اسیر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 8 سوره‌ی دهر (انسان) می‌فرماید: «وَيُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَيَتِيماً وَأَسِيراً: و غذاى (خود) را با اینکه به آن علاقه (و نياز) دارند، به مسكين و يتيم و اسير می دهند.»

حدیث:

امام سجاد علیه‌السلام فرمود: «اذا أخذت اسيرا فَعَجَزَ عَنِ الْمَشْى ولَمْ يَكُنْ مَعَكَ مَحْمِلَ فَأَرْسَلَهُ وَ لاتَقْتَلَهُ… اَلاَسيرُ اِذا اَسْلَمَ فَقَدْ حَقَنَ دَمَهُ و صارَفئيا: هرگاه اسيرى دستگير شود و نتواند راه برود و محملى هم نداشته باشد، نزد امام (يا نائب او) فرستاده شود، نبايد او را كشت… اسير هرگاه مسلمان شود، خونش حفظ و جزء گروه مسلمان شود.»[simple_tooltip content=’وسائل الشیعه، ج 6، ص 53′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

وقتی شخصی در جنگی، حریف خود را دستگیر کند و به بند کشاند، این دربند شده را اسیر گویند. سنّت در طول تاریخ این بود که وقتی جنگی پیش می‌آمد، عده‌ای کشته، گروهی مجروح و دسته‌ای اسیر می‌شدند. بعد از اسارت، یا اسیر را می‌کشتند یا به کار می‌گرفتند، یا غرامت و پول و کاری از او می‌گرفتند و او را آزاد می‌کردند.
دین اسلام دستور داده بود که اسیر را نکشند. پس با منّت نهادن و یا گرفتن بهاء، آزادش می‌کردند. گرفتن اسیر، از قواعد جنگی است. پس اسیر را برده‌ی خود می‌کردند و یا فدیه گرفته و آزادشان می‌ساختند و حتی مسلمانان، در محافظت از اسیر، می‌کوشیدند تا جراحت و لطمه‌ای نخورد تا از قیمت اسیر کاسته شود.
در جنگ بدر، اسیران را جمع نمودند و بسیاری فدیه دادند و عوض آن، اسیران را آزاد کردند.

1- جنگ بدر

در جنگ بدر، عدّه‏اى اسير مسلمانان شدند. مسلمانان بااینکه خودشان چيزى نداشتند، اما به آن‏ها لباس و غذاى معمولى را مى‏دادند. پيامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «از هر اسير جنگ بدر، چهل هزار درهم بگيريد و آن‏ها را آزاد نماييد.»[simple_tooltip content=’جنگ و ارتش در اسلام، ص 130 – 127′](2)[/simple_tooltip]

2- غرامت

وقتى نوفل عموى پيامبر صلی‌الله علیه و آله در يكى از جنگ‏ها اسير شد، با گرفتن هزار سرنیزه از او، آزادش كردند. دو سرباز از اسلام به نام سعد و عتبه كه به دست دشمن اسير شده بودند با دو اسير از آنان تعويض گرديد.[simple_tooltip content=’جنگ و ارتش در اسلام، ص 130 – 127′](3)[/simple_tooltip]

3- زنان

در جنگ ذات الرقاع، وقتى دشمنان از ورود پیامبر صلی‌الله علیه و آله با هفت‌صد نفر اطلاع يافتند، ترسى در آن‏ها ايجاد شد كه پا به فرار در كوه‏ها گذاشتند. وقتى مسلمانان آمدند، فقط زنان كه نمى‏توانستند فرار كنند اسير شدند. در جنگ بنى المصطلق، دويست زن به اسارت لشگر اسلام درآمدند. چون زنان همراه مردان به عنوان جنگجو نبودند، پس آزاد مى‏شدند و بعضى از آن‏ها به تزويج مسلمانان درمی‌آمدند.[simple_tooltip content=’جنگ و ارتش در اسلام، ص 130 – 127′](4)[/simple_tooltip]

4- قتل

در بعضى از جنگ‏هاى اسلامى، بعضى از اسرا، به جرم‏هاى سنگين به قتل رسانده مى‏شدند. در جنگ بدر هفتاد نفر اسير شدند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله دستور داد از آن جمعيّت دو نفر به نام نضر بن حارث و عقبه ابن ابى محيط را به قتل برسانند.[simple_tooltip content=’جنگ و ارتش در اسلام، ص 130 – 127′](5)[/simple_tooltip]

5- آزادی

در صدر اسلام، اگر اسيرى غرامتى مى‏پرداخت، آزاد مى‏شد. پس اگر پول نداشت، ده مسلمان را سواد مى‏آموخت و آزاد مى‏شد. پنج دختر شاعرى به نام «ابو غره» اسير شدند، پدرشان به خاطر این‌که دخترانش سرپرستى نداشتند به پيامبر صلی‌الله علیه و آله مراجعه كرد؛ پس پيامبر صلی‌الله علیه و آله آنان را آزاد كرد. اسيران «هوازن» همه به تقاضاى خودشان و امر پيامبر صلی‌الله علیه و آله و رضايت همه مسلمين آزاد و بخشيده شدند.[simple_tooltip content=’جنگ و ارتش در اسلام، ص 130 – 127′](6)[/simple_tooltip]

استغفار

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 110 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «کسی که کار بدی انجام دهد یا به خود ستم کند، سپس از خداوند طلب آمرزش کند، خدا را آمرزنده و مهربان خواهد یافت.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «تعجب می‌کنم از کسی که (از رحمت خدا) ناامید شده بااینکه می‌تواند طلب آمرزش کند.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 1124′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «تعجب می‌کنم از کسی که (از رحمت خدا) ناامید شده بااینکه می‌تواند طلب آمرزش کند.»
طلب مغفرت به‌قدری مهم است که خداوند به پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «ایشان را عفو کن و بر ایشان استغفار نما.»
هر گناه کبیره و صغیره ای که انجام می‌شود، احتیاج به طلب آمرزش دارد؛ اما عموم، به خاطر هر کاری که سبب دوری از خدا می‌شود باید استغفار کنند چراکه ارتکاب هر معصیتی، در نفس انسان اثرات سوئی باقی می‌گذارد و در نامه‌ی اعمالش نوشته می‌گردد و یا تبعاتی برای شخص دارد؛ خداوند هم فرمود من می‌پذیرم و غفورِ رحیم هستم.
خداوند چون خیر مطلق بوده و در مقام خیررسانی است، وقتی بنده‌ای گناهی می‌کند، دنبال گناه به بلا و ناملایمی دچارش می‌سازد تا استغفار را به یادش بیندازد.
بدبختی بنده آن است که گاهی گناه می‌کند و نعمت‌های تازه‌ای به او روی می‌آورد. این نعمت‌ها سبب می‌شود که او را از استغفار از گناهش بازدارد.
پس بنده باید شب و روز، به خاطر کاستی، نقص، سستی و … استغفار کند تا عذاب از او دور شود.

1- دزد مستغفر

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «زنی در کشتی نشسته بود و آن کشتی غرق شد. آن زن به‌وسیله‌ی تخته‌پاره‌ای خود را نجات داد و به جزیره‌ای رسانید.
مردی در آن جزیره بود که دزدی می‌کرد. چون آن زن زیبا را مشاهده نمود، گفت: «تو از انسان‌ها هستی یا از جنیان؟» گفت: «از انسان‌ها؛ کشتی ما غرق شد و من به‌وسیله‌ی تخته‌ای با هزاران زحمت به این جزیره رسیدم.»
مرد با شتاب نزد زن آمد و او را در آغوش گرفت. زن چون بید به خود می‌لرزید. مرد گفت: «چرا می‌لرزی؟! از چه کسی می‌ترسی؟ اینجا که کسی نیست!» زن گفت: «از خدایی که ناظر ماست، می‌ترسم!!»
گفت: «آیا تابه‌حال مانند این عمل، انجام داده‌ای؟» زن گفت: نه؛ گفت: «وای بر من دزد که بارها این عمل بد را بدون ترس و با اختیار انجام داده‌ام، ولی تو حتی یک‌دفعه انجام ندادی و این‌گونه می‌ترسی.»
دزد این حرف را گفت و از اعمال گذشته استغفار کرد و به‌سوی آبادی حرکت کرد. در بین راه مرد عابدی همراه او شد. چون آفتاب تابان و گرما شدید بود، عابد دعا نمود و دزد تائب آمین گفت. ناگهان ابری بر سر آن‌ها سایه افکند تا آنکه به دو راهی رسیدند و از یکدیگر جدا شدند. عابد دید طرفی که آن مرد رفت، ابر بر سر او سایه افکنده است. برگشت و به نزد او رفت. گفت: «به چه عملی نزد خدا این مقام را پیدا کردی که ابر بر سرت سایه می‌افکند؟» مرد دزد، داستان خود را با زن گفت. عابد گفت: «الآن خداوند به خاطر بازگشت از اعمال بد و به خاطر کارهای خوب و استغفارت، این مقام را به تو عنایت کرده است.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 138 -لئالی الاخبار، ص 44′](2)[/simple_tooltip]

2- سبب استغفار

مردی خدمت امام صادق علیه‌السلام رسید. امام از حال برادرش (که از طایفه جارودیه که گروهی از زندیه بودند) جویا شد.
عرض کرد: حالش خوب است و مقداری از تقدّس و زهد او را به خدمت امام عرض کرد. باز گفت: همه‌چیزش خوب است، جز این‌که اعتقاد به شما ندارد.
فرمود: «چه چیز باعث این مسئله شده است؟» عرض کرد: «او ورعی دارد که مانع از این عدم اعتقاد به شما شده است.»
فرمود: «به او بگو، ورع تو در کنار نهر بلخ کجا بود؟» گوید: چون از مسافرت برگشتم به برادرم بیان امام را گفتم. برادرم گفت: آری، من به ماوراءالنهر به تجارت رفتم، چون از تجارت فراغت یافتم و خواستم به بلخ بروم، با شخصی هم‌سفر شدم. او کنیزی زیبا همراهش داشت؛ پس در کنار نهری فرود آمدیم. هم‌سفرم گفت: «بیا من محافظت اسباب می‌کنم و تو برای تهیه هیزم و آتش برو، یا من می‌روم و تو از اسباب نگهبانی کن.»
من گفتم: تو برو؛ او رفت و من در غیاب او به کنیزش تجاوز کردم و احدی از این راز آگاهی نداشت، مگر امام آن را خبر داد.
پس، از کارهای گذشته‌ی خود استغفار کرد و از معتقدان به امام صادق علیه‌السلام شد.[simple_tooltip content=’شرح جامعه کبیره شیرازی، ج 1، ص 409 -بحراللئالی، ص 40′](3)[/simple_tooltip]

