاقی نیفتاد و عبدالله تعجّب نمود.
دستور آوردن غذای مسموم را داد، پس طعام را آوردند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله به علی علیه‌السلام فرمود: این طعام را به این تعویذ بر غذا قرائت نمایید؛
«بسم‌الله الشّافی بسم‌الله الکافی بسم‌الله المعافی بسم‌الله الّذی لا یضر مع اسمُه شیءٍ ولاداءٍ فی الارض و لا فی السّماء و هو السّمیع العلیم.»
پس همگی غذا را میل کردند و از مجلس به‌سلامت بیرون آمدند. عبدالله بسیار تعجّب نمود، گمان کرد زهر در غذا نکردند. دستور داد یهودیانی که شمشیر به دست بودند از زیادتی غذا میل کنند، پس از خوردن همه از بین رفتند.
دخترش که عروس بود فرش روی گودال را کنار زد دید زمین سخت و محکمی شده است پس بر بالای آن فرش نشست در گودال فرورفت و صدای ناله‌اش بلند شد و از بین رفت.
عبدالله گفت علّت فوت را اظهار نکنند. چون این خبر به پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسید از عبدالله حسود، علّت را پرسید. گفت: «دخترم از پشت‌بام افتاد و آن جماعت دیگر به اسهال مبتلا شدند.»
(خزینه الجواهر، ص 344- بحارالانوار، ج 6)

3- کار عجیب حسود

در زمان خلافت هادی عباسی (او برادر هارون‌الرشید بود و قریب یک سال خلافت کرد بعد از او خلافت به هارون رسید) مرد نیکوکار ثروتمندی در بغداد می‌زیست. در همسایگی او شخصی سکونت داشت که نسبت به مال او حسد می‌ورزید. آن‌قدر درباره‌ی او حرف‌ها زد تا دامن او را لکّه دار کند؛ نشد. تصمیم گرفت غلامی بخرد و او را تربیت کند و بعد مقصد خود را به او بگوید. روزی بعد از یک سال به غلام گفت: «چقدر مطیع مولای خود هستی؟» گفت: «اگر بگوئی به آتش خود را بینداز، انجام دهم.»، مولای حسود خوشحال شد. گفت: «همسایه‌ام ثروتمند است و او را دشمن دارم، می‌خواهم دستورم را انجام دهی.»
گفت: «شب با هم بالای پشت‌بام همسایه ثروتمند می‌رویم تو مرا بکش تا قتلم به گردن او بیفتد و حکومت او را به خاطر قتلم قصاص کند و از بین ببرد.»
هرچه غلام اصرار در انجام ندادن این کار کرد، تأثیری نداشت. نیمه‌شب به دستور مولای حسود، گردن مولایش را بالای بام همسایه‌ی محسودِ ثروتمند زد؛ و زود به رختخواب خود آمد.
فردا قتل حسود بر بام همسایه کشف شد. هادی عباسی دستور بازداشت ثروتمند را داد و از او بازپرسی کرد؛ بعد غلام را خواست و از او جویا شد.
غلام دید که مرد ثروتمند گناهی ندارد، جریان حسادت و کشتن را تعریف کرد. خلیفه سر به زیر انداخت و فکر کرد و بعد سر برداشت و به غلام گفت: هرچند قتل نفس کرده‌ای، ولی چون جوانمردی نمودی و بی‌گناهی را از اتهام نجات دادی تو را آزاد می‌کنم و او را آزاد کرد و زیان حسادت به خود حسود بازگشت.
(داستان‌های ما، ج 2، ص 138 -مستدرک الوسائل، ج 3 ذیل شرح‌حال فضل‌الله راوندی)

4- حسد بانوان

«ابن ابی لیلی» زمان منصور دوانیقی بود. منصور گفت: «بسیار قضایای شنیدنی و عجیب نزد قضات می‌آورند، مایلم یکی از آن‌ها را برایم نقل کنی.»
ابن ابی لیلی گفت: روزی پیر زنی افتاده نزدم آمد و با تضرّع تقاضا می‌کرد از حقّش دفاع کنم و ستمکار را کیفر نمایم.
پرسیدم از چه کسی شکایت داری؟ گفت: دختر برادرم، دستور دادم او را احضار کردند؛ وقتی آمد، زنی بسیار زیبا و خوش‌اندام بود، علّت شکایت را پرسیدم و او اصل قضیه را به این ترتیب تعریف کرد:
من دختر برادر این پیرزن و او عمّه‌ی من است. پدرم در کودکی مُرد و همین عمّه مرا بزرگ کرد و در تربیت من کوتاهی نکرد تا اینکه بزرگ شدم. با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری درآورد.
زندگی بسیار راحت و عالی داشتم تا اینکه عمّه‌ام بر زندگی من حسد ورزید و دختر خود را می‌آراست و جلوی چشم شوهرم جلوه می‌داد تا او را فریفت و دختر را خواستگاری کرد.
همین عمّه‌ام شرط کرد در صورتی دخترش را می‌دهد که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد، شوهرم هم قبول کرد.
مدّتی گذشت عمّه‌ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا شدم. در این ایّام شوهر عمّه‌ام در مسافرت بود، از مسافرت بازگشت و نزد من آمد و مرا دلداری می‌داد. من هم آن‌قدر خود را آراستم و ناز و کرشمه کردم تا دلش را در اختیار گرفتم، تقاضای ازدواج با من را کرد.
گفتم: راضی‌ام به این شرط که اختیار طلاق عمّه‌ام در دست من باشد، قبول کرد. بعد از عقد، عمّه‌ام را طلاق دادم و به‌تنهایی بر زندگی او مسلّط شدم مدتی با این شوهر (عمه‌ام) به سر بردم تا از دنیا رحلت کرد.
روزی شوهر اوّلم پیش من آمد و اظهار تجدید ازدواج کرد. گفتم: من هم راضی‌ام اگر اختیار طلاق دختر عمّه‌ام را به من واگذاری، او قبول کرد. دومرتبه با شوهر اوّلم ازدواج کردم و چون اختیار داشتم دختر عمّه‌ام را نیز طلاق دادم اکنون شما قضاوت کنید که من هیچ گناهی ندارم غیر از اینکه حسادت بی‌جای همین عمّه‌ی خود را تلافی کرده‌ام.
(پند تاریخ، ج 2، ص 156-اعلام الناس اتلیدی، ص 44)

5- عاقبت حسادت

در ایام خلافت «مُعتصم عباسی» شخصی از اُدباء وارد مجلس او شد. از صحبت‌های او معتصم خیلی خوش وقت گردید و دستور داد هرچند روزی به مجلس او حاضر شود و عاقبت ازجمله ندیمان (همدم، هم‌صحبت) خلیفه محسوب شود.
یکی از نُدماء خلیفه در حق این ادیب حسد ورزید که مبادا جای وزارت او را بگیرد. به خیال افتاد او را به طریقی از بین ببرد. روزی وقت ظهر با ادیب از حضور خلیفه بیرون آمدند و از او خواهش کرد به منزلش بیاید و کمی صحبت کنند و ناهار بماند، او هم قبول کرد.
موقع ناهار سیر گذاشته بود و ادیب از آن خوراک سیر زیاد خورد. وقت عصر صاحب‌خانه به حضور خلیفه رفت و صحبت از ادیب کرد و گفت: من نمک‌پرورده‌ی نعمت‌های شما هستم نمی‌توانستم این سرّ را پنهان کنم که این ادیب که ندیم شما شده در پنهانی به مردم می‌گوید: «بوی دهن خلیفه دارد مرا از بین می‌برد، پیوسته مرا نزد خود احضار می‌کند.»
خلیفه بی‌اندازه آشفته گردید و او را احضار کرد. ادیب چون سیر خورده بود کمی با فاصله نشست و با دستمال دهن خود را گرفته بود.
خلیفه یقین کرد که حرف وزیر درست است. نامه‌ای نوشت به یکی از کارگزارانش که حامل نامه را گردن بزند.
ندیم حسود در خارج اتاق خلیفه منتظر بود و دید زود ادیب از حضور خلیفه آمد و مکتوبی در دست دارد. خیال کرد در نامه خلیفه نوشته مال زیادی به وی دهند. حسدش زیادتر شد و گفت: من تو را از این زحمت خلاص می‌دهم و دو هزار درهم این نامه را خرید و گفت: چند روز خودت را به خلیفه نشان مده، او هم قبول کرد.
ندیم حسود نامه را به عامل خلیفه داد و او گردن او را زد. مدتی بعد خلیفه سؤال کرد ادیب ما کجاست پیدا نمی‌شود آیا به سفر رفته است؟ گفتند: «چرا ما او را دیده‌ایم». احضارش کرد و با تعجّب گفت: «تو را نامه‌ای دادیم به عامل ندادی؟» قضیه‌ی نامه و وزیر را نقل کرد. خلیفه گفت: «سؤال می‌کنم، دروغ نگو، بگو تو به ندیم ما گفتی: بوی دهن خلیفه مرا اذیّت می‌کند؟» گفت: نه خلیفه بیشتر تعجّب کرد و گفت: «چرا نزد ما آمدی دورتر نشستی و با دستمال دهان خود را گرفتی؟»
عرض کرد: «ندیم شما مرا به خانه خود برد و سیر به من خورانید، چون به حضور شما آمدم ترسیدم بوی دهانم خلیفه را آزار نماید.»
خلیفه گفت: الله‌اکبر و قضیه‌ی حسادت ندیم و قتل حاسد و زنده بودن محسود را برای همه‌ی حضّار نقل کرد و همگان در حیرت شدند.
(رنگارنگ، ج، ص 358)

حزم (هوشیاری، دور اندیشی)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 57 سوره‌ی انبیاء می‌فرماید: «ابراهیم گفت: به خدا سوگند در غیاب شما، نقشه‌ای برای نابودی بت‌هایتان می‌کشم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «دوراندیشی، نظر افکندن به عاقبت و مشورت کردن با خردمندان است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 243)

توضیح مختصر:

دوراندیشی، همراه احتیاط و حُسن تدبیر است و غفلت و کج‌اندیشی مجهول می‌باشد و معلوم نیست چه عواقبی داشته باشد. در مشاوره رأی صائب صادر می‌شود و افراد با علم و تجربه و عقل، نتیجه‌ی مشورت را می‌دهند و این به صلاح بنده است.
در همه کار اگر بنده توکل بر خداوند کند و در مسیر کار، هوشیاری را از دست ندهد، امیدِ گرفتن ثمره است.
در مَثَل گفته شده است که اول دست در اطرافِ فراهم آمدن و مهیا شدن کاری فکر کن و آنگاه که روشن و معلوم شد، اقدام نما.
معمولاً کسی که حازم است در مقابل آن‌کسی است که مفرط می‌باشد. مثلاً انسانی که در جنگ دشمن را حقیر می‌شمارد و دل به دریا می‌زند و به قوّه ی نظر شخصی خود اعتماد می‌کند، چنین انسانی که دوراندیشی کافی را ندارد شکست می‌خورد.
سعدی می‌گوید:

