انفاق

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 92 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «هرگز به (حقیقت) نیکوکاری نمی‌رسید مگر اینکه ازآنچه دوست می‌دارید (در راه خدا) انفاق کنید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «دست‌ها بر سه دسته‌اند: درخواست کننده، دهنده، مُمسک (بخیل)؛ و بهترین دست‌ها، دست دهنده می‌باشد.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 4، ص 43′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

انفاق به دیگران، از فقیر، مسکین، یتیم و درمانده، از صفات بسیار ممدوحی است که قرآن کراراً آن را امر کرده است.
وقتی پولی، جنسی، طعامی یا زمینی و یا … به کسی داده می‌شود، خوب است از جنس پست یا فاسد نباشد، منّت و ملامت نکند، برای خشنودی حق‌تعالی باشد، طمع عوض گرفتن نداشته باشد و ترس این را نداشته باشد که جای مال و متاع او پر نمی‌شود!
انفاق در سرّ، درجه‌اش بالاتر از انفاق در ظاهر است. مُنفق بداند، متاعی که می‌دهد به دست خدا می‌رسد؛ پس برای بخشش پاکیزه‌تر باشد. مخصوصاً اگر شخص مستحق، آبرودار، مؤمن و قلبش پاک باشد.
انفاق، مسئله عبادی نیست ولیکن برای کامل بودن و قبولی‌اش، نیّتِ راست و خشنودی خدا را در نظر داشته باشد که درباره‌ی آثار آن در دنیا و آخرت جای هیچ شک و تردیدی نیست.

1- ابن فهد حلّی

ملّا صالح برغانی، برادر شهید ثالث گفت: شبی پدرم را در خواب دیدم که پیغمبر خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم در جای نشسته و علماء در خدمت آن جناب نشسته‌اند و بر همه مقدم‌تر، ابن فهد حلّی، نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نشسته است.
تعجّب کردم با اینکه علمای مشهور و مراجع بزرگ‌تر از او وجود داشتند، حال چطور در رتبه، از او پایین‌تر می‌باشند؟
پس از رسول خدا، از علّت تقدّم او سؤال کردم پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود:
وقتی فقرا به نزد علماء مراجعه می‌کردند، از مالی که سهم فقرا نزدشان بود می‌دادند و اگر از مال فقرا نزدشان نبود، جواب می‌کردند؛ اما ابن فهد کسی بود که هرگز فقرا را از انفاق محروم نمی‌کرد، اگر از مال فقرا نزدش نبود، از مال شخصی خودش به آن‌ها انفاق می‌کرد، برای همین، این رتبه و مقام او از دیگر علماء برتر است.[simple_tooltip content=’قصص العلماء، ص 19′](2)[/simple_tooltip]

2- امام افسرده شد

ابو بصیر گوید: به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: یکی از شیعیان شما به نام عمر که مردی پرهیزگار است، بااینکه دست‌تنگ بود، پیش عیسی بن اعین آمد و تقاضای کمک کرد.
عیسی گفت: «نزد من زکات هست، ولی به تو نمی‌دهم؛ زیرا دیدم که گوشت و خرما خریدی و این مقدار خرج اسراف است.»
عمر گفت: «در معامله‌ای یک‌درهم بهره‌ی من گردید، با یک‌سوم آن مقداری گوشت و با قسمتی از آن خرما و بقیه‌اش را برای تأمین سایر احتیاجات خانواده‌ام به مصرف رساندم.»
امام صادق علیه‌السلام از شنیدن این جریان، دست خود را بر پیشانی گذاشت و افسرده شد. پس‌ازآن فرمود:
«خداوند برای تنگ‌دستان سهمیه‌ای در مال ثروتمندان قرار داده است، به مقداری که بتوانند زندگی کنند؛ و اگر آن سهمیه کفایت نمی‌کرد، بیشتر قرار می‌داد. ازاین‌جهت ثروتمندان به مستمندان انفاق کنند به مقداری که تأمین خوراک و پوشاک و ازدواج و صدقه و حج ایشان را بنمایند؛ و نباید سخت‌گیری کنند، به‌ویژه مثل عمر که از افراد نیکوکار است.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 136 شرح من لایحضره الفقیه، کتاب زکوه، ص 36′](3)[/simple_tooltip]

3- سرباز مُنفق

معن بن زائده شیبانی کسی بود که در انفاق و جود، در زمانش بسیار معروف بود. او در زمان بنی امیّه با آن‌ها رابطه داشت تا این‌که حکومت بنی امیّه منقرض شد و خلافت به بنی‌عباس رسید، او از ترس، خود را پنهان کرد. بالاخره اندیشید و صورت خود را مدتی در آفتاب نگه داشت تا رنگش سیاه شود، پس لباسی از پشم پوشید و هیأت خود را تغییر داد و سوار شتری شد و به قصد یکی از دهستان‌ها از بغداد بیرون آمد.
همین‌که از دروازه‌ی حرب خارج شد؛ مردی سیاه چهره از سربازان این باب، دنبالش آمد و جلوی شترش را گرفته و گفت: «تو معن بن زائده هستی که خلیفه منصور دوانیقی در جستجوی توست، کجا فرار می‌کنی؟»
معن گفت: ای مرد! من آن کس نیستم. سرباز گفت: خوب تو را می‌شناسم. معن هر چه کرد خود را معرفی نکند، نشد. پس گردن بند قیمتی که با خود داشت، به سرباز داد و گفت: «اگر مرا پیش خلیفه ببری، بیش از این جایزه به تو نخواهد داد، گردن بند را بگیر و مرا ندیده حساب کن.»
سرباز سیاه چهره، گردن بند را گرفت و نگاهی کرد و گفت:
راست گفتی، قیمت این رشته چند هزار دینار است؛ بدان حقوق من در هر ماهی بیست درهم می‌باشد؛ ولی این جواهر را به تو می‌بخشم و تو را نیز رها می‌کنم تا بدانی که با انفاق تر و سخاوتمندتر از تو هم پیدا می‌شود؛ تنها از بخشش‌های خودت خوشت نیاید.
گردن بند را در دست معن گذاشت و در کناری ایستاد و گفت: اکنون هر کجا مایلی برو! معن گفت: مرا شرمنده کردی، ریختن خونم بهتر از این کار بود؛ هر چه اصرار کرد که او جواهر را بگیرد، نپذیرفت معن از او جدا شد و به راه خود ادامه داد.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 4، ص 45 -تاریخ بحیره’](4)[/simple_tooltip]

4- پدر و دختر

پسر حاتم طائی یعنی عدی، اوّل با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دشمنی می‌کرد. وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم امام علی علیه‌السلام را به‌به قبیله طی فرستاد، عدی فرار کرد و خواهرش سفانه باقی ماند و اسیر شد. علی علیه‌السلام او را نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آورد. پس سفانه نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از پدرش چنین تعریف کرد:
او آقای قوم بود، اسیر را آزاد می‌کرد، جنایتکار را می‌کشت، همسایه‌ها را نگهداری می‌کرد، اطعامِ طعام می‌نمود و هیچ صاحب حاجتی را رد نمی‌کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای دختر! این صفات مؤمنین است. اگر پدرت اسلام می‌آورد، بر وی رحمت می‌آوردیم.»
پس فرمود: «او را رها کنید که پدرش مکارم اخلاق را دوست می‌داشت؛ بر عزیزی که ذلیل شد و ثروتمندی که بینوا گشته، ترحّم کنید!»
پس به قبیله خود بازگشت و به برادرش عدی گفت: «با جود تر و کریم‌تر از او ندیدم، صلاح آن است تا نزدش بروی تا ذلیل نشوی.»
عدی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و اسلام آورد.
دختر حاتم آن‌قدر همانند پدرش صاحب انفاق و بخشش بود که روزی حاتم به او گفت: «هرگاه دو کریم در مالی با هم جمع شوند، مال را تلف می‌کنند. یا من کریم باشم یا تو!» گفت: «ای پدر! من جود را از تو یاد گرفتم.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 4، ص 20 -مستطرف، ج 1، ص 169′](5)[/simple_tooltip]

5- آثار انفاق در اولاد

از ابوحمزه ثمالی روایت شده است که مردی از فرزندان یکی از انبیاء، ثروت زیادی داشت و همه را در راه خدا انفاق می‌کرد.
به مادر گفت: «پدرم چه کرده که همه می‌گویند خدا رحمتش کند؟»
فرمود: «آدم صالحی بود و بر همه فقرا انفاق می‌کرد.» پسر گفت: پس مال پدرم چه شد؟ گفت: بیشترش را انفاق کردم. پسر گفت: تو مال غیر را انفاق کردی، ولی من تو را به خاطر این کارت بخشیدم. حال چقدر ثروت داریم؟ گفت: صد درهم. پس آن را گرفت و گفت: خداوند این صد درهم را برکت می‌دهد.
از خانه حرکت کرد و در راه جنازه‌ای دید که افتاده است. پس هشتاد درهم خرج کفن و دفن جنازه کرد و گفت: «اگر خدا بخواهد به این بیست درهم باقی‌مانده برکت می‌دهد.»
در راه مردی نزد او آمد و گفت: «می‌خواهی تو را به فضل و کرم الهی دعوت کنم تا هر چه نصیب تو شود، سود آن را با من نصف کنی؟» گفت: بلی.
گفت: «در راه به خانه‌ای عبور می‌کنی، تو را مهمان می‌کنند، (در آنجا) گربه‌ی سیاهی است، آن را به بیست درهم از خادم خریداری کن. بعد گربه را ذبح کن و مغز سرش را بیرون بیاور و به فلان شهر که سلطانش کور شده است، ببر و بگو من چشم سلطان را علاج می‌کنم.
چون هر کس مدّعی علاج شد و نتوانست، دستور دادند آن مدّعی را به دار بزنند. تو هیچ نترس و تا سه روز، هرروز یک میل از مغز گربه به چشم سلطان بکش. (در این صورت) او خوب می‌شود.»
پسر، آنچه او گفت انجام داد و سلطان بینا شد؛ و دختر خود را به ازدواج او درآورد و او مدّتی در آنجا بماند.
سپس عیالش را با اموالی زیاد رهسپار منزل مادر کرد. در راه همان مرد را دید و به او گفت: بنا شد، سود را نصف کنی و الآن به وعده‌ات عمل کن.
پسر گفت: «مال عیبی ندارد، زوجه را چکار کنم؟» آن مرد گفت: «تو وفا کردی؛ من مَلَکی هستم، خدا مرا فرستاده بود تا جزای احسان و خرج کردنت را به آن جنازه‌ای که روی زمین بود، بدهم و جزای تو را خداوند به تو داد.»[simple_tooltip content=’منتخب التواریخ، ص 817 -بحارالانوار، ج 15، چاپ قدیم’](6)[/simple_tooltip]

اقتصاد

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 67 سوره‌ی فرقان می‌فرماید: «… کسانی که هرگاه انفاق کنند، نه اسراف می‌نمایند و نه سخت‌گیری، بلکه در میان این دو، حد اعتدالی دارند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرماید: «کسی که در خرج کردن میانه‌رو باشد، هیچ‌گاه تنگ‌دست نشود.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه، فیض الاسلام، ص 1153′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اهل اقتصاد، میانه‌روی را دوست دارند. در مسائل أکل، شرب، نکاح، پوشیدن، سواری و سایر انواع تصرّفات که خداوند مباح کرده است؛ از نظر مصرف، اگر رعایت اعتدال شود، هیچ‌وقت مشکل اساسی پیش نمی‌آید.
زیاده‌روی و افراط، از آن طرف تفریط، اساسشان ضعیف است و می‌تواند در کوتاه‌مدت یا درازمدت، آفات و شکستگی و نقصان را برای صاحبش به بار بیاورد.
نه بخششی که همه‌ی دارایی از بین برود و خود و عیالاتش در فقر و نداری بیفتد، خوب است و نه بُخلی که هیچ‌کس از کنار او اصلاً بهره‌مند نشود؛ بلکه مُقتصِد خوب است.
اینکه خداوند گاهی رزق بندگان را تنگ و گاهی توسعه می‌دهد برای این است که مراعات مصلحت ایشان را کرده باشد.
لذا در کلمات گهربار معصومین علیهم السّلام میانه‌روی در مسائل مالی، نجات‌دهنده معرفی ‌شده است.