3- استغفار اویس قرنی

هرگاه جمعیتی از یمن به مدینه می‌آمدند، عمر سؤال می‌کرد آیا اویس بن عامر قرنی با شماست؟!
یک وقتی سؤال کرد، گفتند: آری همراه ماست.
عمر گفت: «پیغمبر خدا به ما خبر داد که مردی از یمن که نامش اویس است به نزد شما می‌آید و جز مادر کسی را ندارد. در بدنش سفیدی (برص) بود که خدا را خواند و آن را محو کرد، مگر به‌اندازه‌ی یک‌درهم در بدنش باقی ‌مانده است. هر کس او را دید از او بخواهد تا برایش استغفار کند.»
پس تحقیق کردند و دیدند آنچه پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود، در او می‌باشد و عمر از او خواست در مدینه بماند اما او قبول نکرد.
عمر گفت: مرا دعا کن. فرمود: «من بعد از هر نماز، مؤمنین و مؤمنات را دعا می‌کنم، اگر باایمان باشی، دعای من شامل حال تو خواهد شد وگرنه دعایم شامل حال تو نمی‌شود.» (به نقل تذکره الاولیاء)
مردی که قبلاً اویس را به زهد و تقوا مسخره می‌کرد، بعد از شنیدن حرف‌های عمر که درباره‌ی اویس که از پیامبر صلی‌الله علیه و آله نقل کرده بود، هنگام مراجعت از مدینه، اول به سراغ اویس رفت، از او خواست تا طلب آمرزش برای او کند.
اویس فرمود: «چطور شده است که رفتارت عوض شده است و پشیمان شده‌ای؟» گفت: «حدیث پیامبر را درباره‌ی تو از عمر شنیدم؛ و فهمیدم که چه مقامی داری!»
فرمود: «برایت استغفار می‌کنم به شرط آنکه آنچه از عمر شنیده‌ای برای کسی نقل نکنی.»[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران ج 1، ص 346 -حیه الاولیاء ج 2، ص 79′](4)[/simple_tooltip]

4- طلب آمرزش حضرت داود علیه‌السلام

در تورات فعلی چیزهایی درباره‌ی حضرت داود علیه‌السلام نوشته‌اند که موجب می‌شود پیغمبری به خاطر گناه کبیره استغفار کند! در تورات (تورات دوم سموئبل، ب 11، ی 27-1) آمده است:
«روزی حضرت داود علیه‌السلام روی بام خانه‌اش رفت و به اطراف می‌نگریست که نگاهش به «برسیا» دختر «الیات» زن «اوریا» افتاد و از زیبایی او خوشش آمد. پرسید این زن کیست؟ گفتند اوریا، پس به «یوآب» خواهرزاده خود نوشت که اوریا را به جنگ بفرستد و او را در جلوی لشکر قرار دهد تا کشته شود. اوریا به جنگ رفت و کشته شد و داود زن او را گرفت و زن حامله شد.»[simple_tooltip content=’تاریخ یعقوبی، ج 1، ص 60′](5)[/simple_tooltip]
وقتی‌که این ماجرا و قضیه مجسم شدن شیطان به‌صورت پرنده‌ی سفید و زیبایی در محراب داود علیه‌السلام را که موجب قطع نماز شد و داود دنبال پرنده‌ی سفید کرد تا به بالای بام رفت و به همسر اوریا نگاه کرد، برای امام رضا علیه‌السلام نقل کردند؛ حضرت دست بر پیشانی زد و «اِنّا لله وَ اِنّا الیه راجِعُون» گفت و فرمود: «به پیغمبر، نسبت تعقیب یک پرنده که سبب سبک شمردن نماز است و فحشا و قتل اوریا را می‌دهند!»
سؤال شد پس خطای داود و استغفار او چه بود؟ امام رضا علیه‌السلام فرمود: داود پیش خود خیال کرد کسی از وی داناتر آفریده نشده است. خدای عزّوجل دو تن از فرشتگان را به نزد او فرستاد تا از بالای محراب به نزد او روند و شکایت خود را مطرح کنند. داود عجولانه، بدون اینکه از مدعی بیّنه و گواه طلب کند، علیه مدعی علیه قضاوت کرد. خطای او در قضاوت و حکم بود نه آنچه شما پنداشته‌اید. مگر نشنیده‌ای که خداوند دنبال این قضیه می‌فرماید: «ای داود ما تو را خلیفه در این سرزمین قرار دادیم، پس میان مردم به‌حق حکومت کن.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی ص، آیه‌ی 26′]*[/simple_tooltip]

(بنابراین زبان به استغفار می‌گشاید و از خدای خود آمرز می‌خواهد و خدا هم از او می‌گذرد و به او سفارش می‌کند که به‌حق حکم کند.)[simple_tooltip content=’تاریخ الانبیاء، ج 2، ص 208′](6)[/simple_tooltip]

5- استغفار طلحه!

رفاعه گوید: ما در جنگ جمل با امیرالمؤمنین علیه‌السلام بودیم. حضرت کسی را به دنبال طلحه بن عبیدالله فرستاد و خواستار ملاقات با او شد. طلحه به نزد حضرت آمد. امام علیه‌السلام به او فرمود:
تو را به خدا سوگند می‌دهم آیا از رسول خدا نشنیدی که می‌فرمود: «هر که من مولای اویم پس علی مولای اوست. خدایا دوست بدار هر که علی را دوست دارد و دشمن بدار هر که علی را دشمن می‌دارد؟!»
طلحه گفت: آری، [شنیده‌ام.]
حضرت فرمود:
پس چرا به جنگ با من برخاسته‌ای؟ تو اوّل کسی بودی که با من بیعت کردی و سپس بیعت را شکستی! درحالی‌که خداوند عزوجل می‌فرماید: «هر کس پیمان‌شکنی کند به زیان خود اقدام نموده است.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی فتح، آیه‌ی 10′]*[/simple_tooltip]
در این هنگام طلحه گفت: استغفرالله و سپس برگشت.[simple_tooltip content=’تجلی امیر مؤمنان، ص 69؛ الغدیر، ج 2، ص 45′](7)[/simple_tooltip]
بااینکه طلحه در بسیاری از جنگ‌های پیامبر صلی‌الله علیه و آله شرکت داشت و از اشخاصی بود که در کشتن عثمان نقش مؤثری داشت و نیز اوّل کسی بود که با امام علی علیه‌السلام بیعت کرد و همچنین با وجود این‌که یک دستش شل بود، امّا بعد از این‌که عدالت علی علیه‌السلام را دید، مخالفت کرد و در جنگ جمل علیه امام شرکت کرد و استغفرالله گفت و از میدان جنگ بیرون نرفت. مروان به خاطر خون‌خواهی عثمان، طلحه را که در کنار عایشه ایستاده بود، هدف تیر قرار داد و کشت.[simple_tooltip content=’به نقل اسد الغابه، ج 3، ص 59′](8)[/simple_tooltip]

استقامت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 112 سوره‌ی هود خطاب به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌فرماید: «(ای پیامبر) تو چنان که مأموری استقامت کن و کسی که با همراهی تو به خدا رجوع کرد (نیز پایدار باشد).»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر مؤمنی به بلایی مبتلا شود و بر آن صبر کند، برایش مثل اجر هزار شهید خواهد بود.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 3، ص 404′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

استقامت به معنای ثبات داشتن و طلب قیام از هر چیز است. استقامت آدمی در یک کار این است که درباره‌ی آن امر قیام نموده و آن را اصلاح کند به‌طوری‌که فساد و نقص در آن راه نیابد و به حد کمال و تمامیت خود برسد.
استقامت در دین، تمام مسائلی را که مربوط به استوار ماندن و پایداری است، شامل می‌شود چه آن‌که امتحانات و ابتلائات در یک چیز و یک جنس نیست، تفاوت بسیار در کمیت و کیفیت وجود دارد؛ مثلاً در جنگ، نوعی استقامت لازم است و در مصیبت اولاد و یا سختی نداری و در مقابل گناه نوعی دیگر مصداق پیدا می‌کند.
نفس اگر استقامت داشته باشد، شک و وسوسه او را مضطرب نمی‌کند و به‌سوی باطل نمی‌کشاند. استقامت، نعمت است و حفظ و استمرار آن سبب ترقّیات معنوی، سعادتمندی و عافیت و عاقبت‌به‌خیری می‌شود.

1- آل یاسر

در آغاز اسلام، خانواده‌ای کوچک و مستضعف که از چهار نفر تشکیل می‌شدند به اسلام گرویدند؛ و به‌طور عجیبی در برابر شکنجه‌های بی‌رحمانه مشرکان، استقامت نمودند.
این چهار نفر عبارت بودند از: «یاسر و سمیّه (زن و شوهر) و دو فرزندشان به نام عمّار و عبدالله.» یاسر زیر رگبار شلاق دشمن، همچنان ایستاد و از اسلام خارج نشد تا جان سپرد. همسرش «سمیّه» بااینکه پیرزن بود تا حدی که او را عجوزه خوانده‌اند، با فریادهای خود در برابر شکنجه دشمنان استقامت نمود. سرانجام ابوجهل آخرین ضربت را به ناحیه‌ی شکم او زد و او نیز به شهادت رسید.
ابوجهل علاوه بر آزار بدنی، او را آزار روحی نیز می‌داد و به او که پیر زن قد خمیده بود، می‌گفت: «تو به خاطر خدا به محمّد ایمان نیاورده‌ای، بلکه شیفته‌ی جمال محمّد و عاشق رنگ او شده‌ای.»
فرزندش «عبدالله» نیز تحت شکنجه‌ی شدید قرار گرفت، ولی استوار ماند. فرزند دیگرش عمّار را به بیابان سوزان می‌بردند و در برابر تابش آفتاب عریان می‌کردند و زره آهنین بر تن نیم‌سوخته‌اش می‌نمودند و او را روی ریگ‌های سوزان بیابان مکّه که همچون پاره‌های آهن گداخته کوره‌ی آهنگران بود، می‌خواباندند و حلقه‌های زره در بدنش فرومی‌رفت و به او می‌گفتند: به محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم کافر شو و دو بت لات و عزّی را پرستش کن و او تسلیم شکنجه گران نمی‌شد.
آثار پاره‌های آتش آن‌چنان در بدن عمّار اثر کرده بود که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم او را آن‌گونه دید که گویی بیماری بَرَص گرفته و آثار پوستی این بیماری در صورت و بازوان و بدن وجود دارد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم به این خاندان می‌فرمود: «استقامت کنید ای خاندان یاسر، صبر نمایید که قطعاً وعده‌گاه شما بهشت است.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 25 -تفسیر المنار، ج 2، ص 367′](2)[/simple_tooltip]