دانی که چه گفت زال با رستمِ گُرد؟ **** دشـمن نـتوان حقیر و بـیچاره شـمرد
دیدیم بسی آب ز سرچشمه‌ی خرد **** چـون بـیشتر آمـد شـتر و بـار بِـِبُرد

1- عمروعاص

زیرکی عمروعاص، بر کسی پوشیده نیست، لذا معاویه در همه‌ی امور از او استفاده می‌برد. سیاست‌بازی‌های او سبب شد تا مردم دنیاپرست، احتیاط را از دست بدهند و بدعت‌ها را همانند ذبح کدو و خلع امیرالمؤمنین علیه‌السلام از خلافت در روز حکمین عملاً انجام دهند.
روزی، معاویه به عمرو عاص گفت: «هوشیاری تو تا چه مقدار است؟» گفت: «در کاری داخل نشدم، مگر طریق بیرون شدن آن را دانستم.» معاویه گفت: «من در کاری داخل نشدم که اراده‌ی بیرون شدن از آن را داشته باشم.»
(نوادر راغب، ص 6)

2- بدون معاینه و نبض گرفتن

شاعری یاوه‌گوی و سردنفس، پیش طبیبی رفت و گفت: «دل‌شوره، وقت مرا ناخوش کرده و افسردگی به همه‌ی اعضای من سرایت می‌کند.»
طبیب، مرد هوشیاری بود و بدون معاینه و نبض گرفتن فرمود: «در این روزها هیچ شعری گفته‌ای که بر کسی نخوانده باشی؟»
گفت: «آری!» فرمود: «بخوان!» چون شعر را خواند، گفت: «برای مرتبه‌ی دوم و سوم هم تکرار کن!» و بعد فرمود: «برخیز که نجات یافتی.» شعرت بود که بر روی دل تو می‌گشت و موجب دل‌شوره و خنکی در بدن تو می‌شد، چون آن را بیرون دادی خلاصی یافتی.
(لطایف الطوایف، ص 206)

3- هر دو باز داشت

مردی، پسرش را نزد قاضی آورد و گفت: «خواهش می‌کنم که پسرم را بازداشت کنید.» قاضی پرسید: «گناه او چیست؟» پدر گفت: «گناهش این است که قرآن را حفظ نمی‌کند.» قاضی گفت: «اگر دو آیه بداند، بازداشت نمی‌شود.» سپس به پسر گفت: «آیه‌ای بخوان!» و پسر، جمله‌ای عربی را همانند قرآن خواند که ترجمه‌اش این بود: «آهای! به چنگ خود بنواز که ما به تو شادیم.» قاضی خندید.
پدر گفت: «اگر یک آیه هم بخواند بازداشت نمی‌کنید؟» سپس پسر به عربی همانند آیه‌ای خواند که ترجمه‌اش این است: «از شراب‌های اندرین چیزی باقی مگذار!»
قاضی که هوشیار بود، فهمید که پدر و پسر، هر دو اهل چنگ و شراب هستند، پس هر دو را بازداشت کرد.
(هزار و یک حکایت قرآنی، ص 604-زهر الربیع، ص 224)

4- هوشیاری اسکندر در فتوحات

اسکندر مقدونی، پادشاه یونان (متوفی.336 قبل از میلاد) بسیاری از کشورها را فتح کرد. از او پرسیدند: «چگونه این‌همه کشورهای شرق و غرب را فتح کردی؟» بااینکه شاهان پیشین، نسبت به تو عمر بیشتر و ثروت و لشگر بیشتری داشتند، امّا مانند تو نتوانستند پیشروی کنند؟
گفت: «به کمک خدا به هر کشوری که دست یافتم به مردم بی‌گناهش ستم نکردم و نام بزرگانش را به بدی یاد ننمودم. (که این دو اصل، امروزه در دنیا رواج بسیار دارد.)»

بزرگش نخوانند اهل خرد **** که نام بزرگان به زشتی برد
(حکایت‌های گلستان، ص 100)

5- فتح قلعه

اسفار، پسر سیرویه، از اُمرای دیلم، به قصد تسخیر عراق دستور داد سردارش عبدالملک دیلمی به قصد دفع ابوجعفر، حاکم سمنان برود. ابوجعفر، در قلعه‌ی محکمی متحصّن شد که استحکام آن، سبب عدم فتح می‌گردید.
عبدالملک با دوراندیشی که از این کار داشت، از در مصالحه درآمد. خود تنها به اندرون قلعه رفت و لشکرش بیرون، منتظر نتیجه بودند.
اوّل از بابت ضیافت به قلعه درآمد. عبدالملک خواست که در غرفه‌ی بالای قلعه با ابوجعفر به گفتگو بنشیند. ابوجعفر که مبتلا به نقرس بود احتیاط را از دست داد. عبدالمَلِک با دشنه‌ای او را هلاک کرد. غلامش مدهوش شد و با ریسمانی ابریشمی دریچه‌ی غرفه را محکم بست و خود را بر لب خندق انداخت و با شنا از آن بگذشت. پس لشکرش قدرت پیدا کرده و هجوم آوردند و قلعه را فتح نمودند.
(نمونه معارف، ج 4، ص 245 -زینه المجالس، ص 541)

حرّیت و آزادی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 256 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «در قبول دین، اکراهی نیست؛ زیرا راه درست از راه انحراف روشن شده است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «آزاد، آزاد است، اگرچه به او سختی و زیان برسد.»
(غررالحکم، ج 1، ص 229)

توضیح مختصر:

خداوند انسان را آفرید، به او عقل و شعور داد تا با اراده‌ی خود تصمیم بگیرد و هر کاری که می‌خواهد بکند؛ ولیکن قوانینی هم نهاد تا جلوی سرکشی و آزادی و بی بند و باری گرفته شود، چون نفس انسان می‌خواهد او را از قید قانون دور بدارد و هر کاری که دلش می‌خواهد انجام دهد.
اما قوانینی هم خود بشر جعل کرده که محدودیتی را ایجاد می‌کرده که نامش حبس بود مانند زن که بعضی گذشتگان او را موجودی پست و بی‌اختیار می‌دانستند و همانند بردگان او را به کار می‌گرفتند و هیچ حرّیتی نداشت.
از دیگر مسائلی که طبق هوای نفسانی و عقیده شخصی بوده و آزادی‌ها را بی حد کردند دستبرد به کتاب‌های آسمانی همانند تورات و انجیل بوده است و این نبود مگر روح ماده‌پرستی آزادی حیوانی.
همچنین موضوعات دیگر مانند وضع قوانین کمونیستی که الآن هم در کشورهای شوروی و چین حاکم است؛ که قوانین الهی را زیر پا گذاشتند و بی‌خدایی را رواج دادند و درنتیجه آزادی‌های شیطانی را باب کردند.
آزادی مطلق، درست نیست؛ آزادی نسبی طبق قوانین الهی، روح اختیار و حرّیت را در انسان زنده نگه می‌دارد. آزادی غربی عبودیّت نمی‌آورد همه بر اساس اشتهای نفس و مادی‌گرایی و بی‌قیدی است که کاری است که عاقبت‌به‌خیری ندارد.

1- ثروت و آزادی

امام صادق علیه‌السلام غلامی داشت که اسب امام را نگه می‌داشت. روزی مرد خراسانی نزد غلام آمد و گفت: «بیا با من یک معامله کن! همه‌ی ثروتم را می‌دهم و این شغل را به من بده. می‌نویسم که ده مزرعه و اموالم را تو بگیری؛ تو آزاد شوی و من مملوک.»
غلام گفت: «از مولایم اجازه بگیرم.» چون به منزل آمد، جریان معامله‌ی خراسانی و تبدیل شغل را بیان کرد.
امام علیه‌السلام فرمود: «اختیار با توست آزادی! اگر میل داری برو!» عرض کرد: «صلاح من در چیست؟»
فرمود: «آن مرد خراسانی با آن شرایط، مرد شریف، با ایمان و بزرگوار است. دیوانه نیست که آزادی را تبدیل به بندگی کند، ولی این را هم بدان که خدمتگزاران ما نیز با ما هستند.»
غلام تأمّلی کرد و گفت: «از نزد شما نمی‌روم.»
(داستان‌ها و پندها، ج 3، ص 60)

2- همه را آزاد کردند

هنگامی‌که اسیران بنی طی (قبیله حاتم طایی) را به مدینه آوردند، ازجمله‌ی آن‌ها، سفانه، دختر حاتم بود که داری زیبایی ممتاز و گفتاری شیرین بود و همه از او در شگفت می‌شدند.
او به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گفت: «پدرم از دنیا رفت و برادرم پنهان شد. اگر مرا آزاد کنی تا دشمنان سرزنش و ملامت نکنند رواست؛ زیرا پدرم طرفدار اخلاق نیکو بود و گرسنگان را سیر می‌کرد و برهنگان را پوشاک می‌داد و هیچ آرزومندی را ناامید نمی‌کرد.»
حضرت فرمود: «این‌ها صفات مؤمن است. اگر پدرت زنده بود، برایش طلب بخشایش می‌کردیم.» بعد فرمود: «او را به‌واسطه‌ی شرافت پدرش آزاد کنید!» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم همراهان او را هم آزاد کردند.
(پند تاریخ، ج 1، ص 153 -شجر طوبی، ج 2، ص 22)

3- شیوه آزادگان

سعدی گوید: از حکیم فرزانه‌ای پرسیدند: «چرا بااینکه خداوند چندین درخت مشهور و بارور آفریده است، مردم هیچ‌کدام از آن‌ها را به‌عنوان آزاد، یاد نکنند مگر درخت سرو را بااینکه این درخت میوه ندارد؟»
حکیم فرمود: «هر درختی داری میوه‌ی معیّنی است که در فصل خود، با رسیدن میوه‌اش تازه می‌شود ولی وقتی‌که میوه‌اش تمام شود، آن درخت پژمرده و بی‌مشتری می‌گردد؛ ولی سرو، دگرگونی ندارد. بلکه همیشه سبز و خرّم است و این شیوه‌ی آزادگان وارسته است که همواره استوارند.»
(حکایت‌های گلستان، ص 272)

