امثال (اقوال مشهور میان مردم)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 43 سوره‌ی عنکبوت می‌فرماید: «و َتِلْک الامْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَما یعْقِلُها إِلاّ العالِمُونَ: این‌ها مثال‌هایی است که ما برای مردم می‌زنیم و جز دانایان آن را درک نمی‌کنند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «ضُرُوبُ الامْثالِ تُضْرَبُ لاِءُولی الْنُّهی وَالألبابِ: اقسام مَثَل‌ها، برای صاحبان عقل‌ها و خردها زده می‌شود»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 2، ص 151′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

آنچه به عنوان مَثَل در اقوال مشهور دنیا از قدیم رسم بوده هر کدام به خاطر موضوعی خاص یا واقعه‌ای به تناسب زمان و مکان، رسوم و عادات همان سرزمین و منطقه بوده است که گاهی کلمات حکمت ظاهر می‌شود و گاهی به عنوان موضوع حقیقی و تجربی در بعضی از شهرها و کشورها جا بازکرده است.
مثلاً این مَثَل را که عربی گفته‌اند: «بیاسود و راحت یافت، هر که عقل او را نیست و در واقع آنجا که عاقلی را رنجور بینی، بی عقلی را آسوده یابی»
باز از امثال گفته‌اند: «تنهایی بهتراست از هم‌نشین بد» آنجا این مطلب باید گفت که تنهایی و عافیت را بستایی و سر همه‌ی عافیت‌ها آن است که از هم‌نشین بد و یار ناموافق تجنّب لازم داری.

1- بخیل‌تر از «مادِرِه»

«مادِرِه» مردی بود که نامش مخارق و از قبیله‌ی بنی هلال بوده که در بُخل مشهور بوده است. زمانی شتران او از حوضی آب خورده بودند، مقداری از آب زیاد آمده بود، پس او در آن پلیدی ریخت و آب را آلوده کرد تا کسی از آن آب نخورد و بدان سبب او را «مادِرهِ» خواندند و این لقب بر او بماند. عرب وقتی بخواهد ممسکی را نکوهیده و مثال بزند، گوید: «او بخیل‌تر از مادِرِه است.»[simple_tooltip content=’لطایف الامثال، ص 52′](2)[/simple_tooltip]

2- تاج مردانگی

یکی از پادشاهان فاضل، فرزندانش را در پیش خود نشانده بود و پند می‌داد و می‌گفت: «اگر می‌خواهید تا همه‌ی خلایق را با دادن مال، دوست خود گردانید، خزینه خالی گردد ولی این مقصود حاصل نشود؛ لکن فروتنی کنید و روی خوش نشان دهید که همه خلایق، دوست شما گردند بدون آن‌که از خزینه اموال شما چیزی کم شود. گنج خواسته را پایان است امّا گنج تواضع را پایانی نیست، چنان‌که از تواضع، دوستی به دست آید و از تکبّر هزار چندان دشمنی به دست آید.» عرب وقتی بخواهد در تعریف خوش پرسیدن و زبان شیرین مَثَلی بگوید این‌چنین می‌گوید: «افسر مردانگی، تواضع است.»[simple_tooltip content=’لطایف الامثال، ص 58′](3)[/simple_tooltip]

3- رأی پیر، بهتر از حاضر شدن جوان

این مثل از امیرالمؤمنین علیه‌السلام است که در بعضی از جنگ‌ها آن را فرموده‌اند. گفته‌اند: چون اسکندر، قصد فتح کشورها کرد و عازم شد، هر کجا که در مضیقه (مالی و لشکری) می‌ماند، به حکیم بزرگ، ارسطالیس نامه می‌نوشت و صورت حال را بازگو و طلب استمداد می‌کرد و بر رأی ارسطالیس عمل می‌کرد و از آن مضیقه خلاصی می‌یافت و به مرادش می‌رسید. لذا اسکندر در بیشتر فتوحاتش به هدایت ارسطالیس، غالب شد و خودش می‌گفت: «رأی ارسطالیس با دوری از مکه، بهتر از صد هزار تیر پرّان و شمشیر برّانِ شمشیرزن‌هاست.»[simple_tooltip content=’لطایف الامثال، ص 90′](4)[/simple_tooltip]

4- چرا بد داشت، آب داد

ساربانی روزها شترها را به چرا می‌برد، امّا در دادن علف و چرا کوتاهی بسیار می‌کرد و شتران را گرسنه به نزد مالک‌هایشان برمی‌گرداند و چون می‌خواست مالکان شترها از کوتاهی او سر در نیاورند و او را ملامت نکنند، شتران را بسیار آب می‌داد تا شکمشان پر شود و تقصیر او نهفته و پنهان بماند و آبِ بسیار بدون علف، برای شتران بسیار زیان داشت. کنایه از این‌که از کسی انتظار کار خوب داری و او پنهان‌کاری می‌کند و به زیانکار تبدیل می‌شود.[simple_tooltip content=’لطایف الامثال، ص 90′](5)[/simple_tooltip]

5- عنقا از ایشان ببرید

عنقا، مرغی است که در گردن او طوقی سپید می‌باشد و گردن درازی دارد. اهل «رس» را پیغمبری به نام حنظله بن صفوان بود و کوهی بزرگ در آنجا بود که آن را دَمخ می‌خواندند. مرغی به نام عنقا هر روز برای شکار، مرغان دیگر را صید می‌کرد. یک روز شکار نصیبش نشد و کودکی را بگرفت و ببرد. بار دیگر هم‌چنین کار کرد. اهل رس نزد پیامبرشان شکایت کردند. او نفرین کرد که خدایا! این مرغ را بگیر و نسل او را قطع کن و بر او آفتی مسلط کن. دعای او مستجاب شد و صاعقه‌ای بیامد و عنقا یعنی سیمرغ را بسوخت و اسمش باقی و هوّیتش معدوم و مجهول ماند.[simple_tooltip content=’لطایف الامثال، ص 100′](6)[/simple_tooltip]

امتحان سلوکی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 72 سوره‌ی کهف می‌فرماید: «خضر به موسی گفت: آیا نگفتم تو هرگز نمی‌توانی همراه من شکیبایی کنی؟»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «در هنگام آزمایش است که مرد گرامی داشته شود یا خوار گردد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 2، ص 412′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بسیاری از عالمان ربّانی و عارفان به حقیقت رسیده در سیره‌ی خود، در مراحل اولیه‌ی سلوک الی الله از بعضی از تلامذه آزمایشی می‌کنند که به یک معنی تمحیص خالص ساختن و بیدار کردن است و به یک معنی ظرف وجودی را در بوته آتش قرار می‌دهد تا طلای ناب از غیر ناب جدا شود.
اگر کسی بگوید بدون امتحان کسی داخل بهشت می‌شود، لازمه‌ی این پندار آن است که بگوییم مگر صحابه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و امیرالمؤمنین علیه علیه‌السلام در حضَر و سفر با آن‌ها نبودند و سال‌ها درک ملازمت آن‌ها را ننموده‌اند؛ پس چرا وقتی پای آزمون به میان می‌آمد، دیگر نفس امّاره حاکم بود و تمام زحمات آن‌ها را از بین می‌برد و با امام وقت خود می‌جنگیدند؟!
استاد وقتی شاگرد را امتحان می‌کند، می‌خواهد باطن حال او را که خودش به آن جاهل است، با آزمایش ظاهر سازد.
این سنّت گاه‌گاهی اجرا می‌شود نه برای همگان؛ چه آن‌که آنان که باطنی پاک و صفت استقامت دارند و طالب حقیقی‌اند، به‌نوعی معلوم‌اند و آنان که ضعیف هستند نیز از سر و رویشان پیداست. امّا گروهی متوسط‌الحال‌اند و این امتحان مانند شوک است برای آن‌ها تا استارتی باشد برای بیداری، در آزمون‌های بعدی.

1- احمدکه و احمدمه

نوشته‌اند که: ابن خفیف شیرازی (م 371) را دو مرید بود (احمدکه و احمدمه)
استاد را نظر به احمدکه بود. اصحاب گفتند احمدمه کارها کرده و ریاضت‌ها کشیده، چرا شما به احمدکه نظر دارید؟ استاد برای نشان دادن برتری احمدکه، آن دو را امتحان کرد. ابتدا به احمدمه گفت: شتری بر در خانه خفته است؛ این را بر بام خانه ببر. او گفت: یا شیخ! اشتر بر بام چگونه توان برد؟ فرمود: بس است.
آنگاه به احمدکه گفت: شتر خفته را بر بام خانه ببر. احمدکه آستین بالا زد و دوید و هر دو دست زیر شتر کرد و هر چه قدرت داشت، زد و نتوانست شتر را بلند کند، استاد فرمود: بس است. آنگاه به معترضین گفت: احمدکه از آنِ خود به‌جای آورد و به فرمان قیام نمود و به اعتراض پیش نیامد؛ در فرمان ما نگریست نه به کار خود که توان کرد یا نه. احمدمه به بحث مناظره که نمی‌تواند انجام دهد، مشغول شد.[simple_tooltip content=’مقدمه‌ای بر مبانی عرفان، ص 77؛ تذکره الاولیاء ص 576′](2)[/simple_tooltip]
*نمونه این نوع امتحانات درباره مریدان بسیار نقل شده است که نقل آن برای این است که اطاعت محض پیروان و مریدان از امام و استاد و رهبر، موجب سعادت و ترقّی است نه مانند قوم بنی‌اسرائیل که به اشکال‌تراشی مشغول بودند و هیچ ترقّی نمی‌کردند.