2- تو از موری کمتر نیستی

«امیر تیمورگان» در هر پیشامدی آن‌قدر ثبات قدم داشت که هیچ مشکلی سد راه وی نمی‌شد. علت را از او خواهان شدند، گفت:
وقتی از دشمن فرار کرده بودم و به ویرانه‌ای پناه بردم، در عاقبت کار خویش فکر می‌کردم؛ ناگاه نظرم بر موری ضعیف افتاد که دانه غلّه‌ای از خود بزرگ‌تر را برداشته و از دیوار بالا می‌برد.
چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم دیدم، آن دانه شصت‌وهفت مرتبه بر زمین افتاد و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدن این کردار مورچه چنان قدرتی در من پدیدار گشت که هیچ‌گاه آن را فراموش نمی‌کنم.
با خود گفتم: ای تیمور! تو از موری کمتر نیستی، برخیز و در پی کار خود باش، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 174 -اخلاق اجتماعی، ص 41′](3)[/simple_tooltip]

3- حضرت نوح علیه‌السلام

با توجه به عمر طولانی حضرت نوح علیه‌السلام و بودن در میان مردم و علاقه زیادی که قوم او به بت‌پرستی داشتند می‌توان گفت، او چه اندازه اذیت و آزار دید و در مقابل آن‌ها استقامت ورزید.
گاهی مردم او را آن‌قدر کتک می‌زدند که سه روز تمام به حال بیهوشی و اغماء می‌افتاد و از گوش وی خون می‌آمد. او را برمی‌داشتند و در خانه‌ای می‌انداختند؛ وقتی به هوش می‌آمد، می‌گفت: خدایا قوم مرا هدایت کن که نمی‌دانند.
قریب نه‌صد و پنجاه سال مردم را به خدا دعوت کرد ولی آن مردم جز بر طغیان و سرکشی خود نیفزودند؛ تا جایی که مردم دست کودکان خود را می‌گرفتند و آن‌ها را بالای سر نوح می‌آوردند و می‌گفتند: «فرزندان! اگر پس از ما زنده ماندید، مبادا از این دیوانه پیروی کنید!» و می‌گفتند: ای نوح اگر دست از گفتارت برنداری سنگسار خواهی شد… و اینان که از تو پیروی می‌کنند، جز فرومایگانی نیستند که بدون تأمل، سخنانت را گوش داده و دعوتت را پذیرفته‌اند؛ و وقتی نوح سخن می‌گفت، انگشت‌ها در گوش می‌گذاشتند و لباس بر سر می‌کشیدند تا صدای او را نشنوند و صورت او را نبینند. کار نوح علیه‌السلام را به‌جایی رساندند که به خدا استغاثه کرد و گفت: خدایا! من مغلوبم، یاریم ده، میان من و ایشان گشایشی فرما.[simple_tooltip content=’تاریخ انبیاء، ص 52-48′](4)[/simple_tooltip]

4- سکّاکی

«سراج‌الدین سکاکی» از علمای اسلام بوده که در عصر خوارزمشاهیان می‌زیسته و از مردم خوارزم بوده است.
سکاکی، نخست، مردی آهنگر بود. روزی صندوقچه‌ای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید. آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت برد. سلطان و اطرافیان، به‌دقت صندوقچه را تماشا کردند و او را تحسین نمودند.
در آن ‌وقت که منتظر نتیجه بود مرد دانشمندی وارد شد و همه او را تعظیم کردند و دو زانو پیش روی وی نشستند. سکاکی تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: او کیست؟ گفتند: او یکی از علماء است.
از کار خود متأسف شد و پی تحصیل علم شتافت. سی سال از عمرش گذشته بود که به مدرسه رفت و به مدّرس گفت: می‌خواهم تحصیل علم کنم. مدرس گفت: با این سن و سال فکر نمی‌کنم به جائی برسی، بیهوده عمرت را تلف مکن.
ولی او با اصرار مشغول تحصیل شد. امّا به‌قدری حافظه و استعدادش ضعیف بود که استاد به او گفت: این مسئله‌ی فقهی را حفظ کن «پوست سگ با دباغی پاک می‌شود.» بارها آن را خواند و فردا در نزد استاد چنین گفت: «سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاک می‌شود!» استاد و شاگردان همه خندیدند و او را به باد مسخره گرفتند.
تا ده سال تحصیل علم نتیجه‌ای برایش نداشت. دل‌تنگ شد و رو به کوه و صحرا نهاد. به جائی رسید که قطره‌های آب از بلندی به روی تخته‌سنگی می‌چکید و بر اثر ریزش مداوم خود سوراخی در دلِ‌ سنگ پدید آورده بود.
مدتی با دقت نگاه کرد، سپس با خود گفت: دل تو از این سنگ، سخت‌تر نیست. اگر استقامت داشته باشی سرانجام موفق خواهی شد. این بگفت و به مدرسه بازگشت و از چهل‌سالگی با جدیت و حوصله و صبر مشغول تحصیل شد تا به جائی رسید که دانشمندان عصر وی، در علوم عربی و فنون ادبی با دیده اعجاب به او می‌نگریستند.
کتابی به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربی نوشت که از شاهکارهای بزرگ علمی و ادبی به شمار می‌رود.[simple_tooltip content=’داستان‌های ما، ج 3، ص 45′](5)[/simple_tooltip]

5- وفات فرزند

«ام سلیم ابوطلحه انصاری» از زنان جلیله ی هاشمیه بود. هنگامی‌که ابوطلحه از او خواستگاری کرد گفت: تو مرد شایسته‌ای، امّا چه کنم که کافری و من زنی مسلمانم، اگر اسلام بیاوری، مهریه، همان اسلام آوردنت باشد.
«ابوطلحه» بعد از قبول اسلام از اصحاب بزرگ پیامبر صلی‌الله علیه و آله به شمار می‌رفت. در جنگ اُحد پیش روی پیامبر صلی‌الله علیه و آله تیراندازی می‌کرد؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله بر روی پنجه پا بلند می‌شد تا هدف تیر او را مشاهده کند.
در این جنگ سینه خود را جلوی سینه پیامبر صلی‌الله علیه و آله نگه داشته، عرض می‌کرد: «سینه من سپر جان مقدس شما باشد پیش از آن‌که تیر به شما رسد، مایلم سینه مرا بشکافد.» ابوطلحه پسری داشت که بسیار موردعلاقه او بود، اتفاقاً مریض شد. مادر پسر، ام سلیم از زنان با جلالت اسلام بود. همین‌که احساس کرد نزدیک است فرزند فوت شود، ابوطلحه را خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرستاد. پس از رفتنش بچه از دنیا رفت. ام سلیم او را در جامه‌ای پیچیده، کنار اتاق گذاشت.
فوراً غذای مطبوعی تهیه نمود و خویش را برای پذیرایی شوهر آراست. وقتی ابوطلحه آمد، حال فرزند خود را پرسید، در جواب گفت: خوابیده است. پرسید: غذائی آماده است؟ گفت: آری، غذا را آورد و باهم صرف کردند و پس از غذا از نظر غریزه‌ی جنسی نیز او را بی‌نیاز کرده، در آن بین که شوهر بهترین دقائق لذت جنسی را داشت، ام سلیم به ابوطلحه گفت: «چندی پیش امانتی از شخص نزد من بود، آن را امروز به صاحبش رد کردم، از این موضوع که نگران نیستی؟»
گفت: «چرا نگران باشم وظیفه تو همین بود.» ام سلیم گفت: «پس در این صورت به تو می‌گویم فرزندت امانتی بود از خدا در دست تو، امروز امانت را خدا گرفت.»
«ابوطلحه» بدون هیچ تغییر حال گفت: «من به شکیبایی از تو که مادر او بودی سزاوارترم.»
از جا حرکت کرده و غسل نمود و دو رکعت نماز خواند، پس‌ازآن خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله رسید، فوت فرزند و عمل ام سلیم را به عرض آن جناب رسانید.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: خداوند در آمیزش شما برکت دهد، آنگاه فرمود: «شکر می‌کنم خدای را که در میان امت من نیز زنی همانند زن صابره بنی‌اسرائیل قرار داد.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 2، ص 184 -وقایع الایام، ج 3، ص 190′](6)[/simple_tooltip]

استماع

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 13 سوره‌ی طه می‌فرماید: «ای موسی من تو را برگزیدم پس بدان چه وحی می‌شود گوش فرا ده.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «همانا که شنواترین گوش‌ها، گوشی است که یادآوری و پند را حفظ کند و آن را بپذیرد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 542′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

انصات، سکوت توأم با استماع است.[simple_tooltip content=’سوره‌ی طه، آیه‌ی 13′]*[/simple_tooltip]
وقتی قرآن خوانده می‌شود باید گوش فرا دهند و ساکت شوند. استماع به معنای گوش دادن به کلام است.
هر کلامی که از خدا یا پیامبر و امام و ولی خدایی باشد، استماع، خیر است تا فرمایشات و کلمات را بشنوند و حفظ کنند و درک نمایند چون خبر و موعظه‌ی صادق است و مطابق با واقع است و شنونده بهره می‌برد.
کافران کلمات الهی را استماع نمی‌کنند لذا قوه‌ی درّاکه شان منجمد است و قابل شنوایی باطنی نمی‌شود.
خدا به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم درباره‌ی مشرکانی که انقضای مهلت پیمانی که میان او و آنان بود رسید، می‌فرماید: «آنان به‌سوی تو می‌آیند درخواست امان می‌کنند تا اینکه آنچه از قرآن و دین را که مردم را به آن دعوت می‌کنی بشنوند؛ او را امان ده تا سخن خدا را استماع کند تا آن را مورد تفکر و اندیشیدن قرار دهد.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی توبه، آیه 6′](2)[/simple_tooltip]

1- استماع بهتر

شمس تبریزی فرمود: «من آنگاه‌که در طلب این راه بودم، چون خدمت بزرگی دریافتمی، البته لب نجنباندمی تا او گوید و خاموش بودمی. می‌گفتم: او بزرگ‌تر و کامل‌تر در دانش این راه باشد. اگر من بگویم، او نگوید و من محروم شوم. گیرم که از من کمتر باشد؛ نیز خاموش باشم و می‌شنوم که شنیدن، جان پروریدن و گفتن جان کندن است.
با خود می‌گفتم: هر چه ما به صد روز به صلاح می‌آوریم، او به یک لحظه زیر و زبر می‌کند.»[simple_tooltip content=’مقالات شمس، ص 271′](3)[/simple_tooltip]

2- استماع مرید

به تجربه رسیده است که سالک مبتدی، در ابتدای ورود به وادی سلوک باید در مرتبه‌ی گوش باشد و چنان‌که در قرآن خداوند درباره‌ی کلام خود فرمود: «وقتی قرآن خوانده می‌شود، استماع کنید (گوش فرا دهید) و سکوت نمایید شاید مورد رحمت خداوند قرار بگیرید.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 204′]*[/simple_tooltip]
کودک وقتی متولد می‌شود ابتدا سخن نمی‌گوید، بلکه شیر می‌نوشد و تمام گوش است؛ بعد از چند ماه خموشی، سخنان پدر و مادر را یاد می‌گیرد.