4- حکومتیِ آزاد

نعمان بن بشیر از قبیله‌ی خزرج و از انصار بود. در زمان معاویه، در جنگ صفّین بوده و مدّتی از طرف معاویه، ولایت کوفه و یمن را داشت و قاضی دمشق شد و در نهضت مُسلم، فرماندار کوفه بود؛ امّا سخت نگرفتن او علیه مُسلم، سبب شد او را عزل کنند و عبیدالله بن زیاد به جای او گماشته شود.
یزید وقتی به او گفت: «دیدی حسین را کشتم.» گفت: «اگر پدرت معاویه بود، این کار را نمی‌کرد.» اما یزید او را با سی نفر مأمور کرد تا اُسرای کربلا را از شام به مدینه برساند.
فاطمه سلام‌الله علیها دختر علی علیه‌السلام به خواهرش زینب سلام‌الله علیها گفت: «این مرد –نعمان- با ما خوش‌رفتاری کرد، بر ما واجب است که به پاس زحمات او پاداشی به او بدهیم.» زینب سلام‌الله علیها فرمود: «ما چیزی نداریم، جز بعضی زیورها از قبیل دست بند و بازوبند و خلخال.» و همان‌ها را برای او فرستادند و گفتند: «از کمی آن عذر می‌خواهیم».
او قبول نکرد و گفت: «اگر برای دنیا این کار را کرده بودم، برایم کافی بود. به خدا سوگند این کار را فقط برای خدا و خویشاوندی شما با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم کردم».
او در آوردن اُسرای اهل‌بیت، به آرامی و مدارا کوچ می‌کرد و ازهرجهت مراعات ایشان را می‌نمود؛ تا به مدینه رسانید.
(منتهی الآمال، ج 1، ص 442)

5- زنی آزاده

جمعی بر حجاج بن یوسف ثقفی خون‌خوار، والی عراق، خروج کردند. ازجمله زنی را گرفتند و نزد حجاج آوردند. حجاج با او خطاب و عتاب کرد و او سر در پیش انداخته بود و نظر به زمین دوخته، نه جواب وی می‌داد و نه نظر به‌سوی وی می‌گشاد.
یکی از حاضران گفت: «امیر با تو سخن می‌گوید و تو از وی اعراض می‌کنی؟»
گفت: «من از خدای تعالی شرم می‌دارم به کسی نظر کنم که خدا به وی نظر نمی‌کند.»
حجاج گفت: «از کجا می‌گویی؟» گفت: «اگر خدا به تو نظر می‌داشت تو را این‌چنین به ظلم باز نمی‌گذاشت.» حجاج گفت: «راست می‌گویی!»
(لطائف الطوائف، ص 125)

حرص

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 19 سوره‌ی معارج می‌فرماید: «همانا انسان، آزمند و حریص آفریده شده است.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «آدمیان پیر می‌شوند و دو صفت در آن‌ها جوان می‌گردد: حرص و آرزوی دراز.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 100)

توضیح مختصر:

حرص از صفات ناپسند است که شخص به چیزی مانند مال یا شهوت یا خوردن، آزمند و بسیار راغب و مشتاق است.
مَثَل شخص حریص، مانند کِرم ابریشم است که هر چه بیشتر بر گِرد خود می‌پیچد، راه بیرون آمدنش سخت‌تر می‌گردد تا از غصه جان بدهد.
چراکه در کار حریص سیری نیست. صاحب این مرض دائماً رنجور است و نمی‌داند آنچه بدان حرص ورزیده چقدر برای او باقی می‌ماند و چه آثار سوئی دارد.
همیشه افراط‌وتفریط، مشکل‌ساز است و افراط، دارویش، تعدیل و میانه‌روی است. قناعت و عزّت نفس، برای درمان حریص، بسیار نافع است و این‌که شخص با کسانی معاشرت نکند که فکر دنیادوستی دارند و به نقد اکتفا می‌کنند؛ چراکه آثار سوء حریصان کم نیست و زور زدن و جمع کردن، نه‌تنها در نفس حریص در تراکم و تکاثر برنامه‌ریزی می‌کند و نقشه می‌ریزد و دیگران را از معرکه بیرون می‌کند تا به آن مطلوب خود برسد بلکه سیری در حرص نیست مگر خاک قبر او را در خود جای دهد.

1- دوای حریص، خاک گور

سعدی گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت می‌کرد. یک شب در جزیره‌ی کیش مرا به حجره‌ی خود دعوت کرد.
به حجره‌اش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرّر پریشان‌گویی می‌کرد و می‌گفت:
فلان انبارم در ترکستان است و فلان کالایم در هندوستان، این قباله و سند فلان زمین می‌باشد و فلان چیز در گرو فلان جنس است، فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشه‌ام که به اسکندریّه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است.
ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقی‌مانده‌ی عمر گوشه‌نشین گردم و دیگر به سفر نروم.
پرسیدم: آن کدام سفر است که بعدازآن ترک سفر می‌کنی و گوشه‌نشین می‌شوی؟ در پاسخ گفت: می‌خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم که شنیده‌ام این کالا در چین بهای گران دارد و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم و ازآنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم؛ بعدازآن تجارت را ترک کنم و در دکّانی بنشینم؛ و این‌گونه اندیشه‌های دیوانه‌وار را آن‌قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گفتار نداشت. در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی ازآنچه دیده‌ای و شنیده‌ای بگو؛ گفتم: آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافله‌سالاری از پشت مرکَب بر زمین افتاد، یکی گفت:
چشم‌تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر می‌کند: یا قناعت یا خاک گور.
(حکایت‌های گلستان، ص 166)

2- حریصِ در عیش و عاقبتش

«یزید بن عبدالمَلِک» (دهمین خلیفه اُموی) بعد از عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید. او برخلاف خلیفه‌ی قبل، شب و روز به عیش و نوش مشغول و با دو نفر کنیزان آوازخوان و خوش‌سیما به نام سلاله و حُبابه (حباب به معنی دوستی و محبوب)، به مجالس بزم مشغول بود.
سرانجام حُبابه رقیب خود سلاله را برکنار ساخت و افسار خلیفه را به دست گرفت.
مسلمه بن عبدالملک، برادرش نزد او آمد و گفت: «عمر بن عبدالعزیز آن‌قدر دادگستر بود، تو برخلاف او به باده‌گساری مشغول شدی و کشور را به دست آوازخوانی به نام حُبابه سپرده‌ای؛ مردم منتظر دیدن تو هستند، ولی تو در دامن حُبابه افتاده‌ای، دست از او بکش به کار خلافت برس.»
او تصمیم گرفت حرف برادرش را گوش کند. روز جمعه تصمیم گرفت برای نماز بیرون رود. حُبابه کنیزان را سفارش کرد موقع بیرون آمدن خلیفه او را آگاه سازند.
کنیزان او را خبر کردند و او با عودی که در دست گرفته بود در برابر خلیفه ظاهر شد و با آواز دلکش این شعر را خواند: «اگر عقل از سر دلداده رفته، او را ملامت مکن، بی‌چاره از شدت اندوه صبور شده است.» خلیفه که دلبر خود را با آن حال دید و آن آواز دلنواز را شنید، دست خود را مقابل صورتش گرفت و گفت: حبابه بس است چنین مکن و این شعر را خواند: «زندگانی جز خوش‌گذرانی و کام گرفتن نیست، گرچه مردم تو را سرزنش کنند.»
بعد فریاد زد ای جان جانان درست گفتی، خدا نابود کند آن‌کسی را که مرا در مِهر تو سرزنش می‌کند؛ ای غلام برو به برادرم مُسلمه بگو به جای من به مسجد برود و نماز بخواند.
بعد فوری به عیش‌گاه رفتند و خلیفه به غلامان خود گفت: مردم پنداشته‌اند هیچ عیش و نوشی، بی‌نیش نخواهد ماند، من می‌خواهم دروغ آن‌ها را آشکار سازم.
در آنجا ماندند تا نامه و خبری نرسد و مشغول نوش بی‌نیش باشند. ازقضا دانه اناری به گلوی حبابه رفت و زیاد سرفه کرد و بمُرد. خلیفه روز و شب تن مُرده‌ی حبابه را در آغوش گرفته و گریه می‌کرد و با آب دیده بدنش را تر می‌کرد و می‌بوئید؛ با اصرار اقوام لاشه‌ی گندیده حُبابه را دفن کردند و خلیفه هم بعد از پانزده روز بیشتر زنده نماند و نزد قبر حُبابه او را به خاک سپردند.
(رهنمای سعادت، ج 3، ص 657 -تاریخ تمدن اسلام، ج 1، ص 86)

3- عیسی علیه‌السلام و مرد حریص

«حضرت عیسی علیه‌السلام» به همراه مردی سیاحت می‌کرد، پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند و به دهکده‌ای رسیدند. عیسی علیه‌السلام به آن مرد گفت: «برو نانی تهیه کن» و خود مشغول نماز شد.
آن مرد رفت و سه عدد نان تهیه کرد و بازگشت، امّا مقداری صبر کرد تا نماز عیسی علیه‌السلام پایان پذیرد. چون نماز طول کشید، یک دانه نان را خورد. حضرت عیسی علیه‌السلام سؤال کرد نان سه عدد بوده؟ گفت: «نه همین دو عدد بوده است.» مقداری بعد از غذا راه پیمودند و به دسته آهویی برخوردند، عیسی علیه‌السلام یکی از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح کرده و خوردند.
بعد از خوردن عیسی علیه‌السلام فرمود: «به اذن خدا ای آهو حرکت کن»؛ آهو زنده شد و حرکت کرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان‌الله گفت. عیسی علیه‌السلام فرمود: «تو را سوگند می‌دهم به حق آن کسی که این نشانه‌ی قدرت را برای تو آشکار کرد، بگو نان سوّم چه شد؟» گفت: «دو عدد بیشتر نبوده است!»
دومرتبه به راه افتادند و نزدیک دهکده‌ی بزرگی رسیدند و به سه خشت طلا که افتاده بود، برخورد کردند. آن مرد گفت: «اینجا ثروت زیادی است!» فرمود: «آری یک خشت از تو، یک خشت از من، خشت سوّم را اختصاص می‌دهم به کسی که نان سوّم را برداشته»، آن مرد حریص گفت: «من نان سوّم را خوردم.»
عیسی علیه‌السلام از او جدا شد و فرمود: «هر سه خشت طلا مال تو باشد.»
آن مرد کنار خشت طلا نشسته بود و به فکر استفاده و بردن آن‌ها بود که سه نفر ازآنجا عبور نمودند و او را با خشت طلا دیدند.
هم‌سفر عیسی را کشته و طلاها را برداشتند. چون گرسنه بودند قرار بر این گذاشتند یکی از آن سه نفر از دهکده‌ی مجاور نانی تهیه کند تا بخورند. شخصی که برای نان آوردن رفت، با خود گفت: نان‌ها را مسموم کنم تا آن دو نفر رفیقش پس از خوردن بمیرند و طلاها را تصاحب کند.
آن دو نفر هم‌عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند و خشت طلا را بین خود تقسیم کنند. هنگامی‌که نان را آورد، آن دو نفر او را کشته و خود با خاطری آسوده به خوردن نان‌ها مشغول شدند.
چیزی نگذشت که آن‌ها بر اثر مسموم بودن نان‌ها مُردند. حضرت عیسی علیه‌السلام در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مُرده دید و فرمود:
«این‌طور دنیا با اهلش رفتار می‌کند.»
(پند تاریخ، ج 1، ص 124 -انوار نعمانیه، ص 353)