2- امتحان به مال

حُسام الدیّن چَلَپی (م 683) کسی بود که جانشین مولوی شد و مثنوی به خاطر او و بنا به درخواست وی سروده شد. او در جوانی در قونیه خدمت شمس تبریزی رسید و تواضع بسیار کرد. روزی شمس به او فرمود: «دین آن جاست که پول است. چیزی بده و بندگی کن تا در ما توانی راه رفتن.» حُسام الدّین برخاست و به خانه رفت و هر چه از اساس خانه داشت همه را نزد شمس گذاشت. باغی داشت، فی الحال فروخت و بهای آن را در کف شمس ریخت و شکرها می‌کرد.
شمس فرمود: «آری حسام الدّین! اگرچه مردان به هیچ چیزی محتاج نیستند، امّا در قدم اول امتحان محبّت محب را جز به ترک دنیا نیست و پایه‌ی دوم، ترک ماسوی الله است. هیچ نوع مریدی به مراد خود راه نیافت الّا به بندگی و ایثار.»
گویند: از آن مجموع، شمس جز پول ناچیزی قبول نکرد و همه را حسام الدّین بخشید.[simple_tooltip content=’افلاکی، ج 4، ص 21 -خط سوم، ص 603′](3)[/simple_tooltip]

3- امتحان دوست نمایی

شمش تبریزی گفت: «فرق است میان نوری که با اندک امتحان، آن نور تیره شود. آن را بنگر که نور ایمان از رویش صاف از نفاق فرو می‌آید نه آن نور که به هیچ امتحانی ظلمت شود یا کم شود.
مرا یکی دوست‌نمای بود. مریدی دعوی کردی، می‌گفت: مرا یک جان است نمی‌دانم که در قالب توست یا در قالب من.
به امتحان روزی گفتم: تو را مالی هست، مرا زنی باجمال بخواه! اگر سیصد خواهند تو چهارصد بده! برجایش خشک شد.»[simple_tooltip content=’مقالات شمس، ص 136′](4)[/simple_tooltip]

4- وقت امتحان و اثبات مدّعی

شخصی در بغداد تنها در خانه بود، یک‌مرتبه از نفسش شنید که می‌گوید: تو بخیلی. گوید: به خود گفتم: نه من سخی هستم. چند مرتبه از نفسم شنیدم که می‌گوید تو بخیلی، من به خود می‌گفتم: سخی هستم. گفتم برای این‌که اثبات کنم سخی هستم هر چه امروز دستم آمد در راه خدا می‌دهم.
طولی نکشید از طرف خلیفه کیسه‌ای از زر حاوی پنجاه اشرفی که خیلی زیاد بود، به دستم رسید. چون عهد کرده بودم در راه خدا بدهم، با تفکر زیاد و کراهت شدید که دلیل بخل است، از خانه بیرون آمدم؛ دیدم کوری نشسته و سر تراشی، سر او را می‌تراشد، با خود گفتم این اشرفی‌ها را به کور می‌دهم. چون خواستم به کور بدهم گفت: این پول را به سلمانی بده. خیال کردم پول را به اندازه مرد سلمانی می‌پندارد، گفتم این پول خیلی زیاد است خودت بگیر و خرج کن. کور گفت: نگفتم تو بخیلی؟! چون این را شنیدم پول را به سلمانی دادم؛ سلمانی گفت: نمی‌گیرم زیرا با خود عهد کردم که سر این شخص را بتراشم و پول نگیرم! (سخاوت ذاتی خود را نشان داد.) پس پول‌ها را ریختم به رودخانه دجله و گفتم: ای پول! حقاً کسی که تو را عزیز شمرد، ذلیل است.[simple_tooltip content=’چلچراغ سالکان، ص 90′](5)[/simple_tooltip]

5- سُهروردی و آزمایش (امتحان مرید)

مریدان شهاب‌الدین سهروردی به رتبه و قرب شیخ بهاءالدین زکریا رشک بردند و به همدیگر گفتند: «ما مدّتی است در خدمت شیخ هستیم، ولی به ما این‌گونه التفات ننموده است.»
این مرد هندی فقط 17 روز بیش نیست به اینجا آمده و به زودی جانشین استاد خواهد شد!! همین‌که سهروردی از این سخن آگاهی پیدا کرد همه‌ی مریدان خود را جمع کرد و دستور داد که گیاه جمع کنند و بیاورند. همه رفتند و گیاه سبز و تر و خوب آوردند به غیر از بهاءالدین که کاه خشک بار کرده، همه دوستان او را مسخره کردند.
استاد سؤال کرد: «تو چرا مثل دیگران گیاه سبز نیاوردی؟» جواب داد: «هر چه گیاه سبز دیدم جمله در ذکر خدا مشغول یافتم؛ این کاه خشک را که از ذکر الهی فارغ شده بود و لیاقت پیدا کرده بود آوردم.» استاد از این جواب خوشحال شد و به دیگر مریدان گفت: «شما به مثل هیزم تر هستید و او به مثل هیزم خشک. هیزم تر آتش دیر گیرد ولی هیزم خشک زود آتش می‌گیرد.»[simple_tooltip content=’خزینه الاصفیاء، ص 21، داستان عارفان، ص 78′](6)[/simple_tooltip]

امتحان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی مُلک می‌فرماید: «(خدایی) که مرگ و زندگی را آفرید تا شما را بیازماید که کدامین در عمل نکوترید.»

حدیث:

امام سجّاد علیه‌السلام فرمود: «خدا دنیا و اهلش را آفرید تا آن‌ها را بیازماید.»[simple_tooltip content=’فروع کافی، ج 8، ص 75 چاپ جدید’](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اثر امتحان این است که صفات باطنی از قبیل اطاعت، سخاوت، عفّت، حسادت یا حرص و … در وقت آزمون بروز می‌کند
چطور گفتار، ممکن است راست باشد ممکن هم است دروغ باشد و خلاف واقع صورت پذیرد. پس امتحان هم جز با برنامه‌های عملی صورت نمی‌گیرد.
این سنّت، همیشگی است چه آن‌که انسان به غایتی بسیار مهم که باید به آن مقام برسد در بوته آزمایش‌ها قرار می‌گیرد.
طبق نص صریح قرآن، امت‌های گذشته به امتحانات بسیار، حقیقت خود را نشان دادند. لذا می‌بینیم کیفر مردودین، عذاب‌های مختلف و گوناگونی مطابق با معدل مردودی‌شان بوده است و آنان که نمره‌شان مقبول افتاد کسانی بودند که در اعتقاد به خدا و پیامبر و کتابشان، عملاً با اختیار، سعادتمندی خود را نشان دادند و جزء اصحاب یمین شدند و مُهر ابرار بر آنان زده شد؛ اما آخرت، دارِ جزاء و پاداش و کیفر است نه امتحان. هنگام آزمایش است که انسان یا روسفید می‌شود یا خوار می‌گردد.

1- هاورن مکّی

سهل خراسانی به حضور امام صادق علیه‌السلام آمد و از روی اعتراض گفت: «چرا بااینکه حق با توست، نشسته‌ای و قیام نمی‌کنی؟ حال صد هزار نفر از شیعیان تو هستند که به فرمان تو شمشیر را از نیام برمی‌کشند و با دشمن تو خواهند جنگید.»
امام برای اینکه عملاً جواب او را داده باشد، دستور داد تنوری را آتش کنند، سپس به سهل فرمود: «برخیز و در میان شعله‌های آتش تنور بنشین.»
سهل گفت: ای آقای من! مرا در آتش مسوزان، حرفم را پس گرفتم، شما نیز از سخنتان بگذرید، خداوند به شما لطف و مرحمت کند.
در همین میان یکی از یاران راستین امام صادق علیه‌السلام بنام هارون مکی به حضور امام رسید. امام به او فرمود: «کفشت را به کنار بینداز و در میان آتش تنور بنشین.»
او همین کار را بی‌درنگ انجام داد و در میان آتش تنور نشست. امام متوجه سهل شد و از اخبار خراسان برای او مطالبی فرمود، گویی خودش از نزدیک در خراسان ناظر اوضاع آن سامان بوده است.
سپس به سهل فرمود: برخیز به تنور بنگر، چون سهل به تنور نگاه کرد، دید هارون مکی چهار زانو در میان آتش نشسته است.
امام فرمود: «در خراسان چند نفر مثل این شخص وجود دارد؟» عرض کرد: «سوگند به خدا حتّی یک نفر در خراسان، مثل این شخص وجود نداد.»
فرمود: «من خروج و قیام نمی‌کنم در زمانی که (حتّی) پنج نفر یار راستین برای ما پیدا نشود. ما به وقت قیام آگاه‌تر هستیم.»[simple_tooltip content=’حکایت‌های شنیدنی، ج 4، ص 65 -سفینه البحار، ج 2، ص 714′](2)[/simple_tooltip]

2- بهلول قبول شد

«هارون‌الرشید» خلیفه‌ی عباسی خواست کسی را برای قضاوت بغداد تعیین نماید، با اطرافیان خود مشورت کرد، همگی گفتند: برای این کار جز بهلول صلاحیت ندارد. بهلول را خواست و قضاوت را به وی پیشنهاد کرد. بهلول گفت: «من صلاحیت و شایستگی برای این سمت ندارم.»
هارون گفت: «تمام بغداد می‌گویند جز تو کسی سزاوار نیست، حال تو قبول نمی‌کنی!»
بهلول گفت: «من به وضع و شخصیت خود از شما بیشتر اطلاع دارم و این سخن من یا راست است یا دروغ. اگر راست باشد شایسته نیست کسی که صلاحیت منصب قضاوت را ندارد متصدی شود. اگر دروغ است شخص دروغ‌گو نیز صلاحیت این مقام را ندارد.»
هارون اصرار کرد که باید بپذیرد و بهلول یک شب مهلت خواست تا فکر کند. فردا صبح خود را به دیوانگی زد و سوار بر چوبی شده و در میان بازارهای بغداد می‌دوید و صدا می‌زد دور شوید، راه بدهید اسبم شما را لگد نزند.
مردم گفتند: بهلول دیوانه شده است! خبر به هارون‌الرشید رساندند و گفتند: بهلول دیوانه شده است.
گفت: «او دیوانه نشده ولکن دینش را به این واسطه حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننماید.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 1، ص 181 -روضات الجنات، ص 36 -غرائب الاخبار سید نعمت‌الله جزایری’](3)[/simple_tooltip]
آری آزمایش هر کس، نوعی مخصوص است. نه‌تنها ریاست برای بهلول آماده بود بلکه غذای خلیفه را برای او می‌آوردند می‌گفت: «غذا را ببرید پیش سگ‌ها پشت حمام بیاندازید، تازه اگر سگ‌ها هم بفهمند، از غذای خلیفه نخواهند خورد!»

3- ابوهریره مردود شد

«ابوهریره» سال هشتم هجری اسلام آورد و دو سال فقط پیامبر صلی‌الله علیه و آله را درک کرد و در 78 سالگی در سال 59 هجری از دنیا رفت.
او از این‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله را دیده و جزء صحابه به شمار می‌رفت از این منزلت برای دنیایش، خود را فروخت و نتوانست با استفاده از پیامبر صلی‌الله علیه و آله خویش را از لغزش‌های مادی و معنوی حفظ کند.
او برای جلب پول و طمّاع بودن شکم پر کردن، متهم به جعل حدیث شد و همه را نسبت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌داد.
«خلیفه دوم» اولین بار او را از نقل حدیث ممنوع کرد و در مرتبه دوم او را با تازیانه ادب نمود و بار سوم او را تبعید کرد.
در سال 21 هجری وقتی علاء استاندار بحرین وفات کرد عمر، وی را به حکومت آنجا منصوب نمود ولی پس از مدت کوتاه، پول زیادی (چهارصد هزار دینار) به جیب زد و خلیفه دوم او را عزل کرد.
معاویه عده‌ای از صحابه و تابعین را وادار کرد تا اخبار زشتی از امیرالمؤمنین علیه‌السلام جعل کنند که یکی از سردمداران این جعل، ابوهریره بود.
وقتی «اصبغ بن نباته» به او گفت: بر خلاف گفته‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله، دشمن علی علیه‌السلام را دوست می‌داری و دوستش را دشمن گرفته‌ای؟ ابوهریره آه سردی کشید و گفت: انّا لله و انّا الیه راجِعُون.
و آخرین مطالب مردودی این بود که برای گرفتن پول از معاویه، همراه او به مسجد کوفه آمد در میان جمعیت چند بار به پیشانی‌اش زد و گفت:
مردم عراق! گمان می‌کنید بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله خدا دروغ می‌بندم و خود را به آتش جهنم می‌سوزانم؟ به خدا سوگند، از پیامبر صلی‌الله علیه و آله شنیدم که فرمود: برای هر پیغمبری حرمی است و حرم من در مدینه مابین کوه «عیر» تا کوه «ثور» می‌باشد، هر که در حرم من امری احداث کند و بدعتی بگذارد لعنت خدا و ملائکه و همه مردم بر او باد. خدا را گواه می‌گیرم که علی علیه‌السلام (نعوذبالله) در حرم پیامبر صلی‌الله علیه و آله بدعت نهاد.
معاویه از این سخن بسیار خوشش آمد و به او جایزه داد و حکومت مدینه را به وی سپرد.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 166 – 154′](4)[/simple_tooltip]

4- ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل

خداوند ابراهیم علیه‌السلام را مأمور کرد که به دست خود اسماعیل را قربانی نماید. این جریان، امتحان و آزمایشی بود برای او تا مقدار صبر و تحملش در برابر فرمان الهی معلوم گردد و عطای پروردگار نسبت به او از روی استحقاق و شایستگی باشد. حال پس از سال‌ها تنهایی و بی‌فرزندی، اکنون که نور چشم او کمی بزرگ شده و به سن سیزده‌سالگی رسیده، ابراهیم مأمور می‌شود به دست خود او را ذبح کند.
ابراهیم به اسماعیل می‌گوید: «پسر جان من در خواب دیده‌ام که تو را قربانی می‌کنم، بنگر تا رأی تو در این باره چیست؟»
گفت: «پدر جان به هر چه مأموری عمل کن که انشا الله مرا از صابران خواهی یافت.» بعد اسماعیل خودش پدر را ترغیب به این کار می‌کند و می‌گوید: اکنون‌که تصمیم به کشتن من داری، دست و پایم را محکم ببند که در وقت سر بریدنم آن موقع که کارد بر گلویم می‌رسد، دست و پا نزنم و از اجر و ثوابم کاسته نشود، زیرا مرگ سخت است و ترس آن را دارم که هنگام احساس آن، مضطرب شوم. دیگر آن‌که کاردت را تیز کن و به سرعت بر گلویم بکش تا زودتر آسوده شوم. هنگامی‌که مرا بر زمین خوابانیدی، صورتم را به رو و بر زمین بنه و به یک طرف صورت مرا به زمین مخوابان، زیرا می‌ترسم چون نگاهت به صورت من بیفتد، حال رقّت به تو دست دهد و مانع انجام فرمان الهی گردد.
جامه‌ات را هنگام عمل بیرون آر که از خون من چیزی بر آن نریزد و مادرم آن را نبیند.
اگر مانعی ندیدی پیراهنم را برای مادرم ببر، شاید برای تسلیت خاطرش در مرگ من وسیله مؤثّری باشد و آلام درونی‌اش تخفیف یابد.
پس از این سخن‌ها بود که ابراهیم به او گفت: به‌راستی تو ای فرزند! برای انجام فرمان خدا، نیکو یاور و مددکار هستی.
ابراهیم فرزند را به منی (محل قربان گاه) آورد و کارد را تیز کرده و دست و پای اسماعیل را بست و روی او را بر خاک نهاد، ولی از نگاه کردن به او خودداری می‌کرد و سر را به‌سوی آسمان بلند می‌کرد، آنگاه کارد را بر گلویش نهاد و به حرکت درآورد امّا مشاهده کرد که لبه کارد برگشت و کند شد. تا چند مرتبه این مسئله تکرار شد که ندای آسمانی آمد:
ای ابراهیم حقاً که رویای خویش را انجام دادی و مأموریت را جامه عمل پوشاندی؛ جبرئیل به‌عنوان فدای اسماعیل گوسفندی آورد و ابراهیم آن را قربانی کرد؛ و این سنّت بر حاجیان به‌جای ماند که هرساله در منی قربانی انجام دهند.[simple_tooltip content=’تاریخ انبیاء، ج 1، ص 169 – 164′](5)[/simple_tooltip]

5- سعد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم

مردی از پیروان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به نام سعد بسیار مستمند بود و جزء اصحاب صُفّه (به کسانی گفته می‌شد که خانه نداشتند و در ایوان و غرفه‌های مسجد زندگی می‌کردند) محسوب می‌شد و تمام نمازهای شبانه‌روزی را پشت سر پیامبر می‌گذارد. پیامبر از فقر سعد متأثّر بود، روزی به او وعده داد اگر مالی به دستم بیاید تو را بی‌نیاز می‌کنم. مدتّی گذشت اتفاقاً چیزی به دست نیامد و افسردگی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بر وضع مادی سعد بیشتر شد. در این هنگام جبرئیل نازل شد و دو درهم با خود آورد و عرض کرد: خداوند می‌فرماید: «ما از اندوه تو به‌واسطه‌ی فقر سعد آگاهیم اگر می‌خواهی از این حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خرید و فروش کند.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دو درهم را گرفته؛ وقتی برای نماز ظهر از منزل خارج شد، سعد را مشاهده کرد که به انتظار ایشان بر در یکی از حجرات مسجد ایستاده است.
فرمود: «می‌توانی تجارت کنی؟» عرض کرد سوگند به خدا که سرمایه ندارم؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دو درهم را به او داد و فرمود: «سرمایه‌ی خود کن و به خرید و فروش مشغول شو.»
سعد پول را گرفت و برای انجام نماز به مسجد رفت و بعد از نماز ظهر و عصر به طلب روزی مشغول شد.
خداوند برکتی به او داد که هر چه را به یک درهم می‌خرید، دو درهم می‌فروخت؛ کم‌کم وضع مالی او رو به افزایش گذاشت، به‌طوری‌که بر در مسجد دکّانی گرفت و کالای خود را آنجا می‌فروخت.
چون کارش بالا گرفت، کارش از نظر عبادی به‌جایی رسید که وقتی بلال اذان می‌گفت، او خود را برای نماز آماده نمی‌کرد؛ بااینکه قبلاً پیش از اذان مهیّای نماز می‌شد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «سعد! دنیا تو را مشغول کرده و از نماز بازداشته است.» گفت: «چه کنم اموال خود را بگذارم، ضایع می‌شود می‌خواهم پول جنس فروخته را بگیرم و از دیگری متاعی خریدم، جنس را تحویل بگیرم و قیمتش را بدهم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از مشاهده اشتغال سعد به ثروت و باز ماندنش از بندگی افسرده گشت، جبرئیل نازل شد و عرض کرد: خداوند می‌فرماید: «از افسردگی تو اطلاع یافتیم، کدام حال را برای سعد می‌پسندی؟» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گفت: حال قبلی برایش بهتر بوده، جبرئیل هم گفت: آری علاقه به دنیا انسان را از یاد آخرت غافل می‌کند؛ حال دو درهمی که به او دادی از او پس بگیر.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نزد سعد آمده و فرمود: دو درهمی که به تو دادم، برنمی‌گردانی؟
عرض کرد: دویست درهم خواسته باشید می‌دهم، فرمود: نه همان دو درهمی که گرفتی، بده. پول را تقدیم پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم کرد. چیزی از زمان نگذشت که وضع مالی او به حال اوّل برگشت.[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها 2/78 -حیوه القلوب 1/578′](6)[/simple_tooltip]

امانت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 58 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «خدا به شما امر می‌کند که امانت را به صاحبانش بازدهید.»

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «اگر قاتل حضرت علی علیه‌السلام امانتی به من بسپارد، هر آینه آن را به وقتش به او بازمی‌گردانم.»[simple_tooltip content=’فروع کافی، ج 5، ص 133′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

امانت‌داری مصادیق فراوانی دارد مانند کتاب خدا، عترت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و … آنچه در عرف مردم و مسائل اخلاقی مورد نظر است، اماناتی است به رسم عاریه و موقّتی در اموال، ناموس، اسرار و مانند این‌ها.
در ایام جاهلیت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را محمّد امین می‌نامیدند چرا که قریش به وی امانت می‌سپردند و او را حافظ اموال و متاع‌های خود می‌دانستند و تا زمان رسالت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، اعرابی که از اطراف مکّه در ایّام حج می‌آمدند، امانت نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌گذاشتند.
وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم خواست از مکه به مدینه هجرت کند، امانات را به امیرالمؤمنین علیه‌السلام داد و فرمود: «هر روز صبح و شام در مسیل مکّه جار بزند که هر کس نزد محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم امانتی یا طلبی دارد، بیاید تا من امانتش را به او بدهم.»

1- امانت‌داری امّ سلمه

موقعی که علی علیه‌السلام تصمیم گرفت به عراق برای اقامت برود، نامه‌ها و وصیت‌های خود را به «امّ سلمه» سپرد و هنگامی‌که امام حسن علیه‌السلام به مدینه برگشت، آن‌ها را به وی برگردانید.
وقتی‌که امام حسین علیه‌السلام عازم عراق شد، نامه و وصیت خود را به ام سلمه سپرد و فرمود: هرگاه بزرگ‌ترین فرزندم آمد و این‌ها را مطالبه کرد، به او بده. پس از شهادت امام حسین علیه‌السلام، امام سجاد علیه‌السلام به مدینه بازگشت و سپرده‌ها را به وی برگردانید. (سفینه البحار ماده (سلم)
«عمر، پسر ام سلمه» می‌گوید: مادرم گفت: روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم با علی علیه‌السلام به خانه من تشریف آورد و پوست گوسفندی طلب کرد؛ در پوست مطالبی نوشت و به من داد و فرمود: «هر که با این نشانه‌ها این امانت را از تو طلب کرد، به وی بسپار.»
روزگاری گذشت و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از دنیا رحلت کردند و تا زمان خلافت امیرالمؤمنین کسی طلب این امانت را نکرد تا روزی که مردم با علی علیه‌السلام بیعت کردند.
من (پسر ام سلمه) در میان جمعیت روز بیعت نشستم. پس از آن‌که علی علیه‌السلام از منبر فرود آمد، مرا دید و فرمود: برو از مادرت اجازه بگیر، می‌خواهم او را ملاقات کنم. من نزد مادرم رفتم و جریان را گفتم. مادرم گفت: منتظر چنین روزی بودم. امام وارد شد و فرمود: ام سلمه! آن امانت را با این نشانه‌ها به من بده. مادرم برخاست، از میان صندوقی، صندوق کوچکی بیرون آورد و آن امانت را به وی سپرد؛ سپس به من گفت: «فرزندم دست از علی علیه‌السلام بر مدار که پس از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم امامی جز او سراغ ندارم.»[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 275 -بحارالانوار، ج 6، ص 942′](2)[/simple_tooltip]