مدتی می بایدش لب دوختن **** از سخن تا او سخن آموختن[simple_tooltip content=’مثنوی دفتر اوّل، بیت 1624′](4)[/simple_tooltip]

پس سالک تحت نظر استاد تا اجازه‌ی سخن گفتن نیافت، در محضرش استماع کند و گوش دل به سخنان پرمغز دهد، اگر احیاناً تفهیم نشد، آنگاه می‌تواند به‌عنوان سؤال از استاد، مؤدبانه بپرسد.

3- انواع شنیدن حقی

آنچه از انوار حق مشاهده‌ی دل شود همان نور، معرّف دل گردد؛ این معانی ذوقی است و جز صاحب‌واقعه فهم آن نکند. این ذوق متفاوت افتد:
1. گاهی معرّف (معرفت حق) از در سمع درآید چنان‌که برای حضرت موسی علیه‌السلام بود: «اِنّی أنا الله: همانا منم خدا»[simple_tooltip content=’سوره‌ی قصص، آیه‌ی 30′](5)[/simple_tooltip]
2. اگر معرفت از پس حجب آید به واسطه بود که «مِنَ الشجَرَهِ أن یا موسی اِنّی أنا الله: موسی خوانده شد از درخت که‌ ای موسی همانا منم خدا»[simple_tooltip content=’سوره‌ی قصص، آیه‌ی 30′]*[/simple_tooltip]
3. چون حجب برخیزد بی‌واسطه شنود که «وَ کَلَّمَ الله موسی تَکْلیما[simple_tooltip content=’سوره‌ی نساء، آیه‌ی 163′]*[/simple_tooltip]؛ سخن گفت خدا با موسی سخن گفتنی[simple_tooltip content=’مرصادالعباد، ص 304′](6)[/simple_tooltip]»

4- خوب شنیدن

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «هنگامی‌که نزد دانشمندی می‌نشینی بر شنیدن حریص‌تر باش تا گفتن. خوب شنیدن را همچون خوب گفتن فراگیر.»[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 1، ص 222 -تقویم قدس، سال 1382′](7)[/simple_tooltip]

5- مستمع و صاحب سخن

سعدی گوید: «در مسجد جامع شهر بعلبک (از شهرهای شام) بودم و روزی برای چند نفر پند می‌گفتم و آنان دل‌مرده و بی‌بصیرتی داشتند و حرف‌هایم در آن‌ها اثر نمی‌کرد. آتش سوز دلم، هیزم تر آن‌ها را نمی‌سوزاند. سخن به این آیه رسید که حق‌تعالی فرمود: «نَحنُ اَقرَبُ مِن حبلِ الورید: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم»[simple_tooltip content=’سوره‌ی ق، آیه‌ی 16′]*[/simple_tooltip] ناگهان عابری از کنار مجلس ما عبور می‌کرد و ته‌مانده‌ی سخنم را شنید و تحت تأثیر قرار گرفت به‌طوری‌که نعره‌ای از دل برکشید و آن‌چنان خروشید که دیگران را تحت تأثیر قرار داد. آن‌ها با او هم‌نوا شدند و به جوش‌وخروش افتادند. سبحان‌الله که نزدیکانِ بی‌بصر، دور؛ و دوران باخبر، در حضورند.»

فهم سخن چون نکند مستمع **** قـوّت طبع از متکلّم مجوی
فـسـحت مـیـدان ارادت بیار **** تا بزند مرد سخنگوی، گوی

یعنی اگر شنونده معنای گفتار را درنیابد، از گوینده انتظار قدرت سخنوری را نتوان داشت. پس باید میدان اشتیاق سخنگوی گشاده شود تا با چوگان معنویت، گوی سخن بزند. (فُسحت: فراخی، گشادگی)[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 113′](8)[/simple_tooltip]

6- امثله برای شنیدن

سخنان چون بیان می‌داریم، مانند شیر در پستان جان است؛ تا از طرف شنونده میلی نباشد آن شیر جاری نمی‌شود. اگر شنونده طالب باشد و گوینده مرده، بر اثر شوق شنونده، گوینده به سخن آید.

مستمع چون تشنه و جوینده شد **** واعظ اَر مُرده بود گوینده شد

اگر شنونده زنده‌دل باشد، گوینده اگر لال هم باشد به صد زبان به نطق درمی‌آید. اگر کسی نسبت به شنیدن معارف، اهلیّت نداشته باشد، گوینده، حقایق را پنهان می‌دارد و نمی‌گوید. همیشه هر چیز را، خوب و خوش و زیبا برای دیده‌ی اشخاصِ بینا کنند.

هر چه را خوب و خوش و زیبا کنند **** از برای دیده‌ی بینا کنند

آواز خوش را کی برای ناشنوا (اصم) می‌سازند؟
مشک را خداوند برای بینی‌هایی معطر کرده که حس بویایی دارند، امّا برای آدم‌های اخشم (کسی که شامه‌اش کار نمی‌کند) فایده‌ای ندارد.[simple_tooltip content=’مثنوی دفتر اوّل بیت 2385-2378′](9)[/simple_tooltip]

استجابت دعا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 60 سوره‌ی غافر فرمود: «مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «زمان استجابت دعای خود را دیر مشمار، درصورتی‌که آن را با گناهان بسته‌ای.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 362′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

استجابت، همیشه مستند به اسباب مادی نیست بلکه مستند به اسباب غیرطبیعی هم هستند. در مسائل سحر و کهانت، اسباب مادی دخیل هستند اما در مسائل دعا و کرامت اولیاء، مطالب غیرطبیعی دخالت تامّ دارند.
خداوند، به اسباب، همانند دعای پدر برای فرزند، انفاق از روی اخلاص و دلی به دست آوردن ارج می‌نهد ولی تقدیم و تأخیر استجابت و کم و کیف آن، بر بنده پوشیده است. چون خداوند، کارش با حکمت است و مصالح را روا می‌دارد و زمان خاصی را که شایسته‌ی بنده است می‌داند. پس در دعا، به اراده‌ی خودش می‌دهد نه بنده.
«اُدعونی اَستَجِبْ لَکُم: مرا بخوانید تا استجابت کنم.[simple_tooltip content=’سوره‌ی مؤمن، آیه‌ی 60′]*[/simple_tooltip]» این دعوت، داعی لزوم دارد ولی شرایط استجابت باید باشد تا تحقق پذیرد؛ مثلاً ناامیدی زمینه‌ای است که شک را دل پدید می‌آورد. او دچار یأس شده و از خدا طلبکار می‌شود؛ داعی، ادب را از دست می‌دهد و دچار تزلزل می‌گردد.

1- دعای مورچه

حضرت سلیمان علیه‌السلام و اصحابش برای طلب باران از شهر خارج شدند. در بین راه، سلیمان علیه‌السلام مورچه‌ای را دید که به پشت خوابیده و دست‌وپایش را به‌طرف آسمان بلند کرده و می‌گوید: «خدایا! ما از مخلوقات تو هستیم و نیازمند به رزق تو هستیم، پس ما را به گناه دیگران هلاک مفرما!»
سلیمان علیه‌السلام به اصحابش فرمود: «بازگردید که به دعای دیگری (مورچه) بر ما باران خواهد بارید.»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 21′](2)[/simple_tooltip]

2- رفع طغیان

روزی که همه‌ی اهل کوفه به خاطر ترسیدن از طغیان رود فرات و ترس از غرق شدن نزد امام علیه علیه‌السلام رفتند، حضرت به ساحل رود آمدند، وضو گرفته و نماز خواندند و با خدا مناجات کردند. سپس به‌طرف رود فرات رفتند درحالی‌که در دست مبارکشان یک نی بود؛ پس آن نی را بر آب زدند و فرمودند: «به اذن خدا و مشیّت او کم شو!» همان لحظه آب فرات کم شد و ماهی حلال‌گوشت به امام علیه‌السلام سلام نمود.[simple_tooltip content=’مدینه المعاجز، ص 318′](3)[/simple_tooltip]

3- رُطب تازه

امام صادق علیه‌السلام فرمود: امام حسن علیه‌السلام در سفر حجی، با یکی از فرزندان زبیر همراه بودند. در بین راه کنار درخت خشکیده‌ی خرمایی پیاده شدند. آن شخص به امام صادق علیه‌السلام گفت: «اگر این درخت، خرمای تازه می‌داشت از آن می‌خوردیم.» امام علیه‌السلام فرمود: «رطب میل داری؟» گفت: «آری»! امام علیه‌السلام سرش را به‌سوی آسمان بلند کرد و دعایی نمود که او نمی‌فهمید، پس در جا، درخت، خرمای تازه داد. صاحب شتر حمله‌دار دگرگون شد و فریاد زد و گفت: «او سحر کرده است.»
امام علیه‌السلام فرمود: «وای بر تو! این سحر نیست؛ این دعای فرزند پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم است که مستجاب شد.» پس فرمود: بالای درخت بروند و خرمای تازه بچینند و همگی از آن خوردند.[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 4، ص 221′](4)[/simple_tooltip]

4- قوم یونس

یونس پیامبر علیه‌السلام سی سال قوم خود را به خداپرستی دعوت کرد و جز ملیخای عابد و روبیل عالم، کسی ایمان نیاورد. خداوند وعده‌ی عذاب داد و یونس علیه‌السلام با مشورت عابد آن‌ها را نفرین کرد و وعده‌ی روز و ساعت عذاب داده شد.
چون یونس علیه‌السلام از شهر نینوا بیرون رفت، روبیل عالم، آثار عذاب را مشاهده کرد و به مردم گفت: «آثار عذاب دارد می‌آید.» گفتند: «چه کنیم؟» گفت «توبه و دعا؛ فرزندان شیرخوار را از مادرانشان جدا کنید و همراه با شتران و گوسفندان و گاوهایتان در بیابان جمع شوید. آنگاه از خدای یونس علیه‌السلام طلب عفو کنید.»
صحنه‌ای خاص در بیابان از ناله و توبه به وجود آمد و اشک‌هایشان جاری شد، پس رحمت الهی شامل حال ایشان گردید و دعایشان مستجاب و عذاب از قوم یونس علیه‌السلام دفع شد. پس چون یونس علیه‌السلام بازگشت، همه به او ایمان آوردند.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 4، ص 142 -بحارالانوار، ج 14′](5)[/simple_tooltip]