1- امر به میانه‌روی

پیامبر اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلّم در بخشش و انفاق طوری بود که هر کس از او سؤالی می‌کرد و چیزی می‌خواست، به او عطا می‌کرد.
زنی پسر خود را نزد رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرستاد و به او سفارش کرد که اگر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود نزد ما چیزی نیست، عرض کن پیراهن خود را مرحمت نما.
پسر آمد و از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم چیزی خواست؛ بعد عرض کرد پیراهن خود را عنایت کنید؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم پیراهن خود را به او دادند.
در این وقت این آیه نازل شد: «ای پیامبر هرگز دستت را بر گردنت زنجیر مکن (ترک انفاق نکن) و بیش‌ازحد نیز دستت را مگشای که مورد سرزنش قرار گیری و از کارت بازبمانی. (بلکه مُقتصد و میانه‌رو باش[simple_tooltip content=’سوره‌ی اِسراء، آیه‌ی 29′]*[/simple_tooltip] )»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 253، کافی، ص 314′](2)[/simple_tooltip]

2- تبعیض اقتصادی

روزی معاویه به مدینه می‌آمد که ابوقتاده انصاری او را می‌بیند. معاویه به او می‌گوید: ابوقتاده! همه‌ی مردم به دیدنم آمدند جز شما جماعت انصار، چرا به دیدنم نمی‌آیید؟ گفت: چهارپا و مرکبی نداشتیم. معاویه گفت: «پس آن شتران سواری را چه کار کردید؟»
ابوقتاده گفت: «در تعقیب تو و پی گرد پدرت، در جنگ «بدر» آن‌ها را ذبح کردیم.»
معاویه گفت: بله؛ همین طور است، ای ابوقتاده! و او در جواب گفت: «پیامبر خدا به ما فرموده که ما پس از او با تبعیض اقتصادی روبرو خواهیم گشت.»
معاویه گفت: «پیامبر دستور نداد که در آن شرایط چه کار کنید؟» گفت:
«دستور داد صبر و مقاومت نماییم!»
معاویه به او گفت: «پس صبر کنید تا به دیدار او برسید.»[simple_tooltip content=’تجلی امیر مؤمنان علیه‌السلام، ص 192 -الغدیر، ج 20، ص 127′](3)[/simple_tooltip]

3- ورشکست اقتصادی

روزی پیرمردی دست پسرش را گرفت و خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آورد، درحالی‌که اشک از چشمانش سرازیر بود، عرض نمود: «یا رسول‌الله! این فرزندم است، او را تربیت کرده‌ام و ثروت خود را صرف او نموده‌ام؛ حالا مال بسیاری از گندم، جو، کشمش، کیسه خلال و نقره دارد و چیزی به من نمی‌دهد.»
پیامبر به آن پسر فرمود: «تو چه می‌گویی؟» عرض کرد: «من زیاده از خرج خود و عیالم چیزی ندارم!»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «این ماه ما خرج پدر تو را می‌دهیم، ماه‌های دیگر، تو خرجش را بده.» پس پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم اُسامه را طلبید و فرمود: «صد درهم به این پدر بده که در این ماه صرف زندگی خود کند.»
ماه دیگر پدر همراه با پسرش نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد: «پسرم چیزی به من نمی‌دهد.» پسر عرض کرد: «از مال دنیا چیزی ندارم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «دروغ می‌گویی؛ مال بسیاری داری، امّا امشب از نظر مالی، تو از پدرت بدتر خواهی شد.»
پسر موقع شب به خانه آمد؛ همسایه‌ها پیش او آمدند و گفتند: «بیا این انبارها را تخلیه کن که از بوی گند آن‌ها داریم مریض می‌شویم!»
پسر توی انبار آمد و دید که همه‌ی گندم‌ها و جوها و کشمش‌ها کرم‌زده شده و گندیده‌اند. به خاطر فشار زیاد همسایه‌ها پول زیادی به حمّال‌ها داد تا آن‌ها را از داخل شهر به بیرون شهر مدینه ببرند.
وقتی سرِ کیسه‌ی پول‌ها آمد، دید پول‌ها کفایت مخارج باربری را نمی‌کند، لذا فرش و ظروف خود را هم فروخت و به حمّال‌ها داد و خودش شب‌هنگام محتاج شد.[simple_tooltip content=’رهنمای سعادت، ج 1، ص 31 -بحارالانوار، جلد ششم چاپ قدیم’](4)[/simple_tooltip]

4- رعایت اقتصادی در زندگی

أبوالفاتج گفت: یکی از دوستانم به امام صادق علیه‌السلام عرض کرد: گاهی ما در بین راه مکه می‌خواهیم احرام ببندیم، نخاله و سبوس آرد نداریم تا به‌وسیله‌ی آن خود را شستشو بدهیم و آثار نوره را بزداییم، لذا با آرد این عمل را انجام می‌دهیم و از این کار هم ناراحت هستیم.
امام فرمود:
از اسراف کردن می‌ترسید؟ عرض کردم: آری. فرمود: «آنچه در اصلاح و سلامتی بدن مصرف شود، اسراف نیست. گاهی من دستور می‌دهم مغز استخوان را با روغن‌زیتون مخلوط کنند و به‌وسیله‌ی آن خود را شستشو می‌دهم. اسراف در چیزهایی است که باعث تلف شدن مال و ضرر رساندن به بدن شود.»
عرض کردم: «سخت‌گیری و به تنگی زندگی کردن، چگونه است؟» فرمود: «نان و نمک خوردن بااینکه قُدرت داری غذای دیگری بخوری، [بهتر است].»
عرض کردم: میانه‌روی و اقتصاد در زندگی به چه نحو حاصل می‌شود؟ فرمود: وقتی‌که نان، گوشت، شیر، روغن‌زیتون و روغن حیوانی باشد، اگر انسان گاهی از این و گاهی از آن بخورد، [میان روی حاصل می‌شود]، (نه آن‌که با داشتن غذاهای متنوع، همه را یک‌دفعه بخورد.)[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 3، ص 220 -بحارالانوار، ج 15، ص 201′](5)[/simple_tooltip]

5- زیادی، حکم آتش را دارد

دو نفر نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمده و از آن حضرت پول شتری را خواستند. پیامبر دو دینار به آن‌ها بخشید، اما پول شتر را ندادند. چون از نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم خارج شدند، عمر به آن‌ها برخورد کرد و دید آن‌ها پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را به خاطر دو دینار سپاس می‌گذارند.
عمر نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و آنچه شنیده بود، نقل کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «فلان کس هم آمد و من از ده تا صد دینار به او دادم، ولی تشکر نکرد.»
بعد فرمود: «گاه افراد از من مطالبه کمک و پولی می‌کنند، آنچه می‌خواهند، می‌دهم، اما در باطن این کمک آتشی بر او می‌باشد. (نمی‌تواند پول را در راهش مصرف کند.)»
عمر گفت: پس اگر حکم آتش را دارد، برای چه به آن‌ها کمک می‌کنید؟ فرمود: آن‌ها از من مطالبه می‌کنند و خداوند نمی‌خواهد من (از دادن کمک) بخیل باشم.[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 337 -محجه البیضاء، ج 6، ص 73′](6)[/simple_tooltip]

امامت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 59 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، اطاعت کنید خدا را و اطاعت کنید پیامبر خدا را و اولوالأمر (اوصیاء پیامبر) را.»

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «بنده‌ی مؤمن کامل نشود، مگر خدا و پیامبر و همه‌ی ائمه و امام زمان خود را بشناسد.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 1، ص 180′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بدان که زمین هیچ‌گاه از امام، حجت و خلیفه‌ی خدا تهی نمی‌ماند. اگر در روی زمین دو نفر باشند، یکی از آن دو امام است.
امامان گواهان خدای عزتمند بر آفریدگارش هستند. آنان ولیّ امر، هدایت‌گر، نور خداوند و استوانه‌های زمین می‌باشند.
به قدری در آیات و تفاسیر، در توصیف و نشانه‌های امامان روایت آمده که هرکس طالب است، به کتب احادیث در باب حجّت و امام مراجعه کند.
امام، برگزیده‌ی الهی و تخصیص شده است. وارث جمیع انبیاء علیهم السّلام و پیامبر خاتم صلی‌الله علیه و آله و سلّم است و آنچه از اعمال، مُهر قبولی می‌خورد ولایت است که چیزی در اسلام به مانند ولایت قابل‌ذکر و توجه نبوده است.
بعد از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم وارث علم، اسم اعظم، قدرت و جمیع آنچه نزد وجود مبارکش بود، امام بوده است؛ لذا در حال حاضر خاتم الاوصیاء امام زمان علیه‌السلام است که ولایت مطلقه و خلیفه‌ی به حقِ خداوند متعال بوده و وارث انبیاء و قطب عالم امکان و … می‌باشد.

1- امام امیرالمؤمنین

ابن عباس گفت: در خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نشسته بودیم که علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام وارد شد و گفت: سلام بر شما یا رسول‌الله!
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: سلام بر تو ای امیرالمؤمنین و رحمت و برکات خدا بر تو باد!
علی علیه‌السلام عرض کرد: یا رسول‌الله شما زنده‌اید و ما را به‌عنوان امیرالمؤمنین خطاب می‌فرمایید؟!
فرمود: یا علی دیروز درحالی‌که من با جبرئیل مشغول صحبت بودم، از نزدیک من گذشتی و سلام نکردی، جبرئیل گفت: اگر امیرالمؤمنین سلام می‌کرد، پاسخ او را می‌دادیم.
علی علیه‌السلام گفت: «یا رسول‌الله من دیدم شما با دحیه کلبی خلوت نموده، سرگرم صحبت هستید، خوش نداشتم رشته‌ی صحبت شما را با سلام کردن قطع نمایم.» (چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرموده بود: هرگاه دیدید دحیه‌ی کلبی نزد من است؛ کسی بر من وارد نشود، زیرا جبرئیل به‌صورت دحیه ی کلبی که زیبا صورت و هم شیر (برادر رضاعی) پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود، بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ظاهر می‌شد.)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: او دحیه ی نبود، جبرئیل بود؛ از او پرسیدم چگونه علی علیه‌السلام را امیرالمؤمنین نامیدی؟
جبرئیل گفت: «خداوند در جنگ بدر به من وحی فرمود: بر محمّد فرود آی و او را امر کن که امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب را دستور دهد درصحنه‌ی جنگ بین دو کوه جولان دهد و کرّ و فرّ نماید؛ چه آن‌که ملائکه دوست دارند، او را در حال جولان بین دو صف (مسلمانان و مشرکان) ببینند، پس در آن روز خدای تعالی از عالم امر او را امیرالمؤمنین نامید.»
بنابراین تو یا علی امیر کسانی باشی که در آسمان هستند و امیر کسانی که در زمین هستند و امیر کسانی که درگذشته‌اند و آنانی که باقی هستند. پس نه پیش از تو امیری بوده و نه بعد از تو امیری خواهد بود. از این رو جایز نیست کسی که خدای تعالی او را به این نام نام‌گذاری نکرده (امیرالمؤمنین) خوانده شود.[simple_tooltip content=’با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 41 -غایه المرام، ص 18، ح 12′](2)[/simple_tooltip]

2- فرق امام با دیگران

ابوالصباح کنانی گفت: روزی به خانه‌ی امام باقر علیه‌السلام رفتم و در زدم. کنیز خدمتکار که پستان برجسته‌ای داشت، درب را باز کرد.
پس دست خود را بر پستان او زدم و گفتم: به آقای خود بگو که ابوالصباح دم در خانه می‌باشد.
ناگاه صدای مبارک امام از آخر خانه بلند شد و فرمود: مادر تو را مباد، داخل شو.
داخل خانه شدم و گفتم: به خدا سوگند که این حرکت از روی شهوت نبود و من در این کار مقصدی جز زیاد داشتن یقین نداشتم.
حضرت فرمود:
راست گفتی، اگر گمان کنی که این دیوارها حائل و مانع از دیدن ما شود، همان‌طور که برای شما حائل است، پس چه فرقی میان ما و شما خواهد بود؟ پس بپرهیز از این‌که مثل این عمل را به جای آوری.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 2، ص 198′](3)[/simple_tooltip]