2- عطار خیانت‌کار

در زمان «عضد الدوله دیلمی» مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردن بندی را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولی مشتری پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پی یافتن مردی امینی گشت تا گردن بند را به وی بسپارد.
مردم عطاری را معرفی کردند که به پرهیزکاری معروف بود. گردن بند را به رسم امانت نزد وی گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقداری هدیه برای او فراهم آورد.
چون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسی زد و گفت: من تو را نمی‌شناسم و امانتی نزد من نگذاشتی. سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند و او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند.
چند بار دیگر نزدش رفت و جز ناسزا از او چیزی نشنید. کسی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، برای امیر عضد الدوله بنویس حتماً کاری برایت می‌کند.
نامه‌ای برای امیر نوشت و عضد الدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالی بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام می‌دهم تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده.
روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همین‌که چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد و امیر از او گلایه کرد که به بغداد می‌آیی و از ما خبری نمی‌گیری و خواسته‌ات را به ما نمی‌گویی، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم. در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؛ و عطار مرگ را به چشم می‌دید.
همین‌که امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: «برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادی، آیا نشانه‌ای داشت؟ دومرتبه بگو شاید یادم بیاید.» مرد نشانی‌های امانت را گفت، عطار جستجوی مختصری کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: «خدا می‌داند من فراموش کرده بودم.»
مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردن بند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید. دستور داد: در میان شهر صدا بزنند، این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 1، ص 202 -مستطرف، ج 1، ص 118′](3)[/simple_tooltip]

3- به هیچ امانتی نباید خیانت کرد

«عبدالله بن سنان» گوید: بر امام صادق علیه‌السلام (در مسجد) وارد شدم درحالی‌که ایشان نماز عصر را خوانده بود و رو به قبله نشسته بود.
عرض کردم: بعضی از پادشاهان و اُمراء، ما را امین می‌دانند و اموالی را به امانت نزد ما می‌گذارند، بااینکه خمس مال خود را نمی‌دهند، آیا اموالشان را به آن‌ها رد کنیم یا تصرف نماییم؟
امام سه مرتبه فرمود: به خدای کعبه اگر ابن ملجم، کشنده و قاتل پدرم علی علیه‌السلام امانتی به من بدهد، هر زمان خواست امانتش را به او می‌دهم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 354 -بحارالانوار، ج 15، ص 149′](4)[/simple_tooltip]

4- چوپان و گوسفندان یهودیان

سال هفتم هجری پیامبر صلی‌الله علیه و آله همراه هزار و شش‌صد نفر سرباز برای فتح قلعه خیبر که در 32 فرسخی مدینه قرار داشت روانه شدند. مسلمانان در بیابان‌های اطراف خیبر مدتی ماندند و نتوانستند قلعه‌های خیبر را فتح کنند.
از نظر غذایی در مضیقه سختی قرار داشتند به‌طوری‌که بر اثر شدت گرسنگی، از گوشت حیواناتی که مکروه بود، مانند گوشت قاطر و اسب استفاده می‌کردند.
در این شرایط، چوپان سیاه چهره‌ای که گوسفندان یهودیان را می‌چراند، به حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و مسلمان شد و سپس گفت: این گوسفندان مال یهودیان است در اختیار شما می‌گذارم.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله باکمال صراحت در پاسخ او فرمود: «این گوسفندها نزد تو امانت هستند و در آئین ما خیانت به امانت جایز نیست، بر تو لازم است که همه گوسفندان را در قلعه ببری و به صاحبانش بدهی.»
او فرمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله را اطاعت کرد و گوسفندان را به صاحبانش رساند و به جبهه‌ی مسلمین بازگشت.[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 8، ص 114 -سیره ابن هشام، ج 3، ص 344′](5)[/simple_tooltip]

5- امانت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و قریش

چون رسول اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم از مکه به مدینه هجرت کردند، امیرالمؤمنین علیه‌السلام را در مکه گذاشت و فرمود: «ودایع وامانت مرا به صاحبانش بده.»
«حنظله، پسر ابوسفیان» به «عمیر بن وائل» گفت: «به علی علیه‌السلام بگو من صد مثقال طلای سرخ در نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به امانت گذاشتم، چون به مدینه فرار کرده و تو کفیل او هستی، امانت مرا بده و اگر از تو شاهدی طلب کرد، ما جماعت قریش بر این امانت گواهی می‌دهیم.»
عمیر نمی‌خواست این کار را کند، اما حنظله با دادن مقداری طلا و گردن بندِ هند -زن ابوسفیان- به عمیر، او را وادار کرد این طلب را از علی علیه‌السلام بکند!
عمیر نزد امام آمد و ادعای امانت کرد و گفت: بر ادعایم ابوجهل و عکرمه و عقبه و ابوسفیان و حنظله گواهی می‌دهند.
امام فرمود: این مکر و حیله به خودشان باز گردد، برو گواهان خود را در کعبه حاضر کن، او آن‌ها را حاضر کرد؛ و امام جداگانه از هر یک علائم امانت را پرسید. امام فرمود: عمیر! چه وقت امانت را به محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم دادی؟ گفت: صبح و محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم آن را به بنده‌ی خود داد.
فرمود: ابوجهل! چه وقت امانت را عمیر به محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم داد؟ گفت: نمی‌دانم. از ابوسفیان سؤال کرد، گفت: هنگام غروب شمس بود و امانت را در آستین خود نهاد.
بعد از حنظله سؤال کرد، گفت: هنگام عصر بود که به دست خودش گرفت و به خانه برد.
از عکرمه سؤال کرد، او گفت: روز روشن شده بود که امانت را محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم گرفت و به خانه‌ی فاطمه علیها السّلام فرستاد.
امام اختلاف در امانت را برایشان بازگو نمود و مکر ایشان ظاهر شد؛ و بعد روی به عمیر کرد و گفت: «چرا موقع دروغ بستن، حالت دگرگون و رنگت زرد گشت؟»
عرض کرد: همانا مرد حیله‌گر رنگش سرخ نگردد؛ به خدای کعبه که من هیچ امانت نزد محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم ندارم و این خدیعت را حنظله به رشوه دادن به من آموخت و این گردن بندِ هند، همسر ابوسفیان است که نام خود را بر آن نوشته است و از جمله‌ی آن رشوه است.[simple_tooltip content=’رهنمای سعادت، ج 2، ص 435 – ناسخ التواریخ، امیرالمؤمنین علیه‌السلام، ص 676′](6)[/simple_tooltip]

امامت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 59 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، اطاعت کنید خدا را و اطاعت کنید پیامبر خدا را و اولوالأمر (اوصیاء پیامبر) را.»

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «بنده‌ی مؤمن کامل نشود، مگر خدا و پیامبر و همه‌ی ائمه و امام زمان خود را بشناسد.»[simple_tooltip content=’الکافی، ج 1، ص 180′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

بدان که زمین هیچ‌گاه از امام، حجت و خلیفه‌ی خدا تهی نمی‌ماند. اگر در روی زمین دو نفر باشند، یکی از آن دو امام است.
امامان گواهان خدای عزتمند بر آفریدگارش هستند. آنان ولیّ امر، هدایت‌گر، نور خداوند و استوانه‌های زمین می‌باشند.
به قدری در آیات و تفاسیر، در توصیف و نشانه‌های امامان روایت آمده که هرکس طالب است، به کتب احادیث در باب حجّت و امام مراجعه کند.
امام، برگزیده‌ی الهی و تخصیص شده است. وارث جمیع انبیاء علیهم السّلام و پیامبر خاتم صلی‌الله علیه و آله و سلّم است و آنچه از اعمال، مُهر قبولی می‌خورد ولایت است که چیزی در اسلام به مانند ولایت قابل‌ذکر و توجه نبوده است.
بعد از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم وارث علم، اسم اعظم، قدرت و جمیع آنچه نزد وجود مبارکش بود، امام بوده است؛ لذا در حال حاضر خاتم الاوصیاء امام زمان علیه‌السلام است که ولایت مطلقه و خلیفه‌ی به حقِ خداوند متعال بوده و وارث انبیاء و قطب عالم امکان و … می‌باشد.

1- امام امیرالمؤمنین

ابن عباس گفت: در خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نشسته بودیم که علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام وارد شد و گفت: سلام بر شما یا رسول‌الله!
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: سلام بر تو ای امیرالمؤمنین و رحمت و برکات خدا بر تو باد!
علی علیه‌السلام عرض کرد: یا رسول‌الله شما زنده‌اید و ما را به‌عنوان امیرالمؤمنین خطاب می‌فرمایید؟!
فرمود: یا علی دیروز درحالی‌که من با جبرئیل مشغول صحبت بودم، از نزدیک من گذشتی و سلام نکردی، جبرئیل گفت: اگر امیرالمؤمنین سلام می‌کرد، پاسخ او را می‌دادیم.
علی علیه‌السلام گفت: «یا رسول‌الله من دیدم شما با دحیه کلبی خلوت نموده، سرگرم صحبت هستید، خوش نداشتم رشته‌ی صحبت شما را با سلام کردن قطع نمایم.» (چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرموده بود: هرگاه دیدید دحیه‌ی کلبی نزد من است؛ کسی بر من وارد نشود، زیرا جبرئیل به‌صورت دحیه ی کلبی که زیبا صورت و هم شیر (برادر رضاعی) پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود، بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ظاهر می‌شد.)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: او دحیه ی نبود، جبرئیل بود؛ از او پرسیدم چگونه علی علیه‌السلام را امیرالمؤمنین نامیدی؟
جبرئیل گفت: «خداوند در جنگ بدر به من وحی فرمود: بر محمّد فرود آی و او را امر کن که امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب را دستور دهد درصحنه‌ی جنگ بین دو کوه جولان دهد و کرّ و فرّ نماید؛ چه آن‌که ملائکه دوست دارند، او را در حال جولان بین دو صف (مسلمانان و مشرکان) ببینند، پس در آن روز خدای تعالی از عالم امر او را امیرالمؤمنین نامید.»
بنابراین تو یا علی امیر کسانی باشی که در آسمان هستند و امیر کسانی که در زمین هستند و امیر کسانی که درگذشته‌اند و آنانی که باقی هستند. پس نه پیش از تو امیری بوده و نه بعد از تو امیری خواهد بود. از این رو جایز نیست کسی که خدای تعالی او را به این نام نام‌گذاری نکرده (امیرالمؤمنین) خوانده شود.[simple_tooltip content=’با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 41 -غایه المرام، ص 18، ح 12′](2)[/simple_tooltip]

2- فرق امام با دیگران

ابوالصباح کنانی گفت: روزی به خانه‌ی امام باقر علیه‌السلام رفتم و در زدم. کنیز خدمتکار که پستان برجسته‌ای داشت، درب را باز کرد.
پس دست خود را بر پستان او زدم و گفتم: به آقای خود بگو که ابوالصباح دم در خانه می‌باشد.
ناگاه صدای مبارک امام از آخر خانه بلند شد و فرمود: مادر تو را مباد، داخل شو.
داخل خانه شدم و گفتم: به خدا سوگند که این حرکت از روی شهوت نبود و من در این کار مقصدی جز زیاد داشتن یقین نداشتم.
حضرت فرمود:
راست گفتی، اگر گمان کنی که این دیوارها حائل و مانع از دیدن ما شود، همان‌طور که برای شما حائل است، پس چه فرقی میان ما و شما خواهد بود؟ پس بپرهیز از این‌که مثل این عمل را به جای آوری.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 2، ص 198′](3)[/simple_tooltip]