5- پنج دعای مستجاب

حمّاد بن عیسی گوید: از امام صادق علیه‌السلام خواستم برایم دعا کند تا خدا حج بسیار و باغ و خانه‌ی خوب و زوجه‌ای از خانواده‌ی محترم و اولاد نیکوکار به من بدهد.
امام علیه‌السلام دعا کرد که «خدایا! پنجاه حج و باغ و خانه‌ی خوب و زوجه‌ی صالحه از اقوام کریمان و اولاد نیکوکار به حمّاد بده!»
کسی که در مجلس حاضر بود، گفت: چندین سال بعد در بصره به خانه‌اش رفتم و او گفت: «دیدی امام صادق علیه‌السلام دعا کرد و مستجاب شد؟ تابه‌حال چهل‌وهشت مرتبه حج رفتم، باغ و خانه‌ی خوب در بصره دارم که مثلش نیست و زنی از نژاد کریمان نصیبم شد و فرزندان نیکوکارم را که می‌شناسی.»
بعدازآن، حمّاد، دو بار به حج رفت و بار پنجاه و یکم در سرزمین جحفه هنگام غسل احرام در سیل افتاد و وفات نمود و غلامان جنازه‌ی او را گرفتند.[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 4، ص 266′](6)[/simple_tooltip]

استعاذه (پناه بردن به خدا از شیطان و شر و عقوبت و نامردان و…)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 97 سوره‌ی مؤمنون می‌فرماید: «بگو پروردگارا! از وسوسه‌های شیاطین به تو پناه می‌برم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرماید: «خداوندا از بدی نگاه کردن (مردم) به اهل و مال و فرزندانم به تو پناه می‌برم.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 132′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

در موقع مداخله‌ی شیطان، به خدا باید پناه برد و این روش پرهیزگاران است.
وقتی‌که هنوز عملی واقع نشده، پناه بردن به خدا از امور مُهلکه و معاصی چه معنایی دارد؟
استعاذه، طلب پناه است و حال و وظیفه‌ی نفس، آن است که خدا را در دل خود بیابد.
«اَعوذُ بالله» لفظی، سبب و مقدمه برای ایجاد حالت نفسانی است نه اینکه خودش استعاذه باشد. استعاذه به خدا، همانند توکّل بر خداست لذا خداوند، سلطنت شیطان بر متوکّلین را نفی کرده است.
کار شیطانِ نفْس، وسوسه است. از شیطنت او، به خدایی که شنواست، مسألت تو را می‌داند و به حال تو آگاه است پناه ببر؛ ازجمله کارهای پسندیده و نیک، طلب پناهگاه است. کسی که مقامش پایین‌تر است از مقام بالاتر خود بخواهد در برابر دشمن، او را پناه دهد و از او دفاع کند؛ و این فقط به زمان قرآن خواندن و نمازخواندن، مربوط نیست بلکه در همه مواقع، این حالت لزوم دارد.

1- گفته‌های نامربوط

روزی ابلیس بر بالای کوهی در بیت المقدّس بنام افیق بر حضرت عیسی علیه‌السلام ظاهر شد و قصد داشت او را بفریبد؛ ازاین‌رو گفت: «ای عیسی! تو بزرگی که بدون پدر و مادر به وجود آمدی!»
فرمود: «بزرگ آن‌کسی است که مرا آفرید.»
گفت: «تویی که از خدایی در گهواره سخن گفتی!»
فرمود: «عظمت از خداست که مرا به سخن درآورد.»
گفت: «تو بزرگی که از گِل شکل پرنده‌ای ساختی و آن را به پرواز درآوردی!»
فرمود: «آنچه مسخر شد از عظمت خداوند عطا شده است.»
گفت: «از بزرگی خدایی توست که بیماران را شفا می‌دهی!»
فرمود: «خدا اجازه‌ی شفا به من داده است.»
گفت: «تو مُرده‌ها را زنده می‌کنی؟»
فرمود: «به اجازه‌ی خدا زنده می‌کنم که مرا نیز، روزی او بمیراند.»
گفت: «تویی که روی آب راه می‌روی؟»
فرمود: «از بزرگی خداست که آب را زیر پایم رام کرده است.»
گفت: «تو از زمین و آسمان برتری و تقسیم‌کننده‌ی روزی خلق می‌باشی.»
فرمود: «منزّه است خداوند عظیم، بزرگی کلماتش به وزن عرشش و همه‌چیز به خواست اوست.»
ابلیس فریادی کشید و عقب عقب رفت.[simple_tooltip content=’ابلیس نامه، ج 2، ص 37 -امالی صدوق «رحمه‌الله علیه»، مجلس 37′](2)[/simple_tooltip]

2- پناه از عقوبت کردن

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلم در مسجد معتکف بودند، زنی آمد و با او مدتی سخن گفت و بعد برخاست که برود، پیامبر هم برخاست و با او به راه افتاد. در این هنگام دو نفر از انصار از کنار آن حضرت عبور می‌کردند، سلام کردند و گذشتند. پیامبر آن‌ها را صدا زد و فرمود: «این زن، صفیه عیالم می‌باشد.» آن دو گفتند: «ای رسول خدا! آیا ما شک نسبت به این زن و شما داشتیم؟!»
فرمود: «شیطان مثل خون وارد وجود انسان می‌شود؛ من ترسیدم شیطان بر شما وارد شود و شما ظنین و بدگمان بشوید.»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 262 -محجه البیضاء، ج 5، ص 67′](3)[/simple_tooltip]

3- پناه از عقوبت کردن

مردی در زمان رسول خدا صلی‌الله علیه و آله گناهی کرد و از ترس تعزیر پنهان شد. روزی امام حسن علیه‌السلام و امام حسین علیه‌السلام را که طفل بودند، به تنهایی یافت و بر دوش خود سوار کرده و بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله وارد شد.
عرض کرد: «یا رسول‌الله! من به خدا و به این دو فرزندانت (از عقوبت کردن) به شما پناه آورده‌ام و از آن گناهی که کرده‌ام، درگذر.»
پیامبر چنان بخندید که دست به دهان مبارک گذاشت و فرمود: «برو آزادی!»
و به امام حسین علیه‌السلام فرمود که شفاعت شما را در حق او قبول کردم.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 1، ص 284′](4)[/simple_tooltip]

4- رفتن به نزد نامرد!

سعدی گوید: در شهر بندری اسکندریه مصر، بر اثر خشک‌سالی شدید، آن‌چنان آذوقه و خوراک کم شد که گویی درهای آسمان بسته شده و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته است. با این وضع، پارسایان تهی‌دست، با خطر سختی مواجه شدند.
قحطی و خشک‌سالی به‌قدری زیاد بود که دود آتش دل خلق، به‌صورت ابر و باران درنیامد و باران اشک خلق، به‌صورت سیلاب نشد.
در چنین سالی دور از جان دوستان، یک نفر نامرد که سخن از وضع مادی خوب او شد که در محضر بزرگان، برخلاف ادب است. از سوی دیگر، ناگفته گذاشتن آن نیز شایسته نیست که گروهی آن را حمل بر خمودی گوینده می‌کنند.
در مورد آن نامرد به شعر گفتم: اگر قوم ظالم تاتار (مغولیان) این مخنث (نامرد) پست را بکشند، نباید قاتل تاتاری را به‌عنوان قصاص کشت تا کسی این نامرد را مانند پل بغداد، آب در مجرای زیرین برود و انسان بر پشت آن پل حرکت کند.
چنین شخصی که به پاره‌ای از زندگی او آگاه شدی، در این سال قحطی، او ثروت بسیار داشت و برای خودنمایی سفره‌ای می‌گسترانید. عده‌ای از پارسایان از شدت تهی‌دستی تصمیم گرفتند تا کنار سفره‌ی او بروند. در این مورد با مشورت نزد من آمدند و من با تصمیم آن‌ها موافقت نکردم و گفتم:
شیر، نیم‌خورده‌ی سگ را نمی‌خورد، اگرچه در غار از گرسنگی بمیرد! به خدا پناه باید برد از این‌که به خاطر گرسنگی نزد آدم فرومایه و پست رفت.
اگر فریدون به نعمت و ملک رسد، آدم بی‌هنر در صف او نشمار که آدم ناکسی است. لباس ابریشم و حریر بافته بر تن نااهل، مانند سنگ درخشنده، کبود رنگ و طلای خالص است که بر نقش دیوار بی‌جان نمایان می‌باشد.[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 159′](5)[/simple_tooltip]

5- نذر شیطانی

روزی شخصی پیش پسر عمر آمد و گفت: «من نذر کرده‌ام که یک روز از صبح تا شب بالای کوه «حراء» برهنه بایستم.» پسر عمر به او گفت: «اشکالی ندارد، برو نذرت را ادا کن.» آنگاه آن شخص به نزد ابن عباس رفت و جریان را گفت. ابن عباس به او گفت: «ای مرد! مگر نماز نمی‌خوانی؟»
آن مرد گفت: «چرا نماز می‌خوانم.» ابن عباس گفت: «پس می‌خواهی برهنه نماز بخوانی؟» آن مرد گفت: نه. ابن عباس گفت: «مگر چنین عهدی نکرده‌ای؟ شیطان خواسته است تو را به بازی بگیرد، خودش و سربازانش به ریش تو بخندند.» آن مرد که از آن صحبت به خود آمده بود و از آن نذر خود پشیمان شده بود، گفت: «حال چه کنم؟» ابن عباس گفت: «برو، یک روز معتکف شو و کفاره ب عهدی را که بسته‌ای بده.» آن مرد برگشت و سخن ابن عباس را به پسر عمر نقل کرد.
پسر عمر گفت: «ابن عباس حرف درستی زده است، هیچ‌یک از ما نمی‌توانیم استنباط‌های فقهی او را داشته باشیم.»[simple_tooltip content=’تجلی امیر مؤمنان علیه‌السلام، ص 223 -الغدیر، ج 19، ص 70′](6)[/simple_tooltip]

ادریس پیامبر علیه السلام

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 56 و 57 سوره‌ی مریم می‌فرماید: «یاد کن در قرآن ادریس را، به‌درستی که او بود بسیار تصدیق‌کننده و بسیار راست‌گو و پیغمبر و بالا بردیم او را به مکان بلندی.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «همانا ادریسِ پیامبر، خداوند او را به جایگاهی بلند، بالا برد و او را بعد از وفاتش از تحفه‌های بهشت خورانید.»[simple_tooltip content=’بحار، ج 11، ص 277′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

حضرت ادریس نامش از انبیایی بوده که در قرآن آمده است. ادریس اولین کسی بود که با قلم خط نوشت و خداوند سی صحیفه بر ادریس نازل کرد.
این‌که خداوند در سوره‌ی مریم آیه 57 در شأن ادریس فرموده: «و ما او را به جایگاهی فرازمند فرا بردیم.» منظور از مکان، مکانت و منزلت است نه مکان مادی.
لذا نقل شده که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در شب معراج در آسمان چهارم (نه مادی) او را دیده است. اسم او اختوخ بوده اما به ادریس معروف شده بدین جهت که بسیار مشغول به درس دادن بوده است و از حدیثی برمی‌آید که او اولین کسی بوده که خیاطت کرده بود و مسجد سهله، خانه ادریس بوده است.