3- در حضور امام طهارت شرط است

ابو بصیر گفت: من با کنیزم وارد مدینه شدم. با او نزدیکی کردم و از خانه برای رفتن به حمّام و غسل کردن خارج شدم.
در بین راه با عده‌ای از شیعیان و دوستان که به‌سوی خانه‌ی امام صادق علیه‌السلام می‌رفتند، برخورد کردم و ترسیدم که از ملاقات آن حضرت محروم بمانم، ازاین‌رو با آنان حرکت کردم و به محضر امام شرفیاب شدم.
چون جلوی روی امام قرار گرفتم، نگاهی به من کرد و فرمود:
ای ابو بصیر! مگر نمی‌دانی که کسی با حال جنابت نباید به خانه پیامبران و اولاد آن‌ها (امامان) وارد شود؟
من خجالت کشیدم و گفتم: پسر پیامبر! در بین راه دوستان را دیدم که به اینجا می‌آیند؛ ترسیدم که نتوانم به زیارت شما برسم؛ دیگر این کار را تکرار نخواهم کرد! این را گفتم و از محضر آن حضرت خارج شدم.[simple_tooltip content=’به نقل کشف الغمه، ج 20، ص 381 -محجه البیضاء، ج 4، ص 259′](4)[/simple_tooltip]

4- 6605 نفر

ابن عباس گوید: هنگامی‌که امیر مؤمنان از مدینه عازم بصره شد، چون به ذی قار-که فاصله میان بصره و کوفه بود– رسید، در انتظار رسیدن مردم کوفه به مدت 15 روز در ذی قار توقف کرد و در آنجا ماند.
عرض کردم: یا علی علیه‌السلام از کوفه که شهر پرجمعیت و لشکر خیز است جمعیت اندکی آمدند. فرمود: «به خدا قسم هم‌اکنون 6605 نفر، بدون یک نفر کم و زیاد خواهند رسید.» من مضطرب شدم؛ که اگر یک نفر کم و زیاد شود، گفته‌ی امام چه اثر سویی در لشکر باقی خواهد گذاشت.
ناگهان جمعیت از دور نمایان شد، من گفتم آن‌ها را شماره کنم، چون آن‌ها را برشمردم، دیدم کاملاً 6605 نفر بودند و با کلام امام منطبق بود.[simple_tooltip content=’شاگردان مکتب ائمه علیهم السّلام، ج 3، ص 420 -نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 188′](5)[/simple_tooltip]

5- مقام امامت

وقتی امام رضا علیه‌السلام به ولایت‌عهدی منتخب شد، مأمورین مأمون خلیفه عباسی، ابتدا احترام لازم را می‌کردند، ولی بعد کج‌رفتاری نمودند.
روزی گفتند: وقتی علی بن موسی علیه‌السلام وارد می‌شود، روی برگردانید و سلام نکنید و پرده‌ها را بالا نزنید. وقتی امام علیه‌السلام داخل شد، بی‌اختیار نتوانستند این کارها را بکنند؛ و بعد از رفتن امام، همدیگر را سرزنش کردند.
روز بعد وقتی امام وارد شد، برخاستند و سلام کردند، امّا بر جای خود ایستادند و پرده را کنار نزدند؛ ولی با کمال تعجّب (چون به مقام امام واقف نبودند) دیدند بادی شدید برخاست و از همان طرف که هر روز آن‌ها پرده را کنار می‌زدند، پرده را کنار برد و امام بدون زحمت وارد شد؛ و هنگام خارج شدن هم بادی از جهت مخالف وزید و پرده را کنار زد تا حضرت خارج شد.
پس از رفتن امام، مأمورین مأمون، خلیفه‌ی وقت عبّاسی به مذاکره نشستند که او منزلت و مقام بزرگی دارد و مثل حضرت سلیمان، خداوند باد را در اختیار او قرار داده است، بهتر است خودمان پرده را کنار بزنیم و به خدمت او برخیزیم که این به صلاح ما می‌باشد.[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 194 -محجه البیضاء، ج 4، ص 284′](6)[/simple_tooltip]

امانت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 58 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «خدا به شما امر می‌کند که امانت را به صاحبانش بازدهید.»

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «اگر قاتل حضرت علی علیه‌السلام امانتی به من بسپارد، هر آینه آن را به وقتش به او بازمی‌گردانم.»[simple_tooltip content=’فروع کافی، ج 5، ص 133′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

امانت‌داری مصادیق فراوانی دارد مانند کتاب خدا، عترت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و … آنچه در عرف مردم و مسائل اخلاقی مورد نظر است، اماناتی است به رسم عاریه و موقّتی در اموال، ناموس، اسرار و مانند این‌ها.
در ایام جاهلیت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را محمّد امین می‌نامیدند چرا که قریش به وی امانت می‌سپردند و او را حافظ اموال و متاع‌های خود می‌دانستند و تا زمان رسالت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، اعرابی که از اطراف مکّه در ایّام حج می‌آمدند، امانت نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌گذاشتند.
وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم خواست از مکه به مدینه هجرت کند، امانات را به امیرالمؤمنین علیه‌السلام داد و فرمود: «هر روز صبح و شام در مسیل مکّه جار بزند که هر کس نزد محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم امانتی یا طلبی دارد، بیاید تا من امانتش را به او بدهم.»

1- امانت‌داری امّ سلمه

موقعی که علی علیه‌السلام تصمیم گرفت به عراق برای اقامت برود، نامه‌ها و وصیت‌های خود را به «امّ سلمه» سپرد و هنگامی‌که امام حسن علیه‌السلام به مدینه برگشت، آن‌ها را به وی برگردانید.
وقتی‌که امام حسین علیه‌السلام عازم عراق شد، نامه و وصیت خود را به ام سلمه سپرد و فرمود: هرگاه بزرگ‌ترین فرزندم آمد و این‌ها را مطالبه کرد، به او بده. پس از شهادت امام حسین علیه‌السلام، امام سجاد علیه‌السلام به مدینه بازگشت و سپرده‌ها را به وی برگردانید. (سفینه البحار ماده (سلم)
«عمر، پسر ام سلمه» می‌گوید: مادرم گفت: روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم با علی علیه‌السلام به خانه من تشریف آورد و پوست گوسفندی طلب کرد؛ در پوست مطالبی نوشت و به من داد و فرمود: «هر که با این نشانه‌ها این امانت را از تو طلب کرد، به وی بسپار.»
روزگاری گذشت و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از دنیا رحلت کردند و تا زمان خلافت امیرالمؤمنین کسی طلب این امانت را نکرد تا روزی که مردم با علی علیه‌السلام بیعت کردند.
من (پسر ام سلمه) در میان جمعیت روز بیعت نشستم. پس از آن‌که علی علیه‌السلام از منبر فرود آمد، مرا دید و فرمود: برو از مادرت اجازه بگیر، می‌خواهم او را ملاقات کنم. من نزد مادرم رفتم و جریان را گفتم. مادرم گفت: منتظر چنین روزی بودم. امام وارد شد و فرمود: ام سلمه! آن امانت را با این نشانه‌ها به من بده. مادرم برخاست، از میان صندوقی، صندوق کوچکی بیرون آورد و آن امانت را به وی سپرد؛ سپس به من گفت: «فرزندم دست از علی علیه‌السلام بر مدار که پس از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم امامی جز او سراغ ندارم.»[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 275 -بحارالانوار، ج 6، ص 942′](2)[/simple_tooltip]

2- عطار خیانت‌کار

در زمان «عضد الدوله دیلمی» مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردن بندی را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولی مشتری پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پی یافتن مردی امینی گشت تا گردن بند را به وی بسپارد.
مردم عطاری را معرفی کردند که به پرهیزکاری معروف بود. گردن بند را به رسم امانت نزد وی گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقداری هدیه برای او فراهم آورد.
چون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسی زد و گفت: من تو را نمی‌شناسم و امانتی نزد من نگذاشتی. سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند و او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند.
چند بار دیگر نزدش رفت و جز ناسزا از او چیزی نشنید. کسی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، برای امیر عضد الدوله بنویس حتماً کاری برایت می‌کند.
نامه‌ای برای امیر نوشت و عضد الدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالی بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام می‌دهم تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده.
روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همین‌که چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد و امیر از او گلایه کرد که به بغداد می‌آیی و از ما خبری نمی‌گیری و خواسته‌ات را به ما نمی‌گویی، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم. در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؛ و عطار مرگ را به چشم می‌دید.
همین‌که امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: «برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادی، آیا نشانه‌ای داشت؟ دومرتبه بگو شاید یادم بیاید.» مرد نشانی‌های امانت را گفت، عطار جستجوی مختصری کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: «خدا می‌داند من فراموش کرده بودم.»
مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردن بند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید. دستور داد: در میان شهر صدا بزنند، این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 1، ص 202 -مستطرف، ج 1، ص 118′](3)[/simple_tooltip]

3- به هیچ امانتی نباید خیانت کرد

«عبدالله بن سنان» گوید: بر امام صادق علیه‌السلام (در مسجد) وارد شدم درحالی‌که ایشان نماز عصر را خوانده بود و رو به قبله نشسته بود.
عرض کردم: بعضی از پادشاهان و اُمراء، ما را امین می‌دانند و اموالی را به امانت نزد ما می‌گذارند، بااینکه خمس مال خود را نمی‌دهند، آیا اموالشان را به آن‌ها رد کنیم یا تصرف نماییم؟
امام سه مرتبه فرمود: به خدای کعبه اگر ابن ملجم، کشنده و قاتل پدرم علی علیه‌السلام امانتی به من بدهد، هر زمان خواست امانتش را به او می‌دهم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 354 -بحارالانوار، ج 15، ص 149′](4)[/simple_tooltip]

4- چوپان و گوسفندان یهودیان

سال هفتم هجری پیامبر صلی‌الله علیه و آله همراه هزار و شش‌صد نفر سرباز برای فتح قلعه خیبر که در 32 فرسخی مدینه قرار داشت روانه شدند. مسلمانان در بیابان‌های اطراف خیبر مدتی ماندند و نتوانستند قلعه‌های خیبر را فتح کنند.
از نظر غذایی در مضیقه سختی قرار داشتند به‌طوری‌که بر اثر شدت گرسنگی، از گوشت حیواناتی که مکروه بود، مانند گوشت قاطر و اسب استفاده می‌کردند.
در این شرایط، چوپان سیاه چهره‌ای که گوسفندان یهودیان را می‌چراند، به حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و مسلمان شد و سپس گفت: این گوسفندان مال یهودیان است در اختیار شما می‌گذارم.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله باکمال صراحت در پاسخ او فرمود: «این گوسفندها نزد تو امانت هستند و در آئین ما خیانت به امانت جایز نیست، بر تو لازم است که همه گوسفندان را در قلعه ببری و به صاحبانش بدهی.»
او فرمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله را اطاعت کرد و گوسفندان را به صاحبانش رساند و به جبهه‌ی مسلمین بازگشت.[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 8، ص 114 -سیره ابن هشام، ج 3، ص 344′](5)[/simple_tooltip]