3- در حضور امام طهارت شرط است

ابو بصیر گفت: من با کنیزم وارد مدینه شدم. با او نزدیکی کردم و از خانه برای رفتن به حمّام و غسل کردن خارج شدم.
در بین راه با عده‌ای از شیعیان و دوستان که به‌سوی خانه‌ی امام صادق علیه‌السلام می‌رفتند، برخورد کردم و ترسیدم که از ملاقات آن حضرت محروم بمانم، ازاین‌رو با آنان حرکت کردم و به محضر امام شرفیاب شدم.
چون جلوی روی امام قرار گرفتم، نگاهی به من کرد و فرمود:
ای ابو بصیر! مگر نمی‌دانی که کسی با حال جنابت نباید به خانه پیامبران و اولاد آن‌ها (امامان) وارد شود؟
من خجالت کشیدم و گفتم: پسر پیامبر! در بین راه دوستان را دیدم که به اینجا می‌آیند؛ ترسیدم که نتوانم به زیارت شما برسم؛ دیگر این کار را تکرار نخواهم کرد! این را گفتم و از محضر آن حضرت خارج شدم.[simple_tooltip content=’به نقل کشف الغمه، ج 20، ص 381 -محجه البیضاء، ج 4، ص 259′](4)[/simple_tooltip]

4- 6605 نفر

ابن عباس گوید: هنگامی‌که امیر مؤمنان از مدینه عازم بصره شد، چون به ذی قار-که فاصله میان بصره و کوفه بود– رسید، در انتظار رسیدن مردم کوفه به مدت 15 روز در ذی قار توقف کرد و در آنجا ماند.
عرض کردم: یا علی علیه‌السلام از کوفه که شهر پرجمعیت و لشکر خیز است جمعیت اندکی آمدند. فرمود: «به خدا قسم هم‌اکنون 6605 نفر، بدون یک نفر کم و زیاد خواهند رسید.» من مضطرب شدم؛ که اگر یک نفر کم و زیاد شود، گفته‌ی امام چه اثر سویی در لشکر باقی خواهد گذاشت.
ناگهان جمعیت از دور نمایان شد، من گفتم آن‌ها را شماره کنم، چون آن‌ها را برشمردم، دیدم کاملاً 6605 نفر بودند و با کلام امام منطبق بود.[simple_tooltip content=’شاگردان مکتب ائمه علیهم السّلام، ج 3، ص 420 -نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 188′](5)[/simple_tooltip]

5- مقام امامت

وقتی امام رضا علیه‌السلام به ولایت‌عهدی منتخب شد، مأمورین مأمون خلیفه عباسی، ابتدا احترام لازم را می‌کردند، ولی بعد کج‌رفتاری نمودند.
روزی گفتند: وقتی علی بن موسی علیه‌السلام وارد می‌شود، روی برگردانید و سلام نکنید و پرده‌ها را بالا نزنید. وقتی امام علیه‌السلام داخل شد، بی‌اختیار نتوانستند این کارها را بکنند؛ و بعد از رفتن امام، همدیگر را سرزنش کردند.
روز بعد وقتی امام وارد شد، برخاستند و سلام کردند، امّا بر جای خود ایستادند و پرده را کنار نزدند؛ ولی با کمال تعجّب (چون به مقام امام واقف نبودند) دیدند بادی شدید برخاست و از همان طرف که هر روز آن‌ها پرده را کنار می‌زدند، پرده را کنار برد و امام بدون زحمت وارد شد؛ و هنگام خارج شدن هم بادی از جهت مخالف وزید و پرده را کنار زد تا حضرت خارج شد.
پس از رفتن امام، مأمورین مأمون، خلیفه‌ی وقت عبّاسی به مذاکره نشستند که او منزلت و مقام بزرگی دارد و مثل حضرت سلیمان، خداوند باد را در اختیار او قرار داده است، بهتر است خودمان پرده را کنار بزنیم و به خدمت او برخیزیم که این به صلاح ما می‌باشد.[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 194 -محجه البیضاء، ج 4، ص 284′](6)[/simple_tooltip]

آمال

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 3 سوره‌ی حجر می‌فرماید: «(ای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم) این کافران را به خوردن و لذّات حیوانی واگذار تا آمال دنیوی، آن‌ها را غافل گرداند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرماید: «آرزوها پایانی ندارد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ص 629′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

امید و آرزو و آرمان در وجود همه‌ی بشر می‌باشد، چه جنبه‌ی خدایی داشته باشد و چه شیطانی.
امیدهای توخالی نفس امّاره، جز فریب، چیزی نیست که با مشتبه سازی و تسویف شخص را به حرکت وا‌می‌دارد.
آرزوها بیشمار است و انسان خواستار هر چیزی است که به نفع او باشد، راحت به دست آید و آسیبی نبیند؛ بااینکه می‌داند زندگی بسیار بالا و پایین دارد و انسان در معرض امواج حوادث است. آنکه به مقام یقین رسیده آرزوهایش آسیبی به او نمی‌رساند.
آرزوهای کاذب، تخم شهوات را می‌کارد و دست به هر حربه‌ای می‌زند تا بدان برسد. در آرزوهای پدر و مادر، مثلاً این به ذهن آن‌ها می‌رسد که فرزندشان را تربیت کنند و این کار را می‌کنند امّا متأسفانه به هر علتی، نتیجه کار که از اول بر اساس آرمانی خاص بود، برعکس شده، فرزند منحرف می‌شود، آبروی آن‌ها را می‌برد و …
پس بسیاری از آمال جنبه‌ی سراب داشته و کم بار بوده و ناقص نتیجه می‌دهد، پس نمی‌شود به این آمال تکیه کرد. ولی اگر کسی اهل یقین و مقصر پیش حق‌تعالی باشد و اساس فکری و عملی آن آرزو مستقیم و استوار باشد، نتیجه‌بخش خواهد بود.

1- عیسی و زارع

گویند حضرت عیسی بن مریم علیه‌السلام نشسته بود و نگاه می‌کرد به مرد زارعی که بیل در دست داشت و مشغول کندن زمین بود.
حضرت عرض کرد: خدایا آرزو و امید را از زارع دور گردان. ناگهان زارع بیل را به یک‌سو انداخت و در گوشه‌ای نشست. عیسی عرض کرد: خدایا آرزو را به او بازگردان، زارع حرکت کرد و مشغول زراعت شد. عیسی از زارع سؤال نمود: «چرا چنین کردی؟» گفت: با خود گفتم تو مردی هستی که عمرت به پایان رسیده تا به کی به کار کردن مشغولی؟ بیل را به یک‌طرف انداخته و در گوشه‌ای نشستم.
پس از لحظاتی با خود گفتم چرا کار نمی‌کنی و حال‌آنکه هنوز جان داری و به معاش نیازمندی، پس به کار مشغول شدم.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 298 -مجموعه ورّام’](2)[/simple_tooltip]

2- شیرفروش و حجّاج

روزی «حجاج بن یوسف ثقفی» خون‌خوار (وزیر عبدالملک بن مروان خلیفه‌ی عباسی) در بازار گردشی می‌کرد. شیرفروشی را مشاهده کرد که با خود صحبت می‌کند. به گوشه‌ای ایستاد و به گفته‌هایش گوش داد که می‌گفت: این شیر را می‌فروشم، درآمدش فلان مقدار خواهد بود. استفاده آن را با درآمدهای آینده روی هم می‌گذارم تا به قیمت گوسفندی برسد، یک میش تهیه می‌کنم، هم از شیرش بهره می‌برم و بقیه‌ی درآمد آن، سرمایه‌ی تازه‌ای می‌شود. بعد از چند سال سرمایه داری خواهم شد و گاو و گوسفند و مِلک خواهم داشت.
آنگاه «دختر حجّاج بن یوسف» را خواستگاری کنم، پس از ازدواج با او، شخص بااهمیتی می‌شوم. اگر روزی دختر حجّاج از اطاعتم سرپیچی کند، با همین لگد چنان می‌زنم که دنده‌هایش خرد شود؛ همین‌که پایش را بلند کرد، به ظرف شیر خورد و همه‌ی آن به زمین ریخت.
حجّاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه بر بدنش بزنند.
شیرفروش پرسید: «برای چه مرا بی تفصیر می‌زنید؟!» حجاج گفت: «مگر نگفتی اگر دختر مرا گرفتی، چنان لگد می‌زدی که پهلویش بشکند؟ اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخوری.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 3، ص 150′](3)[/simple_tooltip]

3- آرزوی شهادت

«عمرو بن جموح» از قبیله‌ی خزرج و اهل مدینه و مردی دارای جود و بخشش بود. وقتی‌که اقوامش برای بار اوّل به حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمدند، حضرت از رئیس قبیله سؤال کردند، آن‌ها شخصی که بخیل بود به نام «جد بن قیس» را معرّفی کردند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: رئیس شما عمرو بن جموح همان مرد سفید اندام که دارای موهای فرفری بود، باشد. او پایش لنگ بود و به حکم قانون اسلامی، از جهاد معاف بود. وقتی جنگ اُحد پیش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهایش سلاح پوشیدند. گفت: من هم باید بیایم شهید بشوم. پسرها مانع شدند و گفتند: پدر! ما می‌رویم، تو در خانه بمان، تو وظیفه نداری.
پیرمرد قبول نکرد. پسران رفتند فامیل را جمع کردند که مانع او بشوند. هر چه گفتند، او گوش نکرد. او نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و گفت: من آرزوی شهادت دارم چرا بچه‌هایم نمی‌گذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهید بشوم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: این مرد آرزوی شهادت دارد، جهاد بر او واجب نیست ولی حرام هم نیست.
خوشحال شد و مسلّح به طرف جهاد رفت. پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولی او بی‌پروا خودش را به قلب لشکر می‌زد تا بالاخره شهید شد.
و چون موقع رفتن به جهاد شد دعا کرد: خدایا مرا به خانه‌ام بازنگردان و شهادت نصیبم فرما، پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: دعایش مستجاب شد و او را در قبرستان شهدای اُحد دفن کردند.[simple_tooltip content=’داستان‌های استاد، ج 1، ص 48′](4)[/simple_tooltip]