4- ذوالقرنین

(در قرآن سوره‌ی کهف نامش آمده است و از همان اسکندر است از نوادگان نوح پیامبر علیه‌السلام که به دو قطب مشرق و مغرب زمین سیر کرده و شهر اسکندریّه را بنا نهاد چون موهای سر خود را به شکل دو شاخ در پیشانی قرار می‌داده به صاحب دو شاخ ذوالقرنین مشهور شد و قریب دو قرن زندگی کرد و حدود 36 کشور دنیا را فتح کرد.)
«ذوالقرنین» در سیرش چون به ظلمات وارد گشت به قصری درآمد و دید جوانی با لباس سفید ایستاده و صورتش به سوی آسمان و دو دست بر لب دارد.
جوان از او پرسید کیستی؟ گفت: ذوالقرنین.
جوان (اسرافیل) گفت: «هرگاه قیامت رسد من در صور خواهم دمید.»
پس سنگی برداشت و به ذوالقرنین داد و گفت: «اگر این سنگ سیر شد تو نیز سیر می‌شوی، اگر این سنگ گرسنه بود تو نیز گرسنه‌ای.»
سنگ را گرفت و نزد یارانش آمد و آن را در ترازویی گذارد و تا هزار سنگ دیگر به‌اندازه‌ی آن در کفه دیگر ترازو نهادند آن سنگ زیادتی داشت. (نوعی خارق عادت و تصرّف بوده تا ذوالقرنین متبّه شود و به بندگی روی بیاورد.)
خضر پیغمبر صلی‌الله علیه و آله نزدش آمد و سنگی در کفه‌ای نهاد و سنگی که ذوالقرنین آورده بود در کفه دیگر گذارد و قدری خاک بر روی آن ریخت، در این هنگام چون سنجیدند برابری کرد.
ذوالقرنین از حضرت خضر علیه‌السلام علت را پرسید. گفت: «خداوند خواست ترا آگاه کند که این‌همه کشورها را فتح کردی سیر نگشتی؛ آدمی هرگز سیر نشود جز آنکه مشتی خاک بر وی بریزند و شمکش را چیزی پر نکند جز خاک.»
ذوالقرنین گریه کرد و برگشت.
روزی دیگر بر مردی گذشت و دید بر سر قبری نشسته و مقداری استخوان پوسیده و جمجمه‌های متلاشی شده در پیش نهاده و آن‌ها را زیر و رو می‌کند.
پرسید: «چرا چنین می‌کنی؟» گفت: «می‌خواهم استخوان پادشاهان از بینوایان جدا سازم، نمی‌توانم.»
اسکندر از او گذشت و گفت: مقصود او از این کار من بودم، پس از آن در «دومة الجندل» منزل کرد و از جهانگیری صرف‌نظر کرد و به بندگی مشغول گشت.
(فخر رازی گوید: ذوالقرنین به عراق برگشت و به شهر «زور» مریض شد و در همان‌جا درگذشت. (سفینه البحار، ج 2، ص 426))
(نمونه معارف، ج 4، ص 234 -لئالی الاخبار، ص 46)

5- اشعب بن جبیر مدنی (م 154)

او مردی احول چشم و دو طرف سرش بی‌مو و مخرج راء و لام نداشته و بسیار حریص و طمّاع به مال و خوردنی‌های دنیا بوده و هیچ‌گاه ازاین‌جهت سیر نمی‌شد. وقتی از او دراین‌باره پرسیدند گفت: از هر خانه‌ای که دود برآید گمان برم که برای من طعامی می‌سازند منتظر بنشینم، چون انتظارم بسیار شود اثری ظاهر نشود نان پاره خشک در آب آغشته کنم و بخورم.
چون صدای اذان بر جنازه‌ای به گوشم آید، گمان می‌کنم که آن میّت وصیت کرده که از مال من یک ثلث به اشعب دهید. پس به این گمان به خانه‌ی آن میّت روم و همراه آنان در غسل و کفن و دفن مُرده کمک کنم. بعد از دفن وقتی اثری از وصیت مُرده ظاهر نشود، ناامید به خانه خود بازگردم.
چون در کوچه‌ها گذرم، دامن را گشاده دارم به گمان آنکه اگر همسایه‌ای از بامی یا دریچه‌ای، چیزی پیش همسایه دیگر اندازد، شاید که خطا شود و در دامن من افتد. گویند: روزی در کوچه‌ای می‌گذشت و جمعی اطفال بازی می‌کردند، گفت: ای کودکان چرا ایستاده‌اید؟ و حال‌آنکه در سر چهارراه کسی یک خروار سیب سرخ و سفید آورده و بر مردم بخشش می‌کند کودکان چون بشنیدند یک‌باره ترک بازی کرده و به طرف چهارراه دویدند.
از دویدن ایشان اشعب را حرص و طمع غلبه کرد و به دویدن افتاد. او را گفتند: به خبر دروغ خودساخته‌ای چرا می‌روی؟
گفت: دویدن اطفال از روی جدّی بود و دویدن من از طمع می‌باشد، شاید این صورت واقعی باشد و من محروم مانم.
(لطایف الطوایف، ص 361)

حدیث

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 18 سوره‌ی زُمَر می‌فرماید: «کسانی که سخنان را می‌شنوند و از نیکوترین آن‌ها (مانند روایت، حسن، صحیح و موثّق) پیروی می‌کنند، آنان کسانی هستند که خدا هدایتشان کرد و آن‌ها خردمندان‌اند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «کسی که دو حدیث بیاموزد و با آن، نفسش را سود برساند یا دیگری را یاد بدهد که استفاده ببرد، بهتر از عبادت شصت سال است.»
(سفینه البحار، ج 1، ص 230 -منیه المرید)

توضیح مختصر:

آنچه را از پیامبر و ائمه اطهار علیهم السّلام نقل شده، حدیث گویند.
حدیث صحیح، به حدیثی گفته می‌شود که تمام سلسله‌ی سند آن تا امام متّصل و دو ویژگی عدالت و ایمان در راوی باشد.
حدیث حَسَن، به حدیثی گویند که مانند حدیث صحیح بوده و لکن سلسله راویان یک نفر یا چند نفر تصریح به عدالت آنان در رجال نشده و فقط مدح در حق آنان شده است.
حدیث موثّق، حدیثی است که راویان، عدالت و ایمان دارند و لکن امامی نیستند.
حدیث ضعیف، به حدیثی گفته می‌شود که سلسله سند آن فاقد اتّصال و راویان مجهول‌الحال یا دروغ‌گو و مانند این باشند که حدیث مردود است و قابل استفاده نیست.
اما حدیث قدسی، حدیثی است که از جانب خدا باشد که به‌وسیله‌ی پیامبر یا امامی نقل شده باشد.
از راویان حدیث می‌توان به جابر عبدالله انصاری، عمّار بن یاسر، سلیم بن قیس، ابوحمزه ثُمالی، ابو بصیر، زَراره بن اعین، یونس ین عبدالرّحمن، محمد بن عثمان بن سعید دوّمین نایب امام زمان و مانند آن‌ها اشاره کرد و از کتب حدیثی می‌توان از کافی، تهذیب الاحکام، خصال، وسائل الشّیعه و مانند آن نام برد.

1- هزار عابد

معاویه بن عمّار گوید: به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: «مردی روایت کننده، سخنان شما را برای مردم بازگو می‌کند و آن‌ها را در دل مردم و شیعیان استوار می‌کند و مرد عابد دیگری نیز از شیعیان شما هست که این توانایی را ندارد درعین‌حال، عبادت کننده است، کدام یک برترند؟» فرمود: «کسی که احادیث ما را روایت کند و دل‌های شیعیان را استوار سازد، از هزار عابد بهتر است.»
(اصول کافی، ج 1، ص 25)

2- حسن بی محبوب کوفی

او مشهور به ابن محبوب است و از اصحاب اجماع و راوی حدیث است. امام رضا علیه‌السلام درباره‌ی او چنین دعا کرده است: «خداوند تو را به حکمت مؤیّد، زبانت را گویا و رسیدن به خیر را برایت آسان گرداند!»
پدرش در تعلیم او به‌قدری ساعی بود که پسرش را در کودکی تشویق به نوشتن حدیث می‌کرد و با او قرار گذاشته بود در برابر هر حدیثی که از علی بن رئاب استماع نموده و بنویسد، یک درهم به او انعام بدهد و بدین گونه مشوّق فرزند در نقل و ضبط احادیث بوده است. او از غیر امام علیه‌السلام از شصت نفر از اصحاب امام صادق علیه‌السلام هم حدیث نقل کرده و تألیفات زیادی در فن حدیث نموده است.
(شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 23 -اعیان الشیعه، ج 5، ص 23)

3- حدیث در خلوت

مسیر گوید: امام باقر علیه‌السلام به من فرمود: «آیا شما در خلوت با یکدیگر حدیث را گفتگو می‌کنید و آنچه می‌خواهید می‌گویید؟»
عرض کردم: «آری والله ما در خلوت باهم حدیث می‌گوییم.» فرمود: «قسم به خدا من دوست دارم با شما در بعضی از جاها باشم. قسم به خدا من بوی شما را و جان‌های شما را دوست دارم و شما بر دین خدا و دین فرشتگان هستید. پس به ورع و کوشش بسیار، مرا اعانت نمایید.»
(سفینه البحار، ج 1، ص 231)

4- حدیث سلسله الذّهب

چون امام رضا علیه‌السلام داخل نیشابور شد، عرض کردند: «به حق پدران پاکیزه و گذشتگان گرامی خود، صورت مبارک خود را به ما بنما و برای ما حدیثی از پدران و جدّت بفرما تا استفاده ببریم.»
حضرت علیه‌السلام استر خود را نگه داشت و صورت مبارک را باز نمودند و مردم با دیدن امام علیه‌السلام، گروهی می‌گریستند و بعضی جامه بر تن می‌دریدند و برخی خود را به خاک افکنده و آنان که نزدیک‌تر بودند، تنگ استر را می‌بوسیدند و بعضی به زیر سایبان محمل بسیار گریه می‌کردند.
پس همه ساکت شدند. بیست‌وچهار هزار قلم دان به‌غیراز دوات‌ها آماده و بیان حدیث را ابوزرعه و محمد بن اسلم، با صدای بلند، به مردم می‌رساندند. حدیث امام علیه‌السلام این بود که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از قول جبرئیل فرمود که خداوند فرمود:
«کَلِمه لا اله الّا الله حِصْنی فَمَن دَخَلَ حِصْنی اَمِنَ مِن عذابی (ناری): کلمه لا اله الّا الله حصار من است، پس هر کس آن را بگوید، داخل حصار من شده و چنین کسی از عذاب من ایمن خواهد بود.»
(منتهی الامال، ج 2، ص 284 -کشف الغمه)