5- امانت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و قریش

چون رسول اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم از مکه به مدینه هجرت کردند، امیرالمؤمنین علیه‌السلام را در مکه گذاشت و فرمود: «ودایع وامانت مرا به صاحبانش بده.»
«حنظله، پسر ابوسفیان» به «عمیر بن وائل» گفت: «به علی علیه‌السلام بگو من صد مثقال طلای سرخ در نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به امانت گذاشتم، چون به مدینه فرار کرده و تو کفیل او هستی، امانت مرا بده و اگر از تو شاهدی طلب کرد، ما جماعت قریش بر این امانت گواهی می‌دهیم.»
عمیر نمی‌خواست این کار را کند، اما حنظله با دادن مقداری طلا و گردن بندِ هند -زن ابوسفیان- به عمیر، او را وادار کرد این طلب را از علی علیه‌السلام بکند!
عمیر نزد امام آمد و ادعای امانت کرد و گفت: بر ادعایم ابوجهل و عکرمه و عقبه و ابوسفیان و حنظله گواهی می‌دهند.
امام فرمود: این مکر و حیله به خودشان باز گردد، برو گواهان خود را در کعبه حاضر کن، او آن‌ها را حاضر کرد؛ و امام جداگانه از هر یک علائم امانت را پرسید. امام فرمود: عمیر! چه وقت امانت را به محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم دادی؟ گفت: صبح و محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم آن را به بنده‌ی خود داد.
فرمود: ابوجهل! چه وقت امانت را عمیر به محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم داد؟ گفت: نمی‌دانم. از ابوسفیان سؤال کرد، گفت: هنگام غروب شمس بود و امانت را در آستین خود نهاد.
بعد از حنظله سؤال کرد، گفت: هنگام عصر بود که به دست خودش گرفت و به خانه برد.
از عکرمه سؤال کرد، او گفت: روز روشن شده بود که امانت را محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم گرفت و به خانه‌ی فاطمه علیها السّلام فرستاد.
امام اختلاف در امانت را برایشان بازگو نمود و مکر ایشان ظاهر شد؛ و بعد روی به عمیر کرد و گفت: «چرا موقع دروغ بستن، حالت دگرگون و رنگت زرد گشت؟»
عرض کرد: همانا مرد حیله‌گر رنگش سرخ نگردد؛ به خدای کعبه که من هیچ امانت نزد محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم ندارم و این خدیعت را حنظله به رشوه دادن به من آموخت و این گردن بندِ هند، همسر ابوسفیان است که نام خود را بر آن نوشته است و از جمله‌ی آن رشوه است.[simple_tooltip content=’رهنمای سعادت، ج 2، ص 435 – ناسخ التواریخ، امیرالمؤمنین علیه‌السلام، ص 676′](6)[/simple_tooltip]

امتحان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی مُلک می‌فرماید: «(خدایی) که مرگ و زندگی را آفرید تا شما را بیازماید که کدامین در عمل نکوترید.»

حدیث:

امام سجّاد علیه‌السلام فرمود: «خدا دنیا و اهلش را آفرید تا آن‌ها را بیازماید.»[simple_tooltip content=’فروع کافی، ج 8، ص 75 چاپ جدید’](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اثر امتحان این است که صفات باطنی از قبیل اطاعت، سخاوت، عفّت، حسادت یا حرص و … در وقت آزمون بروز می‌کند
چطور گفتار، ممکن است راست باشد ممکن هم است دروغ باشد و خلاف واقع صورت پذیرد. پس امتحان هم جز با برنامه‌های عملی صورت نمی‌گیرد.
این سنّت، همیشگی است چه آن‌که انسان به غایتی بسیار مهم که باید به آن مقام برسد در بوته آزمایش‌ها قرار می‌گیرد.
طبق نص صریح قرآن، امت‌های گذشته به امتحانات بسیار، حقیقت خود را نشان دادند. لذا می‌بینیم کیفر مردودین، عذاب‌های مختلف و گوناگونی مطابق با معدل مردودی‌شان بوده است و آنان که نمره‌شان مقبول افتاد کسانی بودند که در اعتقاد به خدا و پیامبر و کتابشان، عملاً با اختیار، سعادتمندی خود را نشان دادند و جزء اصحاب یمین شدند و مُهر ابرار بر آنان زده شد؛ اما آخرت، دارِ جزاء و پاداش و کیفر است نه امتحان. هنگام آزمایش است که انسان یا روسفید می‌شود یا خوار می‌گردد.

1- هاورن مکّی

سهل خراسانی به حضور امام صادق علیه‌السلام آمد و از روی اعتراض گفت: «چرا بااینکه حق با توست، نشسته‌ای و قیام نمی‌کنی؟ حال صد هزار نفر از شیعیان تو هستند که به فرمان تو شمشیر را از نیام برمی‌کشند و با دشمن تو خواهند جنگید.»
امام برای اینکه عملاً جواب او را داده باشد، دستور داد تنوری را آتش کنند، سپس به سهل فرمود: «برخیز و در میان شعله‌های آتش تنور بنشین.»
سهل گفت: ای آقای من! مرا در آتش مسوزان، حرفم را پس گرفتم، شما نیز از سخنتان بگذرید، خداوند به شما لطف و مرحمت کند.
در همین میان یکی از یاران راستین امام صادق علیه‌السلام بنام هارون مکی به حضور امام رسید. امام به او فرمود: «کفشت را به کنار بینداز و در میان آتش تنور بنشین.»
او همین کار را بی‌درنگ انجام داد و در میان آتش تنور نشست. امام متوجه سهل شد و از اخبار خراسان برای او مطالبی فرمود، گویی خودش از نزدیک در خراسان ناظر اوضاع آن سامان بوده است.
سپس به سهل فرمود: برخیز به تنور بنگر، چون سهل به تنور نگاه کرد، دید هارون مکی چهار زانو در میان آتش نشسته است.
امام فرمود: «در خراسان چند نفر مثل این شخص وجود دارد؟» عرض کرد: «سوگند به خدا حتّی یک نفر در خراسان، مثل این شخص وجود نداد.»
فرمود: «من خروج و قیام نمی‌کنم در زمانی که (حتّی) پنج نفر یار راستین برای ما پیدا نشود. ما به وقت قیام آگاه‌تر هستیم.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های شنیدنی، ج 4، ص 65 -سفینه البحار، ج 2، ص 714′](2)[/simple_tooltip]

2- بهلول قبول شد

«هارون‌الرشید» خلیفه‌ی عباسی خواست کسی را برای قضاوت بغداد تعیین نماید، با اطرافیان خود مشورت کرد، همگی گفتند: برای این کار جز بهلول صلاحیت ندارد. بهلول را خواست و قضاوت را به وی پیشنهاد کرد. بهلول گفت: «من صلاحیت و شایستگی برای این سمت ندارم.»
هارون گفت: «تمام بغداد می‌گویند جز تو کسی سزاوار نیست، حال تو قبول نمی‌کنی!»
بهلول گفت: «من به وضع و شخصیت خود از شما بیشتر اطلاع دارم و این سخن من یا راست است یا دروغ. اگر راست باشد شایسته نیست کسی که صلاحیت منصب قضاوت را ندارد متصدی شود. اگر دروغ است شخص دروغ‌گو نیز صلاحیت این مقام را ندارد.»
هارون اصرار کرد که باید بپذیرد و بهلول یک شب مهلت خواست تا فکر کند. فردا صبح خود را به دیوانگی زد و سوار بر چوبی شده و در میان بازارهای بغداد می‌دوید و صدا می‌زد دور شوید، راه بدهید اسبم شما را لگد نزند.
مردم گفتند: بهلول دیوانه شده است! خبر به هارون‌الرشید رساندند و گفتند: بهلول دیوانه شده است.
گفت: «او دیوانه نشده ولکن دینش را به این واسطه حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننماید.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 1، ص 181 -روضات الجنات، ص 36 -غرائب الاخبار سید نعمت‌الله جزایری’](3)[/simple_tooltip]
آری آزمایش هر کس، نوعی مخصوص است. نه‌تنها ریاست برای بهلول آماده بود بلکه غذای خلیفه را برای او می‌آوردند می‌گفت: «غذا را ببرید پیش سگ‌ها پشت حمام بیاندازید، تازه اگر سگ‌ها هم بفهمند، از غذای خلیفه نخواهند خورد!»

3- ابوهریره مردود شد

«ابوهریره» سال هشتم هجری اسلام آورد و دو سال فقط پیامبر صلی‌الله علیه و آله را درک کرد و در 78 سالگی در سال 59 هجری از دنیا رفت.
او از این‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله را دیده و جزء صحابه به شمار می‌رفت از این منزلت برای دنیایش، خود را فروخت و نتوانست با استفاده از پیامبر صلی‌الله علیه و آله خویش را از لغزش‌های مادی و معنوی حفظ کند.
او برای جلب پول و طمّاع بودن شکم پر کردن، متهم به جعل حدیث شد و همه را نسبت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌داد.
«خلیفه دوم» اولین بار او را از نقل حدیث ممنوع کرد و در مرتبه دوم او را با تازیانه ادب نمود و بار سوم او را تبعید کرد.
در سال 21 هجری وقتی علاء استاندار بحرین وفات کرد عمر، وی را به حکومت آنجا منصوب نمود ولی پس از مدت کوتاه، پول زیادی (چهارصد هزار دینار) به جیب زد و خلیفه دوم او را عزل کرد.
معاویه عده‌ای از صحابه و تابعین را وادار کرد تا اخبار زشتی از امیرالمؤمنین علیه‌السلام جعل کنند که یکی از سردمداران این جعل، ابوهریره بود.
وقتی «اصبغ بن نباته» به او گفت: بر خلاف گفته‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله، دشمن علی علیه‌السلام را دوست می‌داری و دوستش را دشمن گرفته‌ای؟ ابوهریره آه سردی کشید و گفت: انّا لله و انّا الیه راجِعُون.
و آخرین مطالب مردودی این بود که برای گرفتن پول از معاویه، همراه او به مسجد کوفه آمد در میان جمعیت چند بار به پیشانی‌اش زد و گفت:
مردم عراق! گمان می‌کنید بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله خدا دروغ می‌بندم و خود را به آتش جهنم می‌سوزانم؟ به خدا سوگند، از پیامبر صلی‌الله علیه و آله شنیدم که فرمود: برای هر پیغمبری حرمی است و حرم من در مدینه مابین کوه «عیر» تا کوه «ثور» می‌باشد، هر که در حرم من امری احداث کند و بدعتی بگذارد لعنت خدا و ملائکه و همه مردم بر او باد. خدا را گواه می‌گیرم که علی علیه‌السلام (نعوذبالله) در حرم پیامبر صلی‌الله علیه و آله بدعت نهاد.
معاویه از این سخن بسیار خوشش آمد و به او جایزه داد و حکومت مدینه را به وی سپرد.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 166 – 154′](4)[/simple_tooltip]

4- ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل

خداوند ابراهیم علیه‌السلام را مأمور کرد که به دست خود اسماعیل را قربانی نماید. این جریان، امتحان و آزمایشی بود برای او تا مقدار صبر و تحملش در برابر فرمان الهی معلوم گردد و عطای پروردگار نسبت به او از روی استحقاق و شایستگی باشد. حال پس از سال‌ها تنهایی و بی‌فرزندی، اکنون که نور چشم او کمی بزرگ شده و به سن سیزده‌سالگی رسیده، ابراهیم مأمور می‌شود به دست خود او را ذبح کند.
ابراهیم به اسماعیل می‌گوید: «پسر جان من در خواب دیده‌ام که تو را قربانی می‌کنم، بنگر تا رأی تو در این باره چیست؟»
گفت: «پدر جان به هر چه مأموری عمل کن که انشا الله مرا از صابران خواهی یافت.» بعد اسماعیل خودش پدر را ترغیب به این کار می‌کند و می‌گوید: اکنون‌که تصمیم به کشتن من داری، دست و پایم را محکم ببند که در وقت سر بریدنم آن موقع که کارد بر گلویم می‌رسد، دست و پا نزنم و از اجر و ثوابم کاسته نشود، زیرا مرگ سخت است و ترس آن را دارم که هنگام احساس آن، مضطرب شوم. دیگر آن‌که کاردت را تیز کن و به سرعت بر گلویم بکش تا زودتر آسوده شوم. هنگامی‌که مرا بر زمین خوابانیدی، صورتم را به رو و بر زمین بنه و به یک طرف صورت مرا به زمین مخوابان، زیرا می‌ترسم چون نگاهت به صورت من بیفتد، حال رقّت به تو دست دهد و مانع انجام فرمان الهی گردد.
جامه‌ات را هنگام عمل بیرون آر که از خون من چیزی بر آن نریزد و مادرم آن را نبیند.
اگر مانعی ندیدی پیراهنم را برای مادرم ببر، شاید برای تسلیت خاطرش در مرگ من وسیله مؤثّری باشد و آلام درونی‌اش تخفیف یابد.
پس از این سخن‌ها بود که ابراهیم به او گفت: به‌راستی تو ای فرزند! برای انجام فرمان خدا، نیکو یاور و مددکار هستی.
ابراهیم فرزند را به منی (محل قربان گاه) آورد و کارد را تیز کرده و دست و پای اسماعیل را بست و روی او را بر خاک نهاد، ولی از نگاه کردن به او خودداری می‌کرد و سر را به‌سوی آسمان بلند می‌کرد، آنگاه کارد را بر گلویش نهاد و به حرکت درآورد امّا مشاهده کرد که لبه کارد برگشت و کند شد. تا چند مرتبه این مسئله تکرار شد که ندای آسمانی آمد:
ای ابراهیم حقاً که رویای خویش را انجام دادی و مأموریت را جامه عمل پوشاندی؛ جبرئیل به‌عنوان فدای اسماعیل گوسفندی آورد و ابراهیم آن را قربانی کرد؛ و این سنّت بر حاجیان به‌جای ماند که هرساله در منی قربانی انجام دهند.[simple_tooltip content=’تاریخ انبیاء، ج 1، ص 169 – 164′](5)[/simple_tooltip]