4- جُعده به آرزویش نرسید

امام حسن علیه‌السلام بسیار زیبا و حلیم، دارای سخاوت و نسبت به خانواده رئوف و مهربان بود. چون معاویه ده سال بعد از علی علیه‌السلام با او از درِ کید و دشمنی درآمد و چند بار به امر او حضرت را ضربت زدند، ولی اثری نداشت، تصمیم گرفت، به‌وسیله‌ی زن امام حسن علیه‌السلام «جُعده، دختر اشعث بن قیس»، او را با وعده‌های کاذب، زهر بخوراند.
معاویه به او گفت: «اگر به حسن بن علی علیه‌السلام زهر بدهی، صد هزار درهم به تو می‌دهم و تو را به ازدواج پسرم یزید در می‌آورم.» او به آرزوی پول و زن یزید شدن، قبول کرد زهری را که معاویه از پادشاه روم گرفته، در غذای حضرت مخلوط کند.
روزی امام حسن علیه‌السلام روزه‌دار بودند، آن روز بسیار گرم بود و تشنگی بر آن جناب اثر کرده بود؛ در وقت افطار جُعده شربت شیری برای حضرت آورد که زهر داخل آن کرده بود. چون حضرت بیاشامید، احساس مسمومیّت کرد و گفت: انّا لله و انّا الیه راجعون، پس حمد خدای کرد که از این جهان فانی به جهان جاودانی خواهد رفت؛ سپس رو به جُعده کرد و فرمود: «ای دشمن خدا! مرا کشتی، خدا تو را بکشد، به خدا سوگند بعد از من نصیبی نخواهی داشت، آن شخص تو را فریب داده، خدا تو را و او را به عذاب خود خوار فرماید.»
از حلم امام علیه‌السلام آن‌که: وقتی امام حسین علیه‌السلام از برادرش درباره‌ی قاتلش سؤال کرد، حاضر نشد اسم جُعده را به زبان بیاورد.
به روایتی دو روز (به روایتی چهل روز) زهر در وجود مبارک امام علیه‌السلام اثر کرد و در 28 صفر سال 50 هجری در سن چهل‌وهشت‌سالگی از دنیا رحلت کرد، امّا جُعده به خاطر طمع به مال و زن یزید شدن آرزویش را به گور برد؛ معاویه گفت: وقتی به حسن بن علی علیه‌السلام وفا نکرد چطور به یزید وفا کند! و به وعده‌هایی که به او داده بود، عمل نکرد و با خواری و ذلّت به درَک واصل شد.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 1، ص 231′](5)[/simple_tooltip]

5- مُغیره به آرزویش، ریاست رسید.

«مغیره بن شعبه» از اهل طائف، در سال پنجم هجری اسلام آورد و از افراد مکّار و شیطان‌صفت و ریاست پرست بوده است. او وقتی شنید که معاویه، زیاد بن ابیه برادرخوانده‌ی خود را به کوفه فرستاد تا اقامت گزیند تا بعداً مغیره را از استانداری کوفه عزل و او را استاندار کند، کسی را در جای خود گذاشت و به شام نزد معاویه رفت و تقاضای انتقال از کوفه را نمود و گفت:
من پیر شده‌ام می‌خواهم در «قرقیسیا» چند دهکده را در اختیار من بگذاری تا استراحت کنم!
معاویه فکر کرد قیس که از مخالفین اوست در «قرقیسیا» به سر می‌برد ممکن است مغیره به آنجا برود و با او بر ضدّش متحد شود.
معاویه گفت: ما به تو احتیاج داریم باید به کوفه بروی و مغیره، آرزومندانه، انکار از رفتن می‌کرد. آن‌قدر معاویه اصرار کرد که او قبول کرد. نیمه‌شب وارد کوفه شد و اطرافیان خود را دستور داد «زیاد بن ابیه» را روانه شام کنید.
مدتی بعد، معاویه، سعید بن عاص را به جای او در کوفه منصوب کرد. مغیره نزد یزید رفت و گفت: چرا معاویه به فکر تو نیست، لازم است تو را به ولایت‌عهدی و جانشینی معرفی کند!
یزید تحریک شد و به پدر این پیشنهاد را کرد و با اصرار مغیره، یزید به جانشینی منصوب شد.
معاویه حکومت مصر را به عمروعاص و حکومت کوفه را به فرزند عمروعاص، عبدالله واگذار نمود. مغیره نزد معاویه آمد و گفت: خود را میان دو دهان شیر قرار دادی؟
معاویه دید حرف درستی است، لذا عبدالله را معزول ساخت و مغیره را دوباره با دو نقشه «ولایت‌عهدی یزید، در میان دو شیر قرار گرفتن» به حکومت کوفه منصوب کرد و هفت سال و چند ماه حکومت کرد و در سال 49 به مرض طاعون مُرد.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 5، ص 275 – 272′](6)[/simple_tooltip]

اقتصاد

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 67 سوره‌ی فرقان می‌فرماید: «… کسانی که هرگاه انفاق کنند، نه اسراف می‌نمایند و نه سخت‌گیری، بلکه در میان این دو، حد اعتدالی دارند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرماید: «کسی که در خرج کردن میانه‌رو باشد، هیچ‌گاه تنگ‌دست نشود.»[simple_tooltip content=’نهج‌البلاغه، فیض الاسلام، ص 1153′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اهل اقتصاد، میانه‌روی را دوست دارند. در مسائل أکل، شرب، نکاح، پوشیدن، سواری و سایر انواع تصرّفات که خداوند مباح کرده است؛ از نظر مصرف، اگر رعایت اعتدال شود، هیچ‌وقت مشکل اساسی پیش نمی‌آید.
زیاده‌روی و افراط، از آن طرف تفریط، اساسشان ضعیف است و می‌تواند در کوتاه‌مدت یا درازمدت، آفات و شکستگی و نقصان را برای صاحبش به بار بیاورد.
نه بخششی که همه‌ی دارایی از بین برود و خود و عیالاتش در فقر و نداری بیفتد، خوب است و نه بُخلی که هیچ‌کس از کنار او اصلاً بهره‌مند نشود؛ بلکه مُقتصِد خوب است.
اینکه خداوند گاهی رزق بندگان را تنگ و گاهی توسعه می‌دهد برای این است که مراعات مصلحت ایشان را کرده باشد.
لذا در کلمات گهربار معصومین علیهم السّلام میانه‌روی در مسائل مالی، نجات‌دهنده معرفی ‌شده است.

1- امر به میانه‌روی

پیامبر اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلّم در بخشش و انفاق طوری بود که هر کس از او سؤالی می‌کرد و چیزی می‌خواست، به او عطا می‌کرد.
زنی پسر خود را نزد رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرستاد و به او سفارش کرد که اگر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود نزد ما چیزی نیست، عرض کن پیراهن خود را مرحمت نما.
پسر آمد و از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم چیزی خواست؛ بعد عرض کرد پیراهن خود را عنایت کنید؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم پیراهن خود را به او دادند.
در این وقت این آیه نازل شد: «ای پیامبر هرگز دستت را بر گردنت زنجیر مکن (ترک انفاق نکن) و بیش‌ازحد نیز دستت را مگشای که مورد سرزنش قرار گیری و از کارت بازبمانی. (بلکه مُقتصد و میانه‌رو باش[simple_tooltip content=’سوره‌ی اِسراء، آیه‌ی 29′]*[/simple_tooltip] )»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 253، کافی، ص 314′](2)[/simple_tooltip]

2- تبعیض اقتصادی

روزی معاویه به مدینه می‌آمد که ابوقتاده انصاری او را می‌بیند. معاویه به او می‌گوید: ابوقتاده! همه‌ی مردم به دیدنم آمدند جز شما جماعت انصار، چرا به دیدنم نمی‌آیید؟ گفت: چهارپا و مرکبی نداشتیم. معاویه گفت: «پس آن شتران سواری را چه کار کردید؟»
ابوقتاده گفت: «در تعقیب تو و پی گرد پدرت، در جنگ «بدر» آن‌ها را ذبح کردیم.»
معاویه گفت: بله؛ همین طور است، ای ابوقتاده! و او در جواب گفت: «پیامبر خدا به ما فرموده که ما پس از او با تبعیض اقتصادی روبرو خواهیم گشت.»
معاویه گفت: «پیامبر دستور نداد که در آن شرایط چه کار کنید؟» گفت:
«دستور داد صبر و مقاومت نماییم!»
معاویه به او گفت: «پس صبر کنید تا به دیدار او برسید.»[simple_tooltip content=’تجلی امیر مؤمنان علیه‌السلام، ص 192 -الغدیر، ج 20، ص 127′](3)[/simple_tooltip]

3- ورشکست اقتصادی

روزی پیرمردی دست پسرش را گرفت و خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آورد، درحالی‌که اشک از چشمانش سرازیر بود، عرض نمود: «یا رسول‌الله! این فرزندم است، او را تربیت کرده‌ام و ثروت خود را صرف او نموده‌ام؛ حالا مال بسیاری از گندم، جو، کشمش، کیسه خلال و نقره دارد و چیزی به من نمی‌دهد.»
پیامبر به آن پسر فرمود: «تو چه می‌گویی؟» عرض کرد: «من زیاده از خرج خود و عیالم چیزی ندارم!»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «این ماه ما خرج پدر تو را می‌دهیم، ماه‌های دیگر، تو خرجش را بده.» پس پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم اُسامه را طلبید و فرمود: «صد درهم به این پدر بده که در این ماه صرف زندگی خود کند.»
ماه دیگر پدر همراه با پسرش نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و عرض کرد: «پسرم چیزی به من نمی‌دهد.» پسر عرض کرد: «از مال دنیا چیزی ندارم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «دروغ می‌گویی؛ مال بسیاری داری، امّا امشب از نظر مالی، تو از پدرت بدتر خواهی شد.»
پسر موقع شب به خانه آمد؛ همسایه‌ها پیش او آمدند و گفتند: «بیا این انبارها را تخلیه کن که از بوی گند آن‌ها داریم مریض می‌شویم!»
پسر توی انبار آمد و دید که همه‌ی گندم‌ها و جوها و کشمش‌ها کرم‌زده شده و گندیده‌اند. به خاطر فشار زیاد همسایه‌ها پول زیادی به حمّال‌ها داد تا آن‌ها را از داخل شهر به بیرون شهر مدینه ببرند.
وقتی سرِ کیسه‌ی پول‌ها آمد، دید پول‌ها کفایت مخارج باربری را نمی‌کند، لذا فرش و ظروف خود را هم فروخت و به حمّال‌ها داد و خودش شب‌هنگام محتاج شد.[simple_tooltip content=’رهنمای سعادت، ج 1، ص 31 -بحارالانوار، جلد ششم چاپ قدیم’](4)[/simple_tooltip]

4- رعایت اقتصادی در زندگی

أبوالفاتج گفت: یکی از دوستانم به امام صادق علیه‌السلام عرض کرد: گاهی ما در بین راه مکه می‌خواهیم احرام ببندیم، نخاله و سبوس آرد نداریم تا به‌وسیله‌ی آن خود را شستشو بدهیم و آثار نوره را بزداییم، لذا با آرد این عمل را انجام می‌دهیم و از این کار هم ناراحت هستیم.
امام فرمود:
از اسراف کردن می‌ترسید؟ عرض کردم: آری. فرمود: «آنچه در اصلاح و سلامتی بدن مصرف شود، اسراف نیست. گاهی من دستور می‌دهم مغز استخوان را با روغن‌زیتون مخلوط کنند و به‌وسیله‌ی آن خود را شستشو می‌دهم. اسراف در چیزهایی است که باعث تلف شدن مال و ضرر رساندن به بدن شود.»
عرض کردم: «سخت‌گیری و به تنگی زندگی کردن، چگونه است؟» فرمود: «نان و نمک خوردن بااینکه قُدرت داری غذای دیگری بخوری، [بهتر است].»
عرض کردم: میانه‌روی و اقتصاد در زندگی به چه نحو حاصل می‌شود؟ فرمود: وقتی‌که نان، گوشت، شیر، روغن‌زیتون و روغن حیوانی باشد، اگر انسان گاهی از این و گاهی از آن بخورد، [میان روی حاصل می‌شود]، (نه آن‌که با داشتن غذاهای متنوع، همه را یک‌دفعه بخورد.)[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 3، ص 220 -بحارالانوار، ج 15، ص 201′](5)[/simple_tooltip]