1- شمایل و سیره

حضرت ادریس مردی بود فربه و گشاده سینه و موهای بدنش کم و موهای سرش بسیار بود. موی سینه‌اش باریک بود و آهسته سخن می‌گفت و چون راه می‌رفت گام‌ها را نزدیک به یکدیگر می‌گذاشت. (صدایش نازک بود.)[simple_tooltip content=’قصص‌الانبیاء راوندی، ص 78′](2)[/simple_tooltip]

2- کتاب و شغل

حق‌تعالی بر ادریس سی صحیفه نازل ساخت. او اول کسی بود که به قلم چیزی نوشت و اول کسی بود که جامه دوخت و پوشید؛ و پیش‌تر پوست می‌پوشیدند.
چون خیاطی می‌کرد، تسبیح و تهلیل و تکبیر و تمجید خدا می‌کرد.[simple_tooltip content=’تاریخ طبری، ج 1، ص 107 -قصص‌الانبیاء راوندی، ص 79′](3)[/simple_tooltip]
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «او را ادریس می‌گفتند، زیرا درس کتب الهی را بسیار می‌گفت.»[simple_tooltip content=’تفسیر قمی، ج 2، ص 51′](4)[/simple_tooltip]

3- مسجد سهله

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «مسجد سهله خانه‌ی ادریس پیغمبر بود که در آنجا خیاطی می‌کرد و نماز می‌نمود. هر که در آنجا دعا کند، حق‌تعالی حاجتش را برآورد و او را در قیامت بالا برد به مکان بلند که درجه‌ی ادریس است.»[simple_tooltip content=’کافی، ج 3، ص 494 -قصص‌الانبیاء، ص 80′](5)[/simple_tooltip]

4- سیاحت و افطار

عبدالله بن عباس گفته: «ادریس روزها در زمین سیاحت می‌کرد و می‌گردید و روزه می‌داشت و هر جا که شب او را فرومی‌گرفت، به ‌روز می‌آورد و روزی او به او می‌رسید، هر جا که افطار می‌کرد؛ و از عمل صالح او را ملائکه مثل عمل جمیع اهل زمین بالا می‌بردند.[simple_tooltip content=’قصص‌الانبیاء، ص 77′](6)[/simple_tooltip]

5- عمر و وصی او

حیات ادریس در زمین سیصد سال بود و بعضی بیشتر گفته‌اند. چون به آسمان رفت، متوشلخ فرزند خود را خلیفه‌ی خود گردانید. پسر متوشلخ، لمک که او پدر نوح پیامبر بود.[simple_tooltip content=’کامل ابن اثیر، ج 1، ص 62 -تاریخ طبری، ج 1، ص 107′](7)[/simple_tooltip]
* در روایت از امام صادق علیه‌السلام نام وصی ادریس را ناحور (ناخور) نوشته‌اند.[simple_tooltip content=’کمال‌الدین، ص 211′](8)[/simple_tooltip]

6- وفات

امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «خدا ادریس را بالا برد به مکان بلند و از تحفه‌های بهشت به او خورانید؛ بعد از وفات او.»[simple_tooltip content=’احتجاج، ج 1، ص 499′](9)[/simple_tooltip]
امام صادق علیه‌السلام فرمود: ملکی به ادریس گفت: آیا تو را حاجتی به سوی من است؟
فرمود: «بلی، می‌خواهم مرا به‌سوی آسمان بالا بری تا ملک‌الموت را ببینم که با یاد او تعیّش نمی‌توان کرد.» پس فرشته او را به آسمان چهارم بالا برد.
دید در آنجا عزرائیل نشسته است و سر خود را از روی تعجب حرکت می‌دهد. پس ادریس سلام کرد بر عزرائیل و پرسید: «چرا سر خود را حرکت می‌دهی؟»
گفت: خداوند فرمود: تو را بین آسمان چهارم و پنجم قبض روح کنم، پس در همان‌جا قبض روح کرد و این معنی قول خداوند است. «و رَفَعناهُ مَکاناً علیاً[simple_tooltip content=’سوره‌ی مریم، آیه‌ی 57′]*[/simple_tooltip]
»[simple_tooltip content=’تفسیر قمی، ج 2، ص 51 -حیوه القلوب، ج 1، ص 242 – 229′](10)[/simple_tooltip]

اذان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 58 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «آن‌ها هنگامی‌که (اذان می‌گویید و مردم را) به نماز فرامی‌خوانید، آن را به مسخره و بازی می‌گیرند، جمعی نابخردند.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «خداوند موّذن را تا هرکجا صدای اذانش برود، می‌آمرزد و هر چیزی که صدایش را بشنود، برایش گواهی می‌دهد.»[simple_tooltip content=’به نقل وافی، ج 2، ص 87′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اذان به معنی اعلام احکام شرعی است. مثلاً برای اینکه به مردم بگویند، وقت نماز پنج‌گانه یا جمعه یا افطار شده، اذان گفته می‌شود.
در شب معراج خداوند به جبرئیل دستور داد تا اذان و اقامه گوید؛ آنگاه انبیاء به پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم اقتدا کردند.
درواقع اذان را جبرئیل بازگو کرده است، لذا امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «در شب معراج اذان تعلیم داده شد.»
در سوره‌ی جمعه برای نماز جمعه در آیه 9 چنین آمده:
«ای کسانی که ایمان آورده‌اید، وقتی در روز جمعه برای نماز جمعه اذان می‌گویند، تندتر بدوید و برای رسیدن به نماز از خریدوفروش دست‌بردارید.»
در مدینه هرگاه مؤذن اذان می‌گفت، مسلمانان برای نماز حاضر می‌شدند و کفار و منافقان آن‌ها را به استهزاء می‌گرفتند و با یکدیگر می‌خندیدند.

1- آتش گرفتند

شخصی نصرانی در مدینه بود که وقتی صدای مؤذّن را می‌شنید که می‌گفت: «اَشهَدُ انَّ مُحَمّداً رسولُ الله: شهادت می‌دهم که محمد فرستاده خداست»، می‌گفت: «خدا آدم دروغ‌گو را بسوزاند» و مؤذّن را نفرین می‌نمود.
روزی خدمتگزارِ او آتش به درون خانه‌ی او برد، درحالی‌که او و خانواده‌اش بودند. آتش کم‌کم شعله‌ور گردید و مرد نصرانی و خانواده‌اش آتش گرفتند و سوختند.[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 114′](2)[/simple_tooltip]

2- نزول اذان

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هنگامی‌که جبرئیل اذان را برای پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آورد، سر پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم در دامن علی علیه‌السلام بود. جبرئیل اول اذان و سپس اقامه گفت.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم به علی علیه‌السلام فرمود: «یا علی! صدای اذان جبرئیل را شنیدی؟» عرض کرد: «آری» فرمود: «یا علی! به خاطر سپردی؟»
عرض کرد: «آری» فرمود: «بلال را طلب نما و به او اذان و اقامه را تعلیم ده.» آنگاه علی علیه‌السلام بلال را طلبید و اذان و اقامه را به وی آموخت.»
قول دیگر آن است که در شب معراج، وقت نماز، جبرئیل اذان و اقامه گفت و نماز جماعت برپا شد، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم اذان و اقامه را بعد از نزول بر زمین، به دیگران آموخت.[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 1، ص 116 -وافی، ج 2، ص 86′](3)[/simple_tooltip]

3- جعل و دروغ

در کتب عامه آمده است که تا مدتی در مدینه وقت اذان را اعلام نمی‌کردند کم‌کم اجتماع می‌کردند و سپس مهیای نماز می‌شدند؛ تا یک روز این مسئله را به مشورت گذاشتند. عده‌ای گفتند: «مانند نصارا ناقوس بزنیم.» پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم دستور داد بوقی تهیه کنند تا علامت اعلان نماز باشد.
شبی عبدالله بن زید در خواب دید کسی دو جامه سبز پوشیده و ناقوسی در دست دارد. گفت: «بنده‌ی خدا این ناقوس را می‌فروشی؟» پرسید: «برای چه می‌خواهی؟» گفت: «برای اعلان نماز.» گفت: «می‌خواهی به بهتر از آن راهنمایی‌ات کنم؟» گفت: «آری.» پس اذان را به او آموخت.
از خواب برخاست و خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و خواب خود را تعریف کرد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم خوشحال شد و فرمود: «رفیق شما خوابی دید.» و دستور داد به بلال آن را تعلیم کنند؛ چون صدای او رساتر بود.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و یاران، ج 2، ص 71 -صحیح بخاری، ج 1، ص 113′](4)[/simple_tooltip]

4- بر بالای کعبه

بلال در سفر و حَضَر همراه پیامبر اذان می‌گفت. اولین اذان برای همگان تازگی داشت؛ مخصوصاً با دیدن مرد حبشی سیاه‌پوست و کلمات تازه‌ای که می‌شنیدند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ظهر وارد مکه شد، بلال به امر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم روی بام کعبه رفت و اذان عمومی اعلام کرد.
تمام بت‌ها بر اثر صدای اذان درافتادند. بعضی گفتند: «رفتن در شکم خاک، از شنیدن این صدا گواراتر است.» دیگری گفت: «شکر می‌کنم که پدرم تا امروز زنده نماند تا پسر رباح را ببیند که در بالای بام کعبه، بانگ الاغ می‌دهد.» حارث بن هشام گفت: «مگر محمد غیر از این کلاغ سیاه، کسی را نداشت تا به موذّنی برگزیند.»
ابوسفیان گفت: «من چیزی نمی‌گویم؛ زیرا می‌ترسم این دیوارها به محمد خبر دهد.» پیامبر از گفته‌ی آنان باخبر شد و کسی را نزد آنان فرستاد.
یک نفر از آن‌ها اقرار کرد و استغفار نمود و مسلمان واقعی شد.[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 21، ص 119 -پیغمبر صلّی الله علیه و آله و سلّم و یاران، ج 1، ص 68′](5)[/simple_tooltip]