5- تحمّل احادیث صعب

امام صادق علیه‌السلام فرمود: مردی نزد امام حسین علیه‌السلام آمد و عرض کرد: «حدیثی از فضایلتان که خدا برای شما قرار داده، برایم بفرمایید!»
فرمود: «تو هرگز طاقت و تحمّل آن را نداری.» عرض کرد: «طاقت خواهم آورد.» حضرت حدیثی (سنگین) برای او بیان فرمود. هنوز به اتمام نرسیده بود که موی سر و صورتش از –عدم تحمل- سپید گشت و حدیث را هم فراموش نمود. امام حسین علیه‌السلام فرمود: «رحمت خداوند به وی رسید که حدیث را فراموش کرد. (وگرنه بیشتر صدمه می‌دید.)»
(نمونه معارف، ج 4، ص 206 -بحارالانوار، ج 7، ص 272)

حدود

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 38 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «(حد) مرد دزد و زن دزد این است که: (انگشتان) دست آن‌ها را قطع کنید.»
و در آیه‌ی 2 سوره‌ی نور می‌فرماید: «(حد) هر یک از زن (بی‌شوهر) و مرد زناکار این است که صد تازیانه بزنید.»

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «حدی که در روی زمین اقامه شود، نموّش از باریدن بارانی که چهل شبانه‌روز بر زمین ببارد بیشتر است.»

توضیح مختصر:

منظور از حدود، آن دسته از احکامی است که باید مراعات کنند و چون از مرز و حد آن بگذرد، قابل تعزیر و کفّاره و مانند این‌هاست.
عقوبت و مجازات شرعی درباره گناهکار و مُجرم، مثل تازیانه زدن، سنگسار نمودن و اعدام کردن را گویند. گرچه وقتی کسی از مسائل مانند ارث از حد و مرز تعیین شده تجاوز کند و یا در مسئله‌ی همسر، احکام خانواده را زیر پا بگذارد از حد و مرز گذشته و قوانین را عمل ننموده، در آن‌ها هم از حدود تجاوز کرده و خداوند درباره‌ی آن‌ها عذاب دردناک را ذکر کرده است. (سوره‌ی نساء، آیه‌ی 14)
در سوره‌ی طلاق آیه‌ی 1، بعد از شمردن مسئله طلاق و احکام آن می‌فرماید: «این حدود خداوند است و هرکسی از حدود الهی تجاوز کند، به خویشتن ستم کرده است.»
تجاوز از حدود باعث اخلال در مصالح عامّه می‌شود و نمی‌گذارد جامعه تعادل و صلح و وحدت را برپا کند.
خداوند اجرای حدود چهارگانه‌ی قتل، دار زدن، قطع عضو و تبعید را، در سوره‌ی مائده آیه‌ی 33 درباره‌ی محارب و ستیز جو، برحسب درجات اِفساد، رتبه‌بندی نموده است. اگر کسی شمشیر بِکشد و سعی در گسترش فساد بکند و مال کسی را ببرد، او کشته می‌شود چون هم محارب است و هم مفسد، نه اینکه فقط به خاطر قصاص کشته می‌شود. خداوند بر یهود غضب کرد چراکه از حدود الهی تجاوز نمودند سپس خداوند لعنت خود را شامل حال یهود کرد و بین آن‌ها دشمنی انداخت.

1- ارّه کردن فرزند

در زمان عمر، دو زن بر سر کودکی نزاع می‌کردند و هرکدام می‌گفتند: بچه از ماست و ازاین‌جهت، بیّنه و شاهدی نداشتند.
عمر ندانست حکم چیست و حد چیست. بنابراین از امیرالمؤمنین علیه‌السلام کمک جست. امام آن دو زن را خواست و آن‌ها را موعظه کرد و آن‌ها را از عاقبت و عذاب الهی ترساند؛ ولی آن‌ها بر ادعای خود باقی ماندند.
امام که دید آن‌ها دست‌بردار نیستند، دستور داد، ارّه‌ای بیاورند، زنان گفتند: با ارّه چه کار خواهی کرد؟ فرمود: «بچه را می‌خواهم با این ارّه دو نصف کنم، نصفی به یکی و نصف دیگر به آن دیگر بدهم.»
یکی از زنان ساکت ماند و دیگری گفت: «ای خدا! ای ابالحسن! اگر حتماً این کار را خواهی کرد، هرآینه من از سهم خویش گذشتم و به آن زن دادم.» (مبادا بچه دو نیم گردد.)
حضرت فرمود: «الله‌اکبر، این طفل فرزند توست. نه آن زن؛ اگر فرزند او بود، هرآینه با این کار دلش می‌سوخت و رأفت مادری او را به سکوت وا‌نمی‌داشت.»
آن زن هم اعتراف کرد که حق با اوست و فرزند از آنِ او می‌باشد. پس نگرانی عُمر برطرف شد و برای امام دعا کرد.
(الارشاد، ص 110 -داستان‌های زندگی علی علیه‌السلام، ص 158)

2- سنگسار یا تازیانه

از حضرت رضا علیه‌السلام روایت است که: جوانی نابالغ با زنی شوهردار فجور و مجامعت کرد. عمر امر کرد آن زن را سنگسار کنند.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «سنگسار بر این زن واجب نیست، بلکه باید تازیانه به او زده شود؛ چون آن کسی که با او این خطا را کرده بالغ نبوده است.»
(قضاوت‌های محیّر العقول، ص 44)

3- حد شراب‌خوار

قدامه، شوهر خواهر عمر، شراب خورد؛ عمر خواست او را حد بزند که قدامه این آیه را خواند:
«آنان که ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، در آنچه خوردند، باکی نیست، هنگامی‌که تقوا بورزند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند.» (سوره‌ی مائده، آیه‌ی 93)
سپس گفت: «بر من حد الهی واجب نیست.» عمر با شنیدن این آیه حد را بر او جاری نکرد.
چون امیرالمؤمنین علیه‌السلام این قضیه را شنید، به نزد عمر رفت و فرمود: «چرا حد بر او جاری نکردی؟» گفت: «این آیه را خواند.» فرمود: «قدامه و هرکسی که روش او را دنبال کند، از اهل این آیه نیست، چون آن‌ها که ایمان آورند و عمل نیکو کنند، حرام را حلال نکنند. باید او را به توبه دعوت کنی؛ اگر توبه نکرد، حد شراب‌خوار بر او جاری نمایی.»
عمر مطلب را به قدامه رساند، اما نمی‌دانست چقدر بر او حد جاری کند، ازاین‌رو از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال کرد.
امام فرمود: «هشتاد تازیانه بر او بزن، به‌درستی که شراب‌خوار وقتی شراب خورد مست شود، هنگامی‌که مست شد، هذیان گوید، و چون بیهوده گوید، دشنام دهد.» پس عمر هشتاد تازیانه بر قدامه زد.
(الارشاد، ص 108)

4- زن دیوانه

کسی با زن دیوانه‌ای زنا نمود، عمر امر کرد که بر زن دیوانه حد جاری کنند. امیرالمؤمنین فرمود: «چرا می‌خواهید حد جاری کنید؟» گفتند: «کسی با این زن دیوانه زنا کرده و فرار نموده است، و شاهد اقامه شده، و عمر حکم کرده است.»
فرمود: این زن را به نزد عمر ببرید و به او بگویید: آیا ندانستی که این مجنونه‌ی آل فلان است و عقل ندارد و در اختیار خودش نیست؟ بااینکه رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: دیوانه تا عاقل نشده است، تکلیف از او برداشته شده است، و این زن هم عقل ندارد.
آن زن را نزد عمر بردند، و به خاطر امر امیرالمؤمنین، حد را از او برداشت و گفت: «خداوند در کار علی علیه‌السلام گشایشی دهد، نزدیک بود به‌واسطه‌ی حد زدن بر این دیوانه هلاک شوم.»
(قضاوت‌های محیّرالعقول، ص 33)

5- به خاطر گناه خلیفه

جوانی را به (جرم) دزدی گرفتند و نزد خلیفه هارون‌الرشید بردند. بعد از اثبات دزدی هارون حکم کرد که دستش را بِبُرّند.
پیرزنی که مادر جوان بود، پیش آمد و گفت: «ای خلیفه! دستی را که خدای تعالی آراسته، می‌بری؟»
هارون گفت: «به‌حکم خدا قطع می‌کنم و من از خدا می‌ترسم که در حدّی از حدود شرع کوتاهی کنم، زود باشید دستش را ببرید!»
پیرزن گفت: «ای خلیفه! زندگی من از کسب دست اوست، دست او را قطع می‌کنی، قوت زندگی‌ام را قطع می‌کنی.» هارون گفت: «دستش را ببرید که اگر این حد بر او بزنم، ازجمله گناه‌کاران باشم.»
پیرزن گفت: «ای خلیفه! این گناه هم یکی از آن گناهان است. بدان که شب و روز استغفار می‌کنی.» خلیفه را این سخن خوش‌آمد و پسرش را به او بخشید.
(لطائف الطوائف، ص135)

حجت (دلیل، برهان مُتْقن)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 165 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «پیامبرانی که بشارت‌دهنده و بیم دهنده بودند تا بعد از این پیامبر، حجتی برای مردم بر خدا باقی نماند (و بر همه‌ی اتمام‌حجت شود).»