5- سعد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم

مردی از پیروان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به نام سعد بسیار مستمند بود و جزء اصحاب صُفّه (به کسانی گفته می‌شد که خانه نداشتند و در ایوان و غرفه‌های مسجد زندگی می‌کردند) محسوب می‌شد و تمام نمازهای شبانه‌روزی را پشت سر پیامبر می‌گذارد. پیامبر از فقر سعد متأثّر بود، روزی به او وعده داد اگر مالی به دستم بیاید تو را بی‌نیاز می‌کنم. مدتّی گذشت اتفاقاً چیزی به دست نیامد و افسردگی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بر وضع مادی سعد بیشتر شد. در این هنگام جبرئیل نازل شد و دو درهم با خود آورد و عرض کرد: خداوند می‌فرماید: «ما از اندوه تو به‌واسطه‌ی فقر سعد آگاهیم اگر می‌خواهی از این حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خرید و فروش کند.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دو درهم را گرفته؛ وقتی برای نماز ظهر از منزل خارج شد، سعد را مشاهده کرد که به انتظار ایشان بر در یکی از حجرات مسجد ایستاده است.
فرمود: «می‌توانی تجارت کنی؟» عرض کرد سوگند به خدا که سرمایه ندارم؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دو درهم را به او داد و فرمود: «سرمایه‌ی خود کن و به خرید و فروش مشغول شو.»
سعد پول را گرفت و برای انجام نماز به مسجد رفت و بعد از نماز ظهر و عصر به طلب روزی مشغول شد.
خداوند برکتی به او داد که هر چه را به یک درهم می‌خرید، دو درهم می‌فروخت؛ کم‌کم وضع مالی او رو به افزایش گذاشت، به‌طوری‌که بر در مسجد دکّانی گرفت و کالای خود را آنجا می‌فروخت.
چون کارش بالا گرفت، کارش از نظر عبادی به‌جایی رسید که وقتی بلال اذان می‌گفت، او خود را برای نماز آماده نمی‌کرد؛ بااینکه قبلاً پیش از اذان مهیّای نماز می‌شد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «سعد! دنیا تو را مشغول کرده و از نماز بازداشته است.» گفت: «چه کنم اموال خود را بگذارم، ضایع می‌شود می‌خواهم پول جنس فروخته را بگیرم و از دیگری متاعی خریدم، جنس را تحویل بگیرم و قیمتش را بدهم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از مشاهده اشتغال سعد به ثروت و باز ماندنش از بندگی افسرده گشت، جبرئیل نازل شد و عرض کرد: خداوند می‌فرماید: «از افسردگی تو اطلاع یافتیم، کدام حال را برای سعد می‌پسندی؟» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گفت: حال قبلی برایش بهتر بوده، جبرئیل هم گفت: آری علاقه به دنیا انسان را از یاد آخرت غافل می‌کند؛ حال دو درهمی که به او دادی از او پس بگیر.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نزد سعد آمده و فرمود: دو درهمی که به تو دادم، برنمی‌گردانی؟
عرض کرد: دویست درهم خواسته باشید می‌دهم، فرمود: نه همان دو درهمی که گرفتی، بده. پول را تقدیم پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم کرد. چیزی از زمان نگذشت که وضع مالی او به حال اوّل برگشت.[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها 2/78 -حیوه القلوب 1/578′](6)[/simple_tooltip]

امتحان سلوکی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 72 سوره‌ی کهف می‌فرماید: «خضر به موسی گفت: آیا نگفتم تو هرگز نمی‌توانی همراه من شکیبایی کنی؟»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «در هنگام آزمایش است که مرد گرامی داشته شود یا خوار گردد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 2، ص 412′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بسیاری از عالمان ربّانی و عارفان به حقیقت رسیده در سیره‌ی خود، در مراحل اولیه‌ی سلوک الی الله از بعضی از تلامذه آزمایشی می‌کنند که به یک معنی تمحیص خالص ساختن و بیدار کردن است و به یک معنی ظرف وجودی را در بوته آتش قرار می‌دهد تا طلای ناب از غیر ناب جدا شود.
اگر کسی بگوید بدون امتحان کسی داخل بهشت می‌شود، لازمه‌ی این پندار آن است که بگوییم مگر صحابه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و امیرالمؤمنین علیه علیه‌السلام در حضَر و سفر با آن‌ها نبودند و سال‌ها درک ملازمت آن‌ها را ننموده‌اند؛ پس چرا وقتی پای آزمون به میان می‌آمد، دیگر نفس امّاره حاکم بود و تمام زحمات آن‌ها را از بین می‌برد و با امام وقت خود می‌جنگیدند؟!
استاد وقتی شاگرد را امتحان می‌کند، می‌خواهد باطن حال او را که خودش به آن جاهل است، با آزمایش ظاهر سازد.
این سنّت گاه‌گاهی اجرا می‌شود نه برای همگان؛ چه آن‌که آنان که باطنی پاک و صفت استقامت دارند و طالب حقیقی‌اند، به‌نوعی معلوم‌اند و آنان که ضعیف هستند نیز از سر و رویشان پیداست. امّا گروهی متوسط‌الحال‌اند و این امتحان مانند شوک است برای آن‌ها تا استارتی باشد برای بیداری، در آزمون‌های بعدی.

1- احمدکه و احمدمه

نوشته‌اند که: ابن خفیف شیرازی (م 371) را دو مرید بود (احمدکه و احمدمه)
استاد را نظر به احمدکه بود. اصحاب گفتند احمدمه کارها کرده و ریاضت‌ها کشیده، چرا شما به احمدکه نظر دارید؟ استاد برای نشان دادن برتری احمدکه، آن دو را امتحان کرد. ابتدا به احمدمه گفت: شتری بر در خانه خفته است؛ این را بر بام خانه ببر. او گفت: یا شیخ! اشتر بر بام چگونه توان برد؟ فرمود: بس است.
آنگاه به احمدکه گفت: شتر خفته را بر بام خانه ببر. احمدکه آستین بالا زد و دوید و هر دو دست زیر شتر کرد و هر چه قدرت داشت، زد و نتوانست شتر را بلند کند، استاد فرمود: بس است. آنگاه به معترضین گفت: احمدکه از آنِ خود به‌جای آورد و به فرمان قیام نمود و به اعتراض پیش نیامد؛ در فرمان ما نگریست نه به کار خود که توان کرد یا نه. احمدمه به بحث مناظره که نمی‌تواند انجام دهد، مشغول شد.[simple_tooltip content=’مقدمه‌ای بر مبانی عرفان، ص 77؛ تذکره الاولیاء ص 576′](2)[/simple_tooltip]
*نمونه این نوع امتحانات درباره مریدان بسیار نقل شده است که نقل آن برای این است که اطاعت محض پیروان و مریدان از امام و استاد و رهبر، موجب سعادت و ترقّی است نه مانند قوم بنی‌اسرائیل که به اشکال‌تراشی مشغول بودند و هیچ ترقّی نمی‌کردند.

2- امتحان به مال

حُسام الدیّن چَلَپی (م 683) کسی بود که جانشین مولوی شد و مثنوی به خاطر او و بنا به درخواست وی سروده شد. او در جوانی در قونیه خدمت شمس تبریزی رسید و تواضع بسیار کرد. روزی شمس به او فرمود: «دین آن جاست که پول است. چیزی بده و بندگی کن تا در ما توانی راه رفتن.» حُسام الدّین برخاست و به خانه رفت و هر چه از اساس خانه داشت همه را نزد شمس گذاشت. باغی داشت، فی الحال فروخت و بهای آن را در کف شمس ریخت و شکرها می‌کرد.
شمس فرمود: «آری حسام الدّین! اگرچه مردان به هیچ چیزی محتاج نیستند، امّا در قدم اول امتحان محبّت محب را جز به ترک دنیا نیست و پایه‌ی دوم، ترک ماسوی الله است. هیچ نوع مریدی به مراد خود راه نیافت الّا به بندگی و ایثار.»
گویند: از آن مجموع، شمس جز پول ناچیزی قبول نکرد و همه را حسام الدّین بخشید.[simple_tooltip content=’افلاکی، ج 4، ص 21 -خط سوم، ص 603′](3)[/simple_tooltip]

3- امتحان دوست نمایی

شمش تبریزی گفت: «فرق است میان نوری که با اندک امتحان، آن نور تیره شود. آن را بنگر که نور ایمان از رویش صاف از نفاق فرو می‌آید نه آن نور که به هیچ امتحانی ظلمت شود یا کم شود.
مرا یکی دوست‌نمای بود. مریدی دعوی کردی، می‌گفت: مرا یک جان است نمی‌دانم که در قالب توست یا در قالب من.
به امتحان روزی گفتم: تو را مالی هست، مرا زنی باجمال بخواه! اگر سیصد خواهند تو چهارصد بده! برجایش خشک شد.»[simple_tooltip content=’مقالات شمس، ص 136′](4)[/simple_tooltip]

4- وقت امتحان و اثبات مدّعی

شخصی در بغداد تنها در خانه بود، یک‌مرتبه از نفسش شنید که می‌گوید: تو بخیلی. گوید: به خود گفتم: نه من سخی هستم. چند مرتبه از نفسم شنیدم که می‌گوید تو بخیلی، من به خود می‌گفتم: سخی هستم. گفتم برای این‌که اثبات کنم سخی هستم هر چه امروز دستم آمد در راه خدا می‌دهم.
طولی نکشید از طرف خلیفه کیسه‌ای از زر حاوی پنجاه اشرفی که خیلی زیاد بود، به دستم رسید. چون عهد کرده بودم در راه خدا بدهم، با تفکر زیاد و کراهت شدید که دلیل بخل است، از خانه بیرون آمدم؛ دیدم کوری نشسته و سر تراشی، سر او را می‌تراشد، با خود گفتم این اشرفی‌ها را به کور می‌دهم. چون خواستم به کور بدهم گفت: این پول را به سلمانی بده. خیال کردم پول را به اندازه مرد سلمانی می‌پندارد، گفتم این پول خیلی زیاد است خودت بگیر و خرج کن. کور گفت: نگفتم تو بخیلی؟! چون این را شنیدم پول را به سلمانی دادم؛ سلمانی گفت: نمی‌گیرم زیرا با خود عهد کردم که سر این شخص را بتراشم و پول نگیرم! (سخاوت ذاتی خود را نشان داد.) پس پول‌ها را ریختم به رودخانه دجله و گفتم: ای پول! حقاً کسی که تو را عزیز شمرد، ذلیل است.[simple_tooltip content=’چلچراغ سالکان، ص 90′](5)[/simple_tooltip]

5- سُهروردی و آزمایش (امتحان مرید)