5- نام پیامبر کنار نام خدا

ابن عباس نقل کرده است که ابوسفیان، پدر معاویه، در آخر عمر نابینا شده بود. روزی در مجلسی نشسته بودیم و حضرت علی علیه‌السلام در آن مجلس بود. مؤذّن اذان گفت، چون به اشهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله رسید، ابوسفیان گفت: «کسی در این مجلس هست که از او باید ملاحظه کرد؟» شخصی گفت: نه! ابوسفیان گفت: «ببینید این مرد هاشمی، نام خود را در کجا قرار داده است!» حضرت علی علیه‌السلام فرمود: «خدا دیده تو را گریان گرداند ای ابوسفیان! خدای چنین کرده است، او نکرده؛ زیرا خداوند فرمود: وَ رَفَعنا لَکَ ذِکرَک: و برای تو نام تو را بلند کردیم.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی انشراح، آیه‌ی 4′]*[/simple_tooltip]
ابوسفیان گفت: «خدا بگریاند دیده کسی را که گفت در اینجا کسی نیست و مرا بازی داد.»[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 1، ص 41′](6)[/simple_tooltip]

ازدواج

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 32 سوره‌ی نور می‌فرماید: «مردان و زنان بی‌همسر خود را، همچنین غلامان و کنیزانِ صالح خود را همسر دهید.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس ازدواج کند، نصف دینش حفظ شود؛ پس در نصف دیگر تقوای الهی بورزید.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 5، ص 328′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

ازدواج مسئله‌ای نیست که بر یک پایه مثلاً زناشویی تکیه داشته باشد، بلکه نوعی تعاون زندگی دوطرفه است. مرد و زن به اقتضای طبیعتی که در نهاد آن‌ها قرار داده‌شده، برای سکونت، تولد، همیاری، مأنوس شدن و … زندگی مشترک را برپا می‌کنند.
مسائل مختلفی هم در اصل و فرع ازدواج، از قبیل عقد، مهریه، طلاق، ارث و … وجود دارد که هرکدام به‌نوعی، خود دارای احکام شریعت و مسائل اخلاقی خاص خودش مانند حیاء و عفت و غیرت می‌باشد.
به‌هرحال منافع ازدواج آن‌قدر زیاد است که گاهی واجب عینی می‌شود و به ترک رهبانیّت در دین ما امر گردیده و احراز نصف دین برای جوان با ازدواج تثبیت شده است. گرچه بعضی با زندگی مشترک مشکل پیدا می‌کنند، ولی این مشکل درصدش بسیار کم است؛ تا جایی که در بعضی انبیاء مثلاً همسرشان مانند لوط، بد از کار در آمده بود؛ اما مصالح و منافع عموم، ازدواج برای همگان امری است که به حکمت و مصلحت نوع بشر می‌باشد.

1- جمیله و حنظله

حنظله فرزند ابو عامر، همان شبی که صبح آن جنگ اُحد واقع شد، شب عروسی‌اش با جمیله بود. شب، بستگان دو طرف داماد و عروس دعوت شده بودند، از طرفی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم برای جنگ دستور بسیج عمومی داده بود.
او فکر کرد اگر تن به عروسی بدهد، مورد خشم خدا و پیامبر واقع می‌شود. ازاین‌جهت صبح به حضور پیامبر آمد و یک‌شب را مهلت خواست.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم اجازه‌ی یک‌شب را به او داد. او در فکر بود که آیه‌ی سوم سوره‌ی نور نازل شد:
اگر مؤمنان واقعی برای امری اجازه خواستند، به آن‌ها اجازه بده! خداوند آمرزنده و مهربان است.[simple_tooltip content=’سوره‌ی نور، آیه‌ی 62′](2)[/simple_tooltip]
حنظله با اجازه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به خانه بازگشت و آن شب از مهمانان پذیرایی کرد و شب زفاف را سپری نمود.
صبح زود قبل از آن‌که غسل جنابت کند، لباس جنگ پوشید و اسلحه‌اش را برداشت و با شتاب از خانه به‌قصد میدان جنگ بیرون آمد.
جمیله در همان شب در خواب دیده بود، درهای آسمان باز شد و حنظله به آسمان بالا رفت و درهای بسته شد. ازاین‌رو تعبیر کرد که شوهرش شهید می‌شود. لذا وقت خداحافظی، جمیله چند نفر را حاضر کرد و حنظله به آن‌ها گفت:
شما شاهد باشید که دیشب همسرم با من بوده است، بدانید که اگر من شهید شدم و او به فرزندی حامله شد، کسی حرف نامناسب نزند.
سپس به‌سوی میدان رفت و جنگی شایسته نمود؛ اما کافری نیزه‌ای به او زد و او را به شهادت رساند. پس از پایان جنگ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «حنظله را بین زمین و آسمان دیدم که فرشتگان با آب‌های بهشتی که در ظرف‌هایی طلایی بود، او را غسل دادند.» از این رو معروف به غسل الملائکه (غسل شده از طرف فرشتگان) شد.
جمیله همان شب حامله شد و خداوند فرزندی به نام عبدالله پس از ایام بارداری به او عطا کرد. او هم پس از شهادت امام حسین علیه‌السلام در جریان لشکرکشی یزید به مدینه[simple_tooltip content=’واقعه‌ی حَرّه ی سال 63 هجری’]*[/simple_tooltip] پیکار کرد و به شهادت رسید.[simple_tooltip content=’زنان مرد آفرین، ص 96 -اسد الغابه، ج 5، ص 41′](3)[/simple_tooltip]

2- ملّا صالح و آمنه بیگم

ملّا محمد صالح مازندرانی فرزند ملّا احمد، با فقر برای تحصیل به اصفهان رفت. سهم مادی او از دنیا، تحصیل ناچیز بوده و شب‌ها از چراغ عمومی آن زمان مدرسه استفاده می‌کرد.
پس از مدتی که تحصیلات علمی را آموخت، به درس ملّا محمدتقی مجلسی رحمه‌الله علیه (پدر علامه مجلسی رحمه‌الله علیه) راه یافت. مجلسی که استاد او بود، روزی بعد از درس به او گفت: «اجازه می‌دهی همسری برایت انتخاب کنم؟» و سپس به درون خانه رفت و به دختر دانشمندش آمنه بیگم که فاضله بود، فرمود: «شوهری برایت پیدا کرده‌ام که فقیر ولی فاضل است.»
آمنه عرض کرد: «فقر عیب مردان نیست» با این جمله رضایت به ازدواج داد و پدرش او را به عقد ملّا صالح درآورد.
در شب عروسی، ملّا صالح مشغول مطالعه‌ی مطلب علمی‌ای بود که برایش مشکل بود. آمنه بیگم با فراست درک کرد که همسرش دچار مشکل شده است، از این رو مسئله‌ی علمی را با شرح و حلش نوشت.
شوهرش فهمید که آمنه آن را حل کرده است، بنابراین سر به سجده‌ی شکر نهاد و به خاطر این تفضّل به عبادت مشغول شد. شب زفاف سه شب طول کشید؛ تا این‌که مجلسی مطلع شد و به وی فرمود: «اگر این زن مناسب شأن شما نیست، بگو تا دیگری را به عقدت درآورم.»
او گفت: «نه بلکه خدا را به خاطر این نعمتی –زن فاضله‌ای- که به من داده است شکر می‌گذاردم، ازاین‌رو به تأخیر افتاده است.» مجلسی رحمه‌الله فرمود: «اقرار به عدم قدرت برای شکر گذاری خداوند، نهایت شکر بندگان است.»[simple_tooltip content=’نظام خانواده در اسلام، ص 142 -زندگی آیت‌الله بروجردی رحمه‌الله، ص 79′](4)[/simple_tooltip]

3- ازدواج پیرمرد با دختر جوان

سعدی می‌گوید: پیرمردی برایم تعریف کرد که با دختر جوانی ازدواج کردم و اتاق آراسته و تمیزی برایش فراهم نمودم. در خلوت با او نشستم و دل و دیده به او بستم. شب‌های دراز نخفتم، شوخی‌ها با او نمودم و لطیفه‌ها برایش گفتم به این امید که با من مأنوس گردد و دل‌تنگ نشود. ازجمله به او گفتم:
بخت بلندت یار بود که هم‌نشین پیری شده‌ای که پخته و تربیت‌یافته و جهان‌دیده و نیک و بد را آزموده است و شرط دوستی به‌جا می‌آورد. دلسوز و شیرین‌زبان است. خوشبخت شده‌ای که همسر من شده‌ای، نه همسر جوانی خودخواه و تندخو و گریزپای که هرلحظه به دنبال هوسی است و هر شب درجایی بخوابد و هرروز سراغ یاری تازه رود.
همسر جوانم در جوابم گفت: آن‌همه سخنان تو در ترازوی عقل من، هم‌وزن یک ‌سخنی نیست که از قابله (مامای) خود شنیدم که می‌گفت: «زن جوانی را اگر تیری در پهلو نشیند، بِه که کنار پیری نشیند.»
سرانجام بین من و او جدایی رخ داد. پس از مدت عده‌ی طلاق، با جوانی تهیدست و بداخلاق ازدواج کرد و از او ستم می‌کشید. درعین‌حال شکر نعمت می‌کرد و می‌گفت: «حمد خدا را از آن عذاب الیم (پیرمرد) برهیدم و به این نعیم مقیم (جوان) برسیدم.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های گلستان، ص 231′](5)[/simple_tooltip]

4- دختر قاضی مرو

گویند: نوح بن مریم قاضی شهر مرو خواست دخترش را شوهر دهد، بنابراین با همسایه خود که مردی مجوسی بود، مشورت نمود. مجوسی گفت: «عجب است که مردم از تو راهنمایی می‌جویند و تو از من!»
گفت: «آری با تو مشورت می‌کنم!» مجوسی گفت: «رئیس ما کسری مال را ملاک ازدواج قرار می‌داد و دختر به مال دار می‌داد.
قیصر پادشاه روم، حَسَب و نَسَب را برای ازدواج اختیار می‌کرد.
رهبر شما، حضرت محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم دین را اختیار نمود، پس نگاه کن رهبر تو کیست و به طریقه‌ی او عمل کن.»[simple_tooltip content=’نمونه‌ی معارف، ج 2، ص 737 -مستطرف، ص 218′](6)[/simple_tooltip]

5- ازدواج مساوی با جهاد

عابدی همسر خوبی داشت و در راه او فداکاری می‌کرد تا اینکه همسرش از دنیا رفت. هر چه از او خواستند تا دوباره همسر اختیار نماید و ازدواج کند، او نمی‌پذیرفت و می‌گفت: تنهایی برایم بهتر است.
مدتی که گذشت، روزی به دوستانش گفت: برایم همسری اختیار کنید تا ازدواج کنم. علّت تغییر عقیده‌اش را پرسیدند. او گفت: «یک هفته از فوت همسرم گذشته بود که در عالم رؤیا دیدم، گویا درهای آسمان گشوده شده و افرادی از آن درها پایین آمدند، در هوا چرخ می‌زنند و هرکدام که از کنار من عبور می‌کنند، به نفر بعدی می‌گویند: این شخص شومی است و نفر بعدی حرف او را تصدیق می‌کند. من به خاطر هیبتی که داشتند، جرئت نمی‌کردم علت آن حرف را از ایشان سؤال کنم تا اینکه آخرین نفری که از کنار من عبور می‌کرد، غلامی بود از او پرسیدم: «علت شومی چیست که می‌گویند؟» گفت: «منظور تو هستی!» گفتم: چرا؟! گفت: «ما تابه‌حال عمل تو را با اعمال مجاهدین فی سبیل الله در یک ردیف قرار می‌دادیم؛ یک هفته است که به ما دستور داده‌شده عمل تو را در ردیف اعمال متخلّفین (عقب‌ماندگان از جهاد) قرار دهیم. علت این دستور را هم نمی‌دانم.»
من متوجه شدم که یک هفته است، بدون همسر شدم و ثواب اعمالم کم شده است؛ بنابراین تصمیم گرفتم ازدواج کنم.»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 38 -محجه البیضاء، ج 3، ص 71′](7)[/simple_tooltip]

اخلاق

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 4 سوره‌ی قلم می‌فرماید: «در حقیقت تو ای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم بر نیکو خُلقی عظیم آراسته‌ای.»