حدیث:

امام کاظم علیه‌السلام فرمود: «همانا خدا را بر مردم دو حجت است؛ یکی حجت آشکار که آن پیامبران و رسولان و ائمه هستند و دیگری باطنی که خردهاست.»
(اصول کافی، ج 1، ص 13)

توضیح مختصر:

خداوند برای راهنمایی خلق، برهان‌های مُتْقن و آیات و علائم محکم را نشان داده است، چه آنانی که به‌عنوان پیامبر و خلیفه‌ی اویند و چه کتاب‌های آسمانی و چه در آفاق و انفُس، ولی ازآنجایی‌که بی‌خردان، معاندان، اهل لجاجت و تعصب و تقلید در طول تاریخ بشریت بسیار بودند، آن‌ها زیر بار نرفتند. نصایح مستدل و حکمت‌ها، همیشه بیانگر راه ثواب بوده است. آنانی که بعد از آمدن بیّنه و برهان قبول حجت نکردند و تکذیب نمودند، هلاک شدند در دنیا و آخرت. چراکه انبیاء هدایتشان الهی بود و به‌واسطه‌ی آنان بیّنات بر مردم اتمام‌حجت شد.
اما آنچه مدعیان و رهبران دروغین برای فریب اهل دنیا آوردند، دلیل قاطعی نداشته و به وعده‌های دروغی مردم را فریفتند تا از اغوای آنان، ریاست کنند و سواری بگیرند. منکران انبیاء و اولیاء، به انکار که برمی‌خیزند، بیشترین القاء شُبه را در ذهن ساده‌لوحان می‌اندازند تا جایی که پیامبران را مجنون خطاب کردند. وقتی علم نبود، قدرت اندیشیدن ضعیف است و ضعف در قوه‌ی عاقله، راه را برای مکّاران که مردم را به تقلید و مَجاز و خِلط مباحث می‌اندازند، باز می‌کند.
فرعون وقتی از حجّت و برهان عاجز شد و از معارضه با موسی در مسئله‌ی اژدها ترسید، روی به قومش کرد و گفت: «خدایی که موسی ادعا می‌کند اگر حق بود، در مکان مثل من می‌بود و دسترسی به او ممکن می‌شد.» این همان حرف‌های غلط‌انداز و شُبه درست کن می‌باشد که نمی‌تواند با دلیل قطعی حرف بزند.

1- دلیل بر حدوث عالَم

ابو شاکر دیصانی -مادی‌گرا و قائل به دو اصل نور و ظلمت بود- به امام صادق علیه‌السلام عرض کرد: «دلیل بر حدوث عالم چیست؟»
امام علیه‌السلام فرمود: «دلیل بر آن موضوع را با نزدیک‌ترین چیزها می‌نمایم!» دیصانی عرض کرد: «آن چیست؟»
امام علیه‌السلام تخم‌مرغی را گرفت و بر کف دست خود نهاد. سپس فرمود: «این تخم‌مرغ دارای حصاری محکم است، داخل آن پرده‌ای لطیف و نازک است که سفیده‌ی آن مانند نقره‌ی گداخته و روان می‌باشد و زرده آن همانند طلای روان است؛ بعد از مدّتی شکسته می‌شود و مانند طاووسی از آن خارج می‌شود، آیا چیزی داخل آن شده است؟»
گفت: «نه!» فرمود: «پس این دلیل، دلالت بر حدوث عالم می‌نماید.»
(توحید صدوق، ص 292)

2- حجت از آسمان و زمین

زندیق مصری در مکه به خدمت امام صادق علیه‌السلام رسید، امام در سؤالات و جواب‌های او فرمود: آیا به آسمان صعود نموده‌ای؟ آیا می‌دانی در آنجا چیست؟ نه به مغرب و نه به مشرق رفته‌ای و نه به زمین و نه به آسمان صعود کرده‌ای تا بشناسی که پشت سر آسمان و زمین چیست!
آیا عاقل چیزی را که شناخته، انکار می‌کند؟ ای برادر مصری! چرا شب به روز و روز به شب تبدیل نمی‌گردد؟ این‌ها مجبورند، اگر دهر و روزگار این‌ها را می‌برد چرا برنمی‌گرداند؟ همه مضطرند! چرا آسمان ایستاده و زمین وضع شده؟ چرا آسمان بر زمین سقوط نمی‌کند؟ چرا زمین بر آسمان فوق صعود نمی‌کند و نمی‌چسبد؟ همه دلیل بر اویند.
پس زندیق مصری از دلایل و حُجج واضحه به دست امام علیه‌السلام مسلمان شد.
(اصول کافی، ج 1، ص 57)

3- معجزات موسی

مأمون، خلیفه‌ی عباسی گفت: در عمر خویش سه نفر مرا ملزم کردند… یکی آن بود که شخصی دعوی نبوّت می‌کرد و او را پیش من آوردند. از او پرسیدم: «تو که هستی؟» گفت: «موسی بن عمرانم!» گفتم: «موسی، آیات و علاماتی مانند ید بیضاء داشت. اگر تو یکی از آن معجزات را به من بنمایی ایمان آورم و الّا گردنت را خواهم زد.»
گفت: «نیک فرمودی؛ امّا فرعون دعوی خدایی کرد و گفت: أنا رَبُّکُم الاَعلی: من خدای برتر هستم؛ تا موسی معجزات بر او نمود. اگر تو آن گویی که فرعون گفت، من نیز حجت و آیات موسی به تو بنمایم.»
(لطائف الطوائف، ص 416 -روضه الصّفا)

4- برهان

صبحی، عربی موسی نام، در مسجد وضو می‌گرفت. کیسه‌ی پولی یافت. به صف جماعت رفت و پشت سر امام جماعت به نماز ایستاد. اتّفاقاً امام، در آن زمان این آیت را خواند: «ما تِلکُ بِیُمینک یا موسی! ای موسی! در دستت چیست؟»
(سوره‌ی طه، آیه‌ی 17)
عرب موسی نام گفت: «به خدا قسم امام ساحر است.» و کیسه پول را در محراب انداخت و از ترس آنکه مبادا او را به تهمت دزدی بگیرند، از مسجد گریخت.
(لطائف الطوائف، ص 152)

5- دلیل بر آمدن باران

حضرت سلیمان علیه‌السلام و اصحابش برای طلب باران از شهر خارج شدند. در بین راه مورچه‌ای را دید که به پشت خوابیده و دست و پایش را به طرف آسمان بلند کرده و می‌گوید: «خدایا! ما از مخلوقات تو هستیم و نیازمند به رزق تو می‌باشیم، پس ما را به گناه دیگران هلاک مفرما!»
سلیمان علیه‌السلام به اصحاب فرمود: «بازگردید که به دعای دیگری بر ما باران خواهد بارید.»
(محجه البیضاء، ج 2، ص 299 -شنیدنی‌های تاریخ، ص 21)

حُجُب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 45 سوره‌ی اسراء می‌فرماید: «و چون قرآن بخوانی میان تو و آنان که به جهان واپسین ایمان ندارند، پرده‌ای فرا پوشیده می‌نهیم.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «آرزو، پرده‌ی مرگ است. (نمی‌گذارد انسان به یاد مرگ بیفتند).»
(غررالحکم، ج 1، ص 246)

توضیح مختصر:

حُجب دو نوع است: ظلمانی و نورانی؛ اما ظلمانی، آن است که بنده، اخلاق ناپسند و اعمال قبیحه و اعتقادات فاسد داشته باشد و تعلّقش به ظواهر دنیا و مَجازات و ریاست باشد؛ اما حُجب نورانی آن است که بنده طاعت خود را ببیند و دید اخذ ثواب کارهایش را دارد و به کارهای خویش که کاربرد دارد می‌نگرد و توجه می‌کند چه آنکه نگریستن به این‌ها بنده را به عجب می‌برد. به‌عبارتی‌دیگر، التفات به چیزی که آثارش به نفس برگردد، لازمه‌اش آن است که قُرب حق محجوب شود.
اگر بنده آگاهی عقلانی دارد و به معنی معقوله توجه می‌کند، این نوعی پیوند است که باید گسسته شود چنان‌که ذاکر، ذکر خود را می‌بیند و برای نماز شب خود حساب باز می‌کند که مثلاً 50 سال نماز شب می‌خوانم یا می‌گوید: من مُردم، سجاده‌ی نماز شبم را با من دفن کنید و مانند این‌ها؛ همه حُجب نورانی هستند که در درازمدت تبدیل به امراض خفیه‌ی روحی می‌شود. آنکه عاشق صورت است، سیرت باطن را نمی‌بیند و همین عشق صورت، حائل و مانع است.
کسی که عاشق علم و تدریس است، او از علم، حفظ کلمات، اداء، حروف و ربط جملات را بیان می‌دارد اما به معلوم نرسیده، لذا علم، حجابِ معلوم است.

1- پرده‌ها هست

روزی فقیری به نزد حکیم ملّا هادی سبزواری (م 1289) آمد و خواستار مقداری سرکه گردید. حاجی باآنکه سخن کوتاه می‌گفت با صدای بلند فرمود: «نداریم.» فقیر گفت: «در فلان گوشه زیرزمین سرکه است!» حاجی فرمود: «درویش! از چشم تو پرده‌ای برگرفته‌اند که چنین می‌کنی، پرده‌ها هست که باید برگیرندش.»
(تاریخ حکماء و عرفاء، ص 114)

2- حجاب چهره جان

خواجه حافظ می‌فرماید:

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست **** تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز

و در جای دیگر می‌فرماید:

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم **** خوشا دمی که از این چهره پرده بر فِکَنم

چون جمال یار نقاب ندارد و هر چه سبب محجوب بودن می‌شود، از جهت اعمال نامطلوب و صفات رذیله است. امام معصوم فرمود: «محجوب شدن خداوند از خلایق به خاطر کثرت و زیادی گناهان آن‌هاست.» (اِنّ الحِجاب عَنِ الخَلقِ لِکَثرهِ ذُنُوبِهِم) (بحارالانوار، ج 3، ص 15) و فرمود: «خدایا تو از مخلوقاتت در حجاب نیستی، جز آنکه اعمال زشت (یا آرزوهای) شان حجاب آن‌ها می‌شود.» (اقبال الاعمال، ص 68) و فرمود: «بارالها! پرده‌های شک و حجاب را از قلوبمان برانداز.» (بحارالانوار، ج 94، ص 147)
خواجه حافظ می‌فرماید:

ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند **** هر آنکه خدمت جام جهان‌نما بکند

مرحوم عارف ربّانی آیت‌الله کشمیری از ادعیه‌هایی که برای رفع حُجُب، امر به خواندن آن با توجه، می‌دادند، دعای احتجاب بود که در کتاب (روح و ریحان) صفحه 142 نقل کرده‌ایم. اوّل دعای احتجاب از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم چنین است: «اللّهُم إنّی اَسئَلُکَ یا مَن احتَجَبَ بِشُعاعِ نُورِه …» البته زمان قرائت و تعداد آن بستگی به دستور استاد حاذق دارد.