5- زیادی، حکم آتش را دارد

دو نفر نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمده و از آن حضرت پول شتری را خواستند. پیامبر دو دینار به آن‌ها بخشید، اما پول شتر را ندادند. چون از نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم خارج شدند، عمر به آن‌ها برخورد کرد و دید آن‌ها پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را به خاطر دو دینار سپاس می‌گذارند.
عمر نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و آنچه شنیده بود، نقل کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «فلان کس هم آمد و من از ده تا صد دینار به او دادم، ولی تشکر نکرد.»
بعد فرمود: «گاه افراد از من مطالبه کمک و پولی می‌کنند، آنچه می‌خواهند، می‌دهم، اما در باطن این کمک آتشی بر او می‌باشد. (نمی‌تواند پول را در راهش مصرف کند.)»
عمر گفت: پس اگر حکم آتش را دارد، برای چه به آن‌ها کمک می‌کنید؟ فرمود: آن‌ها از من مطالبه می‌کنند و خداوند نمی‌خواهد من (از دادن کمک) بخیل باشم.[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 337 -محجه البیضاء، ج 6، ص 73′](6)[/simple_tooltip]

آفات زبان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی ممتحنه می‌فرماید: «إِنْ یثْقَفُوکمْ یَکونُوا لَکُمْ أَعْداءً وَ یبْسُطُوا إِلَیکمْ أَیدِیهُمْ وَأَلْسِنَتَهُمْ بِالسُّوءِ: اگر آن‌ها بر شما مسلّط شوند، دشمنانتان خواهند بود و دست و زبان خود را به بدی کردن نسبت به شما می‌گشایند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «یُعذِّبُ اللّهُ اللِّسانَ بِعَذابٍ لا یُعذِّبُ بِهِ شَیئا مِنَ الْجَوارِحَ: خداوند، زبان را عذابی کند که هیچ یک از جوارح را همانند آن عذاب نکند.»[simple_tooltip content=’اصول کافی، ج 2، ص 94′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

زبان، از اعضاء و جوارحی است که کاربردش در شبانه‌روز بسیار است. صفت نفسی هر آدمی، او را وادار می‌کند به لسان صدق سخن بگوید یا به لسان کذب.
زبان آلت اجرایی است که از درون فرمان می‌گیرد و اجرا می‌کند. ایمانی که از زبان جاری می‌شود اگر به ظاهر بسته باشد، لازمه‌اش آن است که به قلب نرسد، پس مدّعی در بیان داشتن ایمان به حقیقت نمی‌گوید.
اکثر بلاهای انسان‌ها از زبان است که از زبان تعبیر به شمشیر شده است زیرا زبان مانند شمشیر می بُرّد و پاره می‌کند و قطع می‌نماید.
دروغ، تهمت، غیبت، بدگویی و امثال این‌ها از آفات بزرگ زبان است که همه از رذایل به شمار می‌آیند و رذایل از نفس الامّاره و جنود جهل سرچشمه می‌گیرد. اگر پیامبران را مجنون و دیوانه می‌گفتند، علت آن بود که قدرت تشخیص نداشتند، معقول فکر نمی‌کردند و شیطانِ نفسِ آن‌ها بر آنان غالب شده بود که چنین بدگویی از زبان آنان جاری می‌شد.

1- راستی و ترس

عده‌ای نزد معاویه بودند و سخن می‌گفتند. احنف بن قیس خاموش بود. معاویه گفت: «ای ابوبحر! چرا سخن نمی‌گویی؟» گفت: «اگر دروغ بگویم، از خدا می‌ترسم و اگر راست بگویم، از شما ترسانم.»[simple_tooltip content=’راه روشن، ج 5، ص 271′](2)[/simple_tooltip]

2- چهار پادشاه

ابوبکر بن عیاش گفت: چهار پادشاه (پادشاه هندوستان، شاه چین، «کسری» شاه ایران و «قیصر» شاه روم) در جایی جمع بودند و در مذّمت و آفات کلام، این‌چنین می‌گفتند: یکی گفت: «ازآنچه گفته‌ام پشیمانم و برای آنچه نگفته‌ام، پشیمان نیستم.» دومی گفت: «هرگاه حرف بزنم، سخن بر من مالک است و هرگاه سخن نگویم، من او (سخن) را مالک هستم.» سومی گفت: «تعجب دارم از سخنگو؛ اگر سخنش به او برگردد، ضرر رساند و اگر به او برنگردد، بهره نبرد.» چهارمی گفت: «من بر رد آنچه نگفته‌ام، قادرترم از رد آنچه گفته‌ام.»[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 5، ص 198′](3)[/simple_tooltip]

3- شاید دل به درد آورده

انس گفت: نوجوانی از لشکر اسلام در روز اُحد شهید شد و بر شکمش از شدّت گرسنگی، سنگی بسته بود. پس مادرش، خاک را از صورتش کنار زد و گفت: «پسرکم! بهشت گوارایت باد.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گفت: «از کجا می‌دانی؟ شاید سخنان بی‌ربطی گفته باشد (و دلی را به درد آورده باشد) که محاسبه شود و از سخنی که برای او ضرری نداشته (باید برای حقانیت می‌گفت) خودداری کرده باشد.» و در بعضی نسخه‌ها قسمت دوم کلام پیامبر آمده است: «شاید بخل ورزیده به چیزی که از آن کم نمی‌شده است.»[simple_tooltip content=’راه روشن، ج 5، ص 274 -سنن ترمذی، ج 9، ص 196′](4)[/simple_tooltip]

4- دو شیطان

عیاض بن حمار مجاشعی، ساکن بصره -تا سال پنجاه هجری زندگی کرد- گفت: به رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم عرض کردم: «مردی از بستگانم مرا با زبان دشنام می‌دهد با این‌که از من پایین‌تر است، آیا اگر جوابش دهم بدکارم؟» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «دو نفر که به یکدیگر دشنام می‌دهند، دو شیطان‌اند که به همدیگر کمک می‌کنند که سخن بیهوده گویند.»[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 5، ص 217 -مسند طالیسی، ص 144′](5)[/simple_tooltip]

5- با سرعت

گویند حضرت سلیمان علیه‌السلام یکی از یارانِ جنّی خود را به سوی کاری فرستاد. یک نفر را در پی او روانه کرد تا از کرده‌ها و گفته‌های او برایش خبر بیاورد. آن مأمور وقتی که بازآمد، گفت: «آن یار جنّی وارد بازار شد، سرش را به‌سوی آسمان بلند کرد، سپس نگاهی به مردم نمود و بعد سرش را به زیر انداخت.» وقتی‌که آن یار آمد، سلیمان علیه‌السلام از او پرسید: «به چه علت در بازار سرت را به‌طرف آسمان بلند کردی؟» او گفت: «تعجب کردم از این‌که ملائکه بر بالای سر این مردم هستند و آن‌ها با سرعت بسیار حرف می‌زدند (و بی‌حساب می‌گفتند و عمل می‌کردند.)»[simple_tooltip content=’شنیدنی‌های تاریخ، ص 281′](6)[/simple_tooltip]

اغماض(در گذشتن از خطای کسی)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 15 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «یا أَهْلَ الکتابِ قَدْ جاءَکمْ رَسُولُنا یبَیّنُ لَکمْ کثِـیراً مِمّا کنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الکتابِ وَیعْفُوا عَنْ کثِیر: ٍ ای اهل کتاب! پیامبر ما که بسیاری از حقایق کتاب آسمانی را که شما کتمان می‌کردید روشن می‌سازد، به سوی شما آمد و از بسیاری از آن درمی‌گذرد (و صرف‌نظر می‌کند).»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «اِنّا أَهْلُ بَیتٍ مَرُوّتُنا الَّعفُو عَمَّنْ ظَلَمَنا: ما خاندانی هستیم که جوانمردی ما این است که هر کس به ما ظلم کند، از او درمی‌گذریم.»[simple_tooltip content=’تفسیر معین، ص 110 -بحار، ج 71، ص 401′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

خداوند با مغفرتی که دارد و غفور و رحیم است، در مقابل حق خود نسبت به کسانی که جفایی کردند و اطاعتی نکردند و … از خطایشان می‌گذرد.
گذشت و عفو، همیشه ممدوح است ولیکن آن‌هایی که مشمول حدودی از حق‌الله و حق‌الناس هستند مربوط به حاکم شرایع و مسائل حدود و دیات می‌باشد بحث فقهی خودش را دارد.
اما در مجموع از رحمت واسعه‌ی حق، مهلت دادن خطاکار و تعجیل نکردن در عقوبت است تا شخص به هوش آید و مورد لطف کریمانه قرار گیرد. این از موضوعاتی است که آثار قابل نظر داد.
توبه و انابه، از مسائل و مبادی اغماض است که به خودی خود راهگشاست. گناه چه کبیره و چه صغیره، نسبت به پدر و مادر و استاد و رَحِم و مالک و مانند این‌ها و توبه از این گناهان، از طرف مجرم و اغماض از طرف صاحب حق، قابل‌توجه است. پس آن‌که اغماض می‌کند به یکی از صفات کمالیّه‌ی خداوند متّصف شده است و آن این‌که با داشتن قدرت بر تلافی و اجراء حد، صفت عفو را روا می‌دارد.