مریدان شهاب‌الدین سهروردی به رتبه و قرب شیخ بهاءالدین زکریا رشک بردند و به همدیگر گفتند: «ما مدّتی است در خدمت شیخ هستیم، ولی به ما این‌گونه التفات ننموده است.»
این مرد هندی فقط 17 روز بیش نیست به اینجا آمده و به زودی جانشین استاد خواهد شد!! همین‌که سهروردی از این سخن آگاهی پیدا کرد همه‌ی مریدان خود را جمع کرد و دستور داد که گیاه جمع کنند و بیاورند. همه رفتند و گیاه سبز و تر و خوب آوردند به غیر از بهاءالدین که کاه خشک بار کرده، همه دوستان او را مسخره کردند.
استاد سؤال کرد: «تو چرا مثل دیگران گیاه سبز نیاوردی؟» جواب داد: «هر چه گیاه سبز دیدم جمله در ذکر خدا مشغول یافتم؛ این کاه خشک را که از ذکر الهی فارغ شده بود و لیاقت پیدا کرده بود آوردم.» استاد از این جواب خوشحال شد و به دیگر مریدان گفت: «شما به مثل هیزم تر هستید و او به مثل هیزم خشک. هیزم تر آتش دیر گیرد ولی هیزم خشک زود آتش می‌گیرد.»[simple_tooltip content=’خزینه الاصفیاء، ص 21، داستان عارفان، ص 78′](6)[/simple_tooltip]

امثال (اقوال مشهور میان مردم)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 43 سوره‌ی عنکبوت می‌فرماید: «و َتِلْک الامْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَما یعْقِلُها إِلاّ العالِمُونَ: این‌ها مثال‌هایی است که ما برای مردم می‌زنیم و جز دانایان آن را درک نمی‌کنند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «ضُرُوبُ الامْثالِ تُضْرَبُ لاِءُولی الْنُّهی وَالألبابِ: اقسام مَثَل‌ها، برای صاحبان عقل‌ها و خردها زده می‌شود»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 2، ص 151′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

آنچه به عنوان مَثَل در اقوال مشهور دنیا از قدیم رسم بوده هر کدام به خاطر موضوعی خاص یا واقعه‌ای به تناسب زمان و مکان، رسوم و عادات همان سرزمین و منطقه بوده است که گاهی کلمات حکمت ظاهر می‌شود و گاهی به عنوان موضوع حقیقی و تجربی در بعضی از شهرها و کشورها جا بازکرده است.
مثلاً این مَثَل را که عربی گفته‌اند: «بیاسود و راحت یافت، هر که عقل او را نیست و در واقع آنجا که عاقلی را رنجور بینی، بی عقلی را آسوده یابی»
باز از امثال گفته‌اند: «تنهایی بهتراست از هم‌نشین بد» آنجا این مطلب باید گفت که تنهایی و عافیت را بستایی و سر همه‌ی عافیت‌ها آن است که از هم‌نشین بد و یار ناموافق تجنّب لازم داری.

1- بخیل‌تر از «مادِرِه»

«مادِرِه» مردی بود که نامش مخارق و از قبیله‌ی بنی هلال بوده که در بُخل مشهور بوده است. زمانی شتران او از حوضی آب خورده بودند، مقداری از آب زیاد آمده بود، پس او در آن پلیدی ریخت و آب را آلوده کرد تا کسی از آن آب نخورد و بدان سبب او را «مادِرهِ» خواندند و این لقب بر او بماند. عرب وقتی بخواهد ممسکی را نکوهیده و مثال بزند، گوید: «او بخیل‌تر از مادِرِه است.»[simple_tooltip content=’لطایف الامثال، ص 52′](2)[/simple_tooltip]

2- تاج مردانگی

یکی از پادشاهان فاضل، فرزندانش را در پیش خود نشانده بود و پند می‌داد و می‌گفت: «اگر می‌خواهید تا همه‌ی خلایق را با دادن مال، دوست خود گردانید، خزینه خالی گردد ولی این مقصود حاصل نشود؛ لکن فروتنی کنید و روی خوش نشان دهید که همه خلایق، دوست شما گردند بدون آن‌که از خزینه اموال شما چیزی کم شود. گنج خواسته را پایان است امّا گنج تواضع را پایانی نیست، چنان‌که از تواضع، دوستی به دست آید و از تکبّر هزار چندان دشمنی به دست آید.» عرب وقتی بخواهد در تعریف خوش پرسیدن و زبان شیرین مَثَلی بگوید این‌چنین می‌گوید: «افسر مردانگی، تواضع است.»[simple_tooltip content=’لطایف الامثال، ص 58′](3)[/simple_tooltip]

3- رأی پیر، بهتر از حاضر شدن جوان

این مثل از امیرالمؤمنین علیه‌السلام است که در بعضی از جنگ‌ها آن را فرموده‌اند. گفته‌اند: چون اسکندر، قصد فتح کشورها کرد و عازم شد، هر کجا که در مضیقه (مالی و لشکری) می‌ماند، به حکیم بزرگ، ارسطالیس نامه می‌نوشت و صورت حال را بازگو و طلب استمداد می‌کرد و بر رأی ارسطالیس عمل می‌کرد و از آن مضیقه خلاصی می‌یافت و به مرادش می‌رسید. لذا اسکندر در بیشتر فتوحاتش به هدایت ارسطالیس، غالب شد و خودش می‌گفت: «رأی ارسطالیس با دوری از مکه، بهتر از صد هزار تیر پرّان و شمشیر برّانِ شمشیرزن‌هاست.»[simple_tooltip content=’لطایف الامثال، ص 90′](4)[/simple_tooltip]

4- چرا بد داشت، آب داد

ساربانی روزها شترها را به چرا می‌برد، امّا در دادن علف و چرا کوتاهی بسیار می‌کرد و شتران را گرسنه به نزد مالک‌هایشان برمی‌گرداند و چون می‌خواست مالکان شترها از کوتاهی او سر در نیاورند و او را ملامت نکنند، شتران را بسیار آب می‌داد تا شکمشان پر شود و تقصیر او نهفته و پنهان بماند و آبِ بسیار بدون علف، برای شتران بسیار زیان داشت. کنایه از این‌که از کسی انتظار کار خوب داری و او پنهان‌کاری می‌کند و به زیانکار تبدیل می‌شود.[simple_tooltip content=’لطایف الامثال، ص 90′](5)[/simple_tooltip]

5- عنقا از ایشان ببرید

عنقا، مرغی است که در گردن او طوقی سپید می‌باشد و گردن درازی دارد. اهل «رس» را پیغمبری به نام حنظله بن صفوان بود و کوهی بزرگ در آنجا بود که آن را دَمخ می‌خواندند. مرغی به نام عنقا هر روز برای شکار، مرغان دیگر را صید می‌کرد. یک روز شکار نصیبش نشد و کودکی را بگرفت و ببرد. بار دیگر هم‌چنین کار کرد. اهل رس نزد پیامبرشان شکایت کردند. او نفرین کرد که خدایا! این مرغ را بگیر و نسل او را قطع کن و بر او آفتی مسلط کن. دعای او مستجاب شد و صاعقه‌ای بیامد و عنقا یعنی سیمرغ را بسوخت و اسمش باقی و هوّیتش معدوم و مجهول ماند.[simple_tooltip content=’لطایف الامثال، ص 100′](6)[/simple_tooltip]

امثله

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 25 سوره‌ی ابراهیم می‌فرماید: «… و خدا برای مردم مَثَل‌ها می‌زند شاید متوجه شوند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «مَثَل کسی که خیر و خوبی را به مردم آموزد و خود بدان عمل نکند، چون چراغی است که به مردم نور بخشد و خود بسوزد.»[simple_tooltip content=’بحارالانوار، ج 2، ص 38 -آثار الصادقین، ج 20، ص 273′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

مَثَل به معنی مصطلح، جمله یا ترکیبی است مختصر، مشتمل بر تشبیه یا مضمونی حکیمانه که به سبب روانی لفظ و روشنی معنی، لطف ترکیب، شهرت عام یافته و همگان آن را بدون تغییر یا با اندک تغییر در محاوره به کار می‌برند.
دسته اول از امثله ریشه در حکایات کهن و عامّه دارد و در آن جانوران و گاه جمادات نقش‌های انسانی ایفاء می‌کنند و حامل پند و پیام‌اند مانند داستان‌های کلیله‌ودمنه و هزار و یک ‌شب.
نوع دیگر مثل‌ها بر پایه‌ی حکایتی از زندگی طبیعی و ممکن انسانی شکل گرفته و گاه سرچشمه‌ی آن‌ها رفتار یا واقعه‌ای به‌یادماندنی بوده است.
دسته سوم: شامل گفته‌هایی است در قالب کلمات قصار حکیمانه که اغلب از زبان کسانی خاص شنیده شده است و از آن‌ها به «حکم» نیز تعبیر می‌شود. در واقع یکی از عناصر مهم مَثَل، رمزآمیزی و تداعی میان وقایع همانند است.
منتهای بلاغت آن است که در مَثَل چهار صفت است: ایجاز لفظ، اصابت معنی، حُسن تشبیه و حُسن کنایه.[simple_tooltip content=’از مقدمه مصجح لطایف الامثال و طرایف الاقوال’](2)[/simple_tooltip]

1- ناله برای نوازش

مرحوم عارف بالله حاج اسماعیل دولابی فرمود: بچه دبستانی که بودم، روزی از کوچه عبور می‌کردم، گویا بچه‌ها لانه‌ی زنبورها را خراب کرده بودند و زنبورها عصبانی در پی انتقام بودند؛ به من که بی‌خبر از همه‌جا، موهای سرم را تراشیده بودم، حمله کردند و حسابی نیش زدند.
ناله‌ام بلند شد و پدر و مادرم شروع کردند به نوازش و مقداری شیره‌ی انگور جای نیش زنبورها مالیدند تا زهر را بیرون بکشند و سوزش آن تمام شود. گرچه سوزش سرم مرا ناراحت می‌کرد، ولی از یک طرف به خاطر این‌که چند روز از مدرسه رفتن معاف خواهم بود و از طرف دیگر به خاطر نوازش‌های شیرین پدر و مادرم، از ته دل خوشحال بودم. گاهی اوقات تصنّعی آه و ناله می‌کردم که آنان بیشتر نوازشم کنند. حال! ما با خدا و اولیاءاش همین کار را نمی‌کنیم؟!
آیا خیلی از این آه و ناله‌ها و نازها که برای خدا و ائمه می‌کنیم، به خاطر لذّتی نیست که از نوازش‌های آن‌ها می‌بریم؟ از این طریق می‌خواهیم نوازش‌های آنان بیشتر شود، البته خدا و اولیاءاش ناز کردن بنده‌ها را هم خریدارند، درحالی‌که اگر انصاف بدهیم ناز کردن، به آن‌ها و ناز خریدن، به ما می‌آید.[simple_tooltip content=’مصباح الهدی، ص 59′](3)[/simple_tooltip]

2- تمثیل به درختان

از تمثیلاتی که برای حشر و نشر، احیاء بعد از ممات می‌باشد، درختان هستند که:

ایـن درختان‌اند هـمچون خاکیان **** دست‌ها برکرده‌اند از خـاکـدان

درختان سر از خاک برمی‌دارند و دست‌هایشان به سوی آسمان بلند است. با زبان حال به مردم صدها اشارت می‌کنند؛ البته به آن کس که گوش باطنی دارد، مقصود خود را می‌فهمانند.

سوی خلقان صد اشارت می‌کنند **** و آن‌که گوش است اش، عبارت می‌کنند

درختان اسرار خاک را گویند و می‌فهمانند که شما مانند ما بعد از در زیر خاک رفتن، روزی زنده می‌شوید. درختان در فصل زمستان مانند مرغابیان به درون خواب فرو می‌روند و می‌خوابند و در بهار، همانند طاووسان زیبا ظاهر می‌شوند. اگر در زمستان درختان محبوس‌اند و مرگ دارند در بهار برگ و شکوفه دارند.[simple_tooltip content=’مثنوی دفتر اول، ابیات 2019 – 20104′](4)[/simple_tooltip]
خداوند در سوره‌ی روم آیه 50 می‌فرماید:
«فانظُر الی آثارِ رَحْمَهِ الله کَیْفَ یُحیی الاَرْضَ بَعدَ مَوتِها: نگاه کن به آثار رحمت خدا، چگونه زمین را پس از مرگ دوباره زنده می‌گرداند.»