3- حجاب‌ها و مکاشفات نظر

حقیقت کشف، از شکاف بیرون آمدن است بر وجهی که صاحب کشف ادراک آن چیز کند که پیش از آن ادراک نکرده باشد. خداوند به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «فَکَشفنا عَنکَ غِطائِک: از پیش تو پرده‌ها را برداشتیم.» (سوره‌ی ق، آیه‌ی 22)
یعنی حجاب‌ها را از پیش تو برداشتیم تا مکشوف نظر تو گشت. حجاب یعنی موانعی که دیده‌ی بنده، بدان از جمال حق محجوب است و آن جملگی در عوالم دنیا و آخرت می‌باشد. شاید مناسب‌ترین روایت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم هفتاد هزار سال است که فرمود: «اِنّ لِلّه سبعین الف حجاب مِن نورِ وَ ظُلمَه: برای خدا هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت است.» (در بعضی روایات 17000 و در بعضی 18000 و در بعضی 36000 حجاب آمده است.) و همه در نهاد انسان است و به‌حسب هر عالَمی، انسان را دیده‌ای است که کشف را بدان مشاهده کند؛ البته حجاب‌ها در «دو عالم نور و ظلمت» است که ملک و ملکوت، دنیا و آخرت، غیب و شهادت، جسمانی و روحانی هم گویند. حال‌آنکه جمله یکی می‌باشند و اسامی مختلف دارند. حواس پنج‌گانه عوالم جسمیت را بدان ادراک کند و مدرکات باطنی پنج‌گانه عقل، دل، سرّ، روح و خفی، جمله عوالم روحانیت را درک کند. سالک از هر حجاب که گذر کند از آن هفتاد هزار، دیده‌ای مناسب آن مقام و احوال آن مقام گشاده و مکاشف نظر او گردد.
(مرصادالعباد، ص 310)

4- رفع حجب

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر کس دو سوره انفطار و انشقاق را تلاوت کند و آن دو را در نمازهای واجب و نافله (مستحبی) برابر چشم خود قرار دهد، هیچ حجابی او را از خدا محجوب نمی‌دارد و چیزی میان او و خدا حائل نمی‌شود، پیوسته (با چشم دل) به خدا می‌نگرد و خدا (با لطفش) به او نگاه می‌کند تا از حساب مردم فارغ شود.»
(ینابیع الموده، ص 71- بوستان معرفت)
سوره‌ی انفطار 19 آیه و سوره‌ی انشقاق 25 آیه دارد و هر دو سوره درباره‌ی معاد و عمل انسان، بهشت و جهنّم، حساب و نامه‌ی اعمال سخن گفته است. (مجمع‌البیان، ج 10، ص 477 -تفسیر نمونه، ج 26، ص 206)
اوّل سوره‌ی انفطار فرمود: «آنگاه‌که آسمان شکافته شود» و اوّل سوره‌ی انشقاق فرمود: «و آنگاه‌که آسمان شکافته شود» لذا برمی‌آید که برای رفع حُجُب و شکستن هوی و بت نفس مؤثر است. آن‌هایی که این دو سوره را حفظ نیستند، می‌توانند از روی خط قرآن در نماز واجب و مستحب و یا در هر وقت که می‌توانند بخوانند.

5- رفع مانع

درباره‌ی عارف بالله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (م 1343) نوشته‌اند: بعد از 2 سال شاگردی، خدمت استاد کامل خود آخوند ملا حسینقلی همدانی (م 1311) عرض می‌کند: «من در سیر خود به‌جایی نرسیدم.» استاد در جواب، از اسم و رسمش سؤال می‌کند. او تعجّب کرده و می‌گوید: «مرا نمی‌شناسید؟ من جواد ملکی تبریزی هستم.» ایشان می‌گوید: «شما با فلان ملکی‌ها نسبت دارید؟» میرزا چون آنان را خوب و شایسته نمی‌دانسته از آنان انتقاد می‌کند. استاد می‌فرماید: «هر وقت توانستی کفش آن‌ها را که بد می‌دانی، پیش پایشان جفت کنی من خود به سراغ تو خواهم آمد.» میرزا فردا که به درس می‌رود، در محلی پایین‌تر از بقیه شاگردان می‌نشیند تا رفته‌رفته طلبه‌هایی از آن فامیل که در نجف بودند و ایشان را خوب می‌دانست، مورد محبّت خود قرار می‌دهد تا جایی که کفششان را پیش پای آن‌ها جفت می‌کند. چون این خبر به آن طایفه که در تبریز ساکن هستند، می‌رسد رفع کدورت فامیلی می‌شود. بعد میرزا خدمت استاد می‌رسد، استاد می‌فرماید: «دستور تازه‌ای نیست، تو باید حالت اصلاح شود تا از این دستورات بهره‌مند شوی.» ضمناً یادآوری می‌کند که کتاب «مفتاح الفلاح» مرحوم شیخ بهایی برای عمل کردن خوب است.
(تاریخ حکماء و عرفا، ص 133)

6- علّت عدم پذیرش

در سوره‌ی فُصّلت آیه‌ی 4 خداوند می‌فرماید: «قرآن بشارت‌دهنده و بیم دهنده است ولی بیشتر مردم روی‌گردان شده‌اند.» سپس خداوند در آیه‌ی پنجم از قول مخالفین پیامبر و قرآن چنین نقل می‌کند: آن‌ها گفتند:
1. قلب‌های ما نسبت به آنچه ما را به آن دعوت می‌کنی در (اَکنَّه) پوشش‌هایی قرار گرفته است.
2. در گوش‌های ما (وَقْر) سنگینی است.
3. میان ما و تو (حجاب) حجابی وجود دارد. پس تو ای محمد صلی‌الله علیه و آله! به دنبال عمل خود باش، ما هم برای خود عمل می‌کنیم.

7- مُهر و غشاوه

خداوند در قرآن مُهر را بر قلب و گوش؛ و غشاوه را چشم زده است. در سوره‌ی بقره آیه‌ی 7 می‌فرماید: «خَتَمَ اللهُ علی قلوبِهم وَ علی سَمْعِهِم وَ علی اَبصارِهم غِشاوه: خداوند بر دل‌ها و گوششان مُهر نهاد و بر چشم آنان پرده افکند.» و در سور ه ی انعام آیه‌ی 46 آمده: «خداوند مُهر بر دل‌های آنان (کفار و مشرکین) زده است.»
در سوره‌ی جاثیه آیه‌ی 23 می‌فرماید: «خداوند بر گوش و قلب آن‌هایی که خدای خود را هوای نفس قرار دادند مُهر نهاده و بر چشم آنان پرده افکنده است.»

8- موالیان و شکستن حجاب‌ها

جوجه در داخل تخم‌مرغ به پوست تخم فشار می‌آورد تا بیرون بیاید. مرغ هم دائم او را زیر پر و بال می‌پروراند و از این‌سو به آن‌سو می‌گرداند و با نوک زدن به پوست، آن را می‌شکند تا جوجه بیرون بیاید. جوجه وقتی بیرون می‌آید، فکر می‌کند خودش بوده که توانسته پوست تخم را بشکند. سالک هم پیوسته در طبیعت اسیر است و برای بیرون آمدن تقلّا می‌کند. ولی خبر ندارد که موالیان او برای بیرون آوردنش از این پوسته طبیعت چه ها کرده‌اند؛ آخرالامر هم آن‌ها هستند که پوسته را می‌شکنند و سالک را از حجاب عالم طبیعت نجات می‌دهند.
(مصباح الهدی، ص 196)

حجاب (مانع، حایل)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 5 سوره‌ی فُصِّلت می‌فرماید: «(افرادی روی‌گردان به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گفتند): میان ما و تو حجابی وجود دارد. پس تو به دنبال عمل خود باش و ما هم برای خود عمل می‌کنیم.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر مؤمنی که بین خود و مؤمن دیگر پرده و حائلی افکند، خداوند بین او و بهشت، هفتاد هزار سور (دیوار) زند.»
(اصول کافی، ج 2، ص 270)

توضیح مختصر:

هر انسانی نسبت به خداوند موانعی دارد که حجاب می‌شود و نمی‌تواند به قُرب برسد و خالص باشد. حجاب‌ها از جانب بنده ایجاد می‌شود، مثلاً کسی که کینه دارد و یا حب ریاست دارد، یا مال را بسیار دوست می‌دارد، هرکدام از این‌ها، خود حجاب ترقّی و رشد و قُرب به حق‌تعالی می‌شود.
آدمی که حیا دارد محجوب است، وقتی این ضعف را نداشته باشد، بی‌پروا می‌شود. چون این بی‌شرمی بر او غالب شد و پرده و مانع بیشتر شد، آلودگی و کثافت‌کاری او هم بیشتر می‌گردد.
چرا عدم سِتر با هوی پرستی سازگار است؟ بزرگ‌ترین حجاب، انّیت و منیّت است که از آن به حجاب اکبر تعبیر می‌شود که حائل است میان طالب و مطلوب.
بعضی اعمال، حجاب برای عالم دنیا هستند و بعضی حجاب‌ها متعلق به عالم آخرت است ولی حجاب اهل نهایات، از مقامات توحید و شهود حضرت حق و تقرّب خاص به خداوند است.
لذا بعضی عالمان ربّانی در دعاها می‌گفتند: «خدایا اگر می‌خواهی مرا عذاب کنی به خواری حجاب عذاب نکن که این سخت‌ترین درد است.»
حافظ می‌فرماید:
«حجاب راه، تویی حافظ از میان برخیز **** خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود»

1- فرزند بلال

میمون بن مهران گوید: نزد عمر بن عبدالعزیز، خلیفه اُموی بودم. به دربانش گفت: «ببین بر در خانه کیست؟» دربان برگشت و گفت: «مردی است که شترش را خوابانده و می‌گوید من فرزند بلال، مؤذن پیامبر اسلامم.»
خلیفه اجازه داد تا وارد شود. چون وارد شد، گفت: «برایم حدیثی بگو!» گفت: از پدرم بلال شنیدم که می‌گفت از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: «هر که متصدّی امری از کارهای مسلمانان گردد و خود را از مردم محجوب کند و بپوشاند که به وی دسترسی پیدا نکنند، خداوند در روز قیامت خود را از آن شخص، پنهان و دور خواهد داشت.»
پس عمر بن عبدالعزیز به دربانش گفت: «برو در خانه‌ات بنشین! نمی‌خواهم دربانی من کنی.»
(نمونه معارف، ج 4، ص 184 –مسترف، ج 1، ص 92)

2- ابراهیم ساربان

ابراهیم ساربان، خواست خدمت علی بن یقطین، وزیر شیعه‌ی هارون‌الرشید برسد ولی او را راه نداد.
وزیر، در همان سال، در ایّام حج، خدمت امام کاظم علیه‌السلام در مدینه رسید ولی امام علیه‌السلام او را راه نداد. تا روز دوّم در بیرون خانه، امام علیه‌السلام را ملاقات کرد و علت راه ندادن را پرسید. امام علیه‌السلام فرمود: «برادرت ابراهیم را راه ندادی پس خدا سعی تو را قبول نمی‌کند مگر بعدازآنکه ابراهیم تو را عفو کند.»
عرض کرد: «الآن از مدینه تا کوفه چطور بروم؟» امام علیه‌السلام فرمود: «شب به بقیع می‌روی و شتری زین کرده می‌بینی، به اندک زمانی (طی الارض) به کوفه می‌روی و او را راضی می‌کنی و دوباره برمی‌گردی.»
علی بن یقطین، همین کار را کرد و به مدینه بازگشت و شتر را بر در خانه‌ی امام علیه‌السلام خوابانید، بعد حضرت او را اذن داد و پذیرفت.
(منتهی الآمال، ج 27، ص 248 –عیون المعجزات)