1- بخشیدن قاتل

در جنگ خیبر به تحریک یهودیان، زینب، دختر حارث، دست گوسفندی را پخته و زهرآلود نمود و به‌عنوان هدیه نزد پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله آورد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله ردّ احسان نکردند و لقمه اول را که به دهان گذاشتند، احساس مسمومیت کردند و دستور دادند آن زن را احضار کنند. پس از گفتگو، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم این گناه بزرگ او را بخشیدند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در روزهای آخر عمر در بستر بیماری فرمودند: «این بیماری، اثر آن غذای مسموم است.»[simple_tooltip content=’داستان‌ها و پندها، ج 5، ص 101 -سیره‌ی ابن هشام، ج 3، ص 352′](2)[/simple_tooltip]

2- مهدورالدم عفو می‌شود

هبّار بن اسود کسی بود که به‌واسطه‌ی ترساندن او، دختر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم – زینب- بچه‌اش را سقط کرد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم او را به‌عنوان این‌که خونش حلال است یعنی کشتن او رواست، معرفی نمود. او بعد از اسلام آوردن، خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و گفت: «ای پیامبر خدا! ما اهل شرک بودیم، خدا به‌واسطه‌ی تو ما را هدایت نمود و از هلاکت نجات بخشید، پس از جهلِ گذشته‌ام درگذر، من به ساحت خانواده‌ی شما جرم کردم و معترف به گناهم هستم.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «تو را عفو کردم و خدا به نیکی تو را به اسلام دعوت و یاد کرده و اسلام، گذشته‌ات را کنار می‌گذارد.»[simple_tooltip content=’سفینه البحار، ج 1، ص 412′](3)[/simple_tooltip]

3- هفتاد بار

شخصی نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و گفت: «ای رسول خدا! ما غلامی داریم که گاهی اشتباه می‌کند تا چه مقدار از تقصیرات غلام و خدمتکار خود بگذریم؟» پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله مدتی سکوت کردند و بعد فرمودند: «روزی هفتاد بار او را عفو کن و از تقصیرات او بگذر.»[simple_tooltip content=’محجه البیضاء، ج 3، ص 444 -شنیدنی‌های تاریخ، ص 97′](4)[/simple_tooltip]

4- تفاوت بنی‌هاشم و بنی امیّه

شخصی به نام شیخ نصرالله ابن مجلی که از اهل سنت بود گوید: شبی حضرت علی‌ بن‌ ابی‌طالب علیه‌السلام را در خواب دیدم. عرض کردم: «شما مکه را فتح کردید و اعلام نمودید که هر کس در خانه ابوسفیان وارد شود در امان است درحالی‌که در روز عاشورا خانواده‌ی ابوسفیان درباره‌ی پسرت چه ستم‌هایی که روا نداشتند!» امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «ابیات صیفی را شنیده‌ای؟» عرض کردم: «نه.» فرمود: «برو از او اشعار راجع به این موضوع را بگیر.» پس از خواب بیدار شدم و به خانه‌اش رفتم و جریان خوابم را گفتم. او فریادی از دل کشید و گریه کرد و قسم خورد که «تا این ساعت، این ابیات را به کسی اظهار نکرده بودم و همین امشب این اشعار را سرودم.» خلاصه‌ی ترجمه‌ی اشعار این است:
1. هنگامی‌که ما (بنی‌هاشم) حکومت داشتیم، عفو و گذشت طبیعت ما بود ولی چون شما (بنی امیه) به سلطنت رسیدید، خون بر روی زمین چون سیل جاری گشت.
2. شما کشتن اسیران را حلال کردید درصورتی‌که مدّتی بود ما از اسیران می‌گذشتیم.
3. کافی است این فرق میان ما و شما و ترشح هر ظرفی از مایعی است که درون آن می‌باشد.[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 2، ص 90 -دارالسلام، ج 1، ص 315′](5)[/simple_tooltip]

5- بُخارا

امیر اسماعیل سامانی، اولین پادشاه سامانی بود که ابتدا از طرف برادرش امیر نصر سامانی، حکومت بخارا را داشت. هنوز چندی از مدّت حکمرانی او نگذشته بود که رعیت‌نوازی او باعث شد که تعداد زیادی گردش را گرفتند. فتنه جویان، امیر نصر، برادر بزرگ را تحریک کردند و او لشکری فراوان از سمرقند برای سرکوبی برادر کوچکش امیر اسماعیل، عازم کرد و در روز درگیری، سپاه امیر نصر شکست خوردند و خودش هم فرار کرد و به دست یکی از سربازان امیر اسماعیل گرفتار شد. او را دست‌بسته نزد امیر اسماعیل آوردند. همه فکر می‌کردند که او دستور قتل برادر بزرگ را می‌دهد ولی بالعکس، او از اسب پیاده شد و ران برادرش را بوسید و دستور داد که خیمه‌ای رو به روی خیمه خودش به او اختصاص بدهند و گفت: «تو همان برادر بزرگ‌تر منی و من از طرف تو مشغول خدمتگزاری بر بخارا هستم، هر چه رأی تو باشد.» بعد برادرش را روانه سمرقند کرد و در سال 279 امیر نصر وفات یافت و تمام ماوراءالنهر در اختیار امیر اسماعیل قرار گرفت.[simple_tooltip content=’اخلاق روحی؛ پند تاریخ، ج 2، ص 99′](6)[/simple_tooltip]

اطعامِ طعام

قرآن:

خداوند متعال در آیات 9-8 سوره‌ی دهر (انسان) می‌فرماید: «إِنَّما نُطْعِمُکمْ لِوَجْهِ اللّهِ لا نُرِیدُ مِنْکمْ جَزاءاً وَلا شُکوراً: (می‌گویند) ما شما را به خاطر خدا اطعام می‌دهیم و هیچ پاداش و سپاسی از شما نمی‌خواهیم.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «مَنْ اَطْعَمَ اَخاهُ فِی اللّه کانَ لَهُ مِنَ الاَجْرِ مِثْلُ مَنْ اَطْعَمَ فِئاما مِنَ النّاسِ قُلْتُ وَما الْفِئامِ؟ قالَ: مِاَئةُ اَلْفٍ مِنَ النّاسِ: هر کس برادر دینی خود را برای خدا خوراک دهد، برای او مزد آن کسی است که جمع زیادی را خورانیده باشد. راوی حدیث سؤال کرد: «عده زیاد چند نفر را شامل می‌شود؟» امام فرمود: «صد هزار نفر.»»[simple_tooltip content=’اصول کافی، ج 2، ص 162′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

اطعام طعام از سنّت انبیاست. خداوند همه را می‌خوراند و رزق می‌دهد و شکم‌های همه‌ی موجودات را سیر می‌کند و این سفره‌اندازی که کرده به خاطر صفت کریمی اوست و سخت‌گیری صدها میلیون نفر از انسان‌ها او را قبول ندارند ولی به همه طعام و روزی می‌دهد و این صفت کریمانه‌ی اوست.
احتیاج همه به طعام برای ادامه‌ی حیات و زندگی و کار، به حکمت حکیمانه، فرو فرستادن رزق و ارزانی فضل اوست و مؤمن واقعی که ادراک او بالاست، هم در نظرش است که طعام دادن به هر شکلش اولاً آثار وضعی بسیار دارد و رعایت مساکین و فقیرانِ خویشاوند از امتیاز بیشتری برخوردار است.
ثانیاً برای تقرّب باشد نه منّت، یعنی رعایت خلوص و عدم اذیّت شدن مستحق را بکند؛ و این فضیلتی ممدوح و عملی مقبول و صددرصدی است.

1- خورانیدن، عوض بنده آزاد کردن

محمد بن عمر گوید: به امام رضا علیه‌السلام عرض کردم: «من به داغ و مصیبت دو پسر مبتلا شدم، اینک یک پسر دیگر برای من باقی مانده، چه کنم (تا برایم باقی بماند؟)» فرمود: «برای او صدقه بده.» چون هنگام رفتن من فرا رسید، فرمود: به فرزندت دستور بده تا به دست خود، تکه نانی یا مشتی از چیزهای دیگر، اگرچه کم باشد تصدّق دهد، زیرا آنچه را که به نیّت خدا بدهی بزرگ است گر چه کم باشد. خداوند فرموده است: «از گردنه‌ی عقبه نگذرد جز آن کس که برده‌ای را آزاد کند، یا در روز گرسنگی به یتیمی از خویشاوندان یا بینوایی خاک‌نشین غذا بدهد.» (بلد، 16-11) چون خدا می‌دانست که هر کس قادر به آزاد کردن بنده نیست، پس خورانیدن یتیم و بینوا را -به‌عنوان صدقه- مانند بنده آزاد کردن قرار داده است.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 244 -تفسیر برهان’](2)[/simple_tooltip]

2- فقه بیگانه

شخصی از نزد امام صادق علیه‌السلام می‌گذشت درحالی‌که امام علیه‌السلام با اصحابش طعام می‌خوردند، پس به امام علیه‌السلام سلام نکرد. امام علیه‌السلام او را به طعام خوردن دعوت کرد. حاضران گفتند: «سنت است که او سلام کند که نکرد؛ ولی شما او را به طعام خوردن دعوت می‌کنید!» امام علیه‌السلام فرمود: «این سخن شما فقه (راه و رسم) بیگانه است که در آن بخل است.»[simple_tooltip content=’صفوه الصفوه الطایف الطوایف، ص 45′](3)[/simple_tooltip]

3- برطرف کردن تلخی اُخروی

همسر داود رقی گوید: مقداری حلوا برای امام صادق علیه‌السلام بردم و آن حضرت به غذا خوردن مشغول بودند. حلوا را نزد آن حضرت گذاردم؛ آن حضرت لقمه آماده می‌نمود و به اصحابش می‌داد. در آن موقع شنیدم که آن حضرت می‌فرمود: «هر کس لقمه‌ی گوارا و شیرینی به کسی عنایت نماید، خداوند تلخی‌های روز قیامت را از او باز خواهد داشت.»[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 1، ص 241 -لئالی الاخبار، ص 265′](4)[/simple_tooltip]

4- اقتباس از آیات

منّان طفیلی در پرخوری از مشاهیر بود و هر کسی طعام می‌داد بر سر سفره او حاضرمی شد. از او سؤال کردند: «کدام آیه را بیشتر دوست می‌داری؟» گفت این آیه: «ما لَکُم الاّ تاکلوا؛ شما را چه می‌شود که طعام نمی‌خورید. (سوره‌ی انعام، آیه‌ی 119)» گفتند: «کدام امر قرآن را بیشتر به کار می‌بندی؟» گفت: «کلوا و اشرَبوا؛ بخورید و بیاشامید.» گفتند: «کدام دعا از قرآن را ورد خود ساخته‌ای؟» گفت: «ربَّنا اَنزِل عَلَینا مائِدةً مِنَ السَّماءِ: خدایا بر ما خوانی پر از طعام از آسمان فرو فرست.» گفتند: «از احادیث پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله کدام یک را اختیار کرده‌ای؟» گفت: این حدیث که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: «اگر بخوانند مرا و به پاچه‌ی گوسفندی مهمان کنند، هرآینه اجابت کنم و به آن دعوت حاضر شوم.»[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 349′](5)[/simple_tooltip]

5- سیره‌ی زینت عبادت‌کنندگان

روایت شده که چون شب فرامی‌رسید و چشم‌ها به خواب می‌رفت، امام زین‌العابدین علیه‌السلام آنچه را از خوراکی در خانه زیاد می‌آمد، در کیسه‌ای کرده بر دوش می‌گرفت و به خانه‌های فقرا می‌برد و فقرا در خانه‌ها به انتظار بودند و به هم بشارت می‌دادند و می‌گفتند: «صاحب ابنان (کیسه) رسید.» امام، صد خانواده از فقرای مدینه را کفالت می‌نمود و دوست می‌داشت که یتیمان و کوران و مساکینی که برای معیشت خود تدبیری ندارند بر طعام آن حضرت حاضر شوند. آن بزرگوار با دست خویش به ایشان اطعام مرحمت می‌فرمود و هرکدام که صاحب عیال بودند، برای آن‌ها نیز طعام روانه می‌فرمود و هیچ طعامی میل نمی‌فرمود مگر آن‌که مثل آن را تصدّق می‌فرمود.[simple_tooltip content=’منتهی الآمال، ج 2، ص 7′](6)[/simple_tooltip]