درختان هم به همه‌ی آدمیان می‌گویند: شما مانند ما بعد از مرگ زنده می‌شوید.

3- جان بی معنی

در مثنوی (ج 1، ابیات 715 – 712) مثالی برای جان بی معنی آورده که: به شمشیر چوبینی که در نیام باشد و دورادور ارزشمند است و چون از غلاف درآید، تنها به درد سوختن می‌خورد. اگر کسی روز کارزار با شمشیر چوبین به جنگ برود، کارش زار شود.

جان بی معنی در این تن، بی خلاف **** هست همچون تیغ چوبین، در غلاف

شمشیر چوبین، ابراز بازی برای کودکان است و انسان‌های بی معنی، منافق و سست‌عنصر در روز امتحان، مرگ و قیامت، مایه و عملی برای پیروزی و نجات ندارند.

4- نقاب گول زننده

مردی در جستجوی دو خری از قبیله‌اش که گم شده بود به راه افتاد. در راه زنی نقاب‌دار دید و به هوس اینکه زیر نقاب صورتش زیباست، از پی زن رفت و خران را از یاد برد. زن ناگاه، نقاب را از چهره برگرفت و دهن را گشود و چهره‌ی زشت خود را نشان داد. مرد باز به یاد خران گم شده افتاد و روان شد. عرب این قضیه را به مثل تبدیل کرده و گفت: «دهان تو، مرا به یاد دو خر گم‌شده‌ی دودمانم انداخت.»[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 561′](5)[/simple_tooltip]

5- مثال برای قدرت حق

خداوند به حضرت داوود علیه‌السلام فرمود: ای داوود! قسم به عزّت و جلالم، اگر همه‌ی آسمان و زمین به من امیدوار باشند و از من بخواهند، خواسته‌های هر کدام از آن‌ها را برآورده می‌کنم، اگرچه خواسته‌هایی به‌اندازه‌ی هفتاد برابر دنیای شما باشد؛ و انجام این کار برای من، مانند این است که اگر هر کدام از شما سوزنی را به دریا فرو ببرید و آن را بیرون بیاورید، آیا آن کار چیزی از آب کم می‌کند؟[simple_tooltip content=’کلیات حدیث قدسی، ص 195′](6)[/simple_tooltip]

6- ابلیس آدم‌روی

آن‌ کس که حیران (مستغرق) جمال حق است، روی به حضرت دوست دارد و آن که حیران به جمال دنیاست، پشت به حق و روی به نفسانیات دارد. به حقیقت، حیرانان حق را خوب بنگر، شاید تو نیز رو شناس شوی.
«رو» به معنی ذات و حقیقت. رو شناس به کسی می‌گویند که چهره‌ی مردان حق را از باطل بازمی‌شناسد. چون همیشه بسیاری از مردان که باطن شیطانی دارند، ظاهر خود را به صورت اهل حقیقت درمی‌آورند و دعوی رهبری می‌کنند و افراد ساده‌لوح را به دام می‌اندازند، پس روا نبود به هر دستی، دست بیعت داد.

چون بسی ابلیس آدم‌روی هست **** پس به هر دستی نشاید داد دست

یک دلیل واضح این است که مثلاً شکارچی برای صید طیور، صدای آن‌ها را تقلید می‌کند و آوایی مانند پرندگان درمی‌آورد. پرنده آسمانی، وقتی صدای هم‌جنس را می‌شنود، از هوا پایین می‌آید و به دام صیاد می‌افتد مردان توخالی، سخنان درویشان ساده و راستین را می‌دزدند و آنان را حفظ می‌کنند تا برای اشخاص ساده‌لوح بازگویند و آن‌ها را بدین‌وسیله به دام خود اندازند. این‌ها کارشان نیرنگ بازی و بی‌حیایی است؛ اما مردان الهی به مردم گرمی و حرارت و غذای معنوی می‌بخشند و آنان را از دل‌مردگی می‌رهانند.

کار مردان، روشنی و گرمی است **** کار دونان، حیله و بی‌شرمی است[simple_tooltip content=’مثنوی، ج 1، ص 320 – 314 -شرح زمانی، ج 1، ص  140′](7)[/simple_tooltip]

7- سرمای (باد) بهار (امثله اولیاء)

حدیثی از امیرالمؤمنین علیه‌السلام[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه فیض حکمت 123′](8)[/simple_tooltip] و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نقل شده به این مضمون: «از سرمای بهار، تن خود را مپوشانید و غنیمت شمارید که با کالبدهای شما آن کند که با درختان شما نماید. از سرمای پاییز بپرهیزید که با کالبدهای شما آن کند که با درختان شما کند. (اغتَنَموا بَرَدَ الرَّبیع)»[simple_tooltip content=’شرح زمانی، ج 1، بیت 633′](9)[/simple_tooltip]

راویان این را به ظاهر برده‌اند **** هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند

راویان که از عالم جان بی‌خبر بوده‌اند، فقط به ظاهر و صورت قناعت کرده‌اند؛ کوه را دیده‌اند ولی گنج و معدن نهفته را ندیده‌اند. منظور از بهار و پاییز این است:

آن خزان، نزد خدا نفس و هواست **** عقل و جان، عین بهار است و بقاست.

هوای نفسانی، خزان و پاییز بوده و عقل و جان، بهار و بقاست. نفس‌ها و دم اولیاء مانند بهار است که باعث حیات جان آدمی است و ضدّش پاییز و باعث موت جان است.

گفته‌های اولیاء نرم و درشت **** تن مپوشان، زان که دینت راست پشت

از سخنان اولیاء الهی خواه نرم و خواه خشن، خودت را پنهان مکن، چون که دینت به آنان راست گردد و از سردی و گرمی مادّی و از آتش سعیر (اسم یک وادی در جهنّم) نجات پیدا کنی.

گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر **** زان ز گرم و سرد بجهی، وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگی است **** مایه‌ی صدق و یقین و بندگی است

پس بوستان جان از نَفَس بهاری آنان حیات گیرد و دریای دل از جوهر آنان پر می‌شود.[simple_tooltip content=’مثنوی، ج 1، ابیات 2059 – 2046′](10)[/simple_tooltip]

8- تمثیل حال و مقام

مولانا در مثنوی[simple_tooltip content=’شرح زمانی، ج 1، ص 460′](11)[/simple_tooltip] می‌فرماید: حال در مَثَل، مانند جلوه‌ی عروس زیبا رخسار است و مقام در مَثَل خلوت کردن با عروس است؛ جلوه‌ی عروس را جمعی می‌بینند و این حال است ولی خلوت کردن با عروس مخصوص داماد است و این مقام است.
عروس در حقیقت تنها برای داماد، بی‌حجاب ظهور کند.
جلوه‌ی عام را عموم می‌بینند ولی جلوه‌ی خاص و خلوت، مخصوص داماد است.
سالکین اهل مقام، محرم عروس حقیقت‌اند و سالکان اصحاب حال، تنها جلوتی از او ببینند. در میان سالکان، بسیاری اهل‌حال هستند ولی اهل مقام در میان آنان اندک‌اند.

هست بسیار اهل‌حال از صوفیان **** نادر است اهل مقام اندر میان[simple_tooltip content=’مثنوی و معنوی، ج 1، ابیات 1438 – 1435′](12)[/simple_tooltip]

9- گوش شنوا

حکیمی از محلی که استخوان‌های جمجمه سر زیادی در آن بود، عبور می‌کرد؛ برای تفهیم، به شاگردش گفت: یکی از آن‌ها را بردار و ریگی در داخل سوراخ گوشش بینداز. او چنین کرد لکن سوراخ گوش مسدود بود و سنگ‌ریزه داخل نشد. فرمود: این به درد نمی‌خورد، جمجمه دیگری بردار و همان کار را انجام بده. شاگرد جمجمه دیگر را گرفت و در گوش آن ریگی انداخت، ریگ از یک سوراخ داخل شد و از سوراخ گوش دیگر بیرون افتاد. فرمود: این هم به درد نمی‌خورد، جمجمه دیگری بگیر و همان عمل را انجام بده. شاگرد این دفعه ریگ داخل گوش جمجمه‌ای کرد و ریگ بیرون نیامد. حکیم فرمود: این به درد می‌خورد. آن را بردار ببریم. اشخاص هم در برابر سخنان حکمت‌آمیز به این سه دسته تقسیم می‌شوند و تنها گروه سوم به درد سلوک و عمل می‌خورند.[simple_tooltip content=’مصباح الهدی، ص 462′](13)[/simple_tooltip]

امر به معروف و نهی از منکر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 110 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «شما (مسلمانان) نیکوترین امتی هستید که برای مردم عالم آورده و انتخاب شدید، امر به نیکی و نهی از زشتی می‌کنید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «هر کس انکار کار زشت را به دل و دست و زبان ترک کند، او همانند مُرده‌ای بین زندگان است.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 235′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

امر به کار خوب و پسندیده، دعوت است به سوی خیر که از واجبات کفایی است؛ یعنی اگر عدّه‌ای این کار را بکنند تکلیف از سایرین ساقط می‌شود که البته در همه‌ی امت‌های گذشته این اصل بوده و خواهد بود تا جوامع برای سعادتمندی به سوی صفات خوب و کارهای خیر و گفتار پسندیده گرایش پیدا کنند و به کمالات انسانی برسند.
نهی از منکر شامل دوری دادن از اعمال ناشایست و معاصی و مطالب منحرف و گمراه می‌باشد. منکر هر چه باشد، عصیان است و فتنه و آسیب‌پذیری فراوان در آن می‌رود پس باید گروهی آگاه از مسائل منکر و دانا به آن باشند که با زبان هدایت بتوانند هدایت‌گری کنند تا آلودگی انسان‌ها از حد نگذرد که عذاب را در پی دارد.
منافقین امر به منکر و نهی از معروف می‌کنند تا جامعه را مانند خود به نفاق و دو رویی بکشانند درحالی‌که ناهیان از منکرات می‌خواهند اجتماعی سالم و صالح به دست آید و آن هم با تخلیه‌ی رذایل و دوری از زشتی‌ها به دست می‌آید.