حدیث:

حضرت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم فرمود: «من برای تکمیل اخلاق نیک، مبعوث شده‌ام.»[simple_tooltip content=’جامع السادات، ج 1، ص 23′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

خداوند قوانینی را بر توحید فطری و اخلاق فاضله غریزی بنا کرده است. تعلیم اخلاق در همه‌ی ابعاد روحی و روانی انسان‌ها ضرورت تام دارد.
اصلاح اخلاق و خوی های نفس و تحصیل ملکات فاضله به علم و عمل بستگی دارد. عالم اخلاقی می‌خواهد که حاذق باشد و تعلیم همه، قابل و طالب می‌خواهد و تمرین و مداومت لازم است.
خُلق عظیم که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم دارنده‌ی تام و کامل آن بوده اُسوه‌ی همگان است و پیروی و تأسی بر مسلمانان واجب است.
فواید دنیوی و اخروی و آثار وضعی تهذیب نفس و اصلاح درون و تخلّق به اخلاق الهی از مسائلی واضح و روشن است که بر کسی پوشیده نیست. اخلاق، چه فردی و چه اجتماعی، وقتی مبنا جلب نظر حق‌تعالی باشد، فوائد آن هم الهی جلوه می‌کند و اگر منظور جلب نظر خلق باشد، جلوه‌ی آن هم به همان مقصد بروز می‌کند و انحطاط و کژی جنبه عرضی و مجازی، نه حقیقی آن را نشان می‌دهد.

1- پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله و سلم و نعیمان

«نعیمان بن عمرو انصاری» از قدمای صحابه‌ی پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم و مردی مزّاح و شوخ بوده است. نوشته‌اند: روزی عربی از عشایر به مدینه آمد، شتر خود را پشت مسجد خوابانید و به مسجد وارد شد و به حضور پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم رسید.
بعضی از صحابه به نعیمان گفتند: «اگر این شتر را بکشی، گوشت آن را تقسیم می‌کنیم و بعد قیمتش را پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم به اعرابی خواهد داد.»
نعیمان شتر را کشت، صاحبش سر رسید و فریاد برآورد و پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم را به دادخواهی خواست.
نعیمان فرار کرد و رسول‌الله صلّی الله علیه و آله و سلم از مسجد بیرون آمد و شتر اعرابی را کشته دید، پرسید چه کسی این کار را کرده است؟
گفتند: نعیمان، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم کسی را فرستاد تا او را بیاورند. او را در خانه‌ی «ضُباعه بنت زبیر» (او دخترعمه رسول خدا و زوجه‌ی مقداد بن الاسود بود) یافتند که نزدیک مسجد بود. فرستاده را به محل مخفی گاه اشاره کردند که درون گودالی، با مقداری علف تازه خود را پوشانده بود.
فرستاده به نزدیک پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم آمد و همراه پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم با جمعی از اصحاب به منزل ضُباعه آمدند و جای مخفی شدن نعیمان را نشان داد.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم فرمود: علف‌ها را از او دور کنید و آن‌ها چنان کردند، نعیمان از مخفی گاه بیرون آمد. پیشانی و رخسار او از آن علف‌های تازه رنگین شده بود؛ پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای نعیمان! این چه کاری بود که انجام دادی؟»
عرض کرد یا رسول‌الله قسم به خدا آن کسانی که شما را به محل مخفی من راهنمایی کردند به این کار وادارم نمودند.
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلم تبسم‌کنان رنگ علف را با دست مبارک خود از پیشانی و رخسار او دور کردند و قیمت شتر را به مرد اعرابی دادند.[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 26 -الاستیعاب’](2)[/simple_tooltip]

2- خزیمه و پادشاه روم

«خزیمه‌ی ابرش» پادشاه عرب بدون مشورت پادشاه روم که از دوستان صمیمی وی بود، کاری انجام نمی‌داد. خزیمه رسولی را نزد او فرستاد و درباره‌ی فرزندانش مشورت و نظر خواست و در نامه‌اش نوشت: «من برای هر یک از دختران و پسران خویش مالی زیاد و ثروتی فراوان قرار دادم که بعد از من درمانده و مستمند نشوند. صلاح شما در این کار چیست؟»
پادشاه روم جواب فرستاد که: «ثروت معشوق بی‌وفاست و دوام ندارد، بهترین خدمت به فرزندان این است که آنان را از مکارم اخلاق و خوی های پسندیده برخوردار کنید تا در دنیا سبب دوام دولت و در آخرت سبب غفران باشد.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 64 -جوامع الحکایات، ص 270′](3)[/simple_tooltip]

3- سیره‌ی امام سجاد علیه‌السلام

یکی از اقوام امام سجاد علیه‌السلام نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد. حضرت در جواب او چیزی نفرمودند. چون آن شخص از مجلس برفت، حضرت به اهل مجلس خود فرمود: «شنیدید آنچه را که این شخص گفت. الآن دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنوید.»
آنان گفتند: «ما همراه شما می‌آییم و دوست داشتیم که جواب او را می‌دادی.» حضرت حرکت کردند و این آیه‌ی شریفه را می‌خواندند: «آنان که خشم خود را فرونشانند و از بدی مردم درگذرند (نیکوکارند) و خدا دوستدار نکوکاران است.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 134′]*[/simple_tooltip]
راوی این قصه گفت: ما از خواندن این آیه فهمیدیم که حضرت به او خوبی خواهد کرد. پس حضرت آمدند تا منزل آن شخص و او را صدا زدند و فرمودند که به او بگویید علی بن الحسین علیه‌السلام است.
چون آن شخص شنید که حضرت آمده، گمان کرد حضرت برای جواب‌گویی دشنام آمده است!
حضرت تا او دیدند، فرمودند: ای برادر! تو نزدم آمدی و مطالبی ناگوار و بد گفتی، اگر آنچه گفتی از بدی در من است، از خداوند می‌خواهم که مرا بیامرزد و اگر آنچه گفتی در من نیست، خداوند تو را بیامرزد.
آن شخص چون چنین شنید، میان دیدگاه حضرت را بوسید و گفت: «آنچه من گفتم در تو نیست و من به این بدی‌ها سزاوارترم.»[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 2، ص 4′](4)[/simple_tooltip]

4- علی علیه‌السلام و کاسب بی‌ادب

در ایامی که امیرالمؤمنین علیه‌السلام زمامدار کشور اسلام بود، اغلب به سرکشی بازارها می‌رفت و گاهی به مردم تذکّراتی می‌داد.
روزی از بازار خرمافروشان گذر می‌کرد، دختربچه‌ای را دید که گریه می‌کرد؛ ایستاد و علت گریه‌اش را سؤال کرد. او در جواب گفت: آقای من یک درهم داد تا خرما بخرم، از این کاسب خریدم و به منزل بردم، اما نپسندیدند، حال آورده‌ام که پس بدهم، کاسب قبول نمی‌کند.
حضرت به کاسب فرمود: «این دختربچه، خدمتکار است و از خود اختیاری ندارد، شما خرما را بگیر و پولش را برگردان.»
کاسب از جا حرکت کرد و در مقابل کسبه و رهگذرها با دستش به سینه‌ی علی علیه‌السلام زد که او را از جلوی دکانش رد کند.
کسانی که ناظر جریان بودند، آمدند و به او گفتند: «چه می‌کنی این علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام است!»
کاسب خود را باخت و رنگش زرد شد و فوراً خرمای دختربچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض کرد: «ای امیرالمؤمنین علیه‌السلام از من راضی باش و مرا ببخش.»
حضرت فرمود: «چیزی که مرا از تو راضی می‌کند این است که: روش خود را اصلاح کنی و رعایت اخلاق و ادب را بنمایی.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 46 -بحارالانوار، ج 9، ص 519′](5)[/simple_tooltip]

5- مالک اشتر

مالک اشتر روزی از بازار کوفه می‌گذشت؛ با لباسی از کرباس خام و به جای عمامه از همان کرباس بر سر داشت و به شیوه‌ی فقرا عبور می‌کرد. یکی از بازاریان بر در دکانش نشسته بود، چون مالک را بدید به نظرش خوار و کوچک جلوه کرد و از روی استخفاف کلوخی را به‌سوی او انداخت.
مالک به او التفات ننمود و برفت. کسی مالک را می‌شناخت و این واقعه را دید؛ به آن بازاری گفت: «وای بر تو! هیچ دانستی که او چه کسی بود که به او اهانت کردی؟» گفت: «نه» گفت: «او مالک اشتر، یار علی علیه‌السلام بود.» آن مرد از کار بدی که کرده بود لرزه بر اندامش آمد و دنبال مالک روانه شد که از او عذرخواهی کند. دید به مسجدی آمده و مشغول نماز است. صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را بر دست و پای او انداخت و پای او را می‌بوسید. مالک سر او را بلند کرد و می‌گفت: «این چه‌کاری است که انجام می‌دهی؟» گفت: «عذر گناهی است که از من صادر شده که تو را نشناخته بودم.»
مالک گفت: «بر تو هیچ گناهی نیست، به خدا سوگند که به مسجد نیامدم مگر برای تو استغفار کنم و طلب آمرزش نمایم.»[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 1، ص 212 -مجموعه‌ی ورّام بن ابی فراس’](6)[/simple_tooltip]