3- به سه جهت

خالد بن عبدالله قشیری به دربان می‌گفت: «کسی را از در خانه بازنگردانید؛ زیرا متصدّیان امور، خود را از مردم پنهان نمی‌کنند مگر به جهت این‌که:
1. یا عیبی در آن‌هاست که می‌ترسند.
2. یا تزلزلی که از آن خائف‌اند.
3. یا بخیل‌اند و واهمه دارند که کسی بیاید و چیزی از آن‌ها بخواهد.»
(نمونه معارف، ج 4، ص 185)

4- لعنت خدا

ابی حمزه گوید: به امام باقر علیه‌السلام عرض کردم: «فدایت شوم! چه می‌فرمایی در مورد مسلمانی که نزد مسلمانی به قصد زیارتش (یا به‌قصد حاجتی) آید، پس اجازه ورود می‌گیرد و او در منزل است ولی مانع از وارد شدن شخص در منزل می‌شود؟»
فرمود: «چنین فردی در لعنت (نفرین) خداست تا زمانی که یکدیگر را ملاقات کنند و عذرخواهی کند.»
(اصول کافی، ج 2، ص 272)

5- مکافات فرعون

درباره‌ی فرعون که مدعی خدایی شد و عمرش طولانی بود، از امیرالمؤمنین علیه‌السلام روایت‌شده که او به دو صفت بود؛ یکی این‌که اخلاقش نیکو بود و دیگر اینکه مردم به‌راحتی و بدون مانع به نزدش می‌رفتند. پس خدا دوست داشت به خاطر این صفات، او را پاداش دهد. (و او سال‌ها عمر کرد.)
(سفینه البحار، ج 1، ص 212)

حج

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 97 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «و برای خدا بر مردم است که آهنگ خانه‌ی (او) کنند، آن‌ها که توانایی رفتن به آنجا را دارند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «خداوند حج خانه‌ی خود را بر شما واجب گردانید و آن را برای فروتنی مردم در مقابل عظمت و بزرگی‌اش و برای تصدیق آنان به عزّت او علامت و نشانه قرار داد.»
(نهج‌البلاغه، فیض الاسلام، ص 40)

توضیح مختصر:

اولین کسی که خانه‌ی خدا را بنا نهاد، آدم بود و حج به جای آورد. ولی این خانه به‌صورت امروزه را، حضرت ابراهیم و اسماعیل بنا نهادند، سپس خودشان روز هشتم ذی‌الحجه به مِنی رفتند و شب، آنجا بیتوته کرده و بقیه‌ی اعمال حج و مناسِک آن را انجام دادند.
بعضی از اعمال حج، (نه عموم آن) مثلاً طواف تنها، از شعائر توحیدی است که این شعائر از ایمان و دین مؤمن به خدا عملاً انجام می‌گیرد. البته هر عملی از موی تراشیدن، قربانی کردن، سنگ زدن به ستون شیطانی، لباس احرام پوشیدن و مانند این‌ها، یک حکمت خاص و ثوابی جداگانه دارد که کسی می‌تواند به کل حکمت‌ها برسد که وقتی آنجا رفت، بعد از پایان اعمال، توحید و وحدت را چشیده باشد.
وقتی از حج برمی‌گردد عود به کارهای ناپسند و بی‌معنی گذشته نمی‌کند؛ انگار سفر حج یک تحوّل (نه آنی و چندروزه) می‌باشد. وقتی انسان دور خانه خدا گردید، همیشه دور یکی بگردد و باید گفت حج معمولی، ظاهرش همین دستوراتی است که در مناسک نوشته‌اند؛ اما «حاجی احرام دگر بند، ببین یار کجاست.» ببیند در حج، فسوق و جدال (نافرمانی و کشمکش گفتاری) نیست. (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 197) حاجی از حج برمی‌گردد بعد از چند روز، دوباره برمی‌گردد به اعمال گذشته از فسوق و جدال. پس معلوم می‌شود که حج در او اثر نکرده و عوض نشده و این خود موضوعی است دردناک که معلوم است از حج استفاده نکرده‌اند.

1- خراب کردن خانه‌ی خدا

گویند «تبع» از آن پنج‌نفری است که همه‌ی دنیا را گرفت. هنگامی‌که به مکّه رسید، چون اهل مکّه مثل دیگر شهرها او را احترام ننمودند، اراده کرد خانه‌ی خدا را خراب کند.
خداوند او را به سر دردی مبتلا کرد که از بینی‌اش آبی گندیده می‌آمد و از بوی بدش کسی را تاب نشستن نزدش نبود؛ و همه‌ی دکترها از معالجه‌ی او عاجز گشتند تا آنکه عالِمی در خلوت به او گفت: «به این شهر مکه آمدی چه اراده کردی؟» تبع گفت: «قصد دارم خانه‌ی خدا را خراب کنم و مردان این شهر را بکشم و زنانشان را اسیر کنم.»
عالم فرمود: «اگر تغییر رأی و عقیده بدهی، مرضت خوب شود!» تبع تصمیم گرفت دست از خراب کردن کعبه و کشتن اهل مکّه بکشد. پس سلامتی را دوباره پیدا کرد.
آنگاه دستور داد کعبه را به هفت پرده بپوشانند و او اوّل کسی بود که کعبه را پوشاند.
(نمونه معارف، ج 4، ص 155 -ثمرات الاوراق، ج 2، ص 5)

2- حج نکرده شهادت بدهد

عربی نزد قاضی علیه طرفش گواهی و شهادت داد؛ طرف مقابل خواست که شهادت او را خراب کند، گفت:
«ای قاضی! این عرب طلا بسیار دارد و هرگز حج نکرده است، حال گواهی او را قبول می‌کنی که ترک واجب کرده است؟»
عرب گفت: «دروغ می‌گوید، من در فلان تاریخ حج نموده‌ام و مناسک آن را به جای آورده‌ام.»
قاضی از او پرسید: «اگر راست می‌گویی، بگو زمزم و عرفات کجاست؟» عرب گفت: «پیرمردی در صفاست که دائم بر در عرفات می‌نشست!»
قاضی گفت: «ای جاهل! زمزم چاهی است که از او آب می‌کشند و عرفات صحرایی است که در و دیوار ندارد.»
عرب گفت: «در آن تاریخ که من رسیدم، هنوز آن چاه را حفر نکرده بودند و عرفات باغی بود که در و دیوار داشت.»
(لطائف الطوائف، ص 145)

3- حاجی واقعی اندک‌اند

ابو بصیر، یکی از یاران امام باقر علیه‌السلام از دو چشم نابینا شده بود، در سفر حج حضور امام رسید؛ آن سال حاجیان بسیار آمده بودند.
او به امام عرض کرد: «چقدر حاجی بسیارند و ضجّه و ناله‌شان بلند و بزرگ است؟!» امام فرمود: «دوست داری سخن مرا به معاینه ببینی؟» عرض کرد: آری. امام دست مبارکش را به چشم ابو بصیر کشید و برای او دعا کرد، چشم او بینا شد و فرمود: «به حاجی‌ها نگاه کن!» ابو بصیر گوید: «وقتی نگاه کردم، دیدم بسیاری از آن‌ها باطنشان به صورت حیوان است و شخص باایمان در میان آن‌ها همچون ستاره‌ی درخشان در میان تاریکی‌هاست.»
(داستان‌ها و پندها، ج 8، ص 58 -مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 184)

4- آزادی از آتش

در اسفار نقل شده که: مرد ساده‌لوحی از اهل بحرین، با رفقای خود به مکّه معظمه مشرف شد، بعد از فراغ از اعمال حج و بیرون آمدن از مکه، همراهان به آن مرد زودباور گفتند: «آیا نامه‌ی آزادی از جهنم را گرفتی؟» گفت: «مگر شما نامه‌ی آزادی از جهنم را گرفتید؟» گفتند: «آری همه‌ی ما گرفتیم.» پس آن مرد به مکه مراجعت کرد و زیر ناودان طلا رفت و عرض کرد: «خدایا برای دوستانم، نامه‌ی آزادی از جهنم را دادی؛ به من هم عنایت فرما.»
خداوند به خاطر قلب ساده و زود باورش، نامه‌ای از ناودان طلا بر وی فرود آورد که در آن نوشته بود: فلان کس (یعنی او) حج اش قبول و از آتش جهنم به دور است.
(خزینه الجواهر، ص 573 -مثله فی انوار النعمانیه)

5- نصب حجرالأسود

حجرالأسود سنگی است که حضرت آدم از بهشت آن را آورد. در سال 317 ابوطاهر قرمطی از بحرین خروج کرد و بر لشکر مقتدر خلیفه‌ی عباسی غالب شد و مکه را غارت کرد. پس به دستورش حجرالأسود را از جای کندند و بردند و بعد از سال‌ها به امر قدرتمند المهدی بالله در آفریقا آن را از قرامطه گرفته و به مکه برگرداندند.
در سنه‌ی 337 حجرالأسود را برگرداندند و ابن قولویه (مدفون در قم) استاد شیخ مفید گفت: طبق احادیث صحیح امام زمان باید آن را نصب کند. قصد کرد حج بنماید، چون به بغداد رسید، بیمار شد و مردی به نام ابن هشام را به‌عنوان نایب از خود، با نامه‌ای به امام زمان فرستاد تا از کسی که حجرالأسود را نصب می‌کند، جواب نامه را بگیرد.
سؤال او یکی خوب شدن از مرض و دیگری مدت عمرش بود. ابن هشام گوید: پولی به خدمه‌ی کعبه دادم تا در وقت نصب آنجا باشم. روز نصب، هرکسی حجر را می‌گذاشت، دستش می‌لرزید و می‌افتاد. ناگاه جوانی خوش‌روی و گندم گون پیدا شد و حجر را از دست آن‌ها گرفت و نصب کرد. سپس از میان جمعیت می‌رفت و من دنبالش رفتم؛ مردم خیال کردند، من دیوانه شدم. تا آنکه امام زمان علیه‌السلام ایستاد و فرمود: نامه را بده، گرفت و فرمود: «به ابن قولویه بگو از مرض خوب می‌شود و تا سی سال دیگر زنده خواهد بود!»
چون این معجزه را شنیدم، ترس عظیمی بر من مستولی شد و دیگر نتوانستم حرکت کنم و امام غایب شد. همان‌طور که امام فرمود، او از آن مرض صحّت یافت و تا سی سال بعد زنده و در سال 367 از دار دنیا رحلت کرد.
(منتهی الامال، ج 2، ص 793)