1- بُشر حافی

روزی حضرت کاظم علیه‌السلام از در خانه‌ی «بُشر حافی» در بغداد می‌گذشت که صدای ساز و آواز و رقص را از خانه شنید.
ناگاه کنیزی از آن خانه بیرون آمد و در دستش خاکروبه بود و بر کنار در خانه ریخت. امام فرمود: «ای کنیز صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟» عرض کرد آزاد است. فرمود: «راست گفتی اگر بنده بود از مولای خود می‌ترسید.»
کنیز چون برگشت «بشر حافی» بر سر سفره شراب بود و پرسید: چرا دیر آمدی؟ کنیز جریان ملاقات را با امام نقل کرد.
بشر حافی با پای برهنه بیرون دوید و خدمت آن حضرت رسید و عذر خواست و اظهار شرمندگی نمود و از کار خود توبه کرد.[simple_tooltip content=’درسی از اخلاق ص 184-منهاج الکرامه علامه حلّی’](2)[/simple_tooltip]

2- ملّا حسن یزدی ناهی از منکر

در زمان «فتح علی شاه قاجار» در یزد عالمی بود به نام «ملّا حسن یزدی» (صاحب کتاب مُهیج الاحزان) که مورد احترام مردم بود. فرماندار شهر یزد به مردم ظلم و بدی می‌کرد. ملّا حسن ایشان را از کردار ناپسندش تذکر داد ولی سودی نبخشید. شکایت او را برای فتح علی شاه نوشت باز فایده‌ای نداشت.
چون در امربه‌معروف و نهی از منکر ساعی بود، مردم یزد را جمع کرد و همگی فرماندار را به دستور او از شهر بیرون کردند.
جریان را به فتح علی شاه گزارش دادند. بسیار ناراحت شد و دستور داد ملّا حسن یزدی را به تهران احضار کردند.
شاه به آخوند گفت: «حادثه یزد چه بوده است؟» گفت: «فرماندار تو در یزد حاکم ستمگری بود، خواستم با اخراج او از یزد، شرّ او را از سر مردم دفع کنم.»
شاه عصبانی شد و دستور داد چوب و فلک بیاورند و پاهای آخوند را به فلک ببندند و همین کار را کردند.
شاه به امین الدّوله گفت: «ایشان تقصیری ندارد و اخراج فرماندار بدون اجازه او توسط مردم انجام شد.»
آخوند بااینکه پاهایش به چوب و فلک بسته بود گفت: «چرا دروغ بگویم، فرماندار را من به خاطر ظلم از یزد اخراج نمودم.»
سرانجام به اشاره شاه، امین‌الدوله وساطت کرد و پای آخوند را از بند فلک باز کردند.
شب شاه در عالم خواب پیامبر صلی‌الله علیه و آله را دید که دو انگشت پای مبارکش بسته شده است پرسید: «چرا پای شما بسته شده است؟»
فرمود: تو پای مرا بسته‌ای! شاه گفت: هرگز من چنین بی‌ادبی نکردم. فرمود: «آیا تو فرمان ندادی که پاهای آخوند ملّا حسن یزدی را در فلک نمودند؟!» شاه وحشت‌زده از خواب بیدار شد و دستور داد لباس فاخری به او بدهند و با احترام به وطنش بازگردانند. آخوند آن لباس را نپذیرفت و به یزد بازگشت و پس از مدتی به کربلا رفت و تا آخر عمر در کربلا بود.[simple_tooltip content=’حکایت‌های شنیدنی، ج 3، ص 146 -قصص العلماء، ص 101′](3)[/simple_tooltip]

3- عذاب و تعجّب فرشته

خداوند «دو ملک» را مأمور کرد تا شهری را سرنگون کنند. چون آنجا رسیدند مردی را دیدند که خدا را می‌خواند و تضرع می‌کند. یکی از آن دو فرشته به دیگری گفت: این دعا کننده را نمی‌بینی؟ گفت: چرا، ولکن امر خداست باید اجرا شود.
اولی گفت: نه از خدا سؤال کنم و از حق مسألت کرد که در این شهر بنده‌ای تو را می‌خواند و تضرّع می‌کند آیا عذاب را نازل کنیم؟
فرمود: امری که دادم انجام دهید، آن مرد هیچ‌گاه برای امر من رنگش تغییر نکرده و از کارهای ناشایست مردم خشمگین نشده است.[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 231′](4)[/simple_tooltip]

4- یونس بن عبدالرحمن

وقتی‌که امام کاظم علیه‌السلام وفات کرد، در نزد وکیلان حضرت اموال بسیاری بود و بعضی به خاطر طمع در مال آن حضرت وفات امام را منکر شدند و مذهب «وافقیه» را تشکیل دادند.
در نزد زیاد قندی هفتاد هزار هزار اشرفی، نزد علی بن ابی حمزه سی هزار اشرفی بود. یونس بن عبدالرحمن (امام رضا علیه‌السلام فرمود یونس بن عبدالرحمن در زمان خود مثل سلمان فارسی در زمان خویش است.) مردم را به امامت حضرت رضا علیه‌السلام می‌خواند و مذهب واقفی را باطل می‌دانست. آنان برای او پیغام دادند: برای چه مردم را به حضرت رضا علیه‌السلام دعوت می‌نمایی؟ اگر مقصد تو پول است، تو را از مال بی‌نیاز می‌کنیم. زیاد قندی و علی بن ابی حمزه ضامن شدند که ده هزار اشرفی به او بدهند تا ساکت شود و حرفی نزند.
یونس بن عبدالرحمن گفت: «از امام باقر علیه‌السلام و امام صادق علیه‌السلام روایت کرده‌ایم که فرموده‌اند: هرگاه بدعت در میان مردم ظاهر شد، بر پیشوای مردم لازم است که علم خود را ظاهر کند (تا مردم را از منکرات بازدارد) و اگر این عمل را نکند، خداوند نور ایمان را از او می‌گیرد. من در هیچ حالی جهاد در دین و امر خدا را ترک نمی‌کنم.»
پس از این صراحت گویی یونس آن دو نفر (زیاد و علی بن حمزه) با او دشمن شدند.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 2، ص 253′](5)[/simple_tooltip]

5- خلیفه بر بام خانه

«خلیفه‌ی دوم» شبی در کوچه‌ها جستجو می‌کرد تا از وضع عمومی اطلاع به دست آورد. گذرش به در خانه‌ای افتاد که صدایی مشکوک از آن بلند بود.
از دیوار خانه بالا رفت و مشاهده کرد، مردی با زنی نشسته و کوزه از شراب در پیش خود نهاده‌اند.
با درشتی خطاب کرد: «در پنهانی معصیت می‌کنید، خیال می‌کنید خدا سرّ شما را فاش نمی‌کند؟!»
مرد رو به خلیفه کرد و گفت: «عجله نکن، اگر من یک خطا کردم از تو سه خطا سر زده است.»
اول، خداوند در قرآن می‌فرماید: «تجسس نکنید.[simple_tooltip content=’سوره‌ی حجرات، آیه‌ی 12′]*[/simple_tooltip]» تو تفحص و پیگیری کردی. دوم: در قرآن فرمود: «از در خانه‌ها وارد شوید.[simple_tooltip content=’سوره‌ی بقره، آیه‌ی 189′]*[/simple_tooltip]» تو از دیوار وارد شدی.
سوم فرمود: «هرگاه وارد خانه شدید سلام کنید.[simple_tooltip content=’سوره‌ی نور، آیه‌ی 61′]*[/simple_tooltip]» تو سلام نکردی. خلیفه گفت: «اگر تو را بخشم، تصمیم به کار نیک می‌گیری؟» جواب داد: آری به خدا دیگر این عمل را تکرار نخواهم کرد. گفت: «اکنون آسوده باشید، شما را بخشیدم.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 5، ص 29 -الغدیر، ج 6، ص 121′](6)[/simple_tooltip]

انبیاء

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 130 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «ای گروه جن و انس! آیا رسولانی از شما به‌سوی شما نیامدند که آیات مرا برایتان بازگو می‌کردند و شما را از ملاقات چنین روزی بیم می‌دادند؟»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «رسولان خدای سبحان، ترجمان حق و سفیران میان خالق و مخلوق هستند.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 469′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

پیامبران که از جانب خداوند منصوب شده بودند، اولاً: دارای عصمت ذاتی بودند و هیچ‌گاه گناه و فکر گناه نمی‌کردند.
دوم آن‌که: از علم و معارف الهیّه کاملاً بهره‌مند بودند و هدایت‌گری و رهبری امت به عهده‌ی خودشان بوده و آن‌ها را به‌سوی توحید دعوت می‌کردند.
سوم آن‌که: انبیاء هیچ‌گاه در متد علمی و عملی با پیامبر هم‌عصر خودشان نزاع نداشتند چون وحدت در موضوع و حکم از عقاید و مسائل اخلاقی داشتند.
چهارم آن‌که: مؤیّد به ملائکه مقرب و فرشتگان بودند و به وحی و الهام، مسائل را می‌فهمیدند و بازگو می‌کردند.
پنجم: از نظر درجات و مقام با یکدیگر فاصله داشتند. بعضی انبیاء یک اسم یا سه اسم اعظم داشتند، امّا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ما هفتاد و دو اسم اعظم داشت و این مسئله تخصیص به بعضی مقامات از جانب خداوند بوده است.[simple_tooltip content=’کافی، ج 1، ص 230، بحارالانوار، ج 14، ص 114′](2)[/simple_tooltip]

1- سختی زندگی

یکی از پیامبران، از سختی زندگی خویش به خدا شکایت کرد. خداوند به او وحی کرد: «از من شکایت داری؟ سرنوشت تو در عالم غیب این بود، حال بر قضا و قدر الهی خشم گرفته‌ای؟ قسم به عزتم، اگر با دیگر این اندیشه در دلت خطور کند:
1. تو را از لباس نبوت خلع کنم؛
2. حلاوت محبت را از تو بگیرم؛
3. تلخی فراق را به تو بچشانم و درنتیجه، به حرارت آتش گرفتار می‌شوی.»[simple_tooltip content=’نشان از بی‌نشان‌ها، ج 1، ص 419′](3)[/simple_tooltip]

2- تعداد انبیاء

اباذر از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم پرسید: «چند نفر از انبیاء مرسل بودند؟» فرمود: «سیصد و سیزده نفر.» پرسید: «چند کتاب بر آنان فرستاده شد؟» فرمود: «یک‌صد و بیست‌وچهار.» بعد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای اباذر! چهار پیغمبر سریانی بودند، آدم، شیث، اختوع (ادریس) و نوح و چهار نفر از پیامبران از عرب بودند: هود، صالح، شعیب و پیغمبر تو.
اولین پیامبر بنی‌اسرائیل، موسی علیه‌السلام و آخرین ایشان عیسی علیه‌السلام بود و شش‌صد پیغمبر در میان موسی و عیسی بوده است.»[simple_tooltip content=’حیوه القلوب، ج 1، ص 6′](4)[/simple_tooltip]

3- جایگاه بعضی انبیاء

مسجد سهله، خانه‌ی ادریس پیامبر صلی‌الله علیه و آله بود که در آن خیاطی می‌کرد. از آنجا بود که حضرت ابراهیم علیه‌السلام برای جنگ با عمالقه به طرف یمن رفت؛ و از آنجا بود که داود علیه‌السلام به جنگ جالوت رفت و نیز محل نزول حضرت خضر علیه‌السلام هم می‌باشد.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «در مسجد کوفه، هفتاد پیامبر و هفتاد وصی پیغمبر که من یکی از ایشانم نماز کرده‌اند.»[simple_tooltip content=’حیوه القلوب، ج 1، ص 18′](5)[/simple_tooltip]
و در روایتی دیگر آمده است که هزار پیامبر و وصی پیغمبر در مسجد کوفه نماز خوانده‌اند.[simple_tooltip content=’مفاتیح‌الجنان، ص 678′](6)[/simple_tooltip]

4- جنازه‌ی حضرت آدم

حضرت آدم علیه‌السلام در مکّه وفات کرد و وصی‌اش، شیث، او را در غار کنز دفن نمود و تا زمان طوفان نوح علیه‌السلام در آنجا بود تا اینکه خداوند به نوح علیه‌السلام وحی کرد که وقتی او با کشتی هفت بار بر دور خانه‌ی کعبه طواف کرد، چون از طواف فارغ شد، کشتی جایی می‌ایستد که آب تا زانوهای او باشد، پس از آن جا تابوتی بیرون آورد که استخوان‌های حضرت آدم در آن بود و تابوت را داخل کشتی گذاشت و با کشتی طواف کرد و سپس روانه شد تا به کوفه رسید. پس خدا امر کرد زمین کوفه آب‌ها را فروبرد، سپس نوح علیه‌السلام (تابوت) جسد آدم را در نجف اشرف دفن کرد که الآن کنار قبر امیرالمؤمنین علیه‌السلام است.[simple_tooltip content=’حیوه القلوب، ج 1، ص 79′](7)[/simple_tooltip]

5- موسی علیه‌السلام و صورت بر خاک

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «حضرت موسی علیه‌السلام وقتی نماز می‌خواند، از جا برنمی‌خاست تا اینکه گونه راست و چپ خود را بر زمین می‌نهاد.»
امام باقر علیه‌السلام فرمود: «خدا به موسی وحی کرد: میدانی چرا تو را برای سخن گفتن با خود برگزیدم و دیگری را انتخاب نکردم؟»
عرض کرد: «نه!» فرمود: «ای موسی! من به همه‌ی بندگان نظر کردم، از تو متواضع‌تر و ذلیل‌تر نسبت به خودم نیافتم که پس از هر نماز دو طرف صورت بر خاک می‌گذاری.»[simple_tooltip content=’مکارم الاخلاق، ج 2، ص 42′](8)[/simple_tooltip]